word word_ detail آرا آرا آرامی آلما آلما آلمانی اداستف اداستف "ادات استفهام" ارمن ارمن ارمنی است است استعاره اسپا اسپا اسپانیایی اص اص اصول اصت اصت "اسم صوت" اصط اصط اصطلاح افا افا "اسم فاعلی" افغا افغا افغانی امص امص "اسم مصدر" امصغ امصغ "اسم مصغر" انس انس اوستایی انگ انگ انگلیسی اِ اِ اسم اِج اِج "اسم جمع" اِخ اِخ "اسم خاص" اِمر اِمر "اسم مرکب" ایتا ایتا ایتالیایی تر تر ترکی ج ج جمع جج جج "جمع در جمع" حامص حامص "حاصل مصدر" حر حر حرف حراستث حراستث "حرف استثنا" حراض حراض "حرف اضافه" حررب حررب "حرف ربط" روس روس روسی ری ری ریشه سر سر سریانی سغ سغ سغدی "شبه جم" شبه_جم "شبه جمله" "ص شغل" ص_شغل "صفت شغلی" "ص فا" ص_فا "صفت فاعلی" "ص لیا" ص_لیا "صفت لیاقت" "ص مر" ص_مر "صفت مرکب" "ص مف" ص_مف "صفت مفعولی" ص ص صفت صتف صتف "صفت تفضیلی" "صی م" صی_م "صیغه مبالغه" ضح ضح توضیح ضم ضم ضمیر طبر طبر طبری ع ع عربی عبر عبر عبری عد عد عدد فا فا فارسی فر فر فرانسه فره فره فرهنگستان فع فع فعل فکر فکر "قید مرکب" "ق تشبه" ق_تشبه "قید تشبیه" ق ق قید قس قس "قیاس کثیر" لا لا لاتین ماز ماز مازندرانی مج مج مجازا "مص جع" مص_جع "مصدر جعلی" "مص ل" مص_ل "مصدر لازم" "مص م" مص_م "مصدر متعدی" "مص مر" مص_مر "مصدر مرخم" معر معر معرب مغ مغ مغولی مق مق مقابل نک نک "نگاه کنید" هند هند هندی پس پس پسوند په په پهلوی پیش پیش پیشوند گیا گیا "گیاه شناسی" گیل گیل گیلکی یو یو یونانی آئورت آئورت "سرخرگ بزرگی که به بطن چپ قلب متصل است و خون تصفیه شده را به تمام بدن می‌رساند بزرگ سرخرگ" آب آب "یازدهمین ماه از سال سریانی برابر با مرداد_ماه" آب آب "نام ماه یازدهم سالِ یهود" "آب آوردن" آب_آوردن "نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری آب از چشم روان می‌گردد" "آب اماله" آب_اماله "هر داروی مایعی که ا ز طریق تنقیه به بیمار منتقل کنند" "آب انبار" آب_انبار "جایی سرپوشیده برای ذخیره کردن آب در زیرزمین" "آب انبار" آب_انبار "آبدان آبگیر" "آب انداختن" آب_انداختن "نطفه ریختن در رحم" "آب انداختن" آب_انداختن "ادرار کردن" "آب انداز" آب_انداز "استراحتگاهی در میان دو منزل برای رفع خستگی از چهارپایان" "آب انداز" آب_انداز "آب دزدک" "آب اندام" آب_اندام "خوش قد و قامت" "آب انگور" آب_انگور "فشرده انگور" "آب انگور" آب_انگور "شراب باده" "آب اکسیژنه" آب_اکسیژنه "مایعی که خاصیت اکسید کنندگی قوی دارد و برای رنگ بری و ضدعفونی کردن به کار می‌رود پراکسید هیدروژن" "آب باختن" آب_باختن "از دست دادن شکوه و هیبت" "آب باریک" آب_باریک "آب کم" "آب باریک" آب_باریک "درآمد اندک آب باریکه نک آب باریک" "آب باز" آب_باز شناگر "آب باز" آب_باز غواص "آب بازی" آب_بازی شناگری "آب بازی" آب_بازی غواصی "آب برداشتن" آب_برداشتن "فرق داشتن هدف باطنی با اعمال ظاهری" "آب بسته" آب_بسته "شیشه آبگینه بلور" "آب بسته" آب_بسته "ژاله شبنم" "آب بسته" آب_بسته "تگرگ یخ" "آب بقا" آب_بقا "آب حیات" "آب بند" آب_بند سَّد "آب بند" آب_بند "کسی که ماست و پنیر و مانند آن را درست می‌کند" "آب بند" آب_بند "کسی که تَرَک ظروف شکسته را می‌گرفت" "آب بندی" آب_بندی "بستن مسیر آب" "آب بندی" آب_بندی "عایق کردن جایی یا چیزی در برابر نم و رطوبت" "آب بندی" آب_بندی "تنظیم شدن موتور ماشین یا هر دستگاه دیگری" "آب بندی" آب_بندی "ریختن آب در سماور آب پاش و غیره" "آب بها" آب_بها "پولی که در ازای آب دهند حق الشرب" "آب تاخت" آب_تاخت "فشار آب نیروی آب" "آب تاخت" آب_تاخت "پیشاب ادرار" "آب تاختن" آب_تاختن "ادرار کردن شاشیدن" "آب تلخ" آب_تلخ شراب "آب تلخ" آب_تلخ عرق "آب تنی" آب_تنی "شنا غوطه خوردن در آب" "آب جر" آب_جر جزر "آب جو" آب_جو "نوشابه الکلی ضعیف که از مالتوز و مخمر آب جو تهیه شود ماءالشعیر شراب جو فوگان فقاع" "آب جگر" آب_جگر "کنایه از خون خونابه" "آب حسرت" آب_حسرت "اشک سرشک" "آب حوضی" آب_حوضی "کسی که آب حوض‌ها را کشیده و آن‌ها را تمیز می‌کرد" "آب حیات" آب_حیات "آب زندگانی ؛ گویند چشمه‌ای است در ظلمت که هر از آن بنوشد عمر جاودان پیدا می‌کند اسکندر و خضر به دنبال آن رفتند خضر از آن آب نوشید و عمر جاودان یافت" "آب حیات" آب_حیات "نوعی از شراب آمیخته به ادویه تند ماءالحیات" "آب حیات" آب_حیات "نوعی از مهره‌ها به رنگ زرد که زنان از آن دستبند و مانند آن سازند" "آب حیات" آب_حیات "دهان معشوق" "آب حیات" آب_حیات "سخن گفتن معشوق" "آب حیوان" آب_حیوان "نک آب حیات" "آب خشک" آب_خشک "شیشه آبگینه بلور" "آب خضر" آب_خضر "آب حیات بخش" "آب خضر" آب_خضر "معرفت حقیقی که خاصه انبیاء و اولیاست" "آب خنک خوردن" آب_خنک_خوردن "کنایه از به زندان افتادن" "آب خوردن" آب_خوردن "آب نوشیدن آشامیدن آب" "آب خوردن" آب_خوردن "سرچشمه گرفتن ناشی شدن" "آب خوردن" آب_خوردن "هزینه برداشتن خرج برداشتن" "آب خوره" آب_خوره آبخوری "آب خوره" آب_خوره آبگیر "آب خوره" آب_خوره "چشمه جویبار" "آب دادن" آب_دادن "آبیاری کردن" "آب دادن" آب_دادن "فلزی را با فلز دیگر اندودن" "آب داده" آب_داده "آب پاشیده مشروب" "آب داده" آب_داده "تیز تیز کرده" "آب دانه" آب_دانه "تاولی کوچک در پوست حداکثر به بزرگی ته سنجاق و حاوی مایعی روشن" "آب درمانی" آب_درمانی "معالجه بعضی بیماری‌ها با نوشیدن آب یا با نرمش‌های مخصوص در داخل آب" "آب دزد" آب_دزد "منفذی درون زمین که آب و نم از آن نفوذ کند" "آب دزد" آب_دزد "مجرای آب" "آب دزد" آب_دزد "ابر سحاب قطره دزد" "آب دزدک" آب_دزدک سرنگ "آب دزدک" آب_دزدک "جانوری است قهوه‌ای رنگ با پای دندانه دار و تیز که زمین را سوراخ می‌کند و به ریشه گیاهان آسیب می‌رساند خوراکش کرم‌ها و حشرات می‌باشد بال‌های کوچکی هم دارد که می‌تواند کمی پرواز کند" "آب دست" آب_دست "آبی که پیش از خوردن غذا و پس از آن برای شستن دست و دهان به کار می‌بردند" "آب دست" آب_دست "وضو ؛ به خرج دادن کنایه از مایه گذاشتن" "آب دهان" آب_دهان "دهن لق کسی که راز نگه دار نیست" "آب دوغ" آب_دوغ "ماستی که درون آن آب ریزند و به صورت دوغ درآورند ماستی با آب بسیار" "آب دوغ" آب_دوغ "گچ یا آهکی که برای اندودن دیوارها به کار رود دوغاب" "آب رز دادن" آب_رز_دادن "شراب نوشاندن" "آب رز دادن" آب_رز_دادن "زهرآب دادن" "آب رفتن" آب_رفتن "کوتاه شدن جامه در اثر شستن" "آب رفتن" آب_رفتن "بی آبرو شدن" "آب رنگ" آب_رنگ "رنگ‌های فشرده یا خمیری شکل که در نقاشی مورد استفاده قرار می‌گیرد" "آب رنگ" آب_رنگ "تابلویی که با آب رنگ نقاشی شده باشد" "آب رنگ" آب_رنگ "کنایه از خنجر تیز شمشیر تیز" "آب رو" آب_رو آبراه "آب ریختن" آب_ریختن "داخل کردن آب در ظرفی" "آب ریختن" آب_ریختن "ادرار کردن پیشاب ریختن" "آب ریخته" آب_ریخته "بی آبرو آبرو رفته" "آب زر" آب_زر "آب طلا" "آب زر" آب_زر "شراب زعفرانی" "آب زرفت" آب_زرفت "میوه‌ای که درون آن گندیده شده باشد" "آب زندگانی" آب_زندگانی "نک آب حیات" "آب زندگی" آب_زندگی "نک آب حیات" "آب زیر کاه" آب_زیر_کاه "آبی که در زیر خار و خاشاک پنهان ماند" "آب زیر کاه" آب_زیر_کاه "آدم زرنگ و موذی" "آب زیر کاه" آب_زیر_کاه "مکار حیله گر" "آب زیپو" آب_زیپو "غذای آبکی رقیق و کمرنگ کم مایه و بی مزه" "آب سبز" آب_سبز "نوعی بیماری چشم که باعث درد کره چشم و محدود شدن میدان دید می‌شود" "آب سرخ" آب_سرخ شراب "آب سردکن" آب_سردکن "دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن آب آشامیدنی مق آب گرم کن" "آب سپید" آب_سپید "نک آب مروارید" "آب سکندر" آب_سکندر "نک آب حیات" "آب سیاه" آب_سیاه "نوعی بیماری چشمی که باعث تیرگی و نابینایی چشم می‌شود" "آب سیاه" آب_سیاه حادثه "آب سیاه" آب_سیاه "مداد مرکب" "آب سیاه" آب_سیاه "آبی که تیره و رنگ آن تیره باشد" "آب شدن" آب_شدن "گداختن ذوب شدن" "آب شدن" آب_شدن "شرمنده شدن" "آب شدن" آب_شدن "ناپدید شدن" "آب شدن" آب_شدن "لاغر و نحیف شدن خجالت کشیدن ؛از خجالت الف بسیار شرمگین شدن ب رفتن آبرو" "آب شناس" آب_شناس "شخصی که داند کدام جای از زمین آب دارد و کدام جا آب ندارد" "آب شناس" آب_شناس "آن که غرقاب و تنگ آب را از یکدیگر باز داند و راهنمای کشتی شود تا بر خاک ننشیند" "آب شناس" آب_شناس "قاعده دان" "آب شناس" آب_شناس "صاحب مهارت در علوم" "آب شناس" آب_شناس "حقیقت شناس" "آب شنگرفی" آب_شنگرفی "کنایه از شراب سرخ اشک خونین" "آب طراز" آب_طراز "آب تراز طراز بنّایان که در درون خود آب دارد تراز آبی" "آب طرب" آب_طرب "شراب انگوری آب عشرت" "آب طلا" آب_طلا "آب زر" "آب طلا" آب_طلا "آب اکلیل" "آب فسرده" آب_فسرده "یخ برف" "آب فسرده" آب_فسرده شیشه "آب فسرده" آب_فسرده بلور "آب فسرده" آب_فسرده خنجر "آب قند" آب_قند "شربت قند" "آب قند" آب_قند "قسمی خربزه کاشان که بسیار شیرین و لطیف است" "آب لمبو" آب_لمبو "آب لنبو" "آب لمبو" آب_لمبو "میوه‌ای که در اثر فشردن آبش را از دانه جدا کرده باشند مانند انار" "آب لمبو" آب_لمبو "هرچیز له شده" "آب لیمو" آب_لیمو "آبی که از فشردن لیمو ترش به دست می‌آید" "آب مروارید" آب_مروارید "نوعی بیماری چشم که بر اثر پیری یا بیماری یا ضربه عدسی چشم تیره شود" "آب معدنی" آب_معدنی "آبی که از زمین جوشد و دارای گوگرد و املاح دیگر است" "آب میوه گیری" آب_میوه_گیری "دستگاهی که با آن آب میوه را می‌گیرند" "آب میوه گیری" آب_میوه_گیری "کشیدن آب میوه‌ها" "آب نبات" آب_نبات "نوعی شیرینی که با شیره شکر سازند ؛ چوبی آب نبات مخصوص کودکان که معمولاً دسته چوبی یا پلاستیکی دارد ؛ قیچی آب نباتی که پیش از سرد شدن آن را به صورت مفتول باریکی درمی آورند و با قیچی به قطعات کوچک تقسیم می‌کنند ؛ کشی آب نباتی که هنگام خوردن یا گاز زدن کِش می‌آید" "آب نشاط" آب_نشاط منی "آب نما" آب_نما "حوض یا جوی آب در خانه یا باغ که نمایان باشد" "آب نما" آب_نما سراب "آب نکشیده" آب_نکشیده "بد و زشت" "آب نکشیده" آب_نکشیده نامفهوم "آب و رنگ" آب_و_رنگ "پرده‌ای که با آب و رنگ نقاشی شده باشد" "آب و رنگ" آب_و_رنگ "شادابی چهره" "آب و هوا" آب_و_هوا "مجموع آثار جوّی اعم از سرماو گرما در یک شهر یا ناحیه" "آب و گل" آب_و_گل "بنا ساختمان" "آب و گل" آب_و_گل "زمین ملک ؛ از درآمدن کنایه از به سن رشد و بلوغ رسیدن" "آب ورز" آب_ورز شناگر "آب ورز" آب_ورز غواص "آب ورز" آب_ورز ملاح "آب پا" آب_پا "میرآب کسی که در تقسیم آب نظارت کند" "آب پاش" آب_پاش "آلتی دسته دار و سر پهن و سوراخ سوراخ برای آب دادن به گیاهان" "آب پاشان" آب_پاشان "نک آبریزگان" "آب پز" آب_پز "آنچه که در آب ساده و بی روغن پخته شده باشد" "آب پشت" آب_پشت "منی آب مرد" "آب پیکر" آب_پیکر "ستاره کوکب" "آب پیکر" آب_پیکر "روشنایی صور فلکی" "آب چرا" آب_چرا "ناشتایی غذای اندک" "آب چرا" آب_چرا "خوراک وحوش و طیور" "آب چشم" آب_چشم "اشک سرشک" "آب چشی" آب_چشی "غذایی که نخستین بار در حدود شش ماهگی به کودک دهند" "آب چلو" آب_چلو "آبی که برنج در آن جوشیده باشد ابریس آشام آشاب" "آب چیلک" آب_چیلک "پرنده مهاجری که جثه کوچک سر گرد منقار دراز و باریک و پاهای بلند دارد و در کنار نهرها زندگی می‌کند و از کرم‌ها و حشره‌ها تغذیه می‌کند" "آب ژاول" آب_ژاول "محلول هیپوکلریت سدیم در آب که برای رنگ بری و گندزدایی به کار می‌رود" "آب کار" آب_کار "آبرو اعتبار" "آب کار" آب_کار "نطفه منی" "آب کردن" آب_کردن "ذوب کردن" "آب کردن" آب_کردن "به حیله جنس نامرغوب را فروختن" "آب کشیدن" آب_کشیدن "کشیدن آب از چاه" "آب کشیدن" آب_کشیدن "شستن جامه در آب تا کف ناشی از صابون از بین برود" "آب کشیدن" آب_کشیدن "تطهیر شرعی" "آب کشیدن" آب_کشیدن "چرکین شدن زخم در اثر آب آلوده" "آب کور" آب_کور خسیس "آب کور" آب_کور "حق ناشناس" "آب گردش" آب_گردش "تند رفتار تندرو سریع السیر" "آب گرفتن" آب_گرفتن "عصاره گرفتن استخراج شیره میوه" "آب گرفتن" آب_گرفتن "به آبرو و اعتبار رسیدن" "آب گرم" آب_گرم "آب معدنی گرم که از زمین می‌جوشد" "آب گرم" آب_گرم "جایی که در آن آب معدنی باشد" "آب گرم" آب_گرم اشک "آب گرم" آب_گرم شراب "آب گرم کن" آب_گرم_کن "دستگاه گرم کننده آب که با نفت و گاز و برق یا گرمای خورشید کار می‌کند" "آب گشاده" آب_گشاده "شراب زبون و کم کیف باده کم اثر" آباء آباء "جِ اَب پدران اجداد" آباء آباء کشیشان "آباء سبعه" آباء_سبعه "هفت پدران کنایه از هفت سیاره" "آباء علوی" آباء_علوی "پدران آسمانی کنایه از هفت سیاره یا هفت آسمان" آباجی آباجی "خواهر آبجی" آباد آباد "جِ ابد؛ جاوید بودن‌ها" آبادان آبادان "معمور دایر" آبادان آبادان "مزروع کاشته" آبادان آبادان "پر مشحون" آبادان آبادان "سالم تندرست" آبادان آبادان "مأمون ایمن" آبادان آبادان مرفه آبادان آبادان "شهر آبادان" آبادانی آبادانی "عمران آبادی" آبادانی آبادانی "منسوب به شهر آبادان" آبادانی آبادانی "آبادی قریه" آبادانی آبادانی "رفاه آسایش" آبادانی آبادانی "زراعت کشاورزی" آبادی آبادی "عمران آبادانی" آبادی آبادی "جای آباد" آبادی آبادی "ده قریه" آبار آبار "جِ بئر؛ چاه‌ها" آبافت آبافت "نوعی جامه گران بها" آبافت آبافت "پارچه‌ای محکم و خشن" آبال آبال "جِ ابل ؛ شتران" آبان آبان "ایزد نگهبان آب" آبان آبان "هشتمین ماه از سال خورشیدی" آبان آبان "روز دهم هر ماه شمسی" آبانگان آبانگان "جشنی که ایرانیان در روز دهم از ماه آبان برپا می‌کردند" آبانگاه آبانگاه "نام روز دهم از ماه فروردین گویند اگر در این روز باران ببارد آبانگاه مردان است و مردان به آب درآیند و اگر نبارد آبانگاه زنان باشد و ایشان به آب درآیند و این عمل را بر خود شگون و مبارک دانند" آبانگاه آبانگاه "نام ایزد موکل بر آب" آباژور آباژور "حباب و سرپوشی برای چراغ و مانند آن که نور را به پایین افکند" آبتاب آبتاب "مشعشع درخشان" آبج آبج "نشانه کمان گروهه" آبج آبج "آلتی در زراعت آبچ نیز گویند" آبجی آبجی خواهر آبجی آبجی "مخففِ آغاباجی" آبخسب آبخسب "چارپایی که چون آب ببیند در آن بخسبد و این از عیوب چارپایان است" آبخست آبخست جزیره آبخست آبخست "میوه‌ای که بخشی از آن فاسد شده ب اشد" آبخست آبخست "مردم بدسرشت" آبخو آبخو جزیره آبخواره آبخواره "هر ظرفی که بتوان در آن آب یا شراب خورد" آبخواره آبخواره "آشامنده آب" آبخور آبخور "سرچشمه و محلی که از آن جا آب برگیرند و بنوشند آبشخور" آبخور آبخور "قسمت نصیب" آبخور آبخور "موی اضافی سبیل" آبخورد آبخورد "آب خوردن" آبخورد آبخورد "آبخور آبشخور" آبخورد آبخورد "بهره نصیب" آبخورش آبخورش "نصیب قسمت" آبخوری آبخوری لیوان آبخوری آبخوری "شارب سبیل" آبخوری آبخوری "نوعی از دهنه اسب که هنگام آب دادن بر دهانش زنند" آبخوست آبخوست آبخست آبخوست آبخوست جزیره آبخوست آبخوست "محلی که آب آن را کنده باشد" آبخیز آبخیز "زمین پر آب" آبخیز آبخیز "مد؛ مق جزر" آبخیز آبخیز موج آبخیز آبخیز طوفان آبدار آبدار "آبدار باشی ساقی" آبدار آبدار "گیاه و میوه پرآب" آبدار آبدار "تیز برُنده" آبدار آبدار "فصیح و روان" آبدار آبدار "سخت محکم غلیظ صفتی برای دشنام سیلی" آبدارخانه آبدارخانه "اتاقی در اداره یا هر جای دیگر که در آن چای یا قهوه درست می‌کنند" آبدارخانه آبدارخانه "مجموع آلات و ادوات و خادمان و ستوران و آبداری در دستگاه سلاطین" آبدارو آبدارو "زفت رومی" آبدارو آبدارو مومیایی آبدارچی آبدارچی "کسی که در اداره یا محل کار وظیفه اش درست کردن چای یا قهوه‌است" آبدارک آبدارک "دم جنبانک گازر" آبداری آبداری "آبدار بودن شغل آبدار" آبداری آبداری "طراوت تازگی" آبداری آبداری "نمدی نامرغوب که در سفرها مورد استفاده قرار می‌گرفت" آبدان آبدان آبگیر آبدان آبدان "آب انبار" آبدان آبدان کاسه آبدان آبدان مثانه آبدست آبدست "زاهد پاکدامن" آبدست آبدست "ماهر استاد" آبدست آبدست مستراح آبدست آبدست لباده آبدستان آبدستان "ابریق آفتابه" آبدستی آبدستی "چابکی مهارت" آبدندان آبدندان "ساده لوح ابله" آبدندان آبدندان "حریفی که در قمار به راحتی مغلوب شود" آبدندان آبدندان "نوعی گلابی" آبدندان آبدندان "نوعی انار که بدون هسته می‌باشد" آبدندان آبدندان "نوعی حلوا" آبدنگ آبدنگ "آسیاب آبی" آبده آبده "جانور وحشی دد؛ ج اوابد" آبدیده آبدیده "جلا یافته جوهردار" آبدیده آبدیده "آزموده باتجربه" آبدیده آبدیده "چیزی که آب آن را فاسد کرده باشد" آبراهه آبراهه "راه آب مجرای آب" آبراهه آبراهه "گذرگاه سیل" آبرفت آبرفت "سنگ کف رود که جریان آب آن را ساییده باشد" آبرفت آبرفت "موا د ته نشین شده در مجرای آب" آبره آبره "ابره رویه" آبرو آبرو "اعتبار ناموس" آبرو آبرو "عرق خوی" آبرود آبرود سنبل آبرود آبرود نیلوفر آبرون آبرون "گل همیشه بهار" آبریز آبریز فاضلاب آبریز آبریز مستراح آبریز آبریز آفتابه آبریز آبریز دلو آبریزگان آبریزگان "عید آب پاشان جشنی که ایرانیان در روزِ تیر سیزدهمین روز از ماه تیر برپامی داشتند و آب بر یکدیگر می‌پاشیدند" آبریزگان آبریزگان "نوعی غذا" آبزن آبزن "تشتی از سفال یا فلز که در آن آب گرم و دارو می‌ریختند و بیمار را در آن می‌گذاشتند" آبزن آبزن وان آبزن آبزن "آرام دهنده تسکین دهنده شخصی که مردم را به زبان خوش تسلی دهد" آبزه آبزه "آبی که از کنار چشمه رود تالاب و امثال آن به بیرون تراود" آبزی آبزی "جانوری که در آب زندگی می‌کند" آبسال آبسال "بهار آبسالان" آبسالان آبسالان "بهاران فصل کار" آبست آبست "بخش درونی پوست مُرکبات" آبستره آبستره "ویژگی شیوه‌ای که در آن سعی می‌شود اشیا به صورت غیرواقعی اما به نوعی بیان کننده عواطف هنرمند باشد" آبستره آبستره "ویژگی هر اثر هنری که متکی به حالات ذاتی و درونی است نه نمودهای ظاهری ؛ انتزاعی" آبستن آبستن آبستان آبستن آبستن "حامله باردار" آبستن آبستن "پنهان پوشیده ؛ شب است وقوع حوادث تازه محتمل است" "آبستن کردن" آبستن_کردن "حامله کردن باردار کردن" آبسته آبسته "زمین آماده برای کاشت" آبسه آبسه "ورم عفونی در لثه یا هر نقطه‌ای از بدن دمل" آبسوار آبسوار حباب آبسکون آبسکون "نام دریای خزر و جزیره‌ای در آن" آبشار آبشار "رودی که در مسیر خود از بلندی به پایین فرو ریزد" آبشار آبشار "سنگ مشبک که بر دهانه ناودان‌ها نصب کنند" آبشار آبشار "یکی از حرکات حمله‌ای در والیبال و پینگ پنگ و تنیس پرش و زدن توپ از بالای تور به زمین حریف با زاویه‌ای تند" آبشت آبشت نهفته آبشت آبشت جاسوس آبشتن آبشتن "نهفتن پوشیده داشتن" آبشتگاه آبشتگاه "محل پنهان شدن" آبشتگاه آبشتگاه مستراح آبشخور آبشخور "آبشخوار آبشخورد" آبشخور آبشخور "جای خوردن یا برداشتن آب" آبشخور آبشخور "ظرف آبخوری" آبشخور آبشخور "منزل مقام" آبشخور آبشخور "بهره قسمت" آبشخور آبشخور سرنوشت آبشش آبشش "دستگاه تنفسی جانوران آبزی" آبشن آبشن "نک آویشن" آبشنگ آبشنگ "نک آبزن" آبشی آبشی "فاضلاب چاهک" آبغوره آبغوره "آبی که از غوره انگور گیرند ؛ گرفتن کنایه از گریه کردن" آبفت آبفت "نک آبافت" آبله آبله "تاول ورم پوست در اثر سوختگی یا زخم" آبله آبله "مرضی که بیشتر در بین کودکان شایع است از علائم آن تب شدید دردِ ستون فقرات و تاول‌های روی پوست است ؛ افرنگ سیفلیس" "آبله مرغان" آبله_مرغان "مرضی است شایع میان انسان و طیور" "آبله کوبی" آبله_کوبی "تزریق مایه آبله" آبلوج آبلوج "قند سفید نبات" آبنوس آبنوس "درختی است با چوبِ بسیار سخت سیاه رنگ و گران بها" آبه آبه "مایعی غلیظ که با جنین از شکم مادر خارج می‌شود" آبو آبو "برادر مادر دایی" آبوند آبوند "ظرف آب آوند" آبونمان آبونمان "وجه اشتراک روزنامه مجله برق تلفن و غیره حق اشتراک" آبونه آبونه "مشترک روزنامه یا مجله و مانند آن" آبونه آبونه "شخص حقیقی یا حقوقی که با پرداخت وجهی از خدمات خاصی استفاده کند مشترک" آبچین آبچین حوله آبچین آبچین "پارچه‌ای که مرده را پس از غسل با آن خشک می‌کنند" آبچین آبچین "کاغذ آب خشک کن" آبژ آبژ "شراره آتش" آبک آبک "سیماب جیوه" آبکار آبکار سقا آبکار آبکار "شرابخوار ساقی" آبکار آبکار "باده فروش" آبکار آبکار "نگین ساز" آبکار آبکار "آبیاری مزرعه" آبکار آبکار "کسی که فلزات را آب می‌دهد" آبکامه آبکامه "خورشی مخلوط از شیر و ماست" آبکامه آبکامه آش آبکانه آبکانه "نک آفگانه" آبکش آبکش "کسی که از چاه آب می‌کشد" آبکش آبکش سقا آبکش آبکش "ظرفی سوراخ سوراخ از جنس مس یا روی که با آن آب برنج نیم پخته را کشیده آماده دم کردن می‌کنند" آبکش آبکش "لوله ‌هایی در گیاه دارای سوراخ‌های ذره بینی بسیار که در میان آن‌ها صفحه‌هایی مانند غربال است" آبکشین آبکشین "دست برنجن دستبند" آبکند آبکند آبگیر آبکند آبکند گودال آبکوهه آبکوهه موج آبکی آبکی "مایع روان" آبکی آبکی "کنایه از بی دوام و نامطمئن" آبکی آبکی پرآب آبگاه آبگاه "تالاب استخر" آبگاه آبگاه "پهلو زیر دنده" آبگاه آبگاه مثانه آبگرد آبگرد "نک گرداب" آبگردان آبگردان "ظرفی دسته دار مانند ملاقه اما بزرگتر از آن که به وسیله آن آب آش یا غذاهای مانند آن را از ظرفی به ظرف دیگر می‌ریزند" آبگز آبگز "میوه ترش شده و فاسد" آبگوشت آبگوشت "از غذاهای اصیل ایرانی است خوراکی رقیق که از پختن گوشت و پیاز و سیب زمینی و حبوبات درست می‌شود که در دو مرحله می‌خورند اول آب آن را با تکه‌های نان مخلوط نموده می‌خورند و بقیه مواد را کاملا کوبیده با نان و چاشنی مانند ترشی و سبزی خوردن میل می‌کنند" آبگون آبگون "آبی کبود" آبگون آبگون سبز آبگون آبگون "آبدار گوهردار" آبگون آبگون "گل آبگون نیلوفر" آبگون آبگون نشاسته آبگیر آبگیر "استخر حوض" آبگیر آبگیر "تالاب برکه" آبگیر آبگیر "ظرفی که در آن آب یا گلاب ریزند" آبگیر آبگیر "خادم حمام" آبگیر آبگیر "کسی که سوراخ ظرف‌هایی م انند سماور یا آفتابه را با موم مذاب یا قلع می‌گرفت" آبگیر آبگیر "گنجایش حوض یا هر ظرف دیگری" آبگینه آبگینه شیشه آبگینه آبگینه "پیمانه یا ظرف بلوری" آبگینه آبگینه الماس آبگینه آبگینه تیغ آبگینه آبگینه "کنایه از آسمان" آبی آبی "یکی از سه رنگ اصلی" آبی آبی "به سفرجل" آبی آبی "نوعی انگور" آبی آبی "نوعی زراعت که آبیاری می‌شود مقابلِ دیمی" آبیار آبیار "میرآب تقسیم کننده آب برای مزارع و باغ‌ها" آتربان آتربان "در آیین زردشتی نگهبان آتش مقدس آسروان" آترمه آترمه "نک آدرم" آتروپین آتروپین "شبه قلیایی است سمی که از مهرگیاه گرفته می‌شود و در پزشکی و کحالی استعمال می‌گردد" آتریاد آتریاد "یک دسته سرباز" آتش آتش "شعله و حرارتی که از سوختن اشیاء حاصل شود آذر آتیش ؛آب در داشتن یا بودن کنایه از کم شوق بودن ؛ کسی تند بودن کنایه از سخت متعصب و پرشور بودن ؛ زیر خاکستر کنایه از فتنه و آشوب پنهانی" "آتش افروختن" آتش_افروختن "کنایه از آشوب و فتنه به پا کردن" "آتش افروز" آتش_افروز "کسی که در جشن‌ها مردم را سرگرم کرده آتش روشن می‌کند و شعله آن را در دهان خود فرو می‌برد و بیرون می‌آرد و از مردم پول می‌گیرد" "آتش افروز" آتش_افروز "فتنه انگیز" "آتش افروز" آتش_افروز "چیزی که با آن آتش روشن کنند آتشگیره" "آتش افروزی" آتش_افروزی "کنایه از ایجاد فتنه و آشوب" "آتش انداز" آتش_انداز "کسی که کارش روشن کردن کوره آجرپزی و اجاق و تنور نانوایی و تون حمام و مانند آن بود" "آتش انداز" آتش_انداز "در قدیم کسی که به صف دشمن نفت و آتش پرتاب می‌کرد" "آتش باد" آتش_باد "باد گرم باد مسموم" "آتش بازی" آتش_بازی "بازی با آتش" "آتش بازی" آتش_بازی "افروختن آلات و ادواتی که با باروت به صورت گوناگون ساخته می‌شود" "آتش بس" آتش_بس "دستور خودداری از تیراندازی" "آتش زنه" آتش_زنه "سنگ چخماق" "آتش نشان" آتش_نشان "مأموری که وظیفه او خاموش کردن حریق است" "آتش نشان" آتش_نشان "دستگاهی شامل مواد شیمیایی برای خاموش کردن حریق" "آتش نشاندن" آتش_نشاندن "خاموش کردن آتش" "آتش نشاندن" آتش_نشاندن "کنایه ا ز فرو نشاندن خشم و غضب" "آتش نشاندن" آتش_نشاندن "خاموش کردن فتنه و آشوب" "آتش نشانی" آتش_نشانی "اداره و سازمانی که کارش فرونشاندن حریق است" "آتش پاره" آتش_پاره "پاره آتش اخگر" "آتش پاره" آتش_پاره "کنایه از کودک شریر" "آتش پرست" آتش_پرست "پرستنده آتش کسی که آتش را پرستش کند زرتشتیان را به دلیل آن که آتش را گرامی و محترم می‌دارند آتش پرست می‌گویند آذرپرست و آذرکیش هم گفته شده" "آتش گردان" آتش_گردان "ظرف کوچک سیمی که در آن چند تکه زغال افروخته قرار می‌دهند و در هوا می‌چرخانند تا مشتعل گردد؛ آتش چرخان آتش سرخ کن" "آتش گیره" آتش_گیره "آن چه با آن آتش افروزند آتش افروزنه" "آتش یافتن" آتش_یافتن "گرم شدن" "آتش یافتن" آتش_یافتن "به شوق آمدن شور و حال یافتن" آتشبار آتشبار "ریزنده آتش" آتشبار آتشبار چخماق آتشبار آتشبار "تفنگ توپ" آتشبار آتشبار "یک واحد از توپخانه شامل چهار گروهان" آتشبان آتشبان "نگهبان آتشکده" آتشبان آتشبان "مالک دوزخ" آتشخوار آتشخوار "خورنده آتش" آتشخوار آتشخوار شترمرغ آتشخوار آتشخوار "کنایه از آدم" آتشدان آتشدان "منقل اجاق" آتشدان آتشدان تنور آتشدان آتشدان "ظرفی مخصوص در آتشکده که در آن آتش مقدس افروزند" آتشفشان آتشفشان "آن چه آتش فشاند" آتشفشان آتشفشان "کوهی که از دهانه آن مواد سیال سوزان و خاکستر و آتش بیرون آید" آتشه آتشه "برق آذرخش" آتشپا آتشپا "تیزرو بی قرار و آرام" آتشک آتشک "آبله فرنگی سفلیس کوفت" آتشک آتشک "کرم شب تاب" آتشکده آتشکده "جایی که زردشتیان آتش مقدس را در آن نگه داری کنند نیایشگاه زرتشتیان آذرکده آتشگاه" آتشگاه آتشگاه آتشکده آتشگاه آتشگاه آتشدان "آتشی شدن" آتشی_شدن "عصبانی شدن" آتشیزه آتشیزه "کرم شب تاب" آتشین آتشین "آتشی از آتش" "آتشین پنجه" آتشین_پنجه صنعتگر آتل آتل "ابزاری برای ثابت نگه داشتن اندام شکسته بدن" آتلیه آتلیه "کارگاه هنری که در آن چند هنرجو زیر نظر استاد به کار مشغولند" آتلیه آتلیه "جایی که در آن فعالیت هنری انجام می‌شود" آتم آتم اتم آتمسفر آتمسفر "توده هوایی که اطراف کره زمین را فرا گرفته جو" آتمسفر آتمسفر "کنایه از اوضاع و احوال" "آته ئیست" آته_ئیست "منکر وجود خدا بی اعتقاد به وجود خدا" آتو آتو "ورق برنده در بازی" آتو آتو "دستاویز بهانه" آتورپات آتورپات "نگاهبان آتش" آتی آتی "آینده آن که پس از این آید" آتیه آتیه "مؤنث آتی ؛ آینده" آثار آثار "جِ اثر؛ نشانه‌ها" آثام آثام "جِ اثم ؛ گناه‌ها بزه‌ها" آثم آثم "گناهکار مجرم" آجاردن آجاردن "از حد گذراندن" آجان آجان "آژان مأمور شهربانی پاسبان" آجر آجر "معرب آگر یا آگور؛ خشتی که در کوره پخته شده باشد و یکی از مصالح قدیمی ساختمان سازی است و اندازه آن معمولاً از حدود * تا حدود * سانتی متر است و انواع مختلف دارد نظامی ختایی فشاری قزاقی بهمنی سه سانتی و غیره" "آجر نسوز" آجر_نسوز "نوعی از آجر که از اکسید منیزیوم و برخی از سیلیکات‌های دیرگداز ساخته می‌شود و در مقابل حرارت مقاومت دارند" آجل آجل آروغ آجودان آجودان "افسری که در خدمت افسر عالی رتبه باشد" آجودان آجودان "آژان مأمور پلیس" آجیدن آجیدن "سوزن زدن بخیه زدن ؛ فرو بردن سوزن درفش نیشتر و مانند آن در چیزی" آجیده آجیده "خلانیده سوزن فرو برده" آجیده آجیده "بخیه ناهمواری‌های سطح چیزی" آجیل آجیل "میوه خشک مرکب از پسته بادام فندق تخمه و مانند آن ؛ مشکل گشا آجیلی مرکب از هفت جزء که برای رفع مشکل نذر کنند و بخرند و میان هفت نفر متدین تقسیم کنند" آجین آجین "آجیده آژده" آحاد آحاد "جِ احد؛ یکان یک‌ها" آحاد آحاد "افراد اشخاص" آحاد آحاد "دسته اعداد نخستین از" آحاد آحاد تا آخ آخ "کلمه افسوس که هنگام احساس درد و رنج یا اظهار تأسف تلفظ می‌کنند" "آخ و اوخ" آخ_و_اوخ "کلمه‌ای است حاکی از ناله بیمار و مانند آن" آخال آخال "خاکروبه آشغال" آخال آخال "هر چیز دورانداختنی" آختن آختن "بر آوردن بیرون کشیدن" آختن آختن "بالا بردن برافراشتن" آختن آختن "آماده و کوک کردن ساز" آخته آخته "برآورده کشیده بیرون کشیده برافراشته بالا برده" آخته آخته "کشیده مقابلِ منحنی" آخته آخته "گشوده باز کرده" "آخته چی" آخته_چی "داروغه اصطبل ناظر طویله میرآخور" آخر آخر "دیگر دیگری ج آخرین" آخرالامر آخرالامر "سرانجام آخرکار عاقبت" آخرالدواء آخرالدواء "آخرین دارو آخرین علاج" آخرت آخرت "جهان دیگر عقبی" آخردست آخردست آخربار آخردست آخردست "پایین اتاق" آخرزمان آخرزمان "دوره آخر" آخرزمان آخرزمان "قسمت واپسین از دوران روزگار که به قیامت متصل گردد آخرالزمان" آخرزمان آخرزمان "مجازاً روزگاری که در آن حوادث نامعمول یا کارهای ناپسند زیاد روی می‌دهد ؛ پیغمبر محمّد مصطفی" آخرسالار آخرسالار "رییس کارکنان اصطبل" آخریان آخریان "کالا متاع" آخریان آخریان "اثاثه خانه" آخرین آخرین "جِ آخر؛ بازپسینان پسینیان" آخسمه آخسمه "بوزه ؛ شرابی که از برنج ارزن ذرت یا جو بگیرند" آخشمه آخشمه آخسمه آخشیج آخشیج عنصر آخشیج آخشیج هیولی آخشیج آخشیج "ضد مخالف" آخشیجان آخشیجان "جِ آخشیج ؛ عناصر چهارگانه" آخشیگ آخشیگ "نک آخشیج" آخور آخور "آخر طویله اصطبل" آخور آخور حوضچه آخورخشک آخورخشک "کم روزی بی بضاعت" آخورسنگین آخورسنگین "آخوری که در آن کاه و علف نباشد" آخورسنگین آخورسنگین "سنگاب آبشخور ساخته شده از سنگ برای چهارپایان اهلی" آخورچرب آخورچرب "کسی که در رفاه و نعمت باشد بسیاری مال" آخوند آخوند "ملا معلم مکتب خانه" آخوند آخوند "پیشوای مذهبی" آخوندبازی آخوندبازی "توسل به حیله‌های شرعی" آخوندک آخوندک "حشره‌ای سبز رنگ مانند ملخ با پاهای دراز سر بزرگ و دو جفت بال که خود را به شکل شاخه‌های کوچک درختان درمی آورد و حشرات مضر برای کشاورزی را می‌خورد" آخوندک آخوندک "مجازاً آخوند حقیر یا کم سواد را گویند" آداب آداب "جِ ادب ؛ رسوم عادات" آداش آداش "همنام هم اسم" آدامس آدامس "نوعی صمغ برگرفته از نام اولین سازنده آن در ایران که آن را معطر و خوش طعم می‌کنند و می‌جوند سقز جویدنی قندران" آداک آداک "خشکی میان دریا جزیره" آدخ آدخ "خوب نیکو" آدخ آدخ "تل پشته" آدر آدر "آذر آتش" آدرس آدرس "نشانی خانه اداره و مانند آن نشانی" آدرس آدرس "عنوان و نام کس یا جایی بر پشت پاکت و مانند آن" آدرم آدرم "نمد زین اسب و مانند آن" آدرم آدرم "درفشی که با آن نمدزین را دوزند" آدرم آدرم "سلاح مانند خنجر و شمشیر" آدرمه آدرمه "نک آدرم" آدرنگ آدرنگ "رنج اندوه" آدرنگ آدرنگ "آفت مصیبت" آدم آدم "نخستین انسان" آدم آدم "نوکر ؛ خود را شناختن از توانایی جسمی یا خصوصیات روحی کسی آگاه شدن" "آدم آهنی" آدم_آهنی "موجودی تخیلی با ظاهری شبیه انسان و ساخته شده از فلز و مدارهای الکترونیکی که در فیلم‌های سینمایی بسیاری از کارهای انسان را انجام می‌دهد" "آدم آهنی" آدم_آهنی "مجازاً به کسی که از خود اختیاری ندارد و طبق گفته دیگران عمل می‌کند اطلاق می‌شود" "آدم برفی" آدم_برفی "مترسک شبیه انسان که از برف ساخته می‌شود" "آدم برفی" آدم_برفی "آدم خیالی که گمان می‌کنند در کوه‌های هیمالیا زندگی می‌کند" "آدم حسابی" آدم_حسابی "فهمیده قابل اعتماد" "آدم حسابی" آدم_حسابی "دارای اصالت" "آدم دو قازی" آدم_دو_قازی "آدم بی سر و پا و بی ارزش" "آدم شناس" آدم_شناس "ص فا) آن که اخلاق مردم را از قیافه و طرز رفتار و گفتار آنان درک کند" "آدم فروشی" آدم_فروشی "عمل آدم فروش اعم از سپردن و فروختن آدم‌ها به دست دیگران جهت منافع یا درآمد" "آدم فروشی" آدم_فروشی "کنایه از جاسوسی کردن" "آدم قحطی" آدم_قحطی "کنایه از کمیابی آدم‌های شایسته و کارآمد" "آدم کش" آدم_کش "کشنده آدم قاتل انسان" آدمک آدمک "آدم کوچک" آدمک آدمک مترسک "آدمی سیرت" آدمی_سیرت "نیکو رفتار نیکوخصال" آدمیت آدمیت "انسان بودن" آدمیت آدمیت "به فضایل انسانی آراسته بودن" آدمیرال آدمیرال "امیرالبحر دریاسالار" آدمیزاد آدمیزاد "آدمیزاده انسان بشر ؛ شیر خام خورده کنایه از انسان موجودی جایزالخطاست" آدنیس آدنیس "گیاهی از تیره آلاله‌ها برگ‌هایش بریده و کمی از آلاله پهن تر دارای گل‌های زرد و قرمز و در مزارع گندم پراکنده‌است" آدنیس آدنیس "از رب النوع‌های فنقی که به صورت جوانی بسیار زیبا تصویر شده‌است او را گرازی وحشی به سختی زخمی می‌کند آفرودیت او را به صورت لاله نعمانی درآورد" آده آده "چوب دراز چوب بستی که روی زمین برپا کنند تا پرندگان روی آن بنشینند" آدیش آدیش آتش آدینده آدینده "آژفنداک رنگین کمان قوس قزح" آدینه آدینه "روز جمعه آخرین روز هفته" آذار آذار "ششمین ماه از ماه‌های سریانی ماه اول بهار" آذارافیون آذارافیون "هشت پا" آذر آذر آتش آذر آذر "ماه نهم از سال شمسی" آذر آذر "روز نهم از هر ماه شمسی" آذر آذر "نام ایزدی" آذرافروز آذرافروز "افروزنده آتش آتش آفروز" آذرافروز آذرافروز "ظرفی سفالین که برای تند و تیز کردن آتش به کار می‌برده‌اند" آذرافزا آذرافزا "آتش افروز آذرافروز" آذربایجانی آذربایجانی "منسوب به آذربایجان از مردم آذربایجان" آذربرزین آذربرزین "نام یکی از سه آتشکده بزرگ دوره ساسانی که در ریوند خراسان قرار داشت" آذربو آذربو "آذربویه گیاهی است جزو تیره اسفناج و خودرو است و برگ‌های ریز به هم فشرده دارد ریشه آن را گلیم شوی یا چوبک اشنان گویند" آذرجشن آذرجشن "جشنی در روز آذر از ماه آذر در این روز به زیارت آتشکده می‌رفتند" آذرخش آذرخش "برق صاعقه" آذرروز آذرروز "روز نهم از هر ماه شمسی" آذرشست آذرشست "آذرنشین سمندر" آذرشست آذرشست "پنبه کوهی" آذرنگ آذرنگ "آتش رنگ آذرگون" آذرنگ آذرنگ "روشن نورانی" آذرنگ آذرنگ "آتش آذر" آذرکده آذرکده آتشکده آذرگشسپ آذرگشسپ "نک آذرگشنسب" آذرگشنسپ آذرگشنسپ "یکی از سه آتشکده بزرگ عهد ساسانی که در شیز آذربایجان قرار داشت" آذرگون آذرگون "نک آذریون" آذری آذری "اهل آذربایجان" آذری آذری "نام زبان قدیم سکنه آذربایجان" آذرین آذرین آتشین آذرین آذرین "سنگ ‌های آتشفشانی" آذریون آذریون "آذرگون آتش رنگ" آذریون آذریون "نوعی شقایق که کنارش سرخ و میانش سیاه باشد" آذوقه آذوقه "نک آزوقه" آذین آذین "زیب زینت آرایش" آذین آذین "رسم قاعده قانون" "آذین بستن" آذین_بستن "زینت کردن دکان و بازارها در روزهای جشن و شادمانی" آر آر "واحد مقیاس سطح برابر با مترمربع" "آر. پی. جی" آر._پی._جی "نوعی موشک انداز کوچک ضد تانک" آرا آرا "جِ رأی ؛ رأی‌ها اندیشه‌ها" "آرا (ی)" آرا_(ی) "در ترکیبات به جای آراینده آید بزم آرا جهان آرا صف آرا" آراستن آراستن "زینت دادن زیور کردن" آراستن آراستن "نظم دادن" آراستن آراستن "آماده کردن" آراستن آراستن "قصد کردن" آراستن آراستن "مجهّز کردن" آراستن آراستن "هماهنگ کردن" آراستن آراستن "غنی کردن بی نیاز کردن" آراستن آراستن "گماشتن مأمور کردن" آراستن آراستن "منقش کردن آباد کردن معمور کردن برپا کردن منعقد کردن شاد کردن مسرور کردن" آراسته آراسته "مزیُن زینت شده" آراسته آراسته منظّم آراسته آراسته "آماده مهیّا" آراسته آراسته "آهستگی درنگ" آراسته آراسته "آسایش راحتی" آراسته آراسته "خاموشی سکوت" آراسته آراسته "امن امان" آراسته آراسته "بستر خوابگاه" آراسته آراسته "جایگاه مقام جای خلوت آهسته به تأنی اطمینان خاطر" آرام آرام "قرار سکون" آرام آرام درنگ آرام آرام "آسایش راحتی" آرام آرام "ساکت خاموش" آرام آرام امن آرام آرام "به آهستگی" "آرام بخش" آرام_بخش "تسکین دهنده مسکن" آرامانیدن آرامانیدن "آرام کردن" آرامانیدن آرامانیدن "مطمئن کردن" آرامانیدن آرامانیدن "سکونت دادن اسکان" آرامش آرامش آرامیدن آرامش آرامش "وقار سنگینی" آرامش آرامش "خواب کوتاه و سبک" آرامش آرامش "فراغت آسایش" آرامش آرامش "صلح وآشتی" آرامش آرامش سکون "آرامش جان" آرامش_جان "لحن بیست و سوم از الحان باربدی ؛ آرامش جهان رامش جهان" آرامگاه آرامگاه "جای آرمیدن" آرامگاه آرامگاه "مجازاً به معنی گور قبر" آرامی آرامی "قومی از قبایل سامی نژاد که نسبشان به آرام پسر سام بن نوح می‌رسد این قوم در قرن دوازده ق م به سرزمین‌های سوریه و شمال بین النهرین حمله بردند و بر دمشق و حلب دست یافتند زبان منسوب به این قوم را زبان آرامی گویند" آرامیدن آرامیدن "خفتن استراحت کردن" آرامیدن آرامیدن "قرار یافتن آرام شدن" آرامیدن آرامیدن "صبر کردن" آرایش آرایش "زیب و زینت" آرایش آرایش "آماده شدن و صف کشیدن سپاه" آرایش آرایش "تصنع ظاهر سازی" آرایش آرایش "زیبا کردن چهره" "آرایش جهان" آرایش_جهان "لحن هفدهم ازالحان باربد لحن خورشید هم گفته‌اند" "آرایش خورشید" آرایش_خورشید "هفدهمین لحن از الحان باربدی" آرایشگاه آرایشگاه "جای آرایش مغازه سلمانی" آرایشگر آرایشگر "آن که آرایش کند سلمانی" آراییدن آراییدن آراستن آرتروز آرتروز "هر گونه بیماری دردناک مفصلی به ویژه نوع التهابی آن که با تحلیل سطح مفصل‌ها همراه است" آرتزین آرتزین "چاه جهنده چاهی که بین دو دامنه در دره حفر کنند و آبش به صورت جهنده از آن خارج می‌شود" آرتیست آرتیست "هنرمند هنرپیشه" آرتیست آرتیست "کنایه از آدمی که برای رسیدن به خواسته‌هایش نقش بازی کند" آرتیشو آرتیشو "گیاهی است بوته‌ای که قسمت درونی میوه آن مصرف خوراکی دارد کنگر فرنگی" آرخالق آرخالق "نک ارخالق" آرد آرد "گردی که از کوبیدن و آسیاب کردن غلات به دست می‌آید ؛ خود را بیختن و الک خود را آویختن کنایه از وظایف خود را طی سالیان انجام دادن و دیگر اخلاقاً موظف یا عملاً توان انجام کاری را نداشتن" آردبیز آردبیز "غربال غربیل" آردل آردل "فراش مأمور اجراء" آردن آردن آبکش آردن آردن کفگیر آرده آرده "آرد کنجد سفید ارده" آردینه آردینه "منسوب به آرد آنچه از آرد سازند" آردینه آردینه "آشی که از آرد پزند آش آرد" آرزم آرزم "رزم جنگ" آرزو آرزو "خواهش کام" آرزو آرزو "امید چشمداشت" آرزو آرزو "شوق اشتیاق" "آرزو بردن" آرزو_بردن "حسرت خوردن" آرزوخواه آرزوخواه "تمنی کننده امیدوار" آرزوخواه آرزوخواه "شهوی شهوانی" آرزومند آرزومند مشتاق آرزومند آرزومند آزمند آرزومند آرزومند کامجوی آرزومند آرزومند "دارنده حسرت" آرزومندی آرزومندی "شوق اشتیاق" آرزومندی آرزومندی حسرت آرزومندی آرزومندی غرض آرستن آرستن توانستن آرستن آرستن "نک آراستن" آرش آرش "اسم مصدر از آوردن" آرشه آرشه "چوب باریکی که روی آن چند رشته موی اسب کشیده و برای نواخت ن سازهای زهی مانند ویولون ویولونسل و کنترباس و به کار می‌رود" آرشیتکت آرشیتکت "مهندس معمار طراح یا مشاور ساختمان" آرشیو آرشیو "بایگانی جایی که اسناد پرونده‌ها اوراق و مانند آن حفظ شود" آرغ آرغ آروغ "آرغ بی جا زدن" آرغ_بی_جا_زدن "سخن نابجا گفتن که باعث شرمساری شود" "آرغ بی جا زدن" آرغ_بی_جا_زدن "فضولی کردن" آرغده آرغده برآشفته آرغده آرغده خشمگین آرغده آرغده آزمند آرم آرم "علامت و نشانه‌ای که مخصوص یک اداره دولتی یا هر مؤسسه دیگری باشد نشانه" آرمان آرمان "آرزو امید" آرمان آرمان "حسرت اندوه" آرمان آرمان اصل آرمانشهر آرمانشهر "جامعه‌ای خیالی و آرمانی که در آن نظام کاملی برای سعادت نوع بشر حکمفرماست واز هرگونه شر و بدی از قبیل فقر و بدبختی عاری است و افرادش به کمال علمی و عملی رسیده و از هوی و هوس رسته‌اند مدینه فاضله یوتوپیا" آرمیدن آرمیدن "نک آرامیدن" آرمیده آرمیده خفته آرمیده آرمیده "ساکن مطمئن" آرمیچر آرمیچر "محور سیم پیچ شده‌ای که در داخل استوانه استارت و یا دینام قرار دارد" آرن آرن آرنج آرنائوت آرنائوت "قومی از نژاد هند و اروپایی ساکن در کشور آلبانی" آرنائوت آرنائوت "در فارسی سبیل کلفت غول بی شاخ و دُم" آرنائوت آرنائوت "زن ستیزه گر و آشوب طلب" آرنج آرنج "مرفق مفصل میان ساعد و بازو" آرنگ آرنگ "رنگ لون" آرنگ آرنگ سُرخاب آرنگ آرنگ "گونه روش" آره آره آرواره آرواره آرواره "هر یک از دو قطعه استخوان که حفره‌های اندامی دندان در آن جای دارند فَک" آروبند آروبند "آن که استخوان شکسته و از جای برآمده را به هم پیوند زند شکسته بند" آروغ آروغ "آروق گازی که در لوله‌های گوارشی ایجاد شود اگر این گاز در معده باشد ممکن است با صدای مخصوصی از دهان خارج شود و اگر در روده باشد از مخرج خارج می‌گردد باد گلو" آرون آرون "صفت نیک خوی خوش" آروند آروند "اروند ارونگ" آروین آروین "تجربه امتحان آزمایش" آرگون آرگون "عنصری شیمیایی گازی است ساده بی رنگ بی بو و بی طعم که یک صدم هوا را تشکیل می‌دهد" آری آری "آره کلمه‌ای است برای تصدیق امری بلی بله ؛ مق نه نی" آریا آریا "شقایق وحشی خودرو از نوع خشخاش" آریستوکرات آریستوکرات "طرفدار اشراف عضو طبقه اشراف آن که معتقد به حکومت آریستوکراسی است" آریستوکراسی آریستوکراسی "نژاده سالاری حکومت اشراف و اعیان" آریغ آریغ "دلسردی نفرت کینه" آز آز "حرص طمع زیاده جویی" آز آز آرزو آزاد آزاد "رها وارسته" آزاد آزاد "بی قید و بند" آزاد آزاد "نوعی ماهی استخوانی که گوشت قرمز و چرب دارد و بزرگی آن تا یک متر می‌رسد" آزاد آزاد "درختی است از خانواده نارونان" آزاد آزاد "آن که بنده کسی نباشد مق بنده عبد" آزاد آزاد "مختار مخیر" آزاد آزاد "نجیب اصیل" آزاد آزاد "سالم و بی گزند" آزاد آزاد "شاد فارغ سرافراز" آزادمرد آزادمرد جوانمرد آزادمرد آزادمرد "اصیل نجیب" آزادمرد آزادمرد ایرانی آزاده آزاده "اصیل نجیب" آزاده آزاده "ر ه ا" آزاده آزاده فروتن آزاده آزاده فارغ آزاده آزاده سَبُک آزاده آزاده وارسته آزاده آزاده ایرانی آزادوار آزادوار "با خوی آزادان" آزادوار آزادوار "نوایی است در موسیقی قدیم" آزادگان آزادگان ایرانیان آزادگی آزادگی "حریت جوانمردی" آزادگی آزادگی "نجابت اصالت" آزادگی آزادگی "آسایش آسودگی" آزادی آزادی آزادگی آزادی آزادی "آزاده بودن" آزادی آزادی "رهایی خلاص" آزادی آزادی "شادی خرمی" آزادی آزادی "استراحت آرامش" آزادی آزادی "جدایی دوری" آزادی آزادی "شکر سپاس" "آزادی بخش" آزادی_بخش "کوشنده و تلاش گر برای به دست آوردن آزادی" آزادیخواه آزادیخواه "آزادی طلب دوستدار آز ادی طرفدار آزادی" آزار آزار "رنج عذاب" آزار آزار "بیماری مرض" آزارتلخه آزارتلخه "یرقان زردی" آزاردن آزاردن "رنجاندن آسیب رسانیدن" آزارنده آزارنده "آزاردهنده موذی" آزاریدن آزاریدن "آزرده شدن" آزاریدن آزاریدن "آزرده کردن" آزال آزال "جِ ازل" آزجوی آزجوی "حریص طماع" آزخ آزخ "زگیل بالو واژو" آزدن آزدن "آژدن آجیدن" آزرد آزرد "رنگ لون گونه" آزردن آزردن رنجیدن آزردن آزردن رنجانیدن آزرده آزرده "رنجیده دلتنگ" "آزرده جان" آزرده_جان "آزرده خاطر" "آزرده دل" آزرده_دل "رنجیده ملول آزرده خاطر" آزردگی آزردگی "رنجش رنجیدگی" آزرم آزرم "داد انصاف شرم حیا" آزرم آزرم "رفق مدارا" آزرم آزرم "شفقت رحم" آزرم آزرم "حرمت عزت" آزرم آزرم "مهر و محبت" آزرم آزرم "طرف داری جانب داری رودربایستی فضیلت تقوی" آزرم آزرم "یاد ذکر اندیشه دل مشغولی تاب طاقت سلامت راحت اندوه غم ظاهر آشکارا نکبت" آزرمجو آزرمجو "با شرم کم رو" آزرمجو آزرمجو "منصف عادل" آزرمگین آزرمگین "باحیا باشرم" آزری آزری "منسوب به آزر جد مادری حضرت ابراهیم یا عمّ او که آزر بتگر هم گفته شده" آزغ آزغ "آنچه از شاخه‌های درخت خرما و تاک انگور و درختان دیگر ببرند" آزفنداک آزفنداک "نک آژفنداک" آزما آزما "در ترکیبات به معنی آزماینده آید جنگ آزما بخت آزما رزم آزما" آزمایش آزمایش "امتحان تجربه سنجش" آزمایش آزمایش "ورزش ریاضت مشق" آزمایشگاه آزمایشگاه "محلی مجهز به وسایل لازم برای انجام تجارب علمی به وسیله متخصصان یا دانشجویان لابراتوار" آزمایشگاه آزمایشگاه "محلی برای آزمایش محل تجربه کردن" آزماینده آزماینده "آزمایش کننده آزمایشگر مجرب" آزمایه آزمایه "امتحان آزمایش" آزمند آزمند "حریص طمع کار" آزمندی آزمندی "حرص ولع طمع" آزمودن آزمودن "امتحان کردن آزمایش کردن" آزمودن آزمودن "تجربه کردن" آزمودن آزمودن سنجیدن آزمودن آزمودن "به کار بردن" آزمودن آزمودن "ریاضت دادن" آزموده آزموده "امتحان شده" آزموده آزموده "تجربه شده" آزموده آزموده سنجیده آزموده آزموده ورزیده آزمودگی آزمودگی "آزموده بودن باتجربه بودن" آزمون آزمون "آزمایش امتحان" آزمون آزمون تجربه آزمون آزمون "مجموعه‌ای از پرسش‌ها و مسائل یا پاسخ ‌های عملی برای سنجش دانش و هوش یا استعداد افراد" آزناک آزناک "آزند حریص" آزور آزور "حریص طماع" آزوغ آزوغ "نک آزغ" آزوقه آزوقه "غذای کم غذایی که در سفر با خود دارند؛ توشه" آزوقه آزوقه "خواربار که در خانه نگه دارند" آزگار آزگار "کامل تمام دراز طولانی" آزیدن آزیدن "آژیدن آجیدن" آزیر آزیر "آزار رنج و آسیب" آس آس "دو سنگ گرد و مسطح بر هم نهاده که به وسیله آن غلات را آرد کنند سنگ زیرین ساکن و سنگ بالایی متحرک می‌باشد" "آس آب" آس_آب "آسی که با آب گردد؛ آسیاب" "آس باد" آس_باد "آسی که با نیروی باد کار می‌کند بادآس" "آس شدن" آس_شدن "خرد شدن له شدن" "آس و پاس" آس_و_پاس "لات و لوت مفلس بینوا" "آس کردن" آس_کردن "خُرد کردن آسیا کردن ساییدن" آسا آسا "خمیازه دهان دره" آسان آسان "امری که سخت و دشوار نباشد سهل مق دشوار سخت" "آسان کاری" آسان_کاری "سهل گرفتن مساهله" "آسان گذار" آسان_گذار "سهل انگار بی خیال" آسانسور آسانسور "اتاقک متحرکی که به وسیله آن از طبقه‌ای به طبقات بالا روند و یا از طبقه بالا به پایین فرود آیند؛ بالابر آسان بر" آسانی آسانی "سهولت راحتی" آسانی آسانی آسایش آسانی آسانی خواب آسانی آسانی تنبلی آسانی آسانی "فراوانی نعمت رفاه" آسایش آسایش "آسودگی راحتی" آسایشگاه آسایشگاه "محل آسایش و استراحت" آساینده آساینده "استراحت کننده" آساییدن آساییدن آسودن آسبان آسبان آسیابان آستان آستان "درگاه پیشگاه" آستان آستان "کفش کن" "آستان بوسی" آستان_بوسی "به خدمت بزرگی رسیدن" آستانه آستانه آستان آستانه آستانه "چوب زیرین چارچوب" آستانه آستانه "مقدمه وسیله" آستانه آستانه "بارگاه شاهان" آستر آستر "آن سوی تر زاستر" "آستر بدرقه" آستر_بدرقه "پارچه یا کاغذی که از یک سو به جلد و از سوی دیگر به نخستین صفحه کتاب و مانند آن می‌چسبد" آستیم آستیم "استیم اشتیم ستیم" آستیم آستیم "چرک زخم جراحت" آستیم آستیم "زخم و جراحتی که در اثر سرما چرک و ورم کند" آستین آستین "قسمتی از جامه که از شانه تا مچ دست را می‌پوشاند" آستین آستین "مقدار چیزی که در آستین جا شود" آستین آستین "طریقه راه ؛ بالا زدن کنایه از همت کردن اقدام کردن" "آستین افشاندن" آستین_افشاندن "تکان دادن دست و آستین به نشانه عفو یا بخشش" "آستین افشاندن" آستین_افشاندن "پشت پا زدن ترک گفتن" "آستین افشاندن" آستین_افشاندن رقصیدن "آستین افشاندن" آستین_افشاندن "اجازه دادن" "آستین دراز" آستین_دراز "طماع آزمند" "آستین سر خود" آستین_سر_خود "دارای آستین بدون حلقه که به صورت یک پارچه بریده و دوخته شده‌است" "آستین سر خود" آستین_سر_خود "خودسر به اختیار و خواست خود" "آستین سر خود" آستین_سر_خود "مستقل از دیگران" "آستین پوش" آستین_پوش فروتن "آستین پوش" آستین_پوش "مطیع فرمانبردار" آستینه آستینه "تخم مرغ خایه" آستیگماتیسم آستیگماتیسم "عارضه‌ای که بر چشم رسد و به سبب آن نمی‌توان اندام جسمی را به طور واضح و آشکارا دید این عیب به علت نامنظم بودن قرنیه و یا جلیدیه ایجاد می‌شود در این صورت در آن واحد ممکن نیست که تصویر قسمت‌های مختلف یک جسم بر روی نقطه زرد یکسان و نمایان بیفتد" آسدست آسدست "آسیابی که با دست کار کند" آسغده آسغده "آماده مهیا" آسفالت آسفالت "مخلوطی از قیر و شن و ماسه که به رنگ قهوه‌ای یا سیاه است که در پوشش کف خیابان‌ها جاده‌ها و پشت بام به کار می‌رود" آسم آسم "نفس تنگی اختلال در تنفس به علت انسداد برونش‌ها و آلرژی" آسمان آسمان "سپهر فلک" آسمان آسمان "هر یک از طبقات هفتگانه یا نه گانه افلاک در نظر قدما فلک" آسمان آسمان "یکی از ایزدان" آسمان آسمان "روز بیست و هفتم از هر ماه خورشیدی ؛ به زمین آمدن کنایه از اتفاق خارق العاده افتادن و نظم امور را به هم زدن" "آسمان جل" آسمان_جل "تهیدست فقیر" "آسمان دره" آسمان_دره "کاهکشان کهکشان" "آسمان روز" آسمان_روز "نام روز بیست و هفتم از هر ماه خورشیدی" "آسمان سنج" آسمان_سنج "طالع بین" "آسمان غرنبه" آسمان_غرنبه "آسمان غرغره آسمان غرش رعد تندر" "آسمان غره" آسمان_غره "نک آسمان غرنبه" "آسمان و ریسمان" آسمان_و_ریسمان "حرف‌های بی سر و ته سخن‌های بی فایده" آسمانخانه آسمانخانه "سقف آسمانه" آسمانخراش آسمانخراش "ساختمانی که طبقات زیاد دارد" آسمانه آسمانه سقف آسمانی آسمانی "سماوی سپهری" آسمانی آسمانی نجومی آسمانی آسمانی عالی آسمانی آسمانی "آبی روشن" آسمانی آسمانی خدایی آسموغ آسموغ "نک آشموغ" آسه آسه "آس آسیا" آسه آسه "محور سنگ آسیا" "آسه یی" آسه_یی "دومین مهره گردن انسان که بعد از مهره اطلس قرار دارد" آسودن آسودن "آرمیدن استراحت یافتن" آسودن آسودن "سکون یافتن آرام گرفتن" آسودن آسودن "خوابیدن خفتن" آسودن آسودن "توقف کردن درنگ کردن" آسوده آسوده "خستگی در کرده" آسوده آسوده "آرام گرفته" آسوده آسوده فارغ آسوده آسوده "خوش شادمان" آسوده آسوده "تنبل بی کاره" آسوده آسوده "بی رنج بی تعب" آسوده آسوده "بهره مند" "آسوده خاطر" آسوده_خاطر "آسوده دل فارق البال" "آسوده دل" آسوده_دل "آسوده خاطر فارغ البال بی دلواپسی" آسودگی آسودگی "آرامش آهستگی" آسودگی آسودگی "استراحت راحت" آسودگی آسودگی "فراغ بال" آسپیرین آسپیرین "دارویی که خاصیت تسکین درد تب بری و ضد روماتیسمی دارد" آسکاریس آسکاریس "از انواع کرم‌های لوله‌ای که در روده میزبان زندگی و تخم ریزی می‌کند کرم روده" آسی آسی "اندوهگین غمگین" آسیا آسیا آسیاب آسیا آسیا "هر یک از دندان‌های عقب دهان که تعداد آن‌ها ده عدد در هر فک می‌باشد" آسیا آسیا "بزرگ ترین و پرجمعیت ترین قاره دنیا" آسیاب آسیاب "آسی که با نیروی آب کار می‌کند ؛ به نوبت کنایه از لزوم رعایت کردن نوبت" "آسیاب گردان" آسیاب_گردان "کنایه از گرداننده اصلی کارها" آسیابان آسیابان "کسی که نگه داری و اداره آسیاب را بر عهده دارد" آسیازنه آسیازنه "نک آژینه" آسیاو آسیاو "آسیاب آسیا" آسیاچرخ آسیاچرخ "نک آس باد" آسیاکردن آسیاکردن "خرد و آرد کردن غله و حبوبات و مانند آن به وسیله آسیا" آسیایی آسیایی "منسوب به قاره آسیا اهل قاره آسیا" آسیب آسیب "زخم صدمه" آسیب آسیب رنج آسیب آسیب "آفت بلا" آسیب آسیب آزار آسیب آسیب "زیان ضرر" "آسیب دیده" آسیب_دیده "صدمه دیده ضربه خورده" آسیل آسیل "محتویات شکنبه گوسفند که در آب شیرین و صاف بریزند و در مرحله شستن پارچه سفید ساده پیش از آن که قلمکار سازند به کار برند" آسیمه آسیمه "آشفته پریشان" آسیمه آسیمه "مضطرب سرگشته" آسیمه آسیمه ژولیده آسیمه آسیمه شتابزده آسیمه آسیمه هراسیده "آسیمه سار" آسیمه_سار "سرآسیمه آسیمه سر" "آسیمه سر" آسیمه_سر "نک آسیمه" آسینه آسینه "تخم مرغ خایه" آسیون آسیون "آسیمه سرگشته" آش آش "غذای آبدار که از حبوبات و روغن و سبزی و مانند آن درست کنند" آش آش "آهار و مایعی که برای دباغی پوست حیوانات ب ه کار برند ؛ برای کسی پختن توطئه‌ای برای کسی ترتیب دادن ؛ همان ُ همان کاسه وضع به همان منوال است که بود هیچ تغییر نکرده‌است ؛ با جاش کنایه از آدم طمع کاری که علاوه بر آش به کاسه آن نیز نظر دارد کسی که انتظار بی مورد و بیش از حق خود دارد" "آش آلو شدن" آش_آلو_شدن "کنف شدن خجالت زده شدن" "آش ابو" آش_ابو "دردا آشی که به نیت شفای بیماری درست می‌کنند و به مستحقان می‌دهند" "آش خور" آش_خور "کنایه از کسی که تازه به سربازی رفته" "آش خور" آش_خور "تازه کار" "آش در" آش_در "هم جوش آشی که از سبزی گوشت و حبوبات درست می‌کنند" "آش در" آش_در "کنایه از وضعیت پیچیده و نامعلوم" "آش دهن سوز" آش_دهن_سوز "هر چیز با اهمیت مطلوب" "آش شله" آش_شله قلمکار "آش شله" آش_شله "آشی که از حبوبات و گوشت لِه شده درست می‌شود و بیشتر برای نذر و در ایام محرم و صفردرست می‌کنند" "آش شله" آش_شله "کنایه از هرمجموعه‌ای که در آن نظم و ترتیب و قاعده‌ای به کار نرفته باشد" "آش و لاش شدن" آش_و_لاش_شدن "از هم پاشیدن" "آش و لاش شدن" آش_و_لاش_شدن "عفونی شدن زخم" "آش پشت پا" آش_پشت_پا "آشی که پس از رفتن عزیزی به مسافرت درست می‌کنند و به فقرا می‌دهند" "آش کردن" آش_کردن "دباغی کردن پیراستن چرم" آشاب آشاب "نک آشام" آشام آشام "نوشیدنی شربت" آشام آشام "غذای اندک" آشامیدن آشامیدن نوشیدن آشانه آشانه "نک آشیانه" آشتالنگ آشتالنگ "کعب استخوان پاشنه پا" آشتم آشتم "آشتم آستیم چرک و ریم جراحت" آشتی آشتی "رفع دلخوری و کدورت" آشتی آشتی "تمام کردن جنگ آرامش" "آشتی کنان" آشتی_کنان "عمل آشتی کردن" "آشتی کنان" آشتی_کنان "مجلسی که برای آشتی کردن و آشتی دادن ترتیب دهند" آشخال آشخال "نک آشغال" آشخانه آشخانه "آشپزخانه مطبخ" آشردن آشردن آشوردن آشرمه آشرمه آدرم آشغال آشغال آشخال آشغال آشغال "هر چیز دور ریختنی" آشغال آشغال "آدم بی ارزش و پست" آشفتن آشفتن "پریشان شدن" آشفتن آشفتن "مختل شدن امور" آشفتن آشفتن "خشم گرفتن" آشفتن آشفتن "به هیجان آمدن" آشفتن آشفتن "شورش کردن" آشفتن آشفتن "شیفته شدن" آشفتن آشفتن رنجیدن آشفته آشفته "پریشان شوریده" آشفته آشفته "نابسامان بی نظم" آشفته آشفته پراکنده آشفته آشفته خشمگین آشفته آشفته "به هیجان آمده" آشفته آشفته رنجیده "آشفته دل" آشفته_دل "پریشان خاطر آشفته حال" "آشفته دماغ" آشفته_دماغ "حواس پرت" "آشفته دماغ" آشفته_دماغ غمگین "آشفته دماغ" آشفته_دماغ دیوانه "آشفته روز" آشفته_روز "بدبخت بداقبال" "آشفته سامان" آشفته_سامان "تهیدست فقیر" "آشفته سامان" آشفته_سامان "شوریده مجذوب" آشفتگی آشفتگی "شوریدگی پریشان حالی" آشفتگی آشفتگی "هرج و مرج" آشفتگی آشفتگی "خشم غضب" آشفتگی آشفتگی "عشق شیفتگی" آشمال آشمال "چاپلوس متملق" آشمالی آشمالی "تملق چاپلوسی" آشموغ آشموغ "فریفتار شریر" آشموغ آشموغ "نام دیوی است از پیروان اهریمن" آشنا آشنا "شنا شناوری" آشناه آشناه "شنا آشنا" آشناو آشناو "نک شنا" آشناوری آشناوری "کسی که همنشینی با او دلپذیر باشد" آشناگر آشناگر "شناگر آب باز" آشنایی آشنایی "شناسایی شناخت" آشنایی آشنایی "خویشاوندی دوستی" آشنایی آشنایی "آگاهی از امری" آشوب آشوب "فتنه فساد" آشوب آشوب "مایه فتنه موجب فساد" آشوب آشوب "شور و غوغا" آشوب آشوب "هرج و مرج" آشوب آشوب "انقلاب شورش" آشوب آشوب ازدحام آشوبگر آشوبگر "فتنه جوی شورش خواه" آشوبگر آشوبگر فتان آشوبیدن آشوبیدن "آشفته کردن" آشوبیدن آشوبیدن "آشفته و متغیر شدن" آشوبیدن آشوبیدن "خشمگین شدن" آشوبیدن آشوبیدن "فتنه بر پا کردن" آشور آشور "گوشه‌ای است در دستگاه راست ماهور و دستگاه راست پنجگاه" آشوردن آشوردن "زیر و زبر کردن برهم زدن" آشوردن آشوردن آمیختن آشوردن آشوردن "خمیر کردن" آشوریده آشوریده "شورانیده درهم کرده" آشوغ آشوغ "ناشناخته گمنام" آشوفتن آشوفتن آشفتن آشپز آشپز "آن که شغلش پخت غذاست ؛ طباخ" آشپزخانه آشپزخانه "آنجا که غذا پزند مطبخ" آشکار آشکار "ظاهر هویدا" آشکار آشکار علناً آشکار آشکار "صورت مق معنی" آشکار آشکار "حواس ظاهر" آشکارساز آشکارساز "اسبابی که وجود جریان‌های برق مغناطیسی را ظاهر می‌سازد" آشکاره آشکاره "پیدا معلوم آشکارا" آشکو آشکو "نک آشکوب" آشکوب آشکوب "هر طبقه از ساختمان" آشکوب آشکوب "هر یک از طبقات نه گانه آسمان ؛ سپهر" آشکوب آشکوب "سقف آسمانه" آشکوب آشکوب "رگه‌های دیوار" آشکوب آشکوب "هر طبقه از زمین" آشکوبه آشکوبه آشکوب آشکوخ آشکوخ سکندری آشکوخیدن آشکوخیدن "لغزیدن سکندری رفتن" آشگر آشگر "دباغ پوست پیرا" آشیانه آشیانه آشیان آشیانه آشیانه "لانه حیوانات" آشیانه آشیانه خانه آشیانه آشیانه "طبقه مرتبه" آشیانه آشیانه "سقف آسمانه" آشیهه آشیهه "شیهه صهیل" آصال آصال "جِ اصیل ؛ شبانگاه نزدیک غروب" آغا آغا "خاتون خانم" آغا آغا "زن زوجه" آغا آغا "عنوانی که برای احترام به اول اسم خواجه سرایان افزوده می‌شد مثل آغاالماس مبارک آغا" آغاجی آغاجی "حاجب پرده دار آنکه بدون اجازه می‌توانست بر شاه وارد شود" آغار آغار "نم و رطوبت" آغار آغار "نم کشیده خیس شده" آغاردن آغاردن آغاریدن آغاری آغاری "نوعی جامه ابریشمین ضخیم که مردان از آن لباده عبا و سرداری درست می‌کردند و زنان از آن نیم تنه و مانند آن" آغاریدن آغاریدن "خیساندن نم دادن" آغاریدن آغاریدن آمیختن آغاریدن آغاریدن سرشتن آغاریدن آغاریدن "نم کشیدن خیسیدن" آغاریدن آغاریدن تراویدن آغاز آغاز "اول شروع ابتدا" "آغاز نهادن" آغاز_نهادن "شروع کردن" آغازه آغازه "آغاره دوالی که بین رویه و تخت کفش دوزند تا آب و خاک به درون آن نرود" آغازگر آغازگر "آغاز کننده" آغازگر آغازگر "در اصطلاح اسب دوانی کسی که فرمان حرکت می‌دهد" آغازی آغازی "ابتدایی بدوی" آغازی آغازی "جانور و گیاه تک یاخته" آغازیدن آغازیدن "ابتدا کردن شروع کردن" آغال آغال "نک آغل" "آغال پشه" آغال_پشه "درختی است بزرگ و بر آن کیسه‌هایی پدید آید که پشه در آن‌ها جای دارد؛ شجره البق پش غال پشه خار سارخک دار سارشک دار نارون نیز گویند" آغالش آغالش "تحریک برانگیختن" آغالنده آغالنده "محرک محرض" آغالنده آغالنده "مفتن فتنه انگیز" آغالیدن آغالیدن "انگیختن شوراندن" آغالیدن آغالیدن آشفتن آغالیدن آغالیدن "تنگ فراگرفتن" آغالیده آغالیده "تحریک شده انگیخته" آغالیده آغالیده "پریشان ساخته" آغالیده آغالیده "برشورانیده برانگیخته به فتنه و فساد و جنگ" آغر آغر "خشک رود مسیر سیلاب که در بعضی جاهای آن آب مانده باشد" آغردن آغردن "نک آغاریدن" آغری آغری "نک آغاری" آغز آغز "نک آغوز" آغستن آغستن "آغندن آکندن پر کردن" آغشتن آغشتن "خیس کردن نم کردن" آغشتن آغشتن آلودن آغشتن آغشتن "خیسیدن نم کشیدن" آغشته آغشته "خیسانده نم داده" آغشته آغشته "آب داده" آغشته آغشته آلوده آغل آغل "جایی برای گوسفندان و گاوان" آغل آغل "لانه مرغ خانگی" آغل آغل "لانه زنبور" آغندن آغندن آکندن آغنده آغنده "گلوله پنبه پنبه گلوله کرده برای ریسیدن" آغنده آغنده "نوعی از عنکبوت زهردار رتیلا رتیل" آغوز آغوز "اولین شیری که یک ماده به نوزادش دهد؛ ماک شیر ماک" آغوش آغوش "میان دو دست فراهم آورده بغل ؛ به کشیدن به خود چسباندن کسی یا چیزی را" آغوشیدن آغوشیدن "در بغل گرفتن در بر کشیدن" آغول آغول زاغه آغُش آغُش "آغوش بغل" آغچه آغچه "پول کوچک" آغیل آغیل "آغول نگریستن از گوشه چشم از روی خشم" آف آف "مهر خورشید" آفات آفات "جِ آفت ؛ آفت‌ها آسیب‌ها" آفاق آفاق "جِ افق" آفاق آفاق "کرانه‌های آسمان دشت" آفاق آفاق "عالم جهان" آفاقی آفاقی "منسوب به آفاق ؛ بیرونی خارجی" آفت آفت "آسیب بلا" آفتاب آفتاب "خورشید شمس مهر" آفتاب آفتاب "نور خورشید شعاع شمس ؛ از سر دیوار گذشتن" آفتاب آفتاب "نزدیک شدن غروب" آفتاب آفتاب "پایان عمر ؛ به گل اندودن سعی بیهوده برای پنهان کردن امری آشکار ؛ ِ لبِ بام کن) هنگام پیری و مرگ" "آفتاب تنک" آفتاب_تنک "هنگام طلوع آفتاب" "آفتاب زدن" آفتاب_زدن "طلوع کردن آفتاب" "آفتاب زده" آفتاب_زده "آن که از گرمای آفتاب بیمار شده باشد" "آفتاب زرد" آفتاب_زرد "نزدیک غروب" "آفتاب زرد" آفتاب_زرد "پایان عمر نزدیک مرگ" "آفتاب زردی" آفتاب_زردی "نک آفتاب زرد" "آفتاب مهتاب" آفتاب_مهتاب "نوعی وسیله آتش بازی که به هنگام سوختن به چند رنگ درمی آید" "آفتاب مهتاب" آفتاب_مهتاب "یکی از فنون کُشتی" "آفتاب مهتاب" آفتاب_مهتاب "پُشتَک وارو زدن" "آفتاب نزده" آفتاب_نزده "پیش از طلوع" "آفتاب نشین" آفتاب_نشین "بیکاره تنبل" "آفتاب پرست" آفتاب_پرست "جانوری است شبیه به مارمولک از رده خزندگان با زبانی دراز که از آن برای شکار حشرات استفاده می‌کند" "آفتاب پرست" آفتاب_پرست "گیاهی از تیره گاوزبان که در اراضی بایر روید و گل‌های کوچک و سفید و آبی دارد" "آفتاب پرست" آفتاب_پرست "مجازاً زرتشتی کافر" "آفتاب گردان" آفتاب_گردان "سایبان چتر" "آفتاب گردان" آفتاب_گردان "پارچه ضخیم یا لبه کلاه که جلو تابش آفتاب بر چهره را می‌گیرد" "آفتاب گردان" آفتاب_گردان "گیاهی از تیره مرکبان که تخم آن را تف داده یا روغن گیرند" "آفتاب گردش" آفتاب_گردش "نک آفتاب پرست" "آفتاب گردک" آفتاب_گردک "نک آفتاب پرست" "آفتاب گز کردن" آفتاب_گز_کردن "کنایه از بیکاری و ولگردی" "آفتاب گیر" آفتاب_گیر "سایبان چتر" "آفتاب گیر" آفتاب_گیر "جایی که هر روز آفتاب در آن بتابد آفتاب رو" آفتابه آفتابه "ظرفی فلزی یا پلاستیکی با لوله بلند و باریک که سر آن گشاد است و در آن آب کنند و جهت نظافت استفاده کنند ؛ خرج لحیم کردن تعمیر کردن کالای فرسوده‌ای که هزینه تعمیر آن بیش از قیمت خود کالا باشد کار بیهوده کردن" "آفتابه دزد" آفتابه_دزد "دزدی که چیزهای کم ارزش می‌دزدد" "آفتابه لگن" آفتابه_لگن "آفتابه و لگن برای شستن دست و دهان قبل و بعد از غذا" آفتابی آفتابی "منسوب به آفتاب شمسی" آفتابی آفتابی "در آفتاب پرورده" آفتابی آفتابی "در آفتاب خشک شده کشمش آفتابی" آفتابی آفتابی "بی ابر" آفتابی آفتابی "رنگ بگشته و داغ زده از آفتاب" "آفتابی شدن" آفتابی_شدن "علنی شدن" "آفتابی شدن" آفتابی_شدن "پیدا شدن" آفتومات آفتومات "آفتامات کلید خودکاری اس ت که فقط اجازه می‌دهد برق ازجانب دینام به باطری رود ولی اجازه بازگشت نمی‌دهد" آفدم آفدم "آخرین نها ی ی" آفدم آفدم "سرانجام فرجام" آفرازه آفرازه "شعله زبانه" آفرنگ آفرنگ حشمت آفرنگ آفرنگ اورنگ آفروزه آفروزه "آتشگیره آتش زنه" آفروزه آفروزه "فتیله چراغ" آفروشه آفروشه "حلوایی که از آرد و عسل و روغن یا از زرده تخم مرغ و شیره و شکر می‌سازند" آفریدن آفریدن "خلق کردن هستی دادن" آفریده آفریده "مخلوق خلق شده" آفریدگار آفریدگار "خالق آفریننده" آفریدگار آفریدگار "خدا الله" آفرین آفرین تحسین آفرین آفرین سپاس آفرین آفرین "درود تهنیت تبریک" آفرین آفرین "دعای نیک" "آفرین خانه" آفرین_خانه "جایی که در آن عبادت کنند نمازخانه" "آفرین کردن" آفرین_کردن "طلب آمرزش کردن آمرزش خواستن تعریف کردن ستودن" آفریننده آفریننده آفریدگار آفرینگان آفرینگان "برخی از نمازهای زردشتیان که در جشن‌ها و مواقع مختلف به جای آورده می‌شود" آفل آفل "فرو شونده غروب کننده ج آفلین" آفند آفند "خصومت دشمنی جنگ" آفندیدن آفندیدن "دشمنی کردن" آفندیدن آفندیدن "جنگ کردن" آفگانه آفگانه "بچه نارسیده جنین که پیش از موقع از شکم زن یا حیوان ماده سِقْط شود" "آفگانه کردن" آفگانه_کردن "سقط جنین کردن بچه افکندن" آفیش آفیش "آگهی مکتوب و غالباً مصور که ابعاد آن در حدود * سانتی متر باشد؛ آگهی نامه" آق آق "سفید آق پر پر سفید؛ آق تپه تپه سفید" "آق سقل" آق_سقل "ریش سفید" آقا آقا "برادر بزرگتر برادر مهتر" آقا آقا "امیر ارباب سرور رییس" آقا آقا "عنوانی است که برای احترام و تفخیم به اول یا آخر اسم کسی می‌افزایند آقامحمد محمدآقا ج آقایان" "آقا بالا سر" آقا_بالا_سر "رییس سرپرست" "آقا بالا سر" آقا_بالا_سر "مجازاً آن که بی مورد در کار دیگران دخالت و امر و نهی می‌کند" آقازاده آقازاده "آقا فرزند مردی بزرگ فرزند سید فرزند مجتهد" آقاسی آقاسی "بزرگ مهتر سرور" آقبانو آقبانو "نوعی پارچه نخی نازک و گلدار که زنان از آن چارقد می‌دوزند" آقسنقر آقسنقر "شاهین سفید" آقسنقر آقسنقر "کنایه از روز آفتاب" آقسنقر آقسنقر "نام بعضی امرای ترک" آقشام آقشام "غروب شامگاه" آقشام آقشام "نوبتی که بر در پادشاهان و امرای ترک در شامگاه می‌زدند" آقشام آقشام "شیپوری که هنگام غروب در سربازخانه‌ها می‌زدند" آقطی آقطی "اقطی اقتی گیاهی از تیره بداغ‌ها که به طور خودرو در نواحی شمال ایران می‌روید و گل‌های آن سفید و معطر و مغز ساقه اش نرم است و برای تهیه مقاطع گیاهی در آزمایشگاه‌ها به کار می‌رود؛ بیلسان بیلاسان شبوقه خمان کبیر یاس کبود و پلم نیز گفته می‌شود" آقورایی آقورایی "سوغات تحفه سفر" آقوش آقوش "درندگان سباع" آقچه آقچه "زر یا سیم مسکوک" آقچه آقچه "پول طلا یا نقره" آقچه آقچه "واحدی برای آب که تقریباً برابر دوازده ساعت آب است" آل آل "نام موجودی موهوم که عوام معتقدند ب ه زن تازه زا آسیب می‌رساند به همین علت افرادی به مدت شش تا ده روز تا صبح بالای سر زائو بیدار می‌ماندند" "آل تمغا" آل_تمغا "مهر سرخ رنگی که پادشاهان مغول بر فرمان‌های خود می‌زدند" "آل عبا" آل_عبا "خاندان پیغمبر اسلام آل کسا و پنج تن آل عبا نیز نامیده می‌شود" آلا آلا "سرخ سرخ نیمرنگ" آلاء آلاء "جِ اِلی ؛ نیکی‌ها" آلات آلات "جِ آلت ؛ وسایل" "آلاخون والاخون" آلاخون_والاخون "دربه در بی خانمان" "آلاخون والاخون" آلاخون_والاخون "سرگردان بی پناه" آلاس آلاس "زغال زگال" آلاسکا آلاسکا "نوعی بستنی یخی" آلاف آلاف "جِ الف ؛ هزارها هزاران" آلاله آلاله "لاله سرخ شقایق" آلام آلام "جِ الم ؛ دردها رنج‌ها" آلامد آلامد "باب روز مد روز" آلاو آلاو "شعله آتش" آلاو آلاو "آتش شعله دار" آلاوه آلاوه "شعله آتش زبانه آتش" آلاوه آلاوه "جایی که در آن آتش روشن کنند" آلاپلنگی آلاپلنگی "دارای لکه‌های سیاه و سفید و خال‌های بزرگ مانند پوست پلنگ" آلاچیق آلاچیق "نوعی خیمه که از پارچه ‌های ضخیم درست می‌کنند" آلاچیق آلاچیق "سایبانی که میان باغ یا صحرا از شاخه‌های درخت و چوب سازند آلاجق و آلاچق نیز گویند" آلاکلنگ آلاکلنگ "دو چوب بر هم نهاده متقاطع که دو کس بر دو سر چوب بالایی نشینند و به نوبت به زیر و بالا شوند" آلاگارسون آلاگارسون "اصطلاحی برای موی خانم‌ها به سبک موی پسران و مردان" آلایش آلایش آلودگی آلایش آلایش ناپاکی آلاییدن آلاییدن آلودن آلبالو آلبالو "آلوبالو درختی از جنس بادامی‌ها از تیره گل سرخیان میوه آن شبیه گیلاس و مزه آن ترش است" "آلبالو گیلاس چیدن" آلبالو_گیلاس_چیدن "مجازاً صفتی برای چشم وقتی که نگاه می‌کند ولی نمی‌بیند حالتی برای چشم شخصی که مواد نشئه زا مصرف کرده" آلبوم آلبوم "مجموعه‌ای از عکس تصویر تمبر نمونه پارچه صفحه نوار موسیقی و غیره جُنگ" آلبومین آلبومین "ماده‌ای است اندک نمکین که در نباتات و حیوانات وجود دارد و بخش اعظم سفیده تخم مرغ و سرم خون از آن تشکیل می‌شود" آلت آلت "ابزار وسیله" آلت آلت "سبب مایه" آلت آلت "عضو اندام" آلت آلت "زین و برگ" آلت آلت "آلت تناسلی زن و مرد" آلترناتیو آلترناتیو "شق یا راه حل دوم به جای شق یا راه حل اولیه علی البدل گزینه" آلتون آلتون "التون زر طلا نامی از نام‌های زنان و کنیزکان ترک" آلر آلر "سرین کفل" آلرژی آلرژی "حساسیت نسبت به چیزی حساسیت داشتن که باعث بروز علایمی چون عطسه تنگی نفس کهیر حتی شوک می‌شود" آلست آلست "آلسن نک آلر" آلش آلش راش آلغ آلغ "نک آله" آلغده آلغده "نک آرغده" آلفا آلفا "گیاهی است از تیره غلات که دایمی است و در شمال آفریقا و جنوب اسپانیا فراوان است الیاف این گیاه در کاغذسازی و ساختن طناب به کار می‌رود؛ جلفا الفا جلز علف کاغذ پیرز علف پیرز نیز گویند" آلفتن آلفتن "آشفتن پریشان ساختن" آلفتن آلفتن "شوریده شدن پریشان شدن" آلفته آلفته "آشفته پریشان" آلنگ آلنگ خندق آلنگ آلنگ "دیواری که بر گِرد سپاه برای محافظت درست کنند مورچال سنگر" آله آله "عقاب شاهین آلوه و آلغ نیز گویند" "آله کلو" آله_کلو "حشره‌ای از راسته قاب بالان که در نواحی بحرالرومی فراوان است ؛ زراریح آلاکلنگ اللهکلنگ نیز گفته می‌شود" آلهه آلهه "جِ اِله ؛ خدایان معبودان" آلو آلو "درختی از تیره گل سرخیان از دسته بادامی‌ها و دارای انواع متعدد از قبیل آلو زرد آلو سیاه آلو قیصی و غیره" آلوئک آلوئک "سنگ‌های آهکی کوچکی که داخل سفال یا آجر پخته باشد آلودک هم گویند" آلودن آلودن "آغشته کردن آلوده کردن" آلودن آلودن "کثیف شدن" آلوده آلوده "مالیده به چیزی آغشته" آلوده آلوده "آغشته شده کثیف" آلودگی آلودگی "ناپاکی آلایش لکه" آلودگی آلودگی "عادت به اعمال زشت" آلودگی آلودگی "گناه فسق" آلوسن آلوسن "آلسن قسمی زردآلوی لطیف" آلومین آلومین "یکی از ترکیبات آلومینیوم که در طبیعت به صورت بلورین موجود است" آلومینیوم آلومینیوم "فلزی سفید و سبک است که به خوبی ورق ورق می‌شود از فلزات فسادناپذیر است و علامت اختصاری آن AL می‌باشد" آلونک آلونک "خانه کوچک" آلوچه آلوچه "نوع کوچکتر گوجه سبز که از آن ترش تر است" آلپر آلپر "نک الپر زرنگ شیطان متقلب" آلکالویید آلکالویید "آلکالوییدها قلیاییات‌ها شبه قلیاها مواد آبی ازت داری هستند که در نباتات و حیوانات وجود دارند و همه آن‌ها جامدند اغلب در آب غیرمحلول و در اتر محلول می‌باشند" آلگرو آلگرو "تند و سبک شدید و بانشاط" آلگونه آلگونه "سُرخاب گلگونه ماده سرخ رنگی که زنان به گونه خود مالند آلغونه نیز گویند" آلی آلی "سرخی سرخی نیم رنگ" آلیاژ آلیاژ "جسمی که از ترکیب دو یا چند فلز به وسیله ذوب کردن به دست می‌آید تا مقاومت آن‌ها بیشتر گردد" آلیداد آلیداد "خط کشی مدرج دارای آلتی برای رویت و آن برای اندازه گیری زوایا به کار می‌رود ذوعضادتین" آلیز آلیز "جفتک جفته لگد" آلیز آلیز "جَست و خیز" آلیز آلیز "رم رمیدن" آلیزیدن آلیزیدن "جفتک زدن لگد انداختن آلیزدن هم گویند" آلیگاتور آلیگاتور "نوعی نهنگ آمریکایی که طول آن به تا متر می‌رسد" آماتور آماتور "کسی که کاری را صرفاً از روی علاقه و میل و نه برای کسب درآمد انجام دهد غیرحرفه‌ای" آماج آماج "تلی از خاک که نشانه تیر را بر روی آن قرار دهند" آماج آماج "نشان نشانه هدف" آماجگاه آماجگاه "نشانه گاه" آماجگاه آماجگاه "می‌دانی که نشانه را درآن قرار دهند برای تمرین تیراندازی" آماده آماده "حاضر مهیّا" آمادگی آمادگی "آماده بودن" آمادگی آمادگی "تهیه بسیج استعداد" آمار آمار "حساب شمار" آمار آمار "واژه‌ای است فارسی برابر استاتیستیک یا احصائیه علمی که موضوع آن طبقه بندی علمی وقایع اجتماعی است و قاعده آن محاسبه و نشان دادن نتیجه به صورت ارقام و اعداد است مثل شماره جمعیت یک ده میزان محصولات صنعتی یا کشاورزی" آمارگر آمارگر "آن که مأمور انجام دادن امور آمار است مأمور احصائیه" آماریدن آماریدن "شمردن به حساب آوردن" آماریدن آماریدن "اهمیت دادن به روی خود آوردن" آماریلیس آماریلیس "گیاه پیازداری از تیره نرگسی‌ها جزو تک لپه‌ای‌های رنگین جام و رنگین کاسه با گل‌های درشت و زیبا با بوی خوش آیند و مطبوع که به عنوان زینت در باغچه‌ها کاشته می‌شود" آماس آماس "آماز ورم برآمدگی آماده و آماز نیز گویند" آماسانیدن آماسانیدن "ایجاد برآمدگی کردن متورم کردن آماهانیدن و آماهیدن هم گفته می‌شود" آماسیدن آماسیدن "باد کردن ورم کردن" آماق آماق "گوشه چشم" آمال آمال "جِ امل ؛ امیدها آرزوها" آمانی آمانی "جِ امنیّت ؛ آرزوها" آماهانیدن آماهانیدن "نک آماسانیدن" آماهیدن آماهیدن "نک آماسانیدن" آمبولانس آمبولانس "اتومبیل مخصوص جهت حمل بیماران و مجروحان به بیمارستان و یا مردگان به آرامگاه" آمخته آمخته "نک آموخته" آمد آمد "آمدن رفت و آمد" آمد آمد بازگشت آمد آمد "بخت سازگاری بخت" "آمد داشتن" آمد_داشتن "فرخنده بودن خوش قدم بودن" "آمد شد" آمد_شد "آمد و شد رفت و آمد" "آمد شد" آمد_شد تکرار "آمد نیامد" آمد_نیامد "آمد و نیامد فرخنده بودن و نبودن" "آمد و رفت" آمد_و_رفت "مراوده ایاب و ذهاب تردد" "آمد کار" آمد_کار "خجستگی فرخنده" آمدن آمدن "رسیدن فرا رسیدن" آمدن آمدن "آغاز کردن شروع کردن" آمدن آمدن "سر زدن واقع شدن" آمدن آمدن "گذشتن سپری شدن" آمدن آمدن "اصابت کردن رسیدن" آمدن آمدن گنجیدن آمدن آمدن "پدیدار گشتن پیدا شدن" آمدن آمدن "شدن گردیدن" آمدن آمدن "فرض کردن برآمدن مقابله کردن" آمدگان آمدگان "فرستادگان رسولان" آمر آمر "امر کننده فرماینده" آمر آمر "روز ششم یا چهارم از ایام عجوز" "آمر علی" آمر_علی "آدم فضول که مدام دستور می‌دهد" آمرانه آمرانه "تحکم آمیز" آمرزش آمرزش "بخشایش گناه از طرف خدا مغفرت" آمرزنده آمرزنده "بخشاینده غفور" آمرزگار آمرزگار آمرزشکار آمرزیدن آمرزیدن "بخشیده شدن گناه توسط خداوند غفران آمرزش آمرزیش" آمرزیده آمرزیده "مرحوم شادروان" آمرغ آمرغ "چیز اندک" "آمفی تآتر" آمفی_تآتر "تماشاخانه جای اجرای نمایشنامه و تئاتر" آمفیبول آمفیبول "یکی از سنگ‌هایی که از عناصر اصلی سنگ‌های آذرین است و مواد ترکیب کننده اش عبارت از سیلیکات ‌های قلیایی و سیلیکات ‌های می‌باشد" آمن آمن "استوارتر ایمن تر" آمنه آمنه "امنه پشته هیزم پشتواره هیزم توده خرمن هیزم شکافته" آمه آمه "دوات جای مرکب" آموت آموت "آشیان آشیانه لانه پرندگان شکاری" آموختن آموختن "یاد دادن و یاد گرفتن" آموخته آموخته "یاد گرفته تعلیم گرفته" آموخته آموخته "مؤدب فرهیخته" آموخته آموخته "عادت کرده" آموخته آموخته "دست آموز" آموخته آموخته مطیع "آموخته کردن" آموخته_کردن "عادت دادن" آمودن آمودن "ساختن آراستن" آمودن آمودن "جادادن گوهر در انگشتر" آمودن آمودن "به نخ کشیدن گوهرها و مهره‌ها" آمودن آمودن "زینت دادن" آمودن آمودن آماده آموده آموده "آراسته مزین زینت یافته" آموزانه آموزانه شهریه آموزش آموزش "یاد دادن" آموزش آموزش "تعلیم تربیت" آموزشی آموزشی تعلیمی آموزشی آموزشی "دوستدار آموختن" آموزشیار آموزشیار "کسی که در دانشگاه یا مدرسه عالی تدریس می‌کند و مقامش پایین تر از استادیار است" آموزنده آموزنده معلم آموزنده آموزنده "کسی که از دیگری می‌آموزد" آموزه آموزه "درس یک واحد آموزشی" آموزگار آموزگار معلم آموزگار آموزگار "معلم مدرسه ابتدایی" آموزگار آموزگار اندرزگوی آموزگار آموزگار "پرورنده مربی" آموزگان آموزگان "مجموعه‌ای از واحدهای درسی که تشکیل یک رشته تحصیلی را می‌دهند و می‌توان در آن رشته درجه دانشگاهی گرفت" آموق آموق "نک آماق" آمولن آمولن "نشاسته نشا" آمون آمون "پر مملو لبالب" آمونیاک آمونیاک "گازی است بی رنگ با بوی تند و اشک آور که در آب حل می‌شود" "آموکسی سیلین" آموکسی_سیلین "داروی ضد باکتری از دسته پنی سیلین‌ها" آمپر آمپر "واحدی برای اندازه گیری شدت جریان برق ؛ کسی بالا رفتن کنایه از خشمگین شدن وی" آمپرسنج آمپرسنج "اسبابی برای اندازه گیری شدت جریان الکتریکی مستقیم و متناوب که معمولاً برحسب آمپر یا میلی آمپر یا میکروآمپر درجه بندی می‌شود" "آمپلی فایر" آمپلی_فایر "مجموعه یا مدار الکترونیکی برای تقویت نیرو و جریان یا ولتاژ تقویت کننده فزون ساز" آمپول آمپول "شیشه کوچکی محتوی داروی تزریقی یا خوراکی" "آمپی سیلین" آمپی_سیلین "دارویی از انواع پنی سیلین که برای مقابله با گروه وسیعی از باکتری‌ها مصرف می‌شود" آمیب آمیب "جاندار ذره بینی تک سلولی از رده آغازیان که در آب‌های شیرین و جاهای مرطوب و در آب حوض‌ها پیدا می‌شود نوعی از آن در روده انسان تولید می‌گردد و باعث اسهال خونی می‌شود" آمیختن آمیختن "درهم کردن یا شدن مخلوط کردن یا شدن معاشرت" آمیختن آمیختن همخوابگی آمیختن آمیختن "جفت گیری" آمیختگی آمیختگی "امتزاج اختلاط" آمیختگی آمیختگی "الفت معاشرت خلطه آمیزش" "آمیز قلمدون" آمیز_قلمدون "کوتاه شده آقامیرزا قلمدان" "آمیز قلمدون" آمیز_قلمدون "لقبی ریشخندآمیز که به کاتبان و منشیان دوره قاجاریه می‌داده‌اند" "آمیز قلمدون" آمیز_قلمدون "کسی که از طریق قلم زندگی می‌کند میرزا بنویس" آمیزش آمیزش آمیختگی آمیزش آمیزش "همنشینی معاشرت" آمیزش آمیزش جِماع آمیزه آمیزه "آمیخته مخلوط" آمیزه آمیزه "کسی که ریش جوگندمی دارد آمیژه هم گویند" "آمیزه مو" آمیزه_مو "کسی که موهای سرش جوگندمی باشد" آمیزگار آمیزگار معاشر آمیزگاری آمیزگاری "حُسن معاشرت خوش اخلاقی" آمیغ آمیغ آمیزش آمیغ آمیغ "مباشرت مجامعت و نیز پسوندی که معنای آمیختگی می‌دهد مانند مرگ آمیغ زهرآمیغ" آمیغه آمیغه آمیزش آمیغه آمیغه "مباشرت مجامعت" آمین آمین "کلمه‌ای است که پس از دعا گویند به معنی برآور بپذیر اجابت کن" آن آن "از مصطلحات صوفیانه‌است و آن نوعی حسن و زیبایی است که قابل درک اما توصیف ناپذیر است" "آن جهان" آن_جهان "آخرت جهان پس از مرگ" "آن سر" آن_سر "کنایه از آن دنیا آخرت" "آن سری" آن_سری "اخروی آخرتی ؛ مق این سری خدایی الهی غیبی" "آن چنان" آن_چنان "به طور بدان گونه" "آن چنانی" آن_چنانی "دارای وضع ناشایست و نامطلوب" "آن چنانی" آن_چنانی "مجلل گران قیمت" "آن کجا" آن_کجا "آن که آن کس که آن چه" "آن گاه" آن_گاه "آن زمان آن وقت" "آن گاه" آن_گاه "پس از آن سپس بعد" "آن گونه" آن_گونه "آن سان آن وجه" آنابولیسم آنابولیسم "فرایندهای شیمیایی ترکیبی در موجودات زنده فراگشت" آنات آنات "جِ آن" آناتومی آناتومی "کالبدشناسی بررسی عملی و تجربی شکل و ساختار میکروسکوپی بخش‌های گوناگون بدن تشریح" آنارشی آنارشی "اغتشاش هرج و مرج بی نظمی بی سروسامانی" آنارشی آنارشی "خودسری مردم وضع مملکتی که قانون نداشته باشد" آنارشیسم آنارشیسم "هرج و مرج طلبی نوعی فلسفه سیاسی که مبنای آن بر یک جامعه بدون حکومت قرار گرفته‌است" آناس آناس "جمع انسان" آنالوگ آنالوگ "ویژگی سیگنال یا دستگاهی که با کمیت‌هایی سروکار دارد که پیوسته تغییر می‌کند مق دیجیتال" آنالیز آنالیز "عمل تجزیه فیزیکی یا منطقی جسم تجزیه" آنالیز آنالیز "شاخه‌ای از علم ریاضی که به مطالعه رفتار توابع از نظر حد و پیوستگی و مشتق پذیری و غیره می‌پردازد" آنالیز آنالیز "فهرست بندی داده‌های یک مسئله و داده‌های دیگر مربوط به آن و سپس جست و جوی هدف با مشخص کردن مراحلی که باید طی کرد و سرانجام توجیه نتیجه تحلیل" آنام آنام "نام مخلوق آفریده شدگان" آناناس آناناس "درخت کوچکی که در آمریکا و بعضی کشورهای اروپایی می‌روید برگ‌هایش دراز و گل‌هایش خوشه‌ای است میوه اش درشت و لذیذ است از آن کمپوت مربا و ترشی هم درست می‌کنند عین الناس قشطه" آناً آناً "همان دم در یک لحظه" آنتراکت آنتراکت "فاصله بین دو پرده نمایش میان پرده" آنتراکت آنتراکت "وقفه کوتاهی که در مدت انجام یک کار بلند و طولانی ایجاد می‌شود" آنتریک آنتریک "تحریک توطئه" آنتریک آنتریک "ماجرای هیجان انگیز در یک داستان و نمایش یا فیلم که باعث جلب توجه یا علاقه می‌شود" آنتن آنتن "دستگاهی برای پخش یا دریافت امواج الکترومغناطیسی" "آنتی بیوتیک" آنتی_بیوتیک "به ماده‌ای که مانع ادامه حیات و تکثیر و رشد دسته‌ای از باکتری‌ها و عوامل بیماری زا شود گویند پادزهر پادزیست" "آنتی تز" آنتی_تز "دومین طرف از مجموعه تز آنتی تز و سنتز وجود یا قضیه‌ای که در برابر تز قرار می‌گیرد یا آن را نقض می‌کند برابرنهاد" "آنتی هیستامین" آنتی_هیستامین "دارویی که بازدارنده برخی آثار هیستامین به ویژه نقش آلرژی زای آن باشد ضد هیستامین" آنتیک آنتیک "دیرینه باستانی عتیقه" آنتیک آنتیک "باارزش قیمتی" آنتیک آنتیک "بسیار بد سخت زشت و کریه" آنجا آنجا "آن مکان مکان مورد اشاره یا مورد نظر" آند آند "مسیری که جریان برق مثبت طی می‌کند تا در قطب منفی وارد الکترولیت شود اصطلاحاً قطب مثبت" آندوتوکسین آندوتوکسین "سمی که در باکتری وجود دارد و تنها پس از تجزیه یا مردن یا متلاشی شدن یاخته باکتریایی آزاد می‌شود درون زهرابه" آندودرم آندودرم "درونی ترین لایه از سه لایه زاینده اولیه جنین جانور که بخشی از لوله گوارش و ریه‌ها و ساختارهای مربوط از آن پدید آید" آندودرم آندودرم "درونی ترین لایه پوست که مانند غلافی بافت آوندی ریشه‌ها و برخی ساقه‌ها را در برگیرد درون پوست" آندوسپرم آندوسپرم "قسمتی از بذر که مواد غذایی مورد نیاز جنین را تأمین کند خورش" آندوسکوپی آندوسکوپی "معاینه مجراها و حفره‌های داخلی بدن با درون بین درون بینی" آندون آندون "آن جا" آندون آندون "بدان سوی بدان جهت" آندون آندون آنچنان آنرمال آنرمال "نابهنجار غیرعادی" آنزیم آنزیم "گروهی از پروتئین‌های کاتالیزی که یاخته‌های زنده آن‌ها را تولید می‌کنند و حد واسط فرایندهای شیمیایی حیات هستند زی مایه" آنسه آنسه "مؤنث آنس زن نیکو خانم ج اوانس آنسات" آنسیلین آنسیلین "مایعی است بی رنگ و با بوی نامطبوع که در هوا کدر می‌شود و در آب کم محلول است و آن یکی از ترکیبات بنزین است و نشانه آن در شیمی NH H C است اگر مخلوط نیترو بنزین و براده آهن و اسید استیک را تقطیر کنیم آتیلین به دست می‌آید" آنسیکلوپدی آنسیکلوپدی "انسیکلوپدی دایره المعارف کتابی که تمام لغات و اصطلاحات علمی و ادبی یک زبان به ترتیب حروف هجا در آن نوشته شده‌است" آنفارکتوس آنفارکتوس "قسمتی از بافت که شریان مشروب کننده آن بسته باشد" آنفولانزا آنفولانزا "نوعی بیماری ویروسی مسری که نشانه‌های آن سردرد تب کم اشتهایی ضعف و کوفتگی عمومی سرفه و عطسه‌است" آنه آنه "پسوند ساختن قید از صفت مردانه دلیرانه" آنه آنه "گاه به آخر اسم و صفت ملحق گردد به معنای ذیل مانند مثل لایق متعلق به منسوب به در حال در وقت به صفت" آنوریسم آنوریسم "غده متشکل از خون که غالباً به شریان مربوط است و محتویات آن ممکن است خون مایع یا خون منعقد باشد؛ آنوریسما و انوریسم نیز گویند" آنچ آنچ "مخفف آن چه" آنچت آنچت "مخفف آن چه تو را" آنژین آنژین "گلو درد چرکی که با تب همراه است" آنژیوکت آنژیوکت "لوله لاستیکی باریکی که در مسیر رگ قرار می‌دهند و مایعات درمانی نظیر سرم را از طریق آن به بیمار می‌دهند" آنژیوگرافی آنژیوگرافی "تصویر برداری از رگ‌ها با استفاده از اشعه ایکس همراه با تزریق مواد رنگی به خون برای پی بردن به نقایص موجود در رگ‌ها رگ نگاری" آنک آنک آبله آنگلوفیل آنگلوفیل "کسی که طرف دار انگلستان است انگلیس دوست" آنیلین آنیلین "مایعی است بی رنگ و با بوی نامطبوع که در هوا کدر می‌شود و درآب کم محلول است و آن یکی از ترکیبات بنزین است و نشانه آن در شیمی NH H C است" آنین آنین "خُم کوچک سفالین که دوغ را در آن می‌ریختند و آرام آرام تکان می‌دادند تا کره از آن جدا شود" آنیه آنیه "جِ اناء؛ ظرف‌ها آبدان‌ها" آنیون آنیون "یون مثبت مق کاتیون" آه آه "کلمه‌ای است که برای نشان دادن درد رنج اسف و اندوه به کار می‌برند آوه آوخ آخ و وای نیز گویند ؛ در بساط نداشتن کنایه از از هر گونه امکان مالی محروم بودن" آهار آهار "گیاهی از تیره مرکبان جزو دسته پیوسته گلبرگ‌ها که اصل آن از مکزیک است و دارای گونه‌های متعدد زینتی است" "آهار مهره" آهار_مهره "آهار زدن و با مهره روشن و صیقلی کردن" آهاردن آهاردن "آهار زدن آهار کردن" آهازیدن آهازیدن "آهیختن آختن برکشیدن" آهان آهان "آره بلی" آهای آهای "حرف ندا؛ آی" آهای آهای "علامت تحذیراست مراقب باش برحذر باش" آهرمن آهرمن "نک اهریمن" آهرمنی آهرمنی "نک اهریمنی" آهریمن آهریمن "نک اهریمن" آهسته آهسته کند آهسته آهسته "آرام ساکت" آهسته آهسته مهربان آهسته آهسته باوقار آهسته آهسته بردبار "آهسته کار" آهسته_کار "نرم خو ملایم" آهستگی آهستگی کندی آهستگی آهستگی درنگ آهستگی آهستگی "ملایمت مدارا" آهستگی آهستگی وقار آهستگی آهستگی شکیبایی "آهستگی کردن" آهستگی_کردن "به نرمی رفتار کردن" آهل آهل "مردی که زن و فرزند داشته باشد" آهمند آهمند "آهومند گناهکار عاصی" آهمند آهمند معیوب آهمند آهمند دروغگو آهن آهن "فلزی است چکش خور که از معادن استخراج می‌شود و غالباً به شکل اکسید یا کربنات یا سولفوردوفرو وجود دارد و آن‌ها را در کوره می‌گدازند و آهن خالص به دست می‌آورند و آن جسمی است سخت و محکم" آهن آهن "شمشیر تیغ" آهن آهن زنجیر آهن آهن "هر سلاح آهنین" "آهن جامه" آهن_جامه "ورق نازک آهنی که به وسیله آن تخته‌های صندوق‌های چوبی را به هم متصل می‌کردند" "آهن جفت" آهن_جفت گاوآهن "آهن خا" آهن_خا "کسی که آهن را با دندان نرم کند" "آهن خا" آهن_خا "کنایه از اسب سرکش و پرزور" "آهن داغ" آهن_داغ "داغ کردن بخشی از پوست تن جانور با آهن تفته برای نشان گذاشتن یا مداوا" "آهن داغ" آهن_داغ "فرو بردن آهن تفته در آب" "آهن ربا" آهن_ربا "هر جسمی که آهن فولاد و نیکل را به طرف خود جذب کند ؛ ی القایی جسمی که در اثر مجاورت با آهن ربا خاصیت آهن ربایی پیدا کند ؛ ی الکتریکی میله آهنی که سیم روپوش داری را چندین بار دور آن پیچیده باشند و همین که جریان برق را از سیم روپوش دار عبور دهند میله آهن خاصیت آهن ربایی پیدا می‌کند و با قطع جریان الکتریسته دوباره این خاصیت را از دست می‌دهد ؛ ی طبیعی اکسید مغناطیسی آهن است که در طبیعت ایجاد می‌شود ؛ ی مصنوی جسمی است آهنی یا فولادی که به وسیله مالش دادن به آهن ربای طبیعی یا آهن ربای مصنوعی دیگر یا به وسیله جریان برق خاصیت آهن ربایی پیدا کند" "آهن ربا" آهن_ربا "آلتی است چهارپهلو که کمر آن خمیده و دو سر آن با هم موازی و هم سطح هستند و در خاتم سازی از آن استفاده می‌شود" "آهن رگ" آهن_رگ "اسب قوی اسب پرزور" "آهن پاره" آهن_پاره "تکه‌ای از آهن" "آهن پاره" آهن_پاره "هر یک از قطعات ماشین مستعمل و دور انداختنی اتومبیل کهنه" "آهن پوش" آهن_پوش "کسی که زره آهنین به تن دارد" "آهن گذار" آهن_گذار "کسی که تیر را از آهن بگذراند" آهنج آهنج "در ترکیب با کلمات معنای بیرون_آورنده برکشنده می‌دهد مانند میخ آهنج جان آهنج" آهنجیدن آهنجیدن "بیرون آوردن" آهنجیدن آهنجیدن "کندن برکندن" آهنگ آهنگ "قصد عزم" آهنگ آهنگ "حمله صولت" آهنگ آهنگ "نوا لحن" آهنگ آهنگ "فحوی مفاد" آهنگ آهنگ "سان گونه روش" آهنگ آهنگ "قطعه موسیقی" آهنگ آهنگ "هر صدای موزون" آهنگ آهنگ "میزان تغییر چیزی در طول زمان روند" "آهنگ کردن" آهنگ_کردن "قصد کردن عزم کردن" آهنگر آهنگر "کسی که پیشه اش ساختن آلات و ادوات آهنی است حداد" آهنگساز آهنگساز "سازنده آهنگ موسیقی دانی که آهنگ بساز د" آهنگی آهنگی "جنگی جنگجو" آهنین آهنین "آهنی از جنس آهن" آهنین آهنین "بسیار توانا و قوی" آهو آهو "جانوری از خانواده تهی شاخان جزو راسته نشخوارکنندگان که اقسام مختلف دارد و عموماً دونده بسیار سریع و چابک و دارای دست و پای بلند و چشمان زیباست غزال مارال ؛ پشت بسته بودن کنایه از دور از دسترس بودن" آهوانگیز آهوانگیز "کسی که شکار را به سوی شکارچی هدایت می‌کند" آهوتک آهوتک "اسب تندرو آهودو نیز گویند" آهوتک آهوتک "هر حیوانی که مانند آهو بدود" آهودل آهودل "ترسو بزدل" آهوفغند آهوفغند "آهوجه ؛ آنکه مانند آهو جست و خیز کند" آهومند آهومند "مریض بیمار" آهومند آهومند "معیوب ناقص" آهون آهون "رخنه نقب" "آهون بر" آهون_بر "نقب زن" آهوپا آهوپا "بنا یا خانه شش پهلو خانه شش ضلعی" آهوچشم آهوچشم "آن که چشمی مانند آهو دارد" آهک آهک "اکسید کلیسم جسمی است سفید جذب کننده رطوبت که از پخته شدن سنگ آهک به دست می‌آید" آهک آهک "نوره واجبی" آهیانه آهیانه "کاسه سر جمجمه" آهیانه آهیانه "کام دهان" آهیختن آهیختن "آهختن آختن برکشیدن ؛ بیرون کشیدن چیزی مانند شمشیر تیغ" آهیختن آهیختن "بلند کردن برافراشتن" آهیختن آهیختن "صف کشیدن" آهیختن آهیختن "راست کردن قائم کردن محکم کردن استوار کردن" آو آو آب آوا آوا "آواز بانگ" آواخ آواخ آوخ آواخ آواخ "کلمه افسوس آه و آی" آواخ آواخ دریغا آوار آوار "گرد و غبار و خاک" آوار آوار "فرو ریختن دیوار و سقف" "آوار شدن" آوار_شدن "خراب شدن فرو ریختن" "آوار شدن" آوار_شدن "وارد شدن ناگها نیِ تعداد زیادی مهمان بر کسی" آواره آواره "بی خانمان دربه در" آواره آواره "گم گشته" آواره آواره فراری آواره آواره "پراکنده پریشان" آواره آواره "ستم آزار" آوارگی آوارگی "بی خانمانی بی منزلی" آوارگی آوارگی "سرگردانی پریشانی" آواز آواز "آوا بانگ" آواز آواز "نغمه سرود آهنگ" آواز آواز "هر یک از دستگاه‌های موسیقی و گوشه‌های آن" "آواز دادن" آواز_دادن "صدا کردن فرا خواندن" آوازه آوازه "صیت شهرت" آوازه آوازه "صوت آوا" آوازه آوازه "نغمه ترانه" "آوازه خوان" آوازه_خوان "کسی که آواز خواند خواننده حرفه‌ای" "آوازه شدن" آوازه_شدن "شهره شدن" "آوازه شدن" آوازه_شدن "مایه عبرت گشتن" آواشناسی آواشناسی "صوت شناسی مطالعه و توصیف علمی آواهای زبان" آوام آوام "رنگ لون اوام نیز گویند" آوانتاژ آوانتاژ "نادیده گرفتن خطاهای کوچک در برخی از بازی‌های گروهی" آوانس آوانس "ارفاق امتیاز" آوانویسی آوانویسی "نوشتن آواهای زبان که در آن تمام آواهای زبان که تلفظ و به وسیله گوش دریافت می‌شوند با استفاده از نشانه‌های قراردادی بر کاغذ نوشته می‌شود آوانگاری" آوانگارد آوانگارد "پیشتاز پیشرو" آواکس آواکس "دستگاهی مراقبت کننده جهت ردگیری هواپیماهای دشمن که در هواپیمای خودی نصب می‌کنند" آواکس آواکس خبرچین آوخ آوخ "نصیب قسمت بهره" آور آور یقین آور آور "براستی بی گمان" آورتا آورتا "آورت سرخ رگی که در انسان از بطن چپ قلب خارج می‌شود و آن تنه اصلی و عمومی سرخ رگ‌های دیگر بدن است و به دو قسمت سینه‌ای و شکمی تقسیم گردد و خون روشن در آن جاری است ؛ بزرگ سرخ رگ بدن ام الشرایین آورت آورطی ارطی نیز گفته می‌شود" آورد آورد "جنگ نبرد" آورد آورد "پسوندی که معنای آورده شده می‌دهد آب آورد بادآورد" آوردجو آوردجو "آوردجوی جنگجو جنگاور آوردخواه" آوردن آوردن "چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن" آوردن آوردن کردن آوردن آوردن "روایت کردن حکایت گفتن" آوردن آوردن "زاییدن به دنیا آوردن" آوردن آوردن ارزیدن آوردگاه آوردگاه "آوردگه میدان جنگ عرصه کارزار" آوردگه آوردگه "نک آوردگاه" آوردیدن آوردیدن "جنگ کردن نبرد کردن" آورنجن آورنجن "دست بند دست برنجن" آورنجن آورنجن "خلخال پای آورنجن" آورند آورند "نک اروند" آوره آوره "معبر آب آبراهه" آورک آورک "اورک تاب تاب خوردن" آوری آوری "باورمند معتقد" آوری آوری "یقین درست" آوری آوری "ایمان باور" آوریدن آوریدن "نک آوردن" آوریل آوریل "چهارمین ماه از سال میلادی" آوشن آوشن آویشن آون آون آونگ آوند آوند "دلیل برهان" آونگ آونگ "ریسمانی که خوشه‌های انگور و دیگر میوه‌ها را به آن می‌بندند و از سقف می‌آویزند تا فاسد نشود" آونگ آونگ "هر چیز آویخته معلق" آونگ آونگ "جسم سنگینی که گرد محور ثابتی حرکت کند مانند پاندول ساعت" آونگان آونگان "آویخته معلق آونگ" آونگون آونگون "معلق آویخته" آوه آوه "کلمه_افسوس دریغ افسوس" آویختن آویختن "آویزان کردن" آویختن آویختن "فرو گذاشتن پایین انداختن" آویختن آویختن "حمایل کردن" آویختن آویختن "دار زدن" آویختن آویختن "آویزان شدن" آویختن آویختن جنگیدن آویختن آویختن "چنگ زدن تمسک جستن" آویخته آویخته "آویزان شده معلق" آویخته آویخته "چنگ زده تمسک جُسته" آویخته آویخته "مورد سؤال قرار گرفته" آویز آویز "در ترکیب با برخی کلمات معنی آویزنده می‌دهد دست آویز دل آویز" آویز آویز "جنگ نبرد" آویز آویز "جواهری که بر حلقه گوشواره بیاویزند" آویز آویز "بلور و مانند آن که برای زینت به چلچراغ بیآویزند" آویز آویز "منگوله شرابه" آویز آویز "گیاهی زینتی با گل‌های قرمز" آویزان آویزان "معلق آویخته" آویزان آویزان "در حال جنگ و گریز" "آویزان شدن" آویزان_شدن "مزاحم کسی شدن" "آویزان شدن" آویزان_شدن "سور زدن ط فیلی بودن" آویزش آویزش آویختن آویزش آویزش "تعلق پیوستگی" آویزش آویزش "جنگ نبرد" آویزه آویزه گوشواره آویزه آویزه آپاندیس "آویزه بند" آویزه_بند "بند ناف" آویزون آویزون "آویزان کنایه از آدم مزاحم" آویزگان آویزگان "پناه مستمسک" آویشن آویشن "گیاهی است معطر و صحرایی با گل‌های سفید و برگ‌های کوچک شبیه نعناع آویشم آویشه آویشنه یا آوشن هم گویند" آویژه آویژه "ویژه خالص" آویژه آویژه "معشوق یار یا دوست نزدیک" "آپ تو دیت" آپ_تو_دیت "روزآمد کردن نو یا امروزی کردن طبق روز درآوردن در جریان آخرین اطلاعات گذاشتن" "آپ گریت" آپ_گریت "ترفیع یا ارتقا دادن" آپارات آپارات "دستگاه ابزار ماشین" آپارات آپارات "دوربین عکاسی" آپارات آپارات "دستگاه نمایش فیلم" آپارات آپارات "دستگاه تعمیر و اصلاح لاستیک اتومبیل" آپارتاید آپارتاید "سیاستی که براساس آن یک نژاد از نژاد دیگر جدا نگه داشته می‌شود و از امتیازات کمتری بهره می‌برد" آپارتمان آپارتمان "ساختمان عمارت" آپارتمان آپارتمان "ساختمان مجزا و مستقل" آپارتی آپارتی "بی شرم حقه باز" آپاندیسیت آپاندیسیت "آپاندیس ورم ضمیمه روده کور که بسیار دردناک و گاه کشنده‌است آویزه آماس" آچ آچ افرا آچار آچار "تُرشی چاشنی" آچار آچار "زمین پست و بلند و سراشیب" آچار آچار "درهم آمیخته" "آچار فرانسه" آچار_فرانسه "آچار یک دسته با یک فکِ ثابت و یک فکِ متحرک" "آچار فرانسه" آچار_فرانسه "مجازاً به شخصی گویند که در کارهای مختلف وارد است" آچاردن آچاردن "درهم آمیختن" آچاردن آچاردن "چاشنی به خوراک زدن" آچارکشی آچارکشی "وارسی شل یا سفت بودن پیچ و مهره‌ها و سفت کردن پیچ‌های شُل به ویژه در خودروها" آچمز آچمز "اصطلاحی است درشطرنج و حالت مهره‌ای که اگر آن را از جوار شاه بردارند شاه کیش می‌شود" آژان آژان "نماینده کارگزار" آژان آژان پاسبان آژانس آژانس نمایندگی آژانس آژانس کارگزار آژانس آژانس "بنگاه ؛ خبری مؤسسه‌ای که خبر را جمع و منتشر می‌کند" آژخ آژخ آزخ آژدار آژدار "دارای ردیفی از سوراخ‌های پی در پی روی سربرگ و تمبر و فیلم و مانند آن پرفراژ" آژده آژده "آژیده آجیده" آژغ آژغ "آژوغ نک ازغ" آژفنداک آژفنداک "قوس قزح رنگین کمان" آژند آژند "رسوب گل و لای" آژند آژند ملاط آژندن آژندن "ملاط کشیدن بین دو خشت یا سنگ" آژندیدن آژندیدن "نک آژندن" آژنگ آژنگ "چین و شکن روی پوست" آژنگ آژنگ "گره خم" آژنگ آژنگ "چروکی که در جامه افتد" آژنگ آژنگ "موج کوچک" آژگن آژگن "درِ مشبک درِ سوراخ سوراخ" آژیانه آژیانه "سنگ فرش" آژیدن آژیدن "آژدن آجیدن" آژیده آژیده آجیده آژیر آژیر "زیرک محتاط" آژیر آژیر "قوی توانا" آژیر آژیر "برحذر کننده پرهیزگار" آژیر آژیر غلبه آژیر آژیر فریاد آژیر آژیر "اعلام خطر" آژیر آژیر "آماده مهیا" آژیر آژیر قوت آژیرنده آژیرنده "آگاه کننده" آژیریدن آژیریدن "هوشیار کردن" آژیریدن آژیریدن "خبردار کردن" آژیریدن آژیریدن "فریاد زدن" آژینه آژینه "آزینه ؛ آلتی فولادی شبیه به تیشه که با آن سنگ آسیا را دندانه دار و تیز می‌کردند آسیازنه آسیاژن نیز گویند" آک آک "آسیب آفت" آکادمی آکادمی "فرهنگستان آکادمی نام باغی بوده در آتن که افلاطون در آن تدریس می‌کرد و کم کم با گذشت زمان معنای انجمن علمی یا فرهنگستان را به خود گرفت" آکادمیک آکادمیک "مبتنی بر علم علمی عالمانه" آکاردئون آکاردئون "از ابزار موسیقی با بدنه‌ای چین دار دارای زبانه‌های فلزی که به ارتعاش درمی آیند و آن را به وسیله سر انگشتان نوازند" آکام آکام "جِ اکمه ؛ تپه‌ها پشته‌ها" آکب آکب "نک آکپ" آکبند آکبند "کالای صنعتی کار نکرده به صورتی که هنوز در بسته بندی کارخانه باشد دست نخورده کار نکرده" آکتریس آکتریس "هنرپیشه زن زنی که در صحنه تئاتر تلویزیون و سینما نقش ایفا کند" آکتور آکتور "هنرپیشه مرد" آکج آکج "چنگک قلاب آهنی" آکروبات آکروبات "بندباز ورزشکاری که کارهایی مانند بندبازی ژیمناستیک و را انجام می‌دهد" آکروباسی آکروباسی بندبازی آکستن آکستن آویختن آکستن آکستن "بستن محکم کردن" آکل آکل خورنده آکله آکله "مؤنث آکل خورنده" آکله آکله "خوره جذام" آکله آکله "کنایه از زن زشت و بدترکیب" آکندن آکندن "پر کردن انباشتن" آکندن آکندن "توی چیزی را پُر کردن" آکندن آکندن "سطح چیزی را با چیز دیگری پوشاندن" آکندن آکندن "غنی کردن آبادان کردن" آکندن آکندن "مدفون ساختن" آکنده آکنده "انباشته پر" آکنده آکنده "میان از چیزی پُر شده" آکنده آکنده "پوشیده مخفی" آکنده آکنده "دفن شده" آکنده آکنده منقش "آکنده پهلو" آکنده_پهلو "سخت فربه" "آکنده گوش" آکنده_گوش اندرزناپذیر آکنش آکنش "آن چه که با آن درون چیزی را پر کنند پشم یا پنبه که درون لحاف یا تشک یا جامه کنند آکنه نیز گویند" آکنه آکنه "نوعی بیماری پوستی که بر اثر اختلال کارکرد و التهاب دستگاه سباسه عارض شود رخ جوش جوش غرور جوانی" آکنیدن آکنیدن آکندن آکو آکو "اگو بوم جغد" آکواریوم آکواریوم "مخزن شیشه‌ای که در آن آب می‌ریزند و انواع ماهی زینتی را در آن نگه داری می‌کنند آبزی دان" آکوستیک آکوستیک "دانش مربوط ب ه تولید و تراگسیل و دریافت اثرهای صوتی نظیر جذب و بازتاب و شکست صوت شناسی" آکوستیک آکوستیک "به کارگیری عایق‌های صوتی در ساختمان" آکولاد آکولاد "نمادی به شکل } {که هر گاه در طرفین یک عبارت ریاضی که معمولاً شامل کروشه‌است قرار گیرد مقصود حاصل آن عبارت است ؛ ابرو" آکومولاتور آکومولاتور "دستگاه الکتریکی که می‌توان مقداری برق در آن ذخیره کرد و به هنگام لزوم از آن پس گرفت و آن انواع بسیار دارد مانند آکومولاتور سربی و غیره انباره خازن برق" آکپ آکپ "گرداگرد درون دهان ؛ لپ" آککرا آککرا "اکرکراهه گیاهی است مانند بابونه با برگ‌های ریز و شاخه‌های نازک طعم تند و تیزی دارد و ریشه کلفت آن در طب به کار می‌رود" آگاه آگاه "مطلع باخبر" آگاه آگاه "واقف عارف هوشیار بیدار" آگاهاندن آگاهاندن آگاهانیدن آگاهی آگاهی "خبر اطلاع" آگاهی آگاهی "دانش معرفت" آگاهی آگاهی "شعبه‌ای از نیروهای انتظامی که به کشف دزدی‌ها و جنایات می‌پردازد در گذشته تأمینات می‌گفتند" آگج آگج "نک آکج" آگر آگر "نک آگور" آگراندیسمان آگراندیسمان "فرآیند بزرگ کردن عکس به وسیله دستگاه مخصوصی در عکاسی" آگراندیسمان آگراندیسمان "بزرگ نمایی شاخ و برگ دادن به مطالب" آگرمان آگرمان "موافقت دولتی با سفارت شخصی از طرف دولت دیگر پذیرش" آگشتن آگشتن آغشتن آگفت آگفت "آسیب صدمه آفت" آگنج آگنج "در ترکیب با کلمات معنی انباشته و پر کرده می‌دهد جگر آگنج" آگنج آگنج "روده گوسفند آکنده از گوشت پخته یا خوراکی‌های دیگر" "آگنده گوش" آگنده_گوش اندرزناپذیر آگهی آگهی "آگاهی اطلاع" آگهی آگهی "علم معرفت" آگهی آگهی "خبری که از جانب فردی یا مؤسسه‌ای در روزنامه‌ها و مجلات و رادیو و تلویزیون انتشار یابد و آن غالباً جنبه تبلیغاتی دارد" آگو آگو "نک آکو" آگور آگور "خشت پخته آجر" آگورگر آگورگر آجرپز آگوش آگوش "آغوش بغل" آگون آگون "نگون واژگون سرآگون" آگپ آگپ "نک آکپ" آگیشیدن آگیشیدن "آویختن پیچیدن" آگیم آگیم "کم غربال" آگین آگین "پُر انباشته" آگین آگین "در ترکیب با کلمات به معنی آلوده انباشته اندوده می‌آید زهرآگین گوهرآگین" آی آی "کلمه‌ای است نشانه درد" آی آی "کلمه‌ای است نشانه حسرت و دریغ" "آی کیو" آی_کیو "IQ بهره هوشی" "آی. سی" آی._سی "I C شبکه به هم پیوسته‌ای از عنصرهای فعال و غیرفعال که در یک لایه نیمه هادی مجتمع شده‌است و همراه با چند قطعه هم جوار می‌تواند کار یک مدار کامل الکترونیکی را انجام دهد مدار مجتمع" "آی. سی. یو" آی._سی._یو "I C U بخش مراقبت‌های ویژه در بیمارستان که وضعیت بیمار را در هر لحظه نشان می‌دهد" "آی. یو. دی" آی._یو._دی "I U D وسیله‌ای جهت جلوگیری از بارداری که در رحم زن قرار می‌دهند" آیا آیا "کلمه‌ای است که بدان کلمه طلب دانستن و استفهام کنند" آیات آیات "جِ آیه" آیات آیات "نشانه‌ها علامت‌ها" آیات آیات "آیه‌های قرآن ؛ متشابه آیاتی از قرآن که مقصود از آن‌ها کاملاً روشن نیست و قابل تأویل است ؛ محکمه آیاتی از قرآن که مقصود آن‌ها روشن است و قابل تأویل نیست ؛ نمازِ نمازی که هنگام خسوف و کسوف و دیگر بلایای طبیعی بر مسلمانان واجب است" آیان آیان "در حال آمدن" آیان آیان "بدیهه آمده" آیبک آیبک "یک ماه تمام" آیبک آیبک معشوق آیت آیت "نشانه علامت" آیت آیت معجزه آیت آیت "دلیل برهان" آیت آیت "هر یک از جمله‌های قرآن که با هم تشکیل یک سوره را می‌دهند" آیت آیت اعجوبه آیت آیت "عبرت ج آیات" "آیت الله" آیت_الله "نشانه و حجت خدا ع نوان یا لقبی که مسلمانان به مجتهدان و عالمان بزرگ دین می‌دهند ؛ العظمی عنوان و لقب مجتهدان شیعه که مرجع تقلید هستند" "آیت الکرسی" آیت_الکرسی "آیه از سوره بقره که به اعتقاد شیعیان خواندن و توسل به آن موجب حفظ از بلایا می‌شود" آیتم آیتم "هر یک از بخش‌های جداگانه یک مجموعه موضوع مطلب چیز فقره" آیزنه آیزنه "شوهر خواهر" آیس آیس "مأیوس ناامید" آیسه آیسه "زنی که حیض نبیند" آیش آیش "اسم مصدر از آمدن" آیش آیش "زمان بین بار دادن درختانی که یکسال در میان بار می‌دهند" آیش آیش "در کشاورزی به زمین آماده برای کشت می‌گویند" آیفت آیفت "حاجت نیاز" آیفون آیفون "نام تجاری نوعی دستگاه برای برقراری ارتباط آوابر" آیفون آیفون "نوعی تلفن که برای مکالمه بین قسمت ‌های مختلف یک ساختمان به کار می‌رود ؛ تصویری نوعی در بازکن برقی که از طریق مانیتور آن می‌توان چهره شخص را در بیرون از ساختمان دید" آینده آینده "کسی یا چیزی که می‌آید داخل شونده" آینده آینده "زمان پس از حال" آیه آیه "آیت ج آیات" آیژ آیژ "آییژ؛ شراره آتش جرقه آییژ پژواک آبیز هم گویند" آیین آیین آئین آیین آیین "رسم عادت" آیین آیین "معمول متداول مرسوم سنت" آیین آیین "شیوه روش" آیین آیین کردار آیین آیین "قاعده قانون" آیین آیین "سامان اسباب" آیین آیین "زیب زینت فر شکوه" آیین آیین "مذهب کیش تشریفات طبیعت نهاد فطرت شهرآرای جشن" "آیین بندی" آیین_بندی "آراستن شهر هنگام جشن و شادمانی یا برای ورود شخص بزرگی" "آیین جمشید" آیین_جمشید "نام آهنگی از آهنگ‌های قدیم موسیقی ایرانی" "آیین دادرسی" آیین_دادرسی "مقرراتی که در رسیدگی به دعاوی کیفری و حقوقی از طرف دادگاه‌ها و مأموران دادرسی و اصحاب دعوی باید رعایت شود" "آیین نامه" آیین_نامه "اساسنامه مجموعه اصول و قوانینی که یک شرکت برای نظم دادن به روال کاری خود تهیه می‌کند" "آیینة بخت" آیینة_بخت "آیینه‌ای که در مجلس عقد و عروسی در پیش عروس می‌گذارند" "آیینة دق" آیینة_دق "آیینه‌ای که چهره انسان را زرد و نحیف نشان دهد" "آیینة دق" آیینة_دق "کنایه از آدم عبوس و ترشرو" "آیینة سکندر" آیینة_سکندر "آیینه‌ای که ارسطو برای اسکندر ساخت و آن را بالای مناره اسکندریه نصب کرده بودند" "آیینة پیل" آیینة_پیل "طبل یا دُهُل بزرگ که آن را بر پیل می‌نواختند" "آیینة پیل" آیینة_پیل "جرس و زنگی که بر پیل می‌آویختند" "آیینة کسی بودن" آیینة_کسی_بودن "به طور محض در همه حرکات مقلد کسی بودن و از خود ابتکاری نداشتن" آیینه آیینه "آینه قاپ یا تاسی که نتوان حکم کرد که به چه شکلی نشسته‌است" "آیینه بندان" آیینه_بندان "آراستن در و دیوار خانه با نهادن آیینه‌های بسیار بر آن آیینه بندی نیز گویند" "آیینه خانه" آیینه_خانه "اتاقی که آن را آیینه کاری کرده باشند" "آیینه دار" آیینه_دار "کسی که آیینه را در پیش عروس یا هر کس دیگر نگه دارد تا خود را در آن ببیند" "آیینه دار" آیینه_دار "سلمانی آرایشگر" "آیینه کاری" آیینه_کاری "نوعی تزیین داخلی ساختمان با چسباندن قطعه‌های کوچک آیینه به شکل‌های هندسی و گل و بته‌های مختلف" آییژ آییژ "شراره شرر آتش" ائمه ائمه "جِ امام ؛ پیشوایان سران ؛ اطهار امامان شیعه ؛ جماعت پیش نمازان ؛ ُالاسماء هفت اسم اول خداوند که اسماء_الهی نامیده می‌شوند و عبارتند از حی عالم مرید قادر سمیع بصیر و متکلم" اب اب "پدر ج آباء" اب اب کشیش ابا ابا پدر "ابا داشتن" ابا_داشتن "امتناع ورزیدن" "ابا کردن" ابا_کردن "سرباز زدن امتناع کردن" ابابیل ابابیل "دسته‌های پراکنده دسته دسته گروه مرغان" ابابیل ابابیل "پرستوها چلچله‌ها" اباتت اباتت "اباته شب را در جایی گذراندن شب را در جایی به سر بردن بیتوته کردن" اباحت اباحت "حلال کردن روا دانستن" اباحت اباحت جایز اباحت اباحت "به تکلیف اعتقادی نداشتن و انجام محّرمات را جایز دانستن" اباحتی اباحتی "اباحی ؛ ملحدی که همه چیز را مباح شمارد و انجام محرمات را جایز می‌داند" اباده اباده "هلاک کردن کشتن" اباره اباره "مایه خرمابن نر را به خرمابن ماده رساند ن" اباره اباره "هلاک کردن" اباره اباره "اصلاح کشت و زرع" اباریق اباریق "جِ ابریق ؛ کوزه‌ها" اباز اباز "ریسمانی که به وسیله آن خرده دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد بند" اباز اباز "نام رگی است در پای" اباشه اباشه "اباش جماعتی آمیخته از هر جنس مردم" اباض اباض "ریسمانی که به وسیله آن خرده دست شتر بربندند تا دست از زمین برداشته دارد بند" اباض اباض "نام رگی است در پای" اباطیل اباطیل "جِ باطل ؛ سخنان یاوه و بیهوده چیزهای باطل" اباعد اباعد "جِ ابعد؛ بیگانگان آنان که نسبت دور دارند" اباقا اباقا "آباقا برادر مهتر یا کهتر پدر آباقا" ابام ابام "قرض دین وام و اوام نیز گویند" ابان ابان "آبان هشتمین ماه سال خورشیدی" ابانت ابانت ابانه ابانت ابانت "آشکار کردن واضح ساختن" ابانت ابانت "پیدا شدن ظهور" ابتث ابتث "اصطلاحاً حروف هجای عربی را که به ترتیب الف ب ث مرتب شده و به ی ختم می‌شود ابتث نامند؛ مق ابجد و ترتیب آن‌ها از این قرار است أ ب ت ث ج ح خ د ذ ر ز س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و هٔ ایرانیان در این میان حروف ذیل را افزوده‌اند پ بین ب و ت ؛ چ بین ج و ح ؛ ژ بین ز و س ؛ گ بین ک و ل" ابتدا ابتدا "شروع و اول هرکار و هرچیز آغاز نخست اول مبداء مق انتها" ابتدا ابتدا "آغاز کردن شروع کردن" ابتدا ابتدا "در علم نحو عاری کردن لفظ از عوامل لفظی برای اسناد ؛ به ساکن الف آوردن کلمه‌ای که حرف اول آن ساکن باشد ب بی مقدمه ناگهانی" "ابتدا کردن" ابتدا_کردن "شروع کردن آغاز کردن" ابتداع ابتداع "نوآوردن چیز تازه‌ای آوردن" ابتداع ابتداع "بدعت نهادن" ابتدایی ابتدایی "مقدماتی اولی آغاز ؛مدرسه مدرسه‌ای که در آن نخستین دوره تحصیل را فراگیرد" ابتذال ابتذال "بسیار به کار بردن چیزی تا اندازه‌ای که از ارزش آن بکاهد" ابتذال ابتذال "بی ارزشی پستی" ابتر ابتر "دم بریده" ابتر ابتر "ناقص ناتمام" ابتر ابتر "بی فرزند" ابتسام ابتسام "لبخند زدن تبسم کردن" ابتسام ابتسام "شکرخند لبخنده" ابتشار ابتشار "بشارت یافتن خشنود شدن" ابتغاء ابتغاء "خواستن طلب کردن" ابتغاء ابتغاء "سزاوار شدن" ابتلاء ابتلاء "دچار شدن در بلا افتادن" ابتلاء ابتلاء "مورد آزمایش قرار دادن امتحان کردن گرفتاری مصیبت" ابتلاع ابتلاع "بلعیدن فرو دادن قورت دادن" ابتلال ابتلال "تر شدن" ابتلال ابتلال "خوب شدن حال پس از بیماری و سختی" ابتلال ابتلال "چاق شدن پس از نزاری" ابتناء ابتناء "نهادن ساختن بنا کردن" ابتها ابتها "انس گرفتن به الفت گرفتن با" ابتهاج ابتهاج "شاد شدن شادمان گردیدن" ابتهاج ابتهاج "شادی خوشی" ابتهاج ابتهاج "راه راست خواستن" ابتهاج ابتهاج "گشاد کردن راه" ابتهال ابتهال "دعا کردن زاری کردن" ابتهال ابتهال "زاری به زاری دعا کردن" ابتکار ابتکار نوآوری ابتکار ابتکار اختراع ابتیاع ابتیاع خریدن ابتیاع ابتیاع "خریداری خرید" ابتیاع ابتیاع فروش ابجد ابجد "ترتیب و ترکیب قدیم حروف الفبای عربی که عبارتست از ا ب ج د ه و ز ح ط ی ک ل م ن س ع ف ص ق ر ش ت ث خ ذ ض ظ غ از این حروف هشت کلمه ساخته‌اند بدین ترتیب ابجد هوز حطی کلمن سعفص قرشت ثخذ ضظغ برای هر یک از این حروف عددی معین کرده‌اند به نام حساب ابجد یا حساب جُمَُل بدین ترتیب همزه" ابجد ابجد ب ابجد ابجد ج ابجد ابجد د ابجد ابجد ه ابجد ابجد و ابجد ابجد ز ابجد ابجد ح ابجد ابجد ط ابجد ابجد "ی ک ل م ن س ع ف ص ق ر ش ت ث خ ذ ض ظ غ حساب ابجد در ادبیات فارسی برای ساختن ماده تاریخ به کار می‌رود و قاعده اش آن است که با این حروف مصرع یا جمله کوتاهی می‌سازند که اگر اعداد مربوط به حروف با هم جمع شوند تاریخی که منظور گوینده بوده به دست می‌آید مثل کلمه عدل_مظفر که بر سر در مجلس شورا نوشته شده و منظور تاریخ صدور فرمان مشرطیت توسط مظفرالدین شاه است" "ابجد زر" ابجد_زر "شعاع آفتاب" ابجدخوان ابجدخوان "نو آموز تازه کار" ابجدخوان ابجدخوان "بی سواد" ابحر ابحر "جِ بحر؛ دریاها" ابخر ابخر "کسی که دهان بدبوی دارد گنده دهان" ابخره ابخره "جِ بخار؛ بخارها" ابخل ابخل "بخیل تر لئیم تر" ابد ابد "زمانی که آن را نهایت نباشد همیشه جاوید مق ازل" ابد ابد "قدیم ازلی ؛حیات زندگی جاوید" ابداء ابداء "آغاز کردن شروع کردن" ابداء ابداء "آشکار کردن" ابداع ابداع "نوآوردن نو پیدا کردن ایجاد اختراع" ابداع ابداع "شعر نو گفتن به طرز نو شعر سرودن" ابداع ابداع "کند شدن مرکب در رفتار درماندن" ابدال ابدال "عوض و بدل کردن" ابدال ابدال "قرار دادن حرفی به جای حرفی دیگر برای دفع ثقل و سنگینی" ابدال ابدال "یکی از اقسام نه گانه وقف مستعمل چون تبدیل تاء به هاء در رحمت و رحمه" ابدالدهر ابدالدهر "تا ابد به طور همیشگی" ابدان ابدان "جِ بدن ؛ بدن‌ها تن‌ها" ابداً ابداً "هرگز هیچ وقت" ابداً ابداً "به هیچ روی به هیچ وجه" ابدی ابدی "جاوید باقی" ابدی ابدی "نامی از نام‌های خدای تعالی" ابدیت ابدیت "جاودانی پایندگی ج ابدیات" ابذاء ابذاء "ناسزا گفتن بدگویی" ابر ابر "توده عظیم بخار آب میغ سحاب" ابر ابر "اسفنج دریایی یا مصنوعی که با آن مثل یک کیسه یا لیف بدن را شستشو دهند؛ ابر حمام" "ابر و باد" ابر_و_باد "نوعی کاغذ که به شکل خاصی رنگ آمیزی می‌شود و برای زمینه خوشنویسی در خط مورد استفاده قرار می‌گیرد" "ابر و باد" ابر_و_باد "نوعی موزاییک خاص دوره قاجار که به رنگ سفید و آبی ساخته می‌شد" ابرآلود ابرآلود "دارای ابر پر از ابر" ابراء ابراء "بیزار کردن بری کردن" ابراء ابراء "شفا دادن" ابراء ابراء "صرف نظر کردن بستانکار از طلب خویش" ابراء ابراء رهانیدن ابراء ابراء "تراشیدن قلم" ابراج ابراج "جِ برج ؛ برج‌ها دوازده برج منطقه البروج" ابراج ابراج "کوشک و قلعه" ابرار ابرار "جِ بر؛ نیکان نیکوکاران" ابراز ابراز "بروز دادن بیرون آوردن آشکار کردن" ابرام ابرام "استوار کردن محکم کردن کار" ابرام ابرام "پافشاری کردن اصرار کردن" ابرام ابرام "به ستوه درآوردن" ابرام ابرام "شکوفه برآوردن" ابرد ابرد "سردتر باردتر" ابرش ابرش "اسبی که در پوستش لکه‌هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد" ابرش ابرش "زیوری از زیورهای اسب" ابرص ابرص "کسی که به برص مبتلا باشد؛ پیسه" ابرص ابرص "ماه قرص ماه" ابرقدرت ابرقدرت "قدرتی که از دیگر قدرت‌ها قوی تر باشد در اصطلاح سیاسی کشور یا کشورهایی هستند که از نظر قدرت صنعتی و نظامی از کشورهای دیگر قوی ترند و بر صحنه سیاست بین المللی فرمانروایی دارند" ابرناک ابرناک "دارای ابر پوشیده از ابر" ابرنجن ابرنجن "النگو دستبند" ابرنجک ابرنجک "برق صاعقه" ابره ابره "لباس بخش بیرونی لباس" ابرو ابرو "مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی ؛ بالا انداختن بی میلی نشان دادن مخالفت کردن ؛خم به نیاوردن تحمل کردن مشقت و ناله نکردن" "ابرو آمدن" ابرو_آمدن "ابرو انداختن عشوه آمدن" "ابرو تابیدن" ابرو_تابیدن "گِره بر ابرو افکندن" "ابرو قیطانی" ابرو_قیطانی "ابروی باریک" "ابرو پاچه بزی" ابرو_پاچه_بزی "ابروی پر پشت" "ابرو کمانی" ابرو_کمانی "ابرویی چون کمان و دارای خمیدگی بیش از حد معمول" ابروکن ابروکن "موچینه منقاش" ابرکاکیا ابرکاکیا "عنکبوت تار عنکبوت" ابری ابری "پوشیده از ابر" ابری ابری "با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر کاغذ ابری" ابریز ابریز "زر ناب زر بی غش" ابریشم ابریشم "رشته‌های بسیار نازکی که از پیله کرم ابریشم جدا می‌کنند و استفاده می‌کنند" ابریشم ابریشم "سازهای زه دار" ابریشم ابریشم "درختی از دسته گل ابریشم‌ها جزء تیره پروانه واران که گونه‌ای از آن در جنگل‌های شمال ایران به نام شب خسب موجود است" "ابریشم بها" ابریشم_بها "مزد ساز زدن و چنگ زدن" "ابریشم زن" ابریشم_زن "نوازنده ابریشم چنگی" ابریشمین ابریشمین "منسوب به ابریشم جامه و پارچه ابریشمی" ابریق ابریق کوزه ابریق ابریق "ظرف سفالین با دسته و لوله برای آب یا شراب" ابریق ابریق "آفتابه لولهین" ابریق ابریق مطهره ابریق ابریق "وزنی معادل دو من" ابزار ابزار "افزار آلت وسیله مایه" ابزار ابزار "آن چه از ادویه که برای خوشبو کردن در غذا ریزند مانند فلفل زردچوبه و دارچین" ابزار ابزار "نوار باریک گچ بری در قسمت بالای دیوار و نزدیک سقف یا در هر جای سطح آن" ابزار ابزار "نقش تزیینی برجسته یا فرورفته روی چوب" ابزارآلات ابزارآلات "مجموعه ابزارها و وسایل کار" ابزارمند ابزارمند "پیشه ور استادکار" ابشتن ابشتن "نک آبشتن" ابصار ابصار "جِ بصر؛ چشم‌ها دیده‌ها" ابصر ابصر "بیننده تر بیناتر" ابطال ابطال "جِ بطل ؛ دلیران" ابطح ابطح "رودخانه فراخ" ابطح ابطح "زمین هموار هامون" ابعاد ابعاد "جِ بعد؛ دوری‌ها ؛ هندسی طول عرض و ارتفاع" ابعار ابعار "جِ بعر؛ پشکل‌ها سرگین‌ها" ابعاض ابعاض "جِ بعض ؛ پاره‌ها طایفه‌ها افراد" ابعد ابعد "دورتر بعیدتر" ابعد ابعد "خویش دور بیگانه" ابعد ابعد "خیانت گر خائن" ابعد ابعد "خیر فایده ج اباعد" ابغاض ابغاض "کینه ورزیدن دشمنی کردن" ابقاء ابقاء "باقی گذاشتن ؛ به جای ماندن چیزی را زنده داشتن" ابقاء ابقاء "رعایت مرحمت کردن" ابقاء ابقاء "اصلاح کردن میان قومی" ابقر ابقر شوره ابل ابل "مخفف ابوالفتح ابوالقاسم و مانند آن‌ها نره احلیل" ابلاء ابلاء "عذر خود را بیان کردن" ابلاء ابلاء "سوگند خوردن" ابلاء ابلاء "ادا کردن" ابلاء ابلاء پذیرفتن ابلاغ ابلاغ "رسانیدن ج ابلاغات" ابلاغیه ابلاغیه "ورقه‌ای که از طرف مقامات ذی صلاحیت صادر شود و مطلبی را ابلاغ کنند" ابلغ ابلغ "بلیغ تر رساتر" ابلق ابلق "دو رنگ" ابلق ابلق "پیس پیسه سیاه و سفید" ابلق ابلق "مجازاً روزگار زمانه ابلک هم گویند" "ابلق چشم" ابلق_چشم "کسی که چشمش سیاه و سفید باشد" ابله ابله "کم خرد نادان ناآگاه پَپَه پخمه" "ابله گونه" ابله_گونه "ساده لوح پخمه" ابلهانه ابلهانه "از روی نادانی و نابخردی و حماقت" ابلهی ابلهی "بلاهت ساده لوحی کم خردی نادانی" ابلوج ابلوج "قند سفید شکر سفید" ابلوک ابلوک "منافق و دورنگ" ابلک ابلک "گیاهی از تیره اسفناجیان که در بیابان‌های خشک روید و شاخه‌های بسیار دارد و دارای دانه‌های دو شاخ است که باد آن را به آسانی از جا می‌کند" ابلگ ابلگ "شراره آتش" ابلی ابلی "مخفف ابوالقاسم است و بیشتر آن را در مقام کوچک شمردن و خطاب به آشنا و خویشاوند که با او رو دربایستی نداشته باشند به کار می‌برند" ابلیس ابلیس "شیطان اهریمن ج ابالیس و ابالسه" ابن ابن "فرزند نرینه پسر" ابن ابن "پسر یکی از اصول سه گانه مسیحی پدر پسر روح القدوس" "ابن السبیل" ابن_السبیل "راه نشین مسافر تهیدست" "ابن الماء" ابن_الماء مرغابی "ابن الوقت" ابن_الوقت "فرصت طلب آن کسی که هر لحظه رنگ عوض می‌کند" "ابن الوقت" ابن_الوقت "در اصطلاح صوفیان سالکی که فرصت را از دست ندهد و به انجام وظایف بپردازد و به گذشته و آینده توجهی نداشته باشد" "ابن الیوم" ابن_الیوم "بی خیال بی قید" ابناء ابناء "جِ ابن ؛ پسران" "ابناء بشر" ابناء_بشر آدمیزادگان ابناخون ابناخون "حصار قلعه و دژ" "ابنای جنس" ابنای_جنس "همپایگان همقطاران" ابنه ابنه "عقده گره گره در رسن چوب" ابنه ابنه "قوزک ساق" ابنه ابنه "عیب کینه" ابنه ابنه "نام بیماری خارشِ مقعد" "ابنه زده" ابنه_زده مأبون "ابنه زده" ابنه_زده "رسوا بدنام" "ابنه زده" ابنه_زده "کسی که از وی نفرت دارند" ابنیه ابنیه "جِ بناء" ابنیه ابنیه ساختمان‌ها ابنیه ابنیه "پایه‌ها اصول ؛ تاریخی ساختمان‌های قدیمی و تاریخی" ابهام ابهام "پوشیده گذاشتن پوشیده سخن گفتن" ابهام ابهام "پوشیدگی تاریکی" ابهام ابهام "انگشت بزرگ شست" ابهت ابهت "بزرگی بزرگواری عظمت" ابهت ابهت "تکبر نخوت" ابهر ابهر "رگی است در پشت رگ پشت که به دل پیوسته‌است رگ جان آورتی ام الشرایین" ابهل ابهل "یکی از گونه‌های سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در جنگل‌های شمال ایران موجود است ارتفاعش یک تا دو متر است و دارای شاخه‌های متعدد نامنظم است برگ‌هایش پایا متقابل فشرده به هم در چهار ردیف می‌باشد میوه اش به بزرگی یک فندق آب دار و به رنگ آبی تیره‌است که به طور آویخته بر روی دمگل ظاهر می‌گردد و آن را به نام حب الخضراء می‌نامند" ابهی ابهی "روشن تر درخشان تر" ابو ابو "اب پدر ضح در عربی در حالت رفعی این کلمه را به صورت ابو و در حالت نصبی ابا و در حالت جری ابی گویند و غالباً در آغاز کنیه مردان درآید مانند ابن و گاه در آغاز بعضی اسم‌های جنس فارسی زبانان رعایت حالت‌های سه گانه نحو عربی را نکنند و نیز گاه در هنگام ضرورت و یا غیر ضرورت همزه آغاز این کلمه را بیندازند بوتراب بوعلی و گاه همزه و واو هر دو را بیندازند بلقاسم ابوالقاسم بسحق ابواسحق و گاه به صورت با به کار برند چون بایزید" ابواب ابواب "جِ باب" ابواب ابواب درها ابواب ابواب "فصل‌ها مبحث‌ها" "ابواب جمعی" ابواب_جمعی "منسوب به ابواب جمع ؛ دریافت‌ها و وصولی ‌های مادر حساب دخل‌ها و دریافت‌های صاحب جمع" "ابواب جمعی" ابواب_جمعی "گروهی که در یک مجموعه کار م ی کنند" ابواسحاقی ابواسحاقی "منسوب به ابواسحاق" ابواسحاقی ابواسحاقی "نوعی فیروزه به غایت رنگین و صافی و شفاف" ابوالاجساد ابوالاجساد "در اصطلاح کیمیاگران به گوگرد گویند" ابوالارواح ابوالارواح "در اصطلاح کیماگران به سیماب و جیوه گویند" ابوالعجب ابوالعجب "هر چیز که شگفتی آورد" ابوالعجب ابوالعجب "شعبده باز" ابوالهول ابوالهول "ترس آور هراس انگیز" ابوالهول ابوالهول "یکی از عجایب هفتگانه جهان در مصر" ابوالکلام ابوالکلام پرسخن ابوالکلام ابوالکلام "کُنیه زاغ است به مناسبت زیاد آواز خواندنش" ابوت ابوت "پدری پدر شدن پدر بودن" ابوحارث ابوحارث شیر ابوعطا ابوعطا "گوشه‌ای است در دستگاه همایون و شور" ابوی ابوی پدری ابوی ابوی پدر ابویحیی ابویحیی عزرائیل ابوین ابوین "پدر و مادر" ابژکتیو ابژکتیو "عدسی دوربین که تصویر شی ء را گرفته کوچک و بزرگ نماید و به داخل اتاق دوربین روی صف ح ه حساس منعکس کند" ابژکتیو ابژکتیو "واقعی ملموس قابل مشاهده" ابکاء ابکاء "گریانیدن به گریه واداشتن" ابکار ابکار "جِ بکر؛ دوشیزگان دختران دوشیزه" ابکاره ابکاره ابکار ابکاره ابکاره "کشت و زرع کشاورزی" ابکاره ابکاره "مزرعه کشت" ابکم ابکم گنگ ابی ابی "پدری صلبی" ابیات ابیات "جِ بیت" ابیات ابیات خانه‌ها ابیات ابیات "سخنان منظوم" ابیب ابیب "نامی است که عرب به ماه اپیفی که در تقویم مصریان یا قبطیان معمول بوده داده‌است نام ماه اول سال عبرانیان که سپس نام نیسان گرفت تقریباً معادل با آوریل" ابیت ابیت "مقام بلند و رفیع طلبیدن" ابیت ابیت "از کارهای پست دوری کردن" ابیز ابیز "جرقه شراره آتش" ابیض ابیض "سفید سپیدرنگ" ابیض ابیض شمشیر ابیض ابیض جوانی ابیض ابیض "مرد پاک ناموس" ابیضاض ابیضاض "سپید شدن سخت سپید شدن" ابیو ابیو "آبی نیلگون کبود ازرق آسمان گون" ات ات "ضمیر متصل دوم شخص مفرد مفعولی و اضافی در آخر کلمه گفتمت کتابت کتاب تو" اتا اتا پدر اتابک اتابک "پدربزرگ عنوانی که در دستگاه حکومتی سلجوقی به غلامان ترکی که از خود شایستگی نشان می‌دادند داده می‌شد و به عنوان مربی شاهزادگان تعیین می‌شدند" اتابک اتابک "وزیر بزرگ" اتاشه اتاشه "آتاشه ؛ وابسته کارمند سفارتخانه که وظیفه‌ای خاص به عهده او محول است اتاشه مطبوعاتی اتاشه تجارتی اتاشه نظامی" اتاق اتاق "خانه چهاردیواری دارای سقف" اتاق اتاق "خیمه اطاق اوتاغ و اوتاق هم گویند" اتاقه اتاقه "تاجی که از پرهای بعض مرغان سازند این کلمه با فعل زدن و افتادن و داشتن صرف شود" اتالیق اتالیق "شوهر مادر قائم مقام پدر" اتالیق اتالیق "لالا لله مؤدب" اتالیق اتالیق "نگهبان حامی حافظ" اتالیق اتالیق "منصبی در عهد صفویه" اتاماژر اتاماژر "ایتماژور ارکان حرب ستاد اتاماژور در عهد قاجاریه مستعمل بوده" اتاوه اتاوه "خراج مال دیوان" اتاوه اتاوه رشوه اتباع اتباع "پیروی کردن در پی رفتن" اتباع اتباع "بازپس داشتن در پی فرستادن" اتباع اتباع "واپس کردن" اتباع اتباع "حواله کردن چیزی به کسی" اتجار اتجار "بازرگانی کردن خرید و فروش کردن معامله سودا بیع و شری تجارت" اتحاد اتحاد "یکی شدن یگانگی کردن" اتحاد اتحاد "سازگاری توافق" اتحاد اتحاد "اجتماع وحدت" اتحادیه اتحادیه "انجمن هر انجمنی که اهدافی مشترک داشته باشد" اتحادیه اتحادیه "تشکیلات صنفی برای حمایت از حقوق شغل و حرفه مشخص" اتحاف اتحاف "تحفه دادن ارمغان فرستادن" اتخاذ اتخاذ "گرفتن برگرفتن فراگرفتن" اتر اتر "جسمی سیال و رقیق که قسمت فوقانی کره زمین را فراگرفته" اتر اتر "نمک فرار که از ترکیب یکی از اسیدهای معدنی یا آلی با الکل به دست می‌آید" اتر اتر "ماده‌ای که از گرفتن یک مولکول آب از دو مولکول الکل حاصل شود و به عنوان داروی بیهوشی و حلال به کار رود" "اتر زدن" اتر_زدن "فال بد زدن آیه یأس خواندن" اتراب اتراب "جِ ترب" اتراب اتراب "همسالان همزادان" اتراب اتراب دوشیزگان اترار اترار "زرشک اثرار" اتراق اتراق "اطراق توقف کردن در حین سفر اقامت کوتاه مدت در جایی خاصه هنگام شب" اتراک اتراک "جِ ترک ؛ ترکان" اترج اترج "ترنج بالنگ" "اترخان رشتی" اترخان_رشتی "کنایه از آدم پرافاده" اترشی اترشی ترشی اتساع اتساع "فراخ شدن گشاد شدن" اتساع اتساع "فراخی وسعت گنجایش" اتساع اتساع "کثرت مال و ثروت" اتساق اتساق "راست و تمام شدن" اتساق اتساق "فراهم آمدن" اتساق اتساق "نظم و ترتیب دادن" اتساق اتساق "ترتیب انتظام" اتسام اتسام "نشان دار شدن موسوم شدن نامیده شدن" اتشاج اتشاج "به هم پیوستگی نسبت و قرابت" اتصاف اتصاف "دارای صفتی شدن به صفتی موصوف شدن" اتصاف اتصاف "ستوده شدن" اتصاف اتصاف "صفت کردن با هم ستودن چیزی را" اتصاف اتصاف "صفت پذیری نشان پذیری" اتصال اتصال "به هم وصل شدن پیوستن" اتصال اتصال پیوستگی اتصالات اتصالات "جِ اتصال" اتصالات اتصالات "پیوستن‌ها پیوستگی‌ها" اتصالات اتصالات "مقارنه یا اقتران و مقابله یا استقبال نیرین یا کوکبی با شمس" اتصالات اتصالات "کاینات جو" اتصالی اتصالی "پیوسته مداوم" اتصالی اتصالی "پیوستگی و چسبیدگی شی ء هادی در مسیر الکتریسته" اتفاق اتفاق "با هم شدن با هم بودن" اتفاق اتفاق اِجماع اتفاق اتفاق "حادثه پیشامد" اتفاق اتفاق تقدیر اتفاق اتفاق "با به همراهی ؛ آراء بی رأی مخالفی" "اتفاق ساختن" اتفاق_ساختن "نیّت و تصمیم را استوار کردن" "اتفاق کردن" اتفاق_کردن "همداستان شدن هم رأی شدن" اتفاقاً اتفاقاً "دست برقضا ناگهانی غیرمنتظره" اتفاقاً اتفاقاً "با هم با همراهی هم" اتفاقاً اتفاقاً "همگی متحداً" اتفاقی اتفاقی "ناگهانی غیرمنتظره به ناگهان غیرمترقب" اتفاقیه اتفاقیه "مؤنث اتفاقی" اتفاقیه اتفاقیه "اتفاق افتاده واقع شده" اتفاقیه اتفاقیه "گاه به گاه" اتقاء اتقاء "پرهیز کردن" اتقاء اتقاء "پرهیزکاری تقوی" اتقان اتقان "محکم کردن استوار کردن" اتقان اتقان استواری اتقیاء اتقیاء "جِ تقی ؛ پرهیزکاران پارسایان" "اتل متل توتوله" اتل_متل_توتوله "بازی جمعی کودکانه به صورت نشسته که معمولاً بازیکنان به صورت دایره وار پاهای خود را دراز می‌کنند و یکی از آنان با خواندن شعری که با عبارت بالا آغاز می‌شود بازی را رهبری می‌کند" اتلاف اتلاف "تلف کردن نابود کردن" اتلاف اتلاف "هلاک یافتن ؛ وقت بیهوده وقت را صرف کردن به کارهای ناسودمند پرداختن و از وقت بهره نگرفتن" اتلال اتلال "جِ تل ؛ توده‌های خاک و ریگ پشته‌ها" اتلیغ اتلیغ "سوار دلاور شخص معروف مشهور از اعلام کسان" اتم اتم "تمامتر کاملتر" اتمام اتمام "تمام کردن به پایان رسانیدن" "اتمام حجت" اتمام_حجت "تمام کردن حجت بر خصم اولتیماتوم" اتمسفر اتمسفر "نک آتمسفر" اتهام اتهام "تهمت زدن بدنام کردن افتراء" اتهام اتهام "بدنام شدن تهمت پذیرفتن" اتو اتو "اطو ابزاری آهنی با یک صفحه صاف که به وسیله برق گرم می‌شود و با آن چین و چروک پارچه یا لباس را از بین ببرند" اتوبان اتوبان "جاده پهن ماشین رو دو طرفه آزادراه بزرگ راه" اتوبوس اتوبوس "نوعی اتومبیل با اتاق بزرگ و صندلی‌های متعدد که برای حمل و نقل مسافران خارج یا داخل شهرها به کار می‌رود" "اتوبوس رانی" اتوبوس_رانی "مؤسسه‌ای ک ه حمل و نقل مسافر به وسیله مجموعه‌ای از اتوبوس‌ها در مسیر یا شبکه‌ای مشخص و معین را بر عهده دارد" "اتوبوس رانی" اتوبوس_رانی "راندن و بردن اتوبوس از جایی به جای دیگر" "اتوبوس رانی" اتوبوس_رانی "شغل آن که اتوبوس می‌راند" اتوبیوگرافی اتوبیوگرافی "شرح حالی که خود شخص بنویسد زندگینامه خود نوشت سرگذشت خود شرح حال خود" اتود اتود "طراحی مقدماتی" اتود اتود "مداد نوکی" اتود اتود "مطالعه و تحقیق مقدماتی بررسی" اتوریته اتوریته "قدرت ونفوذ مادی یا معنوی اقتدار" اتوشویی اتوشویی "کار اتوکشی و شستشوی پارچه و لباس با ماشین" اتوشویی اتوشویی "کارگاهی که در آن اتوکشی و شستشوی ماشین انجام گیرد" اتوماتیک اتوماتیک "ویژگی هر وسیله‌ای که بدون دخالت انسان و خود به خود کار کند" اتوماتیک اتوماتیک "عملی که بدون فکر کردن انجام شود خودکار" اتومبیل اتومبیل "وسیله نقلیه‌ای که با موتور کار می‌کند و دارای چهار چرخ است ماشین" اتون اتون "تون گلخن گلخن گرمابه" اتون اتون "تنور گچ پز و نان پز کوره آهک پزان" اتون اتون "آتشدان آهنین" اتّضاع اتّضاع "چنگ زدن" اتّضاع اتّضاع "پناه بردن" اتکاء اتکاء "تکیه کردن بر پشت دادن بر" اتکاء اتکاء "اعتماد کردن بر ؛ نقطه نقطه‌ای که در آن اهرم را تکیه دهند تکیه گاه" "اتکاء کردن" اتکاء_کردن "تکیه کردن بر پشت گرم شدن به" اتکال اتکال "توکل کردن" اتکال اتکال "کار خود را به دیگری واگذاشتن و به او اعتماد کردن" اتکال اتکال "تسلیم شدن ؛ به خدا توکل کردن به خدا" اتیان اتیان آوردن اتیان اتیان "مانند و نظیر چیزی را آوردن" اتیان اتیان "انجام دادن" اتیان اتیان آمدن اتیلن اتیلن "گازی است بی رنگ کم رایحه و آن را به وسیله اخراج آب از الکل به وسیله اسید سولفوریک به دست می‌آورند و آن در ترکیب گاز روشنایی داخل است نشانه آن در شیمی H C و وزن مخصوص آن / است" اتینا اتینا "حشرات کوچک" اتینا اتینا "کنایه از آدم فرومایه" اتینا اتینا "خرج بیهوده" اتیکت اتیکت برچسب اتیکت اتیکت "رسوم تشریفات" اثأب اثأب "ثأب درختی است که از چوب آن مسواک سازند" اثاث اثاث "جنس کالا" اثاثیه اثاثیه "صورت غلط ولی مصطلح اثاثه" اثاره اثاره انتقام اثاره اثاره برانگیختن اثافی اثافی "ج اثفیّه" اثافی اثافی "پایه دیگدان اجاق" اثافی اثافی "نام چند ستاره‌است مقابل رأس القدر شلیاق" اثافی اثافی "سه سنگ زیر دیگ" اثافی اثافی جماعت اثبات اثبات "جِ ثَبَت ؛ معتمدان" اثر اثر "نشان و علامت باقی مانده از هر چیز" اثر اثر "جای پا نشان قدم" اثر اثر "حدیث روایت" اثر اثر داغ اثر اثر تأثیر اثر اثر "تألیف تصنیف" اثر اثر یادبود اثرطراز اثرطراز مورخ اثرطراز اثرطراز نویسنده اثرم اثرم "کسی که دندان پیشین وی افتاده باشد" اثفیه اثفیه "دیگ پایه سنگین سنگی که زیر دیگ نهند" اثقال اثقال "جِ ثَقَل ثِقل" اثقال اثقال "بارهای گران گران بها اسباب" اثقال اثقال "اشیاء نفیس چیزهای گرانبها" اثقال اثقال "رخت‌های مسافر" اثلم اثلم "رخنه دار رخنه یافته" اثم اثم "گناه خطا" اثم اثم "کاری که کردن آن روا نباشد" اثمار اثمار "میوه آوردن درخت" اثمار اثمار "میوه دار شدن" اثناء اثناء "جِ ثنی ؛ میانه‌ها لاها" اثناعشر اثناعشر دوازده اثناعشر اثناعشر "نام نخستین بخش از روده کوچک که پیوسته به معده می‌باشد به طول بیست و پنج سانت و پهنای دوازده انگشت" اثناعشری اثناعشری "دوازده امامی" اثنان اثنان "دو عدد دو" اثنان اثنان "دو مرد" اثنان اثنان "روز دوشنبه" اثواب اثواب "جِ ثوب ؛ جامه‌ها" اثیر اثیر "به باور قدما کره آتش که بالای کره هواست سیالی رقیق و بی وزن است" اثیل اثیل "محکم استوار" اثیم اثیم "گناهکار بزه کار" اج اج کدو اجابت اجابت "پاسخ دادن جواب دادن" اجابت اجابت "قبول کردن پذیرفتن" "اجابت کردن معده" اجابت_کردن_معده "قضای حاجت مدفوع کردن" اجاده اجاده "نیک کردن" اجاده اجاده "نیک گفتن" اجاده اجاده "نیکو گردانیدن" اجاره اجاره "پناه دادن به فریاد رسیدن" اجاره اجاره "به مزد گرفتن" اجاره اجاره کرایه "اجاره بها" اجاره_بها "پول و بهایی که در برابر اجاره کردن جایی به صاحب آن می‌پردازند مال الاجاره" "اجاره نامچه" اجاره_نامچه "سندی که برای انجام اجاره تنظیم و منعقد می‌شود اجاره نامه" "اجاره نشین" اجاره_نشین "آن که در محل اجاره‌ای زندگی می‌کند مستأجر اجازه" "اجاره نشین" اجاره_نشین "رخصت دادن رخصت" "اجاره نشین" اجاره_نشین "گواهی صلاحیت دادن فتوی به کسی از طرف یک عالِم" "اجازه نامه" اجازه_نامه "پروانه جواز" اجاق اجاق "دیگدان آتشدان" اجاق اجاق "دودمان خاندان" اجاق اجاق "صاحب کرامات و کشف ؛ گاز نوعی اجاق که سوخت آن گاز متان است ؛ برقی نوعی اجاق که با نیروی برق گرما تولید می‌کند و مثل اجاق گاز برای پختن غذا و جز آن به کار می‌آید" "اجاق زاده" اجاق_زاده "نجیب شریف" "اجاق کور" اجاق_کور "کسی که نمی‌تواند فرزند داشته باشد نازا عقیم" اجالت اجالت "دور گردانیدن چیزی" اجامر اجامر "فرومایگان اوباش" اجانب اجانب "جِ اجنبی ؛ بیگانگان" اجانه اجانه "تشت تغار" اجانه اجانه "نام یکی از صورت‌های فلکی جنوبی" اجانه اجانه "گودالی که پای درخت درست کنند برای آب دادن به آن" اجبار اجبار "به زور واداشتن به کاری" اجباراً اجباراً "از روی ناچاری و اکراه" اجباراً اجباراً "به ستم و زور" اجباری اجباری "خدمت نظام وظیفه سربازی" اجتباء اجتباء "برگزیدن انتخاب کردن" اجتباء اجتباء "فراهم آوردن" اجتباء اجتباء برگزیدگی اجتثاث اجتثاث "از بیخ و بن برکندن بریدن از بن بریدن بیخ بر کردن استیصال" اجتذاب اجتذاب "جذب کردن به خویش کشیدن" اجتذاب اجتذاب ربودن اجتذاذ اجتذاذ "بریدن و شکستن" اجتراء اجتراء "دلیر شدن جرئت پیدا کردن" اجتراء اجتراء دلیری اجتزاء اجتزاء "کافی بودن" اجتلاب اجتلاب "کشیدن جلب کردن" اجتماع اجتماع "گرد هم آمدن جمع شدن" اجتماع اجتماع "مقارنه ماه و آفتاب زمانی که ماه و آفتاب در یک برج و یک درجه و یک دقیقه جمع شوند" اجتماعات اجتماعات "جِ اجتماع" اجتماعات اجتماعات "گرد آمدن‌ها فراهم آمدن‌ها انجمن کردن‌ها" اجتماعات اجتماعات "گروه‌های فراهم آمده دسته‌های به هم پیوسته" اجتماعی اجتماعی "منسوب به اجتماع ؛" اجتماعی اجتماعی "همگانی عمومی" اجتماعی اجتماعی "کسی که آداب معاشرت را می‌داند" اجتماعیون اجتماعیون "جِ اجتماعی کسانی که طرفدار جامعه بوده و همه چیز را برای همگان بخواهند" اجتناء اجتناء "میوه چیدن" اجتناب اجتناب "احتراز خودداری کردن" اجتهاد اجتهاد "سعی کردن کوشیدن" اجتهاد اجتهاد "سعی کوشش" اجتهاد اجتهاد "استنباط مسایل شرعی از قرآن و حدیث" اجتیاز اجتیاز "گذر کردن" اجحاف اجحاف "ستم کردن تعدی کردن" اجحاف اجحاف "کار بر کسی تنگ گرفتن" اجداد اجداد "جِ جد؛ نیاکان" اجدادی اجدادی "منسوب به اجداد آن چه پیوسته و مربوط به نیاکان است" اجدر اجدر "سزاوارتر شایسته تر" اجدع اجدع "کسی که بینی وی رابریده باشند" اجدل اجدل "از مرغان شکاری" اجدل اجدل "محکم و سخت و به هم پیچیده" اجر اجر "مزد اجرت" اجر اجر ثواب اجر اجر "مزد دادن" اجراء اجراء "انجام دادن کار" اجراء اجراء "به اجراء گذاشتن حکم صادر شده" اجراء اجراء "مستمری و حقوق مقرر کردن برای کسی" اجراء اجراء "وظیفه مستمری" اجرام اجرام "جِ جِرم ؛ تن‌ها اجسام" اجرام اجرام ستارگان اجرام اجرام "جِ جُرم ؛ گناهان" اجراییات اجراییات "مؤنث اجرایی" اجراییات اجراییات "اداره‌ای در سازمان راهنمایی و رانندگی که وظیفه اش رسیدگی به امور مربوط به تخلفات و شکایت‌های رانندگی جریمه‌ها و صدور برگ عدم خلافی است" اجراییات اجراییات "سازمانی در قوه قضاییه برای اجرای احکام" اجراییه اجراییه "مؤنث اجرایی ؛ ورقه ورقه‌ای است که به منظور آگاهی کسی که اجرا علیه اوست از طرف اجراء دادگستری یا ثبت به وی ابلاغ و پس از مهلت مقرر اجرا شروع می‌شود" اجرت اجرت "مزد دستمزد" اجرت اجرت کرایه اجری اجری "نک اجراء" "اجری کردن" اجری_کردن "موظف کردن" اجزاء اجزاء "جِ جزء و جزو؛ پاره‌ها بهره‌ها" اجساد اجساد "جِ جسد؛ بدن‌ها تن‌ها جسم‌ها" اجسام اجسام "جِ جسم ؛ تن‌ها کالبدها" اجغار اجغار "روز شانزدهم ماه چهارم مغان خوارزم در شب این روز مانند سده آتش می‌افروختند و بر گرد آن باده می‌نوشیدند" اجفان اجفان "جِ جفن" اجفان اجفان "پلک چشم" اجفان اجفان "غلاف شمشیر" اجق اجق وجق اجق اجق "غیر متعارف عجیب و غریب" اجق اجق "لباس رنگارنگ با رنگ‌های تند و زننده" اجق اجق "مهلت نهایت مدت چیزی" اجق اجق "مرگ زمان مرگ" اجل اجل "جلیل تر بزرگوارتر" "اجل برگشته" اجل_برگشته "آدم بدشانس" "اجل برگشته" اجل_برگشته "کسی که خطر مرگ تهدیدش می‌کند" "اجل معلق" اجل_معلق "مرگ ناگهانی" "اجل معلق" اجل_معلق "کنایه از ناگهان حاضر شدن کسی" اجلاس اجلاس نشانیدن اجلاس اجلاس "با هم نشستن برای گفتگو یا مشاوره در امری" اجلاس اجلاس "جلسه‌ای رسمی با تعداد شرکت کنندگان محدود که در آن چند نفر سخنرانی می‌کنند و پس از بحث و مذاکره تصمیماتی اتخاذ و گاه قطعنامه‌ای صادر می‌شود" اجلاسیه اجلاسیه "مؤنث اجلاس ؛ دوره دوره‌ای که در آن انجمن تشکیل می‌گردد و اعضای آن برای مشورت و گفت و گو گرد می‌آیند" اجلاف اجلاف "جِ جلف" اجلاف اجلاف "فرومایگان مردمان سفله" اجلاف اجلاف "هر چیز میان تهی" اجلال اجلال "بزرگ و محترم داشتن گرامی داشتن" اجله اجله "جِ جلیل ؛ بزرگان مهان" اجلی اجلی "جلی تر روشن تر هویداتر" اجم اجم "نیستان بیشه انبوه درختان" اجماع اجماع "گرد آمدن متفق شدن بر انجام کاری" اجماع اجماع "جمع کردن" اجماع اجماع "در فقه اسلامی به معنی اتفاق کلمه فقها در مسئله‌ای یا امری" اجماعاً اجماعاً "همگی دست جمعی" اجمال اجمال "به اختصار سخن گفتن ؛ مبهم و نارسا گفتن" اجمال اجمال "سخن خلاصه و مبهم" اجمالاً اجمالاً "به طور خلاصه و مبهم" اجمه اجمه "بیشه نیستان ج اجم" اجناد اجناد "جِ جند؛ لشکرها سپاهیان" اجناس اجناس "جِ جنس" اجناس اجناس "قسم‌ها نوع گونه‌ها" اجناس اجناس "کالاها امتعه" اجنبی اجنبی "بیگانه غریب" اجنبی اجنبی "نا فرمان" اجنحه اجنحه "جِ جَناح ؛ بال‌ها" اجنه اجنه "در عربی جمع جنین و در فارسی به غلط جمع جن گویند" اجهار اجهار "آشکار کردن سخن بلند کردن آواز با صدای بلند چیز ی را خواندن" اجهار اجهار "آشکار کردن" اجهل اجهل "نادان تر جاهل تر" اجود اجود "بهتر نیکوتر" اجود اجود "بخشنده تر جوادتر" اجودان اجودان "نک آجودان" اجور اجور "جِ اَجر؛ اجرها اجرت‌ها" اجوف اجوف "میان تهی درون خالی" اجیر اجیر "مزدور مزد بگیر" اجیرنامه اجیرنامه "عهدنامه‌ای که به موجب آن کار کسی به مدت معینی خریداری می‌شود" احادیث احادیث "جِ احدوثه ؛ افسانه‌ها سخن‌ها" احادیث احادیث "جِ حدیث ؛ روایات اخبار" احاطت احاطت احاطه احاطه احاطه "گرداگرد چیزی را گرفتن" احاطه احاطه "فهمیدن و فراگرفتن به طور کامل و تمام" احالت احالت "نک احاله" احاله احاله "حواله کردن واگذاشتن کار یا امری به عهده دیگری" احاله احاله "از حالی به حال دیگر گشتن" احباء احباء "جِ حبیب ؛ دوستان" احباب احباب "جِ حبیب ؛ دوستان یاران" احبار احبار "جمع حبر؛" احبار احبار "دانشمندان علما" احبار احبار "پیشوایان روحانی یهود" احباط احباط "باطل گردانیدن" احباط احباط "دوری کردن از کسی" احتباس احتباس "در حبس کردن نگه داشتن چیزی" احتجاب احتجاب "در پرده شدن در حجاب شدن" احتجاج احتجاج "دلیل و برهان آوردن" احتجام احتجام "حجامت کردن" احتراز احتراز "پرهیز کردن دوری نمودن" احتراز احتراز "خویشتن داری پرهیز" احتراس احتراس "خود را حفظ کردن" احتراف احتراف "پیشه ور شدن پیشه گرفتن" احتراق احتراق "سوختن آتش گرفتن" احتراق احتراق "محو شدن یکی از پنج سیاره زحل _مشتری _مریخ _زهره _عطارد در زیر شعاع خورشید یا مقارنه خورشید با یکی از آن‌ها" احترام احترام "حرمت گذاشتن بزرگ داشتن" احترام احترام "حرمت بزرگداشت" احتراماً احتراماً "از روی احترام و بزرگداشت" احتساب احتساب "شمردن حساب کردن" احتساب احتساب "نهی کردن از کارهایی که در شرع ممنوع باشد" احتشاد احتشاد "گرد آمدن مردم برای انجام کاری" احتشام احتشام "حشمت و بزرگی یافتن" احتشام احتشام "جاه و جلال" احتصان احتصان "استوار بودن محکم بودن" احتضار احتضار "حاضر شدن" احتضار احتضار "فرا رسیدن هنگام مرگ" احتضار احتضار "جان کندن" احتضار احتضار "شهری شدن از سفر یا بیابان به شهر آمدن" احتضان احتضان "در کنار گرفتن" احتضان احتضان "در پناه گرفتن" احتفاظ احتفاظ "نگاه داشتن حفظ کردن" احتفاظ احتفاظ "خویشتن داری کردن" احتقار احتقار "خوار و حقیر شمردن" احتقار احتقار "خوار شدن" احتلام احتلام "خواب دیدن جماع کردن در خواب" احتلام احتلام "انزال منی در خواب" احتماء احتماء "پرهیز غذایی بیمار" احتماء احتماء "خودداری کردن" احتمال احتمال "حمل کردن" احتمال احتمال بردباری احتمال احتمال "گمان بردن حدس زدن" احتمالات احتمالات "شاخه‌ای از علم ریاضی که در آن احتمال وقوع پیشامدهای تصادفی بررسی می‌شود" احتمالاً احتمالاً شاید احتواء احتواء "گرد کردن فراگرفتن از هر سوی" احتواء احتواء "حاوی بودن دربرداشتن" احتکار احتکار "انبار کردن و نگاهداشتن کالا به قصد گران فروختن" احتکار احتکار انبارداری احتکاک احتکاک "به هم ساییدن به هم سودن" احتیاج احتیاج "نیازمند شدن حاجتمند شدن" احتیاج احتیاج "حاجتمندی نیازمندی" احتیاج احتیاج "نیاز حاجت" احتیاط احتیاط "محکم کاری کردن" احتیاط احتیاط "کاری را با حزم و هوشیاری انجام دادن" احتیال احتیال "حیله کردن" احتیال احتیال "ذمُه دیگری را پذیرفتن" احتیال احتیال "حیله گری چاره ساختن" احجار احجار "جِ حجر؛ سنگ‌ها" احد احد "یکی یک" احد احد "یگانه یکتا" احد احد یکم احد احد "یکی از نام‌های خدا" احداب احداب "گوژپشت گردانیدن" احداب احداب "مهربانی کردن" احداث احداث "جِ حدث" احداث احداث "نوها تازه‌ها هر چیز تازه و نو پدید آمده" احداث احداث جوانان احداث احداث "نوعی حقوق دیوانی ؛ اربعه حدث‌های چهارگانه قتل ازاله بکارت شکستن دندان و کور کردن دهر بلاهای روزگار پیشامدهای دوران موجبه وضوء حدث‌هایی که وضو را باطل می‌کند" احداق احداق "جِ حدقه ؛ سیاهی‌های چشم مردمک‌های چشم" احدالناس احدالناس "هیچکس حتی یک نفر" احدب احدب "گوژپشت کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد" احدب احدب "شمشیر کج" احدوثه احدوثه "سخن شگفت" احدوثه احدوثه "خبر و حدیث" احدوثه احدوثه "کار نو چیز تازه" احدی احدی "منسوب به احد" احدی احدی "مربوط به خدای یگانه" احدی احدی "فرقه‌ای از سپاهیان پادشاه هند" احدیت احدیت یگانگی احدیت احدیت "مقام الوهیت یکتایی خدا" احرار احرار "جِ حر؛ آزادان آزادگان" احرار احرار ایرانیان احراز احراز "فراهم آوردن جمع کردن" احراز احراز "پناه دادن جای دادن" احراز احراز "به دست آوردن رسیدن به چیزی" احراق احراق "سوزانیدن آتش زدن" احرام احرام "جِ حَرَمْ" احرام احرام "جِ حریم" "احرام بستن" احرام_بستن "آهنگ کردن قصد و نیت کردن" احرامی احرامی "پارچه سفیدی که به عنوان بقچه لباس به کار می‌رود" احری احری "سزاوارتر شایسته تر اولی اصلح درخورتر بسزاتر" احزاب احزاب "جِ حزب" احزاب احزاب "گروه‌ها دسته‌ها" احزاب احزاب "گروه‌های کافران شامل برخی از قبایل عرب مانند قریش غطفان و بنی قریظه که با هم متحد شده به جنگ پیامبر رفته بودند" احزاب احزاب "هر گروه سیاسی که مرام و مسلکِ ویژه خود را دارد" احزان احزان "جِ حُزن و حَزَن ؛ غم‌ها و اندوه‌ها" احساس احساس "دریافتن درک کردن" احساس احساس "درک چیزی با یکی از حواس" احساساتی احساساتی "زودرنج کسی که زود دستخوش احساساتش می‌شود" احسان احسان "نیکی کردن" احسان احسان "بخشش کردن" احسان احسان "نیکوکاری بخشش" احسن احسن "آفرین احسنت مرحبا" احسنت احسنت آفرین احشاء احشاء "جِ حشا؛ اندرونه اعضای درونی بدن مانند دل و جگر و معده و روده احصائیه" احشاء احشاء "آمار شمار" احشاء احشاء "دانشی که موضوع آن دسته بندی منظم امور اجتماعی است" احشام احشام "جِ حشم" احصاء احصاء "شمردن ضبط کردن آمار گرفتن سرشماری کردن" احصان احصان "استوار و محکم کردن" احصان احصان "نگه داشتن نَفْس از انجام کار بد" احصان احصان "شوی کردن زن" احصان احصان "زن گرفتن مرد" احصان احصان "زن و مردی که به عقد دائم در آمده باشند که مرد محصن و به زن محصنه گویند" احضار احضار "حاضر آوردن" احضار احضار "فراخواندن به حضور خواستن" احضارنامه احضارنامه "نک احضاریه" احضاریه احضاریه "احضارنامه نامه‌ای که به وسیله آن شخص را به دادگاه یا هر جای دیگر فراخوانند" احفاد احفاد "جِ حافد و حفد" احفاد احفاد "فرزند زادگان نوادگان" احفاد احفاد "یاران خادمان" احق احق "سزاوارتر اولی صاحب حق تر راست تر به سزاتر" احقاف احقاف "جِ حقف ؛ توده‌های ریگ تل‌های شن و ریگ" احقاق احقاق "مطالبه حق کردن ؛ به حق حکم کردن" احقر احقر "حقیرتر کوچکتر خردتر خوارتر" احلال احلال "حلال کردن" احلال احلال "فرود آمدن در جایی" احلال احلال "از حرام بیرون آمدن" احلام احلام "شکیبایی‌ها وقارها" احلام احلام خِردها احلام احلام "جِ حلم ؛ خواب‌ها خواب‌های شیطانی" احلام احلام "جِ حلیم ؛ بردباران" احلی احلی "شیرین تر" احلیل احلیل "آلت تناسلی مرد" "احلیل خوردن" احلیل_خوردن "فریب خوردن" "احلیل زدن" احلیل_زدن "فریب دادن گول زدن" احماد احماد "ستوده کار شدن" احماد احماد "ستودن تحسین کردن" احماض احماض "از حالی به حال دیگر گشتن" احماض احماض "شوخی و مزاح کردن" احماض احماض "از جدیّت به سستی گراییدن" احمال احمال "جِ حَمل ؛ بارهای شکم بارهای درخت" احمال احمال "جِ حَمَل ؛ بره‌ها" احمد احمد "ستوده تر حمیده تر" احمر احمر سرخ احمق احمق "نادان بی خرد بی هوش" احمق احمق "نادان تر سفیه تر" احمقانه احمقانه "به شیوه احمق بی خردانه سفیهانه" احناء احناء اطراف احناء احناء "چیزهای کج و معوج و بی قواره" احنف احنف "انسان یا حیوانی که پایش کج باشد" احوال احوال "جِ حال" احوال احوال "حال‌ها وضع‌ها" احوال احوال "چگونگی مزاج" احوال احوال "کار و بار" احوال احوال سرگذشت "احوال شخصیه" احوال_شخصیه "مجموع صفات انسان که به اعتبار آن شخص در اجتماع دارای حقوق شده و آن حقوق را اجرا کنند مانند تابعیت ازدواج اقامتگاه اهلیت و غیره" "احوال پرسی" احوال_پرسی "پرسش از چگونگی وضع و کار و بار کسی پژوهش و سوال از صحت و بیماری کسی" احوط احوط "با احتیاط تر بیشتر مقرون به احتیاط" احول احول "لوچ دو بین کسی که همه چیز را دوتایی می‌بیند" احول احول "حیله گر چاره گرتر" احکام احکام "محکم کردن استوار کردن" احکام احکام استواری احیاء احیاء "جِ حی" احیاء احیاء زندگان احیاء احیاء "قبیله‌ها خاندان‌ها" احیاناً احیاناً "اتفاقاً گاهگاهی" احیاناً احیاناً "هیچ هرگز" اخ اخ "برادر ج اخوان" "اخ اخ" اخ_اخ "صوتی است که برای نفرت و ناخشنودی بر زبان رانند" "اخ اخ" اخ_اخ "کلمه‌ای است برای ستودن و اظهار خشنودی به هنگام لذت به به" "اخ اخ" اخ_اخ "کلمه افسوس دریغا وای آه" "اخ تف" اخ_تف "آب دهان خیو بزاق" "اخ و تخ کردن" اخ_و_تخ_کردن "عدم رضایت نشان دادن اکراه نمودن" "اخ کردن" اخ_کردن "از روی ناگزیری و اکراه پولی را به کسی دادن" اخاذ اخاذ "رشوه گیر باج گیر" اخاذی اخاذی "رشوه گرفتن باج گرفتن" اخافه اخافه "ترسانیدن خوف در دل کسی افکندن" اخامص اخامص "جِ اخمص گودی‌های کف دست و پا و میان بدن" اخبار اخبار "جِ خبر؛ آگاهی‌ها خبرها" اخباری اخباری "کسی که حکایت‌ها و داستان‌ها را روایت کند" اخباری اخباری "کسی که فقط به ظاهر احادیث اکتفاء کند نه به دلیل‌های عقلی" اخبیه اخبیه "ج خباء" اخبیه اخبیه "خرگاه خیمه" اخبیه اخبیه "یکی از ستارگان سعدالا خب یه منزل بیست و پنجم از منازل قمر" اخت اخت "خواهر همشیره" اخت اخت "مانند مثل قرین ج اَخوات" "اخت بودن" اخت_بودن "مأنوس بودن دمساز بودن" "اخت شدن" اخت_شدن "مأنوس شدن اُنس گرفتن" اختاجی اختاجی "اختاچی اخته چی میرآخور طویله دار مهتر ستوربان" اختاپوس اختاپوس "هشت پا" اختبار اختبار "خبر گرفتن خبرجویی" اختبار اختبار "آزمودن امتحان کردن" اختتام اختتام "به پایان بردن تمام کردن" اختتام اختتام "پایان ختم آخرکار" اختتامیه اختتامیه "پایانی انتهایی" اختتامیه اختتامیه "مراسم پایانی امری" اختداع اختداع "فریفتن فریب دادن" اختر اختر "ستاره کوکب نجم" اختراع اختراع "آفریدن ایجاد کردن" اخترتند اخترتند "بخت نامساعد اقبال بد" اخترروشن اخترروشن "بخت خوب اقبال تابناک" اخترسوخته اخترسوخته "بدبخت پریشان روزگار بداحوال" اخترشمردن اخترشمردن "بی خواب ماندن شب زنده داری" اخترمار اخترمار "اخترشمار منجم" "اخترماران سالار" اخترماران_سالار "از طبقاتی که در دربار ساسانیان نفوذ داشته ستاره شناسان بودند که رییس آنان اخترماران_سالار لقب داشت و در ردیف دبیران و غیب گویان قرار می‌گرفت" اخترمه اخترمه "در میان ایل‌های کرمانشاه یخترمه نیز گویند اسب و سلاح و بار و بنه دشمن که پس از کشتن وی تصاحب کنند" اختروارون اختروارون "طالع بد" اخترگذری اخترگذری "زمان اندک فرصت کم" اخترگوی اخترگوی "منجم فال گوی" اختصار اختصار "کوتاه کردن ایجاز" اختصار اختصار "اکتفاء بسنده کردن" اختصاص اختصاص "ویژه کردن ویژگی" اختصاص اختصاص "خاص گردیدن برگزیده شدن" اختصاصی اختصاصی "منسوب به اختصاص خصوصی مخصوص ویژه" اختصام اختصام "خصومت ورزیدن پیکار کردن" اختطاط اختطاط "خط بر چهره دمیدن ریش درآوردن" اختطاف اختطاف "ربودن همچون برق" اختطاف اختطاف "خیره کردن چشم" اختفاء اختفاء "پنهان شدن پنهان گشتن" اختلاب اختلاب "خدعه کردن" اختلاب اختلاب "با زبان نرم فریب دادن" اختلاج اختلاج "پریدن جستن اعضای بدن مانند چشم" اختلاج اختلاج "انقباض و گرفتن شدید عضلات" اختلاس اختلاس ربودن اختلاس اختلاس دزدیدن اختلاس اختلاس "سوءاستفاده مالی توسط شخصِ مسئول" زهو زهو درخشیدن زهو زهو وزیدن زهو زهو "ناز کردن" زهو زهو "تکبر کردن" "عنانی کردن" عنانی_کردن "رام کردن مطیع کردن" عناوین عناوین "جِ عنوان" عناک عناک "توده ریگ" عنایت عنایت "توجه داشتن دقت کردن" عنایت عنایت "نگهداری کردن حفاظت" "عنایت کردن" عنایت_کردن "توجه کردن" "عنایت کردن" عنایت_کردن "محبت کردن" عنب عنب انگور عنبر عنبر "ماده‌ای خوش بو که از شکم نوعی ماهی به همین نام به دست می‌آید" عنبربار عنبربار "خوش بو معطر" عنبرسوز عنبرسوز "ظرفی که در آن عنبر بسوزانند" عنبری عنبری "منسوب به عنبر" عنبری عنبری "معطر خوشبو" عنبری عنبری "به رنگ عنبر سیاه" عنبرینه عنبرینه "گردنبندی که از عنبر درست کرده و به گردن می‌آویختند" عنبیه عنبیه "پرده‌ای است در چشم شبیه دیافراگم در دوربین عکاسی که میزان ورود نور به چشم را تنظیم می‌کند رنگ عنبیه در افراد متفاوت است" عنت عنت "به رنج و دشواری افتادن" عنت عنت "هلاک شدن" عنت عنت "تباهی نیستی" عنتر عنتر "نک انتر" عند عند "نزد پیش نزدیک" عنداللزوم عنداللزوم "وقت لزوم هرگاه لازم شود" عندالمطالبه عندالمطالبه "هنگام مطالبه در هنگام خواستن" عندلیب عندلیب "بلبل ؛ ج عنادل" عنصر عنصر "اصل بن" عنصر عنصر "ماده جسم بسیط" عنصر عنصر "جسمی که قابل تجزیه به عنصر دیگر نباشد" عنصل عنصل پیاز عنعنه عنعنه "تلفظ کردن همزه مانند عین" عنعنه عنعنه "نقل حدیث و روایت از چند تن به ترتیب از پایین به بالا" عنف عنف "شدت قساوت درشتی" عنفوان عنفوان "اول جوانی" عنفوان عنفوان "اول هر چیز" عنق عنق "گردن ؛ ج اعناق" عنقا عنقا "سیمرغ نام مرغی افسانه‌ای که زال پدر رستم را پرورد جایگاه این مرغ در کوه البرز است" عنن عنن "ناتوانی جنسی در مرد عدم توانایی مقاربت در مرد" عنوان عنوان "دیباچه سرآغاز کتاب یا نامه" عنوان عنوان "نشانی آدرس" عنوان عنوان "واژه یا واژه‌هایی که مقام و منصب یا میزان تحصیلات کسی را نشان می‌دهد" عنوان عنوان دلیل عنوان عنوان بهانه عنوان عنوان "وضع حالت" عنود عنود "ستیزه کار" عنود عنود سرکش عنکبوت عنکبوت "حشره کوچکی دارای چهار جفت پای دراز در زیر شکمش غده‌هایی است که از آن‌ها لعابی ترشح می‌کند و تارهایی در کمال نظم می‌ت ند و به وسیله آن تارها شکار خود رابه دام می‌اندازد ج عناکب و عنکبوتان" عنید عنید ستیزکننده عنید عنید ناسازگار عنید عنید "رو کننده حق" عنیف عنیف "خشن سخت" عنیف عنیف سختگیر عنین عنین "مردی که توانایی جماع کردن ندارد" عهد عهد "شناختن امری" عهد عهد "حفظ کردن" عهد عهد "پیمان بستن" عهد عهد "پیمان میثاق" عهد عهد "روزگار عصر دوره" عهد عهد "به گردن گرفتن و ملتزم شدن امری ضمان ؛ بوق یا دقیانوس کنایه از زمان بسیار دور" عهدنامه عهدنامه "ورقه‌ای که در آن شرایط پیمان را نویسند و امضا و مهر کنند پیمان نامه" عهده عهده "کفالت ضمان" عهده عهده ذمه عهده عهده پیمان عهن عهن "پشم گوسفند و شتر و جز آن" عهود عهود "جِ عهد" عوا عوا "گاوران ؛ نام یکی از صورت ‌های فلکی جنوبی به شکل مردی ایستاده که عصایی در دست دارد" عوار عوار "عیب عیب و عار" عوار عوار "دریدگی و پارگی در پارچه یا جامه" عوارض عوارض "جِ عارضه حادثه پیشامد" عوارض عوارض بیماری عوارض عوارض "در فارسی به معنای مالیات باج" عوارضی عوارضی "جای دریافت عوارض" عوارضی عوارضی "مأمور دریافت عوارض" عوارف عوارف "جِ عارفه ؛ نیکویی‌ها" عواریه عواریه "آب دیده کثیف یا مچاله" عواصف عواصف "جِ عاصفه ؛ بادهای سخت و تند" عواصم عواصم "ج عاصمه شهر پایتخت" عواطف عواطف "جِ عاطفه ؛ مهربانی‌ها محبت‌ها" عواقب عواقب "جِ عاقبت" عواقد عواقد "جِ عاقده عاقد" عواقد عواقد "گره زنندگان" عواقد عواقد "عهد کنندگان" عوالم عوالم "جِ عالَم" عوالم عوالم جهان‌ها عوالم عوالم "حالات مخصوص" عوالی عوالی "جِ عالیه بلندی‌ها" عوام عوام "جِ عامه ؛ همه مردم" عوامل عوامل "جِ عامله کارگران" عوان عوان "میانه سال" عوان عوان "در فارسی به معنای نگهبان پاسبان" عواید عواید "جِ عائده ؛" عواید عواید "در آمدها مداخل" عواید عواید "فواید منافع" عوایق عوایق "جِ عائق و عائقه" عوایق عوایق موانع عوایق عوایق "مشکلات سختی‌ها" عوج عوج "کجی انحناء خمیدگی" عود عود بازگشتن عود عود بازگشت عودت عودت "باز گشتن برگشتن" عودت عودت بازگشت عودسوز عودسوز "ظرفی که در آن عود می‌سوزانند" عور عور "جِ اعور" عور عور "یک چشم" عور عور "در فارسی به معنی لخت برهنه" عورات عورات "جِ عورت پوشیده رویان اهل حرم" عورت عورت "آلت تناسلی شرمگاه" عورت عورت "امری که انسان از آن شرم داشته باشد" عورتینه عورتینه "جنس زن و دختر؛ مق مردینه پسرینه" عوسج عوسج "خار درخت" عوض عوض "بَدَل چیزی که به جای چیز دیگر داده شود" عوضی عوضی "اشتباهی نادرست" عوضی عوضی "بدخُلق بدرفتار" عوضی عوضی "نالایق بی شخصیت" عون عون "یاری کردن کمک کردن" عون عون "یاری مساعدت" عون عون "یاور پشتیبان ؛ ج اعوان" عویل عویل "صدا بلند کردن در گریه و زاری" عویل عویل "شیون و زاری" عکاز عکاز عصا عکاس عکاس "آن که شغلش عکس برداری است" عکس عکس "برگرداندن وارونه کردن" عکس عکس تابیدن عکس عکس "تصویر انسان یا هر چیز دیگری که توسط دوربین عکاسی گرفته می‌شود" تیه تیه "گمراهی سرگردانی" تیه تیه خودپسندی تیه تیه "بیابان بی آب و علف که در آن سرگردان شوند" تیهو تیهو "پرنده‌ای است مانند کبک که کمی از آن کوچکتر است ولی گوشتش خوشمزه تر است رنگ پرهایش خاکستری مایل به زرد و زیر بال‌هایش سیاه است" تیو تیو "تاب طاقت توانایی" تیول تیول "واگذاری زمین و ملک به کسی از طرف پادشاه که آن شخص از طریق مالیات آن ملک برای خود درآمدی فراهم می‌آورد" تیوپ تیوپ "تیوب تویی لاستیک چرخ اتومبیل ؛ لس نوعی تایر بدون تیوپ که خودِ آن از هوا پر می‌شود" تیپ تیپ "نمونه شاخص از یک دسته نوع جنس و صنف" تیپ تیپ "واحدی در نظام کمتر از لشکر بیشتر از هنگ" تیپا تیپا "ضربه‌ای که با نوک پنجه پا زده می‌شود" تیپاکس تیپاکس "نام تجارتی برای مؤسسه ‌های پست خصوصی" "تیک آف" تیک_آف "یک باره به حرکت درآوردن اتومبیل یا موتور سیکلت به شکلی که چرخ‌های آن از زمین اندکی فاصله بگیرد" "تیک آف" تیک_آف "از زمین برخاستن یا بلند کردن هواپیما" "تیک آف" تیک_آف "پریدن یا بلند شدن از تخته شیرجه یا تخته پرش" "تیک تاک" تیک_تاک "تیک تیک صدای یکنواخت ساعت یا هر صدایی که شبیه آن باشد" تیکه تیکه تکه تیکه تیکه "هر چیز درخور و مناسب" تیکوز تیکوز کشک ث ث "پنجمین حرف از الفبای فارسی است که در حساب ابجد برابر می‌باشد این حرف در واژه‌های فارسی وجود ندارد اما در اوستایی و پارسی باستان وجود داشته" ثؤلول ثؤلول "آژخ زگیل ؛ ج ثا´ لیل" ثابت ثابت "پابرجا برقرار" ثابت ثابت "پایدار بادوام" ثابت ثابت "محقق مدلل" ثابت ثابت مثبت "ثابت رأی" ثابت_رأی "آن که در عقیده خود پابرجاست ثابت عقیده" "ثابت شدن" ثابت_شدن "محقق شدن" "ثابت قدم" ثابت_قدم "پابرجا متین" "ثابت قدم" ثابت_قدم "ثابت رای" "ثابت کردن" ثابت_کردن "مدلل ساختن" "ثابت کردن" ثابت_کردن "محق شمردن" ثاد ثاد نَم ثار ثار "کینه کشیدن" ثار ثار خون ثار ثار کینه ثارالله ثارالله "کین خواه خداوند کسی که از دشمنان خدا انتقام گیرد" ثاقب ثاقب "روشن درخشان" ثاقب ثاقب "روشن کننده" ثاقب ثاقب "نافذ سوراخ کننده" ثاقب ثاقب "ستاره روشن" ثالث ثالث سوم ثالث ثالث "آن که نه مدعی و نه مدعی علیه‌است و دعوی مابه الادعا کند" "ثالث ثلاثه" ثالث_ثلاثه "یکی از سه اقنوم" ثالثاً ثالثاً "بار سوم سه دیگر" ثالوث ثالوث "آن چه مرکب از سه باشد ؛ اقدس اب ابن روح القدس" ثامن ثامن "هشتم هشتمین" ثانوی ثانوی "دومی دومین" ثانویه ثانویه "مؤنث ثانوی" ثانی ثانی دوم ثانیاً ثانیاً دوم ثانیاً ثانیاً "بار دوم" ثانیه ثانیه "یک شصتم دقیقه" "ثانیه شمار" ثانیه_شمار "عقربه کوچک ساعت که ثانیه‌ها را معلوم می‌دارد" ثاولوجیا ثاولوجیا اثولوجیا ثاولوجیا ثاولوجیا "علم الهی الهیات" ثاولوجیا ثاولوجیا "علم کلام" ثاوی ثاوی فرودآینده ثاوی ثاوی "اقامت کننده مقیم" ثایر ثایر "انتقام گیرنده" ثایر ثایر خشم ثایره ثایره "مؤنث ثایر" ثایره ثایره هیجان ثبات ثبات "ثبت کننده کارمندی که نامه‌ها را در دفتری مخصوص ثبت می‌کند" "ثبات کردن" ثبات_کردن "پایداری کردن استقامت ورزیدن" "ثبات کردن" ثبات_کردن "ثابت شدن پایدار ماندن" "ثبات کردن" ثبات_کردن "مقاومت کردن" "ثبات کردن" ثبات_کردن "پایداری استقامت" ثبت ثبت "مورد اعتماد کسی که قول او حجت باشد" "ثبت اسناد" ثبت_اسناد "اداره‌ای که ثبت معاملات و نقل و انتقال‌های مربوط به املاک و مستغلات را به عهده دارد" "ثبت املاک" ثبت_املاک "ثبت کردن مشخصات ملک‌ها و آن بر دو قسم است ؛ عادی ثبت ملکی که به موجب درخواست مالک در نقطه‌ای از کشور که ثبت املاک اجباری است به عمل آید ؛ عمومی ثبت ملکی که به موجب اظهارنامه اداره ثبت و دعوت از مالک در نقطه‌ای از کشور که ثبت املاک اجباری است به عمل آید" "ثبت برداشتن" ثبت_برداشتن "صورت برداشتن سیاهه برداشتن" "ثبت کردن" ثبت_کردن "مطلبی را در دفتری یادداشت کردن" ثبوت ثبوت "استوار شدن استقرار یافتن" ثبوت ثبوت "بر جای ماندن ایستادن" ثبوت ثبوت "ثابت شدن امری با دلیل و برهان" ثبوت ثبوت "پایداری دوام" ثبوت ثبوت "استواری استقرار" ثبوت ثبوت تحقق ثبوتی ثبوتی "اثباتی مق سلبی ؛ صفات صفاتی که حق تعالی دارا است مانند قادر عالم ازلی ابدی صادق" ثبوتیه ثبوتیه "مؤنث ثبوتی مق سلبیه" ثبور ثبور بازداشتن ثبور ثبور "هلاک کردن" ثبور ثبور "زیان کشیدن" ثبور ثبور "هلاک گردیدن" ثبور ثبور عذاب ثخذ ثخذ "صورت و جمله هفتم از صور و جمل هفت گانه جمل" ثخن ثخن "ستبر و سخت گردیدن" ثخن ثخن "ستبری ضخامت کلفتی" ثخن ثخن غلظت ثخن ثخن سختی ثخونت ثخونت "ستبر و سخت گردیدن" ثخین ثخین "ستبر سخت" ثخین ثخین "محکم استوار" ثخین ثخین غلیظ ثخین ثخین "حلیم بردبار" ثدی ثدی پستان ثرا ثرا "ثروتمند شدن بی نیاز شدن" ثرا ثرا "دارایی توانگری" ثرم ثرم "شکستن دندان کسی به وسیله زدن" ثروت ثروت "دارایی توانگری" ثروت ثروت "مال بسیار" ثروتمند ثروتمند "دارا توانگر" ثروتمندی ثروتمندی توانگری ثری ثری "تری رطوبت" ثری ثری "خاک نمناک" ثری ثری "زمین خاک ؛ از تا به ثریا از زمین تا بالای آسمان" ثریا ثریا چلچراغ ثریا ثریا "پروین یکی از صورت‌های فلکی" ثرید ثرید "تریت نانی که در آبگوشت یا شیر و غیره بخیسانند و بخورند" ثعالب ثعالب "جِ ثعلب ؛ روباهان" ثعالبی ثعالبی "فروشنده پوست روباه" ثعبان ثعبان "مار بزرگ" ثعبان ثعبان اژدها ثعلب ثعلب روباه ثغر ثغر "دندان‌های جلو" ثغر ثغر سوراخ ثغر ثغر "سرحد مرز ج ثغور" ثغور ثغور "جِ ثغر؛ دندان‌ها دندان‌های پیشین" ثغور ثغور "سرحدها مرزها" ثفل ثفل "کنجاره تفاله" ثفل ثفل "آن چه از مایعی ته نشین شود" ثفل ثفل "تیرگی شیر و روغن" ثفل ثفل "آن چه از معده دفع شود" ثقات ثقات "جِ ثقه ؛ معتمدان" ثقافت ثقافت "زیرک و چالاک شدن" ثقافت ثقافت "استاد و ماهر شدن" ثقال ثقال "شُتر آهسته رو" ثقال ثقال "زن فربه کفَل" جولیدن جولیدن "نک ژولیدن" جولیک جولیک "رند زیرک" جون جون "چوبی که در زیر آن غلطک‌ها نصب کرده و بر گردن گاو می‌بستند و بر بالای غله‌ای که از کاه جدا نشده بود می‌گرداندند تا غله از کاه جدا شود" جوندگان جوندگان "جِ جونده" جوندگان جوندگان "دسته‌ای از پستانداران تیزدندان که دندان‌های پیشین آن‌ها پیوسته رشد می‌کند به طوری که جانور ناچار است برای کوتاه کردن آن‌ها هر چیز را که در دسترس می‌یابد بجود مانند موش سنجاب" جوهر جوهر "اصل و عصاره هر چیز" جوهر جوهر "هر چیزی که قایم به ذات خودش است" جوهر جوهر "هر سنگ گرانبها" جوهردار جوهردار "نژاده اصیل" جوهردار جوهردار "مستعد کاری" جوهردار جوهردار "شمشیر و تیغ آبداده و تیز" جوهرفرد جوهرفرد "کوچکترین بخش هر جسم که دیگر قابل تجزیه نباشد" جوهری جوهری "هر چیز جوهردار" جوهری جوهری جواهرفروش جوژک جوژک جوجه جوگندمی جوگندمی "منسوب به جوگندم" جوگندمی جوگندمی "موی سر و ریش که سیاه و سفید باشد" جوگی جوگی "یوگی مرتاض هندی" جویا جویا "جوینده جستجو کننده" جویان جویان "جستجو کننده" جویبار جویبار "کنار جوی" جویبار جویبار "جوی بزرگی که از جوی‌های کوچک تشکیل شده باشد" جویدن جویدن "غذا یا هر چیز دیگر را زیر دندان له کردن" جویده جویده "آن چه که زیر دندان نرم و خرد شده باشد" جوین جوین "منسوب به جو آنچه که از جو سازند نان جوین" جوینده جوینده "جستجو کننده" جُرده جُرده برهنگی جک جک "دستگاهی به شکل اهرم که برای بالا بردن و نگاه داشتن اشیاء سنگین مانند اتومبیل و غیره به کار برند" جکوزی جکوزی "نام تجارتی نوعی وان حمام که با پاشیدن آب همراه با هوا از منفذهای متعدد گرداب ایجاد می‌کند و به وسیله جریان آب ماهیچه‌ها را مالش می‌دهد آبزن" جگاره جگاره "نک جدکاره" جگر جگر "کبد یکی از اعضای داخلی بدن انسان و حیوان به رنگ سرخ تیره که نقش مهمی در سیستم گوارشی بدن دارد ؛ به دندان گرفتن تحمل کردن شکیبایی کردن ؛ ِ کسی آتش گرفتن الف احساس تشنگی شدید کردن ب احساس دلسوزی یا ناراحتی شدید کردن" "جگر خوردن" جگر_خوردن "رنج کشیدن" "جگر خوردن" جگر_خوردن "غصه خوردن" جگرآور جگرآور "پردل دلیر" جگربند جگربند "دل و جگر و شش و مجموع آن" جگربند جگربند فرزند جگرتاب جگرتاب جگرسوز جگرخراش جگرخراش "عذاب دهنده" جگرکی جگرکی "کسی که دل و جگر گوسفند را کباب می‌کند و می‌فروشد" جگرگوشه جگرگوشه فرزند جگن جگن "گیاهی است باتلاقی که دارای الیاف محکم می‌باشد ژگن و گجن هم گویند" جگن جگن پوشال جگوار جگوار "پستاندار گوشتخوار از تیره گربه سانان دارای جثه‌ای درشت تر از پلنگ یوزپلنگ آمریکا" "جی جی باجی" جی_جی_باجی "جان جانی صمیمیت زیاد بین خانم‌ها" جیب جیب "کیسه مانندی که به لباس می‌دوزند تا در آن پول یا کیف پول و امثال آن را قرار دهند ؛ خود را پر کردن مال اندوختن ؛ کسی را زدن پول کسی را دزدیدن ؛ توی خود گذاشتن بسیار قوی تر یا زرنگ تر بودن ؛ خالی پز عالی در حال تنگدستی ظاهری آراسته داشتن" "جیب بر" جیب_بر "دزدی که پول و مال کسان را از جیب آنان برباید کیسه بر" "جیب برکشیدن" جیب_برکشیدن "در لاک خود فرورفتن گوشه گرفتن" جیبی جیبی "آن چه در جیب جا می‌گیرد مناسب جیب" جیبی جیبی "قطع کتاب در اندازه * / سانتی متر" جیحون جیحون "رود رودخانه" جید جید "نیکو نیک ج جیاد" جیر جیر "پوست دباغی شده نرم که از آن لباس کفش کیف و غیره تهیه کنند" جیران جیران "آهو غزال" جیرجیر جیرجیر "صدای بعضی پرندگان و حشرات مانند گنجشک و سوسک" جیرجیرو جیرجیرو "آدم پر سر و صدا" جیرجیرک جیرجیرک "نک جرواسک" جیره جیره "جنس یا پولی که به مزدوران و سربازان دهند مق مواجب" "جیره خوار" جیره_خوار "کسی که جیره دریافت می‌کند" "جیره خوار" جیره_خوار "مجازاً نوکر" جیزگر جیزگر "رباخوار نزول خوار" جیش جیش "لشکر سپاه" جیغ جیغ "فریاد هر صدای بلند" "جیغ زدن" جیغ_زدن "فریاد کشیدن" جیغو جیغو "آدم پر سر و صدا ؛ جیغ بسیار جیغ کشنده" جیف جیف "جِ جیفه" جیفه جیفه "مردار لاشه هرچیز پست و ناپایدار" جیل جیل "گروه دسته" جیم جیم "نام حرف ششم الفبای فارسی ؛ شدن گریختن پنهان شدن" جین جین "نوعی پارچه کتانی ضخیم و محکم که از آن لباس دوزند" جین جین "شش عدد از هر چیز" جیوش جیوش "جِ جیش" جیوه جیوه "سیماب فلزی است نقره‌ای رنگ که از ماده معدنی شنجرف به دست می‌آید و گاهی به طور خالص در طبیعت وجود دارد وزن مخصوصش / است که در دمای درجه به جوش می‌آید و در تقریباً زیر صفر درجه منجمد می‌گردد" جیپ جیپ "نوعی اتومبیل محکم و سبک که برای گذشتن از جاده‌های ناهموار ساخته شده‌است" جیک جیک "یک جانب قاب که با آن بازی کنند" "خانه دار" خانه_دار "کسی که به کارهای خانه پردازد زنی که امور خانه را با نظم و اقتصاد اداره کند" "خانه داری" خانه_داری "هنر اداره خانه یا مجموعه آگاهی‌های مربوط به آن مانند آشپزی خیاطی" "خانه داری" خانه_داری "شغل و عمل خانه دار" "خانه زاد" خانه_زاد "فرزند خدمتکار که در خانه ارباب به دنیا آمده باشد" "خانه شاگرد" خانه_شاگرد "پسری که کارهای خانه را انجام دهد شاگردخانه" "خانه نشین" خانه_نشین "منزوی گوشه نشین" خانواده خانواده "اهل خانه اهل البیت" خانواده خانواده "مجموعه افراد دارای پیوند سببی یا نسبی که در زیر یک سقف زندگی می‌کنند" خانواده خانواده "مجموعه خویشاوندان خاندان" خانواده خانواده "تیره خاندان" خانوادگی خانوادگی "مربوط یا منسوب به خانواده" خانوار خانوار "خانه وار تعدادِ افراد یک خانواده" خانگاه خانگاه "نک خانقاه" خانگی خانگی "منسوب و مربوط به خانه" خانگی خانگی "آن چه در خانه تهیه کنند" خانگی خانگی "حیوانی که در خانه نگهداری شود" خانی خانی چشمه خانی خانی حوض خانیچه خانیچه "چشمه کوچک" خانیچه خانیچه "حوض کوچک" خاور خاور مغرب خاور خاور مشرق خاوران خاوران مغرب خاوران خاوران مشرق خاوند خاوند "خداوند صاحب" خاوندگار خاوندگار خداوندگار خاویار خاویار "تخم نوعی سگ ماهی که بسیار مقوی و گرانبهاست" خاویه خاویه "زمین خالی" خاک خاک "رویه زمین که باعث رویاندن نباتات می‌شود تراب" خاک خاک "مملکت کشور" خاک خاک "گور قبر گورستان" خاک خاک "چیز بی قدر ؛ بر سر شدن کنایه از سخت بی نوا شدن دچار رویدادی بسیار غم انگیز شدن ؛ به افتادن کنایه از زبون شدن ؛ به افکندن کنایه از شکست دادن" "خاک انداز" خاک_انداز "بیلچه‌ای دارای دسته کوتاه که از فلز یا پلاستیک سازند و با آن آشغال و غیره را به کمک جارو جمع کنند" "خاک دان" خاک_دان "محل ریختن خاک و خاکروبه مزبله" "خاک دان" خاک_دان "کنایه از دنیا جهان عالم" "خاک و خل" خاک_و_خل "گرد و خاک انباشته بر کف زمین‌های خاکی" "خاک کردن" خاک_کردن "به خاک سپردن دفن کردن" "خاک کردن" خاک_کردن "در کُشتی نشاندن حریف روی پا و در پشتش قرار گرفتن" خاکرو خاکرو "مجازاً متواضع فروتن" خاکروبه خاکروبه "خاشاک و آشغال که به سبب روفتن جایی گرد آید" خاکریز خاکریز سنگر خاکریز خاکریز "محلی که خاک در آن ریزند" خاکسار خاکسار "مانند خاک" خاکسار خاکسار "افتاده فروتن" خاکسار خاکسار "پست خوار ذلیل" خجلان خجلان "شرمگین شرمسار" خجلت خجلت "شرمندگی شرمساری" خجول خجول "شرمگین شرمنده" خجک خجک "لکه داغ" خجک خجک "خال سفیدی که در چشم پیدا شود" خجیر خجیر "خوب نیک" خجیر خجیر "زیبا خوبرو" خد خد "چهره رخسار ج خدود" خدا خدا "آفریننده جهان" خدا خدا "مالک صاحب" خدابیامرز خدابیامرز "مرحوم شادروان مغفور" خداحافظ خداحافظ "بدرود تودیع" خدارت خدارت "پرده نشینی مخدره بودن" خداع خداع "فریبکاری فریب آوری خداع فریبکار فریفتار سخت مکار" خدام خدام "جِ خادم ؛ خدمتکاران خدمتگزاران" خداوند خداوند "صاحب مالک" خداوند خداوند پادشاه خداوند خداوند آفریدگار خداوندگار خداوندگار "مالک صاحب" خداوندی خداوندی "مالکیت صاحب بودن" خداوندی خداوندی پادشاهی خداوندی خداوندی الوهیت خداوکیلی خداوکیلی "به راستی درحقیقت" خداپرست خداپرست "آن که خدا را پرستش کند" خدایگان خدایگان "مالک بزرگ" خدایگان خدایگان "پادشاه بزرگ" خدایی خدایی "الوهیت خداوندی" خدر خدر "سستی به خواب رفتن اعضای بدن" خدره خدره "ریزه و خرده" خدره خدره "شراره آتش" خدش خدش "اثری که از زخم یا خراش باقی بماند" خدشه خدشه خراش خدعه خدعه "مکر حیله و فریب" خدم خدم "جِ خادم ؛ خدمتکاران چاکران" خدمت خدمت "بندگی چاکری" خدمت خدمت "خدمت نظام وظیفه ؛ به کران بردن به پایان رساندن خدمت کامل کردن خدمت ؛ رسیدن کنایه از الف دیدار کردن با کسی ب کسی را به شدت تنبیه کردن" خدمتکار خدمتکار "نوکر چاکر" خدمتگزار خدمتگزار "نوکر مستخدم" خدمه خدمه "جِ خادم ؛ خدمتکار" خدن خدن "دوست یار ج اخدان" خدنگ خدنگ "درختی است با چوبی بسیار سخت و محکم که از آن نیزه و تیر و زین اسب درست کنند" خدو خدو "آب دهان بزاق" خدوک خدوک "آشفته پریشان" خدوک خدوک "آزرده خاطر از حسد" خدوک خدوک "رشک حسد" خدوک خدوک "غصه اندوه" خدیش خدیش "بزرگِ خانه" خدیش خدیش "بانوی خانه" خدیعت خدیعت "فریب دستان افسون ج خدایع" خدیو خدیو پادشاه شاهباز شاهباز "شهباز گونه‌ای باز بزرگِ شکاری به رنگ‌های زرد و سفید" شاهبو شاهبو "بوی عنبر عنبر" شاهبو شاهبو "بوی مشک" شاهجانی شاهجانی "منسوب به شاهجان" شاهجانی شاهجانی "پارچه‌ای لطیف که در شهر مرو بافته می‌شد" شاهجانی شاهجانی "پارچه لطیف" شاهد شاهد "گواه گواهی دهنده" شاهد شاهد مثال شاهد شاهد "خوبروی ج شهود" شاهدانه شاهدانه "شهدانه شاهدانج گیاهی است از تیره گزنه‌ها دو پایه علفی یکساله و دارای گونه‌های مختلف است از دانه شاهدانه روغنی با بوی قوی و نامطبوع حاصل می‌گردد که به مصرف تهیه صابون‌های نرم و سوخت می‌رسد از سر شاخه‌های گلدار آن بنگ و جرس گرفته می‌شود و کلمه حشیش نیز به سر شاخه‌های گل دار و همچنین فرآورده‌های آن اطلاق می‌شود" شاهدخت شاهدخت "دختر شاه شاهزاده" شاهدوش شاهدوش "خوب روی خوش سیما" شاهر شاهر "مشهور معروف" شاهراه شاهراه "راهی که وسعت دارد راه عام جاده اصلی و بزرگ" شاهرود شاهرود "رود بزرگ" شاهرود شاهرود "نوعی ساز" شاهرگ شاهرگ "شریانی است ضخیم که خون را از قلب به سر می‌رساند رگ گردن حبل الورید" شاهسوار شاهسوار "سوار دلاور و چالاک" شاهسوار شاهسوار "اسب شاه" شاهق شاهق "بلند مرتفع" شاهنشاه شاهنشاه "لقب شاه ایران شاه شاهان پادشاه بزرگ شاهنشه و شهنشه نیز گویند" شاهنگ شاهنگ "ملکه زنبور عسل" شاهوار شاهوار "شایسته برای شاه" شاهوار شاهوار "هر چیز خوب و گران بها نفیس" شاهورد شاهورد "خرمن ماه هاله" شاهپر شاهپر "شهپر بزرگترین پر در بال طیور؛ شاهبال شهپر" شاهپور شاهپور "پسر شاه شاهزاده" شاهکار شاهکار "کار بزرگ و نمایان کاری که در آن هنرنمایی کرده باشند" شاهی شاهی "منسوب به شاه" شاهی شاهی "واحد پول خُرد برابر با یک بیستم ریال که در عهد قاجاریه و اوایل پهلوی رایج بود" شاهی شاهی "تره تیزک" شاهین شاهین "از پرندگان شکاری شبیه به عقاب" شاهین شاهین "زبانه ترازو" شاپلاق شاپلاق "شپلاق شپلق سیلی توأم با صدا" شاپو شاپو "کلاه تمام لبه" شاک شاک "بز نر تکه" شاکار شاکار "بیگار کار بی مزد" شاکر شاکر "شکرکننده سپاسگزار ج شاکرین" شاکمند شاکمند "نمدی که از پشم گوسفند یا کرک بز سازند" شاکی شاکی "شکایت کننده گله کننده" شاگرد شاگرد "کسی که نزد دیگری علم و ادب یا هنر آموزد" شاگردانه شاگردانه "شاگردانگی پولی که به رسم انعام به شاگرد می‌دهند" شایان شایان "سزاوار شایسته" شایانی شایانی سزاواری شایبه شایبه "عیب آلودگی" شایبه شایبه "شک گمان" شاید شاید "محتمل است ممکن است احتمالاً محتملاً" شایستن شایستن "سزاوار بودن" شایسته شایسته سزاوار شایسته شایسته محترم شایستگی شایستگی لیاقت شایع شایع "فاش آشکار" شایع شایع "پراکنده رایج" شایعات شایعات "جِ شایعه ؛ خبرهای شیوع یافته" شایعه شایعه "مؤنث شایع خبری که شیوع یافته باشد ج شایعات" شایق شایق "راغب مشتاق" شایگان شایگان سزاوار شایگان شایگان "درخور شاه" شایگان شایگان "هر چیز خوب و گران بها" شایگان شایگان فراخ شایگان شایگان خزانه شایگان شایگان "گنج شاهانه" شایگان شایگان "از عیوب قافیه‌است و آن تکرار علامت جمع باشد در قافیه شایورد" شایگان شایگان "هاله خرمن ماه" شایگان شایگان "پرده‌ای است از موسیقی" شاییدن شاییدن شایستن شب شب "نوعی از زاج که بیشتر در یمن به دست آید؛ شب یمانی زاج سفید" "شب آویز" شب_آویز "شباویز مرغ حق پرنده‌ای که شب هنگام از شاخه درختان آویزان می‌شود و می‌خواند" "شب افروز" شب_افروز "هر چیز که در شب روشنایی داشته باشد" "شب افروز" شب_افروز "کرم شب تاب" "شب افروز" شب_افروز "ماه دهم از سال ملکی" "شب باره" شب_باره "شب دوست" "شب باره" شب_باره "زن بدکاره" "شب برات" شب_برات "شب پانزدهم شعبان" "شب بو" شب_بو "گیاهی است از تیره صلبیان که زینتی است و به سبب دارا بودن گل‌های معطر و زیبا غالباً در باغچه‌ها کشت می‌شود شب بوی شقاری شمشم خمخم خیرو خیری نیز گفته می‌شود" "شب تاب" شب_تاب "آن چه که در شب بدرخشد" "شب تاب" شب_تاب "شب چراغ" "شب تاب" شب_تاب "ماه قمر" "شب تاب" شب_تاب "کرم شب تاب" "شب تاز" شب_تاز "تاخت ناگهانی در شب شبیخون" "شب خانه" شب_خانه شبستان "شب خواب" شب_خواب "آن که در شب جایی بخوابد" "شب خواب" شب_خواب "مجازاً روسپی که شب نزد کسی خوابد" "شب خواب" شب_خواب "مردی که شبی با روسپی بیتوته کند" "شب رنگ" شب_رنگ "دارای رنگ تیره" "شب رنگ" شب_رنگ "اسب تیره رنگ" "شب رنگ" شب_رنگ "سنگی است سیاه" "شب زنده دار" شب_زنده_دار "آن که شب را بیدار ماند" "شب غریب" شب_غریب "نان و حلوایی که در شب اول دفن میت به جهت ترویح روح او قسمت کنند" "شب نامه" شب_نامه "هر نوشته‌ای که شب هنگام و پنهانی میان مردم پخش کنند" "شب نما" شب_نما "آن چه به شب جلوه کند و بدرخشد" "شب نما" شب_نما "برطرف کننده تاریکی" "شب نهه" شب_نهه "گنج زر و جواهری که در زیر زمین دفن کنند" "شب پره" شب_پره خفاش شورنده شورنده "شست وشو دهنده" شورنده شورنده "تعمید دهنده" شوره شوره "خجالت خجلت" شورو شورو "پوست بزغاله چرم بزغاله" شورومور شورومور "حقیر ضعیف" شورومور شورومور "شور و غوغا آشوب" شورچشم شورچشم "کسی که از نگاه و نظرش به کسی یا چیزی زیان برسد" شوریدن شوریدن "آشفته شدن" شوریدن شوریدن "به هیجان آمدن" شوریدن شوریدن "شورش کردن" شوریده شوریده آشفته شوریده شوریده عاشق شوریده شوریده دیوانه شوریدگی شوریدگی آشفتگی شوریدگی شوریدگی دیوانگی شوسه شوسه "جاد ه‌ای که عملیات زیرسازی آن انجام شده باشد و به جای آسفالت روی آن شن ریخته باشند جاده ساخته و پرداخته" شوشه شوشه "طلا یا نقره که آن را گدازند و در ناوچه ریزند" شوشه شوشه "هرچیز شبیه شمش" شوشه شوشه "هر چیز طولانی وکوتاه" شوشه شوشه "آبی که در زمستان بر سر ناودان یخ بندد و آویزان شود" شوشه شوشه "ریزه هر چیز" شوشکه شوشکه "شمشیر راست" شوغ شوغ "نک شوخ" شوغا شوغا "جای خوابیدن گاو و گوسفند در شب" شوفاژ شوفاژ گرمایش شوفاژ شوفاژ "هر یک از رادیاتورهای سیستم حرارت مرکزی" شوفر شوفر "راننده اتومبیل" شوق شوق "میل رغبت" شولا شولا "خرقه جامه گشاد و بلندی که روی لباس‌های دیگر می‌پوشند" شولان شولان کمند شوله شوله "یک توپ پارچه که درویشان به جای پتو به کار برند" شولک شولک "اسب اسب تندرو" شولیدن شولیدن "پریشان گردیدن" شولیدن شولیدن "درمانده شدن" شولیده شولیده "شوریده پریشان" شولیده شولیده "درمانده حیران" شوم شوم نامبارک "شوم اختر" شوم_اختر بدبخت شومال شومال "کسی که پارچه را آهار دهد" شومال شومال "ابزاری که بدان پارچه را جلا دهند" شومن شومن "مردی که عهده دار اجرای برنامه‌ای است" شومی شومی "یک بغل غله که چاهخو و دشتبان هنگام برداشت و پیش از کوبیدن غله بردارند و آن عبارت از" شومی شومی "من تبریز غله‌است" شومیز شومیز "زمین شیار کرده و آماده برای زراعت" شومینه شومینه "نوعی بخاری که در داخل دیوار نصب می‌شود هیمه سوز" شومی‌زیدن شومی‌زیدن "شیار کردن" شومی‌زیدن شومی‌زیدن "زراعت کردن" شونیز شونیز "سیاه دانه" شوهر شوهر "مردی که با زنی ازدواج کند مرد زن دار شوی زوج" شووینیسم شووینیسم "قوم پرستی افراطی این عنوان از نام نیکولا شوون یکی از سربازان بسیار وفادار ناپلئون گرفته شده‌است" لماع لماع "بسیار درخشان" لماع لماع "شمشیر درخشنده" لمالم لمالم "لبالب پر" لمباندن لمباندن "غذا را با حرص و عجله خوردن" لمبر لمبر "سرین کفل" لمتر لمتر "تنبل و بی غیرت" لمتر لمتر "فربه پرگوشت" لمح لمح "دزدیده و باشتاب به چیزی نگاه کردن" لمح لمح درخشیدن لمحات لمحات "ج لمحه" لمحه لمحه "زمان کم" لمحه لمحه "یک بار و با شتاب به چیزی نگاه کردن ج لمحات" "لمحه لمحه" لمحه_لمحه "دمبدم همیشه همواره" لمس لمس "سُست شُل بی حس" "لمس شدن" لمس_شدن "بی حس و حرکت شدن" لمشک لمشک "ماستی که در آن شیر و نمک بریزند و بخورند" لمع لمع درخشیدن لمع لمع "درخشیدگی درخشش" لمعان لمعان "درخشیدن تابیدن" لمعه لمعه "پرتو روشنی" لملمه لملمه "انبوهی و ازدحام عده بسیار از هر چیزی در حال جنبش" لمپن لمپن لات لمپن لمپن "پست ترین فرد جامعه از قبیل چاقوکش باج گیر خبرچین و پاانداز" لمیاء لمیاء "زن سیاه لب یا گندم گون لب" لمیت لمیت "چرایی کیفیت" لمیدن لمیدن "بر بالش یا مخده یا صندلی راحتی و غیره برای تمدد اعصاب و استراحت تکیه دادن لم دادن" لن لن "هرگز هرگز نه" "لن ترانی" لن_ترانی "هرگز مرا نبینی" "لن ترانی" لن_ترانی "متلک سخن درشت و پرخاش آمیز" لنب لنب "بزرگ و سنگین" لنبان لنبان "زن فاحشه‌ای که واسطه برای زن‌های دیگر می‌شود" لنبر لنبر "مردم قوی هیکل و فربه و گنده" لنبه لنبه "نک لَنبر" لنبوس لنبوس "اندرون دهان گردبرگرد رخساره از جانب درون لب" لنبک لنبک "نک لَنبر" لنت لنت نوار "لنت ترمز" لنت_ترمز "نواری به شکل نیم دایره که روی کفشک ترمز بسته می‌شود و در وقت لازم به کاسه ترمز می‌چسبد و آن را از چرخیدن باز می‌دارد" لنتر لنتر "نوعی چراغ به بزرگی کاسه‌ای بزرگ که در آن روغن یا پیه کنند و فتیله‌ای دارد و آن را با دو زنجیر از سقف آویزند" لنتی لنتی "کبوتری که به مهربانی فرود آید و هر جا پیش آید بنشیند" طنطنه طنطنه "به صدا درآوردنِ طشت زنگ و مانند آن" طنطنه طنطنه "صدای رود طنبور و مانند آن" طنطنه طنطنه "آوازه کّر و فر" طنفسه طنفسه "زشت خوی گ ردیدن پس از نیک خویی" طنین طنین "بانگ کردن مگس ناقوس و" طنین طنین "بانگ صدا" طنین طنین "نوسانات فرعی صدا پژواک" طهارت طهارت "پاک گردیدن" طهارت طهارت "غسل کردن وضو گرفتن" طهارت طهارت پاکی "طهارت کردن" طهارت_کردن "پاک کردن شستن اندامی که کثیف باشد" "طهارت گرفتن" طهارت_گرفتن "شستشوی پس از دفع ادرار یا مدفوع" طهر طهر "پاک شدن" طهر طهر "پاک شدن زن از حیض" طهر طهر پاکی طهور طهور "طهارت کردن" طهور طهور "آن چه که با آن طهارت کنند" طو طو "ضیافت جشن" طواحن طواحن "جِ طاحنه ؛ دندان‌های آسیا" طوارف طوارف "جِ طارف" طوارف طوارف چشم‌ها طوارف طوارف "خیمه‌ها و خرگاه‌های دامن واکرده جهت نگریستن ماوراء آن" طوارف طوارف "ددان که شکار را بربایند" طواشی طواشی "اخته خایه کشیده" طواشی طواشی "خواجه سرا" طواغی طواغی "جِ طاغیه ؛ گستاخان سرکشان" طواف طواف "بسیار طوف کننده" طواف طواف "خادمی که به مهربانی و عنایت خدمت کند" طواف طواف "در فارسی دوره گرد" طواف طواف عسس طواف طواف "دزد راهزن" "طواف کردن" طواف_کردن "گرد چیزی گشتن دور زدن" طوال طوال "بسیار دراز" طوایف طوایف "جِ طایفه" طوبی طوبی "خیر و خوشی سعادت" طوبی طوبی بهشت طوبی طوبی "نام درختی در بهشت" طور طور "نوع صنف" طور طور "حالت چگونگی" طور طور "حد اندازه" طورانی طورانی وحشی طورانی طورانی "کسی احدی" طوزغو طوزغو "طعامی که پیشکش خویشاوندان و بزرگان کنند" طوزلق طوزلق "خوراکی است که انواع مختلف دارد" طوطی طوطی "پرنده‌ای از راسته طوطیان دارای پرهای سبز و زرد و قرمز و زبان گوشتی و منقار خمیده و قوی که می‌تواند اصوات را تقلید کند" "طوطی خط" طوطی_خط "کنایه از جوانی که تازه مو بر صورتش روییده" "طوطی مقال" طوطی_مقال "کنایه از خوش سخن فصیح" "طوطی وار" طوطی_وار "بی اندیشه و بدون تعقل به آموختن یا از بر کردن مطالب اکتفا کردن" طوع طوع "فرمان بردن" طوع طوع فرمانبرداری طوف طوف "گرد چیزی گشتن" طوف طوف "گردش گشت" طوفان طوفان "باران فراوان و شدید" طوفان طوفان "باد سخت" طوفان طوفان "هر چیز شدید و بسیار" طوق طوق "گردن بند" طوق طوق "هر آن چه که گرداگرد چیزی را فرا گیرد" طوق طوق "خطی بر گرد گردن پرندگان مانند کبوتر و قُمری ؛ لعنت به گردن کسی انداختن او را گرفتار زحمت و ناراحتی طولانی کردن" "طوق بردن" طوق_بردن "آن است که مبارزان هنرمند بر سر نیزه یا مناره حلقه‌ای نصب می‌کردند و از دور تیر می‌انداختند پس هر که تیرش از حلقه می‌گذشت آن حلقه مال وی می‌شد حلقه ربایی" طوقه طوقه حلقه طوقه طوقه "حلقه فلزی چرخ دوچرخه یا موتورسیکلت که لاستیک روی آن قرار می‌گیرد" طوقه طوقه "بخش زیرین چاه که دارای قطر و گشادی بیشتر است" طول طول "منت نهادن بر کسی" طول طول "فزونی جستن بر کسی" طول طول "احسان کردن" "طول دادن" طول_دادن "به تأخیر انداختن به درازا کشاندن" طولانی طولانی "دراز طویل" طولانی طولانی دیر طولاً طولاً "از طول به درازا مق عرضاً" طومار طومار "نامه دفتر" طومار طومار "نوشته دراز" طوی طوی "جشن شادی" طوی طوی "ضیافت مهمانی" طویت طویت "نیت اندیشه" طویت طویت "راز باطن" طویل طویل "دراز بلند" طویل طویل "یکی از بحور شعر عرب که وزن آن چهار بار فعولن_مفاعیلن است" "طویل المدت" طویل_المدت "زمان زیاد مدت طولانی" طویله طویله "مؤنث طویل زن دراز بالا" طویله طویله "ریسمانی که با آن پای ستور را ببندند" طویله طویله "در فارسی به معنی اصطبل" "طویله بستن" طویله_بستن "خیمه زدن" طپان طپان تپنده طپان طپان "بی قرار مضطرب" طپانچه طپانچه "نک تپانچه" طی طی "درنوردیدن پیمودن" طی طی "پوشاندن پنهان کردن" طی طی "ضمن لا چیزی که لای چیز دیگر بپیچند" "طی الارض" طی_الارض "نوعی کرامت خاص اولیا و عارفان و آن پیمودن مسافت زیادی است در مدتی کم" "طی کردن" طی_کردن گذشتن "طی کردن" طی_کردن درنوردیدن "طی کردن" طی_کردن مردن طیار طیار "پرواز کننده پرنده" طیار طیار "چُست و چالاک تیزرو" طیار طیار "ترازو زبانه ترازو" طیار طیار "نوعی کشتی" طیاره طیاره "مؤنث طیار" طیاره طیاره "کشتی تیزرو" طیاره طیاره هواپیما طیاری طیاری "تریاک مالی" طیاش طیاش سبکسر طیاش طیاش "کسی که اراده ثابت ندارد" طیان طیان "مرد گرسنه" طیان طیان "گلگر گلکار بناء" طیب طیب پاکیزه طیب طیب خوب طیب طیب "روا حلال" طیب طیب خوشبو طیبات طیبات "جِ طیبه ؛ خوش طبعی‌ها خوش منشی‌ها" طیبت طیبت مزاح طیبت طیبت حلال طیبت طیبت خالص طیبه طیبه "مؤنث طیب ج طیبات" طیبه طیبه "از اعلام زنان است" طیت طیت "حاجت نیاز" طیت طیت "نیت قصد" طیر طیر پریدن طیر طیر "ج طایر؛ پرندگان" طیران طیران "پرواز کردن" طیران طیران پرواز طیره طیره "فال بد" "طیره شدن" طیره_شدن "خشمگین شدن" "طیره کردن" طیره_کردن "به خشم آوردن" "طیره گرفتن" طیره_گرفتن "غضبناک شدن" "طیره گری" طیره_گری "خشم غضب" صفاق صفاق "پرده‌ای است دوجداره و دارای ترشح مخصوص در بین دو جدار که منضم به اعضای داخل بطن و لگن می‌باشد صفاق اصل مزودرمی دارد و لایه مجاور به احشاء آن را صفاق احشایی و لایه مجاور به عضلات شکم را صفاق جداری گویند" صفاهان صفاهان "سپاهان اسم شهر اصفهان" صفاهان صفاهان "یکی از نواهای موسیقی قدیم" صفاهانک صفاهانک "یکی از دوازده مقام موسیقی قدیم" صفت صفت "چگونگی کسی یا چیزی را گفتن" صفت صفت ستودن صفت صفت "بیان حال" صفت صفت "چگونگی چونی" صفت صفت "باطن معنی" صفت صفت "خلق و خوی" صفت صفت "کلمه‌ای است که به اسم افزوده می‌شود تا حالت و چگونگی آن را بیان کند ج صفات" "صفت کردن" صفت_کردن "توصیف کردن" "صفت کردن" صفت_کردن ستودن صفح صفح "درگذشتن از گناه کسی" صفح صفح "روی گردانیدن" صفح صفح "طرف و کناره چیزی" صفحه صفحه "رویه و سطح چیزی ج صفحات" صفحه صفحه "کناره چیزی جانب" صفحه صفحه "چهره صورت" صفحه صفحه "در فارسی هر یک از دو سوی یک ورق کاغذ مقوا و مانند آن" صفحه صفحه "صفحه مدوری که روی آن موسیقی یا آواز یا گفتار ضبط شده‌است و به کمک گرامافون به صدا درمی آید" صفحه صفحه "منطقه سرزمین" صفحه صفحه "برگ ورق" اختلاط اختلاط "آمیخته شدن آمیختن" "اختلاط کردن" اختلاط_کردن "معاشرت کردن" اختلاف اختلاف "با یکدیگر ناسازگاری کردن نزاع کردن" اختلاف اختلاف "تغییر مکان ظاهری ستاره" اختلال اختلال "درهم و بر هم شدن کار خلل پذیرفتن" اختلال اختلال "بی سروسامانی" اختناق اختناق "خفه شدن" اختناق اختناق "خفه کردن" اختناق اختناق خفگی اخته اخته "انسان یا حیوانی که بیضه‌هایش را کشیده باشند بی خایه خواجه نیز گویند" "اخته بیگ" اخته_بیگ "کسی که اخته کردن حیوانات به دستور او است اخته چی میرآخور رییس طویله و اصطبل" "اخته کردن" اخته_کردن "تخم کشیدن خصی کردن" "اخته کردن" اخته_کردن "مدتی در برف یا ی خ نهادن گوشت خام تا ترد و نازک شود" اختیار اختیار "گزیدن انتخاب کردن" اختیار اختیار "آزادی عمل" "اختیار آمدن" اختیار_آمدن "برگزیدن پذیرفتن" "اختیار کردن" اختیار_کردن "انتخاب کردن گزیدن" اختیاری اختیاری "ارادی کاری که با اختیار و اراده انجام شود" اختیال اختیال "تکبر کردن" اختیال اختیال "خیال کردن" اختیال اختیال "گردنکشی تبختر" اخدان اخدان "جِ خدن ؛ دوستان یاران" اخدود اخدود "شکاف زمین" اخذ اخذ "گرفتن ستدن ؛ رأی رأی گرفتن برای برگزیدن کسی یا انتخاب چیزی یا امری" اخرا اخرا "یک نوع خاک رس به رنگ‌های مختلف زرد نارنجی قرمز قهوه‌ای که آن را در نقاشی و رنگ کاری به کار می‌برند" اخراج اخراج "بیرون کردن بیرون کشیدن" اخراجات اخراجات "جِ اخراج" اخراجات اخراجات مخارج اخراجات اخراجات مالیات اخرب اخرب "در علم عروض آن است که میم اول و نون آخر مفاعیلن را بیندازند تا فاعیل بماند آن را به مفعول تبدیل کنند و اسم این زحاف خرب است و اسم جزیی که عمل خرب در آن واقع شود اخرب" اخرس اخرس "گنگ لال" اخرم اخرم "آن که بینی اش را سوراخ کرده باشند" اخرم اخرم "شعری که در وزن آن خرم واقع شده باشد یعنی فعولن را عولن و به واژه اخرم اضافه شود مفاعلتن را فاعلتن گویند" اخروی اخروی "آن جهانی ؛منسوب به آخرت" اخری اخری "دیگر پسین" اخری اخری "آخرت جهان دیگر" اخس اخس "خسیس تر زبون تر فرومایه تر خوارتر" اخسمه اخسمه "آخسمه آبجو" اخشاب اخشاب "جِ خشب" اخشاب اخشاب چوب‌ها اخشاب اخشاب "چوب‌های خوشبو" اخشم اخشم "گنده بینی آن که بوی بد و خوب را درنمی یابد" اخص اخص "خاص تر گزیده تر" اخصاء اخصاء "اخته کردن" اخضر اخضر سبز اخضر اخضر "کبود آبی" اخضرار اخضرار "سبز شدن به رنگ سبز درآمدن" اخضرار اخضرار "سبز شدن کشت" اخطاء اخطاء "خطا کردن اشتباه کردن" اخطاء اخطاء "منسوب به خطا کردن خطا گرفتن بر کسی" اخطار اخطار "جِ خطر؛ بلاها سختی‌ها" اخطاریه اخطاریه "نامه‌ای که از طرف دادگاه برای شخص یا اشخاصی فرستاده می‌شود و در آن مطلب مورد نظر را برای شخص یادآور می‌شوند" اخفاء اخفاء "پنهان کردن نهان داشتن" اخفاف اخفاف "جِ خُف" اخفاف اخفاف "کف پای شتر" اخفاف اخفاف "سم شترمرغ" اخفاف اخفاف کفش اخفاق اخفاق "بی مراد بازگشتن جوینده مأیوس شدن" اخفاق اخفاق "غزا کردن و غنیمت نیافتن" اخفش اخفش "کسی که چشمش ضعیف و کم نور باشد" اخفش اخفش "شب پرک" اخلاء اخلاء "خالی یافتن" اخلاء اخلاء "خالی کردن در خلوت بردن کسی را" اخلاء اخلاء "خالی شدن در جای خلوت و بی مزاحم افتادن خلوت کردن با" اخلاص اخلاص "پاک کردن ویژه کردن" اخلاص اخلاص "دوستی پاک و بی ریا داشتن خلوص نیت داشتن" اخلاط اخلاط "جِ خِلط" اخلاط اخلاط "چیزهای درهم آمیخته" اخلاط اخلاط "در طب قدیم صفرا وخون و بلغم و سودا" اخلاف اخلاف "جِ خَلف ؛ جانشینان بازماندگان" اخلاق اخلاق "جِ خُلق ؛ خوی‌ها" اخلاقاً اخلاقاً "از نظر اخلاق مطابق اخلاق" اخلال اخلال "زیان رسانیدن خلل وارد کردن" اخم اخم "اخمه آژنگ ترشرویی درهم کشیدگی ابرو از اوقات تلخی و بدحالی ؛ کسی توی هم بودن عبوس بودن ترشرو بودن" "اخم و تخم" اخم_و_تخم "ترشرویی بدخُلقی" اخماس اخماس "جِ خمس" اخمالو اخمالو "اخمو همیشه اوقات تلخ" اخمو اخمو "ترشرو بداخلاق" اخوات اخوات "جِ اخت" اخوات اخوات خواهران اخوات اخوات "مانندها شبیه‌ها" اخوال اخوال "جِ خال داییان دایی‌ها برادران مادر" اخوان اخوان "تثنیه اخ دو برادر" "اخوان الصفاء" اخوان_الصفاء "برادران یکدل صوفیان" "اخوان الصفاء" اخوان_الصفاء "نام انجمنی از دانشمندان ایرانی که در میانه سده چهارم هجری در بصره و بغداد تشکیل شد که هدف آنان هماهنگ کردن اسلام و حکمت و فلسفه یونان بود" "اخوان المسلمین" اخوان_المسلمین "نام جمعیتی که توسط حسن البنا در سال در مصر بوجود آمد و هدف آن احیای شعائر دین و ایجاد وحدت اسلامی بود این جنبش در سال قصد ترور عبدالناصر به علت نزدیک شدن او به غرب را داشتند که در نتیجه سازمانشان منحل و سرانشان اعدام شدند" اخوانیات اخوانیات "جِ اخوانیه ؛ نامه‌های دوستانه" اخوت اخوت "برادر شدن دوست شدن" اخوت اخوت برادری اخوی اخوی برادر اخوین اخوین "تثنیه اَخ دو برادر" اخچه اخچه "اقچه آقچه" اخچه اخچه "ریزه زر" اخچه اخچه "سکه زر و مهر درم از زر و نقره" اخچه اخچه "مطلق زر و سیم" اخچه اخچه روپیه اخگر اخگر "پاره آتش شراره جرقه" اخیار اخیار "جِ خیر؛ نیکان برگزیدگان" اخیر اخیر "پسین بازپسین آخری" اخیراً اخیراً "در آخر به تازگی جدیداً" اخیه اخیه "آخیه میخ آخور ریسمان یا قلاب‌هایی که در طویله کنار آخور نصب می‌کنند و چهارپایان را به آن‌ها می‌بندند ج اواخی یا اخایا" ادا ادا "به جا آوردن پرداختن دینی که بر شخص فرض و لازم است" ادا ادا "ناز کرشمه" ادا ادا "رمز اشاره" ادا ادا "حرکات مسخره و بیهوده" ادا ادا تقلید "ادا اطوار" ادا_اطوار "شکلک سازی" "ادا اطوار" ادا_اطوار "تقلید در آوردن" اداء اداء "به جا آوردن انجام دادن" ادات ادات "افزار ابزار آلت وسیله" اداره اداره "نظام دادن گرداندن کار" اداره اداره "بخشی از هر وزارتخانه که مسئولیت انجام دادن بخشی از کارهای دولتی را به عهده دارد" "اداره بازی" اداره_بازی "تشریفات اداری فرمالیته" اداری اداری "منسوب به اداره وابسته به اداره" اداری اداری "آن که در اداره کار کند" ادام ادام "خورش نان خورش قاتق اِبا" ادام ادام "پیشوای قوم" ادام ادام "موافق و سازگار" ادامه ادامه "دایم داشتن دوام دادن" ادانی ادانی "جِ ادنی" ادانی ادانی "نزدیکان نزدیک ترها" ادانی ادانی "عوام از طبقات پَست" ادب ادب "فرهنگ دانش" ادب ادب هنر ادب ادب "معاشرت روش پسندیده" ادب ادب "شرم حرمت" "ادب دیدن" ادب_دیدن "ادب شدن تنبیه شدن" "ادب ساز" ادب_ساز "ادب سازنده تربیت کننده" "ادب کردن" ادب_کردن "مجازات کردن" ادباء ادباء "جِ ادیب ؛ مردمان دارای ادب و فرهنگ" ادبار ادبار "پشت کردن پشت به دشمن کردن و گریختن" ادبار ادبار "نگون بختی بدبختی" ادبار ادبار "نگون بخت سیه روز" ادبی ادبی "نوشته‌ای که موضوع و سبک آن ادبی باشد نوشته‌هایی که با فنون ادبی بستگی داشته و درباره ادبیات باشد" ادبیات ادبیات "آثار ادبی علوم ادبی ؛ تطبیقی مطالعه ادبیات به شیوه فرامرزی ؛ کلاسیک مجموعه آثار با ارزش باقی مانده از سخنوران و نویسندگان کهن هر ملتی ؛ ِ شفاهی مجموعه آثار فرهنگی رایج در بین مردم اعم از چیستان‌ها متل‌ها افسانه‌ها و همانند آن" ادبیر ادبیر "نحوست بدبختی" ادبیر ادبیر "منحوس بدبخت" ادخار ادخار "ذخیره کردن" ادخار ادخار برگزیدن ادخال ادخال "درآوردن داخل کردن" ادخل ادخل "زدن تخمین زدن" ادراج ادراج "داخل کردن" ادراج ادراج "درنوردیدن پیچیدن" ادرار ادرار "روان ساختن جاری کردن" ادرار ادرار "وظیفه مقرری" ادرار ادرار "بول شاش" ادرارنامه ادرارنامه "حکم اعطای حقوق و مستمری" ادراک ادراک "دریافتن فهمیدن" ادرمه ادرمه "نک آدرم" ادرکنی ادرکنی "به من کمک کن مرا دریاب" ادعاء ادعاء "دعوی کردن مدعی شدن" ادعاء ادعاء "نام و نسب خویش گفتن پیش حریف در کارزار" ادعاء ادعاء "آرزو کردن" ادعانامه ادعانامه "هر نوشته‌ای که دعوی و ادعایی را علیه کسی یا کسانی دربرداشته باشد" ادعانامه ادعانامه "نوشته‌ای رسمی که به وسیله آن دادستان و یا مقام دیگری از دادگاه صالحه برای متهم به ارتکاب جرمی تقاضای رسیدگی و مجازات می‌کند کیفرخواست" ادعیه ادعیه "جِ دعاء" ادغام ادغام "در هم فشردن و فرو بردن دو چیز" ادغام ادغام "حرفی را در حرف دیگر آمیختن" ادله ادله "جِ دلیل ؛ برهان‌ها حجت‌ها" ادمان ادمان "پیوسته و دایم کاری را کردن" ادناس ادناس "جِ دَنس ؛ آلوده به چرک آلوده به زشتخویی" ادنی ادنی "نزدیک تر اقرب" ادنی ادنی "زبون تر پست تر ج اَدانی" ادهان ادهان "جِ دُهن دُهنه ؛ روغن‌ها چربی‌ها" ادهم ادهم "سیاه رنگ خاکستری" ادهم ادهم "آثار نو" ادهم ادهم "آثار کهنه و پوسیده" ادهم ادهم "بند قید" ادهم ادهم "اسب سیاه اسب تندرو" ادهمان ادهمان اسب ادوات ادوات "جِ اَدات ؛ آلت‌ها اسباب‌ها دست افزارها" ادوار ادوار "جِ دور؛ گردش‌ها زمان ‌ها" ادوار ادوار "دوایر نود و یک گانه موسیقی" ادواری ادواری "نوبتی دوره‌ای" ادویه ادویه "جِ دواء؛ داروها" ادویه ادویه "عموم دیگ افزارها از هر نوع مانند فلفل دارچین زیره" "ادویه جات" ادویه_جات "جِ ادویه" ادکلن ادکلن "مایع خوشبو کننده‌ای مرکب از آب الکل و عطرهای مختلف مأخوذ از شهر کلن آلمان که مرکز ساخت آب‌های معطر است" ادکن ادکن "تیره گون خاکستری رنگ" ادیال ادیال "پتو مفرش گونه‌ای که لحاف و فرش و مانند آن را در آن بندند" ادیان ادیان "جِ دین ؛ کیش‌ها آیین‌ها" ادیب ادیب "بافرهنگ دانشمند" ادیب ادیب "دانای علم و ادب" ادیب ادیب "معلم مربی" ادیبانه ادیبانه "مانند ادیبان" ادیبانه ادیبانه "ادبی مربوط به ادبیات" ادیت ادیت ویرایش ادیتور ادیتور ویراستار ادیم ادیم "چرم دباغی شده" ادیم ادیم "پوست خوشبوی سرخ رنگ" ادیم ادیم "روی زمین" ادیم ادیم "سفره غذا" اذابه اذابه "آب کردن ذوب کردن گداختن" اذابه اذابه "غارت کردن" اذابه اذابه "نیکو کردن کار خود را" اذاعه اذاعه "آشکار ساختن فاش کردن" اذاقت اذاقت چشانیدن اذاقت اذاقت "چیزی آزمودن" اذاقت اذاقت "مکافات امری را نمودن" اذالت اذالت "فروهشتن دامان دراز کردن دامن" اذان اذان "آگاه کردن خبر دادن" اذان اذان "خبر دادن از وقت نماز" اذعان اذعان "اقرار کردن گردن نهادن" اذعان اذعان "فروتنی کردن فرمانبرداری" اذفر اذفر "خوشبو پربو مشک اذفر" اذل اذل "ذلیل تر خوارتر" اذلال اذلال "پست شمردن خوار گرفتن" اذله اذله "جِ ذلیل ؛ ذلیل شدگان" اذله اذله "جِ ذلول ؛ نرم دلان" اذمه اذمه "جِ ذمام و ججِ ذمه ؛ حق و حقوق" اذن اذن گوش "اذن دادن" اذن_دادن "رخصت دادن جایز شمردن مرخص کردن" اذناب اذناب "جِ ذَنَب" اذناب اذناب "دم‌ها دنبال‌ها" اذناب اذناب "بندگان کنیزکان" اذهاب اذهاب "بردن دور کردن" اذهاب اذهاب "جاری ساختن" اذهاب اذهاب "زراندود کردن" اذهال اذهال "به فراموشی سپردن" اذکار اذکار "جِ ذکر؛ یاد کردن‌ها وردها دعاها" اذکیاء اذکیاء "جِ ذکی" اذکیاء اذکیاء زیرکان اذکیاء اذکیاء پاکان اذی اذی "آزار رنج" اذی اذی "خس و خاشاک" اذی اذی رنجش اذی اذی "رنجه کردن رنجیدن" اذی اذی پلیدی اذیال اذیال "جِ ذیل ؛" اذیال اذیال دامن‌ها اذیال اذیال "آخر چیزها" اذیال اذیال دُم‌ها اذیت اذیت "آزار رنج زحمت" اذیت اذیت "آزرده شدن رنج کشیدن" اذیت اذیت "رنجانیدن اذا و اذی نیز گویند" ار ار "هرگاه اگر" ار ار یا ارائه ارائه "نمودن نشان دادن" ارابه ارابه "گاری با دو چرخ که از چوب می‌ساختند و برای حمل بار از آن استفاده می‌کردند" اراجیف اراجیف "جِ ارجاف ؛ سخنان یاوه و دروغ" اراحه اراحه "آسودن برآسودن" اراحه اراحه "راحت رسانیدن آسایش دادن" اراحه اراحه "حق به حق دار دادن رو کردن حق کسی را" ارادت ارادت خواستن ارادت ارادت "خواست میل قصد" ارادت ارادت "در فارسی علاقه مندی سرسپردگی مرید به مرشد" ارادت ارادت "دوستی از روی اخلاص و بی ریایی" ارادتمند ارادتمند "آن که ارادت می‌ورزد مخلص" اراده اراده "گردونه ارابه" اراذل اراذل "جِ ارذل ؛ ناکسان زبونان مردم پست" اراضی اراضی "جِ اَرض" اراضی اراضی زمین‌ها اراضی اراضی "زمین‌های دایر و مزروع ؛ موات زمین ‌هایی که دایر نباشد و مالکی نداشته باشد ؛ ِ عُشر زمین‌هایی که موقع گرفتن مالیات مساحت آن منظور نمی‌شود ؛ بایر زمین‌هایی که در آن‌ها کشت و زرع و آبادی نباشد مق دایر" اراقت اراقت "ریختن آب یا مایعات" اراقت اراقت شاشیدن اراقه اراقه "نک اراقت" اراقیطون اراقیطون باباآدم ارامل ارامل "جِ ارمل و ارامله" ارانگوتان ارانگوتان "اوران اوتان جانوری است از نوع آدم نمایان دارای قد نزدیک به انسان بدنش پر مو با سینه پهن و دست‌های دراز تا زانو و بازوان ستبر دُم ندارد و مانند انسان روی دو پا حرکت می‌کند و در جوانی بسیار باهوش است و زود اهلی می‌شود" اراک اراک "درختچه‌ای است از تیره اراکی‌ها که فقط شامل یک گونه‌است برگ‌هایش متقابل و کمی گوشتالو است گل‌هایش سفیدرنگ و کوچک و به شکل خوشه که در انتهای شاخه‌ها قرار می‌گیرند می‌باشد میوه اش هسته و زردرنگ است و آن را کباث نامند و در صورتی که نارس باشد سبزرنگ است که خمط یا جهاض نامیده می‌شود و خواص دارویی دارد" اراک اراک "مرکز استان مرکزی" ارایک ارایک "جِ اَریکه ؛ تخت‌ها" ارب ارب حاجت ارب ارب "مقصود ج آراب" ارباب ارباب "جِ رب" ارباب ارباب "پرورش دهندگان مربیان" ارباب ارباب "مالک دارا صاحبِ مِلúک" ارباب ارباب خداوندگار ارباب ارباب آقا "ارباب رجوع" ارباب_رجوع "مراجعه کنندگان متقاضیان رجوع کنندگان" "ارباب رعیتی" ارباب_رعیتی "نظام اجتماعی و اقتصادی که در آن ارباب مالک وسایل تولید است و با بهره کشی از رعیت به محصول اضافی دست می‌یابد" "ارباب فرمان" ارباب_فرمان "اولیاء اولوالامر" "ارباب معنی" ارباب_معنی "خاصان فرزانگان دل آگاهان" اربطه اربطه "جِ رباط ؛ کاروانسراها" اربع اربع چهار اربع اربع "چهار زن" اربعه اربعه "اربع چهار" اربعه اربعه "چهار مرد" اربعه اربعه چهارگانه اربعین اربعین "چهل چهلم" اربعین اربعین "چله چهل روزی که صوفیان در گوشه‌ای نشسته به ریاضت و عبادت پردازند" اربعین اربعین "چهلمین روز درگذشت شخص" اربعین اربعین "چهل روز بعد از روز عاشورا بیستم ماه صفر" اربیان اربیان میگو اربیان اربیان "بابونه سگ" ارتاج ارتاج "در را محکم بستن" ارتاق ارتاق "اورتاق اورتاغ ارتق ارتاغ" ارتاق ارتاق "تاجر بازرگان" ارتاق ارتاق "شریک انباز مصاحب" ارتباط ارتباط "ربط دادن پیوند چیزی به چیزی" ارتباط ارتباط "بستگی پیوستگی رابطه ج ارتباطات" ارتباطات ارتباطات "جِ ارتباط" ارتباطات ارتباطات "اطلاعات و پیام‌های مبادله شده" ارتباطات ارتباطات "مجموعه عمل‌ها و وسیله‌هایی که ارتباط را برقرار می‌کنند" ارتباطات ارتباطات "طریقه یا نظام برقراری ارتباط" ارتباطی ارتباطی "منسوب به ارتباط آن چه که بستگی به ارتباط داشته باشد" ارتباطی ارتباطی "ویژگی آن چه که با آن ارتباط برقرار می‌شود" ارتجاء ارتجاء "امیدوار بودن" ارتجاء ارتجاء امیدواری ارتجاج ارتجاج "جنبیدن لرزیدن" ارتجاج ارتجاج "موج زدن دریا" ارتجاج ارتجاج "لرز لرزه" ارتجاج ارتجاج "تشویش اضطراب" ارتجاع ارتجاع بازگشتن ارتجاع ارتجاع بازگشت ارتجاع ارتجاع "باز گردانیدن" ارتجاع ارتجاع "نیروهای کهنه گرا و مخالف پیشرفت و تمدن" ارتجاعی ارتجاعی "منسوب به ا رتجاع حالت ارتجاعی" ارتجاعی ارتجاعی "آن که به بازگشت به اصول پیشین معتقد است آن که با جهش و پیشرفت مخالف باشد" ارتجال ارتجال "بی اندیشه و به بدیهه سخن و شعر گفتن" ارتجالاً ارتجالاً "به ارتجال به بدیهه بی درنگ" ارتحال ارتحال "کوچ کردن" ارتحال ارتحال "رحلت کردن مردن" ارتداد ارتداد "از دین برگشتن کافر شدن" ارتزاق ارتزاق "روزی گرفتن روزی یافتن" ارتزاق ارتزاق "روزی دادن" ارتسام ارتسام "رسم و فرمان به جای آوردن" ارتسام ارتسام "نقش گرفتن صورت پذیر شدن" ارتش ارتش "نیروهای نظامی یک کشور" ارتشاء ارتشاء "رشوه گرفتن" ارتشبد ارتشبد "بالاترین درجه نظامی در نظام ایران" ارتشتار ارتشتار "نظامی سپاهی رزمنده ج ارتشتاران" ارتشی ارتشی "منسوب و مربوط به ارتش" ارتشی ارتشی "آن که در ارتش کار می‌کند" ارتشی ارتشی "به رنگ لباس‌های نظامی خاکی" ارتصاد ارتصاد "چشم داشتن چشم به راه بودن" ارتضاء ارتضاء "پسندیدن خشنود شدن" ارتضاء ارتضاء برگزیدن ارتضاع ارتضاع "شیر خوردن" ارتعاب ارتعاب "ترسیدن هراسیدن" ارتعاد ارتعاد لرزیدن ارتعاد ارتعاد "مضطرب گردیدن" ارتعاش ارتعاش "جنبیدن لرزیدن" ارتعاش ارتعاش لرزاندن ارتعاش ارتعاش لرزه ارتفاع ارتفاع "برخاستن بلند شدن" ارتفاع ارتفاع "جمع آوری محصول" ارتفاع ارتفاع "بلندی اوج فاصله بین رأس تا ضلع روبرو" ارتفاع ارتفاع "حاصل زراعت" ارتفاع ارتفاع "بلندی سطح زمین نسبت به سطح دریا" ارتفاع ارتفاع "فاصله ستاره از افق" ارتفاعات ارتفاعات "جِ ارتفاع" ارتفاعات ارتفاعات "بلندی‌ها ا وج‌ها آن چه از سطح زمین برتر و بلندتر است تپه‌ها کوه‌ها" ارتفاعات ارتفاعات "محصول و دانه‌ها و غله‌های برداشت شده از زمین" ارتفاق ارتفاق "بر آرنج تکیه دادن تکیه دادن بر نازبالش" ارتفاق ارتفاق "رفاقت کردن همراهی کردن" ارتفاق ارتفاق "دوست طلبیدن" ارتفاق ارتفاق "حقی است برای شخص به تبعیت از ملک خود در ملک شخص دیگر برای استفاده بردن کامل از ملک خویش مانند حق مجری حق پنجره حق ناودان و غیره" ارتقاء ارتقاء "برآمدن بلند شدن" ارتقاء ارتقاء صعود ارتقاب ارتقاب "چشم داشتن چشمداشت" ارتقاب ارتقاب "دیدبانی کردن" ارتقاب ارتقاب "بالا آمدن" ارتماس ارتماس "به آب فرو شدن در آب غوطه خوردن" ارتماسی ارتماسی "منسوب به ارتماس ؛ غسلِ فرو رفتن در آب کر یا جاری به قصد غسل نوعی از غسل که در آن تمام تن و سر را به نیت غسل یکباره در آب فرو برند مق غسل ترتیبی" ارتنگ ارتنگ "نک ارژنگ" ارتهاش ارتهاش "جفتک زدن چهارپایان بر یکدیگر و زخمی کردن هم" ارتهان ارتهان "گرو گرفتن" ارتودنسی ارتودنسی "اصلاح بی نظمی‌های دندان" ارتودنسی ارتودنسی "شاخه‌ای از دندانپزشکی که به پیشگیری و اصلاح بی نظمی‌های دندان می‌پردازد" ارتودوکس ارتودوکس "دارای ایمان و عقیده صحیح" ارتودوکس ارتودوکس "فرقه‌ای مخصوص از فرق مسیحیت" ارتوپدی ارتوپدی "یکی از شاخه‌های پزشکی که به اصلاح ناهنجاری ‌های ناشی از بیماری یا آسیب استخوان‌ها و مفاصل می‌پردازد استخوان پزشکی" ارتکاب ارتکاب "انجام دادن" ارتکاب ارتکاب "اقدام به کاری نامشروع کردن" ارتکاب ارتکاب "کاری برخلاف قانون انجام دادن" ارتکاز ارتکاز "ثابت شدن ؛ بر قوس کمان را بر زمین فرو برده ایستادن ؛ عرق برجستن رگ پریدن رگ" ارتیاب ارتیاب "کسی را متهم ساختن" ارتیاب ارتیاب "دچار شک و تردید گردیدن گمان داشتن" ارتیاح ارتیاح "مسرور شدن خوشحال گشتن" ارتیاح ارتیاح "شاد کردن" ارتیاش ارتیاش "نیکو حال شدن" ارتیاش ارتیاش "حسن حال" ارتیاض ارتیاض "رام شدن بر اثر تعلیم تعلیم یافتن ریاضت کشیدن ستم کشیدن برای تعلم" ارتیاض ارتیاض "خوش کردن کسی را" ارث ارث "سهم بردن از اموال شخص مرده" ارث ارث "آنچه از مال مرده که به بازماندگانش رسد مرده ریگ مُردَر ارثیه ؛ بابای کسی کنایه از مال و ثروت شخصی کسی" ارثماطیقی ارثماطیقی "دانش اعداد فن محاسبه علم حساب نظری" ارثیه ارثیه "نک ارث" ارج ارج "ارز ارزش رتبه مقام" ارجاء ارجاء "جِ رجاء؛ کنارها گوشه‌ها" ارجاع ارجاع "بازگردانیدن رجوع کردن امری" ارجاع ارجاع "احاله حواله ج ارجاعات" ارجاف ارجاف "خبرهای دروغ پراکندن هو انداختن سخنان واهی و دروغ گفتن با خبرهای دروغ فتنه برپا کردن خبر بد گفتن" ارجح ارجح "بهتر خوب تر فزون تر برتر" ارجل ارجل "مرد بزرگ پای" ارجل ارجل "هر چهارپایی که یک پای سفید داشته باشد" ارجل ارجل "مرد نیرومند و قوی" ارجل ارجل احمق ارجمند ارجمند "باارزش گرانبها" ارجمند ارجمند "عزیز گرامی شایسته" ارجنه ارجنه "نوا و لحنی است در موسیقی قدیم" ارجوزه ارجوزه "قصیده در بحر رجز شعر کوتاه ج اراجیز" "ارجوزه خواندن" ارجوزه_خواندن "رجز خواندن درهنگام جنگ و خود را ستودن" ارحام ارحام "جِ رَحِم ؛ زهدان‌ها" ارحام ارحام "خویشان اعضاء خانواده" ارحم ارحم "رحیم تر بخشنده تر مهربان تر ؛ الراحمین بخشاینده ترین بخشایندگان بسیار رحم کننده" ارخاء ارخاء "نرم گردانیدن فروهشتن" ارخالق ارخالق "نیم تنه‌ای که مردان و زنان می‌پوشیدند و لای رویه و آستر آن پنبه قرار می‌دادند" ارخش ارخش "خورشید آفتاب" ارخشیدن ارخشیدن "ترسیدن بیم داشتن" ارخلق ارخلق "نک ارخالق" ارد ارد "فرمان دستور ؛ کسی را خواندن به حرف کسی اهمیت دادن فرمان کسی را انجام دادن" "ارد دادن" ارد_دادن "دستور دادن امر کردن" ارداء ارداء "هلاک کردن نابود کردن" ارداف ارداف "وزیران و نزدیکان پادشاه بزرگان دربار" اردام اردام "همیشه بودن ساکن و پابرجا بودن" اردام اردام "رام ساختن خاک ریزی کردن" اردب اردب "پیمانه‌ای است برابر بیست و چهار صاع و آن شصت و چهار من باشد" اردل اردل "نک آردل" اردنگی اردنگی "لگدی که با نوک پا بر کفل کسی بزنند تیپا ضربه با پا" ارده ارده "کنجد کوبیده که با شیره یا عسل می‌خورند" اردو اردو "گروهی سپاهیان با تمام لوازم که به سویی فرستاده شوند" اردو اردو "لشکرگاه محل لشکر محلّی که ورزشکاران یا دانش آموزان برای تمرین یا تفریح مدتی معین به آنجا می‌روند" اردور اردور "خوراکی معمولاً اشتهاآور که قبل از غذای اصلی خورده شود پیش غذا" اردوگاه اردوگاه "محل اردو" اردک اردک "مرغابی یکی از طیور که در آب شنا می‌کند و در هوا نیز پرواز می‌کند منقار پهن پاهای پرده دار و پرهای رنگین دارد" "اردک ماهی" اردک_ماهی "جزو ماهیان استخوانی دریازی است پوست بدنش پوشیده از فلس است و حلال گوشت می‌باشد" اردیبهشت اردیبهشت "نام یکی از امشاسپندان" اردیبهشت اردیبهشت "دومین ماه از سال خورشیدی" اردیبهشت اردیبهشت "سومین روز از هر ماه شمسی ایرانی" "اردیبهشت گان" اردیبهشت_گان "جشنی است که ایرانیان باستان در روز سوم ماه اردیبهشت برپا می‌کردند" ارذال ارذال "جِ رذل ؛ فرومایگان ناکسان" ارذل ارذل "رذیل تر خوارتر پست تر" ارز ارز "بها قیمت ارزش" ارز ارز "پول خارجی پول بیگانه ؛ تهاتری ارزی که در قراردادهای پایاپا مبنای محاسبه قرار می‌گیرد ؛ یوزانس ارزی که پس از دریافت کالا حواله می‌شود ؛ دولتی ارزی که دولت از طریق بانک‌های مجاز و به نرخ دولتی می‌فروشد ؛ دانشجویی ارزی که دولت به دانشجویان خارج از کشور برای ادامه تحصیل می‌دهد ؛ شناور ارزی که بهای آن ثابت نیست و براساس عرضه و تقاضا تعیین می‌شود ؛ رقابتی ارزی که از سوی دولت در رقابت با بازار آزاد عرضه می‌شود ؛ صادراتی ارزی که از طریق فروش کالای صادراتی تأمین می‌شود" ارزاق ارزاق "جِ رزق ؛ روزی‌ها خواروبار" ارزان ارزان "کم بها" ارزان ارزان "سزاوار شایسته" ارزان ارزان "پست بی مایه" ارزانی ارزانی ارزنده ارزانی ارزانی "درخور لایق" ارزانی ارزانی پیشکش ارزانی ارزانی "کم بهایی کم قیمتی" "ارزانی داشتن" ارزانی_داشتن "بخشیدن تقدیم کردن" ارزش ارزش "بها ارز قیمت" ارزش ارزش "قدر شایستگی" ارزن ارزن "گیاهی از تیره گندمیان دارای ساقه‌های کوتاه و دانه‌های ریز دانه‌های آن را بیشتر به طیور می‌دهند غالباً بعد از برداشت حاصل جو و گندم کاشته می‌شود" ارزنده ارزنده باارزش ارزنده ارزنده "شایسته سزاوار" ارزیاب ارزیاب "ارز یابنده کسی که ارزش هر چیزی را معین کند" ارزیابی ارزیابی "بهای چیزی را معین کردن" ارزیافت ارزیافت "ارزیافته نتیجه‌ای که از ارزیابی به دست آمده مانند ارزش خانه و ملک" ارزیدن ارزیدن "قیمت داشتن" ارزیدن ارزیدن "شایستن لیاقت داشتن" ارزیز ارزیز "فلزی است نرم و نقره‌ای رنگ و قابل تورق از آن برای سفید کردن ظروف مسی استفاده می‌کنند" ارس ارس "اشک آب چشم" ارسال ارسال "فرستادن روانه ساختن" ارسال ارسال "پیک فرستادن" "ارسال المثل" ارسال_المثل "مثل معروفی را در شعر آوردن" ارسلان ارسلان "شیر اسد" ارسلان ارسلان "شجاع دلیر" ارسنال ارسنال "کارخانه اسلحه و تجهیزات جنگی اسلحه سازی" ارسنیک ارسنیک "یکی از اجسام مفرد به رنگ فولاد و با جلای فلزی شماره اتمی وزن مخصوص / خود آن سمی نیست ولی اکسید آن انیدرید ارسینو که گاهی آن را ارسنیک سفید گویند بسیار سمی است زرنیخ سفید" ارسی ارسی "قسمی کفش پاشنه دار" ارسی ارسی "نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می‌شود" "ارسی دوز" ارسی_دوز "کفشگر کفش دوز" ارش ارش "واحدی است از آرنج تا سر انگشت ؛ ذراع" ارشاء ارشاء "رشوه دادن" ارشاد ارشاد "راهنمایی کردن راه درست را نشان دادن" ارشد ارشد "بزرگتر مسن تر ؛اولاد فرزند بزرگ تر" ارشدیت ارشدیت "رشیدتر و با کفایت تر بودن" ارشدیت ارشدیت "دارای درجه بالاتر بودن" ارشک ارشک "رشک غیرت" ارشک ارشک "حسد حسادت" ارصاد ارصاد "چشم داشتن" ارصاد ارصاد "رصد بستن" ارصاد ارصاد "مراقب بودن" ارصد ارصد "آواز پانزدهم از هفده آواز اصول" ارض ارض زمین ارضاء ارضاء "خشنود کردن راضی گردانیدن" ارضاع ارضاع "شیر دادن" ارضه ارضه "موریانه چوب خواره دیوچه دیوک" ارضه ارضه "زنگ آهن" ارعاء ارعاء "رویانیدن گیاه چرانیدن ستور گوش دادن به سخن کسی" ارعاء ارعاء بخشودن ارعاء ارعاء "شرم داشتن" ارعاب ارعاب "به رعب و هراس افکندن" ارعد ارعد "رعدزده برق زده" ارغ ارغ "نک آروغ" ارغاب ارغاب "جوی آب رود ارغا و ارغاو نیز گویند" ارغام ارغام "به خاک مالیدن بینی کسی را به خاک مالیدن" ارغام ارغام "خوار کردن" ارغام ارغام "خشم گرفتن" ارغده ارغده "نک آرغده" ارغشتک ارغشتک "نوعی بازی دختران و آن چنان است که بر سر دو پا نشینند و کف‌های دست‌ها را بر سر زانوها مالند و چیزهایی گویند و همچنان نشسته بر سر پاها برجهند و کف‌های دست‌ها را بر هم زنند" ارغشتک ارغشتک "آوازی که با سودن انگشتان به یکدیگر برآورند برای نشان دادن خوشحالی و شادمانی بشکن انگشتک" ارغند ارغند "خشمگین قهرآلود" ارغنده ارغنده "خشمگین غضبناک" ارغنون ارغنون "نوعی ساز که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را به وسیله انبان در آن‌ها می‌دمیدند" ارغه ارغه "نک ارقه" ارغوان ارغوان "درختی از تیره پروانه واران دارای برگ‌های گرد و گُل‌های سرخ" ارغوانی ارغوانی "سرخ مایل به بنفش" ارغون ارغون "اسب تند و تیز" ارفاق ارفاق "به نرمی رفتار کردن با کسی" ارفاق ارفاق "به کسی سود رسانیدن" ارفاقاً ارفاقاً "به رفق و مدارا از روی ارفاق" ارفع ارفع "بلندتر رفیع تر" ارق ارق "رقیق تر تنگ تر شفاف تر باریک تر" ارقاء ارقاء "جِ رقیق ؛ بندگان مملوکان" ارقام ارقام "جِ رقم ؛ خط‌ها نوشته‌ها" ارقام ارقام "اجناس مجموع چند بخش از کالا" ارقش ارقش "دارای خال‌های سیاه و سفید" ارقم ارقم "مار سیاه و سفید مار ابلق" ارقه ارقه "حیله گر هوشیار زرنگ" ارم ارم "نام باغی که شداد پسر عاد به تقلید از صفات بهشت درست کرده و دعوی خدایی نمود اما هنگام داخل شدن در آن جان باخت" ارمال ارمال "چوبی است شبیه به قرفه و دارچین بسیار خوشبو که در هند و یمن نیز روید" ارمد ارمد "خاکستر رنگ خاکستری" ارمد ارمد "کسی که به درد چشم دچاراست" ارمز ارمز "نک ارمزد" ارمزد ارمزد اهورامزدا ارمزد ارمزد "سیاره مشتری" ارمزد ارمزد "اولین روز از هر ماه خورشیدی" ارمغان ارمغان "سوغات ره آورد سفر" ارمل ارمل "مجرد مرد بی زن" ارمل ارمل "تهی دست" ارمنده ارمنده "ارمند آرام گیرنده آرمنده" ارمک ارمک "نام چند گونه درختچه از تیره ریش بزها است" ارمگان ارمگان "تربیت کننده" ارمگان ارمگان سعادت ارنب ارنب خرگوش ارنب ارنب "یکی از صورت‌های فلکی جنوبی" ارنبه ارنبه "خرگوش ماده" ارنبه ارنبه "پره بینی" ارندان ارندان حاشا ارندان ارندان انکار اره اره "ابزاری است برای بریدن چوب یا فلز که از آهن و به شکل تیغه بلند و باریک و دندانه دار و تیز ساخته شده‌است ؛ دادن و تیشه گرفتن کنایه از بگومگو کردن کلنجار رفتن" ارهاب ارهاب "ترسانیدن دچار هراس کردن" ارهاق ارهاق "کسی را بیش از طاقت وی تکلیف کردن" ارهاق ارهاق "نافرمانی کردن" ارواء ارواء "سیراب کردن" ارواء ارواء "روان کردن" ارواء ارواء "به روایت شعر داشتن" ارواح ارواح "جِ روح ؛ روح‌ها روان‌ها" ارواحنافداه ارواحنافداه "روان‌های ما فدای او باد جان‌های ما فدای او باد" اروانه اروانه "شتر ماده" اروانه اروانه "گل اروانه" اروس اروس "کالا متاع" اروق اروق "اروغ اوروغ اوروق خانواده دودمان خویشان" ارومه ارومه "بُن درخت ریشه درخت" ارومه ارومه "اصل اساس" اروند اروند "افسون و نیرنگ" اروند اروند "رود دجله" اروپایی اروپایی "منسوب به اروپا از مردم اروپا ؛ مآب کسی که از آداب و رسوم و رفتار و طرز زندگی اروپاییان تقلید می‌کند" "ارویس گاه" ارویس_گاه "سنگ بزرگی است چهار گوشه که آلت‌های مخصوص از قبیل هاون و دسته هاون و برسمدان و طشت و ورس را بر روی آن می‌نهند" ارژن ارژن "درختچه‌ای از دسته بادامی‌ها از تیره گل سرخیان که دارای گونه‌های مختلف است گونه‌ای از آن در فارس خصوصاً در دشت ارژن و کوه‌های بختیاری روییده می‌شود بخورک" ارژنگ ارژنگ "نام چاهی که افراسیاب بیژن را در آن زندانی کرد" ارک ارک "نک ارگ" ارکان ارکان "جِ رکن" ارکان ارکان پایه‌ها ارکان ارکان "در نماز تکبیره الاحرام قیام رکوع و سجود" ارکاک ارکاک "باران نرم و ریزه باریدن" ارکستر ارکستر "گروه نوازندگان مختلف که با هم یک قطعه موسیقی را اجرا کنند سازگان ؛ سمفونیک ترکیبی از سازها به نحوی که قادر به اجرای آثاری با فرم سمفونی باشند ؛ فیلار مونیک ارکستری که تحت پوشش انجمن دوستداران موسیقی باشد" ارکیده ارکیده "گیاهی از طایفه ثعلب که بعضی از انواع آن دارای گل‌های زیبا است و به عنوان گل زینتی در باغچه یا گلدان کاشته می‌شود" ارگ ارگ "قلعه کوچک میان قلعه بزرگ" ارگاسم ارگاسم "شور شهوانی طغیان پیش از اوج لذت جنسی در زن‌ها" ارگان ارگان کارمند ارگان ارگان "عضو اندام" ارگان ارگان "نشریه‌ای که بیان کننده اندیشه‌ها و دیدگاه‌های یک سازمان یا حزب خاص باشد ترجمان" ارگانوم ارگانوم "نک ارغنون" ارگانیسم ارگانیسم "اندام مجموع اجزاء تشکیل دهنده موجود زنده" ارگانیک ارگانیک "اندامی عضوی مربوط به اندام" ارگانیک ارگانیک آلی ارگبد ارگبد "رییس ارگ دژبان" اریاح اریاح "جِ ریح ؛ بادها" اریب اریب "خردمند زیرک دانا" اریج اریج "بوی خوش دادن" اریج اریج "بوی خوش" اریحیت اریحیت عطا اریحیت اریحیت شادمانی اریحیت اریحیت "خوش دلی" اریش اریش "زیرک عاقل" اریغارون اریغارون "گیاهی از تیره مرکبان که جزو گیاهان علفی نواحی معتدل اروپا و آمریکا می‌باشد در حدود گونه از این گیاه شناخته شده که همگی آن‌ها دارای گل‌هایی مجتمع به شکل خوشه در انتهای ساقه می‌باشند و هر گل دارای طبقی نسبتاً پهن است که گلبرگ‌ها در اطرافش قرار گرفته اند؛ ایریغارون نیز گویند" اریکه اریکه "تخت سریر" اریگاتور اریگاتور "ظرف فلزی یا لعابی با لوله لاستیکی برای تنقیه یا شستشوی مجرای ادرار" از از "علامت مفعول غیر صریح یا باواسطه" از از "علامت ابتدا و آغاز" از از "در اندر" از از "برای بهر به سبب" از از "نسبت به در مقایسه با" از از "به دلیل به علت" از از "در اندر" از از "از سویی از طرف" از از "به جای در عوض" "از آب درآمدن" از_آب_درآمدن "نتیجه دادن مشخص شدن نتیجه نهایی کار یا عملی" "از بر" از_بر "بالای برفرازِ" "از بن دندان" از_بن_دندان "به رضا و رغبت" "از بن گوش" از_بن_گوش "نهایت کمال اطاعت فرمانبرداری" "از جا در رفتن" از_جا_در_رفتن "خشمگین شدن عصبانی شدن" "از جا شدن" از_جا_شدن "متغیر گشتن خشمگین شدن" "از جان گذشته" از_جان_گذشته "آن که برای مردن و کشته شدن آماده‌است" "از خشت افتادن" از_خشت_افتادن "متولد شدن به دنیا آمدن" "از خود خالی شدن" از_خود_خالی_شدن "قالب تهی کردن بی هوش شدن" "از خود راضی" از_خود_راضی "خودخواه خودپسند پرافاده" "از دست رفتن" از_دست_رفتن "مردن هلاک شدن" "از دست رفتن" از_دست_رفتن "بی اختیار شدن" "از سر" از_سر "از آغاز از ابتدا از اول" "از سر" از_سر "از نو مجدداً باز هم دوباره" "از سر خود" از_سر_خود "باز کردن کاری را بدون دقت انجام دادن و رفع مسؤلیت کردن" "از سر رای رفتن" از_سر_رای_رفتن "بی تدبیری کردن تفکر را رها کردن" "از سر نهادن" از_سر_نهادن "از یاد بردن از سر بیرون کردن" "از سکه افتادن" از_سکه_افتادن "ارزش و اعتبار را از دست دادن" "از قضا" از_قضا اتفاقاً "از لحاظ" از_لحاظ "از نظر از روی" "از ما بهتران" از_ما_بهتران "پریان جن‌ها" "از ما بهتران" از_ما_بهتران "کنایه از صاحبان قدرت و توانگران" "از پای درآمدن" از_پای_درآمدن "شکست خوردن تسلیم شدن" "از پای درآمدن" از_پای_درآمدن "به نهایت خسته شدن" "از پس کردن" از_پس_کردن "پشت سر نهادن" "از کار افتادن" از_کار_افتادن "خراب شدن" "از کار افتادن" از_کار_افتادن "کارآیی را از دست دادن فلج شدن" "از کار شدن" از_کار_شدن "نک از کار افتادن" ازاء ازاء "مقابل برابر" ازاحت ازاحت "دور کردن" ازاحت ازاحت "زایل کردن" ازاحت ازاحت "رفتن دور شدن" ازاحیف ازاحیف "ج زحاف و ازحاف دور شدن از اصل" ازاحیف ازاحیف "تغییرهایی که در ارکان بحورِ شعر داده می‌شود" ازار ازار "زیرجامه شلوار" ازار ازار "دستار فوطه" "ازار بستن" ازار_بستن "جامه یا شلوار پوشیدن" "ازار بستن" ازار_بستن "آراسته شدن" ازاره ازاره "آن قسمت از دیوار اطاق یا ایوان که از کف طاقچه تا روی زمین باشد" ازالت ازالت "طرد کردن دور کردن" ازالت ازالت "زایل کردن از بین بردن" ازاله ازاله "نک ازالت" ازاهیر ازاهیر "جِ ازهار؛ گل‌ها شکوفه‌ها" ازایراک ازایراک "حرف ربط مرکب زیرا که بدین جهت که" ازت ازت "نیتروژن گازی است بی رنگ و بی بو و بی مزه در آب بسیار کم حل می‌شود علاوه بر هوا در سفیده تخم مرغ و گوشت و شیر و همچنین در شوره یافت می‌شود" ازتات ازتات "ازتات‌ها یا نیترات‌ها نمک‌های جامد اسید ازتیک هستند بعضی بی رنگ یا سفید و برخی رنگین اند مانند نیترات نیکل و مس همه آن‌ها در آب حل می‌شوند و بر اثر حرارت تجزیه شده اکسیژن خود را از دست می‌دهند" ازخ ازخ "نک زگیل" ازدحام ازدحام "انبوه شدن انبوه جمعیت مزاحمت تزاحم ج ازدحامات" ازدر ازدر "سزاوار شایسته لایق" ازدف ازدف "اَ یا اِ دَ) زالزالک زعرور" ازدو ازدو "صمغ صمغ درخت ارجنگ صغم بادام کوهی که از آن حلوا پزند" ازدواج ازدواج "زن گرفتن شوهر کردن" ازدیاد ازدیاد "زیاد کردن افزودن" ازدیاد ازدیاد "افزون شدن" ازرق ازرق "کبود نیلگون" ازرق ازرق "کبود چشم" ازرق ازرق نابینا ازرق ازرق "خط چهارم از هفت خط جام جم" "ازرق پوش" ازرق_پوش "کسی که جامه کبود پوشد" "ازرق پوش" ازرق_پوش صوفی "ازرق پوش" ازرق_پوش "کنایه از صوفیِ ریایی" ازعاج ازعاج "از جا برکندن از جا برانگیختن" ازعاج ازعاج بریدن ازعاج ازعاج فرستادن ازعاج ازعاج "بی آرام ساختن" ازعاج ازعاج راندن ازغ ازغ "شاخه‌هایی از درخت که برای پیرایش درخت می‌برند" ازغ ازغ "چرک تن اژغ نیز گویند" ازفنداک ازفنداک "نک آژفنداک" ازل ازل "زمان بی ابتداء" ازلال ازلال "لغزاندن لرزاندن" ازلی ازلی "منسوب به ازل" ازلیت ازلیت "دیرینگی ازلی بودن" ازماع ازماع "قصد کردن دل بر کاری نهادن" ازمان ازمان "جِ زمن و زمان ؛ زمان‌ها روزگارها" ازمنه ازمنه "جِ زمان" ازمه ازمه "ج زمام ؛ مهارها افسارها" ازن ازن "ترکیبی است از اکسیژن به صورت o خاصیت اکسیدکنندگی آن بسیار زیادتر از اکسیژن است به طوری که نقره را اکسید می‌کند به میزان کم در هوا موجود است و به صورت متراکم در لایه بالایی جو زمین وجود دارد باکتری کش و رنگ زداست" ازناور ازناور "شریف و بزرگ قوم" ازناور ازناور "شجاع و دلیر و پهلوان" ازهار ازهار "جِ زهر و زهره ؛ شکوفه‌ها گل‌ها" ازهاق ازهاق "نیست کردن نابود کردن" ازهاق ازهاق "گذراندن تیر از هدف" ازهاق ازهاق "شناختن در رفتار" ازهد ازهد پارساتر ازهر ازهر "روشن تر" ازهر ازهر "روشن درخشان" ازهر ازهر ماه ازهر ازهر "سفید رنگ" "ازو جز کردن" ازو_جز_کردن "از و چز کردن طلب رحم کردن همراه تضرع و زاری" ازواج ازواج "جِ زوج ؛ زوج‌ها جفت‌ها" ازواد ازواد "جِ زاد؛ توشه‌ها" ازکی ازکی پاکتر ازکی ازکی پارساتر ازکیا ازکیا "جِ زکی ؛ پاکان" ازگ ازگ "ترکه شاخ خرد" ازگیل ازگیل "درختچه‌ای است خاردار با چوبی سخت و محکم و شکوفه‌های سفید" ازگیل ازگیل "میوه درخت ازگیل که قهوه‌ای رنگ و ترش مزه‌است" ازیرا ازیرا "حرف ربط مرکب زیرا از آن جهت" ازیراک ازیراک "حرف ربط مرکب زیرا که از این جهت که" ازیز ازیز "به جوش آمدن" ازیز ازیز "غلغل صدای جوشیدن دیگ" ازیز ازیز "بانگ رعد" اس اس "اساس شالوده" "اس اس" اس_اس "مخفف شوتز اشتانل عنوان سازمان مخوف هیتلری پس از پایان جنگ جهانی دوم دادگاه نورنبرگ این سازمان را سازمانی جنایت کار خواند" "اس. دبلیو" اس._دبلیو "S W موج کوتاه" اسائت اسائت "نک اسائه" اسائه اسائه "بدی کردن" اسائه اسائه "بدی کردن به کسی ؛ ء ادب بی ادبی کردن هتک حرمت کردن" اساتید اساتید "جِ استاد؛ استادان" اسار اسار "اسیر کردن" اسار اسار "چیزی را به بند کشیدن" اسار اسار "اسیری بردگی" اسار اسار "بند دوال" اسارت اسارت "دربند کردن" اسارت اسارت بردگی اساری اساری "جِ اسیر؛ اسیران" اساریر اساریر "جِ اَسرار ججِ سِرُ به معنی خط‌های کف دست و پیشانی چین و شکن روی پوست چهره و دست" اساس اساس "پی بنیاد شالوده" اساس اساس "یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان" "اساس نامه" اساس_نامه "قانونی که برای اداره یک انجمن یا مجلس یا سازمان اجتماعی و سیاسی تنظیم شده باشد" اساساً اساساً "از بن از اصل" اساسی اساسی "بنیادین اصولی" اساطیر اساطیر "جِ اسطوره ؛ افسانه‌ها افسانه‌های باستان درباره خدایان و پهلوانان" اساطین اساطین "جِ اسطوانه" اساطین اساطین "ستون‌ها ارکان" اساطین اساطین "مجازاً بزرگان برجستگان" اسافل اسافل "جِ اَسفل ؛ فرو دستان زیردستان" اساقفه اساقفه "جِ اسقف ؛ کشیشان مسیحی" اسامی اسامی "جِ اسم ؛ نام‌ها اسم‌ها" اسانس اسانس "جوهر و عصاره گل هاو گیاهان عطر مایه" اسانید اسانید "جِ اسناد" اسانید اسانید "در علم نحو عبارتست از ایتاع و نسبت تامه بین دو کلمه مانند نسبت خبر به مبتداء" اسب اسب "حیوانی است باهوش که برای سواری یا بارکشی به کار گرفته می‌شود ؛ دادن و خر گرفتن کنایه از معامله زیان آور کردن ؛ عصاری بودن الف تلاش بی نتیجه کردن ب سرگردان بودن" "اسب انگیز" اسب_انگیز "آن که اسب را برانگیزد اسب انگیزنده" "اسب انگیز" اسب_انگیز مهمیز "اسب دواندن" اسب_دواندن "کنایه از اجحاف و تعدی" "اسب دوانی" اسب_دوانی "دوانیدن اسب‌ها به موازات هم و سنجش شتاب آن‌ها مسابقه" "اسب رس" اسب_رس "نک اسب ریس" "اسب ریس" اسب_ریس "مسافتی که اسب در یک روز می‌تواند بپیماید" "اسب ریس" اسب_ریس "میدان اسب دوانی" اسباب اسباب "جِ سبب" اسباب اسباب "سبب‌ها علت‌ها" اسباب اسباب "وسیله‌ها لوازم" اسباب اسباب "مال‌ها دارایی‌ها" اسباب اسباب "برگ و ساز" اسباب اسباب "کالاها متاع‌ها" "اسباب بازی" اسباب_بازی "وسیله بازی و سرگرمی کودکان و نوجوانان" "اسباب چینی" اسباب_چینی توطئه "اسباب کشی" اسباب_کشی "حمل و نقل اثاثه منزل اسباب و لوازم زندگی را از خانه‌ای به خانه دیگر بردن" اسباط اسباط "جِ سبط ؛ پسران پسر و پسران دختر" اسباغ اسباغ "تمام کردن نعمت بر کسی" اسباغ اسباغ "زره فراخ پوشیدن" اسبال اسبال "باران باریدن" اسبال اسبال "بسیار سخن گفتن بر کسی" اسبال اسبال "جاری کردن روان ساختن" "اسبان نوبتی" اسبان_نوبتی "اسبان یدک اسبان جنیبت" اسبست اسبست یونجه اسبق اسبق "پیش تر جلوتر" اسبق اسبق پیشروتر اسبل اسبل "سپرز طحال" اسبل اسبل "ورمی که در پهلو بوجود آید" اسبله اسبله "جزو ماهیان فلس دار حلال گوشت بحر خزر است ماهی ای است بزرگ و سر برهنه که دهانی فراخ دارد و ریشو می‌باشد و دو ردیف دندان در دهان دارد؛ اسبیله اسبیلی" اسبوع اسبوع هفته اسبوع اسبوع "هفت بار ج اسابیع" اسبک اسبک "پره و دندانه کلید" اسبید اسبید سفید است است "سوم شخص مفرد از مصدر اَستن هوا روشن است" استات استات "نمک مشتق از اسید استیک مانند استات سرب استات مس استات آهن و غیره نمکی که از اسید استیک حاصل شود" استاخ استاخ "دلیری جسارت" استاخ استاخ "شوخی بی ادبی" استاخ استاخ "محرمی یگانگی" استاد استاد "اوستاد اوستا استا" استاد استاد "آموزنده معلم آموزگار" استاد استاد "مدرس دانشگاه‌ها" استاد استاد "حاذق ماهر سررشته دار در کاری چیره دست ؛ علم کردن دزدیدن خیاط‌ها از سر پارچه ؛ چسک آن که در کار دیگران بی جهت مداخله کند" استاد استاد "خط یا نقطه یا سطحی که آن را مأخذ کار قرار دهند الگو دلیل" استاد استاد "مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب می‌شود" استاد استاد "عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی" استادن استادن "نک ایستادن" استادکار استادکار "ماهر و مسلط و متخصص در صنعتی یا حرفه‌ای در لفظ عامیانه اوساکار" استادکار استادکار کارفرما استادی استادی مهارت استادی استادی "زیرکی تدبیر" استادیوم استادیوم "ورزشگاه زمین ورزش" استار استار "جِ ستر؛ پرده‌ها" استارت استارت "حرکت کردن و به حرکت درآوردن" استارت استارت "لحظه حرکت ورزشکاران د ر ورزش‌های دو و می‌دانی دوچرخه سواری شنا و همانند آن شروع" استاره استاره ستاره استالاکتیت استالاکتیت "ستون آهکی مخروطی شکل معلق در سقف غارها که در نتیجه چکیدن قطره‌های آب در سقف غار به وجود می‌آید چکیده" استالاگمیت استالاگمیت "مخروط‌های آهکی کف غارها که در اثر چکیدن قطره‌های آب آهکی از سقف غارها و یا از نوک مخروط‌های استالاکتیت در کف غار تشکیل می‌شود چکیده" استام استام "زین و یراق اسب" استامبولی استامبولی "ظرفی فلزی که برای بردن گل و گچ در بنایی به کار برند" "استامبولی پلو" استامبولی_پلو "نوعی پلو که در آن گوجه فرنگی یا رب گوجه فرنگی و سیب زمینی پلویی و پیازداغ و گوشت خرد کرده می‌ریزند" استامپ استامپ "مُهر مُهری که روی کاغذ می‌زنند" استامپ استامپ "جعبه‌ای کوچک حاوی بالشتک آغشته به جوهر جوهرگین" استامینوفن استامینوفن "دارویی که به عنوان مسکن و تب بر تجویز می‌شود" استان استان "جای خواب آرامگاه" استاندار استاندار "حاکم ایالت فرمانروای یک استان" استاندارد استاندارد "نمونه تصویب شده قاعده" استانداری استانداری "اداره‌ای که کارهای یک استان در آن جا انجام می‌شود" استانه استانه "جای خواب و آرام آرامگاه" استباق استباق "پیشی جستن پیشی گرفتن" استبانه استبانه "پیدا شدن آشکار گشتن هویدا شدن" استبانه استبانه "پیدا کردن آشکار کردن" استبانه استبانه "به جای آوردن دانستن شناختن" استبانه استبانه "هویدایی ظهور" استبداد استبداد "خود رأی بودن خودسری" استبداد استبداد "فرمانروایی مطلق یک حزب" استبداد استبداد "ظلم و تعدی" استبداع استبداع "نو شمردن بدیع دانستن" استبدال استبدال "عوض کردن بدل نمودن" استبدال استبدال "چیزی را به جای چیزی دیگر خواستن" استبر استبر "نک ستبر" استبراء استبراء "برائت جُستن پاکی خواستن" استبرق استبرق "معرب استبرک" استبرق استبرق "دیبا دیبای ستبر پارچه‌ای که با زر و ابریشم بافته شود" استبرق استبرق "نام دو گونه درختچه که در نقاط گرمسیری می‌رویند از گیاهان کائوچویی ایران هستند" استبرک استبرک "نک اسبترق" استبشار استبشار "شاد شدن شادی کردن" استبشار استبشار "گشاده رویی" استبصار استبصار "طلب بصیرت کردن" استبصار استبصار "بینا گردیدن" استبصار استبصار شناسایی استبعاد استبعاد "بعید دانستن دور از قبول" استبقاء استبقاء "زنده نگه داشتن باقی گذاشتن" استتار استتار "پوشیده شدن پنهان شدن" استتار استتار "پنهان کردن" استتباع استتباع "به پیروی دعوت کردن" استتمام استتمام "به پایان بردن به سر آوردن" استثقال استثقال "سنگین شمردن گران داشتن" استثمار استثمار "بهره برداری کردن از دسترنج دیگری" استثناء استثناء "جدا کردن بیرون آوردن" استثناء استثناء "ان شاءاللهگفتن ج استثناعات" استثنائی استثنائی "کسی که هوش زیادی دارد" استثنائی استثنائی "کودن کم ذهن" استثنائی استثنائی "بی مانند بی همتا" استجابت استجابت "پاسخ گفتن پذیرفتن" استجاره استجاره "پناه خواستن" استجاره استجاره "کرایه کردن" استجازه استجازه "اجازه خواستن رخصت طلبیدن ج استجازات" استجلاب استجلاب "کشاندن جلب کردن" استجهال استجهال "خود را به نادانی زدن" استحاضه استحاضه "خون آمدن از رحم پس از ایام حیض" استحالت استحالت "نک استحاله" استحاله استحاله "دگر گشتن دگرگون شدن دگرگونی" استحباب استحباب "خوب و نیکو شمردن" استحباب استحباب "مستحب دانستن" استحثاث استحثاث استخراج استحثاث استحثاث برانگیختن استحثاث استحثاث "جمع آوری کردن" استحداث استحداث "تازه پیدا کردن" استحداث استحداث "نوآوردن ج استحداثات" استحسان استحسان "نیکو شمردن" استحسان استحسان "پسندیدن نیکو جلوه دادن" استحضار استحضار "به حضور خواستن" استحضار استحضار "یادآوری کردن" استحضار استحضار "یاد آوردن" استحضار استحضار آگاهی استحفاظ استحفاظ "نگهبانی خواستن" استحفاظ استحفاظ "نگهداری کردن" استحفاظ استحفاظ "یاد گرفتن" استحفاظ استحفاظ "نگهبانی حفظ" استحقار استحقار "خوار شمردن" استحقار استحقار "خواری ج استحقارات" استحقاق استحقاق "شایسته بودن" استحقاق استحقاق "شایستگی لیاقت ج استحقاقات" استحلاء استحلاء "شیرین شمردن" استحلاء استحلاء "شیرین داشتن" استحلاف استحلاف "سوگند خواستن قسم دادن" استحلال استحلال "حلالی طلبیدن" استحمام استحمام "به حمام رفتن" استحواذ استحواذ "غلبه کردن چیره شدن" استحکام استحکام "محکم شدن استوار شدن" استحکام استحکام "استواری ج استحکامات" استحیاء استحیاء "زنده نگه داشتن" استخاره استخاره "طلب خیر کردن" استخاره استخاره "برای انجام کاری با قرآن فال گرفتن" استخاره استخاره "فال نیک زدن ج استخارات" استخبار استخبار "آگاهی جستن ج استخبارات" استخدام استخدام "به خدمت گرفتن به کار گماشتن" استخر استخر "آبگیر تالاب" استخر استخر "حوض بزرگ که آب بسیار در آن جمع کنند و در آن انواع ورزش‌های آبی نمایند" استخراج استخراج "بیرون کشیدن به درآوردن" استخفاء استخفاء "پنهان شدن نهان گشتن" استخفاف استخفاف "سبک داشتن خوار شمردن ج استخفافات" استخلاص استخلاص "خلاصی طلبیدن" استخلاص استخلاص "رهایی بخشیدن" استخلاص استخلاص "رهایی خلاص ج استخلاصات" استخلاف استخلاف "جانشین ساختن جانشین کردن" استخوان استخوان "ماده سختی است که در ساختمان بدن مهره داران به کار رفته‌است و محل اتکای عضلات و مخاط‌ها ودیگر قسمت‌های نرم بدن است استخوان‌های بدن انسان و دیگر استخوان داران به دو دسته دراز و پهن تقسیم می‌شوند در وسط استخوان ماده نرمی قرار گرفته که مغز استخوان نامیده می‌شود استخوان‌ها به وسیله مفاصل با یکدیگر مرتبط هستند" استخوان استخوان "هسته استخوان خرما" استخوان استخوان "نژاد نسل" استخوان استخوان اصیل استخوان استخوان "پایه بنا بنیاد ساختمان ؛ سبک کردن کنایه از زیارت رفتن بخشیده شدن گناهان ؛ لای زخم گذاشتن الف کار را ناقص انجام دادن ب کسی را در نگرانی و اضطراب نگه داشتن ؛ نرم کردن با زحمت بسیار صاحب تجربه شدن ؛ در گلو گرفتن رنج و محنت کشیدن ؛ پیش اسب کاه پیش سگ وضع و ترتیبی سخت نادرست و نابسامان" "استخوان بندی" استخوان_بندی "اسکلت کالبد" "استخوان ترکاندن" استخوان_ترکاندن "رشد کردن بزرگ شدن" "استخوان خرد کردن" استخوان_خرد_کردن "با زحمت زیاد صاحب تجربه شدن" "استخوان دار" استخوان_دار "کنایه از آدم اصیل و خانواده دار" "استخوان کاری" استخوان_کاری "خاتم سازی خاتم کاری" استخوانی استخوانی "لاغر نحیف" استخوانی استخوانی "رنگ استخوانی" استداره استداره "گرد گشتن گرد برآمدن" استداره استداره "به شکل دایره بودن" استدامه استدامه "همیشه خواستن پیوسته خواستن دوام چیزی را خواستن" استدامه استدامه "به درنگ انداختن" استدامه استدامه "همیشه بودن" استدامه استدامه همیشگی استدانه استدانه "وام خواستن قرض طلبیدن وام گرفتن" استدبار استدبار "پشت کردن مق استقبال" استدبار استدبار "آخرکار را ملاحظه کردن" استدراج استدراج "بتدریج بالا بردن بتدریج نزدیک گردانیدن" استدراج استدراج "ظاهر شدن کرامات از غیر مؤمن" استدراج استدراج "بیچاره گردانیدن" استدراک استدراک "فهمیدن درک کردن" استدراک استدراک "اعتراض کردن خرده گرفتن" استدراک استدراک "آوردن بیتی که مصراع اول مدح و مصراع دوم ذم باشد یا برعکس" استدراک استدراک "تصحیح کردن" استدراک استدراک "جبران کردن" استدعا استدعا "فراخواندن خواهش کردن" استدعا استدعا خواهش استدلال استدلال "دلیل خواستن" استدلال استدلال "دلیل آوردن ج استدلالات" استدن استدن "سِتُدن گرفتن" استذراء استذراء "به کسی پناه بردن در پناه کسی رفتن" استذکار استذکار "یاد کردن" استذکار استذکار "یادآوری یاد کرد ج استذکارات" استر استر قاطر استرئوسکپ استرئوسکپ "دستگاهی که در آن دو تصویر متساوی روی هم قرار گرفته باشد در آن صورت بنابر خاصیت رؤیت مضاعف تصویر برجسته به نظر می‌رسد" استراتوس استراتوس "ابری لایه لایه که پهنه آسمان را می‌پوشاند و معمولاً باران زاست ابر لایه‌ای" استراتوسفر استراتوسفر "طبقه‌ای از جو که بالای تا کیلومتر قرار دارد و حرارت در آن جا همواره ثابت است" استراتژی استراتژی "نقشه و هدایت عملیات جنگی" استراتژی استراتژی "نقشه ترفند راهبرد" استراتژی استراتژی "هر طرح درازمدت برای هدفی خاص استراتژی اقتصادی استراتژی نظامی" استراحت استراحت "آرامیدن آسایش خواستن" استراحت استراحت "آسایش آسودگی" بنیز بنیز "هرگز حاشا" بنیز بنیز "زود به شتاب" بنیز بنیز "ایضاً نیز" بنیه بنیه "توان توانایی" بنیه بنیه ساخت بنیه بنیه "نهاد آفرینش" بنیچه بنیچه "جمعی که دیوانیان بر اصناف حرفت و املاک می‌بندند ارزیابی مالیاتی دسته جمعی یک ده و امثال آن" بنیچه بنیچه "تعهد اهالی هر ده مبنی بر آماده کردن عده‌ای سرباز برای حکومت" به به "درختی است مانند درخت سیب که پشت برگ‌هایش کرک دار است میوه اش زرد و خوشبو و کرکدار که در پاییز می‌رسد میوه و تخم میوه اش برای سینه و ریه نافع است" "به جا آوردن" به_جا_آوردن "شناختن به یاد آوردن" "به جا آوردن" به_جا_آوردن "انجام دادن" "به خشت فتادن" به_خشت_فتادن "متولد شدن به دنیا آمدن" "به دست گرفتن" به_دست_گرفتن "پیشه کردن در پیش گرفتن" "به سر بردن" به_سر_بردن گذراندن "به سر بردن" به_سر_بردن "به جا آوردن وعده" "به سر رسیدن" به_سر_رسیدن "به پایان رسیدن" "به سر شدن" به_سر_شدن "به پایان رسیدن تمام شدن" "به طور کلی" به_طور_کلی "از هر لحاظ من حیث المجموع" "به لیمو" به_لیمو "درختچه‌ای از تیره شاه پسندیان که برگ‌های آن طعم تند و کمی تلخ دارد و گل‌های کوچکش به صورت سنبله‌های متعدد در انتهای محور ساقه می‌روید" "به لیمو" به_لیمو "شربتی که از جوشاندن میوه به و اضافه کردن آب لیمو تهیه می‌شود" "به مجرد" به_مجرد "در حال بلافاصله" "به هم برآمدن" به_هم_برآمدن "دلتنگ شدن اندوهگین گشتن" "به هم برآمدن" به_هم_برآمدن "خشمگین شدن" "به هم خوردن" به_هم_خوردن "برخورد کردن" "به هم خوردن" به_هم_خوردن "انحلال یک حزب یا گروه" "به هم خوردن" به_هم_خوردن "بد حال شدن" "به هم زدن" به_هم_زدن "خراب کردن" "به هم زدن" به_هم_زدن "باطل کردن" "به هم زدن" به_هم_زدن "منحل کردن" "به هم زدن" به_هم_زدن آمیختن "به هم زدن" به_هم_زدن "دوستی را با کسی قطع کردن" "به چیز داشتن" به_چیز_داشتن "در شمار آن چیز آوردن" بها بها "قیمت ارزش نرخ" "بها آوردن" بها_آوردن "ارزش داشتن" بهاء بهاء "روشنی درخشندگی" بهاء بهاء "زیبایی نیکویی" بهاء بهاء "زینت آرایش" بهاء بهاء رونق بهادر بهادر "دلیر دلاور شجاع" بهار بهار "بتخانه بتکده" "بهار نارنج" بهار_نارنج "شکوفه نارنج که در عطرسازی ساختن اسانس و تهیه مربا کاربرد دارد" بهاربند بهاربند "جای بستن چارپایان در بهار و تابستان که سقف ندارد" بهاربند بهاربند "خانه هواگیر ویژه فصل بهار" بهارخواب بهارخواب "ایوان سرپوشیده‌ای که بخشی از اطرافش باز است مهتابی" بهارستان بهارستان "بتخانه بتکده" بهاره بهاره "کشت و زراعتی که در فصل بهار انجام می‌شود" بهاره بهاره "شکوفه درخت به ویژه مرکبات" بهاریه بهاریه "اشعاری که درباره فصل بهار گفته شود" بهاز بهاز "اسب نجیب و اصیل که برای جفت گیری آن را در میان گله اسب رها کنند" بهانه بهانه "عذر نابجا" بهانه بهانه بازخواست بهانه بهانه "سبب باعث" بهایم بهایم "جِ بهیمه ؛ چار پایان ستوران" بهایی بهایی "گرانبها پرقیمت فروشی قابل سودا نوعی پارچه بغدادی" بهبود بهبود "خوب شدن نیکو شدن" بهبود بهبود "سلامت تندرستی" بهبودی بهبودی "خوبی نیکی" بهبودی بهبودی تندرستی بهت بهت "سرگشته ماندن خیره شدن" بهت بهت "عاجز شدن درمانده گشتن" بهتان بهتان "دروغ بستن دروغ زدن" بهتان بهتان "افتراء نسبت بد دادن" بهتر بهتر "نیکوتر خوب تر" بهتر بهتر "زیباتر جمیل تر" بهتر بهتر "شایسته تر لایق تر" بهتر بهتر "با کیفیت خوب تر" بهترین بهترین "نیکوترین خوب ترین" بهترین بهترین "زیباترین قشنگ ترین" بهترین بهترین "شایسته ترین لایق ترین" بهجت بهجت "شادمان شدن" بهجت بهجت زیبایی بهجت بهجت "سرور شادی" بهدار بهدار "مأمور بهداری که عهده دار رسیدگی به بهداشت مردم مخصوصاً اهالی روستا و قصبات است" بهداری بهداری "وزارت یا اداره‌ای که عهده دار رسیدگی به امور بهداشت و سلامتی مردم است" بهداشت بهداشت "حفظ تندرستی و سلامت" بهدانه بهدانه "دانه میوه به که در طب قدیم مستعمل بوده" بهدین بهدین "دین نیک آیین خوب" بهدین بهدین "دین زردشتی" بهر بهر "بهره نصیب" بهر بهر "بخشی از شبانروز" بهر بهر "پاره جزو" بهرام بهرام "در آیین زردشتی یکی از ایزدان است وی یار ایزدمهر و پاسبان عهد و پیمان و موکل به روز بیستم هر ماه شمسی است" بهرمان بهرمان "نوعی یاقوت سرخ" بهرمان بهرمان "پارچه ابریشمین رنگین ؛ بهرمن نیز گویند" بهرمه بهرمه "برمه پرمه پرما مته درودگران" بهره بهره "نصیب قسمت" بهره بهره "سود نفع" بهره بهره "حاصل محصول" بهره بهره "حاصل قست" "بهره برداری" بهره_برداری "استفاده از سود چیزی" "بهره برداری" بهره_برداری "عمل برداشتن حاصل زراعت" "بهره برداری" بهره_برداری "سهم گرفتن" "بهره برداری" بهره_برداری "به فروش رساندن محصول کارخانه یا معدن" "بهره ور" بهره_ور "بهره بر" "بهره ور" بهره_ور "بهره دار بافایده" "بهره ور" بهره_ور سودبرنده "بهره ور" بهره_ور کامیاب بهروج بهروج بهرو بهروج بهروج "نوعی بلور کبود شفاف و کم قیمت" بهروج بهروج "کندر هندی" بهروز بهروز "روز خوب روز خوش" بهروز بهروز "نوعی بلور کبود و شفاف و کم قیمت" بهروز بهروز "کندر هندی" بهروز بهروز "نیک روز خوش اختر نیک بخت" بهروزی بهروزی "خوشبختی سعادت" بهرک بهرک "پینه دست یا پا" بهزاد بهزاد "نیک نژاد نیکوتبار" بهش بهش "مرد خندان و گشاده رو" بهشت بهشت "جایی خوش آب وهوا و سرسبز و خرم و سرشار از خوبی‌ها و لذت‌ها که پاداش پس از مرگ است فردوس جنت مینو خلد" بهق بهق "خال‌ها و نقطه‌های سیاه و سفید روی بدن لک و پیس کک و مک بهک نیز گویند" بهله بهله "دستکش چرمی که میرشکاران ب رای نگهداشتن باز بر روی دست بر دست می‌کردند" بهلول بهلول "مرد خنده رو" بهلول بهلول نیکوکار بهلول بهلول "بزرگ طایفه" بهم بهم "با هم همراه تنگدل محزون" تهزز تهزز "به جنبش درآوردن جنبیدن" جندک جندک "مسکوک مسین کوچک که کمتر از نیم پول قیمت داشته‌است" جندی جندی "لشکری سپاهی" جندی جندی "زنی روسپی که در میان لشکریان به کار می‌پردازد" جنرال جنرال "نک ژنرال" جنس جنس "صنف دسته" جنس جنس کالا جنس جنس "در منطق هر آن چه که انواع زیادی را شامل شود مانند حیوان که شامل انسان و دیگر جانوران است" جنسی جنسی "آنچه مربوط به امور شهوانی است" جنسیت جنسیت "چگونگی جنس" جنسیت جنسیت "زن یا مرد بودن افراد" جنم جنم "ذات سرشت" جنم جنم "صورت قیافه" جنه جنه سپر جنوب جنوب "یکی از چهار جهت اصلی که مقابل شمال است" جنود جنود "جِ جند؛ لشکرها سپاه‌ها" جنون جنون "دیوانگی تباه گشتن عقل" جنون جنون "شیفتگی اشتیاق" جنون جنون "کم عقلی نادانی" "جنون آمیز" جنون_آمیز "آمیخته به دیوانگی" "جنون آور" جنون_آور "آن چه تولید دیوانگی کند" جنگ جنگ "جدال ستیز مق آشتی" جنگ جنگ "ناسازگاری کشمکش" جنگ جنگ "برخورد مسلحانه مق صلح ؛ زرگری جنگ ساختگی و مصلحتی با کسی برای فریب دادن دیگران ؛ روانی تبلیغات و سایر اقدامات طرح ریزی شده که به منظور نفوذ در عقاید احساسات رفتار و تمایلات گروه‌های هدف اجرا می‌شود ؛ سرد جنگی که ضمن آن کشورها به جای توسل به زور به جنگ‌های تبلیغاتی و روانی علیه یکدیگر اکتفا می‌کنند" جنگاور جنگاور "جنگجو شجاع" جنگاوری جنگاوری شجاعت جنگل جنگل "زمین وسیعی که از درخت‌های انبوه و بسیار پوشیده باشد" "جنگل بان" جنگل_بان "آن که مأمور حفاظت از جنگل است" "جنگل بانی" جنگل_بانی "شغل و عمل جنگل بان اداره‌ای از شعب وزارت کشاورزی که مراقبت از جنگل‌ها را به عهده دارد" جنگلی جنگلی "منسوب به جنگل" جنگلی جنگلی "آن که در جنگل زندگی می‌کند" جنگنده جنگنده "آن که می‌جنگد رزم کننده" "جنگولک بازی" جنگولک_بازی "جنغولک بازی شلوغ کردن و سر و صدای بچگانه راه انداختن" جنگی جنگی "منسوب به جنگ" جنگیدن جنگیدن "نبرد کردن رزم کردن" جنی جنی "چیده شده" جنیبت جنیبت "یدک اسب کتل" جنین جنین "هرچیز پوشیده" جنین جنین "موجودی که هنوز در رحم مادر به رشد خود ادامه می‌دهد" جنیه جنیه "لیره مصری برابر با غرش یا ملیم" جه جه "زن بدکار روسپی" جه جه "دختر اهریمن" جهات جهات "جِ جهت" جهاد جهاد "کارزار کردن" جهاد جهاد "جنگیدن در راه حق ؛ اصغر جنگ با دشمنان دین خدا ؛ اکبر جنگ با نفس و تحمل رنج برای مبارزه با امیال نفسانی" جهار جهار "آشکار کردن" جهار جهار "بلند کردن آواز" جهار جهار "کسی را رویارو و بی حجاب دیدن" جهار جهار "جنگ تن به تن کردن" جهار جهار آشکارا جهاراً جهاراً آشکارا جهارت جهارت "نک جهار" جهاز جهاز "ساز و برگ" جهاز جهاز "اسباب و اثاثیه" جهاز جهاز "مجموعه اعضایی که در بدن عمل معینی راانجام می‌دهند جهاز هاضمه" جهاز جهاز "اثاثیه‌ای که عروس با خود به خانه داماد می‌برد" جهاز جهاز "پالان شتر" جهاز جهاز دستگاه جهال جهال "جِ جاهل ؛ نادانان" جهالت جهالت "نادان بودن" جهان جهان جهنده "جهان بین" جهان_بین "کنایه از چشم دیده" "جهان نما" جهان_نما "نقشه جغرافیا که زمین را به صورت دو نیمکره شمالی و جنوبی نشان می‌دهد" "جهان وطنی" جهان_وطنی "مکتبی که هواداران آن خواهان از میان برداشتن مرزهای ملی و تشکیل یک حکومت جهانی هستند انترناسیونال" "جهان پهلوان" جهان_پهلوان "بزرگترین پهلوان قهرمان دنیا" "جهان گشا" جهان_گشا کشورگیر "جهان گشایی" جهان_گشایی جهانگیری جهانبان جهانبان خداوند جهانبانی جهانبانی "سلطنت پادشاهی" جهاندار جهاندار پادشاه جهاندار جهاندار "نام یزدان" جهاندار جهاندار "صفت برای خداوند" جهانداری جهانداری سلطنت جهاندن جهاندن "خیزاندن تازاندن" جهاندیده جهاندیده جهانگرد جهاندیده جهاندیده باتجربه جهانگرد جهانگرد "سیاح کسی که زیاد سفر می‌کند" جهانگردی جهانگردی سیاحت جهانگیر جهانگیر "گیرنده جهان" جهانیدن جهانیدن "نک جهاندن" جهبذ جهبذ "گهبد دانشمند بزرگ ج جهابذه" جهبذ جهبذ "واسطه و دلالی که مؤدیان مالیات مالیات خود را توسط او به دیوان می‌پرداختند" جهت جهت "سوی طرف" جهت جهت "در علم جغرافی هر یک از جهات اربعه" جهت جهت روی جهت جهت "ناحیه ج جهات" جهد جهد "کوشیدن رنج بردن" خشنو خشنو خشنود خشنود خشنود راضی خشنود خشنود شادمان خشنودی خشنودی خرسندی خشنودی خشنودی شادمانی خشنگ خشنگ کچل خشودن خشودن "بریدن شاخه‌های زیادی درخت" خشوع خشوع فروتنی خشوع خشوع اطاعت خشونت خشونت "درشتی ناهمواری" خشونت خشونت "تندخویی بی رحمی" خشوک خشوک "فرزند نامشروع حرامزاده" خشک خشک "بدون رطوبت و نم" خشک خشک پژمرده خشک خشک "متعصب بدون انعطاف و نرمی" خشک خشک "خالی از سبزه و گیاه" خشک خشک "آن چه که درونش آب نباشد بی آب" خشک خشک "بدون ترشح طبیعی ؛ و تر با هم سوختن کنایه از گناهکار و بی گناه به یکسان مجازات شدن" "خشک آخر" خشک_آخر "کنایه از کسی که چیزی نداشته باشد" "خشک افزار" خشک_افزار "دانه‌های خشک خوردنی مانند عدس نخود" "خشک بازه" خشک_بازه "شاخه‌های خشک که از درخت ببرند" "خشک جان" خشک_جان "بی هنر بی فضل" "خشک جان" خشک_جان "بی خبر از عشق" "خشک ریش" خشک_ریش "زخم و جراحت" "خشک ریش" خشک_ریش "حیله و نفاق" "خشک سر" خشک_سر "تندخو سودایی" "خشک سر" خشک_سر "بیهوده گو" "خشک سر" خشک_سر "بی عقل خشک مغز" "خشک سر" خشک_سر "سبک وزن" "خشک مغز" خشک_مغز تندخو "خشک مغز" خشک_مغز "احمق خل" خشکار خشکار خشگار خشکار خشکار "آردی که سبوس نگرفته باشند" خشکار خشکار "نانی که از آرد مذکور گیرند" خشکار خشکار "نوعی شیرینی که از آرد مذکور سازند و در ولایات شمالی در شهرهای ساحلی بحر خزر مصرف کنند" خشکامار خشکامار "پی جویی تفحّص" خشکانج خشکانج "بسیار لاغر" خشکاندن خشکاندن خشکانیدن خشکانیدن خشکانیدن "خشک کردن آب و رطوبت چیزی را گرفتن" خشکبار خشکبار "میوه‌های خشک شده مانند توت آلو زردآلو و هلو" خشکسار خشکسار "سرزمینی که از آب بی بهره‌است زمین بی آب و گیاه ؛ خشک زار خشک سر" خشکسالی خشکسالی "سال قحطی سالی که در آن باران نبارد" خشکنان خشکنان "نانی که با آرد و روغن و شکر پزند" خشکنان خشکنان "نانی که بدون خورش بخورند" خشکنای خشکنای "خشکنا نای گلو حلقوم گلو" خشکه خشکه "هرچیز خشک" خشکه خشکه "آردی که سبوس آن را نگرفته باشند" خشکه خشکه فولاد خشکه خشکه "پلوی بدون روغن" خشکه خشکه "بهای چیزی به نقد" "خشکه مقدس" خشکه_مقدس "ویژگی آن که در انجام امور مذهبی به ظواهر توجه دارد نه به باطن یا در ظواهر امور دینی سخت گیر است" خشکیدن خشکیدن "پژمرده شدن" خشکیده خشکیده پژمرده خشیت خشیت "ترسیدن بیم داشتن" خشیج خشیج "نک آخشیج" خشین خشین "هرچیز تیره رنگ کبودرنگ" خشینه خشینه "نک خشین" خصا خصا "اخته کردن خایه کشیدن" خصاف خصاف "پینه دوز" خصال خصال "جِ خصلت ؛ خوی‌ها عادات" خصام خصام "جِ خصم" خصام خصام دشمنان خصام خصام "جنگجویان ستیزه کاران" خصایص خصایص "جِ خصیصه ؛ شایستگی‌ها ویژگی‌ها" خصایل خصایل "جِ خصیلت ؛ خصلت‌ها صفات" خصب خصب "شکوفه خرما" خصب خصب "درخت خرما" خصل خصل "داو گرو آن چه که بر سر آن قمار کنند" خصل خصل "بریدن جدا کردن" خصلت خصلت "خوی صفت ج خصال" خصم خصم "دشمن ج خصام خصوم" خصمانه خصمانه "از روی دشمنی از روی خصومت" خصوص خصوص "ویژه ساختن" خصوص خصوص "خاص بودن" خصوص خصوص "گزیدگی ویژگی" خصوصاً خصوصاً "به طور خصوصی علی الخصوص به ویژه" خصوصی خصوصی "شخصی داخلی" خصوصی خصوصی "محرمانه و غیرعلنی" خصوصی خصوصی "خاص ویژه" خصوصی خصوصی "مربوط به اشخاص حقیقی و حقوقی خارج از نظارت یا حوزه کارهای دولت مق دولتی" خصوصیت خصوصیت "ویژگی اختصاص" خصوصیت خصوصیت "آشنایی دوستی" خصوم خصوم "دشمن منازع" خصومات خصومات "جِ خصومت ؛ دشمنی‌ها عداوت‌ها" خصومت خصومت "دشمنی عداوت" خصی خصی "اخته ؛ مردی که بیضه اش را کشیده باشند" خصیب خصیب "پرآب فراوان" خصیله خصیله "قطعه گوشت پی دار گوشتی که در آن عصب باشد؛ ج خصیل خصائل" خصیله خصیله "دسته مو موی درهم پیچیده" خصیم خصیم "دشمن ج خصماء" خصیه خصیه "بیضه خایه" خضاب خضاب "حنا آن چه که موی سر و صورت یا پوست بدن را با آن رنگ کنند" خضر خضر سبز خضر خضر "شاخه درخت" خضر خضر زراعت خضر خضر "جای بسیار سبز" "دابة الساعه" دابة_الساعه "نک دابه الارض" دابر دابر "تابع پیرو" دابر دابر "دنباله گذشته" دابر دابر "آخرِ هر چیز" دابه دابه "هر حیوانی که روی زمین راه رود" دابه دابه "چارپا ج دواب" داثر داثر "کهنه مندرس" داج داج تاریک داخل داخل "در آینده درون آینده ج دواخل" داخل داخل "درون تو" داخله داخله "مؤنث داخل مق خارجه" داخله داخله "درون اندرون" داخله داخله "درون یک کشور یا ناحیه ؛وزارت وزا ر ت کشور" داخلی داخلی "درونی اندرونی" داخلی داخلی "مربوط به داخل یک کشور یا یک ناحیه یا یک مؤسسه و غیره" داد داد داد داد "عطا کردن" داد داد "بخشش عطا" داد داد "بهره نصیب" داد داد "گوشه‌ای در دستگاه ماهور ؛ و ستد دادن و گرفتن" "داد دادن" داد_دادن "اجرای عدالت کردن" "داد دادن" داد_دادن "قطع نزاع کردن" "داد و قال" داد_و_قال "داد و فریاد قیل و قال" دادآفرین دادآفرین "آن که عدالت ایجاد کند" دادآفرین دادآفرین "از نام‌ها و صفات باری تعالی" دادآفرین دادآفرین "یکی از گوشه‌های موسیقی" دادا دادا "خدمتکار کنیز کسی که نگهداری از فرزندان را به عهده دارد" دادائیسم دادائیسم "مکتبی است زاییده اضطراب و هرج و مرج حاصل از خرابی و آدم کشی و بیداد جنگ جهانی اول متأثر از سبک فوتوریسم که به سبک سورئالیسم منتهی شد" دادار دادار "نک دودور" داداش داداش برادر دادباخته دادباخته "کسی که حکم به نفع او نباشد محکوم علیه مق داد برده" دادبرده دادبرده "کسی که حکم به نفع او داده شده باشد مق داد باخته" دادبک دادبک "دادبیگ متصدی عدلیه رئیس قضات امیر داد میرداد" دادخواست دادخواست "عرضحال نوشته‌ای که به موجب آن از دادگاه تقاضای رسیدگی به امری می‌شود" دادخواه دادخواه "کسی که به او ظلم شده و تقاضای رسیدگی می‌کند" دادخواهی دادخواهی "عمل دادخواه به حاکم یا قاضی شکایت بردن تظلم" دادر دادر برادر دادر دادر دوست دادرس دادرس "کسی که به دادخواهی رسیدگی کند" دادرسی دادرسی "به داد مظلوم رسیدن" دادرسی دادرسی "رسیدگی به دادخواهی دادخواه محاکمه" دادستان دادستان "اجراکننده عدالت" دادستان دادستان "نماینده دولت در دادگاه که وظیفه اش صدور حکم و نظارت بر اجرای آن است" دادستان دادستان "مدعی العموم" دادستانی دادستانی "شغل دادستان" دادستانی دادستانی "محل دادگاه دادسرا" دادسرا دادسرا "اداره‌ای در دادگستری که تحت نظر دادستان کار کند اداره مدعی عمومی" دادن دادن "چیزی را به کسی سپردن" دادن دادن بخشیدن دادن دادن زدن دادن دادن "حمله کردن" دادن دادن خوراندن دادن دادن "برآوردن رویاندن" دادنامه دادنامه "ورقه‌ای که حکم دادگاه را بر آن نوشته باشند" داده داده "آن که اجرای عدالت کند عادل" داده داده "خدای تعالی" داده داده "روز چهاردهم از ماه‌های ملکی" دادو دادو "غلام هر غلامی که از کودکی خدمت کسی کرده" دادور دادور قاضی دادور دادور "خدای تعالی" دادگان دادگان "جِ دَدَه" دادگاه دادگاه "محل دادرسی" دادگاه دادگاه "اداره‌ای دادگستری که به دادخواست‌ها رسیدگی می‌شود محکمه عدالتخانه" "دادگاه صحرایی" دادگاه_صحرایی "دادگاهی که به محض دستگیری متهم و بدون گذراندن مرحله‌های بازجویی و بازپرسی تشکیل و حکم دادگاه در همان جلسه صادر و بی درنگ اجرا می‌شود" دادگاهی دادگاهی "مجبور به حضور در دادگاه برای محاکمه شدن" دادگر دادگر "داددهنده عادل" دادگر دادگر "یکی از صفات باری تعالی" دادگستر دادگستر "آن که اجرای عدالت کند عادل" دادگستر دادگستر "خدای تعالی" دادگستری دادگستری "وزارتخانه یا اداره‌ای که به امور حقوقی و جزایی رسیدگی می‌کند" دادیار دادیار "معاون دادستان" دار دار "چوبی که مجرمانِ محکوم به مرگ را از آن حلق آویز می‌کنند" دار دار "درختی که میوه نمی‌دهد" "دار زدن" دار_زدن "به دار آویختن" "دار و گیر" دار_و_گیر "توقیف و مقید کردن اشخاص" "دار و گیر" دار_و_گیر "جنگ جدال هنگامه معرکه" دارا دارا دارنده دارا دارا "مال دار" دارا دارا "خدای تعالی" دارابی دارابی "میوه‌ای از نوع مرکبات کمی بزرگ تر از پرتقال با طع م ی ترش و شیرین" دارات دارات "کر و فر شکوه و عظمت" دارافزین دارافزین "داربزین داروزین" دارافزین دارافزین "نرده‌ای که جلو اتاق یا ایوان درست کنند" دارافزین دارافزین "تکیه گاه طارمی" دارالا´خره دارالا´خره "خانه آخرت جهان پس از مرگ" دارالادب دارالادب "مدرسه مجلس ادب و دانش" دارالاسلام دارالاسلام "کشوری که براساس قوانین اسلامی اداره می‌شود" دارالاماره دارالاماره "سرای امیر" دارالاماره دارالاماره "شهرِ محل اقامت امیر یا سلطان" دارالانشاء دارالانشاء دبیرخانه دارالبقاء دارالبقاء "سرای پایداری" دارالبقاء دارالبقاء "عالم آخرت جهان دیگر مق دارالفناء" دارالترجمه دارالترجمه "جایی که در آن کتب و نوشته‌ها را از زبانی به زبان دیگر ترجمه کنند" دارالحزن دارالحزن "سرای اندوهناک بیت الحزن" دارالحکومه دارالحکومه استانداری دارالخرج دارالخرج "اداره مالیات" دارالخلافه دارالخلافه "شهرِ محل اقامت خلیفه اسلام" دارالخلافه دارالخلافه "پایتخت سلطان" دارالسلام دارالسلام "جای سلامت" دارالسلام دارالسلام پایتخت دارالسلام دارالسلام بهشت دارالشفاء دارالشفاء "بیمارستان مریض خانه" "ده ودار" ده_ودار "داروگیر کروفر" "ده وگیر" ده_وگیر "گیرودار جنگ" "ده پنجی" ده_پنجی "زر و سیمی که نصف آن با فلز دیگر مخلوط باشد" "ده کیا" ده_کیا "رئیس ده دهخدا" دهاء دهاء "زیرکی هوشمندی" دهات دهات "جِ داهی ؛ زیرکان هوشمندان" دهاده دهاده "زد و خورد هیاهو" دهار دهار "شکاف کوه" دهار دهار دره دهاز دهاز "بانگ فریاد" دهاق دهاق "پر لبریز" دهاقین دهاقین "جِ دهقان ؛ دهقانان" دهان دهان "روغن فروش" "دهان دره" دهان_دره "گشودن دهان به سبب غلبه خواب یا خماری یا تنبلی" "دهان دره" دهان_دره خمیازه دهانه دهانه "لگام اسب" دهانه دهانه "مدخل ورودی" دهباشی دهباشی "فرمانده ده سرباز" دهخدا دهخدا کدخدا دهدار دهدار کدخدا دهر دهر "روزگار زمانه" دهر دهر "عهد دوره" دهره دهره "داره دهار" دهره دهره "نوعی حربه دسته دار که دسته اش آهنین و سرش مانند داس است" دهره دهره داس دهره دهره "شمشیر کوچک دو د مه که سر آن مانند سر سنان باریک و تیز می‌باشد" دهری دهری "کسی که زمان را ازلی و ابدی می‌داند و همه حوادث را ناشی از زمان می‌داند ملحد طبیعی" دهستان دهستان "مجموعه چند ده نزدیک به هم" دهش دهش "سطوت خاصی است که خرد محب را از جهت هیبت محبوب خود مصدوم کند" دهشت دهشت "سرگشتگی حیرت" دهشت دهشت "تعجب شگفتی" دهشت دهشت اضطراب دهشت دهشت "ترس خوف" "دهشت انگیز" دهشت_انگیز "ترس آور وحشت انگیز" دهشتناک دهشتناک "خوفناک ترسناک" دهق دهق "دو چوب که با آن ساق پا را شکنجه کنند" دهقان دهقان "صاحب ده" دهقان دهقان کشاورز دهقان دهقان روستایی دهقان دهقان "حافظ سنن و روایات ایرانی ج دهاقنه دهاقین" دهقنت دهقنت "صاحب ده بودن دهداری" دهقنت دهقنت "ریاست ده کدخدایی" دهل دهل "طبل بزرگ کوس ؛ دریده کنایه از رسوا مفتضح" "دهل زن" دهل_زن "آن که دهل می‌نوازد" دهلیز دهلیز "راهرو دالان ج دهالیز" دهلیزی دهلیزی "منسوب به دهلیز" دهلیزی دهلیزی "سخن بی معنی گفتار بی فایده" دهم دهم "عدد ترتیبی برای ده در مرحله ده عاشر" دهمین دهمین "در مرحله دهم دهمی" دهن دهن روغن دهن دهن "چربی ج ادهان" "دهن چاییدن" دهن_چاییدن "کنایه از از عهده برنیامدن بی پاسخ گذاشتن" دهناء دهناء "بیابان فلات" دهه دهه "ده واحد از چیزی" دهه دهه "ده روز از ماه" دهه دهه "هر ده سال" دهور دهور "جِ دهر" دهکده دهکده "ده قریه روستا" دهگان دهگان "نک دهقان" دهیاء دهیاء "سخت شدید بلای سخت" دو دو "راه رفتن به سرعت دویدن" "دو برادران" دو_برادران "دو ستاره روشن که بر سینه دب اصغر است ؛ فرقدان" "دو به هم زن" دو_به_هم_زن "فتنه گر" "دو به هم زنی" دو_به_هم_زنی "ایجاد اختلاف و نزاع کردن" "دو تا" دو_تا "دولا خمیده" "دو ترکه" دو_ترکه "به صورت دو نفر که پشت سر یکدیگر و با هم بر اسب دوچرخه یا موتور سوار شده‌اند" "دو خواهر" دو_خواهر "دو ستاره شِعرای شامی و شِعرای یمانی" "دو دل" دو_دل "مردد بی ثبات" "دو دلی" دو_دلی "شک و تردید" "دو پهلو" دو_پهلو "کنایه از دارای دو مفهوم متفاوت" دوآتشه دوآتشه "دو بار پخته شده یا در معرض آتش قرار گرفته" دوآتشه دوآتشه "کاملاً برشته" دوآتشه دوآتشه "دو بار تقطیر شده عرق دو آتشه" دوآتشه دوآتشه "تند و افراطی" دوئل دوئل "جنگ تن به تن بین دو تن به تلافی توهین و اعاده حیثیت" دوا دوا "دارو ج ادویه" دوا دوا "مواد مخدر" دواب دواب "جِ دابه ؛ چهارپایان حیوانات بارکش" دوات دوات "ظرفی که در آن مرکب ریزند" رستاق رستاق "ده روستا" رستخیز رستخیز "نک رستاخیز" "رستخیز برآوردن" رستخیز_برآوردن "هلاک کردن دمار برآوردن" "رستخیز نمودن" رستخیز_نمودن برانگیختن رستم رستم "جهان پهلوان ایران از مردم زابلستان که دارای قدرتی فوق بشری بود" رستم رستم "شجاع دلیر پهلوان ؛ و یک دست اسلحه کنایه از تنها وسیله یا امکان موجود" رستن رستن "نجات یافتن رها شدن" رستنی رستنی "گیاه روییدنی" رسته رسته "صف قطار" رسته رسته "دکان‌های واقع شده در یک ردیف در بازار" رسته رسته "دسته و گروهی که هم شغل باشند" رستوران رستوران "جایی که در آن غذا می‌خورند غذاخوری" رستگار رستگار "رها شونده" رستگاری رستگاری "رهایی نجات یافتگی" رستی رستی "منسوب به رست" رستی رستی "آن چه از خاک و گل رست تعبیه کنند" رستی رستی "زمین‌هایی که جنس آن‌ها از رست باشد" رستی رستی "سنگ‌هایی که ماده اصلی آن‌ها رست باشد" "رستی خوار" رستی_خوار "رستی خوارنده" "رستی خوار" رستی_خوار "روزی خوار روزی خور" "رستی خوار" رستی_خوار "بهره برنده متمتع" رسخ رسخ "تعلق گرفتن روح انسانی پس از مفارقت بدن به جسمی جمادی" رسد رسد "دسته واحدی نظامی شامل سه جوخه" رسداق رسداق "نک رستاق" رسغ رسغ "پیوندگاه کف دست و پا به ساق استخوان‌های خرد مچ دست و پا ؛ پا مچ پا ؛ دست مچ دست" رسغ رسغ "سستی و فروهشتگی دست و پای ستور" رسل رسل "جِ رسول ؛ پیامبران" رسم رسم "کشیدن شکل یا خطی روی کاغذ نوشتن خط کشیدن" "رسم الخط" رسم_الخط "طرز نوشتن کلمه یا کلمات" رسماً رسماً "به طور رسمی برابر با اصول و مقررات پذیرفته شده در عمل مق اسماً" رسمی رسمی "معمول متداول" رسمی رسمی "خشک به صورت جدی و برابر با مقررات مق خودمانی دوستانه" رسمیت رسمیت "رسمی بودن" رسن رسن "ریسمان طناب" رسوا رسوا "بدنام بی حُرمت" رسوایی رسوایی بدنامی رسوب رسوب "ته نشین شدن ته نشینی" رسوب رسوب "دُرد ته نشست" رسوخ رسوخ "ثابت و استوار شدن" رسوخ رسوخ "نفوذ رخنه" رسول رسول "قاصد پیک" رسول رسول سفیر رسول رسول "پیغامبر نبی" رسوم رسوم "جِ رسم ؛ آیین‌ها عادات" رسید رسید رسیدن رسید رسید "نوشته‌ای که به موجب آن دریافت کننده پول یا شی ء دریافت آن را تأیید می‌کند قبض" رسیدن رسیدن "آمدن وارد شدن" رسیدن رسیدن "پیوند تلاقی" رسیدن رسیدن "پخته شدنِ میوه" رسیدن رسیدن "کامل شدن بالغ شدن" رسیدن رسیدن "مواظبت کردن" رسیدن رسیدن "اثر کردن تأثیر گذاشتن" رسیده رسیده "آمده وارد" رسیده رسیده "متصل پیوسته پخته پخته شده" رسیده رسیده "کامل و بالغ شده" رسیدگی رسیدگی "پختگی و پخته شدن میوه بلوغ" رسیدگی رسیدگی "تحقیق و دقت در امری" رسیل رسیل "فرستاده شده" رسیل رسیل "هم آواز" رسیل رسیل "دمساز موافق" رش رش بازو رش رش "واحد طول از نوک انگشت میانه تا آرنج" رشاء رشاء "ریسمان ج ارشیه" رشاد رشاد "از گمراهی درآمدن به راه راست رفتن" رشاد رشاد "راستی رستگاری" رشادت رشادت "دلیری شجاعت" رشاش رشاش "آن چه از خون و اشک و آب و غیره بچکد" رشاقت رشاقت "نیک اندام بودن" رشت رشت "آن چه که از جایی فرو می‌ریزد آوار" رشت رشت "خاکروبه گرد و غبار" رشت رشت "مرکز استان گیلان" رشتن رشتن "افروختن تافتن" رشته رشته "تافته تابیده شده" رشته رشته ریسمان رشته رشته "تار نخ" رشته رشته "فرقه سلسله ؛ ها را پنبه کردن کنایه از نتیجه و حاصل کاری را از میان بردن" "رشته فرنگی" رشته_فرنگی ماکارونی "رشته پلو" رشته_پلو "نوعی پلو که در آن رشته گوشت و گاه کشمش یا خرمای سرخ کرده می‌ریزند" رشتی رشتی "منسوب به رشت از مردم رشت" رشتی رشتی "آن چه که در رشت ساخته شود" رشتی رشتی "فروتنی خاکساری" رشتی رشتی "آن که لجن پاک کند و خاک و خاکروبه برد" رشح رشح "تراویدن آب" رشح رشح تراوش رشحه رشحه "آب چکه" رشد رشد "هدایت داشتن به راه راست شدن" رشد رشد "هدایت مق گمراهی ضلال" رشف رشف "مکیدن آب یا مایعی دیگر را نوشیدن همه آبی را که در ظرف است" رشق رشق تیرانداختن رشق رشق "تیراندازی کردن" رشق رشق "آواز کلک" رشن رشن "مهمان ناخوانده گردیدن" رشن رشن "داخل کردن سگ و مانند آن سر خود را در ظرف" رشنیق رشنیق "عامی غیر سید" رشوت رشوت "نک رشوه" رشوه رشوه "دادن پول یا مال دیگر به کسی برای انجام کارِ ناحق" "رشوه خوار" رشوه_خوار "رشوه گیر کسی که رشوه دریافت می‌کند" بازارگرمی بازارگرمی "زبان بازی برای تبلیغ متاع خود مهارت در جلب مشتری" "سبک خیز" سبک_خیز "تیز و تند" "سبک داشتن" سبک_داشتن "خوار شمردن" "سبک داشتن" سبک_داشتن "مسامحه کردن" "سبک دست" سبک_دست ماهر "سبک دست" سبک_دست "تر دست" "سبک دست" سبک_دست "خوش یُمن" "سبک روح" سبک_روح "خوشحال خندان" "سبک روح" سبک_روح "بی تکلف بی تکبر" "سبک روح" سبک_روح "چست چالاک" "سبک روح" سبک_روح "خوار فرومایه" "سبک روح" سبک_روح "بی وقار" "سبک روح" سبک_روح "بی خرد" "سبک سایه" سبک_سایه "کنایه از زودگذر" "سبک سنگ" سبک_سنگ "بی وقار" "سبک سنگ" سبک_سنگ "بی قیمت" "سبک سنگین کردن" سبک_سنگین_کردن "سنجیدن تأمل کردن" "سبک شناسی" سبک_شناسی "جنبه‌ای از ادبیات که به بررسی و مطالعه در سبک شاعر و یا نویسنده‌ای معین یا آثار ادبی یک دوره تاریخی می‌پردازد" "سبک عنان" سبک_عنان تندرو "سبک لقا" سبک_لقا "گشاده رو بشاش" "سبک مغز" سبک_مغز "سبکسر سفیه سبک عقل کم خرد" "سبک کار" سبک_کار چالاک سبکبار سبکبار "سبک وزن" سبکبار سبکبار "مجازاً فارغ آسوده" سبکبال سبکبال "پرنده تیزپر" سبکبال سبکبال "فارغ آسوده" سبکدل سبکدل خوشحال سبکسر سبکسر "نک سبکبار" سبکپا سبکپا "تندرو چالاک" سبکپا سبکپا "گریز پا" سبکی سبکی "بی خِردی بی وقاری" سبیل سبیل "موی پشت لب ؛ کسی را چرب کردن کنایه از به او رشوه دادن ؛ کسی را دود کردن کنایه از او را تنبیه کردن" "سبیل راندن" سبیل_راندن "انفاق کردن مالی یا چیزی را به نیت بخشیدن" "سبیل کردن" سبیل_کردن "چیزی را به رایگان در اختیار همه گذاشتن" سبیلو سبیلو "دارای سبیل پرپشت" سبیکه سبیکه "قطعه طلا یا نقره‌ای که آن را گداخته و در قالب ریخته باشند" ست ست مجموعه ست ست "سری دست ؛ کردن مجموعه‌ای را به صورت هماهنگ به کار بردن" ست ست "در ورزش‌هایی مانند تنیس و بدمینتون یک دور بازی" ستا ستا "تنبوری که سه تار داشته باشد" ستاد ستاد "مرکز فرماندهی" ستادن ستادن ایستادن ستار ستار پوشش "ستارة قطبی" ستارة_قطبی "ستاره‌ای است کم نور در انتهای دُم صورت فلکی دُب اصغر که با اختلاف کمتر از یک درجه از محل واقعی قطب شمال قرار دارد" ستاره ستاره "اجرام نورانی در آسمان که نورشان به علت حرارت زیادشان می‌باشد بسته به شدت حرارت رنگ ستاره‌ها فرق می‌کند" ستاره ستاره "جرقه ؛ سهیل بودن کنایه از کم پیدا و دیریاب بودن" "ستاره دنباله دار" ستاره_دنباله_دار "جرمی ابر مانند با هسته‌ای نورانی که مداری متغیر به دور خورشید دارد و هنگامی که مدارش از نزدیک خورشید می‌گذرد دنباله‌ای درخشان از خود آشکار می‌کند" "ستاره شمردن" ستاره_شمردن "کنایه از شب زنده داری کردن" "ستاره شناس" ستاره_شناس منجم ستاغ ستاغ "شتر شیردهنده" ستام ستام "زین و یراق اسب" ستان ستان "آستانه کفش کن" ستاندن ستاندن "گرفتن بازگرفتن" ستانه ستانه "نک آستانه" ستاوند ستاوند "صفه بلندی که سقف آن را به ستون هاافراشته باشند" ستاوند ستاوند "بالا خانه‌ای که پیش آن مانند ایوان گشاده باشد" ستاوه ستاوه "مکر حیله" ستاک ستاک "شاخه نورسته" ستایش ستایش مدح ستایش ستایش پرستش ستایش ستایش "شکر سپاس" ستایشگاه ستایشگاه "محل ستایش" ستایشگاه ستایشگاه "بخشی از قصیده و غزل که شاعر در آن از نسیب و تشبیب به ستایش ممدوح گریز زند شریطه مخلص ستایش کننده ستاینده کسی که دیگری را بستاید" ستاییدن ستاییدن "ستایش کردن" ستبر ستبر "بزرگ گنده" ستبر ستبر "سفت محکم" ستبر ستبر "فربه چاق" ستبر ستبر "ضخیم کلفت" "ستبر روی" ستبر_روی "بی شرم" ستبری ستبری ستبرا ستبری ستبری "بزرگی درشتی" ستبری ستبری محکمی ستبری ستبری فربهی ستدن ستدن "نک ستاندن" ستر ستر "پوشش حجاب" ستر ستر پرده ستردن ستردن تراشیدن ستردن ستردن "پاک کردن" ستردن ستردن "محو کردن" ستره ستره "آن چه که بدان پوشیده شوند ج بستر" سترون سترون "نازا عقیم زنی که بچه نیاورد" سترونی سترونی نازایی سترگ سترگ "بزرگ عظیم" سترگ سترگ "بزرگ جُثه" سترگ سترگ "ستیزه جو" سترگ سترگ "خشمگین لجوج" سترگ سترگ "مغرور خود بزرگ بین" ستم ستم ظلم سنبل سنبل "کار سرسری سطحی" "سنبل الطیب" سنبل_الطیب "گیاهی است علفی پایا و خودرو ریشه اش معطر و ساقه اش راست و برگ‌هایش متقابل ریشه و ساقه‌های زیرین این گیاه دارای اسانس اسید والرینیک و اسید مالیک و مواد قندی است که در طب کاربرد فراوان دارد" قمیص قمیص پیراهن قمیطا قمیطا "قبیطا قبیطی نوعی حلوا که مردم بشرویه آن را حلوا مغزی گویند و از شیره انگور و گاهی از شکر تنها و یا با شیره انگور می‌سازند" قنا قنا "آن که قنات حفر یا آن را لاروبی کند" پاراج پاراج "آن چه میهمان را پیشکش آرند" پارادوکس پارادوکس "قضیه‌ای که به ظاهر تناقض داشته باشد باطل نما" پارازیت پارازیت "حشو زاید" پارازیت پارازیت "انگل طفیلی" پارازیت پارازیت "اختلالی که در دریافت امواج رادیویی به وجود می‌آید ؛ ول کردن کنایه از میان سخن دیگران حرف زدن" پاراف پاراف "امضای اختصاری امضاء پیش امضا" پارافین پارافین "جسمی است جامد و سفید که از سرد کردن ناگهانی روغن‌های سنگین به دست می‌آید در شمع سازی و تهیه ورنی‌ها استعمال می‌شود پارافین مایع در پزشکی به عنوان مسهل به کار می‌رود" پارالل پارالل "دو چوب موازی که آن‌ها را به طور افقی و نزدیک به هم بر پایه‌های عمودی نصب کنند و روی آن حرکات ورزشی انجام دهند" پارامتر پارامتر "مقدار ثابت دلخواهی که به ازاء هر یک از مقادیر آن عضوی از یک دستگاه مشخص شود" پارامتر پارامتر "متغیری که می‌توان دو یا چند تابع را برحسب آن بیان کرد استعمال پارامترها در ریاضیات و فیریک و غیره بسیار معمول و مهم است" پارامتر پارامتر "در قطع‌های مخروطی نصف طول وتری که از یک کانون به محور کانونی عمود شود معمولاً آن را به P نمایش می‌دهند" پارانشیم پارانشیم "بخش فعال اعضای غده‌ای" پارانشیم پارانشیم "نسج سلولی نرم و اسفنجی که در برگ‌ها ساقه‌های جوان و میوه‌ها فواصل قسمت‌های الیافی را پر می‌کند بافت اسفنجی" پاراو پاراو پیرمرد پاراوان پاراوان "تجیر دیوار مانندی که از تخته و پارچه ساخته می‌شود و به وسیله آن قسمتی از اتاق مغازه و را از قسمت دیگر جدا می‌کنند" پاراکلینیک پاراکلینیک "خدمات بهداشتی و درمانی مربوط به ناهنجاری‌های نهفته در ورای تظاهرات بالینی که معمولاً از طریق بررسی‌های آزمایشگاهی کشف می‌شود پیرابالینی" پاراگراف پاراگراف "بخشی از یک نوشته که معمولاً از یک اصل یا جنبه معین گفتگو می‌کند و با شروع سطر تازه از بخش‌های دیگر جدا می‌شود بند جزء فقره" پاراگین پاراگین "نک پارگین" پارتی پارتی "منسوب به قوم پارت ؛ از اقوام ایرانی ساکن شمال و شمال شرقی این قوم به دلیری و جنگاوری مشهور بودند چنان که برخی زبان شناسان واژه پارتیزان را برگرفته از نام این قوم می‌دانند" پارتیزان پارتیزان "چریک سربازی که به صورت غیرکلاسیک و نامنظم با دشمن می‌جنگد" پارتیشن پارتیشن "دیواری ثابت یا متحرک و نازک برای تقسیم کردن اتاقی بزرگ به بخش‌های کوچک تر دیوارک" پاردان پاردان جوال پاردان پاردان "تنگ ظرف شراب" پاردان پاردان شراب پاردم پاردم "چرمی که بر عقب زین یا پالان می‌دوزند و زیر دم اسب می‌اندازند" "پاردم ساییده" پاردم_ساییده "آب زیرکاه ناقلا" "پاردم ساییده" پاردم_ساییده "بی شرم" پارس پارس "نام قوم ایرانی و محل سکونت ایشان در جنوب ایران" "پارس ئیل" پارس_ئیل "سال پلنگ یکی از سال‌های دوازده گانه ترکان" پارسا پارسا "پاک دامن زاهد" پارسا پارسا ایرانی پارسا پارسا "عارف دانشمند" پارسال پارسال "سال گذشته پار" پارسنگ پارسنگ "نک پاسنگ ؛ برداشتن عقل کسی کنایه از ناقص عقل بودن دیوانه بودن" پارسه پارسه "گدایی پرسه" پارسه پارسه گدا پارسی پارسی "منسوب به پارس پارسی" پارسی پارسی ایرانی پارسی پارسی "زرتشتی به ویژه زرتشتی ساکن هندوستان ج پارسیان" پارسی پارسی "زبان مردم پارس فارسی ؛ماه‌های دوازده ماه سال شمسی ایرانیان فروردین اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر آبان آذر دی بهمن اسفندارمذ ؛روزهای سی روز ماه شمسی ایرانیان هرمز بهمن اردیبهشت شهریور اسفندارمذ خرداذ مرداد دی بآذر آذر آبان خور ماه تیر گوش دی بمهر مهر سروش رشن فروردین بهرا م رام باز دی بدین دین ارد اشتاذ آسمان زامیاذ مهراسفند انیران" "پارسی زبان" پارسی_زبان "آن که به پارسی سخن گوید" "پارسی زبان" پارسی_زبان "فصیح بلیغ" پارشمن پارشمن "پوست حیوانی مخصوصاً پوست بز و گوسفند که برای نوشتن و چاپ پیرایند؛ پوست آهو" پارلمان پارلمان "مجلس نمایندگان که وظیفه قانون گذاری را در کشور به عهده دارد" "پارلمان تاریسم" پارلمان_تاریسم "نظام سیاسی که در آن یک یا چند مجلس وجود دارد مانند انگلستان که دارای مجلس اعیان و مجلس عوام است" "پارلمان تاریسم" پارلمان_تاریسم "اعتقاد به داشتن مجالس قانون گذاری" پارناسیسم پارناسیسم "نام مکتبی در ادبیات اروپا که توسط گروهی از شاعران قرن میلادی فرانسه به وجود آمد پیروان این مکتب در مقابل شعرای_رومانتیک طرفدار هنر_به_خاطر_هنر بودند" پارنج پارنج "پای مزد حق القدم زری که به شاعران و مطربان دهند تا در جشن و مهمانی حاضر شوند" پارنجن پارنجن "نک پاآورنجن" پاره پاره رشوه پاره پاره ارمغان پاره پاره "نوعی حلوا" پاره پاره "پیشکش هدیه" پاره پاره "بهر بخش" پاره پاره "قطعه تکه" پاره پاره "پینه وصله" پاره پاره "دارای پارگی شکافته" پاره پاره "نادوشیزه گرز آهنین پول مسکوک کود باج خراج ؛ ی دل عزیزترین کس نزد آدمی چون فرزند پاره جگر ؛ سنگ قطعه‌ای از سنگ ؛ ی زرد پارچه زردی که یهودان برای امتیاز از مسلمانان در کتف می‌دوختند عسلی غیاره" "پاره خوار" پاره_خوار "آن که رشوه گیرد" "پاره دوختن" پاره_دوختن "وصله زدن پینه کردن" "پاره دوز" پاره_دوز "پینه دوز" "پاره دوز" پاره_دوز "تن پرست" "پاره پاره" پاره_پاره "از همه جا دریده قطعه قطعه تکه تکه" "پاره پاره" پاره_پاره "اندک اندک رفته رفته کم کم" "پاره پاره کردن" پاره_پاره_کردن "از همه جا دریدن پارچه پارچه کردن" "پاره پاره کردن" پاره_پاره_کردن "به قطعات جدا تقسیم کردن بخش بخش کردن" پارو پارو پاروب پارو پارو "آلتی چوبی که با آن برف را از پشت بام یا پیاده روها می‌روبند" پارو پارو "ابزاری برای راندن قایق" "پارو کردن" پارو_کردن "روبیدن پاک کردن" پارچ پارچ "ظرف آبخوری سرگشاد" پارچه پارچه "پاره تکه" پارچه پارچه "هر چیز بافته شده" "پارچه پارچه" پارچه_پارچه "پاره پاره لخت لخت" پارک پارک "توقف اتومبیل‌ها و دیگر وسایل نقلیه" "پارک سوار" پارک_سوار "پارکینگی در کنار پایانه اتوبوس‌های شهری و دیگر وسایل نقلیه عمومی درون شهری برای توقف خودروهای شخصی و انتقال سرنشینان آن به مرکز شهر" پارکابی پارکابی "شاگرد راننده" پارکت پارکت "کف پوش چوبی چوب فرش" پارکه پارکه دادسرا پارکومتر پارکومتر "دستگاهی است که در محل‌های مجاز پارک اتومبیل نصب می‌شود که با پرداخت مقدار معینی پول می‌شود برای مدتی معین ماشین را پارک کرد ایست سنج توقف سنج" پارکینسون پارکینسون "نوعی بیماری عصبی میان سالان و سالخوردگان که با کندی حرکات و رعشه و سفتی عضلات همراه است لقوه" پارکینگ پارکینگ "محل توقف وسایل نقلیه موتوری توقفگاه" پارگک پارگک "پاره خرد سخت اندک" پارگک پارگک کمی پارگی پارگی "دریدگی کهنگی" پارگی پارگی جزئیت پارگی پارگی قحبگی پارگین پارگین فاضلاب پارگین پارگین "آشغال دانی" پاریاب پاریاب "زراعتی که با آب رودخانه و امثال آن کشت شود" پارینه پارینه "منسوب به سال گذشته" پارینه پارینه "سال گذشته" پارینه پارینه کهنه "پارینه سنگی" پارینه_سنگی "عصر حجر پالئولتیک نام دوره‌ای از ماقبل تاریخ که در آن انسان ابزارش را از سنگ‌ها به صورت نازیبا و خشن تهیه می‌کرد" پازاج پازاج "ماما قابله" پازاج پازاج "زنی که به بچه شیر می‌دهد دایه" پازاچ پازاچ "نک پازاج" تبرج تبرج "نشان دادن زن زینت خود به دیگران" تبرخون تبرخون "نک عناب" تبرخون تبرخون "چوبی سخت و سرخ رنگ که شاطران در دست گیرند" تبرز تبرز "برتری یافتن پیشی جستن" تبرز تبرز "برآمدن به صحرا برای قضای حاجت" تبرز تبرز "فزونی برتری ؛ ج تبرزات" تبرزد تبرزد طبرزد تبرزد تبرزد "قند یا نبات سفت و سخت" تبرزد تبرزد "نمک بلوری" تبرزین تبرزین "نوعی سلاح به شکل تبر که در گذشه در پهلوی زین می‌بستند یا درویشان در دست می‌گرفتند" تبرع تبرع "برای رضای خدا کار کردن" تبرم تبرم "به ستوه آمدن ملول شدن" تبرک تبرک "مبارک شمردن" تبرک تبرک "برکت یافتن" تبرک تبرک "هر چیز مبارک و خوش یمن" تبری تبری "نک تبرُا" تبرید تبرید "خنک کردن سرد کردن" تبریز تبریز "بیرون آوردن آشکار کردن پیشی گرفتن" تبریز تبریز "نام مرکز استان آذربایجان شرقی" تبریزی تبریزی "اهل تبریز" تبریزی تبریزی "درختی شبه صنوبر با تنه راست و بلند که رنگ پوست و چوبش سفید می‌باشد و بلندی اش تا متر می‌رسد" تبریک تبریک "شادباش گفتن" تبریک تبریک "شادباش تهنیت" تبست تبست "تباه و ضایع از کار افتاده" تبسط تبسط "پهناور شدن" تبسط تبسط گستردگی تبسط تبسط "گردش تفرج" تبسط تبسط "گستاخی بی پروایی" تبسم تبسم "لبخند زدن" تبسیدن تبسیدن "گرم شدن" تبش تبش "گرمی حرارت" تبش تبش "تابش فروغ" تبشی تبشی "سینی طَبَق فلزی" تبشیر تبشیر "بشارت دادن مژده آوردن" تبصبص تبصبص "دم جنبانیدن" تبصبص تبصبص چاپلوسی تبصر تبصر "بینا شدن شناسا گردیدن" تبصره تبصره "بینا گردانیدن" تبصره تبصره "پند گرفتن" تبصره تبصره "توضیحی که برای روشن شدن بعضی از مواد قانون به آن افزوده می‌شود" تبصیر تبصیر "بینا کردن شناسا گردانیدن" تبطر تبطر "سرکشی کردن سرمستی کردن" تبطل تبطل "شجاع و دلیر شدن" تبطیل تبطیل "باطل کردن باطل ساختن" تبطین تبطین "آستر کردن جامه را" تبع تبع "پیروی پس روی" تبعت تبعت "نتیجه ناگوار نتیجه بد" تبعت تبعت "رنج سختی" تبعض تبعض "پاره پاره شدن" تبعه تبعه "جِ تابع" تبعه تبعه پیروان تبعه تبعه "اهالی یک مملکت" تبعیت تبعیت "پیروی دنباله روی" تبعید تبعید "دور کردن راندن" تبعید تبعید "کسی را از شهر بیرون کردن به جاهای دوردست فرستادن" تبعیض تبعیض "تقسیم و جدا کردن بعضی را از بعضی" تبعیض تبعیض "بعضی را بر بعضی برتری دادن ؛ نژادی برتر شمردن نژادی نسبت به نژاد دیگر" تبغیض تبغیض "دشمن گردانیدن کسی را با دیگری" تبغیض تبغیض "ایجاد دشمنی ؛ ج تبغیضات" تبقیه تبقیه "گذاشتن بجا ماندن ماندن باقی گذاشتن" تبلج تبلج "دمیدن روشن شدن" تبلد تبلد "کاهلی کردن" تبلد تبلد "دریغ خوردن" تبلد تبلد "کُندذهنی نشان دادن" تبلور تبلور "بلوری شدن جسم" تبلیغ تبلیغ "رسانیدن پیام یا خبر" تبلیغ تبلیغ "موضوعی را به اطلاع عموم رسانیدن ج تبلیغات" تبلیغات تبلیغات "ج تبلیغ" تبلیغات تبلیغات "هر گونه فعالیتی که در جهت هواداری یا مخالفت کسی یا چیزی باشد" تبلیغات تبلیغات "اداره‌ای که وظیفه آن پخش اخبار و پیام‌ها و مطالب دیگر به وسیله مطبوعات رادیو تلویزیون و غیره میان مردم است" تبنجه تبنجه "تپانچه سیلی که به صورت زنند؛ تپانچه طپانچه" تبنک تبنک "آوازی را گویند که بلند و تند باشد" تبنک تبنک "دف دهل" تبنگو تبنگو "زنبیل سبد" تبنگو تبنگو "ظرفی که در آن نان یا غله ریزند" تبنی تبنی "به فرزندی پذیرفتن پسرخواندگی" تبه تبه تباه تبوراک تبوراک "طبل کوچک" تبوراک تبوراک "دف دایره" تبویب تبویب "باب باب کردن کتاب و نوشته تقسیم کردن کتاب به فصول" تبکیت تبکیت "خاموش کردن زبان بند کردن" تبکیت تبکیت "زدن کسی را به شمشیر و چوب دستی" تبکیت تبکیت "پیش آمدن کسی را به مکروه" تبکیت تبکیت "غلبه کردن به حجت" تبکیر تبکیر "زود برخاستن پگاه برخاستن" تبیان تبیان "روشن کردن آشکار ساختن معنی" تبیره تبیره "دهل کوس طبل دو سر" "تبیره زن" تبیره_زن "نوازنده تبیره" تبین تبین "بجای آوردن شناختن" تبین تبین "هویدا شدن پیدا گشتن" تبین تبین "پیدا کردن آشکار کردن" تبییض تبییض "سفید کردن" تبییض تبییض "پاکنویس کردن" تبیین تبیین "بیان کردن" تبیین تبیین "روشن کردن توضیح" تتابع تتابع "پیاپی شدن" تتارچه تتارچه "نوعی تیر که پیکان ویژه‌ای دارد" تتبع تتبع "در پی رفتن جستجو کردن" تتبع تتبع "تحقیق کردن" تتربو تتربو "تتره شوخی مسخرگی" تتری تتری سماق تتق تتق "چادر پرده بزرگ" تتماج تتماج "نوعی آش که با آرد گندم می‌پزند" تتمه تتمه "باقی مانده از چیزی" تتمیر تتمیر "خشک کردن گوشت پاره پاره" تتمیر تتمیر "خشک کردن خرما" تتمیم تتمیم "به پایان رساندن تمام کردن" تثاقل تثاقل "سنگین شدن" تثاقل تثاقل سنگینی تثاوب تثاوب "دهن دره کردن خمیازه کشیدن" تثاوب تثاوب "دهن دره خمیازه" تثبت تثبت "پابرجا بودن" تثبت تثبت "آهستگی کردن درنگ کردن" تثبت تثبت پایداری تثبط تثبط "وقوف داشتن بر کاری" تثبط تثبط "باز ایستادن از کاری توقف و فروماندن" تثبیت تثبیت "پابرجا کردن" تثبیت تثبیت "آهستگی کردن" تثبیط تثبیط "توقف کردن درنگ کردن" "دنگ و فنگ" دنگ_و_فنگ "رفت و آمد بیا و برو" "دنگ و فنگ" دنگ_و_فنگ "تجمل جاه و جلال" "دنگ کسی گرفتن" دنگ_کسی_گرفتن "هوسِ بی موقع برای انجام کاری کردن" دنگال دنگال "وسیع جادار" دنگاله دنگاله "قندیل آبی که به علت سرمای زمستان در هنگام چکیدن یخ زده باشد" دنگل دنگل "دنکل اجتماع گرد هم نشستن در مجلس" دنگی دنگی "دنگ کوب" دنگی دنگی "با سر به طرف پایین رفتن هواپیما و مجدد بازگشتن" دنی دنی "پست ضعیف" دنیا دنیا "جهانی که در آن هستیم کره زمین ؛ را آب ببرد او را خواب می‌برد کنایه از الف به خواب سنگین فرو رفته‌است ب از همه چیز و همه کس غافل است" دنیاوی دنیاوی "منسوب به دنیا؛ دنیایی" دنیدن دنیدن "خرامیدن بانشاط راه رفتن" دنیی دنیی "منسوب به دنیا دنیوی" ده ده "عدد اصلی پس از نه" "ده دلی" ده_دلی "تشویش اضطراب" "ده دهی" ده_دهی "زر و سیم تمام عیار" "ده رگه" ده_رگه "بسیار دلاور و شجاع" "ده رگه" ده_رگه غیرتمند "ده رگه" ده_رگه "کاری کارآمد" "ده نه" ده_نه "زیور و آرایش زنان" "ده نه" ده_نه "نقصان کاهش" "ده نه" ده_نه "هر دو چیز که در کیفیت و کمیت به یکدیگر نزدیک باشد" "ده نه" ده_نه "عدد نود تسعین" راهواره راهواره "سوغات سفر ره آورد" راهوی راهوی "یکی از آهنگ‌های موسیقی قدیم" راهگان راهگان رایگان راهگذار راهگذار عابر راهگذار راهگذار مسافر راهی راهی "مسافر رونده" راهی راهی "راه نشین" راهی راهی فرستاده راود راود "سبزه زار چراگاه" راوق راوق "نک راوَک" راوچه راوچه "نوعی انگور انگور پیش رس" راوک راوک "ظرفی که در آن شراب را صاف کنند" راوک راوک "صاف لطیف" راوک راوک "شراب صاف و بی دُرد" راوی راوی "روایت کننده ج روات" راویه راویه "مشک بزرگی که در آن آب را حمل و نقل کنند" راویه راویه "چارپایی که مشک آب را بر آن بار کنند" راپرت راپرت "گزارش سخن چینی" راپرتچی راپرتچی "گزارش گر" راپرتچی راپرتچی "خبرچین جاسوس" راژ راژ "توده غله پاک شده و از کاه برآمده" راک راک "رشته سوزن نخ" راکاره راکاره "زن بدکاره روسپی" راکب راکب "سوار سواره" راکت راکت "ابزاری به شکل یک صفحه توری گرد مسطح دارای دسته بلند که در بازی تنیس مورد استفاده قرار می‌گیرد" راکت راکت موشک راکد راکد "ایستاده بی حرکت" راکع راکع "رکوع کننده" راکع راکع فروتنی راگو راگو "غذایی که از گوشت ران گوساله یا گوسفند هویج سیب زمینی لوبیا سبز و مانند آن‌ها تهیه شود" رای رای "راه طریق" رایات رایات "جِ رایت ؛ درفش‌ها بیرق‌ها علم‌ها" رایانه رایانه "نک کامپیوتر" رایت رایت "پرچم درفش" رایج رایج "جاری روان" رایح رایح "بو دهنده" رایح رایح "بو کننده" رایحه رایحه "بوی بوی خوش" راید راید پیشرو راید راید جوینده راید راید جاسوس راید راید "کسی که او را برای یافتن جای مناسب از پیش می‌فرستادند" رایزن رایزن مشاور رایزن رایزن "آن که در سفارت خانه دولتی در امور مشغول باشد" رایزنی رایزنی مشاورت رایش رایش "تیر با پر" رایض رایض "رام کننده ستوران" رایع رایع "رساننده بالنده" رایع رایع زیبا رایق رایق "صاف صافی" رایق رایق "خوش آیند" رایکا رایکا "پسر پسر محبوب معشوق" رایگان رایگان "مفت مجانی" رایگان رایگان "باطل بیهوده" رب رب خداوند رب رب "مالک ارباب" "رب الارباب" رب_الارباب "خداوند خداوند جان خدای بزرگ" "رب النوع" رب_النوع "خدای نوع خدای هر یک از انواع موجودات به عقیده برخی ملل باستانی مانند خدای آب آتش زمین" "رب النوع" رب_النوع "فرشته موکل بر هر یک از انواع موجودات نمونه روحانی و جاودانی موجودات در عالم معنا که محافظ نوع خود در جهان مادی می‌باشند" "رب دشامبر" رب_دشامبر "لباسِ خانه" ربا ربا "پولی که بستانکار از بدهکار بابت منافعِ پول خود می‌گیرد" رباب رباب "از آلات موسیقی زهی مانند طنبور که با دست یا آرشه نواخته می‌شود" رباح رباح "جِ ربح ؛ سودها" رباخوار رباخوار "نزول خور آن که ربا خورد" رباط رباط "رشته بند" رباط رباط زردپی رباط رباط کاروانسرا رباط رباط "جایی که برای فقرا یا صوفیان ساخته شود" سوپ سوپ "نوعی آش رقیق که قبل از غذا خورده شود" سوپاپ سوپاپ "پولکی که روی دهانه دریچه‌های سر سیلندر قرار گرفته و دریچه‌ها را سد می‌کند" سوپر سوپر "عالی برتر" سوپر سوپر بزرگ سوپر سوپر "ویژگی هر نوع وسیله نقلیه مسافربری که بزرگ تر و دارای امکانات بهتر و رفاه بیشتر است" سوپر سوپر سکسی "سوپر مارکت" سوپر_مارکت "فروشگاه بزرگی که در آن کالاهای مختلف خاصه مواد غذایی بفروشند" سوپرانو سوپرانو "صدای زیر و ظریف زن یا پسربچه" سوپرانو سوپرانو "صدای آواز زیر" سوپروایزر سوپروایزر "کسی که رییس یا مسئول بخش خاصی از یک اداره به ویژه بخشی از بیمارستان است" سوچه سوچه "سوجه سوزه" سوچه سوچه "پارچه‌ای چهار گوشه که در زیر بغل جامه دوزند؛ بغلک" سوچه سوچه "پارچه مثلث متساوی الساقین که از سر تریز جامه ببرند تا خشتک را بر آن دوزند" سوژه سوژه "موضوع آن چه که درباره آن بحث یا آزمایش کنند" سوک سوک "سوی جانب" سوک سوک گوشه "سوک ریش" سوک_ریش "کسی که چند مو مانند سوک بر رخ داشته باشد کوسه کوسج" سوگ سوگ "نک سوک" سوگلی سوگلی "محبوب عزیز دردانه" سوگلی سوگلی "محبوب ترین زن حرمسرا" سوگند سوگند "قسم اقرار و اعترافی که شخص از روی شرف و ناموس خود می‌کند و خدا یا بزرگی را شاهد می‌گیرد" سوگند سوگند "گوگرد با خوردن آن اتفاقی برایش نمی‌افتاد)" "سوگند بقراط" سوگند_بقراط "سوگندی که پزشکان یاد می‌کنند تا وظیفه خود را به درستی انجام دهند و آن منسوب است به بقراط پزشک معروف سده پنجم پیش از میلاد" سوگوار سوگوار "مصیبت زده" سوگوار سوگوار اندوهگین سوگواری سوگواری عزاداری سوی سوی "جانب سو" سویا سویا "گیاهی علفی و یکساله از تیره پروانه واران با ساقه‌های پوشیده از تارهای سفید برگ‌های متناوب و مرکب از سه برگچه گل‌های سفید مایل به بنفش میوه دارای نیام‌های دراز محتوی دو تا پنج دانه به بزرگی نخود که از برخی گونه‌های آن روغن می‌گیرند این گیاه مصرف غذایی بسیار بالایی دارد" سویت سویت "قطعه موسیقی که شامل چند نمایشنامه‌است" سویت سویت "آپارتمان کوچکی که کلیه امکانات رفاهی را در خود جای داده‌است سراچه" سویداء سویداء "دانه سیاه" سویداء سویداء "نقطه سیاه دل" سویق سویق "آرد نرم ؛ ج اسوقه" سویق سویق "شراب خمر" سویچ سویچ "دستگاه اتصال برق" سویچ سویچ "کلیدی که در وسایل نقلیه موتوری باعث برقراری جریان برق می‌شود" سویچ سویچ "انتخاب مسیر یا مدار و باز و بسته کردن و تغییر دادن عملکرد آن سو دادن" سپار سپار "چرخُشت ظرفی که در آن آب انگور گیرند" سپار سپار گاوآهن سپاردن سپاردن سپردن سپاروک سپاروک کبوتر سپاس سپاس "ستایش شکر" سپاسدار سپاسدار "حق شناس شکر گزار" سپاسه سپاسه "سپاس شکر حمد لطف شفقت" سپاسگزار سپاسگزار "سپاسدار شاکر" سپاه سپاه "لشکر قشون" "سپاه سالاری" سپاه_سالاری "فرماندهی قشون" "سپاه شدن" سپاه_شدن "جمع آمدن" "سپاه کشی" سپاه_کشی "حرکت دادن سپاه" سپاهان سپاهان "آهنگی از موسیقی" سپاهان سپاهان اصفهان سپاهدار سپاهدار "فرمانده قشون" سپاهی سپاهی "هر فردی از سپاه" سپتامبر سپتامبر "ماه نهم از سال میلادی" سپر سپر "ابزاری جنگی از جنس فلز یا چرم که برای سالم ماندن از ضربات شمشیر و نیزه از آن استفاده می‌کردند ؛ بلای کسی شدن کنایه از خطر یا دشواری مربوط به او را پذیرفتن" "سپر افکندن" سپر_افکندن "تسلیم شدن" سپردن سپردن "واگذار کردن" سپردن سپردن "سفارش کردن" سپرده سپرده "طی کرده" سپرده سپرده "پایمال گردیده" سپرز سپرز طحال سپرک سپرک "زریر گیاهی است زرد رنگ که از آن برای رنگ کردن جامه استفاده می‌کنند" سپری سپری پایمال سپری سپری نابود سپریدن سپریدن "به انجام رساندن" سپریغ سپریغ "خوشه انگور و خرما" سپریغ سپریغ "غوره خوشه نارسیده انگور" سپس سپس "پس بعد" "سپس رو" سپس_رو "تابع پیرو" سپساپیشی سپساپیشی "تقدم و تأخر" سپست سپست یونجه سپسی سپسی تأخر سپل سپل "سم شتر" سپل سپل "ناخن فیل" سپلشت سپلشت "سپلشک حادثه بد" "سپلشک آوردن" سپلشک_آوردن "بد آوردن" سپنج سپنج عاریت سپنج سپنج "خانه موقت" نشیمنگاه نشیمنگاه "جای نشستن نشستنگاه" نشیمه نشیمه "تسمه چرم یا پوست که از آن بند کارد و شمشیر و مانند آن سازند" نشین نشین "مقعد سوراخ مقعد" نص نص "صریح و آشکار" نص نص "اصل و عین مطلب ج نصوص" نصاب نصاب "مقدار معین از هر چیز" نصاب نصاب "آن مقدار از مال که زکات بر آن واجب می‌شود" نصاری نصاری "جِ نصران و نصرانه ؛ ترسایان" نصال نصال "جِ نصل ؛ پیکان‌ها" نصایح نصایح "جِ نصیحت ؛ پندها اندرزها" نصب نصب "قرار دادن جا کردن" نصب نصب گماشتن نصب نصب "علامتی از اِعراب که حرف آخر کلمه صدای فتحه می‌دهد" "نصب العین" نصب_العین "مقابل چشم پیش چشم" نصح نصح "پند دادن اندرز کردن" نصح نصح "پند اندرز" نصر نصر "یاری کمک" نصران نصران "ترسا ج نصاری" نصرانی نصرانی "منسوب به نصران ؛ ترسایی" نصرت نصرت "یاری کمک" نصف نصف "نیمه یک دوم از هر چیز" "نصف العمر" نصف_العمر "بسیار ترسیده و رنج کشیده دچار اضطراب و اندوه" "نصف النهار" نصف_النهار "نیمروز هنگام ظهر" "نصف النهار" نصف_النهار "نیم دایره‌ای که از یک قطب شروع و به قطب دیگر ختم می‌شود و به وسیله آن طول جغرافیایی هر محل مشخص می‌شود" نصفت نصفت "انصاف عدل داد" نصفه نصفه نیمه نصفی نصفی "نوعی جام شراب" نصل نصل "پیکان نیزه ج نِصال نصول و انصل" نصوح نصوح "نصیحت کننده اندرزگو" نصوح نصوح "توبه خالص و حقیقی که شکسته نشود" نصوص نصوص "جِ نص" نصیب نصیب "بهره قسمت" نصیب نصیب "بخت اقبال ج انصبه" نصیح نصیح "نصیحت کننده پند دهنده" نصیحت نصیحت "پند اندرز ج نصایح" نصیر نصیر "یاری گر مددکننده ج انصار" نضار نضار زر نضار نضار "خالص از هر چیز" نضارت نضارت "تازگی آبداری" نضج نضج "رسیدگی پختگی" نضرت نضرت "تازگی و شادابی و خرمی" نضیج نضیج "هرچیز پخته" نضیج نضیج "میوه رسیده" نضیر نضیر "تازه شاداب" نضیر نضیر "زر سیم" نطاق نطاق "نطق کننده سخن ران" نطع نطع "سفره چرمین" نطع نطع "سفره‌ای از چرم که سر گناهکار را روی آن می‌بریدند" نطفه نطفه "آب پاک و صاف" نطفه نطفه منی نطفه نطفه "یاخته تشکیل شده از ترکیب یک جفت گانه وبه طور کلی موجود در حال پیدایش از چنین یاخته‌ای" نطق نطق "سخن گفتار کلام" "نطق کشیدن" نطق_کشیدن "صدا برآوردن سخن گفتن" نطوق نطوق "سخن گویی" نطول نطول "آبی که در آن داروها بجوشانند و عضوی را که مبتلی به مرضی است با آن شستشو دهند" نظار نظار "جِ ناظر؛ بینندگان تماشاچیان" نظارت نظارت "نگریستن دیدن" نظارت نظارت "مراقبت در انجام کاری" نظاره نظاره "بیننده تماشاگر" نظافت نظافت "پاکیزگی تمیزی" نظام نظام "بسیار نظم دهنده ترتیب دهنده" نظامنامه نظامنامه "آیین نامه" نظایر نظایر "جِ نظیره ؛ مثل‌ها مانندها" نظر نظر "نگاه کردن نگریستن" نظر نظر "به نظر آوردن" نظر نظر "مورد توجه قرار دادن چیزی را به جهت دفع چشم زخم" نظر نظر "نگاه نگرش" نظر نظر "فکر اندیشه رأی" نظر نظر "جهت جنبه" نظر نظر "وضع دو ستاره نسبت به یکدیگر" "نظر دادن" نظر_دادن "اظهار عقیده کردن عقیده خود را بیان کردن" "نظر قربانی" نظر_قربانی "مهره‌ای که آن را برای دفع چشم زخم به گردن بیآویزند" "نظر کرده" نظر_کرده "مورد توجه و عنایت درگاه الوهیت واقع شده" نظرباز نظرباز "کسی که به نگریستن به چهره زیبارویان عادت دارد" نظرباز نظرباز "شعبده باز" نظربازی نظربازی "تماشای زیبارویان چشم چرانی" نظربلند نظربلند "دارای طبع غنی دارای سعه صدر مق نظرتنگ" نظرتنگ نظرتنگ "کوته فکر دون همت" نظرتنگ نظرتنگ "بخیل خسیس" نظره نظره "یک بار نگریستن یک دفعه نظر انداختن" نظره نظره لمحه نظره نظره هیأت نظره نظره "رحمت ج نظرات" نظرپاک نظرپاک "کسی که نظرش آلوده به هوی و هوس نیست" نظریه نظریه "رأی عقیده فکر ج نظریات" نظم نظم "آراستن ترتیب دادن" نظم نظم "به رشته کشیدن مروارید" نظم نظم "کلام موزون و با قافیه" نظمیه نظمیه "گرفته شده از عربی ؛ در گذشته به اداره انتظامی و شهربانی گفته می‌شود" نظیر نظیر "مثل مانند ج نظراء" نظیر نظیر "شریک انباز" نظیف نظیف "پاکیزه تمیز" نظیم نظیم "به رشته کشیده شده" نظیم نظیم "به نظم درآورده شده" نعاب نعاب "آواز دادن کلاغ" نعاس نعاس "سستی خواب چُرت" نعال نعال "جِ نعل ؛ کفش‌ها پاپوش" نعال نعال "پایین مجلس درگاه" نعامه نعامه شترمرغ نعایم نعایم "ج نعامه شتر مرغان بیستمین منزل از منازل قمر" پاچپله پاچپله "کفش پای افزار" پاچک پاچک "پِهِن خشک شده گاو؛ تپاله" پاچیدن پاچیدن پاشیدن پاچیدن پاچیدن ریختن پاچین پاچین "بخش پایینی دیوار" پاچین پاچین "دامن زنانه چین دار" پاژخ پاژخ "مالش و آزار" پاژنگ پاژنگ "نک پاچنگ" پاژه پاژه پاچه پاژه پاژه ساقه پاژه پاژه پاچنگ پاک پاک "عید فصح عیدی که یهودیان هر سال در چهاردهمین روز از نخستین ماه قمری به یاد خروج قوم بنی اسرائیل از مصر برپا دارند" پاک پاک "عیدی که مسیحیان هر سال به یاد برخاستن مسیح از میان مردگان برپا کنند" "پاک باختن" پاک_باختن "پاکبازی کردن" "پاک باخته" پاک_باخته "کسی که همه پول خود را باخته‌است" "پاک باخته" پاک_باخته "کسی که همه چیز خود را از دست داده‌است" "پاک دامن" پاک_دامن "برخوردار از پاکدامنی نداشتن وضع یا کیفیت رفتارهای زشت و ننگین" "پاک سازی" پاک_سازی "پاک کردن جایی" "پاک سازی" پاک_سازی "مجازاً بیرون کردن یا بازنشسته کردن کارمند یا عضوی از یک موسسه" "پاک سرشت" پاک_سرشت "پاک نهاد پاک طینت" "پاک نفس" پاک_نفس راستگوی "پاک و پوست کنده" پاک_و_پوست_کنده "آشکار صریح" "پاک کن" پاک_کن "ماده پلاستیکی نرمی که در کارخانه به صورت قالبی ساخته شده‌است و برای پاک کردن نوشته به کار می‌رود" پاکار پاکار تحصیلدار پاکار پاکار "کسی که مراقبت از کشتزارها را به عهده دارد" پاکار پاکار "خدمتکار نوکر" پاکباز پاکباز "وارسته زاهد" پاکباز پاکباز "عاشقِ صادق و پاک نظر" پاکبازی پاکبازی "وارستگی از خود گذشتگی" پاکت پاکت "ورقه کاغذی تا شده که نامه و غیره را در آن گذارند و در آن را می‌چسبانند و به جایی ارسال می‌کنند" پاکشیدن پاکشیدن "ترک کردن دوری کردن" پاکلاغی پاکلاغی "گیاهی است که برگ آن به پنجه کلاغ می‌ماند و در بهار می‌روید و آن را در آش و پلو و مانند آن می‌ریزند؛ رجل الطیر رجل الغراب و قازایاغی نیز گویند" پاکلاغی پاکلاغی "قسمی دوختن که بیشتر در کنار دستمال و رومیزی و مانند آن به کار می‌رود" پاکلاغی پاکلاغی "نوعی خط شکسته ناخوانا و درهم" پاکنه پاکنه "جای پا یا پله‌ای که در کاریز و قنات و مانند آن کنده باشند" پاکنه پاکنه "جایی از تون که تونتاب برای تیز کردن آتش ایستد" پاکنویس پاکنویس "آن چه از روی پیش نویس یا چرکنویس به صورت پاکیزه و خوانا نوشته می‌شود" پاکوب پاکوب رقاص پاکوب پاکوب "کوفته شده له شده" پاکی پاکی "وضع یا کیفیت پاک بودن" پاکیزه پاکیزه "پاک نظیف طاهر" پاکیزه پاکیزه "منزه مقدس" پاکیزگی پاکیزگی "پاکی طهارت نظافت" پاگاه پاگاه پایگاه پاگاه پاگاه "فرود پستی" پاگاه پاگاه "قدر مرتبه" پاگرفتن پاگرفتن "رشد کردن" پاگرفتن پاگرفتن "استوار شدن" پاگرفتن پاگرفتن "دوام یافتن" پاگشا پاگشا "جشنی که بعد از عروسی در خانه اقوام و دوستان عروس و داماد برپا می‌شود به این معنی که پای عروس و داماد به خانه آن‌ها باز شود" پاگون پاگون سردوشی پای پای پا پای پای "بخش سهم" پای پای "مقداری از زمین که با یک گاو می‌توان شخم زد" پای پای "کنایه از ایستادگی و پایداری" "پای آور" پای_آور "بزرگ توانا باقدرت" "پای آگیش" پای_آگیش "پای آگیشنده" "پای آگیش" پای_آگیش "آن که به پای آویزد یا پیچد پای پیچ پای آهنج" "پای آگیش" پای_آگیش "مرگ که پای پیچ هر کس شود مرگ محتوم" "پای باز" پای_باز رقاص "پای بازی" پای_بازی "رقص پایکوبی" "پای باف" پای_باف "پای بافنده جولاهه بافنده" "پای برآوردن" پای_برآوردن "پایکوبی رقص" "پای برداشتن" پای_برداشتن "فرار کردن گریختن" "پای خست" پای_خست لگدکوب "پای خوشه" پای_خوشه "زمین پر از گل و لای که به سبب تردد مردم و حیوانات خشک و سخت شده باشد" "پای داشتن" پای_داشتن ایستادگی "پای ماچان" پای_ماچان "کفش کن درگاه" "پای مزد" پای_مزد "نک پارنج" "پای پیچیدن" پای_پیچیدن "گریختن سرتافتن" "پای کشیدن" پای_کشیدن "از پا درآوردن" "پای کوب" پای_کوب "نک پاکوب" پشتواره پشتواره "آن اندازه بار که با پشت توان حمل کرد" پشتوان پشتوان "نک پشتیبان" پشتوانه پشتوانه "سپرده بانکی" پشتوانه پشتوانه "مقدار طلا و نقره و جواهر و مانند آن که از طرف دولت یا بانک ناشر اسکناس برای اعتبار چاپ اسکناس تعیین و نگه داری می‌شود" پشتک پشتک "نوعی پرش در آب یا زمین که چند معلق در هوا زنند و سپس فرود آیند" "پشتک وارو" پشتک_وارو "قسمی معلق پریدن کسی که پشت به آب ایستاده و معلق زند و بر آب فرود آید" پشتی پشتی "هر چیزی که پشت سر گذاشته و به آن تکیه بدهند" پشتی پشتی "کمک یاور" پشتی پشتی "یاری کردن کمک کردن" "پشتی کردن" پشتی_کردن "یاری کردن حمایت کردن" انزال انزال "فرو فرستادن فرودآوردن" انزال انزال "خارج شدن منی" انزجار انزجار "دوری کردن رمیدن" انزجار انزجار "بیزار بودن" انزجار انزجار "رمیدگی نفرت" انزعاج انزعاج "از جا کنده شدن" انزعاج انزعاج "بی آرام شدن" انزواء انزواء "گوشه گرفتن کناره رفتن" انزواء انزواء "گوشه گیری گوشه نشینی" انس انس "خو گرفتن" انس انس عادت انس انس آرامش انساب انساب "جِ نَسَب" انساب انساب نژادها انساب انساب خویشاوندها انسان انسان "آدمی مردم بشر ج اناس و آناس" "انسان العین" انسان_العین "مردمک چشم" انسانیت انسانیت "نوعدوستی انسان بودن" انسانیت انسانیت "اخلاق نیک" انسباک انسباک "گداخته شدن ذوب شدن" انستیتو انستیتو "مؤسسه تربیتی و فرهنگی مرکز علمی یا تحقیقاتی" انسجام انسجام "روان بودن روان شدن آب یا اشک" انسجام انسجام "روان بودن کلام و عاری بودن از تکلف و تصنع" انسداد انسداد "بسته شدن" انسدال انسدال "آویخته شدن" انسراح انسراح "واکرده شدن موی و فروهشته گردیدن" انسراح انسراح "به پشت خوابیدن و پ اها را از هم گشاده کردن" انسراح انسراح "برهنه شدن" انسراح انسراح "روانی آسانی" انسرینگ انسرینگ "دستگاه پیغام گیر تلفنی یا تلفن دارای این سیستم که امکان ضبط پیغام را دارد" انسلاخ انسلاخ "پوست انداختن" انسلاخ انسلاخ "گذشتن سپری شدن" انسلاخ انسلاخ "سخت شدن" انسلاک انسلاک "داخل شدن د ر آمدن در چیزی" انسلاک انسلاک "به رشته کشیده شدن" انسولین انسولین "ماده‌ای است که در بدن تولید گردد و قند خون را منظم سازد" انسکاب انسکاب ریختن انسکاب انسکاب "ریخته شدن" انشا انشا "آفریدن به وجود آوردن" انشا انشا "آغاز کردن" انشا انشا "از خود چیزی گفتن" انشا انشا "سخن پردازی" انشا انشا نوشته انشاء انشاء "جِ نشؤ؛ پروردگان بالیدگان" انشاءالله انشاءالله "اگر خدا بخواهد" انشاءالله انشاءالله "به امید خدا" انشاد انشاد "شعر خواندن" انشار انشار "زنده کردن" انشراح انشراح "گشاده شدن باز شدن" انشراح انشراح گشایش انشعاب انشعاب "شعبه شعبه گردیدن" انشعاب انشعاب پراکندگی انشقاق انشقاق "شکافته شدن ترک برداشتن" انشقاق انشقاق "پراکنده شدن" انشقاق انشقاق شکافتگی انشوده انشوده "شعری که در مجلسی خوانند سرود؛ ج اناشید" انصاب انصاب "جِ نُصُب مجسمه‌هایی که اعراب پیش از اسلام آن‌ها را پرستش می‌کردند" انصات انصات "خاموش شدن" انصات انصات "گوش دادن" انصار انصار "جِ ناصر و نصیر" انصار انصار "یاری کنندگان" انصار انصار "گروهی از مردم مدینه که در هجرت رسول از مکه به مدینه او را یاری کردند" انصاف انصاف "داد دادن عدل کردن" انصاف انصاف "راستی نمودن" انصاف انصاف "عدل داد" انصافاً انصافاً "از روی انصاف" انصداع انصداع "شکافته شدن ترکیدن" انصراف انصراف "بازگشتن مراجعت کردن" انصراف انصراف "باز ماندن" انصراف انصراف "از عقیده خود برگشتن" انصرام انصرام "بریده شدن قطع شدن" انصرام انصرام بریدگی انضاج انضاج "پختن گوشت و جز آن را" انضاج انضاج "رسانیدن میوه را" انضاج انضاج "در پزشکی صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع" انضباط انضباط "نظم داشتن" انضباط انضباط "نظم و ترتیب" انضمام انضمام "ضمیمه شدن" انضمام انضمام پیوستگی انطاق انطاق "به سخن آوردن به نطق در آوردن کسی را" انطباع انطباع "نقش پذیرفتن" انطباع انطباع "چاپ کردن" انطباع انطباع چاپ انطباق انطباق "برابر شدن یکسان گشتن" انطباق انطباق "برابری یکسانی ج انطباقات" انطفاء انطفاء "خاموش شدن آتش" انطفاء انطفاء خاموشی انطلاق انطلاق "گشاده رو شدن روان شدن رها شدن" انطماس انطماس "نیست شدن محو گر دیدن" انطماس انطماس ناپیدایی انطواء انطواء "پیچیده شدن نوشته شدن" انطواء انطواء دربرداشتن انظار انظار "جِ نظر؛ نگاه‌ها" انعام انعام "جِ نعم ؛ چارپایان" انعدام انعدام "معدوم شدن نابود شدن" انعدام انعدام "نیستی نابودی" انعزال انعزال "گوشه گیر شدن به کنار رفتن" انعطاف انعطاف "خم شدن کج شدن" انعطاف انعطاف خمیدگی انعطاف انعطاف خم انعقاد انعقاد "ب سته شدن پیمان" انعقاد انعقاد "بسته شدن مایع" انعکاس انعکاس بازتاباندن انغمار انغمار "به آب فرو شدن" انغمار انغمار "فرو رفتن در کاری" انغماس انغماس "زیر آب رفتن" "برگذار کردن" برگذار_کردن "سپری کردن به پایان بردن" برگردان برگردان "برگردانده شده" برگردان برگردان "ترجمه شده" برگرداننده برگرداننده "رد کننده برگشت دهنده" برگرداننده برگرداننده "تغییر دهنده" برگرداننده برگرداننده "واژگون کننده" برگرداننده برگرداننده مترجم برگردانیدن برگردانیدن "برگشت دادن" برگردانیدن برگردانیدن "پشت و رو کردن" برگردانیدن برگردانیدن "ترجمه کردن" برگردانیدن برگردانیدن "بازپس بردن" برگردانیدن برگردانیدن "مجازاً استفراغ کردن" برگردانیده برگردانیده "برگشت داده رد کرده" برگردانیده برگردانیده "واپس برده" برگردانیده برگردانیده "پشت و رو کرده واژگون شده" برگردانیده برگردانیده "ترجمه شده" برگردیدن برگردیدن "مراجعت کردن" برگردیدن برگردیدن "تغییر یافتن" برگردیدن برگردیدن "واژگون شدن" برگرفتن برگرفتن برداشتن برگرفتن برگرفتن "از جایی به جایی نقل کردن" برگرفتن برگرفتن "جدا کردن منشعب کردن" برگرفتن برگرفتن "آغاز کردن" برگرفتن برگرفتن "دور کردن" برگرفتن برگرفتن ربودن برگرفته برگرفته "برداشته شده" برگرفته برگرفته ربوده برگرفته برگرفته "رانده محو شده" برگریزان برگریزان "زمانی که برگ‌های درختان به زمین فرومی ریزد پاییز خزان" برگزار برگزار "اجرا شده انجام شده" برگزاری برگزاری "برگزار شدن یا برگزار کردن" برگزیدن برگزیدن "انتخاب کردن" برگزیدن برگزیدن "ترجیح دادن" برگزیده برگزیده "انتخاب شده" برگزیده برگزیده "ترجیح داده شده" بر بر "بیر ویر" بر بر حفظ بر بر "به خاطر نگاه داشتن" "بر اثر" بر_اثر "از پی به دنبال" "بر انگشت پیچیدن" بر_انگشت_پیچیدن "بزرگ نمودن عیب و ایراد" "بر باد تند نشستن" بر_باد_تند_نشستن "خشمگین شدن نهایت خشم" "بر باد دادن" بر_باد_دادن "از دست دادن" "بر باد دادن" بر_باد_دادن "تلف کردن" "بر باد دادن" بر_باد_دادن "نابود ساختن" "بر باد رفتن" بر_باد_رفتن "تلف شدن ضایع گشتن" "بر باد رفته" بر_باد_رفته "نابود شده" "بر باد ساختن" بر_باد_ساختن "خراب کردن" "بر باد سرد نشاندن" بر_باد_سرد_نشاندن "دلسرد کردن نومید ساختن" "بر خود بستن" بر_خود_بستن "به خود نسبت دادن تظاهر کردن" "بر در نشسته" بر_در_نشسته "محتاج نیازمند" "بر دست" بر_دست "حاضر آماده" "بر زدن" بر_زدن "برهم زدن و زیر و رو کردن ورق‌ها پیش از بازی" "بر سر آمدن" بر_سر_آمدن "غلبه یافتن پیروز شدن" "بر سر آمدن" بر_سر_آمدن "به پایا ن رسیدن" "بر سر آمدن" بر_سر_آمدن "برتری یافتن" "بر سر آوردن" بر_سر_آوردن "برتر داشتن" "بر سری" بر_سری "علاوه بر اضافه بر" "بر کسی زدن" بر_کسی_زدن "به او اعتناء کردن به او توجه کردن" "بر کسی زدن" بر_کسی_زدن "یورش بردن حمله کردن" "بر کسی گرفتن" بر_کسی_گرفتن "او را مقصر دانستن" "بر گردن گرفتن" بر_گردن_گرفتن "به عهد گرفتن" برء برء "خلق کردن آفریدن از عدم به وجود آوردن" برآسودن برآسودن "استراحت کردن آسایش یافتن" برآشفتن برآشفتن "خشمگین شدن غضبناک گردیدن" برآمدن برآمدن "بالا آمدن" برآمدن برآمدن "طلوع کردن" برآمدن برآمدن "طول کشیدن" برآمدن برآمدن "بالغ شدن" برآمدن برآمدن "روا شدن" برآمدن برآمدن "حاصل شدن" برآمدن برآمدن گذشتن برآمدن برآمدن "توان مقابله و رویارویی داشتن" برآورد برآورد "تخمین زدن تعیین ارزش چیزی بطور تقریبی" "برآورد کردن" برآورد_کردن "تخمین زدن" برآوردن برآوردن "بلند کردن بالا بردن" برآوردن برآوردن "اجابت کردن انجام دادن" برآوردن برآوردن پروردن برآورده برآورده "پرورش داده برکشیده" برآورده برآورده "اجابت شده" برائت برائت "پاک شدن از عیب و تهمت تبرئه شدن" برائت برائت "خلاص شدن از قرض و دین رها شدن" برائت برائت اجازه برائت برائت حواله برائت برائت "رهایی خلاصی" برائت برائت "بیزاری دوری" برائت برائت پاکی برابر برابر "هم وزن هم سنگ" برابر برابر "مطابق معادل" برابر برابر مساوی برابری برابری "جستن مقابله کردن" "برابری کردن" برابری_کردن "مطابقت داشتن" "برابری کردن" برابری_کردن "مقابله کردن" برات برات "نوشته‌ای است که به موجب آن دریافت یا پرداخت پول را به دیگری واگذار کنند" "برات شدن" برات_شدن "به دل خطور کردن" برادر برادر "پسر یا مردی که در پدر و مادر یا یکی از آن دو ب ا شخص مشترک باشد" "برادر اندر" برادر_اندر "برادری که با برادر دیگر یا خواهر خویش از یک پدر و مادر نباشند" "برادر خوانده" برادر_خوانده "مردی که او را به اخوت برگزیده باشند" براده براده "خرده ریز از چوب یا فلز که به هنگام تراشیدن یا بریدن بر جای می‌ماند؛ سوده" براری براری "جِ بری ؛ صحراها خشکی‌ها" براز براز "گُوِه تکه چوبی که هنگام شکافتن چوب دیگر در میان شکاف می‌گذارند گاز و بغاز هم گویند" برازنده برازنده "شایسته زیبنده" برازندگی برازندگی "شایستگی لیاقت" برازیدن برازیدن "سزاوار بودن شایسته بودن" براستا براستا "براستای در حق درباره درباب" براطلاق براطلاق "کلاً به تمامی" براعت براعت برائت براعت براعت "برتری و کمال از حیث زیبایی و دانش" براعت براعت "پاک شدن از عیب و تهمت" براعت براعت "خلاص شدن از وام و دین" "براعت استهلال" براعت_استهلال "آن است که شاعر یا نویسنده در ابتدای شعر یا نوشته خود عباراتی را بیآورد که خواننده از همان آغاز دریابد که با چه نوعی از نوشته یا شعری سر و کار دارد" برافتادن برافتادن "از میان رفتن از بین رفتن" برافراشتن برافراشتن "بالا بردن پرچم" برافراشتن برافراشتن "بنا کردن ساختمان" براق براق "اسب تیزرو" براق براق "مرکب رسول الله" "براق شدن" براق_شدن "خشمگین شدن با خشم به کسی نگاه کردن" بران بران "دارای خاصیت یا توانایی بریدن" برانداختن برانداختن "از بین بردن" برانداختن برانداختن "سرنگون کردن" برانداختن برانداختن سنجیدن "برانداز کردن" برانداز_کردن "وارسی کردن سنجیدن" "برانداز کردن" برانداز_کردن "نگریستن دقت کردن" براندی براندی "نوعی مشروب انگلیسی" برانشی برانشی "آب شش" برانکار برانکار "برانکارد تختی که بیماران و مجروحان را روی آن می‌خوابانند و حمل می‌کنند" برانگیختن برانگیختن "تحریض کردن تحریک کردن" برانگیخته برانگیخته "تحریک شده تحریض گردیده" برانی برانی "بی سواد عامی" براوو براوو "آفرین مرحبا" برای برای "به علت به سبب به جهت" برای برای "به خاطر" برای برای "به منظور" برای برای "در برابر" برای برای "در مدت زمان به مدت" برای برای "نسبت به" بربر بربر "حالتی است برای نگاه کردن و آن مستقیم و معنی دار به کسی یا چیزی نگاه کردن است" بربری بربری "نوعی نان ایرانی گرد یا بیضی کلفت تر از تافتون با رویه معمولاً شیاردار" بربریت بربریت "توحش وحشیگری" بربستن بربستن "مقید کردن" "جان سپاری" جان_سپاری فداکاری "جان سپردن" جان_سپردن مردن "جان فزا" جان_فزا "افزاینده جان آن چه که موجب نشاط روان شود" "جان فزا" جان_فزا "آب حیات آب زندگانی" "جان فشاندن" جان_فشاندن "جان خود را فدا کردن" "جان پناه" جان_پناه "پناه جان محافظ جان" "جان پناه" جان_پناه "موضعی از خاک که سرباز در پناه آن بتواند عملیات نظامی کند؛ پناهگاه" "جان کندن" جان_کندن مردن "جان گرفتن" جان_گرفتن "زندگانی یافتن" "جان گرفتن" جان_گرفتن "نیرو گرفتن پس از بیماری" جانان جانان "معشوقه محبوب" جانانه جانانه "معشوق محبوب" جانانه جانانه "درست و حسابی سخت و کامل" جانب جانب "پهلو طرف" جانب جانب "سوی جهت" جانب جانب "ناحیه ج جوانب" "جانب دار" جانب_دار "حمایت کننده طرفدار" "جانب داری" جانب_داری "طرفداری حمایت" جانخانی جانخانی "نوعی کیسه بزرگ" جاندانه جاندانه "آن بخش از جمجمه که در کودکی نرم است" جانشین جانشین "قائم مقام" جانشین جانشین ولیعهد جانشینی جانشینی "قائم مقامی" "جانفرسا (ی)" جانفرسا_(ی) "جان فرساینده خسته کننده" جانفشانی جانفشانی "جان فدا کردن" جانماز جانماز "فرشی کوچک که بر کف اتاق یا زمین گسترند و روی آن نماز گزارند سجاده ؛ آب کشیدن تظاهر به پاکی و تقدس کردن" جانور جانور "زنده جاندار" جانور جانور "حیوان ؛ جک و جانوران گوناگون به ویژه حشرات موذی" جانورشناسی جانورشناسی "علمی که موجودات زنده حیوانی رامورد مطالعه قرار می‌دهد معرفه الحیوان" جانکاه جانکاه "بسیار رنج دهنده" جانگداز جانگداز "گدازنده جان بسیار دردناک" جانگزا جانگزا "آنچه روح و جان را بیازارد" جانی جانی "گرامی عزیز" جانیه جانیه "مؤنث جانی زن جنایت کار زن تبهکار" جاه جاه "مقام منزلت" "جاه طلب" جاه_طلب "دوستدار مقام و درجه" جاهد جاهد "جهد کننده کوشا" جاهل جاهل نادان جاهل جاهل "لات لوطی" جاهلیت جاهلیت نادانی جاهلیت جاهلیت "دوره پیش از اسلام که عرب بت پرستی می‌کرد" جاودان جاودان جاویدان جاودانه جاودانه جاویدان جاورد جاورد "قسمی خار سفید رنگ ثغام" جاورس جاورس "نک گاورس" جاوید جاوید "ابدی دایم" جاویدان جاویدان جاودان جاویدن جاویدن جویدن جاپیچ جاپیچ "جاکش دلال محبت پاانداز" جاچ جاچ "نک جاش" جاکش جاکش "کسی که امکانات ارضاء شهوت دیگران را فراهم آورد؛ دلال محبت" جاکشی جاکشی "عمل و شغل جاکش" جاگیر جاگیر "آن چه جایی را اشغال کند" جاگیر جاگیر شاغل "جای باش" جای_باش "محل اقامت" "جای باش" جای_باش "خانه سرا منزل" جایب جایب "خبررسنده از دور" جایخی جایخی "قسمت بالای یخچال خانگی که آب در آن یخ می‌زند" جایخی جایخی "ظرفی که برای درست کردن یخ آب در آن می‌ریزند" جایخی جایخی یخدان جایر جایر "ستمکار ظالم" جایر جایر "آن که از راه حق به راه باطل میل کند" جایز جایز روا جایز جایز مباح جایز جایز "نافذ ؛ ُ الخطا لغزش پذیر دارای احتمال و امکان اشتباه" جایزه جایزه "مؤنث جایز انعام پاداش ج جوایز" جایع جایع "گرسنه ج جایعین" جایگاه جایگاه "محل مکان" جایگزین جایگزین "کسی که جایی را برای خویش انتخاب کند آن که یا آن چه که در جایی استقرار یابد" جایی جایی مستراح جبا جبا "باج خراج" جبابره جبابره "جِ جبار" جبابره جبابره گردنکشان جبابره جبابره "شجاعان دلاوران" جبابره جبابره "پادشاهان مستبد" جبار جبار "قاهر ستمگر مرد بلند قامت و قوی" جبار جبار "یکی از صفات خدای تعالی است" جبار جبار "نام یکی از صورت‌های فلکی جنوبی دو ستاره پُر نور آن ابط الجوزا و قدم الجبار می‌باشد" جبال جبال "جِ جبل ؛ کوه‌ها" محاضرات محاضرات "معلومات ادبی و تاریخی که در مجالس علما رد و بدل شود جِ محاضره" محاضره محاضره "گفتگو و سؤال و جواب حضوری کردن" محاط محاط "احاطه شده" محافظ محافظ "نگهبان حافظ" محافظت محافظت "نگاهبانی کردن حفظ کردن" محافظت محافظت "نگاه داشتن" محافظت محافظت "نگهبانی حفاظت" "محافظه کار" محافظه_کار "کسی که طرفدار سنن و آداب گذشته‌است و با بدعت‌ها و تشکیلات جدید مخالفت می‌ورزد" محافل محافل "جِ محفل" محاق محاق "پوشیده شده احاطه شده" محاق محاق "سه شب آخر ماه قمری که در آن ماه از چشم ناظر زمینی دیده نمی‌شود" محال محال "جِ محل" محال محال "محل‌ها جای‌ها" محال محال بلوک "محال اندیش" محال_اندیش "آن که در امور محال تفکر کند" محامات محامات "پشتیبانی کردن طرفداری کردن" محامد محامد "جِ محمده ؛ کردارهایی که موجب ستایش شود خصلت نیکو" محامل محامل "جِ محمل" محامی محامی "حمایت کننده دفاع کننده" محامی محامی "وکیل دادگستری" محاوره محاوره "گفتگو کردن" محاوله محاوله "تیز نگریستن به سوی چیزی" محاوله محاوله "حیله کردن برای به دست آوردن چیزی" محاکات محاکات "حکایت کردن با یکدیگر" محاکات محاکات "مشابه کسی یا چیزی شدن" محاکم محاکم "جِ محکمه ؛ دادگاه‌ها" محاکمه محاکمه "با کسی به دادگاه رفتن و برای هم اقامه دعوی کردن" محاکمه محاکمه دادرسی محب محب "دوست دارنده دوستدار" محبت محبت "مهربانی لطف" محبر محبر خوشنویس محبر محبر "آراینده سخن و شعر" محبره محبره "دوات و مرکب دان ج محابر" محبس محبس "زندان ج محابس" محبل محبل "هنگام باردار شدن زمان آبستنی" محبوب محبوب "دوست داشته شده معشوق" محبوبه محبوبه معشوقه محبوبیت محبوبیت "محبوب بودن مورد محبت بودن" محبوس محبوس "گرفتار زندانی" محت محت "صلب و سخت از هر چیز" محت محت "روز گرم" محت محت "خردمند تیز خاطر" محت محت "خالص از هرچیز" محتاج محتاج نیازمند محتاط محتاط "با احتیاط احتیاط کننده" محتال محتال "حیله گر مکار" محتاله محتاله "زن حیله گر" محتاله محتاله جاکش محتبس محتبس "بازداشت کننده بند کننده" محتجب محتجب "پنهان شونده" محتد محتد "اصل نسب" محترث محترث "احتراز کننده" محترث محترث "خویشتن دار" محترز محترز پرهیزکننده محترس محترس "نگهبانی کننده پاسبان" محترف محترف "پیشه ور صنعتگر" محترق محترق "سوخته سوزان" محترقه محترقه "مؤنث محترق ؛ مواد موادی که موجب سوزاندن اشیا و تولید حریق شود" محترم محترم "بزرگوار مورد احترام" محترمانه محترمانه بااحترام محتسب محتسب "حساب کننده" محتسب محتسب "داروغه مأمور حکومت که وظیفه اش امر به معروف و نهی از منکر است" محتشد محتشد "آن که در بذل مال و یاری دریغ نکند" محتشد محتشد "آماده مهیا" محتشم محتشم "توانا و بزرگ" محتشم محتشم "دارای خدم و حشم بسیار باشکوه و جلال" محتضر محتضر "به شهر آینده" محتضر محتضر "حاضر شونده" محتقن محتقن "بیماری که به حبس بول دچار شود" محتقن محتقن "بیماری که برای بهبود از بند شدن بول حقنه گیرد" محتقن محتقن "نسجی که در آن خون زیاد جمع شده باشد نسجی که خون بیشتری در آن مانده باشد و در نتیجه دچار ازدیاد حجم شده باشد" محتقن محتقن "جمع شونده گرد آینده" محتلب محتلب دوشنده محتلم محتلم "دستخوش احتلام دستخوش انزال در خواب" محتمل محتمل "احتمال داشته شده" محتمل محتمل "تحمل کرده شده" محتوم محتوم "حتمی ناگزیر" محتوی محتوی "حاوی شامل" محتکر محتکر "کسی که کالاها را در انبار نگه می‌دارد تا پس از گران شدن بفروشد" محجب محجب "در پرده کرده" محجب محجب بازداشته محجر محجر "سخت گردیده مانند سنگ" محجر محجر "سنگ چین شده با سنگ برآورده" محجر محجر "خرمن ماه هاله در فارسی محجور ممنوع" محجل محجل "اسبی که دست و پایش سفید باشد" محجم محجم "رقیق تنگ" محجم محجم "آلت حجامت شاخ حجامت" محجن محجن "هر چوب سرکج مانند چوگان ج محاجن" محجه محجه "راه میانه راه" محجوب محجوب "باحجاب شرمگین" محجوج محجوج "کسی که توسط حجت و برهان مغلوب شده مغلوب به دلیل" محجور محجور "شخص بالغی که توانایی ذهنی کافی ندارد و به حکم دادگاه زیر سرپرستی شخص دیگری قرار می‌گیرد" محجوم محجوم "مرد حجامت گرفته" محدب محدب "گوژپشت و برآمده" محدث محدث "گردآورنده و بیان کننده احادیث" محدد محدد "تعیین کننده حد و کرانه چیزی" محدد محدد "تیز کننده" "پخته کردن" پخته_کردن "کامل کردن" "پخته کردن" پخته_کردن "آماده ساختن کسی برای انجام کاری" پختکاب پختکاب "جوشانده گیاهان دارویی برای شستشوی بدن بیمار" پختگی پختگی "کنایه از کارآزمودگی و باتجربگی" پخس پخس "عشوه ناز خرام" پخسانیدن پخسانیدن "رنجاندن آزرده ساختن" پخسیدن پخسیدن "پژمردن نک بخسیدن" پخسیده پخسیده پژمرده پخش پخش "پهن پخت" پخش پخش "پراکنده پاشیده" پخش پخش منتشر "پخش و پلا" پخش_و_پلا "تار و مار پراکنده" "پخش و پلا" پخش_و_پلا "پرت و پلا" پخشیده پخشیده "پهن شده کوفته شده" پخل پخل "نک خرفه" پخلوچه پخلوچه "غِلغِلَک خنداندن کسی از طریق تحریک شکم یا بغل" پخمه پخمه "ساده لوح بی عرضه" پخمگی پخمگی "بی عرضگی سادگی" پخن پخن "بانگ آواز" پخنو پخنو "تندر رعد کنور" پخپخو پخپخو "نک غلغلک" پخچ پخچ "ضعیف شدن" پخچ پخچ "رنجور و غمگین شدن" پخچ پخچ پژمرده پخچ پخچ ناقص پخچیدن پخچیدن "پخچودن پخشیدن پخشودن کوفته شدن پهن گردیدن" پد پد "پود پده چوب پوسیده که آن را آتش گیره کنند حراق" پدافند پدافند "دفاع عملیاتی رزمی به منظور جلوگیری از موفقیت دشمن" پدال پدال "ابزاری در ماشین‌ها و دستگاه‌های دیگر که زیر پا قرار دارد رکاب" پداگوژی پداگوژی "علم آموزش و پرورش" پدر پدر "جاندار نر که دارای فرزند است" پدر پدر "مجازاً بنیانگذار پدید آورنده چیزی تازه مثل پدر شعر نو" پدر پدر "عنوان احترام آمیز و مهرآمیز برای مردان سالخورده" پدر پدر "بابا باب واله ؛ صلواتی نوعی تحسین و تمجید که غالباً برای طعنه زدن به کار برند ؛ سوختگی موذی گری زیرکی و پنهان کاری توأم با بدجنسی ؛ کشتگی داشتن کنایه از دشمنی دیرینه و سخت داشتن ؛ سگ الف دشنامی است برای کسان که پدرش را تا حد سگ پایین می‌آورند و حقیر نشان می‌دهند ب چیز بسیار بد" "پدر مادردار" پدر_مادردار "اصیل خانواده دار" پدرام پدرام "آراسته نیکو" پدرام پدرام "خوش وخرم" پدرام پدرام "خجسته فرخ" پدرام پدرام "همیشه پاینده" پدرخوانده پدرخوانده "ناپدری پدر ناتنی" پدردار پدردار "کنایه از نجیب اصیل" پدرزه پدرزه "بهره بهر پدمه حصه" پدرزه پدرزه "هر چیز که در رومال و لنگی بسته شده باشد طعامی که آن را در رومال و لنگی بندند و از جایی به جایی برند؛ زله پرزه" پدرسالاری پدرسالاری "نوعی نظام اجتماعی و نظام دودمانی که در آن پدر یا مسن ترین فرد ذکور طایفه سرپرستی طایفه را بر عهده دارد" پدرود پدرود بدرود پدرود پدرود "وداع کردن خداحافظی" پدرود پدرود "سلامت تندرست" پدری پدری "پدر بودن منسوب به پدر مانند خانه پدری" پدمه پدمه "بهره نصیب" پدمه پدمه "غذا یا میوه‌ای که از یک مهمانی با خود بیاورند" پدمه پدمه "هر چیز پیچیده در دستمال" پدواز پدواز "جای نشستن" پدواز پدواز "پاسخ جواب پتواز" پدواز پدواز "سخن گفتگو مطلب" پدید پدید "پیدا روشن نمایان" پدید پدید "برگزیده مستثنی" "پدید آمدن" پدید_آمدن "آشکار گشتن" "پدید آمدن" پدید_آمدن "بوجود آمدن" "پدید آمدن" پدید_آمدن "معلوم شدن" "پدید آوردن" پدید_آوردن "ایجاد کردن پیدا کردن" "پدید آوردن" پدید_آوردن "ممتاز و مشخص کردن" پدیدار پدیدار "نمایان آشکار ظاهر" پدیده پدیده "آن چه مشاهده یا به وسیله حواس ادارک می‌شود" پدیده پدیده "چیز تازه پدید آمده نوظهور بی مانند در گذشته" پدیسار پدیسار "از سر گرفتن" پذرفت پذرفت "تعهد وعد ضمان" پذرفتار پذرفتار "ضامن کفیل" پذرفتار پذرفتار فرمانبردار "پذرفتار شدن" پذرفتار_شدن "کفالت ضمانت" پذرفتن پذرفتن پذیرفتن پذرفتکار پذرفتکار پذیرنده پذرفتکار پذرفتکار معترف پذرفتکاری پذرفتکاری پذیرش پذرفتکاری پذرفتکاری فرمانبرداری پذرفتکاری پذرفتکاری "اقرار اعتراف" پذیرا پذیرا پذیرنده پذیرا پذیرا فرمانبردار پذیرا پذیرا "روان شونده" پذیرا پذیرا "پیشواز کننده" پذیرایی پذیرایی "قبول قابلیت" پذیرایی پذیرایی "خدمت کردن" پذیرش پذیرش فرمانبرداری پذیرش پذیرش قبول پذیرش پذیرش "به رسمیت شناخته شدن نماینده یک دولت نزد دولتی دیگر" پذیرفتار پذیرفتار "کفیل ضامن" پذیرفتار پذیرفتار "سردار ریش سفید قوم" پذیرفتن پذیرفتن "برداشتن قبول کردن" پذیرفتن پذیرفتن "به عهده گرفتن" پذیرفتن پذیرفتن استجابت پذیرفتن پذیرفتن "اقرار کردن" پذیرفته پذیرفته "قبول کرده مقبول" پذیرفته پذیرفته "آن چه بر عهده گرفته باشند" پذیرفته پذیرفته مستجاب پذیرفته پذیرفته صورت پذیره پذیره "پیشواز استقبال" پذیره پذیره "فرمانبرداری قبول امر" پذیره پذیره "غارت نهب" پذیره پذیره "استقبال کننده پیشباز شونده" پذیره پذیره "قبول کننده امر کسی را" "پذیره شدن" پذیره_شدن "جلو رفتن پیشواز رفتن" "پذیره شدن" پذیره_شدن "به مقابله رفتن" "پذیره نویسی" پذیره_نویسی "نوشته‌ای برای تعهد انجام کاری" پر پر "پرتو شعاع پرتو" "پر بودن" پر_بودن "ارزشمند بودن" "پر بودن" پر_بودن "عالم بامعلومات" "پر دادن" پر_دادن "به کسی قوتِ قلب دادن" "پر دادن" پر_دادن "به کسی موقعیت رشد دادن" "پر شدن" پر_شدن "لبریز شدن" "پر شدن" پر_شدن "فراوان شدن" "پر و بال زدن" پر_و_بال_زدن "پرپر زدن بال و پر زدن" "پر و بال زدن" پر_و_بال_زدن "نفرینی است کنایه از مردن" "پر و پا" پر_و_پا پا "پر و پا" پر_و_پا "پیش آمد ؛ از افتادن درمانده شدن ؛به ی کسی پیچیدن کنایه از مزاحمت و دردسر ایجاد کردن برای کسی" "پر کردن" پر_کردن "انباشتن لبریز کر دن" "پر کردن" پر_کردن "بسیار انجام دادن" "پر کردن" پر_کردن "تحریک کردن" پرآور پرآور "تیزپر تیزرو" پرآور پرآور پرنده پراتیک پراتیک "عمل زندگی عملی" "کپ آمدن" کپ_آمدن "حال مرغی است که می‌خواهد بچه بگذارد" "کشتی گیر" کشتی_گیر "کسی که کشتی می‌گیرد پهلوان" "کشتیار شدن" کشتیار_شدن "بسیار اصرار کردن پافشاری کردن" کشتیل کشتیل "حوضی چوبین است در اندرون کشتی از طرف سینه که در مواقع طوفان آب دریا که به کشتی آید در آن جمع شود" کفران کفران "ناسپاسی ناشکری" کفره کفره "جِ کافر" کفری کفری "کنایه از خشمگین آشفته" کفش کفش "پاپوش نوعی پوشش که پا را محافظت می‌کند و معمولاً از جنس چرم است ؛ پا در کسی کردن موجب اذیت و آزار کسی شدن ؛ پا در یک کردن در عقیده خود پافشاری کردن ؛ پیش پای کسی جفت کردن عذر کسی را خواستن رفع مزاحمت کسی را از خود کردن" "کفش دوز" کفش_دوز "کسی که کفش می‌دوزد" "کفش دوز" کفش_دوز "نام حشره کوچک سرخ رنگی است که دارای چهار بال می‌باشد و غالباً روی درختان یافت می‌شود و از شته‌ها تغذیه می‌کند" "کفش دوزک" کفش_دوزک "نک کفش دوز" کفشک کفشک "کفش کوچک" کفشک کفشک "سم شکافدار مانند سم گاو و گوسفند ظلف ؛ مق سم حافر" کفشیر کفشیر "لحام لحیم" کفشیر کفشیر "آن چه که بدان شکستگی ظروف مسین و برنجین را لحیم کنند مانند ارزیر قلعی و بوره" کفشیر کفشیر "مجازاً ظرف مسین یا برنجین شکسته که مکرر لحیم کرده باشند" کفل کفل "سرین آدم یا حیوان ج اکفال" کفن کفن "پارچه سفیدی که بر تن مرده کنند" "کفن و دفن" کفن_و_دفن "مرده را کَفن کردن و به خاک سپردن" کفنده کفنده "از هم باز شونده" کفنده کفنده "از هم باز کننده شکافنده" کفه کفه "خوشه‌های گندم و جو که به هنگام خرمن کوفتن آن‌ها کوفته نشده باشند و پس از پاک کردن غله آن‌ها را بار دیگر بکوبند" کفو کفو "نظیر مانند ج اکفا" کفور کفور "حق ناشناس ناگرونده" کفپوش کفپوش "پوشش زینتی یا بهداشتی معمولاً پیش ساخته برای کف یک محوطه بویژه کف بنای سر پوشیده" کفچل کفچل "کفل اسب سرین اسب" کفچلیز کفچلیز "چمچه بزرگ سوراخ دار" کفچلیز کفچلیز "سگ ماهی" کفچلیز کفچلیز "بچه قورباغه ؛کفچلاز کفچلیزه کفجلاز کفجلیز مفچلیزک کفلیز کفلیزک نیز گویند" کفچه کفچه "زلف پرپیچ و شکن طره" "کفچه مار" کفچه_مار "یکی از اقسام ماران سمی خطرناک که دارای زهری کشنده‌است وجه تسمیه این دسته ماران از آن جهت است که زواید مهره‌های گردنی خود را به اختیار می‌توانند پهن کنند و در این حال قسمت سر و گردن آن‌ها به صورت کفچه یا قاشق پهنی درمی آید کفچه ماران دارای اقسام متعددند و همه آن‌ها خطرناکند" کفک کفک کپک کفک کفک "کف دست" کفک کفک "رنگ سفید یا سبز رنگی که روی نان و دیگر غذاهای شب مانده پدید آید" کفگیر کفگیر "قاشق بزرگ سوراخ دار که به کمک آن کف روی غذا را می‌گیرند یا با آن غذا را می‌کشند" کفگیرک کفگیرک "نوعی بیماری پوستی شبیه به کُورک" کفیدن کفیدن "ترکیدن شکافتن" کفیده کفیده "باز شده شکافته" کفیز کفیز پیمانه کفیل کفیل "ضامن پذیرفتار" کل کل "ده روستا" "کل مرغ" کل_مرغ "نوعی کرکس که سر وی پر ندارد" "کل مکل" کل_مکل "شور و غوغا قال و مقال" "کل کل" کل_کل "بیهوده گویی هرزه گویی" کلا کلا "حرف رد و انکار به معنی چنین نیست" کلائت کلائت "نگهبانی کردن" کلائت کلائت "حفظ نگهبانی" کلات کلات "قلعه یا ده بزرگی که بر سر کوه و یا پشته بلندی ساخته باشند" کلاته کلاته "نک کلات" کلاجو کلاجو "پیاله پیاله شراب خوری یا قهوه خوری" کلارینت کلارینت "یکی از سازهای بادی" کلاس کلاس "درجه مرتبه" کلاس کلاس "اتاق درس" کلاس کلاس "سال تحصیلی" کلاس کلاس "طبقه اجتماعی" کلاسمان کلاسمان "طبقه بندی رده بندی" کلاسنک کلاسنک فلاخن کلاسه کلاسه "آن چه در رده‌ها یا طبقه‌های مشخص مرتب و دسته بندی شده باشد رده بندی شده طبقه بندی" کلاسه کلاسه "نمره پشت پرونده" کلاسور کلاسور "جزوه دان" کلاسیک کلاسیک "آن چه که معمول و رایج است و جدید نیست" کلاسیک کلاسیک "هر نوشته و اثر هنری که مطابق اصول و قواعد معمول قدیم باشد" کلاسیک کلاسیک "فراگیری دانش یا فنی از طریق مدرسه و دانشگاه" کلاسیک کلاسیک "به عنوان یک مکتب ادبی شامل همه مکاتب ادبی پیش از قرن هفدهم فرانسه می‌شود که از ادبیات قدیم یونان و روم تقلید کرده‌است" کلاش کلاش "قلاش ولگرد مفت خوار" کلاشینکف کلاشینکف "از انواع سلاح خودکار و نیمه خودکار دارای دستگاه نشانه روی مکانیکی و دو نوع قنداق ثابت و تاشو" کلاعت کلاعت "حفظ نگهبانی حمایت" کلاغ کلاغ "پرنده‌ای است دارای قد متوسط که دارای پرهای سیاه ولی در ناحیه پشت و شکم دارای پرهای خاکستری مایل به سفید است و انواع مختلف دارند کلاغ تقریباً همه چیزخوار است" "کلاغ پر" کلاغ_پر "پریدن کلاغ" "کلاغ پر" کلاغ_پر "فرش کردن کف اتاق یا حیاط به طور لوزی به شکلی که گوشه‌های نظامی‌ها به هم متصل شود ؛ تنگ وقت غروب" کلاغی کلاغی "مانند کلاغ" کلاغی کلاغی "دستمال بزرگ ابریشمی" کلاغی کلاغی "نوعی روسری ابریشمی" کلاف کلاف "کلافه کلابه نخ یا ابریشم که دور چرخه پیچیده باشند ؛ سر در گم کنایه از رشته‌ای که نتوان آن را به آسانی گشود" کلافه کلافه "درهم پیچیده" کلافه کلافه "دارای حالت ناراحت وبی تاب بر اثر رویارویی با یک وضع آزاردهنده مثل سر و صدا درد یا گرما و" "کلافه شدن" کلافه_شدن "سرگشته شدن گیج شدن" کلال کلال "تارک سر بالای پیشانی" کلاله کلاله "کسی که نه فرزند دارد نه پدر" کلام کلام "سخن حرف" کلام کلام "جمله‌ای که مفید فایده یا خبری باشد به نحوی که چون گوینده خاموش شود شنونده در انتظار نماند" کلامی کلامی "منسوب به کلام" کلامی کلامی "متکلم کسی که با استدلال به شناخت الهی می‌پردازد" کلان کلان "بزرگ مهتر عظیم کبیر" کلانتر کلانتر "بزرگتر عظیم تر" کلانتر کلانتر "رییس کلانتری" کلانتری کلانتری "اداره‌ای است تابع سازمان نیروی انتظامی که حفظ نظم و قانون در بخشی از شهر را به عهده دارد" کلاه کلاه "سرپوش و هر چیزی که از پارچه و پوست و نمد و جز آن سازند و جهت پوشش بر سر گذارند و آن انواع گوناگون دارد شاپو نظامی مردانه زنانه ایمنی آهنی حصیری و مانند آن ؛ دو تن تو هم رفتن کنایه از اختلاف پیدا کردن از هم ناراحت شدن ؛ کسی پس معرکه بودن کنایه از عقب ماندن یا عقب گذاشتن از سود و کار و زندگی ؛ سر کسی گذاشتن کنایه از او را فریب دادن ؛ شرعی حیله‌ای که در ظاهر مطابق با موازین شرع باشد ؛ بلند گشتن سرافراز گشتن" "کلاه برانداختن" کلاه_برانداختن "شادی کردن خوشحالی نمودن" "کلاه برداری کردن" کلاه_برداری_کردن "تقلب کردن با حقه و تقلب کسی را مغبون کردن" بازاری بازاری "اهل بازار کاسب" بازاری بازاری "مبتذل اثری که در آن دقائق و احساسات هنری وجود نداشته باشد" بازالت بازالت "یکی از سنگ‌های آذرین که دارای سختی نسبتاً زیاد است رنگ آن سیاه و لبه بریدگی‌هایش کُند است این سنگ در دستگاه شش وجهی و متبلور می‌شود" بازتاب بازتاب "برگشت انعکاس" بازتاب بازتاب "مجازاً اثری که از چیزی در دیگران یا در محیط پدیدار شود" بازتاب بازتاب "پاسخ غیرارادی موجود زنده به محرک" بازجو بازجو "مأمور تحقیق" بازجویی بازجویی "پرس و جو از متهم ؛ استنطاق" بازخرید بازخرید "مزایای قانونی ای که یک کارگر یا کارمند پس از مدتی خدمت در یک سازمان یا شرکت دریافت می‌کند و از ادامه کار در آن سازمان دست می‌کشد" بازخواست بازخواست "پرسش مؤاخذه ؛ روز ِ روز قیامت روز رستاخیز" بازخواندن بازخواندن "طلب کردن خواستن" بازخوانده بازخوانده "منسوب نسبت داده شده" بازخوردن بازخوردن "روبرو شدن برخورد کردن" بازداشت بازداشت جلوگیری بازداشت بازداشت "توقیف حبس" بازداشتن بازداشتن "منع کردن توقیف کردن" بازداشتگاه بازداشتگاه "محلی که اشخاص توقیفی را موقتاً در آن زندانی کنند زندان" بازداشتی بازداشتی "منسوب به بازداشت دستگیر شده توقیف شده" بازدانستن بازدانستن "تشخیص دادن از هم تمیز دادن" بازدم بازدم "خارج کردن هوا از ریه" بازده بازده "نتیجه کار راندمان" بازدهی بازدهی "توانایی نتیجه و محصول دادن" بازدهی بازدهی بازده بازدید بازدید "دیدار کردن دیدن" بازرس بازرس "کسی که مأمور رسیدگی به کارهای یک فرد یا یک مؤسسه و اداره‌است" بازرسی بازرسی "عمل بازرس تفتیش" بازرگان بازرگان "بازارگان تاجر" بازسازی بازسازی "دوباره ساختن آن چه از بین رفته یا خراب شده‌است و یا مطلوب و مناسب نیست" بازغ بازغ "روشن تابان" بازل بازل "شتر قوی ج بوازل" بازمان بازمان "توقف درنگ" بازمان بازمان "مقدار ثابتی که برجای می‌ماند" بازمانده بازمانده "عقب مانده" بازمانده بازمانده وارث بازنده بازنده "دارای باخت" بازنده بازنده "شکست خورده ناموفق ناکام" بازنشسته بازنشسته "کسی که در پیری یا پس از مدتی طولانی یابه علل دیگراز کار برکنار شود واز حقوق بازنشستگی استفاده کند" بازنشستگی بازنشستگی "کناره گیری از خدمت در سن پیری تقاعد" بازنویسی بازنویسی "دوباره نوشتن از نو تحریر کردن" بازنگری بازنگری "تجدید نظر" بازنگری بازنگری بازبینی بازه بازه چوبدستی بازو بازو "قسمتی از دست که بین آرنج و شانه قرار دارد" بازو بازو "واحد طول برابر با بازو" بازو بازو "قدرت نیرو" بازو بازو "رفیق مصاحب" بازو بازو "آن که در سرود با کسی همراهی کند" "بازو دادن" بازو_دادن "یاری کردن معاونت نمودن" "بازو دادن" بازو_دادن "لم دادن" "بازو گشادن" بازو_گشادن "باز کردن و کشیدن بازو" "بازو گشادن" بازو_گشادن "گشاده دست بودن" بازوبند بازوبند "النگویی که به جای مچ بر بازو می‌بندند" بازوبند بازوبند "نواری که به نشانه عزا داشتن مأموریت ویژه عضویت در جایی یا داشتن مقامی در ورزش به بازو می‌بندند" بازوبند بازوبند "دعا یا قرانی که بر بازو می‌بندند تعویذ" بازوبند بازوبند "نوعی زره بازو" بازپرس بازپرس "دادرسی که کارش پرسش از متهم شاهدان و آگاهان و پژوهش و بررسی درباره چگونگی واقع شدن یک جرم پیشگیری از فرار متهم و از میان رفتن آثار جرم است مستنطق" بازپرسی بازپرسی "پرسش مکرر" بازپرسی بازپرسی "از نظر حقوقی پرسشی است که بازپرس از مدعی و مدعی علیه یا متهم و یا مرتکب جرم کند و نتیجه را در پرسش نامه‌ای رسمی نویسد و آن گاه با توجه به جواب‌ها قرار صادر نماید عمل بازپرس" بازپسین بازپسین "آخرین واپسین" بازکشیده بازکشیده "پهن کرده مسطح" بازگرد بازگرد "مراجعت بازگشت" بازگرداندن بازگرداندن بازگردانیدن بازگردانیدن بازگردانیدن "مرجوع کردن" بازگردانیدن بازگردانیدن "پس فرستادن" بازگشایی بازگشایی "دوباره فعال شدن اداره مؤسسه و مانند آن" بازگشت بازگشت "برگشت از جایی مراجعت" بازگشت بازگشت "رجوع از آهنگی به آهنگ مناسب دیگر" بازگشتن بازگشتن برگشتن بازگشتن بازگشتن "پشیمان شدن" بازگفت بازگفت اعتراض "بازگو کردن" بازگو_کردن "روایت دوباره مطلب" بازی بازی "فعالیت جسمی یا ذهنی برای سرگرمی یا تفریح" بازی بازی "فعالیت ورزشی" بازی بازی قمار بازی بازی "اجرای نقش در یک نمایش یا یک فیلم مجازاً کار بیهوده فریب و نیرنگ" "بازی دادن" بازی_دادن "کسی را سرگرم ساختن" "بازی دادن" بازی_دادن "فریب دادن کسی" "بازی درآوردن" بازی_درآوردن "نمایش دادن" "بازی درآوردن" بازی_درآوردن "ادا درآوردن" "بازی درآوردن" بازی_درآوردن "بهانه تراشیدن و از انجام کار طفره رفتن" "بازی درآوردن" بازی_درآوردن "آزار دادن اذیت کردن" "بازی کردن" بازی_کردن "سرگرم شدن به بازی" "بازی کردن" بازی_کردن "مشغول شدن به چیزی برای گذراندن وقت" "بازی کردن" بازی_کردن "قمار کردن" بازیافت بازیافت "آن چه که بی زحمت و رنج به دست آید" بازیافت بازیافت "به دست آوردن مواد قابل استفاده از موادی که قبلاً مصرف شده‌اند" بازیافت بازیافت "پیدا کردن و به دست آوردن آن چه گم شده‌است" بازیچه بازیچه "آنچه با آن بازی می‌کنند" بازیچه بازیچه "اسباب بازی" بازیچه بازیچه "مسخره ملعبه" بازیکن بازیکن "کسی که در بازی شرکت می‌کند" بازیکن بازیکن بازیگر بازیگر بازیگر هنرپیشه بازیگر بازیگر بازیکن بازیگر بازیگر "مجازاً نیرنگ باز فریب کار" بازیگوش بازیگوش "بچه‌ای که بیشتر به فکر بازی باشد" "تعهد کردن" تعهد_کردن "به عهده گرفتن" "تعهد کردن" تعهد_کردن "نگاهداری تیمار داشتن" تعود تعود "خو گرفتن خود را به کاری عادت دادن" تعویذ تعویذ "دعایی که برای رفع بلا و دفع چشم زخم به گردن یا بازو بندند" تعویض تعویض "بدل کردن عوض کردن ؛ روغنی جایی که روغن موتور فیلتر هوا و مانند آن را در ماشین عوض می‌کنند" تعویق تعویق "به تأخیر انداختن کاری" تعویل تعویل "به صدای بلند گریه کردن" تعویل تعویل "از کسی یاری خواستن" تعکف تعکف "گوشه گرفتن خلوت گزیدن" تعیش تعیش "خوش زیستن خوش گذراندن" تعیش تعیش گذران تعین تعین "بزرگی و دارایی یافتن" تعین تعین "به چشم دیدن" تعییب تعییب "معیوب ساختن" تعییب تعییب "به عیب نسبت دادن" تعییر تعییر "سرزنش کردن" تعیین تعیین "معین کردن" تعیین تعیین "مخصوص کردن" تعیین تعیین برگماشتن تغابن تغابن "به یکدیگر ضرر رساندن در معامله" تغابن تغابن "افسوس خوردن" تغار تغار "ظرف سفالی بزرگ که در آن ماست ریزند" تغار تغار "ظرفی گلین که در آن آرد گندم و جو را خمیر کنند" تغافل تغافل "خود را به غفلت زدن" تغامز تغامز "چشمک زدن غمزه آمدن" تغایر تغایر "با هم مغایرت داشتن" تغایر تغایر "بر یکدیگر رشک بردن" تغذی تغذی "غذا خوردن" تغذیه تغذیه "خورانیدن غ ذا دادن" تغذیه تغذیه خوردن تغرب تغرب "از وطن دور شدن غربت گزیدن" تغرید تغرید "آواز خواندن پرندگان" تغریر تغریر "به خطر انداختن" تغریق تغریق "غرق کردن در آب فرو بردن" تغزل تغزل "غزل سرایی کردن شعری عاشقانه گفتن" تغزل تغزل "عشق ورزیدن" تغزل تغزل "غزل سرایی" تغسیل تغسیل "غسل دادن" تغشی تغشی پوشیدن تغشی تغشی "فرو رفتن" تغضن تغضن "چین و چروک افتادن پوست بدن یا جامه" تغطی تغطی "پوشاندن مستور کردن" تغطیه تغطیه "پوشیدن مستور داشتن" تغلب تغلب "پیروز شدن غالب شدن" تغلیب تغلیب "چیره کردن" تغلیط تغلیط "به غلط نسبت دادن به غلط انداختن" تغلیظ تغلیظ "غلیظ کردن" تغلیظ تغلیظ "سخن درشت گفتن" تغلیق تغلیق بستن تغمد تغمد "پوشاندن فروپوشیدن" تغمد تغمد "ظرف را پر کردن" تغنج تغنج "ناز و کرشمه کردن" تغنی تغنی "توانگر شدن بی نیاز شدن" تغنی تغنی "توانگری بی نیازی" تغنیه تغنیه "آواز خواندن" تغوط تغوط "پلیدی انداختن" تغوط تغوط "مدفوع کردن" تغیب تغیب "غیب شدن ناپدید گشتن" تغیر تغیر "دگرگون شدن" تغیر تغیر برآشفتن تغیر تغیر گردش تغیر تغیر پرخاش تغیط تغیط "خشم گرفتن" تغییر تغییر "دیگرگون ساختن" تغییر تغییر "گردش دگرگونی" تف تف "حرارت گرمی" تف تف "روشنی پرتو نور" "تف مالی" تف_مالی "به آب دهان آغشته کردن چیزی تف مالیدن" "تف مالی" تف_مالی "سرسری شستن ظرف و امثال آن" تفأل تفأل "فال زدن" تفأل تفأل "فال گویی فال اندازی" تفأل تفأل "فال شگون ج تفألات" تفاح تفاح سیب تفاحش تفاحش "ناسزا گفتن" تفاحش تفاحش "از حد گذشتن" تفاخر تفاخر "به یکدیگر فخر کردن به خود نازیدن" تفادی تفادی "دوری گزیدن پرهیز نمودن" تفارق تفارق "از هم جدا شدن" تفاریق تفاریق "جِ تفریق ؛ پراکنده‌ها چیزهای پراکنده اندک اندک" تفاسخ تفاسخ "با یکدیگر در فسخ معامله هم رأی شدن" تفاسیر تفاسیر "جِ تفسیر؛ گزارش‌ها" تفصیلی تفصیلی "مفصل مشروح" تفضل تفضل "برتری یافتن" تفضل تفضل "نیکی کردن" تفضل تفضل "فزونی برتری" تفضل تفضل "نیکی لطف" تفضیح تفضیح "رسوا کردن" تفضیض تفضیض "نقره کوب کردن سیم اندود کردن" تفضیض تفضیض "آب نقره دادن" تفضیل تفضیل "برتری دادن" تفضیل تفضیل "بسط دادن شرح دادن" تفضیل تفضیل "شرح و بسط" تفطن تفطن "دریافتن با هوشیاری مطلبی را فهمیدن" تفظیع تفظیع "فظیع گردانیدن زشت و سخت کردن" تفظیع تفظیع "به زشتی نسبت دادن" تفظیع تفظیع "زشتی شناعت ؛ ج تفظیعات" تفقد تفقد "دلجویی کردن" تفقد تفقد "بازجست واجست" تفقه تفقه "فقه آموختن دانشمندی جستن" تفلون تفلون "نامی تجاری مشتق از ماده‌ای پلاستیکی که برای ایجاد پوشش‌های بسیار مقاوم در برابر گرما و عوامل شیمیایی مورد استفاده قرار می‌گیرد" تفنن تفنن "گوناگون شدن" تفنن تفنن "به سرگرمی‌های مختلف مشغول شدن" تفنه تفنه "تار عنکبوت" تفنگ تفنگ "جنگ افزاری که با آن گلوله را به مسافت دور و نزدیک پرتاب می‌کنند و انواع مختلف دارد دولول سرپر بادی کمرشکن شکاری و مانند آن" "تفنگ چی" تفنگ_چی "آن که در دسته‌ای نظامی با تفنگ می‌جنگد یا نگهبانی می‌دهد" تفهم تفهم "دریافتن فهمیدن" تفهیم تفهیم "فهمانیدن حالی کردن" تفو تفو "آب دهان" تفو تفو "برای تحقیر و توهین به کسی یا چیزی گویند" تفوق تفوق "برتری یافتن" تفوه تفوه "سخن گفتن لب به سخن باز کردن" دبران دبران "ستاره سرخ رنگی از قدر اول واقع در چشم صورت فلکی گاو یا ثور دیده گاو عین الثور" دبز دبز "کلفت درشت هنگفت" دبس دبس "شیره خرما دوشاب خرما" دبس دبس "شیره انگبین" دبستان دبستان "مدرسه ابتدایی آموزشگاه نوآموزان که بالاتر از کودکستان و پایین تر از دبیرستان است" دبش دبش "عالی بسیار خوب" دبش دبش "گس دارای مزه تُرش" دبغ دبغ "پیراستن پوست" دبغ دبغ "رنگ سبز دادن جامه را" دبق دبق "سریشم دانه سبزرنگ سیاهی که بر تنه درختانی مانند امرود جا می‌گیرد این دانه پس از خشک شدن پوستش درهم کشیده و تیره رنگ می‌شود که در میان آن ماده لزجی وجود دارد در فارسی مویزه و مَویزک عسلی گویند" دبنگ دبنگ "احمق کودن" دبنگوز دبنگوز دبنگ دبنگوز دبنگوز "الدنگ پفیوز تنبل" دبه دبه "ظرف روغن" دبه دبه "مجازاً بیضه خایه" دبه دبه "اثاثه لوازم ؛ و زنبیل گرفتن کنایه از گدایی کردن به دست آوردن روزی با زحمت و رنج" "دبه در آوردن" دبه_در_آوردن "به بهانه‌ای از انجام تعهد خود سر باز زدن" دبور دبور "لات بی سر و پا" دبوس دبوس "گرز آهنی در عربی با تشدید ب خوانده می‌شود" دبوسک دبوسک پنیرک دبوکی دبوکی "نک دبوسک" دبیب دبیب "خزیدن به نرمی رفتن" دبیب دبیب "هر چیزی که آن را نرم کوفته باشند" دبیب دبیب "هوام ریز که در آب پرواز کند" دبیت دبیت "نوعی پارچه نخی که بیشتر برای آستر لباس از آن استفاده کنند" دبیر دبیر "نویسنده کاتب" دبیر دبیر "کسی که در دبیرستان تدریس کند" دبیرخانه دبیرخانه "بخشی از اداره که وظیفه وارد یا صادر کردن نامه‌ها را دارد" دبیرستان دبیرستان "مدرسه‌ای که دانش آموزان در آن تحصیل کنند که بالاتر از دبستان و پایین تر از دانشگاه می‌باشد مدرسه متوسطه" دبیقی دبیقی "پارچه‌ای است از نوع حریر نازک که در مصر می‌بافند" دثار دثار "روپوش لباسی که روی لباس‌های دیگر پوشند" دثور دثور "کهنه گردیدن رسم" دثور دثور "چرکین شدن جامه" دثور دثور "زنگ آلوده گردیدن شمشیر" دثور دثور "ناپدید شدن نشان زود فراموش شدن" دج دج جامد دجاج دجاج "ماکیان مرغ خانگی" دجال دجال "بسیار دروغگو" دجال دجال "فریب دهنده" دجال دجال "شخصی که می‌گویند پیش از حضور مهدی موعود پیدا می‌شود و بسیاری از مردم فریبش را می‌خورند" دجاله دجاله "گروه بزرگ دسته عظیم" دجی دجی "ج دجیه ؛ تاریکی‌ها" دخ دخ "صف رده" دخال دخال "کسی که در کارها دخل وتصرف کند" دخال دخال "سود ورز" دخال دخال "گوش بر" دخالت دخالت "مداخله کردن" دخان دخان "دود ج ادخنه" دخانیات دخانیات "جِ دخانیه ؛ اقسام توتون و تنباکو که برای دود کردن استعمال کنند" دخت دخت دختر دختر دختر "فرزند مادینه بنت دخت" دختر دختر "دوشیزه زن مرد ندیده" دختراندر دختراندر "دختری که از شوهر دیگر یا زن دیگر باشد" دخترخانم دخترخانم "دوشیزه نوجوان" دختری دختری "دوشیزگی بکارت" دختندر دختندر "نک دختراندر" دخش دخش "تیره و تاریک" دخل دخل "درآمد عایدی" دخله دخله "باطن درون" دخم دخم دخمه دخمسه دخمسه "فریب دادن گول زدن" دخمه دخمه "سردابه‌ای که جسد مردگان را در آن نهند" دخن دخن ارزن دخنه دخنه "رنگ تیره" دخنه دخنه "آن چه که برای دود دادن خانه به کار برند" دخو دخو "ساده لوح کودن" دخول دخول "داخل شدن درآمدن" دخیل دخیل "بیگانه‌ای که وارد قومی شود وبه آنان مُنتسب شود کلمه‌ای که از یک زبان وارد زبان دیگری شود" دخیل دخیل پناهنده "دخیل بستن" دخیل_بستن "بستن بندی به ضریح یکی از بقاع متبرکه به منظور برآورده شدن حاجت" دد دد "جانور درنده" دد دد "جانورِ غیراهلی" ددر ددر "در تداول کودکانه بیرون" "ددر رفتن" ددر_رفتن "بیرون رفتن" "ددر رفتن" ددر_رفتن "خروج زنی بدکار به منظوری نامشروع" ددری ددری "کودکی که میل دارد غالباً به کوچه و خیابان رود" ددری ددری "کنایه از زنی که گاه گاه از خانه به در رود و با مردان بیگانه درآمی‌زد" ددری ددری "شخص هرزه و بدعمل" دده دده "پرستار کودک که زن باشد ج ددگان دادگان" ددیگر ددیگر "دودیگر دوم ثانیاً" در در دره "در به در" در_به_در "کسی که از خانه و خاندان خود آواره شده" "در جوال کردن" در_جوال_کردن "فریب دادن" "در خانه" در_خانه "دربار پادشاهی سرای سلطنتی" "در خانه" در_خانه "دارالحکومه استانداری" "در خانه" در_خانه "جایی که آدمی در آن سکنی کند؛ منزل" "در خانه" در_خانه "دولت درب خانه" "در دم" در_دم "بی درنگ همان دم در زمان فوراً" "در ساختن" در_ساختن "سازگار شدن سازگاری" "در سرآمدن" در_سرآمدن "سقوط کردن" "در سرآمدن" در_سرآمدن "دچار دردسر شدن" دیگنیه دیگنیه "دیروزی کهنه" دیگپایه دیگپایه "سه پایه آهنین که دیگ را روی آن می‌گذارند" دیگپایه دیگپایه "نامِ ستاره‌ای است در صورت فلکی چنگ رومی نسرواقع" دیگچه دیگچه "دیگ کوچک نوعی غذا که از شیر و برنج و گلاب و شکر به عنوان غذای نذری پزند و بین مستمندان تقسیم کنند" ذ ذ "یازدهمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" ذؤابه ذؤابه پیشانی ذؤابه ذؤابه "محل روییدن موی بر پیشانی" ذؤابه ذؤابه "شریف و اعلای هر چیز" ذؤابه ذؤابه ارجمندی ذئب ذئب گرگ ذئب ذئب "از صورت‌های فلکیِ جنوبی ج ذئاب ذؤبان" ذا ذا "صاحب خداوند مالک" ذابح ذابح "سربرنده ذبح کننده" ذابل ذابل "پژمرده پلاسیده" ذابل ذابل "لاغر نزار" ذابل ذابل "خشک شده از عطش" ذابه ذابه "سربرنده ذبح کننده" ذات ذات "پیشوندی است به معنای صاحب دارنده مؤنثِ ذو" ذات ذات "حقیقت هر چیز فطرت جبلت جسم" ذات ذات "جوهر گوهر" "ذات البروج" ذات_البروج "دارنده برج‌ها صاحب برج‌ها" "ذات البروج" ذات_البروج "در نجوم قدیم فلک هشتم محسوب می‌شده" "ذات البین" ذات_البین "آنچه میان دو کسی باشد از خوبی و بدی شادی و اندوه" "ذات الجنب" ذات_الجنب "سینه پهلو درد پهلو" "ذات الریه" ذات_الریه "عفونت و التهاب در نسج ریه خصوصاً به وسیله میکربی به نام پنوموکوک" "ذات الصدور" ذات_الصدور "افکار اندیشه‌ها" "ذات الصدور" ذات_الصدور حاجت‌ها "ذات الکرسی" ذات_الکرسی "خداوند کرسی دارنده کرسی نامِ یکی از صورت‌های فلکیِ دور قطبی و آن تصویر زنی است که روی صندلی نشسته‌است و دارای ستاره می‌باشد" ذاتی ذاتی "منسوب به ذات متعلق به ذات" ذاخر ذاخر "مال اندوز گنج نهنده" ذال ذال "حرف نهم از الفبای عربی و حرف یازدهم از الفبای فارسی" ذاهب ذاهب "رونده گذرنده" ذاهب ذاهب کوشنده ذاهل ذاهل "فراموش کننده" ذاکر ذاکر "ذکرکننده یادکننده" ذاکر ذاکر "آن که ذکر مصیبت سیدالشهداء و اهل بیت را کند روضه خوان" ذایب ذایب "ذوب شونده گدازان" ذایع ذایع "آشکار فاش" ذایق ذایق "چشنده مزه گیرنده" ذایقه ذایقه "حسی که به وسیله آن طعم و مزه اغذیه و مواد دیگر درک می‌شود" ذب ذب "راندن دفع کردن" ذب ذب "منع دفع" ذباب ذباب مگس ذباب ذباب زنبور ذباله ذباله "فتیله شمع یا چراغ" "ذباله دان" ذباله_دان "جایی که در آن آشغال ریزند" ذبایح ذبایح "جِ ذبیحه ؛ سر بریده‌ها بسمل کرده‌ها" ذبح ذبح "گزر دشتی زردک صحرایی" ذبح ذبح "نوعی قارچ قسمی سماورغ" ذبح ذبح "گیاهی است شیرین و آن را گلی سرخ است و شترمرغ خورد" ذبحه ذبحه "ورمی باشد به هر دو جانب حلقوم درد گلو" ذبذبه ذبذبه "جنبیدن چیزی که در هوا آویخته باشد" ذبذبه ذبذبه "جنبانیدن حرکت دادن" ذبذبه ذبذبه جنبش ذبل ذبل پژمردن ذبل ذبل "باریک میان شدن" ذبول ذبول پژمرده ذبول ذبول "کاهیده لاغر شده" ذبیح ذبیح "گلو بریده سر بریده" ذخایر ذخایر "جِ ذخیره ؛ اندوخته‌ها" ذخر ذخر "ذخیره نگه داشته شده برای روز مبادا ج اذخار" ذخیره ذخیره "پس انداز اندوخته ج ذخایر" ذخیره ذخیره "آن که می‌تواند در صورت غیبت یا کناره گیری عضوی از یک گروه جانشین او شود" ذخیره ذخیره "آن که به خاطر به وجود آمدن نیاز جنگی به خدمت در ارتش فراخوانده شود" ذخیره ذخیره "معلومات افکار" ذخیره ذخیره "پول مال طلا" "ذخیره سازی" ذخیره_سازی "عمل ذخیره کردن" "ذخیره نهادن" ذخیره_نهادن "پس انداز کردن ذخیره کردن" ذر ذر مورچه ذر ذر "غبار پراکنده در هوا" ذرء ذرء "آفریدن خلق" ذرات ذرات "جِ ذره" ذراری ذراری "جِ ذریه" ذراری ذراری "فرزندان اولاد" ذراری ذراری زنان ذراریح ذراریح "جِ ذراح و ذروح ؛ نوعی حشره بالدار به رنگ آبی یا سبز این حشره دارای دو شاخک و شش دست و پا و مفاصل متعدد است و سم شدیدی دارد؛ آله کلو" ذراع ذراع بازو ذراع ذراع آرنج ذراع ذراع "واحدی برای طول از نوک انگشتان تا آرنج" ذرت ذرت "گیاهی است از تیره غلات که یک پایه‌است و برگ‌هایش پهن و دراز می‌باشد دانه‌های آن گرد و سخت به رنگ‌های سفید زرد یا قهوه‌ای مایل به قرمز است دانه‌های ذرت را به صورت آرد درآورده به عنوان مغذی مصرف می‌کنند بلال گندم مکه" ذرخش ذرخش "نک آذرخش" ذرع ذرع "اندازه گرفتن پارچه و مانند آن با ذراع" ذرع ذرع "واحدی برای طول برابر با / متر گز ؛ نکرده پاره کردن کنایه از نیندیشیده و نسنجیده عمل کردن ؛ ُ پیمان کردن اندازه گرفتن گز کردن" ذرق ذرق "شبدر وحشی" ذره ذره مورچه ذره ذره "هر چیز بسیار ریز هر یک از اجسام بسیار ریز که درهوا هنگام تابش نور دیده می‌شود" ذره ذره "مقیاسی است معادل یک صدم جو ج ذر ذرات" "ذره بین" ذره_بین "عدسی شیشه‌ای یا بلوری که دو سطح آن محدب است و چیزهای ریز را بزرگ نشان دهد" "ذره بینی" ذره_بینی "آن چه که جز با ذره بین نتوان دید" ذرور ذرور "داروی خشک سوده یا کوفته شده پراکندنی یا پاشیدنی در زخم و جراحات ج ذرورات" ذرور ذرور "نوعی بوی خوش عطر ج اذره" ذروه ذروه "نوک کوه قله" ذروه ذروه "تارک سر" ذروه ذروه "بالای هر چیز" ذریات ذریات "جِ ذریه" ذریت ذریت "نک ذریه" ذریره ذریره "داروی خشک ذرور" ذریره ذریره "نوعی بوی خوش عطر" ذریره ذریره "گل شیپوری ایتالیایی" ذریع ذریع "تیزرو سبک سیر" ذریع ذریع "فراخ گام" ذریع ذریع فاش ذریع ذریع "فراوان بسیار" ذریعه ذریعه "وسیله واسطه دست آویز ج ذرایع" ذریه ذریه "نسل فرزندان ج ذراری و ذریات" "ذق ذق کردن" ذق_ذق_کردن "سوزش کردن جراحت" "ذق زدن" ذق_زدن "گریه کردن و بهانه گرفتن" ذقن ذقن "زنخ چانه ج اذقان" ذل ذل "خواری ذلت" ذل ذل "رامی فروتنی" ذلاقت ذلاقت "فصاحت شیوایی گفتار" ذلالت ذلالت "خواری ذلت" سبوکش سبوکش شرابخوار سبوکش سبوکش "کسی که کوزه شراب را حمل می‌کند" سبوکش سبوکش "مجازاً بنده اسیر" سبک سبک "کم وزن" سبک سبک "چست چالاک" سبک سبک "شخص بی وقار مجرد" سبک سبک "زود بی درنگ" سبک سبک "سبکبال بی غم" سنبله سنبله "یک خوشه" سنبله سنبله "از صورت‌های فلکی جنوبی و ششمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید شهریور ماه در آن دیده می‌شود" سنبه سنبه "سمبه میله‌ای فلزی برای پر کردن تفنگ‌های سر پر یا تمیز کردن لوله تفنگ‌ها ؛ را پر زور دیدن مخاطب یا طرف معامله را مصالحه ناپذیر یافتن خود را با شخص محکم و سمجی مواجه دیدن" سنبوت سنبوت "هیکل نمود نمودار" سنبوسه سنبوسه "هر چیز سه گوش" سنبوسه سنبوسه "لچک زنانه" سنبوسه سنبوسه "نوعی خوراک که خمیر آرد گندم را نازک و سه گوش می‌برند و در آن قیمه گوشت و لپه می‌پیچند و طبخ می‌کنند" سنبک سنبک "کنار سم ستور" سنبک سنبک "اول هر چیز" سنبک سنبک "زمین صعب و کم فایده ؛ ج سنابک" سنبیدن سنبیدن سنبانیدن سنبیدن سنبیدن "سوراخ کردن" سنبیدن سنبیدن کاویدن سنت سنت "راه روش سیرت" سنت سنت "آن چه که پیامبر و صحابه به آن عمل کرده باشند" "سنت کردن" سنت_کردن "ختنه کردن" سنتز سنتز "ترکیب عنصرها یا جسم‌های ساده با یکدیگر" سنتز سنتز "آن چه از تقابل مؤثر آنتی تز بر تز حاصل می‌شود هم نهاد هم نهاده" سنتو سنتو "سازمان پیمان مرکزی اعضای این پیمان ایران انگلستان پاکستان و ترکیه بوده‌اند که در اوت جانشین پیمان بغداد شد امریکا بر این پیمان نظارت داشت در مانورهای آن شرکت می‌کرد و به اعضای آن کمک نظامی می‌داد این پیمان در سال به پایان رسید" سنتور سنتور "از سازهای ایرانی به شکل ذوزنقه که دارای سیم‌های بسیاری است و به وسیله دو مضراب چوبی نواخته می‌شود" سنتی سنتی "ویژگی آن چه که ریشه در آداب و رسوم قدیم دارد یا از قدیم رایج بوده‌است" سنتی سنتی "سنت گرا پیرو سنت" سنج سنج "یکی از آلات موسیقی و آن دو صفحه مدور فلزی است که با دست به هم کوفته می‌شود" سنجاب سنجاب "پستانداری است از راسته جوندگان کمی کوچک تر از گربه با دُمی دراز و پر مو" سنجاق سنجاق "سیخکی فلزی مانند سوزن که در ته آن دگمه کوچکی تعبیه شده برای وصل دو شیئی مثل پارچه به هم" "سنجاق قفلی" سنجاق_قفلی "قطعه‌ای مفتول خمیده و نوک تیز که به یک سر آن قلابی وصل شده و سر دیگر در داخل آن بسته می‌شود و برای وصل کردن یا بستن چیزی به چیز دیگر به کار می‌رود" سنجاقک سنجاقک "حشره‌ای است از راسته برگ بالان که دارای چهار بال نازک طویل می‌باشد نوزادش پس از خروج از تخم ابتدا آبزی است و پس از تبدیل شدن به جانور کامل از آب خارج می‌شود" سنجد سنجد "درختی است کوتاه و پر خار برگ‌هایش شبیه برگ بید و گل‌هایش خوشه‌ای سفید یا زرد میوه اش کمی بزرگتر از فندق با پوسته قرمز رنگ و نازک و آردش نسبتاً شیرین است بل ضرع الکلیه زقوم پستانک غبیده نیز نامیده می‌شود" سنجر سنجر "پرنده‌ای است شکاری" سنجش سنجش "عمل سنجیدن" سنجق سنجق "نک سنجاق" سنجه سنجه "سنگی برای وزن کردن اشیاء" سنجیدن سنجیدن "وزن کردن اندازه گرفتن" سنجیدن سنجیدن "ارزش چیزی را تعیین کردن" سنجیدن سنجیدن "چیزی را با چیزی مقایسه کردن" سنخ سنخ "بن دندان" سنخ سنخ "اصل بنیاد؛ ج سنوخ اسناخ" سنخ سنخ "در فارسی به معنای نوع جنس" سند سند "بچه‌ای که از سر راه بردارند حرامزاده" سندان سندان "ابزار آهنی ضخیم که آهنگران آهن را روی آن گذاشته و با پُتک می‌کوبند" سندان سندان "تکه آهن زیر کوبه در" سندره سندره "سنداره حرامزاده" سندروس سندروس "سرو کوهی" سندروس سندروس "صمغی که از گونه‌ای سرو کوهی استخراج می‌شود و در طب قدیم مورد استعمال بوده ضمناً از آن در ساختن دانه تسبیح یا گردن بند استفاده می‌کرده‌اند از مخلوط سندروس و روغن بزرک روغنی به نام روغن کمان حاصل می‌کرده‌اند که از آن جهت چرب کردن کمان‌ها استفاده می‌شد؛ حجر السندوس" سندروس سندروس تبریزی سندروس سندروس نارون سندس سندس "پارچه ابریشمی زربفت" سندل سندل "نوعی کفش که معمولاً چوبی است" سنده سنده "مدفوع آدم گُه" سندیکا سندیکا "اتحادیه صنفی برای دفاع از منافع اقتصادی مشترک افراد یک صنف" سنفونی سنفونی "نک سمفونی" سنقر سنقر سنقور سنقر سنقر "یکی از گونه‌های باز مناطق سردسیر پرنده‌ای است بسیار زیبا و خوش خط و خال که لانه اش را در شکاف سنگ‌ها و صخره‌های مرتفع و غیرقابل عبور تهیه می‌کند جزو بازهای سیاه چشم و از انواع دیگر بازها درشت تر و قوی تر است شنقار" سنقر سنقر "در موسیقی خط اتحادی است که ضرب ضعیف یا قسمت ضعیف ضرب را به ضرب قوی یا قسمت قوی ضرب دیگر مربوط و متحد می‌سازد ؛نت شده نتی که قوت خود را از دست داده" سنن سنن "روش‌ها رسم‌ها جِ سنت" سنه سنه "سال یک سال" سنوات سنوات "سال‌ها جِ سنه" سنوح سنوح "پیدا شدن پدید آمدن ایجاد شدن" سنور سنور گربه سنوی سنوی "منسوب به سنه" سنگ سنگ "وقار اعتبار" سنگ سنگ "آهستگی آرامش" سنگ سنگ "نام عمومی مواد کانی است که به طور طبیعی به یکدیگر چسبیده و متراکم شده‌است و در نتیجه توده نسبتاً سفتی را به وجود آورده‌است" سنگ سنگ "وزنه‌ای جهت سنجش سنگینی" سنگ سنگ "دو قطعه سنگ به ابعاد کوچک تر از سنگ آسیاب با حلقه‌ای در میان آن‌ها که زورخانه کاران به پشت خوابند و حلقه‌ها را به دست گیرند و سنگ‌ها را بالا و پایین برند ؛از چشمه تراشیدن کنایه از کار بیهوده انجام دادن ؛ ُ سبو کردن کنایه از متضاد بودن ناساز بودن ؛ کسی را به سینه زدن کنایه از طرفداری و دلسوزی کردن از کسی بیش از خود او ؛ مفت گنجشگ مفت کنایه از استفاده از فرصت‌های مناسب" "سنگ انداختن" سنگ_انداختن "کنایه از اشکال تراشی مانع پیشرفت کار کسی شدن" "سنگ بسته" سنگ_بسته "سنگ بست" "سنگ بسته" سنگ_بسته "محوطه‌ای که با دیوار سنگی احاطه کرده باشند؛ سنگچین" "سنگ بسته" سنگ_بسته "استوار محکم" "سنگ تاب" سنگ_تاب "پخته و برشته شده بر روی سنگ" "سنگ تراش" سنگ_تراش "کسی که کارش کندن تراشیدن صیقلی کردن و شکل دادن سنگ هاست" "سنگ تراش" سنگ_تراش "صورت فلکی کوچکی در آسمان نیم کره جنوبی" "سنگ دوزی" سنگ_دوزی "طرح زینتی که با مهره منجوق پولک و سنگ‌های درخشان بر روی لباس دوخته می‌شود" "سنگ زر" سنگ_زر "نک محک" "سنگ سپاهان" سنگ_سپاهان "سنگ سرمه که سُرمه سپاهان معروف بوده و برای درمان و شفای چشم از آن استفاده می‌کردند" "سنگ صبور" سنگ_صبور "سنگ اساتیری که غم‌های مردم را می‌شنید و غم خوار آنان بود" "سنگ صبور" سنگ_صبور "مجازاً دوست شکیبا و دلسوز که به درد دل شخص گوش دهد" "سنگ فرش" سنگ_فرش "زمینی که روی آن را با سنگ مفروش کرده باشند" "سنگ نوشته" سنگ_نوشته "سنگی که بر روی آن نوشته‌ای را کنده باشند کتیبه سنگی" "سنگ پشت" سنگ_پشت "لاک پشت" سنگاب سنگاب "ظرف بزرگ آب از جنس سنگ که در مساجد و جاهایی مانند آن قرار می‌دادند" سنگدان سنگدان "بخشی از لوله گوارش پرندگان و بسیاری از مهره داران که دارای الیاف ماهیچه‌ای قوی و سخت است جهت خرد کردن مواد غذایی" سنگدل سنگدل "کنایه از بی رحم" سنگدوله سنگدوله "گردباد اعصار سنگر پناهگاه پناهگاهی به شکل گودال در زمین یا دیواری ساخته شده از سنگ و کیسه‌های پُر از شن" سنگسار سنگسار "محکومی که او را تا کمر در خاک فرو می‌کردند و آن قدر با سنگ بر سر و رویش می‌کوفتند تا بمیرد" سنگلاخ سنگلاخ "زمینی که در آن سنگ فراوان باشد سنگستان" سنگله سنگله "نانی که از آرد ارزن پزند" سنگواره سنگواره "فسیل بقایای موجودات زنده گذشته‌های دور که به صورت سنگ درآمده باشد" سنگچین سنگچین "محصور کردن محلی با سنگ‌های درشت و خرد" سنگک سنگک "نانی که بر روی سنگ ‌های خردوداغ در داخل تنور می‌پزند سنگ کوچک" سنگک سنگک تگرگ سنگک سنگک ژاله سنگی سنگی "ساخته شده از سنگ" سنگی سنگی باوقار سنگین سنگین "از جنس سنگ" سنگین سنگین "ثقیل گران" سنگین سنگین باوقار سنگین سنگین "اثری هنری که فهمیدنش بر هر کسی ممکن نباشد" سنی سنی آهن سنی سنی "ریم آهن" "شعله ور" شعله_ور "چیزی که آتش در آن گرفته باشد مشتعل" شعواء شعواء "متفرق منتشر" شعوب شعوب "جِ شعب ؛ قبایل بزرگ" شعوبی شعوبی "کسی که عرب را پست شمارد" شعور شعور دریافتن شعور شعور ادراک شعور شعور آگاهی شعیر شعیر جو شغ شغ شاخ شغا شغا "ترکش تیردان" شغار شغار "خاکستر و بقایای حاصل از سوختن اشنان قصارین که حاوی مقداری کربنات پتاسیم است و به همین جهت در صابون سازی به کار می‌رود؛ سنگ گازران حجرلوقواغرافس" شغال شغال "جانوری است پستاندار از راسته گوشت خواران شبیه به سگ که دارای دُمی پُر مو می‌باشد" شغالی شغالی "نوعی از انگور" شغب شغب "برانگیختن فتنه و فساد" شغب شغب "آشوب شور و غوغا" شغربغر شغربغر "پراکنده و پریشان" شغل شغل "کار پیشه" شفا شفا "تندرستی یافتن پس از بیماری" شفا شفا "بهبودی تندرستی" شفا شفا درمان شفاخانه شفاخانه بیمارستان شفاعت شفاعت "خواهش کردن" شفاعت شفاعت "درخواست بخشش یا کمک کردن از کسی برای دیگری" شفاعت شفاعت خواهش شفاف شفاف "هرچیز لطیف و نازک که از پشت آن چیزهای دیگر دیده شود" شفاهی شفاهی "منسوب به شفاه لبی زبانی" شفت شفت "ستبر ناهموار" شفت شفت "در اصطلاح گیاه شناسی میوه گوشتدار مانند هلو شفتالو زردآلو" شفتالو شفتالو "درختی از تیره گل سرخیان که از گونه‌های هلو به شمار می‌رود میوه اش از هلو کوچک تر است گل برگ و دیگر اجزای این گیاه مانند هلوست" شفترنگ شفترنگ "نوعی شلیل قرمز" شفته شفته "مخلوطی از آب و آهک و خاک و شن که در پی ریزی ساختمان به کار می‌رود" شفرا شفرا "چاپلوسی چرب زبانی" شفره شفره "کارد بزرگ و پهن" شفره شفره "تیزی شمشیر" شفش شفش "شاخ درخت" شفش شفش "شوشه شفشه" شفشاهنگ شفشاهنگ "آهن یا فولاد سوراخ سوراخ که زرگران به وسیله آن طلا و نقره را می‌کشند تا ب ه صورت سیمی باریک درآید" شفشاهنگ شفشاهنگ "کمان حلاجی" شفشاهنگ شفشاهنگ شاخسار شفشه شفشه "موی چندی از کاکل و زلف معشوق که بر روی او افتاده باشد" شفع شفع "زوج جفت ؛ ج اشفاع شفاع" شفعه شفعه "حق همسایگی" شفق شفق "سرخی افق پس از غروب آفتاب" شفقت شفقت "مهربانی دلسوزی" شفه شفه لَب شفوده شفوده "هفته ایام هفته" شفک شفک "ابله نادان" شفک شفک "بی هنر جلف" شفک شفک فرسوده شفیع شفیع "شفاعت کننده پایمرد" شفیق شفیق "مهربان دلسوز" شق شق ناحیه شق شق "کرانه سو" شق شق "نیمه چیزی" شق شق "یک طرف بدن یا بار" "شق القمر" شق_القمر "شکافتن ماه که یکی از معجزات پیغمبر اسلام است" "شق القمر" شق_القمر "کاری عجیب و خارق العاده" "شق و رق" شق_و_رق "راست و مستقیم" شقاء شقاء "سختی بدبختی" شقاق شقاق "دشمنی ورزیدن" شقاق شقاق دشمنی شقاقل شقاقل "زردک صحرایی ؛ گیاهیست از نوع هویج" شقاوت شقاوت "بدبخت شدن بدبختی سخت دلی" شقایق شقایق "گیاهی است یکساله از تیره خشخاش که غالباً در مزارع و کشتزارها م ی روید گلش منفرد و بزرگ و زیبا به رنگ قرمز است" شقشقه شقشقه "بانگ کردن شتر" شقل شقل "سنجیدن وزن کردن" شقه شقه "پاره‌ای از چیزی" "شقه کردن" شقه_کردن "دوپاره کردن" شقی شقی بدبخت شقیق شقیق "آن چه که از میان دو نیمه شده هر یک از آن دو شقیق دیگری است" شقیق شقیق "برادر ابی و امی" شقیق شقیق "نظیر مثل" شقیقه شقیقه خواهر شقیقه شقیقه "گیج گاه کنار پیشانی ج شقائق" "صاحب تصرف" صاحب_تصرف مالک "صاحب تصرف" صاحب_تصرف "مرشدی که بتواند در احوال تصرف کند" "صاحب جمع" صاحب_جمع "در دوره مغول مأمور تشخیص مالیات و جمع آوری آن" "صاحب جمع" صاحب_جمع "در دوره صفویه کسی که مسئول ضبط و تحویل نوعی ازاموال دیوانی بود" "صاحب جیش" صاحب_جیش "فرمانده قشون" "صاحب حالت" صاحب_حالت "کسی که شور و شوق و عشقی دارد" "صاحب خانه" صاحب_خانه "مالک خانه" "صاحب خانه" صاحب_خانه میزبان "صاحب خبر" صاحب_خبر "مطلع آگاه" "صاحب خبر" صاحب_خبر خبرنگار "صاحب خبر" صاحب_خبر "پرده دار" "صاحب خبر" صاحب_خبر جاسوس "صاحب خبر" صاحب_خبر نقیب "صاحب خبر" صاحب_خبر "فرستاده سفیر" "صاحب دل" صاحب_دل "دارای قریحه هنری و حساس" "صاحب دل" صاحب_دل "اهل حال عارف" "صاحب دولت" صاحب_دولت نیکبخت "صاحب دولت" صاحب_دولت توانگر "صاحب دیوان" صاحب_دیوان "عهده دار خزانه و امور مالی دولت" "صاحب عزا" صاحب_عزا "آن که یکی از خویشاوندان نزدیکش فوت کرده عزادار" "صاحب قران" صاحب_قران "صاحب القران نیک طالع خوش اقبال کسی که در هنگام نطفه بستن یا به دنیا آمدنش سیاراتی در قِران بوده باشند" "صاحب نسق" صاحب_نسق "ماموری دولتی که موظف به تنظیم فهرست قیمت‌های جاری و مسکوکات بود" "صاحب نظر" صاحب_نظر "آن که در امر یا اموری دارای نظر صایب است" "صاحب نظر" صاحب_نظر "دیندار متدین" "صاحب نظر" صاحب_نظر عارف "صاحب وقت" صاحب_وقت عارف "صاحب چراغ" صاحب_چراغ "مجازاً عنوانی برای ائمه یا امام زاده‌ها" رشک رشک "مردی که ریش انبوه دارد" رشکن رشکن حسود رشکن رشکن باغیرت رشکور رشکور رشکن رشید رشید "رشد یافته رستگار" رشید رشید دلیر رشید رشید "نیک اندام راست قامت" "زخم کردن" زخم_کردن "جنگ کردن" زخمه زخمه "مضراب آلت کوچکی که به وسیله آن سازهای سیمی رامی نوازند" "زخمه ساختن" زخمه_ساختن "آهنگ ساختن" زخمی زخمی مجروح زخیدن زخیدن "غُرغُر کردن ناله کردن" زد زد صمغ "زد و خورد" زد_و_خورد "درگیری نزاع" زداینده زداینده "پاک کننده" زداینده زداینده "جلا دهنده" زداییدن زداییدن زدودن زدر زدر "مخفف از در؛ شایسته سزاوار" زدن زدن "کوفتن آسیب رساندن" زدن زدن "یورش بردن حمله کردن" زدن زدن دزدیدن زدن زدن "ضرب سکه" زدن زدن "چیره شدن" زدن زدن "برابری کردن" زدن زدن "نامیزان بودن درست نبودن" زدن زدن "ضربان یافتن زدن دل" زدن زدن "الصاق کردن چسباندن قرار دادن نصب کردن نواختن آلات موسیقی" "زده شدن" زده_شدن "بیزار شدن" زدودن زدودن "پاک کردن" زدودن زدودن "صیقل دادن" زدوده زدوده "پاک شده" زدوده زدوده "صیقل یافته" زدوده زدوده "محو شده" زدگی زدگی "خراش یا پارگی اندک در سطح چیزی" زدگی زدگی "حالت نارضایتی و نومیدی و خستگی" زر زر "فلزی زردرنگ و گران قیمت که برای ساختن زیورآلات و سکه مورد استفاده قرار می‌گیرد" "زر ورق" زر_ورق "کاغذ زردرنگ و نازکی که به صورت ورقه زر برای بسته بندی و تزیین یا زرکوبی جلد کتاب سازند ؛لای بزرگ شدن در ناز و نعمت پرورش یافتن" زراب زراب "کنایه از شراب زرد رنگ" زراج زراج زرشک زراد زراد "سازنده زِره" زرادخانه زرادخانه "انبار مهمات و اسلحه" زراعت زراعت کشاورزی زراغن زراغن "زمینِ سخت ریگزار" زرافشان زرافشان "چیزی که ریزه زر یا گردِ زر بر آن افشانده باشند" زرافشان زرافشان "شاباش نثار کردن زر و سیم" زرافشانی زرافشانی "زر پراکندن" زرافه زرافه "زراف حیوانی است پستان دار و نشخوارکننده و بزرگ جثه به اندازه شتر گردن دراز و دست‌های بلند و پاهای کوتاه دارد در فارسی اشترگاوپلنگ و شترگاوپلنگ هم گفته می‌شود" زراق زراق "فریبنده ریاکار" زراقه زراقه "آب دزدک" زراندود زراندود "هر چیز آمیخته شده با طلا" زراه زراه دریا زرباف زرباف "نک زربفت" زربفت زربفت "پارچه‌ای که در آن رشته‌های طلا به کار برده باشند" زرت زرت زرشک زرت زرت "به طور ناگهانی غفلتاً ؛ و زورت سخن یاوه و بیهوده" زرتشتی زرتشتی "زردشتی کسی که دارای دین زرتشت است" زرتک زرتک "آب زعفران" زرتک زرتک زرشک زرخرید زرخرید "غلام و کنیزی که خریده شود" زرخیز زرخیز "معدنی که دارای طلا باشد" زرخیز زرخیز "زمینی که از آن سود بسیار به دست آید خطه زرخیز" زرد زرد "هر چیز که به رنگ زر باشد" "زرد ملیجه" زرد_ملیجه "نوعی قطعه موسیقی ضربی متداول در گیلان" زرداب زرداب "صفراء مایع زردرنگی که از کبد ترشح می‌شود" زردالو زردالو "درختی است از تیره گل سرخیان جزو دسته بادامی‌ها که دارای میوه شفت می‌باشد" زردرویی زردرویی "شرمندگی خجالت" زردشتی زردشتی "نک زرتشتی" زردفام زردفام "آن چه به رنگ زرد باشد زردرنگ" زردنبو زردنبو "مردنی ضیعف و زردچهره" زرده زرده "قسمت زردرنگ درون تخم مرغ" زرده زرده "اسب زردرنگ" زردپاره زردپاره "پارچه‌ای زردرنگ که یهودیان در قدیم برای بازشناختن از مسلمانان به جامه خود می‌دوختند" زردپی زردپی "رباط رشته‌های زرد رنگ که استخوان‌ها را به هم پیوند می‌دهد" زردچوبه زردچوبه "گیاهی علفی و پایا از تیره زنجبیلی‌ها جزو راسته تک لپه‌ای‌ها قسمت مورد استفاده این گیاه ریزوم آن است که پس از خارج کردن از زمین ریشه‌های آن را جدا ساخته و با آب می‌شویند سپس در آب جوش قرار داده و در گرمای خورشید خشک می‌کنند؛ زرچوبه زردچوب زرده چوب و اصل الزعفران نیز می‌گویند" زردک زردک "نوعی هویج" زردگوش زردگوش "کنایه از منافق" زردی زردی یرقان زرروب زرروب "کسی که خرده‌ها و ریزه‌های زر جمع کند" زرزر زرزر "نق غرولند آواز نامطبوع" زرزوری زرزوری "منسوب به زورزور مرغی شبیه به گنجشک" زرزوری زرزوری "مجازاً ضعیف ناتوان" زرشک زرشک "درختچه‌ای است با برگ‌های دندانه دار و گل‌های خوشه‌ای زرد رنگ که میوه آن کوچک و قرمز رنگ و بیضوی است ر یشه و برگ و میوه آن به مصارف دارویی و خوراکی می‌رسد" زرشک زرشک "لفظی حاکی از خشم و اعتراض مترادف آی_زکی" "زرشک پلو" زرشک_پلو "نوعی پلو که در آن گوشت زرشک و زعفران می‌ریزند" زرشکی زرشکی "به رنگ زرشک" زرع زرع "کشاورزی کردن" زرع زرع کشاورزی زرع زرع "کاشته کشت" امهات امهات "جِ اُمَُهه" امهات امهات "مادرها مادران" امهات امهات اصول امهار امهار "کابین کردن" امهار امهار "نکاح دادن زنی را با غیری به مهر" امهال امهال "مهلت دادن" اموات اموات "جِ میُت ؛ مردگان درگذشتگان" امواج امواج "جِ موج ؛ خیزاب‌ها موج‌ها ؛ الکترومغناطیسی امواج حامل انرژی" اموال اموال "جِ مال ؛ خواسته‌ها مال‌ها" امور امور "جِ امر" امور امور "کارها عمل‌ها" امور امور شغل‌ها امور امور حادثه‌ها اموسنی اموسنی "آموسنی هوو" امپراتریس امپراتریس "امپراطریس زوجه امپراتور ملکه شهربانو" امپراتور امپراتور امپراطور امپراتور امپراتور "عنوان فرمانروایان روم قدیم" امپراتور امپراتور "شاهنشاه مقتدری که بر قلمروهای وسیعی سلطنت کند" امپرسیونیست امپرسیونیست "پیرو مکتب امپرسیونیسم" امپرسیونیسم امپرسیونیسم "برگرفته از واژه فرانسوی امپرسیون به معنای احساس و تأثر نام مکتبی ادبی و هنری در قرن که هدف پیروانش رهایی از قواعد دست و پاگیر کلاسیسم و بیان تأثیر کلی و گذرای یک صحنه یا موضوع بوده‌است بدون پرداختن به جزییات" امپریال امپریال "امپراتوری شاهنشاهی" امپریال امپریال "سکه‌ای طلا که در دوره تزاری در روسیه رواج داشته‌است" امپریال امپریال "نوعی بازی ورق" امپریالیست امپریالیست "هواخواه و طرفدار امپریالیسم" امپریالیسم امپریالیسم "طرفداری از حکومت امپراطوری" امپریالیسم امپریالیسم "سیاستی که بنایش بر تسلط یک کشور بر کشورهای دیگر باشد" امپریالیسم امپریالیسم "نظام سرمایه داری پیشرفته مبتنی بر نفوذ و سلطه کشوری بر کشورهای دیگر" امپکس امپکس "دستگاه یا سیستم ضبط مغناطیسی تصویر" امکان امکان "توانا گردانیدن بر امری" امکان امکان "پا برجا کردن" امکان امکان "دست یافتن" امکان امکان "ممکن بودن" امکان امکان احتمال امکان امکان توانایی امکن امکن "تواناتر جادارتر" امکنه امکنه "جِ مکان ؛ جای‌ها مکان‌ها" امگا امگا "بیست و چهارمین حرف الفبای یونانی" امی امی "بی سواد" امیال امیال "جِ میل ؛ خواهش‌ها کام‌ها" امید امید آرزو امید امید چشمداشت امیدلیس امیدلیس "کسی که خود را به چیزی امیدوار کند و به آن امید روز را بگذراند" امیدوار امیدوار آرزومند امیدوار امیدوار "متوقع منتظر" امیر امیر "فرمانده فرمانروا" "امیر حاجب" امیر_حاجب "رییس تشریفات دربار" امیرآخُر امیرآخُر "کسی که به امور اصطبل می‌پردازد" امیرالمؤمنین امیرالمؤمنین "فرمانروای مؤمنان سرور مؤمنان" امیرالمؤمنین امیرالمؤمنین "لقب حضرت علی امام اول شیعیان" امیرتومان امیرتومان "فرمانده قشونی قریب / نفر امیر لشکر" امیری امیری "امیر بودن امارت حکمرانی" امیری امیری "سرداری سالاری" امیری امیری "سروری بزرگی" امیری امیری "منسوب به امیر" امیری امیری "آهنگی که بدان دوبیتی‌های امیر پازاواری مازندرانی را خوانند" امیری امیری "نوعی ترمه که به دستور میرزا تقی خان امیرکبیر می‌بافتند" امین امین "امانتدار معتمد" امین امین "وکیل مباشر" امین امین مدیر امین امین "مرشد مرد کامل" ان ان "پلیدی نجاست گه" "ان دماغ" ان_دماغ "کثافات بینی پلیدی جمع شده در بینی" انا انا من انا انا "مخفف اناالحق" اناء اناء "ظرف سبو" انابت انابت "برگشتن از گناه توبه کردن" انابت انابت "توبه پشیمانی" انابه انابه "نک انابت" انات انات "توقف آهستگی" انات انات "بردباری عمل" انات انات وقار اناث اناث "جِ انثی ؛ زنان ؛ و ذکور زنان و مردان" انار انار "نار درختچه‌ای از تیره موردی‌ها دارای برگ‌های بیضوی و گل‌های قرمزرنگ میوه اش درشت و دارای پوست سرخ و کلفت و دانه‌های آبدار و خوشمزه می‌باشد" اناره اناره "روشن کردن" اناره اناره "روشن شدن" اناره اناره "آشکار گشتن" اناره اناره "شکوفه کردن" اناس اناس "مردم مردمان" اناشید اناشید "جِ انشوده ؛ اشعاری که در مدح یکدیگر خوانند؛ سرودها" اناطه اناطه "آویختن معلق کردن" اناطه اناطه "موکول کردن" "انالله و اناالیه راجعون" انالله__و__اناالیه__راجعون "همه از خداییم و به سوی او بازمی گردیم" انام انام "آفریدگان مخلوق" انامل انامل "جِ انمله ؛ سرانگشتان" انامه انامه "انام مردم مردمان" انان انان "بسیار نالنده بسیار نال بیش نالنده" انانیت انانیت "خودبینی غرور" اناهید اناهید "ناهید زهره" انباء انباء "جِ نباء؛ خبرها آگاهی‌ها" انبات انبات رویانیدن انبات انبات "رستن گیاه" انبار انبار "جای انباشتن" انبار انبار کود انبار انبار "استخر تالاب" انباردن انباردن "نک انباشتن" انبارده انبارده "پرشده مملو انباشته" انبارش انبارش "انبار کردن" انبارش انبارش "چیزی که درون چیز دیگر را با آن پر کنند؛ حشو" انباره انباره "دستگاهی که می‌توان در آن برق ذخیره کرد و در هنگام لزوم از آن استفاده کرد آکومولاتور" انبارگردانی انبارگردانی "صورت برداری از کالای موجود در انبار و ارزیابی موجودی آن" انباز انباز امباز انباز انباز شریک انباز انباز دوست انباز انباز "مانند همتا" انباز انباز "محبوب معشوق" انبازی انبازی "شراکت شریک بودن" انبازی انبازی "همدستی همکاری" اکشن اکشن "عمل کردار حرکت حمله" اکشن اکشن "فیلم پُر زد و خورد و پر تحرک" "افلاس نامه" افلاس_نامه "شهادت نامه‌ای که در آن گروهی معتبر ورشکستگی و تهیدستی کسی را گواهی دهند" افلاک افلاک "جِ فلک ؛ چرخ‌ها سپهرها آسمان‌ها" افلاکی افلاکی ستارگان افلاکی افلاکی فرشتگان افلح افلح رستگارتر افلیج افلیج "کسی که عضو یا اعضایی از بدنش فاقد حرکت و نیرو باشد" افناء افناء "نیست کردن نابود گردانیدن" افنان افنان "جِ فنن ؛ شاخه‌ها" افندی افندی "مأخوذ از لاتین به طریق احترام به جای آقا به بزرگان اطلاق می‌شود" "افندی پیزی" افندی_پیزی "کسی که در ظاهر شجاع و دلیر بنماید ولی در باطن ترسو باشد" افهام افهام "جِ فهم ؛ دانش‌ها فهم‌ها" افواج افواج "جِ فوج ؛ گروه" افواه افواه "جِ فوه دهان‌ها" افواه افواه اصناف افواه افواه "ادویه‌های خوشبو که در اغذیه ریزند" افول افول "فرو شدن غروب شدن" افچه افچه "مترسک که برای ترساندن جانوران وحشی در کشتزارها نصب کنند" افژول افژول "تحریک اصرار تقاضا" افژول افژول "پریشان پراکنده" افژولنده افژولنده "تحریک کننده" افژولنده افژولنده "پریشان کننده" افژولیدن افژولیدن برانگیختن افژولیدن افژولیدن "پریشان ساختن" افژولیده افژولیده برانگیخته افژولیده افژولیده پراکنده افک افک "دروغ تهمت" افکار افکار "جِ فکر؛ اندیشه‌ها" "افکار عمومی" افکار_عمومی "عکس العمل بخش عمده جامعه در برابر حوادثی که برای جامعه جنبه حیاتی دارد" افکت افکت "هر عنصر صوتی یا تصویری که برای ایجاد تأثیر مشخصی به فیلم افزوده شود جلوه" افکندن افکندن "انداختن پرت کردن" افکندن افکندن گستردن افکندن افکندن "از قلم انداختن به حساب نیاوردن" افکندن افکندن "شکست دادن" افکندن افکندن "جا گرفتن اقامت کردن" افکنده افکنده "انداخته بر زمین زده" افکنده افکنده گسترده افکنده افکنده "به حساب نیامده مطرود" افکندگی افکندگی مَستی افگار افگار "آزرده خسته مجروح" افگانه افگانه "بچه نارسیده جنین" افیون افیون "معرب واژه یونانی اپیون به معنای تریاک شیره خشخاش" افیونی افیونی "تریاکی بنگی" "اق زدن" اق_زدن "عق حال به هم خوردن استفراغ" اقارب اقارب "جِ اقرب ؛ خویشان نزدیکان" اقاقیا اقاقیا "معرب واژه یونانی اکیاکیا؛ درختی است خاردار با گل‌های خوشه‌ای سفید یا صورتی و خوشبو که چوبی سخت و محکم دارد" اقالت اقالت "نک اقاله" اقاله اقاله "بر هم زدن فسخ کردن معامله با رضایت" اقاله اقاله بخشیدن اقاله اقاله گذشت اقالیم اقالیم "جِ اقلیم ؛ کشورها" اقامت اقامت "جای گُزیدن زیستن" اقامت اقامت "به جا آوردن" اقامه اقامه "اقامت ؛ ء نماز تکبیری که برای برپا کردن نماز گویند" اقانیم اقانیم "جِ اقنوم" "اقانیم ثلاثه" اقانیم_ثلاثه "اب ابن روح القدس" اقاویل اقاویل "جِ اقوال ؛ ججِ قول" اقباض اقباض "به تصرف درآوردن" اقباض اقباض "داد و ستد قبض" اقبال اقبال "روی آوردن پیش آمدن" اقبال اقبال "روی آوردن بخت" اقبال اقبال "نیکبختی بهروزی" اقبال اقبال "بخت طالع" اقبح اقبح "قبیح تر زشت تر نازیباتر" اقتباس اقتباس "گرفتن اخذ کردن" اقتباس اقتباس آموختن اقتباس اقتباس "آوردن آیه‌ای از قرآن یا حدیثی در نظم و نثر" اقتباس اقتباس "گرفتن مطلب از کتاب یا رساله‌ای" اقتحام اقتحام "بدون اندیشه دست به کاری زدن" اقتحام اقتحام "خود را در سختی انداختن ج اقتحامات" اقتداء اقتداء "پیروی کردن" اقتداء اقتداء "نماز گزاردن پشت سر امام جماعت" اقتداء اقتداء پیروی اقتدار اقتدار "توانمند شدن" اقتدار اقتدار "توانایی قدرت ج اقتدارات" اقتراب اقتراب "نزدیک شدن" اقتراح اقتراح "خواستن آرزو کردن" اقتراح اقتراح "بی اندیشه سخن گفتن و به قریحه خود امری تازه آوردن" اقتراح اقتراح "برگزیدن چیزی" اقتراح اقتراح "درباره مسئله‌ای از دیگران نظر خواستن" اقتراح اقتراح "پرسش ج اقتراحات" اقتراض اقتراض "وام گرفتن قرض کردن ج اقتراضات" اقتراف اقتراف "کسب کردن کسب معاش کردن" اقتراف اقتراف "گناه کردن" اقتراف اقتراف "به جا آوردن" اقتراف اقتراف وزیدن اقتران اقتران "قرین شدن" اقتران اقتران "نزدیک شدن ستاره‌ای به ستاره دیگر" اقتران اقتران "نزدیکی پیوستگی" اقتسام اقتسام "پخش کردن قسمت کردن" اقتسام اقتسام "سوگند خوردن قسم یاد کردن ؛ ج اقتسامات" اقتصاد اقتصاد "میانه روی در هر کاری" اقتصاد اقتصاد "رعایت اعتدال در دخل و خرج" اقتصاد اقتصاد "میانه روی در هزینه‌ها میان کاری" اقتصاد اقتصاد "مجازاً صرفه جویی ؛علم یکی از رشته‌های علوم اجتماعی است که در باب کیفیت فعالیت مربوط به دخل و خرج و چگونگی روابط مالی افراد جامعه با یکدیگر و اصول و قوانینی که بر امور مذکور حکومت می‌کند و وسایلی که باید در عمل با توجه به مقتضیات زمان و مکان اتخاذ شود تا موجبات سعادت و ترقی جامعه و رفاه و آسایش افراد آن تامین گردد بحث می‌کند" اقتصار اقتصار "کوتاه کردن" اقتصار اقتصار "بسنده کردن" اقتصار اقتصار کوتاهی اقتصاص اقتصاص "قصاص کردن" اقتصاص اقتصاص "قصه گفتن" اقتضاء اقتضاء "وام خود را بازخواستن" اقتضاء اقتضاء "درخور بودن" اقتضاء اقتضاء "خواهش درخواست" اقتضاء اقتضاء لزوم اقتضاب اقتضاب "بریدن شاخه از درخت" اقتطاع اقتطاع "جدا کردن" اقتطاع اقتطاع بریدن اقتطاع اقتطاع "قسمتی از چیزی را گفتن" اقتطاف اقتطاف "میوه چیدن" اقتطاف اقتطاف "فرارسیدن موسم میوه چیدن" اقتفاء اقتفاء "پیروی کردن" اقتفاء اقتفاء پیروی اقتناء اقتناء "به دست آوردن و گرد کردن مال" اقتناص اقتناص "شکار کردن" اقتناص اقتناص "کسب کردن" اقحاط اقحاط "به تنگی افتادن در قحط شدن" اقحام اقحام "ناگاه کسی را در کاری افکندن" اقحوان اقحوان بابونه اقحوان اقحوان "شکوفه ریحان و بابونه" اقداح اقداح "جِ قدح ؛ کاسه‌ها" باهم باهم "به اتفاق با یکدیگر" باهم باهم "مجتمع متحد" باهه باهه "تالاب آبگیر" باهو باهو "چوبدستی کلفت که شبانان و شتربانان بر دست گیرند" باهو باهو بازو باهوش باهوش "آن که دارای هوش قوی است هوشمند" باهک باهک "مردمک چشم" باهکیدن باهکیدن "شکنجه کردن آزاردن" باور باور "پذیرفتن سخن" باور باور "یقین اعتقاد" باوقار باوقار "متین وزین" باژ باژ "خراج مالیات" باژرنگ باژرنگ بازرنگ باژرنگ باژرنگ "پستان بند زنان" باژرنگ باژرنگ "سینه بند کودکان" باژگون باژگون "سرنگون وارون باژگونه و بازگونه و واژگونه و واژگون و باشگون و باشگونه نیز گفته می‌شود" باک باک "ترس بیم پروا" باک باک نگرانی باکتری باکتری "میکروب ؛ موجود ریز ذره بینی که با چشم غیرمسلح دیده نمی‌شود" باکتریولوژی باکتریولوژی "شاخه‌ای از علم میکروب شناسی که به بررسی باکتری‌ها و راه‌های مقابله با آن‌ها یا استفاده از آن‌ها می‌پردازد باکتری شناسی" باکره باکره "دختر دوشیزه" باکس باکس جعبه باکفایت باکفایت "کافی باعرضه شایسته مق بی کفایت" باکلاس باکلاس "ویژگی آن که مقررات و آداب اجتماعی را به خوبی رعایت می‌کند" باکلاس باکلاس "دارای کیفیت خوب یا مطلوب نسبت به مجموعه همانند خود" باکوره باکوره "اول هر چیز" باکوره باکوره "میوه نورس نوبر ج باکورات بواکیر" باکی باکی "گریه کننده ؛ ج بکاه" باگت باگت "نوعی نان باریک لوله‌ای شکل" بای بای "مالدار ثروتمند غنی" "بای دادن" بای_دادن باختن "بای دادن" بای_دادن "رشوه دادن" "بای پس" بای_پس "نوعی عمل جراحی که در آن برای تغییر مسیر یکی از جریان‌های طبیعی بدن مجرایی فرعی را در محل پیوند می‌زنند" بایا بایا "بایسته لازم واجب" بایت بایت "کوچکترین گروه واحد اطلاعاتی در یک کامیپوتر که ظرفیت حافظه کامپیوتر را با آن می‌سنجند" باید باید "بایست بایستی لازم است ضروری است" بایر بایر "خراب لم یزرع" بایس بایس "بی نوا ناتوان" بایست بایست "ضرور لازم خواستن" بایستن بایستن "لازم بودن ضرورت داشتن" بایسته بایسته "واجب لازم" بایع بایع فروشنده بایقوش بایقوش "بوم جغد" بایکوت بایکوت "طرد کردن" بایکوت بایکوت تحریم بایگان بایگان "کسی که نامه‌ها و سندهای اداری را در محلی ضبط کند" بایگانی بایگانی "جایی که در آن اسناد و مدارک اداری نگه داری می‌شود" ببر ببر "جاندار پستاندار گوشتخوار از تیره گربه سانان با پوست خزدار راه راه بومی آسیا" "ببر بیان" ببر_بیان "جامه‌ای از پوست ببر که رستم هنگام جنگ به تن می‌کرد" ببرگ ببرگ "مهیّا فراهم بودن وسایل زندگی" "ببین و بترک" ببین_و_بترک "نوعی مهره که برای دفع چشم زخم بر کلاه یا گردن کودکان آویزند" بت بت "تندیسی ساخته شده از سنگ چوب فلز یا هر چیز دیگر به شکل انسان یا حیوان که به جای خدا مورد پرستش قرار بگیرد معبود" بت بت معشوق بتا بتا "نام حرف دوم یونانی" بتا بتا "ذره‌ای با بار منفی شامل باریکه‌ای از الکترون‌ها که از اجسام رادیو اکتیو گسیل می‌شود" بتا بتا "دومین ستاره هر صورت فلکی به لحاظ روشنایی" بتاور بتاور "عاقبت سرانجام" بتاور بتاور بآلاخره بتخانه بتخانه "بتکده جایی که در آن بت را نگهداری و پرستش می‌کنند" بتخانه بتخانه "حرم حرمسرا" بتفاریق بتفاریق "کم کم بتدریج" بتفوز بتفوز "گرداگرد دهان انسان و حیوان" بتفوز بتفوز "پوز پوزه" بته بته "نک بوته ؛ از زیر درآمدن بی اصل و نسب بودن" "بته جقه" بته_جقه "نقشی زینتی شبیه سروی خمیده که بیشتر در صنعت قالی بافی ترمه زردوزی و مانند آن به کار می‌رود" بتو بتو "جایی که غالباً آفتاب در آن جا بتابد" بتو بتو مشرق بتول بتول "کسی که از دنیا بریده و به خدا پیوسته و نیز از ازدواج خودداری کند" بتول بتول "پارسا پاکدامن لقب حضرت فاطمه و حضرت مریم" بتون بتون "از مصالح ساختمانی است که از شن و ماسه و سیمان و آب با اندازه‌های مختلف ساخته شود" "بتون آرمه" بتون_آرمه "بتون مسلح بتونی که در آن میله‌های آهنی گذارند تا استواری و مقاومت آن بیشتر گردد" بتونه بتونه "بتانه خمیری چسبناک مرکب از گل سفید و روغن بزرک که برای پر کردن درزهای بین شیشه و قاب و همچنین آماده سازی سطح اجسام پیش از رنگ کردن به کار رود زاماسکه زامسقه" بتکده بتکده "بتخانه بت پرستان" بث بث "بیان کردن" بث بث "آشکار کردن" بث بث برانگیختن بثر بثر "جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود" بج بج "درون دهان" بج بج لُپ بجا بجا "شایسته لایق درخور به موقع" "بجا آوردن" بجا_آوردن "انجام دادن" "بجا آوردن" بجا_آوردن "بازشناختن دریافتن" "بجان آمدن" بجان_آمدن "به تنگ آمدن" بجای بجای "در حق کسی برای کسی" بجای بجای "از جهت از حیث" بجای بجای "در برابر در مقابل" بجده بجده "باطن و حقیقت کاری" بجشک بجشک "پزشک طبیب" بجول بجول "نک آشتالنگ" تقلص تقلص "به هم پیوستن در هم کشیدن" تقلی تقلی "گوسفند شش ماهه" تقلیب تقلیب "دگرگون کردن وارونه کردن" تقلید تقلید "گردن بند به گردن انداختن" تقلید تقلید "پیروی کردن" تقلید تقلید "کار به عهده کسی گذاشتن" تقلیع تقلیع "از بیخ و بن برکندن ریشه کن ساختن" تقلیل تقلیل "کاهش دادن کاستن" تقنین تقنین "قانون گذاشتن" تقنینیه تقنینیه "مؤنث تقنینی دوره تقنینیه مجالس تقنینیه قوه تقنینیه یکی از قوای سه گانه کشور که عامل تشکیل حکومت صحیح است و آن شامل مجلس شورایی است مرکب از نمایندگان ملت که وضع قوانین را به عهده می‌گیرد؛ قانون گذاری" تقهقر تقهقر "به عقب برگشتن واپس رفتن" تقوی تقوی "پرهیزکاری اطاعت از خدا" تقویت تقویت "نیرو دادن" تقویم تقویم "بهاء جنسی را تعیین کردن" تقویم تقویم "راست کردن" تقویم تقویم "تعیین اوقات و زمان‌ها" تقویم تقویم گاهنامه تقی تقی "پرهیزگار ج اتقیاء" تقید تقید "پابند چیزی شدن" تقیل تقیل "پیروی کردن" تقیل تقیل "همانند شدن" تقیل تقیل "در نیمه روز خوابیدن" تقیه تقیه "پرهیز کردن" تقیه تقیه "خودداری از آشکار کردن مذهب خویش برای حفظ جان" تقیید تقیید "در بند کردن مقید ساختن" تل تل "پشته تپه بلند ج تلال" تلاتوف تلاتوف "کسی که خود را کثیف و ناپاک نگاه دارد" تلاتوف تلاتوف "شور و غوغا" تلاج تلاج "بانگ مشغله شور و غوغا" تلاحق تلاحق "به هم رسیدن" تلاحق تلاحق "از پی هم آمدن" تلازم تلازم "همراه بودن" تلازم تلازم "به یکدیگر وابسته بودن" تلاش تلاش "کوشش سعی" تلاشی تلاشی "از هم پاشیده شدن" تلاصق تلاصق "به هم چسبیدن متصل شدن" تلاطف تلاطف "به یکدیگر مهربانی کردن با هم خوش رفتاری کردن" تلاطم تلاطم "به هم خوردن" تلاطم تلاطم "به یکدیگر لطمه زدن" تلاعب تلاعب "بازی کردن" تلاعن تلاعن "یکدیگر را لعن کردن" تلافی تلافی "دریافتن جبران کردن" تلاقی تلاقی "دیدار کردن" تلال تلال "جِ تل ؛ پشته‌ها" تلالؤ تلالؤ "درخشیدن برق زدن" تلالا تلالا "رکن تقطیع موسیقی قدیم" تلالا تلالا "صوت خوانندگی آواز" تلامذه تلامذه "جِ تلمیذ؛ شاگردان" تلامیذ تلامیذ "جِ تلمیذ؛ شاگردان" تلان تلان "بسیار فربه چاق" تلاهی تلاهی "یکدیگر را سرگرم ساختن" تلاوت تلاوت "خواندن قرائت کردن" تلبث تلبث "درنگ کردن" تلبس تلبس "لباس پوشیدن" تلبس تلبس "آمیخته و مبهم شدن کار" تلبیس تلبیس "نیرنگ ساختن" تلبیس تلبیس "پوشاندن حقیقت را پنهان کردن" تلثم تلثم "بوسه زدن" تلثم تلثم "دهان بند زدن" تلجئه تلجئه "قرار دادن مال برای بعضی از وارثان دون بعض" تلجئه تلجئه "واگذار کردن زمین خود به دیگری و بدین نحو تحت حمایت او درآمدن ؛ التجاء" تلجلج تلجلج "مردد بودن" تلجلج تلجلج "در گفتن سخنی تردید داشتن" تلخ تلخ "دارای مزه غیرمطبوع بدمزه" تلخ تلخ "زننده سخت سخن تلخ" تلخ تلخ "تندخو بدخلق" تلخه تلخه تلخک تلخه تلخه "صفرا زرداب" تلخک تلخک "مصغر تلخ" تلخک تلخک "خربزه تلخ" تلخک تلخک کاسنی تلخیص تلخیص "خلاصه کردن" تلذذ تلذذ "لذت بردن" تلسک تلسک "خوشه کوچک انگور که جزو خوشه بزرگ است" تلسکوپ تلسکوپ "دوربین بزرگ که با آن ستارگان را رصد می‌کنند" تلطف تلطف "نرمی کردن مهربانی کردن" تلطیف تلطیف "لطیف کردن" تلطیف تلطیف "زیبا ساختن" تلعب تلعب "بازی کردن" تلعت تلعت "نشیب سرازیر" تلعت تلعت "سیل گیر" تلعت تلعت "دهانه رودخانه" تلعثم تلعثم "درنگ کردن" تلعثم تلعثم "تأمل کردن" تلعلم تلعلم "توقف کردن درنگ کردن در کار" تلف تلف "هلاک شدن نابود شدن" "تلف کردن" تلف_کردن "به هدر دادن" "تلف کردن" تلف_کردن "نابود کردن" تلفت تلفت "نیک نگریستن به چپ و راست نگاه کردن خیره شدن" تلفظ تلفظ "بر زبان آوردن کلمه" تلفظ تلفظ "سخن گفتن" تلفن تلفن "دستگاهی که به وسیله آن می‌توان اصوات و مکالمات را به مسافت دور انتقال داد یا دریافت کرد" "تلفن خانه" تلفن_خانه "اداره تلفن" "تلفن خانه" تلفن_خانه "اتاقی که دارای انشعابات تلفن باشد و برقراری تماس‌های تلفنی را بر عهده داشته باشد" "تلفن همراه" تلفن_همراه "نک موبایل" "تلفن چی" تلفن_چی "مأمور تلفن آن که مسئول برقرار کردن ارتباط‌های تلفنی یا پاسخ گویی به تماس‌های تلفنی اداره یا سازمانی است" تلفنی تلفنی "منسوب به تلفن پیغام تلفنی" تلفنی تلفنی "با استفاده از تلفن به وسیله تلفن" تلفیف تلفیف "پیچیدن درنوردیدن" تلفیق تلفیق "به هم بستن به هم پیوستن مرتب کردن" تلقاء تلقاء "دیدار کردن رو به رو شدن" تلقاء تلقاء دیدار تلقاء تلقاء "جای دیدار" تلقب تلقب "لقب یافتن دارای لقب گردیدن" جنبانیدن جنبانیدن "نک جنباندن" جنبش جنبش "حرکت تکان" جنبش جنبش لرزش جنبنده جنبنده متحرک جنبه جنبه "پهلو طرف جهت ناحیه" جنبه جنبه "ظرفیت طاقت توان" جنبه جنبه "جلوه‌ای خاص از محتوای یک چیز" جنبه جنبه "حالت ویژگی خاصیت" "جنبه داشتن" جنبه_داشتن "ظرفیت داشتن" جنبیدن جنبیدن "حرکت کردن" جنبیدن جنبیدن لرزیدن جنت جنت "بهشت فردوس" جنت جنت "بوستان باغ" جنتلمن جنتلمن "باتربیت باوقار نجیب نجیب زاده" جنجال جنجال "شور و غوغا داد و فریاد" جنجال جنجال "بحث و مجادله شدید همراه با شایعات" جنجالی جنجالی "کسی که جنجال برپا کند آن که داد و فریاد کند" جنجالی جنجالی "پرسر و صدا" جنحه جنحه "گناه بزه کوچک" جند جند "لشگر سپاه ج جنود" جندار جندار "سربازی که مأمور حفاظت فرمانده قشون حاکم و جزو آنان است نگهبان ج جنادره" جندبیدستر جندبیدستر "جندبادستر گندبیدستر بیضه بیدستر است که سابقاً در تداوی ضددردهای عصبی و ناراحتی‌های روحی و ضایعات سیفلیسی و امراض عفونی دیگر به کار می‌رفته‌است ؛ خصیه الکلب البحر خایه سگ آبی" جندر جندر "رخت جامه" جندره جندره "ناتراشیده هر چیز پرچین و چروک" جندره جندره "چوبی که با آن رخت و فرش را مالند" جنده جنده "فاحشه روسپی" جهر جهر "با صدای بلند خواندن" جهر جهر آشکار جهش جهش "جست و خیز" جهل جهل "نادان بودن" جهل جهل نادانی جهلا جهلا "جِ جاهل و جهول ؛ نادان" جهله جهله "جِ جاهل" جهنده جهنده "جست و خیزکننده" جهنم جهنم "دوزخ ؛ را جلو چشم کسی آوردن کسی را به شدت زجر دادن ؛ سر به زدن بسیار گران شدن" جهود جهود "یهود یهودی" جهودانه جهودانه "عَسَلی پارچه زردی که جهودان برای بازشناخته شدن از مسلمانان بر دوش خود می‌دوختند" جهودانه جهودانه "مانند جهودان جهودی" جهوری جهوری بلندآواز جهول جهول "نادان بی خرد" جهیدن جهیدن "جست زدن" جهیر جهیر بلندآواز جهیز جهیز "واژه‌ای است گرفته شده از عربی به معنی اسباب و اثاثیه‌ای که عروس با خود به خانه داماد می‌برد" جهیزیه جهیزیه "نک جَهیز" جو جو "جوغ یوغ جغ جوه چوبی که به وقت شیار کردن زمین بر گردن گاو گذارند" جواب جواب پاسخ جواب جواب "آن چه پس از حل مسئله یا معادله به دست می‌آید" جواب جواب "جبران تلافی" جواب جواب "نتیجه آزمایش یا آزمون" "جواب کردن" جواب_کردن "به کسی جواب رد دادن" جواد جواد "بسیار بخشنده" جوار جوار "همسایگی نزدیکی" جوارح جوارح "جِ جارحه" جوارح جوارح اندام‌ها جوارح جوارح "مرغان شکاری" جوارش جوارش "نوعی حلوا" جوارش جوارش "ترکیبی است که به جهت هضم طعام خورند" جوارش جوارش "معجونی مفرح و مقوی و محلل ریاح و مصلح اغذیه" جواری جواری "ذرت بلال" جواز جواز "گواز چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند" جواسق جواسق "جِ جوسق" جوال جوال "بسیار جولان کننده" "جوال دوز" جوال_دوز "سوزن بزرگی که برای دوختن جوال و پارچه‌های ضخیم به کار می‌رود" "جوال رفتن" جوال_رفتن "با کسی مقابله و معارضه کردن و از پسش برآمدن" جواله جواله "بسیار جولان کننده بسیار گردنده" جوامع جوامع "جِ جامعه و جامع" جوان جوان "هر چیز کم سن مق پیر" جوانب جوانب "جِ جانب ؛ کناره‌ها" جوانمرد جوانمرد "کریم بخشنده" جوانمردی جوانمردی "بخشندگی سخاوت" جوانه جوانه "شاخه تازه درخت" جواهر جواهر "جِ جوهر؛ گوهران" جواهر جواهر "هر یک از سنگ‌های گرانبها مانند الماس یاقوت زمرد و مانند آن که به عنوان زینت و زیور به کار می‌رود" جواهرآلات جواهرآلات "اشیاء زینتی که از جواهر می‌سازند" جواهرات جواهرات "جِ جواهر جج جوهر" جوایز جوایز "جِ جایزه" جوب جوب جوی خاصره خاصره "استخوانی است مسطح و پهن و درشت که به دور خود پیچ خورده و شبیه به یک بال می‌باشد و آن استخوان با استخوان دیگر نظیر خود استخوان خاجی لگن خاصره را می‌سازد" خاصه خاصه "خاص ویژه" خاصه خاصه "خویش و مقرب کسی" خاصه خاصه "برگزیده قوم ج خواص" خاصه خاصه "مخصوصاً به ویژه" "خاصه گرفتن" خاصه_گرفتن "نزدیک کردن مقرب ساختن" خاصگی خاصگی "ندیم مقرب" خاصگی خاصگی "خزینه دار" خاصگی خاصگی "کنیزک زیبا هرچیز نفیس" خاصیت خاصیت "سرشت خوی" خاصیت خاصیت "فایده اثر ج خصائص" خاضع خاضع "فروتنی کننده" خاطب خاطب "خطیب سخنران ج خطباء" خاطب خاطب خواستگار خاطر خاطر "آنچه که در دل گذرد" خاطر خاطر "دل ضمیر" خاطر خاطر "ذهن حافظه" "خاطر آزرده" خاطر_آزرده "ملول متأثر" خاطرآسوده خاطرآسوده "بی دغدغه کسی که او را رنجی و ناراحتی نباشد" خاطرآشفته خاطرآشفته "کسی که خاطرش پریشان باشد پریشان دل" خاطرات خاطرات "جِ خاطره ؛ مجموعه رویدادها و سرگذشت‌های مربوط به یک شخص یا یک دوره" خاطرجمع خاطرجمع "آسوده بی تشویش" خاطرخواه خاطرخواه "عاشق محب" خاطرخواهی خاطرخواهی "عشق علاقه محبت" خاطرنشان خاطرنشان یادآور خاطره خاطره "ضمیر اندیشه و خیال یادبود یادگار آن چه بر کسی گذشته و اثرش در ذهن مانده" خاطف خاطف "آن چه که چشم را خیره کند" خاطف خاطف "تیری که به زمین بخورد و سپس به سوی هدف رود" خاطی خاطی "خطاکننده خطاکار" خافض خافض "پست کننده خوار کننده" خافق خافق مضطرب خافق خافق "غایب پنهان" خافق خافق خالی خافقین خافقین "مشرق و مغرب خاور و باختر" خاقان خاقان "لقبی برای پادشاهان چین و ترکستان ج خواقین" خال خال "دایی خالو" خالب خالب فریبنده خالد خالد "پاینده جاوید" خالص خالص "بی آمیغ بی آلایش" خالصه خالصه "زمینی که متعلق به دولت باشد" خالق خالق "آفریننده خلق کننده" خاله خاله "خواهر مادر ج خالات" "خاله زنک" خاله_زنک "شخص دارای رفتار و گفتار مبتذل سخن چین و پی گیر موضوع‌های بی اهمیت و غیرجدی" خالو خالو "دایی برادر مادر" خالکوبی خالکوبی "عمل نقش زنی به وسیله سوزن بر پوست بدن" خالی خالی تهی خالی خالی "آزاد رها" "خالی بندی" خالی_بندی "لاف زنی دروغ گویی" "خالی کردن" خالی_کردن "تهی کردن" "خالی کردن" خالی_کردن "خلوت کردن" خالیه خالیه "گذشته قدیم" خام خام ناپخته خام خام "چرم دباغی نشده" خام خام "بی تجربه" خام خام ناپیراسته "خام درایی" خام_درایی "بیهوده گویی" "خام طبع" خام_طبع "کسی که اندیشه‌های بیهوده دارد" "خام طمع" خام_طمع "کسی که آرزوهای بیهوده در سر می‌پروراند" خامد خامد "خاموش ساکت آرمیده" خامد خامد "بی حرکت بی جنبش" خامدست خامدست "ناشی ناوارد در کار" خامش خامش "نک خاموش" خامل خامل گمنام خامل خامل "بی قدر فرومایه" خامه خامه "ابریشم خام" خامه خامه سرشیر خامه خامه قلم خامه خامه "توده تل ریگ" "خامه زن" خامه_زن "نقاش صورتگر" خاموش خاموش "ساکت آرام" خان خان "خانه سرا" خان خان "لانه زنبور" خان خان "شیارهای داخل لوله اسلحه" "خان خانی" خان_خانی "حکومتی با دولت مرکزی ضعیف که هر بخش از کشور برای خود امیری داشته باشد" "خان غرد" خان_غرد "خانه تابستانی" خاندان خاندان "خانواده دودمان" خانقاه خانقاه "خانه سرا" خانقاه خانقاه "محلی که درویشان و مرشدان در آن سکونت کنند و رسوم و آداب تصوف را اجرا نمایند" خانم خانم "زن بزرگ زاده" خانم خانم "عنوانی که برای احترام پیش یا پس از نام زنان گفته می‌شود" "خانم بازی" خانم_بازی "عشقبازی و آمیزش جنسی با زنانی که همسر شخص نیستند" خانمان خانمان "نک خان و مان" "خانمان سوز" خانمان_سوز "امری که سبب از بین رفتن خانمان شود خانمان برانداز" خانمی خانمی "ویژگی زنی که دارای شخصیت و بزرگواری و بزرگ منشی باشد" خانه خانه اتاق خانه خانه "سرای دار ؛ بخت رفتن کنایه از شوهر کردن" "خانه به دوش" خانه_به_دوش آواره "خانه خدا" خانه_خدا صاحبخانه "خانه خراب" خانه_خراب "تهیدست بدبخت" "خانه خراب" خانه_خراب "نوعی نفرین دال بر آرزوی بدبختی کسی مق خانه آبادان" سروال سروال شلوار سروان سروان "افسری که دارای درجه بالاتر از ستوان و پایین تر از سرگرد است و فرماندهی یک گروهان را بر عهده دارد" سرود سرود "آواز نشاط انگیز یا مهیج" سرود سرود "شعر حماسی که با آهنگ خوانده شود" سرود سرود "آواز یا نغمه طرب انگیز که چند تن با هم و با یک آهنگ بخوانند" سرودن سرودن "آواز خواندن" سرودن سرودن "شعر گفتن" سروده سروده "خوانده شده گفته شده" سروده سروده "شعر شعر ساخته شده" سرودی سرودی سرودگوی سرور سرور "پیشوا رییس" سروش سروش فرشته سروش سروش "نام روز هفدهم از هر ماه شمسی" سروش سروش "در آیین زردشتی نماد فرمانبرداری از اهورامزدا که به امر حساب و کتاب در روز رستاخیز می‌پردازد" سروقت سروقت "سراغ پرسش جستجو" سروقت سروقت "جایگاه مقام ؛ کسی رفتن به سراغ وی رفتن" سرون سرون "شاخ جانوران" سرون سرون آنتن سروی سروی "شاخ جانوران" سرویس سرویس "زمان کار" سرویس سرویس "شستشو و تعمیر اتومبیل و ماشین‌های دیگر" سرویس سرویس "اتومبیلی که در ساعات کا ر در خدمت یک فرد یا مؤسسه یا سازمان باشد" سرویس سرویس "مجموعه ظرف و امثال آن سری" سرویس سرویس "مؤسسه بزرگی که به یکی از امور اجتماعی یا سیاسی و اختصاص دارد سرویس_خبری" سرویس سرویس تنبیه سرپاس سرپاس "رییس پاسبانان سر دسته نگهبانان" سرپاسبان سرپاسبان "گروهبان شهربانی" سرپاش سرپاش "سرپاشنده گرز گران عمود" سرپایان سرپایان "عمامه دستار" سرپایان سرپایان "کلاهخود خود" سرپایان سرپایان "کلاهی نرم که زیر کلاهخود بر سر می‌نهادند تا خود سر را آزار نکند" سرپایان سرپایان "شمله و علاقه دستار و مغفر" سرپایی سرپایی "کفش راحتی" سرپر سرپر "نوعی تفنگ که باروت یا گلوله آن از سر لوله به داخل فرستاده می‌شود" سرپرست سرپرست "عهده دار مسئول" سرپنجه سرپنجه "سر انگشتان" سرپنجه سرپنجه "نیرو قدرت" سرپنجه سرپنجه "زورمند ستمگر" سرپوش سرپوش "آن چه بر سر دیگ کاسه و مانند آن گذارند تا محتوی آن محفوظ بماند" سرپوش سرپوش "مقنعه زنان سرانداز" سرپیچ سرپیچ "آن چه که بر سر چیزی می‌پیچند" سرپیچ سرپیچ "دستار عمامه" سرپیچ سرپیچ "زینتی از زر و سیم و جواهر که در جلو عمامه و دستار قرار دهند" سرپیچ سرپیچ "یکی از اجزای چراغ نفتی که فتیله در آن جا می‌گیرد و آن را به بدنه چراغ نصب کنند و لوله روی آن قرار گیرد" سرپیچ سرپیچ "وسیله گود شیارداری از جنس عایق که لامپ درون آن می‌پیچد و به سیم برق وصل می‌شود" سرپیچی سرپیچی نافرمانی سرپیچیدن سرپیچیدن "سرپیچی کردن" سرچرخی سرچرخی "مالیاتی که بابت چاه وصول شود" سرچنگ سرچنگ سرپنجه سرچنگ سرچنگ سیلی سرچین سرچین سرچیده سرچین سرچین "آن چه که با دست چیده باشند" سرچین سرچین "هر چیز خوب و مرغوب و برگزیده" سرک سرک "سر کوچک" سرک سرک "اضافه اضافه بار" "سرک کشیدن" سرک_کشیدن "دزدیده و پنهانی به جایی نظر انداختن" سرکا سرکا "تُرشی سرکه" سرکار سرکار "کلمه‌ای که به عنوان احترام به اشخاص گویند سرکار آقا سرکار خانم" سرکار سرکار "سرکار عنوان رسمی درجه داران و افسران تا رده سرهنگی" سرکتاب سرکتاب "فال از روی کتاب" سرکردن سرکردن "مدارا کردن با کسی ساختن" سرکردن سرکردن "شروع کر دن" سرکرده سرکرده "رییس سردسته" سرکش سرکش "عاصی یاغی" سرکشی سرکشی نافرمانی سرکشی سرکشی "بازرسی رسیدگی" سرکشیدن سرکشیدن "نافرمانی کردن" سرکشیدن سرکشیدن "رسیدگی کردن" سرکشیدن سرکشیدن نوشیدن سرکه سرکه "مایعی است اسیدی بسیار تُرش و با بوی تند و زننده که از انگور خرما انجیر گرفته می‌شود و طبیعت آن سرد و خشک است ؛ فروختن کنایه از ترشرویی کردن ؛ مثل سیر و جوشیدن کنایه از ناآرام بودن در تب و تاب بودن" سرکوب سرکوب "جای بلند مانند قلعه برج" سرکوب سرکوب "سرزنش طعنه" "سرکوب کردن" سرکوب_کردن "مغلوب کردن" سرکوبه سرکوبه گرز سرکوفت سرکوفت سرزنش سرگذشت سرگذشت "رویداد واقعه" سرگذشت سرگذشت "شرح حال" سرگران سرگران "خشمگین بی مهر" سرگران سرگران متکبر سرگران سرگران ناخشنود سرگران سرگران مست سرگرای سرگرای "بی قرار" سرگرای سرگرای نافرمان سرگرد سرگرد "افسری که درجه اش بالاتر از سروان و پایین تر از سرهنگ دوم است" سرگردان سرگردان "سرگشته آواره" سرگرم سرگرم مشغول سرگرمی سرگرمی "آن چه موجب مشغولیت و تفریح باشد" سرگره سرگره "گره یا دانه‌ای که بر سر تسبیح ببندند" سرگروه سرگروه "سردسته رییس قوم" سرگزیت سرگزیت "جزیه باج" سرگزید سرگزید "نک سرگزیت" سرگزین سرگزین "انتخاب تعدادی دام توسط عمال حاکم که از گله جدا می‌کردند و می‌بردند و آن رسمی معمول بود" سرگشاده سرگشاده "صریح بی پرده" سرگشته سرگشته سرگردان سرگشته سرگشته آواره سرگشتگی سرگشتگی "سرگردانی آشفتگی" سرگشتگی سرگشتگی آوارگی سرگیجه سرگیجه "حالتی که به انسان دست می‌دهد و تصور می‌کند که همه چیز دور او می‌چرخد" "شب پوش" شب_پوش "لباس خواب" "شب پوش" شب_پوش "روسری که شب هنگام خوابیدن به سر بندند" "شب پوی" شب_پوی شبرو "شب پوی" شب_پوی "صدای آرام پا" "شب پیما" شب_پیما "شب بیدار" "شب پیما" شب_پیما "عاشق مهجور و بی قرار" "شب چراغ" شب_چراغ "هر گوهر آبدار و درخشنده" "شب چراغ" شب_چراغ "کرم شب تاب" "شب چراغ" شب_چراغ چراغانی "شب چره" شب_چره "آجیل و میوه که در شب نشینی می‌خورند" "شب کردن" شب_کردن "شب را به روز آوردن" "شب کلاه" شب_کلاه "کلاهی که در شب یا در موقع خواب به سر گذارند" "شب کور" شب_کور "کسی که شب جایی را نبیند" "شب کور" شب_کور خفاش "شب گذاشتن" شب_گذاشتن "شب را سر کردن" "شب گرد" شب_گرد شبرو "شب گرد" شب_گرد ماه "شب گرد" شب_گرد "عسس پاسبان" "شب گرد" شب_گرد "راه زن دزد" شباب شباب جوانی شباب شباب "پرده‌ای است از موسیقی" شبادان شبادان "آن جا که شب آرام گیرند" شبادان شبادان "زیرزمین عمیق خانه که در تابستان برای خنکی از آن استفاده کنند" شباشب شباشب "همه شب" شباط شباط "پنجمین ماه سال سریانی مأخوذ از نام یازدهمین ماه سال یهودیان که تقریباً بر آن منطبق است این ماه در ژانویه تقویم رومی شروع می‌شود و شامل روز است و در هر چهار سال یک روز کبیسه بدین روزها افزوده می‌گردد" شبان شبان چوپان شبانه شبانه "مربوط یا متعلق به شب در طول یک شب" "شبانه روز" شبانه_روز "شب و روز بیست و چهار ساعت یک شب و یک روز" "شبانه روز" شبانه_روز "همیشه علی الاتصال" "شبانه روزی" شبانه_روزی "دارای فعالیت بی وقفه در تمام شب و روز شبیه بودن مانند بودن" شبانگاه شبانگاه "هنگام شب" شبانگاه شبانگاه "جایگاه چهارپایان و گوسفندان در شب" شباهنگ شباهنگ "مرغ سحر" شباهنگ شباهنگ "تیشتر ستاره شعری ' ستاره صبح" شباک شباک "ج شبکه ؛" شباک شباک "دام‌های صیادان" شباک شباک "زمین چاه دار" شبتک شبتک "شپتک نوعی بازی و آن چنان است که به یک پای برجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند" شبح شبح "تن کالبد" شبح شبح "سیاهی جسم که از دور به نظر رسد ج اشباح" شبدر شبدر "گیاهی است از تیره پروانه واران کهٔ کساله یا دوساله‌است و برخی گونه‌های پایا نیز دارد برگ‌هایش مرکب از سه برگچه‌است گل‌هایش سفید یا قرمز یا صورتی است" شبدیز شبدیز "شب رنگ سیه فام نام اسب خسرو پرویز" شبر شبر وجب شبرم شبرم "شیرک گیاهی شیردار با ساقه سرخ رنگ که در کنار رودها می‌روید" شبرو شبرو "کسی که در شب راه برود یا سفر کند" شبرو شبرو "اسبی که در شب خوب بدود" شبرو شبرو "شب زنده دار پارسا عسس داروغه" شبرو شبرو "راه زن دزد" شبرو شبرو عیار شبروی شبروی "شبگردی در شب سفر کردن" شبروی شبروی "شب زنده داری پارسایی" شبروی شبروی "راه زنی دزدی" شبروی شبروی عیاری شبست شبست "ناپسند زشت" شبست شبست هراسناک شبستان شبستان خوابگاه شبستان شبستان حرمسرا شبستان شبستان "قسمی از مسجد که دارای سقف است" شبع شبع سیری شبغاز شبغاز "شبغازه جای خواب گوسفندان" شبق شبق "آرزومند گشتن به جماع شدت شهوت" شبل شبل "شیر بچه‌ای که شکار کند؛ بچه شیر؛ ج شبال" شبنم شبنم "قطره‌ای شبیه دانه باران که شب روی برگ گل و گیاه می‌نشیند بشم بژم بشک اپشک افشک افشنگ و ژاله نیز گفته‌اند" شبه شبه "مثل مانند ج اشباه" شبهات شبهات "جِ شبهه" شبهت شبهت "پوشیدگی امری" شبهت شبهت "شک و گمان" شبهت شبهت "اشک ال در تشخیص حق از باطل" شبهت شبهت "مثل مانند" شبور شبور "نای رویین نفیر؛ ج شبابیر" شبک شبک "دوک ریسه" شبکند شبکند آشیانه شبکه شبکه "هر چیز سوراخ سوراخ" شبکه شبکه "تور ماهی گیری" شبکه شبکه "در فارسی چند مؤسسه یا دستگاه وابسته به هم را گویند که در یک رشته کار کنند ؛ بانکی مجموعه سازمانی به هم پیوسته با هدف اجرای عملیات بانکی ؛ کامپیوتری تعدادی کامپیوتر و دستگاه‌های جانبی که به وسیله کابل یا خط تلفن یا سایر پیوندهای ارتباطی به یکدیگر متصل شده باشند" شبکوک شبکوک "درویش گدا" شبکیه شبکیه "پرده‌ای است عصبی که داخلی ترین پرده‌های جدار کره چشم را تشکیل می‌دهد" شبگون شبگون تیره شبگون شبگون "گوهر شب چراغ" شبگیر شبگیر "سحر سحرگاه" شبگیر شبگیر "سفر کردن هنگام سحر" "شبگیر کردن" شبگیر_کردن "آخر شب از جایی به جایی رفتن" شبگیران شبگیران سحرگاه شبگیری شبگیری "شب زنده داری" شبیخون شبیخون "حمله ناگهانی در شب" شبیر شبیر "سه نام پیامبر نهاده حسن و حسین و محسن" شبینه شبینه "منسوب به شب" شبینه شبینه "خوراکی که از شب مانده باشد" شبیه شبیه "مثل مانند" شبیه شبیه تعزیه شت شت پراکندگی شتا شتا گرسنه شتاء شتاء زمستان شتاب شتاب عجله شتاب شتاب چالاکی "شتاب گرفتن" شتاب_گرفتن "عجله کردن" "شتاب گرفتن" شتاب_گرفتن "سرعت گرفتن" "شتاب گرفتن" شتاب_گرفتن "جدا شدن" شتابکاری شتابکاری عجله شتابیدن شتابیدن شتافتن شتات شتات پراکندگی شتات شتات پراکنده شتافتن شتافتن "عجله کردن" شتافتن شتافتن "تند رفتن" شتالنگ شتالنگ "استخوان پاشنه پا کعب" شتالنگ شتالنگ "بجول که با آن قمار کنند" شتاک شتاک "شاخه درخت" اکفاء اکفاء "جِ کفوء؛ همسران مانندها" اکل اکل خوردن اکلیل اکلیل "تاج افسر" اکلیل اکلیل "گردی است براق به رنگ‌های طلایی نقره‌ای سبز و غیره" اکمال اکمال "کامل کردن تمام نمودن" اکمل اکمل "تمامتر کامل تر" اکمه اکمه "کور مادرزاد" اکناف اکناف "جِ کنف ؛ گوشه‌ها و کنارها کرانه‌ها" اکنون اکنون "این دم" اکنون اکنون بنابراین اکو اکو "بازگشت صوت پس از برخورد با مانع به طوری که با صوت ارسالی مخلوط نشود و صدای آن از صدای اول جدا شنیده شود پژواک" اکو اکو "دستگاهی برای پخش صدا که با تکرار منظم صدا آن را خوش طنین تر می‌کند" اکواب اکواب "جِ کوب ؛ جام‌ها کوزه‌های بی دسته" اکوان اکوان "جِ کون ؛ هستی‌ها" اکوتوریسم اکوتوریسم "نوعی جهانگردی به منظور بازدید از جاذبه‌های طبیعی که به حفظ محیط زیست نیز کمک می‌کند طبیعت گردی" اکوستیک اکوستیک "دانش مربوط به تولید و تراگسیل و دریافت اثرهای صوتی نظیر جذب و بازتاب و شکست صوت شناسی" اکوسیستم اکوسیستم "مجموعه جانداران و مح یط طبیعی اعم از برکه جنگل و کویر که در آن زیست می‌کنند" اکول اکول "پرخور شکم باره" اکولوژی اکولوژی "مطالعه روابط موجودات زنده با محیط و عادت‌ها و طرز زندگی آن‌ها بوم شناسی بوم شناخت" اکونومیسم اکونومیسم "مقدم داشتن اقتصاد و تأمین معیشت بر سیاست و مبارزه سیاسی" اکوکاردیوگرافی اکوکاردیوگرافی "ثبت و بررسی کارکرد قلب در حین ضربان با استفاده از امواج فراصوتی پژواک نگاری قلب پژوانگاری قلب" اکید اکید "محکم استوار دستور قطعی" اکیداً اکیداً "به تأکید قطعاً" اکیس اکیس "زیرکتر هشیارتر داناتر" اکیل اکیل "همکاسه همخور" اکیپ اکیپ "گروهی از افراد که کار مشترکی انجام می‌دهند دسته گروه" اگر اگر "شرط را می‌رساند" اگر اگر "که همانا" اگر اگر یا اگزما اگزما "نوعی بیماری جلدی که عوارض آن عبارت است از تورم پوست و سرخ شدن آن و بروز تاول‌های ریز که بعد از پوسته شدن خارش بسیار دارد و گاهی تاول‌ها آب پس می‌دهد" اگزوز اگزوز اکزوز اگزوز اگزوز "دود حاصل از احتراق بنزین در ماشین" اگزوز اگزوز تخلیه اگزوز اگزوز "تمام مسیر دود مذکور را گویند" اگزیستانسیالیست اگزیستانسیالیست "معتقد به فلسفه اگزیستانسیالیسم" اگزیستانسیالیسم اگزیستانسیالیسم "اصالت وجود تقدم وجود نام مکتبی فلسفی که هستی انسان را مرکز و غایت همه مسائل می‌داند و عقیده دارد که چون هر انسانی وجود خاص خود را دارد با مفاهیم فلسفی و مابعدالطبیعه قابل تفسیر و توضیح نیست" ای ای "علامت ندا است که پیش از اسم درآید ای حسن ای پسر" "ای والله" ای_والله "آفرین بارک الله" "ای والله" ای_والله "درست است راست است همین طور است" ایا ایا "حرف ندا به معنای ای" ایاب ایاب "برگشتن باز آمدن" ایاب ایاب بازگشت ایادی ایادی "جِ ایدی ؛ ججِ یَد" ایادی ایادی دست‌ها ایادی ایادی دستیاران ایادی ایادی نعمت‌ها ایار ایار "یکی از ماه‌های سریانی مطابق با ماه سوم بهار" ایاز ایاز ایاس ایاز ایاز "نسیم باد خنک" ایاز ایاز شبنم ایازی ایازی "ایاسی نقاب سیاهی که زنان بدان صورت خود را پوشانند" ایاغ ایاغ ایاغ ایاغ ایاغ "هم پیاله" ایاغ ایاغ "ساغر پیاله شرابخوری" ایاغ ایاغ "دوست و رفیق" ایاقی ایاقی "آبدار شرابدار آشپز سفره چی خدمتکار" ایالت ایالت "اداره کردن حکومت کردن" ایالت ایالت "فرمانروایی حکومت" ایالت ایالت "استان ج ایالات" ایام ایام "جِ یوم" ایام ایام روزها ایام ایام "روزگارها دوران" "ایام البیض" ایام_البیض "سه روز از ماه که تمام شب‌های آن روشن است و آن سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم هر ماه باشد" "ایام الله" ایام_الله "روزهایی که از نظر مذهبی و اعتقادی مهم اند مانند روز عاشورا" ایامی ایامی "جِ ایم ؛ بیوه گان بیوه زنان زنان بی شوی" ایتاء ایتاء دادن ایتام ایتام "جِ یتیم ؛ بی پدران و بی مادران" ایتلاف ایتلاف "با هم شدن به هم پیوستن" ایتلاف ایتلاف "الفت یافتن مؤانست یافتن" ایتلاف ایتلاف "الفت مؤانست پیوستگی" ایتمان ایتمان "استوار داشتن امین کردن" ایتوک ایتوک "مژده خبر خوش نوید" ایثار ایثار بخشیدن ایثار ایثار "دیگری را بر خود برتری دادن" ایثار ایثار "از خود گذشتن" ایجاب ایجاب "واجب کردن لازم گردانیدن" ایجاب ایجاب پذیرفتن ایجاب ایجاب "طرف عقد واقع شدن" ایجاد ایجاد "بوجود آوردن آفریدن" ایجاد ایجاد آفرینش ایجاز ایجاز "مختصر و کوتاه کردن" ایجاز ایجاز "کوتاه گویی" ایجاع ایجاع "به درد آوردن دردمند کردن" ایحاء ایحاء "وحی فرستادن الهام کردن" ایحاء ایحاء "مطلبی را در ذهن یا دل کسی افکندن" ایدئولوژی ایدئولوژی "انواع و اقسام سیستم‌های فکری و فلسفی و منجمله مذهب که به نو عی در تعیین خط مشی عمل یا موضع گیری معتقدان به آن‌ها در مسایل سیاسی اجتماعی مؤثر باشد" ایدر ایدر "این جا" ایدر ایدر "اکنون اینک" ایدری ایدری اینجایی ایدری ایدری "این جهانی دنیوی" ایدز ایدز "AIDS نوعی بیماری ویروسی که موجب مختل شدن مکانیسم دفاعی بدن شده و زمینه را برای ابتلاء به هر بیماری دیگر بوجود می‌آورد این ویروس از طریق رابطه جنسی یا تزریق خون آلوده منتقل می‌شود" ایده ایده "اندیشه فکر عقیده تصور رأی" "ایده آل" ایده_آل "کمال مطلوب آرزوی عالی" "ایده آلیست" ایده_آلیست "طرفدار مکتب ایده آلیسم آرمانخواه" "ایده آلیسم" ایده_آلیسم "اصالت تصور و خیال فلسفه‌ای که تصور را اصل و حقیقت می‌شمارد" "ایده آلیسم" ایده_آلیسم "در هنر یعنی آفریدن آن چه که در ذهن است نه آنچه که واقعیت دارد" "ایده ئولوگ" ایده_ئولوگ "مسلک ساز متفکران و فلاسفه و نظریه پردازانی که خالق ایده ئولوژی هستند" ایدون ایدون "این چنین این گونه" ایدون ایدون "اکنون الحال" ایدی ایدی "جِ ید؛ دست‌ها دستان" ایذاء ایذاء "آزار رسانیدن اذیت کردن" ترحیب ترحیب "خوشامد گفتن" ترحیم ترحیم "رحم کردن" ترحیم ترحیم "طلب آمرزش کردن" ترخان ترخان "لقبی برای شاهزادگان ترک و مغول که از پرداخت باج و مالیات معاف بودند و هرگاه که می‌خواستند بدون اجازه به حضور سلطان می‌رفتند" ترخص ترخص "رخصت یافتن اجازه گرفتن" ترخوانه ترخوانه "نوعی خوراک ساخته شده از گندم و شیر که آن را پخته به شکل گلوله درمی آورند و خشک کرده برای زمستان نگه می‌دارند" ترخون ترخون "مردم خونی و بی باک و دزد و اوباش" ترخیص ترخیص "ارزان کردن" ترخیص ترخیص "مرخص کردن" ترخیم ترخیم "دنباله چیزی را بریدن" ترخیم ترخیم "نرم کردن آواز" ترخیم ترخیم "انداختن ن از آخر مصدر و ساختن مصدر مرخم" ترد ترد "تر و تازه" ترد ترد "هر چیزی که زود شکسته گردد" تردامن تردامن "فاسق فاجر" تردد تردد "آمد و شد کردن" تردد تردد "دو دل شدن" تردد تردد اسهال تردست تردست "چابک زرنگ" تردست تردست ماهر تردست تردست "شعبده باز" تردستی تردستی چالاکی تردستی تردستی مهارت تردستی تردستی "شعبده بازی حقه بازی" تردماغ تردماغ "بانشاط سرزنده" تردید تردید "دو دل کردن" ترذیل ترذیل "پست شمردن خوار داشتن ؛ ج ترذیلات" ترزبان ترزبان "خوش سخن فصیح" ترس ترس "زمین سخت محکم ج تُرُس اتراس" ترسا ترسا ترسنده ترسا ترسا مسیحی ترساندن ترساندن "بیم دادن" ترساننده ترساننده "آن که دیگری را بترساند" ترسانیدن ترسانیدن "نک ترساندن" ترسایی ترسایی "مسیحیت مسیحی بودن" ترسل ترسل "نامه نوشتن نامه نگاری" ترسم ترسم "ظاهر پرستیدن" ترسم ترسم "سالوسی کردن" ترسناک ترسناک "خوف انگیز ترس آور" ترسو ترسو "ترسنده کم جرأت کم دل" ترسکار ترسکار "پارسا خداترس" ترسکار ترسکار "نوعی جامه ویژه که ایرانیان قدیم هنگام نیایش به تن می‌کردند" ترسیدن ترسیدن "بیم داشتن ترس داشتن" ترسیم ترسیم "نشان گذاشتن" ترسیم ترسیم "رسم کردن" ترش ترش "یکی از مزه‌ها هرچه که طعم سرکه لیموترش و داشته باشد ضد شیرین" "ترش رو" ترش_رو بدخو ترشا ترشا "سوزشی که بر اثر ترشح اسید معده در مری و ناحیه سینه احساس می‌شود" ترشح ترشح تراویدن ترشح ترشح "پاشیده شدن" ترشک ترشک "گیاهی مانند شبدر با گل‌های زرد یا سرخ" ترشی ترشی "کلیه مواد غذایی که مزه ترش دارند و مقداری از اسیدهای مختلف در ترکیبشان وجود دارد ترشی‌ها را به عنوان چاشنی غذا به کار می‌برند ؛ انداختن کنایه از بلااستفاده و عاطل گذاشتن" ترشیح ترشیح پروردن ترشیح ترشیح "اندک اندک شیر دادن مادر به بچه تا نیروی مکیدن بگیرد" ترشیح ترشیح "لیسیدن ماده آهو چرک نوزاد خود را" ترصد ترصد "چشم داشتن" ترصد ترصد "مراقب بودن" ترصیع ترصیع "جواهر نشاندن بر چیزی" ترصیع ترصیع "آوردن کلماتی در دو مصراع یا دو جمله که از نظر وزن و سجع یکی باشند" ترصیف ترصیف "منظم گردانیدن" ترصیف ترصیف "استوار شدن محکم شدن" ترضیه ترضیه "راضی کردن" ترعه ترعه "کانال آبراه بزرگ و عمیقی که بین دو دریا برای عبور کشتی‌ها ساخته شود" ترعه ترعه در ترعه ترعه "دهانه حوض یا استخر" ترعیب ترعیب ترساندن ترغ ترغ "اسب سرخ رنگ" ترغده ترغده "به هم کشیده دردناک شدن عضوی از بدن" ترغو ترغو "نوعی از حریر سرخ رنگ" ترغیب ترغیب "به رغبت آوردن خواهان کردن" ترف ترف "شادخواری خوشگذرانی" "ترف با" ترف_با "آشی که در آن قره قروت بریزند" ترفع ترفع "برتری نمودن بلندی جستن" ترفع ترفع "سربلندی غرور" ترفق ترفق "مهربانی کردن" ترفق ترفق "همراهی کردن" ترفنج ترفنج "راه باریک و دشوار" ترفند ترفند بیهوده ترفند ترفند "تزویر حیله" ترفه ترفه "آسایش داشتن" ترفیع ترفیع "بالا بردن برکشیدن" ترفیه ترفیه "آسایش دادن" ترقب ترقب "چشم داشتن انتظار داشتن" ترقب ترقب "مراقب بودن" ترقص ترقص "رقصیدن رقص کردن" ترقه ترقه "نوعی وسیله بازی که دارای ماده منفجره ضعیفی است و بر اثر ضربه یا انفجار تولید صدا می‌کند" ترقوه ترقوه "هر یک از دو استخوان بالای سینه یکی در چپ یکی در راست که از یک طرف به شانه و از طرف دیگر به جناغ سینه وصل می‌شود" دعاب دعاب "شوخی کننده لاغ گوی" دعاب دعاب شوخ دعابه دعابه "مداعبت شوخی کردن لاغ گفتن" دعابه دعابه شوخی دعات دعات "جِ داعی" دعام دعام "ستون پایه چوب بست" دعام دعام "بزرگ قوم سروران ؛ ج دعائم" دعاوی دعاوی "جِ دعوی" دعاوی دعاوی ادعاها دعاوی دعاوی مرافعه‌ها دعاوی دعاوی "اسباب وسایل" دعایم دعایم "جِ دعام و دعامه" دعایم دعایم ستون‌ها دعایم دعایم "بزرگان قوم سروران" دعب دعب "شوخی مزاح" دعت دعت "سکینه راحت خفض عیش" دعت دعت "سکون نفس در وقت حرکت شهوت و مالک زمام خویش بودن" دعج دعج "سیاه چشمی" "دعوا (دَ)" دعوا_(دَ) "پرخاش دشمنی زد و خورد ؛ ی حیدر و نعمتی مشاجره خونین و طولانی و معمولاً بی هدف" دعوت دعوت "خواندن خواندن کسی به مهمانی یا جایی" دعوی دعوی "ادعا کردن خواستن" دعی دعی "پسر خوانده ؛ ج ادعیاء" دغ دغ داغ دغا دغا "ناراست نادرست" دغا دغا "سیم و زر ناخالص" دغا دغا دغل دغدغه دغدغه "نگرانی بیم تشویش" دغسر دغسر کچل دغل دغل "مزور حیله گر" دغلی دغلی "ناراستی نادرستی" دغلی دغلی مکاری دغلی دغلی حرامزادگی دغمسه دغمسه "گرفتاری مشکلات" دغول دغول "مکار حیله گر" دف دف "یکی از سازهای ضربی ؛ کسی را تر کردن کنایه از" دف دف "بی اثر کردن کار کسی" دف دف "رسوا ساختن" دفاتر دفاتر "جِ دفتر" دفاع دفاع "از دستبرد دشمن حفظ کردن" دفاع دفاع "بازداشتن پس زدن" دفاع دفاع "پاسخ طرف مقابل در هر دعوی" دفاع دفاع "جنگی که مسلمانان با کافران کنند برای جلوگیری از حمله آنان" دفاین دفاین "جِدفینه ؛ اندوخته‌ها گنجینه‌ها" دفتر دفتر "دسته کاغذ سفید ته دوزی شده به شکل کتاب که در آن مطلب نویسند" دفتر دفتر "جایی که در آن کارهای اداری یا بازرگانی انجام گیرد" دفتر دفتر "جزوه کتاب" "دفتر معین" دفتر_معین "از دفترهای تجارتی که در آن حساب‌ها به طور تفکیک در صفحه‌های جداگانه ثبت و نگه داری می‌شود" "دفتر کل" دفتر_کل "دفتری که هر مؤسسه بازرگانی باید آن را نگه داری و هر هفته لااقل یک بار داد و ستدش را با تفکیک موضوع در آن ثبت کند" دفترخانه دفترخانه "اداره‌ای وابسته به اداره ثبت که در آن اسناد انواع معاملات یا ازدواج وطلاق را ثبت کنند دفتر اسناد رسمی محضر" دفتردار دفتردار "کسی که مسئول نوشتن و تنظیم و نگه داری دفترهای یک مؤسسه‌است" دفتردار دفتردار "مدیر یا صاحب دفترخانه" دفترچه دفترچه "دفتر کوچک ؛ پس انداز دفترچه‌ای که بانک یا مؤسسه مالی به هر دارنده حساب پس انداز می‌دهد و در آن مبلغ موجودی و دریافتی یا پرداختی را ثبت می‌کند" دفتریار دفتریار "یکی از کارمندان دفتر خانه که سمت معاونت دفترخانه را دارد" دفته دفته "آلتی فلزی دسته دار شبیه شانه که بافندگان پارچه هنگام بافتن پارچه آن را در دست گیرند و روی پود را می‌کوبند تا آن چه بافته شده جابه جا و محکم شود" دفزک دفزک "گنده ستبر" دفزک دفزک فربه دفع دفع "پس زدن دور کردن" دفعتاً دفعتاً "ناگهان یکباره" دفعه دفعه "بار نوبت مرحله" دفق دفق "ریختن ریزانیدن" دفن دفن "به خاک سپردن مرده" دفن دفن "پنهان کردن" دفنوک دفنوک "غاشیه زین پوش" دفیله دفیله رژه دفین دفین "پنهان شده در زیر خاک مدفون" دفینه دفینه "گنج یا پولی که در زمین دفن کرده باشند ج دفاین" دق دق "کوبیدن کوفتن" "دق الباب" دق_الباب "بر در کوفتن" "دق دلی" دق_دلی "خشم ناشی از رنج و اندوه" "دق و لق" دق_و_لق "خشک و خالی بی آب و علف" "دق و لق" دق_و_لق "بی موی دغ و لغ و دک و لک نیز گویند" "دق کردن" دق_کردن "مردن از غصه مردن" دقاق دقاق آردفروش دقایق دقایق "جِ دقیقه" دقت دقت "باریکی نازکی" دقت دقت "باریک بینی نازک اندیشی" دقل دقل "خرمای بد و پست" دقل دقل خرما دقمصه دقمصه "دردسر موجب دردسر" دقیق دقیق "باریک نازک" دقیق دقیق "خرد کوچک" دقیقه دقیقه "یک ششم ساعت" دقیقه دقیقه "نکته نکته باریک" دقیقه دقیقه "یک شصتم از یک درجه ج دقائق" دقیقی دقیقی "منسوب به دقیق ؛ آردفروش" دل دل "ناز کردن" دل دل "ناز کرشمه" دل دل "روش نیکو سیرت نیک" "دل آشوب" دل_آشوب "آن چه یا آن که موجب آشوب و ناراحتی گردد" "دل آشوب" دل_آشوب "درختی است که برگ‌های آن پنج شاخه‌است" "دل افگار" دل_افگار "آزرده دلتنگ" "دل بستن" دل_بستن "انس گرفتن علاقمند شدن" زیرسیگاری زیرسیگاری "ظرف کوچکی برای ریختن خاکستر سیگار جاسیگاری" زیرلفظی زیرلفظی "پول یا هدیه‌ای که هنگام مراسم عقد از طرف خانواده داماد به عروس داده می‌شود تا او رضایت خود را برای ازدواج اعلام کند" زیرنویس زیرنویس "توضیحی که درباره موضوعی از متن در زیر صفحه متن داده می‌شود" زیره زیره "ژیره گیاهی علفی و یکساله دارای ساقه‌های سبز و برگ‌های بریده و گل‌های سفید میوه‌هایش ریز و معطراست" زیرپوش زیرپوش "لباس نازکی که در زیر لباس‌های دیگر پوشند زیرپیراهن" زیرچاق زیرچاق "کمان کم زور" زیرچاق زیرچاق "کنایه از کسی که هر چه بدو فرمان دهند انجام دهد" زیرچشمی زیرچشمی "نگاه کردن به حالتی که دیگران متوجه نشوند" زیرک زیرک "باهوش زرنگ" "زیرک سار" زیرک_سار باهوش زیرکش زیرکش "یکی از مقامات موسیقی قدیم ؛ حسینی" زیرکی زیرکی هوشیاری زیزفون زیزفون "گیاهی است از تیره پنیرکیان برگ‌هایش منفرد کامل و دندانه دار و به شکل قلب در قاعده قرار دارند ولی برگ‌های انتهای ساقه نوک تیزند و گل‌هایش به رنگ سفید است ضح همین کلمه‌است که به صورت زیرفون تحریف شده" زیست زیست "زندگی حیات" "زیست شناسی" زیست_شناسی "دانشی که درباره موجودات زنده بحث می‌کند" زیستن زیستن "زندگانی کردن" زیغ زیغ "حصیر بوریا" زیغال زیغال قدح زیغگر زیغگر حصیرباف زیف زیف "گناه بزه بی ادبی" زیلو زیلو گلیم زیمله زیمله "کجاوه مانندی که برای حمل بار بر پشت الاغ می‌بستند" زین زین آراستن زین زین نیکویی "زین کوهه" زین_کوهه "برآمدگی جلو و عقب زین" زینان زینان "زنیان زینیان تخمی است که بر روی نان پاشند؛ نانخواه" زینت زینت "آرایش آن چه با آن آرایش کنند" زینه زینه "پله پلکان" زینهار زینهار زنهار زینهار زینهار "پناه امان مهلت" زینهار زینهار ضمانت زینهار زینهار امانت زینهار زینهار "شبه جمله که برای تنبیه و تحذیر گویند به معنای دور باش حذر کن" "زینهار خوردن" زینهار_خوردن "پیمان شکستن" زینهارخوار زینهارخوار "پیمان شکن" زینهارخوار زینهارخوار "خائن در امانت" زینهارخواری زینهارخواری "عهدشکنی خیانت" زینهاردار زینهاردار "وفادار پای بند به عهد و پیمان" زینهارداری زینهارداری وفاداری زینهارداری زینهارداری امانت زینهاری زینهاری "آن که عهد و پیمان بندد" زینهاری زینهاری "کسی که امان و پناه بخواهد" زینک زینک روی زینک زینک "فلزی که روی آن عکس بگیرند و در چاپ و گراور سازی از آن استفاده کنند" زیور زیور "هر آن چه که با آن چیز دیگری را آرایش کنند" زیورآلات زیورآلات "مجموعه آن چه که برای زیباتر شدن به خویشتن می‌آویزند" زیپ زیپ "وسیله‌ای است که برای به هم پیوستن دو لبه پارچه چرم مشماع جیر و به لباس چمدان ساک و می‌دوزند این وسیله متشکل از دو نوار باریک از جنس پارچه محکم است که از یک قاعده به یکدیگر وصلند و در طول آن‌ها یک ردیف دندانه منظم فلزی یا پلاستیکی قرار دارد برای بستن زیپ زایده کوچکی را که در محل اتصال دو نوار قرار دارد بالا می‌کشند تا دندانه‌ها در هم فرو روند" زیچ زیچ "خوش طبع" زیگزاک زیگزاک "نوعی دوخت دندانه دار شبیه به هفت و هشت‌های به هم پیوسته" زیگزاک زیگزاک "مسیر یا امتدادی به صورت هفت و هشت" س س "حرف پانزدهم از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" سآمت سآمت "دلتنگی ملامت" سؤر سؤر "پس مانده طعام و شراب" سا سا "نوعی پارچه لطیف گرانبها" ساباط ساباط "سایبان دالان سر پوشیده" سابح سابح "شناکننده شناور" سابح سابح "تندرونده تندرو ج سابحات" سابحات سابحات "فرشتگانی که میان زمین و آسمان تسبیح کنند" سابحه سابحه "مؤنث سابح ؛" سابحه سابحه "شناور شناکننده" سابحه سابحه کشتی سابحه سابحه "ستاره ؛ ج سابحات سوابح" سابرقان سابرقان "آهن سخت و خشک شابرقان و شابورقان نیز گویند" سابری سابری "نوعی جامه ابریشمی لطیف و گرانمایه" سابری سابری "هر چیز نازک" سابع سابع "هفتم هفتمین" سابق سابق "پیشی گیرنده" سابق سابق "قبلی گذشته" "سابق الذکر" سابق_الذکر "پیش گفته مذکور" اعطاف اعطاف "مهربانی و لطف کردن" اعطاف اعطاف "توجه و میل کردن" اعطیه اعطیه "جِ عطاء؛ بخشش‌ها عطاها" اعظام اعظام "بزرگ داشتن" اعظام اعظام بزرگداشت اعظم اعظم "بزرگتر بزرگوارتر" اعظم اعظم "درشت تر" اعقاب اعقاب "جِ عَقِب" اعقاب اعقاب بازماندگان اعقاب اعقاب "فرزندان آینده" اعلاء اعلاء "بلند کردن بالا بردن برکشیدن" اعلاق اعلاق "جِ عِلْق" اعلاق اعلاق "چیزهای نفیس" اعلاق اعلاق "غلاف‌های شمشیر" اعلال اعلال "بیمار کردن" اعلام اعلام "جِ عَلَم" اعلام اعلام نشانه‌ها اعلام اعلام بیرق‌ها اعلامیه اعلامیه "مطلبی که به صورت کتبی یاشفاهی اعلام شود آگهی اطلاعیه اعلان" "اعلامیه حقوق بشر" اعلامیه_حقوق_بشر "اعلامیه‌ای است شامل یک مقدمه و ماده که در آن به حقوق افراد انسانی بدون توجه به نژاد رنگ جنس و اشاره شده‌است اساس این اعلامیه همان اعلامیه_حقوق_بشر در مقدمه قانون اساسی فرانسه می‌باشد در سال مجمع عمومی سازمان ملل اعلامیه جهانی حقوق بشر را تصویب و اعلام نمود و از کلیه کشورهای عضو دعوت کرد که متن اعلامیه را منتشر کرده موجبات پخش و انتشار و تفسیر آن را مخصوصاً در مدارس و موسسات تربیتی و فرهنگی فراهم سازند ماده اول آن می‌گوید که تمام_افراد_بشر_آزاد_به_دنیا_می‌آیند_و_از_لحاظ_حیثیت_و_حقوق_با_هم_برابرند_و_همه_دارای_عقل_و_وجدان_می‌باشند _و_باید_نسبت_به_یکدیگر_با_روح_برادری_رفتار_کنند" اعلان اعلان "آشکارا کردن" اعلان اعلان آگهی اعلی اعلی "برتر بلندتر" اعلی اعلی "برگزیده از هر چیز" اعم اعم "عام تر شامل تر" اعم اعم "گروه بسیار" اعماء اعماء "کور کردن" اعمار اعمار "آباد یافتن زمین را" اعمار اعمار "بی نیاز ساختن کسی را" اعمار اعمار "چیزی را مادام العمر به کسی دادن" اعماق اعماق "جِ عمق ؛ تک‌ها ته‌ها رژف‌ها" اعمال اعمال "جِ عمل" اعمال اعمال "کارها کرده‌ها" اعمال اعمال "شغل‌ها پیشه‌ها" اعمال اعمال نواحی اعمش اعمش "کسی که به سبب مرض آب از چشمش جاری شود" اعمی اعمی "کور نابینا" اعنات اعنات "رنجانیدن به رنج انداختن" اعنات اعنات "کسی را در کاری دشوار افکندن" اعناق اعناق "جِ عنق ؛ بداخلاق‌ها" اعنق اعنق "آن که گردن دراز دارد" اعوان اعوان "جِ عون ؛ یاران" اعوج اعوج "کج ناراست" اعوج اعوج بدخوی اعوجاج اعوجاج "کج شدن" اعوجاج اعوجاج "کج ی ناراستی" اعور اعور "یک چشم" اعور اعور "روده کور روده وسطی" اعیاء اعیاء "خسته کردن" اعیاء اعیاء "دشوار شدن کار بر کسی" اعیاد اعیاد "جِ عید؛ جشن‌ها" اعیان اعیان "جِ عین" اعیان اعیان بزرگان اعیان اعیان اشراف اعیان اعیان "بناها ساختمان‌ها مصالح ساختمانی" اعین اعین "آن که سیاهی چشمش درشت باشد فراخ چشم" اغاثه اغاثه "به فریاد کسی رسیدن" اغاثه اغاثه فریادرسی اغاره اغاره "تاراج کردن غارت کردن" اغارید اغارید "جِ اُغروده ؛ آواز پرندگان" اغانی اغانی "جِ اُغنیُِه" اغانی اغانی "سرودها آوازها" اغانی اغانی "سازهای غیربادی" اغبر اغبر گردآلود اغبر اغبر "خاکی رنگ خاکی" اغبرار اغبرار "خاک آلود شدن گردآلود شدن" اغبرار اغبرار "تیره رنگ شدن خاک رنگ گشتن" اغتباط اغتباط "غبطه داشتن" اغتباط اغتباط "به آرزو آمدن" اغتباط اغتباط "شادمان و خوشحال شدن" اغتذاء اغتذاء "غذا گرفتن" اغتراب اغتراب "از دیار خویش دور شدن" اغتراب اغتراب "با بیگانگان ازدواج کردن" اغترار اغترار "فریفته شدن فریب خوردن مغرور شدن" اغترار اغترار فریفتگی اغتراف اغتراف "با کف دست آب خوردن" اغتسال اغتسال "سر و تن شستن شستن" اغتشاش اغتشاش "آشفته شدن" اغتشاش اغتشاش آشفتگی اغتصاب اغتصاب "غصب کردن" اغتفار اغتفار آمرزیدن اغتفار اغتفار آمرزش اغتماس اغتماس "فرو رفتن در آب" اغتمام اغتمام "غمگین شدن" اغتنام اغتنام "غنیمت شمردن" اغتیاب اغتیاب "پشت سر کسی بد گفتن غیبت کردن" اغتیال اغتیال "به ناگاه کسی را کشتن" اغتیال اغتیال "فریب دادن" اغتیال اغتیال "فربه شدن" اغذیه اغذیه "جِ غذاء؛ خوردنی‌ها" اغر اغر سفید اغر اغر "اسبی که پیشانی اش سفید است" اغر اغر "شهره معروف" "اغر به خیر" اغر_به_خیر "جمله دعایی به معنی" "اغر به خیر" اغر_به_خیر "خیر پیش به سلامت" "اغر به خیر" اغر_به_خیر "روز به خیر وقت به خیر" اغرا اغرا "شوراندن تحریک کردن" اغرا اغرا انگیزش اغراب اغراب "شگفت آوردن" اغراب اغراب "تازه گفتن" اغراس اغراس "درخت کاشتن" اغراض اغراض "جِ غرض ؛ خواست‌ها هدف‌ها" اغراق اغراق "غرق کردن" اغراق اغراق "مبالغه کردن" اغرب اغرب "شگفت تر غریب تر" اغره اغره "ج غریر" اغره اغره "فریفتگان مغروران" اغره اغره "جوانان بی تجربه" اغشاء اغشاء "پوشاندن پوشانیدن" اغصان اغصان "جِ غُصن ؛ شاخه‌ها" اغضاء اغضاء "چشم بستن چشم بر هم نهادن" اغضاء اغضاء "چشم پوشی گذشت" اغفال اغفال "غافل کردن گول زدن" اغلاء اغلاء "گران خریدن" اغلاء اغلاء "گران کردن قیمت چیزی" اغلاط اغلاط "جِ غلط ؛ غلط‌ها اشتباها" اغلاق اغلاق دربستن اغلاق اغلاق "سخن را پیچیده گفتن" اغلاق اغلاق "پیچیده گویی" اغلال اغلال "خیانت کردن" اغلال اغلال "کینه ورزیدن" اغلان اغلان "پسر پسربچه" اغلب اغلب "بیشتر اکثر" اغلب اغلب "چیره تر" اغلوطه اغلوطه "سخن نادرست" اغلوطه اغلوطه "سخنی که با آن کسی را گمراه سازند" اغلی اغلی "گران بهاءتر گرانتر" اغما اغما "بیهوش شدن بیهوشی" اغما اغما "بیهوش کردن" اغماض اغماض "چشم پوشی کردن نادیده گرفتن" اغماض اغماض "گذشت چشم پوشی" اندی اندی "آن گاه آن لحظه" اندی اندی "از این زمان از این لحظه" اندی اندی "آن قدر" اندیشمند اندیشمند متفکر اندیشمند اندیشمند "صاحب اندیشه و تفکر" اندیشناک اندیشناک مضطرب اندیشناک اندیشناک "ترسناک بیمناک" اندیشه اندیشه "تفکر تأمل" اندیشه اندیشه "ترس اضطراب" "اندیشه بردن" اندیشه_بردن "غم خوردن نگران بودن" "اندیشه داشتن" اندیشه_داشتن "مراقبت کردن تیمار داشتن" "اندیشه کردن" اندیشه_کردن "بیمناک بودن نگران بودن" اندیشیدن اندیشیدن "فکر کردن تأمل کردن" اندیشیدن اندیشیدن "ترس داشتن ترسیدن" اندیه اندیه "جِ ندی" اندیه اندیه "شبنم‌ها نم‌های صبحگاهی" اندیه اندیه "خاک‌های نمناک" اندیویدوالیست اندیویدوالیست "پیرو نظریه اندیویدوالیسم" اندیویدوالیسم اندیویدوالیسم "اصالت فرد فردگرایی ؛ نظریه‌ای که کامروایی فردی را غایت عمل اجتماعی و زندگی می‌شمارد" اندیک اندیک "باشد که بُوَد که" اندیکاتور اندیکاتور "دفتری که خلاصه نامه‌های فرستاده و رسیده را در آن ثبت کنند نامه نما" انذار انذار "ترسانیدن بیم دادن" انذار انذار "آگاه کردن" انر انر "زشت بد مهیب" انرژی انرژی "نیرو قدرت توانایی انجام کار کارمایه ؛ اتمی نوعی انرژی که در واکنش‌های هسته‌ای آزاد می‌شود انرژی هسته‌ای ؛ خورشیدی انرژی تابشی پرتوهای خورشید ؛ پتانسیل انرژی که اجسام بر اثر قرار گرفتن در وضع خاصی دارا می‌شوند ؛ مکانیکی انرژی حاصل از عملیات مکانیکی ؛ الکتریکی انرژی مربوط به بارهای برقی و حرکت آن‌ها که بر حسب وات ساعت یا کیلووات ساعت اندازه گیری می‌شود ؛ جنبشی انرژی موجود در جسم در حال حرکت انرژی سینتیک" برگستوان برگستوان زره برگستوان برگستوان "پوششی که در قدیم به هنگام جنگ بر روی اسب می‌افکندند یا خودشان می‌پوشیدند" برگشت برگشت "بازگشت رجعت" برگشت برگشت "آن چه از حساب برگردانند" برگشتن برگشتن "رجعت کردن" برگشتن برگشتن "منصرف شدن" برگشتن برگشتن "تغییر یافتن" برگشتن برگشتن "واژگون شدن" برگشته برگشته "نابود شده زیر و زبر شده" "برگشته اختر" برگشته_اختر "بدبخت بداقبال" برگماشتن برگماشتن "برگماردن مأمور کردن منصوب کردن" برگه برگه "مجازاً قطعه کاغذ یا مقوا برای نوشتن یادداشت" برگه برگه مدرک برگه برگه "میوه گوشتالوی هسته دار که هسته آن را بیرون آورده آن را خشک کنند" برگه برگه فرم "برگه دان" برگه_دان "جعبه یا قفسه کشوداری که برگه‌ها را در آن قرار می‌دهند" برگچه برگچه "تقسیمات کوچکتر یک پهنه برگ برگک برگ کوچک" بری بری "بیابانی دشتی" "بری ء" بری_ء "بی گناه" "بری ء" بری_ء "بیزار برکنار" بریان بریان برشته بریان بریان "کباب شده" بریج بریج "نوعی بازی ورق که چهار بازیکن دارد و دو به دو با هم بازی می‌کنند" بریج بریج "در علم پزشکی نام دندان مصنوعی ای است که روی دو دندان طبیعی اطرافش تکیه داده می‌شود" بریجن بریجن "بریزن برزن تابه گلین یا سفالین که روی آن نان پزند؛ اجاق تنور" برید برید "نامه رسان پیک چاپار" بریدن بریدن "جدا کردن پاره کردن" بریدن بریدن "پیمودن سپردن" بریدن بریدن "نقب زدن حفر کردن خسته شدن بی انگیزه شدن" "بریدن راه" بریدن_راه "راهزنی دزدی" بریده بریده "قطع کرده جدا شده" بریده بریده "شکافته شده" بریده بریده "زخم شده" بریده بریده "ختنه شده" بریده بریده "خسته و ناتوان شده" بریزن بریزن "غربال غربیل" بریشم بریشم ابریشم "بریشم زن" بریشم_زن "نوازنده ابریشم" "بریشم نواز" بریشم_نواز "نوازنده ابریشم چنگی" بریغ بریغ "خوشه انگور" بریل بریل "خط ویژه نابینایان که حروف آن به صورت نقطه‌های برجسته‌است" برین برین "اعلی بالایی" برینش برینش "قطع برش" برینش برینش "راندن شکم اسهال" برینه برینه سوراخ بریه بریه "خلق مخلوق ج برایا" بریگاد بریگاد "واحد نظامی مرکب از دو فوج تیپ" بریگاد بریگاد "چندین واحد نظامی از یک صنف که تحت فرماندهی یک سرتیپ باشند" بز بز "پژ پج" بز بز "پشته بلند" بز بز "تیغ کوه" "بز آوردن" بز_آوردن "به دست آوردن حداقل امتیاز" "بز آوردن" بز_آوردن "بد آوردن" "بز خر" بز_خر "کسی که دنبال جنس ارزان و معامله‌های مناسب و پرسود می‌گردد" "بز خریدن" بز_خریدن "کنایه از ارزان خریدن" "بز رقصاندن" بز_رقصاندن "کنایه از بهانه‌های تازه و رنگارنگ آوردن" بزاخفش بزاخفش "کنایه از آدم ابلهی که برای تظاهر به فهمیدن کلام سرش را تکان می‌دهد" بزاز بزاز "پارچه فروش جامه فروش" بزازی بزازی "پارچه فروشی" بزازی بزازی "دکان پارچه فروشی" بزاق بزاق "آب دهان ترشحاتی که از غدد زیر زبانی ایجاد می‌شود" بزان بزان "جهنده جست زننده" بزباش بزباش "نوعی آبگوشت که با گوشت بُز حبوبات سبزی و مواد دیگر درست کنند" بزداغ بزداغ "ابزاری که به وسیله آن زنگ آیینه تیغ و مانند آن را بزدایند" بزدل بزدل "ترسو جبان" بزرک بزرک "دانه گیاه کتان که از آن روغن گیرند" بزرگ بزرگ "دارای حجم وسعت یا کمیت زیاد" بزرگ بزرگ "برجسته نمایان" بزرگ بزرگ "بالغ بزرگسال" بزرگ بزرگ "دارای سن بیشتر" بزرگ بزرگ "عنوان احترام آمیز برای پدر مادر دایی و" بزرگ بزرگ "رییس پیشوا" "بزرگ خوانده" بزرگ_خوانده "نامبردار مشهور" "بزرگ داشتن" بزرگ_داشتن "احترام گذاشتن تکریم کردن" "بزرگ سال" بزرگ_سال "سالمند مسن" بزرگوار بزرگوار "شریف محترم" بزرگوار بزرگوار "باشکوه با جلال" بزغ بزغ قورباغه بزغاله بزغاله "بچه بز بز خردسال" خاکستر خاکستر "گردی که پس از سوختن چوب زغال و غیره به جای ماند" خاکسترنشین خاکسترنشین "فقیر بیچاره" خاکستری خاکستری "به رنگ خاکستر" خاکشیر خاکشیر "خاکشی خاکشو خاکژی گیاهی است خودرو که ارتفاع آن به نیم متر می‌رسد شاخه خایش باریک و برگ‌های دراز و گل‌های کوچک و زرد دارد دانه‌های آن سرخند و در غلافی جا دارند ملین و طبع خنک دارد و در تابستان بیشترمصرف می‌شود" خاکشیرمزاج خاکشیرمزاج "سازگار با خلق‌های گوناگون" خاکشیرمزاج خاکشیرمزاج "بچه باز" خاکه خاکه "خرده‌های بسیار ریز هر چیز" خاکه خاکه "خاک مانند و نرم ساییده شده خاکه زغال خاکه قند" خاکی خاکی "منسوب به خاک زمینی مق آبی" خاکی خاکی "ساکن کره زمین آدمی ج خاکیان" خاکی خاکی درویش خاگ خاگ "تخم مرغ" خاگینه خاگینه "خوراک ساده‌ای که از مخلوط کردن زرده و سفیده تخم مرغ و سرخ کردن آن در روغن درست می‌شود" خایب خایب ناامید خایسک خایسک پتک خایض خایض فرورونده خایف خایف "ترسیده ترسان" خاین خاین خیانتکار خایه خایه "تخم تخم مرغ" خایه خایه "تخم انسان یا حیوان نر ؛ کسی را مالاندن کنایه از چاپلوسی کردن تملق اغراق آمیز کردن ؛مثل حلاج لرزیدن به شدت ترسیدن" "خایه مال" خایه_مال "چاپلوس متملق" خاییدن خاییدن جویدن خباثت خباثت "پلیدی ناپاکی" خباز خباز نانوا خبازی خبازی نانواگری خباط خباط "حالت شبیه دیوانگی شوریدگی مغز شوریده مغزی پری زدگی" خباک خباک "چهاردیواری سرگشاده که گاو و گوسفند و دیگر چارپایان را در آن نگاه داری کنند" خباک خباک "کنایه از جای خفه و تنگ" خبایا خبایا "جِ خبیئه ؛ پوشیده‌ها نهفته‌ها" خبایث خبایث "جِ خبیث" خبب خبب "تیز دویدن پویه" خبث خبث "پلیدی نجاست" خبث خبث "جرمی که از فلزات پس از گ د اختن آن‌ها در کوره باقی ماند" خبث خبث "چیزی که از آن فایده‌ای برده نشود" خبجه خبجه "نک تمر" خبر خبر "آگاهی اطلاع" خبر خبر "گفتاری که از پیامبر یا امام نقل شود کلمه‌ای است در جمله که حالت یا صفت مبتداء را بیان می‌کند" خبر خبر "در صنعت چاپ مطلبی که برای حروفچینی فرستاده می‌شود" خبر خبر "اتفاق حادثه" خبر خبر "هشیار مطلع" خبرت خبرت "دانا و آزموده بودن" خبرت خبرت "دانایی تجربه" خبردار خبردار "باخبر آگاه" خبردار خبردار "وضع یا کیفیت ایستادن به حالت راست پاها چسبیده به هم و دست‌ها چسبیده به پهل و و سر در حالت قایم" خبرنگار خبرنگار "کسی که اخبار را برای روزنامه و مجله یا جهت خبرگزاری تهیه کند" خبره خبره "دانستن حقیقت و کنه چیزی را" خبره خبره "آگاه دانا" خبرچین خبرچین "جاسوس آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند" خبرگزاری خبرگزاری "سازمانی که خبرها را کسب و منتشر کند" خبز خبز نان خبط خبط "به بیراهه رفتن کژروی" خبط خبط "سهو اشتباه" خبل خبل "دچار جنون شدن" خبل خبل "فلج شدن" خبن خبن "پنهان کردن و نهادن طعام برای روز سختی" خبوک خبوک "محکم استوار" خبک خبک "فشردگی گلو خفگی" خبیئه خبیئه "پنهان مخفی" خبیث خبیث "پلید ناپاک" خبیث خبیث "بد سیرت ج خبثاء" خبیر خبیر "آگاه ج خبراء" ختار ختار "پاک کردن باغ و زراعت از خار و دیگر گیاهان خودرو" ختام ختام "پایان آخر انجام" ختان ختان "ختنه کردن" ختایی ختایی "از مردم ختا" ختایی ختایی "یکی از طرح‌های اساسی و قراردادی هنرهای تزیینی ایرانی که در قالی و کاشی و تذهیب به کار رود و آن طرح نموداری است از شاخه درخت یا بوته با گل و برگ و غنچه" ختل ختل "فریفتن گول زدن" ختل ختل "فریب افسون" ختلان ختلان "نام ناحیه‌ای از بدخشان در ماورالنهر که اسبان خوب و زنان زیبارویش معروف بودند" ختلی ختلی "منسوب به ختلان" ختم ختم "به پایان رساندن به سر آوردن" ختم ختم "مهر کردن نامه یا هر چیز دیگر" ختم ختم "قرآن را از اوّل تا آخر خواندن" ختم ختم "مجلس عزاداری مجلس ترحیم" ختمخالی ختمخالی "خال خالی راه راه دارای لکه‌های غیر از رنگ اصلی متن" ختن ختن داماد ختنبر ختنبر "تهیدستی که لاف توانگری زند" ختنه ختنه "بریدن غلاف سر آلت مرد" "ختنه سوران" ختنه_سوران "جشنی که برای ختنه کردن کودکان برپا دارند" خجاره خجاره اندک خجالت خجالت "شرمساری شرمزدگی" "خجالت زده" خجالت_زده "شرمسار خجل" خجسته خجسته "گل همیشه بهار" خجستگی خجستگی "فرخندگی مبارکی" خجل خجل "شرمساری شرمندگی" خنج خنج "شادی طرب" خنج خنج "نفع فایده" خنجر خنجر "سلاحی به اندازه کارد که نوک تیز دارد و تیغه اش کج و برنده‌است" خنجک خنجک "نک خارخسک" خنجیر خنجیر "بوی تیزی که از سوختن استخوان چرم پشم و پنبه چرب چراغ خاموش گشته و مانند آن برآید" خنجیر خنجیر "هر چیز تند و تیز" خندان خندان "خنده کننده" خندان خندان "در حال خندیدن" خندان خندان "شکوفه کننده" خندان خندان "هر چیز شکفته مانند غنچه انار پسته" خندریس خندریس "شراب کهنه" خندستان خندستان "افسوس سخره لاغ" خندستان خندستان "مجلس مسخرگی معرکه مسخرگی" خندستان خندستان "کنایه از لب و دهان معشوق" خندق خندق "گودالی که گرداگرد شهر قلعه و مانند آن درست می‌کردند تا مانع از ورود دشمن و سیل گردد ج خنادق" خنده خنده "حالتی در انسان که به سبب شادی و نشاط ایجاد شودولب‌ها و دهان گشا د گردند ؛ از روده بر شدن کنایه از خنده شدید و ممتد کردن" "خنده خریش" خنده_خریش "کسی که مردم به او بخندند و مسخره اش کنند" "خنده رو" خنده_رو "کسی که دارای چهره بشاش است" خندوتند خندوتند "زیر و زبر تار و مار پراکنده" "خنزر پنزر" خنزر_پنزر "خِرت و پرت اجناس کم بها" "خنزر پنزری" خنزر_پنزری "دست فروش کسی که اجناس کم بهاء می‌فروشد" خنزیر خنزیر "خوک ؛ ج خنازیر" خنس خنس "گرفتاری درماندگی" خنصر خنصر "انگشت خرد کلیک کالوج کابلیج" خنور خنور "ظرف سفالی مانند کاسه کوزه و امثال آن" خنک خنک "سرد مطبوع" خنک خنک "خوب خوش" خنگ خنگ "کودن کم عقل گیج" "خنگ بید" خنگ_بید خار "خنگ بید" خنگ_بید "خار سفید" "خنگ و لوک" خنگ_و_لوک "کسی که در همه چیز عاجز باشد و کاری از او برنیاید" خنگال خنگال "سوراخی که نشانه تیر باشد" خنگسار خنگسار "کسی که همه موی‌های سرش سفیده شده باشد" خنیا خنیا "سرود نغمه آواز" خنیاگر خنیاگر آوازخوان خنیدن خنیدن "پیچیدن آواز" خنیدن خنیدن "شهرت پیدا کردن" خنیده خنیده "معروف شهرت یافته" خه خه "کلمه تحسین زه خهی خوشا مرحبا" خهی خهی "نک خه" خو خو "خوی سرشت" "خو باز کردن" خو_باز_کردن "ترک عادت کردن" خوء خوء "کفل اسب" خواب خواب "حالتی توأم با آسایش و آرامش که بر اثر از کار بازماندن حواس ظاهر در انسان و حیوان پدید آید" خواب خواب "غافل بی خبر" خواب خواب "جهتی که پرز مو یا پشم در آن به آسانی روی هم افتد ؛ خرگوشی کنایه از غفلت و بی خبری ؛ هفت پادشاه را دیدن کنایه از به خواب عمیق فرو رفتن" "خواب بستن" خواب_بستن "خواب کسی را آشفتن" "خواب نما" خواب_نما "الهام شدن چیزی در خواب" "خواب گزار" خواب_گزار "معبر تعبیرکننده خواب" خواباندن خواباندن "نک خوابانیدن" خوابانیدن خوابانیدن "کسی را خواب کردن" خوابانیدن خوابانیدن "باعث زانو زدن" خوابانیدن خوابانیدن "تعطیل کردن" خوابک خوابک "رؤیا رؤیا خوش" خوابگاه خوابگاه خوابگه خوابگاه خوابگاه "جای خواب" خوابگاه خوابگاه "محلی برای خوابیدن یک عده ؛در خار داشتن کنایه از بی قرار بودن" خوابیدن خوابیدن "به خواب رفتن" خوابیدن خوابیدن "آرام گرفتن" خواتم خواتم "جِ خاتمه" خواتم خواتم "پایان‌ها انجام‌ها" خواتم خواتم "مهرها نگین‌ها" خواتم خواتم انگشتری‌ها خواتین خواتین "جِ خاتون ؛ زنان بزرگ" خواجه خواجه "بزرگ سرور" خواجه خواجه "مالدار دولتمند" خواجه خواجه "اخته مردی که خایه اش را کشیده باشند" "خواجه تاش" خواجه_تاش "غلامان و نوکران یک شخص" "خواجه سرا" خواجه_سرا "نوکر محرم" "خواجه سرا" خواجه_سرا "غلامی که خایه او را کشیده باشند" "خواجه کردن" خواجه_کردن "اخته کردن" خواجگی خواجگی "بزرگی ریاست" خواجگی خواجگی سوداگری خوار خوار "آسان سهل" خوار خوار "پست زبون" خواربار خواربار "آنچه خورده شود" خواربار خواربار ارزاق خوارج خوارج "جِ خارجه گروهی از سپاهیان امام علی که در جنگ صفین از بیعت با آن حضرت خارج شدند" خوارق خوارق "جِ خارق" خوارق خوارق "آنچه که خلاف عادات مردم باشد" خوارق خوارق "کرامات اولیا" خوارکار خوارکار "آسانگیر سهل انگار" خوازه خوازه "طاق نصرت چوب بستی برای چراغانی و آذین بندی" خوازه خوازه "قبه‌ای از گل‌ها و ریاحین" خوازه خوازه "خواهش میل" خواست خواست خواستن خواستار خواستار "خواهنده طلب کننده" خواستار خواستار "طالب زناشویی" خواستن خواستن "خواهش کردن" خواستن خواستن "آرزو داشتن طلبیدن" خواستن خواستن "اراده کردن" خواستن خواستن "قصد داشتن" خواسته خواسته "طلب شده" خواسته خواسته "اراده شده" خواسته خواسته "مال ثروت" خواسته خواسته "امر مورد دعوی" خواستگار خواستگار خواهنده خواستگار خواستگار "طالب زناشویی" خواستگاری خواستگاری "به دختر یا زنی پیشنهاد ازدواج دادن" خواص خواص "جِ خاصه" خواص خواص "مقربان نزدیکان" خواص خواص "برگزیدگان قوم" خواص خواص ویژگی‌ها دستگاه دستگاه ثروت دستگاه دستگاه "نیرو توانایی" دستگاه دستگاه "یک آهنگ کامل موسیقی" دستگاه دستگاه "هر مجموعه ابزار و آلاتی که برای انجام کاری فراهم شده باشد" دستگاه دستگاه "دسترس دسترسی" دستگاه دستگاه "شکوه جلال" دستگاه دستگاه "مساعدت فرصت مناسب" دستگاه دستگاه پیروزی دستگاه دستگاه "مجازاً رژیم نظام حکومت" دستگذار دستگذار "مددکار ممد معاون" دستگذار دستگذار "آن چه بر دست جای گیرد" دستگذار دستگذار "تحفه یادگار" دستگرا دستگرا "آزمودن آزمایش امتحان" دستگرای دستگرای "مغلوب زبون" دستگرد دستگرد قریه دستگرد دستگرد "زمین ناهموار" دستگرد دستگرد "زمین و ملک زراعتی" دستگرد دستگرد "بنایی مانند کوشک که گرد آن خانه‌ها باشد دستگره و دسکره و دستجرد نیز گویند" دستگردان دستگردان "چیزی که به عاریت گیرند" دستگزار دستگزار "مددکار یاری رسان" دستگیر دستگیر "کسی که دست دیگران را بگیرد مددکار" دستگیر دستگیر فریادرس دستگیر دستگیر "گرفتار اسیر" دستگیر دستگیر "مرشد مراد" دستگیره دستگیره "آلتی که پشت در نصب کنند و برای باز کردن و بستن در آن را به دست گیرند" دستگیره دستگیره "تکه‌ای پارچه که در آشپزخانه به دست گیرند و با آن ظرف غذا را از روی اجاق برمی دارند" دستگیری دستگیری "کمک اعانت" دستگیری دستگیری "اسیر کردن" دستی دستی دستیج دستی دستی "منسوب به دست مربوط به دست" دستی دستی "ظرفی که با دست می‌توان برداشت و استفاده کرد" دستی دستی "دستینه دست برنجن دستی و پشت دستی در جایی که مخاطب را در صفتی و منقبتی ممتاز یابند گویند و مراد آن است که پیش تو پشت دست بر زمین گذاشتیم" "دستی دستی" دستی_دستی "عبث بیهوده" "دستی دستی" دستی_دستی "عامداً قاصداً" دستیابی دستیابی "دست یافتن به دست آوردن" دستیار دستیار معاون دستیاره دستیاره "دستبند دست برنجن" دستینه دستینه دستبند دستینه دستینه "فرمان پادشاه" دستینه دستینه امضاء دسر دسر "آن چه که در پایان غذا می‌خورند مانند میوه شیرینی ژله یا لرزانک و غیره پس غذا" دسم دسم "چرب پرروغن" دسه دسه "دسک گلوله ریسمانی" دسومت دسومت "چرب بودن" دسومت دسومت چربناکی دسومت دسومت چربی دسک دسک "دشک دسه رشته و ریسمان تابیده" دسکره دسکره قریه دسکره دسکره "صومعه دیر" دسکره دسکره "خانه‌هایی که در آن‌ها اسباب عیش و طرب فراهم باشد ج دساکر" "دسی لیتر" دسی_لیتر "یک دهم لیتر" "دسی متر" دسی_متر "یک دهم متر" "دسی گرم" دسی_گرم "یک دهم گرم" دسیسه دسیسه "حیله و مکر" "دسیسه بازی" دسیسه_بازی "دست زدن به دسیسه‌های گوناگون برای دست یافتن به هدف" دسین دسین "دسینه خُم شراب سرکه و غیره" دش دش "پیشوندی که در آغاز برخی واژه‌ها می‌آید و معنای بد و زشت می‌دهد مانند دشنام" دشت دشت دستلاف دشت دشت "پیش مزد" دشت دشت "فروش اول هر کاسب ؛ کردن نخستین بار پول گرفتن فروختن جنس اولین بار در هر روز ؛ کسی را کور کردن کنایه از اولین بار فروش از او نسیه خریدن موجب کسادی کار او شدن" "دشت بان" دشت_بان "نگاهبان دشت پاسبان کشتزار و مزرعه" دشتان دشتان "حالت زنی که دچار عادت ماهانه باشد حایض" دشتی دشتی "منسوب به دشت ؛ صحرایی" دشتی دشتی "نام یکی از آوازهای ایرانی" دشخوار دشخوار "سخت مشکل" دشمن دشمن "آن که بد فرد دیگری را خواهان است ؛ عدو" دشمنی دشمنی "عداوت خصومت" دشمنی دشمنی "کر اهت نفرت" دشنام دشنام "فحش ناسزا" دشنه دشنه خنجر دشنگی دشنگی "روزگار دنیا" دشوار دشوار "سخت مشکل" دشپیل دشپیل "دشپل غده دژپیه" دشک دشک "رشته تابیده که بر سوزن کشند" دشک دشک "ریسمان خام" دعا دعا "نیایش طلب حاجت از خدا ج ادعیه" "دل تنگ" دل_تنگ "اندوهیگن آزرده ناخوشایند افسرده" "دل تُنُک" دل_تُنُک "کم حوصله کم ظرفیت" "دل جویی" دل_جویی تسلی "دل جویی" دل_جویی "مهربانی نوازش" "دل جویی" دل_جویی مرغوبیت "دل خراش" دل_خراش "آن چه شخص را آزرده و رنجیده سازد" "دل خسته" دل_خسته "غمگین اندوهناک" "دل خسته" دل_خسته "دل آزرده" "دل خسته" دل_خسته بیمار "دل خواه" دل_خواه "هرچیز که مطلوب باشد" "دل خواه" دل_خواه آرزو "دل دادن" دل_دادن "عاشق شدن" "دل دادن" دل_دادن "توجه بسیار کردن" "دل دادن" دل_دادن "دلیر ساختن" "دل دادن" دل_دادن "دلداری دادن" "دل مرده" دل_مرده "افسرده بی انگیزه" "دل نمودگی" دل_نمودگی "شفقت مهربانی" "دل و دماغ" دل_و_دماغ "حوصله و شوق ؛از افتادن بی حوصله و دلسرد شدن" "دل پر" دل_پر "بسیار غمگین اندوهگین" "دل پر" دل_پر "خشمگین غضبناک" "دل پیچه" دل_پیچه "احساس درد و پیچش در روده‌ها" "دل پیچه" دل_پیچه "اسهال شکم روش" "دل کشیدن" دل_کشیدن "میل داشتن جذب شدن" "دل کندن" دل_کندن "قطع علاقه کردن ترک کردن" "دل گرفتن" دل_گرفتن "کنایه از شجاع شدن روحیه گرفتن" دلار دلار "واحد پول ایالات متحده آمریکا" دلارا دلارا "دل آرا" دلارا دلارا "کسی یا چیزی که سبب سرور و نشاط گردد" دلارا دلارا "معشوق زیبا محبوب" دلارام دلارام "دل آرام" دلارام دلارام "آرامش بخشنده دل" دلارام دلارام دلبر دلازار دلازار "دل آزار" دلازار دلازار "آن چه موجب آزردن خاطر باشد" دلازار دلازار "معشوق ستمگر" دلازار دلازار "بی رحم" دلال دلال "واسطه واسطه در خرید و فروش" دلالت دلالت "راهنمایی کردن راه نمودن" دلاله دلاله "زنی که برای مردان زن پیدا می‌کند" دلام دلام "نیزه کوتاه" دلام دلام "مکر فریب" دلاور دلاور "دل آور" دلاور دلاور "دلیر شجاع" دلاور دلاور "جنگجو غازی" رحیب رحیب "فراخ گشاده رحیق" رحیب رحیب خالص رحیب رحیب "شراب بی غش و ناب" رحیل رحیل "کوچ کردن کوچیدن" رحیم رحیم مهربان رحیم رحیم "بخشاینده از صفات خداوند" رخ رخ "جنگجو پهلوان" "رخ فروز" رخ_فروز "آن که چهره خویش نماید" "رخ فروز" رخ_فروز "روز هفتم از ماه‌های ملکی" "رخ فروز" رخ_فروز "دستینه‌ای که آن را چهارتو مانند ریسمانی تابیده باشند" رخاء رخاء "فراوانی نعمت فراخ شدن زندگانی" رخام رخام "مرمر سنگ مرمر" رخاوت رخاوت "سستی نرمی" رخبین رخبین "کشک قره قروت" رخبین رخبین "ماست چکیده" رخبینه رخبینه "نک رخبین" رخت رخت "لباس جامه" رخت رخت "کالا متاع" رخت رخت "بار و بنه" "رخت انداختن" رخت_انداختن "اقامت کردن فرود آمدن" "رخت بربستن" رخت_بربستن "آماده سفر شدن" "رخت بربستن" رخت_بربستن "مردن درگذشتن" "رخت برگرفتن" رخت_برگرفتن "کوچ کردن" "رخت ساختن" رخت_ساختن "آماده شدن آماده سفر شدن" "رخت شو" رخت_شو "آن که لباس‌ها را شوید" "رخت کن" رخت_کن "اتاقی که در آن لباس از تن درآورند و در جارختی گذارند جایی از گرمابه که در آن لباس‌ها را از تن درآورند" "رخت گرداندن" رخت_گرداندن "جابه جا شدن نقلِ مکان کردن" رخسار رخسار "روی چهره" رخساره رخساره رخسار رخش رخش "رنگ سرخ و سفید درهم آمیخته" رخشان رخشان "رخشنده تابان" رخشنده رخشنده "درخشنده تابنده" رخشیدن رخشیدن "تابیدن پرتو افکندن" رخص رخص "نرم و نازک" رخصت رخصت "اجازه دستور اذن" رخصت رخصت "جواز پروانه" رخمه رخمه "کرکس لاشخوار" رخنه رخنه کاغذ رخو رخو سست رخوت رخوت سستی رخچ رخچ "فرق سر تارک" رخیدن رخیدن "تند نفس کشیدن به سبب حمل باری سنگین" رخیص رخیص "ارزان کم بها" رخیم رخیم "نرم آواز" رد رد "پس دادن بازگردانیدن" رد رد "اثر پای نشانه قدم" "رد زدن" رد_زدن "رد پای کسی را گرفتن" "رد شدن" رد_شدن "گذشتن عبور کردن" "رد شدن" رد_شدن "پذیرفته نشدن" رداء رداء "بالاپوش جبُه ج اردیه" "رداء افشاندن" رداء_افشاندن "ستردن گرد و خاک از رداء" "رداء افشاندن" رداء_افشاندن "کنایه از توجه به ظاهر" ردائت ردائت "فساد تباهی" ردائت ردائت "پستی بدی" رداس رداس "مرد سنگ انداز" ردع ردع "بازداشتن منع کردن" ردف ردف "پیرو تابع" ردف ردف "ترک کسی که پشت سرِ سوار می‌نشیند" ردف ردف "هر الف و واو و یای ماقبل روی مانند شجاع نفور بغیر چنین قافیه‌ای را مُردَف خوانند" ردم ردم "رخنه بستن پینه کردن درپی کردن" ردن ردن "بن آستین و تریز ج ادان" ردنگت ردنگت "قسمی جامه مردانه مانند پالتو طویل تر و عریض تر از بالاپوش معمولی" رده رده "صف قطار دسته" رده رده "هر چیز که در یک راسته باشد" "رده بندی" رده_بندی "طبقه بندی" ردود ردود "جِ رد" ردی ردی "هلاک تباهی" ردیف ردیف "رده رسته" ردیف ردیف "کلمه یا کلماتی که عیناً در آخرِ مصراع‌ها تکرار شود" ردیف ردیف "پایه و رکن اساسی موسیقی ملی ایران است که به مقام دایره_ملایم و آواز تقسیم می‌شود دستگاه" رذالت رذالت فرومایگی رذایل رذایل "جِ رذیله ؛ فرومایگی‌ها پستی‌ها" رذل رذل "فرومایه پست" رذیل رذیل "فرومایه دون" رذیلت رذیلت "فرومایگی پستی" رز رز "زهر هلاهل" رزء رزء "مصیبت بزرگ پیش آمد بد ج ارزاء" رزاز رزاز "برنج کوب" رزاز رزاز "برنج فروش" رزازی رزازی "برنج کوبی" رزازی رزازی "برنج فروشی" رزازی رزازی "دکان برنج فروش" رزاق رزاق "روزی دهنده" رزانت رزانت "باوقار بودن سنگین بودن" "لاف و گزاف" لاف_و_گزاف "سخنان بیهوده ادعای بی اصل" لافح لافح "به شمشیر زننده" لافح لافح سوزنده لافیدن لافیدن "لاف زدن" لاق لاق "شایسته سزاوار" لاقح لاقح "آن چه نخل را بدان گشنی دهند" لاقح لاقح "بادی که ابر پیدا کند و درخت را بارور سازد" لاقح لاقح "آبستن کننده" لاقح لاقح "آبستن شونده" لاقه لاقه "تنگ عدل لنگه" بهمان بهمان "شخص یا شی ء مجهول" بهمن بهمن "یکی از امشاسپندان" بهمن بهمن "دوّمین روز از هر ماه خورشیدی" بهمن بهمن "یازدهمین ماه سال خورشیدی و دومین ماه زمستان" بهمن بهمن "توده بزرگ برفی که در اثر صدا یا هر محرک دیگر از کوه فرو می‌ریزد" بهمن بهمن "از الحان قدیم ایرانی" بهمن بهمن "گیاهی دو ساله و سبز رنگ با گلی زرد که ریشه آن مصرف دارویی دارد" بهمنجنه بهمنجنه "جشنی که در دومین روز از ماه بهمن در ایران باستان برگزار می‌شد" بهمنش بهمنش "وهمنش دارای منش نیک دارای اندیشه خوب" بهنانه بهنانه "زن خوشروی و نرم گفتار" بهنانه بهنانه "زن خوشبوی" بهو بهو صفه بهو بهو ایوان بهو بهو کوشک بهو بهو بالاخانه بهک بهک "لک و پیس کک و مک" بهی بهی "نیکو زیبا" بهی بهی "روشن تابان" بهیار بهیار "پرستار آن که پس از طی دوره‌های خاصی اجازه دارد بخشی از وظایف پرستاران را انجام دهد" بهیج بهیج "شادمان خوشحال" بهیزک بهیزک "پنج روز آخر سال به نام‌های اهنود اشتود سپنتمد و هوخشتر و هیشتوایشت که مأخوذ از نام پنج فصل گاثه‌ها می‌باشد در ایران باستان هر ماه سی روز بوده‌است بنابراین به آخر سال یعنی پایان اسفند پنج روز می‌افزودند تا سال سیصدوشصت وپنج روز کامل شود در فارسی پنجه یا پنجه دزدیده و پنجک و در عربی خمسه مسترقه و در پهلوی بهیزک یا وَهیچک و اندرگاه نامیده‌اند" بهیمه بهیمه "چهارپا ج بهایم" بهین بهین "برگزیده منتخب" بهینه بهینه بهین بهیه بهیه "روشن تابان" بهیه بهیه "نیکو زیبا" بو بو "در آغاز کنیه‌های عربی می‌آید بوالقاسم بوالفضل" "بو بردن" بو_بردن "فهمیدن پی به موضوعی سرُی بردن" "بو گرفتن" بو_گرفتن "گندیدن فاسد شدن" بوآ بوآ "نوی مار عظیم الجثه از تیره اژدر ماران این جانور زنده زا است" بواب بواب "دربان نگهبان" بواد بواد "بُوَد باشد" بوادر بوادر "ج بارده" بوادر بوادر "تندی و تیزی چشم" بوادر بوادر "تیزی شمشیر" بوادر بوادر شتابزدگی بوادی بوادی "جِ بادیه ؛ صحراها" بوار بوار "نیست شدن هلاک گشتن" بوار بوار "نیستی کساد" بوارد بوارد "جِ بارد بارده" بوارد بوارد "شمشیرهای بران" بوارد بوارد "چیزهای سرد و خنک" بوارد بوارد "غنیمت‌های با رنج" بواسیر بواسیر "زخم و ورم رگ‌های مقعد که حاد آن موجب خونریزی می‌شود و با عمل جراحی معالجه می‌شود" بواصل بواصل "نقداً نقد دستادست" بوالعجب بوالعجب "شگفت آور شعبده پر از شگفتی" بوالفضول بوالفضول "بیهوده گو" بوب بوب "فرش بساط خانه" بوبر بوبر هدهد بوبرد بوبرد بلبل بوبه بوبه هدهد بوبک بوبک "نک پوپک" بوبین بوبین "قرقره‌ای که به دور آن سیم روپوش دار پیچیده شده‌است و برای تغییر مقدار جریان برق در موتورها و دستگاه‌های برقی به کار می‌رود" بوتان بوتان "گازی بی رنگ و خفه کننده که جهت سوخت و ساخت لاستیک مصنوعی به کار می‌رود" بوتراب بوتراب "پدر خاک کنیه حضرت آدم" بوته بوته "ظرفی که طلا و نقره را در آن ذوب کنند بوته زرگری" بوتیمار بوتیمار "مرغی است ماهیخوار با منقار کشیده و گردن دراز و دم کوتاه و پرهایی به رنگ سبز و سفید و آبی در کنار رودخانه‌ها می‌نشیند و ماهی شکار می‌کند می‌گویند با وجود تشنگی شدید آب نمی‌خورد زیرا می‌ترسد که آب جهان تمام شود از این رو غمخورک و غمخوارک هم نامیده می‌شود" بوتیک بوتیک "مغازه‌ای که در آن لباس کفش عطر و مانند آن فروخته می‌شود" بوج بوج بوچ بوج بوج "تکبر غرور" بوج بوج خودنمایی بوج بوج کروفر بوجار بوجار "کسی که غلات و حبوبات را الک می‌کند" بوجاری بوجاری "الک کردن غلات و حبوبات" بوجه بوجه "شایسته آنچنان که باید" بود بود وجود بود بود "هستی سرمایه بو دادن تفت دادن چیزی روی آتش مانند تخمه و فندق و پسته و بادام و ذرت" بودار بودار "سخنی که در آن کنایه و منظوری غیر از ظاهر سخن نهفته باشد" بودجه بودجه "مجموع درآمدها و هزینه‌های یک کشور وزارتخانه اداره خانواده و یک فرد" بودن بودن "وجود داشتن هستی" بودن بودن "حاضر بودن" بودن بودن "اقامت داشتن" بودنی بودنی "پیشامد ماجرا" بودنی بودنی سرنوشت بوده بوده "وجود داشته موجود" بوده بوده "واقع شده حادث گشته" بودیسم بودیسم "اصول و اعتقاد دین بودایی" بور بور "سرخ کم رنگ" بور بور "اسب سرخ" بور بور "کسی که از عهده انجام کار برنیامده و شرمنده شده باشد" "بور شدن" بور_شدن "خوار شدن کنف شدن" بوران بوران "باران یا برفی که با باد باشد" بوران بوران "باد شدیدی که برف‌های کوه را از جایی به جایی منتقل کند" بورانی بورانی "نان خورشی که از اسفناج و کدو و بادنجان با ماست و کشک درست کنند" بورس بورس "خرید و فروش اوراق بهادار بها بازار" بورس بورس "کمک هزینه پرداختی به دانشجو جهت تحصیل راتبه" بوروکرات بوروکرات "معتقد به مقررات و تشریفات اداری" بوروکرات بوروکرات "دارای شغلی در دستگاه اداری" بوروکراسی بوروکراسی "دیوانسالاری ؛ حکومت سازمان‌های اداری بر جامعه" بورژوا بورژوا "ثروتمند دارنده سرمایه و ابزار تولید" بورژوازی بورژوازی "طبقه سرمایه داری که با در دست داشتن وسایل تولید و سرمایه زندگی مرفه دارد" بورک بورک "پولی که قماربازان پس از بردن به رسم انعام به حاضران دهند" بوریا بوریا "حصیر حصیری که از نی شکافته می‌بافند" بوز بوز "زنبور سیاه" تجرع تجرع "جرعه جرعه نوشیدن آب یا" تجرع تجرع "فرو خوردن خشم" تجرم تجرم "گذشتن به سر آمدن" تجرم تجرم "گناه کردن" تجری تجری "دلیری کردن شجاعت" تجری تجری "نافرمانی سرپیچی" تجریب تجریب "آزمودن آزمایش کردن" تجرید تجرید "تنهایی گزیدن" تجرید تجرید "پیراستن تجرید معانی" تجرید تجرید "پوست کندن" تجرید تجرید "برهنه کردن" تجرید تجرید "گوشه گرفتن تنهایی" تجرید تجرید "درآوردن شمشیر از غلاف" تجرید تجرید پیرایش تجریع تجریع "کم کم نوشانیدن" تجریع تجریع "فرو خوردن خشم" تجزی تجزی "قسمت شدن بهره شدن" تجزیه تجزیه "جزء جزء کردن چیزی پاره‌های یک جسم مرکب را از هم جدا کردن" تجزیه تجزیه "تحلیل مفردات عبارت‌ها و جمله‌ها طبق قواعد صرف بدون در نظر گرفتن رابطه و ترکیب آن‌ها" تجزیه تجزیه "تبدیل یک جسم به چند جسم ساده تر مانند ت بدیل آب به آکسیژن و ئیدروژن" تجسد تجسد "جسمیت یافتن به صورت جسم درآمدن" تجسس تجسس "جستجو کردن دنبال چیزی گشتن" تجسم تجسم "تناور شدن دارای جسم شدن تصویر ذهنی" تجشم تجشم "رنج کشیدن به رنج افتادن" تجصیص تجصیص "گچ اندود کردن" تجعد تجعد "پیچ و تاب پیدا کردن مو" تجعید تجعید "پیچ دار کردن جعد دادن" تجفاف تجفاف "خفتان برگستوان" تجفف تجفف "خشک شدن" تجلد تجلد "چابکی نمودن" تجلد تجلد "چابکی نیرومندی" تجلی تجلی "پدید آمدن نمایان شدن" تجلی تجلی هویدایی تجلید تجلید "جلد کردن" تجلید تجلید "پوست کندن یا پوست پوشانیدن بر چیزی" تجلیل تجلیل "بزرگ داشتن احترام گذاشتن" تجلیه تجلیه "روشن کردن پیدا کردن زدودن" تجلیه تجلیه "تهذیب ظاهر است به سبب استعمال نوامیس و احکام الهی و امتثال اوامر و نواهی خداوند" تجمش تجمش "بازی کردن" تجمش تجمش "مغازله کردن" تجمع تجمع "گرد آمدن جمع شدن" تجمل تجمل "زینت یافتن" تجمل تجمل "اسباب و اثاثه گرانبها داشتن" تجمیع تجمیع "گرد کردن بسیار گرد کردن" تجمیع تجمیع "به نماز جمعه حاضر شدن" تجمیع تجمیع گردآوری تجمیل تجمیل "زینت دادن آراستن" تجن تجن "نهری که از رود جدا کنند" تجن تجن "نام رودی در مازندران" تجنب تجنب "دوری جستن دوری کردن" تجنن تجنن "دیوانگی ورزیدن" تجنی تجنی "گناه بستن جنایت نهادن" تجنیب تجنیب "دور کردن پرهیز دادن" تجنیح تجنیح "بال قرار دادن" تجنیح تجنیح "بر دو کف دست تکیه کردن و گشاده داشتن بازو" تجنید تجنید "لشکر آراستن لشکر گرد کردن" تجنیس تجنیس "از جنس هم قرار دادن" تجنیس تجنیس "با چیزی مانند شدن" تجنیس تجنیس "در ریاضی عدد صحیح را هم جنس عدد کسری کردن" تجنیس تجنیس "در علم بدیع از صنایع لفظی است و در آن کوشش می‌شود الفاظی در کلام آورده شود که دارای صورت یکسان و معنای متفاوت باشند" تجهز تجهز "آماده شدن مهیا گشتن" تجهیز تجهیز "آراستن آماده کردن" تجهیز تجهیز "آماده کردن لشکر" تجهیل تجهیل "نادان شمردن" تجوز تجوز "آسان گرفتن آسان فراگرفتن" تجوز تجوز "عفو کردن" تجوز تجوز "سخنی به مجاز گفتن" تجوز تجوز "سبک گزاردن ؛ ج تجوزات" تجوع تجوع "گرسنگی کشیدن به خود گرسنگی دادن" تجوهر تجوهر "جوهر داشتن" تجوهر تجوهر "جوهریت حقیقت جوهری اشیاء" تجوهر تجوهر "؛ اشیاء ذاتیات و حقایق جوهری اشیا آن چه جوهریت جوهر به آن بستگی دارد" تجوید تجوید "نیکو کردن" تجوید تجوید "نیک گفتن" تجوید تجوید "علم درست ادا کردن حروف و کلمات قرآن" تجویز تجویز "روا شمردن روا کردن" تجویف تجویف "خالی کردن" تجیر تجیر "حصیر نیی که دور محوطه نصب کنند" تحادث تحادث "هم سخن شدن با هم سخن گفتن ج تحادثات" تحارب تحارب "با هم جنگیدن" تحاسد تحاسد "بر یکدیگر حسد ورزیدن" تحاشی تحاشی "پرهیز کردن خودداری کردن" تحالف تحالف "با هم سوگند خوردن" تحامق تحامق "خود را به نادانی زدن" تحامل تحامل "رنج کار سختی را پذیرفتن" تحامل تحامل "بیش از توان کسی از او کار کشیدن" تحامل تحامل "مشقت رنج" تحامی تحامی "پرهیز کردن خود را نگاه داشتن" تحاور تحاور "با یکدیگر سخن گفتن" تحاویل تحاویل "دگرگون کردن" تحاویل تحاویل "یک سال در میان زراعت کردن" تحاکم تحاکم "با هم به پیش قاضی رفتن" تحبب تحبب "دوستی جستن دوستی ورزیدن" تحبیب تحبیب "دوستی کردن دوست گردانیدن" تحبیر تحبیر "نیکو کردن بیاراستن" تحبیر تحبیر "نیکو نوشتن" تحبیس تحبیس "بند کردن بازداشتن" تحت تحت "زیر پایین" "تحت الامر" تحت_الامر "زیر فرمان تحت امر" "تحت الحفظ" تحت_الحفظ "در حالی که مورد حفاظت نگهبانان است" "تحت الحمایه" تحت_الحمایه "در پناه در حمایت" "تحت الحنک" تحت_الحنک "زیر چانه" "تحت الحنک" تحت_الحنک "بخشی از دستار یا عمامه که پس از گذراندن از زیر چانه به دور سر می‌بندند" "تحت الشعاع" تحت_الشعاع "زیر پرتو" "تحت الشعاع" تحت_الشعاع "اجتماع آفتاب و ماه در یک برج" "تحت الشعاع" تحت_الشعاع "آن چه که بر اثر پیدایش چیزی دیگر از رونق افتاده" "تحت الفظی" تحت_الفظی "ویژگی ترجمه یا معنایی که کلمه به کلمه و بدون توجه به معنای کلی اثری ترجمه یا تفسیر شده‌است" "تحت نظر" تحت_نظر "تحت مراقبت زیرنظر" تحتانی تحتانی "فرودین زیری" تحتم تحتم "لازم گشتن" تحتم تحتم "چیزی را بر خود واجب کردن" تحتم تحتم "شادمانی کردن" تحجب تحجب "در پرده شدن محجوب گشتن" تحجر تحجر "سنگ شدن مانند سنگ سخت شدن" تحجم تحجم "بیرون برآمدن هرچیز" تحجم تحجم "حجامت کردن" تحجم تحجم "برآمدن پستان" تحجیب تحجیب "در پرده کردن بازداشتن" تحدب تحدب "گوژ شدن" تحدب تحدب "برجسته بودن" تحدب تحدب "برجستگی برآمدگی" تفاصح تفاصح "تظاهر به فصیح بودن" تفاصح تفاصح "چرب زبانی" تفاصیل تفاصیل "جِ تفصیل" تفاصیل تفاصیل "شرح و بسط‌ها" تفاصیل تفاصیل "فصل‌های جدا از هم" تفاضل تفاضل "بر یکدیگر برتری جستن" تفاضل تفاضل "برتری فزونی پیشی" تفاضل تفاضل "حاصل تفریق" تفاعل تفاعل "اظهار آن چه در باطن نیست" تفاعل تفاعل "در صرف عربی یکی از باب‌های ثلاثی مزیدفیه" تفاغ تفاغ "قدح شراب" تفال تفال "آب دهن که از اثر مزه چیزی به هم رسد تف" تفالج تفالج "اظهار فالج بودن کردن" تفاله تفاله "باقی مانده میوه و هر چیز دیگری پس از فشردن و گرفتن آبش" تفانی تفانی "یکدیگر را نابود کردن" تفانی تفانی "با هم نیست شدن" تفاهم تفاهم "یکدیگر را فهمیدن" تفاوت تفاوت "از هم جدا و دور شدن فرق و اختلاف دایمی داشتن" تفاوی تفاوی "مساعده دادن به کارگر و زارع" تفت تفت "سبد چوبین که در آن میوه جا دهند" تفتان تفتان "هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش" تفتان تفتان "قسمی از نان ؛ تافتون" تفتت تفتت "ریز ریز شدن" تفتح تفتح "گشوده شدن باز شدن" تفتق تفتق "شکافتن شکاف خوردن کفتن کافتن" تفتق تفتق "شکافتگی ؛ ج تفتقات" تفتن تفتن "گرم شدن خشمناک گردیدن" تفتن تفتن "گداخته شدن در آتش" تفته تفته تابیده تفته تفته "تار عنکبوت" تفتی تفتی "باز ایستادن دختر از لهو و بازی با کودکان" تفتی تفتی "جوانمردی نمودن" تفتی تفتی "ورزشکار بودن" تفتیت تفتیت "ریز ریز کردن از هم پاشیدن" تفتیت تفتیت "شکسته و ریزه شده" تفتیح تفتیح "باز کردن گشودن" تفتیدن تفتیدن "نک تفتن" تفتیده تفتیده "نک تفته" تفتیر تفتیر "سست گردانیدن" تفتیش تفتیش "تفحص کردن جستجو کردن" تفتیش تفتیش "بازرسی پژوهش ؛ عقاید پرس و جو درباره عقاید دینی و سیاسی مردم برای شناسایی مخالفان ؛ بدنی الف گشتن لباس و بدن کسی ب بازرسی بدنی" تفتیق تفتیق "کهنه شدن شکافتن دریدن" تفتین تفتین "آشوب کردن فتنه انداختن" تفتیک تفتیک "از هم جدا کردن" تفتیک تفتیک "جدا کردن پنبه از دانه" تفجر تفجر "روان شدن" تفجر تفجر "دمیدن صبح" تفجر تفجر "جوانمردی کردن" تفجع تفجع "دردمند شدن" تفجیر تفجیر "روان کردن گشوده کردن آب بدوانیدن ؛ ج تفجیرات" تفحص تفحص "جستجو کردن تحقیق کردن" تفخر تفخر "بزرگی کردن" تفخیم تفخیم "بزرگ داشتن بزرگ گردانیدن" تفدیه تفدیه "فدیه دادن" تفرث تفرث "شوریدن دل زن باردار" تفرج تفرج "از تنگی و دشواری بیرون آمدن" تفرج تفرج "گردش سیر" تفرجگاه تفرجگاه "گردشگاه جای تفرج" تفرد تفرد "یگانه بودن تنها شدن" تفرس تفرس "با هوشیاری دریافتن و فهمیدن" تفرع تفرع "شاخه شاخه شدن" تفرعن تفرعن "مانند فرعون متکبر و ستمکار بودن" تفرعن تفرعن "ستمکار گردیدن" تفرعن تفرعن "خودپرستی تکبر" تفرغ تفرغ "فارغ شدن از کاری" تفرغ تفرغ "در کاری جدیت کردن" تفرق تفرق "پراکنده شدن جدا شدن" تفرقه تفرقه "پراکندن جدایی انداختن" تفریج تفریج گشودن تفریج تفریج "برطرف کردن اندوه" تفریج تفریج "پیر شدن" تفریح تفریح "شادمانی نمودن" تفریح تفریح "شادمان ساختن" "تفریح گاه" تفریح_گاه "محل تفریح گردش گاه" تفریحات تفریحات "جِ تفریح ؛ سالم تفریحی که به سلامت شخص یا ارزش‌های اخلاقی جامعه زیان نرساند" تفرید تفرید "یگانه کردن" تفرید تفرید "گوشه گزینی" تفریض تفریض "واجب گردانیدن چیزی" تفریض تفریض "جداجدا کردن" تفریض تفریض "رخنه نمودن" تفریض تفریض "آشکار نمودن" تفریط تفریط "کوتاهی کردن ضایع کردن" تفریغ تفریغ "خالی کردن ظرف از آنچه در آن است" تفریغ تفریغ "پرداختن و فراغت از کاری" تفریق تفریق "جدا کردن" تفریق تفریق "کم کردن عدد کوچکتر از بزرگتر" تفریق تفریق جدایی تفریق تفریق کاهش تفزع تفزع ترسیدن تفس تفس گرمی تفسان تفسان "چیزی که از گرمی آفتاب یا آتش داغ شده باشد" تفسره تفسره "پیشاب بیمار که پزشک از آزمایش آن پی به بیماری می‌برد" تفسه تفسه "لکه سیاهی که روی چهره پیدا شود" تفسه تفسه "خواستن هر چیزی ویار" تفسه تفسه "اندوه و بی تابی" تفسید تفسید "تباه کردن" تفسیدن تفسیدن "گرم شدن از تف آتش یا آفتاب" تفسیده تفسیده "گرم شده گداخته" تفسیر تفسیر "شرح کردن بیان کردن" تفسیر تفسیر گزارش تفسیر تفسیر "بیان و تشریح معنی و لفظ آیات قرآن ؛ به رأی الف تفسیر قرآن براساس ذوق و نظر شخصی و نه حقایق آن ب تفسیر سخن یا امری مطابق میل خود" تفسیق تفسیق "فاسق شمردن" تفسیله تفسیله "نوعی پارچه ابریشمی که از آن جامه و غیره دوزند" تفش تفش "سرزنش طعنه" تفشه تفشه "طعنه سرزنش" تفصی تفصی "از تنگی و دشواری رها شدن" تفصی تفصی "درباره چیزی کنجکاوی کردن" تفصیل تفصیل "جدا کردن فصل فصل کردن" تفصیل تفصیل "شرح دادن" تفصیله تفصیله "قطعه‌ای پارچه" تفصیله تفصیله "برشی از جامه" زنندگی زنندگی زشتی زنهار زنهار "نک زینهار" زنهاری زنهاری "کسی که امان و پناه بخواهد" زنودن زنودن زنوییدن زنویه زنویه "زوزه کشیدن سگ" زنوییدن زنوییدن "زوزه کشیدن سگ" زنگ زنگ "اکسید آهن ماده‌ای سبز رنگ که در اثر ترکیب اکسیژن و آهن بوجود می‌آید" زنگ زنگ "پرتو ماه و آفتاب" زنگ زنگ "زنگی سیاه پوست" زنگ زنگ "کنایه از غم اندوه شب تیرگی" "زنگ تفریح" زنگ_تفریح "فاصله کوتاه پس از پایان یک جلسه درس که به شاگردان امکان می‌دهد از کلاس بیرون بروند و به بازی یا استراحت پردازند" "زنگ زدن" زنگ_زدن "زنگار گرفتن فلز و آیینه و مانند آن" زنگار زنگار "زنگ فلزات آیینه و جز آن" زنگاری زنگاری سبزرنگ زنگدار زنگدار "طنین دار" زنگدان زنگدان جلاجل زنگل زنگل زنگوله زنگلیچه زنگلیچه "زنگ خرد جرس کوچک" زنگوله زنگوله "زنگ‌های کوچک که به گردن چهارپایان آویزند" زنگی زنگی "سیاه پوست" "زنگی مزاج" زنگی_مزاج "کسی که همواره شاد و خوشحال باشد" زنگیچه زنگیچه "مرفق ابتدای ساعد و دست" زنیان زنیان "ژنیان زینان زینیان تخمی است که آن را بر روی خمیر نان پاشند؛ نانخواه" زنینه زنینه "زن امرأه" زنیکه زنیکه "زنکه برای تحقیر و توهین زن گویند" زه زه "چله کمان" "زه بند" زه_بند "نوعی گردن بند" "زه زدن" زه_زدن "از پا درآمدن از میدان به در رفتن" "زه کردن" زه_کردن "آبستن کردن" "زه کشی" زه_کشی "خشکاندن آب زمین" "زه کشیدن" زه_کشیدن "کشیدن زه کمان" "زه کشیدن" زه_کشیدن "سخت شدن جراحت تیر کشیدن عضلات" "زه گرفته" زه_گرفته "آبستن شده بار گرفته" "زه گرفته" زه_گرفته "زمینی که شایستگی کشت و زرع پیدا کرده" زهاب زهاب "آبی که از شکاف سنگ یا چشمه تراوش کند" زهاب زهاب "چشمه جوشان" زهاد زهاد "جِ زاهد؛ پارسایان" زهادت زهادت "زهد ورزیدن رغبت نکردن به دنیا" زهادت زهادت "بی میلی به جهان پرهیزگاری پارسایی" زهار زهار "آلت تناسلی مرد یا زن و حوالی آن که موی از آن روید شرمگاه" زهازه زهازه "از ادات تحسین به معنای آفرین" زهتاب زهتاب "کسی که شغلش تابیدن زه و تهیه کردن رشته تافته از روده گوسفند و حیوانات دیگر است" زهد زهد پرهیزکاری زهدان زهدان "بچه دان" "زهدان نهادن" زهدان_نهادن "کنایه از عاجز شدن در جنگ" زهر زهر "شکوفه درخت و گیاه ج ازهار زهور" زهرآگین زهرآگین زهرآلود زهرا زهرا "مؤنث ازهر درخشنده درخشنده روی" زهراب زهراب "آب زهرآلود" زهراب زهراب "مایه‌ای که شیر را پنیر کند" زهرابه زهرابه "سمی که از میکرب‌ها ترشح شود" زهرباد زهرباد دیفتری زهربار زهربار "کشنده مهلک" زهرخند زهرخند "خنده‌ای که از روی خشم کنند" زهره زهره "واحد زهر؛ یک شکوفه" "زهره باختن" زهره_باختن "بسیار ترسیدن" "زهره داشتن" زهره_داشتن "دل و جرأت داشتن" "زهره رخ" زهره_رخ "دارای چهره‌ای مانند زهره ناهید رخسار زهره جبین" "زهره ساز" زهره_ساز "خوش خوان" "زهره طبع" زهره_طبع "خوش منش" زهرچشم زهرچشم "نگاهی که از روی خشم و غضب کنند" زهزاد زهزاد "زن و فرزند نسل فرزند" زهم زهم "بوی بد گند" زهمت زهمت "باد گنده بوی ریم و چربش بوی گوشت چرب متعفن" زهه زهه "به دست آوردن نتیجه از درآمیختن نر و ماده ؛ نتاج تخم گیری" "عکس العمل" عکس_العمل واکنش قلقلی قلقلی "گرد مدور" قلقچی قلقچی "نوکر خدمتکار" قلل قلل "جِ قله" قلم قلم "هر ابزاری که با آن بنویسند" قلم قلم "نی تراشیده که با آن بنویسند ؛ به تخم چشم زدن کنایه از کار نویسندگی یا قلم زنی کردن" "قلم برگرفتن" قلم_برگرفتن "کنایه از باج و خراج نگرفتن" "قلم بندی" قلم_بندی "عمل قلم بند و آن تهیه و ساختن قلم مو برای انواع نقاشی‌ها است" "قلم تراش" قلم_تراش "چاقوی کوچک جیبی جهت تراشیدن قلم" "قلم دادن" قلم_دادن "به حساب آوردن به شمار آوردن" "قلم در کشیدن" قلم_در_کشیدن "باطل گردانیدن" "قلم زده" قلم_زده "نوشته مکتوب" "قلم زده" قلم_زده منقش "قلم زده" قلم_زده "فلزی که روی آن قلمزنی شده باشد" "قلم مو" قلم_مو "قلم مودار مخصوص رنگ روغن که نقاشان به کار برند و آن انواع مختلف دارد" "قلم نی" قلم_نی "قلمی که از ساقه نی تراشند و برای خوش نویسی به کار برند" "قلم کردن" قلم_کردن "بریدن قطع کردن" قلماش قلماش "هرزه بی معنی" قلمداد قلمداد "محسوب به شمار" قلمدوش قلمدوش "سوار کردن بر شانه غلندوش" قلمرو قلمرو "مملکت حوزه فرمانروایی حوزه عمل" قلمزن قلمزن "کاتب نویسنده" قلمزنی قلمزنی "عمل و شغل قلمزن" قلمزنی قلمزنی "نویسندگی کتابت" قلمزنی قلمزنی نقاشی قلمزنی قلمزنی "یکی از هنرهای زیباست و آن ایجاد نقوش جانوران گیاهان و طرح‌های مختلف است به روی نقره ورشو یا فلز دیگر" قلمستان قلمستان "زمینی که در آن قلمه‌های درخت را کارند تا از چوب آن‌ها بعداً استفاده کنند" قلمفرسایی قلمفرسایی "طول و تفصیل دادن به مطلبی در نوشتن نویسندگی" قلمه قلمه نهال قلمکار قلمکار "پارچه‌ای که با آلات چوبی دستی روی آن نقش و نگار چاپ کرده باشند" قلمی قلمی "منسوب به قلم" قلمی قلمی "نوشته محرر" قلمی قلمی "لاغر نازک" قلنبه قلنبه "نک غلمبه" قلندر قلندر "شخص مجرد و بی قید" قلندر قلندر درویش قلنسوه قلنسوه "کلاه دراز ج قلانس قلانیس" قله قله "سبوی بزرگ" قلوب قلوب "جِ قلب ؛ دل‌ها" قلوه قلوه کلیه "قلوه سنگ" قلوه_سنگ "سنگ‌های کم و بیش درشت که از ریگ درشت تر ولی از قطعه سنگ کوچک ترند" "قلوه سنگ" قلوه_سنگ "قطعه‌ای سنگ نتراشیده" قلپ قلپ "جرعه مقدار آب یا هر مایعی که یک بار در دهان جا شود" قلچماق قلچماق "نیرومند قوی" قلک قلک "غلک ظرفی که کودکان پول خود رادر آن اندازند جمع کنند" قلیا قلیا "شخار؛ ماده‌ای که از اِشنان گرفته می‌شود و از آن در صابون سازی استفاده می‌کنند" قلیان قلیان "وسیله‌ای برای دود کردن تنباکو" "قلیج زدن" قلیج_زدن "حقه زدن و فریب دادن" قلیل قلیل "کم اندک" قلیل قلیل "نادر کمیاب" قلیه قلیه "پاره‌ای گوشت قطعه‌ای گوشت" قلیه قلیه "حبوبات و سبزی" قلیچ قلیچ "قیلیچ شمشیر" قمار قمار "هر نوع بازی که در آن پولی برده یا باخته شود" قماش قماش "خرده ریز از هر چیزی" قماش قماش "رخت کالا اسباب خانه" قماش قماش "در فارسی پارچه پارچه نخی" قماط قماط "ریسمانی که با آن دست و پای گوسفند را بندند" قماط قماط "پارچه عریضی که کودک را بدان پیچند" قمبل قمبل "کفل سرین" قمح قمح گندم قمحدوه قمحدوه "استخوانی است فرد که در وسط و پشت سر واقع است و شکل آن مانند صدف است سطح قدامی آن گود و در دو طرف آن چهار فرورفتگی است" قمر قمر "ماه ج اقمار ؛ در عقرب بودن کنایه از بد یا آشفته بودن وضع" قمراء قمراء "مؤنث اقمر سفید مایل به تیره" قمراء قمراء ماهتاب قمران قمران "تثنیه قمر ماه و آفتاب" قمره قمره قمارخانه قمره قمره "آخرین بازی نرد است که کسی بر سر خود یا یکی از اعضای خویش بسته باشد دست خون" قمرون قمرون "ملخ دریایی جرادالبحر اربیان روبیان" قمری قمری "منسوب به قمر ماهی ؛ سال سالی که طبق دوازده ماه قمری حساب شود" قمصور قمصور "خراب ویران" قمطر قمطر "صندوقی که در آن کتاب را حفظ کنند" قمطر قمطر "آوند شکر و نبات" قمطر قمطر "چوبی که به شکل قید پای مجرمان را در آن بند کنند" قمطر قمطر "مرد کوتاه" قمطره قمطره "صندوقی که در آن کتاب یا عطریات نگهدارند" قمطریر قمطریر "سخت شدید" قمع قمع "سرکوب کردن خوار کردن" قمقمام قمقمام "بزرگ و مهتر قوم" قمقمام قمقمام "امر عظیم عدد بسیار" قمقمه قمقمه "ظرف آب مسافرتی" قمل قمل شپش قمه قمه "سلاحی دو دَم شبیه شمشیر اما کوچکتر از آن" قمپز قمپز "غُنپز غُمپز؛ لاف و گزاف ادعا فخر" قمچی قمچی "تازیانه شلاق" قمیز قمیز "نوعی شیر ترش که به جای مسکر می‌خورده‌اند" قمیز قمیز "پیاله ساغر جام" "باج بگیر" باج_بگیر "باج گیر کسی که به سبب زور و نفوذ خود از دکان دارها و غیره وجوهی اخذ کند" "باج خانه" باج_خانه "گمرک محل گرفتن باج" "باج سبیل" باج_سبیل "با زور و قلدری و به ناحق پول و وجه یا جنس و امثال آن از کسی گرفتن و آن غالباً با گرفتن و دادن استعمال شود" باجربزه باجربزه "لایق شایسته با قدرت مدیر" باجناق باجناق "باجناغ دو مردی که با دو خواهر ازدواج کرده باشند هم ریش" باجه باجه "دریچه روزنه بزرگ گیشه" باجه باجه "جایگاه مخصوص فروش بلیط و یا دادن پول در بانک و پاکت‌های سفارشی در پست خانه و غیره" باجی باجی "خواهر همشیره" باجی باجی "زنی ناشناس" باجی باجی خادمه باحال باحال "شوخ و سرزنده دل چسب شاداب" باحث باحث "بحث کننده جوینده" باحجاب باحجاب "دارای پوشش اسلامی" باحفاظ باحفاظ "با شرم باحیا" باحور باحور "بخاری را گویند که در هوای گرم از زمین برخیزد گرمای سخت" باحورا باحورا "شدت حرارت در تموز است" باحوصله باحوصله "شکیبا باصبر" باحیثیت باحیثیت "باآبرو محترم باشخصیت مق بی حیثیت" باخبر باخبر "آگاه مطلع مق بی خبر" باختر باختر مغرب باختن باختن "مغلوب شدن در قمار یا بازی" باختن باختن "از بین رفتن تمام یا بخشی از مال" باختن باختن بخشیدن باختن باختن "از شدت ترس یا نگرانی سُست شدن گیج شدن" باختن باختن "چرخ دادن ؛قافیه را اشتباه کردن در غلط افتادن" باخته باخته "مغلوب در بازی" باخته باخته "شکست خورده در جنگ" باخته باخته "آن چه در قمار ببازند ؛ پاک کسی که همه دار و ندار خود را باخته و دارایی خود را از دست داده باشد" باخدا باخدا "مؤمن باتقوا خداشناس" باخرز باخرز "مقامی از موسیقی" باخل باخل "گرسنه چشم تنگ چشم" باخه باخه "لاک پشت سنگ پشت" باد باد "وزشی که در اثر جابجا شدن هوای گرم و سرد بوجود می‌آید" باد باد "یکی از چهار عنصر نزد قدما" باد باد "غرور خودبینی" باد باد "هدر بیهوده" باد باد "ورم پف کردگی" باد باد "هیچ پوچ" باد باد "آه و ناله ؛ به آستین کسی کردن کنایه از کسی را تحریک کردن کسی را تشجیع کردن ؛ به پیمانه پیمودن کنایه از کار بیهوده انجام دادن ؛ خوردن و کف ریدن کنایه از گرسنگی کشیدن هیچ نخوردن" "باد آبله" باد_آبله "آبله هلاک کننده" "باد آورد" باد_آورد "گیاهی است خاردار و سفید رنگ با ساقه راست و برگ‌های بزرگ پوشیده از تار و گل‌های سفید سرخ یا بنفش" "باد آورد" باد_آورد "نوایی است از موسیقی" "باد آوردن" باد_آوردن "ورم کردن" "باد آورده" باد_آورده "چیزی که بدون رنج به دست آمده باشد" "باد به دست" باد_به_دست "محروم بدبخت" "باد به دست" باد_به_دست "آدم بیهوده کار" "باد بودن" باد_بودن "هیچ بودن پوچ بودن" "باد خان" باد_خان "بادخانه بادگیر گذرگاه باد" "باد دادن" باد_دادن "از دست دادن از دست رفتن" "باد دادن" باد_دادن "در معرض باد گذاشتن" "باد روزه" باد_روزه "هر روزه" "باد سنجیدن" باد_سنجیدن "کار بیهوده کردن" "باد شرطه" باد_شرطه "باد مساعد برای کشتیرانی" "باد شمال" باد_شمال "باد صبا صبا" "باد عقیم" باد_عقیم "بادی که برای هلاک قوم عاد فرستاده شد" "باد نشسته" باد_نشسته "کسی که غرور و تکبر از سرش به در رفته" "باد نوروز" باد_نوروز "لحنی از موسیقی قدیم" "باد و بروت" باد_و_بروت "غرور خودنمایی" "باد و بود" باد_و_بود "مجازاً به معنای تکبر و خودبینی" "باد و بود" باد_و_بود "هستی و لوازم آن" "باد کردن" باد_کردن "باد زدن" "باد کردن" باد_کردن "فخر فروختن فیس کردن" "باد کردن" باد_کردن "به فروش نرفتن کالا و ماندن روی دست صاحبش" "باد کردن" باد_کردن "کسی را به کاری صعب برانگیختن تیر کردن" "باد کردن" باد_کردن "محو ک ردن" "باد کردن" باد_کردن "دمیدن در سازهای بادی و به صدا درآوردن آن‌ها" "باد گرفته" باد_گرفته "متکبر مغرور" "باد گشتن" باد_گشتن "هدر رفتن برباد رفتن" بادآس بادآس "آسیاب بادی" بادآهنج بادآهنج "دریچه روزنه دریچه‌ای که برای وزیدن باد باز کنند بادآهنگ نیز گویند" بادآهنگ بادآهنگ "صوت ونقش خوانندگی و گویندگی" بادآهنگ بادآهنگ "انعکاس صدا بادآهنج نیز گویند" بادآور بادآور "هر خوراکی که نفخ آورد" باداباد باداباد "شدنی می‌شود هر چه باید بشود می‌شود علی الله" بادافراه بادافراه "جزا کیفر بدی" بادام بادام "درخت یا درختچه‌ای از تیره گل سرخیان با میوه‌ای که تازه اش سبز و کرکدار است ولی به تدریج پوستش سخت می‌شود که مغز آن شیرین خوراکی و روغن دار است" بادامه بادامه "پیله ابریشم" بادامه بادامه "هر جنس گرانبها و نفیس" بادانگیز بادانگیز "غرورآور تکبرآور" بادبادک بادبادک "بازیچه‌ای با یک چارچوب سبک و پوششی نازک از کاغذ یا ماده دیگر که به رنگ‌ها و شکل‌های گوناگون می‌سازند گاه دنباله‌ای از حلقه‌های کاغذ رنگی بر آن می‌چسبانند یک سرش را به ریسمان بلندی می‌بندند و در هوای بادی به پرواز درمی آورند" بادبان بادبان "پارچه‌ای که به دکل کشتی بندند تا با وزیدن باد کشتی به حرکت درآید شراع" بادبان بادبان "آستین گریبان قبا" بادبان بادبان "کنایه از آدم سبکسری که با مردم موأنست کند" بادبان بادبان "پیاله ساغر" بادبان بادبان "پس و پیش گریبان" بادبانه بادبانه "سایه بان" بادبر بادبر "لاف زن" بادبره بادبره "روز بیست و دوُم بهمن ماه" بزغسمه بزغسمه جلبک بزغه بزغه "چلپاسه مارمولک" بزم بزم "جشن و طرب و مهمانی" "بزم آرا" بزم_آرا "آن که مجلس عیش و مهمانی را آرایش می‌کند بزم آراینده" بزماورد بزماورد "غذای حاضری ساندویچ" بزمجه بزمجه سوسمار بزمرغ بزمرغ "پرنده‌ای از راسته دوندگان جزو تیره کازوآرها که وضع و شکل ظاهر آن کاملاً شبیه شترمرغ است ولی قد وی کمی از شترمرغ کوتاه تر و گردنش مخصوصاً از گردن شترمرغ قصیرتر است ساق پای وی نیز از ساق پای شترمرغ کوتاه تر می‌باشد" بزمگاه بزمگاه "مجلس شراب و جشن و جای عیش و شادمانی و ضیاف خانه" بژهان بژهان "پژهان صفتی است در آدمی که خوبی دیگران را برای خود نیز خواهد و این صفت برخلاف حسد ممدوح است چه حسود صفات خوب دیگران را فقط از برای خود خواهد اما بژهان چنین نیست غبطه" بژکم بژکم "منع بازداشت" بژکم بژکم "بازدارنده مانع" بژکول بژکول بشکول بژکول بژکول "مرد قوی هیکل و جلد" بژکول بژکول رنجکش بژکول بژکول "حریص در کارها" بک بک "قورباغه وزغ" بک بک گریزگاه بک بک "جنگل بیشه" بک بک "دشت غیر مزروع" بک بک "خیار دشتی" "بک هند" بک_هند "ضربه‌ای که به توپ با پشت راکت در بازی‌هایی چون تنیس و تنیس روی میز زده می‌شود" "بک ولک" بک_ولک "پک و لک" "بک ولک" بک_ولک "ناهموار درشت" "بک ولک" بک_ولک "بی عقلی" "بک ولک" بک_ولک "بی هنری" بکاء بکاء گریستن بکاء بکاء گریه "بکار آمده" بکار_آمده "کار کرده با تجربه" "بکار آمده" بکار_آمده "به درد بخور" بکارت بکارت "دوشیزه بودن" بکارت بکارت دختری بکارت بکارت تازگی بکبکه بکبکه "نان خورشی که از کشک و روغن آمیخته سازند" بکبکه بکبکه "فساد کننده" بکبکه بکبکه "در عربی به معنی ازدحام رفت و آمد" بکتاش بکتاش "هر یک از خادمان یک امیر" بکتاش بکتاش "بزرگ ایل و طایفه" بکتر بکتر "زره لباس جنگی ساخته شده از آهن و فولاد" بکر بکر "دختر دوشیزه" بکر بکر "تازه دست نخورده" بکر بکر "اندیشه نو" بکره بکره "بامداد پگاه پگاه" بکسل بکسل "عمل یا فرایند یدک کشیدن یک وسیله نقلیه با وسیله نقلیه دیگر" بکسور بکسور "مشت زن" بکلی بکلی "کلاً تماماً" بکم بکم "نک بقم" بکنک بکنک "حیوان دم بریده" بکور بکور "پگاه خاستن" بکور بکور "بامداد رفتن" بکور بکور "بامداد کردن" بکور بکور "پگاه خیزی سحرخیزی" بگاه بگاه "به وقت به موقع" بگاه بگاه "صبح زود هنگام فجر" بگشن بگشن نَرخواه بگماز بگماز "شراب باده" بگماز بگماز "پیاله شراب" بگماز بگماز "باده گساری" "بگماز کردن" بگماز_کردن "مجلس شراب داشتن" "بگماز کردن" بگماز_کردن "مهمانی دادن" بگنی بگنی "شرابی که از برنج و ارزن و جو و مانند آنها سازند" بگوبخند بگوبخند "گفتگوی همراه با شوخی و خنده" بگومگو بگومگو "گفتگوی همراه با خشم جر و بحث" بگونیا بگونیا "گیاهی است زینتی دارای گل‌های زیبای سرخ یا سفید یا صورتی این گیاه اصلش از آمریکای مرکزی است و در حدود گونه از آن شناخته شده‌است" "بگیر بگیر" بگیر_بگیر "بازداشت عده‌ای از مردم توقیف افراد بسیار" بی بی "نشانه نفی و سلب که بر سر اسم درآید و کلمه را صفت سازد بی کار بی چاره" بی بی "گاه بر سر اسم درآید و قید مرکب سازد بی شک بی گفت و گو" "بی آلایش" بی_آلایش "خالص و پاک" "بی آلایش" بی_آلایش "مجازاً صاف و ساده بی ریا" "بی اختیار" بی_اختیار "بی اراده" "بی اختیار" بی_اختیار "بدون فکر و تصمیم قبلی" "بی ادب" بی_ادب "بی دانش" "بی ادب" بی_ادب "بی تربیت" "بی ادب" بی_ادب "گستاخ جسور" "بی اندام" بی_اندام "نامتناسب ناموزون" "بی انصاف" بی_انصاف "آن که از راه عدالت منحرف گردد" "بی انصاف" بی_انصاف "ظالم ستمکار بیدادگر" "بی انضباط" بی_انضباط "آن که در هیچ چیز نظم ندارد" "بی انضباط" بی_انضباط "بی عصمت بی تربیت بی نظم" "بی باک" بی_باک "بی ترس دلاور" "بی برگ" بی_برگ "بینوا فقیر" "بی برگی" بی_برگی "فقر نیازمندی" "بی بضاعت" بی_بضاعت "تهیدست کم سرمایه" "بی بند و بار" بی_بند_و_بار "لاابالی بی قید" "بی بها" بی_بها "بی ارزش بی قیمت" "بی بها" بی_بها "پُربها گرانبها آنقدر که نتوان برایش قیمتی تعیین کرد" "بی بی" بی_بی کدبانو "بی بی" بی_بی مادربزرگ "بی بی" بی_بی "از خال‌های ورق که میان شاه و سرباز جای دارد" "بی تا" بی_تا "بی مانند بی نظیر" "بی جهت" بی_جهت "بی سبب بدون دلیل بی علت" "بی جهت" بی_جهت بیهوده "بی جگر" بی_جگر ترسو "بی جگر" بی_جگر "بدون رنج و زحمت" "بی حد" بی_حد "بی اندازه بی شمار" "بی حد" بی_حد "بی کران غیرمحدود" "بی حساب" بی_حساب "بی اندازه" "بی حمیت" بی_حمیت "بی غیرت" "بی خطر" بی_خطر "بدون آسیب" "بی خطر" بی_خطر "بی ارزش" "بی خود" بی_خود "بی هوش بی حال" "بی خود" بی_خود "بی اختیار بلااراده" "بی خود" بی_خود شوریده "بی خود" بی_خود "بیهوده بی فایده" "بی خیال" بی_خیال "بی فکر بی اندیشه" "بی خیال" بی_خیال غافل "بی خیال" بی_خیال "بی غم لاقید" "بی درنگ" بی_درنگ "بی تأمل فوراً" "بی دریغ" بی_دریغ "بی مضایقه" "بی دریغ" بی_دریغ "بدون ملاحظه و خودداری" "بی دست و پا" بی_دست_و_پا "مجازاً فاقد زیرکی ی ا ورزیدگی لازم برای کار و فعالیت دست و پاچلفتی" تاخ تاخ "نک تاغ" تاخت تاخت "دویدن اسب" تاخت تاخت "دو دویدن" تاخت تاخت "حمله کردن هجوم آوردن ؛ و تالان تاخت و تاز و غارت" "تاخت زدن" تاخت_زدن "مبادله کردن چیزی با چیز دیگر" "تاخت کردن" تاخت_کردن "دویدن تازیدن" "تاخت کردن" تاخت_کردن "دواندن اسب" تاختن تاختن "تند رفتن دویدن" تاختن تاختن "هجوم کردن" تاختن تاختن "غارت کردن" تاخته تاخته دویده تاخته تاخته "غارت شده" تاختگاه تاختگاه "جایی برای تمرین اسب سواری" تاختگاه تاختگاه "خطی که اسب‌های دونده در اسب دوانی در آن می‌دوند" تاخیره تاخیره "بخت طالع سرنوشت" تار تار "رشته نخ" تار تار "یکی از سازهای ایرانی با یک کاسه پنج تار و دسته‌ای بلند" "تار شدن" تار_شدن "تیره شدن تاریک گشتن" "تار و تنبک" تار_و_تنبک "تار همراه تنبک" "تار و تنبک" تار_و_تنبک "آلات ضرب و نوازندگی" "تار و تور" تار_و_تور "بسیار تیره" "تار و تور" تار_و_تور "ذره ذره ریزه ریزه" "تار و مار" تار_و_مار "تال و مال پراکنده از هم پاشیده" "تار و مار شدن" تار_و_مار_شدن "از هم پاشیده شدن" "تار و پود" تار_و_پود "تارهای طول و عرض پارچه" "تار و پود" تار_و_پود "اساس و پایه هر چیز" تارا تارا ستاره تارات تارات "جِ تاره ؛ دفعات بارها" تاراج تاراج "غارت چپاول" تاراج تاراج "یغما کردن" تاراجگر تاراجگر "غارتگر یغماگر" تاراجیدن تاراجیدن "نک تاراج" تاران تاران "تار تاریک" تاراندن تاراندن "دور کردن" تاراندن تاراندن ترسانیدن تارانده تارانده "پراکنده متفرق" تارانده تارانده "دور کرده" تارانده تارانده ترسانیده تاراننده تاراننده "دور کننده" تاراننده تاراننده ترساننده تارانیدن تارانیدن "نک تاراندن" تاربام تاربام "صبح زود که هنوز هوا تاریک باشد" تارتار تارتار "پاره پاره ریزه ریزه" تارتن تارتن بافنده تارتن تارتن عنکبوت تارتن تارتن "کرم ابریشم" تارس تارس "مرد با سپر سپردار" تارم تارم "خانه چوبین" تارم تارم "چوب بست که برای انگور و دیگر گیاهان رونده درست کنند" تارمی تارمی "نرده‌ای از چوب یا آهن که جلو باغ یا ایوان سازند" تارمیغ تارمیغ "بخاری که در زمستان بر روی هوا پدید آید و مانند دودی شود و اطراف را تیره و تاریک سازد تمن ماغ میغ و نژم نیز گویند" تاره تاره "دفعه مرتبه مره ج تارات" تارو تارو "کنه که بر گاو و دیگر جانوران چسبد" تارون تارون "تاران تیره و تاریک تاری" تارک تارک "فرق سر میان سر آدمی" تارک تارک کلاهخود "تارک نشین" تارک_نشین "بالانشین بلندپایه والامقام" تاری تاری "کژی نادرستی" تاری تاری گمراهی تاریخ تاریخ "زمان چیزی را معین کردن" تاریخ تاریخ "عددی که زمان را نشان بدهد" تاریخ تاریخ "سرگذشت‌ها و حوادث پیشینیان ج تواریخ ؛ باستان درباره ادواری از ازمنه بسیار قدیم بحث می‌کند و تا انقراض امپراتوری روم غربی به سال م خاتمه می‌یابد ؛ قرون وسطی درباره ادواری بحث می‌کند که مابین تاریخ قدیم و تاریخ جدید قرار دارد ؛ جدید از زمان کشف قاره امریکا آغاز می‌شود ؛ معاصر از حوادث زمان ما یا منسوب به ازمنه‌ای که هنوز شواهد و آثار آن موجود است بحث می‌کند" "تاریخ جلالی" تاریخ_جلالی "منسوب به ملکشاه سلجوقی است که در زمان وی وضع شده و سرآغاز آن سالِ ه ق / م می‌باشد از این تاریخ به بعد نوروز که زمان معینی نداشته ثابت گردیده روز اول سال قرار گرفت که به نوروز سلطانی معروف شد" "تاریخ رومی" تاریخ_رومی "تاریخ اسکندر؛ تاریخی که مبدأ آن سال پیش از میلاد است" "تاریخ میلادی" تاریخ_میلادی "تاریخی که زمان شروع آن تولد حضرت عیسی می‌باشد" "تاریخ هجری" تاریخ_هجری "تاریخی که مبدأ آن سال هجرت حضرت محمد از مکه به مدینه می‌باشد که برابر با سال میلادی است" تاریخچه تاریخچه "تاریخ کوتاه و مختصر" تاریخی تاریخی "قدیمی بسیار قدیمی" تاریخی تاریخی "سزاوار ثبت شدن در تاریخ" تاریک تاریک "تیره تار" تاریک تاریک سیاه "تاریک خانه" تاریک_خانه "اتاق ویژه‌ای در عکاسی برای ظاهر کردن فیلم" "تاریک دل" تاریک_دل "سیاه دل بدذات" "تاریک و روشن" تاریک_و_روشن "دارای روشنایی اندک" تاریکا تاریکا "تاریکی ظلمت" تاریکان تاریکان "به هنگام تاریکی" تاریکی تاریکی "تیرگی سیاهی" تاریکی تاریکی "گرفتگی چهره در اثر خشم یا اندوه" تاریکی تاریکی "جهل نادانی بی خبری" تاریکی تاریکی آشفتگی تاز تاز "امرد مخنث" تاز تاز "فرومایه سفله" تاز تاز "محبوب معشوق" تازان تازان "در حال تاختن" تازان تازان "به تاخت باسرعت" تازاندن تازاندن "دواندن تاختن" تازانده تازانده "دوانیده دوانده" تازانه تازانه "شلاق تازیانه" تازانیدن تازانیدن "دواندن دوانیدن" تضافن تضافن "به هم یاری رساندن" تضامن تضامن "ضامن یکدیگر شدن" تضجر تضجر "اظهار آزردگی کردن از اندوه" تضحیه تضحیه "قربانی کردن گوسفند شتر و مانند آن" تضحیه تضحیه "غذا دادن به کسی هنگام چاشت" تضرر تضرر "زیان دیدن" تضرع تضرع "زاری کردن" تضرع تضرع "التماس کردن" تضرم تضرم "شعله ور شدن آتش" تضرم تضرم "برافروخته شدن از خشم" تضریب تضریب "سخن چینی کردن" تضریب تضریب "فتنه انگیختن" تضریس تضریس "دندانه دار کردن" تضعیف تضعیف "دو برابر کردن" تضعیف تضعیف "ضعیف کردن" تضلیل تضلیل "گمراه کردن" تضمن تضمن "در برداشتن شامل بودن" تضمین تضمین "بر عهده گرفتن تاوان ضمانت کردن" تضمین تضمین "بیتی یا مصراعی که شاعری از شاعر دیگر در شعر خود بیاورد" تضوع تضوع "دمیدن بوی پراکندن" تضییع تضییع "ضایع کردن تباه ساختن" تضییع تضییع "مهمل و بیکار کردن" تضییف تضییف "مهمان داری کردن" تضییق تضییق "تنگ کردن تنگ گرفتن" تطابق تطابق "با هم برابر شدن" تطابق تطابق "همداستان گشتن" تطاول تطاول "گردنکشی کردن" تطاول تطاول "دست درازی کردن و تعدی کردن" تطایر تطایر پریدن تطایر تطایر "پراکنده شدن" تطایر تطایر پرش تطایر تطایر پراکندگی تطبب تطبب "طبابت کردن پزشکی کردن" تطبیق تطبیق "برابر ساختن دو چیز با یکدیگر" تطرق تطرق "راهپیمایی کردن" تطرق تطرق "راه یافتن" تطریب تطریب "به طرب آوردن کسی" تطفل تطفل "طفیلی بودن بدون دعوت همراه کسی به جایی رفتن" تطلیق تطلیق "رها کردن" تطلیق تطلیق "طلاق دادن" تطمیع تطمیع "به طمع انداختن" تطهر تطهر "پاک شدن سرو تن شستن" تطهر تطهر "شست وشو" تطهیر تطهیر "پاک کردن پاکیزه ساختن" تطور تطور "گونه گونه شدن حال به حال شدن" تطوع تطوع "فرمانبرداری کردن" تطوع تطوع "عمل مستحبی انجام دادن" تطوف تطوف "طواف کردن چرخ زدن" تطول تطول "منت نهادن بر کسی" تطول تطول "فزونی جستن" تطویل تطویل "دراز کردن طول دادن" تطیب تطیب "عطر زدن خود را خوشبو کردن" تطیر تطیر "به فال بد گرفتن از پرواز مرغ فال زدن" تطییب تطییب "پاکیزه گردانیدن" تطیین تطیین "به گل اندودن اندود کردن" تظاهر تظاهر "خودنمایی کردن" تظاهر تظاهر "پشت هم شدن یکدیگر را یاری کردن" تظاهرات تظاهرات "جِ تظاهر" تظاهرات تظاهرات "در فارسی به معنای راهپیمایی دسته جمعی" تظرف تظرف "زیرکی نمودن" تظرف تظرف "ظرافت ورزیدن" تظلم تظلم "ستم کشیدن" تظلم تظلم "داد خواستن" تظلیل تظلیل "سایه افکندن سایبان درست کردن" تعاتب تعاتب "از یکدیگر گله کردن به هم پرخاش کردن" تعادل تعادل "با هم برابر شدن" تعادل تعادل برابری تعادل تعادل "هنگامی جسمی در تعادل است که منتجه همه نیروهای وارد بر آن برابر صفر باشد" تعادل تعادل "وضعیتی که شخص در آن حالت مطلوب و طبیعی دارد و در برابر محرک‌ها واکنش طبیعی از خود نشان می‌دهد" تعادل تعادل "کامل نشدن واکنش شیمیایی در اثر پیدایش واکنش معکوس که در پایان دو واکنش با سرعت مساوی انجام می‌گیرد و دستگاه بی تغییر می‌ماند" تعادل تعادل تناسب تعادی تعادی "دشمنی ورزیدن" تعادی تعادی "با هم دویدن" تعادی تعادی "تباه شدن" تعادی تعادی "دور شدن از گروه" تعارض تعارض "متعرض یکدیگر شدن ناسازگاری کردن" تعارف تعارف "خوشامد گفتن" تعارف تعارف "پیشکش دادن" تعارف تعارف "اظهار آشنایی کردن" تعارف تعارف "در فارسی به معنی اغراق در ادای احترام و سپاسگزاری ؛ ِ شاه عبدالعظیمی تعارف ظاهری و غیرواقعی تعارف توخالی" تعاریض تعاریض "سخن را روشن نگفتن" تعاریض تعاریض "به کنایه سخن گفتن" تعاضد تعاضد "به یکدیگر یاری رساندن" تعاطف تعاطف "با یکدیگر مهربانی کردن" تعاطی تعاطی "با هم در امری مشورت کردن" تعاقب تعاقب "از پی هم آمدن" تعاقب تعاقب "کسی را دنبال کردن" تعاقد تعاقد "با هم پیمان بستن" تعال تعال "فعل است به معنای بیا" تعالی تعالی "بلند پایه گردیدن" تعالی تعالی "بلندی برتری" تعالیق تعالیق "جِ تعلیقه" تعامی تعامی "خود را به کوری زدن" تعاند تعاند "عناد ورزیدن" تعانق تعانق "دست در گردن هم انداختن" تعاهد تعاهد "با هم عهد بستن" تعاون تعاون "به هم یاری کردن" تعاونی تعاونی "منسوب و مربوط به تعاون" تعاونی تعاونی "مجموعه‌ای که با کمک اعضای آن و برای تأمین منافع همه اعضا تشکیل می‌شود" تعاویذ تعاویذ "جِ تعویذ" تعب تعب "خستگی رنج ج اتعاب" تعبد تعبد "عبادت کردن" تعبد تعبد "بندگی کردن" تعبس تعبس "ترشروی گردیدن" تعبید تعبید "به بندگی گرفتن کسی را بنده خود کردن" تعبیر تعبیر "به عبارتی مقصود خود را بیان کردن" تعبیر تعبیر "خواب را تفسیر کردن" تعبیه تعبیه "آراستن آماده کردن" تعجب تعجب "به شگفت آمدن" تعجیب تعجیب "به شگفت آوردن به حیرت درآوردن" تعجیز تعجیز "درمانده کردن" تعجیل تعجیل "شتاب کردن" تنویه تنویه "بلندآوازه گردانیدن نام کسی را به نیکی بردن ستودن" تنک تنک "نازک و لطیف" تنک تنک پهن تنکبیز تنکبیز "تنک بیزنده غربال موبیز" تنکر تنکر "ناشناس بودن" تنکر تنکر "به حال زشت و ناخوش درآمدن" تنکه تنکه "قرص رایج از زر و سیم و مس" تنکیر تنکیر "مجهول کردن ناشناس ساختن" تنکیس تنکیس "واژگون کردن سرازیر ساختن" تنکیل تنکیل "عقوبت کردن" تنگ تنگ "لنگه بار عدل جوال" تنگ تنگ "تسمه‌ای که به کمر اسب یا الاغ بندند" تنگ تنگ "آن چه که بدان چیزهایی را تحت فشار قرار دهند مانند قید صحافی" تنگ تنگ "بار حمل" "تنگ آمدن" تنگ_آمدن "خسته شدن درمانده شدن" "تنگ آمدن" تنگ_آمدن "دلگیر شدن" "تنگ آمدن" تنگ_آمدن "نزدیک شدن" "تنگ تنگ" تنگ_تنگ "بار بار بسیار زیاد" "تنگ حال" تنگ_حال "نادار بی بضاعت" "تنگ داشتن" تنگ_داشتن "بر کسی سخت گرفتن" "تنگ سالی" تنگ_سالی "خشک سالی کمیابی و گرانی ارزاق" "تنگ چشم" تنگ_چشم "بخیل ممسک" "تنگ چشمی" تنگ_چشمی "بُخل حسادت" "تنگ کسی گرفتن" تنگ_کسی_گرفتن "احتیاج شدید و فوری به توالت رفتن" "تنگ کلاغ پر" تنگ_کلاغ_پر "آخر شب نزدیکی‌های صبح" تنگاتنگ تنگاتنگ "بسیار نزدیک و بدون فاصله بسیار تنگ" تنگان تنگان "طبق چوبی" تنگبار تنگبار "کسی که هیچ کس را نزد خود نپذیرد" تنگبار تنگبار "صعب العبور" تنگدست تنگدست "کنایه از تهی دست فقیر" تنگدستی تنگدستی "تهی دستی بی چیزی" تنگدل تنگدل "اندوهگین افسرده" تنگری تنگری خدا تنگساری تنگساری بدخویی تنگنا تنگنا "تنگی ضیق" تنگنا تنگنا "جای تنگ" تنگه تنگه "شاخه‌ای از دریا واقع بین دو خشکی که دو دریا را به هم می‌پیوندد" تنگوزییل تنگوزییل "سال خوک نام سال دوازدهم از سال‌های دوازده گانه ترکی" تنگی تنگی "کم عرضی کم پهنایی" تنگی تنگی "سختی رنج" تنگی تنگی "ق حطی" تنگیاب تنگیاب "کمیاب نادر" تنی تنی "منسوب به یک تن" تنی تنی "از یک پدر مق ناتنی" تنیدن تنیدن بافتن تنیدن تنیدن "تار بافتن عنکبوت یا کرم ابریشم" تنیده تنیده "بافته منسوج" تنیزه تنیزه "دامن دامنه" تنیس تنیس "نوعی ورزش که دو یا چهار نفر به وسیله راکت و توپ کوچک در محوطه‌ای با ابعاد مشخص که با یک پرده توری کوتاه به دو قسمت تقسیم شده‌است بازی می‌کنند ؛ روی میز پینگ پنگ" تنین تنین اژدها تنین تنین "ماهی ج تنانین" تنین تنین "نام یکی از صورت‌های فلکی نیمکره شمالی آسمان" ته ته "پایین زیر قعر" "ته بندی" ته_بندی "خوردن اندکی غذا برای رفع گرسنگی" "ته بندی" ته_بندی "ته دوزی کتاب یا دفتر" "ته دوزی" ته_دوزی "دوختن ورق‌های کتاب به وسیله نخ یا سیم" "ته دیگ" ته_دیگ "ورقه‌ای از برنج سیب زمینی یا نان که در ته دیگ چسبیده و برشته شده باشد" "ته رنگ" ته_رنگ "آستر رنگی که ابتدا به روی تابلو می‌زنند و بعد رنگ اصلی را به کار می‌برند" "ته صدا" ته_صدا "صدای اندکی خوش آواز اندکی خوش" "ته نشست" ته_نشست "رسوب کردن مواد موجود در آب‌ها" "ته نشست" ته_نشست "ماده‌ای که در آب رودها و مرداب‌ها و دریاها رسوب می‌شود" "ته نشست" ته_نشست "طبقه‌ای از زمین که نتیجه رسوب مواد محلول یا مخلوط در آب دریاها و رودهاست" "ته نشست" ته_نشست "آن چه ته نشین می‌شود" "ته نشین" ته_نشین "آن چه زیر آب رود و ته ظرف جای گیرد ته نشست" "ته نشین" ته_نشین "آن چه براثر رسوب کردن باقی می‌ماند رسوب" "ته چین" ته_چین "خوارکی از پلو که در میان آن تکه‌های بزرگ گوشت یا مرغ نهاده و پخته باشند" "ته کشیدن" ته_کشیدن "تمام شدن به پایان رسیدن" تهاتر تهاتر "دعوی بین دو کس که ادعای هر دو طرف باطل شود" تهاتر تهاتر "معامله جنس با جنس" تهاجم تهاجم "هجوم بردن حمله کردن" تهافت تهافت "پیاپی افتادن" تهافت تهافت "بر یکدیگر افتادن" تهالک تهالک "باز افتادن افتادن تساقط" تهالک تهالک "تمایل یافتن در حین راه رفتن" تهالک تهالک "آزمند شدن حریص شدن بر چیزی" تهالک تهالک "کوشش کردن به شتاب در امری" تهالک تهالک "آزمندی ؛ ج تهالکات" تهانی تهانی "ج تهنیت ؛ شادباش‌ها تبریک‌ها" تهاون تهاون "کوتاهی کردن سهل انگاری کردن" تهاون تهاون "خوار شمردن" تهاویل تهاویل "جِ تهویل" تهبج تهبج "آماسیدن آماس کردن" تهتک تهتک "دریده شدن پرده" تهتک تهتک رسوایی تهجد تهجد "خوابیدن در شب بیدار شدن در شب شب زنده داری" تهجد تهجد "نماز شب" تهجّی تهجّی "هجی کردن حروف" تهجیه تهجیه "شمردن حرف‌ها" تهدد تهدد ترساندن تهدی تهدی "راه یافتن" تهدید تهدید "ترسانیدن بیم دادن" تهذیب تهذیب "پاکیزه کردن پاک داشتن" توت توت "میوه‌ای است آب دار و شیرین ادرار آور و دارای ویتامین‌های B و C درختش بزرگ با برگ‌های نسبتاً پهن است که به مصرف خوراک کرم ابریشم می‌رسد" توتالیتر توتالیتر "آن دسته از رژیم‌های استبدادی که در آن‌ها تمام شئون جامعه تحت تسلط یک فرد یا حزب می‌باشد" رصدبند رصدبند "ستاره شناس" رصدخانه رصدخانه "جایی که در آن به نگاه کردن و مطالعه ستارگان می‌پردازند" رصدی رصدی "عالم هیئت رصدکننده" رصدی رصدی "راهدار محافظ راه" رصدی رصدی باجگیر رصف رصف "آبی که از کوه بر سنگی ریزد" رصید رصید "مراقب مواظب" رصین رصین "محکم پابرجا" رضا رضا خشنودی رضا رضا صلاحدید "رضا دادن" رضا_دادن "راضی شدن رضایت دادن" رضاع رضاع "شیر خوردن کودک از پستان مادر" رضاع رضاع "شیر دادن به کودکی که مادرش فاقد شیر طبیعی می‌باشد" رضاع رضاع "بچه شیرخوار را به دایه سپردن" رضاعت رضاعت "شیر خوردن کودک از پستان مادر" رضاعت رضاعت شیرخوارگی رضایت رضایت "قبول رضامندی" رضایت رضایت "خوشحالی خشنودی" رضایت رضایت "رخصت اجازه" "رضایت بخش" رضایت_بخش "راضی کننده رضایت بخشنده" "رضایت نامه" رضایت_نامه "نوشته‌ای که در آن کسی رضایت و خشنودی خود را از کار یا رفتار دیگری اعلام می‌کند" رضخ رضخ "عطای اندک دادن" رضخ رضخ "سهمی از غنایم جنگی برای کسانی که در جنگ شرکت کرده‌اند" رضع رضع شیرخواره رضع رضع "بخیل ناکس" رضوان رضوان "خشنود شدن" رضوان رضوان "بهشت نگهبان بهشت" رضوی رضوی "منسوب به امام رضا" رضوی رضوی "یکی از گوشه‌های شور" رضی رضی "مرد خشنود" رضیع رضیع شیرخواره رضیع رضیع "برادر هم شیر" رطب رطب "تر و تازه" رطل رطل "واحدی است برای وزن" رطل رطل "در فارسی معنای پیاله شراب می‌دهد" "رطل کشیدن" رطل_کشیدن "شراب خوردن" رطوبت رطوبت "تر شدن" رطوبت رطوبت "نمناکی تری" رعات رعات "جِ راعی ؛ چوپان‌ها" رعاع رعاع "مردم پست" رعاف رعاف "خون دماغ شدن" رعایا رعایا "جِ رعیت" رعایت رعایت "نگاه داشتن حق و حرمت کسی" رعایت رعایت "نگه داری پاسبانی" رعایت رعایت "ملاحظه احترام" رعایت رعایت "چرانیدن گوسفندان و حیوانات گیاه خوار" رعب رعب ترسیدن رعب رعب ترس رعد رعد "تندر آسمان غرنبه" رعدآسا رعدآسا "مانند رعد همچون تندر" رعده رعده "لرزه جنبش تشنج" رعشه رعشه لرزیدن رعشه رعشه ارزش رعناء رعناء "خودپسند متکبر" رعناء رعناء "در فارسی به معنای خوش قد و قامت" رعنایی رعنایی خودآرایی رعنایی رعنایی خودبینی رعنایی رعنایی "خوش قامتی زیبایی" رعونت رعونت "خود پسندی" رعونت رعونت خودآرایی رعونت رعونت "کم ع قلی" رعی رعی چرانیدن رعیت رعیت "عموم مردم" رعیت رعیت "کسانی که به کِشت و زرع برای یک مالک می‌پردازند" رعیت رعیت "بنده مردم تحت فرمان پادشاه" رغ رغ آروغ رغادت رغادت "فراوانی خوشی و آسایش" رغام رغام خاک رغام رغام "خاک نرم" رغام رغام "ریگ آمیخته به خاک" رغایب رغایب "ج رغیبه" رغایب رغایب "چیزهای مرغوب و پسندیده" رغایب رغایب "عطاها دهش‌ها" رغایب رغایب "شب جمعه اول ماه رجب" رغایب رغایب "لیله رغایب" رغبت رغبت خواستن رغبت رغبت "میل ج رغبات" رغد رغد فراوانی رغد رغد خوشی رغم رغم "برخلاف میل کسی عمل کردن" رغم رغم "غلبه کردن به خاک مالیدن" رغیب رغیب "پسندیده مطلوب" رغیف رغیف "گرده نان" رغیف رغیف "گلوله خمیر ج ارغفه رغفان" رف رف طاقچه رفاء رفاء "رفوگر رفوکننده" رفات رفات "پوسیده شکسته" رفاده رفاده "زخم بند" رفاده رفاده زین رفاغ رفاغ فراخی رفاغ رفاغ خوشگذرانی رفاق رفاق "جِ رفقه یاران همراهان" رفاقت رفاقت "دوستی کردن همراهی کردن" رفاقت رفاقت "همراهی یاری" رفاه رفاه "آسودگی تن آسانی" "رفت وآمد" رفت_وآمد "رفتن و آمدن ایاب و ذهاب" "رفت وروب" رفت_وروب "روبیدن جارو کردن" رفتار رفتار روش رفتار رفتار "طرز حرکت سلوک" رفتن رفتن "روان شدن حرک ت کردن" رفتن رفتن "کوچ کردن رحلت کردن" رفتن رفتن "گذش تن سپری شدن" رفتن رفتن مردن رفتن رفتن "تأثیر کردن" رفتن رفتن "شدن گذشتن" رفتن رفتن "صورت پذیرفتن انجام گرفتن" رفتن رفتن "شبیه بودن بی حال شدن انجام دادن قطع شدن بریده یا کنده شدن" رفتنی رفتنی "حرکت کردنی" رفتنی رفتنی درگذشتنی رفتنی رفتنی "فناپذیر مردنی" رفته رفته "روانه شده" رفته رفته "کوچ کرده گذشته سپری شده درگذشته مرده" رفتگر رفتگر "مأمور شهرداری که به تمیز کردن کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌پردازد" رفد رفد "عطا کردن بخشش کردن" رفد رفد "یاری کردن کمک کردن" رفد رفد بخشش رفد رفد یاری رفراندوم رفراندوم "همه پرسی رأی گیری از عموم مردم برای انجام کاری" رفرف رفرف "فرش گستردنی" رفرم رفرم "تغییر اصلاح" رفض رفض "واگذاشتن ترک کردن" رفض رفض "دور افکندن طرد کردن" رفع رفع "بالا بردن برکشیدن" رفع رفع "ترقی دادن" رفع رفع "برطرف کردن" ساهره ساهره "چشمه روان" ساهره ساهره "دشت خوفناک دوزخ" ساهی ساهی غافل ساهی ساهی فراموشکار ساو ساو "براده زر ریزه زر" ساوآهن ساوآهن "ریزه آهن" ساوری ساوری "باج و خراج" "شیرین بیان" شیرین_بیان "گیاهی است علفی و پایا از تیره سبزی آساها رنگ گل‌هایش مایل به آبی ریشه و ساقه آن مصرف دارویی دارد" صدیق صدیق "بسیار راست گو" صدیقه صدیقه "مؤنث صدیق" صراح صراح خالص صراحت صراحت "خالص و بی غش گردیدن" صراحت صراحت "آشکار شدن" صراحتاً صراحتاً آشکارا صراحی صراحی "ظرف شراب" "صراحی کشیدن" صراحی_کشیدن "شراب نوشیدن" صراحیه صراحیه "شراب خالص" صراحیه صراحیه "سخن خالص و بی آمیغ" صراحیه صراحیه "ظرف شراب" صراط صراط "راه طریق" صراف صراف "کسی که پول نیک را از بد جدا کند" صراف صراف "کسی که کارش داد و ستد انواع پول است" صرافت صرافت "شغل و پیشه صراف" صرافی صرافی "شغل و کار صراف" صرافی صرافی "دکان صراف" صرامت صرامت "بریدن قطع کردن دلیری شجاعت" صرامت صرامت بُرندگی صرح صرح "قصر یا هر بنای بلند" صرحه صرحه "زمین صاف و هموار" صرخ صرخ سرخ صرصر صرصر "باد تند و شدید" صرصرتک صرصرتک تیزرو صرع صرع "بر زمین زدن افکندن" صرع صرع "دو مصراع گردانیدن هر بیت شعر را" صرع صرع "دو لنگه کردن" "صرع زده" صرع_زده غشی صرف صرف "گردش گردش روزگار" صرف صرف "علمی که به بحث درباره اشتقاق و صیغه‌های کلمات عربی می‌پردازد" "صرف شدن" صرف_شدن "به کار رفتن مصرف شدن" "صرف شدن" صرف_شدن "طی شدن" "صرف کردن" صرف_کردن "به کار بردن" "صرف کردن" صرف_کردن "خرج کردن" "صرف کردن" صرف_کردن "سود داشتن سود کردن" صرفاً صرفاً "تنها فقط" صرفه صرفه افزونی صرفه صرفه "بهره فایده" "صرفه بردن" صرفه_بردن "سود بردن" "صرفه بردن" صرفه_بردن "سبقت جستن" "صرفه جو" صرفه_جو "آن که در خرج کردن اندازه نگه دارد مقتصد" "صرفه جویی" صرفه_جویی "اندازه نگه داشتن از حد خارج نشدن" "صرفه داشتن" صرفه_داشتن "فایده داشتن" صرلاب صرلاب "نک اسطرلاب" صرم صرم "بریدن قطع کردن" صره صره "کیسه زر و سیم" صریح صریح ظاهر صریح صریح "بی پرده رک" صریحاً صریحاً آشکارا صریر صریر "فریاد کردن" صریر صریر "آواز قلم به وقت نوشتن" صریمت صریمت "دل بر انجام کاری نهادن عزم جزم کردن" صریمت صریمت "توده ریگ" صعب صعب "دشوار سخت ؛ ُالعبور جایی که عبور از آن مشکل باشد ؛ ُالمنال دست نیافتنی دور از دست ؛ ُالعلاج مرضی که به سختی درمان پذیرد ؛ ُالوصول دارای امکان دستیابی دشوار" صعتری صعتری "شجاع و کریم" صعتری صعتری "شوخ بی باک" صعداء صعداء "آه سرد نفس بلند" صعق صعق "بیهوش گردیدن" صعق صعق "فنا شدن در حق است هنگام تجلی ذات حق" صعقه صعقه "بی هوش گردیدن" صعقه صعقه "بی هوشی" صعلوک صعلوک درویش صعلوک صعلوک دزد صعوبت صعوبت "دشوار شدن کار" صعوبت صعوبت "سختی دشواری" صعود صعود "بالا رفتن" صعود صعود بالاروی صعوه صعوه "هر پرنده کوچک به اندازه گنجشک" صعید صعید "خاک خاکِ زمین" صعید صعید "مکان پهن و فراخ" صغار صغار "جِ صغیر؛ خردان" صغارت صغارت "خوار شدن کوچک شدن" صغارت صغارت خردی صغر صغر "کوچک شدن" صغر صغر "خوار شدن" صغر صغر "کم سالی خردی کوچکی" صغری صغری "مؤنث اصغر" صغری صغری "زن کوچک تر" صغری صغری "هر چیز کوچک" صغری صغری "قضیه اول در منطق" صغو صغو "میل کردن رغبت داشتن" صغو صغو "رغبت میل" صغیر صغیر "کوچک فرد مق کبیر ج صغار" صف صف "ایوان خانه و دالان صفه" "صف آرا" صف_آرا "کسی که صف سربازان را آرایش دهد" "صف آرایی" صف_آرایی "تشکیل صف سربازان برای مبارزه" "صف آرایی" صف_آرایی "دسته بندی" "صف آشوب" صف_آشوب دلاور "صف آوار" صف_آوار جنگجو "صف زدن" صف_زدن "صف کشیدن" "صف شکستن" صف_شکستن "پراکنده کردن صف" قمیش قمیش "ادا و اطوار ناز و کرشمه" پازش پازش "وجین کردن" پازل پازل "نوعی بازی فکری که از چندین قطعه مقوایی چوبی یا پلاستیکی دارای شکل‌های منظم تشکیل شده‌است و وقتی این قطعه‌ها به صورت مناسب کنار هم قرار می‌گیرند تصویر خاص و مورد نظر شکل می‌گیرد" پازن پازن "بز نر کوهی" پازند پازند "چوب آتش زنه" پازند پازند "برگردان متون پهلوی به خط اوستایی" سابقاً سابقاً "قبلاً پیش از این" سابقه سابقه "مؤنث سابق" سابقه سابقه "سبقت گیرنده" سابقه سابقه "پیشینه اعمالی که در گذشته انجام شده" "سابقه دار" سابقه_دار باسابقه "سابقه دار" سابقه_دار "دارای پیشینه نیک یا بد" "سابقه سالار" سابقه_سالار "کاروان سالار پیشرو قافله" سابقین سابقین "جِ سابق" سابقین سابقین پیشینیان سابقین سابقین مردگان سابقین سابقین "کسانی که پیش از آغاز جنگ ‌های پیامبر اسلام آورده‌اند" سابوتاژ سابوتاژ "خرابکاری عمده در کارخانه معادن قطار آهن و غیره ؛ تخریب پل‌ها جاده‌ها و غیره" سهل سهل آسان سهل سهل "نرم زمین ِ نرم ؛ العبور راهی که به آسانی از آن بتوان گذشت آسان رو ؛ العلاج مرضی که به آسانی بتوان آن را مداوا کرد آسان چاره ؛ الوصول آن چه که به آسانی به دست آید آسان رس آسان یاب ؛ القیاد فرمانبردار" "سهل انگار" سهل_انگار "آن که همه چیز را آسان انگارد" سهم سهم "تیر؛ ج سهام" سهم سهم "بهره نصیب ؛ الارث سهم هر یک از ورثه از ارثیه" "سهم زد" سهم_زد بیمناک سهمناک سهمناک "نک سهمگین" سهمگین سهمگین "سهمگن خوفناک ترس آور" سهمیدن سهمیدن "سخت ترسیدن" سهمیه سهمیه "منسوب به سهم مقدار و چیزی که نصیب و سهم کسی شود" سهو سهو "فراموش کردن" سهو سهو خطاکردن سهو سهو فراموشی سهو سهو "خطا ؛ القلم لغزش قلم و اشتباه در تحریر" سهواً سهواً "از روی خطا" سهولت سهولت "آسان شدن" سهولت سهولت "نرم شدن" سهولت سهولت آسانی سهولت سهولت نرمی سهی سهی "راست راست رسته" سهی سهی تازه "سهی بالا" سهی_بالا "راست بالا" سهیدن سهیدن "ترسیدن بیم داشتن" سهیل سهیل "بَرَک ؛ ستاره‌ای از قدر اول در نیم کره جنوبی آسمان در صورت فلکی کشتی یا سفینه که در آخر فصل گرما طلوع می‌کند و میوه‌ها در آن وقت می‌رسند و چون در یمن کاملاً مشهود است آن را سهیل یمن یا سهیل یمانی خوانند" سهیم سهیم شریک سو سو "طرز روش" سوء سوء "بدی شر" سوء سوء زشتی سواء سواء "وسط میانه" سواء سواء "یکسان برابر" سواء سواء "جز مگر" سوابق سوابق "گذشته‌ها سر گذشت‌ها جِ سابقه" سواحل سواحل "کرانه‌های دریا جِ ساحل" سواد سواد سیاهی سواد سواد نوشته سواد سواد رونوشت سواد سواد شبح سواد سواد "سیاهی شهر که از دور دیده شود" سواد سواد "در فارسی به معنای خواندن و نوشتن" سواد سواد "معلومات آگاهی‌های علمی و ادبی ؛ کسی نم کشیدن کنایه از سواد درستی نداشتن" سوار سوار "دستبند زنانه دست برنجن" سوارنظام سوارنظام "بخشی از قشون که افراد آن سوار بر اسب بودند" سواره سواره سوار سواره سواره "مقابل پیاده" سواری سواری "سوار بودن تسلط چیرگی" سواری سواری "اتومبیل‌های سبک اتومبیل‌های غیر از کامیون و باربری" سوال سوال پرسش سوال سوال "درخواست تقاضا ج سؤالات" "سوال کردن" سوال_کردن "گدایی کردن طلب کردن" سوالمه سوالمه "جِ سالمه" سوالمه سوالمه "بی عیب‌ها بی نقص‌ها" سوالمه سوالمه "بی زحاف‌ها" سوانح سوانح "اتفاقات جِ سانحه" سواک سواک مسواک سوایم سوایم "گله‌های گاو گوسفند و شتر" سوبسید سوبسید "کمک مالی دولت برای پایین آوردن قیمت مایحتاج ضروری مردم یارانه" سوبژکتیو سوبژکتیو "ذهنی نظری" سوبژکتیو سوبژکتیو "شخصی ذاتی" سوت سوت "صدایی که با بیرون دادن نفس از دهان با لب غنچه شده یا با قرار دادن انگشت‌ها در دهان تولید شود" سوت سوت "ابزاری که در آن دمند و آوایی برآورند؛ سوتک" "سوت و کور" سوت_و_کور "کساد بی رونق" "سوت و کور" سوت_و_کور "بی سر و صدا ساکت" "سوت کردن" سوت_کردن "پرت کردن چیزی را به جای دوری انداختن" "سوت کشیدن" سوت_کشیدن "با دهان سوت زدن" سوتام سوتام "چیز کم و اندک" سوج سوج سوز سوخاری سوخاری برشته سوخت سوخت "ماده سوختنی مانند نفت" سوختن سوختن "آتش گرفتن" سوختنی سوختنی "قابل سوختن" سوخته سوخته "هر چیز آتش گرفته محترق" سوخته سوخته "مجازاً آزار کشیده محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق" سوختگی سوختگی "عمل سوخته شدن" سوختگی سوختگی "درد و مصیبتی که عارض شخص شود" سوختگی سوختگی "اذیت و صدمه‌ای که به دل وارد آید" سود سود "فایده نفع" سود سود ربح سود سود "حاصل محصول" سود سود "فتح پیروزی" "سود خوردن" سود_خوردن "ربا خوردن" سودا سودا "داد و ستد خرید و فروش" "سودا پختن" سودا_پختن "خیال باطل کردن" "سودا پیمودن" سودا_پیمودن "خیال فاسد کردن" سودازده سودازده دیوانه سودازده سودازده عاشق سودازدگی سودازدگی "دیوانگی دیوانه بودن" سوداپرست سوداپرست "شهوت پرست" سوداپرست سوداپرست خیالباف سوداگر سوداگر "بازرگان تاجر" سوداگری سوداگری "تجارت بازرگانی" سودخور سودخور رباخوار "شیرین دهن" شیرین_دهن "خوش سخن" "شیرین عقل" شیرین_عقل "کم عقل ناقص عقل" "شیرین کاشتن" شیرین_کاشتن "کاری را به بهترین وجه انجام دادن" شیرینی شیرینی "هرچیز که مزه قند و شکر و نبات دهد مق تلخی و ترشی" شیرینی شیرینی "خوردنی‌هایی که با شکر و روغن و آرد یا مواد دیگر به اقسام مختلف بسازند" "شیرینی خوردن" شیرینی_خوردن "زنی را برای مردی نامزد کردن" "شیرینی فروشی" شیرینی_فروشی "مغازه قنادی دکان فروش شیرینی" شیز شیز آبنوس شیز شیز کمان شیزوفرنی شیزوفرنی "نک اسکیزوفرنی" شیشلیک شیشلیک "کباب معمولاً از گوشت گوسفند یا گاو به صورت قطعه‌های نازک ساطوری" شیشه شیشه "جسمی است شفاف وشکننده و بی شکل که از ذوب کردن سیلیکات به دست می‌آید" "شیشه باز" شیشه_باز "شیشه بازنده" "شیشه باز" شیشه_باز "محیل حیله گر دغاباز" "شیشه باز" شیشه_باز "آن که با گوی و ساغر شعبده بازی کند" "شیشه باز" شیشه_باز آفتاب "شیشه بر" شیشه_بر "آن که کارش بریدن شیشه و نصب آن در پنجره یا در است" "شیشه بر" شیشه_بر "ابزار بریدن شیشه" "شیشه گر" شیشه_گر "کسی که آلات و ادواتی از شیشه درست کند" شیشک شیشک "شیشاک رباب چهار تار" شیشکی شیشکی "صدایی است که برای مسخره کردن کسی از دهن برآورند" شیطان شیطان "دیو اهریمن" شیطان شیطان نافرمان شیطان شیطان "شرور ؛ را درس دادن بسیار حیله گر بودن" شیطانی شیطانی شیطنت شیطانی شیطانی سرکشی شیطانی شیطانی شرارت شیطنت شیطنت شیطانی شیطنت شیطنت "بازی و جنب و جوش که موجب آزار دیگران شود" شیعه شیعه "فرقه گروه" شیعه شیعه "گروهی از مسلمانان که به امامت امام علی و فرزندان او معتقدند" شیفت شیفت "نوبت‌های زمانی معین برای کار در طول شبانه روز نوبت" شیفتن شیفتن "دلباخته شدن عاشق شدن آشفته شدن" شیفتن شیفتن "حیران شدن" شیفته شیفته عاشق شیفته شیفته آشفته شیفته شیفته حیران شیفتگی شیفتگی "دلباختگی عاشقی" شیفتگی شیفتگی آشفتگی شیفر شیفر "عدد رقم" شیفر شیفر نمره شیل شیل "سدی که در عرض رودخانه برای صید ماهی با چوب سازند؛ ج شیلات" شیلات شیلات "شرکتی که به صید و پرورش و فروش ماهی و فرآورده‌های مربوط به آن می‌پردازد" شیلان شیلان "موقع صرف ناهار و صلای طعام" شیلان شیلان "سفره امرا و بزرگان" شیلان شیلان طعام شیلنگ شیلنگ "لوله‌ای از جنس لاستیک که از آن برای انتقال آب بنزین هوا و استفاده می‌کنند" "شیله و پیله" شیله_و_پیله "مکر نیرنگ" شیم شیم "سیم ؛ نوعی ماهی سفید که پشتش خال‌های سیاه دارد" شیمه شیمه "خلق خوی عادت" شیمی شیمی "علمی است که موضوع آن خواص ماده ترکیب تجزیه و تأثیر آنهاست" شیمیست شیمیست "شیمی دان" شین شین "نام شانزدهمین حرف الفبای فارسی ش" شیهه شیهه "آواز اسب" "شیهه زدن" شیهه_زدن "فریاد زدن اسب" "شیهه کشیدن" شیهه_کشیدن "نک شیهه زدن" شیو شیو "نک شیب" شیوا شیوا "فصیح بلیغ" شیوانیدن شیوانیدن "نک شیبانیدن" شیوخ شیوخ "جِ شیخ" شیوع شیوع "فاش شدن" شیوع شیوع "رایج شدن" شیون شیون "ناله و زاری" "شیون و شین" شیون_و_شین "ناله و زاری و ندبه با صدای بسیار بلند" شیونده شیونده "برهم زننده آمی‌زنده" شیونده شیونده لرزنده شیوه شیوه "طرز راه و روش" شیوه شیوه "خوی عادی" شیوه شیوه "ناز کرشمه" شیوه شیوه مکر "شیوه گر" شیوه_گر "حیله گر" "شیوه گر" شیوه_گر "اهل ناز و کرشمه" شیپسی شیپسی "انبرکی که حروف چین سربی هنگام غلط گیری با آن حروف غلط را از صفحه چیده بیرون می‌کشد" شیپور شیپور "شبور از سازهای بادی دارای دهانه‌ای گشاد" شیک شیک "زیبا قشنگ" شیک شیک "ظریف ؛ و پیک بسیار مرتب و آراسته" ص ص "هفدهمین حرف از الفبای فارسی برابر عدد در حساب ابجد این حرف در لغات اصیل فارسی یافت نمی‌شود و خاص لغات مأخوذ از عربی یا زبان‌های دیگر و یا مبدل لغات فارسی است" صاب صاب "صبر زرد" صابر صابر "صبر کننده و بردبار" صابر صابر "یکی از نام‌های خداوند متعال" صابوته صابوته "زن پیر" صابون صابون "محصولی است ساخته شده از نمک‌های پتاسیم و اسیدهای چرب که در ترکیب با آب ایجاد کف می‌کنند و از آن برای شستشوی لباس و بدن استفاده می‌شود ؛ کسی به تن کسی خوردن کنایه از با آن کس سر و کار داشتن و خسارت و آسیب دیدن" "صابون زدن" صابون_زدن "شستن چیزی با صابون ؛ به دل امید چیزی را در سر پروراندن" صابی صابی "کسی که از دین خود برگشته و به دین دیگری گرویده باشد" صاحب صاحب معاشر صاحب صاحب "هم صحبت همراه" صاحب صاحب مالک "صاحب الزمان" صاحب_الزمان "خداوند زمان صاحب عهدودوران" "صاحب الزمان" صاحب_الزمان "لقب امام دوازدهم شیعیان حضرت مهدی ابن حسن" "صاحب الستر" صاحب_الستر "پرده دار" "صاحب امتیاز" صاحب_امتیاز "کسی که پروانه شرکت کارخانه روزنامه یا به نام اوست" "صاحب برید" صاحب_برید "فرستنده پیک و قاصد کسی که وقایع هر جایی را که در آن بوده می‌نوشت و برای پادشاه می‌فرستاد" استراق استراق دزدیدن استراق استراق "دزدیده کاری کردن" "استراق سمع" استراق_سمع "پنهانی به سخن کسی گوش کردن" استرجاع استرجاع "رجوع کردن طلب بازگشت کردن" استرجاع استرجاع "داده‌ای را بازپس گرفتن" استرجاع استرجاع "هنگام شنیدن خبر مرگ کسی انالله و اناالیه راجعون گفتن" استرحام استرحام "رحمت خواستن مرحمت طلبیدن" استرخاء استرخاء "سست شدن نرم گشتن فروهشتن" استرخاء استرخاء "سستی فروهشتگی" استرداد استرداد "پس گرفتن" استردن استردن "تراشیدن موی" استردن استردن "پاک کردن" استردن استردن "محو ساختن" استرزاق استرزاق "روزی خواستن طلب روزی کردن" استرسال استرسال "به نرمی سخن گفتن" استرسال استرسال "موی سر را به طرف پایین انداختن" استرشاء استرشاء "رشوه طلبیدن" استرشاد استرشاد "راهنمایی خواستن راه راست جستن ج استرشادات" استرضاء استرضاء "طلب خشنودی کردن" استرضاء استرضاء "خشنود کردن" استرضاء استرضاء "خشنودی ج استرضاعات" استرضاع استرضاع "دایه گرفتن برای شیر دادن به کودک" استرعاء استرعاء "نگهبان خواستن" استرعاء استرعاء "طلب توجه کردن" استرفونیک استرفونیک "سیستم ضبط یا پخش صوت که در آن از چند کانال صوتی استفاده شود و صدای آن به وسیله دو یا چند بلندگو قابل پخش باشد چندآوا چندآوایی" استرلاب استرلاب "نک اسطرلاب" استرلینگ استرلینگ "مسکوک نقره در انگلستان" استرلینگ استرلینگ "واحد پول رسمی انگلستان" استرلینگ استرلینگ "کشورهایی که معاملات خارجی آن‌ها توسط لیره استرلینگ صورت می‌گیرد؛ مق گروه دلار" استره استره "تیغ ابزاری که با آن موی سر و صورت را تراشند" "استره لیسیدن" استره_لیسیدن "کنایه از دلیری کردن جانبازی کردن" استرواح استرواح "آسایش جستن" استرواح استرواح "آسایش یافتن برآسودن" استرواح استرواح "بو گرفتن گندیدن" استرون استرون "نازا زنی که بچه نیاورد" استریل استریل "بی ثمر بی بار عقیم نازا سترون عاری از میکروب" استریلیزه استریلیزه "ضدعفونی شده سترون ساز" استریو استریو "نوعی دستگاه صوتی که توانایی پخش یا ضبط صدا را در دو یا چند جهت دارد" "استریپ تیز" استریپ_تیز "نمایشی که در آن فرد مرحله به مرحله و به تدریج همراه با موسیقی لباس‌هایش را از تن درمی آورد" استزادت استزادت "نک استزاده" استزاده استزاده "فزون خواستن فزونی طلبیدن" استزاده استزاده "مقصر شمردن" استزاده استزاده "شکوه کردن دلتنگی نمودن ج استزادات" استزاره استزاره "طلب زیارت کسی کردن دیدار خواستن" استسعاد استسعاد "نیکبختی خواستن" استسعاد استسعاد "مبارک شمردن" استسعاد استسعاد "یاری خواستن" استسعاد استسعاد "نیکبخت شدن" استسقاء استسقاء "طلب آب یا باران کردن" استسقاء استسقاء "نوعی بیماری که بیمار عطش زیاد دارد و آب بسیار می‌خواهد" استسلام استسلام "تسلیم شدن به چیزی گردن نهادن" استشاره استشاره "نظر دیگری را خواستن مشورت کردن" استشاره استشاره "رایزنی مشورت ج استشارات" استشراق استشراق "شرق شناسی خاورشناسی" استشعار استشعار "ترس به دل نهفتن" استشعار استشعار "به خود بازآمدن ج استشعارات" استشفاء استشفاء "شفا خواستن بهبود خواستن" استشفاع استشفاع "طلب شفاعت کردن شفاعت خواستن" استشمام استشمام "بو کردن بوییدن" استشمام استشمام دریافتن استشهاد استشهاد "شهادت طلبیدن شاهد خواستن" استشهاد استشهاد "شاهد آوردن" استشهاد استشهاد "گفته‌های کسی را به عنوان شاهدذکر کردن" استشهاد استشهاد "شاهد خواستن برای اثبات دعوی" استصباح استصباح "روشنایی کردن" استصباح استصباح "چراغ افروختن" استصباح استصباح "روشنی جستن" استصحاب استصحاب "به همراهی خواستن" استصحاب استصحاب "یاری خواستن" استصحاب استصحاب "با خود داشتن ج استصحابات" استصغار استصغار "کوچک شمردن" استصغار استصغار "بی اهمیت داشتن" استصغار استصغار "به حساب نیاوردن" استصلاح استصلاح "طلب صلاح و نیکی کردن" استصواب استصواب "صوابدید مصلحت خواهی کردن" استضائت استضائت "نک استضائه" استضائه استضائه "توانایی قدرت داشتن" استضائه استضائه "روشن شدن" استضائه استضائه "روشنی جویی" استضعاف استضعاف "ناتوان شمردن ضعیف دانستن" استضلال استضلال "میل به سایه و در آن نشستن" استطابه استطابه "پاکیزگی خواستن پاکی جستن" استطابه استطابه "پاک یافتن پاکیزه دانستن" استطاعت استطاعت "توانایی قدرت داشتن" استطاعت استطاعت "سرمایه داشتن" استطاله استطاله "دراز کشیدن فزونی کردن" استطاله استطاله "گردنکشی کردن" استطراد استطراد "از پیش دشمن گریختن و فریفتن او" استطراد استطراد "از مطلب دور افتادن" استطراف استطراف "نو شمردن" استطراف استطراف "تازه و نو یافتن" استطراف استطراف "شگفت داشتن" استطلاع استطلاع "آگهی جستن اطلاع خواستن" استطلاع استطلاع پرسیدن استظهار استظهار "کمک خواستن" استظهار استظهار "پشت گرمی" استعادت استعادت "نک استعاده" استعاده استعاده "بازگشت چیزی را خواستن" استعاده استعاده "عادت کردن" استعاذه استعاذه "پناه جُستن پناه بردن" استعاره استعاره "به عاریت گرفتن" استعانت استعانت "یاری خواستن کمک طلبیدن" استعباد استعباد "کسی را بنده خود ساختن مانند بنده گردانیدن" استعجاب استعجاب "عجب شمردن در شگفت شدن به شگفت آمدن" استعجال استعجال "کاری را به شتاب خواستن به شتاب واداشتن" استعجال استعجال "شتافتن شتاب کردن" استعجال استعجال شتابزدگی استعجام استعجام "پوشیده شدن" استعجام استعجام "ناتوان شدن به سخن گفتن عاجز شدن در سخن" استعجام استعجام "خاموش گشتن از پاسخ سایل" استعجام استعجام "بسته و مبهم شدم کلام" استعداد استعداد "آماده شدن مهیا گشتن" استعداد استعداد "آمادگی توانایی ج استعدادات" استعراب استعراب "عرب مآب گشتن" استعراب استعراب "سخن فارسی را عربی کردن" استعراب استعراب "دشنام دادن فحش گفتن" استعصام استعصام "چنگ زدن" استعصام استعصام "پناه آوردن" استعطاف استعطاف "مهربانی خواستن" استعطاف استعطاف "دل به دست آوردن" استعظام استعظام "بزرگ شمردن بزرگ داشتن" استعظام استعظام "بزرگ منشی و تکبر کردن" استعفاء استعفاء "تقاضای معافیت از انجام کار ؛ نامه نامه‌ای که تقاضای کناره گیری از شغل یا کار در آن نوشته شده‌است" استعلاء استعلاء "برتری جستن" استعلاء استعلاء "بزرگوار شدن" استعلاء استعلاء "بلندی رفعت" استعلاج استعلاج "درمان بیماری طلبیدن" استعلاج استعلاج "چاره جویی" استعلام استعلام "آگاهی خواستن پرسش کردن" استعمار استعمار "آبادانی خواستن" استعمار استعمار "آباد کردن کشور به ظاهر و غارت و چپاول آن در نهان" استعمال استعمال "به کار بردن کار کردن" استعمال استعمال "گماشتن به کار واداشتن" استغاثت استغاثت "نک استغاثه" استغاثه استغاثه "دادخواهی کردن یاری طلبیدن" استغاثه استغاثه دادخواهی استغاثه استغاثه "زاری تضرع" استغراب استغراب "غریب شمردن عجیب دانستن چیزی را به شگفت آمدن از امری" استغراق استغراق "همه را فرا گرفتن" استغراق استغراق "غرق شدن" استغراق استغراق "سخت سرگرم کاری شدن" استغفار استغفار "بخشش و آمرزش خواستن" استغفار استغفار "توبه کردن" استغفرالله استغفرالله "برای طلب آمرزش به کار می‌رود" استغفرالله استغفرالله "برای نفی و انکار به کار می‌رود" استغفرالله استغفرالله "برای بیان خشم به کار می‌رود" استغلاظ استغلاظ "غلیظ داشتن" استغلاظ استغلاظ "غلیظ شدن" استغلال استغلال "طلب غله کردن غله گرفتن" استغناء استغناء "بی نیازی خواستن" استغناء استغناء "توانگر شدن مالدار شدن" استغناء استغناء "بی نیازی توانگری" استغناء استغناء "وابستگی نداشتن بی قید بودن" استغناء استغناء "گذشتن صرفنظر کردن" استفادت استفادت "نک استفاده" استفاده استفاده "سود بردن فایده خواستن" استفاضت استفاضت "نک استفاضه" استفاضه استفاضه "طلب فیض کردن" استفاضه استفاضه "عطا خواستن" استفاضه استفاضه "فاش و م نتشر شدن خبر" استفتاء استفتاء "فتوی خواستن" استفتاح استفتاح "نصرت خواستن" استفتاح استفتاح "گشایش طلبیدن" استفتاح استفتاح "یاری خواستن" استفراد استفراد "تنها شدن به چیزی تنها رفتن پی کاری" استفراد استفراد "تنها کردن کاری را" استفراد استفراد "تنهائی خواستن خواستار تنهائی بودن" استفراد استفراد "کسی را از میان گروه به تنهایی برگزیدن" استفراغ استفراغ "فراغت طلبیدن" استفراغ استفراغ "قی کردن" استفسار استفسار "تفسیر خواستن" استفسار استفسار پرسیدن استفسار استفسار پرسش استفسار استفسار "جستجو تفحص" استفعال استفعال "طلب فعل کردن" استفعال استفعال "نام یکی از باب‌های ده گانه ثلاثی مزید در صرف زبان عربی که با افزودن اِست در آغاز فعل مجرد ساخته می‌شود و معنی آن درخواست چیزی کردن و خواستار آن چیز گردیدن است چنان که استخراج به معنی بیرون آوردن است" استفهام استفهام "طلب فهم کردن" استفهام استفهام پرسیدن استفهام استفهام پرسش استقاء استقاء "آب از چاه برکشیدن آب کشیدن" استقاء استقاء "آب خواستن طلب آب" استقاء استقاء "نوشاندن آب و شراب" استقالت استقالت "فسخ بیع را خواستار شدن پایان گرفتن معامله را خواستن" استقالت استقالت "خواستار عفو و بخشایش شدن" استقامت استقامت "ایستادگی کردن مقاومت کردن" استقامت استقامت پایداری استقامت استقامت "راست ایستادن" استقباح استقباح "زشت شمردن قبیح داشتن" استقبال استقبال "به پیشواز کسی رفتن" استقبال استقبال "پیشواز پذیره" استقبال استقبال آینده استقبال استقبال "روبروی هم قرار گرفتن دو ستاره" استقبال استقبال "اینکه شاعری شعر در وزن و قافیه شعر شاعرِ دیگری بگوید" "استقبال کردن" استقبال_کردن "پیشواز رفتن" "استقبال کردن" استقبال_کردن "پذیرفتن پذیرش" استقراء استقراء "جستجو کردن تحقیق کردن" استقراء استقراء "در منطق ؛ پی بُردن به کل از جزء" استقرار استقرار "برقرار کردن پابرجا شدن" استقرار استقرار "قرار یافتن" استقراض استقراض "وام خواستن قرض گرفتن" استقراض استقراض "وام خواهی" استقص استقص "نک استقصات" استقصاء استقصاء "کوشش تمام کردن" استقصاء استقصاء "پی جویی تفحص" استقصات استقصات "جِ اُستُقُص یا اسطقس این کلمه در اصل یونانی است و به معنی ماده و اصل هر چیزی" استقصاد استقصاد "میانه روی خواستن" استقضاء استقضاء "قضاوت خواستن تقاضای حق خود را کردن" استقلال استقلال "خودمختار بودن" استقلال استقلال "اداره کشور با اختیار و آزادی بدون مداخله کشورهای بیگانه" استلات استلات "غذای اطراف کاسه را با انگشت پاک کردن و خوردن" استلات استلات "کنایه از خوردن تا ته ظرف" استلام استلام "لمس کردن دست کشیدن به چیزی" استلام استلام "بوسه دادن" استلحاق استلحاق "فراخواندن کسانی را برای به هم آمدن درخواست ملحق گردیدن" استلحاق استلحاق "دعوی کردن که فرزند از آن من است به خود نسبت دادن" استلذاذ استلذاذ "لذت خواستن" استلذاذ استلذاذ "لذت بردن" استلذاذ استلذاذ "خوشمزه یافتن" استلزام استلزام "همراه گرفتن" استلزام استلزام "لزوم وجوب" استلقاء استلقاء "بر پشت خوابیدن طاق باز خوابیدن" استم استم "ستم ظلم" استماع استماع "شنیدن گوش دادن" استمالت استمالت "دلجویی کردن" استمالت استمالت "دلجویی نوازش" استمالت استمالت "میل کردن به سویی" استمتاع استمتاع "بهره جُستن" استمتاع استمتاع برخورداری استمداد استمداد "یاری خواستن" استمرار استمرار "پیوسته رفتن" استمرار استمرار "همیشه روان بودن" استمرار استمرار "اتصال پیوستگی" استمراری استمراری "مستمری وظیفه مقرری" استمراری استمراری "حالت فعلی که مفهوم دوام و استمرار آن را در زمان گذشته یا حال برساند" استمساک استمساک "چنگ در زدن تمسک جستن" استمساک استمساک "تمسک اعتصام" استملاء استملاء "املا پرسیدن" استملاک استملاک "تملک به ملک گرفتن تصرف کردن" استمناء استمناء "جلق زدن" استمناء استمناء "جلق زنی" استمهال استمهال "مهلت خواستن" استن استن "استون مایعی است بی رنگ فرار سریع التبخیر و قابل اشتعال با بوی اتری که از تقطیر یکی از استات‌ها به دست می‌آید و مانند یک حلال بکار می‌رود" استنابت استنابت "به نیابت خواستن کسی را" استناد استناد "پشت دادن به چیزی" استناد استناد "نسبت دادن" استناد استناد "سند و مدرک نشان دادن" استناره استناره "روشن شدن" استناره استناره "مدد خواستن به شعاع روشنی جستن" استنباء استنباء "خبر جستن در جستجوی خبر برآمدن خبر پرسیدن" استنباط استنباط "بیرون آوردن چیزی" استنباط استنباط "ادراک و دریافت معنی و مفهوم چیزی بر اثر دقت و تیزهوشی" استنبه استنبه "زشت کریه" استنبه استنبه کابوس استنبه استنبه دیو استنتاج استنتاج "نتیجه گرفتن نتیجه خواستن" استنجاء استنجاء "رهایی یافتن" استنجاء استنجاء "شستن جای پلید و نجس را که بول و غایط در آن بوده‌است و سنگ و کلوخ بدان جا مالیدن" استنجاح استنجاح "برآورده شدن حاجتی را طلب کردن" استنجاد استنجاد "شجاع شدن" استنجاد استنجاد "یاری خواستن" استنزال استنزال "فرو آوردن فرو فرستادن" استنزال استنزال "درخواست فرود آمدن" استنزال استنزال "از مرتبه خود فرو افتادن" استنساخ استنساخ "رونوشت برداشتن از نوشته یا کتابی نسخه برداری" استنسیل استنسیل "نوعی کاغذ که با قلم خاصی بر آن می‌نگارند و با دستگاه تکثیر از آن نسخه برداری می‌کنند کاغذ مومی" استنشاق استنشاق "آب یا مایع دیگری را به بینی کشیدن" استنشاق استنشاق "چیزی را بو کردن" استنطاق استنطاق "به سخن آوردن" استنطاق استنطاق بازپرسی استنکاح استنکاح "عقد زناشویی بستن طلب نکاح کردن" استنکار استنکار "انکار کردن" استنکار استنکار نشناختن استنکاف استنکاف "از انجام کاری ننگ داشتن" استنکاف استنکاف "سر باز زدن رد کردن" استه استه "دانه و هسته میوه‌ها" استه استه استخوان استهانت استهانت "خوار شمردن حقیر داشتن" استهزاء استهزاء "بر کسی خندیدن مسخره نمودن" استهلال استهلال "ماه نو دیدن" استهلال استهلال "پدیدار شدن ماه نو" استهلاک استهلاک "نیست کردن هلاک کردن" استهلاک استهلاک "نیست شدن" استهوا استهوا "هوس کردن" استهوا استهوا "کسی را به هوس انداختن" استواء استواء "برابر شدن مانند یکدیگر شدن" استواء استواء "قرار گرفتن استقرار" استواء استواء "در جغرافیا دایره‌ای فرضی که مانند کمربندی زمین را به دو نیمکره شمالی و جنوبی تقسیم می‌کند" استوار استوار "محکم پایدار سخت" استوار استوار "مورد اعتماد امین" استوار استوار "درجه‌ای در ارتش میان گروهبان و افسریار" "استوار داشتن" استوار_داشتن "اعتماد داشتن اعتماد کردن" "استوار داشتن" استوار_داشتن "باور کردن درست پنداشتن" استواران استواران "جِ اُستُوار؛ معتمدان اَمینان" استوارداشت استوارداشت "یقین ایمان" استوارنامه استوارنامه "حکمی است که از طرف رؤسای کشورها به سفرا و مأمورین سیاسی داده می‌شود تا اعتبار آن‌ها را نزد رؤسای دول بیگانه استوار سازد قبلاً به این سند اعتبارنامه گفته می‌شد" استواری استواری "محکمی سختی" استواری استواری "ثبات پایداری" استواری استواری "امن یت اطمینان" استوان استوان "استوار پایدار" استوان استوان "قابل اعتماد امین" استوان استوان مضبوط استوانه استوانه ستون استوانه استوانه "جسمی که در دو سر آن دو دایره موازی یکدیگر باشند" استودیو استودیو "کارگاه اطاق کار" استودیو استودیو "محل از پیش آماده شده برای ضبط و ثبت صدا و تصویر کارگاه فیلمبرداری و ضبط صدا" استودیو استودیو "کارگاه عکاسی" استون استون "ستون پایه" استوه استوه "مانده درمانده" استوه استوه "افسرده ملول" استپ استپ "جلگه وسیع و بی درخت علفزار" استکان استکان "ظرف کوچک استوانه‌ای شکل از جنس شیشه یا بلور که معمولاً جهت نوشیدن چای به کار می‌رود" استکانت استکانت "زاری کردن" استکانت استکانت "خضوع نمودن" استکانت استکانت فروتنی "استکانی زدن" استکانی_زدن "میخوارگی مختصر کردن" استکبار استکبار "بزرگ د یدن کسی یا چیزی را" استکبار استکبار "تکبر کردن" استکبار استکبار "خودنمایی گردنکشی کردن" استکتاب استکتاب "طلب نوشتن چیزی را کردن" استکتاب استکتاب "نسخه برداشتن رونوشت برداشتن" استکثار استکثار "طلب فراوانی کردن" استکثار استکثار "زیادت طلبی" استکراه استکراه "ناپسند داشتن" استکراه استکراه "ناخواسته به کاری واداشتن" استکشاف استکشاف "طلب کشف کردن" استکشاف استکشاف "جستجو تجسس" استکفاء استکفاء "کارگزاری خواستن" استکمال استکمال "کمال خواستن" استکمال استکمال "کامل کردن" استیجاب استیجاب "سزاوار شدن واجب و لازم دانستن امری یا چیزی" استیجار استیجار "اجاره کردن" استیحاش استیحاش "دلتنگ شدن" استیحاش استیحاش "وحشت یافتن" استیحاش استیحاش رمیدن استیحاش استیحاش وحشت استیدن استیدن "نک ستیدن سِتُدن" استیذان استیذان "اجازه خواستن اذن طلبیدن" استیر استیر "یک چهلم من سیر" استیزه استیزه "عناد خصومت" استیزه استیزه جنگ استیزه استیزه "خشم غضب" استیصال استیصال "از ریشه کندن" استیصال استیصال "کنده شدن" استیصال استیصال "درمانده و بیچاره شدن" استیصال استیصال "درماندگی بیچارگی" استیضاح استیضاح "توضیح خواستن" استیضاح استیضاح "کاوش بازخواست" استیضاح استیضاح "توضیح خواستن نمایندگان مجلس از وزیری در مورد مطالبی" استیعاب استیعاب "گرفتن فراگرفتن" استیفاء استیفاء "تمام فراگرفتن" استیفاء استیفاء "طلب تمام حق را کردن" استیفاء استیفاء "شغل و وظیفه مستوفی" استیفاء استیفاء "تصفیه حساب مالیات" استیقاظ استیقاظ "بیدار بودن هوشیار شدن" استیقاظ استیقاظ "بیداری هوشیاری" استیقان استیقان "به یقین دانستن بی گمان شدن" استیل استیل "شکل فرم اندازه" استیل استیل "نوعی مبل به سبک قدیم فرانسه" استیل استیل "شیوه‌ای در انجام مهارت‌های ورزشی" استیلا استیلا "دست یافتن" استیلا استیلا "چیرگی غلبه" استیلن استیلن "گازی است هیدروکربن دار و بد بو قابل احتراق و با شعله سفید درخشان" استیم استیم "چرک و عفونت زخم" استیمان استیمان "امان خواستن" استیمان استیمان "در امان کسی درآمدن" استیناس استیناس "انس گرفتن خو گرفتن" استیناف استیناف "از سر گرفتن" استیناف استیناف "مراجعه به دادگاه برای رسیدگی دوباره به پرونده" استیهیدن استیهیدن "سِتهیدَن ستیزه کردن لجاج کردن" استیکال استیکال "به کسی اعتماد و تکیه کردن" اسجاع اسجاع "جِ سَجِع" اسجاع اسجاع "آواز خوش پرندگان" اسجاع اسجاع "سخن موزون" اسحار اسحار "جِ سَحَر؛ پاس آخر شب بامداد" اسخان اسخان "گرم کردن" اسخیاء اسخیاء "جِ سخی ؛ جوانمردان سخاوتمندان" اسد اسد "شیر درنده" اسد اسد "نام یکی از صورت‌های فلکی که تقریباً در سمت الرأس قرار دارد و به صورت شیری تصویر شده‌است ستاره پر نور این صورت فلکی قلب الاسد نام دارد که حدود سال نوری از خورشید فاصله دارد" اسد اسد "پنجمین برج از برج‌های دوازده گانه سال" اسداس اسداس "جِ سَدَس ؛ در اخماس زدن الف شش در پنج زدن ب قمار کردن ج حیله کردن" اسدال اسدال "فروهشتن فروگذاشتن آویختن" اسر اسر "بند کردن به اسیری گرفتن" اسر اسر "بردگی اسارت" اسراء اسراء "در شب سیر کردن" اسراء اسراء "به سیر درآوردن کسی در شب" اسراء اسراء "معراج پیامبر اکرم" اسرائیلیات اسرائیلیات "جِ اسرائیلیه ؛ روایت‌ها و اخباری که از بنی اسرائیل در اخبار اسلامی آورده‌اند" اسرار اسرار "جِ سِرُ؛ رازها نهانی‌ها سرها" اسرار اسرار "جِ سَرَر و سُرَر؛ خط‌ها و شکن‌های کف دست" اسراع اسراع شتافتن اسراع اسراع شتاباندن اسراف اسراف "از حد گذشتن" اسراف اسراف "زیاده روی" اسراف اسراف ولخرجی اسرافیل اسرافیل "فرشته صور فرشته مأمور دمیدن صور و برانگیختن مردگان در روز ر ستاخیز" اسرب اسرب "نک سرب" اسرع اسرع "تندتر؛ زودتر" اسرع اسرع تندروتر اسرنج اسرنج "اکسید سرب گردی سرخ که در نقاشی از آن استفاده می‌کنند" اسری اسری "جِ اسیر؛ بردگان اسیران" اسطرلاب اسطرلاب "ستاره سنج ابزاری است که برای اندازه گیری محل وارتفاع ستارگان و دیگر اندازه گیری‌های نجومی بکار می‌رود" اسطقس اسطقس "این کلمه در اصل یونانی است به معنی م اده و اصل هر چیزی عناصر چ ه ارگانه آب خاک باد و آتش" اسطقس اسطقس "استخوان بندی هر چیز ج اسطقسات" اسطوره اسطوره "افسانه قصه" اسطوره اسطوره "سخن بیهوده و پریشان ج اساطیر" اسعاد اسعاد "نیکبخت گردانیدن" اسعاد اسعاد مبارکی اسعاد اسعاد "یاری کمک" اسعار اسعار "جِ سِعر" اسعار اسعار "نرخ‌ها قیمت‌ها" اسعار اسعار ارزها اسعاف اسعاف "برآوردن روا کردن" اسعد اسعد "خوشبخت تر" اسغده اسغده "ساخته آماده و مهیا" اسف اسف "اندوهگین شدن" اسف اسف "حسرت خوردن" اسف اسف "اندوه شدید" اسف اسف "افسوس پشیمانی" اسفار اسفار "جِ سَفَر؛ سفرها" اسفرزه اسفرزه "گیاهی است از تیره بارهنگ‌ها در طب قدیم به عنوان مُسَکِّن و مسهل به کار می‌رفت" اسفرغم اسفرغم "نک اسپرغم" اسفرم اسفرم "نک اسپرغم" اسفرود اسفرود "سنگ خوارک پرنده‌ای کوچکتر از کبک با پرهای سیاه و خاکستری ابفهرود نیز گویند" اسفست اسفست "یونجه اسپست" اسفل اسفل "پایین تر زیرتر" اسفل اسفل "مقعد دبر ج اسافل" "اسفل السافلین" اسفل_السافلین "پست ترین مراتب" "اسفل السافلین" اسفل_السافلین "ضلالت گمراهی" "اسفل السافلین" اسفل_السافلین "طبقه هفتم دوزخ بدترین جای جهنم" اسفلین اسفلین "پایین ترین" اسفلین اسفلین "هفتمین طبقه دوزخ که زیر همه طبقات است اسفل سافلین" اسفناج اسفناج "اسپناج اسپناخ سپاناخ اسپاناج گیاهی است یک ساله دارای برگ‌های پهن و ساقه‌های سست و نازک در پختن آش و پاره‌ای از غذاها مورد ا ستفاده قرار می‌گیرد ؛ سبز شدن از کله کسی تعجب شدید به کسی دست دادن" اسفنج اسفنج "ابر وسیله‌ای که برای شستشو به کار می‌رود" اسفند اسفند "اسپند سپند" اسفند اسفند "آخرین ماهِ سال شمسی" اسفند اسفند "نام روز پنجم از هر ماه شمسی" اسفند اسفند "یکی از امشاسپندان نماد بردباری و نگاهبان زمین" اسفند اسفند "گیاهی است با گل‌های ریز سفیدرنگ و دانه‌های سیاه که دانه‌های سیاه آن را برای دفعِ چشم زخم روی آتش می‌ریزند" اسفندان اسفندان خردل اسفندان اسفندان افرا اسفندیار اسفندیار "نام یکی از قهرمانان شاهنامه" اسفهبد اسفهبد "سپاهبد سپاهسالار" اسفهبد اسفهبد "عنوان پادشاهان طبرستان" اسفهسالار اسفهسالار "سپاهسالار سردار سپاه" اسفیداج اسفیداج "سپیتاگ اسپیدگ سپیده نک سفیداب" اسقاط اسقاط "جِ سقط ؛ کالاهای بد دور انداختنی‌ها" اسقام اسقام "بیمار کردن" اسقف اسقف "از یونانی گرفته شده به معنای پیشوای عیسوی که مرتبه اش از کشیش بالاتر است" اسلاف اسلاف "جِ سلف ؛ پیشینیان درگذشتگان" اسلام اسلام "تسلیم شدن" اسلام اسلام "فرمان بردن" اسلام اسلام "دینی که محمدبن عبدالله آورد" اسلایب اسلایب "جِ اسلوب ؛ اسلوب‌ها روش‌ها راه‌ها" اسلاید اسلاید "تصویری که روی فیلم مثبت ظاهر می‌شود و به وسیله پروژکتور بر پرده منعکس می‌شود یابادستگاه مخصوصی می‌توان آن را مشاهده کرد" اسلحه اسلحه "جِ سلاح ؛ ابزارهای جنگی" اسلم اسلم "سالم تر درست تر بی گزندتر" اسلوب اسلوب "شیوه روش" اسلوموشن اسلوموشن "حرکات کند برای پخش صحنه‌های حساس فیلم‌ها و مسابقات ورزشی جهت نشان دادن جزییات بیشتر صحنه‌ها" اسلیمی اسلیمی "نوعی از نقش و نگار مرکب از ساقه‌های حلزونی شکل گل‌های مختلف با برگ‌های متنوع که در کتیبه‌ها نقاشی‌ها کاشی کاری‌ها و گچ بری‌ها ترسیم می‌کنند" اسم اسم "کلمه‌ای که به وسیله آن چیزی یا کسی را می‌خوانند نام" اسم اسم عنوان اسم اسم "شهرت آوازه" اسم اسم "در دستور زبان فارسی قسمی از اقسام کلمه که بدان مردم یا جانور یا چیزی را نامند و معین کنند مرد زن خانه میز کوه و دشت ضح در صرف عربی اسم قسمی از سه قسم کلمه‌است که بر معنایی مستقل دلالت کند و به زمانی خاص باز بسته نباشد" اسم اسم "اسم ذات است مسما به اعتبار صفت و صفت یا با وجود است چون عالم و قدیم و یا با عدم است چون قدوس ج اسامی اسماء ؛ آلت اسمی است که بر ابزار کار دلالت کند ؛ اشاره این و آن هرگاه مسبوق به اسم می‌باشد اسم اشاره نامیده شود نخستین برای اشاره به نزدیک و دومین برای اشاره به دور این خانه این میز آن مرد آن خیابان ؛ جمع اسم عام چون در صورت مفرد و در معنی جمع باشد دسته رمه ؛ بی مسمی نامی که معنی آن با چیز یا کسی که برای آن وضع شده‌است مطابق نباشد ؛ جنس اسمی است که بر افراد یک جنس دلالت کند و آن نه معرفه‌است نه نکره مانند درخت کوه اسب و چون خواهند نکره شود ی بدان افزایند درختی کوهی اسبی ؛ خاص آن است که بر فردی مخصوص و معین دلالت کند مق اسم عام ؛ ذات اسم چون قایم به ذات باشد و وجودش وابسته به دیگری نباشد آن را اسم ذات نامند مق اسم معنی ؛ زمان اسمی است که دلالت بر زمان کند ؛ مکان اسمی است که دلالت بر مکان کند ؛ فاعل اسمی است مشتق از فعل که بر کننده کاری یا دارنده حالتی دلالت کند؛ صفت فاعلی ؛ مفعول اسمی است که دلالت می‌کند بر چیزی یا کسی که فعل بر او واقع شده‌است ؛ صفت مفعولی ؛ مصدر کلمه‌ای است مشتق از فعل که بر معنی مصدر دلالت کند ؛ مشتق اسمی که از مصدر یا ریشه‌ای جدا شده باشد مانند اسم فاعل که از امر یا ریشه و اسم مفعول که از مصدر ساخته می‌شود ؛ معنی اسمی است که وجود مسمی آن به غیرش وابسته باشد مق اسم ذات رنجش دانش سفیدی هوش" "اسم شب" اسم_شب "کنایه از کلمه رمزی که وسیله شناسایی باشد" "اسم مستعار" اسم_مستعار "اسمی که شخص برای پنهان کردن هویت واقعی خود از آن استفاده می‌کند" "اسم نویسی" اسم_نویسی "نوشتن نام داوطلب یا نام خود در دفتر یک سازمان یا مدرسه و جز آن نام نویسی ثبت نام" "اسم نویسی" اسم_نویسی "کار کسی که نام کسان را در دفتر ثبت می‌کند مدت زمانی که نام نویسی جریان دارد" "اسم و رسم دار" اسم_و_رسم_دار "کنایه از سرشناس معروف" اسمار اسمار "جِ سَمَر" اسماع اسماع "جِ سمع ؛ گوش‌ها اسماع" اسماع اسماع شنوانیدن اسماع اسماع "سرود گفتن" اسماً اسماً "از جهت نام" اسماً اسماً "بدون پشتوانه بدون اعتبار" اسمر اسمر "گندم گون" اسموکینگ اسموکینگ "نوعی لباس مردانه که در مجالس تشریفاتی می‌پوشند" اسناد اسناد "نسبت دادن چیزی به کسی" اسناد اسناد "منسوب کردن حدیث به کسی" اسنان اسنان "جِ سِن" اسنان اسنان دندان‌ها اسنان اسنان "دندانه داس" اسنان اسنان "تیزی مهره پشت" اسنان اسنان "سال‌های زندگی" اسنه اسنه "ج سنان ؛ دندان‌ها سرهای نیزه‌ها سرهای عصاها" اسنی اسنی "سنی تر عالیتر بلندتر اعلی" اسنی اسنی "روشن تر" اسهاب اسهاب "از اندازه گذشتن" اسهاب اسهاب "سخن را دراز گردانیدن" اسهاب اسهاب "پُرگویی اطناب" اسهاب اسهاب "واگذاشتن چهارپایان سواری" اسهاب اسهاب "بسیار بخشش کردن" اسهاب اسهاب "شیر مکیدن بزغاله از مادر" اسهال اسهال "شکم روی" اسهام اسهام "جِ سهم ؛ بهره‌ها بخش‌ها" اسهل اسهل "نرم تر آسان تر" اسوء اسوء "بدتر بتر ؛ احوال در بدترین حالات" اسوار اسوار سوار اسوار اسوار "دلیر آزاده" اسواران اسواران "جِ اسوار؛ برندگان اسب فارسان مق پیادگان" اسواران اسواران "سپاهیان سواره" اسواق اسواق "جِ سوق" اسوت اسوت "پیشوا مقتدا" اسوت اسوت "خصلتی که شخص بدان لایق مقتدایی گردد" اسود اسود "سیاه سیاه چرده" اسود اسود "مار بزرگ سیاه" اسوه اسوه "پیشوا مقتداء" اسوه اسوه "صبر آنچه که بدان کسی را تسلی دهند" اسپ اسپ "اسب فرس" اسپ اسپ "یکی از مهره‌های شطرنج ؛ و فرزین نهادن مات کردن مغلوب کردن" اسپ اسپ "جزو دوم بسیاری از نام‌های کهن ایرانی گشتاسپ لهراسپ جاماسپ و غیره" "اسپ دوم" اسپ_دوم "یکی از صورت‌های فلکی شمالی" اسپاس اسپاس "نک سپاس" اسپاسم اسپاسم "انقباض ناگهانی یک یا چند عضله که با درد شدیدی همراه است تنجش گرفت" اسپان اسپان "شجاع ؛ یکی از صور فلکی جنوبی که دارای هشت ستاره می‌باشد" اسپانسر اسپانسر "سرمایه گذار متعهد و ضامن برپا کننده بانی حمایت کننده مالی در کارهای فرهنگی و هنری و ورزشی و" اسپاه اسپاه "سپاه لشکر" اسپاهبد اسپاهبد "نک سپهبد" اسپاهی اسپاهی "سپاهی لشکری" اسپاگتی اسپاگتی "غذایی شبیه ماکارونی مخصوص کشور ایتالیا که خمیر خوراکی آن به شکل رشته‌هایی به قطر باریک ولی عریض تر از ورمیشل و سفت و سخت تهیه می‌شود رشتار" اسپر اسپر سپر اسپرانتو اسپرانتو "زبان بین المللی که قواعد آن بسیار ساده و آسان است و در سال توسط دکتر زامنهوف اختراع شد" اسپرت اسپرت "ورزش انواع گوناگون ورزش" اسپرت اسپرت "حالت غیررسمی لباس کیف و غیره" اسپرت اسپرت "ویژگی ماشینی که با تجهیزات و وسایلی تزیین شده باشد که مخصوص مسابقه‌است" اسپردن اسپردن "پی سپر کردن طی طریق کردن" اسپرز اسپرز "سپرز طحال" اسپرس اسپرس "گیاهیست از دسته پروانه پرها با ساقه‌های نازک و برگ‌هایی که از سه برگچه تشکیل می‌شود برای خوراک دام از آن استفاده می‌کنند" اسپرسا اسپرسا "اسپ ریس اسب ریس واحد اندازه گیری مسافت در ایران باستان و آن مسافتی بود که شخص رشید در مدت دو دقیقه می‌توانست بپیماید بعضی آن را معادل متر و برخی متر دانسته‌اند ولی طبق نوشته‌های هرودتس و گزنفون و اراتستنس مقیاس مذکور را باید از تا متر دانست سی اسپرسا معادل یک پرثنها بود" اسپرغم اسپرغم "هر گیاه خوشبو ریحان" اسپرغم اسپرغم "هر نوع گیاه" اسپرغم اسپرغم سبزه اسپرغم اسپرغم میوه اسپرلوس اسپرلوس "کاخ سرای پادشاهان" اسپرم اسپرم "هر گیاه که برگ آن بوی خوش دارد؛ ریحان" "اسپرم آب" اسپرم_آب "آبی که پاره‌ای داروها را در آن جوشانند و بدن بیماران را بدان شویند؛ حمام دوایی نطول بخت گاو نیز گویند" اسپرماتوزوئید اسپرماتوزوئید "اسپرم نطفه یاخته‌ای که در تخم یا نطفه برخی از موجودات نر وجود دارد" اسپرهم اسپرهم "نک اسپرغم" اسپرود اسپرود "سنگ خوارک" اسپرک اسپرک "گیاهی است با برگ‌های باریک و دراز و گل خوشه‌ای زرد در گل و برگ آن ماده زرد رنگی وجود دارد که در رنگرزی بکار می‌برند اسفرک سپرک زریر نیز گویند" اسپری اسپری "سپری پایان یافته" اسپری اسپری "نابود شده معدوم" اسپنتمد اسپنتمد "بخش سوم از پنج بخش گات‌ها" اسپنتمد اسپنتمد "روز سوم از اندرگاه" اسپند اسپند "نک اسفند" اسپندارجشن اسپندارجشن "جشنی در ایران باستان به سپندارمذروز از ماه سپندارمذ ابوریحان بیرونی گوید این جشن به زنان مخصوص بوده‌است و در این روز از شوهران خود هدیه می‌گرفتند از این رو به جشن مژده_گیران معروف بوده‌است" اسپندارمذ اسپندارمذ "اسفندار اسفندارمذ پنجمین امشاسپند از امشاسپندان دین زرتشتی نگهبان زمین" اسپندارمذ اسپندارمذ "آخرین ماه از سال شمسی ؛ اسفند" اسپندارمذ اسپندارمذ "نام روز پنجم از هر ماه شمسی" اسپندان اسپندان خردل اسپه اسپه سپاه اسپهبد اسپهبد "اسپاهبد سپهبد سردار" اسپوختن اسپوختن "سپوختن سپوزیدن" اسپک اسپک "ضربه محکم و سریع به توپ برای رد کردن توپ به محوطه حریف از روی تور اسبک آبشار" اسپکترسکپ اسپکترسکپ "دستگاهی است که برای تجزیه نور و تحقیق در طیف به کار می‌رود؛ طیف نما" اسپید اسپید "سپید سفید" اسپیدار اسپیدار "درخت سفیدار" اسپیدبا اسپیدبا "آش سفید آش ماست" اسپیده اسپیده "سفیده تخم مرغ" اسپیده اسپیده "سپید چشم" اسپیره اسپیره "نام دو گونه درختچه از تیره گل سرخیان که مخصوص مرز فوقانی جنگل‌های شمال ایران می‌باشند و در جنگل‌های ارسباران و ییلاق‌های نور در متر ارتفاع دیده می‌شوند و در همدان و قم و تفرش و دماوند نیز دیده شده‌اند" اسپیروژیر اسپیروژیر "این گیاه سردسته آلگ‌های سبز است که جزو ریسه دارانند به صورت نوارهای باریک تا سانتیمتری در جوی‌های آب دیده می‌شود که معمولاً آن را جل وزغ خوانند ریسه‌هایش به علت داشتن ماده کلروفیل سبز رنگند" اسکات اسکات "خاموش کردن زبان بستن" اسکادران اسکادران "یگان تاکتیکی نیروی هوایی تقریباً معادل گردان" اسکار اسکار "جایزه‌ای که از طرف آکادمی هنرهای سینمای آمریکا به عوامل مختلف تولید فیلم تعلق می‌گیرد" اسکاف اسکاف "کفشگر کفشدوز" اسکان اسکان "ساکن کردن" اسکان اسکان "خانه نشین کردن" اسکاچ اسکاچ "مأخوذ از اسکاچ برایت که نام تجاری یک نوع لیف ظرفشویی است برای شستن ظروف آشپزخانه" اسکاچ اسکاچ "مأخوذ از نام اسکاچ که نام تجارتی نوعی چسب است نوار چسب بی رنگ" اسکاچ اسکاچ "نوعی ویسکی" اسکاچ اسکاچ "پارچه چهارخانه دامن اسکاچ" اسکدار اسکدار "قاصد پیک نامه بر" اسکدار اسکدار "کیسه‌ای که قاصدها نامه‌ها را در آن می‌گذاشتند" اسکدار اسکدار "منزلی که در آن نامه بر یا پیک اسب خود را عوض می‌کرد" اسکربوت اسکربوت "اسکوربوت مرضی که بر اثر فقدان ویتامین ث در بدن پیدا شود و علایم آن شل شدن لثه‌ها و ریختن دندان‌ها و خونریزی زیاد بر اثر جراحت مختصر است ؛ اسقربوط فسادالدم" اسکره اسکره "کاسه سفالین کاسه گلین مسکره و سکوره نیز گویند" اسکرین اسکرین "صفحه سفید و بزرگی برای نمایش فیلم پرده سینما" اسکلت اسکلت "داربست یا چارچوبی از استخوان‌های مربوط به هم که به بدن جانوران شکل می‌بخشد استخوان بندی" اسکلت اسکلت "بسیار لاغر" اسکلت اسکلت "چهار چوب" اسکلت اسکلت "استخوان بندی تحمل کننده بار ساختمان ؛ بتونی ویژگی ساختمانی با اسکلت ساخته شده از بتون ؛ فلزی ویژگی ساختمانی با اسکلت ساخته شده از فلز" اسکلرانشیم اسکلرانشیم "بافت گیاهی دارای یاخته‌هایی با جداره ضخیم و چوبی شده فاقد محتویات زنده یا مقدار کم آن" اسکله اسکله "در اصل ایتالیایی به معنای بندر بارانداز کشتی" اسکن اسکن "تصویری که به کمک اسکنر به دست می‌آید" اسکناس اسکناس "پول کاغذی" اسکندان اسکندان قفل اسکندان اسکندان کلیددان اسکندان اسکندان "قفل و کلید" اسکندروس اسکندروس سیر اسکنر اسکنر "دستگاهی که می‌توان نوشته یا تصویری را به آن داد تا در حافظه کامپیوتر قرار دهد" اسکنر اسکنر "دستگاهی که با استفاده از آن برشی از بدن انسان به تصویر کشیده می‌شود اسکن" اسکنه اسکنه "از اقسام پیوند برای اصلاح درخت و مرغوب ساختن میوه آن" اسکنک اسکنک "نک اسکنه" اسکواش اسکواش "نوعی ورزش دو یا چهار نفره با راکت و توپ مخصوص در سالنی کوچک که جای زدن توپ دیوارهای سالن است" اسکوتر اسکوتر "روروک چرخ پایی وسیله بازی بچه‌ها با دو چرخ کوچک و یک دسته بلند و یک کف مستطیل شکل که با یک پا روی آن تکیه می‌کنند" اسکورت اسکورت "مشایعت همراهی" اسکورت اسکورت "عده‌ای سرباز مسلح که برای محافظت یا احترام همراه شخصیت مهمی حرکت می‌کنند همروان" اسکولاستیک اسکولاستیک "مدرسه ای متعلق به مدرسه‌های قرون وسطی" اسکولاستیک اسکولاستیک "شعبه‌ای از فلسفه که در دوران قرون وسطی در مدرسه‌ها و دیرهای وابسته به کلیسا تدریس می‌شد" اسکی اسکی "یکی از ورزش‌های زمستانی که با کفش و چوب مخصوص روی برف ایستاده سر می‌خورند" اسکیت اسکیت "صفحه مخصوصی به اندازه زیره کفش با چرخ‌های کوچک که در زیر کفش می‌بندند و بر روی زمین سخت و هموار یا یخی سُر می‌خورند" اسکیتینگ اسکیتینگ "نوعی ورزش برای تقویت پاها و حفظ تعادل که به وسیله کفش‌های مخصوصی که در زیر هر یک چهار چرخ کوچک تعبیه شده یا وسیله‌ای به نام تخته اسکیت بر روی زمین سخت و هموار یا یخی انجام می‌شود" اسکیزه اسکیزه "جست و خیز و لگد انداختن چارپایان" اسکیزه اسکیزه "جست و خیز کردن" اسکیزوفرنی اسکیزوفرنی "هر یک از انواع اختلال‌های شدید روانی که با بریدن از واقعیت هذیان توهم خلق نامتناسب و رفتار آشفته همراه است" اسکیزیدن اسکیزیدن "جفتک انداختن" اسکیمو اسکیمو "هر یک از مردمان ساکن شبه جزیره آلاسکا گروئتلند و جزایر اطراف قطب شمال" اسکیمو اسکیمو "نوعی بستنی یخی" اسگالش اسگالش "اندیشه فکر تفکر" اسگدار اسگدار "نک اسکدار" اسید اسید "هر جسم هیدروژن داری که به حالت محلول یون هیدروژن آزاد کند و به جای هیدروژن آن فلزی جانشین شود و تشکیل نمک دهد بیشتر اسیدها خورنده هستند و مزه ترش دارند" اسیر اسیر گرفتار اسیر اسیر "برده بنده ج اسراء" اسیری اسیری "اسارت اسیر شدن" اش اش "ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد و آن به صورت مفعولی فاعلی یا اضافی است" اشادت اشادت "محکم کردن سفت کردن" اشادت اشادت "نیرو دادن" اشارات اشارات "جِ اشاره" اشارت اشارت "با دست چیزی را نشان دادن" اشارت اشارت "با حرکت دست و چشم و ابرو مطلبی را القا کردن" اشارت اشارت "دستور فرمان" اشارت اشارت "رمز ایماء" اشارت اشارت "تقریر بیان اشاعت" اشارت اشارت "شایع کردن پراکندن" اشارت اشارت "فاش نمودن" اشاعه اشاعه "نک اشاعت" اشافی اشافی "جِ اشفی ؛ درفش کفش دوزان" اشامت اشامت "پراکنده کردن" اشامت اشامت "درآمدن در کاری" اشانتیون اشانتیون "نمونه‌ای معمولا کوچک و مجانی از کالا که برای تبلیغ عرضه می‌شود نمونه" اشباح اشباح "جِ شبح کالبدها تن‌ها" اشباح اشباح سایه‌ها اشباح اشباح "سیاهی‌ها که از دور دیده شود" اشباع اشباع "سیر گردانیدن" اشباع اشباع "پر و بسیار" اشبال اشبال "جِ شِبل ؛ بچه شیر" اشباه اشباه "جِ شبیه ؛ مانندها مثل‌ها" اشبه اشبه "شبیه تر ماننده تر ماناتر" اشتات اشتات "جِ شَتْ؛ پراکندگان" اشتاد اشتاد "فرشته‌ای است در دین زردشتی" اشتاد اشتاد "بیست و ششمین روز از هر ماه خورشیدی" اشتالنگ اشتالنگ "نک آشتالنگ" اشتباه اشتباه "پوشیده شدن" اشتباه اشتباه "مانند شدن چیزی به چیز دیگر" اشتباه اشتباه "سهو خطا" اشتباک اشتباک "به هم در شدن به هم پیوستن در آمیختن شبکه شبکه شدن" اشتداد اشتداد "سخت شدن محکم شدن" اشتداد اشتداد "نیرو گرفتن" اشتداد اشتداد نیرومندی اشتر اشتر "کسی که پلک چشمش کفته باشد دریده چشم" اشتراء اشتراء خریدن اشتراء اشتراء فروختن اشتراء اشتراء معامله اشتراط اشتراط "پیمان بستن شرط کردن" اشتراک اشتراک "شریک شدن شرکت کردن" اشتراک اشتراک "انبازی شراکت" اشتربان اشتربان "نک شتربان" اشترخان اشترخان "شترخان خوابگاه شتران" اشترخوار اشترخوار کنه اشتردل اشتردل ترسو اشتردل اشتردل "کینه توز" اشترلک اشترلک شترمرغ اشتروار اشتروار "اشتربار یک بار شتر" اشترک اشترک "شتر کوچک شتربچه" اشترک اشترک "خیزآب موج دریا" اشترگاو اشترگاو زرافه اشترگاوپلنگ اشترگاوپلنگ زرافه اشتعال اشتعال افروختن اشتعال اشتعال "شعله ور شدن" اشتعال اشتعال "بر افروختگی" اشتغال اشتغال "مشغول شدن پرداختن" اشتقاق اشتقاق "شکافتن نیمه چیز ی را گرفتن بیرون آوردن کلمه‌ای از کلمه دیگر که در لفظ و معنی بین کلمه اصلی و کلمه دوم مناسبتی وجود داشته باشد ج اشتقاقات" اشتلم اشتلم "گرفتن چیزی به زور" اشتلم اشتلم "لاف زدن" اشتلم اشتلم "تندی خشونت" اشتلم اشتلم "ظلم زور" "اشتلم کردن" اشتلم_کردن "خشونت ورزیدن" اشتمال اشتمال "فراگرفتن دربرداشتن" اشتمال اشتمال "فراگرفتگی احاطه ج اشتمالات" اشتهاء اشتهاء "آرزو کردن" اشتهاء اشتهاء "میل به غذا داشتن ؛ ی کسی را کور کردن میل به خوردن را در کسی از میان بردن" اشتهار اشتهار "معروف گردیدن" اشتهار اشتهار شهرت اشتود اشتود اشتوذ اشتود اشتود "بخش دوم از پنج بخش گات‌ها" اشتود اشتود "روز دوم از اندرگاه" اشتک اشتک "جامه‌ای که کودکان نوزاد را در آن پیچند قنداق" اشتکاء اشتکاء "گله کردن گله مند شدن شکایت کردن" اشتیاق اشتیاق "شوق داشتن میل داشتن" اشتیاق اشتیاق "آرزومندی جِ شوق" اشتیم اشتیم "نک اِستِم" اشجار اشجار "جِ شجر؛ درختان" اشجع اشجع "دلیرتر شجاعتر" اشخار اشخار شخار اشخاص اشخاص "جِ شخص" اشخاص اشخاص کالبدها اشخاص اشخاص سیاهی‌ها اشخاص اشخاص "کسان افراد" اشد اشد "سخت تر استوارتر شدیدتر" اشر اشر "متکبر مغرور" اشر اشر پرنشاط اشرار اشرار "جِ شریر؛ بدکاران" اشراط اشراط "جِ شرط ؛ نشانه‌ها" اشراف اشراف "از بالا به زیر نگریستن" اشراف اشراف "نزدیک شدن" اشراف اشراف "وقوف بر امری" اشراق اشراق "تابان گشتن روشن شدن" اشراق اشراق "روشن کردن" اشراق اشراق تابش اشراق اشراق "نام فلسفه‌ای که براساس حکمت افلاطونی و نوافلاطونی و حکمت رایج در ایران بنا شده و راه رسیدن به حقایق را کشف و شهود می‌داند که مروج آن شیخ شهاب الدین سهروردی بود" اشراق اشراق "مجازاًبه معنی الهام گرفتن" اشربه اشربه "جِ شراب ؛ آشامیدنی‌ها نوشیدنی‌ها" اشرس اشرس تندخو اشرس اشرس "دلیر دلاور" اشرف اشرف "بزرگوارتر شریفتر" اشرفی اشرفی "نوعی سکه طلای ایرانی که سابقاً در ایران رواج داشته و وزن آن در اواخر قاجاریه نخود بوده‌است" اشعار اشعار "جِ شعر؛ چامه‌ها شعرها" اشعال اشعال "افروختن آتش" اشعب اشعب "قوچی که میان دو شاخ آن فراخ باشد حیوان شاخداری که وسط دو شاخش فاصله باشد" اشعب اشعب "کسی که میان دو شانه اش فراخ باشد" اشعث اشعث "ژولیده موی آشفته موی" اشعر اشعر "مردی که بدنش دارای موهای زیاد و یا بلند باشد" اشعری اشعری "منسوب به اشعر" اشعری اشعری "منسوب به فرقه اشعریه" اشعه اشعه "جِ شعاع ؛ روشنی‌ها پرتوها" اشغال اشغال "مشغول ساختن" اشغال اشغال "جایی را تصرف کردن" اشغالگر اشغالگر "شخص یا نیرویی که جایی را به زور و برخلاف حق تصرف کند" اشغر اشغر خارپشت اشفاق اشفاق "مهربانی کردن" اشفاق اشفاق ترسیدن اشق اشق "دشوارتر مشکل تر" اشقر اشقر "سرخ موی" اشقر اشقر "اسبی که یال و دم آن سرخ باشد" اشقی اشقی "بدبخت تر دل سخت تر" اشقیاء اشقیاء "جِ شقی ؛ سیه روزان بدبختان" اشل اشل "مردی است که دست او شل باشد آن که دستش معیوب و از کار افتاده باشد" اشم اشم "مرد خودپسند خودبین" اشمئزاز اشمئزاز "بیزاری نفرت داشتن" اشمئزاز اشمئزاز "اکراه نفرت" اشمام اشمام بویانیدن اشمام اشمام "بو کردن" اشمل اشمل "شامل تر فراگیرنده تر ر سنده تر" اشن اشن "نورس نوباوه" اشنا اشنا آشنا اشنا اشنا "شنا شناوری آب ورزی" اشنا اشنا "شنا کننده شناگر" اشنع اشنع "زشت تر ناهنجارتر بدتر قبیح تر اشنع اعمال" اشنو اشنو "نوعی سیگار که به نام شهر اشنو نامیده شده‌است" اشنوسه اشنوسه عطسه اشهاد اشهاد "گواه گرفتن گواه گردانیدن گواه آوردن" اشهاد اشهاد "در فقه حضور دو گواه عادل در طلاق و گوش دادن آنان به صیغه طلاق" اشهب اشهب "سیاه و سپید خاکستری رنگ" اشهب اشهب "اسب خاکستری" اشهد اشهد "فعل متکلم وحده از شهادت به معنی گواهی می‌دهم ؛ گفتن به زبان راندن شهادتین اَشْهَدُ اَنَُ لا' اِل'هَ اِلاَ الله ؛ کسی را گفتن مرگ آن کس را حتمی دانستن" اشهر اشهر "نامدارتر شناخته شده تر" اشهل اشهل "مردی که سیاهی چشم او به کبودی آمیخته باشد؛ میشی چشم" اشهی اشهی "دلخواه تر مرغوبتر" اشو اشو "مقدس پاک" اشواط اشواط "جِ شَوْط ؛ دفعه بار" اشواق اشواق "جِ شوق ؛ آرزو آرزومندی‌ها" اشواک اشواک "جِ شوک ؛ خارها" اشوق اشوق "شایسته تر آرزومندتر" اشپش اشپش شپش اشپون اشپون "سرب باریکی که در حروف چینی دستی میان هر دو سطر نهند تا فاصله مطلوب پیدا شود" اشپون اشپون "واحد طول سطر" اشپیختن اشپیختن "پاشیدن ریختن و پراکنده کردن" اشپیختن اشپیختن "ترشح کردن اشبیختن و اشپوختن و اشبوختن هم گویند" اشپیل اشپیل "تخم ماهی" اشک اشک "درختچه‌ای از تیره پروانه واران که اصل آن از سیبری است و در ایران در نواحی استپی و کوهستان‌های خشک اطراف کرج می‌روید" اشکار اشکار شکار اشکاف اشکاف "رخنه شکاف" اشکال اشکال "جِ شکل" اشکال اشکال "صورت‌ها گونه‌ها انواع" اشکال اشکال پیکرها "اشکال تراشیدن" اشکال_تراشیدن "ایراد گرفتن" اشکر اشکر "سپاس دارتر حق شناس تر" اشکردن اشکردن "نک شکردن" اشکره اشکره "نک شکره" اشکفت اشکفت "شکاف رخنه" اشکفت اشکفت "غار کهف" اشکل اشکل "خوشگل تر خوش صورت تر" اشکله اشکله "نک اشکلک" اشکلک اشکلک شکنجه اشکلک اشکلک "نوعی شکنجه و آن چوبی بوده که لای انگشتان متهمان می‌گذاشتند و فشار می‌دادند تا به جرم خود اقرار کنند" اشکلک اشکلک "چوبی است به مقدار چهار انگشت که وسط آن باریک تر از دو سر وی است و وسط آن طناب بندند و آن برای اتصال دو قطعه خیمه به کار رود" اشکلک اشکلک "در اصطلاح کشاورزی به قلمه‌های کوتاه گویند که برای ایجاد قلمستان غرس می‌شود" اشکم اشکم "شکم بطن" اشکن اشکن "شکن چین و شکن" اشکنج اشکنج "نیشگون وشکون" اشکنه اشکنه "چین شکن" اشکنه اشکنه "نوایی است از موسیقی قدیم" اشکنه اشکنه "خورشی است از روغن و سبزی و پیاز و تخم مرغ و آرد" اشکوب اشکوب سقف اشکوب اشکوب "هر مرتبه از پوشش خانه طبقه ؛ اشکو و آشکو هم گویند" اشکوبه اشکوبه طبقه اشکوخ اشکوخ لغزش اشکوخ اشکوخ خزیدن اشکوخ اشکوخ "مجازاً سهو خطا" اشکوخه اشکوخه "لغزش زلت" اشکوخیدن اشکوخیدن لغزیدن اشکوخیدن اشکوخیدن "سکندری رفتن" اشکیل اشکیل "نک اشکل" اشگفیدن اشگفیدن "تعجب کردن به حیرت افتادن" اشیاء اشیاء "جِ شی ء؛ چیزها" اشیاع اشیاع "جِ شیعه ؛ پیروان" اشیب اشیب "سفیدمو و پیر" اشیم اشیم "آن که نشان مادرزادی دارد خال دار" اصابت اصابت "رسیدن رسیدن تیر به هدف" اصابع اصابع "جِ اصبع ؛ انگشتان" اصاغر اصاغر "جِ اصغر" اصاغر اصاغر "خردسالان کوچکان مق اکابر" اصاغر اصاغر کهتران اصالت اصالت "نژاده بودن اصیل بودن" اصالت اصالت "نجابت داشتن" اصباح اصباح "بامداد کردن" اصباح اصباح "درآمدن بامداد" اصبح اصبح "خوب رو زیبارو" اصبح اصبح "مویی که سفید مایل به سرخ باشد" اصبع اصبع "انگشت ج اصابع" اصح اصح "صحیح تر درست تر" اصحاب اصحاب "جِ صاحب" اصحاب اصحاب "یاران دمسازان" اصحاب اصحاب "مالکان صاحبان" "اصحاب الشمال" اصحاب_الشمال دوزخیان "اصحاب المیمنه" اصحاب_المیمنه "نیکو کاران بهشتیان" اصدار اصدار فرستادن اصدار اصدار "صادر کردن حکم" اصدار اصدار بازگردانیدن اصداغ اصداغ "جِ صدغ" اصداغ اصداغ بناگوش‌ها اصداغ اصداغ "زلف‌ها پیچه‌ها" اصداف اصداف "جِ صدف" اصدق اصدق "راست تر راستگوتر" اصرار اصرار "پافشاری کردن" اصطباح اصطباح "بامداد شرب خوردن صبوحی کردن" اصطبار اصطبار "صبر کردن" اصطبل اصطبل اسطبل اصطبل اصطبل طویله اصطبل اصطبل آخور اصطحاب اصطحاب "یار و مصاحب یکدیگر شدن" اصطخر اصطخر استخر اصطرلاب اصطرلاب "نک اسطرلاب" اصطفا اصطفا برگزیدن اصطلاح اصطلاح "سازش کردن صلح کردن" اصطلاح اصطلاح "واژه‌ای که به علت کثرت استعمال عمومی معنایی غیر از معنای اصلی خود را شامل می‌شود" اصطلاح اصطلاح "لغتی که جمعی برای خود وضع کنند و به کار برند ج اصطلاحات" اصطلام اصطلام "از بیخ برکندن چیزی را از بن برکندن" اصطناع اصطناع "نیکویی کردن پروردن" اصطناع اصطناع برگزیدن اصطناع اصطناع "مقرب ساختن" اصطکاک اصطکاک "به هم مالیدن به هم ساییدن" اصطکاک اصطکاک مالش اصطیاد اصطیاد "صید کردن شکار کردن" اصعاب اصعاب "دشوار شدن" اصعاب اصعاب "دشوار یافتن" اصعاد اصعاد "بالا رفتن صعود کردن" اصعب اصعب "دشوارتر صعب تر" اصغاء اصغاء "گوش فرادادن" اصغر اصغر "خردتر کوچکتر" اصغران اصغران "دل و زبان" اصفاء اصفاء "برگزیدن کسی را اختیار کردن" اصفاد اصفاد "بند سخت برنهادن" اصفاد اصفاد "عطا دادن" اصفر اصفر "زرد زردرنگ" اصفرار اصفرار "زرد شدن" اصفرار اصفرار زردی اصفی اصفی "صافی تر روشن تر ناب تر" اصفیاء اصفیاء "جِ صفی ؛ پاکان برگزیدگان" اصل اصل "ریشه بنیاد" اصل اصل "نژاد گوهر" اصلاب اصلاب "جِ صلب ؛ پشت‌ها" اصلاح اصلاح "سر و سامان دادن تصحیح کردن" اصلاح اصلاح "کوتاه و مرتب کردن موی سر و صورت" "اصلاح دادن" اصلاح_دادن "آشتی دادن سازش دادن" اصلان اصلان "شیر بیشه" اصلان اصلان "نامی از نام‌های مردان" اصلاً اصلاً "هرگز قطعاً اساساً ابداً" اصلح اصلح "نیکوتر نکوکارتر" اصلح اصلح "شایسته تر" اصلع اصلع "تاس کسی که موهای جلو سر وی ریخته باشد" اصلم اصلم "گوش بریده" اصله اصله "یک درخت یک نهال" اصله اصله "واحد شمارش درختان" اصم اصم "کر ناشنوا جِ صم" اصمام اصمام "کر شدن" اصمام اصمام "کر گردانیدن" اصناف اصناف "جِ صنف ؛ دسته‌ها رسته‌ها" اصنام اصنام "جِ صنم ؛ بُت‌ها" اصهار اصهار "به دامادی پیوستن" اصهب اصهب "موی سرخ به سفیدی آمیخته می‌گون" اصواب اصواب "صواب تر درست تر راست تر" اصوات اصوات "جِ صوت ؛ صداها" اصوب اصوب "صواب تر درست تر" اصول اصول "جِ اصل" اصول اصول "ریشه‌ها پایه‌ها" اصول اصول "نژادها گوهرها" اصول اصول "علوم شرعی که از چهار اصل تشکیل می‌شود کتاب سنت اجمعا قیاس ؛ دین به عقیده اهل سنت سه اصل است توحید نبوت معاد و شیعه دو اصل عدل و امامت را بر آن افزوده و معتقد به پنج اصل است" اصولاً اصولاً "اساساً اصلاً" اصولی اصولی "عالم به اصول فقه" اصولی اصولی "در فارسی قانونمندی از روی قاعده" اصیل اصیل "پاک نژاد نجیب" اصیل اصیل "شبانگاه جِ آصال" اضائت اضائت "روشن کردن" اضائت اضائت "روشن شدن" اضائت اضائت روشنایی اضائه اضائه "نک اضائت" اضاعت اضاعت "ضایع کردن" اضاعت اضاعت "تَلَف کردن" اضاعت اضاعت "بسیار شدن آب و زمین کسی" اضاعه اضاعه "نک اضاعت" اضافت اضافت "نک اضافه" اضافه اضافه افزودن اضافه اضافه "در دستور زبان فارسی نسبت دادن کلمه‌ای است به کلمه دیگر برای تمام کردن معنی" اضحی اضحی "عیدقربان دهم ذی حجه" اضداد اضداد "جِ ضد چیزهای مخالف و مغایر یکدیگر" اضداد اضداد "آنان که با هم ناموافقند" اضراب اضراب "روی گردانیدن رخ تافتن" اضرار اضرار "ضرر رساندن گزند رساندن" اضراس اضراس "جِ ضرس ؛ دندان‌ها" اضطراب اضطراب "پریشان حال شدن" اضطراب اضطراب لرزیدن اضطراب اضطراب "آشفتگی بی تابی" اضطرار اضطرار "بیچاره شدن" اضطرار اضطرار "درماندگی بیچاره کردن" اضطراری اضطراری "منسوب به اضطرار" اضطراری اضطراری "ضروری الزامی" اضطرام اضطرام "زبانه زدن آتش" اضطرام اضطرام "در رسیدن پیری" اضعاف اضعاف "سُست کردن ضعیف کردن" اضعاف اضعاف "دو برابر کردن" اضعف اضعف "سست تر ناتوان تر" اضل اضل "گمراه تر به ضلالت تر" اضلاع اضلاع "جِ ضلع" اضلاع اضلاع پهلوها اضلاع اضلاع "در هندسه هر یک از خطوط جوانب یک سطح" اضلال اضلال "گمراه ساختن به بیراهه افکندن" اضمار اضمار "نهفتن نهان داشتن" اضمحلال اضمحلال "نیست شدن" اضمحلال اضمحلال "از هم پاشیدن" اضمحلال اضمحلال نابودی اضیاف اضیاف "جِ ضیف ؛ مهمان‌ها" اضیق اضیق "تنگ تر دشوارتر" اطابه اطابه "پاک کردن" اطابه اطابه "خوشبوی کردن" اطابه اطابه "حلال و پاکیزه کردن" اطابه اطابه "خوشمزه کردن طعام" اطاعت اطاعت "فرمان بردن گردن نهادن" اطاعت اطاعت "فرمان بری" اطاق اطاق "حجره خانه" اطالت اطالت "نک اطاله" اطاله اطاله "دراز کردن به درازا کشیدن" اطباء اطباء "جِ طبیب ؛ پزشکان" اطباع اطباع "جِ طبع ؛ سرشت‌ها ذات‌ها" اطباق اطباق "مطابقه کردن" اطباق اطباق "برهم نهادن جمع شدن برای کاری" اطراء اطراء "نیک ستودن کسی را" اطراء اطراء "تازه کردن" اطراب اطراب "کسی را به طرب آوردن" اطراب اطراب "سرود گفتن" اطراح اطراح "دور انداختن" اطراد اطراد "کسی را طرد کردن" اطراف اطراف "جِ طرف ؛ کناره‌ها گوشه‌ها پیرامون" اطرش اطرش "کر؛ اصم" اطروش اطروش "کر اصم" اطعام اطعام "غذا دادن" اطعمه اطعمه "جِ طعام ؛ غذاها" اطفاء اطفاء "خاموش کردن اطفال جِ طفل ؛ کودکان" اطفاییه اطفاییه "آتش نشانی اداره‌ای که مأمور خاموش کردن آتش است" اطلاع اطلاع "آگهی یافتن با خبر شدن ج اطلاعات" اطلاعیه اطلاعیه "ورقه‌ای که برای آگاه کردن دیگران از امری توزیع کنند" اطلاق اطلاق "رها کردن آزاد کردن" اطلاق اطلاق "به کار بردن واژه‌هایی در معنای مخصوص" اطلاق اطلاق "رهایی آزادی" اطلاقی اطلاقی "کسی که از لشکریان نیست آزاد از سپاهی گری" اطلال اطلال "جِ طلل ؛ آنچه از عمارت و بنا برپا مانده باشد" اطلس اطلس "پارچه ابریشمی" اطلس اطلس "نام یکی از رب النوع‌های یونان قدیم که زمین را بر دوش خود حمل می‌کند" اطلس اطلس "اولین مهره گردن" اطلس اطلس "نقشه جغرافی" اطلس اطلس "سطح مقعر فلک نهم" اطلس اطلس "نام اقیانوسی که بین اروپا و امریکا قرار دارد" اطلسی اطلسی "نوعی گل شیپوری با رنگ ‌های آبی سفید بنفش که دارای عطر ملایمی می‌باشد" اطماع اطماع "جِ طمع ؛ آزها حرص‌ها طمع‌ها" اطمینان اطمینان "آرامش خاطر یافتن" اطمینان اطمینان آرامش اطناب اطناب "جِ طنب ؛ ریسمان‌ها بندها" اطهار اطهار "جِ طاهر؛ پاکان" اطهر اطهر "طاهرتر پاکتر" اطواد اطواد "جِ طُود؛کوه‌ها" اطوار اطوار "جِ طور" اطوار اطوار "حال وضع" اطوار اطوار "در فارسی حرکات و رفتار بی مزه" اطول اطول "طویل تر درازتر" اطیب اطیب خوشبوتر اطیب اطیب "حلال تر" اظافیر اظافیر "جِ اظفار ججِ ظُفُر؛ ناخن‌ها چنگال‌ها" اظفار اظفار "جِ ظُفُر؛ ناخن‌ها" اظلال اظلال "جِ ظل ؛ سایه‌ها" اظلام اظلام "تاریک شدن" اظلام اظلام "در تاریکی درآمدن" اظلام اظلام "تاریک کردن" اظهار اظهار "پدیدار کردن" اظهار اظهار "بیان کردن" اظهار اظهار "آگاه کردن" اظهار اظهار "قول گفتار ج اظهارات" "اظهار لحیه کردن" اظهار_لحیه_کردن "اظهار فضل کردن خودی نشان دادن" اظهارنامه اظهارنامه "فرم مالیاتی فرمی که از طرف اداره دارایی برای تعیین مالیات کسبه فرستاده می‌شود" اظهر اظهر "ظاهرتر آشکارتر ؛ من الشمس بسیار آشکار کاملاً واضح" اعاجم اعاجم "جِ اعجم" اعاجیب اعاجیب "جِ اعجوبه" اعاجیب اعاجیب "چیزهای شگفت آور" اعادت اعادت "نک اعاده" اعاده اعاده "بازگفتن از سر گرفتن" اعاده اعاده بازگردانیدن اعاده اعاده برگشت اعادی اعادی "جِ اعداء ججِ عدو؛ دشمنان" اعاذه اعاذه "اعاذت پناه دادن نگه داری کردن" اعاره اعاره "عاریت دادن چیزی را به کسی به عاریت سپردن ایرمان دادن" اعاشه اعاشه "زندگی کردن معیشت کردن" اعاشه اعاشه "زنده داشتن زندگی بخشیدن" اعاشه اعاشه گذران اعاظم اعاظم "جِ اعظم" اعاظم اعاظم "بزرگتران مهتران" اعاظم اعاظم بزرگان اعانت اعانت "نک اعانه" اعانه اعانه "کمک کردن" اعانه اعانه "یاری کمک ج اعانات" اعباء اعباء "جِ عَب ؛ سنگین‌ها بارها" اعتاب اعتاب "جِ عتبه ؛ آستانه درگاه" اعتاق اعتاق "رها کردن آزاد کردن بنده" اعتبار اعتبار "پند گرفتن" اعتبار اعتبار "آبرو قدر" "اعتبار کردن" اعتبار_کردن "اعتماد کردن" "اعتبار کردن" اعتبار_کردن "عبرت گرفتن" اعتبارنامه اعتبارنامه "ورقه‌ای که اعضای انجمن نظار امضا کنند و وکالت کسی را به اطلاع وزارت کشور و مجلس برسانند" اعتداء اعتداء "ستم کردن" اعتداد اعتداد "به حساب آوردن" اعتداد اعتداد "اعتماد داشتن" اعتدال اعتدال "میانه روی" اعتدال اعتدال "حد میانه" اعتذار اعتذار "پوزش خواستن" اعتذار اعتذار "گِلِه کردن" اعتذار اعتذار پوزش اعتراض اعتراض "نکته گیری نمودن تعرض کردن واخواست" اعتراف اعتراف "اقرار کردن" اعتراف اعتراف اقرار اعتزاز اعتزاز "عزیز دانستن" اعتزاز اعتزاز "عزیز شدن" اعتزاز اعتزاز "عزت ارجمندی" اعتزال اعتزال "منزوی شدن" اعتزال اعتزال "گوشه گرفتن" اعتزال اعتزال "دارای آیین معتزله بودن" اعتساف اعتساف "زور گفتن" اعتساف اعتساف "بیراهه رفتن" اعتساف اعتساف زورگویی اعتصاب اعتصاب "دست از کار کشیدن به منظور رسیدن به هدفی خاص" اعتصام اعتصام "متوسل شدن" اعتصام اعتصام "خود را نگاه داشتن" اعتصام اعتصام "پرهیز از گناه" اعتضاد اعتضاد "یاری کردن" اعتضاد اعتضاد "بازوی کسی را گرفتن" اعتقاد اعتقاد "باور داشتن" اعتقاد اعتقاد "گرویدن به یک دین" اعتقاد اعتقاد "باور گروش" اعتقال اعتقال "بستن بند کردن" اعتقال اعتقال "بسته شدن" اعتلاء اعتلاء "برتری یافتن" اعتلاء اعتلاء "بلند شدن" اعتلاء اعتلاء "بلندی برتری" اعتلال اعتلال "بیمار شدن" اعتلال اعتلال "بهانه آوردن" اعتلال اعتلال "کسی را به کاری مشغول داشتن" اعتلال اعتلال "بیماری مرض" اعتماد اعتماد "تکیه کردن" اعتماد اعتماد برگزیدن اعتماد اعتماد "کاری را به کسی واگذاشتن" اعتماد اعتماد اطمینان اعتناء اعتناء "اهتمام ورزیدن به کاری" اعتناء اعتناء "توجه داشتن به کسی یا کاری" اعتناق اعتناق "دست به گردن یکدیگر انداختن" اعتناق اعتناق "امری را به گردن گرفتن" اعتناق اعتناق نوازش اعتوار اعتوار "دست به دست دادن" اعتوار اعتوار "به یکدیگر عطا کردن" اعتکاف اعتکاف "گوشه نشین شدن" اعتکاف اعتکاف "گوشه گیری" اعتیاد اعتیاد "عادت کردن" اعتیاض اعتیاض "به عوض خواستن" اعتیاض اعتیاض "بدل دادن" اعجاب اعجاب "به شگفت آوردن" اعجاب اعجاب "متعجب شدن" اعجاب اعجاب شگفتی اعجاب اعجاب "خودبینی خودپسندی" اعجاز اعجاز "عاجز ساختن" اعجاز اعجاز "کار دشوار و خلاف عادت انجام دادن" اعجاز اعجاز "عجز ناتوانی" اعجام اعجام "نقطه نهادن حروف" اعجام اعجام "نقطه گذاری" اعجب اعجب "عجیب تر شگفت آورتر" اعجم اعجم "کسی که نتواند فصیح سخن گوید" اعجم اعجم "کسی که نتواند به زبانی غیرعربی سخن بگوید غیرعرب ج اعاجم" اعجمی اعجمی "غیر عرب" اعجمی اعجمی "کسی که نتواند به شیوایی سخن گوید" اعجمی اعجمی "ایرانی فارسی" اعجوبه اعجوبه "شگفت آور ج اعاجیب" اعد اعد "آماده تر مهیاتر" اعدا اعدا "جِ عدو؛ دشمنان" اعداد اعداد "جِ عدد؛ ارقام شماره‌ها" اعدام اعدام "نیست کردن نابود گردانیدن" اعدام اعدام "تهیدست شدن" اعدل اعدل "دادگرتر شایسته تر برای شهادت دادن" اعدل اعدل "راست تر خوش تر" اعدی اعدی "دشمن تر ستمکارتر" اعذار اعذار "عذر آوردن" اعذار اعذار "پوزش خواستن" اعذار اعذار "پوزش عذر" اعراب اعراب "درست سخن گفتن" اعراب اعراب "حرکت حرف آخر در کلمات عربی" اعراب اعراب "حرکات حروف در کلمات" اعرابی اعرابی "عرب بیابانی صحرانشین ج اعراب" اعراض اعراض "روی گردانیدن" اعراض اعراض برگشتن اعراض اعراض "نفرت داشتن" اعراض اعراض "نفرت کراهت" اعراف اعراف "جِ عُرف ؛ مکان‌های بلند" اعراف اعراف "برزخ مکانی بین بهشت و جهنم" اعراق اعراق "جِ عِرق" اعراق اعراق رگ‌ها اعراق اعراق "کوه‌های بلند" اعراق اعراق "ریشه‌های درخت" اعرج اعرج لنگ اعرف اعرف "شناساتر داناتر" اعرف اعرف "شناخته تر معروف تر" اعز اعز "ارجمندتر بزرگوارتر" اعز اعز "نایاب تر" اعزاز اعزاز "عزیز داشتن گرامی داشتن" اعزام اعزام "در فارسی به معنای فرستادن روانه کردن" اعزل اعزل "ابر بی باران" اعزل اعزل "مرد بی سلاح" اعزه اعزه "جِ عزیز؛ ارجمندان گرانمایگان بزرگواران" اعسار اعسار "تنگ دست شدن" اعسار اعسار "تنگ دستی" اعشار اعشار "جِ عشر؛ یک دهم‌ها" اعشی اعشی شبکور اعصاب اعصاب "جِ عصب" اعصاب اعصاب "پی‌ها عصب‌ها" اعصاب اعصاب "وضع روحی و روانی" اعصار اعصار "جِ عصر؛ روزگاران زمان‌ها دورها" اعصم اعصم "اسبی که دو دستش سفید باشد" اعضاء اعضاء "جِ عضو" اعضاء اعضاء اندام‌ها اعضاء اعضاء کارمندان اعطاء اعطاء "بخشیدن دادن" اعطاء اعطاء "بخشش دهش" اغنا اغنا "بی نیاز کردن" اغنی اغنی "بی نیازتر توانگرتر" اغنیاء اغنیاء "جِ غنی ؛ ثروتمندان" اغنیه اغنیه "آواز سرود ج اغانی" اغواء اغواء "گمراه کردن گول زدن" اغور اغور "نک اُغُر" اغیار اغیار "جِ غیر؛ بیگانگان دیگران نامحرمان" اغیر اغیر "با غیرت تر" اغیل اغیل "نک آغل" اف اف "کلمه‌ای است که به هنگام اظهار افسرد گ ی نفرت و کراهت استعمال کنند" "اف اف" اف_اف "نام تجارتی وسیله‌ای برقی برای باز کردن در ساختمان در بازکن" افئده افئده "جِ فواد؛ دل‌ها قلب‌ها" افاده افاده "فایده رساندن سود دادن" افاده افاده "تکبر خودبینی" افاضل افاضل "جِ افضل" افاضل افاضل برتران افاضل افاضل دانشمندان افاضه افاضه "پر کردن ظرف تا لبریز شود" افاضه افاضه "وارد شدن در سخن و حدیث" افاضه افاضه "فیض رساندن بهره" افاعیل افاعیل "جِ افعال ؛ جج فعل ؛ فعل‌ها کنش‌ها کردارها" افاقت افاقت "نک افاقه" افاقه افاقه "بهبود یافتن" افاقه افاقه "به هوش آمدن" افاقه افاقه بهبود افاقه افاقه گشایش افام افام رنگ افانین افانین "شاخه درخت" افانین افانین "انواع سخن" افاک افاک "آن که دروغ بسیار گوید" افت افت افتادن افت افت "کمی نقصان" "افت و خیز" افت_و_خیز "افتادن و برخاستن به آهستگی رفتن و شتافتن" افتا افتا "فتوا دادن حکم صادر کردن" افتادن افتادن "سقوط کردن" افتادن افتادن "از پا درآمدن" افتادن افتادن "روی دادن واقع شدن" افتادن افتادن "نصیب شدن بدست آوردن ؛ با کسی سر و کار داشتن با کسی" افتاده افتاده "زمین خورده" افتاده افتاده "از پا درآمده" افتاده افتاده "فروتن متواضع" افتاده افتاده "مصروع کسی که دچار صرع شده باشد" افتاده افتاده "اطلاق شده" افتادگی افتادگی "فروتنی تواضع" افتادگی افتادگی "خواری ذلت" افتان افتان "در حال افتادن ؛ و خیزان راه رفتن آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن" افتتاح افتتاح "گشودن باز کردن" افتتاح افتتاح "آغاز کردن" افتتان افتتان "در فتنه افتادن" افتتان افتتان "مفتون شدن" افتخار افتخار "فخر کردن" افتخار افتخار "نازش ج افتخارات" افتراء افتراء "تهمت زدن بهتان" افتراس افتراس "شکار کردن" افتراس افتراس "با نشانه چیزی را دریافتن" افتراض افتراض "واجب گردانیدن فریضه کردن" افتراع افتراع "دوشیزگی را برداشتن" افتراق افتراق "از یکدیگر جدا شدن" افتراق افتراق "فرق گذاشتن" افتضاح افتضاح "رسوا شدن" افتضاح افتضاح "بی آبرویی" افتضاض افتضاض "دوشیزگی را ربودن" افتضاض افتضاض "اندک اندک ریختن آب" افتضاض افتضاض "سر آمدن عده زن" افتعال افتعال "بهتان زدن" افتعال افتعال "چیزی نو پدید آوردن" افتعال افتعال "یکی از مصادر ثلاثی مزید در زبان عربی" افتقاد افتقاد "گم کردن چیزی را" افتقاد افتقاد "جستن گم شده را" افتقار افتقار "ندار شدن نیازمند گشتن" افتقار افتقار "فقر تهیدستی" افتکاک افتکاک "از هم جدا کردن" افتکاک افتکاک "از گرو به در آوردن گروی" افخم افخم بزرگوارتر افخم افخم ارجمند افد افد "عجیب شگفت آور" افدر افدر "برادر پدر عمو" افدستا افدستا "ستایش شگفت نیکوترین ستایش" افدم افدم "نک آفدم" افدیدن افدیدن "تعجب نمودن" افرا افرا "درختی با برگ‌هایی مانند پنجه انسان" افراختن افراختن "بلند کردن بالا بردن" افراخته افراخته "بلند کرده بالا برده" افراد افراد "جِ فرد" افراز افراز "بلندی فراز" افراز افراز "کرسی منبر" افرازیدن افرازیدن "بلند ساختن افراشتن" افرازیدن افرازیدن "زینت دادن" افراشتن افراشتن افراختن افراض افراض "جیره و مقرری به کسی دادن" افراض افراض "واجب شدن زکات بر مال" افراض افراض "جدا کردن چیزی برای کسی" افراط افراط "از حد درگذشتن" افراط افراط "زیاده روی" افرنج افرنج "نک افرنگ" افرند افرند "فر و شکوه" افرند افرند زیبایی افرندیدن افرندیدن "زینت دادن" افرنگ افرنگ "فرنگستان اروپا" افروختن افروختن "روشن کردن" افروختن افروختن "روشن شدن" افروختن افروختن "تند شدن آتش" افروختن افروختن "خشمگین شدن" افروخته افروخته "روشن شده" افروخته افروخته "شعله ور شده" افروخته افروخته خشمگین افروز افروز "در کلمات مرکب به معنی افروزنده آید آتش افروز جهان افروز دل افروز" افروزانیدن افروزانیدن "روشن کردن درخشان ساختن" افروزانیدن افروزانیدن "مشتعل کردن" افروزش افروزش "افروختگی روشنایی" افروزش افروزش اشتعال افروزنده افروزنده "روشن کننده" افروزنده افروزنده درخشنده افروزنده افروزنده "مشتعل کننده" افروزه افروزه آتشگیره افروزه افروزه "فتیله چراغ" افروشه افروشه "نک آفروشه" افروغ افروغ "روشنایی نور" افزار افزار "ابزار آلت" افزار افزار "ادویه خوشبو که در غذا ریزند" افزایش افزایش "عمل افزون کردن" افزایش افزایش "عمل افزون شدن" افزودن افزودن "زیاد کردن بیشتر کردن" افزودن افزودن "زیاد شدن" افزون افزون "بیش زیاد بسیار" افزون افزون "در ترکیب با واژه‌های دیگر معنای افزاینده می‌دهد" افزونی افزونی "بسیاری فراوانی" افساد افساد "فساد کردن برپا کردن فتنه" افساد افساد "تباهی فساد" افسار افسار "تسمه و ریسمانی که به گردن اسب و الاغ می‌بندند" "افسار سر خود" افسار_سر_خود "کسی که فقط به رأی خود عمل می‌کند" "افسار پاره کردن" افسار_پاره_کردن "سرپیچی کردن یاغی شدن" افسارگسیخته افسارگسیخته "گستاخ بی پروا وحشی" افسان افسان "سنگی که با آن کارد و شمشیر و مانند آن را تیز کنند" افسانه افسانه "قصه داستان" "افسانه خواندن" افسانه_خواندن "یاوه گفتن بیهوده حرف زدن" "افسانه گو" افسانه_گو "داستان سرا" "افسانه گو" افسانه_گو "کنایه از یاوه گو بیهوده گو" افساینده افساینده "رام کننده افسونگر جادوگر" افساییدن افساییدن "رام کردن مسخّر داشتن" افساییدن افساییدن "جادو کردن" افست افست "آفست نوعی از چاپ که نوشته و عکس را بر سطح لاستیکی یک استوانه گردان برمی گرداند و سپس آن را با فشار استوانه دیگر روی کاغذ چاپ می‌کنند ماشین معمولی چاپ افست دارای سه استوانه‌است در چاپ افست نخست آن چه را که باید چاپ شود بر روی صفحه‌ای فلزی به نام زینگ منتقل می‌کنند سپس این صفحه را با مواد شیمیایی به طوری حساس می‌کنند که فقط نوشته‌ها و تصاویر آن مرکب چاپ را به خود می‌گیرد صفحه فلزی حساس را به دور نخستین استوانه می‌پیچند؛ نوشته آن بر اثر فشار روی پوشش لاستیکی استوانه دوم برمی گردد کاغذ سفید که متوالیاً به دور استوانه سوم می‌پیچد مطالب را از روی پوشش لاستیکی استوانه دوم می‌گیرد سرعت کار ماشین‌های چاپ افست بیش از چاپ مسطح می‌باشد" افسر افسر "کسی که در ارتش درجه اش از ستوان به بالا باشد صاحب منصب" افسردن افسردن پژمردن افسردن افسردن "اندوهگین شدن" افسردن افسردن "منجمد گشتن دلسرد شدن" افسرده افسرده پژمرده افسرده افسرده اندوهگین افسرده افسرده منجمد افسرده افسرده دلسرد افسوس افسوس "ریشخند تمسخر" افسوس افسوس "دریغ حسرت" افسوس افسوس "ظلم ستم" "افسوس کردن" افسوس_کردن "مسخره کردن به ریشخند گرفتن" افسون افسون "مکر تزویر" افسون افسون "سحر جادو" "افسون دمیدن" افسون_دمیدن "سحر گفتن جادو کردن" افشاء افشاء "آشکار کردن فاش نمودن" افشار افشار "گوشه‌ای است در دستگاه شور" افشاری افشاری "یکی از آوازهای ایرانی مغموم و دردناک از متعلقات شور" افشان افشان "در بعضی کلمات مرکب به معنی افشاینده آید آتش فشان گل افشان زرافشان" افشاندن افشاندن "ریختن و پاشیدن" افشاندن افشاندن "کنایه از خرج کردن" افشردن افشردن "عصاره گرفتن" افشردن افشردن "محکم کردن" افشرده افشرده "فشار داده شده" افشرده افشرده "آبی که از فشردن میوه گیرند" افشره افشره "آب میوه" افشه افشه "گندم نیم کوفته بلغور" افشون افشون "ابزاری چوبی با نوکی چهار یا پنج شاخه که به وسیله آن غله کوفته را به باد می‌دادند تا دانه را از کاه جدا سازد؛ انگشته هم گویند" افشک افشک "افشنگ افشنک اپشک شبنم ژاله" افصاح افصاح "زبان آور شدن شیوا شدن" افصاح افصاح "زبان آوری" افصح افصح "زبان آورتر شیواتر" افضال افضال "افزون کردن" افضال افضال "نیکویی و احسان کردن" افضال افضال "سپاس نهادن" افضال افضال "برتری داشتن" افضال افضال "بخشش ج افضالات" افضل افضل "برتر فزون تر" افضل افضل "فاضل تر" افضل افضل "با فضلیت تر ج افاضل" افطار افطار "روزه شکستن" افطار افطار "روزه گشایی" افطاری افطاری "طعام و خوراکی که به هنگام افطار خورند" افعال افعال "جِ فعل ؛ کارها کنش‌ها کردارها" افعی افعی "نوعی مار سمی خطرناک که در دهانش علاوه بر دندان‌های کوچک تغذیه‌ای دو دندان قلاب مانند در آرواره بالا وجود دارد که به طرف عقب دهان خمیده‌است درون این قلاب مجرایی است که به غده زهر کشنده راه دارد" افغان افغان "فغان فریاد زاری ناله" افق افق "کرانه ناحیه" افق افق "نیم دایره‌ای که در امتداد آن چشم کره زمین را می‌بیند ج آفاق" افقه افقه "دانشمندتر داناتر" افقه افقه "فقیه تر" افقی افقی "موازی منسوب به افق خط راست موازی سطح زمین" افلاس افلاس "ورشکست شدن" افلاس افلاس "بی چیزی تنگدستی" افلاس افلاس ورشکستگی اقدام اقدام "جِ قدم ؛ گام‌ها" اقدس اقدس "پاکتر مقدس تر" اقدم اقدم "پیشین تر قدیم تر" اقدم اقدم "مقدم تر" اقراء اقراء "خواندن خواندن را یاد گرفتن" اقرار اقرار "بروز دادن مقر آمدن" اقرار اقرار "آشکار گفتن" اقرار اقرار "برپا داشتن" اقرارنامه اقرارنامه "ورقه‌ای که در آن اعترافات شخصی را نویسند و به امضای او رسانند اعتراف نامه" اقران اقران "جِ قرن" اقران اقران "هم سالان همسران" اقران اقران نزدیکان اقرب اقرب نزدیکتر اقرباء اقرباء "جِ قریب ؛ نزدیکان خویشاوندان" اقرع اقرع "کل کچل" اقساط اقساط "جِ قسط ؛ بهره‌ها بخش‌ها" اقسام اقسام "جِ قسم" اقسام اقسام "بهره‌ها بخش‌ها" اقسام اقسام "گونه‌ها جنس‌ها" اقشعرار اقشعرار "موی بر اندام به پا خاستن" اقشعرار اقشعرار "فراهم آمدن پوست‌ها از ترس" اقصاء اقصاء "دور کردن راندن" اقصر اقصر "کوتاه تر قصیرتر" اقصی اقصی دورتر اقصی اقصی دور اقطاب اقطاب "جِ قُطب" اقطار اقطار "جِ قُطر؛ گوشه‌ها اطراف" اقطار اقطار "جِ قَطر؛ قطره‌ها چکه‌ها" اقطاع اقطاع "بخشیدن ملک یا قطعه زمینی از طرف سلطان به کسی که از درآمد آن زندگانی گذراند" اقطاع اقطاع "سرزنش کردن" اقطع اقطع "دست بریده بی دست" اقطع اقطع "دزد راهزن ج اقاطع" اقعاد اقعاد "نشاندن نشانیدن" اقعاد اقعاد "خدمت کردن کسی را" اقفار اقفار "تهی شدن ویران گشتن" اقفال اقفال "قفل کردن" اقفال اقفال "حرکت کردن" اقل اقل "کمتر اندک تر" اقلاق اقلاق "بی آرام کردن آرام بودن" اقلاق اقلاق جنبانیدن اقلال اقلال کاستن اقلال اقلال "بی چیز شدن" اقلیت اقلیت "کم بودن" اقلیت اقلیت "قسمت کمتر بخش کمتر" اقلیت اقلیت "گروهی از افراد یک کشور یا یک شهر که دین یا نژادشان با اکثریت مردم آن جا فرق داشته باشد" اقلیم اقلیم "کشور مملکت" اقلیم اقلیم "ولایت ج اقالیم" اقلیمیا اقلیمیا "قلیمیا خلطی که پس از گداختن طلا و نقره و دیگر فلزات در خلاص ماند و آن شامل انواع است فضی ذهبی نحاسی معدنی" اقمار اقمار "جِ قَمَر" اقمار اقمار "ماه‌ها سیارات کوچکی که به دور یکی از سیارات می‌گردند" اقمار اقمار "در فارسی کشورهای ضعیفی که از نظر سیاسی پیرو کشورهای قوی تر می‌باشند" اقماع اقماع "خوار کردن حقیر گردانیدن" اقماع اقماع "شکستن مغلوب کردن" اقماع اقماع "راندن دفع کردن" اقناع اقناع "قانع کردن" اقناع اقناع "خشنود ساختن" اقنظاف اقنظاف "میوه چیدن" اقنظاف اقنظاف "فرارسیدن موسم میوه چیدن" اقنوم اقنوم شخص اقنوم اقنوم "اصل چیزی ج اقانیم" اقواء اقواء "در جای خشک و خالی فرود آمدن" اقواء اقواء "به پایان رسیدن توشه" اقواء اقواء "نیازمند شدن" اقواء اقواء "تهی دست شدن" اقواء اقواء "از عیوب قافیه وآن اختلاف حرکت حذو و توجیه‌است" اقوات اقوات "جِ قوت ؛ توشه‌ها خواربار" اقوال اقوال "جِ قول ؛ گفتارها" اقوم اقوم "راست تر" اقوی اقوی "قوی تر تواناتر" اقویا اقویا "جِ قوی ؛ نیرومندان" اقیانوس اقیانوس "مأخوذ از یونانی دریای بسیار بزرگ" ال ال "حرف تعریف است در عربی و آن چون بر اسمی نکره درآید آن را معرفه سازد" "ال کردن" ال_کردن "لاف زدن ؛ ُ بل کردن قمپز در کردن ادعای بی مورد داشتن" "ال. اس. دی" ال._اس._دی "L S D نوعی مواد مخدر با خاصیت توهُّم زا که در کشورهای غربی مصرف فراوان دارد" الا الا "حرف تنبیه‌است بدان و آگاه باش هان" الابختکی الابختکی "الابختی الله بختی از روی تصادف اتفاقی تصادفی شانسکی بدون فکر" الاغ الاغ "اولاغ اولاق" الاغ الاغ خر الاغ الاغ "نفهم احمق" الامان الامان "زینهار پناه" الان الان "این دم اکنون" الب الب شجاع الب الب زورمند الباب الباب "جِ لب ؛ خردها مغزها" البته البته "کلمه تأکید به طور قطع" البسه البسه "جِ لباس" التباس التباس "درهم آمیختن" التباس التباس "پوشیده شدن کار بر کسی" التباس التباس "درهم آمیختگی" التثام التثام "دهان بند بستن لثام بستن" التجاء التجاء "پناه بردن پناه جستن" التجاء التجاء پناه التجاج التجاج "درهم شدن آوازها" التجاج التجاج "درهم شدن امواج دریا" التحاء التحاء "ریش برآوردن لحیه پیدا کردن" التحاد التحاد "از دین برگشتن ملحد شدن" التحاق التحاق "در رسیدن پیوستن" التحام التحام "به هم پیوستن به هم چسبیدن جوش خوردن" التذاذ التذاذ "لذت بردن" التزام التزام "همراه بودن همراهی کردن ملزم شدن به امری ج التزامات" "التزام نمودن" التزام_نمودن "به گردن افتادن" التصاق التصاق "چسبیدن پیوستن" التصاق التصاق "پیوستگی چسبندگی" التفات التفات "بازنگریستن روی کردن" التفات التفات "مهربانی لطف" التفات التفات توجه التفاف التفاف "درهم پیچیدن درهم شدن تو در تو شدن" التقاء التقاء "دیدار کردن یکدیگر را دیدن" التقاء التقاء پیوستن التقاط التقاط "برچیدن برگرفتن" التقاط التقاط "مضمون و مطلبی را از جایی گرفتن" التقاطی التقاطی "گردآوری و پیوند غیراصولی چندین مجموعه ایدئولوژیکی و نظریه‌های نامتجانس" التقام التقام "فرو بردن اوباردن به دم در کشیدن" التماس التماس "جستجو کردن خواستن" التماس التماس "خواهش در خواست" التماع التماع درخشیدن التماع التماع برافروختن التهاب التهاب "زبانه زدن افروخته شدن آتش" التهاب التهاب "برافروختگی ج التهابات" التواء التواء "پیچ خوردن پیچیده شدن" التواء التواء "پیچیدگی پیچش خمیدگی" التیام التیام "بهبود یافتن زخم" التیام التیام "سازگاری میان دو چیز" التیام التیام "به هم پیوستگی" الجاء الجاء "وادار ساختن کسی به کاری" الجاء الجاء "پناه دادن" الجاء الجاء "کار خود را به خدا سپردن" الجار الجار "ایلجار یلجار" الجار الجار "مردمانی که بیستگانی خوار نباشند و به حمیت وطن در مقابل دشمن به مدافعه پردازند و با لشکر ملوک همداستان شوند" الجار الجار "اجتماع گروه بسیاری از رعایا برای انجام دادن کاری" الجه الجه چپاول الحاح الحاح "اصرار کردن پافشاری کردن ج الحاحات" الحاد الحاد "از دین برگشتن انکار خداوند کردن" الحاد الحاد "بی دینی کفر" الحاصل الحاصل "باری خلاصه القصه" الحاق الحاق "در پیوستن رسیدن به کسی یا چیزی" الحاق الحاق "به هم پیوند دادن" الحاق الحاق "پیوستگی اتصال" الحال الحال "اکنون همین دم" الحان الحان "جِ لحن ؛" الحان الحان آوازها الحان الحان "نغمه‌های دل انگیز" الحق الحق "به راستی حقیقتاً بدون شک ؛ الحقُ والانصاف از روی حقیقت و انصاف به درستی واقعاً" الحمد الحمد "مخفف الحمدالله سپاس خدای را" الحمد الحمد "سوره اول از قرآن کریم دارای هفت آیه فاتحه الکتاب" الحمد الحمد "شکر سپاس" الخ الخ "مخفف الی آخره تا پایان" الدرم الدرم "لاف زدن" "الدرم بلدرم کردن" الدرم_بلدرم_کردن "لاف زدن" "الدرم بلدرم کردن" الدرم_بلدرم_کردن "بدوبیراه گفتن با هدف ترساندن طرف مقابل" الدنگ الدنگ "بی عار ولگرد بی غیرت" الدنگ الدنگ "بی کاره مفت خوار" الرد الرد "جوالی بزرگ که از ریسمان به شکل تور سازند و بدان کاه و علف و غیره را حمل کنند" الزام الزام "وادار کردن به عهده کسی قرار دادن لازم گردانیدن واجب کردن" الزامی الزامی اجباری الساعه الساعه "در ساعت این ساعت" السنه السنه "جِ لسان ؛ زبان" "الش دگش" الش_دگش مبادله "الش دگش" الش_دگش "عمل دو کس که با یکدیگر آمیزش و مباشرت کنند" الصاق الصاق چسبانیدن الطاف الطاف "جِ لطف ؛ مهربانی‌ها" العاب العاب "به بازی انگیختن" الغ الغ "بزرگ مهتر" الغاء الغاء "لغو کردن بیهوده شمردن" الغرض الغرض "باری خلاصه" الغیاث الغیاث "فریاد وای" الف الف "هِزار ج آلاف الوف" الف الف هزاره الفاختن الفاختن "نک الفختن" الفاظ الفاظ "جِ لفظ" الفاظ الفاظ "واژه‌ها کلمه‌ها" الفاظ الفاظ "سخن‌ها کلام" الفبا الفبا "حروف تهجی ضح الفبا یا حروف هجای فارسی سی سه حرف است ا ء ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ظ ع غ ف ق ک گ ل م ن و ه ی" الفبا الفبا "مجموعه حروفی که با ترتیبی قراردادی مرتب شده و برای نوشتن یک زبان به کار می‌رود" الفبا الفبا "راه و روش ابتدایی هر کاری" الفت الفت "معتاد شدن انس گرفتن" الفت الفت "عادت انس" الفت الفت "دوستی همدمی" الفختن الفختن اندوختن الفخته الفخته "اندوخته جمع کرده" الفخدن الفخدن "نک اندوختن" الفغدن الفغدن "اندوختن جمع کردن" الفنج الفنج "چسبیده چسبناک" الفنجیدن الفنجیدن "گرد آوردن جمع کردن" الفنجیدن الفنجیدن "کسب کردن" الفینه الفینه "آلت مردی نره احلیل" الفیه الفیه "آلت مردی" القاء القاء "یاد دادن" القاء القاء "افکندن انداختن" القاب القاب "جِ لقب" القاح القاح "آبستن کردن جفت گیری" القصه القصه خلاصه الله الله "ایزد خدا معبود یگانه ؛ ُ اعلم خدا داناتر است ؛ اکبر الف خدا بزرگ تر است ب بخشی از اذان و نماز است" "الله بختی" الله_بختی "تصادفی اتفاقی" اللهم اللهم "بار خدایا ؛ صل علی محمد و آل محمد بار خدایا درود بفرست بر محمد و خاندان او" اللهی اللهی "منسوب به الله خدایی" اللهی اللهی "مرد کامل از نقص رسته" الم الم "دردمند شدن" الم الم رنجیدگی الم الم "درد ج آلام" "الم شنگه" الم_شنگه "جنجال سر و صدا هیاهو" الماس الماس "گرفته شده از یونانی ؛ از سنگ‌های گرانبها و کمیاب که دارای سختی و درخشندگی خاصی می‌باشد" المام المام "به حد بلوغ رسیدن" المام المام "گناه صغیره کردن" المام المام "فرود آمدن امر بر کسی" المثنی المثنی "نسخه دوم رونوشت" المعیّت المعیّت "زیرکی تیزهوشی" المپیاد المپیاد "فاصله چهار ساله میان مسابقات المپیک" المپیاد المپیاد "هر یک از مسابقات جهانی در زمینه علوم" المپیک المپیک "مسابقات و ورزش‌ها و بازی‌هایی که هر چهار سال یک بار با تشریفات خاصی در یونان قدیم انجام می‌شد از سال م این مسابقات مجدداً معمول گردید و جنبه بین المللی یافت" النگو النگو "دستبند دست برنجن" اله اله "خدا خداوند" الهاء الهاء "مشغول کردن" الهام الهام "در دل افکندن" الهام الهام "در دل افتادن ج الهامات" الهه الهه "مؤنث اله" الهی الهی "الاهی منسوب به الله خدایی" الو الو "لفظی است که در شروع برقراری ارتباط تلفنی گفته می‌شود" الوا الوا "صمغی است بسیار تلخ ؛ صبر زرد" الواح الواح "جِ لوح ؛ لوح‌ها صفحه‌های فلزی سنگی یا چوبی" الوار الوار "تیرهای بزرگ چوبی که در ساختن سقف خانه به کار می‌رفت" الوار الوار "چوب‌های چهارتراش دراز و ضخیم" الواط الواط "جِ لوطی ؛ هرزه گردنکش" الوان الوان "جِ لون ؛ رنگ‌ها" الوس الوس "اولوس طایفه قبیله جماعت ؛ ج الوسات" الوف الوف "خوگیر مهرجوی" الوهیت الوهیت "خدایی مقام الهی" الویه الویه "جِ لوا؛ پرچم‌ها" الپر الپر "زرنگ زیرک" الپر الپر "متقلب پشت هم انداز" الچخت الچخت "طمع امید چشمداشت" الک الک غربال "الک دولک" الک_دولک "نوعی بازی کودکان در دو دسته مخالف توسط دو چوب بلند و کوتاه" الکترال الکترال "انتخاباتی ؛کارت کارت انتخاباتی" "الکترو کاردیوگرافی" الکترو_کاردیوگرافی "ثبت پتانسیل الکتریکی ناشی از فعالیت الکتریکی ماهیچه قلب روی نوار کاغذی متحرک به منظور مطالعه عمل ماهیچه قلب قلب نگاری" الکتروامان الکتروامان "مغناطیس الکتریکی" الکتروتراپی الکتروتراپی "معالجه ناخوشی‌ها به وسیله برق" الکترود الکترود "عنصر رسانایی که از راه آن جریان الکتریکی به یک محیط وارد یا از آن خارج شود؛ الکترد" الکتروسکپ الکتروسکپ "آلت آزمایش وجود الکتریسیته که تشکیل شده‌است از یک شیشه دهانه بسته که میله فلزی از دهانه چوپ پنبه آن عبور می‌کند و منتهی به دو باریکه زرورق فلزی است و مقداری آهک زنده در داخل شیشه قرار داده‌اند هنگام آزمایش این دو ورقه زرورق از یکدیگر دور می‌شوند؛ الکترسکپ الکتریسیته نما" الکترولیت الکترولیت "جسمی که به وسیله جریان برق تجزیه شود مانند محلول نمک طعام که در اثر جریان الکتریسته به کلرو سدیم تجزیه می‌گردد برق کاف" الکترولیز الکترولیز "عمل تجزیه شیمیایی به وسیله برق مانند تجزیه آب در اثر جریان برق و یا تجزیه نمک طعام به کمک جریان الکتریسیته و غیره" الکترومتر الکترومتر "آلتی است برای اندازه گرفتن مقدار برق در اجسامی که برق دارند" الکترومتر الکترومتر "آلتی که برای اندازه گرفتن اختلاف سطح الکتریکی بکار می‌رود؛ برق سنج" الکتروموتور الکتروموتور "دستگاه مخصوصی که انرژی الکتریکی را به انرژی مکانیکی تبدیل می‌کند" الکترون الکترون "از ذرات بنیادی ماده و حاوی کمترین بار الکتریکی منفی و جزء سازنده همه اتم هاست" الکترونیک الکترونیک "بخشی از فیزیک که به مطالعه پدیده‌ها و دستگاه‌های الکترونی مانند ترانزیستور کامپیوتر و غیره و نیز طراحی و ساخت کنترل و کاربرد وسایل مربوط می‌پردازد" الکتریزه الکتریزه "جسمی یا جرمی که بدان الکتریسیته وارد کنند و یا الکتریسیته را از آن عبور دهند" الکتریسته الکتریسته "شکلی از انرژی که در بعضی از ذرات اتمی ایجاد می‌شود و قابل تبدیل به اشکال دیگر انرژی است" الکتریکی الکتریکی "منسوب به الکتریک مربوط به الکتریسته" الکتریکی الکتریکی برقی الکتریکی الکتریکی "مغازه و دکان فروش و تعمیر لوازم برقی" الکل الکل "جسمی است آلی فرّار و دارای مزه تند که در پزشکی مورد استفاده قرار می‌گیرد" الکل الکل "مشروب سکرآور مانند شراب ویسکی و عرق" الکن الکن "کسی که دچار لکنت زبان است" الکی الکی "بیخود بیهوده بی جهت" الکی الکی دروغکی الگو الگو "نمونه طرح" الگوریتم الگوریتم "فرایندهای متناهی برای حل نوعی از مسائل خصوصاً روشی که در آن به طور متوالی یک فرایند پایه برای حل مسئله تکرار شود" الی الی "به سوی" الی الی تا "الی الحال" الی_الحال "تاکنون تا این دم" الیاف الیاف "جِ لیف ؛ تارها و رشته‌هایی که از گیاهان به دست می‌آید" الیجه الیجه "نوعی پارچه راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافند؛ الاجه" الیز الیز "جفتک زدن چهارپا" الیز الیز جفتک الیزیدن الیزیدن "نک آلیزیدن" الیف الیف "خوی گرفته معتاد" الیف الیف "همدم دوست" الیق الیق "درخورتر سزاوارتر" الیم الیم دردناک الین الین "نرم تر نرمخوتر" الیناسیون الیناسیون "از خود بیگانگی" الینه الینه "از خود بیگانه" الیه الیه دنبه الیه الیه سرین ام ام مادر "ام الخبائث" ام_الخبائث "مایه پلیدی‌ها" "ام الخبائث" ام_الخبائث "مجازاً شراب" "ام الفساد" ام_الفساد "مایه و سبب تباهی و فساد" "ام الفساد" ام_الفساد "فتنه انگیز" "ام القری" ام_القری "مهم ترین و ارزش مندترین سرزمین" "ام القری" ام_القری "مجازاً مکه" "ام المومنین" ام_المومنین "لقب هر یک از زنان پیغمبر اسلام" "ام الکتاب" ام_الکتاب قرآن "ام الکتاب" ام_الکتاب "سوره فاتحه" "ام. آر. آی" ام._آر._آی "M R I نوعی تصویر برداری برای تشخیص بیماری از طریق به ره گیری از تشکیل مغناطیسی هسته و بررسی اثر آن به یاری کامپیوتر نمایش تشدید مغناطیسی" "ام. اس" ام._اس "M S بیماری عصبی پیش رونده‌ای که به تدریج باعث ضعف اختلال‌های حسی و حرکتی و اختلال در بینایی و گفتار می‌شود" "ام. دبلیو" ام._دبلیو "M W موج متوسط" اما اما "تفصیل و تأکید را رساند ولی ولیک ولیکن ؛ تو کار آوردن بهانه آوردن ایراد گرفتن" اماتت اماتت "کشتن بی جان کردن" اماثل اماثل "جِ امثل" اماثل اماثل "فضلا هنرمندان" اماثل اماثل مانندها امارات امارات "جِ اماره" امارات امارات ولایت‌ها امارات امارات "فرمانفرمایی‌ها سرداری‌ها" "امارات ( اَ )" امارات_(_اَ_) "جِ اماره" امارت امارت فرمانروایی امارت امارت "ناحیه‌ای که زیر فرمان امیری باشد" اماره اماره "بسیار امر کننده گمراه کننده" اماره اماره "خواهش‌های شیطانی" اماله اماله "مایل کردن خم دادن" اماله اماله "تنقیه کردن" اماله اماله "تبدیل حرف آ به ی مانند رکاب رکیب" امام امام "پیش جلو" "امام زاده" امام_زاده "فرزند یا نواده یکی از امامان دوازدگانه" امامت امامت "پیشوایی کردن" امامت امامت پیشنمازی امان امان "بی ترسی ایمنی" امان امان "زنهار پناه" "امان دادن" امان_دادن "مهلت دادن فرصت دادن" امانت امانت "امین بودن" امانت امانت "راستی درستکاری" امانت امانت استواری امانت امانت "سپرده ودیعه" "امانت گزار" امانت_گزار "امین کسی که شرط امانت داری را به جا می‌آورد" امانتی امانتی "مال یا چیزی که به عنوان امانت به کسی سپارند ودیعه" امانی امانی امانتی اماکن اماکن "جِ امکنه جج مکان ؛ جاها جای‌ها سرزمین‌ها ؛ متبرکه زیارتگاه‌ها و بناهای مقدس قبور ائمه" امت امت پیروان امت امت "گروه ج امم" امتثال امتثال "فرمان بردن" امتثال امتثال فرمانبرداری امتحان امتحان آزمودن امتحان امتحان "آزمایش تجربه ج امتحانات" امتداد امتداد "کشیده شدن" امتداد امتداد "کشش درازی" امتداد امتداد طول امتزاج امتزاج "آمیخته شدن" امتزاج امتزاج "آمیختگی آمیزش" امتساک امتساک "چنگ زدن" امتساک امتساک "نگاه داشتن" امتصاص امتصاص "مکیدن مکیدن شیره چیزی را" امتعه امتعه "جِ متاع ؛ کالاها" امتلاء امتلاء "پر شدن" امتلاء امتلاء پری امتناع امتناع "پرهیز کردن سر باز زدن" امتناع امتناع خودداری امتنان امتنان "سپاس داشتن" امتنان امتنان "منت نهادن" امتنان امتنان "نعمت دادن" امتهال امتهال "مهلت دادن زمان دادن" امتهال امتهال آهستگی امتیاز امتیاز "برتری داشتن" امتیاز امتیاز "برتری مزیت" امتیاز امتیاز "جواز پروانه" امثال امثال "جِ مِثل ؛ مانندها شبیه‌ها ؛ ذلک مانندهای آن" امثاله امثاله "مانندهای او همانندهای آن" امثالهم امثالهم "مانند آن‌ها نظایر آن‌ها" امثل امثل "گزیده تر برتر بهتر" امثل امثل "شریف تر فاضل تر؛ ج اماثل" امثله امثله "جِ مثال ؛" امثله امثله فرمان‌ها امثله امثله مانندها امجاد امجاد "جِ ماجد مجید؛ بزرگواران" امجد امجد بزرگوارتر امحاء امحاء "ناپدید کردن نابود کردن" امحاض امحاض "دوستی خالص کردن" امحال امحال ع امحال امحال "قحطی و خشکسالی شدن" امحال امحال "بی حاصل شدن" امد امد "نهایت پایان" امد امد اجل امداد امداد "یاری کردن کمک رساندن" امداد امداد یاری امر امر "فرمان دادن" امر امر "دستور حکم جِ اوامر ؛ و نهی کردن کسی را به اطاعت از خود واداشتن" امرء امرء مرد امراء امراء "جِ امیر؛ فرماندهان امیران" امرار امرار گذراندن امرار امرار "گذرانیدن وقت" امراض امراض "جِ مَرَض ؛ بیماری‌ها" امرد امرد "بی ریش پسر پسر بدکار مفعول" امرداد امرداد مرداد امرداد امرداد "بی مرگی نام یکی از هفت امشاسپندان نماد جاویدانی اهورامزدا نام هفتمین روز از هر ماه شمسی و نیز نام ماه پنجم از هر سال خورشیدی" امرود امرود "امروت گلابی" امروز امروز "روزی که در آن هستیم همین روز این روز ؛ و فردا کردن تعلل کردن به دفع الوقت گذراندن" امروزه امروزه "این زمان این عهد همین عصر" امزجه امزجه "جِ مزاج ؛ طبیعت‌ها سرشت‌ها" امس امس دیروز امساء امساء "شبانگاه کردن در شبانگاه شدن" امسال امسال "سالی که در آن هستیم همین سال" امساک امساک "نگاه داشتن" امساک امساک "نخوردن غذا" امساک امساک خودداری امساک امساک "بخل خست" امشاسپند امشاسپند "امشاسفند هر یک از هفت فرشته آیین زردشتی بهمن اردیبهشت شهریور اسپندارمذ خرداد امرداد که در رأس آن‌ها اهورمزدا قرار دارد" امشب امشب "شبی که در آن هستیم" امشی امشی "محلول حشره کش" امصار امصار "جِ مصر؛ شهرها" امضاء امضاء گذرانیدن امضاء امضاء "جایز ش مردن" امضاء امضاء "نام خود را در زیر نوشته‌ای نوشتن ؛ دستینه" امطار امطار "جِ مطر؛ باران‌ها" امعاء امعاء "جِ معی ؛ روده‌ها" امعان امعان "دقت کردن" امعان امعان "غور کردن" امعان امعان "دوراندیشی دقت" امغیلان امغیلان "نک مغیلان" امل امل "امید آرزو ج آمال" املاء املاء "پر کردن" املاء املاء "مطلبی را بیان کردن تا دیگری بنویسد" املاء املاء "درست نویسی رسم الخط" املاء املاء دیکته املاح املاح "جِ ملح" املاق املاق "بی چیز شدن درویش گردیدن" املاق املاق "تهیدستی درویشی" املال املال "خسته کردن ملول کردن" املاک املاک "جِ ملک ؛ دارایی" املاک املاک "جِ مَلِک ؛ شاهان" املت املت "خوراکی است فوری که بیشتر از تخم مرغ و گوجه فرنگی و روغن تهیه کنند" املح املح "نمکین تر بانمک تر" املس املس نرم املس املس "جای هموار" املس املس "صاف براق" امم امم "جِ امت" امم امم پیروان امم امم گروه‌ها امن امن "بی ترس بودن" امن امن "اطمینان آسایش" امناء امناء "جِ امین" امناء امناء "افراد مورد اطمینان" امناء امناء "زنهارداران امانت داران" امنیت امنیت "در امان بودن" امنیه امنیه ژاندارم امه امه "پرستار کنیز خادمه ج اماء" انباشتن انباشتن "پُر کردن" انباشته انباشته "پر کرده پر شده مملو" انباغ انباغ "شریک انباز" انباغ انباغ هوو انبان انبان "کیسه‌ای بزرگ" انبان انبان "شکم بطن" "انبان دوختن" انبان_دوختن "برای خود سود و منفعتی در نظر گرفتن منتظر سودی بودن" انبجات انبجات "جِ انبج انبه‌ها مجازاً به مطلق اشیایی که با عسل و مربا سازند اطلاق کنند به طوری که انجبات و مربیات مترادف محسوب شود" انبر انبر "آلت فلزی دوشاخه که با آن آتش یا چیزی دیگر را برگیرند" انبرده انبرده "تپه تل" انبره انبره "هر چیز موی ریخته را گویند عموماً و شتر موی ریخته مخصوصاً" انبره انبره "اسب و شتر آبکش" انبساط انبساط "باز شدن گسترده شدن" انبساط انبساط "شاد و خوشرو شدن" انبساط انبساط شادمانی انبسته انبسته "غلیظ و بسته و سفت شده مانند شیر ماست خون" انبعاث انبعاث "برانگیخته شدن" انبعاث انبعاث "روان شدن" انبعاث انبعاث "فرستاده شدن ج انبعاثات" انبه انبه "درختی تناور در جنگل ‌های هندوستان می‌روید میوه اش ابتداء ترش مز ه می‌باشد و بعد شیرین می‌شود و آن را خام می‌خورند و از آن مربا و ترشی هم درست می‌کنند" انبوب انبوب "فاصله میان دو بند یا گره نی" انبوب انبوب "هر چیز مجوف مانند نی" انبوب انبوب "لوله ؛ ج انابیب" انبودن انبودن آفریدن انبوسیدن انبوسیدن "بوجود آمدن تولد" انبوه انبوه "بسیار زیاد" انبوه انبوه "پر مملو" انبوهی انبوهی بسیاری انبوهی انبوهی "کثرت جمعیت" انبوی انبوی "بوی دهنده" انبوی انبوی "چیزی که بدبو باشد" انبوییدن انبوییدن "بوییدن استشمام کردن" انبیاء انبیاء "جِ نبی ؛ پیامبران" انبیره انبیره "خلاشه و خاشاکی که پس از پوشش خانه بر بام اندازند تا بر بالای آن خاک و گل ریزند و بیندایند" انبیق انبیق "ظرفی است برای تقطیر مایعات و گرفتن عصاره و عرق" انتاج انتاج "نتیجه دادن نتیجه گرفتن" انتاج انتاج "زمان زایمان چهارپایان" انتباه انتباه "آگاه شدن عبرت گرفتن" انتباه انتباه "آگاهی بیداری" انتباه انتباه "تنبیه شدن" انتجاع انتجاع "به طلب نیکویی واحسان شدن" انتجاع انتجاع "در طلب آب و علف رفتن" انتحار انتحار "خودکشی کردن" انتحال انتحال "به خود منسوب کردن" انتحال انتحال "سخن دیگری را به خود نسبت دادن" انتخاب انتخاب برگزیدن انترن انترن "دانش آموز شبانه روزی" انترن انترن "کارآموز پزشکی در بیمارستان" انترناسیونال انترناسیونال "بین الملل جهانی جهان وطنی" انترپل انترپل "اتحادیه همکاری بین المللی که براساس تشریک مساعی و همکاری متقابل دولت‌ها برای مبارزه با جرایم و مجرمین بین المللی و برقراری نظم و امنیت عمومی کشورها و استقرار عدالت تأسیس شده‌است و کشورهای عضو آن اطلاعات خود را در مورد جرایم بدون درگیر شدن با موضوعات سیاسی و تشریفات اداری مبادله و به یکدیگر کمک می‌کنند پلیس بین المللی" انتریک انتریک "وقایع و حوادث مختلفی که به وسیله آن‌ها مطلب اصلی پرورانده شود و گره یک قطعه را تشکیل دهد و بیننده را جلب کند و احساسات و عواطف را در او بیدار و تحریک کند" انتزاع انتزاع "جدا کردن کندن" انتزاع انتزاع گرفتن انتزاع انتزاع "درآوردن جزیی از یک کل ج انتزاعات" انتساب انتساب "نسبت داشتن" انتساب انتساب "نسبت دادن پیوستگی خویشی" انتساخ انتساخ "نسخه برداشتن از روی نوشته‌ای" انتساق انتساق "تنظیم شدن مرتب شدن" انتساق انتساق "نظم دادن" انتسال انتسال "دارای نسل شدن فرزنددار شدن" انتشار انتشار "پراکنده شدن شیوع یافتن" انتشار انتشار پراکندگی انتشار انتشار شیوع انتشارات انتشارات "مجموعه آن چه به وسیله یک موسسه یا نهادی چاپ و منتشر می‌شود" انتشارات انتشارات "مجموعه‌ای که در زمینه امور چاپ و نشر فعالیت می‌کند ناشر" انتشارات انتشارات "مؤسسه یا محل نشر و فروش کتاب جِ انتشار" انتصاب انتصاب "گماشتن نصب کردن" انتصاب انتصاب "برپا ساختن" انتصاب انتصاب "چیزی را جایی قرار دادن" انتصاح انتصاح "اندرز گرفتن نصیحت پذیرفتن" انتصار انتصار "یاری دادن" انتصار انتصار "یاری یافتن" انتصار انتصار "پیروزی یافتن" انتصاف انتصاف "حق خود را از کسی گرفتن نصف چیزی را گرفتن" انتطاق انتطاق "کمر بستن میان بستن" انتظار انتظار "توقع داشتن چشم به راه بودن" انتظار انتظار نگرانی انتظام انتظام "در رشته کشیدن مروارید" انتظام انتظام "نظم گرفتن" انتظام انتظام "ترتیب نظم" انتظامی انتظامی "منسوب به انتظام ؛قوای قوایی که حفظ نظم و آرامش مملکت به عهده آن هاست مانند ارتش شهربانی ژاندارمری" انتعاش انتعاش "برخاستن بلند شدن" انتعاش انتعاش "نیکو حال شدن" انتعاش انتعاش "با نشاط شدن" انتعاش انتعاش بهبود انتعاش انتعاش "لذت بردن ج انتعاشات" انتفاء انتفاء "نابود شدن از میان رفتن" انتفاخ انتفاخ "ورم کردن نفخ کردن" انتفاضه انتفاضه "تکان دادن لرزیدن" انتفاضه انتفاضه "نام نهضت انقلابی مردم فلسطین" انتفاع انتفاع "سود بردن نفع کردن نفع بردن" انتفاع انتفاع "حقی که به موجب آن می‌توان از ملک دیگری استفاده کرد اما نمی‌توان آن را به شخص ثالث انتقال داد؛ ج انتفاعات" انتقاء انتقاء "پاک کردن" انتقاء انتقاء "بیرون آوردن مغز از استخوان برگزیدن" انتقاب انتقاب "روبند زدن نقاب زدن" انتقاد انتقاد "خالص کردن" انتقاد انتقاد "جدا کردن خوب از بد" انتقاد انتقاد "خرده گرفتن" انتقاد انتقاد "برشمردن درستی‌ها و نادرستی‌های یک اثر ادبی یا هنری" انتقاش انتقاش "نقش پذیرفتن نگار بستن ج انتقاشات" انتقاص انتقاص "کم کردن کم شمردن" انتقاص انتقاص "کم شدن ناقص شدن" انتقاص انتقاص "کمی نقصان" انتقاض انتقاض شکستن انتقاض انتقاض "به هدر دادن تباه نمودن" انتقاض انتقاض "تباه شدن" انتقال انتقال "از جایی به جایی رفتن کوچ کردن" انتقال انتقال "وا گذاری نقل مکان کردن" انتقالی انتقالی "منسوب به انتقال چک‌های انتقالی" انتقالی انتقالی "منتقل شده" انتقالی انتقالی "تغییر یافتن محل کار یک کارمند و منتقل شدن او از جایی به جای دیگر" انتقام انتقام "کینه کشیدن" انتقام انتقام "خونخواهی کینه توزی" انتلکتوئل انتلکتوئل روشنفکر انتماء انتماء "خود را به کسی نسبت دادن" انتماء انتماء "منسوب شدن" انتهاء انتهاء "به پایان آمدن به نهایت رسیدن" انتهاء انتهاء "بازایستادن از کاری" انتهاء انتهاء "آگهی رسیدن" انتهاء انتهاء "پایان آخر" انتهاج انتهاج "راه جستن در راه روشن رفتن" انتهاج انتهاج "سلوک روش" انتهاز انتهاز "فرصت به دست آوردن غنیمت شمردن" انتهاض انتهاض "ایستادن برخاستن" انتهاک انتهاک "ترنجیده و لاغر ساختن تب" انتهاک انتهاک "زشت و آلوده شدن" انتهاک انتهاک "دریدن پرده ناموس کسی" انتکاث انتکاث "برگشتن از حاجت خود به سوی دیگر" انتکاث انتکاث شکافتن انتکاث انتکاث "شکستن عهد پاره شدن ریسمان" انتکاس انتکاس "نگونسار شدن" انتگرال انتگرال "روشی در ریاضی برای جست و جوی تابع‌هایی که دیفرانسیل آن‌ها معلوم است" انتیاب انتیاب "پیاپی آمدن" انتیم انتیم "درونی ذاتی محرمانه صمیمی دوست صمیمی" انتیم انتیم "فهماندن حالی کردن" انثلام انثلام "رخنه دار شدن" انثناء انثناء "دو تا شدن دو تایی شدن" انثناء انثناء "واگردیدن باز گردیدن" انثی انثی "ماده زن زنینه ؛ ج اناث" انجاء انجاء "رهانیدن رهایی دادن" انجاء انجاء "آشکار کردن" انجاب انجاب "جِ نجیب ؛ پاک نژادان" انجاح انجاح "برآوردن حاجت" انجاح انجاح "پیروز شدن" انجاد انجاد "جِ نجد" انجاد انجاد "زمین بلند" انجاد انجاد "آن چه بدان خانه را زینت کنند" انجاز انجاز "برآوردن نیاز" انجاز انجاز "وفا کردن وعده" انجاس انجاس "نجس کردن پلید ساختن" انجال انجال "جِ نجل ؛ فرزندان نسل‌ها" انجام انجام "پایان انتها" انجامیدن انجامیدن "پایان گرفتن" انجامیدن انجامیدن "اجرا شدن" انجامیدن انجامیدن "منجر شدن" انجذاب انجذاب "کشیده شدن" انجرار انجرار "کشیده شدن" انجلاء انجلاء "روشن شدن آشکار گشتن" انجم انجم "جِ نجم ؛ ستارگان" انجماد انجماد "یخ بستن جامد گردیدن" انجمن انجمن "مجمع مجلس" انجمن انجمن "گروه افرادی که برای هدفی مشترک گرد هم جمع شوند ؛ خیریه انجمنی از افراد نیکوکار برای کمک به افراد ناچیز و فقیر ؛ اولیاء و مربیان انجمن متشکل از اولیاء دانش آموزان و مدرسه برای همکاری در جهت پیشرفت و حل مشکلات آموزشی و پرورشی دانش آموزان ؛ شهر انجمنی که نظارت بر کارهای مربوط به شهر و انتخاب شهردار را بر عهده دارد" انجوخیدن انجوخیدن "انجخیدن چین و چروک یافتن پوست چهره و بدن" انجیدن انجیدن "ریز ریز کردن" انجیدن انجیدن "بیرون کشیدن" انجیدن انجیدن "نیشتر زدن در حجامت" انجیدن انجیدن "زخم زدن" انجیر انجیر "انجیل تین درختی از تیره گزنه‌ها و جزو دسته توت‌ها دارای میوه‌ای شیرین و گوشت دار با ویتامین‌های A B C و بر خلاف توت یک پایه‌است و گل‌های نر و ماده اش بر روی یک درخت است و انواع مختلفی دارد" انجیربن انجیربن "درخت انجیر" انجیرخوار انجیرخوار "پرنده‌ای از راسته گنجشکان مانند سار دارای منقاری نسبتاً قوی و تا حدی کج" انجیردن انجیردن "انجیر سوراخ کردن سفتن" انجیل انجیل "هر یک از چهار کتاب دینی مسیحیان متی مرقس لوقا و یوحنا ج اناجیل" انجین انجین "ریزه ریزه" انجین انجین "ریزه کننده" انحاء انحاء "جِ نحو" انحاء انحاء سوی‌ها انحاء انحاء روش‌ها انحدار انحدار "پایین آمدن فرو شدن" انحراف انحراف "کج شدن" انحراف انحراف "کج رفتن" انحراف انحراف "از راه راست منحرف شدن" انحصار انحصار "محدود بودن" انحصار انحصار "مخصوص بودن کاری به کسی یا شرکتی" انحصارطلب انحصارطلب "آن که می‌خواهد امتیازها و امکانات موجود را به تنهایی در اختیار داشته باشد" انحصاری انحصاری "منسوب به انحصار" انحصاری انحصاری "منحصر متعلق به شخص و مؤسسه یا گروهی معین" انحطاط انحطاط "پست شدن" انحطاط انحطاط پستی انحلال انحلال "حل شدن گشوده شدن" انحلال انحلال "از هم پاشیدن" انحلال انحلال "ضعف سستی" انحلال انحلال تعطیل انحناء انحناء "خم شدن کج گردیدن" انحناء انحناء "خمیدگی کجی" انحناء انحناء "خمیدگی خط" انحیاز انحیاز "گرد آمدن پیوسته شدن" انخداع انخداع "فریفته شدن فریب خوردن" انخزال انخزال "بازماندن از سخن" انخزال انخزال "رفتن به سستی و درماندگی" انخساف انخساف "ناپدید شدن گرفته شدن" انخساف انخساف "گرفتن ماه" انخفاض انخفاض "پایین آمدن از رتبه بالا پست شدن ج انخفاضات" انخناق انخناق "خفه گردیدن" اند اند "عددی مبهم از سه تا نه" اند اند چند اندا اندا "انده اندای دوست رفیق" انداخت انداخت "شور مشورت" انداختن انداختن "افکندن پرتاب کردن" انداختن انداختن "چیزی را به هدف زدن هدف قرار دادن" انداختن انداختن "در جایی منزل کردن" انداختن انداختن "راندن طرد کردن" انداختن انداختن "فرش کردن گستردن" انداختن انداختن "مقدّر ساختن جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن کلاه گذاشتن" انداختن انداختن "طرح کردن مطرح ساختن" انداختن انداختن "مشورت کردن کاستن کسر کردن" انداختنی انداختنی "بُنْجُل جنس نامرغوب" انداد انداد "جِ ندّ؛ مثل مانند همتا" انداز انداز "قصد و میل حمله کردن" انداز انداز "اندازه مقیاس" اندازه اندازه مقدار اندازه اندازه "پیمانه هر چیز" اندازه اندازه "قدر مرتبه" "اندازه گرفتن" اندازه_گرفتن "قیاس گرفتن" اندام اندام "تن بدن" اندام اندام "قد و قامت" اندام اندام "هر یک از اعضای بدن ؛ عضو ؛ تناسلی قسمت‌های دستگاه تناسلی جانوران که در عمل جفت گیری و تولید مثل شرکت دارند ؛ حسی هر یک از اندام‌های تخصصی مانند چشم گوش زبان و مانند آن" "اندام دادن" اندام_دادن "نظم دادن شکل دادن" اندایش اندایش "گل کاری گل مالی" انداییدن انداییدن "اندادیدن اندودن گِل مالی کردن" اندخس اندخس "پشت و پناه حامی" اندخسواره اندخسواره "تکیه گاه پناهگاه" اندخسواره اندخسواره "قلعه حصار" اندخسیدن اندخسیدن "پناه دادن پشتیبانی کردن" اندخسیدن اندخسیدن "پناه گرفتن" اندر اندر "در تو در میان" اندر اندر "گاه به صورت پیشوند بر سر افعال می‌آید و معنی داخل شدن می‌دهد؛ اندر آمدن اندر افتادن" "اندر بای" اندر_بای "لازم ضروری" اندراج اندراج "داخل شدن وارد گشتن" اندراس اندراس "کهنه شدن پاره پاره شدن" اندراس اندراس "کهنگی پاره پاره شدگی" اندرخور اندرخور "درخور سزاوار" اندرز اندرز "پند نصیحت" اندرز اندرز وصیت "اندروا (ی) (اَ دَ)" اندروا_(ی)_(اَ_دَ) سرگشته "اندروا (ی) (اَ دَ)" اندروا_(ی)_(اَ_دَ) "معلق آویخته" اندرون اندرون "داخل درون" اندرون اندرون "باطن ضمیر" اندرون اندرون حرمسرا اندرونی اندرونی "داخلی درونی" اندرونی اندرونی "خانه‌ای که پشت خانه دیگر واقع باشد و مخصوص زن و فرزندان و خدمتگزاران است مق بیرونی" اندرگاه اندرگاه "پنج روزی که به آخر سال اضافه می‌کردند خمسه مسترقه پنجه دزدیده" اندفاع اندفاع "دور شدن برکنار شدن" اندفاع اندفاع "بازداشته شدن برکنار شدن" اندفاع اندفاع "در ایستادن درآمدن" اندمال اندمال "بهتر شدن بهبود یافتن" اندمه اندمه "اندوهه شرح و بیان سرگذشت‌ها و حوادث ناگوار" اندوختن اندوختن "جمع کردن فراهم آوردن" اندوختن اندوختن "ذخیره کردن" اندوختن اندوختن "بهره بردن سود بردن" اندوخته اندوخته "جمع شده" اندوخته اندوخته "پس انداز شده" اندود اندود "ماده‌ای که به چیزی بمالند مانند کاهگل که روی بام یا دیوار مالند" اندودن اندودن آلودن اندودن اندودن "آب دادن فلزات" اندودن اندودن "شیره و روغن مالیدن" اندوده اندوده "مالیده شده آغشته شده" اندوزه اندوزه "اندوه غم" اندوه اندوه "غم غصه اَندُه نیز گویند" اندوهناک اندوهناک "اندوهگین غمگین" اندوهگین اندوهگین "غمگین غصه دار" اندک اندک کم اندک اندک کوتاه "اندک اندک" اندک_اندک "کم کم" "اندک اندک" اندک_اندک "به تدریج رفته رفته" اندکس اندکس ایندکس اندکس اندکس "سبابه انگشت شهادت انگشتی" اندکس اندکس "فهرست الفبایی نام‌ها و موضوع‌ها و عنوان‌ها و غیره که معمولاً در آخر کتاب می‌آید" اندکس اندکس "عدد یا علامتی که در سمت چپ یا راست و در بالا یا پایین عضوی از یک مجموعه یا جمله‌ای از دنباله نوشته می‌شود تا آن را از بقیه اعضا متمایز کند" اندکس اندکس "عددی که نسبت یا وضعیت یک شی ء ریاضی را در مقایسه با شی ء دیگر بیان کند" انغوزه انغوزه "انگژد انگوژد انگژه انگوژه صمغی است که از گیاه انگدان گیرند و به آن صمغ انجدان نیز گویند و آن به صورت دانه‌های صمغی به درشتی یک نخود تا یک گردو دیده می‌شود و به رنگ‌های زرد قهوه‌ای و خاکستری و طعمش گس و تلخ و زننده و بویش شبیه سیر است" انغوزه انغوزه گردو انف انف بینی انفاد انفاد "نابود کردن به پایان رسانیدن" انفاذ انفاذ "اجرا کردن فرمان" انفاذ انفاذ "امضای عهد نمودن" انفاذ انفاذ فرستادن انفاس انفاس "جِ نفس ؛ دم‌ها نفس‌ها" انفاق انفاق "نفقه دادن هزینه کردن" انفال انفال "جِ نَفَل ؛ غنیمت‌ها بهره‌ها" انفت انفت "ننگ داشتن کراهت داشتن" انفت انفت "ننگ عار" انفت انفت "زیان خسران" انفتاح انفتاح "گشوده شدن گشودن" انفتاق انفتاق "شکافته گردیدن جدا شدن" انفجار انفجار "سپیده دم شدن" انفجار انفجار "روان شدن آب" انفجار انفجار "ترکیدن و باز شدن سر چیزی ترکیدن بمب" "انفجار جمعیت" انفجار_جمعیت "اصطلاحاً به رشد سریع جمعیت دنیا پس از انقلاب صنعتی به خصوص بعد از جنگ جهانی دوم گفته می‌شود" انفراج انفراج "بی اندوه شدن" انفراج انفراج "وا شدن اندوه گشایش" انفراد انفراد "تنها شدن" انفراد انفراد "تنها کاری کردن" انفراد انفراد "یگانگی تنهایی" انفس انفس "جِ نفس ؛ نفس‌ها جان‌ها" انفساخ انفساخ "برانداخته شدن به هم خوردن برهم زده شدن" انفساخ انفساخ "کار باز افتادن" انفساخ انفساخ "بهم خوردگی باز افکندگی" انفست انفست "تار عنکبوت" انفصال انفصال "جدا شدن" انفصال انفصال "بی کار شدن" انفصالی انفصالی "منصوب به انفصال برکنار شده کارمند انفصالی" انفصالی انفصالی "جدا شده بخش انفصالی" انفصام انفصام "بریده و شکسته شدن" انفصام انفصام "شکستگی قطع" انفضام انفضام "ترک خوردن شکسته شدن" انفطار انفطار "شکاف خوردن" انفطار انفطار "شکاف خوردگی" انفعال انفعال "انجام شدن کاری" انفعال انفعال "اثر پذیرفتن" انفعال انفعال "شرمنده شدن" انفعالات انفعالات "جِ انفعال" انفعالات انفعالات تأثرات انفعالات انفعالات "نفسانیاتی که اساس آن‌ها لذت دایم است" انفعالی انفعالی "منسوب به انفعال مربوط به انفعال جنبش انفعالی" انفعالی انفعالی "مبتنی بر خواسته‌های دیگران نه تصمیم گیری و اراده شخصی" انفلاق انفلاق "شکافته شدن" انفلاق انفلاق شکافتگی انفلوانزا انفلوانزا "نوعی سرما خوردگی شدید و مسری" انفورماتیک انفورماتیک "دانش دریافت و انتقال اطلاعات داده ورزی" انفکاک انفکاک "از هم جدا شدن" انفکاک انفکاک جدایی انفیه انفیه "گردی که بیشتر از تنباکو به دست می‌آید عطسه آور و نشئه کننده می‌باشد" انقاذ انقاذ "رهانیدن نجات یافتن" انقاس انقاس "جِ نقس ؛ مدادها دوده‌ها" انقاض انقاض "سنگینی بار بر پشت" انقاض انقاض "گرانبار ساختن" انقاض انقاض "استخوان را در هم شکستن" انقاض انقاض "باز کردن ریسمان" انقباض انقباض "گرفته شدن گرفتگی" انقراض انقراض "از میان رفتن" انقراض انقراض "برچیده شدن سپری شدن" انقسام انقسام "بخش شدن بخش پذیرفتن" انقضاء انقضاء "به سر آمدن سپری شدن" انقضاض انقضاض "افتادن به سرعت" انقضاض انقضاض "رفتن ستاره سقوط سریع ستاره ؛ ج انقضاضات" انقطاع انقطاع "بریده شدن گسستن" انقلاب انقلاب "دگرگون شدن" انقلاب انقلاب "زیر و رو شدن" انقلاب انقلاب "قیام گروهی برای واژگون کردن یک حکومت" انقلاب انقلاب "استفراغ قی" انقلاب انقلاب "نا آرامی بی قراری هیجان" انقلاب انقلاب "شورش عصیان" انقلاب انقلاب "تبدیل صورتی به صورت دیگر" انقلابی انقلابی "منسوب به انقلاب شورشی" انقلابی انقلابی "طرفدار انقلاب" انقلابی انقلابی "انقلاب کننده" انقلاع انقلاع "برکنده شدن از بیخ برکنده شدن" انقیاد انقیاد "رام شدن مطیع شدن" انقیاد انقیاد فرمانبرداری انقیاد انقیاد "فروتنی ج انقیادات" انماء انماء "فاش کردن سخن به طرز سخن چینی" انماء انماء "نمو دادن" انموذج انموذج "نمونه نمودار" انهاء انهاء "آگاه کردن" انهاء انهاء "رسانیدن خبر" انهاب انهاب "به غارت دادن به تاراج دادن" انهاج انهاج "راه پیدا کردن پیدا و گشاده شدن راه" انهار انهار "جِ نهر؛ جوی‌ها" انهاض انهاض "تحریک کردن برانگیختن" انهباط انهباط "فرود آمدن هبوط کردن" انهتاک انهتاک "دریده شدن" انهدام انهدام "ویران شدن فرو ریختن" انهزام انهزام "شکست یافتن هزیمت یافتن" انهضام انهضام "هضم شدن" انهمار انهمار "ریخته شدن آب یا باران" انهمار انهمار "ویران شدن فرو ریختن" انهماک انهماک "کوشیدن در کاری" انهماک انهماک "ستیزه کردن" انهماک انهماک "سرگرم بودن به کاری" انواء انواء "جِ نوء سقوط ستاره یکی از منازل بیست و هشت گانه و طلوع رقیب آن از مشرق تازیان می‌پنداشتند که هرگاه ستاره‌ای از منزلی ساقط شود و ستاره دیگر در مقابل آن طلوع کند ناچار باران و باد و گرما و یا سرما خواهد آمد ؛علمِ یکی از علوم عهد جاهلیت عرب بود؛ هواشناسی از روی سقوط ستاره" انوار انوار "جِ نور؛ روشنایی‌ها" انواع انواع "جِ نوع ؛ جنس‌ها اقسام" انوثت انوثت "ماده بودن زن بودن مق ذکورت" انور انور "روشن تر درخشان تر" انوشه انوشه "جاوید بی مرگ" انوشه انوشه "خوش خرم" انوشک انوشک "نک انوشه" انوق انوق عقاب انونث انونث "ماده بودن" انونث انونث "زن بودن" انچوچک انچوچک "هر چیز کوچک و خرد" انچوچک انچوچک "آدم کوتاه قد" انچوچک انچوچک "دانه‌ای کوچک شبیه دانه گلابی با پوسته محکم که همچون آجیل قابل خوردن می‌باشد" انژکتور انژکتور "سوخت پاش پستانک سوراخ دار در مشعل گازوییلی که سوخت به شکل خاصی از آن به بیرون پاشیده می‌شود" انژکتور انژکتور "دستگاه تزریق سوخت در موتورهای دیزلی یا بنزینی" انژکسیون انژکسیون "آمپول زدن تزریق" انژکسیون انژکسیون آمپول انکاح انکاح "زن را شوهر و مرد را زن دادن" انکار انکار "نپذیرفتن حاشا کردن" انکار انکار "ابا امتناع" "انکار آوردن" انکار_آوردن "زیر بار نرفتن نپذیرفتن" انکر انکر "زشت تر ناپسندتر ناخوشتر" انکر انکر "ناشناس تر ؛ الاصوات گوشخراش بدآواز دارای صدای بد" انکسار انکسار "شکسته شدن" انکسار انکسار شکستگی انکساف انکساف "افتادن سایه ماه بر خورشید" انکساف انکساف "آفتاب گرفتگی" انکشاف انکشاف "برهنه شدن آشکار شدن" انگ انگ "نک تنبوشه" انگار انگار "گمان پندار" انگار انگار "طرح ناتمام" انگار انگار "گویی پنداری ؛ نه تکیه کلامی دال بر بیهودگی کاری یا نفی مطلق تاثیر چیزی" انگاردن انگاردن "پنداشتن تصور کردن" انگاره انگاره "پندار وهم گمان" انگاره انگاره "داستان سرگذشت" انگاره انگاره "اندازه مقیاس" انگاره انگاره "حساب دفتر حساب" انگاره انگاره "طرح یا نقاشی نیمه کاره" انگاریدن انگاریدن "نک انگاردن" انگاشتن انگاشتن "نک انگاردن" انگاشته انگاشته "پنداشته تصور شده" انگام انگام هنگام انگامه انگامه هنگامه انگامه انگامه "مجمع و انجمن بازیگران و قصه خوانان" انگبین انگبین عسل انگبین انگبین "هر چیز شیرین" انگبین انگبین "آهنگی است از موسیقی قدیم" انگشت انگشت "هر یک از اجزای متحرک پنجه دست و پای انسان که بر سر آن‌ها ناخن روییده‌است ؛ به دهان بسیار متعجب و حیران ؛از هر کسی هزار هنر ریختن بسیار هنرمند و کاردان بودن" "انگشت رس" انگشت_رس "مورد اعتراض قرار گرفته شده سزاوار ایراد و اعتراض" "انگشت شهادت" انگشت_شهادت "انگشت اشاره انگشتی که بین انگشت میانی و شست قرار دارد" "انگشت نشان" انگشت_نشان "مشهور شناخته شده" "انگشت نما (ی)" انگشت_نما_(ی) "معروف و مشهور" "انگشت نگاری" انگشت_نگاری "ضبط کردن آثار خط‌های سر انگشتان" "انگشت پیچ" انگشت_پیچ "هر چیز غلیظ و سفت مانند عسل شیره" "انگشت پیچ" انگشت_پیچ "معارض مخالف" "انگشت پیچ" انگشت_پیچ "انعام اندک" "انگشت پیچ" انگشت_پیچ "شرط پیمان" "انگشت پیچ" انگشت_پیچ "نوعی حلوا" "انگشت پیچ" انگشت_پیچ "نوعی گز به صورت شیره سفید رنگ غلیظ و چسبنده" "انگشت کش" انگشت_کش "مشهور معروف" "انگشت گذاشتن" انگشت_گذاشتن برگزیدن "انگشت گذاشتن" انگشت_گذاشتن "خرده گرفتن ایراد گرفتن" "انگشت گزیدن" انگشت_گزیدن "تأسف خوردن حسرت خوردن" "انگشت گزیدن" انگشت_گزیدن "حیرت داشتن" انگشتال انگشتال "ضعیف و نحیف بیمار" انگشتانه انگشتانه "ابزار فلزی قالب سرِ انگشت به هنگام دوختن چیزی بر سر انگشت می‌گذارند تا ته سوزن در انگشت فرو نرود" انگشتانه انگشتانه "گلی است زینتی از تیره میمون شبیه انگشتانه دارای رنگ‌های مختلف برگ‌هایش بسیار تلخ و دارای ماده سمی شدیدی است که از آن ماده‌ای به نام دیژیتال می‌گیرند" "انگشتر (ی)" انگشتر_(ی) "حلقه‌ای فلزی و گاه دارای نگین که برای زینت در انگشت می‌کنند ؛ پا چیزی بی مصرف" انگشتو انگشتو "خوراکی که از نان و روغن و شیرینی ترتیب دهند" انگشتوانه انگشتوانه "انگشتانه قالب فلزی که به هنگام تیراندازی یا دوختن بر انگشت شَست می‌گذارند" انگشتگر انگشتگر "کسی که زغال سازد؛ زغال فروش" انگل انگل "گیاه یا جانوری که تمام یا قسمتی از عمرش را به موجود دیگری بچسبد و از جسم او تغذیه کند" انگل انگل "موجود زنده‌ای که روی پوست داخل بدن انسان یا حیوانی زندگی کند" انگل انگل "طفیلی سرِخر مزاحم سربار" انگلک انگلک "انگشت کوچک" "انگلک کردن" انگلک_کردن "با چیزی ور رفتن" "انگلک کردن" انگلک_کردن "در کاری دخالت کردن" انگلیون انگلیون انجیل انگلیون انگلیون "نوعی پارچه ابریشمین که انجیل را در آن می‌پیچیدند" انگه انگه "زنی که شب زفاف همراه عروس به خانه داماد می‌رود" انگه انگه "زن برادر" انگه انگه "دایه خاتون ینگه و ینگا هم گویند" انگور انگور "میوه رز" انگور انگور "درخت رز مو" انگول انگول انگشت انگوله انگوله "انگل انگول" انگوله انگوله "تکمه دگمه" انگوله انگوله "جا دگمه" انگژ انگژ بیل انگژ انگژ "آلتی که پیل بانان با آن پیل را برانند؛ کجک انگز هم گویند" انگیختن انگیختن "جنباندن تکان دادن بلند ساختن برکشیدن" انگیختن انگیختن "واداشتن تحریک کردن" انگیختن انگیختن شورانیدن انگیز انگیز "آن چه که باعث انگیزش و تحریک باشد محرک انگیزه" انگیز انگیز "در ترکیب به جای اسم فاعل نشیند اسف انگیز غم انگیز شورانگیز" انگیزش انگیزش "تحریک ترغیب تحریض" انگیزه انگیزه "باعث سبب" انگیزیسیون انگیزیسیون "تفتیش عقاید" انگیل انگیل "نک اِنگُل" انیاب انیاب "جِ ناب ؛ چهار دندان نیش" انیت انیت "هستی وجود؛ ج انیات" انیران انیران "غیر ایرانی" انیس انیس "همدم همنشین" انیسان انیسان افسانه انیسان انیسان "گفتار و سخن بیهوده" انیق انیق "خوش آیند شگفت آور" انیمیشن انیمیشن "شیوه‌ای در فیلمسازی که در آن با گرفتن عکس‌های پی در پی از عروسک نقاشی نوشته و مانند آن تصویر متحرک تهیه شده و فیلم ساخته می‌شود تصاویر متحرک پویانمایی" انین انین "ناله آواز سوزناک آنین هم گویند" اه اه "برای اظهار نفرت و کراهت به کار آرند" اهاب اهاب "پوست پوست دباغی نشده" اهابت اهابت "بانگ زدن ترساندن" اهالی اهالی "جِ اهل ؛ ساکنان مردمان کسان" اهانت اهانت "توهین کردن تحقیر کردن" اهباط اهباط "فرود آوردن هبوط دادن" اهبت اهبت "ساز و برگ" اهبت اهبت "آمادگی برای سفر و غیر آن" اهتدا اهتدا "راه یافتن هدایت شدن" اهتزاز اهتزاز "به حرکت درآمدن" اهتزاز اهتزاز جنبیدن اهتزاز اهتزاز شادی "اهتزاز نمودن" اهتزاز_نمودن "شادمانی کردن" اهتمام اهتمام "توجه کردن" اهتمام اهتمام "کوشش کردن" اهتمام اهتمام "تیمار داشت کوشش ج اهتمامات" اهتوخشی اهتوخشی "طبقه صنعتگر" اهداء اهداء "هدیه دادن هدیه فرستادن" اهداب اهداب "جِ هُدب" اهداب اهداب "مژه‌های چشم" اهداب اهداب "برگ‌های نازک و باریک" اهداب اهداب "ریشه باریک جامه" اهدار اهدار "هدر ساختن پامال کردن" اهدار اهدار "مباح کردن خون کسی" اهداف اهداف "جِ هدف" اهرام اهرام "جِ هرم" اهرم اهرم "میله آهنی محکمی که می‌توان به وسیله آن با انرژی کمتری اجسام سنگین را به ح رکت درآورد" اهرمن اهرمن "نک اهریمن" "اهرمن لاخ" اهرمن_لاخ "سرزمین اهریمن جای شّر و فساد" اهریمن اهریمن اهرن اهریمن اهریمن شیطان اهریمن اهریمن "هر یک از شیاطین" اهل اهل خانواده اهل اهل "مردمی که در یک جا ساکن باشند" اهل اهل "شایسته سزاوار" اهل اهل "نجیب اصیل" اهل اهل "آن که در جایی زاده شده" اهل اهل "خواستار وابسته یا معتاد به چیزی" اهل اهل "آن که دارنده خصوصیتی است ج اهالی" "اهل الذمه" اهل_الذمه "اهل کتاب از یهود و نصارا و زردشتیان که جزیه پردازند و در پناه مسلمانان باشند" "اهل بخیه" اهل_بخیه "اهل فن" "اهل بخیه" اهل_بخیه رازدار "اهل تمیز" اهل_تمیز "هوشیاران دانشمندان" "اهل کتاب" اهل_کتاب "پیروان مذاهبی که دارای کتاب هستند و عبارتند از مسلمانان یهودیان زرتشتیان و مسیحیان" "اهلاً و سهلاً" اهلاً_و_سهلاً "مرحبا خوش آمدید" اهلاک اهلاک "نابود کردن از میان بردن" اهله اهله "جِ هلال ؛ ماه‌های نو" اهلی اهلی "رام و مطیع" اهلیت اهلیت "شایستگی لیاقت" اهلیلجی اهلیلجی "اگر دو قوس از دایره که هر یک از نصف دایره کمترند بر شکلی محیط شوند و کوژی آن‌ها به یک سمت نباشد آن را اهلیلجی گویند" اهم اهم "واحد مقاومت الکتریکی است" اهمال اهمال "فرو گذاشتن سرسری کاری را انجام دادن" اهمال اهمال "بی پروایی کردن" اهمال اهمال "سهل انگاری ج اهمالات" اهمیت اهمیت "مهم بودن بایسته بودن" "اهن و تلپ" اهن_و_تلپ "هارت و پورت دبدبه و کبکبه بی اصل" اهنود اهنود "بخش اول از پنج بخش گات‌ها" اهنود اهنود "روز اول از پنجه دزدیده" اهواء اهواء "جِ هواء؛ آرزوها میل‌ها" اهورامزدا اهورامزدا "اهورمزدا هرمزد اورمزد هرمز هورمزد مرکب از اهورا به معنی سرور بزرگ و مزدا به معنی دانای کل خدای بزرگ ایرانیان باستان و زردشتیان خالق زمین و آسمان و آفریدگان" اهون اهون "آسان تر" اهون اهون "سست تر" اهون اهون "پست تر خوارتر" او او "ضمیر منفصل سوم شخص مفرد اوی وی" "او. آر. اس" او._آر._اس "O R S محلولی حاوی قند و نمک‌های گوناگون که به بیمار مبتلا به اسهال می‌دهند تا آب و املاح از دست رفته بدن او جبران شود" اوا اوا "آش ابا" اواب اواب "توبه کار توبه دار" اوابد اوابد "جِ آبده جانوران وحشی رمندگان دد و دام" اواخر اواخر "جِ آخر؛ پایان‌ها مق اوایل" اواخی اواخی "جِ اَخیّه" اواخی اواخی "طناب خیمه" اواخی اواخی "عهد و حرمت" اوارجه اوارجه "نک اواره اوارج" اواره اواره "دفتر حسابی که حساب‌های پراکنده دیوانی را در آن نویسند؛ اوارجه اوارج" اواسط اواسط "جِ وسط ؛" اواسط اواسط "میانه‌ها میان‌ها" اواسط اواسط "مردمان متوسط" اواصر اواصر "قرابت نزدیکی" اواصر اواصر زهدان اواصر اواصر "ریسمانی که دامن خیمه را با آن بندند" اوام اوام "رنگ لون" اوان اوان "هنگام زمان" اوانس اوانس "جِ آنسه ؛ خوش طبعان نیک نفسان" اوانی اوانی "جِ آنیه ؛ ججِ اناء؛ آوندها آبخورها" اوایل اوایل "جِ اول" اوایل اوایل "آغازها پیش‌ها" اوایل اوایل پیشینیان اوب اوب "بازگشتن باز آمدن" اوب اوب بازگشت اوبار اوبار "اوبارنده اوباشتن اباریدن بلع کننده بلعنده" اوباردن اوباردن "اوباریدن بلعیدن" اوباش اوباش "جِ وَبْش ؛ فرومایگان مردمان بی سر و پا" اوبه اوبه "چادر ترکمانان" اوت اوت "خارج از محدوده زمین بازی" اوت اوت "پرت خارج از حد افتاده" اوتاد اوتاد "جِ وتد" اوتاد اوتاد میخ‌ها اوتاد اوتاد "بزرگان طریقت" اوثان اوثان "جِ وثن ؛ بت‌ها" اوج اوج بلندی اوج اوج "طرف بالای هر چیز" اوج اوج "بالاترین درجه ستاره" اوج اوج "بلندترین حد آواز" اوجا اوجا "اوجه نام چند گونه درخت از تیره نارونان که در قسمت‌های کم ارتفاع جنگل‌های شمالی ایران می‌رویند؛ وجه لی وله لو نیز گویند" اوجاع اوجاع "جِ وجع ؛ دردها" اوجب اوجب "واجب تر بایسته تر" اوحال اوحال "ج وَحَل ؛ گل چسبنده و رقیق که پا در آن گیر کند و بماند" اوحد اوحد "یگانه تنها بی همتا" اوداج اوداج "جِ ودج ؛ شاهرگ‌ها" اودر اودر "برادر پدر عمو" اودیولوژی اودیولوژی "مطالعه اختلالات شنوایی از راه شناسایی سنجش کاستی عمکرد شنوایی و توان بخشی آن شنوایی شناسی" اودیومتری اودیومتری "اندازه گیری میزان شنوایی با استفاده از دستگاه شنوایی سنجی شنوایی سنجی" اوراد اوراد "جِ ورد؛ دعاها" اوراق اوراق "جِ ورق ؛ برگ‌ها برگه‌ها" اوراق اوراق "کهنه فرسوده" اوراق اوراق "پریشان احوال آشفته ؛ بهادار برگ‌های سهام سندهایی که معادل پولی آن را نظام بانکی هر کشور تضمین کرده‌است ؛ ِ قرضه برگه‌های بهاداری که دولت یا شرکتی منتشر می‌کند و دارای مدت و نرخ بهره ثابت و معین است" "اوراق چی" اوراق_چی "کسی که اجزای دستگاه یا ماشینی معمولاً فرسوده را از هم باز می‌کند و قطعه کارآمد آن را جداگانه می‌فروشد" "اوراق کردن" اوراق_کردن "ورق ورق کردن اجزای چیزی را از هم جدا کردن" "اوراق کردن" اوراق_کردن "با ضربه از پای درآوردن ناقص کردن" "اوراق کردن" اوراق_کردن "روحاً و جسماً ذلیل و ناتوان کردن" اورامن اورامن "اورامنان اورامه یکی از آهنگ‌های موسیقی قدیم که اشعار آن را به زبان پهلوی یا لهجه‌های محلی فهلویات می‌خواندند اورامنان و اورامه هم گویند" اورانوس اورانوس "اصل واژه لاتینی است" اورانوس اورانوس "هفتمین سیاره از لحاظ بعُد فاصله نسبت به خورشید" اورانوس اورانوس "رب النوع آسمان" اورانیوم اورانیوم "فلزی است گرانبها به رنگ خاکستری دارای تشعشعات رادیواکتیو که در طبیعت به صورت مرکب وجود دارد" اوربیتال اوربیتال "اربیتال تابعی موجی برای توصیف حالت انرژی مجاز الکترون در یک اتم یا مولکول" اورع اورع "پرهیزگارتر پارساتر" اورمز اورمز "نک اورمزد" اورمزد اورمزد "اهورامزدا خدای بزرگ" اورمزد اورمزد "سیاره مشتری" اورمزد اورمزد "نام اولین روز از هر ماه خورشیدی" اورند اورند "فر شکوه شوکت" اورندیدن اورندیدن "گول زدن مکر و خدعه کردن" اورنگ اورنگ "فر شکوه شأن" اوره اوره "ابره رویه جامه و قبا" اوروت اوروت "برهنه عریان" اورولوژی اورولوژی "شاخه‌ای از پزشکی که به بررسی و درمان بیماری‌های دستگاه ادراری هر دو جنس و اندام‌های تناسلی مردان می‌پردازد میزراه پزشکی" اورژانس اورژانس "فوریت ضروری لازم" اورژانس اورژانس "بخشی از بیمارستان که به مداوای بیماران یا مجروحانی می‌پردازد که نیاز فوری به مراقبت‌های پزشکی دارند" اورژینال اورژینال "هر چیز اصل یا اصیل که تکثیر یا مشابه سازی شود نسخه اصلی" اورژینال اورژینال "هر چیز بدیع و نو که سابقه نداشته باشد اولین نخستین اصیل" اورک اورک تاب اورکت اورکت "نیمتنه گرم معمولاً از پارچه بادوام که روی لباس‌های دیگر پوشیده می‌شود" "اوریت کردن" اوریت_کردن "لخت کردن" "اوریت کردن" اوریت_کردن "پَر مرغ را کندن" اوزار اوزار "جِ وِزْر" اوزار اوزار گناه‌ها اوزار اوزار "بارهای گران" اوزالید اوزالید "نمونه ظاهر شده فیلم کتاب یا نشریه پیش از چاپ و انجام دادن آخرین اصلاحات در آن" اوزالید اوزالید "نسخه تکثیر شده نقشه ساختمانی یا پوستر" اوزان اوزان "جِ وزن ؛ سنگینی‌ها" اوساخ اوساخ "جِ وسخ ؛ چرک‌ها" اوساط اوساط "جِ وسط ؛ میان‌ها میانه‌ها" اوساندن اوساندن افشاندن اوسانه اوسانه افسانه اوستا اوستا "کتاب دینی زرتشتیان که شامل پنج بخش می‌باشد" اوستا اوستا یسنا اوستا اوستا "اوستا ویسپَرد" اوستا اوستا وَندیداد اوستا اوستا یشتا اوستا اوستا "خرده اوستا" "اوستا علم کردن" اوستا_علم_کردن "از سر و ته لباس زدن" اوستام اوستام "نک استام" اوسط اوسط "پسندیده تر" اوسط اوسط برگزیده اوسط اوسط "میانه میانین" اوسع اوسع "فراخ تر وسیع تر" اوسنه اوسنه افسانه اوشاق اوشاق پسر اوشاق اوشاق غلام اوصاف اوصاف "جِ وصف ؛ صفت‌ها چگونگی‌ها" اوصال اوصال "جِ وصل ؛ پیوندها بندها" اوصیاء اوصیاء "جِ وصی ؛ وکیل‌ها" اوضاح اوضاح "جِ وضح" اوضاح اوضاح پیری اوضاح اوضاح "سفیدی ماه و سفیدی پیشانی اسب" اوضاح اوضاح "پیرایه‌ای از سیم" اوضاع اوضاع "جِ وضع" اوضاع اوضاع "هیئت‌ها شکل‌ها" اوضاع اوضاع "احوال ؛ کسی را بی ریخت کردن آرامش کسی را به هم زدن وضع کسی را به هم ریختن ؛ و احوال چگونگی کارها کیفیت چیزی یا جایی" اوضح اوضح "آشکارتر روشن تر" اوطان اوطان "جِ وطن ؛ میهن‌ها" اوعیه اوعیه "جِ وعاء" اوعیه اوعیه ظرف‌ها اوعیه اوعیه "مجاری ترشحی بدن" اوغاد اوغاد "جِ وَغد؛ کم خردان ابلهان" اوفر اوفر "بیشتر وسیع تر" اوفر اوفر "زیاد بسیار" اوفی اوفی "باوفاتر وفادارتر" اوقاب اوقاب "جِ وَقْب" اوقاب اوقاب "گودی که در آن آب جمع شود" اوقاب اوقاب "هر گودی در اندام مانند گودی چشم" اوقات اوقات "جِ وقت ؛ هنگام‌ها روزگارها ؛ تلخی مجازاً عصبانیت و ناراحتی" اوقار اوقار "جِ وِقْر" اوقار اوقار "بارهای سنگین" اوقار اوقار "بارِ قاطر و اسب" اوقاف اوقاف "جِ وقف ؛ املاک و اموالی که برای کار خوب اختصاص دهند" اول اول "جِ اوایل" اول اول آغاز اول اول "نخست نخستین" اولاد اولاد "جِ ولد؛ فرزندان بچه‌ها" اولاً اولاً "نخست نخستین" اولتیماتوم اولتیماتوم "آخرین شرطی که از طرف یک دولت به دولت دیگر ابلاغ شود و در صورت عدم قبول طرف مقابل قطع رابطه دو دولت و یا جنگ آغاز گردد اتمام حجت زنهاره" اولوالالباب اولوالالباب "خردمندان صاحبان اندیشه" اولوالامر اولوالامر "فرمانروایان پیشوایان" اولوالعزم اولوالعزم "مردمان با عزم صاحبان عزم و اراده" اولویت اولویت "برتری داشتن" اولی اولی "سزاوارتر صواب تر" اولیاء اولیاء "جِ ولی" اولیاء اولیاء بزرگان اولیاء اولیاء "یاران دوستان عارفان" اولیاءالله اولیاءالله "دوستان خدا مومنان" اولیاءالله اولیاءالله "در تصوف آنان که از جانب خدا مؤید به حالات و مکاشفاتی شده‌اند که دیگر خلایق را بدان‌ها دسترسی نیست مقام اولیاء بعد از انبیاء است" اولین اولین "نخستین پیشین مق آخرین" اولیه اولیه "مؤنث اولی ؛ نخستین پیشین" اولیویه اولیویه "اُلویه یکی از انواع سالادها که معمولاً از سیب زمینی تخم مرغ گوشت مرغ خیارشور سس و افزودنی‌های دیگر تهیه می‌شود" اولیگارشی اولیگارشی "گروه سالار حکومتی که اختیار آن در دست چند خانواده مقتدر باشد حکومت اقلیت بر اکثریت بدون نظارت اکثریت" اومانیست اومانیست "پیرو مکتب اومانیسم" اومانیسم اومانیسم "برگرفته از واژه لاتینی هومو انسان انسان گرایی ؛ شامل هر نظام فسلفی یا اخلاقی می‌شود که آزادی و حیثیت انسان مرکزیت آن را تشکیل می‌دهند یونانیان و رومیان قدیم پیرو اومانیسم بودند این نام به طور اخص به نهضتی گفته می‌شود که در قرن در اروپا به وجود آمد و آن نوعی طغیان علیه سلطه علمای دین و الهیات قرون وسطی بود" اونس اونس "در انگلستان وزنی معادل / گرم" اونیفورم اونیفورم "همشکل همسان" اونیفورم اونیفورم "لباس متحدالشکل" اوهام اوهام "جِ وهم ؛ گمان‌ها خیالات پندارها" اوورتور اوورتور "یک قطعه موسیقی که در آغاز اپرا یا نمایش نواخته می‌شود" اوورتور اوورتور "قطعه توصیفی مستقلی که موضوع یا داستان خاصی را بیان کند" اوپانیشاد اوپانیشاد "از کتاب‌های مقدس هندوییزم که شامل رساله‌های فلسفی و دینی به زبان سانسکریت می‌باشد" اوپن اوپن "باز آشپزخانه اوپن" اوپک اوپک "سازمان کشورهای صادرکننده نفت با هدف ایجاد هماهنگی در سیاست نفتی" اوژن اوژن "افکننده و اندازنده شیر اوژن" اوژنیدن اوژنیدن "اوژندن افکندن" اوکار اوکار "جِ وَکر؛ لانه‌ها آشیانه‌ها" اوکندن اوکندن "اوگندن افکندن" اویار اویار "آبیار میراب" اویراه اویراه "بیراه راه کج" اویماق اویماق "قبیله طایفه دودمان" اپار اپار "آویشن کوهی ریحان معنبر و خوشبو" اپتومتری اپتومتری "آزمایش چشم و ساختارهای مربوط به آن برای کشف اختلالات بینایی و تجویز عدسی‌های مناسب با دیگر وسایل کمک کننده به بینایی یا تمرین‌های چشمی برای جبران کاستی‌های دید بینایی سنجی" اپتیک اپتیک "شاخه‌ای از علم فیزیک که به مطالعه خواص نور تولید و انتشار آن در دستگاه‌های بینایی می‌پردازد" اپرا اپرا "نمایشی که همراه با ساز و آواز و شعر باشد" اپرا اپرا "محل اجراء این گونه نمایش‌ها" اپراتور اپراتور "شخص متصدی کار کردن با دستگاهی خاص مانند تلفن کامپیوتر چاپ و غیره کاروَر" اپرت اپرت "نمایش اپرایی کوچکی که ارکستر آن آهنگ‌های عامیانه و تفریحی و سبک نوازد و جنبه شوخ و شاد داشته باشد" اپسان اپسان "فسان افسان سنگی که با آن کارد و مانند آن را تیز کنند" اپسیلن اپسیلن "پنجمین حرف الفبای یونانی" اپسیلن اپسیلن "مجازاً به معنی بسیار اندک و ناچیز" اپشک اپشک "شبنم ژاله" اپل اپل "از زبان‌های برنامه نویسی کامپیوتر" اپن اپن "باز گشوده فاش آزاد بی دیوار بی مانع رو راست" اپورتونیست اپورتونیست "پیرو اپورتونیسم" اپورتونیسم اپورتونیسم "فرصت طلبی پی فرصت مناسب بودن برای رسیدن به اهداف شخصی بدون اعتقاد به اصولی خاص" اپوزیسیون اپوزیسیون "موضع گیری مخالف در برابر یک نظریه یا سیاست" اپوزیسیون اپوزیسیون "حزب یا جبهه مخالف گروه مخالف" اپگانه اپگانه "بچه نارسیده که از شکم انسان یا حیوان بیفتد آفگانه" اپیدمی اپیدمی "عارضه یا بیماری عام بیماری ای که به عموم مردم سرایت کرده باشد مسری همه گیر" اپیدمیولوژی اپیدمیولوژی "مطالعه نحوه انتشار بیماری‌ها و عوامل بیماری زا یا هر عاملی که به سلامت مربوط باشد همه گیرشناسی" اپیرانداخ اپیرانداخ "اپرانداخ نک پرنداخ" اپیزود اپیزود "بخشی گاهی مستقل از یک مجموعه به هم پیوسته مانند فیلم یا قصه قسمت بخش" اپیشه اپیشه "بی کار" اپیلاسیون اپیلاسیون "عمل کندن یا از بین بردن موهای دست پا و جز آن‌ها به وسیله بند موم و یا وسایل دیگر" اپیون اپیون "افیون بنگ" اپیکوریسم اپیکوریسم "مکتب فلسفی منسوب به اپیکور فیلسوف یونانی" اپیکوریسم اپیکوریسم "مکتبی که هدف زندگی را درک لذات جسمانی و خوش باشی می‌داند" اچه اچه "برادر بزرگ" اژخ اژخ "نک زگیل" اژدر اژدر "ابزاری جنگی که با آن کشتی را غرق کنند" اژدر اژدر اژدها اژدرافکن اژدرافکن "کشتی بخاری کوچک و دراز و بسیار سریع که اژدر به سوی کشتی‌های دشمن می‌افکند" اژدها اژدها "اژدرها اژدر ماری است افسانه‌ای با جثه‌ای بزرگ که بال‌ها و چنگ‌های قوی دارد و از دهانش آتش بیرون می‌جهد" اژدهاک اژدهاک اژدها اژدهاک اژدهاک ضحاک "اژدهای فلک" اژدهای_فلک "تِنّین نام یکی از صورت‌های فلک شمالی" اژغ اژغ "نک اَزغ" اژنگ اژنگ "نک آژنگ" اژکان اژکان "تنبل کاهل اژکهان و اژکهن و اژهان و اژهن نیز گویند" اژیر اژیر "هوشمند زیرک آژیر" اکابر اکابر "جِ اکبر؛ بزرگان" اکاذیب اکاذیب "جِ اکذوبه ؛ دروغ‌ها سخنان واهی" اکاسره اکاسره "جِ کسری ؛ لقب پادشاهان ساسانی" اکال اکال "پرخور بسیار خور" اکال اکال "کنایه از هوی و هوس" اکالیپتوس اکالیپتوس "درختی از تیره موردی‌ها همیشه سبز با برگ‌های دراز و نوک تیز مانند بید جوشانده برگ‌های تازه یا خشک آن برای بیماری‌های تنفسی و انفلوانزا مفید است" اکبر اکبر بزرگتر اکبر اکبر "پیرتر ج اکابر" اکبیری اکبیری "زشت بی ریخت" اکتئاب اکتئاب "اندوهگین شدن بدحال گشتن از اندوه" اکتئاب اکتئاب "دردمند شدن" اکتئاب اکتئاب اندوهگینی اکتئاب اکتئاب دردمندی اکتاف اکتاف "جِ کتف ؛ شانه‌ها" اکتحال اکتحال "سرمه کشیدن" اکتریس اکتریس "هنرپیشه زن" اکتساء اکتساء "پوشیدن در بر کردن" اکتساب اکتساب "کسب کردن بدست آورن" اکتساب اکتساب "اندوختن ج اکتسابات" اکتسابی اکتسابی "منسوب به اکتساب آن چه از راه سعی و کوشش به دست آید مق فطری بدیهی" اکتشاف اکتشاف "شکافتن کشف کردن" اکتشاف اکتشاف کشف اکتفاء اکتفاء "بسنده کردن کافی بودن" اکتفاء اکتفاء بسندگی اکتناز اکتناز "گرد آمدن مال" اکتناز اکتناز "پر شدن هرچه باشد" اکتناف اکتناف "زیر پر گرفتن" اکتناف اکتناف "احاطه کردن" اکتناه اکتناه "به کنه چیزی رسیدن پی بردن به ماهیت امری" اکتهال اکتهال "دو موی شدن" اکتهال اکتهال "دو مویی" اکتهال اکتهال "میانه سالی" اکتیو اکتیو "فعال در حال کار به کار انداخته شده پر تکاپو" اکثار اکثار "بسیار کردن افزودن" اکثار اکثار "بسیار گفتن" اکثار اکثار "پرمایه شدن" اکثر اکثر بیشتر اکثراً اکثراً "غالباً بیشتر" اکثریت اکثریت "اکثر بودن مق اقلیت" اکثریت اکثریت "بیشتر افراد یک کشور یک منطقه یا شهر که از جهت زبان مذهب یا نژاد با هم وجه مشترکی دارند مق اقلیت" اکثم اکثم "مرد بزرگ شکم" اکثم اکثم "سیر شکم" اکحل اکحل "سیه چشم" اکحل اکحل "چشم سرمه کشیده" اکدر اکدر "تیره تر" اکدر اکدر "تیره رنگ" اکدش اکدش "یکدش ایکدش ایکدیج" اکدش اکدش دورگه اکدش اکدش "دو چیزکه با هم آمیخته شده باشند" اکدش اکدش "محبوب مطلوب" اکذب اکذب "کاذب تر دروغگوتر" اکذوبه اکذوبه "دروغ سخن بی پایه ج اکاذیب" اکرام اکرام "بزرگ داشتن احترام کردن" اکرام اکرام "نیکی کردن" اکرام اکرام "بزرگداشت حرمت" اکرام اکرام "احسان نیکی ج اکرامات" اکراه اکراه "ناپسند داشتن" اکراه اکراه "فشار زور" اکرم اکرم "گرامی تر" اکرم اکرم "آزاده تر جوانمردتر" اکرم اکرم بزرگتر اکسون اکسون "دیبای سیاه بسیار نفیس" اکسپرس اکسپرس "وسیله نقلیه دارای حرکت سریع بدون توقف یا با توقف کم سریع السیر" اکسپرسیونیسم اکسپرسیونیسم "فرضیه یا عمل مبتنی براظهار عواطف و احساسات" اکسپرسیونیسم اکسپرسیونیسم "روشی در هنر که جهان را بیشتر از نظر عواطف و احساس می‌نگرد تا حقیقت واقع و خارج هیجان نمایی" اکسید اکسید "هر جسم بسیط که با اکسیژن ترکیب شده باشد" اکسیداسیون اکسیداسیون "هر جسمی که از ترکیب شبه فلز با اکسیژن حاصل شود" اکسیر اکسیر "ماده‌ای که ماهیت اجسام را تغییر دهد و با ارزش تر سازد مثلاً مس را طلا سازد" اکسیر اکسیر "هر چیز مفید و کمیاب" اکسیر اکسیر "دارویی که به عقیده قدما هر مرضی را علاج می‌کرد" اکسیژن اکسیژن "گازی است بی رنگ بی بو بی طعم کمی سنگین تر از هوا در ترکیب با هیدروژن تشکیل دهنده آب‌ها و ٪ جّو است" اکشف اکشف "اسبی که بیخ دُمش پ یچیده باشد کسی که موی پیشانی اش برگشته باشد" ایر ایر "دمل و جوش‌های ریز با خارش و سوزش بسیار" ایر ایر "آلت تناسلی مرد" ایرا ایرا زیرا ایراث ایراث "وارث کردن کسی را وارث قرار دادن" ایراد ایراد "وارد ساختن داخل کردن" ایراد ایراد "خرده گرفتن اعتراض کردن" ایراد ایراد "خرده گیری ج ایرادات ؛ بنی اسراییلی خرده گیری به قصد بهانه جویی در مورد کارهای غیرمهم" ایرانیت ایرانیت "ورقه یا لوله‌ای ظریف و سبک که از مخلوط سیمان و پنبه کوهی ساخته می‌شود و در ساختمان سازی به کار می‌رود" ایراه ایراه "ساحل کنار دریا" ایراک ایراک "حرف ربط به معنای زیراک" ایرباس ایرباس "هواپیمای مسافری با گنجایش زیاد برای حمل مسافر" ایرمان ایرمان "مهمان مهمان ناخوانده" "ایرمان سرا" ایرمان_سرا مهمانخانه "ایرمان سرا" ایرمان_سرا "خانه عاریت" "ایرمان سرا" ایرمان_سرا "کنایه از دنیا" ایروپولی ایروپولی "نوعی بازی که در آن بازیکنان با انداختن تاس مهره‌های خود را بر روی یک صفحه شطرنجی حرکت می‌دهند و در مسیر حرکت با کارت‌هایی که ازرش پول دارد مکان‌هایی مانند هتل و فرودگاه را می‌خرند یا می‌فروشند یا اجاره می‌دهند در پایان با ورشکسته شدن بقیه یک بازیکن برنده می‌شود" ایز ایز "نشان قدم رد پا ؛ کسی را گرفتن رد پای کسی را گرفتن کسی را پنهانی تعقیب کردن ؛ گم کردن الف رد رد پا را از بین بردن ب مردم را به اشتباه انداختن" ایزد ایزد "فرشته ملک" ایزد ایزد "خدا آفریدگار" ایزولاسیون ایزولاسیون "پوششی در بام برای جلوگیری از نفوذ آب عایق کاری عایق بندی بام پوش" ایزولاسیونیسم ایزولاسیونیسم "کناره گیری کناره خواهی در اصطلاح سیاسی نظریه‌ای که نداشتن رابطه نزدیک با ملت‌های دیگر را راه بهتری برای حفظ منافع ملی می‌شمارد" ایزوله ایزوله "عایق بندی شده" ایزوله ایزوله "مجازاً منزوی" ایزومر ایزومر "چند جسم شیمیایی که ترکیب درصد و وزن مولکولی یکسان داشته باشند اما ساختار آن‌ها متفاوت باشد همپاره" ایزوگام ایزوگام "نام تجارتی نوعی عایق آماده ضد رطوبت جهت پوشاندن پشت بام و مانند آن استخر و مانند آن" ایسار ایسار "فراخ دست شدن توانگر گشتن" ایسار ایسار توانگری ایست ایست "ایستادن توقف" ایست ایست "نقطه توقف" ایست ایست "فرمان توقف ؛ بازرسی محل ایستادن مأموران که وظیفه بررسی و تفتیش را بر عهده دارند" ایست ایست "توقف ناگهانی قلب" ایستادن ایستادن برخاستن ایستادن ایستادن "توقف کردن" ایستادن ایستادن "پایداری عمل کردن" ایستاده ایستاده "برپا سرپا" ایستاده ایستاده مراقب ایستاده ایستاده قائم ایستاده ایستاده "مأمور موظف" ایستادگی ایستادگی "مقاومت پایداری" ایستگاه ایستگاه "جای ایستادن" ایستگاه ایستگاه "جای ایستادن وسایط نقلیه ؛ فضایی ماهواره‌ای بزرگ و مجهز برای گردش بلندمدت در مدار زمین به صورت پایگاهی برای انجام مأموریت‌های اکتشافی تحقیقات علمی تعمیر ماهواره و مانند آن ؛ صلواتی محل خاصی از جنبه مذهبی که در آن جا مواد خوراکی را با گفتن صلوات بدون پرداخت وجهی دریافت می‌کنند" ایشان ایشان "ضمیر شخصی منفصل الف فاعلی ایشان گفتند ایشان رفتند ب اضافی کتاب ایشان خانه ایشان" ایشک ایشک "خر الاغ" ایشکچی ایشکچی "دروازه بان" "ایشیک آقاسی" ایشیک_آقاسی "حاجب دربار رییس دربار" "ایشیک آقاسی" ایشیک_آقاسی "داروغه دیوانخانه" "ایشیک خانه" ایشیک_خانه "اداره تشریفات سلطنتی" ایصاء ایصاء "وحی کردن وحی قرار دادن" ایصاء ایصاء "اندرز دادن سفارش کردن" ایصال ایصال "پیوند دادن وصل کردن" ایصال ایصال رسانیدن ایضاح ایضاح "روشن ساختن واضح کردن" ایضاً ایضاً "نیز باز هم" ایطاء ایطاء "پایمال کردن" ایطاء ایطاء "از عیوب قافیه و آن تکرار قافیه در شعر است" ایعاد ایعاد "بیم دادن ترساندن" ایغار ایغار "تمام گرفتن عامل خراج را" ایغار ایغار "دادن خراج به پادشاه در نهان و فرار از عمال آن" ایغار ایغار "بخشیدن پادشاه زمینی را به شخصی بدون خراج" ایغال ایغال "دور رفتن به دور جای شدن" ایفاء ایفاء "وفا کردن" ایفاء ایفاء "حق کسی را تمام دادن" ایفاد ایفاد "فرستادن روانه کردن ایفاد مراسله" ایقاد ایقاد "برافروختن آتش افروختن" ایقاظ ایقاظ "جِ یَقِظ ؛ بیداران هوشیاران" ایقاع ایقاع "افکندن درانداختن" ایقاع ایقاع "یورش بردن تاختن" ایقاع ایقاع "گرفتار کردن کسی" ایقاع ایقاع "هم آهنگ ساختن آوازها ج ایقاعات" ایقان ایقان "بی گمان شدن باور کردن" ایقان ایقان "باور یقین" ایل ایل "دوست یار همراه" ایل ایل "رام مطیع" ایل ایل "طایفه قبیله ج ایلات" ایلاء ایلاء "بر عهده کسی قرار دادن" ایلاء ایلاء "وصیت کردن" ایلاج ایلاج "در آوردن داخل کردن" ایلاد ایلاد "زایاندن زایانیدن" ایلاف ایلاف "دوست کردن به هم پیوست دادن" ایلاف ایلاف "دوستی نمودن" ایلاق ایلاق ییلاق ایلام ایلام "به درد آوردن به رنج افکندن" ایلجار ایلجار "الجار گردهمایی رعایا برای انجام کاری" ایلخان ایلخان "رییس ایل خان قبیله" ایلخان ایلخان "عنوان سلاطین مغول ایران" ایلخی ایلخی "رمه اسب" ایلغار ایلغار "هجوم یورش" ایلغامیشی ایلغامیشی "هجوم بردن ایلغار کردن" ایلغامیشی ایلغامیشی "تجسُس تفتیش" ایلول ایلول "دوازدهمین ماه سال سریانی مطابق سپتامبر فرنگی" ایلچی ایلچی ایلجی ایلچی ایلچی "فرستاده مخصوص سفیر" ایلچی ایلچی "مأموری که برای انجام دادن امور دیوانی سفر می‌کرد ج ایلچیان" ایما ایما "اشاره کردن" ایما ایما "اشاره کنایه" ایماق ایماق "قبیله دودمان ج ایماقات" ایمان ایمان "جِ یمین ؛ سوگندها" ایماژ ایماژ "نقش انگاره تصویر ذهنی" ایماژیسم ایماژیسم "تصویرگرایی نام مکتبی در شعر که از مکتب کلاسیک و سمبولیسم فرانسه ناشی شده‌است و از ویژگی‌های آن شعر آزاد و بیان اندیشه‌ها و حالت‌های عاطفی و تصویرهای دقیق و روشن است" ایمن ایمن "جانب راست" ایمن ایمن "میمون خجسته" ایمه ایمه "اکنون این دم" ایمونولوژی ایمونولوژی "دانشی که به بررسی واکنش ایمنی جانداران در برابر آنتی ژن‌های بیگانه و نحوه ایجاد مصونیت در برابر عوامل بیماری زا می‌پردازد" ایمیل ایمیل "ای میل پست الکترونیکی" این این "ضمیر اشاره برای نزدیک مق آن" این این "مورد اشاره یا گفتگو این کار درست نیست" "این جانب" این_جانب "این طرف این سو" "این جانب" این_جانب "شخص متکلم یا نویسنده از خود بدین کلمه تعبیر آورد" "این طور" این_طور "چنین اینچنین ؛که در موردی گویند که خبر یا مطالبی برخلاف رضا و میل شنیده باشند" ایناس ایناس "انس دادن" ایناس ایناس "اُنس گرفتن" ایناس ایناس دمسازی ایناغ ایناغ "نک ایناق" ایناق ایناق "ندیم مقرب مصاحب ج ایناقان" اینان اینان "جِ این ؛ ضمیر اشاره برای اشخاص نزدیک مق آنان" اینت اینت "این ترا ترا این" اینت اینت "زهی به به در مورد تعجب نیز به کار می‌رود" اینترنت اینترنت "شبکه کامپیوتری جهانی برای مبادله اطلاعات" اینجا اینجا "این مکان این محل" اینجا اینجا "در این هنگام" اینجو اینجو "زمین خالصه ایلخانان مغول" اینند اینند "عددی مجهول میان سه تا ده" اینچ اینچ "واحد مقیاس طول در انگلستان معادل / سانتی متر" اینچنین اینچنین "بدین نحو به این طریق" اینک اینک "اکنون الحال" اینک اینک "این است این ها" ایهاالناس ایهاالناس "ای مردمان ای گروه مردم" ایهام ایهام "به شک و گمان انداختن" ایهام ایهام "آوردن کلمه‌ای که دارای دو معنی باشد یکی نزدیک و دیگری دور و ذهن شنونده ابتدا به طرف معنی نزدیک برود و سپس به معنی دور که مقصود گوینده‌است متوجه شود ج ایهامات" ایوار ایوار "هنگام عصر نزدیک غروب آفتاب مق شبگیر" ایواز ایواز "آراسته پیراسته" ایوان ایوان "صفه پیشگاه اتاق" ایوان ایوان "بخشی از ساختمان که سقف دارد اما جلو آن باز است و در و پنجره ندارد و مشرف به حیاط است" ایوان ایوان کاخ ایچ ایچ هیچ ایچکی ایچکی "مقرب ندیم خاص ؛ ج ایچکیان" ایژک ایژک "شراره آتش" ایکس ایکس X ایکس ایکس "نام حرف بیست و چهارم الفبای فرانسه" ایکس ایکس "حرفی که در معادلات ریاضی نشان دهنده مجهول است" ایکس ایکس "مجازاً عنوانی برای شخص یا چیزی که مشخصاتش معلوم نیست" ایگرگ ایگرگ Y ایگرگ ایگرگ "نام حرف بیست و پنجم الفبای فرانسه" ایگرگ ایگرگ "حرفی که در معادلات ریاضی نشان دهنده مجهول است" ایگرگ ایگرگ "مجهولی دیگر" ب ب "بر سر اسم درآید و از آن قید سازد بیقین یقیناً" ب ب "بر سر اسم و حاصل مصدر درآید و قید سازد بزودی" ب ب "گاه بر سر اسم درآید و آن را صفت سازد بهوش" بآژیر بآژیر "با احتیاط دوراندیش" بآیین بآیین کامل بآیین بآیین نیکو بأس بأس "نیرو شجاعت" بأس بأس "خشم غضب" بأس بأس "سختی شدت" بأس بأس "بیم ترس" بؤس بؤس "تنگی سختی" بؤس بؤس "فشار ؛ نعم و نرمی و درشتی سستی و سختی ناز و تنگی" بئر بئر "چاه ج آبار" با با "آش شوربا" "با آب و تاب" با_آب_و_تاب "مفصل با شرح جزییات" "با آب و رنگ" با_آب_و_رنگ گلگون "با آب و رنگ" با_آب_و_رنگ "زیبا و قشنگ" "با خود" با_خود "با خویشتن هوشیار" "با دندان" با_دندان "استوار در کار نیرومند" "با پرستیژ" با_پرستیژ "باآبرو بااعتبار دارای شخصیت" باآبرو باآبرو "صاحب آبرو آبرودار باارزش بااعتبار" بائت بائت "آن چه شبی بر آن گذشته باشد شب مانده بیات ؛ مق تازه" باابهت باابهت "باشکوه باجلال" باادب باادب "دارای ادب مؤدب مق بی ادب" بااستخوان بااستخوان نیرومند بااستخوان بااستخوان "اصیل خانواده دار" "بااصل و نسب" بااصل_و_نسب "اصیل خانواده دار نجیب بااصالت مق بی اصل و نسب" بااطلاع بااطلاع "مطلع آگاه" باانصاف باانصاف "منصف عادل" باانضباط باانضباط "منضبط مرتب" باانضباط باانضباط "کسی که کاملاً مقررات نظام را مراعات کند مق بی انضباط" بااهمیت بااهمیت "ارجمند باارزش مق بی اهمیت" باایمان باایمان "مؤمن باعقیده مق بی ایمان" باب باب "بابا بابو پدر" "باب الحوائج" باب_الحوائج "آستانه رفع حاجت‌ها" "باب الحوائج" باب_الحوائج "لقب حضرت موسی ابن جعفر امام هفتم شیعیان" "باب الحوائج" باب_الحوائج "لقب حضرت عباس ابن علی برادر امام حسین" "باب دندان" باب_دندان "چیزی که با ذوق و سلیقه جور دربیاید" "باب شدن" باب_شدن "مد شدن معمول شدن" بابا بابا پدر بابا بابا پدربزرگ بابا بابا "عنوانی برای عارفان و حکیمان باباافضل باباطاهر" بابا بابا "شخص کس" باباآدم باباآدم "گیاه علفی پایا از تیره مرکبان با برگ‌های پهن" بابابزرگ بابابزرگ "پدربزرگ نیا" باباشمل باباشمل "کنایه از شخص درشت اندام و دارای رفتار خشن و بی ادبانه" باباشمل باباشمل "لوطی جاهل" باباغوری باباغوری "نوعی کوری که چشم ورم کرده بزرگ تر از حد معمول می‌شود" باباغوری باباغوری "نوعی مهره گرد سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم بر گردن کودکان آویزند" بابانوئل بابانوئل "کسی که خود را در شب عی د میلاد مسیح به صورت پیرمردی سپید موی با جامه و شب کلاه سرخ درمی آورد و لباس نو و شیرینی و اسباب بازی برای کودکان می‌آورد" بابانوروز بابانوروز "در اصطلاح کودکان پیری که به شب نوروز جامه نو و شیرینی و بازیچه برای کودکان آرد نظیر بابانوئل مسیحیان" باباکرم باباکرم "نوعی رقص ایرانی" بابت بابت "شایسته سزاوار درخور" بابت بابت "از باب در عوض درخصوص" بابت بابت "هم طراز نظیر" بابرکت بابرکت "دارای برکت" بابرکت بابرکت "هر چیز که بیش از تصور افزون آید مانند غذا پارچه و غیره" بابزن بابزن "سیخ کباب" بابل بابل مغرب بابلی بابلی "منسوب به بابِل" بابلی بابلی "کنایه از جادوگر" بابوفیسم بابوفیسم "نام جنبشی انقلابی در فرانسه قرن به رهبری فرانسوا نوئل بابوف که هدف آن ایجاد جمهوری برابری بود رفتار یکسان با همه افراد در همه امور اجتماعی بابوفی‌ها نماینده ماتریالیسم قرن فرانسه و اندیشه‌های انقلابی آن و نیز سردمدار تندروترین گرایش‌ها در انقلاب فرانسه بوده‌اند این مکتب نخستین کوشش برای تبدیل سوسیالیسم به نظریه جنبش انقلابی بوده‌است" بابونه بابونه "گیاهی خوشبو و پُر برگ با شاخه‌های سبز و باریک و برگ‌های ریز که دارای گل‌های سفیدی است و میان آن‌ها زرد است در زمین‌های شنی و کنار آبگیرها می‌روید بابونک بانونج هم گفته می‌شود" بابک بابک پدر بابی بابی "منسوب به سید علی محمد باب از فرقه بابیه" باتجربه باتجربه "مجرب کاردان" باتره باتره "دف دایره" باتری باتری "باطری مجموعه‌ای است از چند واحد الکتروشیمیایی یا انباره که محل ذخیره نیروی الکتریسته‌است" باتلاق باتلاق "باطلاق پهنه زمینی که به علت نداشتن راه زه کشی رطوبت در آن اشباع شده به حالت سست و اسفنجی در آمده گاه تمام یا بخشی از آن را آب فراگرفته یا گیاهانی بر آن روییده‌است" باتون باتون "باتوم باطوم میله کوتاهی از چوب یا لاستیک که پاسبانان بر کمر می‌آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می‌کنند" باج باج "آنچه که در قدیم پادشاهان بزرگ از فرمانروایان زیردست می‌گرفتند" باج باج "خراج مالیات عوارض" باج باج گمرک باج باج "جزیه ؛ به شغال ندادن به زور و قلدری تسلیم نشدن" بادبز بادبز "بادوز پاییز" بادبزن بادبزن "بادبیزن بادزن مروحه آ ن چه که بدان باد زنند و آن شامل چند نوع است بادبزن برقی بادبزن دستی و غیره" بادخن بادخن "نک بادخان" بادخورک بادخورک پرستو باددست باددست "ولخرج اسراف کننده" باددستی باددستی "ولخرجی اسراف" بادربا بادربا نانخورش بادربا بادربا "جایی که در آن نانخورش زیاد باشد" بادریش بادریش مغرور بادسار بادسار "متکبر بانخوت گردنکش" بادسار بادسار "سبکسر بی وقار" بادسایی بادسایی "تکبر نخوت" بادسرد بادسرد آه بادسرد بادسرد "آسیب گزند" بادسنج بادسنج "ابزاری برای اندازه گیری شدت و سرعت باد" بادسنج بادسنج "کنایه از بیهوده کار یاوه گو" بادشکن بادشکن "دارویی که نفخ شکم بنشاند" بادغر بادغر "رهگذر باد بادخن" بادغر بادغر "خانه تابستانی" بادمجان بادمجان "بادنجان گیاه یک ساله از تیره بادمجانیان دارای میوه‌ای با پوست ضخیم بنفش تیره به شکل دراز یا کروی پخته آن مصرف خوراکی دارد باتنکان و بادنکان نیز گویند ؛ دورِ قاب چین کنایه از آدم چاپلوس متملق" بادنما بادنما "وسیله‌ای برای تعیین جهت وزش باد" باده باده "شراب می‌" باده باده "نوا و آهنگی از موسیقی قدیم" "باده خام" باده_خام "باده بسیار قوی" "باده نوشی" باده_نوشی "شراب خواری می‌خواری" "باده پخته" باده_پخته "شرابی که جوشیده باشد و دو سوم آن تبخیر شده یک سوم آن بماند در عربی مثلث گویند" "باده پرست" باده_پرست شرابخوار "باده پرستی" باده_پرستی "شراب خواری" "باده پیما" باده_پیما "شرابخوار می خوار" "باده گسار" باده_گسار "می‌خوار شراب خوار" "باده گساری" باده_گساری "شراب خواری میخواری" بادوام بادوام "محکم استوار" بادپیما بادپیما "محروم بی بهره" بادپیما بادپیما "آن که کار بیهوده می‌کند" بادکش بادکش "شاخ یا هر آلت میان تهی که حجام محل حجامت را با آن می‌مکید و بعد تیغ می‌زد" بادکش بادکش "روزنه‌ای برای جریان یافتن باد که در سقف یا دیوار خانه تعبیه می‌کردند" بادکش بادکش "دم زرگری و آهنگری" بادکنک بادکنک "نوعی اسباب بازی از جنس لاستیک و به شکل کیسه که آن را پر باد می‌کنند" بادکنک بادکنک "کیسه‌ای پر از هوا در ماهیان" بادگانه بادگانه "دریچه مشبکی که توسط آن از درون اتاق بیرون را توان دید و به عکس" بادگیر بادگیر "خانه یا مکانی که در معرض وزش باد باشد" بادگیر بادگیر "حلقه فلزی که روی قلیان گذارند تا تنباکو و آتش را نگه دارد" بادی بادی "منسوب به باد ویژگی وسیله یا دستگاهی که با باد کار می‌کند یا به صدا درمی آید یا با باد پر می‌شود" "بادی بیلدینگ" بادی_بیلدینگ "تقویت عضلات بدن با حرکات قدرتی و رژیم غذایی مخصوص پرورش اندام" "بادی گارد" بادی_گارد "محافظ شخصی" بادیه بادیه "صحرا بیابان ج بوادی" بادیه بادیه "کاسه بزرگ" باذل باذل بخشنده بار بار "اجازه رخصت" بار بار "اجازه حضور نزد شاه یا امیر" بار بار "دفعه مرتبه" "بار آمدن" بار_آمدن "تربیت شدن" "بار آوردن" بار_آوردن "تولید کردن ایجاد کردن" "بار آوردن" بار_آوردن "تربیت کردن" "بار افتادن" بار_افتادن "درمانده شدن ورشکست شدن" "بار بر کسی نهادن" بار_بر_کسی_نهادن "تحمیل کردن" "بار بردن" بار_بردن "بر دوش کشیدن" "بار بردن" بار_بردن "بردباری کردن" "بار بستن" بار_بستن "آماده برای سفر شدن" "بار خاطر" بار_خاطر "مخل صحبت آن که موجب مزاحمت هم نشینان گردد" "بار خواستن" بار_خواستن "اجازه ورود طلبیدن اذن دخول خواستن" "بار و بندیل" بار_و_بندیل "اسباب و اثاثیه" "بار کشیدن" بار_کشیدن "ناز خریدن ناز کشیدن" باران باران "قطره‌های آبی که به صورت پیاپی از ابر می‌بارد مجازاً ریزش فراوان و پیاپی چیزی ؛ آمدن و خون شستن کنایه از بلای عظیم آمدن و باعث قتل عام شدن" بارانداز بارانداز "بخشی از ساحل یا بندرگاه ک ه کشتی‌ها بار خود را آنجا بر زمین گذارند" بارانداز بارانداز "جایی که کاروان فرود می‌آید" بارانی بارانی "مربوط به باران" بارانی بارانی "تن پوشی که آب در آن نفوذ نکند" باربد باربد "نام استاد نوازندگان دربار خسروپرویز" باربر باربر "باربرنده حمال" باربری باربری "عمل و شغل باربر" باربری باربری "مؤسسه‌ای که امور حمل و نقل کالا را به عهده دارد" باربند باربند "شبکه‌ای معمولاً فلزی که روی سقف اتومبیل‌های غیرباری نصب می‌کنند و روی آن بار می‌گذارند" باربند باربند "نوار یا ریسمانی که با آن بار را می‌بندند" باربند باربند "طویله یا اصطبل بی سقف که چهارپایان بارکش را در آن جا می‌بندند بهاربند" بارجامه بارجامه جوال بارح بارح "باد گرم تابستان" بارح بارح "باد شدیدی که غبار برانگیزد" بارح بارح "شکاری که از جانب راست به سوی چپ گذرد" بارح بارح "طلوع ستاره منزل از موقع روشنایی بامداد در غیرموسم باران" بارحه بارحه "دوش شب گذشته" بارخانه بارخانه "محلی که در آن مال التجاره نگه دارند انبار" بارخانه بارخانه "کیسه‌ای که خریدار اشیاء خریده را در آن جای دهد" بارخانه بارخانه "بسته‌های کالا" بارخانه بارخانه "چیزی که در آن پلیدی و نجاست پر کرده از خانه بیرون کشند" بارخیمه بارخیمه "قرارگاه باج گیران در راه‌ها و گذرگاه‌ها" بارخیمه بارخیمه "محصل مالیات باج گیر" بارد بارد سرد بارد بارد "بی ذوق بی احساس" بارد بارد "یکی از مزاج‌های نه گانه طب قدیم ج بوارد" باردار باردار "میوه دار" باردار باردار "آبستن حامله" بارداری بارداری "حاملگی آبستنی" باردان باردان ظرف بارز بارز "آشکار هویدا" بارزد بارزد "گیاهی است از تیره چتریان که دارای برگ‌های نسبتاً پهن با بریدگی‌های زیاد می‌باشد گل‌هایش زرد و میوه اش به قطر دو میلی متر و درازی یک سانتیمتر است ؛ اثنان و اسنان نیز گویند" بارش بارش باریدن بارع بارع نیکو بارع بارع "کسی که در دانش و کمال بر دیگری برتری دارد" بارعام بارعام "اجازه ورود به همگان برای حضور در برابر شاه" بارفتن بارفتن "فرآورده‌های بلوری مات به صورت ظروف و اشیاء تزیینی نیمه شفاف که از نوعی خاک چینی ساخته شده‌اند" بارفروش بارفروش "آن که تره بار را کلی فروشد" بارفیکس بارفیکس "میله‌ای که به طور افقی روی دو پایه عمودی نصب شده و روی آن نرمش و ورزش خاصی انجام می‌دهند" بارق بارق "برق زننده درخشنده" بارق بارق "ابر با برق و درخشنده" بارقه بارقه "برق زننده درخشنده" بارقه بارقه "ابر با برق و درخشنده" بارم بارم "جدول یا مقیاس تعیین شده برای نمره گذاری شمارک" بارمایه بارمایه "زادراه توشه برای مسافرت" بارنامه بارنامه "اجازه حضور به درگاه شاهان" بارنامه بارنامه "برگه‌ای که در آن نوع کالا وزن و مشخصات گیرنده و فرستنده کالا در آن نوشته شود" بارنامه بارنامه "تجمل تفاخر غرور" بارنهادن بارنهادن "زادن زاییدن" باره باره "دفعه مرتبه" باره باره "تحفه ارمغان" "باره بند" باره_بند "طویله اصطبل" بارهنگ بارهنگ "بارتنگ گیاهی با ساقه‌های نازک وبرگ‌های بیضی شکل بلندیش تا نیم سانتی متر می‌رسد دانه‌های ریز و لعاب دار دارد که خاصیت نرم کننده و ملین دارد" بارو بارو "دیوار قلعه حصار" باروت باروت "مخلوطی از نیترات پتاسیم گرد زغال و گوگرد که آن را در لوله تفنگ توپ و دیگر سلاح‌های آتشین می‌گذارند و نیز در آتش بازی به کار می‌برند" بارور بارور "بارآور مثمر ثمر دهنده میوه دار" باروزنه باروزنه "از نواها و آهنگ‌های موسیقی" بارومتر بارومتر "اسبابی برای اندازه گیری فشار جو فشارسنج هوا فشار سنج" بارون بارون "از القاب اشراف زمین دار اروپا" بارون بارون "عنوانی احترام آمیز برای مردان ارمنی آقا" باروک باروک "این واژه اولین بار در جواهرسازی به مروارید نامنظم و یا سنگی که تراش نامنظم خورده گفته می‌شد" باروک باروک "نام مکتبی در معماری و موسیقی در قرن میلادی که ویژگی‌های آن تنوع در طراحی تضاد و اختلاف بین قسمت‌های مختلف فراوانی اشکال و در هم بودن شیوه ترکیب عناصر و می‌باشد" "بارک الله" بارک_الله "باریکلا آفرین خدا بر تو باد" بارکد بارکد "مجموعه‌ای از اعداد و خطوط با پهناهای مختلف که روی محصولی ثبت شود؛ این مجموعه نشان دهنده اطلاعاتی درباره موجودی کالا در انبار و نوع کالا و اطلاعات دیگر است رمزینه" بارکش بارکش "باربردار حمال" بارکش بارکش "چهارپا یا ارابه یا اتومبیلی که بار برد" بارگاه بارگاه "دربار و کاخ شاهان" بارگی بارگی اسب بارگیر بارگیر "بار برنده هر حیوان بارکش" "بارگیر چوبین" بارگیر_چوبین کِشتی باری باری "منسوب به بار آن چه که برای حمل بار به کار رود اتومبیل باری اسب باری" باری باری "سنگین گران" باریدن باریدن "فرود آمدن باران برف تگرگ و مانند آن" باریوم باریوم "فلزی که در طبیعت به صورت کربنات و سولفات یافت می‌شود و آن به ر نگ سفید مایل به زرد است چگالی آن / است و هیچ گونه اهمیت صنعتی ندارد و مانند کلسیم آب را به آسانی تجزبه می‌کند از غیرمحلول ترین اجسام است و چون اشعه ایکس از آن نمی‌گذرد در عکس برداری از روده‌ها از آن استفاده می‌شود" باریک باریک "کم عرض کم پهنا" باریک باریک "نازک دقیق" "باریک بین" باریک_بین "خرده بین کنجکاو" "باریک بینی" باریک_بینی "دقت کنجکاوی" باریکی باریکی دقت باز باز "واحد طول که دو نوع است" باز باز "از سرِ انگشتان تا آرنج" باز باز "فاصله دو دست موقعی که از طرفین گشوده شود" "باز افتادن" باز_افتادن "از چیزی محروم شدن از چیزی بی نصیب شدن از آن چیز" "باز خشین" باز_خشین "نوع بسیار خوب باز که پشت آن به رنگ کبود و چشم‌هایش سیاه می‌باشد" "باز راندن" باز_راندن "حکایت کردن بیان کردن" "باز زدن" باز_زدن "کنار زدن عقب زدن" "باز شدن" باز_شدن "گشاده شدن" "باز شدن" باز_شدن رفتن "باز ماندن" باز_ماندن "واماندن پس افتادن" "باز ماندن" باز_ماندن "به جا ماندن" "باز نمودن" باز_نمودن "گفتن شرح دادن" "باز کردن" باز_کردن "چیدن جدا کردن" "باز کردن" باز_کردن "پوست کندن" "باز یافتن" باز_یافتن "دوباره پیدا کردن" بازآفرینی بازآفرینی "دوباره آفریدن چیزی" بازآمدن بازآمدن "دوباره آمدن برگشتن" بازآوردن بازآوردن "برگرداندن دوباره آوردن" بازار بازار "محل خرید و فروش کالا" بازار بازار "نیرنگ فریب" بازار بازار "پیشامد ماجرا" بازار بازار "بهانه بیهودگی" بازار بازار "مجازاً ارزش و اعتبار ؛ شام کنایه از شلوغی و ازدحام" "بازار داشتن" بازار_داشتن "طالب بودن رابطه داشتن" "بازار شکستن" بازار_شکستن "از رونق و رواج انداختن" بازارچه بازارچه "بازار کوچک" بازارگان بازارگان "نک بازرگان" باس باس "بم ترین صدای مرد در موسیقی" باس باس "بم ترین و بزرگترین ساز زهی در ارکستر" باستار باستار "بیستار فلان بهمان" باستان باستان "قدیم گذشته" "باستان شناسی" باستان_شناسی "دانشی که به شناسایی آثار و بناهای باستانی می‌پردازد" "باستان نامه" باستان_نامه "کتابی که از گذشته حکایت کند نامه باستان" باستانی باستانی "قدیمی کهنه" "باستانی کار" باستانی_کار "آن که ورزش زورخانه‌ای انجام می‌دهد" باستیون باستیون "بنای مرتفعی که در قلعه سازند" باستیون باستیون "قلعه‌ای که در آن اسلحه و ابزار جنگی ذخیره کنند" باسره باسره "زمینی که برای کشت و زرع آماده کرده باشند کشتزار" باسری باسری "سپری تمام" باسط باسط "گستراننده فراخی دهنده" باسق باسق "بلند دراز" باسلق باسلق "نوعی شیرینی که با نشاسته و شکر و مغز گردو به شکل لوله درست می‌کنند و به نخ می‌کشند" باسمه باسمه "چاپ روی پارچه" باسمه باسمه "عکس چاپ شده" "باسمه ای" باسمه_ای چاپی "باسمه ای" باسمه_ای "کنایه از ساختگی قلابی" "باسمه تعالی" باسمه_تعالی "به نام خدا که والاست" باسور باسور "نوعی از بیماری مقعد و بینی ؛ ج بواسیر" باسک باسک "خمیازه دهن دره" باسکول باسکول "دستگاهی است برای اندازه گیری وزن‌های سنگین تجاری قپان" باسیل باسیل "باکتری دراز اندام و کشیده" باشامه باشامه "روسری زنان چارقد" باشتین باشتین "میوه میوه درخت" باشرف باشرف "شرافتمند شریف بزرگوار مق بی شرف" باشلق باشلق کلاه باشلق باشلق "مجازاً به معنی مهریه" باشلیق باشلیق "سردار سالار" باشه باشه "یکی از پرندگان شکاری کوچکتر از باز با چشمانی زرد رنگ که رنگ پشتش خاکستری تیره و شکمش سفید با لکه‌های حنایی است قرقی قوش" باشکوه باشکوه "باعظمت باابهت" باشگاه باشگاه "کلوپ جایی برای ورزش و تفریح" باشی باشی "سرور رئیس سردسته سردار" باصر باصر "بیننده بینا" باصره باصره بینایی باطل باطل "بیهوده بی فایده ج اباطیل" باطن باطن "پنهان درون چیزی ج بواطن" باطن باطن "حقیقت اصل" باع باع "اندازه دو دست که از هم گشوده باشد" باع باع فروشنده باعث باعث برانگیزنده باعث باعث "سبب علت" باعرضه باعرضه "دارای عرضه مق بی عرضه" باغ باغ "زمینی که دور آن را دیوار کشیده و در آن میوه یا گل کاشته شده‌است بوستان ؛ توی نبودن کنایه از" باغ باغ "متوجه اصل مطلب نبودن" باغ باغ "پخته نبودن" "باغ سیاوشان" باغ_سیاوشان "نوایی در موسیقی قدیم" "باغ شهریار" باغ_شهریار "نوایی در موسیقی قدیم" "باغ شیرین" باغ_شیرین "یکی از الحان باربدی" باغبان باغبان "کسی که نگهبانی و پرورش گل‌های باغ را به عهده دارد" باغنده باغنده "پاغنده باغند پاغند پنبه حلاجی کرده پنبه زده شده غنده و غند نیز گویند" باغچه باغچه "باغ کوچک" باغچه باغچه "زمین کوچکی که در حیاط برای کاشتن گل و درخت و سبزی آماده کنند" باغی باغی "سرکش نافرمان ج بغاه" بافت بافت "بافتن نسج" بافت بافت "مجموعه سلول‌هایی که در شکل و ساختمان شبیه هم می‌باشند و یک عمل مشترک راانجام م ی دهند؛ مانند بافت‌های ماهیچه‌ای" بافت بافت "بافته شده بافته" بافت بافت "مجازاً ساختار و ویژگی‌های متعلق به یک مجموعه" بافت بافت "مجموعه اجزا و عناصر تشکیل دهنده یک اثر" بافتن بافتن "رشته‌های نخ یا پشم را به هم تابیدن" بافتن بافتن "سخنان دروغ گفتن" بافته بافته "تابیده شده" بافته بافته پارچه بافته بافته "فرش ؛ نبودن به پای کسی شایسته آن کس نبودن" بافدم بافدم "عاقبت سرانجام" بافکار بافکار "بافتکار بافنده جولاه نساج" باقر باقر "شکافنده گشاینده" باقل باقل "زمین گیاه برآورده سبز شده" باقلا باقلا "باقالی گیاه علفی یک ساله از تیره پروانه داران که دانه آن شبیه لوبیا ولی بزرگتر و در شمار حبوبات است" باقلوا باقلوا "نوعی شیرینی که از آرد گندم و شکر و روغن و مغزپسته و بادام درست می‌کنند" باقی باقی "پاینده جاوید" باقیات باقیات "جِ باقیه ؛ صالحات عمل‌های نیک کارهای نیکو" بال بال "اندام پرواز در پرندگان حشرات و خفاش" "بال بال زدن" بال_بال_زدن "بال‌های خود را با تکان‌های ریز و پیاپی به هم زدن" "بال بال زدن" بال_بال_زدن "دچار دلهره و حرکات تشنج آمیز بودن" بالا بالا "بالنده نمو کننده" بالا بالا "زبر فوق" بالا بالا "بلندی ارتفاع" بالا بالا "طول درازا" بالا بالا "پشته تپه" بالا بالا "قد و قامت ؛ بالاها پریدن کنایه از بسیار جاه طلب بودن" "بالا دادن" بالا_دادن "بزرگ نمودن بزرگ جلوه دادن" "بالا غیرتاً" بالا_غیرتاً "از روی جوانمردی و گذشت" "بالا نمودن" بالا_نمودن "نشان دادنِ قد و قامت خود" "بالا کردن" بالا_کردن "بزرگ کردن" بالابان بالابان "طبل نقاره" بالابر بالابر آسانسور بالابلند بالابلند "آن که قدش دراز باشد بلندقد بلندقامت" بالابلند بالابلند "طولانی تر از حد معمول دراز" بالابلند بالابلند "کامل و بدون کم و کسر" بالاتفاق بالاتفاق "همگی جمعاً" بالاتنه بالاتنه "بخش بالایی تنه از کمر به بالا" بالاتنه بالاتنه "بخشی از یک لباس که آن بخش از بدن را می‌پوشاند" بالاخانه بالاخانه "ساختمان کوچک با یک یا چند اتاق در قسمت فوقانی خانه و مستقل از آن ؛ را اجاره دادن کنایه از عقل سالم نداشتن سخنان پریشان و نامربوط گفتن" بالاخره بالاخره "سرانجام عاقبت باری" بالادست بالادست "طرف بالاتر" بالار بالار "بالال نک پالار" بالارو بالارو بالارونده بالارو بالارو آسانسور بالان بالان "دهلیز خانه" بالانس بالانس تعادل بالانس بالانس "دستگاهی برای اندازه گیری جرم یا وزن ترازو" بالانس بالانس "حالتی در یک واکنش شیمیایی که در آن واکنش دهنده‌ها و فرآورده‌های واکنش از قوانین پایستگی جرم و بار پیروی کنند موازنه" بالاپوش بالاپوش "پوششی که هنگام خواب بر روی خود اندازند لحاف" بالاپوش بالاپوش "جامه‌ای که روی لباس‌های دیگر پوشند" بالت بالت "یکی از هنرهای ترکیبی و آن تجسم و نمایش یک موضوع است به وسیله نوعی رقص علمی و حرکات مشکل همراه با موزیک" بالتبع بالتبع "تبعاً درنتیجه" بالرین بالرین "رقاصه حرفه‌ای" بالش بالش "واحد مقیاس برای زر و سیم" بالطبع بالطبع "طبعاً از روی سرشت" بالعکس بالعکس "برعکس به عکس" بالغ بالغ "به حد بلوغ رسیده" بالغ بالغ رسا بالفرض بالفرض "فرضاً از روی فرض" بالفعل بالفعل "فعلاً اکنون" بالقوه بالقوه "به قوت به حالت قوت مق بالفعل" بالماسکه بالماسکه "مجلس رقص که در آن با لباس مبدل و نقاب شرکت می‌کنند" بالن بالن "از پستانداران دریایی با طول تا سی متر و وزن تا صدوپنجاه هزار کیلو گرم وال" بالنده بالنده "نمو کننده نشو و نما کننده" بالنسبه بالنسبه "به طور نسبت و مقابله و قیاس" بالنگ بالنگ "میوه‌ای از نوع مرکبات که پوست آن زبر و ضخیم و زرد رنگ است" باله باله "اندام بال مانندی است در ماهیان و برخی جانوران دریازی که جهت شنا و حفظ تعادل به کار می‌رود" باله باله "نمایش توأم با موسیقی و رقص" بالو بالو "زگیل آزخ" بالوایه بالوایه پرستو بالوعه بالوعه "چاه فاضل آب" بالون بالون "کره‌ای بزرگ که پوشش آن از پارچه یا چرم غیرقابل نفوذ است و داخل آن را از گازهای سبک پر کنند در نتیجه به آسمان صعود کند" بالکانه بالکانه "پنجره فلزی" بالکانه بالکانه "بام بام بلند" بالکن بالکن "ایوان مهتابی" بالکن بالکن "طبقه بالای تئاتر یا سینما" بالکن بالکن "ایوان کوچک جلوی کاشانه ایوانک" بالیدن بالیدن "رشد و نمو کردن" بالیدن بالیدن "فخر کردن" بالیده بالیده "نمو کرده رشد یافته" بالین بالین "بالش بستر" بالینی بالینی "منسوب به بالین" بالینی بالینی "مطالعه ناخوشی‌های بیماران بستری و کلینیکی" بالیه بالیه کهنه بام بام "صبح پگاه" بامبو بامبو خیزران بامبول بامبول "حقه تزویر" بامداد بامداد "صبح بام" بامدادان بامدادان "هنگام بامداد" بامزد بامزد "طبل یا نقاره که بامداد می‌نواختند" بامه بامه "ریش دراز و انبوه مردی که ریش دراز دارد" بامی بامی "درخشان صفت و عنوان شهر بلخ" بامیه بامیه "گیاهی با برگ‌های پهن پنجه مانند شبیه برگ ختمی میوه اش سبز و دراز است به صورت پخته شده و درخورشت مصرف می‌شود" بامیه بامیه "نوعی شیرینی که از نشاسته و شکر و روغن و ماست درست کنند" بان بان "درختی با برگ‌های سبز و لطیف و خوشبو که از دانه‌های آن روغن معطر می‌گیرند" باند باند "نوار رشته" باند باند "محل فرود هواپیما باند فرودگاه" باند باند "دسته گروه باند دزدان" بانداژ بانداژ "زخم رو باز یا قسمتی از بدن را با نوار مخصوص بستن باندپیچی" باندرول باندرول "نوار یا کاغذ دراز و باریک که بر روی کالا چسبانند که نشانه کنترل کیفیت و بازرسی و نو بودن کالاست برچسب" بانمک بانمک "جذاب گیرا ملیح" بانمک بانمک "برخوردار از ویژگی‌های جالب و خوشایند که دیگران را به خنده وامی دارد" بانو بانو خانم بانک بانک "مؤسسه‌ای اقتصادی ملی یا دولتی که مردم پول‌های خود را در آن به امانت سپارند و در موقع لزوم برداشت کنند" بانک بانک "مجموعه‌ای است برای نگه داری منظم و قابل دسترس خون یا اعضای بدن" بانک بانک "پولی که قماربازها وارد بازی می‌کنند ؛ اطلاعات مؤسسه یا بخشی از یک مؤسسه برای گردآوری پردازش نگه داری و ارائه اطلاعات ؛ خون مؤسسه یا بخشی از یک مؤسسه برای گردآوری و نگه داری خون مورد نیاز بیماران ؛ مرکزی بانک دولتی که تنظیم و اجرای سیاست‌های بانکی و پولی کشور را بر عهده دارد ؛ عابر باجه‌ای در یک بانک که مشرف به گذرگاه است و دارنده حساب می‌تواند با قرار دادن کارت ویژه‌ای در دستگاه خودکار آن از حساب خود پول دریافت یا به آن حساب پول پرداخت کند" "بانک داری" بانک_داری "فعالیت برای اداره بانک" "بانک داری" بانک_داری "دانشی که به مطالعه فعالیت‌های بانکی یا اشتغال در آن جا می‌پردازد" بانگ بانگ "آواز بلند فریاد" "بانگ زدن" بانگ_زدن "فریاد زدن آواز بلند برآوردن" باه باه "غریزه جنسی نیروی شهوت" باهار باهار "ظرف آوند" باهر باهر "روشن تابان" باهر باهر "آشکار هویدار" بجکم بجکم "ایوان بارگاه" بجکم بجکم "خانه تابستانی که از همه طرف در و پنجره داشته باشد بچکم پچکم بشکم و بیکم نیز گویند" بحار بحار "جِ بحر؛ دریاها" بحبوحه بحبوحه "میان وسط" بحت بحت "ناب ساده ویژه" بحث بحث مذاکره بحث بحث گفتگو بحر بحر "دریا ج بحار" بحر بحر "وزن شعر" بحران بحران "آشفتگی و تغییر حالت ناگهانی بالاترین مرحله یک جریان" بحرانی بحرانی "منسوب به بحران" بحرانی بحرانی "تغییر حالت و آشفتگی مریض" بحرانی بحرانی "وضع غیرعادی در امری از امور مملکتی" بحلی بحلی "حلالیت طلبیدن حلال کردن" بحمدالله بحمدالله "سپاس خدای را ستایش خدای را ؛ والمنه سپاس خدای را و منت از او" بحور بحور "جِ بحر؛ دریاها" بحیره بحیره دریاچه بخ بخ "زه خوشا" بخار بخار "گازی که از مواد مرطوب در حال تبخیر جدا شود یا در اثر حرارت از مایعات یا جامدات برخیزد و به هوا رود" بخاری بخاری "دستگاهی که در زمستان برای گرم کردن هوای فضاهای بسته مثل اتاق کلاس مغاز و به کار برند و در آن با سوزاندن نفت هیزم و غیره حرارت ایجاد شود" بخت بخت "طالع اقبال مجازاً زناشویی در مورد دختر یا زن" بخته بخته "گوسفند سه ساله یا چهار ساله" بخته بخته "فربه چاق" "بخته کردن" بخته_کردن "قوام بخشیدن" بختو بختو "رعد تندر" بختو بختو "هر چیز غرنده" بختور بختور "خوشبخت بختیار" بختک بختک کابوس بختک بختک "موجودی خیالی" بختی بختی "شتر قوی هیکل دو کوهانه" بختیار بختیار "با اقبال خوشبخت" بخرد بخرد "خردمند حکیم" بخس بخس "زراعت دیم" بخس بخس "ارزان ناچیز" بخسیدن بخسیدن رنجیدن بخسیدن بخسیدن پژمردن بخسیدن بخسیدن گداختن بخسیده بخسیده گداخته بخسیده بخسیده پژمرده بخسیده بخسیده رنجیده بخش بخش "قسمت بهره" بخش بخش تقسیم بخش بخش "در تقسیمات کشوری از شهر کوچکتر و از ده بزرگتر که شامل چند روستا می‌شود" بخش بخش "چند کشتی جنگی که تحت فرماندهی یک تن باشد؛ اسکادران" بخش بخش "واحدی از یک سازمان که کار ویژه‌ای را بر عهده دارد" بخش بخش "قسمتی از یک فصل کتاب" بخش بخش هجا بخش بخش "جزء پسین بعضی از کلمه‌های مرکب جانبخش روحبخش" "بخش شدن" بخش_شدن "قسمت شدن تقسیم شدن" بخشایش بخشایش "درگذشتن عفو کردن" بخشاینده بخشاینده "عفو کننده رحم کننده" بخشدار بخشدار "کسی که از جانب وزارت کشور امور یک بخش را تحت نظر فرماندار ادراه کند" بخشداری بخشداری "عمل و شغل بخشدار" بخشداری بخشداری "محلی که بخشدار در آن حوزه خود را اداره کند" بخشش بخشش "داد دهش" بخشش بخشش انعام بخشش بخشش "تقدیر سرنوشت" بخشنامه بخشنامه "حکم یا دستوری که از طرف مسؤلین سازمان برای اطلاع تمام کارکنان یک مؤسسه ابلاغ شود" بخشودن بخشودن "رحم کردن" بخشودن بخشودن بخشیدن بخشیدن بخشیدن "عطا کردن" بخشیدن بخشیدن "عفو کردن" بخشیده بخشیده "عطا شده" بخشیده بخشیده "عفو شده" بخل بخل "تنگ چشمی خسُت" بخو بخو "حلقه و زنجیری که دست و پای چهارپایان را بدان بندند بخا نیز گویند" بخوبر بخوبر "حقه باز بدکار" بخور بخور "رنگ خاکستری سیر" بخور بخور "هر چیز به رنگ خاکستر" بخیدن بخیدن "حلاجی کردن" بخیده بخیده "پنبه زده شده ؛ حلاجی شده" بخیل بخیل "چشم تنگ خسیس ج بخلاء" بخیه بخیه "کوکی که روی پارچه با دست یا چرخ خیاطی بزنند" بخیه بخیه "دوختن بخشی از بدن که در اثر عمل جراحی شکافته شده باشد ؛ اهل اهل فن صاحب سررشته وارد به کار ؛ به آب دوغ زدن کنایه از زحمت بی هوده کشیدن کاری بی حاصل کردن" "بخیه زدن" بخیه_زدن "کوک زدن دوختن" "بخیه زدن" بخیه_زدن "دوختن بخش جراحی شده بدن" بد بد "مهتر سرور بزرگ" بد بد "دارنده صاحب خداوند مانند سپهبد" "بد انداختن" بد_انداختن "بداندیشی کردن بنای بدی کردن" "بد انداختن" بد_انداختن "آزار رساندن" "بد بردار" بد_بردار "تحمل کننده بدان کسی که سعه صدر دارد" بدآزمون بدآزمون "بدسابقه نابکار" بدآموزی بدآموزی "آموزش کارهای ناپسند و غیراخلاقی" بداء بداء "ظاهر گشتن پیدا شدن" بداخلاق بداخلاق "تندخو خشمگین مق خوش اخلاق" بدانجام بدانجام "بدعاقبت بدفرجام" بداهت بداهت "سخن بی اندیشه گفتن بی تأمل سخن گفتن" بداهه بداهه "نک بداهت بدیهه" "بداهه نوازی" بداهه_نوازی "ساختن آنی و فوری قطعات موسیقی" "بداهه پرداز" بداهه_پرداز "آن که بدون مقدمه اثری هنری اعم از شعر موسیقی نقاشی و همانند آن خلق می‌کند" بدایت بدایت "آغاز اوُل چیزی" بدایع بدایع "جِ بدیعه ؛ تازه‌ها نوها" بدبدک بدبدک هدهد بدترکیب بدترکیب "زشت ناپسند" بدجنس بدجنس "دارای اندیشه و رفتار بد بدسرشت بدذات" بدحساب بدحساب "خصوصیات کسی که حساب و کتاب درستی ندارد و بدهی خود را به موقع پرداخت نمی‌کند" بدخوی بدخوی "تندخو زشت خوی" بددل بددل "بزدل ترسو" بددل بددل بدگمان بدر بدر "ماه شب چهارده ماه کامل" بدرام بدرام "وحشی سرکش" بدرقه بدرقه "راهنما راهبر" بدرقه بدرقه مشایعت بدره بدره "همیان کیسه پول" بدرود بدرود "وداع خداحافظی" "بدرود گفتن" بدرود_گفتن "خداحافظی ک ردن" بدریخت بدریخت "بدقیافه زشت دارای وضع ظاهری ناخوشایند" بدزهره بدزهره "ترسو بددل" بدست بدست وجب "بدست شدن" بدست_شدن "بدست آمدن حاصل شدن" بدسگال بدسگال "بداندیش بدخواه" بدشانس بدشانس "بداقبال آن که اغلب حوادث ناگوار در زندگی اش رخ می‌دهد مق خوش شانس" بدع بدع "تازه نوآیین ج ابداع بِدَع" بدعت بدعت "نوآوری به ویژه رسم یا آیین تازه‌ای که مورد پذیرش قرار نگرفته یا مخالف سنت پذیرفته شده باشد" بدعنق بدعنق "بدخلق بدرفتار" بدقلق بدقلق "بهانه گیر بدسلوک" بدل بدل "هر چیزی که به جای دیگری واقع شود" بدل بدل "عوض جانشین ج بُدلا" بدلاء بدلاء "جِ بدل بدیل ؛ شریفان کریمان" بدلگام بدلگام "حیوان سرکش" بدلگام بدلگام "آدم گردنکش یاغی" بدلی بدلی "قلابی غیراصلی" بدلیجات بدلیجات "جواهرات و زیورآلات بدلی و غیراصل" بدمسب بدمسب "بدمصب بدمذهب" بدمست بدمست "کسی که در مستی عربده کشد و شرارت کند آن که پس از مست شدن هرزه گویی کند" بدمظنه بدمظنه "بدگمان بدظن" بدمنظر بدمنظر "آنچه در نظر خوش نیاید" بدمهر بدمهر نامهربان بدمهر بدمهر "بد اندیش" بدمینتون بدمینتون "نوعی ورزش شبیه تنیس که دو یا چهار بازیکن دارد" بدن بدن "ساختمان کامل یک موجود زنده" بدن بدن "تن پیکر" "بدن سازی" بدن_سازی "تمرین‌ها و ورزش‌های ویژه برای تقویت ماهیچه‌ها و ایجاد یا حفظ تناسب در اندام‌های بیرونی پرورش اندام" بدنام بدنام "دارای شهرت بد معروف به بدی" بدنسل بدنسل "بدنژاد بد اصل" بدنما بدنما "بدشکل زشت" بدنما بدنما "بسیار نازک و تُنُک" بدنما بدنما "نشان دهنده تمام بدن" بدنه بدنه "تنه پیکر" "بده بستان" بده_بستان "داد و ستد معامله" "بده بستان" بده_بستان "مبادله رد و بدل" "بده بستان" بده_بستان "روابط پنهانی متقابل" بدهکار بدهکار "دارای بدهی" بدهکار بدهکار مدیون بدهکاری بدهکاری "عمل بدهکار وامداری قرض داری مق بستانکاری" بدهی بدهی "آنچه بدهکار باید به بستانکار بپردازد" بدهی بدهی قرض بدو بدو "بادیه صحرا" بدواً بدواً "در آغاز در ابتدا" بدون بدون "فاقد بی بهره" بدون بدون بی بدوی بدوی "ابتدایی آغازی" بدویت بدویت "بادیه نشینی بیابان گردی" بدویت بدویت "عقب ماندگی" بدپیله بدپیله "سِمج سخت انتقام" بدکاره بدکاره "آن که مرتکب کارهای بد شود بدکردار" بدکاره بدکاره "شریر موذی" بدکاره بدکاره "فاسق زناکار روسپی" بدگل بدگل "زشت نازیبا" بدگمان بدگمان "کسی که سوءظن دارد" بدگمان بدگمان حسود بدگمان بدگمان مغرض بدگوهر بدگوهر "بدنژاد بدسرشت" بدیع بدیع "نو تازه" بدیع بدیع "دانشی که به بیان زیبایی‌های صنایع شعری می‌پردازد" بدیع بدیع "عجیب نادر" بدیل بدیل "عوض جانشین" بدیمن بدیمن "بدشگون ناخجسته شوم" بدیهه بدیهه "بدون اندیشه سخن گفتن یا شعر سرودن" بدیهی بدیهی "روشن آشکار" بدیهی بدیهی "آن چه که عقل برای پذیرفتنش نیاز به استدلال ندارد" بدیهیات بدیهیات "جِ بدیهه" بدیهیات بدیهیات "امور بدیهی چیزهای کاملاً آشکار و واضح" بدیهیات بدیهیات "وقایع غیرمنتظره" بذال بذال "بسیار بخشنده" بذر بذر "تخم دانه ج بذور" بذرافشانی بذرافشانی "تخم افشانی پاشیدن بذر" بذل بذل "بخشیدن دادن" بذله بذله "شوخی لطیفه" "بذله گوی" بذله_گوی "آدم شوخ خوش محضر" بذی بذی "بی شرم شوخی کن ناسزاگو" بربسته بربسته "جعلی مجعول" بربط بربط "عود از آلات موسیقی شبیه تار که کاسه اش بزرگتر و دسته اش کوتاه تر است" برتاختن برتاختن "روا شدن روا کردن" برتافتن برتافتن برگردیدن برتافتن برتافتن پیچیدن برتافتن برتافتن "تحمل کردن تاب آوردن" برتافتن برتافتن "توانایی داشتن توان برابری داشتن" برتافته برتافته برگشته برتافته برتافته پیچیده برتافته برتافته "تاب آورده" برتر برتر "بالاتر بلندتر" برتری برتری "بالاتری بلندتری" برتری برتری "اولویت رجحان" برتنی برتنی "غرور خودبینی خودنمایی" برج برج "کنایه از هزینه‌های بی مورد و بی جا" "برج سازی" برج_سازی "ساختن ساختمان‌های بلند و مرتفع در جوامع شهری" برجا برجا "شایسته سزاوار" برجاس برجاس "هدف نشانه تیر آماجگاه" برجستن برجستن "برجهیدن پریدن از پایین به بالا یا به عکس جهیدن" برجسته برجسته جهیده برجسته برجسته برآمده برجسته برجسته "ممتاز عالی" برجیس برجیس "سیاره مشتری اورمزد" برخ برخ "پاره بهره" برخاستن برخاستن ایستادن برخاستن برخاستن "بیدار شدن" برخاستن برخاستن "طلوع کردن" برخاستن برخاستن "از میان رفتن" "برخاستن از چیزی" برخاستن_از_چیزی "صرفنظر کردن از آن چیز" برخاسته برخاسته "ایستاده برپا" برخفچ برخفچ "کابوس بختک" برخه برخه "پاره‌ای از هر چیز" برخه برخه "عدد کسری" برخوابه برخوابه "توشک تشک" برخوابه برخوابه "همخوابه هم بستر" برخور برخور "بهره مند" برخور برخور "شریک انباز" برخورد برخورد "به هم رسانیدن دو چیز تصادم" برخورد برخورد "به هم رسیدن دو کس تصادف ملاقات" برخوردار برخوردار "بهره مند کامیاب" برخورداری برخورداری "بهره مندی کامیابی" برخچ برخچ "زشت نازیبا" برخچ برخچ "زبون سست" برخی برخی "فدا فدایی قربان" برد برد "نوعی پارچه کتانی راه راه که یمانی آن معروف است" "برد عجوز" برد_عجوز "سرمای پیره زن هفت روز آخر زمستان" بردابرد بردابرد "آشوب غوغا" بردابرد بردابرد "دور شو" "بردابرد زدن" بردابرد_زدن "دور شوید دور شوید گفتن" "بردار و ورمال" بردار_و_ورمال "پاچه ورمالیده ناقُلا" برداشت برداشت "جمع آوری محصول" برداشت برداشت "صبر بردباری" برداشت برداشت "پیشرفت و ترقی" برداشت برداشت "عمل گرفتن چیزی قبل از موقع پرداخت یا تقسیم" "برداشت کردن" برداشت_کردن "درو و جمع آوری محصول" "برداشت کردن" برداشت_کردن "تحمل کردن" "برداشت کردن" برداشت_کردن "تصور کردن تصور" برداشتن برداشتن "بلند کردن" برداشتن برداشتن "تحمل کردن" برداشتن برداشتن گرفتن برداشتن برداشتن دزدیدن برداشتن برداشتن "از میان بردن" برداشتن برداشتن فراگرفتن بردبار بردبار بارکش بردبار بردبار شکیبا بردباری بردباری بارکشی بردباری بردباری "صبر شکیبایی" بردمنده بردمنده دمنده بردمنده بردمنده "طلوع کننده" بردمنده بردمنده "پیدا شونده" بردمیدن بردمیدن دمیدن بردمیدن بردمیدن "طلوع کردن" بردمیدن بردمیدن "پدید شدن" بردمیده بردمیده دمیده بردمیده بردمیده "طلوع کرده" بردمیده بردمیده "پدید شده" بردن بردن "پیروز شدن" بردن بردن "تحمل کردن" بردنگ بردنگ "تپه پشته" برده برده "غلام کنیز" برده برده اسیر بردوز بردوز "اسب تندرو" بردک بردک "چیستان معما" بردگی بردگی "بندگی غلامی" بردگی بردگی اسارت بردیدن بردیدن "دور گشتن از راه اصلی" بررسی بررسی "رسیدگی تحقیق" بررسیدن بررسیدن "تحقیق کردن" برره برره "؛ ج بار؛ نیکوکاران صالحان" برروشن برروشن "مؤمن گرونده ج برروشنان" برز برز "کار عمل" برز برز "کشت زراعت" برزخ برزخ "حایل بین دو چیز" برزخ برزخ "حد فاصل میان بهشت و جهنم" برزخ برزخ "ناراحت عصبانی ناخشنود" برزدن برزدن "پهلو به پهلو زدن" برزدن برزدن "برابری و همسری کردن" برزن برزن "کوی محله" برزنت برزنت "نوعی پارچه ضخیم و خشن که برای ساختن چادر و روکش و مانند آن‌ها به کار می‌رود" برزنده برزنده "شاغِل ج برزندگان" برزه برزه "کشت کاشت" برزه برزه "شاخه درخت" "برزه گاو" برزه_گاو "ورزه گاو گاوی که بدان زمین را شیار کنند گاو زراعت ورزاو" برزکار برزکار "کشاورز برزیگر" برزگر برزگر "زارع کشاورز برزیگر هم گویند" برزیدن برزیدن "مواظبت کردن بر کاری" برس برس "چوبی که در بینی شتر کنند" برسام برسام "درد سینه التهاب پرده بین قلب و کبد" برساوش برساوش "حامل رأس الغول برنده سر دیو یکی از صورت ‌های فلکی شمالی به صورت مردی که با دست چپ سر بریده دیوی را با موی گرفته و ستارگان آن بیست و شش باشند" برسختن برسختن آزمودن برسختن برسختن سنجیدن برسم برسم "شاخه بریده‌ای که مؤبدان زرتشتی به هنگام نیایش در دست می‌گرفتند" برسیان برسیان پرشیان برش برش "بریدن بریدگی" برش برش "کنایه از زرنگی کاردانی و توانایی زیاد در انجام کاری" برش برش "روش بریدن پارچه متناسب با لباس مورد نیاز" "برش کار" برش_کار "کسی که کارش بریدن قطعه‌های مصالح اعم از پارچه آهن نایلون و همانند آن در اندازه‌های مناسب برای تولیدی‌ها باشد" برشتن برشتن "بریان کردن" برشتن برشتن پختن برشته برشته "بریان شده" برشته برشته "تف داده بو داده" برشته برشته پخته برشتوک برشتوک "نوعی شیرینی که از آرد سرخ شده روغن شکر و بعضی مواد دیگر تهیه می‌شود" برشدن برشدن "بالا رفتن" برشده برشده "بالا رفته بلند شده" برشمردن برشمردن "شماره کردن حساب کردن" برشمردن برشمردن "صدا زدن مخاطب قرار دادن" برشکستن برشکستن "دوری کردن روی برتافتن" برشکستن برشکستن "شمردن حساب کردن" برشکفتن برشکفتن "کنایه از شادمان شدن به هیجان آمدن" برص برص "پیسی پیسگی کک و سفیدی که در بدن ظاهر شود" برصاء برصاء "مؤنث ابرص ؛ زنی که به بیماری پیسی دچار باشد" برطرف برطرف "از میان رفته ناپدید شده" برعمیاء برعمیاء کورکورانه برعکس برعکس "برخلاف به عکس آن چه گفته شد" برغ برغ "بندی باشد که از چوب و خاشاک و خاک و گل در برابر آب ببندند سد برغاب ورغ و وارغ نیز گویند" برغست برغست "گیاهی است خودرو و بیابانی با گل‌های ریز و سفید مانند اسفناج که در پختن بعضی از خوراک‌ها بکار می‌رود ورغست بلغست پژند و مچه و هنجمک هم گویند" برغلانیدن برغلانیدن "ورغلانیدن برانگیختن تحریض کردن" برغمان برغمان "مار بزرگ اژدها" برغندان برغندان "جشن و مهمانی که در روزهای آخر ماه شعبان برپا کنند" برغندان برغندان "شرابی که در روزهای آخر ماه شعبان می‌خوردند و تا اول شوال از نوشیدن آن پرهیز می‌کردند" برغو برغو "بوق شاخ میان تهی" برغوث برغوث "کک کیک ج براغیث" برغول برغول "گندم نیم کوفته" برغول برغول "آشی که با گندم نیم کوفته درست کنند" برف برف "آب منجمد که به صورت بلورهایی به شکل منشور مسدس القاعده متبلور می‌گردد و در فصل سرما از ابرها به زمین می‌بارد" "برف پاک کن" برف_پاک_کن "وسیله‌ای که روی شیشه اتومبیل قرار گرفته هنگام باریدن باران یا برف آن را به حرکت درآرند تا شیشه را پاک کند" برفاب برفاب "آبِ برف" برفزود برفزود "بسیار فراوان بی شمار" برفنج برفنج خشن برفنج برفنج "راه باریک و دشوار" برفنجک برفنجک کابوس برفک برفک "ورقه نازکی از برف که در یخچال‌ها و دستگاه‌های سرد کننده ایجاد شود" برفک برفک "نوعی بیماری که علامت آن غشای سفید رنگی است که مخاط زبان و دهان و حلق را می‌پوشاند قلاع" برفک برفک "نقطه‌های سفید یا نورانی متعدد بر صفحه تلویزیون یا رادار" برق برق درخشش برق برق الکتریسته برق برق صاعقه برق برق "جر قه‌ای که در اثر نزدیک شدن الکتریسته منفی و مثبت تولید شود" برق برق "نوری که در اثر برخورد ابرها تولید شود" برق برق "جریان الکتریسته‌ای که برای مصارف خانگی و صنعتی عرضه می‌شود" برقع برقع "روی بند نقاب ج براقع" برقی برقی "مربوط به برق" برقی برقی "ویژگی آن چه با برق کار می‌کند" برقی برقی "برق کار" برقی برقی "فوری سریع" برلیان برلیان "الماس تراش داده شده" برم برم "چوبی که پارچه‌ای ملون بر بالای آن بندند و در میدان نصب کنند برای آگاه کردن مردم از کشتی پهلوانان" برم برم "چوب بندی را گویند که تاک انگور و بیاره کدو و خیار و غیره را بالای آن گذارند؛ داربست" برماسیدن برماسیدن "لمس کردن" برماسیدن برماسیدن "سودن عضوی بر عضو دیگر" برمال برمال گریز برمالیدن برمالیدن "نوردیدن طی کردن" برمالیدن برمالیدن "بالا زدن آستین و پاچه شلوار" برماه برماه "برمه ابزاری که درودگران با آن تخته را سوراخ می‌کنند" برمخییدن برمخییدن "خودسری و نافرمانی کردن" برمخییدن برمخییدن "عاق شدن" برمنشی برمنشی "خودپسندی تکبر" برمنشی برمنشی والامنشی برمچ برمچ "لمس دست کشی" برمچیدن برمچیدن "نک برماسیدن" برنا برنا جوان برنا برنا "زیبا خوب برناه هم گفته می‌شود" برناس برناس "غافل نادان" برنامه برنامه عنوان برنامه برنامه "دستور کار یک مجلس ؛ خطابه جشن" برنامه برنامه "آن چه که از رادیو تلویزیون و سینما پخش می‌شود" برنامه برنامه "مجموعه کارهایی که به هدف مشخصی ختم شود" "برنامه ریزی" برنامه_ریزی "طراحی و تنظیم مقررات برای اجرای یک کار یا برنامه‌ای" "برنامه نویسی" برنامه_نویسی "عمل نوشتن برنامه" "برنامه نویسی" برنامه_نویسی "آماده کردن و دستور کار مرحله به مرحله برای نوشتن و انجام گرفتن برنامه‌های کامپیوتری" برنتابیدن برنتابیدن "طاقت نیاوردن" برنج برنج "گیاهی یک ساله که در جاهای گرم و مرطوب می‌روید دانه آن یکی از غذاهای اصلی می‌باشد و انواع مختلف دارد استخوانی بی نام طارم دم سیاه چمپا صدری و غیره" "برنج کوبی" برنج_کوبی "کار و شغل برنج کوب دنگ کاری" "برنج کوبی" برنج_کوبی "جدا کردن دانه برنج از پوست آن" برنجار برنجار "نک برنجزار" برنجن برنجن "حلقه‌ای فلزی که زنان به مچ دست یا پا کنند ورنجن ورنجین و برنجین نیز گویند" برنده برنده "دارای برد" برنده برنده "پیروز موفق" برندک برندک "تپه پشته" برنز برنز "آلیاژی که از آمیختن مس و قلع به دست می‌آورند مفرغ" برنس برنس "کلاه درویشی" برنس برنس "جامه‌ای که کلاه بر سر آن باشد" برنشاندن برنشاندن "سوار کردن" برنشاندن برنشاندن "به سلطنت رساندن" برنشست برنشست اسب برنشست برنشست زمین برنشست برنشست "سوارکاری سواری" برنشستن برنشستن "سوار شدن" برنشستن برنشستن "نشستن بر تخت شاهی" برنشیت برنشیت "نوعی بیماری ناشی از آماس نایره که باعث گرفتگی صدا سرفه‌های شدید خروج خلط‌های ساده یا توأم با چرک و خون می‌شود؛ ورم ریه" برنوشته برنوشته "طی شده پاره گشته" بره بره "روی قبا و کلاه و مانند آن" برهان برهان "دلیل جهت ج براهین" برهم برهم "فراهم آمده جمع شده" برهم برهم "پریشان مضطرب" "برهم بسته" برهم_بسته "مجعول ساختگی" "برهم خوردن" برهم_خوردن "پریشان شدن مضطرب شدن" "برهم زدن" برهم_زدن "مضطرب کردن" "برهم زدن" برهم_زدن "پریشان کردن" "برهم زدن" برهم_زدن "سرنگون کردن" برهما برهما "خدای متعال هندوان" برهمایی برهمایی "پیرو فرقه برهمایی" برهمن برهمن برهمند برهمن برهمن "عضو بالاترین طبقه در دین هندو" برهمن برهمن "روحانی دین هندو" برهنه برهنه "لخت عریان" برهنه برهنه "آشکار پدیدار فاش" برهنگی برهنگی "لختی عریانی" برهوت برهوت "وادی ای است در حَضَرموت" برهوت برهوت "چاه مشهور به د ر جوار وادی برهوت" برهوت برهوت "هر جایی که در آن گیاه یا جانوری نباشد" برهود برهود "نیم سوخته چیزی که نزدیک به سوختن رسیده و حرارت آتش رنگ آن را تغییر داده باشد" برهودن برهودن "نزدیک به سوختن رسیدن در اثر حرارت تغییر رنگ دادن" برهون برهون "حصار محوطه" برهیختن برهیختن "ب رکشیدن برآوردن" برو برو ابرو "برو بیا داشتن" برو_بیا_داشتن "کنایه از فرّ و شکوه داشتن اوضاع و احوال مناسب داشتن" برواره برواره بالاخانه بروت بروت سبیل بروت بروت "مجازاً کبر و غرور" برودت برودت "سرد شدن خنک شدن" برودری برودری "گلدوزی قلاب دوزی" بروز بروز "پیدا شدن برون آمدن" بروسین بروسین "شبه قلیایی که آن را از جوزالقی استخراج کنند کریستال‌های آن استوانه‌ای شکل بی رنگ و بی مزه‌است و از سمّهای مهلک محسوب می‌شود" بروشور بروشور "متن چاپی با تعداد صفحات معمولاً کم که اطلاعاتی درباره ویژگی‌های کالا یا نمایش یا نمایشگاه و نظایر آن به دست دهد دفترک کاتالوگ" بروفه بروفه "دستار کمربند شال که بر سر یا کمر بندند" برومند برومند "باردار میوه دار" برومند برومند "خرم شاداب" برومند برومند "کامیاب برخوردار" برومندی برومندی "بارداری ثمر داشتن" برومندی برومندی تمتع برون برون "بیرون خارج" برپا برپا "ایستاده سر پا" برپا برپا "برقراری برجای" "برپا داشتن" برپا_داشتن "برقرار ساختن" "برپا داشتن" برپا_داشتن "برپا کردن جشن و شادمانی" برچسب برچسب "تکه‌ای کاغذ که بر آن نوع جنس ومحل ساخت و دیگر مشخصات را نوشته یا چاپ کنند و روی کالا چسبانند اتیکت" برچه برچه "نیزه کوچک" برچک برچک "تیغه شمشیر" برچیدن برچیدن "دانه چیدن" برچیدن برچیدن برگزیدن برچیدن برچیدن "جمع کردن" برچیدن برچیدن "تعطیل کردن منحل کردن" برچیدگی برچیدگی "دانه از زمین برداشتن" برچیدگی برچیدگی "گرد کردن" برچیدگی برچیدگی "تعطیل کردن" برک برک "نوعی پارچه ضخیم که در خراسان از پشم شتر یا کرک بز با دست بافند و از آن جامه زمستانی دوزند" برکاست برکاست "کاستی کمی" برکامه برکامه "علی رغم برخلاف" برکاپوز برکاپوز "اطراف دهان پک و پوز" برکت برکت "نمو کردن وافزودن" برکت برکت افزایش برکت برکت "یمن خجستگی" برکت برکت "نیکبختی ج برکات" برکشیدن برکشیدن "بالا کشیدن چیزی" برکشیدن برکشیدن "پیشرفت کردن بلند مرتبه ساختن" برکشیدن برکشیدن "چین دار کردن" برکشیده برکشیده "بالا کشیده ترقی کرده" برکشیده برکشیده "نواخته پرورده" برکشیده برکشیده "ساخته و برپا شده" برکمینه برکمینه "دست کم حداقل" برکه برکه "آبگیر تالاب" برکی برکی "بافته‌ای از پشم شتر که درویشان از آن کلاه دوزند" برگ برگ "اندامی از گیاه که از جوانه‌های روی ساقه یا شاخه پدید می‌آید بلگ" برگ برگ "واحدی برای کاغذ یا آنچه به صورت کاغذ است ورق ورقه" "برگ بو" برگ_بو "گیاهی از تیره غارها جزو تیره‌های نزدیک به آلاله‌ها که به صورت درختچه می‌باشد" "برگ بید" برگ_بید "نوعی از پیکان شبیه برگ بید" "برگ زدن" برگ_زدن "حقه زدن" "برگ سبز" برگ_سبز "مجازاً هدیه کوچک و ناچیز" برگاشتن برگاشتن برگردانیدن برگبالان برگبالان "حشراتی که بال‌های آن‌ها مانند برگ گل نازک و لطیف است" "بی دستگاه" بی_دستگاه "بی سر و سامان بی سرمایه" "بی دولتی" بی_دولتی "بدبختی اِدبار" "بی ربط" بی_ربط "بدون ارتباط بی رابطه" "بی ربط" بی_ربط "بی اساس مهمل" "بی رحم" بی_رحم "سخت دل شقی قسی" "بی رحم" بی_رحم "ظالم ستمکار" "بی رنگ" بی_رنگ "بدون رنگ" "بی رنگ" بی_رنگ "عالم وحدت" "بی رنگ" بی_رنگ "کنایه از ساده و بی آلایش" تحریش تحریش "فتنه انگیختن چند نفر را به هم انداختن" تحریص تحریص "آزمند ساختن برانگیختن" تحریض تحریض "برانگیختن به شوق آوردن" تحریف تحریف گردانیدن تحریف تحریف "تغییر دادن اصل کلام" تحریق تحریق سوزانیدن تحریم تحریم "حرام کردن ناروا شمردن" تحریم تحریم "قطع یا محدود کردن مناسبات تجارتی و سیاسی به عنوان اقدام تنبیهی توسط یک یا چند دولت علیه کشوری که قوانین بین المللی را نقض کرده‌است تحریم اقتصادی تحریم سیاسی تحریم تسلیحاتی و مانند آن" تحریمه تحریمه "تکبیری که بعد از نیت نماز گویند که با گفتن آن هر کلامی را که غیر از نماز باشد بر خود حرام کرده باشند" تحریک تحریک "جنبانیدن به حرکت درآوردن" تحزب تحزب "گروه گروه شدن دسته دسته شدن" تحزن تحزن "اندوه خوردن اندوه بردن" تحزین تحزین "اندوهگین کردن کسی را" تحسر تحسر "حسرت خوردن" تحسر تحسر "اندوه بردن" تحسر تحسر "رنج اندوه" تحسر تحسر "افسوس پشیمانی" تحسیر تحسیر "مانده کردن" تحسیر تحسیر "دریغ خورانیدن دیگری را" تحسیر تحسیر "حقیر داشتن" تحسیر تحسیر آزردن تحسین تحسین "آفرین گفتن" تحسین تحسین "نیکو کردن به نیکی نسبت دادن" تحشیر تحشیر "بسیار جمع کردن گرد آوردن" تحشیر تحشیر "تنگ داشتن نفقه بر اهل و فرزندان و غیره" تحشیه تحشیه "نوشتن حاشیه بر کتاب" تحصل تحصل "حاصل بودن به حصول پیوستن" تحصل تحصل "گرد آمدن" تحصل تحصل "ثابت گردیدن" تحصن تحصن "به جایی پناه بردن بست نشستن" تحصیل تحصیل "به دست آوردن" تحصیل تحصیل "دانش آموختن" تحصیل تحصیل کسب "تحصیل دار" تحصیل_دار "مالیات بگیر جمع کننده مالیات" "تحصیل دار" تحصیل_دار "مأمور گردآوری اموال یا طلب‌های یک مؤسسه یا اداره" "تحصیل کرده" تحصیل_کرده "دارای سواد و آموزش عالی" تحصیلات تحصیلات "جِ تحصیل" تحصیلات تحصیلات "آن چه در یک موسسه آموزشی تحصیل شده‌است" تحصیلات تحصیلات آموزش تحصین تحصین "استوار کردن محکم گردانیدن" تحصین تحصین "گرداگرد شهر یا قلعه را حصار کردن" تحضر تحضر "حاضر کردن" تحضر تحضر "حاضر شدن" تحضیر تحضیر "آماده کردن" تحضیض تحضیض "برانگیختن ترغیب کردن" تحف تحف "جِ تحفه ؛ ارمغان‌ها" تحفظ تحفظ "هوشیار بودن و پرهیز کردن" تحفظ تحفظ "خویشتن داری" تحفل تحفل "محفل ساختن دور هم جمع شدن" تحفل تحفل "پُر شدن مجلس از مردم" تحفه تحفه "هدیه ارمغان" تحفه تحفه "کمیاب گران ب‌ها ج تحف" تحفیظ تحفیظ "یاد دادن کتاب و جز آن به کسی" تحفیل تحفیل "زینت دادن آراستن" تحقد تحقد "کینه گرفتن" تحقق تحقق "درست شدن حقیقت پیدا کردن" تحقیر تحقیر "خوار کردن کوچک شمردن" تحقیق تحقیق "درست کردن" تحقیق تحقیق "درستی امری را بررسی کردن" تحلق تحلق "حلقه حلقه نشستن مردم گرد درگرفتن" تحلل تحلل "حلال طلبیدن بحلی خواستن" تحلل تحلل "با دادن کفاره از قید سوگند رها شدن" تحلم تحلم "بردباری نمودن حلم ورزیدن" تحلم تحلم "به تکلف بردباری نمودن" تحلی تحلی "زیور بستن" تحلی تحلی "زینت یافتن آراسته شدن" تحلیف تحلیف "سوگند دادن" تحلیل تحلیل "حل کردن تجزیه کردن" تحلیل تحلیل "روا شمردن حلال کردن" تحلیه تحلیه "زیور بر نهادن زینت دادن" تحمل تحمل "برتافتن تاب داشتن" تحمل تحمل "شکیب داشتن" تحمل تحمل "توانایی طاقت" تحمل تحمل شکیبایی تحمل تحمل "قبول رنج" تحمید تحمید "ستودن ستایش کردن" تحمیر تحمیر "سرخ کردن" تحمیق تحمیق "نسبت حماقت به کسی دادن احمق شمردن" تحمیل تحمیل "بار کردن" تحمیل تحمیل "کاری را به زور به عهده کسی گذاشتن" تحنف تحنف "به دین حق گرویدن به راه راست رفتن" تحنن تحنن "مهربانی کردن" تحنن تحنن "آرزومند شدن" تحنی تحنی "مهر ورزیدن" تحنی تحنی "خمیده شدن کج گردیدن" تحول تحول "گشتن گردیدن" تحول تحول "دیگرگون شدن" تحویل تحویل "جابه جا کردن" تحویل تحویل "تغییر دادن" تحویل تحویل "سپردن کاری یا چیزی به کسی" تحویلدار تحویلدار "کسی که پول یا چیز دیگری به وی سپرده شود تا در موقع لزوم از او بگیرند" تحکر تحکر "احتکار کردن" تحکر تحکر "افسوس خوردن" تحکم تحکم "زور گفتن به میل خود رفتار کردن" تحکم تحکم "حکم عادلانه کردن" تحکم تحکم "زورگویی و تعدی" تحکم تحکم "حکومت فرمانروایی" تحکیم تحکیم "کسی را حاکم یا داور کردن در فارسی به معنای استوار کردن" تحیات تحیات "جِ تحیت" تحیت تحیت "درود گفتن سلام گفتن جِ تحیُات" تحیر تحیر "سرگشته شدن حیران گشتن" تحیز تحیز "جای گرفتن جاگزین شدن" تحیز تحیز "به کرانه شدن به گوشه رفتن" تحیز تحیز "فراهم آمدن" تحیز تحیز "جایگزینی ؛ ج تحیزات" تخادع تخادع "یکدیگر را فریفتن" تخادع تخادع "خود را فریب خورده وا نمودن در صورتی که نباشند؛ ج تخادعات" تخاذل تخاذل "سست شدن پا" تخاذل تخاذل "یکدیگر را فروگذاشتن و یاری نکردن" تخاره تخاره "تخاری اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان پرورش یافته اسب تخاری" تخاریب تخاریب "جِ تخروب سوراخ ‌ها" تخاریب تخاریب "خانه‌های زنبور لانه‌های زنبور" تخاصم تخاصم "با هم جنگیدن پیکار کردن" تخاطب تخاطب "با یکدیگر رو در رو سخن گفتن" "تخاقوی ئیل" تخاقوی_ئیل "سال مرغ دهمین سال از سال‌های دوازده گانه ترکی" تخالط تخالط "با یکدیگر معاشرت و آمیزش کردن" تخالف تخالف "با همدیگر خلاف کردن" تخبط تخبط "تباه کردن" تخبط تخبط "خرد را تباه کردن" تخبط تخبط "بر گزاف و بیراه رفتن" تخبیر تخبیر "خبر دادن آگاه کردن آگاهانیدن" تخبیر تخبیر "آگاهی ؛ ج تخبیرات" تخت تخت "کرسی نشیمنگاه" تخت تخت "جایگاه ویژه پادشاه به هنگام بارعام" تخت تخت "نشیمنگاهی با چهارپایه از جنس چوب یا فلز به شکل‌های مستطیل یا مربع" تخت تخت "هر جای مسطح و برابر و هموار" تخت تخت "کف کفش" "تخت اردشیر" تخت_اردشیر "نوایی است در موسیقی" "تخت به تخت" تخت_به_تخت "طاقه طاقه واحدی برای شمارش جامه و پارچه" "تخت خام" تخت_خام "چرم دباغی شده" "تخت خام" تخت_خام "جاهل نادان" "تخت خواب" تخت_خواب "تخت چوبی یا فلزی که روی آن می‌خوابند ؛ تاشو تخت خوابی که بتوان سطح و پایه آن را روی یکدیگر جمع کرد و از آن به عنوان مبل استفاده کرد" "تخت روان" تخت_روان "کجاوه تختی که در گذشته پادشاهان روی آن می‌نشستنند و غلامان آن را بر دوش گرفته راه می‌رفتند" "تخت شدن" تخت_شدن "هموار شدن" "تخت شدن" تخت_شدن "به غایت نشئه شدن" "تخت طاقدیس" تخت_طاقدیس "گوشه‌ای در دستگاه سه گاه" "تخت طاقدیس" تخت_طاقدیس "نام یک لَحْن از سی لَحن باربد" "تخت گاه" تخت_گاه "محل تخت" "تخت گاه" تخت_گاه "محل جلوس شاه" "تخت گاه" تخت_گاه پایتخت "تخت گیر" تخت_گیر پادشاه تخته تخته "چوب پهن و مسطح" تخته تخته صفحه تخته تخته تابوت تخته تخته "واحد شمارش برای قالی و پارچه" تخته تخته "هر چیز مسطح و صاف" "تخته بند" تخته_بند "پارچه نازکی که به وسیله آن تخته‌ای را به دست یا هر عضو شکسته می‌بندند" "تخته بند" تخته_بند "زندانی اسیر" "تخته زر" تخته_زر "شمش زر" "تخته سنگ" تخته_سنگ "سنگ بزرگ با سطح هموار" "تخته سیاه" تخته_سیاه "صفحه مسطح چوبی تیره رنگ که در کلاس درس با گچ جهت درس دادن بر آن می‌نویسند" "تخته شدن" تخته_شدن "بسته شدن تعطیل شدن" "تخته شنا" تخته_شنا "تخته‌ای باریک و دراز با پایه‌ای کوتاه که ورزشکار دست‌ها را به آن تکیه می‌دهد و به ورزش شنا می‌پردازد" "تخته قاپو" تخته_قاپو "ساکن در نقطه معین" "تخته نرد" تخته_نرد "آلت مخصوص بازی نرد و آن شامل دو قطعه مستطیل شکل است که به وسیله لولا به هم متصل شده‌اند دو سر هر قطعه به شش خانه تقسیم گردیده و مهره‌های بازی به ترتیبی خاص در این خانه‌ها قرار می‌گیرند" "تخته پاک کن" تخته_پاک_کن "قطعه‌ای اسفنج یا نمد که از آن برای پاک کردن تخته سیاه یا وایت برد استفاده می‌کنند" "تخته پوست" تخته_پوست "پوست تخت پوست خشک شده گوسفند که بر روی آن نشینند" "تخته پوست انداز" تخته_پوست_انداز "کنایه از کسی که ناخوانده به جایی رود" "تخته پوست انداز" تخته_پوست_انداز "کنایه از مزاحم سربار" "تخته کردن" تخته_کردن "بستن تعطیل کردن" "تخته کلاه" تخته_کلاه "نوعی تنبیه مجرم و آن کلاه بزرگ چوبی بوده که بر سر مجرم می‌گذاشتند و در شهر می‌دوانیدند مردم نیز همراه وی دویده هیاهوکنان مسخره اش می‌کردند" "تخته گاز" تخته_گاز "با فشار آخرین حد پدال گاز به طوری که وسیله نقلیه بسیار تند حرکت کند" "تخته گاز" تخته_گاز "بسیار تند و سریع" تخجم تخجم "نامبارک نافرخنده" تخجیل تخجیل "شرمنده کردن" تخدیر تخدیر "سست کردن" تخدیر تخدیر "بی حس کردن" تخدیش تخدیش "خدشه دار ساختن" تخریب تخریب "ویران کردن خراب کردن" تخریج تخریج "یاد دادن آموختن" تخریج تخریج "بیرون آوردن" تخریج تخریج "بیرون کردن نفی بلد" تخریق تخریق "پاره کردن درانیدن" تخس تخس "گرما حرارت" تخس تخس "تپش قلب از رنج و اندوه" "تخس کردن" تخس_کردن "تقسیم کردن قسمت کردن" تخسیر تخسیر "هلاک کردن نابود گردانیدن" تخسیر تخسیر "به زیان انداختن" تخسیر تخسیر کمی تخش تخش تیر تخش تخش کمان تخش تخش فشفشه تخش تخش "صدر مجلس" تخشایی تخشایی "کوشایی و چالاکی" تخشایی تخشایی "کارخانه اسلحه سازی" تخشع تخشع "فروتنی کردن" تخشع تخشع "تضرع کردن" تخشیدن تخشیدن "کوشیدن کوشش کردن" تخصص تخصص "به چیزی مخصوص شدن" تخصص تخصص "در کاری مهارت داشتن" تخصیص تخصیص "ویژه گردانیدن خاص کردن" تخضع تخضع "فروتنی کردن" تخضیب تخضیب "رنگ کردن خضاب کردن" تخطئه تخطئه "خطاکار خواندن کسی را به خطا نسبت دادن" تخطی تخطی "از حدّ خود گذشتن" تخطیط تخطیط "راه راه بافتن" تخطیط تخطیط "خط دار کردن چیزی را؛ ج تخطیطات" تخفی تخفی "نهان گردیدن پوشیده گردیدن" تخفی تخفی پوشیدگی تخفیف تخفیف "سبک کردن" تخفیف تخفیف "کم کردن قیمت چیزی" تخفیف تخفیف "مختصر کردن کلمه با ساکن کردن حذف تشدید یا کم کردن یکی از حروف برای سهولت تلفظ یا ضرورت شعری" تخفیفه تخفیفه "دستار کوچکی که هنگام خواب به سر پیچند" تخلج تخلج "جنبیدن لرزیدن" تخلخل تخلخل "جدا شدن اجزاء و ذرات جسمی از هم" تخلخل تخلخل "خلخال به پای کردن" تخلخل تخلخل "بزرگ شدن حجم جنس بدون آن که جسم دیگری به آن اضافه شود" تخلس تخلس ربودن تخلص تخلص "رهایی جستن" تخلص تخلص "گریز زدن به مدح ممدوح" تخلص تخلص "بیتی که شاعر نام شعری خود را در آن آورد" تخلص تخلص "نام یا لقبی که شاعر برای خود انتخاب می‌کند" تخلف تخلف "سپس ماندن واپس کشیدن بازماندن دنبال افتادن" تخلق تخلق "خوی گرفتن" تخلق تخلق "خوش خو شدن" تخلل تخلل "به میان مردم رفتن" تخلل تخلل "در چیزی رخنه کردن" تخلل تخلل "خلال کردن دندان" تخله تخله "نعلین عصا" تخله تخله "تراشه و ریزه هر چیزی" تخلی تخلی "خالی شدن" تخلید تخلید "جاودانه کردن" تخلیص تخلیص "رها کردن" تخلیص تخلیص "خلاصه و مختصر کردن" تخلیص تخلیص "خالص کردن" تخلیط تخلیط "درهم کردن مخلوط کردن" تخلیع تخلیع "از هم باز کردن جدا نمودن" تخلیع تخلیع "شعری را در بحر ثقیل و وزن ناخوش سرودن" تخلیف تخلیف "سپس انداختن کسی را واپس هشتن باز پس گذاشتن" تخلیف تخلیف "بازپس گذاری ج تخلیفات" تخلیق تخلیق "خوشبوی ساختن" تخلیل تخلیل "خلال کردن دندان" تخلیل تخلیل "داخل هم کردن انگشتان دست هنگام وضو گرفتن برای رسیدن آب لای انگشتان" بزن بزن "دلاور شجاع" بزن بزن "دوم شخص مفرد امر حاضر از زدن" "بزن بهادر" بزن_بهادر "بسیار شجاع دلیر" بزنگ بزنگ کلید بزنگاه بزنگاه "جای راهزنی" بزنگاه بزنگاه "کنایه از موقعیت حساس" بزه بزه "زمین پشته پشته و ناهموار" بزه بزه "میوه خوشبوی" "بزه کار" بزه_کار "گناهکار مجرم" بزوغ بزوغ "برآمدن تافتن تابیدن" بزک بزک "زینت و آرایش توالت" بزیدن بزیدن "نک وزیدن" بزیشه بزیشه "تفاله کنجد" بزیچه بزیچه بزغاله بزیچه بزیچه "سه پایه قصاب و سلاخ" بس بس کافی بس بس بسیار "بس پاره" بس_پاره "بسیار پرواز تند پرواز" "بس کردن" بس_کردن "بسنده کردن" بسا بسا "بس بسیار" بساتین بساتین "جِ بستان ؛ بوستان‌ها" بساردن بساردن "شخم کردن هموار کردن زمین شخم کرده" بسارده بسارده "زمین شخم شده" بسارده بسارده "زمین آبیاری شده برای کاشتن" بساره بساره "ایوان صفه" بساره بساره بارگاه بساز بساز "سازگار قانع" "بساز و بفروش" بساز_و_بفروش "آن که کارش ساختن خانه و فروختن آن می‌باشد" "بساز کردن" بساز_کردن "نیک ساختن" بساط بساط گستردنی بساط بساط شادروان بساط بساط "فراخی میدان" بساط بساط "سفره چرمین" "بساط انداختن" بساط_انداختن "اسباب فروختنی را در مکانی پهن کردن" "بساط انداختن" بساط_انداختن "فرش انداختن" "بساط درآوردن" بساط_درآوردن "کنایه از اَلَم شنگه راه انداختن" "بساط کردن" بساط_کردن "اسباب عیش و نوش را فراهم کردن" "بساط کشیدن" بساط_کشیدن "بساط گستردن" بساطت بساطت "ساده بودن" بساطت بساطت خوشرویی بساطی بساطی "خرده فروش خرازی فروش" بساطی بساطی "کنایه از تریاکی و اهل عیش و نوش" بساعت بساعت "فوری آناً" بسالت بسالت "دلاوری شجاعت" بسام بسام "خندان گشاده رو" بسامان بسامان "مرتب آماده" بسامان بسامان "آسوده خاطر" بسامانی بسامانی "اصلاح درست کرداری" بسامد بسامد "شمارش دفعه‌های چیزی در مدت معین یا دفعه‌های کاربرد واژه‌ای خاص در یک نوشته" بسامد بسامد "فراوانی وفور" بسامد بسامد فرکانس بسان بسان "مانند شبیه نظیر" بساوایی بساوایی لمس بساونده بساونده "لمس کننده" بساویدن بساویدن "لمس کردن" بساویده بساویده "لمس شده" بساک بساک "تاجی از گل‌ها و ریاحین که پادشاهان و بزرگان روزهای عید و جشن و مردان در روز دامادی بر سر می‌گذاشتند" بساک بساک "پرچم گل که دانه‌های گرده درون آن می‌باشد" بسباس بسباس "هرزه یاوه سخن یاوه" بست بست "بستن سد کردن" بست بست "حلقه یا نیم دایره‌ای که به چهارچوب در یا پنجره متصل است و چفت یا قفل در آن قرار می‌گیرد" بست بست "هر نوع وسیله برای گرفتن و نگهداشتن چیزی" بست بست "جایی که مردم برای ایمن ماندن از تعرض یا دادخواهی به آن جا پناهنده می‌شدند جای تحصن" بست بست "آن مقدار از تریاک یا شیره که هر بار به حقه می‌چسبانند" "بست زدن" بست_زدن "پیوند زدن" "بست زدن" بست_زدن "تریاک کشیدن" "بست نشستن" بست_نشستن "متحصن شدن" بستاخ بستاخ گستاخ بستار بستار "سست نااستوار" بستار بستار "گرفتار گرو" بستان بستان باغ بستان بستان "باغ میوه ج بساتین" بستانکار بستانکار طلبکار بستاوند بستاوند "زمین پشته پشته" بستر بستر "تُشک جای خواب" بستر بستر "پهنه ساحت" بستر بستر "زمینه و امکان برای کاری" بستر بستر "پهنه‌ای که آب بر آن جریان دارد" بسترآهنگ بسترآهنگ "لحاف نهالی" بسترآهنگ بسترآهنگ "چادر شبی که بر روی بستر کشند" بستری بستری "مریض بیمار ناخوش" بستن بستن "به بند کشیدن" بستن بستن "منجمد کردن" بستن بستن "نقاشی کردن" بستن بستن "منجمد شدن" بستن بستن "مغلوب کردن" بستن بستن "نسبت دادن" بستنی بستنی "مخلوطی از شیر و شکر و اسانس‌های مختلف میوه که در دستگاه مخصوص یخ می‌زند و می‌بندد و انواع گوناگون دارد میوه‌ای سنتی چوبی حصیری کیم و غیره" بسته بسته "اسیر دربند مقید" بسته بسته "منجمد شده" بسته بسته "مجبور شده" بسته بسته "مسدود مقفل" بسته بسته "سد شده جلوگیری شده" بسته بسته "فراز شده مق گشوده باز" "بسته بندی" بسته_بندی "عمل بستن اشیا به صورت جعبه‌ها و قوطی‌ها و مانند آن" "بسته داشتن" بسته_داشتن "مقید ساختن" "بسته میان" بسته_میان "کنایه از آماده به خدمت" "بسته گیر" بسته_گیر "ضعیف کُش کسی که به ضعیفان آزار می‌رساند" بستو بستو "سبو کوزه سفالین" بستو بستو "چوبی که ماست را بر هم زنند تا مسکه و دوغ از هم جدا گردد" بستوه بستوه "دلتنگ و ملول" بستک بستک "خادم خدمتکار" بستک بستک "چمچه کوچک" بستگی بستگی "رابطه ارتباط پیوستگی" بستگی بستگی "استواری و استحکام" بستگی بستگی "عقد بند علاقه" بسد بسد مرجان "بسر آوردن" بسر_آوردن "تحمل کردن" "بسر آوردن" بسر_آوردن "سازگار شدن ساختن" "بسر آوردن" بسر_آوردن "به پایان رساندن" "بسر بردن" بسر_بردن "گذراندن سپری کردن وقت" "بسر بردن" بسر_بردن "بردن تا به انتها" بسرآمدن بسرآمدن "به پایان رسیدن" بسرآمدن بسرآمدن "مردن درگذشتن" بسرآمدن بسرآمدن "به هوش آمدن به خود آمدن" بسراق بسراق زبرجد بسزا بسزا "سزاوار شایسته" بسط بسط "گستردن پهن کردن" بسط بسط "باز کردن" بسط بسط "شرح دادن" بسط بسط انتشار بسط بسط "فراخی وسعت" بسط بسط "آسوده شدن آرامش خاطر" بسط بسط "آرامش خاطری که سالک و عارف را دست دهد؛ مق قبض" "بسط دادن" بسط_دادن "توسعه دادن" "بسط دادن" بسط_دادن "به تفصیل گفتن" بسطت بسطت "فراخی گشادگی" بسطت بسطت "وسعت دادن" بسطت بسطت فضیلت بسغ بسغ "اطاق فوقانی که دارای پنجره‌های متعدد برای نظاره و دخول هوا باشد" بسغ بسغ "گنبد سقف گنبدی" بسغده بسغده "آماده مهیا" بسغده بسغده "کسی که کارها را سامان دهد" بسل بسل "پاشنه عقب" بسلانیدن بسلانیدن "پاره کردن شکستن" "بسم الله" بسم_الله "به نام خداوند به نام خدا" "بسم الله" بسم_الله "بفرما میل کن بخور" "بسم الله" بسم_الله "نوعی تعارف برای این که کسی پیشقدم شود بفرمایید پیش افتید" "بسم الله" بسم_الله "در موقع تعجب از چیزی و مخصوصاً شنیدن سخنی شگفت آور گویند و بیشتر افاده انکار و ناباوری کند" "بسم الله" بسم_الله "چشم بد دور ماشاءالله ؛از بای تا تای تَمَُت از اول تا آخر ؛اول کنایه از اول وقت آغاز کار" بسمل بسمل "حیوان سر بریده و ذبح کرده ضح وجه تسمیه اش آن است که در وقت ذبح کردن بسم_الله_الرحمن_الرحیم گویند" بسمل بسمل "صاحب حلم بردبار" "بسمل کردن" بسمل_کردن "ذبح کردن" بسمه بسمه "نک وسمه" بسنج بسنج "کک و مک خشکی و لکه‌ای که روی صورت انسان پیدا شود" بسنده بسنده "کافی بس" بسنده بسنده شایسته "بسنده کردن" بسنده_کردن "قانع شدن خشنود شدن" "بسنده کردن" بسنده_کردن "اکتفا کردن" بسنگ بسنگ "باوقار باشکوه" بسودن بسودن "دست سائیدن" بسودن بسودن "سودن لمس کردن" بسوده بسوده "دست زده مالیده" بسوده بسوده "لمس کرده شده" بسوق بسوق "بالیدن بالا برآوردن بلند شدن" بسک بسک "اکلیل الملک گیاهی است با برگ‌های کوچک مانند شبدر و خوشه‌های گل زرد گل‌هایش معطر است دم کرده آن برای اسهال خونی و ورم روده نافع است" بسکتبال بسکتبال "نوعی ورزش با توپ که در آن دو تیم پنج نفری در زمین مخصوص بازی می‌کوشند که توپ را با دست از حریف بگیرند و از یک سبد توری که بر پایه بلندی قرار دارد عبور دهند" بسکتبالیست بسکتبالیست "ورزش کار یا بازیکنی که به ورزش بسکتبال می‌پردازد" بسکله بسکله "چوبی که پشت در خانه‌ها اندازند تا در بسته شود چوب پسِ درِ خانه و سرا بشکل و بشکله و بشکنه نیز گویند" بسی بسی "بسیاری به اندازه زیاد" بسیار بسیار "زیاد متعدد فراوان دارای کمیت بزرگ نامعلوم" بسیاری بسیاری "گروهی زیاد" بسیاری بسیاری "مقداری زیاد" بسیج بسیج "فراهم آوردن تهیه" بسیج بسیج "رخت سفر آمادگی" بسیج بسیج "تجهیزات قصد ارا د ه" بسیج بسیج "آماده کردن نیروهای نظامی و مانند آن برای جنگ" بسیجیدن بسیجیدن "آماده شدن" بسیجیدن بسیجیدن "قصد کردن" بسیجیدن بسیجیدن "تدبیر کردن" بسیجیدن بسیجیدن "سامان دادن" بسیجیده بسیجیده "سامان داده شده" بسیجیده بسیجیده "آماده مهیا" بسیدن بسیدن "بس کردن" بسیط بسیط گسترده بسیط بسیط "گشاد پهن" بسیط بسیط خالص بسیط بسیط "ساده بدون ترکیب" بسیل بسیل "زشت رو" بسیم بسیم "خوشرو خندان" بش بش "گشاده روی تازه روی خوش منش" "بش باد" بش_باد "در موقعی که کسی به دشمنان دین لعنت فرستند شنوندگان می‌گویند بیش باد" بشار بشار "زرکوب سیم کوفت" بشارت بشارت "خبر خوش دادن نوید دادن" بشارت بشارت "مژده خبر خوش" بشارت بشارت "نکویی جمال" بشاش بشاش "گشاده روی خوشروی خوش منش" بشاشت بشاشت "خوش رویی سرزندگی" بشاعت بشاعت "از خوردن غذای بدمزه ناخوش شدن" بشاعت بشاعت "بی مزه شدن" بشاورد بشاورد "زمین تپه ماهور زمین ناهموار" بشاک بشاک "بسیار دروغگو کذاب" بشترم بشترم "بشتر جوش‌های ریز و متورم که روی پوست بدن ظاهر شود و خارش بسیار دارد" بشتره بشتره "نوعی حلوا" بشتک بشتک "خمره کوچک" بشخوار بشخوار "بازمانده آب در ظرفی که از آن آب خورده باشند؛ بشخور پیش خور" بشر بشر "مردم آدمی انسان" بشردوستانه بشردوستانه "دارای روش و شیوه دوست داشتن انسان‌ها نوع دوستانه انسان دوستانه" بشردوستی بشردوستی "محبت داشتن نسبت به آدمیان دوست داشتن نوع بشر انسان دوستی" بشره بشره "بیرونی ترین بخش پوست گیاهان" بشره بشره "بخش سطحی پوست بدن جانوران و انسان" بشری بشری "مژده دادن" بشری بشری "مژده مژدگانی" بشریت بشریت "وضع یا کیفیت بشر بودن" بشریت بشریت "نوع انسان مجموعه انسان‌ها" بشریت بشریت "منش یا رفتار انسانی انسانیت" بشقاب بشقاب "ظرف غذاخوری معمولاً گرد کمابیش مسطح و لبه دار یا دارای شیبی اندک به طرف داخل" "بشقاب پرنده" بشقاب_پرنده "شی ء یا پدیده‌ای به شکل بشقاب که برخی در کشورهای مختلف مدعی دیدار آن هستند و بیشتر مردم گمان می‌کنند که از کرات دیگر آمده‌اند" بشل بشل "درهم آمیخته به هم چسبیده" بشل بشل "درهم آمیختگی" بشلیدن بشلیدن "درآویختن بر هم چسبیدن" بشم بشم "سوگوار ملول" بشم بشم ناگوار بشمه بشمه "پوست دباغی نشده" بشن بشن "قد و قامت" بشن بشن "بدن تن" بشن بشن "سینه بَر" بشنج بشنج "طراوت رخسار" بشنج بشنج آبرو بشنجه بشنجه پشنجه بشنجه بشنجه "افزاری که جولاهگان بدان آهار بر تانه مالند و آن دسته گیاهی است مانند جاروب برهم بسته" بشنجه بشنجه "آهاری که بر تانه مالند" بشنجیدن بشنجیدن "پاشیدن ریختن" بشنجیده بشنجیده پاشیده بشنگ بشنگ کلنگ بشنگ بشنگ "تیشه بنایی و نجاری" بشوریدن بشوریدن "لعن کردن نفرین کردن" بشول بشول چالاک بشول بشول باهوش بشول بشول کارساز بشولش بشولش کارسازی بشولش بشولش "چستی مهارت" بشولش بشولش باهوشی بشولنده بشولنده محرّک بشولنده بشولنده کارساز بشولنده بشولنده باهوش بشولنده بشولنده "دانا بینا" بشولیدن بشولیدن "حرکت دادن" بشولیدن بشولیدن کارسازی بشولیده بشولیده "بر هم زده" بشولیده بشولیده "آشفته پریشان" بشولیده بشولیده کارآزموده بشولیده بشولیده دانا بشک بشک شبنم بشک بشک برف بشک بشک تگرگ بشکلیدن بشکلیدن خراشیدن بشکلیدن بشکلیدن "سوراخ کردن" بشکلیدن بشکلیدن "محاصره کردن گستردن پهن کردن" بشکم بشکم "پشکم پچکم" بشکم بشکم "ایوان صفه" بشکم بشکم "خانه تابستانی که اطراف آن پنجره و بادگیر داشته باشد" بشکن بشکن "آوازی که از انگشتان شخص در حال رقص و غیر آن بیرون آید" بشکه بشکه "ظرف بزرگ شکم دار به شکل استوانه برای آب یا شراب چلیک" بشکوفه بشکوفه شکوفه بشکوفه بشکوفه گل بشکول بشکول "جَلد و هوشیار" بشکول بشکول نیرومند بشکول بشکول "حریص در کارها" بشکولیدن بشکولیدن "جلدی و چابکی نمودن" بشکولیدن بشکولیدن "حریص بودن در کارها" بشگرد بشگرد بشگر بشگرد بشگرد شکار بشگرد بشگرد شکارگاه بشگرد بشگرد "شکاری صیاد" بشگیر بشگیر "هوله دستمال" بشیر بشیر "مژده رسان" بشیر بشیر "نیکو روی خوبروی" بشیز بشیز مطهره بشیز بشیز "ظرف آبی که از چرم ساخته باشند" بصارت بصارت "بینا شدن" بصارت بصارت "دقیق دیدن" بصارت بصارت "روشن بینی" بصاق بصاق "بزاق آب دهان" بصر بصر "دیده چشم ج ابصار" بصل بصل پیاز "بصل النخاع" بصل_النخاع "قسمتی از محور مغزی نخاعی که نخاع شوکی را در قسمت بالا ختم می‌کند این قسمت کمی قطرش بیشتر از سایر قسمت‌های نخاع شوکی است پیاز مغز پیاز تیره مغز" بصیر بصیر بیننده بصیر بصیر دانا بصیر بصیر "روشن بین" بصیرت بصیرت "بینش بینایی" بصیرت بصیرت "روشن بینی" بصیرت بصیرت "دانایی ج بصایر" بضاعت بضاعت سرمایه بضاعت بضاعت "مال مکنت" بضاعت بضاعت "متاع کالا ج بضایع" "بضاعت مزجات" بضاعت_مزجات "سرمایه کم" بضع بضع "از سه تا ده چند اند" بضع بضع "پاره‌ای از شب" بضعه بضعه "گوشت پاره" بضعه بضعه "فرزند جگرگوشه" بضغ بضغ "کابین مهر" بضغ بضغ جماع بضغ بضغ طلاق بط بط مرغابی بط بط "صراحی شراب" "بط ء" بط_ء "درنگ کردن آهستگی کردن" بطال بطال بیکار بطال بطال "یاوه گو" بطالت بطالت "دلیر شدن" بطالت بطالت "شجاعت درگیری" بطانه بطانه "دوستی بی آلایش" بطانه بطانه "راز نهانی" بطانه بطانه "محرم راز و اسرار" بطانه بطانه آستر بطحاء بطحاء "رود بزرگ رود وسیع" بطحاء بطحاء "مجرای وسیع آب ج بطاح بطائح" بطر بطر "غرور داشتن" بطر بطر "ناسپاسی کردن" بطر بطر "سرمستی و شادی" "بطر گرفتن" بطر_گرفتن "مغرور شدن سرمست شدن" بطری بطری "ظرف استوانه‌ای شکل که دهانه آن باریک است و در آن مایعات ریزند" بطریر بطریر "مردم بی شرم زبان دراز منهمک در گمراهی" بطریق بطریق "فرمانده سپاهیان رومی" بطریق بطریق "کشیش مسیحی ج بطارقه" بطش بطش "سخت گرفتن" بطش بطش "خشم راندن" بطش بطش "با خشم حمله کردن" بطل بطل "پهلوان دلیر دلاور ج ابطال" بطلان بطلان "باطل شدن تباه شدن" بطلان بطلان "از کار افتادن" بطلان بطلان "نادرستی ناچیزی" بطن بطن "شکم درد" بطون بطون "جِ بطن" "بطی ء" بطی_ء "کند آهسته" بطین بطین "آن که شکمش بزرگ باشد بزرگ شکم" بعث بعث برانگیختن بعث بعث فرستادن بعث بعث "زنده کردن مردگان" بعثت بعثت برانگیختن بعثت بعثت رستاخیز بعثت بعثت فرستادن بعد بعد "پس سپس" بعد بعد "به غیر از به جز" بعد بعد "پس از ؛ از نود و بوقی پس از مدت‌های طولانی" بعداً بعداً "پس از زمان مورد اشاره سپس" بعر بعر "پشک پشکل سرگین" بعض بعض "پاره‌ای از چیزی" بعض بعض "گروهی از مردم" بعضاً بعضاً "به طور ناقص یا جزیی" بعضاً بعضاً "به طور اتفاقی" بعضی بعضی "پاره‌ای از چیزی" بعضی بعضی "گروهی از مردم" بعل بعل "شوهر زوج" بعل بعل "صاحب خداوند" بعل بعل "نام چند بُت از اقوام سامی به ویژه فینیقی‌ها ج بعول بعال" بعلاوه بعلاوه "افزون بر این از این گذشته" بعوض بعوض "پشه حشرات موذی" "بعون الله" بعون_الله "به یاری خدا" بعید بعید دور بعید بعید بیگانه بعیر بعیر "شتر اشتر" بغ بغ خدا بغ بغ "ایزد فرشته" بغ بغ "بُت فغ هم گویند" "بغ کردن" بغ_کردن "عبوس شدن ترشرو شدن" بغا بغا "مخنّث هیز" بغا بغا روسپی بغات بغات "جِ باغی سرکشان ناف رمانان" بغات بغات "کسانی از پیروان اسلام که ضد معصومین قیام نمایند مانند خوارج" بغاث بغاث "مرغی با رنگ تیره کوچکتر از کرکس که به کُندی حرکت می‌کند" بغاز بغاز "تنگه باب بخشی از دریا که دو خشکی را از هم جدا می‌نماید یا دو دریا را به هم می‌پیوندد" بغال بغال "جِ بغل ؛ استران" بغامه بغامه "غول غول بیابانی" بغاوت بغاوت "سرکشی یاغی گری" بغبندی بغبندی "رختخواب پیچیده در چادرشب" بغتةً بغتةً "ناگهان ناگهانی" بغراو بغراو "همهمه بانگ و فریاد" بغرنج بغرنج "مشکل دشوار" بغستان بغستان "بتخانه بتکده" بغستان بغستان "خانه خدا" بغستان بغستان "کوه بیستون فغستان هم گفته شده" بغض بغض "دشمنی کینه" بغض بغض "حالتی از گلو که شخص جلو گریه خود را بگیرد" بغضاء بغضاء "کینه و دشمنی شدید" بغل بغل "پهلو کنار" بغل بغل "جانب طرف" بغلطاق بغلطاق کلاه بغلطاق بغلطاق "نوعی لباس گشاد برگستوان بغتان و بغلتان نیز گویند" بغلک بغلک "غده‌ای که زیر بغل پیدا شود" بغلک بغلک "دامن لباس" بغلی بغلی "نوعی قطع کتاب در اندازه تقریبی * سانتی متر" بغلی بغلی "بطری کوچک مشروب" بغند بغند "چرم پوست حیوان" بغپور بغپور "پسر خدا لقب پادشاهان چین فغفور و فغپور هم گفته‌اند" بغچه بغچه "بقچه پارچه بزرگی که در آن جامه و انواع قماش پیچند سارغ هم گویند" بغی بغی "ستم کردن" بغی بغی "نافرمانی کردن سرکشی" بغیاز بغیاز "انعامی که به شاگرد دهند شاگردانه" بغیت بغیت "آرزو خواهش" بغیض بغیض "دشمن داشته دشمن روی" بغیه بغیه "آرزو خواهش" بفتری بفتری "ابزار چوبی بافندگان" بفتری بفتری "کارگاه بافندگی" بفج بفج "کف دهان" بفج بفج "آب دهان بفج بفچ هم گفته شده" بفخم بفخم "فراوان زیاد بسیار بفجم و فخم پخم نیز گفته‌اند" بقاء بقاء "زیستن زندگانی کردن" بقاء بقاء "پایدار ماندن دوام" بقاع بقاع "جِ بقعه ؛ خانه‌ها سرای‌ها" بقال بقال خواربارفروش بقایا بقایا "جِ بقیه" بقایا بقایا "باقی مانده‌ها" بقایا بقایا "آثار رسوم" بقایا بقایا "مالیات پس افتاده" بقر بقر "گاو نر" بقعه بقعه "قطعه‌ای از زمین" بقعه بقعه "بنا زیارتگاه" بقعه بقعه "مزار ائمه و بزرگان دین" بقعه بقعه "جای مقام ج بقاع بُقَع" بقعه بقعه "اتاقکی که بر روی گور اولیا و قدیسان می‌سازند" بقل بقل "هر گیاهی که زمین بدان سبز گردد اسم عام سبزی‌ها و علوفه‌های خوراکی ؛ سبزی تره ؛ ج بقول" بقم بقم "درختی بلند و تناور با گل‌های ریز و برگ‌هایی مانند برگ بادام دارای میوه‌ای گرد و سرخ رنگ از این درخت ماده رنگینی به نام هماتین یا هماتوکسیلین می‌گیرند که برای ساختن رنگ‌های بنفش آبی سرخ خاکستری و سیاه استفاده می‌شود و در رنگرزی پارچه‌های ابریشمی و پشمی به کار می‌رود" بقول بقول "بُنشن ج بقولات" "بقیة السیف" بقیة_السیف "کسانی که از دَم تیغ دشمن جان به در برده‌اند" "بقیة السیف" بقیة_السیف "بازمانده بجا مانده" "بقیة الله" بقیة_الله "باقی مانده خدا باقی گذاشته خدا از چیزهای خوب و حلال" بقیع بقیع "جایی که در آن درختان گوناگون باشد" بقیع بقیع "نام گورستانی در مدینه که آرامگاه بسیاری از نزدیکان پیامبر در آنجاست" بقیه بقیه "به جا مانده آن چه باقی مانده" بقیه بقیه "دنباله ادامه" بل بل "پاشنه پای" "بل گرفتن" بل_گرفتن "چیزی را از روی هوا گرفتن" "بل گرفتن" بل_گرفتن "مجازاً از یک فرصت مناسب به نفع خود سود جستن" بلا بلا آزمایش بلا بلا "سختی گرفتاری" بلا بلا "مصیبت آفت" بلا بلا "بدبختی ای که بدون انتظار و بی سبب بر سر کسی وارد آید" بلا بلا "ظلم ستم ؛ بر سر کسی آوردن کسی را گرفتار زحمت کردن" بلااستثناء بلااستثناء "بدون استثناء" بلااستفاده بلااستفاده "بی فایده بی بهره مق مفید سودمند" بلاتکلیف بلاتکلیف "آن که نداند چه کار باید بکند بدون تکلیف" بلاج بلاج "بوریا حصیر" بلاد بلاد "جِ بلده" بلاد بلاد شهرها بلاد بلاد نواحی بلادت بلادت "کند ذهن بودن" بلادت بلادت کودنی بلادر بلادر "زینت آلات زنان زرینه و پیرایه زنان" بلادر بلادر "زرینه‌ای که زنان بر سر بندند" بلاده بلاده بلایه بلاده بلاده بدکار بلاده بلاده فاسق بلاده بلاده روسپی بلارج بلارج "لک لک" بلارک بلارک "بلالک فولاد جوهردار" بلارک بلارک "شمشیر جوهردار پرالک و بلالک هم گفته شده" بلاشرط بلاشرط "بدون شرط به طور مطلق" بلاشک بلاشک "بدون شک بی تردید بدون شبهه" بلاغ بلاغ رسانیدن بلاغ بلاغ "پیام رسانی" بلاغت بلاغت "فصیح بودن رسایی سخن" بلاغت بلاغت "آوردن کلام با مقتضای مقام بدون ضعف تألیف" بلافاصله بلافاصله "فوری بی وقفه" بلال بلال آذربویه بلال بلال ذرت بلامانع بلامانع "به آسانی به راحتی بدون مشکل" بلانسبت بلانسبت "بدون نسبت ضح در استعمال کلمه یا جمله‌ای نا به جا و غیرمناسب برای این که به مخاطب برنخورد گویند" بلاهت بلاهت "کم خردی" بلاهت بلاهت "ضعف تدبیر سستی رأی" بلاچین بلاچین بلاگردان بلاگ بلاگ "مخفف وب لاگ ؛ نوعی سایت اینترنتی شخصی که در آن آثار نقطه نظرها تصاویر شخصی یا عمومی صاحب سایت درج شده‌است" بلاگردان بلاگردان "دفع کننده بلا" بلاگردان بلاگردان حافظ بلاگردان بلاگردان "چیزی که بلا را از آدمی دور گرداند صدقه قربانی" بلبال بلبال "شدت اندوه و غم وسوسه" بلبال بلبال "برانگیختگی تحریک کردگی" بلبرینگ بلبرینگ "کاسه ساچمه‌ای که برای کم کردن نیروی اصطکاک و تبدیل لغزیدن به چرخیدن در قسمت‌های مختلف گردنده ماشین‌ها و ابزارها از آن استفاده کنند" بلبشو بلبشو "آشفتگی بی نظمی آشوب ؛ هرج و مرج" بلبل بلبل "پرنده‌ای کوچک از تیره توکا با سطح پشتی قهوه‌ای خوش رنگ و یک دست و سطح شکمی مایل به خاکستری کم رنگ که در ناحیه گلو و شکم به سفیدی می‌گراید به خاطر آواز زیبایش معروف است" بلبله بلبله "ظرف آب لوله دار" بلبله بلبله "کوزه شراب" بلبله بلبله "قهوه جوش" بلخ بلخ "کدویی که در آن شراب کنند" بلخم بلخم "فلاخن سنگ انداز" بلد بلد "شهر ج بلاد بلدان" بلد بلد "زمین ناحیه" بلد بلد "آن که راه را می‌شناسد و دیگران را راهنمایی می‌کند" بلدرچین بلدرچین "نک کرک" بلده بلده "شهر ج بلاد" بلده بلده "ناحیه زمین" بلدیه بلدیه شهرداری بلسک بلسک "بلشک پرستو" بلشویسم بلشویسم "اصول عقیدتی که به وسیله لنین و براساس اصول مارکسیسم تدوین و تنظیم شد و مورد پذیرش حزب کمونیست اتحاد شوروی سابق قرار گرفت ویژگی‌های این تفکر عبارت است از اعتقاد به مارکسیسم و ترکیب آن با سنت مردم باوری روسی و داشتن سازمان متمرکز حزبی انقلاب خواهی و مبارزه با رفرمیسم" بلشویک بلشویک "پیرو مرام بلشویسم" بلع بلع "فرو بردن به گلو فرو بردن" بلعجب بلعجب "بوالعجب ابوالعجب پر شگفتی عجیب" بلعم بلعم "مرد بسیار خوار کسی که غذا را به تندی بلعد" بلعیدن بلعیدن "در حلق فرو بردن" بلعیدن بلعیدن خوردن بلغاء بلغاء "جِ بلیغ ؛ سخندانان سخن سنجان" بلغار بلغار "هر یک از ساکنان بومی کشور بلغارستان یا فرزندانشان" بلغار بلغار "قومی از نژاد اسلاو" بلغار بلغار "قومی از نژاد ترک که در سده‌های اول میلادی به دشت‌های روسیه رانده شدند" بلغار بلغار "هر یک از افراد آن قوم" بلغاق بلغاق "آشوب شور و غوغای بسیار" بلغاک بلغاک "آشوب فتنه" بلغده بلغده "بالای هم نهاده جمع کرده" بلغس بلغس "نک برغست" بلغم بلغم "ترشحات لزج سلول‌های بدن" بلغم بلغم "از اخلاط چهارگانه بدن در طب قدیم که غلبه آن سُستی و بی حالی می‌آورد" بلغندر بلغندر "بی قید بی بند و بار" بلغندر بلغندر "بی دین" بلغندر بلغندر "تن پرور" بلغنده بلغنده "جامه دان" بلغنده بلغنده بغچه بلغنده بلغنده "هر چیز بسته شده" بلغه بلغه "غذای یک روزه" بلغور بلغور "گندم نیم کوفته" بلغور بلغور "آشی که از گندم مذکور پزند" بلغور بلغور "سخنان درهم برهم" بلغور بلغور "هر چیز درهم شکسته" "بلغور کردن" بلغور_کردن "سخنان فرد دیگری را بدون فهمیدن مطلب بیان کردن" بلغونه بلغونه سرخاب "بلف زدن" بلف_زدن "لاف زدن حرف تو خالی زدن یک دستی زدن" بلفرخج بلفرخج "بد زشت پلید" بلق بلق "پیسه گردیدن سپید دست و پا شدن تا ران" بلق بلق "پیسگی سیه سپیدی ابلقی" بلل بلل "تری نم نمناکی" بلل بلل "چیز اندک" بلل بلل "بلل مشتبه رطوبت شبهه ناک که در زیر جامه نایم دیده شود" بلم بلم "قایق کرجی" بلماج بلماج "نوعی از کاچی که آش بی گوشت رقیق آبکی باشد؛ اماج" بلمه بلمه "ریش بلند و انبوه" بلمه بلمه "مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد بامه هم گفته شده" بلنج بلنج "اندازه مقدار" بلنج بلنج مبلغ بلند بلند "دارای کشیدگی زیاد به سوی بالا" بلند بلند "دارای فاصله زیاد از زمین" بلند بلند "دراز کشیده" بلند بلند "دارای دامنه زیاد" بلند بلند "دارای ارزش یا اهمیت یا اعتبار معنوی" "بلند کردن" بلند_کردن "برداشتن و بالا بردن" "بلند کردن" بلند_کردن دزدیدن بلندآوازه بلندآوازه "معروف نامدار مشهور" بلندبالا بلندبالا "بلند قد بلند قامت" بلندپایه بلندپایه "مرتفع عالی" بلندپایه بلندپایه "صاحب شأن" بلندپرواز بلندپرواز "آن که آرزوی ترقی بسیار دارد" بلندگو بلندگو "وسیله‌ای به شکل شیپور برای انتقال صوت به مسافت دور" بلندی بلندی "علو بالایی مق پستی کوتاهی" بلندی بلندی ارتفاع بلندی بلندی "درازی طول" بلندی بلندی "بزرگی عظمت" بلندی بلندی قله بلندی بلندی "نجد مق غور" بلندی بلندی "اوج ذروه" بلندین بلندین پلندین بلندین بلندین "پیرامون در خانه آستانه" بلندین بلندین "چوب بالایین در خانه" بله بله "آری بلی" "بله بران" بله_بران "صحبت‌ها و قول و قرارهای قبل از عروسی بین خانواده ‌های عروس و داماد" بلهاء بلهاء "زن کم خرد زن ساده دل" بلهانه بلهانه "به طور بلاهت و بی تمیزی" بلهانه بلهانه "شبیه و مانند بله" بلهوس بلهوس "پرهوس هوسکار" بلوا بلوا "شورش آشوب" بلوا بلوا سرکشی بلوایه بلوایه پرستو بلور بلور "نوعی شیشه که از ترکیب سیلیکات دوپتاسیم و سیلیکات دوپلمب ساخته شود" بلور بلور "کنایه از شفاف" بلورجات بلورجات "انواع ظرف‌ها و اشیاء ساخته شده از بلور و شیشه" بلورین بلورین "منسوب به بلور ساخته شده از بلور بلوری" بلورین بلورین "جلیدیه ؛ دست ِ دستی که مانند بلور صاف و شفاف است" بلوز بلوز "سفره بزرگ" بلوط بلوط "درختی است تناور با برگ‌های شکافدار و گل‌های دراز و آویخته و زردرنگ میوه اش بیضی شکل است و درون آن د انه‌ای قرار دارد که هم آن را بریان کرده می‌خورند و هم از آرد آن نان می‌پزند چوبش سخت و محکم است از آن در نجاری و ساختن قایق استفاده می‌شود در تنه و شاخه‌های این درخت ماده‌ای به نام مازو وجود دارد که از آن در طب و داروسازی و نیز ساختن مرکب استفاده می‌کنند" بلوغ بلوغ "به سر رسیدن" بلوغ بلوغ "رسیدن به سن رشد" بلوغ بلوغ رسیدگی بلوغ بلوغ "سن قانونی" بلوند بلوند "رنگی است نزدیک به زرد بور و طلایی" بلوچ بلوچ "علامتی که بر تیزی طاق و ایوان نصب کنند" بلوچ بلوچ "تاج خروس" بلوچ بلوچ "صفحه نازکی که بر روی ساقه عمودی در جایی مرتفع آن را قرار دهند و آن به سهولت گردش می‌کند و معبر باد را نشان می‌دهد" بلوچ بلوچ "پارچه گوشتی که بر ختنه گاه زنان می‌باشد و بریدن او سنت است" بلوچ بلوچ "نام یکی از طوایف ایران ساکن بلوچستان" بلوک بلوک "چند کشور متحد که دارای مرام و روش سیاسی یکسان باشند" بلوک بلوک "قطعه زمین" بلوک بلوک "قطعه‌ای از مصالح ساختمانی" بلوک بلوک "ظرفی که در آن شراب خورند" بلوی بلوی "آزمایش آزمون" بلوی بلوی "سختی گرفتاری" بلوی بلوی شورش بلک بلک "چشم درشت برآمده" بلکامه بلکامه "پرآرزو بسیار کام" بلکفد بلکفد رشوه بلکن بلکن منجنیق بلکن بلکن "سر دیوار" بلکه بلکه شاید بلکه بلکه "به علاوه" بلکه بلکه "باشد که" بلکه بلکه "برخلاف برعکس" بلکک بلکک "آب نیم گرم بلکل و بنکل هم گفته‌اند" بلی بلی "بله آری" بلیت بلیت "بلیط تکه کاغذ چاپ شده برای ورود به سینما اتوبوس هواپیما راه آهن و غیره" بلید بلید "کند ذهن کودن" بلیغ بلیغ "زبان آور" بلیغ بلیغ "رسا شیوا" بلیه بلیه "گرفتاری سختی ج بلایا" بم بم "صدای درشت و خشن آدمی و ساز مق زیر" بمب بمب "محفظه‌ای پر شده از مواد منفجره که پس از پرتاب و برخورد با هدف منفجر می‌شود ؛ آتش زا بمبی پر شده با مخلوطی از بنزین ژلاتینی شده و مجهز به یک چاشنی ؛ خوشه‌ای بمبی شامل تعداد زیادی بمب‌های کوچک که هنگام فرود در منطقه وسیعی پراکنده شوند و دارای زمان انفجار متغیر باشند ؛ ساعتی بمبی که بر اثر اتصال به یک مدار الکتریکی با ایجاد جرقه‌ای از طریق چاشنی مواد منفجره داخلی آن در زمان معینی منفجر شود ؛ شیمیایی بمبی حاوی یک عامل شیمیایی مانند گاز جنگی یا پرده دود یا ماده آتش زا ؛ ناپالم بمبی محتوی نوعی ترکیب مایع که پس از پرتاب و برخورد به هدف ماده ژلاتینی تولید کند و با شعله و حرارت زیاد بسوزد ؛ هیدروژنی بمبی که از یک بمب اتمی و مجموعه‌ای از عناصر سبک تشکیل شده باشد و در آن از شکاف عناصر سبک به عنوان منبع انرژی استفاده شود" "بمب افکن" بمب_افکن "هواپیمای جنگی مخصوص حمل و افکندن بمب" بمباران بمباران "بمباردمان ؛ فرو ریختن پیاپی بمب از هواپیما بر روی اهداف از پیش تعیین شده" بن بن "تکه کاغذ چاپی که دارنده آن می‌تواند به موجب آن از کالا یا خدمتی استفاده کند" "بن بست" بن_بست "فاقد راه خروج" "بن دندان" بن_دندان "ریشه دندان" "بن دندان" بن_دندان لثه "بن دندان" بن_دندان "قصد اراده" "بن دندان" بن_دندان "فرمانبرداری و اطاعت با میل و رغبت" بنا بنا "کارگر ساختمانی ماهر که زیر نظر معمار یا مهندس کارهای ساختمانی انجام می‌دهد" "بنا گذاشتن" بنا_گذاشتن "بنیاد گذاشتن اساس گذاشتن" بناب بناب "قعر آب ته آب" بنات بنات "جِ بنت ؛ دختران" "بنات النعش" بنات_النعش "دو صورت فلکی" "بنات النعش" بنات_النعش "دب اکبر" "بنات النعش" بنات_النعش "دب اصغر" بناغ بناغ "هوو دو زن که یک شوهر داشته باشند" بنام بنام همنام بنام بنام "معروف مشهور" بنان بنان سرانگشت بنان بنان انگشت بناور بناور "هر چیز ریشه دار" بناور بناور "عمیق گود" بناور بناور "دُمل بزرگ و سخت" بناگوش بناگوش "نرمه گوش" بناگوش بناگوش "پس گوش" بنبل بنبل "هر نوع ترشی" بنبل بنبل "سیب ترشی" بنت بنت "دختر ج بنات" بنجاق بنجاق "بنجق بنجوق" بنجاق بنجاق "حلقه‌ها گوی‌های الوان" بنجاق بنجاق "قطعات شیشه‌ای ک ه برای زینت اسبان و استران به کار رود" بنجاق بنجاق "اسب زینت شده با بنجاق" بنجشک بنجشک گنجشک بنجل بنجل "کالایی که به فروش نر فته و روی دست صاحبش مانده باشد" بنجه بنجه "پنجه پنچه پیشانی ناصیه" بنجک بنجک "پنبه زده شده و گلوله شده برای رشتن بندک و بندش هم گفته شده" بنجیدن بنجیدن "کمک کردن یاری کردن" بند بند "زنجیر و ریسمانی که بر پای و دست اسیران بندند" بند بند گره بند بند "محل به هم پیوستن دو چیز" بند بند مفصل بند بند "هر یک از فصول و فقرات نامه‌ها قوانین و لوایح" بند بند "سدی که در پیش آب بندند" بند بند حبس بند بند "نیرنگ فریب" بند بند "عهد پیمان" "بند آمدن" بند_آمدن بازایستادن "بند آمدن" بند_آمدن "بسته شدن" "بند آمدن" بند_آمدن "متوقف شدن" "بند آوردن" بند_آوردن "جلوی جریان چیزی را گرفتن" "بند آوردن" بند_آوردن "مقاومت نشان دادن و ماندن در جایی" "بند انداختن" بند_انداختن "برچیدن موی چهره زنان به وسیله بند" "بند زدن" بند_زدن "ظرف‌های شکسته را پیوند زدن" "بند شدن" بند_شدن چسبیدن "بند شدن" بند_شدن "محکم شدن" "بند شهریار" بند_شهریار "یکی از آهنگ‌های موسیقی قدیم ایران" "بند ناف" بند_ناف "رشته‌ای که جنین را در پستانداران به جفت متصل می‌کند و رابط بین مادر و جنین است" "بند و بست" بند_و_بست "توطئه ساخت و پاخت دست به یکی کردن" "بند و بست" بند_و_بست "ترتیب انتظام" "بند کردن" بند_کردن "اسیر کردن" "بند کردن" بند_کردن "محکم گرفتن" "بند کردن" بند_کردن "محکم کردن" بنداد بنداد "بنیاد اساس" بنداد بنداد "اصل هر چیز" بندار بندار "مالدار مایه دار" بندار بندار "کیسه دار خانه دار" بندار بندار "دوا فروش" بندار بندار "ری شه دار" بندار بندار "نام طبقه‌ای از طبقات عالی اجتماعی در قدیم که لباس مخصوص به خود را داشتن" بنداق بنداق "کلاهی دراز شبیه به تاجی که درویشان و قلندران بر سر گذارند" بندانداز بندانداز "سلمانی زن" بنداوسی بنداوسی "درمی بود پنج برابر دینار پیداوسی هم گفته شده" بندباز بندباز "کسی که روی طناب بازی می‌کند و نمایش می‌دهد" بندبازی بندبازی "ریسمان بازی آکروباسی نوعی نمایش ورزشی که در آن شخص بر روی بند هنرنمایی کند" بندتنبانی بندتنبانی "سخن سبک و بی معنی" بندتنبانی بندتنبانی "جلف و کوچه بازاری" بندر بندر "محلی است در ساحل دریا یا رودخانه که محل توقف و بارگیری است بندرگاه لنگرگاه" بندرگاه بندرگاه بندر بندرگاه بندرگاه "لنگرگاه کشتی در کنار دریا" بندزن بندزن "آن که ظروف شکسته را پیوند می‌زد" بندش بندش "پنبه حلاجی کرده و گلوله ساخته به جهت رشتن" بندق بندق "گلوله گلین یا سنگی یا سربی و یا غیر آن ج بنادق" بندمه بندمه "بندیمه تکمه گوی گریبان" بنده بنده "مخلوق خداوند" بنده بنده برده بنده بنده "نوکر غلام" بنده بنده "مطیع فرمانبردار" بنده بنده "من اینجانب" بندهشن بندهشن "اصل آفرینش آفرینش نخستین" بندهشن بندهشن "نام یکی از کتاب‌های دینی زرتشتی که حاوی اساطیرِ مربوط به خلقت جهان می‌باشد از این کتاب دو نسخه موجود است یکی بندهشن هندی و یکی بندهشن ایرانی" بندوق بندوق "بندق تفنگ ج بنادیق" بندک بندک "نک بُنجک" بندکش بندکش "کارگری که پر کردن درزهای نمای ساختمان را انجام می‌دهد" بندکشی بندکشی "پر کردن درزهای نمای ساختمان با سیمان و" بندگاه بندگاه "مفصل محل اتصال دو استخوان" بندگی بندگی "غلامی بنده بودن" بندگی بندگی نوکری بندگی بندگی عبودیت بندگی بندگی "اطاعت فرمانبرداری" بندی بندی "اسیر گرفتار" بندی بندی "زندانی ج بندیان" "بندی خانه" بندی_خانه "زندان بندخانه" بندیل بندیل "وسیله و بار سفر" بندیل بندیل "واحد شمارش ورق فلزی" بندیمه بندیمه "بندمه بندنه بندینه" بندیمه بندیمه تکمه بندیمه بندیمه "گوی گریبان" بندیوان بندیوان "بندی بان زندان بان" بنزن بنزن "مایعی بی رنگ و با بوی تند مخصوص که کمی سبک تر از آب است و در آن حل نمی‌شود ولی حلالی بسیار خوب است و از مشتقات نفت و قطران می‌باشد بسیار فرُار و سریع و در صنعت اهمیت بسیار دارد" بنزین بنزین "از فرآورده‌های نفتی که از تقطیر نفت خام به دست می‌آید و جهت سوخت وسایل نقلیه استفاده می‌شود" بنساله بنساله "کهن سالخورده" بنشن بنشن "حبوبات مانند نخود لوبیا عدس ماش باقلا و غیره" بنصر بنصر "انگشت میانه کوچک و وسطی ج بناصر" بنطیقسطی بنطیقسطی "به معنی پنجاهمین نزد یهودیان جشنی به یاد روزی که خدا الواح را به موسی فرستاد نزد عیسویان جشنی که در پنجاهمین روز پس از پاک به یاد نزول روح القدوس به حواریون برپا شود" بنفش بنفش "کبود رنگ رنگی غیراصلی که از ترکیب دو رنگ قرمز و آبی به دست آید" بنفشه بنفشه "گیاهی است کوتاه با ساقه‌های باریک و برگ‌های متناوب دارای پنج گلبرگ می‌باشد گل‌هایش کوچک و به رنگ بنفش و زرد و سفید این گل در بهار پیش از سایر گل‌ها می‌روید و بسیار خوشبو است" بنفوز بنفوز "پوز پوزه" بنلاد بنلاد "دیوار پی بنیاد" بنلاد بنلاد پشتیبان بنه بنه "بیخ درخت اصل ریشه" "بنه کن" بنه_کن "حرکت دسته جمعی یک خانواده یا یک دسته از جایی به جایی" بنو بنو "بنوه خرمن گندم و جو و کاه و مانند آن" "بنوا دادن" بنوا_دادن "گِرو دادن" بنوان بنوان "نگه دارنده زراعت نگهبان خرمن" بنوت بنوت پسری بنوت بنوت پسرخواندگی بنوره بنوره "بنای عمارت و دیوار بنیاد بنلاد" بنون بنون "جِ ابن پسران" بنچاق بنچاق "قباله سند قدیمی سند مالکیت غیررسمی بُنْجَه هم گفته شده" بنک بنک "بنه جای مکان جایی که نقد و جنس در آن نهند بنگاه" بنکدار بنکدار "عمده فروش کسی که جنس را به طور عمده می‌فروشد" بنکران بنکران "ته دیگ هر چیز چسبیده به ته دیگ" بنکن بنکن "کج بیل باغبانی" بنگ بنگ شاهدانه بنگ بنگ "گردی که از کوبیدن برگ‌ها و سرشاخه‌های گلدار شاهدانه می‌گیرند که به خاطر داشتن مواد سمی مخدر است حشیش" بنگاب بنگاب "مایعی که با جوشاندنِ برگ شاهدانه در آب یا شیر بدست می‌آورند و مانند مُسکرات می‌نوشند" بنگار بنگار منقش بنگاه بنگاه "سرای خانه" بنگاه بنگاه "جای داد و ستد" بنگاه بنگاه "سازمان مؤسسه" بنگاه بنگاه "انبار مخزن" بنگاه بنگاه "جای بند و ساز و برگ سپاه ؛ سخن پراکنی ایستگاه فرستنده رادیویی ؛ خیریه سازمانی که داوطلبانه به نیازمندان یاری می‌رساند ؛ شادمانی موسسه‌ای که در جشن‌ها برنامه‌های تفریحی اجرا می‌کند" بنگره بنگره "لالایی آوازی که زنان برای خواباندن طفل می‌خوانند" بنگله بنگله "خانه نئین" بنگله بنگله "خانه ییلاقی" بنگه بنگه بانگه بنگه بنگه "آواز نعره" بنگه بنگه "کشیدن آواز" "بنی آدم" بنی_آدم "انسان آدمیزاد" "بنی بشر" بنی_بشر "فرزندان بشر" "بنی بشر" بنی_بشر "انسان آدم" بنیاد بنیاد "شالوده اساس" بنیاد بنیاد "بیخ پایه" بنیان بنیان شالوده بنیان بنیان بنیاد بنیان بنیان بنا بنیت بنیت "ساختمان بنا" بنیت بنیت فطرت بنیت بنیت توانایی تهزیل تهزیل "لاغر کردن" تهلکه تهلکه "هلاک شدن نابود گشتن" تهلیل تهلیل "لااله الاالله گفتن" تهم تهم "پرزور نیرومند" تهم تهم "شجاع دلیر" تهمت تهمت "بدگمانی افترا" تهمتن تهمتن "دارای تنی نیرومند" تهمتن تهمتن "شجاع لقب رستم" تهنیت تهنیت "شادباش گفتن مبارک باد گفتن" تهور تهور "ویران شدن" تهور تهور "بی باکی کردن" تهوع تهوع "به هم خوردن دل بالا آوردن غذا" تهوید تهوید "آواز به گلو برگردانیدن به نرمی" تهوید تهوید "نیکو کردن آواز سرود گفتن اشغال یافتن به سرود و سماع نرم بانگ کردن" تهویل تهویل "به ترس افکندن" تهویه تهویه "هوا را عوض کردن خنک کردن هوا" تهک تهک "غبار خاک زمین" تهکم تهکم "دست انداختن" تهکم تهکم "خشم گرفتن" تهکم تهکم "پشیمانی خوردن" تهکم تهکم "ویران شدن" تهی تهی خالی تهیؤ تهیؤ "آماده بودن ساخته شدن" تهیؤ تهیؤ آمادگی تهیج تهیج "برانگیخته شدن به هیجان آمدن" تهیج تهیج "برانگیختگی هیجان ؛ ج تهیجات" تهیدست تهیدست "تنگدست فقیر" تهیه تهیه "آماده کردن ساختن" تهیه تهیه "آمادگی بسیج" تهیگاه تهیگاه "پهلوی راست و چپ شکم" تهیگاه تهیگاه "بین دنده و لگن خاصره" تهییج تهییج "برانگیختن به هیجان آوردن" تو تو "توی توه پرده" "تو در تو" تو_در_تو "لا به لا داخل هم" "تو در تو" تو_در_تو "پی در پی دنبال یکدیگر" "تو دل برو" تو_دل_برو "دوست داشتنی جذاب" توأم توأم "دوقلو همزاد دو چیز با هم و همراه" توأمان توأمان "تثنیه توأم دو همراه" تواب تواب "توبه پذیرنده" تواب تواب "از صفات خداوند" تواب تواب "توبه کننده" توابع توابع "جِ تابع" توابع توابع چاکران توابع توابع "پس روان" توابل توابل "جِ تابل ؛ ادویه‌هایی که در غذا می‌ریزند مانند فلفل زیره" تواتر تواتر "پی درپی شدن" تواتر تواتر "پیاپی رسیدن" تواجد تواجد "شور نمودن وجد کردن" توارث توارث "ارث بردن از یکدیگر" توارد توارد "پیاپی وارد شدن" توارد توارد "مانند بودن شعر دو شاعر هم در لفظ هم در معنا بدون اطلاع داشتن هیچ کدام از یکدیگر" تواره تواره "اتاقی که در آن سرگین چارپایان و کاه و غیره ریزند" تواره تواره "بته‌های خار که بالای دیوار و گرد باغ و پالیز قرار می‌دهند" تواری تواری "پنهان شدن نهفته گشتن" توازن توازن "هم وزن شدن هم سنگ گردیدن" توازن توازن "هم وزنی هم سنگی ج توازنات" توازی توازی "با هم مقابل گردیدن" توازی توازی "برابر شدن" تواصل تواصل "به یکدیگر رسیدن به هم پیوستن" تواصل تواصل "به هم پیوستگی ج تواصلات" تواضع تواضع "فروتنی کردن از جای خود برخاستن برای احترام دیگری" تواضع تواضع "فروتنی کم زنی ج تواضعات" تواطؤ تواطؤ "سازش کردن با هم موافقت کردن همدیگر در امری همدست شدن" تواطؤ تواطؤ "موافقت سازش" تواعد تواعد "با هم وعده کردن" توافر توافر "بسیار شدن" توافق توافق "با هم متفق شدن" توافق توافق "موافقت کردن با یکدیگر" توافی توافی "وفا به عهد کردن با یکدیگر" توافی توافی "با هم تمام کردن" توالت توالت "آرایش چهره و سر" توالت توالت مستراح توالد توالد "از یکدیگر زادن" توالد توالد "بسیار فرزند آوردن" توالی توالی "پیاپی رسیدن" توان توان "نیرو زور" "توان بخشی" توان_بخشی "بازگرداندن تن درستی و عمل کرد طبیعی عضو آسیب دیده یا شخص بیمار در کوتاه ترین مدت بازتوانی" توانا توانا نیرومند توانا توانا قادر توانایی توانایی "نیرومندی قدرت" توانستن توانستن "توانایی داشتن قادر بودن" توانچه توانچه "نک تپانچه" توانگر توانگر توانا توانگر توانگر ثروتمند توانگری توانگری توانایی توانگری توانگری ثروتمندی توانی توانی "سست شدن" توانی توانی "سستی کردن" تواهه تواهه "نوعی از خوراک که با گوشت و بادنجان درست کنند" توبال توبال "نک توپال" توبان توبان شلوار توبان توبان "تُنِکِه شلوار کوتاه که کشتی گیران هنگام کشتی پوشند" توبتو توبتو "متوالی پی درپی" توبتو توبتو "گوناگون متنوع" توبره توبره "کیسه‌ای که مسافران و شکارچیان ابزار کار و خوراک خود را در آن گذارند" توبره توبره "کیسه‌ای بنددار که در آن کاه و جو ریزند و به گردن چارپایان بندند تا از آن بخورند" توبه توبه "رنگین کمان قوس قزح" توبیخ توبیخ "نکوهیدن سرزنش کردن" ذومطلعین ذومطلعین "قصیده‌ای که دو مطلع دارد" ذونسب ذونسب "دارای اصلی شریف صاحب نسب عالی" ذووجهین ذووجهین "دارای دو وجه یا معنی" "ذوی الاوتار" ذوی_الاوتار "آلات موسیقی زهی" "ذوی العقول" ذوی_العقول "خردمندان بخردان" "ذوی القربی" ذوی_القربی "نزدیکان خویشان" ذکاء ذکاء "هوشمندی تیزهوشی" ذکاوت ذکاوت تیزهوشی ذکر ذکر "نر نرینه ج ذکور" ذکر ذکر "آلت تناسلی مرد" "ذکر سایر" ذکر_سایر شهرت "ذکر کردن" ذکر_کردن "یاد کردن نام بردن" "ذکر کردن" ذکر_کردن "بیان کردن" "ذکر کردن" ذکر_کردن "تسبیح گفتن تهلیل" ذکران ذکران "جِ ذَکَر؛ نران نرینگان ذکور مق اناث" ذکور ذکور "جِ ذکر؛ مردان نران" ذکی ذکی "زیرک هوشیار" ذکی ذکی "تند بوی" ذکیه ذکیه "مؤنث ذکی" ذی ذی "دارنده خداوند صاحب در فارسی بیشتر ذی گفته می‌شود و درست است زیرا در فارسی عوامل رفع نصب و جر نیست مانند ذی حیات ذیحق ذیجاه" "ذی جود" ذی_جود "بخشنده سخی" "ذی حساب" ذی_حساب "صاحب حساب" "ذی حساب" ذی_حساب "نماینده وزارت دارایی در یک مؤسسه دولتی" "ذی حق" ذی_حق "دارنده حق برحق" "ذی حیات" ذی_حیات "دارای حیات زنده جاندار" "ذی ربط" ذی_ربط "دارای رابطه با موضوع مورد نظر" "ذی روح" ذی_روح "دارای روح جاندار" "ذی شعور" ذی_شعور "دارنده شعور صاحب ادراک" "ذی صلاحیت" ذی_صلاحیت "دارای صلاحیت دارای شایستگی برای مداخله در امری یا انجام کاری" "ذی عقل" ذی_عقل "خردمند دارنده عقل بخرد؛ ج ذوی العقول" "ذی علاقه (عَ قَ یا قِ)" ذی_علاقه_(عَ_قَ_یا_قِ) "صاحب علاقه دلبسته" "ذی فقار" ذی_فقار "مهره دار" "ذی فن" ذی_فن "نک ذوفنون" "ذی قعده" ذی_قعده "نک ذوالقعده" "ذی قیمت" ذی_قیمت "قیمتی باارزش گرانبها" "ذی نفع" ذی_نفع "نفع داشتن در کاری" "ذی نفوذ" ذی_نفوذ "دارای قدرت متنفذ" ذیل ذیل "دامن جامه ؛ پایین هر چیز" ذیل ذیل "آخر هر چیز ج اذیال" ذیل ذیل "دنباله پایین" ذیل ذیل دامنه ذیل ذیل "بخشی در پایین کتاب که برای توضیح بعضی مطالب متن نویسند" ذیل ذیل "رساله یا کتابی که در تکمیل مطالب کتاب دیگر نویسند" ذیلاً ذیلاً "در ذیل در پایین" ذیلاً ذیلاً "بعد از این سپس" ر ر "دوازدهمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد می‌باشد" رآکتور رآکتور "دستگاهی که در آن واکنش شیمیایی انجام شود واکنشگاه ؛ هسته‌ای دستگاه یا محیطی که در آن واکنش شکافت هسته‌ای به صورت مهار شده انجام شود رآکتور اتمی" رأس رأس سر رأس رأس "بزرگ و مهترِ قوم" رأس رأس "واحدی برای شمارش چهارپایان" رأس رأس "بلندی ج روؤس" "رأس الجدی" رأس_الجدی "بخشی از منطقه البروج به محاذات اول برج جدی ورود خورشید به این منطقه برابر با اول زمستان است" "رأس السرطان" رأس_السرطان "بخشی از منطقه البروج به محاذات اول برج سرطان ورود خورشید به این منطقه اول تابستان است" "رأس المال" رأس_المال "اصل سرمایه مایه" رأفت رأفت مهربانی رأفت رأفت "رحم ترحم" رأی رأی "نک رأی ج آراء" "رأی العین" رأی_العین "به چشم دیدن" رؤساء رؤساء "جِ رییس سران بزرگان مهتران" رؤیا رؤیا "آن چه انسان در خواب بیند" رؤیت رؤیت دیدن رؤیت رؤیت "دیدار دید" رؤیت رؤیت "چهره رئالیسم واقع بینی حقیقت جویی نمایاندن مناظر زندگی بی کم و زیاد و دخل و تصرف" رئوس رئوس "جِ رأس" رئوس رئوس سرها رئوس رئوس اصول رئوف رئوف "روؤف مهربان مشفق" رئیس رئیس "آن که در رأس اداره یا کاری قرار گیرد؛ بزرگ پیشوا" "رئیس الرؤسا" رئیس_الرؤسا "سرور سروران مهتر مهتران" "رئیس الوزراء" رئیس_الوزراء "نخست وزیر صدراعظم وزیر اعظم" "رئیس جمهور" رئیس_جمهور "شخصی که از سوی انتخاب کنندگان مسئولیت اجرایی کشور را بر عهده دارد" را را "نشانه مفعول صریح یا بی واسطه خانه را خریدم کتاب را دادم" را را "اختصاص را رساند به معنی برای منت خدای را" را را "درباره در حق و آن آنچنان بود که ایشان موسی را گفتند پیس است" را را "برای اعتراض و تمسخر یا تنبیه بعد از اسم و در جمله بی فعل می‌آید آقا را" رائی رائی "بیننده ؛ مق مرئی دیده شده" راب راب "جانور نرم تن از رده شکم پایان شبیه حلزون" رابح رابح "سودبخش سودآور نافع" رابض رابض "شیر درنده" رابط رابط "پیوند دهنده واسطه میان دو تن" رابطه رابطه "پیوند بستگی" رابع رابع "چهارم چهارمی" رابعاً رابعاً چهارمین رابه رابه "مادراندر زن پدر" راتب راتب "جیره مستمری" راتع راتع "چراکننده چرنده" راتع راتع "کسی که در نعمت و آسایش باشد" "روی برتافتن" روی_برتافتن "دوری کردن" "روی داشتن" روی_داشتن "وجهی داشتن روا بودن" "روی دیدن" روی_دیدن "روا داشتن صواب دانستن" "روی نمودن" روی_نمودن "توجه کردن" "روی نمودن" روی_نمودن "اتفاق افتادن" "روی نمودن" روی_نمودن "در خاطر گذشتن" "روی نهادن" روی_نهادن "توجه کردن" "روی نهادن" روی_نهادن "واقع شدن" "روی هم" روی_هم "جمعاً مجموعاً" "روی هم رفته" روی_هم_رفته کلاً "روی گر" روی_گر "کسی که ظروف رویین می‌سازد" "روی گر" روی_گر "کسی که ظروف فلزی را صیقل داده سفید می‌کند" "روی گردان" روی_گردان "دوری کننده" "روی گردان" روی_گردان سرکش "روی گرداندن" روی_گرداندن "پشت کردن دوری کردن" "روی گشاده" روی_گشاده "بشاش خوشرو" رویا رویا "آن چه انسان در خواب بیند" رویاروی رویاروی "روبرو مقابل" رویان رویان روینده رویان رویان جنین رویاندن رویاندن "نک رویانیدن" رویانیدن رویانیدن "رشد دادن" رویت رویت "اندیشه در امور فکر تأمل" رویت رویت "با تفکر و تأمل شعری گفتن مق بداهت" رویخی رویخی "لرزانک ؛ نوعی دسر ساخته شده از نشاسته و شکر" رویداد رویداد "واقعه حادثه" رویش رویش "روییدن نمو" روین روین "نک روناس" رویه رویه روش رویگری رویگری "عمل و شغل رویگری" رویی رویی "آن چه در سطح چیزی جای گیرد" روییدن روییدن "ن مو کردن رشد کردن" رویین رویین "آن چه که از روی ساخته شده باشد" رویین رویین "محکم استوار" "رویین تن" رویین_تن "کسی که بدنی نیرومند و آسیب ناپذیر دارد" "رویین خم" رویین_خم کوس "رویین خم" رویین_خم "نوعی شیپور بزرگ و خمیده" رویینه رویینه "ساخته شده از روی" رویینه رویینه "محکم استوار" رپرتوار رپرتوار "فهرست جدول" رپرتوار رپرتوار "دفتری که آن را به ترتیب حروف تهجی تقسیم کرده‌اند و برای ثبت نام و امور دیگر به کار آید؛ دفتر نماینده" رچک رچک آروغ رژد رژد پرخور رژد رژد آزمند رژه رژه "صف رده" رژه رژه "عبور صف‌های سربازان از برابر پادشاه یا فرمانده" رژیسور رژیسور "آن که اجرای نمایشنامه را رهبری کند؛ صحنه گردان" رژیم رژیم "حکومت نوع حکومت" رژیم رژیم "دستورالعمل برای غذا خوردن" رژیم رژیم "طریقه روش قاعده" رژیمان رژیمان "هنگ فوج" رک رک "صریح بی پرده" "رک گویی" رک_گویی "با صراحت سخن گفتن صاف و پوست کنده حرف زدن" رکاب رکاب "حلقه‌ای فلزی در دو طرف زین که سوار هنگام سوار شدن پا را در آن قرار می‌دهد ج رُکَب" رکاب رکاب "پله مانندی از فلز در بخش ورودی و خروجی اتوبوس ؛پا در بودن حاضر بودن آماده بودن ؛ گران کردن تند راندن" "رکاب جنباندن" رکاب_جنباندن "حرکت کردن" رکابدار رکابدار "خادمی که رکاب اسب را می‌گیرد تا آقایش سوار شود" رکابدار رکابدار "خدمتکار پیاده‌ای که همراه مخدوم سوار خویش راه رود" رکابدار رکابدار "کسی که به تیمار اسب می‌پردازد مهتر" رکابی رکابی "اسب یدک کتل" رکابی رکابی "شمشیری که پهلوی اسب بندند؛ زیر رکابی" رکابی رکابی "پیاله نعلبکی" رکابی رکابی طبقچه رکابی رکابی "سپاهی پیاده" رکابی رکابی "سفره دار" رکابی رکابی "ویژگی لباسی که با نوارهایی جلو و عقب آن‌ها را به هم وصل کنند" رکابی رکابی "یکی از استخوان‌های زیر گوش است که در گوش میانی بین زایده عدسی استخوان سندانی و پنجره بیضی قرار دارد و دارای سه قسمت سر و قاعده و شاخه‌های قدامی و خلفی می‌باشد؛ رکاب الاذن عظم رکابی" رکاکت رکاکت سستی رکاکت رکاکت "سُست رأیی کم خردی" رکز رکز "ثابت کردن به پای کردن" رکض رکض "دویدن تاختن" رکضت رکضت "جنبش حرکت" رکعت رکعت "مجموع حالت نمازگزار از قیام رکوع سجده توأم با قرائت یا تسبیح و اذکار مربوط هر قیام از نماز که در آن رکوع باشد" رکلام رکلام "اعلان آگهی" رکن رکن "پایه ستون" رکن رکن "جزو بزرگتر و قوی تر از هر چیز" رکن رکن "حجرالاسود؛ سنگی که به دیوار کعبه نصب است و حاجیان آن را هنگام طواف لمس می‌کنند ج ارکان" رکو رکو "نک رگو" رکوب رکوب "سوار شدن" رکود رکود "ساکن شدن ایستادن" رکود رکود "برجای بودن" رکود رکود کساد رکورد رکورد "نهایی ترین امتیاز در یک بازی" رکورد رکورد "حد نصاب هر چیز" رکوع رکوع "خم شدن" رکوع رکوع "پشت خم کردن در نماز به نحوی که پشت وی افقی و محاذی زمین و کف دست روی سر زانو قرار گیرد" رکوع رکوع "فروتنی کردن" سرخور سرخور "آن که بدقدم است و اطرافیانش زود می‌میرند" سرخوش سرخوش "خوشحال شادمان" سرخک سرخک "مرضی عفونی واگیر و همه گیر که مصونیت می‌دهد" سرخیل سرخیل "آن که در رأس خیل قرار دارد سردسته" سرد سرد "خنک دمای کم" سرد سرد "بی مِهر" سرد سرد "سخن بی مزه بی معنی" "سرد شدن" سرد_شدن "کنایه از" "سرد شدن" سرد_شدن مردن "سرد شدن" سرد_شدن "ناامید شدن" "سرد یافتن" سرد_یافتن "سرد شدن احساس سرما کردن" سرداب سرداب "اطاقی در زیر زمین خانه برای استفاده از خنکی آن در تابستان برای نگهداری غذا و چیزهای فاسد شدنی" سردابه سردابه "نک سرداب" سردار سردار "فرمانده قشون سالار" سرداری سرداری "سالاری مهتری" سرداور سرداور "داور سوم است که طرفین دعوی مشترکاً او را تعیین می‌کنند حکم مشترک" سردبیر سردبیر "شخصی که مقالات و اخبار روزنامه یا مجله زیر نظر او تهیه و تنظیم شود" سردر سردر "بالای در آستانه خانه" سردرختی سردرختی "هر میوه‌ای که از درخت به دست آید مثل سیب وگلابی و زردآلو" سردرگم سردرگم "سرگردان حیران" سردستی سردستی "سرسری ناقص" سردسیر سردسیر "ییلاق جای سرد" سردفتر سردفتر "مدیر و مسئول دفترخانه اسناد رسمی" سردم سردم "قهوه خانه" سردم سردم "محلی که در آن درویشان گرد هم می‌آیند خانقاه" سردم سردم "جایی در زورخانه که مرشد متناسب با حرکات ورزشکاران ضرب می‌زند و می‌خواند" سردماغ سردماغ "بانشاط شادمان سرحال" سردمدار سردمدار "سردسته رییس" سرده سرده "نوع قسم" سرده سرده "نوعی از خربزه" سرده سرده "قدحی که بدان شراب خورند" سرده سرده ساقی سردهی سردهی ساقیگری سردوشی سردوشی "پاگون پارچه باریکی روی شانه لباس‌های نظامی برای نصب درجه" سرراست سرراست "راست و مستقیم" سرراست سرراست "کامل بی کم و کاست" سرراهی سرراهی "نوزادی که کنار راه گذارند تا کسی او را ببرد و بزرگ کند" سررسید سررسید "زمان پرداخت پولی که از بانک به عنوان وام گرفته شده" سررسیدن سررسیدن "ناگهان رسیدن" سررشته سررشته سرنخ سررشته سررشته "اطلاع آگاهی" "سررشته دار" سررشته_دار دفتردار "سررشته دار" سررشته_دار حسابدار سررفتن سررفتن "لبریز شدن پُر شدن" سررفتن سررفتن "به پایان رسیدن" سررفتن سررفتن "بی حوصله شدن" سرزده سرزده "ناگهانی بی خبر" سرزمین سرزمین "مرز و بوم" سرزنده سرزنده "شادمان سرحال" سرزنش سرزنش "طعنه ملامت" سرسام سرسام هذیان سرسام سرسام مننژیت سرسام سرسام سردرد "سرسام آور" سرسام_آور "آن چه که موجب سرسام شود" سرسبز سرسبز "تر و تازه دارای طراوت" سرسبز سرسبز "شاد خوشحال" سرسبز سرسبز "کامکار صاحب دولت" سرسخت سرسخت لجوج سرسخت سرسخت پرطاقت سرسرا سرسرا راهرو سرسری سرسری "بی تأمل بدون فکر کردن" سرسلسله سرسلسله "بانی و مؤسس یک سلسله یا یک طایفه رییس و پیشوا و بزرگتر یک فرقه مذهبی" سرسنگین سرسنگین "بی اعتناء بی توجه و نامهربان" سرسپردن سرسپردن "تسلیم شدن فرمان بردن" سرسپرده سرسپرده "تسلیم شده فرمانبردار" سرسیلندر سرسیلندر "سرپوشی که در انتهای فوقانی سیلندرها قرار می‌دهند" سرشاخ سرشاخ "نوک شاخه درخت" سرشاخ سرشاخ "شاخه باریک و نازک" سرشاخ سرشاخ "نوک شاخ حیوان" سرشاخ سرشاخ "گلاویز شدن دو کشتی گیر با هم" "سرشاخ شدن" سرشاخ_شدن "گلاویز شدن درگیر شدن" سرشار سرشار لبریز سرشت سرشت "نهاد فطرت" سرشتن سرشتن "آغشته کردن مخلوط کردن" سرشتن سرشتن "خمیر کردن" سرشتن سرشتن آفریدن سرشته سرشته "آمیخته آغشته" سرشته سرشته "خمیر گشته" سرشته سرشته آفریده سرشماری سرشماری "شمارش افراد یک شهر یا کشور" سرشناس سرشناس معروف سرشو(ی) سرشو(ی) سرشوینده سرشو(ی) سرشو(ی) "آن که سر دیگری را بشوید" سرشو(ی) سرشو(ی) "سرتراش حجام" سرشو(ی) سرشو(ی) "نوعی گل سفید رنگ که بدان سر و بدن را شویند؛ گل سرشوی" سرشک سرشک "قطره اشک" سرشکسته سرشکسته "سرافکنده خجل" سرشکن سرشکن "تقسیم وجه یا جنسی میان گروهی" قالپاق قالپاق "کاسه‌ای فلزی که در وسط چرخ اتومبیل روی مهره‌ها وصل می‌شود" قالپاق قالپاق "کلاه ترکان از پوست که پشم آن را باز نکرده باشند" قالی قالی "فرش بزرگ" قالیچه قالیچه "قالی کوچک" قامت قامت "اذان خفیف که پس از اذان گویند" "قامت بستن" قامت_بستن "به نماز ایستادن" قامع قامع قاطع قامع قامع "شکننده کوبنده" قامع قامع رازدار قامه قامه "یکی از اجزا و عناصر خاتم" قاموس قاموس "میانه دریا" قاموس قاموس "کتاب لغت" قاموس قاموس "رازدار صاحب سرُ" قاموس قاموس "ذات طبیعت" قاموس قاموس "ذهنیت نظر" قامیش قامیش "قمیش غامیش" قامیش قامیش "نی قصب" قامیش قامیش نیستان "قامیش گذاشتن" قامیش_گذاشتن "مزاحم شدن سبب تصدیع گردیدن" قانت قانت "مطیع فرمانبردار" قانص قانص "شکارچی صیاد" قانط قانط "ناامید نومید مأیوس ج قانطین" قانع قانع "خرسند راضی" قانقاریا قانقاریا "غانغاریا فساد و عفونت فساد و عفونتی که در قسمتی از عضله یا استخوان پیدا شود و آن را سیاه و فاسد کند" قانون قانون "یکی از آلات موسیقی شبیه به سنتور که با انگشتان دست نواخته می‌شود" "قانون گذار" قانون_گذار "آن که قانون وضع کند مقنن" قانونی قانونی "منسوب به قانون امری که طبق قانون انجام گیرد مق غیرقانونی" قاهر قاهر "چیره غالب" قاهره قاهره "مؤنثِ قاهر غالب چیره" قاورد قاورد "نوعی حلوا است" قاولوغ قاولوغ "چنته کیف" قاووت قاووت "قاوت مخلوط آرد حبوبات بو داده با شیرینی خشک نرمه آرد نخودچی که با خاکه قند و نبات مخلوط کنند پست سویق" قاپ قاپ "قاب استخوانی کوچک در پاچه گوسفند که با آن نوعی قمار کنند ؛ کسی را دزدیدن آن کس را فریفتن" "قاپ زدن" قاپ_زدن "ربودن چیزی به سرعت و ناگهانی" قاپو قاپو دروازه قاپوچی قاپوچی "دربان حاجب" قاپی قاپی "قاپو قپو دروازه در بزرگ" قاپیدن قاپیدن "نک قاپ زدن ربودن" قاچ قاچ "یک بُرش از هندوانه یا خربزه" قاچ قاچ "برآمدگی قسمت جلو زین" قاچ قاچ "شکاف ترک" "قاچ قاچ" قاچ_قاچ "قطعه قطعه ترک ترک" قاچاق قاچاق "خرید و فروش اجناس به طور غیرقانونی" "قاچاق شدن" قاچاق_شدن "جیم شدن در رفتن" قاچاقچی قاچاقچی "کسی که به معاملات غیرقانونی می‌پردازد" قاید قاید "پیشوا رهبر فرمانده سردار" قایف قایف "قیافه شناس" قایف قایف "پی شناس پی بر ج قافَه قایفین" قایق قایق "کشتی زورق" قایل قایل "سخنگو گوینده" قایم قایم "ایستاده برپا" قایم قایم "پایدار استوار" "قایم الزاویه" قایم_الزاویه "شکلی که دارای زاویه قایم باشد راست زاویه" "قایم شدن" قایم_شدن "ثابت و برقرار گشتن" "قایم شدن" قایم_شدن "پنهان شدن" "قایم مقام" قایم_مقام جانشین "قایم موشک" قایم_موشک "قایم باشک نوعی بازی برای بچه‌ها که در آن چشم‌های یک نفر را می‌بندند و دیگران پنهان می‌شوند و او باید آن‌ها را پیدا کند" قایمه قایمه "مؤنث قایم" قایمه قایمه "هر یک از دست و پای ستوران" قایمه قایمه "نام زاویه‌ای که از عمود شدن خطی بر خط دیگر به وجود می‌آید و اندازه آن ْ می‌باشد ج قوائم" قب قب "پاره گریبان پیراهن" قبا قبا "نوعی لباس بلند مردانه" "قبا زره زدن" قبا_زره_زدن "سینه چاک کردن" "قبا کردن" قبا_کردن "بریدن چاک دادن" قباارخالقی قباارخالقی "دوره گردی که جامه‌های کهنه خرد و فروشد" قباب قباب "گنبد و هر بنای گرد ج قبه" قبابستن قبابستن "قبا پوشیدن و بستن دگمه‌های آن" قبابستن قبابستن "آماده شدن حاضر گشتن" قباحت قباحت "زشتی زشت شدن" قباراسته قباراسته "بازاری کاسب" قباسوخته قباسوخته "کنایه از کسی که غم و اندوه خود را پنهان دارد و به خوشی و مسرت تظاهر نماید" قباق قباق "قپاق قپق قبق قاپوق چوبی بلند و عظیم که در میان میدان‌ها نصب کنند و بر فراز آن حلقه‌ای از طلا یا نقره وضع نمایند و سواران از یک جانب میدان اسب دوانیده به پای قباق که رسند همچنان که اسب در دویدن است تیر در کمان نهاده حواله حلقه کنند و هرکس که آن حلقه را بهتر زند حلقه از آن او باشد" قبال قبال "مقابل برابر" قباله قباله سند "قباله نهادن" قباله_نهادن "فهرست برداشتن صورت برداشتن" قبایح قبایح "ج قبیحه" قبایل قبایل "جِ قبیله" "قبة الخضرا" قبة_الخضرا "کنایه از آسمان" م م "بیست و هشتمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" غلاظ غلاظ "جِ غلیظ" غلاف غلاف "پوشش پوششی برای اشیایی مانند کتاب شمشیر و" "غلاف کردن" غلاف_کردن "در غلاف گذاشتن" "غلاف کردن" غلاف_کردن "در درگیری و جدال از حریف ترسیدن و کوتاه آمدن" غلاله غلاله "لباس زیر آن چه که زیر لباس پوشند" غلام غلام "پسر پسری که ریش در نیاورده باشد" غلام غلام "بنده اجیر نوکر" "غلام بچه" غلام_بچه "پسر نابالغ که در خانه بزرگان و شاهان قاجار خدمت می‌کردند خانه شاگرد" "غلام گردش" غلام_گردش "اتاقی که میان دو اتاق دیگر واقع باشد و به هر دو راه داشته باشد" "غلام گردش" غلام_گردش "ایوان و عمارت" "غلام گردش" غلام_گردش "دیوارپست حایل میان حرمسرا و دیوانخانه" غلامباره غلامباره امردپرست غلامبارگی غلامبارگی "شهوترانی با پسر بچه" غلب غلب "غلپ نک غلپ" غلباء غلباء "باغ و مرغزار پر درخت" غلباء غلباء "ستبر گردن" غلبه غلبه "پیروز گشتن چیره شدن" غلبه غلبه "چیرگی پیروزی" غلبه غلبه "تسلط استیلا" غلبه غلبه "کثرت فراوانی" غلبه غلبه "گروه بسیار جمعیت ازدحام" غلبه غلبه "بانگ فریاد" "غلبه کن" غلبه_کن "از بیخ کنده شدن" غلبیر غلبیر غربال غلبیربند غلبیربند "غربال بند" غلبیربند غلبیربند "کولی قرشمال غرشمال" غلت غلت "اشتباه کردن در حساب و شماره" غلتاق غلتاق "غلطاق چوب بندی زین ؛ کهنه زن پیر بدسابقه" غلتان غلتان غلطان غلتان غلتان "چیزی که می‌غلتد غلتنده" غلتان غلتان "هرچیز گرد و مدور" غلتانیدن غلتانیدن "از سمتی به سمت دیگر گرداندن" غلتبان غلتبان "سنگی به شکل استوانه که آن را روی بام‌های کاهگلی می‌غلتاندند تا کاهگل سفت شود" غلتبان غلتبان "مردی که آلت دست زنش باشد" غلته غلته "چوبی استوانه‌ای شکل که با آن خمیر نان را پهن کنند" غلتک غلتک "سنگی استوانه‌ای شکل که روی بام‌های کاهگلی می‌غلتانند تا کاهگل سفت و محکم شود بام غلتان" غلتک غلتک "وسیله‌ای برای تسطیح جاده و هموار ساختن آسفالت تازه خیابان‌ها" غلتک غلتک "چوبی گرد و میان سوراخ که آن را پایه ارابه کنند ؛روی افتادن کنایه از پیشرفت کار سریع تر و آسان تر شدن" غلتیدن غلتیدن "از پهلویی به پهلوی دیگر گشتن" غلج غلج "گره دوتا که به آسانی گشوده شود" غلس غلس "ظلمت پایان شب چون با سپیدی درآمی‌زد شبگیر" غلط غلط "اشتباه کردن" غلط غلط نادرست غلط غلط خطا غلط غلط "فضولی تجاوز ؛ چه ها چه فضولی‌ها ؛ چاپی غلطی که در چاپ به وسیله حروفچین یا مصحح روی دهد ؛ مشهور کلمه‌ای که از لحاظ لغت و دستور زبان غلط ولی بسیار رایج و متداول است" "غلط افتادن" غلط_افتادن "اشتباه پیدا شدن خطا رخ دادن" "غلط انداز" غلط_انداز "آن چه که دیگران را به اشتباه بیندازد دارای ظاهر آراسته و پرهیمنه ولی توخالی" "غلط انداز" غلط_انداز "تیری که به نشانه نرسد" "غلط غلوط" غلط_غلوط "پر غلط بسیار غلط" "غلط غلوط" غلط_غلوط "با غلط بسیار" "غلط نامه" غلط_نامه "فهرست غلط‌های کتاب یا رساله چاپ شده که معمولاً در آخر کتاب افزایند جدول خطا و صواب" "غلط گیری" غلط_گیری "تصحیح نوشته یا گفته کسی" غلظ غلظ "ستبر گردیدن" غلظ غلظ ضخامت غلظت غلظت "غلیظ شدن ستبر گردیدن" غلظت غلظت ستبری غلغل غلغل "حکایت صوت جوشیدن آب و شراب و جز آن آواز جوشیدن دیگ" غلغل غلغل "همهمه و فریاد" غلغل غلغل "صوت پرندگان مانند بلبل" غلغلاج غلغلاج "چیزی را به زور و قوت تمام بر هوا انداختن" غلغله غلغله هیاهوی غلغله غلغله "هنگامه آشوب ؛ ء شام کنایه از ازدحام شدید" غلغلک غلغلک "به خنده آوردن کسی با تحریک زیر بغل یا شکمش" غلغلکی غلغلکی "کسی که در برابر غلغلک حساس باشد و زود به خنده بیفتد" غلغونه غلغونه "گلگونه سرخاب" غلفتی غلفتی "الکی بیهوده" "غلفتی زدن" غلفتی_زدن "بدل چیزی را به جای اصل آن به کسی دادن" غلفچ غلفچ غلفج غلفچ غلفچ "زنبور سرخ زنبور عسل" غلفچ غلفچ "زلو زالو" غلق غلق "کلون چوبی که بدان در را بندند" غلمان غلمان "جِ غلام" غلمان غلمان "پسران خوب روی بهشتی" غلمبه غلمبه غلنبه غلمبه غلمبه "هر چیز گرد و گلوله مانند که درشت و ناهموار باشد" غلمبه غلمبه "جملات و عبارات مشکل و پیچیده که کسی برای اظهار فضل بیان می‌کند" غلمه غلمه "تیز شهوت شدن" غلمه غلمه "تیزی شهوت جماع" غلندوش غلندوش "کتف دوش" غله غله "بی قراری" "غله باز دادن" غله_باز_دادن "سود دادن بهره دادن" "غله بوم" غله_بوم "ملک یا مزرعه‌ای که غله فراوان داشته باشد" "غله دان" غله_دان "انبار غله" "غله کردن" غله_کردن "غله دادن زمین و ملک" غلو غلو "از حد گذشتن" غلو غلو "تجاوز مبالغه" غلو غلو "در شعر بیان اغراق آمیز صفتی که در واقعیت محال و غیرممکن باشد" غلواء غلواء "از حد درگذشتن" غلواء غلواء "گذشتن جوانی" غلوق غلوق "عوارضی که برای پذیرایی مأموران رسمی گرفته می‌شود" غلول غلول "جِ غُّل" غلپ غلپ "قلپ غلب یک جرعه بزرگ از آب یا مایعی دیگر که در دهان کنند" غلچ غلچ "آن چه در را بدان بندند از قفل و زنجیر و غیره" غلچه غلچه نامرد غلچگی غلچگی "روستایی بودن" غلچگی غلچگی "زندگانی کردن مانند اوباش" غلک غلک "قلک کوزه سفالی کوچک که بچه‌ها پول خرد را در آن پس انداز می‌کنند" غلی غلی جوشیدن غلیان غلیان "به جوش آمدن" غلیان غلیان جوشش غلیان غلیان "هیجان جوش و خروش" غلیان غلیان "تبدیل مایع به بخار" غلیج غلیج "بیلی که با آن زمین را هموار کنند" غلیج غلیج "بتی که تراشند" لات لات "گل نرم و بدون شن و ماسه که آن را سیل یا رودخانه آورد" "لات و لوت" لات_و_لوت "بی کار ه و فقیر" لاتاری لاتاری "نوعی بخت آزمایی و قرعه کشی" لاتو لاتو نردبان لاتو لاتو پایه لاتین لاتین "از زبان‌های هند و اروپایی زبان باستانی مردم ایتالیا" لاج لاج "رشوه پاره" لاجرعه لاجرعه "یکسره و بدون تنفس نوشیدن" لاجرم لاجرم "ناچار ناگزیر" لاجورد لاجورد "لاژورد از سنگ‌های معدنی که به رنگ آبی است" لاجوردی لاجوردی "منسوب به لاجورد" لاجوردی لاجوردی "رنگ لاجورد نوعی آبی مرکب از آبی مخلوط با مقداری کم قرمز" لاجوردی لاجوردی آسمان لاجون لاجون "ضعیف بی بُنیه" لاحد لاحد "گورکن لحدساز" لاحظ لاحظ "به دنبال چشم نگرنده" لاحظ لاحظ نگرنده لاحق لاحق "آن که از پس چیزی آید و بدو پیوندد؛ رسنده واصل" لاحق لاحق "پیوند شونده متصل آینده بعدی ؛ مق سابق ؛ ج لاحقین" لاحول لاحول "مختصر لاحول ولا قوه الابالله) نیست نیرو و قوتی مگر خدای تعالی را" لاخ لاخ "سرزمین یا مکان انباشته از چیزی ناخوشایند مثل سنگلاخ" لاخه لاخه "پینه و پاره" لاد لاد "دیوار چینه" لاد لاد "دیبای نازک و لطیف" لادن لادن "نوعی گل دارای ساقه نازک و خزنده وبرگ‌های گرد و گل‌های نارنجی رنگ" لاده لاده "بی عقل احمق" لاذب لاذب چسبنده لاذع لاذع "سوزان سوزنده" لاذع لاذع "دردی است که صاحب آن می‌پندارد که عضو درمند می‌سوزد" لارنژیت لارنژیت "ورم و التهاب حنجره" لارو لارو "موجود نابالغ برخی از جانوران که از تخم بیرون می‌آیند و پس از گذراندن زمان معین و در شرایطی ویژه بالغ می‌شوند" لاروبی لاروبی "پاک کردن گل و لای تنقیه" لازب لازب "ثابت پابرجا" لازب لازب چسبنده لازق لازق چسبنده لازم لازم "واجب ضروری" لازم لازم "ثابت استوار" لازم لازم "آنچه همیشه با چیزی باشد" "لازم الاجراء" لازم_الاجراء "امری که اجرای آن واجب باشد" لازمه لازمه "مؤنث لازم" لازمه لازمه مقتضی لازمه لازمه "مقرون همراه" لازوق لازوق چسبنده لازوق لازوق "مرهمی که بر جراحت گذارند تا موقعی که بهبود یابد" لاس لاس "عشقبازی از طریق لمس کردن و بوسیدن" "لاس زدن" لاس_زدن "لاسیدن در آغوش کشیدن و بوسیدن" "لاسبیلی درکردن" لاسبیلی_درکردن "سخنان توهین آمیز طرف یا اعتراض او را جواب ندادن" لاستیک لاستیک "ماده چرم مانند که از شیره بعضی گیاهان گرفته می‌شود و پس از یک رشته اعمال صنعتی برای ساختن اشیاء مختلف به کار می‌رود" لاسع لاسع "گزنده نیش زننده" لاسکوی لاسکوی "پرنده ایست کوچک و خوش آواز" لاسیما لاسیما "به ویژه به خصوص" لاش لاش "لش لاشه مردار جیفه" "لاش و ماش" لاش_و_ماش "باطل بیهوده" "لاش کردن" لاش_کردن "غارت کردن یغما کردن" لاشبرگ لاشبرگ "لایه تیره رنگی که در نتیجه پوسیدگی برگ‌های تازه یا خشک و ساقه‌های جوان افتاده بر روی خاک جنگل به وجود می‌آید" لاشخوار لاشخوار "جانوری که از اجساد حیوانات تغذیه می‌کند" لاشخوار لاشخوار "آن که از راه‌های نامشروع زندگی کند" لاشه لاشه لاش لاشه لاشه "مردار لاشه جسد" لاشه لاشه "پست زبون" لاشه لاشه "تاراج غارت" لاشه لاشه "مجازاً سند مالی باطل شده که از اعتبار ساقط یا پرداخت شده" لاشک لاشک "بی گمان بی تردید" لاشی لاشی نامرغوب لاشی لاشی "جنده فاحشه" لاشیدن لاشیدن "غارت کردن تاراج کردن" لاصق لاصق "چسبنده دوسنده" لاصق لاصق "یکی از مراتب پایین صباحیه که افراد آن بیعت کرده بودند بدون آنکه به اغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند" لاطایل لاطایل "بیهوده بی فایده بدون نفع سخنان بی معنی" لاطایلات لاطایلات "جِ لاطایل ؛ سخنان بیهوده و بی معنی" لاطی لاطی "امردباز غلام باره" لاعب لاعب "بازی کننده بازیگر" لاغ لاغ "شاخه‌ای از گیاه" لاغر لاغر "باریک باریک اندام نزار" لاغیدن لاغیدن "شوخی کردن مسخرگی کردن" لاغیر لاغیر "نه دیگری نه چیز دیگر" لاف لاف "خودستایی بی اصل و گزاف" لاف لاف رجز "لاف زدن" لاف_زدن "خودستایی کردن غیرواقعی" بوزه بوزه "شرابی که از آرد برنج و ارزن و جو تهیه کنند" بوزکند بوزکند "صفه ایوان" بوزینه بوزینه میمون بوس بوس بوسه بوستان بوستان "جایی که گل‌های خوشبو در آن بسیار باشد" بوستان بوستان "باغ مصفا" "بوستان افروز" بوستان_افروز "گل تاج خروس" بوستر بوستر "وسیله‌ای که فرکانس‌های رادیویی را تقویت می‌کند و معمولاً برای دریافت بهتر تصاویر تلویزیونی به کار می‌رود" بوسلیمان بوسلیمان "هُدهُد مرغ سلیمان" بوسلیک بوسلیک "نام یکی از آهنگ‌های موسیقی ایرانی" بوسه بوسه "تماس لب‌های کسی بر لب گونه دست و پای کس دیگر یا چیز مقدس از روی محبت و احترام و عشق یا چاپلوسی" بوسه بوسه ماچ بوسیدن بوسیدن "بوسه دادن ماچ کردن" بوش بوش "گیاهی که از آن شیاف سازند و سابقاً آن را از دربند می‌آوردند و بوش دربندی می‌گفتند" بوشاسب بوشاسب "خواب دیدن رؤیا بوشاسپ بشاسب بشاسپ و گوشاسب نیز گویند" بوغ بوغ بوق بوغاز بوغاز "تنگه باب بغز هم گویند ج بواغیز" بوف بوف جغد بوفالو بوفالو "جانوری است پستاندار از تیره گاوان و دسته جفت سمان با شاخ‌های هلالی" بوفه بوفه "قفسه ظروف چینی جا" بوفه بوفه "محل فروش نوشابه و خوراکی در مکان‌های عمومی" بوق بوق "نای نای بزرگ" بوق بوق "دستگاهی در وسایل نقلیه که با به صدا درآوردن آن به دیگران اخطار می‌دهند" بوق بوق "نوعی از شیپور کوتاه که شکارچیان برای راندن شکار از محلی به محل دیگر به کار برند نفیر" بوق بوق "صدای ممتد یا مقطع سوت مانندی که از گوشی تلفن شنیده می‌شود" بوق بوق "میوه خشکی شبیه قیف که از یک طرف می‌شکافد" بوق بوق "کنایه از آدم ابله و خونسرد ؛ زدن در هزیمت کار احمقانه کردن ؛ سحر صبح بسیار زود هنگام سحر ؛ سگ دیر وقت شب نزدیک سحر" بوقتب بوقتب "پدرپالان پالان دار" بوقتب بوقتب "کنایه از مردم احمق و نادان" بوقلمون بوقلمون "دیبای رومی رنگارنگ پارچه‌ای که نمایش چند رنگ بدهد" بوقلمون بوقلمون "پرنده‌ای از راسته ماکیان با گردنی برهنه و گوشتی و پنجه‌های قوی" بوقماش بوقماش "نک بوقَتَب" بول بول "پیشاب ادرار شاش" بولتن بولتن "گزارش کوتاه چاپی رویدادها و خبرهای یک مؤسسه خبرنامه" بولدوزر بولدوزر "ماشین سنگین زنجیردار با قدرت زیاد که با تیغه فولادی سپر مانند جلوی خود خاک و مصالح روی زمین را جا به جا می‌کند هموارساز" بولوار بولوار "خیابان پهنی که وسط آن درخت و گل و گیاه باشد و به دو قسمت مساوی تقسیم شود چارباغ" بولینگ بولینگ "نوعی بازی که در آن بازیکنان باید نشانه‌های چوبی بطری مانند را با پرتاب گوی سرنگون کنند" بوم بوم جغد بومادران بومادران "گیاهی از تیره مرکبان دارای ساقه‌های بلند و برگ‌های بسیار بریده و گل‌های خوشه‌ای مرکب ارتفاعش تا سانتی متر می‌رسد رنگ گل‌هایش سفید یا صورتی و گلبرگ‌هایش ریز و خوشبوست علف هزار برگ زهره القندیل" بومره بومره "ابلیس شیطان" بومهن بومهن "زمین لرزه زلزله" بومی بومی "منسوب به بوم اهل محل اهل ناحیه محلی" بون بون "بن نهایت و پایان هر چیز بیخ" بونکر بونکر "مخزن ثابت یا متحرک ذخیره مواد فله‌ای مانند سیمان و گندم" بوژ بوژ گرداب بوژ بوژ "سنگینی حال و تب و حرارت بدن" بوژنه بوژنه "شکوفه شکوفه درخت" بوژنه بوژنه غنچه بوک بوک "شاید که مگر" بوکان بوکان "زهدان رحم" بوکس بوکس "ورزشی که در آن ورزشکار با استفاده از مشت با ورزشکار دیگر مبارزه می‌کند مشت زنی" بوکسور بوکسور "ورزشکاری که با استفاده از مشت به مبارزه با ورزشکار دیگر بپردازد مشت زن" بوکشیدن بوکشیدن "بوی چیزی را استشمام کردن" بوکشیدن بوکشیدن "پی به مطلبی بردن" بوکه بوکه "کلمه تمنی ' کاشکی" بوکه بوکه مگر بوگندو بوگندو "دارای بوی بسیار بد" بوگندو بوگندو "جهت ابراز تنفر به کسی یا چیزی گفته می‌شود" "بوی سوز" بوی_سوز "مجمر آتشدان" بویا بویا "خوشبو معطر" بویایی بویایی "یکی از حواس پنجگانه انسان شامُه" بویناک بویناک "دارای بوی بد بدبو متعفن" بویه بویه آرزومندی بویه بویه آرزو بوییدن بوییدن "بو کردن استشمام کردن" بوییدن بوییدن "بو دادن" بُل بُل "احمق نادان" بپا بپا "مراقب نگهبان" "بچاپ بچاپ" بچاپ_بچاپ "دزدی و غارت سوءاستفاده مالی" بچل بچل "شخصی که پیوسته لباس خود را ضایع کند و چرک و ملوث سازد" بچه بچه "کودک طفل" بچه بچه فرزند "بچه باز" بچه_باز "آن که تمایل به آمیزش جنسی با پسر بچه‌ها دارد" "بچه بازی" بچه_بازی "بازی کودکانه" "بچه بازی" بچه_بازی "عمل بچه باز" "بچه بازی" بچه_بازی "رفتار نامناسب و نسنجیده" "بچه بازی" بچه_بازی "آسان پنداشتن کار و جدی نگرفتن آن" "بچه دان" بچه_دان "رحم زهدان" "بچه ننه" بچه_ننه "کنایه از آدم ترسو بی کفایت و وابسته به دیگران" بچگانه بچگانه "مربوط یا منسوب به بچه مجازاً نسجیده احمقانه" بژ بژ "برف و دمه" "بی رگ" بی_رگ "بی غیرت" "بی ریش" بی_ریش "مخنُث اَمْرَد" "بی سامان" بی_سامان "بی نظم و ترتیب" "بی سامان" بی_سامان "فقیر درویش" "بی سامانی" بی_سامانی "بی ترتیبی درویشی" "بی سامانی" بی_سامانی "بی خانمانی" "بی سر و پا" بی_سر_و_پا "فرومایه پست دنی" "بی سر و پا" بی_سر_و_پا "ناتوان عاجز" "بی سنگ" بی_سنگ "بی ارزش سبُک" "بی سنگ" بی_سنگ "بی طاقت" "بی سکه" بی_سکه "زر و سیمی که بر آن چیزی نقش نشده باشد" "بی سکه" بی_سکه "کنایه از بی اعتبار بی قدر" "بی سکه کردن" بی_سکه_کردن "بی ارزش کردن بی اعتبار کردن" "بی سیم" بی_سیم "دستگاه فرستنده امواج الکترو مغناطیسی که بدون نیاز به ارتباط از راه سیم کار می‌کند" "بی شبهه" بی_شبهه "بی شک و تردید" "بی شبهه" بی_شبهه "بی اشتباه" "بی شرف" بی_شرف "بی آبرو بی عزت" "بی شرف" بی_شرف "بی ناموس" "بی شعور" بی_شعور "نادان بی عقل احمق" "بی طرف" بی_طرف "کسی که تعصب ندارد" "بی طرف" بی_طرف "دولتی که در سیاست‌های جهانی داخل دسته بندی‌ها نشود و جانب بعضی دولت‌ها را نگیرد" "بی عار" بی_عار "کسی که از کارهای ناشایست ننگ نداشته باشد" "بی عدیل" بی_عدیل "بی مانند بی نظیر" "بی عرضه" بی_عرضه "ناتوان بی مصرف بیکاره" "بی قرار" بی_قرار "ناپایدار بی ثبات" "بی قرار" بی_قرار "بی صبر ناشکیبا" "بی محل" بی_محل "بی ارزش بی اعتبار" "بی مر" بی_مر "بی حد بی حساب" "بی معرفت" بی_معرفت "فاقد معرفت" "بی معرفت" بی_معرفت "فاقد شناخت یا آگاهی لازم نسبت به ارزش‌های جامعه" "بی معرفت" بی_معرفت "دارای رفتار مغایر با آن ارزش‌ها" "بی ناخن" بی_ناخن "بی انصاف کسی که نفعش به کسی نمی‌رسد" "بی ناموسی" بی_ناموسی "انجام کار خلاف و یا نامشروع که باعث بدنامی و بی آبرویی می‌شود" "بی ناموسی" بی_ناموسی "بی ناموس بودن" "بی نمک" بی_نمک "آن چه نمک ندارد" "بی نمک" بی_نمک "آن که شکل یا حرکاتش توجه کسی را جلب نکند" "بی نوا" بی_نوا "بی چیز تهی دست" "بی نوا" بی_نوا "بی چاره بی سامان" "بی نوا" بی_نوا "ناتوان درمانده" "بی همال" بی_همال "بی همتا بی مانند" "بی هوده" بی_هوده "بیهده باطل" "بی هوده" بی_هوده "بی ثمر بی فایده" "بی هوده" بی_هوده "بی معنی پوچ یاوه" "بی هوش" بی_هوش "کندذهن کندفهم" "بی هوش" بی_هوش "آن که طبیعتاً یا با داروی بیهوشی حواس خود را از دست داده باشد و درد را احساس نکند" "بی هوشی" بی_هوشی "بی هوش بودن" "بی هوشی" بی_هوشی "بی فراستی بی ادراکی ؛ داروی دارویی که به واسطه آن شخصی را بی هوش کنند" "بی پروا" بی_پروا "بی باک نترس" "بی چون" بی_چون "بی مانند بی نظیر" "بی چون" بی_چون "خدای تعالی" "بی کار" بی_کار "کسی که کاری ندارد" "بی کاره" بی_کاره "بی کار" "بی کاره" بی_کاره "بی هنر" "بی کاره" بی_کاره ولگرد "بی کاره" بی_کاره "بی فایده بی مصرف" بیا بیا "فعل امر از آمدن" بیا بیا "موافقت همراهی کن ملاحظه کن" بیا بیا "برای تحقیر و توهین معمولاً با نشان دادن انگشت شست" بیابان بیابان "صحرای بی آب و علف دشت لم یزرع" "بیابان گرد" بیابان_گرد "بدوی چادرنشین" بیات بیات "گوشه‌ای از موسیقی ایرانی" "بیات اصفهان" بیات_اصفهان "یکی از گوشه ‌های همایون" "بیات ترک" بیات_ترک "آوازی است بسیار یکنواخت و عامه پسند" بیاره بیاره "گیاهی که ساقه بلند و مستقیم ندارد و شاخه‌های آن روی زمین افتد مانند کدو خربزه و غیره ؛ بوته" بیاستو بیاستو خمیازه بیاستو بیاستو "بوی دهان" بیاض بیاض سفیدی بیاض بیاض "دفتر سفید که در آن چیزی ننوشته‌اند" بیاض بیاض "دفتر بغلی" بیاض بیاض "کتاب دعا" بیاضی بیاضی "کتاب و دفتری که از طول باز می‌شود و از عرض شیرازه بندی و ته بندی می‌شود" بیاع بیاع "فروشنده سوداگر" بیان بیان "پیدا شدن آشکار شدن شرح توضیح" بیان بیان "زبان آوری فصاحت" بیان بیان "علمی است که آوردن یک معنی به طرق گوناگون را می‌آموزد" بیانیه بیانیه "اطلاعیه یا نوشته‌ای که از سوی سازمان حزب یا شخص مسئولی صادر شود" بیاوار بیاوار "شغل کار سخت" بیب بیب "نک بید" بیت بیت "خانه اتاق ج بیوت" بیت بیت "دو مصراع از شعر ج ابیات" "بیت الحرام" بیت_الحرام "خانه مقدس و محترم بقعه متبرک" "بیت العتیق" بیت_العتیق "خانه کهن کعبه" "بیت الغزل" بیت_الغزل "بیت منتخب یک غزل" "بیت الله" بیت_الله "خانه خدا کعبه" "بیت المال" بیت_المال "خزانه کل مملکت" "بیت المعمور" بیت_المعمور "خانه‌ای است در آسمان چهارم" بیتوته بیتوته "شب ماندن در جایی" بیتوته بیتوته "شب زنده داری" بیتوته بیتوته "شب ماندگی" "بیتوته کردن" بیتوته_کردن "شب در جایی ماندن" "بیتوته کردن" بیتوته_کردن "تا صبح بیدار بودن" بیجاده بیجاده "نوعی از سنگ‌های قیمتی مانند یاقوت ؛ کهربا" بیجه بیجه "مقداری از کالا که بدون وزن کردن و شمردن خرید و فروش شود" بیجه بیجه "مقدار زمینی که بتوان در آن صد من بذر کاشت" بیجک بیجک "فاکتور کاغذی که در آن فروشنده نوع مقدار و قیمت کالا را می‌نویسد" بیخ بیخ "اصل اساس" بیخ بیخ "ریشه گیاه" "بیخ زدن" بیخ_زدن "ریشه زدن" "بیخ زدن" بیخ_زدن "نقش زدن" "بیخ کردن" بیخ_کردن "ریشه دوانیدن" بیختن بیختن "الک کردن" بیختن بیختن "غربال کردن" بیخته بیخته "الک شده" بیخو بیخو "زمینی که از علف و گیاهان هرزه پاک شده باشد" بید بید "پت حشره‌ای است ریز با بال‌های باریک که پارچه‌های پشمین را می‌خورد بیو بیب بیتک هم گفته شده" "بید برگ" بید_برگ "نوعی از پیکانِ تیر که به شکل برگ بید است" بیداء بیداء "بیابان ج بیداوات" بیداد بیداد "ستم ظلم" بیدار بیدار "کسی که در خواب نباشد؛ مق خوابیده" بیدار بیدار "آگاه هوشیار" بیداربخت بیداربخت "خوشبخت نیک اختر" بیداردل بیداردل "دل آگاه هوشیار" بیدخ بیدخ "تند و جلد" بیدخت بیدخت "سیاره زهره ناهید" بیدخشت بیدخشت "شکرکی که روی درخت بید بوجود می‌آید از آن برای نرم کردن سفید و شیرین کردن دارو استفاده می‌کنند" بیدر بیدر "خرمن خرمنگاه ؛ ج بیادر" بیدستر بیدستر "پستانداری از راسته جوندگان که نسبتاً بزرگ است با وزن بیست کیلوگرم و قد هفتادوپنج سانتیمتر موهای بدنش زیباست و به همین مناسبت شکار می‌شود سگ آبی" بیدق بیدق پیاده بیدق بیدق "یکی از مهره‌های شطرنج ج بیادق" بیدق بیدق "راهنما در سفر" بیدل بیدل آزرده بیدل بیدل "عاشق دلداده" بیدلا بیدلا "هذیان سخنان بی معنی" بیدمال بیدمال "پاک کردن زنگ از روی آیینه شمشیر و سلاح‌های دیگر به وسیله چوب بید و چوب‌های دیگر" بیدمشک بیدمشک "درختی است از گونه بید با شکوفه‌های معطر که عرق آن نشاط آور است" بیر بیر "جامه خواب نهالی و توشک بستر" بیرانه بیرانه "نک ویرانه" بیراه بیراه "گمراه منحرف از راه" بیراه بیراه "بی انصاف" بیراه بیراه "آن که کارهای ناشایسته کند" بیراهه بیراهه "راه کج" بیراهه بیراهه "بیابانی که راه به جایی نداشته باشد" بیرزد بیرزد "بارزد پیرژد بیرزه بیرزی بارزد براده فلزات" بیرق بیرق "پرچم درفش ج بیارق" بیرقدار بیرقدار "علمدار پرچمدار" بیرم بیرم "پارچه نخی نازک" بیرو بیرو "کیسه کیسه پول" بیرو بیرو "بی شرم پُررو" بیرون بیرون خارج بیرون بیرون "ظاهر چیزی" بیرون بیرون "محلی که برای وقت گذرانی به آن جا می‌روند" "بیرون آمدن" بیرون_آمدن "خارج شدن" "بیرون آمدن" بیرون_آمدن "نمایان شدن" "بیرون آمدن" بیرون_آمدن "سرکشی کردن" بیرونی بیرونی خارجی بیرونی بیرونی "بخشی از عمارت که مخصوص پذیرایی مهمانان بوده‌است" بیرونی بیرونی بیگانه بیزار بیزار "بی میل متنفر" بیزنده بیزنده "غربال کننده" بیزیدن بیزیدن "نک بیختن" بیزیده بیزیده بیخته "بیس بال" بیس_بال "از ورزش‌های گروهی با توپ که شبیه بازی چوگان است" بیسار بیسار "نک بیستار" بیست بیست "برابر با دو ده نوزده به اضافه یک" بیست بیست "کنایه از بسیار عالی" "بیست و چهارساعته" بیست_و_چهارساعته "در تمام مدت شبانه روز" "بیست و چهارساعته" بیست_و_چهارساعته "مجازاً همیشه دائم" بیستار بیستار "واژه ایست مانند فلان که اشاره به یک چیز یا شخص مجهول و نامعلوم است" بیستم بیستم "دارای رتبه با شماره بیست" بیستمین بیستمین "منسوب به بیستم آن که یا آن چه در مرتبه بیست باشد" بیستگانی بیستگانی "حقوق و مقرری به سپاهیان" بیسراک بیسراک "شتر جوان قوی" بیسراک بیسراک "استر قاطر" بیسکویت بیسکویت "نوعی شیرینی که خشک و کم وزن است" بیش بیش "افزون زیاد" "بیش تر" بیش_تر "افزون تر زیادتر" بیشمار بیشمار "بی حساب بی اندازه" بیشمار بیشمار "بسیار زیاد" بیشه بیشه "نیزار نیستان" بیشه بیشه "جنگل کوچک" بیشینه بیشینه "بیشترین مقدار ممکن" بیص بیص "تنگی گرفتاری" بیضاء بیضاء "سفید روشن" بیضه بیضه "تخم مرغ" بیضه بیضه "خایه خصیه" بیضه بیضه "کلاهخود ؛ در کلاه داشتن کنایه از رسوا شدن مفتضح شدن" "بیضه آوردن" بیضه_آوردن "بچه از تخم درآوردن" بیضوی بیضوی "منسوب به بیضه" بیضوی بیضوی "به شکل تخم مرغ" بیضوی بیضوی "یکی از اشکال هندسی" بیضی بیضی "یکی از اشکال هندسی که کشیده تر از دایره بوده و دارای دو کانون می‌باشد" بیطار بیطار "دامپزشک ج بیاطره" بیطره بیطره "دام پزشکی" بیع بیع فروختن بیع بیع خریدن بیعانه بیعانه "پول پیش پولی که خریدار پیش از خرید به فروشنده می‌دهد" بیعت بیعت "پیمان بستن" بیعت بیعت "عهد پیمان" بیعت بیعت "معبد یهود و نصاری ؛ ج بیعات" "بیعت شکستن" بیعت_شکستن "پیمان شکستن بر هم زدن قرارداد" "بیعت گرفتن" بیعت_گرفتن "عهد و پیمان از کسی گرفتن" بیغار بیغار "سرزنش طعنه" بیغاره بیغاره "نک بیغار" بیغال بیغال "نیزه رمح" بیغوش بیغوش بایغوش بیغوله بیغوله "کُنج گوشه" بیغوله بیغوله ویرانه بیفتک بیفتک "قطعه‌ای نازک از گوشت گاو که آن را سرخ کنند" بیل بیل "ابزاری دارای دسته بلند و صفحه‌ای پهن و قاشق مانند که برای جا به جا کردن خاک و گل به کار می‌رود" "بیل مز" بیل_مز "ابله زبان نفهم" بیلاخ بیلاخ "بیلَخ به طعنه به کسی گویند که دست به کار نسنجیده‌ای زده و شکست خورده‌است" بیلان بیلان "صورت ریز دارایی و بدهی شرکت‌ها و مؤسسات که معمولاً در آخر سال مالی تهیه شود ترازنامه" بیلسته بیلسته "وجب شبر" بیله بیله "پیکانی که مانند بیل می‌ساختند" بیله بیله پارو بیلک بیلک "نوعی پیکان شبیه بیل کوچک" بیلک بیلک "تیر دو شاخه" بیلیارد بیلیارد "بلیارد نوعی بازی روی میزهای مخصوص پوشانده از ماهوت با چهار سوراخ در چهار گوش و دو سوراخ در حدوسط طولی دو طرف و تعدادی گوی در روی میز و چوب‌هایی در دست بازیکنان که می‌باید با دقت و مهارت توسط چوب گوی‌ها را در سوراخ اندازند" بیلیون بیلیون "عددی معادل هزارمیلیون" بیم بیم "ترس خوف" بیمار بیمار "مریض دردمند" بیمار بیمار "ناتوان رنجور" بیمارستان بیمارستان "جایی که بیماران را در آنجا بستری و معالجه کنند مریض خانه" بیمارغنج بیمارغنج "علیل رنجور همیشه بیمار" بیمارغنج بیمارغنج "کسی که بیماری او از روی ناز و غمزه باشد" بیمناک بیمناک "ترسنده بیم دارنده" بیمناک بیمناک ترسناک بیمه بیمه "عقدی است که به موجب آن یک طرف تعهد می‌کند در ازای پرداخت وجه از طرف دیگر در صورت وقوع حادثه خسارت وارده بر او را جبران کند و انواع مختلف دارد آتش سوزی اتومبیل از کار افتادگی حوادث عمر اتکایی بیکاری و غیره ؛ اجتماعی بیمه‌ای که گروه شغلی یا اجتماعی معینی را به طور دست جمعی و بدون استثناء دربرمی گیرد ؛ شخص ثالث نوعی بیمه اتومبیل که بیمه گر تعهد می‌کند در صورتی که بیمه گذار موجب مرگ یا نقص عضو کسی شود دیه آن را به وارث بپردازد ؛ خویش فرما بیمه‌ای که در آن شخص بدون وابستگی به سازمان معینی با پرداخت پول خود را بیمه کند" بین بین جدایی "بین الملل" بین_الملل "میان ملت ملت‌های مختلف" بینا بینا "بیننده بصیر" بینا بینا "آگاه هوشیار" بینابین بینابین "میانه حد وسط بین بین" بینات بینات "جِ بینه ؛ دلیل‌های آشکار براهین واضح" بینایی بینایی "بینندگی بصیرت" بینایی بینایی "قوه باصره" بینش بینش رؤیت بینش بینش بصیرت بینه بینه "دلیل آشکار برهان واضح ج بینات" بینونت بینونت "جدایی مفارقت" "بینی و بین الله" بینی_و_بین_الله "سوگند گونه‌ای برای تأکید ادعای خود یا پرسیدن حقیقت از کسی" بیو بیو "نک بید" بیواره بیواره "بی کس غریب" بیواره بیواره "بی قدر بی اعتبار" بیواز بیواز "شب پره خفاش" بیوت بیوت "جِ بیت ؛ خانه‌ها اتاق‌ها ج بیوتات" بیوتات بیوتات "خانه‌ها اتاق‌ها" بیور بیور "عددی معادل ده هزار" بیوس بیوس "چشمداشت توقع" بیوس بیوس طمع بیوس بیوس "امید آرزو" بیوسنده بیوسنده "چشم به راه" بیوسنده بیوسنده "متوقع طمعکار" بیوسیدن بیوسیدن "انتظار داشتن" بیوسیدن بیوسیدن "چشم داشتن" بیوسیدن بیوسیدن "طمع داشتن" بیوشیمی بیوشیمی "بخشی است از علم شیمی که به مطالعه پدیده‌های حیاتی می‌پردازد" بیولوژی بیولوژی "زیست شناسی" بیوه بیوه "زن بی شوهر مرد بی زن" بیوک بیوک "بزرگ مهتر" بیوگ بیوگ عروس بیوگانی بیوگانی "عروسی نکاح" بیوگرافی بیوگرافی "کتابی که در آن زندگی نامه شخصیتی شرح داده شده باشد سرگذشت شرح حال زندگی نامه" بیچاره بیچاره "شخصی که دچار وضع بدی شده‌است" بیچاره بیچاره "شخص ناتوان و درمانده بی نوا" بیژه بیژه "خالص بی غش" بیژه بیژه "خاص ویژه" بیک بیک بیگ بیک بیک "بزرگ زاده شاهزاده" بیک بیک "رییس قبیله" بیک بیک "فرمانده سپاه" بیکبار بیکبار ناگهان بیکران بیکران "بی پایان نامحدود" بیکینی بیکینی "مایو دو تکه" بیگار بیگار "کار بی مزد" بیگانه بیگانه "غریب ناآشنا" بیگانه بیگانه "خارجی اجنبی" بیگلر بیگلر امیر بیگلر بیگلر "بزرگ شهر یا طایفه" بیگلربیک بیگلربیک "رییس کدخدایان" بیگم بیگم "خانم خاتون بانو" بیگودی بیگودی "نوعی وسیله استوانه‌ای کوچک از جنس فلز یا پلاستیک جهت حالت دادن موها" ت ت "چهارمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر عدد می‌باشد" تأبی تأبی "سرکشی کردن سرباز زدن" تأبی تأبی "سرکشی گردنکشی" تأبید تأبید "جاوید کردن جاودانه کردن" تأتی تأتی "آماده شدن حاصل گشتن کار دست دادن فراهم آمدن" تأتی تأتی "رفق و نرمی کردن" تأثر تأثر "اندوهگین شدن" تأثر تأثر "اثر پذیرفتن" تأثل تأثل "محکم و استوار شدن" تأثل تأثل "بزرگ شدن" تأثم تأثم "باز ایستادن از گناه توبه کردن" تأثیر تأثیر "اثر کردن" تأثیر تأثیر "نفوذ کردن ج تَأثیرات" تأثیل تأثیل "با اصل و استوار کردن" تأثیم تأثیم "کسی را به گناه نسبت دادن" تأجیل تأجیل "مهلت دادن" تأحد تأحد "یگانه شدن یکی شدن" تأخر تأخر "پس ماندن عقب افتادن" تأخی تأخی "برادری کردن دو گروه با هم" تأخیر تأخیر "دیر کردن" تأخیر تأخیر "دیر آمدن" تأخیر تأخیر دیرکرد تأدب تأدب "فرهنگ آموختن" تأدب تأدب "باادب شدن" تأدیب تأدیب "تربیت کردن" تأدیب تأدیب "تنبیه کردن" تأدیه تأدیه "گزاردن پرداختن" تأدیه تأدیه پرداخت تأذن تأذن "آگاهانیدن آگاه کردن" تأذی تأذی "آزرده شدن آزار دیدن" تأزش تأزش "تاختن یورش" تأسف تأسف "دریغ خوردن اندوه خوردن" تأسی تأسی "پیروی کردن اقتدا کردن" تأسیس تأسیس "بنیاد نهادن" تأسیس تأسیس بنیانگذاری تأصل تأصل "با اصل گردیدن ثابت و راسخ شدن" تألف تألف "دوست شدن الفت یافتن دمساز شدن" تألم تألم "اندوهگین شدن دردمندی نمودن" تأله تأله پرستیدن تأله تأله "خدا شدن الاهیت را به خود بستن" تأله تأله خداپرستی تأله تأله پارسایی تألیف تألیف "فراهم آوردن گرد آوردن" تألیف تألیف "نوشتن کتاب" "تألیف کردن" تألیف_کردن "نوشتن کتاب" تأمر تأمر "فرمان راندن" تأمل تأمل "نیک نگریستن اندیشه کردن" "تأمل کردن" تأمل_کردن "درنگ کردن" تأمیر تأمیر "به امارت گماردن امیر کردن" تأمیل تأمیل "امیدوار ساختن آرزومند کردن" تأمین تأمین "ایمن کردن آرام دادن" تأمین تأمین "حفظ کردن" تأمینات تأمینات "جِ تأمین شعبه‌ای در اداره شهربانی در گذشته که امروزه به نام آگاهی معروف است" تأنس تأنس "انس گرفتن خوی گرفتن" تأنق تأنق "دقت زیاد در کاری" تأنق تأنق "از روی حکمت کاری را انجام دادن" تأنی تأنی "درنگ کردن" تأنی تأنی "سستی کردن تأخیر کردن" تأنیث تأنیث "علامت مؤنث به کلمه عربی ملحق کردن" تأنیث تأنیث "مؤنث خواندن" تأنیث تأنیث مادگی تأنیس تأنیس "دمساز کردن انس دادن" تأهب تأهب "آماده شدن تهیه دیدن" تأهل تأهل "زن گرفتن ازدواج" تأهیل تأهیل "ارزانی داشتن سزاوار شمردن سزاوار کردن" تأویل تأویل بازگردانیدن تأویل تأویل "تفسیر کردن بیان کردن" تأویل تأویل "شرح و بیان کلمه یا کلام به طوری که غیر از ظاهر آن باشد تعبیر ج تأویلات" تأکد تأکد "استوار شدن محکم شدن" تأکید تأکید "استوار کردن" تأکید تأکید "عهد یا کلام خود را محکم کردن" تأیید تأیید "نیرو دادن کمک کردن توفیق دادن" تأیید تأیید توفیق تأیید تأیید "درست دانستن یا مناسب تشخیص دادن سخن یا عملی" تأییدیه تأییدیه "نوشته‌ای که در آن درستی مطلبی یا صلاحیت کسی در موردی تأیید شده باشد" تئاتر تئاتر "تیاتر تآتر" تئاتر تئاتر "اجرای زنده نمایشنامه" تئاتر تئاتر "ساختمان یا تالاری که در آن نمایش اجرا شود نمایش سرا" تئوری تئوری "علم نظری فرضیه" تئوری تئوری "مجموعه معلومات که بعضی امور و حوادث را تشریح می‌کند نظریه" تئوریسین تئوریسین "کسی که درباره مسائل اجتماعی یا سیاسی یا علمی نظریه‌های جدید ارائه دهد نظریه پرداز" تئوریک تئوریک "مربوط به نظریه غیرتجربی نظری" تئوکراسی تئوکراسی "دولتی که از اختلاط قدرت‌های دینی و سیاسی به وجود آید؛ حکومت دینی ؛ مانند حکومت امویان و عباسیان" تا تا "تار مو" تا تا "تار سیم" "تا شدن" تا_شدن "دولا شدن" "تا شدن" تا_شدن "چین برداشتن" "تا کردن" تا_کردن "رفتار کردن" تاب تاب "طنابی که دو سر آن را به درخت یا امثال آن ببندند و در میان آن بنشینند و در هوا به عقب و جلو روند" "تاب آوردن" تاب_آوردن "تحمل کردن طاقت آوردن" "تاب بازی" تاب_بازی "بازی و تفریح کردن با تاب" "تاب برداشتن" تاب_برداشتن "پیچیدن چوب یا تخته تر پس از خشک شدن ؛ چشم کج شدن چشم" "تاب خوردن" تاب_خوردن "در تاب نشستن و در هوا به جلو و عقب رفتن" "تاب خوردن" تاب_خوردن "پیچ و خم پیدا کردن" "تاب خورده" تاب_خورده "پیچیده تابیده شده" "تاب دادن" تاب_دادن "تافتن پیچ دادن خماندن" "تاب دادن" تاب_دادن "زلف و ریسمان و امثال آن را پیچ و خم دادن" "تاب دادن" تاب_دادن "چیزی را در ظرفی فلزی در حرارت آتش بدون آب و روغن سرخ و برشته کردن" "تاب دادن" تاب_دادن "پرتو افکندن روشن ساختن" "تاب داده" تاب_داده "پیچیده به هم بافته" "تاب داشتن" تاب_داشتن "طاقت داشتن تحمل داشتن" "تاب داشتن" تاب_داشتن "در رنج بودن درد داشتن" "تاب و توان" تاب_و_توان "قدرت نیروی مقاومت" "تاب و توش" تاب_و_توش "تاب و توان" "تاب و توش" تاب_و_توش "وسایل زندگی اسباب معیشت" تاباق تاباق "چوب دستی را گویند و آن چوب گنده‌ای است که بیشتر قلندران بر دست گیرند" تابان تابان "روشن درخشان" تاباندن تاباندن "روشن ساختن برافروختن" تاباندن تاباندن "تاب دادن پیچ و خم دادن" تاباندن تاباندن "گرم کردن تافتن" تاباندن تاباندن "اعراض کردن" تابانیدن تابانیدن "نک تاباندن" تاباک تاباک "تاپاک تپاک تپ" تاباک تاباک "تپیدن و اضطراب و بی قراری" تاباک تاباک "تب داشتن" تابخانه تابخانه "خانه‌ای که دیوارهای آن آینه کاری شده باشد" تابخانه تابخانه "حمام گرمابه" تابخانه تابخانه "خانه زمستانی که با بخاری و یا تنور گرم شود" تابخانه تابخانه شبستان تابدار تابدار "تاب خورده پیچ خورده" تابدار تابدار "روشن درخشان" تابدان تابدان "گلخن حمام" تابدان تابدان "کوره آهنگری و مسگری" تابدان تابدان "پنجره یا دریچه‌ای که برای استفاده از روشنایی آفتاب در دیوار تعبیه کنند" تابزن تابزن "تاب زننده سیخ کباب" تابستان تابستان "دومین فصل سال فصل گرما صیف" تابش تابش "روشنی فروغ درخشش" تابع تابع "پس رو پیرو" تابع تابع "فرمان بردار مطیع" تابع تابع "در ریاضی هرگاه میان دو تغییرپذیر چنان بستگی وجود داشته باشد ک ه تغییر یکی در دیگری تغییری پدید آورد؛ نخستین را متغیر اصلی و دومی را متغیر تابع یا تابع گویند ؛ مهمل لفظ مهملی است که بعد از یک لفظ موضوع می‌آید و اغلب حروف آن با حروف متبوعش یکی است مثل چراغ مراغ کتاب متاب دهاتی مهاتی" "تابع شدن" تابع_شدن "پیرو شدن" "تابع شدن" تابع_شدن "بنده و فرمانبردار گشتن" تابعه تابعه "به باور قدما جن یا پری که همزاد انسان باشد" تابعی تابعی "منسوب به تابع آن که اصحاب رسول را دیده" تابعیت تابعیت "پیروی کردن اطاعت کردن" تابعیت تابعیت "از افراد یک کشور و دولت بودن" تابعین تابعین "جِ تابع" تابعین تابعین تابعان تابعین تابعین "آنان که اصحاب رسول را دیده باشند" تابل تابل "چیزهایی که برای خوشبو کردن غذا به کار برند ج توابل" تابلو تابلو "صفحه نقاشی" تابلو تابلو "تخته‌ای سیاه یا سبز در کلاس درس" تابلو تابلو "صفحه‌ای از جنس فلز پلاستیک که نام یا مشخصات محلی روی آن قید شده باشد" تابلو تابلو "بسیار متمایز و مشخص" تابن تابن "کاه دهنده" تابناک تابناک "روشن درخشان تابدار" تابنده تابنده "تابان درخشان" تابنده تابنده "گرما دهنده" تابنده تابنده "پیچان در تب و تاب" تابنده تابنده "ریسنده ریسمان باف" تابندگی تابندگی "تشعشع پرتو افشانی" تابه تابه تاوه تابه تابه "ظرف فلزی پهن که برای پختن گوشت ماهی کوکو و غیره به کار می‌رود" تابه تابه "آلتی است که در آن دانه گندم و حبوب دیگر را بریان کنند" تابه تابه "خشت پخته آجر بزرگ" تابه تابه "شیشه تابدان تابه تا" تابه تابه "لنگه به لنگه آن چه که یک شکل نباشد" تابه تابه "لوچ چپ تابدار" تابو تابو "تحریم اجتماعی یک عمل یا یک کلمه به طور رسمی" تابو تابو "شخص چیزی یا جایی که برای افراد یک قبیله تحریم شود" تابو تابو "هر چیز نذری یا مقدسی که نزدیک شدن و دست زدن به آن ممنوع باشد" تابوت تابوت "صندوق فلزی یا چوبی که مرده را در آن گذارند" تابوغ تابوغ "سلام خاص که مغولان سلاطین و خوانین را می‌دادند بدین طریق که با سر برهنه یک گوش را به دست گرفته کرنش می‌کردند" تابوک تابوک "بالاخانه کوچک غرفه" تابی تابی "کسی را به پدری گرفتن" تابیدن تابیدن درخشیدن تابیدن تابیدن "گرم شدن" تابین تابین "زیردست سربازی که درجه ندارد" تاتا تاتا "گرفتگی زبان لُکنت" تاتار تاتار "نامی که در گذشته به مغول اطلاق می‌شد" تاتلی تاتلی "سفره خوان" تاتو تاتو "اسب کوتوله پُر یال و دُم بریده" تاتوره تاتوره "گیاهی از تیره بادنجان با برگ‌های درشت و بدبو و گل‌های شیپوری قرمز یا سفید" تاتول تاتول "کسی که دهانش کج شده باشد" تاتول تاتول "گیج بیهوش خل ابله" تاتی تاتی "راه رفتن به شیوه کودکان" تاج تاج "کلاه جواهرنشان که پادشاهان بر سر گذارند افسر" تاج تاج "هر چیز مانند تاج" تاج تاج "کلاه ترک ترک درویشان کلاه قاب دوزی شده صوفیان" تاج تاج "قسمت آشکار و مریی دندان که از لثه خارج و از مینا پوشیده‌است" "تاج الملوک" تاج_الملوک "گیاهی است پایا از تیره آلاله‌ها و به ارتفاع یک متر که به طور خودرو در نقاط مرطوب و کوهستانی می‌روید گل‌هایش نسبتاً درشت و زیبا و به رنگ‌های آبی و ارغوانی و سفید دیده می‌شود از برگ‌های تازه و ریشه این گیاه در تداوی استفاده می‌کنند و انواع مختلف دارد" "تاج خروس" تاج_خروس "گیاهی یک ساله با گل‌های سرخ که بلندی آن به یک متر می‌رسد و ا نواع مختلف دارد" "تاج و تخت" تاج_و_تخت "افسر و سریر" "تاج و تخت" تاج_و_تخت "پادشاهی سلطنت" "تاج گذاری" تاج_گذاری "آیین بر سر نهادن تاج و بر تخت نشستن پادشاهی نو" تاجدار تاجدار "دارنده تاج نگاه دارنده افسر" تاجدار تاجدار "پادشاه سلطان" تاجدار تاجدار "بزرگ سرور" تاجر تاجر "بازرگان سوداگر ج تجار" تاجور تاجور "دارای تاج" تاجور تاجور "پادشاه سلطان" تاجیک تاجیک "غیرترک و عرب آن که به زبان فارسی تکلم کند" تاجیک تاجیک "سکنه کنونی کشور تاجیکستان" تازبازی تازبازی "بچه بازی غلامبارگی" تازنده تازنده "دونده تندرو" تازنده تازنده دواننده تازنگ تازنگ "ستونی از گچ و سنگ که زیر سقف خانه می‌زنند" تازه تازه "نو جدید" تازه تازه "مجازاً خرم شاداب" تازه تازه بدیع تازه تازه "اخیر اخیراً ؛ به دوران رسیده کنایه از کسی که تازه به مقامی رسیده و خود را گم کرده ندید بدید نوکیسه" "تازه بهار" تازه_بهار "گل نوشکفته" "تازه بهار" تازه_بهار نوبهار "تازه بهار" تازه_بهار "زمین آرایش یافته از بهار مجدد" "تازه خط" تازه_خط "پسری که تازه پشت لبش مو روییده" "تازه عروس" تازه_عروس "زنی که به تازگی ازدواج کرده‌است نوعروس" "تازه نفس" تازه_نفس "کسی که تازه به کاری پرداخته و هنوز خسته نشده‌است" "تازه وارد" تازه_وارد "غریب ناشناس" "تازه کردن" تازه_کردن "زنده کردن" "تازه کردن" تازه_کردن "بارونق کردن تعمیر کردن" تازگی تازگی "تازه بودن نو" تازگی تازگی "خرمی طراوت" تازگی تازگی "جدیداً اخیراً" "تازگی کردن" تازگی_کردن "گشاده رویی کردن" "تازگی کردن" تازگی_کردن "گرم پرسیدن خوش آمد گفتن" تازی تازی "سگ شکاری" تازیانه تازیانه "شلاق تسمه چرمی که با آن چهارپایان را هنگام تاختن بزنند" تازیدن تازیدن "تاختن دویدن" تازیدن تازیدن "حمله کردن" تازیدن تازیدن دوانیدن تازیک تازیک "تازی عرب" تاس تاس "اضطراب بی تابی" تاس تاس اندوه "تاس بین" تاس_بین دعانویس تاسانیدن تاسانیدن "خفه کردن بی تابی کردن" تاسع تاسع نهم تاسه تاسه "نفس زدن پیاپی انسان و حیوان از کثرت گرما یا تلاش" تاسوعا تاسوعا "روز نهم ماه محرم" تاسیدن تاسیدن "اندوهناک شدن" تاسیدن تاسیدن "بی قرار شدن" تاسیدن تاسیدن "ویار کردن" تاش تاش "کک و مک" تاش تاش "ماه گرفتگی" تاشک تاشک "چابک چالاک" تاشک تاشک "ماست چکیده" تاشکل تاشکل "نک زگیل" تاغ تاغ "تخم مرغ" تافتان تافتان "تافتون نوعی نان نسبتاً نازک و پهن که بر دیواره تنور پخته می‌شود" تافتن تافتن "برافروختن روشن شدن" تافتن تافتن "گرم گردیدن" تافته تافته "نوعی پارچه ابریشمی" تافشک تافشک موریانه تاق تاق "نک تاغ" تاقدیس تاقدیس طاقدیس تاقدیس تاقدیس "مانند تاق به شکل تاق" تاقدیس تاقدیس "در دانش زمین شناسی به چین خوردگی‌های تاق مانند زمین گفته می‌شود" تاقدیس تاقدیس "تخت تاقدیس نام تخت خسروپرویز که از عجایب زمان وی شمرده می‌شد" تال تال "طبق فلزی" تالاب تالاب "آبگیر استخر برکه" تالار تالار "اتاق بزرگ سالن" تالاسمی تالاسمی "بیماری خونی ارثی خطرناکی که باعث ناهنجاری‌هایی در هموگولوبین گلبول قرمز می‌شود و در نتیجه عامل کم خونی می‌گردد" تالاموس تالاموس "هر یک از دو توده خاکستری که در طرفین بطن سوم مغز قرار دارد و بخشی از دیواره جانبی حفره بطن سوم را تشکیل می‌دهد نَهَنج" تالان تالان "واحد وزنی در یونان قدیم" تالانک تالانک شَلیل تالی تالی "از پی رونده" تالی تالی "دنبال دوّم" تالیه تالیه "مؤنث تالی ج توالی" تام تام "تمام کامل" "تام الاختیار" تام_الاختیار "آن که اختیار کامل در امری دارد" تامر تامر خرمافروش تان تان "تار؛ مق بود رشته‌ای چند که جولاهگان از پهنای کار زیاد آورند و آن را نبافند" تانستن تانستن توانستن تانسوخ تانسوخ "تنسوخ تنسخ تانکسوق تنکسوق تنسق چیز نفیس تحفه نایاب که به عنوان هدیه برای بزرگان برند" تانژانت تانژانت "خطی است که فقط در یک نقطه به منحنی برخورد می‌کند" تانک تانک "منبع بزرگ معمولاً استوانه‌ای جهت ذخیره مایعاتی مانند آب نفت و" تانک تانک "از وسایط نقلیه جنگی زنجیردار که بدنه آن زره پوش و مجهز به توپ و مسلسل است" تانکر تانکر "نوعی خودرو باری که بر روی شاسی آن مخزنی فولادی برای حمل مایعات نصب شده باشد باری مخزنی" تانگو تانگو "نامی از رقص‌های آرام دونفره" تاه تاه "زنگی که بر روی شمشیر و امثال آن نشیند" تاهو تاهو "شراب عرق" تاو تاو "تاب روشنایی" تاو تاو "حرارت گرمی" تاو تاو "تاب توان" تاواتاو تاواتاو "قدرت توانایی" تاوان تاوان "غرامت جریمه" تاوان تاوان "عوض بدل" "تاوان دادن" تاوان_دادن "جریمه دادن" "تاوان دادن" تاوان_دادن "عوض دادن" تاوستن تاوستن توانستن تاول تاول "برآمدگی و تورم پوست بر اثر سوختگی یا ساییدگی" تاویدن تاویدن "تاب آوردن تحمل کردن" تاپ تاپ "عالی برتر" "تاپ تاپ" تاپ_تاپ "صدای زدن کف دست به متکا یا بالشت یا بر پشت کسی و مانند آن" "تاپ تاپ عباسی" تاپ_تاپ_عباسی "نوعی بازی است که کودکان می‌کنند" تاپال تاپال "سرگین گاو تپاله" تاپال تاپال "تنه درخت" تاپو تاپو "خمره سفالی بزرگ که در آن آرد و گندم ذخیره کنند" تاچه تاچه "یک لنگه از خورجین جوال کیسه‌ای بزرگ که بر پشت چهارپایان برای حمل بار قرار دهند" تاژ تاژ "خیمه سراپرده" تاژ تاژ "لطیف نازک" تاژک تاژک "رشته دراز و باریک که در برخی جانوران تک سلولی و نیز بعضی باکتری‌ها وجود دارد و جانور با تکان دادن آن حرکت می‌کند" تاک تاک "درخت انگور" تاکتیک تاکتیک "به کار انداختن قوای مختلف نظامی در جنگ شیوه‌های عملی اجرای یک برنامه سیاسی که ممکن است در ظاهر با اصل طرح هماهنگ نباشد" تاکس تاکس "نرخ قیمت ثابت هر چیز" تاکسی تاکسی "اتومبیل کرایه‌ای که مسافران را در داخل شهر از نقطه‌ای به نقطه دیگر برد ؛ متر دستگاهی که در تاکسی نصب می‌شود برای نشان دادن مقدار مسافت پیموده شده تا براساس آن نرخ کرایه مسافر تعیین شود ؛ تلفنی نوعی تاکسی که به وسیله تلفن آن را فرامی خوانند آژانس ؛ سرویس نوعی تاکسی که در مسیر ویژه‌ای رفت و آمد می‌کند" تای تای طاقه تایب تایب "توبه کار نادم" تایر تایر "طایر لاستیک رویی چرخ وسایل نقلیه" تایق تایق "آرزومند شایق" "تایم اوت" تایم_اوت "توقف بازی یا مسابقه برای مدتی کوتاه با اعلام داور و درخواست مربی به منظور تذکر نکات فنی به بازیکنان درنگ" تایمر تایمر "سوییچ ساعتی نوعی ابزار که به وسیله آن می‌توان دستگاهی را در فاصله زمانی معینی روشن یا خاموش کرد" تایه تایه "متکبر لاف زن" تایه تایه "سرگشته حیران" تایه تایه "هلاک شونده" تایپ تایپ "ماشین تحریر" تایپ تایپ "نوشتن به وسیله ماشین تحریر یا کامپیوتر" تایچ تایچ "تاجدار تاجور" تایچه تایچه "نک تاچه" تاییدن تاییدن "تأمل کردن" تب تب "بالا بودن دمای بدن در اثر بیماری" تب تب "مجازاً هیجان شور و حال" "تب بر" تب_بر "چیزی که تب را قطع کند" "تب خال" تب_خال "تاولی که بر اثر تب در کنار لب و دهان بوجود می‌آید" "تب لرزه" تب_لرزه "نک مالاریا" "تب و تاب" تب_و_تاب "سوز و گداز هیجان" "تب یازه" تب_یازه "تب لرزه تب و لرز" تباب تباب "زیانکار شدن خسران یافتن" تباب تباب "هلاک شدن" تباب تباب زیانکاری تباب تباب هلاکت تبادر تبادر "پیشی گرفتن" تبادر تبادر شتافتن تبادر تبادر "بدون اندیشیدن معنی را از لفظ فهمیدن" تبادل تبادل "معاوضه عوض و بدل کردن" تبار تبار "هلاک هلاکت" تبارک تبارک "فال نیک گرفتن به چیزی" تبارک تبارک "بابرکت شدن" تبارک تبارک "خجسته گردیدن ؛ الله پاک و منزه‌است خداوند ؛ و تعالی بزرگ و بلندمرتبه‌است خداوند" تباسیدن تباسیدن "بی خود گشتن از شدت گرما بی هوش شدن" تباشیر تباشیر "ماده‌ای سفید رنگ که از درون نی هندی گیرند در گذشته در طب به کار می‌رفت" تباشیر تباشیر "اول صبح اول هر چیزی" تباشیر تباشیر "خبر خوش مژده" تباعت تباعت "پیروی کردن" تباعد تباعد "از یکدیگر دوری کردن" تبانی تبانی "با یکدیگر هم دست شدن برای انجام کاری" تباه تباه "فاسد ضایع" "تباه ساختن" تباه_ساختن "تباه کردن" تباهانیدن تباهانیدن "پوسیده کردن" تباهانیدن تباهانیدن "ویران کردن" تباهانیدن تباهانیدن "فاسد ساختن" تباهچه تباهچه "گوشت پخته نرم و نازک" تباهکار تباهکار "فاسد گناهکار" تباهی تباهی فساد تباهی تباهی نابودی تباکی تباکی "گریه دروغی" تبایع تبایع "با هم داد و ستد کردن" تبایع تبایع "بیعت کردن" تباین تباین "جدا شدن از یکدیگر" تباین تباین "اختلاف داشتن تفاوت" تبتل تبتل "از دنیا بریدن و به خدا پیوستن" تبتیل تبتیل "بریدن از دنیا" تبجیل تبجیل "بزرگ داشتن احترام کردن" تبحج تبحج "فخر کردن مباهات" تبحج تبحج "شادی کردن" تبحر تبحر "بسیار دانا بودن در علمی مهارت بسیار داشتن" تبختر تبختر "خرامیدن نازیدن" تبخیر تبخیر "بخار کردن" تبخیر تبخیر "بخور دادن" تبدد تبدد "متفرق شدن پریشان گشتن" تبدل تبدل "دگرگون شدن بدل شدن" تبدیل تبدیل "دیگرگون کردن بدل کردن" تبدیل تبدیل "دگرگون سازی ج تبدیلات" تبذل تبذل "بخشیدن اعطا کردن" تبذل تبذل "خوشرویی کردن" تبذل تبذل "خوش رویی گشاده رویی" تبذیر تبذیر "پراکندن زیاد خرج کردن" تبر تبر "ابزاری فولادی که با آن هیزم چوب و مانند آن را خرد می‌کنند" تبرء تبرء "بیزار شدن" تبرء تبرء بیزاری تبرئه تبرئه "پاک کردن" تبرئه تبرئه "رفع اتهام کردن" تبرا تبرا "دوری کردن بیزاری جستن" تثریب تثریب "نکوهیدن سرزنش کردن" تثقل تثقل "گران شدن" تثقیب تثقیب "سوراخ کردن" تثقیف تثقیف "راست کردن بار آوردن" تثقیل تثقیل "سنگین کردن گرانبار کردن" تثلیث تثلیث "سه بخش کردن" تثلیث تثلیث "در مسیحیت به اقنوم سه گانه پدر _پسر _روح_القدوس قائل بودن" تثمیر تثمیر "به ثمر رسانیدن سود دادن" تثمین تثمین "بها کردن قیمت کردن" تثمین تثمین "هشت سو کردن هشت گوش ساختن" تثنی تثنی "خمیدن دوتا شدن" تثنیه تثنیه "دو تا کردن" تثنیه تثنیه "علامت تثنیه ان یا ین را به کلمه عربی الحاق کردن" تجا تجا "تند و تیز" تجادل تجادل "با هم ستیزیدن جدال کردن" تجاذب تجاذب "کشیده شدن از دو سر" تجار تجار "جِ تاجر؛ بازرگانان" تجارب تجارب "جِ تجربه ؛ آزمایش‌ها آزمون‌ها" تجارت تجارت "بازرگانی کردن دادوستد سوداگری" تجارتخانه تجارتخانه "جایی که در آن به کارهای بازرگانی بپردازند و درآمد حاصل کنند" تجارتی تجارتی "منسوب به تجارت مربوط به امور بازرگانی" تجاره تجاره "کره اسبی که هنوز بر آن زین نگذاشته باشند" تجاسر تجاسر "دلیری کردن گستاخی کردن سرکشی کردن" تجافی تجافی "بر جای قرار نگرفتن" تجافی تجافی "دوری کردن" تجالد تجالد "جنگ کردن" تجانب تجانب "دوری جستن دور شدن" تجانس تجانس "از یک جنس بودن هم جنس بودن" تجاهر تجاهر "آشکار کردن" تجاهر تجاهر "ظاهر شدن" تجاهل تجاهل "خود را به نادانی زدن" تجاوب تجاوب "جواب گفتن" تجاور تجاور "همسایه و مجاور بودن" تجاوز تجاوز "درگذاشتن فراگذاشتن" تجبر تجبر "خود را بزرگ نشان دادن" تجبر تجبر "سرکشی گردنکشی" تجبر تجبر زورگویی تجبیر تجبیر "هر چیز شکسته را بستن" تجبیر تجبیر "شکسته بندی" تجدد تجدد "نو شدن تازه شدن" تجدد تجدد "گرایش به نو شدن و نوخواهی" تجدید تجدید "نو کردن از سر گرفتن" تجدید تجدید "نوسازی از سرگیری ؛ خاطره به یاد آوردن آن ؛ فراش دوباره زن گرفتن ؛ نظر بررسی مجدد ؛ ِ قوا سر و سامان دادن تجهیزات و افراد" تجدیدی تجدیدی "منسوب به تجدید" تجدیدی تجدیدی "شاگردی که از عهده امتحان چنان که باید برنیامده و باید دوباره امتحان دهد" تجذیر تجذیر "از ریشه کندن بریدن" تجذیر تجذیر "عددی را در خود ضرب کردن" تجر تجر "کاخ زمستانی" تجربت تجربت "نک تجربه" تجربه تجربه "آزمودن آزمایش کردن" تجربه تجربه "آزمایش ج تجارب" تجرد تجرد "ج تجردات" تجرد تجرد "زن نداشتن" تجرد تجرد پیراستن تجرد تجرد "برهنه گردیدن" تحدث تحدث "سخن گفتن حدیث کردن" تحدر تحدر "فرو ریختن فرو دویدن" تحدر تحدر "سرازیر شدن به نشیب آمدن" تحدر تحدر "فروریزی ؛ ج تحدرات" تحدی تحدی "برابری کردن در کاری" تحدی تحدی "نبرد جستن به نبرد خواندن" تحدی تحدی "فزونی جستن" تحدی تحدی "قصد کردن چیزی را" تحدی تحدی "پیش خواندن" تحدیث تحدیث "سخن گفتن حدیث کردن" تحدید تحدید "برای چیزی حد و مرز تعیین کردن" تحدید تحدید "تیز کردن کارد و مانند آن" تحدیق تحدیق "تیز نگریستن تند نگاه کردن چشم هشتن" تحدیق تحدیق "گرد کسی بر آمدن" تحذق تحذق "خود را حاذق و زیرک وانمودن بدون آنکه باشند" تحذیر تحذیر ترسانیدن تحذیر تحذیر "پرهیز دادن" تحرج تحرج "گناهکار شدن" تحرج تحرج "پرهیز کردن از گناه" تحرج تحرج "توبه کردن" تحرج تحرج "برآمدن از تنگی" تحرر تحرر "آزاد گردیدن" تحرز تحرز "خود را نگه داشتن" تحرز تحرز "خودداری کردن" تحرس تحرس "در پناه شدن" تحرس تحرس "پاس داشتن" تحرس تحرس پاسداری تحرص تحرص "منتظر فرصت بودن" تحرض تحرض "برانگیخته شدن" تحرق تحرق "سوخته شدن سوختن" تحرم تحرم "حرمت داشتن" تحرمز تحرمز "حرام زادگی کردن" تحرمز تحرمز "ذکی گردیدن باهوش کردن" تحرک تحرک جنبیدن تحرک تحرک جنبش تحری تحری جستن تحری تحری "حقیقت را جستجو کردن" تحری تحری "درنگ کردن" تحری تحری "تأمل کردن" تحری تحری "پیدا کردن قبله" تحریر تحریر نوشتن تحریر تحریر "آزاد کردن بنده" تحریر تحریر "خالص کردن" تحریر تحریر "کشش صدا هنگام آواز" تحریریه تحریریه "مؤنث تحریری ؛ هیئت هیئت نویسندگان یک روزنامه یک مجله و مانند آن" تحریز تحریز "در نگهداری چیزی مبالغه کردن" تحریز تحریز "پناه دادن" تحریز تحریز "محکم کردن" تخلیه تخلیه "تهی کردن خالی کردن" تخلیه تخلیه "خارج کردن چیزی یا کسی از جایی" تخم تخم نطفه تخم تخم "بیضه ماکیان و غیر آن" تخم تخم "اصل نسب نژاد" تخم تخم "بذر گیاه ؛ ِ چیزی را ملخ خوردن کنایه از نایاب بودن" "تخم جن" تخم_جن "کودک ناآرام" "تخم جن" تخم_جن "بچه زبر و زرنگ" "تخم جن" تخم_جن "لفظ محبت آمیز میان دوستان نزدیک" "تخم لق شکستن" تخم_لق_شکستن "فرصت دادن رو دادن خشت کج نهادن" "تخم مرغ" تخم_مرغ "بیضه مرغ تخم ماکیان" تخمار تخمار "تیری که به جای پیکان گرهی داشته باشد" تخماق تخماق "قطعه چوب سنگین دسته دار که با آن کلوخ یا چیز دیگر را می‌کوبند" تخماق تخماق "افزار چوبی که بر سر میخ زنند تا میخ در زمین خوب فرو رود و استوار باشد" تخمدان تخمدان "عضوی در پستانداران که نطفه در آن منعقد می‌شود" تخمدان تخمدان "قسمت اصلی گل که در آن یک یا چند تخمک وجود دارد" تخمه تخمه سوءهاضمه تخمک تخمک "یاخته جنسی و تولید مثل در زن" تخمی تخمی "ویژگی حیوانی که از نژاد بهتر است و برای تولید مثل از آن استفاده می‌شود" تخمی تخمی "ویژگی گیاهی مناسب برای گرفتن تخم به منظور استفاده در کاشت بعدی" تخمی تخمی "به درد نخور ساختگی بی فایده" تخمیر تخمیر "سرشتن مایه زدن" تخمیر تخمیر "رسیدن شراب" تخمیر تخمیر "ترشیده شدن" تخمیس تخمیس "پنج قسمت کردن پنج تایی کردن" تخمیس تخمیس "شعر مخمس سرودن" تخمین تخمین "با حدس و گمان اندازه چیزی را معین کردن" تخنیق تخنیق "خفه کردن" تخنیق تخنیق "در علم عروض حذف کردن م از اول مفاعیلن" تخوم تخوم "حد فاصل میان دو زمین" تخویف تخویف ترسانیدن تخیر تخیر "برگزیدن انتخاب کردن" تخیل تخیل "خیال کردن پنداشتن" تخییر تخییر "برتری دادن" تخییر تخییر "حق انتخاب دادن" تخییل تخییل "به خیال افکندن" تدابیر تدابیر "جِ تدبر" تدابیر تدابیر اندیشه‌ها تدابیر تدابیر "پایان بینی‌ها" تداخل تداخل "درهم شدن" تداخل تداخل "درهم خوردن" تدارک تدارک "فراهم کردن" تدارک تدارک "تلافی کردن" تداعی تداعی "یکدیگر را خواندن" تداعی تداعی "با هم دعوا کردن" "تداعی معانی" تداعی_معانی "از یک معنی پی به معنی دیگر بردن" تدافع تدافع "دفاع کردن" تدافع تدافع "یکدیگر را پس زدن" تداول تداول "دست به دست شدن رایج شدن" تداوی تداوی "درمان کردن معالجه کردن" تدبر تدبر "اندیشه کردن" تدبیر تدبیر "به پایان کاری اندیشیدن" تدبیر تدبیر اندیشیدن تدبیر تدبیر "مشورت کردن" تدبیر تدبیر "پایان بینی" تدبیر تدبیر "شور مشورت" تدثر تدثر "خود را در جامه پیچیدن" تدخین تدخین "دود کردن کشیدن سیگار و مانند آن" تدرب تدرب "بار آمدن خو گرفتن" تدرب تدرب آمیختن تدرج تدرج "اندک اندک و آهسته آهسته پیش رفتن" تدریب تدریب "بار آوردن خو گرفتن" تدریب تدریب "آموزانیدن آموختن" تدریج تدریج "درجه به درجه پیش رفتن" تدریج تدریج "آهسته آهسته کاری را انجام دادن" تدریس تدریس "درس دادن" تدفق تدفق "جهیدن آب روان گشتن آب با سرعت و فشار" تدفین تدفین "به خاک سپردن دفن کردن" تدقیق تدقیق "دقت کردن دقیق شدن در کاری" تدلی تدلی "بسیار نزدیک شدن" تدلی تدلی "فروتنی کردن" تدلیس تدلیس "فریب دادن" تدلیس تدلیس "پنهان کردن عیب کسی" تدمیر تدمیر "هلاک کردن" تدنی تدنی "نزدیک آمدن" تدنی تدنی "پایین آمدن پست شدن" تدنیس تدنیس "شوخگین کردن به چرک آلودن ریمناک کردن" تدنیس تدنیس "شوخگینی چرکینی ؛ ج تدنیسات" تدهین تدهین "چرب کردن روغن مالی کردن" تدویر تدویر "گرد کردن درست کردن" تدوین تدوین "فراهم آوردن" تدوین تدوین "تألیف کردن" تدوین تدوین گردآوری تدوین تدوین تألیف تدین تدین "دین داشتن" تذبذب تذبذب "دو دل شدن مردد بودن" تذرو تذرو قرقاول تذلل تذلل "خواری نمودن فروتنی کردن" تذلیل تذلیل "خوار کردن" تذنیب تذنیب "دنباله دار کردن" تذهیب تذهیب "زر گرفتن زراندود کردن" تذکار تذکار "ذکر کردن به یاد آوردن" تذکر تذکر "به یاد آمدن" تذکر تذکر "پند گرفتن" تذکر تذکر "یادآور شدن" تذکره تذکره "آنچه موجب یادآوری شود" تذکره تذکره گذرنامه تذکره تذکره "کتابی که در آن زندگی نامه شعرا دانشمندان و نوشته شده باشد" تذکیر تذکیر "کلمه‌ای را مذکر ساختن ؛ ج تذکیرات" تذییل تذییل "ا دامن دار کردن" تذییل تذییل "مطلبی را در پایین صفحه کتاب نوشتن" تر تر "نیکو زیبا" تر تر "آلوده ناپاک مانند تر دامن" "تر زدن" تر_زدن "اسهالی بودن مزاج" "تر زدن" تر_زدن "مجازاً کاری را بد و ناشیانه انجام دادن" "تر و چسبان" تر_و_چسبان "سریع بی درنگ" ترا ترا "دیوار بلند و محکم" تراب تراب "چکه ترشح" ترابیدن ترابیدن "نک تراویدن" تراجع تراجع بازگشتن تراجع تراجع "در کاری به یکدیگر مراجعه کردن" تراجم تراجم "به هم دشنام دادن" تراجم تراجم "به یکدیگر سنگ انداختن" تراخم تراخم "از بیماری‌های چشم و آن متورم شدن پرده چشم و بروز جوش‌هایی در داخل پلک است" تراخی تراخی "درنگ کردن" تراخی تراخی درنگ ترادف ترادف "پشت سر هم قرار گرفتن پیاپی شدن" تراز تراز "پارچه ابریشمی" "تراز کردن" تراز_کردن "تعیین کردن پستی و بلندی سطح چیزی و برطرف کردن آن" ترازنامه ترازنامه "بیلان ؛ نوشته‌ای که در آن میزان درآمد دارایی بدهی و بستانکاری یک مؤسسه در یک دوره معین در آن ثبت شده باشد" ترازو ترازو "ابزاری برای وزن کردن اجسام" ترازو ترازو "نام هفتمین برج از دوازده برج منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود مهر ماه در این برج دیده می‌شود" تراس تراس "ج تُرُس زمین سخت و محکم" تراست تراست "اتحادیه‌ای مرکب از چند مؤسسه صنعتی یا مالی برای در دست گرفتن قیمت‌ها و کاستن از میزان رقابت‌ها" تراسخ تراسخ "انتقال یافتن نفس انسانی به جسم معدنی" تراشه تراشه "تراشیده شده براده" تراشه تراشه قاچ تراشه تراشه "قطعه کوچکی از سیلیس با مدارهای الکتریکی مجتمع که در ساخت رایانه‌ها به کار رود" تراشیدن تراشیدن "ستردن موی به وسیله تیغ از بدن" تراشیدن تراشیدن "سابیدن چوب یا فلز به وسیله سوهان یا رنده" تراشیده تراشیده "هرچیزی که آن را تراش داده باشند مانند چوب تخته و غیره" تراضی تراضی "از هم خشنود شدن" ترافع ترافع "با هم به پیش قاضی رفتن" ترافق ترافق "با هم دوست شدن" ترافیک ترافیک "رفت و آمد وسایل نقلیه در خیابان شدآمد" ترافیک ترافیک "راه بندان" ترام ترام "خانه‌های ریز روی عکس شیشه و غیره" تراموای تراموای "نوعی وسیله نقلیه عمومی که روی خط‌های آهن در سطح شهر با نیروی برق حرکت می‌کند قطار خیابانی" ترانزیت ترانزیت "عبور کالا از کشوری به کشور دیگر بدون پرداخت گمرگ" ترانزیت ترانزیت "بخشی از جابه جایی مسافر و کالا بین مبدأ و مقصد که مستلزم عبور از کشور ثالث باشد گذری" ترانزیستور ترانزیستور "دستگاهی برای توسعه دادن نوسانات الکتریکی به وسیله عمل شارژ الکترونیکی در جسم نیم هادی کریستالین" ترانسفر ترانسفر "انتقال دادن بردن جابه جا کردن" ترانسفورماتور ترانسفورماتور "دستگاهی ک ه برای افزودن یا کاستن الکتریسته به کار رود مبدل" ترانه ترانه "تصنیف ؛ قطعه‌ای کوتاه برای خوانده شدن همراه با سازهای موسیقی" ترانه ترانه دوبیتی ترانه ترانه "تر و تازه" ترانه ترانه زیباروی "ترانه زدن" ترانه_زدن "آواز خواندن" تراورس تراورس "تخته‌های چوبی ضخیم که در زیر ریل‌های راه آهن به طور عرضی قرار می‌دهند ریل بند" تراوش تراوش "ترشح چکه" تراویح تراویح "جِ ترویحه" تراویح تراویح "نشست‌ها نشستن‌ها" تراویح تراویح "چهار رکعت نماز شب" تراویدن تراویدن "تراوش کردن و چکیدن آب و مانند آن" تراژدی تراژدی "نمایش نامه غم انگیز" تراژدی تراژدی "فاجعه مصیبت" تراک تراک "صدای شکستن یا شکافتن چیزی" تراکتور تراکتور "نوعی ماشین جهت کارهای کشاورزی" تراکم تراکم "انباشته شدن انبوه شدن" ترایب ترایب "جِ تریبه" ترب ترب "مکر حیله زرق تزویر" ترب ترب "گزاف گزافه" ترب ترب "زبان آوری چرب زبانی" ترب ترب "حرکت از روی ناز یا قهر" تربانتین تربانتین "صمغ حاصل از اقسام درختان کاج که از آن اسانس تربانتین و کولوفان استخراج می‌کنند که در طب به کار روند؛ سقز جوهر سقز راطینا راتینه راتینج نیز گویند" تربت تربت خاک تربت تربت "گور قبر" تربسه تربسه "نک قوس قزح" تربص تربص "چشم داشتن انتظار کشیدن" تربچه تربچه "گونه‌ای ترب است کوچکتر از ترب که ریشه آن قرمز است" تربی تربی "پرورش دادن" تربیت تربیت پروردن تربیت تربیت "ادب و اخلاق را به کسی آموختن ؛ بدنی سازمانی که برنامه ریزی و اجرای امور ورزشی را بر عهده دارد ؛ معلم مرکزی که دانشجویان را برای تدریس در مدارس یا دانشگاه‌ها آموزش می‌دهد دانش سرا" تربیع تربیع "چهار بخش کردن" تربیع تربیع "در علم نجوم روشن بودن یک چهارم سطح ماه در شب‌های هفتم و بیست و یکم هر ماه قمری" "ترت و مرت" ترت_و_مرت تارومار "ترت و مرت" ترت_و_مرت "پراکنده پریشان" "ترت و مرت" ترت_و_مرت "تاخت وتاراج" ترتب ترتب "پشت سر هم قرار گرفتن" ترتب ترتب "در جای خود واقع شدن" ترتوف ترتوف "سیب زمینی ترشی" ترتیب ترتیب "سامان دادن نظم دادن" ترتیل ترتیل "حُسن کلام" ترتیل ترتیل "قرآن را با قرائت درست و آهنگ نیک تلاوت کردن" ترجح ترجح "چربیدن فزونی جستن" ترجمان ترجمان "مترجم گزارنده" ترجمان ترجمان "بازگو کننده بیان کننده" ترجمه ترجمه "روایت کردن مطلبی از زبانی به زبان دیگر ذکر کردن سیرت و اخلاق و نسب کسی" ترجمه ترجمه گزارش ترجی ترجی "امید داشتن" ترجیح ترجیح "برتری داشتن" ترجیع ترجیع برگردانیدن ترجیع ترجیع "آواز را در گلو گردانیدن" "ترجیع بند" ترجیع_بند "شعری دارای چند بند با یک وزن واحد که هر بند با قافیه تازه شروع شود و یک بیت در میان بندها عیناً تکرار شود" ترح ترح "اندوه حزن" ترحال ترحال "کوچیدن بار بستن" ترحل ترحل "کوچ کردن" ترحم ترحم "مهربانی کردن رحم کردن" "ترحم فرستادن" ترحم_فرستادن "طلب آمرزش کردن" ترقی ترقی "بالا رفتن" ترقی ترقی "به درجات عالی رسیدن" ترقیح ترقیح "اصلاح کردن نیکو گردانیدن" ترقیع ترقیع "پاره دوختن پنبه کردن" ترقیع ترقیع "قطعات چهارگوش رنگارنگ را کنار هم قرار دادن و دوختن" ترقیم ترقیم "نوشتن خط نوشتن" ترلک ترلک "ترلیک قبای پیش باز آستین کوتاه" ترم ترم "هر یک از تقسیمات یک دوره تحصیلی که زمان آن مشخص باشد" ترمز ترمز "وسیله‌ای در اتومبیل و ماشین‌های مشابه که با فشار دادن آن حرکت اتومبیل یا ماشین کند و یا متوقف می‌شود ؛ دستی ترمزی است که علاوه بر ترمز پایی در اتومبیل تعبیه شده که به وسیله دستگیره‌ای آن را می‌کشند" ترمزاج ترمزاج "خوش مزاج" ترمزاج ترمزاج "سالم تندرست" ترمه ترمه "نوعی پارچه گرانبها که از الیاف بسیار لطیف بافته شود" ترمودینامیک ترمودینامیک "شاخه‌ای از فیزیک که به بررسی رابطه گرما و صورت‌های دیگر انرژی می‌پردازد" ترموستات ترموستات "دریچه‌ای اتوماتیکی که نسبت به حرارت حساس است این دریچه از مخزن سربسته‌ای تشکیل شده که در اطراف مخزن فنری قرار گرفته‌است که در گرما به علت انبساط مایع مخزن منبسط و در اثر سرما به دلیل منقبض شدن مایع بسته می‌شود" ترمومتر ترمومتر "دماسنج گرماسنج" ترمیم ترمیم "مرمت کردن باسازی" ترمینال ترمینال "مکانی که مبدأ حرکت و مقصد وسایط نقلیه عمومی است پایانه" ترمینال ترمینال "دستگاهی که به وسیله آن اطلاعات به یک سیستم مخابراتی یا الکترونیکی وارد و خارج می‌شود" ترن ترن "قطار راه آهن" ترنا ترنا "شال کمر یا هر پارچه‌ای که آن را مانند گیسو بافته شلاق مانندی درست کنند و در بازی ترنابازی بازنده را با آن بزنند" ترناس ترناس "نک ترنگ" ترنانه ترنانه "هر چیز که آن را با نان بخورند مانند ماست شیر" ترنج ترنج "نقشی است در میانه قالی یا قالیچه که آمیزه‌ای است از گل و برگ و شاخه‌های اسلیمی" ترنجبین ترنجبین "شیرابه‌های برگ و ساقه‌های گیاه خارشتر که ملین بوده و جوشانده آن برای سرفه و درد سینه مفید است" ترنجیدن ترنجیدن "سخت درهم کشیده شدن" ترنجیدن ترنجیدن "پُرچین و شکن شدن" ترنجیده ترنجیده "سخت درهم کشیده شده" ترنم ترنم "سراییدن آواز خواندن" ترنگ ترنگ "صدای زه کمان هنگام انداختن تیر صدای برخورد گُرز و شمشیر و سپر" ترنگ ترنگ "آواز تار و تنبور" ترنگاترنگ ترنگاترنگ "صدای چله کمان" ترنگاترنگ ترنگاترنگ "آوای تارهای ساز" تره تره "گیاهی است دوساله بدون ساقه با برگ‌های دراز که جزء سبزی‌های خوردنی است" "تره بار" تره_بار "انواع سبزی‌های خوردنی و میوه" "تره تیزک" تره_تیزک "گیاهی است یک ساله با برگ‌های بیضی شکل جزء سبزی‌های خوردنی است که مزه‌ای تند و تیز دارد" ترهات ترهات "جِ ترهه ؛ بیهوده‌ها سخنان بیهوده" ترهب ترهب "پارسا شدن راهب شدن" ترهب ترهب پرستش ترهه ترهه تره ترهه ترهه "بیهوده یاوه" ترهه ترهه "سخن بیهوده ج ترهات" ترهیب ترهیب ترسانیدن ترهیب ترهیب "بدحال شدن" تروح تروح "آسایش جستن" تروح تروح "باد زدن" ترور ترور "هراس هراس افکندن ایجاد وحشت کردن" ترور ترور "کشتن ناگهانی یک فرد بدون آن که فرد مورد نظر فرصتی برای دفاع یا مقابله داشته باشد ؛ شخصیت با دروغ و جوسازی شخصیت اجتماعی کسی را زیر سوال بردن و وجهه اجتماعی او را مخدوش کردن" تروریست تروریست "آن که اقدام به سوء قصد یا کشتن کسی می‌کند" تروریسم تروریسم "به کارگیری ترور به عنوان شیوه عمل برای دست یافتن به هدف که معمولاً دلایل سیاسی و عقیدتی دارد" ترومبون ترومبون "یکی از سازهای بادی مسی که صدای آن شبیه ترمپت ولی قوی تر و بهتر از آن است و غالباً نواهای باشکوه و پرصدا را اجرا می‌کند" ترومپت ترومپت "یکی از سازهای بادی شبیه سرنا و شیپور" ترونده ترونده "نوباوه میوه نورس" تروی تروی "اندیشه کردن تأمل کردن در امری" ترویج ترویج "رواج دادن" ترویح ترویح "به کسی راحتی دادن" ترویح ترویح "باد زدن" ترویه ترویه "سیراب کردن آب برای سفر برداشتن" ترپک ترپک "قره قورت کشک سیاه" ترک ترک "هر صدا و آوازی که از شکستن و ترکیدن چیزی آید" "ترک جوش" ترک_جوش "آبگوشتی که گوشت آن نیم پخته باشد گوشت نیم پخته" "ترک خوردن" ترک_خوردن "شکاف برداشتن" "ترک کردن" ترک_کردن "واگذاشتن رها کردن" ترکان ترکان "ملکه شهربانو" ترکان ترکان "لقب زنان ارجمند بی بی بیگم" ترکانیدن ترکانیدن ترکاندن ترکانیدن ترکانیدن "ترک دادن شکاف دادن" ترکانیدن ترکانیدن "منفجر کردن" ترکب ترکب "استوار شدن برهم نشستن سواری" ترکتاز ترکتاز حمله ترکتاز ترکتاز جولان ترکتازی ترکتازی "تاخت آوردن" ترکتازی ترکتازی غارتگری ترکش ترکش "تیردان جعبه یا کیسه‌ای که در آن تیرهای کمان را جا می‌دادند و به پهلو می‌آویختند" ترکش ترکش "هر تکه‌ای از نارنجک خمپاره یا بمب که در اثر انفجار از آن جدا شده باشد" "ترکش گر" ترکش_گر "سازنده ترکش" "ترکمون زدن" ترکمون_زدن "کاری را به ناشیانه ترین شکل انجام دادن گند زدن تِر زدن" ترکه ترکه "میراث مالی که از مرده به جا مانده باشد" ترکی ترکی "ترک بودن" ترکی ترکی "کنایه از سفید و زیبا بودن" ترکیب ترکیب "بر هم نشاندن چیزی بر چیزی" ترکیب ترکیب "آمیخته کردن" ترکیب ترکیب "آمیزش اختلاط" ترکیب ترکیب "در شیمی تبدیل چند جسم به جسم سنگین تر" ترکیب ترکیب "در علم دستور تحلیل عبارت‌ها و جمله‌ها از لحاظ روابط کلمات طبق قواعد نحو مق تجزیه" "ترکیب بند" ترکیب_بند "شعری است دارای چند بند در یک بحر که هر بند دارای قافیه‌ای جداگانه باشد و در آخر هر بند یک بیت آورده می‌شود که برخلاف ترجیع بند تکراری نیست" ترکیدن ترکیدن "شکافته شدن" ترکیدن ترکیدن "منفجر شدن" ترکیده ترکیده "شکافته شده" ترکیده ترکیده "منفجر شده" "ترگل ور گل" ترگل_ور_گل "سرزنده شاداب با طراوت زیبا آراسته" ترگون ترگون "تسمه رکاب" تریاق تریاق "پادزهر پازهر" تریان تریان "طبق چوبین" تریان تریان "طبقی که از شاخ بید بافند" تریاک تریاک پادزهر تریاک تریاک "شیره‌ای است که از تیغ زدن غوزه گیاه خشخاش به دست می‌آید" تریبه تریبه "استخوان سینه جناغ ؛ ج ترایب" تریت تریت "ترید ریز کردن نان در دوغ شیر آب گوشت و مانند آن" تریج تریج "لبه پایین جامه و قبا تریز تیریز" تریشه تریشه "تراشه ؛ هر چیز خرده ریز مانند خرده کاغذ چوب و" تریشین تریشین "یکی از کرم‌های طفیلی از خانواده نماتودها که در انسان مرض تریشینوز را به وجود می‌آورد این جانور کرم کوچک نخی شکل و باریکی است که حداکثر طولش در حدود میلیمتر است" تریل تریل "نوعی موتور سیکلت پر قدرت با چرخ‌های بزرگ و لاستیک آجدار جهت مسابقه و رانندگی در مسیرهای ناهموار و گل آلود" تریلوژی تریلوژی "اثری دارای سه بخش مستقل ولی مضمونی واحد و ارتباطی نزدیک به هم سه بخشی" تریلی تریلی تریلر تریلی تریلی "کامیونی با کفه بارگیر طویل و مجزا که به پشت آن بسته می‌شود جهت حمل بارهای حجیم و سنگین" تریلی تریلی "وسیله باربری چرخ داری که آن را به پشت ماشین یا تراکتور می‌بندند و می‌کشند" تریلیون تریلیون "عددی معادل یک میلیارد میلیارد" ترینه ترینه "نک ترخوانه" تریو تریو "پارچه و جامه سفید باریک" تریوه تریوه "راه ناهموار و پست و بلند" تریکو تریکو "نوعی پارچه که از نخ‌های معمولاً پشمی یا الیاف مصنوعی بافته می‌شود و به صورت کشباف است" تز تز "تاس کچل" تزاجر تزاجر "همدیگر را از انجام کاری نهی کردن" تزاحم تزاحم "گرد آمدن مردم در یک جا" تزاحم تزاحم "به یکدیگر زحمت دادن" تزار تزار "عنوان پادشاهان گذشته روسیه ؛ قیصر" تزاوج تزاوج "با هم جفت و قرین شدن" تزاوج تزاوج زناشویی تزاید تزاید "زیاد شدن افزون گشتن" تزجیه تزجیه "روزگار گذرانیدن" تزریق تزریق "وارد کردن داروهای مایع به وسیله سرنگ در بدن" تزریقی تزریقی "معتاد؛ کسی که مواد مخدر را به وسیله سرنگ داخل رگ خود می‌کند" تزلزل تزلزل "جنبیدن لرزیدن" تزمل تزمل "در جامه پیچیده شدن" تزمیل تزمیل "به جامه پیچیدن" تزهد تزهد "زهد ورزیدن پارسا شدن" تزهید تزهید "زاهد کردن پارسا خواندن" تزوج تزوج "نک تزاوج" تزود تزود "توشه ساختن توشه برگرفتن" تزویج تزویج "همسر گرفتن جفت گرفتن" تزویر تزویر "مکر کردن فریب دادن" تزکیه تزکیه "پاکیزه گردانیدن" تزین تزین "آراسته شدن زینت یافتن" تزیید تزیید "زیاد کردن افزودن" تزییف تزییف "ناخالص کردن مسکوک" تزییف تزییف "کوچک کردن" تزییف تزییف "مردود گردانیدن" تزیین تزیین "زینت دادن زیور کردن" تس تس "تپانچه سیلی" تسابق تسابق "پیشی گرفتن بر یکدیگر" تسارع تسارع "شتافتن سرعت گرفتن" تسافل تسافل "فرود آمدن" تساقط تساقط "سقوط کردن فروافتادن" تسالم تسالم "صلح کردن با هم سازش کردن" تسامح تسامح "آسان گرفتن مدارا کردن" تسامع تسامع "از همدیگر خبر شنیدن" تساهل تساهل "سهل گرفتن بر یکدیگر" تساوی تساوی "برابر شدن با هم" تسایر تسایر "روان کردن" تسبب تسبب "سبب شدن" تسبب تسبب "سبب جستن راه جستن" تسبب تسبب "زحمت کشیدن" تسبیت تسبیت "سبب ساختن" تسبیح تسبیح "خدا را به پاکی یاد کردن" تسبیح تسبیح "سبحان الله گفتن" تسبیح تسبیح "در فارسی دانه‌های به رشته کشیده شده‌ای که هنگام ذکر و دعا در دست گیرند" "تسبیح گفتن" تسبیح_گفتن "نیایش خدای را کردن" تسبیحات تسبیحات "جِ تسبیح ؛ اربعه عبارت سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و اللهاکبر که در رکعت‌های سوم و چهارم نماز معمولاً سه مرتبه قبل از رکوع خوانده می‌شود" تسبیع تسبیع "به هفت بخش در آوردن چیزی را بر هفت رکن تقسیم کردن هفت جزء کردن چیزی را" تسبیغ تسبیغ "نوعی از تصرفات و زحافات است در عروض و آن افزودن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد چنان که در فاعلاتن فاعلاتان می‌شود" تسبیل تسبیل "چیزی را در راه خدا به رایگان بخشیدن" تست تست برشته تستر تستر "پوشیده گشتن" تسترغیده تسترغیده "درهم فشرده ترنجیده" تستیر تستیر "پوشانیدن در پرده داشتن" تسجیع تسجیع "با سجع سخن گفتن" تسجیل تسجیل "ثابت و استوار کردن" تسجیل تسجیل "مهر کردن قباله" تسحب تسحب "ناز کردن دلبری کردن" تسخر تسخر "رام شدن" تسخر تسخر "بی مزد کار کردن" تسخط تسخط "خشم گرفتن ناخشنود گشتن" تسخیر تسخیر "رام کردن مغلوب کردن کار بی مزد کردن" تسخین تسخین "گرم کردن بر گرمی چیزی افزودن" تسخین تسخین "گرمی خوردن داروی گرم خوردن ؛ مق تبرید" تسدید تسدید "استوار کردن" تسدیس تسدیس "شش گوشه ساختن چیزی" تسدیس تسدیس "فاصله میان دو ستاره که به اندازه بُرج باشد" تسدیس تسدیس "قرار گرفتن ماه در نقطه‌ای که فاصله آن تا خورشید درجه باشد" تسریح تسریح "رها ساختن گسیل کردن" تسریح تسریح "طلاق دادن زن" تسریح تسریح "گشودن و شانه زدن موی" تسریع تسریع "شتاب آوردن" تسطیح تسطیح "هموار کردن پهن کردن" تسطیر تسطیر "خط کشی کردن" تسطیر تسطیر "سطربندی کردن" تسع تسع "عدد نُه" تسعون تسعون "عدد نود" تسعیر تسعیر "نرخ گذاشتن برای چیزی بها تعیین کردن" تسعیر تسعیر "تبدیل ارز" تسعین تسعین نود تسفسط تسفسط "سفسطه کردن استدلال باطل کردن" تسفطط تسفطط "احمق شدن" تسفطط تسفطط "هذیان گفتن" تسفطط تسفطط "انکار حقایق کردن سوفسطایی کردن" تسفل تسفل "فرود آمدن" تسفل تسفل "پست شدن" تسقیه تسقیه "آب دادن سیراب کردن" تسلسل تسلسل "پیوسته شدن پشت سر هم بودن" تسلط تسلط "چیره شدن غلبه یافتن" تسلی تسلی "از اندوه رها شدن" تسلیت تسلیت "دلخوشی دادن رهایی بخشیدن از اندوه" تسلیح تسلیح "سلاح پوشانیدن سلاح دادن" تسلیط تسلیط "گماشتن چیره دست کردن مسلط ساختن" تسلیم تسلیم "گردن نهادن" تسلیم تسلیم "سلام گفتن" تسلیم تسلیم "پذیرفتن شکست و متوقف کردن جنگ" تسلیم تسلیم "حالت اطاعت و فرمانبرداری" تسلیم تسلیم "مطیع فرمانبردار" تسمه تسمه "بند چرمی که بدان چیزی را بندند ؛ از گُرده کسی کشیدن الف کارهای پرمشقت به کسی تحمیل کردن" تسمه تسمه "کسی را مرعوب کردن" تسمیط تسمیط "مسمط ساختن شعر" تسمیط تسمیط "آویختن چیزی" تسمین تسمین "فربه ساختن" تسمین تسمین "روغن دار کردن" تسمیه تسمیه "نام نهادن نامیدن" تسنن تسنن "پیرو سنت بودن" تسنن تسنن "عقیده کسانی که پس از پیامبر ابوبکر را خلیفه می‌دانند" تسنیم تسنیم "پُر کردن ظرف" تسنیم تسنیم "نام چشمه‌ای در بهشت" تسهیل تسهیل "آسان کردن" تسهیم تسهیم "سهم بندی کردن" تسهیم تسهیم "پارچه را نقش دار ساختن" تسو تسو "وزنی است برابر وزن چهار جو" تسو تسو "یک بخش از بخش شبانه روز که یک ساعت باشد" تسو تسو "یک بخش کوچک از هر چیزی" تسوق تسوق "بازاریابی کردن بازارگرمی" تسویت تسویت "برابر کردن" تسوید تسوید "سیاه کردن" تسویف تسویف "تأخیر کردن درنگ کردن" تسویف تسویف "کار را به فردا گذاشتن" تسویف تسویف "وعده‌های دروغ دادن" تسویل تسویل "به گمراهی افکندن آراستن چیزی برای اغوا کردن" تسویه تسویه "برابر ساختن مساوی کردن" تسکین تسکین "آرام کردن ساکن کردن" تسییر تسییر "راندن روانه کردن بیرون کردن" تش تش "تیشه درودگری" تشابه تشابه "به هم مانند بودن" تشاجر تشاجر "با هم نزاع کردن" تشارک تشارک "با هم شریک کردن" تشاعر تشاعر "تظاهر به شاعری کردن" تشاغل تشاغل "خود را مشغول ساختن خود را به کاری مشغول نشان دادن" تشاهد تشاهد "یکدیگر را دیدار کردن" تشاور تشاور "با هم مشورت کردن" تشاکل تشاکل "مانند هم شدن" تشاکی تشاکی "از یکدیگر شکایت کردن گله کردن" تشبث تشبث "چنگ زدن به چیزی چیزی را دست آویز قرار دادن" تشبه تشبه "مانند بودن شبیه بودن" تشبیب تشبیب "یاد جوانی کردن" تشبیب تشبیب "آوردن ابیاتی در ذکر عشق و جوانی یا وصف طبیعت در ابتدای قصیده" تشبیه تشبیه "چیزی را به چیز دیگر مانند کردن" تشت تشت "ظرف فلزی یا پلاستیکی بزرگ و پهن و اندکی گود که در آن لباس می‌شویند" "تشت وخایه" تشت_وخایه "نوعی بازی و آن چنان است که خایه‌ای را خالی کنند و از شبنم پر سازند و راه آن را محکم کنند و در هوای گرم در تشتی مسی گذارند و اگر هوا گرم نباشد اندکی آتش در زیر تشت افروزند چون تشت گرم شود تخم مرغ به جانب هوا پران گردد" "تشت وخایه" تشت_وخایه "کنایه از زمین و آسمان" "تشت وخایه" تشت_وخایه "نام طلسمی است ؛ علم علم نجوم" تشتت تشتت "پراکنده ساختن" تشتخانه تشتخانه "اطاقی که تشت و آفتابه در آن گذارند" تشتخانه تشتخانه "اطاق خواب" تشتخانه تشتخانه "جامه خواب از توشک و لحاف و نهالی و مانند آن" تشتخانه تشتخانه "مبرز مستراح" تشتخوان تشتخوان "تشت و سینی غذا" تشتخوان تشتخوان "خوانی که بر آن طعام چینند" تشتر تشتر تیشتر تشتر تشتر "نام ایزد موکل بر باران که با دیو خشکسالی می‌جنگد" تشتر تشتر "شِعúرای یمانی ؛ ستاره‌ای پر نور در صورت فلکی سگ بزرگ" تشتک تشتک "تشت کوچک" تشتک تشتک "قطعه کوچک و فلزی که لبه آن برگشته و دندانه دار است و به عنوان در روی شیشه محتوی نوشابه و مایعات دیگر قرار می‌گیرد" تشتیت تشتیت پراکندن تشجیع تشجیع "دلیر کردن جرأت دادن" تشحیذ تشحیذ "تیز کردن" تشخص تشخص "بزرگی یافتن برجسته شدن" تشخص تشخص شخصیت تشخص تشخص امتیاز تشخیص تشخیص "تمیز دادن و جدا کردن چیزی از چیز دیگر" تشخیص تشخیص "شناختن کسی یا چیزی" تشدد تشدد "سخت شدن سختی کردن" تشدید تشدید "سخت گرفتن" تشدید تشدید "استوار کردن" تشدید تشدید "تکرار کردن یک حرف با گذاشتن نشانه بر بالای آن" تشر تشر "کلمه‌ای که از روی خشم به کسی گفته شود عتاب پرخاش" تشرف تشرف "بزرگوار شدن بزرگی یافتن" تشریح تشریح "شرح دادن" تشریح تشریح "کار کردن بر روی کالبد مرده انسان برای شناسایی و شرح عمل اعضا کالبدشکافی" تشرید تشرید راندن تشریع تشریع "شریعت آوردن آیین نهادن" تشریف تشریف "بزرگ داشتن" تشریف تشریف "خلعت دادن" تشریفات تشریفات "آداب و رسوم خاص در پذیرایی‌های مهم و رسمی جِ تشریف" تشریق تشریق "روشن کردن" تشریق تشریق "به سوی مشرق توجه کردن" تشریق تشریق "نهادن پاره‌های گوشت در آفتاب تا خشک شود ایام سه روز پس از عید قربان که در آن در قدیم گوشت‌های قربانی را خشک می‌کردند" تشرین تشرین "نام دو ماه از ماه‌های رومی تشرین اوُل و تشرین دوم که بین ایلول و کانون اول واقع اند" تشریک تشریک "شراک بستن نعلین بستن بند نعلین" تشعب تشعب "شاخه شاخه شدن پراکنده گردیدن" تشعشع تشعشع "پرتو افکندن" تشفع تشفع "شفاعت کردن" تشفی تشفی "شفا یافتن بهبود جستن" تشفی تشفی "آرامش خاطر یافتن" تشفیع تشفیع "شفیع قرار دادن" تشقیق تشقیق "شکافتن نیک بشکافتن" تشلیخ تشلیخ "سجاده جانماز" تشمر تشمر "نک تشمیر" تشمیر تشمیر "دامن بالا زدن دامن در چیدن" تشمیر تشمیر "آماده کاری شدن" تشمیر تشمیر "به سرعت گذشتن" تشمیزج تشمیزج "دارویی که در چشم ریزند؛ چشمیزک سیاه دانه" تشمیس تشمیس "در آفتاب نهادن" تشمیم تشمیم "بو کردن بوییدن" تشنج تشنج "انقباضات پی درپی و غیرارادی ماهیچه‌ها" تشنج تشنج "در فارسی به معنای ناآرامی آشفتگی" تشنه تشنه "انسان یا حیوانی که به آب نیاز دارد" تشنه تشنه "بسیار مشتاق" تشنگی تشنگی "عطش حالت و کیفیت تشنه" تشنیع تشنیع "بد گفتن از کسی رسوا ساختن" تشهد تشهد "طلب گواهی کردن" تشهد تشهد "گفتن شهادتین" تشهد تشهد "گفتن شهادتین در نماز پس از دو سجده رکعت دوم و رکعت آخر" تشهی تشهی "میل داشتن به چیزی" تشهیر تشهیر "مشهور کردن" تشهیر تشهیر "رسوا کردن" تشوش تشوش "شوریده شدن" تشوف تشوف "خودآرایی خودنمایی" تشوق تشوق "آرزومند شدن" تشوه تشوه "از شکل افتادن خود را ناشناس کردن" تشوید تشوید "برآمدن آفتاب" تشویر تشویر "اشاره کردن" تشویر تشویر "شرمنده ساختن" تشویر تشویر اضطراب تشویش تشویش "شوریده کردن اضطراب" تشویق تشویق "آرزومند کردن به شوق افکندن" تشویه تشویه "زشت کردن روی" تشک تشک "زیرانداز بستر رختخواب" تشکر تشکر "شکر کردن سپاسگزاری" تشکل تشکل "صورت پذیرفتن شکل گرفتن" تشکچه تشکچه "زیرانداز کوچک معمولاً چهارگوش از یک ماده نرم و دارای پوشش که بر روی آن می‌نشینند" تشکک تشکک "به شک افتادن گمان کردن" تشکی تشکی "شکایت کردن گله کردن" تشکیل تشکیل "شکل دادن به چیزی سازمان دادن" تشکیلات تشکیلات "جِ تشکیل سازمان‌های مختلف ادارات و مؤسسات" تشکیک تشکیک "در شک انداختن شک آوردن" تشی تشی "خارپشت تیرانداز" تشیخ تشیخ "شیخ شدن پیر گردیدن" تشیع تشیع "پیروی کردن" تشیع تشیع "مذهب شیعه داشتن" تشیید تشیید "استوار کردن" تشیید تشیید "بلند کردن برافراشتن" تشییع تشییع "بدرقه رفتن" تشییع تشییع "جنازه را تا محل دفن همراهی کردن" تصابی تصابی "عشق بازی هوس رانی" تصابی تصابی "کارهای کودکانه کردن" تصاحب تصاحب "در تصرف خود آوردن صاحب شدن" تصادف تصادف "برخورد کردن" تصادف تصادف "پیش آمدن رخ دادن" تصادق تصادق "درست شدن" تصادق تصادق "راست آمدن" تصادم تصادم "به هم کوفتن سخت به هم خوردن دو چیز" تصاریف تصاریف "جِ تصریف ؛ پیشامدها حوادث زمانه" تصاعد تصاعد "صعود کردن بالا رفتن" تصافح تصافح "دست دادن دست هم رابه هنگام دیدار فشردن" تصافی تصافی "با هم دوستی خالصانه کردن" تصالح تصالح "با هم آشتی کردن" تصامم تصامم "خود را به کری زدن تظاهر به ناشنوایی کردن" تصانیف تصانیف "جِ تصنیف" تصاول تصاول "بر یکدیگر جستن و یورش بردن" تصاویر تصاویر "جِ تصویر" تصاویر تصاویر صورت‌ها تصاویر تصاویر "پرده‌های نقاشی" تصبر تصبر "صبر کردن شکیبایی کردن" تصحیح تصحیح "درست کردن صحیح کردن غلط‌های نوشته‌ای" تصحیح تصحیح "غلط گیری" تصحیف تصحیف "خطا خواندن" تصحیف تصحیف "تغییر دادن واژه با کاستن یا افزودن نقطه‌های آن" تصدر تصدر "بالا نشستن در صدر مجلس جای گرفتن" تصدق تصدق "صدقه دادن" تصدق تصدق "صدقه بلاگردان" تصدی تصدی "عهده دار کاری شدن مسؤلیت کاری را پذیرفتن" تصدیر تصدیر "آغاز کردن" تصدیر تصدیر "در صدر مجلس نشاندن" تصدیر تصدیر "در آغاز کتاب یا نامه مطلبی را نوشتن" تصدیع تصدیع "دردسر دادن باعث زحمت شدن" تصدیق تصدیق "باور کردن به راست و درست بودن مطلبی گواهی دادن" تصرف تصرف "به دست آوردن مالک شدن" تصرم تصرم "چابکی کردن" تصرم تصرم "بریده شدن" تصرم تصرم "پایداری و بردباری کردن" تصریح تصریح "روشن گفتن آشکار ساختن" تصریف تصریف برگردانیدن تصریف تصریف "مشتق ساختن واژه‌ای از ریشه یا مصدر" تصعد تصعد "بالا رفتن" تصعید تصعید "بالا رفتن صعود کردن" تصغیر تصغیر "کوچک کردن" تصغیر تصغیر "کوچک کردن معنی واژه‌ای به وسیله ادات تصغیر مانند چه ک" تصفح تصفح "چیزی را به دقت نگریستن" تصفح تصفح "کتابی را صفحه به صفحه و به دقت مطالعه کردن" تصفیق تصفیق "دست زدن" تصفیه تصفیه "پاک کردن صاف کردن" تصفیه تصفیه پالایش تصلب تصلب "سخت شدن" تصلف تصلف "لاف زدن تملّق گفتن" تصمیم تصمیم "اراده کردن آهنگ انجام کاری کردن" تصنع تصنع "حالتی را به طور ساختگی به خود گرفتن ظاهرسازی" تصنعی تصنعی "ساختگی مصنوعی" تصنیع تصنیع "ساختن مهیا کردن" تصنیف تصنیف "دسته دسته کردن" تصنیف تصنیف "نوشتن کتاب یا رساله" تصنیف تصنیف "نوعی شعر که با آهنگ خوانده شود ج تصانیف" تصوب تصوب "فرو شدن فرود آمدن" تصور تصور "پنداشتن صورت کسی یا چیزی را به ذهن آوردن" تصوف تصوف "صوفی شدن به عرفان پرداختن" تصون تصون "خودداری نمودن از عیب" تصویب تصویب "راست و درست دانستن" تصویب تصویب "رای موافق دادن مجلس یا هیأت وزیران به لایحه‌ای" تصویر تصویر "صورت کسی یا چیزی را کشیدن" تصویر تصویر "تصویرگری صورت سازی ج تصاویر" تصویر تصویر "صورتی که بر کاغذ دیوار و غیره کشند" تصویر تصویر "شرح دادن شرح و بیان ؛ سه بعدی تصویری که عمق و حجم را نشان می‌دهد" تصویربرداری تصویربرداری "تهیه تصاویر به وسیله فیلمبرداری عکاسی یا نقاشی" تصویرگری تصویرگری "تهیه تصاویر از عکس نقاشی و همانند آن" تصویرگری تصویرگری تصویرسازی تضاحک تضاحک "با هم خندیدن" تضاد تضاد "ضد یکدیگر بودن" تضاد تضاد ناسازگاری تضارب تضارب "یکدیگر را زدن زد و خورد کردن" تضاریس تضاریس "جِ تضریس چیزهای دندانه دار" تضاعف تضاعف "دو چندان شدن" تعداد تعداد "شماره کردن" تعدد تعدد "زیاد شدن عدد" تعدی تعدی "تجاوز کردن" تعدید تعدید "شماره کردن" تعدیل تعدیل "راست کردن معتدل کردن" تعدیل تعدیل "تقسیم کردن از روی عدالت" تعدیل تعدیل "راست کار خواندن پارسا داشتن" تعدیل تعدیل "کم کردن" تعدیه تعدیه "کسی را از کاری منصرف کردن" تعدیه تعدیه "فعل لازم را متعدی کردن" تعدیه تعدیه گذرانیدن تعذر تعذر "دشوار شدن" تعذر تعذر "عذر آوردن امتناع ورزیدن" تعذیب تعذیب "عذاب کردن" تعذیر تعذیر "عذر آوردن" تعرب تعرب "عرب شدن" تعرض تعرض "به کاری پرداختن" تعرض تعرض "دست درازی کردن" تعرف تعرف "آشنا شدن شناخته گردیدن" تعرف تعرف "شناختن پژوهیدن" تعرفه تعرفه "معرفی کردن شناساندن" تعرفه تعرفه "فهرست قیمت کالاها" تعرفه تعرفه "صورت مالیات و عوارضی که به اجناس تعلق گیرد" تعرق تعرق "عرق کردن" تعریب تعریب "به عربی ترجمه کردن" تعریب تعریب "واژه‌ای غیر عربی را به شکل عربی درآوردن" تعریض تعریض "به کنایه سخن گفتن" تعریض تعریض "عریض کردن" تعریف تعریف "معرفی کردن" تعریف تعریف "حقیقت چیزی را بیان کردن" تعریف تعریف "ستایش کردن تمجید کردن" تعریف تعریف "بازگو کردن نقل کردن" تعریف تعریف "معرفه بودن" تعریق تعریق "شراب را با کمی آب مخلوط کردن" تعریق تعریق "عرق کردن" تعریک تعریک "گوشمالی دادن" تعزی تعزی "شکیب ورزیدن شکیبایی کردن" تعزیت تعزیت "تسلیت دادن دلجویی کردن" تعزیر تعزیر "گوشمالی دادن ادب کردن" تعزیرات تعزیرات "جِ تعزیر نهادی که در آن جا میزان مجازات افراد خاطی تعیین و اجرا می‌شود" تعزیز تعزیز "ارجمند گردانیدن عزیز کردن" تعزیه تعزیه "عزاداری کردن" "تعزیه خوان" تعزیه_خوان "کسی که در تعزیه وظیفه‌ای را ایفا کند و اشعار مخصوص را خواند" "تعزیه گردان" تعزیه_گردان "کارگردان تعزیه مدیر تعزیه" "تعزیه گردان" تعزیه_گردان "گرداننده امری چرخاننده دستگاهی" تعسر تعسر "دشوار شدن سخت شدن" تعسف تعسف "بی راهه رفتن بدون تأمل به کاری پرداخت ن" تعسیر تعسیر "دشوار ساختن" تعشق تعشق "عاشقی کردن" تعصب تعصب "از چیزی سخت جانبداری کردن" تعصب تعصب "حمیت عصبیت" تعصب تعصب "سخت گیری" تعطف تعطف "مهر ورزیدن" تعطف تعطف "به سویی خم شدن" تعطف تعطف "ردا به خود پیچیدن" تعطل تعطل "بی کار شدن بی کار ماندن" تعطیر تعطیر "خوشبو گردانیدن عطر زدن" تعطیل تعطیل "دست از کار کشیدن" تعطیل تعطیل بیکاری تعظیم تعظیم "بزرگ داشتن احترام کردن" تعظیم تعظیم بزرگداشت تعفف تعفف "پارسایی کردن" تعفن تعفن "گندیدن بد بو گشتن" تعفیر تعفیر "به خاک مالیدن خاک آلود کردن" تعقب تعقب "تتبع کردن" تعقب تعقب "مؤاخذه کردن" تعقل تعقل "اندیشه کردن" تعقل تعقل خردمندی تعقیب تعقیب "دنبال کردن از پی چیزی رفتن" تعقیب تعقیب "دعایی که بعد از نماز خوانند" تعقیب تعقیب "پی گرد پی گیری یا جست و جوی کسی به وسیله نیروی انتظامی یا مقامات قضایی" تعقید تعقید "گره زدن بسته کردن" تعقید تعقید "شعر یا سخن پیچیده گفتن" تعقیم تعقیم "عقیم کردن نازا ساختن" تعلق تعلق "دلبستگی داشتن" تعلق تعلق "آویخته شدن" تعلل تعلل "درنگ کردن" تعلل تعلل "بهانه آوردن" تعلم تعلم "آموختن دانش آموختن" تعلیف تعلیف "علف به چهارپایان دادن" تعلیق تعلیق "آویزان کردن" تعلیق تعلیق "چیزی در زیر کتاب یا نوشته‌ای نوشتن" تعلیق تعلیق "نام یکی از خطوط اسلامی منشعب از نسخ با شیوه ایرانی" تعلیق تعلیق "آویزان بودن آویختگی" تعلیق تعلیق "انجام نشدن کاری یا بلاتکلیف ماندن امری بدون مشخص بودن زمان قطعی انجام یافتن آن" "تعلیق زدن" تعلیق_زدن "ثبت کردن یادداشت کردن" تعلیقه تعلیقه "شرحی که در حاشیه کتاب یا رساله نوشته شود ج تعالیق" تعلیل تعلیل "علت آوردن" تعلیم تعلیم "یاد دادن" تعلیمی تعلیمی "تسمه‌ای که به لگام اسب بندند" تعلیمی تعلیمی "عصای سبکی که به دست گیرند" تعمد تعمد "از روی عمد کاری را انجام دادن" تعمداً تعمداً "آگاهانه دانسته" تعمق تعمق "ژرف اندیشیدن" تعمل تعمل "خود را به زحمت انداختن برای انجام کاری" تعمم تعمم "دستار بستن عمامه بستن" تعمم تعمم "دستاربندی عمامه بندی ؛ ج تعممات" تعمید تعمید "به عمد کاری را انجام دادن" تعمید تعمید "غسل دادن کودکان و کسانی که به دین مسیح می‌گروند" تعمیر تعمیر "آباد کردن" تعمیر تعمیر "مرمت کردن خرابی" تعمیق تعمیق "ژرف اندیشی" تعمیم تعمیم "عمومیت دادن" تعمیه تعمیه "کور کردن نابینا ساختن" تعمیه تعمیه "معما گفتن" تعنت تعنت "خواری و مشقت کسی را خواستن" تعنت تعنت "عیب جویی کردن از کسی" تعنیف تعنیف "درشتی کردن" تعنیف تعنیف "سرزنش کردن" تعهد تعهد "کاری را به عهده گرفتن" تعهد تعهد "عهد بستن" تعهد تعهد غمخواری تفویت تفویت "از دست دادن" تفویض تفویض "واگذار کردن سپردن" تفک تفک "تفنگ تفنگ بادی" تفکر تفکر "اندیشه کردن" تفکر تفکر اندیشه تفکه تفکه "میوه خوردن" تفکه تفکه "شوخ بودن شوخی کردن" تفکه تفکه "لذت بردن" تفکی تفکی "سست بی دوام" تفکیر تفکیر اندیشیدن تفکیک تفکیک "از هم جدا کردن بازگشادن" تفکیک تفکیک "جدایی گشودگی" تفکیک تفکیک "گرفتن سند جداگانه برای بخشی از یک ساختمان" تفیدن تفیدن "گرم شدن داغ گشتن" تق تق "صدایی که از شکستن چیزی یا برخورد دو جسم سخت یا افتادن جسمی به وجود می‌آید ؛ و لق الف نیمه تعطیل ب زهوار دررفته فرسوده ؛ ِ چیزی درآمدن الف صدای چیزی درآمدن ب افشا شدن امری نهانی" "تق تق" تق_تق "آواز به هم خوردن کوبه در و مانند آن" تقا تقا پرهیزکاری تقابل تقابل "برابر شدن رو به روی هم واقع شدن" تقاتل تقاتل "یکدیگر را کشتن" تقادم تقادم "جمع تقدمه پیشکش هدیه" تقادیر تقادیر "جِ تقدیر" تقارب تقارب "به هم نزدیک شدن" تقارب تقارب "نام یکی از بحور شعر به معنی متقارب" تقارن تقارن "قرین شدن با یکدیگر" تقاسم تقاسم "با هم بخش کردن" تقاسم تقاسم "با هم قسم خوردن" تقاص تقاص "قصاص گرفتن از هم" تقاص تقاص "تاوان گرفتن" تقاص تقاص "معامله به مثل کردن ؛ پس دادن مجازات شدن تاوان دادن" تقاضا تقاضا "درخواست کردن" تقاضی تقاضی "نک تقاضا" تقاطر تقاطر "قطره قطره آمدن" تقاطع تقاطع "یکدیگر را قطع کردن قطع کردن دو خط یکدیگر را" تقاطع تقاطع "برخورد قطع" تقاعد تقاعد "بازایستادن از کاری" تقاعد تقاعد "بازنشسته شدن" تقاعس تقاعس "از کاری سر باز زدن" تقاعس تقاعس "عقب ماندن به تأخیر افتادن" تقاعس تقاعس "طفره رفتن" تقامر تقامر "با یکدیگر شرط بستن و قمار کردن" تقاوی تقاوی "مساعده دادن به کارگر و زارع" تقاوی تقاوی "پیش پرداخت مساعده" تقبل تقبل "پذیرفتن به عهده گرفتن" "تقبل الله" تقبل_الله "خدا بپذیرد ایزد بپذیرد" تقبیح تقبیح "زشت شمردن زشت کردن" تقبیض تقبیض "فراهم کردن به چنگ آوردن" تقبیض تقبیض "اخم کردن چهره درهم کشیدن" تقبیل تقبیل "بوسه زدن بوسیدن" تقتیر تقتیر "در دادن نَفَقه به عیال و اولاد سخت گرفتن" تقتیر تقتیر "بو بلند کردن از غذا گوشت" تقدس تقدس "پاک بودن" تقدس تقدس "پارسا بودن" تقدم تقدم "پیش افتادن جلو رفتن" تقدمه تقدمه "پیشکش کردن" تقدمه تقدمه پیشکش تقدمه تقدمه "مبلغ معینی که به عنوان مساعده و برحسب قرار معین مالک در آغاز مال به زارع می‌دهد و هنگام برداشت پس می‌گیرد" تقدیر تقدیر "اندازه گرفتن" تقدیر تقدیر "فرمان خدا سرنوشت" تقدیر تقدیر "ارج نهادن" تقدیس تقدیس "پاک خواندن پاک شمردن" تقدیم تقدیم "پیشکش کردن هدیه دادن" تقدیم تقدیم "پیش انداختن" تقرب تقرب "نزدیک شدن" تقرب تقرب "خویشاوند شدن" تقرب تقرب "نزد کسی شأن و مرتبه داشتن" تقرر تقرر "استوار گشتن" تقریب تقریب "نزدیک کردن" تقریب تقریب "چهار نعل تاختن اسب" تقریب تقریب "قربانی کردن" تقریر تقریر "برقرار کردن" تقریر تقریر "بیان کردن" تقریض تقریض "بریدن قطع کردن" تقریض تقریض "شعر گفتن" تقریض تقریض "مدح کردن" تقریض تقریض "ذم گفتن" تقریظ تقریظ ستودن تقریظ تقریظ "مطلبی را در تجمید کتاب یا نوشته‌ای نوشتن" تقریع تقریع "سرزنش کردن" تقزز تقزز "پرهیزگار شدن" تقزز تقزز "کناره کردن از گناه" تقزز تقزز "رمیده شدن طبع از چیزی" "تقس کردن" تقس_کردن "نک تَخس کردن" تقسم تقسم "پراکنده گشتن" تقسم تقسم "پراکنده کردن" تقسه تقسه "پراکنده کردن" تقسه تقسه "پراکنده گشتن" تقسیط تقسیط "قسط قسط کردن قسط بندی" تقسیم تقسیم "قسمت کردن" تقسیم تقسیم "بخش کردن عددی بر عدد دیگر" تقسیم تقسیم "توزیع کردن پخش کردن" تقشف تقشف "به کم ساختن زندگی مرتاضی را پیشه کردن" تقشف تقشف "تنگی معشیت درویشی" تقشیر تقشیر "پوست کردن پوست کندن" تقصی تقصی "به نهایت چیزی رسیدن دور شدن" تقصیر تقصیر "کوتاه کردن" تقصیر تقصیر "سستی ورزیدن کم کاری کردن" تقصیر تقصیر "گناه جرم" "تقصیر افتادن" تقصیر_افتادن "کوتاهی شدن سستی رفتن" تقضی تقضی "گذشتن سپری شدن" تقضی تقضی "نابود گردیدن" تقطر تقطر "چکیدن چکیده شدن" تقطر تقطر "به پهلو افتادن" تقطع تقطع "بریده شدن از هم بریدن" تقطیب تقطیب "رو ترش کردن گره به پیشانی زدن" تقطیر تقطیر چکانیدن تقطیر تقطیر "فرایند تبدیل گاز یا بخار به مایع" تقطیع تقطیع "پاره پاره کردن" تقطیع تقطیع "تجزیه کردن شعر به اجزا و ارکان عروضی برای معین کردن موزون یا ناموزون بود شعر" تقطیع تقطیع "کنایه از پیمودن" تقعر تقعر "گود شدن" تقعیر تقعیر "گود کردن" تقفل تقفل "بسته شدن در قفل شدن" تقلا تقلا "کوشش و تلاش کردن" تقلب تقلب "دگرگون شدن" تقلب تقلب "در کاری به سود خود و به زیان دیگری تصرف کردن" تقلد تقلد "گردن بند به گردن انداختن" تقلد تقلد پذیرفتن تلقن تلقن "فراگرفتن فهمیدن" تلقی تلقی آموختن تلقی تلقی "ملاقات کردن برخورد کردن" تلقی تلقی "فراگیری آموزشی" تلقی تلقی "دیدار برخوردن پذیرش" تلقیب تلقیب "لقب دادن" تلقیح تلقیح "بارور کردن درخت خرمای ماده به وسیله داخل کردن مایه خرمای نر به درون آن" تلقیح تلقیح "واکسن زدن" تلقین تلقین فهماندن تلقین تلقین "کسی را وادار به گفتن کلامی کردن" تلمبار تلمبار تلنبار تلمبار تلمبار "هر چیز که روی هم ریخته و انبار شده باشد" تلمبار تلمبار "جایی که در آن کرم ابریشم را پرورش دهند" تلمبه تلمبه "دستگاهی که به وسیله آن مایعات و گازها را از منبعی بیرون کشند" تلمذ تلمذ "شاگردی کردن" تلمع تلمع "روشن شدن درخشیدن" تلمق تلمق خوردن تلمیح تلمیح "نگاه تند و آنی به چیزی افکندن" تلمیح تلمیح "اشاره کردن" تلمیح تلمیح "اشاره کردن شاعر در شعر به داستان یا مثلی مشهور یا آوردن اصطلاحات علمی در شعر" تلمیذ تلمیذ "شاگرد دانش آموز ج تلامذه تلامیذ" تلنگ تلنگ "میوه‌ای است شبیه به شفتالو" "تلنگ دررفتن" تلنگ_دررفتن گوزیدن "تلنگ دررفتن" تلنگ_دررفتن "در انجام کاری ضعیف و ناتوان شدن" تلنگر تلنگر "ضربه زدن با سر انگشت به کسی یا چیزی" تلنگی تلنگی "نیازمند گدا" تله تله "دام ابزاری برای گرفتن حیوانات" "تله بست" تله_بست "چوب بست" "تله تایپ" تله_تایپ "دستگاهی است شبیه ماشین تحریر که سیم‌های برقی آن را به ماشین تحریر دیگری نظیر خود آن در نقطه دیگر وصل کنند و چون مطالبی به وسیله ماشین اول نوشته شود ماشین دومی رونوشت آن را به طور خودکار حاضر می‌کند" "تله تکس" تله_تکس "سیستمی که اطلاعات مورد نیاز روزانه را از قبیل اجناس و ساعت پرواز هواپیما و اخبار مهم سیاسی به صورت نوشته روی صفحه تلویزیون ظاهر کند پیام نما" "تله پاتی" تله_پاتی "انتقال و ارتباط فکر از راه دور دورآگاهی" تلهب تلهب "زبانه کشیدن آتش" تلهف تلهف "افسوس خوردن" تلو تلو "دنبال پس" تلو تلو "بچه شتر که دنبال مادر خود می‌رود" تلواسه تلواسه تالواسه تلواسه تلواسه "اضطراب بی قراری" تلواسه تلواسه "اندوه ملالت" تلوتلو تلوتلو "حرکت به چپ و راست مانند راه رفتن اشخاص مست" تلوث تلوث "آلوده شدن" تلون تلون "رنگ به رنگ گشتن هر لحظه به رنگی درآمدن" تلوک تلوک "نشانه هدف" تلویح تلویح "اشاره کردن با اشاره فهماندن" تلویح تلویح "سخنی را در ضمن سخن دیگر به کنایه بیان داشتن" تلویزیون تلویزیون "دستگاهی است که تصاویر اشیاء و اشخاص را از مسافت دور به وسیله امواج الکترونیکی انتقال دهد" تلویم تلویم "سرزنش کردن" تلوین تلوین "رنگ به رنگ کردن" تلوین تلوین "اسلوب سخن را تغییر دادن و متنوع ساختن" تلوین تلوین "غذاهای گوناگون حاضر کردن" تلپ تلپ تالاپ تلپ تلپ "ویژگی آن که خود را به دیگران تحمیل می‌کند ؛ شدن سربار شدن" تلکس تلکس "دستگاه ارتباطی برای ارسال و دریافت پیام که با گرفتن شماره مخاطب دستگاه تله تایپ آن به کار می‌افتد و پیام را ثبت می‌کند" تلکه تلکه "پول یا جنسی که با مکر و فریب از دیگری بگیرند" "تلکه کردن" تلکه_کردن "باج گرفتن رشوه گرفتن" تلگراف تلگراف "دستگاهی است که به وسیله آن اخبار و مطالب را از راه دور مخابره کنند" تلگرام تلگرام "مطلبی که به وسیله تلگراف مخابره و بر کاغذی نوشته شده باشد" تلی تلی "کیسه‌ای که در آن اسباب خیاطی را بگذارند" تلی تلی "دست افزار حجام" تلیبار تلیبار "نک تلمبار" تلید تلید "مال کهنه و قدیمی و موروثی" تلید تلید "غیر عربی که در میان عرب پرورش یافته باشد" تلین تلین "نرم شدن" تلین تلین "چاپلوسی کردن" تلیین تلیین "نرم گردانیدن" تم تم "تیرگی چشم بیماری ای که باعث نابینایی و کمی دید می‌شود" تم تم "تاریکی سیاهی" تماثل تماثل "مانند هم شدن ه مچون یکدیگر گردیدن" تماثیل تماثیل "جِ تمثال" تماثیل تماثیل نگارها تماثیل تماثیل "مجسمه‌ها پیکرها" تماخره تماخره "مزاح خوش طبعی" تماخره تماخره مطایبه تمادح تمادح "یکدیگر را ستودن" تمادی تمادی "طول دادن به درازا کشیدن" تمادی تمادی "مداومت کردن بر کاری" تمار تمار خرمافروش تمارض تمارض "خود را به بیماری زدن" تمازج تمازج "آمیخته شدن مخلوط شدن" تمازح تمازح "مزاح کردن با هم" تماس تماس "یکدیگر را مس کردن به هم مالیده شدن" تماسخ تماسخ "انتقال نفس به بدن حیوان دیگر غیر انسان" تماسک تماسک "خود را نگاه داشتن" تماسک تماسک "چنگ در زدن و آویختن" تماسیح تماسیح "جِ تمساح" تماشا تماشا "دیدن نگاه کردن" تماشا تماشا "گردش کردن راه رفتن" تماشاخانه تماشاخانه "جایی که در آن هنرپیشگان داستانی را به نمایش درآوردند تأتر" تماشاچی تماشاچی "کسی که نمایش بازی یا مسابقه‌ای را تماشا کند" تماشاگر تماشاگر "بیننده ناظر کسی که تماشا می‌کند" تماشی تماشی "با هم راه رفتن" تمالک تمالک "خویشتن دار بودن" تمام تمام "کامل درست" تمام تمام "بی عیب" تمام تمام رسا تمام تمام "همه همگی" "تمام رخ" تمام_رخ "نقش یا تصویری که از روبرو باشد مق نیم رخ" تماماً تماماً "همه همگی کلاً جمعاً" تمامت تمامت "تمام کردن کامل کردن" تمامت تمامت همه تمامی تمامی "تمام همه" تمامی تمامی پایان تمایز تمایز "با هم فرق داشتن" تمایز تمایز "جدا شدن" تمایل تمایل "اظهار میل و رغبت کردن" تمایل تمایل "به سوی چیزی کج شدن" تمایل تمایل "گرایش میل" تمایل تمایل "عاطفه احساس" تمایم تمایم "جِ تمیمه" تمبر تمبر "تکه کاغذی کوچک و چسبناک که اداره پست چاپ و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه‌ها و غیره به نامه و محمول الصاق کند" تمت تمت "به پایان رسید تمام شد" تمتع تمتع "برخوردار شدن بهره مند شدن" تمتم تمتم "منگوله‌ای که از موی دم گاومیش هندی درست می‌کردند و آن را بر سر نیزه یا گردن اسب می‌بستند" تمتمام تمتمام "کسی که به علت تند حرف زدن سخنش فهمیده نمی‌شود" تمثال تمثال "مثل زدن مثل آوردن" تمثل تمثل "داستان زدن مثال آوردن" تمثل تمثل "شبیه چیزی شدن" تمثل تمثل "قصاص گرفتن" تمثیل تمثیل "مثال آوردن" تمثیل تمثیل "تشبیه کردن" تمجمج تمجمج "سخن را نامفهوم ادا کردن" تمجید تمجید "ستودن تعریف کردن" تمحق تمحق "نابود شدن" تمحق تمحق سوختن تمحل تمحل "حیله کردن" تمحل تمحل "کسی را به تکلف انداختن" تمحیص تمحیص آزمودن تمحیص تمحیص "پاکیزه کردن" تمحیص تمحیص کاستن تمحیص تمحیص "گوشت را از چربی و پی جدا کردن" تمدد تمدد "دراز شدن کشیده شدن" تمدن تمدن "شهرنشین شدن" تمدن تمدن "همکاری مردم یک جامعه برای ترقی و پیشرفت" تمدیح تمدیح "مدح کردن" تمدید تمدید "کشیدن دراز کردن" تمر تمر "درختی است با برگ‌های دراز و متناوب که هر برگ بیش از بیست تا سی برگچه دارد گل‌هایش زرد یا سرخ رنگ است میوه اش سرخ و ترش مزه‌است که در غلافی بزرگ جا دارد برای قلب و معده مفید است" تمرد تمرد "سرپیچی کردن نافرمانی" تمرغ تمرغ "در خاک غلتیدن از درد به خود پیچیدن" تمرکز تمرکز "گرد آمدن در یک جا گرد آوردن در یک جا" تمرگیدن تمرگیدن "نشستن در موقع تحقیر گفته می‌شود" تمرین تمرین "عادت دادن آشنا ساختن کسی به کاری" تمزیق تمزیق "پاره کردن دریدن جامه" تمساح تمساح "جانوری است خزنده و سخت پوست دارای چهار دست و پا در آب به راحتی شنا می‌کند اما همیشه در آب نمی‌ماند تخم‌هایش را در خشکی می‌گذارد این حیوان دارای فک و دندان‌های بسیار نیرومند می‌باشد کروکودیل" تمسح تمسح "دست مالیدن به چیزی مسح کردن" تمسح تمسح "روغن مالی کردن بدن" تمسخر تمسخر "مسخره کردن ریشخند زدن" تمسک تمسک "چنگ زدن دستاویز قرار دادن" تمسک تمسک "سند حجت" تمشا تمشا "راه رفتن" تمشک تمشک "میوه‌ای است مانند توت و توت فرنگی به رنگ قرمز مایل به مشکی با مزه ترش و شیرین که از بوته تمشک به دست می‌آید بوته این میوه ساقه بلند و تیغ دار و در هم پیچیده دارد که با برگ‌های کوچک به طور خودرو در جاهای گرم و مرطوب می‌روید دارای ویتامین C و قند بوده ملین و اشتهاآور می‌باشد" تمشی تمشی "راه رفتن گام زدن" تمشی تمشی "پیاده روی" تمشیت تمشیت "روان ساختن به راه انداختن" تمشیت تمشیت "سر و سامان دادن" تمضمض تمضمض "مضمضمه کردن آب در دهان گردانیدن" تمعطی تمعطی "دراز کشیدن" تمعطی تمعطی خرامیدن تمعطی تمعطی "خمیازه کشیدن" تمغا تمغا "مُهر داغ" تمغا تمغا "مهری که در قدیم پادشاهان مغول به فرمان‌های خود می‌زده‌اند" تمغا تمغا "باج خراج" تمغاجی تمغاجی "مأمور گرفتن باج و خراج در زمان ایلخانان مغول" تملص تملص "رهایی یافتن رستن" تملص تملص "لیز خوردن از دست افتادن" تملق تملق "چاپلوسی کردن چرب زبانی کردن" تملک تملک "دارا شدن مالک شدن" تملیت تملیت "یک لنگه بار بار کمی که بر بالای استر یا الاغ بگذارند و بر روی آن نشینند" تملیح تملیح "نمک ریختن" تملیح تملیح "سخن ملیح گفتن" تملیک تملیک "دارا کردن مالک گردانیدن" تمنا تمنا "درخواست خواهش" تمنده تمنده "کسی که زبانش در سخن گفتن می‌گیرد" تمنع تمنع "استوار شدن" تمنع تمنع بازایستادن تمنه تمنه "سوزن لحاف دوزی" تمنی تمنی "آرزو کردن آرزو داشتن" تمنیت تمنیت "آرزومند کردن" تمنیت تمنیت "مَنی خارج کردن" تمنیع تمنیع "بازداشتن منع کردن" تمهد تمهد "گسترده شدن" تمهد تمهد "آسان شدن" تمهد تمهد "توانا شدن بر چیزی" تمهل تمهل "کاری را به آهستگی انجام دادن درنگ کردن" تمهید تمهید گسترانیدن تمهید تمهید "آسان ساختن" تمهید تمهید "فراهم کردن" تمهیل تمهیل "زمان دادن مهلت دادن" تموج تموج "موج زدن" تموز تموز "گرمای سخت زمان بودن خورشید در برج سرطان" تموز تموز "نام ماه اول تابستان و ماه دهم از ماه‌های رومیان" تمول تمول "توانگر شدن ثروتمند شدن" تموک تموک "نوعی تیر که دارای پیکان پهن باشد" تمویل تمویل "مال کردن ؛ به قوه دو رسانیدن عددی را در نفس خود ضرب کردن" تمویه تمویه "زراندود کردن" تمویه تمویه "دروغی را حق جلوه دادن" تمک تمک "گیاهی از تیره چتریان که دارای برگ‌های طویلی است و در غالب نقاط می‌روید دم کرده آن به عنوان مدر و ضد روماتیسم در تداوی قدیم مصرف می‌شده ؛ ابره الراعی حربث" تمکن تمکن "جاگیر شدن" تمکن تمکن "دارای جاه و مقام شدن" تمکن تمکن "توانا شدن" تمکین تمکین "فرمان بردن" تمکین تمکین "پابرجا کردن به کسی فرمان دادن" تمیز تمیز "جدا شدن فرق یافتن" تمیم تمیم "تمام و کامل" تمیم تمیم "استوار سخت" تمیمه تمیمه "طلسمی که برای دفع چشم زخم به گردن اطفال آویزند ج تمایم" تمییز تمییز "نک تمیز" تن تن "گوشت ماهی که به صورت فشرده کنسرو شود" تن تن "نوعی ماهی" "تن آسان" تن_آسان "آسوده مرفه" "تن آسان" تن_آسان "تن درست سالم" "تن آسان" تن_آسان "تن پرور خوش گذران" "تن آسانی" تن_آسانی "آسودگی رفاه" "تن آسانی" تن_آسانی تندرستی "تن آسانی" تن_آسانی "خوشگذرانی تن پروری" "تن بها" تن_بها "پولی که کسی برای آزاد شدن کسی دیگر از زندان در صندوق دادگستری گذارد؛ وجه الکفاله" "تن تن" تن_تن "وزن اجزای آواز موسیقی" "تن تن" تن_تن "از ارکان تقطیع" "تن تن" تن_تن "نغمه سرود" "تن در دادن" تن_در_دادن "پذیرفتن به امری یا کاری رضایت دادن" "تن زدن" تن_زدن "خاموش شدن سکوت کردن" "تن زدن" تن_زدن "خودداری کردن امتناع کردن" "تن پرور" تن_پرور "تن آسا خوش گذران" "تن پوش" تن_پوش "لباس و جامه" تناجی تناجی "با هم راز گفتن" تناد تناد "از یکدیگر رمیدن پراکنده شدن" تنادی تنادی "یکدیگر را ندا کردن هم را خواندن" تنازع تنازع "با یکدیگر پیکار کردن" تنازل تنازل "پیکار کردن" تنازل تنازل "فرود آمدن" تنازل تنازل "استعفا کردن" تنازل تنازل "فروتنی کردن" تناسب تناسب "نسبت و رابطه داشتن میان دو کسی یا دو چیز" تناسب تناسب "مراعات النظیر نام صنعتی است در شعر و آن آوردن کلماتی است که با هم نسبت داشته باشند مانند اسب و زین ماه و خورشید" تناسخ تناسخ "یکدیگر را باطل ساختن" تناسخ تناسخ "انتقال روح شخص مرده به بدن انسانی دیگر" تناسق تناسق "نظم و ترتیب یافتن" تناسل تناسل "فرزند زادن تولید نسل" تناشد تناشد "بر هم خواندن با هم سرودن" تناصح تناصح "یکدیگر را اندرز دادن به هم پند گفتن" تناصر تناصر "همدیگر را یاری کردن" تناصف تناصف "با هم انصاف داشتن" تناصف تناصف "با هم نصف کردن" تناصی تناصی "موی پیشانی همدیگر را گرفتن در جنگ و درگیری" تناظر تناظر "به یکدیگر نگریستن" تناظر تناظر "با هم بحث و گفتگو کردن" تنافر تنافر "دوری جُستن از یکدیگر بیزاری جستن" تنافس تنافس "رغبت کردن در کاری از روی رقابت و همچشمی به منظور پیشی گرفتن" تنافور تنافور "تناپور تناپوهر در دین زرتشتی نام گناهی است که گناهکار مرتکب آن نمی‌تواند از پُل چینود بگذرد گناه نابخشودنی" تنافی تنافی "با هم مخالف شدن یکدیگر را نفی کردن" تناقض تناقض "ضد یکدیگر بودن" تناهی تناهی "به پایان رسیدن به نهایت رسیدن بازایستادن" تناوب تناوب "به نوبت کاری را انجام دادن" تناور تناور "تنومند فربه" تناور تناور "قوی جثه" تناول تناول "گرفتن برداشتن" تناول تناول "غذا خوردن" تناوم تناوم "خود را به خواب زدن" تناکح تناکح "زن خواستن" تناکر تناکر "خود را به نادانی زدن" تناکر تناکر "دشمنی ورزیدن دو قوم با یکدیگر" تنبان تنبان "زیر جامه ازار" تنبان تنبان "شلوار ؛ کسی دو تا شدن کنایه از پولدار شدن" تنباکو تنباکو "گیاهی است یک ساله بومی قاره امریکا که به وسیله اسپانیایی‌ها به اروپا برده شده از گونه توتون است که برگ آن را خشک کرده و به وسیله دود کردن استعمال می‌شود دارای ماده سمی نیکوتین است" تنبسه تنبسه "فرش قالی" تنبل تنبل "تن پرور کاهل" تنبلیت تنبلیت تملیت تنبلیت تنبلیت "بار کوچکی که بر بار بزرگ بندند و گاه بر بالای چاروا نهند و بر روی آن سوار شوند" تنبلیت تنبلیت "یک لنگ بار عدل" تنبنده تنبنده "جنبنده لرزنده" تنبنده تنبنده "بنایی که در حال فرو ریختن باشد" تنبه تنبه "چوب پشت در کلون" تنبور تنبور "سازی است مانند سه تار دارای کاسه‌ای کوچک و دسته‌ای دراز" تنبوشه تنبوشه "لوله سفالین که در زیر خاک یا میان دیوار کارمی گذاشتند تا آب از آن عبور کند" تنبوک تنبوک "یک طرف زین با دامنه تسمه رکاب" تنبوک تنبوک کباده تنبک تنبک "یکی از سازها که به آن ضرب هم گویند آن را از چوب و سفال یا فلز سازند و در یک سوی آن پوستی نازک کشند و به هنگام نواختن آن را در زیر بغل گرفته با سر انگشتان می‌نوازند" تنبگ تنبگ "طبق چوبی بزرگ که بقالان در آن میوه یا اجناس دیگر ریزند" تنبیدن تنبیدن جنبیدن تنبیدن تنبیدن "فرو ریختن ساختمان" تنبیده تنبیده "جنبیده لرزیده" تنبیده تنبیده "بنایی که سقف و دیوارهای آن فروریخته" تنبیه تنبیه "آگاه کردن" تنبیه تنبیه "مجازات کردن" تنته تنته "پرده عنکبوت" تنتور تنتور "الکل یا اتر که از عناصر فعال مواد معدنی نباتی و حیوانی استخراج می‌شود" تنجز تنجز "روا کردن خواستار روا کردن حاجت شدن" تنجس تنجس "نجس شدن پلید گشتن" تنجع تنجع "به دنبال آب و علف رفتن" تنجع تنجع "به نزد کسی به نیت نیکی یافتن رفتن" تنجنده تنجنده "تنجیدن به خود پیچنده درهم فشرده ترنجنده" تنجیدن تنجیدن "درهم فشرده شدن به خود پیچیدن" تنجیده تنجیده "به خود پیچیده در هم فشرده" تنجیز تنجیز "روا کردن رو گردانیدن" تنجیس تنجیس "ناپاک کردن" تنجیس تنجیس "پلید خواندن ناپاک شمردن" تنجیم تنجیم "رصد کردن ستارگان" تنحل تنحل "نسبت دادن" تنحل تنحل "شعر یا نوشته‌ای را به خود یا کسی نسبت دادن" تنحل تنحل "مذهبی را اختیار کردن" تنحنح تنحنح "آواز از سینه برآوردن" تنحی تنحی "دور شدن دوری جستن" تنحی تنحی دوری تنحیه تنحیه "دور کردن دور ساختن" تنخواه تنخواه "سرمایه پول نقد" تنخواه تنخواه "مال و متاع" "تنخواه گردان" تنخواه_گردان "پولی که در صندوق اداره یا هر شرکتی می‌گذارند تا در مواقع ضروری از آن استفاده کنند" تند تند "تیز برنده" تند تند "جلد چالاک" تند تند "طعمی که دهان رابسوزاند مانند طعم فلفل" تند تند "بلندی تپه" تند تند "بدخو خشمگین" "تند و خند" تند_و_خند "تار و مار از هم پاشیده" تندآب تندآب تیزآب تندآب تندآب "آبی که با سرعت زیاد جریان داشته باشد" تندباد تندباد "باد تند و سخت که با رعد و برق شدید همراه است توفان" "تندخو (ی)((()" تندخو_(ی)((() "بدخلق خشمگین" تندر تندر "رعد آسمان غرش" تندرست تندرست "سالم صحیح" تندرو تندرو "آن که در حرکت و رفتن سریع باشد" تندرو تندرو "بی باک بی پروا" تندس تندس "نک تندیس" تندسه تندسه "نک تندیسه" تندم تندم "پشیمان شدن پشیمانی خوردن" تنده تنده "برگِ نورسته غنچه" تندور تندور "نک تندر" تندی تندی "تیزی برندگی" تندی تندی "چابکی چالاکی" تندی تندی "ترش رویی بدخُلقی" تندیاز تندیاز "زودرس زودیاب" تندیدن تندیدن "تندی کردن درشتی کردن خشم گرفتن" تندیدن تندیدن "سر زدن غنچه و شکوفه و برگ درخت تژ زدن جوانه زدن" تندیس تندیس "صورت تصویر" تندیس تندیس مجسمه تندیسه تندیسه "نک تندیس" تنذیر تنذیر ترسانیدن تنزل تنزل "نزول کردن پایین آمدن" تنزه تنزه "دوری جستن دوری کردن از بدی پاک شدن" تنزه تنزه "تفرج گردش" تنزیب تنزیب "پارچه نخی نازک و سفید که از آن پیراهن دوزند" تنزیب تنزیب "پارچه سفید نخی و نازک که روی زخم می‌گذارند" تنزیر تنزیر "کاستن کم گردانیدن" تنزیل تنزیل "فرود آوردن" تنزیل تنزیل "مرتب ساختن" تنزیل تنزیل قرآن تنزیل تنزیل "سودی که به پول وام داده تعلق گیرد پولی که از مبلغ برات یا سفته پیش از سررسید کسر می‌کنند" تنزیه تنزیه "کسی را از عیب و آلودگی دور کردن" تنسته تنسته "بافته عنکبوت" تنسق تنسق "معربِ تنسخ هر چیز گرانبها و نفیس" تنسم تنسم "جستجو کردن" تنسم تنسم "دم زدن نفس کشیدن" تنسک تنسک "عابد شدن پارسا شدن" تنسیق تنسیق "نظم دادن" تنسیق تنسیق "به هم پیوستن" تنشیط تنشیط "شادی کردن شادمان کردن" تنشیف تنشیف "خشک کردن آب یا رطوبت چیزی" تنشیف تنشیف "خشک شدن شیر در پستان" تنصر تنصر "مسیحی شدن نصرانی گردیدن" تنصر تنصر "به کسی یاری رساندن" تنصیر تنصیر "کسی را مسیحی گردانیدن" تنصیص تنصیص "آشکار کردن معنی کلام" تنصیص تنصیص "نسبت دادن حدیث به کسی که حدیث از او روایت شده" تنصیف تنصیف "دو نیمه شدن" تنضید تنضید "روی هم چیدن" تنضید تنضید "مرتب کردن" تنطق تنطق "کمر بستن" تنظیف تنظیف "پاک کردن پاکیزه ساختن" تنظیم تنظیم "نظم دادن" تنظیم تنظیم "پیوند دادن" تنعم تنعم "به ناز و نعمت زیستن" "تنعم راندن" تنعم_راندن "خوش گذرانی کردن عیاشی کردن" تنغص تنغص "تیره شدن" تنغص تنغص "تیره و ضایع شدن زندگی" تنغیص تنغیص "تیره گردانیدن" تنغیص تنغیص "بر هم زدن عیش کسی" تنفذ تنفذ "نفوذ داشتن نفوذ یافتن" تنفر تنفر "نفرت داشتن رمیدن بیزار بودن" تنفس تنفس "نفس کشیدن" تنفس تنفس "تفرج کردن" تنفس تنفس "استراحت و تعطیل بین ساعت‌های درس و کار مجلس انجمن یا دادگاه" تنفیذ تنفیذ "نفوذ دادن" تنفیذ تنفیذ "روان و اجرا کردن فرمان" تنقاد تنقاد "جدا کردن پول سره از ناسره" تنقب تنقب "روبند بستن" تنقل تنقل "از جایی رفتن" تنقل تنقل "نقل و آجیل خوردن" تنقیح تنقیح "پاکیزه کردن" تنقیح تنقیح "اصلاح کردن کلام از عیب و نقص" تنقیص تنقیص "کم شمردن" تنقیص تنقیص "ناقص کردن" تنقیط تنقیط "حروف را نقطه دار کردن" تنقیه تنقیه "پاک کردن پاکیزه ساختن" تنقیه تنقیه "لای روبی قنات و راه آب" تنقیه تنقیه "وارد کردن داروی مایع به روده بزرگ از راه مقعد" تنمر تنمر "مانند پلنگ شدن" تنمیه تنمیه "نمو دادن" تنمیه تنمیه "افروختن آتش" تنمیه تنمیه "رشد نمو" تننده تننده "بافنده تارتن" تنندو تنندو "عنکبوت تارتن" تنه تنه "تار عنکبوت" تنها تنها "یگانه بدون همراه و همدم" تنها تنها فقط تنهایی تنهایی "یگانه بودن تنها بودن" تنهایی تنهایی خلوت تنو تنو "نیرو توانایی" تنودن تنودن "نک تنیدن" تنور تنور "روشن شدن" تنوره تنوره "دودکش لوله حلبی که روی سماور گذارند تا دود را خارج کند" تنوره تنوره "سوراخ بالای آسیا که آب از آن روی پره‌های آسیا ریزد" تنوز تنوز "شکاف چاک تنوزه هم گویند" تنوع تنوع "گوناگون شدن" تنوق تنوق "نیکو گردانیدن غذا و لباس" تنوق تنوق "خوش سلیقگی" تنوق تنوق "رنج بردن" تنوق تنوق "مدارا کردن" تنوق تنوق "مبالغه کردن" تنوق تنوق "مهارت و استادی به کار بردن" تنومند تنومند تناور تنومند تنومند "فربه چاق" تنویر تنویر "نوره کشیدن واجبی کشیدن" تنویر تنویر "واجبی نوره" تنویم تنویم خوابانیدن تنوین تنوین "دو زَبَر یا دو زیر یا دو پیش که به آخر کلمات عربی در حالت نصبی جری و رفعی افزوده می‌شود" توتم توتم "چیزی که به عنوان سمبل گروه مورد پرستش قرار گیرد" توته توته "گوشت زاید پلک چشم جوش پلک تراخم" توتون توتون "گیاهی است با برگ‌های درشت و پهن و گل‌های سبز یا سرخ بلندی ساقه اش تا یک متر هم می‌رسد خشک شده آن را به صورت توتون سیگار غلیان و چپق دود می‌کنند این گیاه بومی امریکاست و دارای ماده نکوتین می‌باشد" توتک توتک "نان کوچک قندی" توتیا توتیا "سرمه اکسید روی و سرب که در کوره‌های ذوب سرب و روی به دست می‌آید برای معالجه امراض چشم و نیز تقویت آن به کار می‌رود" توتیا توتیا "خارپشت دریایی جانوری است از نوع خارپوستان با بدن کروی شکل که به سنگ‌ها و علف‌ها و دیگر جانوران دریایی می‌چسبد و از گیاهان دریایی و جلبک‌ها تغذیه می‌کند" توثیق توثیق "اطمینان کردن" توج توج "بهی به آبی" توجبه توجبه "سیل سیلاب" توجع توجع "دردناک شدن ا ز درد نالیدن با کسی اظهار همدردی کردن" توجه توجه "روی کردن" توجه توجه "روی گردانیدن به سوی چیزی" توجیه توجیه "کسی را به سوی دیگری فرستادن نیک بیان کردن مطلبی" توجیه توجیه "سعی در موجه جلوه دادن کار یا حرف نابجا" توحد توحد "تنها شدن" توحش توحش "وحشی گردیدن" توحش توحش "ترسیدن رمیدن" توحل توحل "به گل آلوده شدن گل آلود شدن" توحی توحی شتافتن توحید توحید "یکتا کردن" توحید توحید "خدا را یگانه دانستن" توخالی توخالی "آن چه درونش خالی است پوک مق تو پُر" توخالی توخالی "بی ارزش پوچ" توختن توختن "نک دوختن" توخته توخته جسته توخته توخته "ادا شده گزارده" تود تود "نک توت" تودد تودد "اظهار دوستی کردن" تودره تودره "نک هوبره" توده توده "هر چیز روی هم ریخته" توده توده "انبوه خلق جمعیت مردم" "توده شناسی" توده_شناسی "دانشی که به شناسایی آداب و رسوم و ترانه‌های توده مردم می‌پردازد" تودهنی تودهنی "پاسخ محکم و دندان شکن" تودیع تودیع "وداع کردن بدرود گفتن" تودیع تودیع "سپردن چیزی نزد کسی" تور تور "پارچه نخی نازک و لطیف و سوراخ سوراخ" تور تور "نوعی دام برای صید ماهی و پرندگان بافته شده از نخ‌های محکم ؛ کردن شکار کردن" تورات تورات "به معنی اخص به اسفار خمسه عهد عتیق انبیا و توصیه‌های موسوی در اخلاق و شرایع اطلاق می‌شود" تورات تورات "همه کتاب مقدس را به خطا تورات نامند" تورب تورب "نوعی زغال طبیعی به رنگ قهوه‌ای تیره که صدی پنجاه تا صدی شصت جزو کربن دارد و از خزه‌ای مخصوص تولید می‌شود" توربوترن توربوترن "قطاری با موتور توربینی و سرعت زیاد" توربین توربین "نوعی ماشین مولد نیرو که پره‌های آن با نیروی آب یا بخار به حرکت درمی آید و به وسیله آن دستگاه مولد برق به کار می‌افتد" تورع تورع "پرهیز کردن دوری جستن" تورق تورق "ورقه ورقه شدن جسمی" تورق تورق "برگ خوردن شتر و غیره" تورم تورم "ورم کردن" تورم تورم "انتشار بی رویه اسکناس بدون تناسب با پشتوانه" تورنسل تورنسل "جسمی که از تخمیر گل سنگ‌ها به وسیله ادرار یا به مجاورت آمونیاک و کربنات و پتاس ایجاد می‌شود تورنسل در محیط اسیدی به رنگ سرخ و در محیط قلیایی به رنگ آبی درآید" تورنمنت تورنمنت "مسابقاتی بین چند تیم که معمولاً در یک رشته ورزشی و به صورت حذفی برگزار می‌شود مسابقات چند جانبه" تورنگ تورنگ "خروس صحرایی تذرو" توره توره "شغال تورک هم گویند" توریث توریث "ارث گذاشتن" توریدن توریدن "شرمنده گردیدن" توریدن توریدن رمیدن توریست توریست "جهانگرد سیاح گردشگر" توریسم توریسم "مسافرت به منظور تفریح و تجارت و بازدید و غیره گردشگری ج هانگردی" توریه توریه "پوشانیدن حقیقت" توز توز "توژ پوست درخت خدنگ" توزع توزع "پراکنده شدن" توزنده توزنده "جستجو کننده" توزنده توزنده "ادا کننده گزارنده" توزنده توزنده اندوزنده توزه توزه "پوست درخت خدنگ ت وز" توزی توزی "پارچه کتانی که در شهر توز می‌بافتند" توزی توزی "جامه تابستانی" توزیدن توزیدن "نک توختن" توزیع توزیع "پراکنده ساختن تقسیم کردن" توزین توزین "وزن کردن" توسرخ توسرخ "میوه‌ای است از جنس مرکبات شبیه پرتقال و لیمو طعم آن ترش و شیرین است و گوشت آن سرخ است" توسط توسط "میان دو یا چند چیز واقع شدن در میان نشستن" توسط توسط "میانجی شدن میان دو یا چند تن" توسط توسط "میانجی گری وساطت" توسع توسع "فراخ گشتن وسعت یافتن" توسعه توسعه "گشاد کردن فراخ کردن وسعت دادن" توسعه توسعه "گشادی فراخی" توسعه توسعه "ترقی پیشرفت" "توسعه طلبی" توسعه_طلبی "گسترش قدرت و قلمرو دولتی به زیان دولت‌ها و کشورهای دیگر" توسل توسل "دست به دامان شدن" توسم توسم "به فراست دریافتن" توسم توسم "وسمه کشیدن" توسن توسن "وحشی رام ناشونده" توسن توسن "اسب سرکش و رام ناشدنی" توسنی توسنی "سرکشی نافرمانی" جراید جراید "جِ جریده" جراید جراید روزنامه‌ها جراید جراید دفترها جرایر جرایر "جِ جریره ؛ گناهان" جرایم جرایم "جِ جریمه" جرایم جرایم گناهان جرایم جرایم "مجازات‌های نقدی" جرب جرب "نک گری" جرباء جرباء آسمان جرباء جرباء "ناحیه‌ای از آسمان که در آن فلک ماه و آفتاب می‌گردد" جربز جربز "گربز فریبنده خدعه کننده" جربزه جربزه "زیرکی خدعه" جربزه جربزه "توانایی برای انجام کاری" "جرت و قوز" جرت_و_قوز "سبک سر و بی ادب که به سر و وضع و لباس خود مغرور باشد" جرثقیل جرثقیل "دستگاهی که با آن می‌توان بارهای سنگین را به حرکت درآورد" جرثوم جرثوم "اصل ریشه" جرثوم جرثوم "خاک اطراف ریشه درخت" جرثوم جرثوم "خانه مورچه" جرثوم جرثوم "میکروب انگل" جرثوم جرثوم "اصیل نجیب ج جراثیم" جرثومه جرثومه "اصل و بیخ هر چیز" جرثومه جرثومه ماده جرثومه جرثومه "تخم ؛ فساد مایه تباهی" جرح جرح "باطل کردن گواهی و شهادت" جرح جرح "زخم زدن بد گفتن" جرد جرد "پرنده‌ای کبود رنگ که پیوسته در کنار آب نشیند خرچال" جرده جرده "اسب زرد رنگ" جرذ جرذ "نوعی موش صحرایی ج جرذان" جرز جرز "زمینی که بر وی گیاه نروید" جرس جرس "زنگ درای" "جرس زدن یا جنباندن" جرس_زدن_یا_جنباندن "اظهار وجود کردن" جرشفت جرشفت "هجو شعری که در هجو کسی بگویند" جرعه جرعه "کم کم نوشیدن" جرعه جرعه "آن مقدار از آب یا هر چیز مانند آن که یک بار بیآشامند" "جرعه ریز" جرعه_ریز "آن که جرعه ریزد" "جرعه ریز" جرعه_ریز "جامی باشد ناوچه دار و آن دو قسم است بزرگ و کوچک با بزرگ آن زنان در حمام آب بر سر ریزند و با کوچک آن دارو و شربت و غیره در گلوی اطفال کنند" "جرعه نوش" جرعه_نوش شرابخوار "جرعه کش" جرعه_کش "ریزه خوار طفیلی" جرقه جرقه "ریزه آتش که از زغال یا هیزم در حالِ سوختن به هوا بجهد" جرقه جرقه "برق آنی و کوچک که از اتصال ناگهانی دو سیم برق بوجود می‌آید" جرم جرم "گناه بزه" "جرم نهادن" جرم_نهادن "مجرم شناختن" جرنده جرنده غضروف جرنگ جرنگ "صدای زنگ و طاس و امثال آن‌ها" جرنگ جرنگ "آواز زدن شمشیر و تیغ و خنجر وغیره" جرنگی جرنگی "جیرنگی نقد پول نقد" جره جره "دام برای شکار آهو و غیره" جره جره خرمهره جره جره سبو جرو جرو "هرچیز کوچک" جرو جرو "بچه سگ یا شیر" جرواسک جرواسک "جیرجیرک چَزد حشره‌ای شبیه ملخ اما کوچکتر از آن که صدای بلندی دارد در اواخر خرداد و اوایل تیر شروع به خواندن می‌کند" جرور جرور "چاه عمیق" جروم جروم "جِ جَرúم معرب گرم ؛ زمین بسیار گرم" جرگ جرگ "صحرا دشت" جرگه جرگه "گروه دسته عده‌ای از مردم" جرگه جرگه "نوعی شکار که در آن صید را سواره و پیاده در میان گرفته صید کنند" جری جری "گستاخ بی باک" جریان جریان "روان شدن" جریان جریان "واقع شدن امری" جریان جریان "دست به دست شدن پول" جریب جریب "/ مترمربع واحدی برای اندازه گیری زمین" جریبانه جریبانه "مالیات یا عوارضی که به وسیله اندازه گرفتن زمین تعیین می‌شود" جریح جریح مجروح جریحه جریحه زخم "جریحه دار" جریحه_دار مجروح جرید جرید "تنها تنهارو منفرد" جریده جریده دفتر جریده جریده روزنامه جریده جریده "عده‌ای سوار بدون پیاده" جریده جریده "مجازاً س بکبار مجرّد" جریر جریر "رسنی که شتر را به جای افسار باشد" جریر جریر "جاری روان" جریر جریر "تندزبان گویا" جریره جریره "گناه جنایت" جریم جریم "گناهکار مجرم" جریمه جریمه "تاوان نقدی که از مجرم گیرند" جز جز "غیر مگر لا الا به استثنای" "جز زدن" جز_زدن "ناله و زاری کردن" جزء جزء "بخشی از چیزی پاره‌ای از شی ء مق کل ج اجزاء" جزئی جزئی "اندک کم" جزئیات جزئیات "جِ جزئیه" جزئیه جزئیه "مؤنث جزئی مق کلیه" جزا جزا مکافات جزا جزا پاداش جزا جزا کیفر جزالت جزالت "استوار بودن" جزالت جزالت "استواری محکم بودن الفاظ" جزایر جزایر "جِ جزیره ؛ آبخست‌ها جزیره‌ها" جزدر جزدر "جزدره دنبه برشته کرده" جزر جزر "گزر هویج" جزع جزع "بی تابی کردن ناشکیبایی کردن" جزعین جزعین "از جنس جزع" جزغال جزغال "دنبه برشته شده" جزغاله جزغاله "دنبه برشته شده" جزغاله جزغاله "هرچیز برشته شده جزدر و جزدره نیز گویند" جزل جزل "استوار محکم" جزل جزل "بزرگ عظیم" جزل جزل "سخن فصیح و محکم" جزم جزم قلم جزو جزو "نک جزء جز" جزو جزو "سالک راه خدا" جزور جزور شتر جزوع جزوع ناشکیبا جزوه جزوه "دسته‌ای از کاغذ چاپ شده یا با دست نوشته شده" جزوه جزوه "بخشی از کتاب" جزوه جزوه دفترچه جزیره جزیره "آبخوست ؛ قطعه زمینی که گرداگرد آن را آب فرا گرفته باشد ج جزایر" جزیل جزیل "بسیار فراوان" جزیل جزیل "استوار محکم" جزیه جزیه "خراجی که اهل کتاب سالانه به دولت اسلامی می‌پرداختند" جس جس "مس کردن برماسیدن" جساد جساد زعفران جسارت جسارت "دلیر شدن گستاخی کردن" جسامت جسامت "تنومند شدن تناور گردیدن" "جست وخیز" جست_وخیز پرش جستار جستار بحث جستجو جستجو "جست وجوی" جستجو جستجو طلب جستجو جستجو "کوشش برای یافتن چیزی" جستن جستن "پریدن جهیدن" جستن جستن گریختن جستن جستن "خلاص شدن" جسته جسته "طلب شده" جسته جسته یافته "جسته جسته" جسته_جسته "اندک اندک تدریجاً" "جسته گریخته" جسته_گریخته "گه گاه به ندرت" "جسته گریخته" جسته_گریخته "کم و بیش" جسد جسد "کالبد بدن" جسد جسد "در فارسی جسم انسان مرده ج اجساد" جسر جسر پل جسم جسم بدن جسمانی جسمانی "منسوب به جسم جسمی مق روحانی" جسور جسور گستاخ جسور جسور دلیر جسک جسک جَسگ جسک جسک "رنج آزار" جسک جسک "ناخوشی آفت" جسیم جسیم "تناور ستبر" جش جش "مهره‌ای شیشه‌ای به رنگ کبود که برای دفع چشم زخم به لباس کودکان دوزند" جشان جشان "گز استادان خیاط و بنا چوبی که بدان زمین و امثال آن را پیمایند" جشن جشن "تب بالا رفتن دمای بدن" جشنواره جشنواره "جشنی فرهنگی که در فاصله‌های زمانی معین برگزار می‌شود" جشیر جشیر "جولاهه بافنده" جص جص گچ جصاص جصاص "گچ کار گچ گر" جعال جعال "جعل کننده دروغ پرداز" جعاله جعاله "مزد حق العمل" جعاله جعاله "نوعی قرارداد با بانک جهت گرفتن وام برای کارهای جزیی ساختمانی" جعبه جعبه تیردان جعبه جعبه "صندوقچه هر چیز قوطی مانند ؛ سیاه اسبابی به صورت یک واحد کامل الکترونیکی در وسی له‌های پرنده برای گردآوری اطلاعات از عملکرد وسیله در جریان پرواز به ویژه در فهم علت سقوط ؛ تقسیم قاب سرپوشیده‌ای برای انتقال یا انعشاب مدارهای الکترونیکی ؛ ابزار جعبه‌ای برای نگهداری و حمل ابزارهای دستی" جعد جعد "موی پیچیده موی تاب دار" جعشوش جعشوش گدا جعشوش جعشوش "مرد پست و زشت روی" جعشوش جعشوش "مرد دراز و کوتاه ج جعاشیش" جعفر جعفر "رود نهر" جعفر جعفر "ماده شتر پر شیر" جعفری جعفری "مذهب شیعه امامیه منسوب به امام جعفر صادق امام ششم" جعل جعل "برگردانیدن تقلب کردن" جعلق جعلق "آدم بی سر و پا" جغ جغ "یوغ چوبی که بر گردن گاو قلبه کش و زراعت کننده نهند" جغ جغ "چوبی که دوغ را بدان زنند تا مسکه برآید" جغاله جغاله "دسته پرندگان" جغبوت جغبوت "جغبت پنبه لحاف و تشک و نهالی" جغجغه جغجغه "نوعی اسباب بازی کودکان شبیه قوطی که موقع تکان دادن صدا از آن برآید" جغد جغد "پرنده‌ای است با صورتی پهن منقاری خمیده و چشم‌هایی درشت و پاهای بزرگ در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه گوش گربه قرار دارد در ویرانه‌ها زندگی می‌کند و به نحوست معروف است بوم و بوف هم گویند" جغرات جغرات "ماست ماست چکیده" جغرافی جغرافی "دانشی است که در باره زمین و تقسیمات طبیعی سیاسی جغرافی و انسانی آن بحث می‌کند و آن شامل اقسامی است" جغرافیا جغرافیا "نک جغرافی" جغه جغه "تاج افسر" جغه جغه "هر چیز تاج مانند که به کلاه نصب کنند" جف جف "خشک بی آب پژمرده" جفا جفا "آزردن بی مهری کردن" جفا جفا "بی وفایی کردن" جفاف جفاف "خشک شدن" جفاله جفاله "گروه مردم جماعت" جفاله جفاله "دسته مرغان" جفت جفت "زوج دو عدد از یک چیز" جفت جفت "زن و شوهر همسر" جفت جفت "همتا همانند" جفت جفت "همراه همدم" "جفت گیری" جفت_گیری "کردن آمیزش جماع کردن حیوانات" جفته جفته "خمیده کج" جفتک جفتک "لگد حیوانات" جفر جفر "علمی که به کمک آن امور پنهانی و آینده را بازگویند" جفر جفر "چاه فراخ" جفن جفن "پلک چشم" جفن جفن "غلاف شمشیر ج اجفان جفون اجفن" جفنگ جفنگ "بیهوده بی معنی" جفون جفون "جِ جَفن پلک چشم" جل جل "بزرگ است کبیر است ؛ الخالق بزرگ است آفریننده ؛ جلاله بزرگ است شکوه او" "جل و پلاس" جل_و_پلاس "اسباب و اثاثیه ناچیز و کم ارزش" جلا جلا "کوچ کردن از وطن دور شدن آوارگی" جلاء جلاء "سرمه کحل" جلاب جلاب "جلب کننده" جلاجل جلاجل "جِ جلجل" جلاجل جلاجل زنگوله‌ها جلاجل جلاجل "دف دایره زنگوله دار" جلاجل جلاجل "سینه بند اسب یا شتر که به آن زنگوله‌های کوچک بسته باشند" جلاجل جلاجل "نام مرغی خوش آواز" جلاد جلاد "مأمور تازیانه زدن یا کشتن محکومان دژخیم" جلادت جلادت "چابک بودن" جلادت جلادت چابکی جلافت جلافت "میان تهی بودن" جلافت جلافت "بدخُلقی کردن" جلافت جلافت "سبکسری بی خردی" جلال جلال "بزرگی عظمت" جلال جلال شکوه جلالت جلالت بزرگواری جلاهق جلاهق "کمان گروهه" جلاهق جلاهق "مهره و گلوله گلی که با کمان گروهه پرتاب کنند" جلب جلب "هر چیز فاسد" جلب جلب "حقه باز" جلب جلب "زن بدکار" "جلب کردن" جلب_کردن "کشانیدن آوردن" "جلب کردن" جلب_کردن "دستگیر کردن بازداشت کردن" جلباب جلباب "جامه گشاد" جلباب جلباب "چادر زنان" جلبک جلبک "نوعی رُستنی بدون ریشه و ساقه و برگ به رنگ سبز و گاهی قهوه‌ای یا سرخ که روی آب‌ها و تنه درختان به وجود می‌آید" جلبیز جلبیز کمند جلبیز جلبیز "مفسد غماز جلویز و جلیز نیز گویند" جلجل جلجل "زنگوله زنگ" جلد جلد چابک جلدی جلدی "چالاکی چستی" جلسا جلسا "جِ جلیس ؛ همنشینان" جلسه جلسه نشستن جلسه جلسه "یک نشست یک بار نشستن" جلسه جلسه "مجمع انجمن ج جلسات" جلف جلف "سبکسر بی خرد" جلف جلف "احمق ابله" جلف جلف "میان تهی" جلف جلف "بی ادب" جلفی جلفی سبکسری جلق جلق "ارضاء کردن غریزه جنسی به روش غیرطبیعی استمناء" جلقاب جلقاب "پارچه کهنه" جلنبر جلنبر "جلمبر آدم ژنده پوش و ژولیده" جله جله "ظرف مایعات مانند خم کدوی شراب" جله جله "کدوی بزرگ از تمر و خرما" جلو جلو "سیخ کباب" "جلوبر شدن" جلوبر_شدن "مورد حمله و هجوم واقع شدن" جلوبندی جلوبندی "مجموعه اهرم‌ها و قطعات قسمت جلو خودرو که تنظیم حرکت چرخ‌ها و چرخش آن‌ها را بر عهده دارد" جلوت جلوت "آشکار کردن" جلوخان جلوخان "پیشگاه خانه" جلودار جلودار "کسی که زمام اسب ارباب خود را در دست گرفته راه برد" جلودار جلودار "طلایه پیش قراول ؛ کسی بودن توان مبارزه با آن کس را داشتن" جلوس جلوس نشستن جلوه جلوه "خود را نشان دادن" جلوه جلوه "آشکار ساختن" جلوه جلوه "تابش انوار الهی بر قلب عارف" جلوگیر جلوگیر مانع جلوگیری جلوگیری ممانعت جلویز جلویز "جلبیز جلیز" جلویز جلویز "کمند مقود" جلویز جلویز "مفسد غمار" جلویز جلویز "برگزیده منتخب" جلگه جلگه "زمین صاف و هموار" جلی جلی "آشکار روشن" جلی جلی "صیقل داده شده" جلیت جلیت "نک جلیه" جلیتقه جلیتقه "نیم تنه کوتاه بی آستین که روی پیراهن پوشند" جلید جلید یخ جلید جلید شبنم جلیس جلیس "همنشین مصاحب" جلیل جلیل باشکوه جلیه جلیه "واضح آشکار" جلیه جلیه "حقیقت امر" جم جم "مخفف جمشید پسر طهمورث چهارمین پادشاه پیشداد ی" جماد جماد "هر موجود بی جان و بی حرکت ج جمادات" جمادی جمادی "ماه پنجم و ششم از ماه‌های قمری جمادی الاول جمادی الثانی" جمار جمار "جِ جمره ؛ سنگریزه‌ها" جماز جماز "تندرو سریع السیر" جمازه جمازه "شتر تیزرو" جماش جماش "شوخ مست" جماش جماش فریبنده جماش جماش "آرایش کننده" جماع جماع "نزدیکی کردن مرد با زن" جماعت جماعت "گروه گروهی از مردم" جماعت جماعت "اطرافیان کسان" جماعت جماعت صنف توسکا توسکا "درختی است جنگلی با برگ‌های نسبتاً پهن که در جاهای مرطوب و کنار نهرها می‌روید پوست آن خاکستری تیره و چوب آن سرخ رنگ است" توسیط توسیط "میانجی گری کردن" توسیط توسیط "چیزی را از وسط دو نیم کردن" توسیع توسیع "فراخ کردن" توسیع توسیع "توانگر کردن" توسیم توسیم "داغ و نشان گذاشتن" توسیم توسیم "در موسم حاضر شدن" توش توش "تاب طاقت نیرو" توش توش "تن بدن" توش توش "خوراک لوازم زندگی" "توشقان ئیل" توشقان_ئیل "سال خرگوش سال چهارم از سال‌های دوازده گانه" توشمال توشمال خوانسالار توشه توشه "خوراک اندک" توشه توشه "خوراکی که مسافران همراه خود برند" توشک توشک "نک تشک" توشکان توشکان "گلخن آتشدان گرمابه" توشی توشی "مهمانی که در آن هر کس خوراک خود را با خود بیاورد" توشیح توشیح "آراستن زینت دادن" توشیح توشیح "نوشته‌ای را به مهر و امضای خود آراستن" توشیح توشیح "گفتن شعری که وقتی حروف اول هر بیت یا مصراع را جمع و ترکیب کنند اسم شخص یا اسم چیزی به دست آید" توشیم توشیم "خال کوبیدن" توصل توصل "رسیدن پیوستن" توصل توصل "به چیزی دست یافتن" توصیف توصیف "وصف کردن" توصیف توصیف ستودن توصیه توصیه "سفارش کردن" توصیه توصیه "اندرز دادن" توضؤ توضؤ "وضو گرفتن" توضیح توضیح "روشن کردن آشکار ساختن" توضیح توضیح "شرح دادن ؛ المسائل کتاب یا کتابچه‌ای که مجتهدان درباره مسائل شرعی و فقهی می‌نویسند" توطئه توطئه "آماده کردن" توطئه توطئه "مقدمه چیدن برای انجام کاری زمینه سازی" توطن توطن "وطن گزیدن جای گزیدن" توطین توطین "دل بستن دل نهادن" توعد توعد ترساندن توعل توعل "بالا رفتن از کوه" توغ توغ پرچم توغ توغ "عَلَم بزرگی که بر سر آن پنجه‌است و در ایام عزاداری پیشاپیش دسته حرکت می‌دهند" توغل توغل "دور رفتن" توغل توغل "فرو رفتن در امری" توغل توغل "مبالغه کردن" توف توف "سر و صدا غلغله" توفال توفال "تخته‌های نازک و باریکی که به سقف اتاق می‌کوبند و سپس روی آن را کاهگل و گچ می‌مالند" توفان توفان "باد سخت" توفان توفان "جوش و خروش" توفر توفر "احترام گذاشتن حرمت نگاه داشتن" توفی توفی "درگذشتن مردن" توفیدن توفیدن "فریاد کردن" توفیدن توفیدن خروشیدن توفیر توفیر "زیاد کردن" توفیر توفیر "حق کسی را تمام دادن" توفیر توفیر "فرق داشتن تفاوت" توفیر توفیر "اندوختن مال" توفیق توفیق "موافق گردانیدن" توفیق توفیق "مدد کردن" توفیق توفیق "دست یافتن" توقد توقد "برافروختن شعله ور شدن آتش" توقر توقر "بردبار شدن آهستگی کردن" توقر توقر "سنگینی کردن" توقر توقر "سنگینی گرانمایگی" توقع توقع "چشم داشتن انتظار به دست آوردن چیزی یا انجام کاری را داشتن" توقف توقف "ایستادن درنگ کردن" توقف توقف "ثابت ماندن" توقی توقی "پرهیزکردن خود را حفظ کردن" توقیت توقیت "وقت معین کردن" توقیر توقیر "بزرگ داشتن تعظیم کردن" توقیر توقیر "بردبار شمردن" توقیع توقیع "نشان گذاشتن بر چیزی" توقیع توقیع "نوشتن چیزی ذیل کتاب" توقیع توقیع "امضا کردن نامه و فرمان" توقیع توقیع "فرمان شاهی طغرای شاهی" توقیع توقیع دستخط توقیف توقیف "بازداشت کردن" توقیف توقیف "ضبط کردن قضبه کردن" توقیف توقیف "واقف گردانیدن" تول تول "رم وحشت" تولا تولا "نک تول'ی مق تبری '" تولب تولب "مأیوس دَمق" تولد تولد "زاییده شدن" تولد تولد "پدید آمدن به وجود آمدن" توله توله "نوزاد سگ" تولک تولک "زیرک چابک" تولک تولک "مرغ پر ریخته" تولی تولی "پشت کردن برگشتن" تولی تولی برگشت تولیت تولیت "والی گردانیدن رسیدگی به امری را به عهده کسی گذاشتن" تولیت تولیت "به عهده گرفتن املاک موقوفه" تولید تولید "پدید آوردن" تولید تولید زادن تولید تولید زایش تولید تولید ایجاد تومان تومان "ده ریال" تون تون "آتشدان حمام گلخن" "تون آپ" تون_آپ "تنظیم کلی موتور با دستگاه الکترونیکی" "تون تاب" تون_تاب "کسی که در آتشدان حمام آتش افروزد" تونل تونل "گذرگاه ساخته شده در اعماق زمین و زیر کوه که برای عبور قطارها اتومبیل‌ها استخراج مواد معدنی و غیره احداث کنند دالانه" تونیک تونیک "بلوز یا ژاکت کوتاه زنانه تا بالای ران که معمولاً با شلوار یا دامن پوشیده می‌شود" تونیک تونیک "داروی بهداشتی مقوی" تونیک تونیک "نت پایه یک قطعه موسیقی" تونیک تونیک "نت اول در یک گام" توهم توهم "گمان بردن پنداشتن" توهیم توهیم "به وهم انداختن" توهین توهین "خوار کردن خوار داشتن" توهین توهین "سُست کردن" توپ توپ طوپ توپ توپ "یکی از سلاح‌های آتشین جنگی که توسط آن گلوله‌های بزرگ را به مسافت دور پرتاب کنند" توپ توپ "گوی لاستیکی انباشته از باد که با آن بازی کنند" توپ توپ "واحد شمارشی برای پارچه" توپ توپ "کنایه از وضعِ مالی خوب ؛ کسی پر بودن کنایه از خشمگین بودن کسی که به حقانیت مدعای خ ود سخت مطمئن باشد" "توپ زدن" توپ_زدن "در بازی قمار روی دست حریف رفتن بدون این که دست شخص بهتر از دست حریف باشد بلوف" "توپ و تشر" توپ_و_تشر "سخنان درشت و سخت" توپال توپال "ریزه‌هایی از مس و آهن تفته که بر اثر کوبیدن و چکش زدن بریزد" توپخانه توپخانه "محل حفاظت توپ‌ها" توپخانه توپخانه "واحدی در نظام که وظیفه آن تیراندازی با توپ است" توپوزی توپوزی تودهنی توپوزی توپوزی "سخن تند و تحقیرآمیز" توپولوژی توپولوژی "علم بررسی خواصی از فضاها که با کشیدن یا فشردن تغییر نم ی کند" توپولوژی توپولوژی "خانواده‌ای از زیرمجموعه‌های یک مجموعه که نسبت به اجتماع دلخواه و اشتراک متناهی بسته‌است و خود مجموعه و مجموعه تهی را نیز در بر می‌گیرد" توپچی توپچی "سربازی که مأمور تیراندازی با توپ است" توپیدن توپیدن "کلمات درشت و سرزنش آمیز را با لحن تند به کسی گفتن" توچال توچال "یخچال طبیعی در کوه‌ها و دره‌هایی که برف‌های دایمی دارند" توچال توچال "نام یکی از کوه‌های رشته کوه البرز در شمال تهران" توک توک "یک دسته موی و پشم" توک توک "موی پیشانی" توک توک "کاکل اسب" توکا توکا "پرنده‌ای از راسته گنجشکان با منقاری مخروطی شکل دارای پرهایی به رنگ سبز و خاکستری" "توکسی کولوژی" توکسی_کولوژی "شاخه‌ای از دانش که به مطالعه زهرها و کنش‌های آن‌ها و ترکیب و خواص آن‌ها می‌پردازد سم شناسی" توکسین توکسین "سمی است که از میکروب‌ها تولید شود زهرابه" توکل توکل "به دیگری اعتماد کردن" توکل توکل "کار خود را به خدا واگذاشتن" توکل توکل "واگذاشتن کار به وکیل" توکید توکید "استوار کردن" توکیل توکیل "کسی را وکیل خود کردن" تویدن تویدن "گرم شدن داغ گشتن" تویل تویل "کسی که موهای جلو سرش ریخته باشد" تویل تویل "پیشانی فرق سر" تویی تویی "ویژگی آن چیزی که در تو یا داخل قرار می‌گیرد" تویی تویی تیوپ تپاله تپاله "پهن گاو" تپاندن تپاندن "چپاندن چیزی را به زور در ظرفی جا دادن" تپانچه تپانچه "سیلی آسیب" تپانچه تپانچه "نوعی اسلحه گرم" تپانیدن تپانیدن "نک تپاندن" تپاک تپاک "اضطراب بی قراری" تپش تپش "اضطراب بی قراری" تپق تپق "لغزش ناگهانی زبان هنگام حرف زدن" تپل تپل "چاق فربه" تپنکوز تپنکوز "کودن احمق" تپنگ تپنگ "نک تبنک" تپه تپه "پشته بلند خاک یا شن تل" تپیدن تپیدن "بی قراری کردن زدن نبض و قلب" تپیدن تپیدن لرزیدن تپیدن تپیدن "از جای جستن" تژ تژ "برگ درخت یا گیاه نورسته" تک تک "گیاهی است که در گندم زار روید و آن سخت تر از گیاه گندم باشد" تک تک "گیاهی است که در میان آب روید و در مصر از آن کاغذ می‌ساختند حفأه" "تک تک" تک_تک "یکی یکی فرداً فرد" "تک لپه" تک_لپه "گیاهی که دانه آن دارای یک بخش یا یک لپه‌است مانند گندم" "تک یاخته" تک_یاخته "موجود زنده تک سلولی" تکاب تکاب "زمینی که آب در آن بماند" تکاب تکاب دره تکاب تکاب "ته آب قعر آب" تکاب تکاب "جنگ نبرد" تکاتب تکاتب "نامه نوشتن به یکدیگر" تکاثر تکاثر "افزون گشتن فراوان شدن" تکاثر تکاثر "بر زیادی مال فخر کردن" تکاثف تکاثف "انبوه شدن ستبر گشتن" تکاسل تکاسل "کاهلی نمودن خود را به کسالت زدن" تکافو تکافو "با هم برابر شدن" تکافو تکافو "بس بودن" تکالیف تکالیف "جِ تکلفه ؛ کارهای سخت مشقت‌ها" تکامل تکامل "به کمال رسیدن کامل شدن" تکان تکان "حرکت جنبش" تکاندن تکاندن "حرکت دادن جنباندن" تکاننده تکاننده "حرکت دهنده جنباننده" تکانیدن تکانیدن "نک تکاندن" تکانیده تکانیده تکانده تکاور تکاور دونده تکاور تکاور "اسب تندرو" تکاور تکاور "افراد ورزیده و آموزش دیده نظامی برای عملیات جنگی" تکاپو تکاپو "رفت و آمد به شتاب" تکاپو تکاپو "جست و جوی بسیار" تکاید تکاید "یکدیگر را فریب دادن" تکاید تکاید "دشواری نمودن" تکاید تکاید رنجانیدن تکبر تکبر "بزرگی نمودن" تکبیر تکبیر "بزرگ شمردن" تکبیر تکبیر "اللهاکبر گفتن" "تکبیرة الاحرام" تکبیرة_الاحرام "یکی از مقدمات نماز نمازگزار پیش از نماز و پس از اذان چهار تکبیر باید بگوید و آخرین تکبیر را به قصد ورود در نماز بر زبان جاری سازد و سپس نماز را آغاز کند" تکثر تکثر "بسیار شدن زیاد شدن" تکثیر تکثیر "بسیار کردن" تکحل تکحل "سرمه کشیدن" تکدر تکدر "تیره شدن کدر شدن" تکدی تکدی "گدایی کردن" تکدیر تکدیر "تیره ساختن" تکدیر تکدیر "دلتنگ کردن" تکذیب تکذیب "دروغ شمردن منکر شدن" تکرار تکرار "دوباره کردن" تکرار تکرار "دوباره گفتن" تکرر تکرر "دوباره شدن" تکرم تکرم "اظهار کرم کردن کرم کردن به تکلیف" تکرم تکرم "جوانمردی نمودن" تکرم تکرم "اظهار کرم ؛ ج تکرمات" تکریر تکریر "کاری را دوباره انجام دادن" تکریر تکریر "سخنی را دوباره گفتن" تکریر تکریر "آوردن دو یا چند کلمه به یک معنی" تکریم تکریم "گرامی داشتن" تکس تکس "نک تکژ" تکسر تکسر "شکسته شدن" تکسیر تکسیر شکستن تکسیر تکسیر "مساحت کردن" تکعیب تکعیب "چهارگوشه ساختن چیزی" تکعیب تکعیب "پر کردن ظرف" تکعیب تکعیب "عددی را به توان سه رسانیدن" تکفل تکفل "کفیل شدن متعهد گشتن" تکفیر تکفیر "پوشاندن کفاره دادن" تکفیر تکفیر "کسی را کافر و بی دین خواندن" تکفین تکفین "کفن کردن مرده" تکل تکل "گوسفند شاخ دار" تکل تکل "جوان بلندقد" تکلان تکلان "اعتماد کردن" تکلتو تکلتو "نمدی که زیر زین بر پشت اسب می‌اندازند" تکلس تکلس "آهک شدن" تکلف تکلف "خود را به رنج افکندن" تکلم تکلم "سخن گفتن" تکلیس تکلیس "آهک مالی کردن به جسمی گرما دادن تا مانند آهک شود" تکلیف تکلیف "به رنج افکندن" تکلیف تکلیف "بار کردن" تکلیف تکلیف "وظیفه‌ای که باید انجام داد" تکلیم تکلیم "با کسی سخن گفتن" تکمار تکمار "تیری که بر سر آن پیکان نباشد" تکمله تکمله "تتمه متمم" تکمله تکمله "بخش پایانی و قسمت آخر کتاب مقاله و هر نوشته دیگر" تکمه تکمه "ابریشم زردوزی" تکمیل تکمیل "تمام کردن رسا کردن" تکند تکند "آشیانه مرغ خانگی لانه مرغ" تکنوازی تکنوازی "نواختن قطعه‌ای موسیقی تنها به وسیله یک ساز" تکنولوژی تکنولوژی "مطالعه فنون و ابزار و ماشین آلات و مواد اولیه" تکنولوژی تکنولوژی "تجهیزات و روش‌های علمی که در حیطه خاصی به کار برده شود فناوری" تکنوکرات تکنوکرات "کارشناس فنی به ویژه در جایگاه مدیریتی و اجرایی فن سالار" تکنوکرات تکنوکرات "هوادار فن سالاری" "تکنی کالر" تکنی_کالر "شیوه فیلمبرداری و چاپ و نمایش فیلم به صورت رنگی" تکنیسین تکنیسین "شخصی معمولاً با مدرک کاردانی که در فن یا صنعتی دارای تخصص و تجربه علمی باشد فن ورز" تکنیک تکنیک "فنی کار فنی مجموعه روش‌هایی که بر شناخت علمی مبتنی است فن" تکه تکه "بز نر بزی که پیشاپیش گله حرکت کند" "تکه تکه" تکه_تکه "قطعه قطعه پاره پاره" تکو تکو "موی در هم پیچیده" تکو تکو "نان روغنی" تکواندو تکواندو "نوعی ورزش و روش دفاع فردی بدون سلاح" تکون تکون "به وجود آمدن هستی یافتن" تکوک تکوک "جام ظرفی ساخته شده از طلا و نقره که در آن شراب نوشند" تکوین تکوین "آفریدن به وجود آوردن" تکژ تکژ "هسته انگور" تکیدن تکیدن "دویدن تاختن" تکیده تکیده "ضعیف لاغر شکسته" تکیز تکیز "نک تکژ" تکیف تکیف "لذت بردن" تکیف تکیف "صفت و حالتی به خود گرفتن" تکیف تکیف "عیبناک شدن" تکیف تکیف "شناختن کیفیت چیزی" تکیه تکیه "پشت دادن به چیزی" تکیه تکیه "جایی وسیع برای انجام مراسم عزا و روضه خوانی" "تکیه گاه" تکیه_گاه "جای تکیه دادن" "تکیه گاه" تکیه_گاه پشتی "تکیه گاه" تکیه_گاه "پشت و پناه" "تکیه گاه" تکیه_گاه "آن چه وزن جسمی را تحمل کند" تکییف تکییف "نیک بریدن" تکییف تکییف "کیفیتی معلوم قرار دادن برای شی ء" تگ تگ "نک تک" تگاب تگاب تگاو تگاب تگاب قیف تگاب تگاب "پرده‌ای است در موسیقی" تگرگ تگرگ "قطره‌های یخ بسته باران که از آسمان فرو ریزد" تگل تگل "پینه تکه پارچه‌ای که با آن بخش پاره شده جامه را دوزند" تگین تگین "خوش ترکیب زیبا شکل" تگین تگین "پهلوان دلاور" تگین تگین "در ترکیب نام‌های ترکی آید سبکتگین" تی تی "مخفف تهی" "تی ان تی" تی_ان_تی "T N T تری نیترو تولوئن ؛ جسم بلورین زردرنگ کمی محلول در آب که ماده منفجره بسیار قوی است" "تی تی" تی_تی "خمیری که آن را به شکل جانوران برای بچه‌ها درست می‌کنند" "تی تیش مامانی" تی_تیش_مامانی "نو و زیبا نازک نارنجی" "تی شرت" تی_شرت "نوعی پیراهن جلو بسته و معمولاً آستین کوتاه و گشاد تابستانی" تیار تیار "موج دریا" تیار تیار "لاف زدن" تیار تیار "متکبر و مغرور" تیاسر تیاسر "به طرف چپ مایل شدن مق تیامن" تیاسر تیاسر "سمت چپ" تیامن تیامن "به طرف راست مایل شدن" تیامن تیامن "سمت راست" تیان تیان "دیگ دهان گشاد پاتیل" تیانچه تیانچه "پاتیل کوچک" تیب تیب "سرگشته مدهوش" تیبا تیبا "غمزه عشوه" تیتال تیتال "فریب مکر" تیتال تیتال چاپلوسی تیتر تیتر عنوان تیتر تیتر عیارسنجی تیتراژ تیتراژ "عنوان بندی" تیج تیج "جوانه جوانه درخت" تیج تیج "ابریشم خام" تیجان تیجان "جِ تاج ؛ افسرها" تیخ تیخ "تیغ هرچیز که سر آن تیز باشد" تیر تیر "بخش بهره نصیب" "تیر کردن" تیر_کردن "نشان کردن هدف قرار دادن" "تیر کردن" تیر_کردن "کسی را تحریک کردن به کاری واداشتن" "تیر کشیدن" تیر_کشیدن "درد گرفتن عضوی از بدن انگار که سوزنی در آن فرو می‌کنند" تیرآهن تیرآهن "آهنی با ضخامت بالا که دارای کاربردهای ساختمانی و صنعتی است" تیراژ تیراژ "شمارگان واحدی برای شمارشِ روزنامه مجله و کتابی که در یک نوبت به چاپ می‌رسد شمار" تیراژه تیراژه "تیراژی رنگین کمان قوس و قزح" تیربار تیربار "سلاح خودکار آتشین مسلسل سنگین" تیرباران تیرباران "کشتن محکومین با گلوله" تیرتخش تیرتخش "تیر آتشبازی آنچه که به شکل‌های مختلف درست کرده در آن باروت می‌ریزند و به هنگام جشن‌ها با آن‌ها آتش بازی راه می‌اندازند" تیررس تیررس "مقدار مسافتی که تیر بتواند به هدف برسد" تیرست تیرست "سیصد عدد سیصد" تیرم تیرم "بانوی بزرگ حرم پادشاه خاتون" تیره تیره "دسته‌ای از مردم که از یک نژاد باشند" تیره تیره "دودمان خانواده" "تیره روز" تیره_روز بدبخت "تیره پشت" تیره_پشت "ستون فقرات مهره که از زیر گردن تا کمر قرار دارد" تیروئید تیروئید "غده‌ای است در زیر گلو که ماده‌ای به نام تیروکسین را در خون ترشح می‌کند بزرگ شدن بیش از اندازه این غده گواتر نامیده می‌شود اگر ماده ترشحی این غده کم شود باعث باد کردن پوست بدن می‌شود بریدن این غده در پستانداران پیش از بلوغ باعث کوتاهی قد و توقف رشد غدد تناسلی می‌شود سپردیس" تیرک تیرک "تیر کوچک" تیرک تیرک "ستون چادر و خیمه" تیرک تیرک "جهش خون از رگ یا آب از آبدزدک یا سوراخ مشک و مانند آن" "تیرک زدن" تیرک_زدن "جهیدن آب یا مایعی دیگر از سوراخی ریز" تیرکش تیرکش "نک ترکش" تیرکمان تیرکمان "بازیچه کودکان به صورت قطعه کوچک چرم یا لاستیکی که دو سوی آن را با کش به دو شاخه کوچکی می‌بندند و با آن سنگریزه پرتاب کنند" تیرگان تیرگان "جشنی که ایرانیان در روز سیزده از ماه تیر برپا می‌کنند" تیریز تیریز "چاک جامه" تیریز تیریز "بال و پر مرغان" تیریز تیریز "شاخ جامه" تیز تیز "باد صداداری که از مقعد خارج شود" "تیز کردن" تیز_کردن "برنده کردن" "تیز کردن" تیز_کردن "خشمگین کردن" تیزاب تیزاب "اسیدنیتریک مایعی است بی رنگ و تندبو همه فلزات غیر از طلا را آب می‌کند اگر با اسیدکلریدریک آمیخته شود تیزآب سلطانی می‌شود که طلا را هم آب می‌کند" تیزبین تیزبین "دقیق کنجکاو" تیزتاو تیزتاو "تندخو بدخو" تیزدست تیزدست "ماهر استاد" تیزدندان تیزدندان "کنایه از آزمند حریص" تیزر تیزر "آگهی کوتاه تبلیغاتی که ویژگی‌های جذاب کالا یا برنامه‌ای را در تلویزیون به نمایش گذارد آگهی تبلیغاتی تلویزیونی" تیزر تیزر "صحنه آغازی کوتاه و جالب توجهی از فیلم که معمولاً پیش از عنوان بندی یا همراه با آن برای جلب نظر تماشاچی به نمایش درآید سرآغاز" تیزمغز تیزمغز "برّنده تندخو" تیزنا تیزنا "لبه تیز تیغ" تیزهوش تیزهوش "هوشیار هوشمند" تیزویر تیزویر "تیزهوش هوشیار" تیزپا تیزپا چابک تیس تیس "بز نر" تیسر تیسر "آسان شدن" تیسیر تیسیر "آسان کردن سهل کردن" تیشتر تیشتر "نک تُشتر" تیشه تیشه "ابزاری فلزی که نوک آن پهن و تیز است و در نجاری و سنگ تراشی به کار می‌رود ؛ به ریشه خود زدن کنایه از خود را به آستانه نابودی کشاندن" تیغ تیغ "شمشیر هر چیز بُرُنده" تیغ تیغ خار تیغ تیغ "بلندی کوه" تیغ تیغ "شعاع آفتاب ؛ کسی بریدن کنایه از کارآیی داشتن قدرت داشتن" "تیغ زدن" تیغ_زدن "دمیدن آفتاب" "تیغ زدن" تیغ_زدن "از کسی پول یا مالی را به زور یا نیرنگ گرفتن" "تیغ زن" تیغ_زن شمشیرزن "تیغ نمودن" تیغ_نمودن "تهدید کردن" تیغال تیغال "آشیانه مرغان" تیغال تیغال "دارویی که در گیاهی خاردار تولید می‌شود" تیغه تیغه "هر چیز تیغ مانند" تیغه تیغه "دیوار کم قطر و نازک" تیف تیف "خار خس" تیفوس تیفوس "نوعی بیماری عفونی که با تب همراه است میکروب آن از طریق نیش زدن شپش وارد خون می‌شود" تیفویید تیفویید "نک حصبه" تیقظ تیقظ "بیدار شدن از خواب هوشیار گردیدن" تیقن تیقن "بی گمان شدن یقین داشتن" تیل تیل "خال نقطه" تیلا تیلا "چرخ رسن تابی" تیلر تیلر "تراکتور کوچکی که راننده به دنبال آن می‌رود و آن را هدایت می‌کند و از آن برای انجام کارهای سبک در مزارع استفاده می‌شود" تیله تیله "گلوله کوچک سنگی یا شیشه آبی که کودکان با آن بازی کنند" تیم تیم "اندوه دلتنگی" "تیم بان" تیم_بان کاروانسرادار تیما تیما "دشت بیابان" تیماج تیماج "پوست بز دباغی شده" تیمار تیمار "خدمت و غمخواری" تیمار تیمار "فکر اندیشه" تیمار تیمار پرستاری تیمارخوار تیمارخوار غمخوار تیمارخوار تیمارخوار پرستار تیماردار تیماردار غمخوار تیماردار تیماردار "پرستار خدمتکار" تیمارستان تیمارستان "جای نگهداری و مداوای دیوانگان" تیمر تیمر "گیاهی از تیره شاه پسند که به صورت درخت یا درختچه می‌باشد اصل آن از هندوستان است و در نواحی جنوبی ایران نیز یافت می‌شود برگش بیضوی کامل و پوست آن در تداوی به عنوان مدر مستعمل است" تیمسار تیمسار "عنوانی در ارتش برای افسران از سرتیپ به بالا" تیمم تیمم "از روی قصد و عمد کاری کردن" تیمم تیمم "به جای وضو در هنگام نبودن آب یا بیماری از خاک استفاده کردن به این صورت که دست‌ها را بر خاکی که آلوده نباشد می‌زنند و بعد آن را به صورت و پشت دست‌ها می‌کشند" تیمن تیمن "همایون داشتن خجسته داشتن" تیموک تیموک "بد اخم ترشرو" تیمچه تیمچه "کاروان سرای کوچک" تیمچه تیمچه بازار تین تین انجیر "تین ایجر" تین_ایجر "جوانانی که سن آن‌ها بین سیزده تا نوزده سال است" تینر تینر "مایه رقیق کننده مواد" ثقالت ثقالت "سنگین شدن گران شدن" ثقب ثقب "سوراخ کردن" ثقب ثقب "سوراخ رخنه" ثقبه ثقبه سوراخ "ثقة الاسلام" ثقة_الاسلام "مورد اعتماد اسلام" ثقت ثقت "اعتماد کردن به کسی اعتماد داشتن" ثقت ثقت "کسی که مردم به او اعتماد کنند" ثقت ثقت "اطمینان استواری" ثقل ثقل "گران شدن" ثقل ثقل "آزمودن وزن چیزی در دست" "ثقل کردن" ثقل_کردن "سخت شدن فضول در معده و اجابت نکردن آن با درد شکم" ثقلان ثقلان "انسان و جن" ثقلت ثقلت گرانی ثقلت ثقلت "گرانی طعام" ثقه ثقه "اعتماد کردن" ثقه ثقه "کسی که مورد اعتماد باشد" ثقوب ثقوب "هیمه خشک و کوچک که با آن آتش افروزند؛ آتشگیر" "ثقوب ((()" ثقوب_((() "جِ ثقب ؛ سوراخ‌ها" ثقیف ثقیف "زیرک چالاک" ثقیف ثقیف "ماهر حاذق" ثقیف ثقیف "نام یکی از قبایل عرب ساکن بین طائف و مکه" ثقیل ثقیل "گران سنگین مق خفیف سبک" ثقیل ثقیل "گران جان" ثقیل ثقیل "سخت بیمار" ثقیل ثقیل "یکی از هفده بحر اصول موسیقی" ثقیله ثقیله "مؤنث ثقیل ؛اجسام ِ اجسامی وزین مانند خاک و سنگ" ثلاث ثلاث "سه سه تا" ثلاثه ثلاثه سه "ثلاثه غساله" ثلاثه_غساله "سه گانه شوینده و آن سه جام شراب باشد که به هنگام صبح نوشند و شوینده معده و برطرف کننده غم باشد" ثلاثون ثلاثون سی ثلاثی ثلاثی "سه تایی" ثلاثی ثلاثی "کلمه سه حرفی در صرف" ثلاثین ثلاثین سی ثلث ثلث "یک سوم" ثلث ثلث "دو دانگ" ثلث ثلث "نام یکی از خطوط اسلامی" ثلث ثلث "یک سوم ترکه موصی در زمان فوت" ثلثان ثلثان "دو سه یک دو حصه از جمله سه حصه" ثلج ثلج برف ثلم ثلم "رخنه کردن" ثلم ثلم شکستن ثلمت ثلمت "سوراخ رخنه ترک" ثلّه ثلّه "گروه مردم جمعیت" ثمار ثمار "جِ ثمر ثمره ؛ میوه‌ها" ثمان ثمان هشت ثمانون ثمانون هشتاد ثمانی ثمانی هشت ثمانین ثمانین هشتاد ثمانیه ثمانیه هشت ثمر ثمر "میوه بار" ثمر ثمر "حاصل نتیجه" ثمره ثمره "واحد ثمر" ثمره ثمره "یک دانه میوه" ثمره ثمره "نتیجه حاصل" ثمره ثمره "نسل فرزند" ثمن ثمن "بها نرخ ج اثمان" "ثمن بخس" ثمن_بخس "کم بها بی ارزش" ثمین ثمین "گران بها گران قیمت" ثنا ثنا "آفرین تحسین" ثنا ثنا "مدح ستایش" ثنا ثنا "سپاس شکر" ثنا ثنا دعا ثناخوان ثناخوان "مداح ستایشگر" ثناگستری ثناگستری "مداحی ستایشگری" ثناگویی ثناگویی "مداحی ستایشگری" ثناگویی ثناگویی دعاگویی ثنایا ثنایا "جِ ثنیه دندان‌های تیز پیشین دندان‌های نیش" ثنوی ثنوی "منسوب به ثنویه نک ثنویه" ثنویت ثنویت دوگانگی ثنویت ثنویت "دوگانه پرستی" ثنویه ثنویه "گروهی که به دو مبدأ خیر و شر اعتقاد دارند دوالیسم" ثواب ثواب "مزد پاداش" ثواب ثواب "احسان ؛ کردن و کباب شدن عمل نیک شخص با سوءظن و عکس العمل ناخوشایند مواجه شدن" "ثواب کار" ثواب_کار "کسی که عمل نیکو و خیر کند" "ثواب کاری" ثواب_کاری "نیکویی عمل درخور پاداش نیک" ثوابت ثوابت "جِ ثابته ؛ ستارگان ثابت که مانند سیارات حرکت انتقالی ندارند" ثواقب ثواقب "جِ ثاقب" ثواقب ثواقب روشنی‌ها ثواقب ثواقب "ستاره‌های درخشان" ثوالث ثوالث "جِ ثالث یک شصتم ثانیه" ثوانی ثوانی "جِ ثانیه ؛ نجوم هر چه به زیر فلک قمر پیدا آید از چیزهای نورانی جز برق و صاعقه و از آن جمله‌است انسی جابیه حربه ذوذنب ذوذؤابه شهب طیفور عمود فارس قصعی عصباحی نیازک و روی ؛ و از آن روز آن‌ها را ثوانی نجوم گویند که در دلایل و احکام در مرتبه ثانی اند و احکام و دلایل اولیه نجوم را باشد" ثوب ثوب "جامه لباس" ثور ثور "گاو نر" ثور ثور "نام یکی از صورت‌های فلکی و دومین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود در اردیبهشت ماه در این برج دیده می‌شود" ثوران ثوران "هیجان به هیجان آمدن" ثوران ثوران "برخاستن گرد و غبار" ثوران ثوران "برپا شدن فتنه" ثورت ثورت هیجان ثورت ثورت "شورش غوغا" ثورت ثورت "انبوهی مال و مردم" ثورت ثورت "کین کینه" ثول ثول "احمق شدن دیوانه شدن" ثوم ثوم سیر ثکل ثکل "مصیبت از دست دادن فرزند" ثکل ثکل "گم کردن دوست" ثکل ثکل "فرزند مردگی" ثکل ثکل "مرگ هلاک" ثکلی ثکلی "مؤنث ثکل" ثکلی ثکلی "زن فرزند مرده بچه کم کرده ؛ ج ثکالی" ثکلی ثکلی "زن عزیز مرده زن گم کرده دوست" ثیاب ثیاب "جِ ثوب" ثیابی ثیابی "بزاز جامه دار" ثیب ثیب "زن بیوه" ثیب ثیب "مردِ زن دیده که اکنون بی زن است مق پسر عزب" ثیبه ثیبه "مؤنث ثیب زن شوی دیده و از شوهر جدا مانده خواه به طلاق و خواه به مرگ شوی بیوه مق باکره دوشیزه" ثیبوبت ثیبوبت "حالتی که پس از ثیبه شدن برای زن پیدا می‌شود" ثیل ثیل "گیاهی است از تیره گندمیان پنجه مرغ" ج ج "یکی از حروف صامت ششمین حرف از الفبای فارسی است که در حساب ابجد برابر عدد می‌باشد گاهی به ز و گاهی به گ تبدیل می‌شود" جا جا "مکان موضع" جا جا "رختخواب بستر" جا جا "منزل مأوا" جا جا "ظرف بشقاب" جا جا "قدر منزلت ؛از دررفتن کنایه از عصبانی شدن خشمگین شدن ؛ تر است و بچه نیست کنایه از فرد مورد نظر دررفته آن شی ء از میان رفته" "جا افتادن" جا_افتادن "با محیط یا شغل تازه سازگار شدن" "جا افتادن" جا_افتادن "در جای خود قرار گرفتن استخوان جابه جا شده" "جا افتادن" جا_افتادن "خوب پخته شدن غذا به ویژه آش و مانند آن" "جا افتادن" جا_افتادن "با تجربه شدن به کمال رسیدن" "جا خالی کردن" جا_خالی_کردن "خود را کنار کشیدن" "جا خوردن" جا_خوردن "یکه خوردن تعجب کردن" "جا خوش کردن" جا_خوش_کردن "در جایی به خوشی اقامت کردن کنایه از بسیار ماندن در جایی" "جا داشتن" جا_داشتن "گنجایش داشتن ظرفیت داشتن" "جا داشتن" جا_داشتن "نگاهبان ساختن" "جا داشتن" جا_داشتن "سزاوار بودن" "جا کردن" جا_کردن گنجاندن "جا گرفتن" جا_گرفتن "در جایی استقرار یافتن" "جا گرفتن" جا_گرفتن "جایی را به خود اختصاص دادن" جاآمدن جاآمدن "بهبود یافتن" جاآمدن جاآمدن "به هوش آمدن به خود آمدن" جاآوردن جاآوردن "شناختن دریافتن" جاافتاده جاافتاده "آدم پخته و به کمال رسیده" جاانداختن جاانداختن "رختخواب انداختن" جاانداختن جاانداختن "استخوان جابه جا شده را در جای خود قرار دادن" جاانداختن جاانداختن "از قلم انداختن چیزی را فراموش کردن" جابر جابر "سمتگر ستمکار" جابرانه جابرانه "ظالمانه ستمکارانه" جابلسا جابلسا "کنایه از حد نهایی غرب" جابلقا جابلقا "کنایه از حد نهایی شرق" "جابه جا" جابه_جا "فوری بلافاصله که بیشتر با فعل مردن به کار برده می‌شود" "جابه جا شدن" جابه_جا_شدن "نقل مکان کردن" "جابه جا شدن" جابه_جا_شدن "از محل خود خارج شدن استخوان" "جابه جا کردن" جابه_جا_کردن "نقل انتقال" "جابه جا کردن" جابه_جا_کردن "مرتب کردن منظم کردن" "جابه جا کردن" جابه_جا_کردن "پنهان کردن" "جابه جا کردن" جابه_جا_کردن "ذخیره کردن" جات جات "تازیان بعض کلمات فارسی مختوم به ه غیرملفوظ را تعریب کرده به ات جمع بسته‌اند و ایرانیان این گونه جمع معرب را از آنان اقتباس کرده و کلمات دیگر را نیز به همان سیاق استعمال کرده‌اند عوام به سیاق کلمات فوق کلماتی را هم که مختوم به ه غیرملفوظ نیستند ولی به حروف مصوت ا یا ی ختم شوند به جات جمع بسته‌اند مرباجات طلاجات دواجات" جاثلیق جاثلیق "پیشوای ترسایان" جاثم جاثم "بر سینه خفته" جاثم جاثم "هلاک شده" جاجا جاجا "آوازی است که بدان مرغ را به لانه رانند" جاجا جاجا "جابه جا مکان تا مکان" جاجل جاجل رختخواب جاجم جاجم "نک جاجیم" جاجنب جاجنب "خانه جای نشستن" جاجیم جاجیم "نوعی فرش که از نخ‌های رنگین پنبه‌ای یا پشمی بافته می‌شود" جاحد جاحد "انکار کننده حق کسی با وجود دانستن آن" جاحظ جاحظ "مردی که چشمش درشت و برآمده باشد" جاخالی جاخالی "جایی که در آن چیزی یا کسی نباشد" جاخالی جاخالی "قسمت سفید و بدون نوشته‌ای از کاغذ که هنگام حذف حرف یا کلمه یا عبارتی معمولاً نقطه چین نشان داده می‌شود" جاخالی جاخالی "هدیه‌ای که بعد از رفتن کسی به مسافرت یا رفتن دختر به خانه بخت برای خانواده اش می‌برند" "جاخالی انداختن" جاخالی_انداختن "در بازی والیبال توپ را به نقاطی که حریف خالی کرده‌است انداختن" جاخاکستری جاخاکستری "ظرفی که خاکستر در آن ریزند" جاخسوک جاخسوک "داس ابزاری که با آن علف را درو کنند" جادار جادار "فراخ وسیع" جاده جاده "شاهراه راه بزرگ ؛ صاف کن کنایه از آن که وسیله پیشرفت یا پیروزی دیگران را فراهم می‌کند" جادو جادو افسونگر جادو جادو "سحر ساحری" جادو جادو "چشم معشوق" جادو جادو دلفریب جادو جادو "محیل مکار" "جادو جنبل" جادو_جنبل "سحر جادو" "جادو جنبل" جادو_جنبل "عنوانی تحقیرآمیز برای جادو" جادوگر جادوگر "ساحر افسونگر" جادوگری جادوگری سحر جادویی جادویی "سحر ساحری" جادویی جادویی "عجیب شگفت آور" جادی جادی زعفران جاذب جاذب "جذب کننده" جاذب جاذب رباینده جاذبه جاذبه "نیرویی که اجسام را به طرف خود می‌کشد" جاذبیت جاذبیت "کشندگی دلربایی" جار جار "فریاد بانگ" "جار زدن" جار_زدن "خبری را با صدای بلند در کوچه و خیابان به اطلاع مردم رساندن" "جار و جنجال کردن" جار_و_جنجال_کردن "هیاهو کردن" "جار کشیدن" جار_کشیدن "فریاد زدن" جاربلجار جاربلجار "طلب و وعده" جارحه جارحه "مؤنث جارح جراحت کننده" جارحه جارحه "اسب ماده ؛ ج جوارح" جارحه جارحه "اندام آدمی دست و اعضای دیگر" جارحه جارحه "جانور شکاری از مرغ و سگ و دد؛ ج جوارح" جارف جارف "زمین کن" جارف جارف "مرگ و میر" جارو جارو "جاروب وسیله‌ای برای رُفتن خاک و خاشاک که از گیاه مخصوص جارو درست کنند ؛ برقی دستگاهی برقی دارای صفحه برس و لوله‌ای بلند و محفظه خالی که خاک و خاشاک را درون خود می‌مکد" جارور جارور بداختر جارور جارور "سال قحطی و سختی" جارچی جارچی "کسی که خبر یا حکمی را با صدای بلند در کوچه و خیابان به گوش مردم می‌رساند" جارکش جارکش "کسی که به آواز بلند مردم را به امری دعوت کند جارزن جارکشنده" جاری جاری "دو زن که همسرِ دو برادر باشند" "جاری شدن" جاری_شدن "روان شدن" جاریه جاریه "مؤنث جاری" جاریه جاریه کنیز جاریه جاریه کشتی جاریه جاریه آفتاب جاریه جاریه "آب روان ؛سننِ عادات و رسوم رایج" جاز جاز "موسیقی ارکستری است که از تطابق موسیقی آوازی و ضربی سیاهان افریقا در امریکا به وجود آمده و معمولا برای رقص نواخته می‌شود" جازم جازم "قاطع کسی که در قصد خود تردید نکند" جازم جازم "قطع کننده برنده" جازمه جازمه "مونث جازم" جازمه جازمه "حرفی که چون بر فعل درآید آخر آن را ساکن گرداند" جاست جاست "جایی که انگور را در آن لگد زنند تا شیره آن برآید" جاسر جاسر "جسور بی باک" جاسوس جاسوس "خبرچین آن که خبر یا پیغامی را از جایی به جای دیگر می‌برد ج جواسیس" جاش جاش "غله پاک کرده" جاشدان جاشدان انبارغله جاشدان جاشدان "صندوقچه نان" جاشو جاشو "کسی که در کشتی کار می‌کند" جاعل جاعل "گرداننده سازنده" جاعل جاعل "جعل کننده" جاف جاف "زن بدکار فاحشه جاجاف جفجاف نیز گویند" جافی جافی جفاکار جالب جالب "جلب کننده دلربا" جالس جالس "نشیننده نشسته" جاله جاله "قطعاتی از چوب و تخته که به مشک‌های پر باد بندند و در آب اندازند و روی آن نشسته از آب عبور کند" جالی جالی "روشن واضح" جالی جالی "جلا دهنده پاک کننده ؛ ادویه دواهایی که عفونت‌های جلدی را با آن پاک کنند ضد عفونی‌های جلدی" جالیز جالیز "کشتزار خربزه هندوانه و خیار و مانند آن" جالیزکاری جالیزکاری "زراعت خربزه هندوانه و غیره" جالینوس جالینوس "نوایی است از موسیقی قدیم" جالینوس جالینوس "نام طبیب معروف یونانی" جالیه جالیه "مؤنث جالی غریبانی که از وطن خود هجرت کرده‌اند" جام جام "پیاله ساغر" جام جام "هر یک از صفحات بزرگ و برش نخورده آیینه یا شیشه" جام جام "جایزه‌ای که در مسابقات ورزشی به برندگان داده می‌شود ؛ جهانی مجموعه مسابقاتی که معمولاً در یک رشته ورزشی میان تیم‌های برگزیده از قاره‌های مختلف برگزار می‌شود ؛ حذفی مجموعه مسابقاتی که معمولاً در یک رشته ورزشی برگزار می‌شود و در طی آن ت یم‌های بازنده از دور خارج می‌شوند" جام جام "ظرفی برنجین که در آن آب خورند" "جام جم" جام_جم "جام گیتی نما جام جهان نما جامی که جمشید چهارمین پادشاه پیشدادی اختراع کرد و در آن اوضاع جهان را مشاهده می‌کرد این جام بعدها به کیخسرو و دارا رسید در عرفان از این جام به دل تعبیر می‌شود" "جام زدن" جام_زدن "شراب خوردن" "جام نمودن" جام_نمودن "وعده عشرت دادن سرِ دوستی داشتن" جاماندن جاماندن "فراموش شدن چیزی در جایی" "جامة نادوخته" جامة_نادوخته کفن جامخانه جامخانه "آیینه خانه اطاقی که به دیوارهای آن آیینه نصب کرده باشند" جامد جامد "یخ بسته منجمد" جامد جامد "آن چه که زنده نیست و رُشد ندارد مانند سنگ" جامع جامع "جمع کننده گرد آورنده" جامع جامع "تمام کامل" جامع جامع "مسجدی که در آن نماز جمعه گزارند" "جامع الاطراف" جامع_الاطراف "کامل از هر نظر" "جامع الشرایط" جامع_الشرایط "دارای شرایط کافی برای انجام کاری یا پذیرش مسئولیتی یا داشتن مقامی" جامعه جامعه "گروه مردم یک شهر کشور جهان یا صنفی از مردم مانند جامعه بشریت سیاه پوستان هنری و ؛ مدنی جامعه‌ای که بر مبنای خواست آزادانه و آگاهانه اکثریت مردم در شکل گیری حکومت و رعایت حقوق بشر و قانون مندانه اداره می‌شود ؛ بی طبقه جامعه‌ای که طبقات در آن وجود ندارد و همه افراد از جهت درآمد و ثروت و امتیاز با هم برابرند ؛ مصرفی جامعه‌ای که در آن بیش تر از تولید مصرف می‌کنند" "جامعه شناسی" جامعه_شناسی "دانشی که بررسی و تحقیق درباره مظاهر مختلف حیات اجتماعی انسان را از طریق علمی مورد مطالعه قرار می‌دهد" جامل جامل "گله شتر یا شتربانان" جامل جامل "قبیله بزرگ" جامه جامه "لباس تن پوش" جامه جامه "جام صراحی" جامه جامه "پارچه پارچه نادوخته ؛ عباسیان کنایه از لباس سیاه ؛ فرو نیل کردن کنایه از سیاه کردن لباس به نشانه عزادار شدن ؛ قبا کردن کنایه از پیراهن دریدن از شدت شور و وجد یا اندوه" "جامه دار" جامه_دار "کارگری که در حمام جامه‌های مردم را نگه می‌دارد" "جامه دان" جامه_دان "صندوقی که در آن جامه‌ها را گذارند" "جامه دان" جامه_دان "اتاقی که در آن جامه‌ها را حفظ کنند" "جامه دران" جامه_دران "در حال جامه دریدن از روی بی قراری و غم و یا وجد" "جامه دران" جامه_دران "گوشه‌ای در دستگاه شور و همایون و افشاری" "جامه دران" جامه_دران "از الحان قدیم ایرانی" "جامه دریدن" جامه_دریدن "بی تاب شدن ناشکیبایی کردن" "جامه کن" جامه_کن "سربینه رخت کن حمام" "جامه کوب" جامه_کوب "رخت شوی گازر" جامکاری جامکاری "آیینه کاری" جامکاری جامکاری "آیینه کاری کردن" جامگی جامگی "مستمری مواجب" "جامگی خوار" جامگی_خوار "خدمتکار نوکر خدمتکاری که حقوق می‌گیرد" جان جان "روح انسانی" جان جان "نفس ؛ دادن و قبض را گرفتن کنایه از مردن جان به عزراییل تسلیم کردن ؛ به طاق افکندن کنایه از حالت احتضار و مرگ داشتن" "جان آفرین" جان_آفرین "خالق روح آفریدگار" "جان آهنج" جان_آهنج "آنچه جان آدمی را بگیرد" "جان افشاندن" جان_افشاندن "مردن جان دادن" "جان اوبار" جان_اوبار "بلع کننده جان جان گیر" "جان باز" جان_باز "کسی که جان خود را فدا کند" "جان بازی" جان_بازی فداکاری "جان بازی" جان_بازی "دلیری شجاعت" "جان بر کف" جان_بر_کف "ویژگی آن که در راه آرمان یا رسیدن به هدف حتی از جان خود می‌گذرد" "جان بردن" جان_بردن "سالم ماندن زنده ماندن" "جان به سر شدن" جان_به_سر_شدن "سخت بی تاب شدن" "جان به سر شدن" جان_به_سر_شدن "به حال مرگ افتادن" "جان بوز" جان_بوز "خانه و حفاظ" "جان جانی" جان_جانی "بسیار عزیز صمیمی" "جان دادن" جان_دادن مردن "جان دادن" جان_دادن "مجازاً نهایت تلاش و کوشش را کردن" "جان دار" جان_دار "زنده موجود زنده" "جان دار" جان_دار "قادر توانا" "جان دارو" جان_دارو "نوشدارو داروی جان بخش" "جان ستان" جان_ستان "جان ستاننده قاتل" "جان سخت" جان_سخت "مقاوم در برابر سختی‌ها" "جان سختی" جان_سختی "استقامت در مشقات" "جان سپار" جان_سپار فدایی جبان جبان ترسو جبایت جبایت "مالیات گرفتن باج و خراج" جبت جبت "بت صنم" جبت جبت سحر جبت جبت ساحر جبت جبت "کسی که خیری در او نیست" جبر جبر "کسی را به انجام کارهایی واداشتن" جبر جبر "اصلاح کردن با زور و قهر" جبر جبر "اکراه ناچاری" جبر جبر "نام یکی از مباحث ریاضی" جبر جبر "شکسته بندی" جبران جبران "تلافی کردن" جبروت جبروت "قدرت و عظمت" جبریه جبریه "مجبره نام یکی از فرقه‌های اسلام که انسان را صاحب اختیار در اعمال خودش نمی‌داند و همه اعمال را به اراده خداوند نسبت می‌دهد" جبرییل جبرییل "جبراییل یکی از فرشتگان مقرب" جبسین جبسین "جیبسین گچ حبص" جبغوت جبغوت "پشم و پنبه که درون لحاف و ت وشک کنند" جبغوت جبغوت "هرچیز آکنده از پشم و پنبه مانند توشک و بالش جغبوت جغبت و چغبت و چغبوت و چبغوت و چبغت نیز گویند" جبلت جبلت "نهاد سرشت منش" جبلی جبلی "ذاتی فطری غریزی" جبن جبن ترس جبه جبه "جامه گشاد و بلند که بر روی جامه‌های دیگر پوشند" جبهه جبهه "پیشانی صورت فلکی شیر و آن منزل دهم از منازل قمر است" "جبهه گرفتن" جبهه_گرفتن "مخالفت کردن" جبون جبون "ترسو بزدل" جبیره جبیره "تخته‌های باریک و نوارهایی که شکسته بند بدان‌ها محلی از بدن را که استخوانش شکسته می‌بندد تخته بند ج جبائر" جبین جبین "پیشانی یک طرف پیشانی" جت جت "هر یک از اسباب‌هایی که به وسیله خروج ناگهانی و پرفشار سیال از دهانه مخزن کار کند مانند هواپیمای جت یا توربوجت" جثه جثه "بدن تن" جحد جحد "انکار کردن" جحود جحود "انکار کردن امری را دیده و دانسته منکر شدن" جحیم جحیم "جهنم دوزخ" جحیم جحیم "جای بسیار گرم" جخت جخت "عطسه دوم متضاد صبر که آن را به فال نیک می‌گیرند" جخش جخش "جخج نوعی تورم در گلو که درد ندارد" جد جد "بهره نصیب" جد جد "کنار رود" جد جد بخت جدا جدا "سوا دور از هم" جدا جدا "تنها منفرد" جدا جدا "ممتاز مشخص" جدار جدار دیوار جدال جدال "نبرد کردن" جدال جدال دشمن جدال جدال "جنگ ستیز" جدامیشی جدامیشی "جادوگری به وسیله سنگ جده ضح مغولان و ترکان معتقد بودند که توسط چنین سحری می‌توانند طوفان‌های برف را در وسط تابستان ایجاد کنند" جداول جداول "جِ جدول" جداً جداً "به راستی بدون شوخی" جداً جداً "با سعی و کوشش" جداً جداً "به تأکید" جداگانه جداگانه تنها جداگانه جداگانه "قطعه قطعه" جدایی جدایی "دور از هم بودن" جدایی جدایی تنهایی جدب جدب "تنگسالی بی حاصلی" جدب جدب "عیب کردن" جدب جدب نازایی جدت جدت "نو بودن تازگی" جدت جدت توانگری جدد جدد "راه راست" جدد جدد "زمین رست" جدد جدد "هامون زمین هموار درشت" جدر جدر "دیوار ج جدار" جدران جدران "جِ جَدر؛ دیوارها" جدری جدری "آبله نوعی آبله که بر پاهای کودکان پدید آید چیچک" جدع جدع "بریدن و قطع کردن" جدل جدل "ستیزه کشمکش" جدل جدل "بحث و گفتگو" "جدل کردن" جدل_کردن "جنگ کردن" "جدل کردن" جدل_کردن "بحث و گفتگو کردن" جده جده مادربزرگ جدول جدول "نهر کوچک" جدول جدول "جوی آب" جدول جدول "لبه جوی آب مربعی شطرنجی که بر خانه‌های آن حرف یا عدد نویسند ؛ ضرب جدولی که در آن حاصل ضرب اعداد را می‌نویسند ؛ ِ کلمات متقاطع جدولی که برای سرگرمی طررح ریزی می‌شود و باید خانه‌های آن را با کلمات مربوط به پاسخ سوالات مطرح شده تکمیل کرد" جدول جدول "طرح نقشه" جدول جدول نمودار "جدول بندی" جدول_بندی نهرسازی جدوی جدوی "بخشش و عطا" جدوی جدوی "فایده سود" جدوی جدوی "پیشکش هدیه" جدکاره جدکاره "رأی‌های مختلف تدبیرهای گوناگون روش‌های متعدد" جدی جدی "بزغاله برج دهم از بروج دوازده گانه" جدی جدی "هزاره برانگیخته شدن زرتشت" جدیت جدیت کوشش جدید جدید "تازه نو" جدیر جدیر چاردیواری جدیر جدیر "سزاوار شایسته" جدیری جدیری "آبله مرغان" جذاب جذاب "جذب کننده رباینده" جذابیت جذابیت "دلربایی زیبایی" جذاذ جذاذ "ریز خرده پاش" جذاع جذاع "دشمنی کردن" جذام جذام "خوره آکله ؛ نوعی بیماری عفونی و مزمن که ایجاد زخم و جراحت کرده و در بعضی اعضای بدن با ایجاد بی حسی موجب فساد آن عضو می‌شود" جذب جذب "به سوی خود کشیدن ربودن" جذبه جذبه "کشش ربایش" جذبه جذبه "با هیبت با اُبُهُت" جذر جذر "بن ریشه اصل" جذر جذر "در ریاضی عددی که در نفس خود ضرب شود ؛ اَصَم عددی که وقتی جذر آن را بگیریم عددِ تقریبی بدست می‌آید نه کامل" جذع جذع "تنه درخت" جذل جذل "شادمانی کردن نشاط" جذوب جذوب "بسیار کشنده" جذوه جذوه "پاره آتش اخگر" جذوه جذوه "پاره هر چیز" جر جر "کشیدن فرو کشیدن" "جر خوردن" جر_خوردن "پاره شدن" "جر زدن" جر_زدن "دبه درآوردن لجبازی کردن" جرأت جرأت "دلیری پردلی" جرا جرا "نفقه آن چه بدان معاش گذرانند اخراجات" جراب جراب "انبان ؛ توشه دان" جراب جراب غلاف جرابه جرابه "جوراب ساق کوتاه" جراثقال جراثقال جرثقیل جراثیم جراثیم "جِ جرثومه" جراح جراح "پزشکی که به علاج بیماری‌هایی می‌پردازد که نیاز به شکافتن بدن باشد" جراحت جراحت "زخم خستگی ج جراحات" جراحی جراحی "رشته‌ای از علم پزشکی که با قطع و برداشتن یا ترمیم اعضای ناسالم و معیوب به منظور بهبود حال بیمار سر و کار دارد" جراد جراد ملخ جرار جرار "انبوه بیشمار" جرار جرار "به سوی خود کشنده" جراره جراره "نوعی از عقرب زرد و درشت که دُمش را برزمین می‌کشد و زهر شدیدی دارد" جراره جراره "کنایه از زلف معشوق" جراسک جراسک "نک جرواسک" جرانغار جرانغار "جانب دست چپ میسره ؛ مق برانغار" جمال جمال "شتربان ساربان" جمان جمان "مروارید لؤلؤ" جماهیر جماهیر "جِ جمهور؛ توده‌ها" جمبوری جمبوری "اجتماع پیشاهنگان نقاط مختلف در یک محل کنگره پیشاهنگان" جمجمه جمجمه "کاسه سر" جمد جمد یخ جمد جمد برف جمرات جمرات "جِ جمره ؛ جمرات حج سه م وضع است در منی و مکه که آن‌ها را جمره الاولی جمره الوسطی و جمره العقبه گویند و حاجیان در آن‌ها باید جمره بریزند" جمره جمره "تکه‌ای آتش" جمره جمره "سنگ ریزه" جمره جمره "در فارسی بخاری که در آخر زمستان از زمین بلند می‌شود که حمل بر نفس کش یدن زمین است" جمست جمست "جوهری است فرومایه و کم قیمت و رنگش کبود مایل به سرخ و زرد و سفید باشد گمست و جمشت نیز گویند" جمشاک جمشاک "کفش پای افزار چمشاک و جمشک نیز گویند" جمع جمع "گرد کردن" جمع جمع "فراهم کردن فراهم آوردن" جمع جمع "آسوده خاطرجمع" جمع جمع "انجمن مجمع" جمع جمع "گروه جمعیت" جمع جمع "مجموع همه" جمع جمع "یکی از چهار عمل اصلی و آن افزودن دو یا چند عدد است به یکدیگر" جمع جمع "کلمه‌ای که بر دو به بالا دلالت دارد" "جمع آوری" جمع_آوری "جمع کردن گ رد کردن فراهم آوردن" "جمع آوری" جمع_آوری "پیش گیری از انتشار یا گسترش" "جمع آوری" جمع_آوری "نظم دادن به چیزهای آشفته و در هم بر هم" جمعه جمعه "هفتمین روز هفته مسلمانان" جمعیت جمعیت "گرد هم آمدن مجتمع شدن" جمعیت جمعیت "گروه مردم" جمل جمل شتر جمله جمله "همگی همه" جمله جمله "کلام و سخنی که معنی داشته و کامل باشد" جمله جمله "سخن کلام" جمله جمله "تماماً سراسر" جمله جمله "خلاصه مجمل" جملگی جملگی همگی جمنده جمنده "جنبنده متحرک" جمنده جمنده "دابه چهارپا" جمنده جمنده شپش جمهره جمهره "توده ریگ" جمهور جمهور "توده گروه جماعت مردم ج جماهیر" جمهور جمهور "معظم از هر چیزی" جمهوری جمهوری "نوعی از حکومت که رییس آن از سوی مردم کشور برای مدتی محدود برگزیده شود و آن انواع مختلف دارد جمهوری اسلامی جهموری سوسیالیستی جمهوری دموکراتیک جهموری فدرال و غیره" جمهوریت جمهوریت "حکومت جمهوری" جموح جموح "سرکشی کردن اسب" جموح جموح "اسب سرکش و تندرو" جمود جمود "جامد شدن" جمیع جمیع "همگی همگان" جمیعاً جمیعاً "همگی همگان" جمیل جمیل "زیبا نیکو" جمیله جمیله "زن زیبارو" جن جن "طرف جانب سوی" "جن زده" جن_زده "کسی که دچار صرع باشد دیوانه" جناب جناب "درگاه آستانه" جناب جناب "واژه‌ای ا ست که برای احترام پیش از نام بزرگان گفته می‌شود" "جناب عالی" جناب_عالی "واژه احترام آمیز و رسمی برای مخاطب قرار دادن فرد" جنابت جنابت "دور شدن" جنابت جنابت "نجس شدن جُنب شدن" جنابه جنابه "توأم دوقلو" جنات جنات "جِ جنت" جنات جنات بهشت‌ها جنات جنات بوستان‌ها جناح جناح بال جناح جناح "هر یک از دو طرف لشکر" جنازه جنازه "جسد مرده" جناس جناس "همجنس بودن" جناس جناس "آوردن دو یا چند کلمه که در لفظ یکی و در معنی مختلف باشند" جناع جناع "دامن زین طاق پیشین زین" جناغ جناغ "استخوانی به شکل عدد که جلوی سینه مرغ قرار دارد استخوانی در جلو سینه انسان که از پایین به دنده‌ها و در بالا به استخوان‌های ترقوه وصل می‌شود" جناغ جناغ "سه پایه" جناغ جناغ "شرط و گروی که دو کس با هم بندند جناب" "جناغ شکستن" جناغ_شکستن "شرط بندی کردن دو تن با شکستن جناغ مرغ" جنان جنان "دل قلب" جنان جنان "درون چیزی باطن" جنان جنان "شب تاریکی شب ؛ ج اجنان" جنایت جنایت "گناه کردن ج جنایات" جنب جنب "پهلو کنار" جنب جنب سمت جنباندن جنباندن "حرکت دادن تکان دادن" جوجادو جوجادو "حبه‌ای است شبیه به جو و باریک تر و درازتر از آن" جوجه جوجه "نوزاد پرندگان" جوجه جوجه "نوزاد مرغ خانگی ؛ سوخاری خوراکی که تکه‌های جوجه مرغ را در آرد سوخاری می‌غلتانند و سپس سرخ می‌کنند ؛ کباب خوراکی از قطعه‌های بریده شده مرغ یا جوجه مرغ در مخلوطی از پیاز و زعفران و آب لیمو که به سیخ می‌کشند و کباب می‌کنند ؛ ماشینی جوجه‌ای که به وسیله ماشین جوجه کشی تولید شده‌است" "جوجه تیغی" جوجه_تیغی "حیوانی پستاندار و حشره خوار با بدنی پوشیده از تیغ‌های تیز که به عنوان وسیله دفاعی از آن استفاده می‌کند" "جوجه خروس" جوجه_خروس "کنایه از جوانِ تازه به دوران رسیده" "جوجه فکلی" جوجه_فکلی "تازه به دوران رسیده ندید بدید" "جوجه کشی" جوجه_کشی "عمل خواباندن بعضی مرغ خانگی بوقلمون کبوتر و جزو آن‌ها روی تخم تا جوجه تولید شود ؛ماشین ماشینی که به وسیله حرارت معینی که به تخم بعض طیور می‌دهد تولید جوجه کند" جوخه جوخه "فوج گروه" جوخه جوخه "کوچکترین واحد نظامی که تعداد افراد آن بیش از هشت نفر است" جود جود "بخشش کرم" جود جود جوانمردی جودان جودان "چینه دان مرغ" جودت جودت "نیک بودن نیکو گشتن" جودر جودر "نک جوذر" جودو جودو "از روش‌های دفاع فردی و ورزش‌های رزمی برای به هم زدن تعادل بلند کردن و زمین زدن حریف" جوذر جوذر "گاو بچه گاو وحشی" جور جور "نوع گونه" جور جور "منظم مرتب" "جور کردن" جور_کردن "یکسان کردن یکنواخت گردانیدن" جوراب جوراب "پوششی که آن را از نخ‌های پنبه‌ای یا پشمی و یا ابریشمی بافند و پا را با آن پوشانند ؛ شلواری جورابی که همراه با شلواری از همان جنس و چسبیده به آن بافته شده باشد" جوربور جوربور "تذرو قرقاول" جوز جوز گردو "جوز هندی" جوز_هندی "نک نارگیل" جوزا جوزا "دو پیکر نام یکی از صورت‌های فلکی جنوب شرقی نام سومین برج از منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این صورت فلکی دیده می‌شود" جوزا جوزا "نام هشتمین منزلِ ماه که عرب آن را نثره گوید" جوزاغند جوزاغند "هلو یا شفتالوی خشک کرده که مغز گردو در میان آن آکنده باشند" جوزبویا جوزبویا "گیاهی از تیره بسباسه‌ها که درختی است دو پایه به ارتفاع تا متر دارای برگ‌های دایمی و کامل و پایا و ساده و متناوب و بیضوی و نوک تیز بدون گوشوارک و نسبتاً ضخیم است ؛ جوزالطیب بسباسه گوزبویا جوزبوآ نیز گویند" جوزغند جوزغند جوزاغند جوزغه جوزغه "غلاف پنبه" جوزن جوزن "جوزننده طایفه‌ای در هند که دانه جو و گندم را به زعفران زرد کنند و افسونی بر آن خوانند و کسی را که خواهند مسخر خود سازند از آن دانه‌ها بر وی زنند ساحر افسونگر" جوزه جوزه "واحد جوز یک گردو ؛ مطلقه واحد وزن معادل نه درخمی و نزد بعضی مساوی چهار مثقال ؛ ملکبه واحد وزن معادل شش درخمی ؛ نبطیه واحد وزن معادل یک بندقه و به قولی یک مثقال" جوزهر جوزهر "فلک اول فلک قمر" جوزینه جوزینه "نک گوزینه" جوسق جوسق "کوشک قصر کاخ" جوسنگ جوسنگ "مقدار یک جو" جوسه جوسه "کوشک قصر" جوسه جوسه بالاخانه جوش جوش "نک گوش" "جوش بره" جوش_بره "آشی است که آن را از خمیر گندم به شکل قطعات مثلث و مربع سازند و از گوشت و سبزی و مصالح دیگر پر کنند و در آب جوشانند و ماست و کشک بر آن ریخته صرف کنند" "جوش خوردن" جوش_خوردن "به هم چسبیدن به هم پیوند خوردن" "جوش خوردن" جوش_خوردن "سر گرفتن معامله" "جوش دادن" جوش_دادن "به هم پیوستن دو چیز سخت لحیم کردن" "جوش زدن" جوش_زدن "خشمگین شدن داد و فریاد کردن" "جوش زدن" جوش_زدن "جوش دادن" "جوش کوره" جوش_کوره "مواد مختلفی که در نتیجه ذوب سنگ‌های معدنی در کوره متحجر شوند و باقی مانند؛ اقلیمیا کلیمیا نیز گویند" "جوش گرفتن" جوش_گرفتن "مضطرب شدن" جوشاندن جوشاندن "به جوش آوردن هر مایع به وسیله حرارت" جوشانده جوشانده "گیاهی دارویی که آن را در آب جوشانیده سپس آب آن را صاف کرده برای معالجه به کار برند" جوشانیدن جوشانیدن "نک جوشاندن" جوشاک جوشاک "جوشیدن جوشش" جوشش جوشش "عمل جوشیدن" جوشش جوشش "خونگرمی مهربانی" جوشش جوشش "سازش همدمی" جوشن جوشن "زره لباس ویژه جنگ" "جوشن ور" جوشن_ور "جوشن دار دارای جوشن" جوشکاری جوشکاری "جوش دادن قطعات فلزی لحیم کاری" جوشی جوشی "عصبانی کسی که زود خشمگی ن می‌شود" جوشیدن جوشیدن "به جوشش آمدن" جوشیدن جوشیدن "فوران کردن آب از زمین" "جوشیده مغز" جوشیده_مغز خشمناک "جوشیده مغز" جوشیده_مغز هوشیار جوع جوع گرسنگی جوعان جوعان گرسنه جوغ جوغ "چوبی که روی گردن جفت گاو می‌گذاشتند و گاوآهن را بدان می‌بستند تا زمین را شیار زده و شخم کنند" جوغ جوغ "جوی آب" جوغن جوغن "هاون سنگی" جوف جوف "فراخ شدن" جوف جوف "شکم و داخل هر چیزی زمین فراخ و وسیع" جوق جوق گروه جوق جوق "بسیار کثیر" جوقه جوقه "دسته گروه" جولان جولان "تاختن تاخت زدن" جولان جولان "تاخت و تاز" جولاه جولاه "بافنده نساج" جولاه جولاه عنکبوت جولاهه جولاهه "نک جولاه" جولخ جولخ "نوعی پارچه پشمین خشن که از آن خ و رجین و جوال درست کنند" جولخ جولخ "جامه پشمین که درویشان و قلندران پوشند" جولخی جولخی "پشمینه پوش جولقی" جوله جوله "سبزه چمن" "جیک جیک" جیک_جیک "آواز مرغان" "جیک جیک" جیک_جیک "سخنی که فهمیده نشود کلام غیرفصیح" "جیک زدن" جیک_زدن "اعتراض کردن ؛ کسی در نیامدن جرئت اعتراض نداشتن تحمل کردن و هیچ نگفتن" ح ح "هشتمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" حاتم حاتم "حاکم قاضی" حاتم حاتم "غُراب زاغ حج کننده حج گزار ج حجاج" حاجات حاجات "جِ حاجت ؛ نیازها خواهش‌ها" حاجب حاجب ابرو حاجب حاجب "پرده دار دربان" حاجت حاجت "ضرورت نیاز" حاجت حاجت "امید آرزو ج حاجات حوائج" "حاجت داشتن" حاجت_داشتن "احتیاج داشتن نیازمند بودن" "حاجت روایی" حاجت_روایی "برآمدن حاجت" "حاجت روایی" حاجت_روایی "برآوردن حاجت روا کردن حاجت" حاجتمند حاجتمند "تهی دست" حاجتمند حاجتمند نیازمند حاجز حاجز "جدا کننده دو چیز آنچه میان دو چیز واقع شود مانع حایل" حاجز حاجز "پرده میان اعضای سینه و اعضای شکم" حاجی حاجی "کسی که در مکه مراسم حج به جا آورد نک حاج مؤنث آن حاجیه ؛ مکه در مورد کسی گویند که به جایی می‌رود و تا دیری باز نمی‌گردد" "حاجی فیروز" حاجی_فیروز "مردی که از چند روز مانده به نوروز تا پایان نوروز چهره خود را سیاه کرده و لباس قرمز می‌پوشد و در کوچه و خیابان‌ها دایره به دست می‌خواند و می‌رقصد آمدن نوروز رابه مردم یادآوری کرده پول می‌گیرد" "حاجی لک لک" حاجی_لک_لک "نک لک لک" حاد حاد "تند برنده" حاد حاد "طعم تند" حاد حاد "بحرانی خطرناک" حادث حادث "تازه نو" حادثه حادثه "آن چه نو پدید آمده" حادثه حادثه "رویداد اتفاق ج حادثات حوادث" "حادثه جو" حادثه_جو "آن که همواره در پی حوادث و وقایع تازه‌است آن که از مخاطرات نترسد" حادی حادی "شتر ران کسی که با خواندن شترها را می‌راند" حاذق حاذق "ماهر استاد" حاذق حاذق دانا حار حار "گرم سوزان" حارب حارب "جنگنده رزم کننده" حارث حارث "برزگر کشاورز ج حراث" حارس حارس "پاسدار پاسبان ج حراس احراس" حاره حاره "نک حارُ" حازم حازم "دوراندیش هوشیار" حاس حاس "حس کننده مق محسوس" حاسب حاسب "حساب کننده شمارگر ج حاسبین" حاست حاست "حس کننده" حاسد حاسد بدخواه حاسد حاسد "رشک برنده" حاسر حاسر "بی زره" حاسر حاسر "بی خود" حاسر حاسر برهنه حاسه حاسه "نک حاس" حاشا حاشا "هرگز مبادا ؛ و کلا اصلاً ابداً هرگز ؛دیوار بلند است به سهولت می‌توان موضوع را انکار کرد" "حاشا کردن" حاشا_کردن "انکار کردن" حاشیه حاشیه "کناره کناره لباس ناحیه و غیره" حاشیه حاشیه "شرحی که بر کناره رساله یا کتاب نویسند" حاشیه حاشیه "اطرافیان از اهل و عیال و خدمتگزاران" حاشیه حاشیه "مصاحبان همدمان" "حاشیه رفتن" حاشیه_رفتن "از موضوع اصلی خارج شدن" "حاشیه نشین" حاشیه_نشین "آن که در فعالیت گروهی شرکت نمی‌کند" "حاشیه نشین" حاشیه_نشین "آن که در حاشیه شهر سکونت دارد" "حاشیه نشین" حاشیه_نشین "کسی که در کنار مجلس نشیند" حاصد حاصد "دروگر ج حصاد" حاصر حاصر "حصیر بافنده" حاصل حاصل "به دست آمده" حاصل حاصل "نتیجه ثمره" حاصل حاصل "نفع سود" حاصل حاصل "مالیات خراج" حاصل حاصل "باقی مانده ؛ ضرب نتیجه‌ای که از عمل ضرب کردن عددی در عدد دیگر به دست آید ؛ مصدر کلماتی که دال بر معنی مصدر باشند ولی از فعل مشتق نباشند مانند نیکی بدی دیوانگی" حاصلخیز حاصلخیز "بارور برومند" حاضر حاضر "آماده مستعد" حاضر حاضر موجود حاضر حاضر "کسی که در حضور است مق غایب" "حاضر غیاب" حاضر_غیاب "خواندن نامه‌های جمعی برای تعیین کسانی که غایبند؛ چنان که معلم شاگردان را و صاحب منصب سربازان را" حاضرجواب حاضرجواب "کسی که مهیای جواب گفتن است" حاضرجوابی حاضرجوابی "پاسخ دادن بدون اندیشه زود جواب گفتن" حاضرجوابی حاضرجوابی "بذله گویی" حاضری حاضری "غذای مختصر غذایی که احتیاج به پخت وپز ندارد" حاضریراق حاضریراق "مهیا آماده" حاضنه حاضنه "دایه پرستار کودک" حافد حافد فرزندزاده حافد حافد "خدمتکار ج حفده" حافر حافر "حفر کننده" حافر حافر "سُم ج حوافر" حافر حافر "کفش چوبی" حافظ حافظ "نگهبان حارس" حافظ حافظ "از بَر کننده قرآن" حافظه حافظه "ذهن قوه‌ای که ضبط و نگهداری مطالب را به عهده دارد" حافه حافه فرزندزاده حافه حافه "خدمتکار ج حفده" حافی حافی "پابرهنه ج حفاه" حاق حاق "واقع و حقیقت مطلب" حاق حاق "وسط چیزی میان شی" حاقد حاقد "کینه جوی بداندیش" حاقن حاقن "آن که وی را بول به شتاب گرفته باشد حبس کننده ادرار" حال حال "کیفیت چیزی" حال حال "زمان حاضر" حال حال "وضعیت جسمی یا روحی انسان" حال حال "در عرفان وضعیتی که موجب صفای قلب سالک شود ؛ ِ کسی را جا آوردن کنایه از کسی را تنبیه کردن ؛به هم خوردن ِ کسی الف تغییر حال دادن ب غش کردن ج استفراغ کردن" "حال آمدن" حال_آمدن "بهبود یافتن چاق شدن" "حال آوردن" حال_آوردن "ایجاد حال و سرخوشی کردن" "حال داشتن" حال_داشتن "ذوق داشتن" "حال داشتن" حال_داشتن "حوصله داشتن" "حال داشتن" حال_داشتن "خوب بودن" "حال کردن" حال_کردن "شاد و خوش بودن لذت بردن" حالا حالا "اکنون در این وقت" "حالا حالا" حالا_حالا "مأخوذ از عربی به معنی به این زودی" حالت حالت "چگونگی وضع" حالت حالت "خوشی سرمستی" حالت حالت "کیفیت نواختن قطعات موسیقی به شرط حفظ اصل آن" حالت حالت "در نمایش تجسم افکار و احساسات به وسیله حرکات متناسب چهره و بدن" حالت حالت "در عرفان وجد طرب" حالق حالق "ماده و دوایی که زایل کننده و سترنده موی باشد مانند زرنیخ و نوره و سفید آب و خاکستر و غیره حلاق" حالک حالک "بسیار تیره" حالی حالی "آراسته مزین متحلی" "حالی شدن" حالی_شدن "فهمیدن درک کردن" "حالی کردن" حالی_کردن "فهماندن فهمانیدن" حالیا حالیا "اکنون حالا" حامد حامد "ستاینده ستایشگر" حامض حامض "ترش ترش مزه" حامل حامل "حمل کننده" حامل حامل آبستن حامل حامل "برای نوشتن نت پنج خط افقی موازی را که به فاصله مساوی رسم شده باشد به کار می‌برند و نت را در روی خطوط و مابین آن‌ها می‌نویسند مجموع این پنج خط را حامل می‌گویند" حامله حامله "مؤنث حامل آبستن زن باردار" حامی حامی "نگهبانی کننده حمایت کننده" حانوت حانوت دکان حانوت حانوت "میکده ج حوانیت" حاوی حاوی "دربردارنده شامل" حاکم حاکم "فرماندار والی ج حکام" حاکم حاکم "قاضی داور" حاکم حاکم "آن که بر دیگران حکومت کند ؛ شرع عالمی روحانی که بر امور شرعی مردم حکومت کند" حاکمیت حاکمیت "حاکم بودن مسلط بودن" حاکمیت حاکمیت "اعمالی که دولت‌ها برای اعمال قدرت و حل مسایلی که به حفظ نظم عمومی وابسته‌است انجام دهند ؛ ِ ملی حقی است که سازمان ملل برای هر ملتی شناخته‌است و به موجب آن ملت‌ها باید برسرنوشت خود حاکم باشند و هیچ ملتی حق مداخله در تعیین سرنوشت ملت دیگر را ندارد" حاکی حاکی "حکایت کننده بیان کننده" حایر حایر "سرگشته سرگردان" حایز حایز "دربردارنده دارا" حایز حایز "گردآورنده جامع" حایض حایض "زنی که در حالت حیض است بی نماز" حایط حایط دیوار حایل حایل "مانع میان دو چیز" حایل حایل جداکننده حایک حایک "جولاه بافنده" حب حب "هرچیز گرد کوچک که کمابیش به اندازه نخودی باشد دانه" حب حب "قرص ج حبوب جج حبوبات" حبائل حبائل "جِ حباله دام‌ها" حباب حباب "برآمدگی کوچک که به علت سقوط چیزی در آب ایجاد می‌شود در فارسی آب سوار گویند" حباب حباب "روپوش شیشه‌ای که روی چراغ گذارند" حباحب حباحب "کرم شب تاب" حبال حبال "جِ حبل ؛ ریسمان‌ها رشته‌ها" حباله حباله "قید بند" حباله حباله "دام ؛ نکاح قید ازدواج" حبایل حبایل "جِ حباله" حبذا حبذا "چه خوب است چه نیکوست آفرین خوشا" حبر حبر "مداد مرکب" حبر حبر "دانشمند یهود" حبس حبس "زندانی کردن بازداشتن" حبس حبس زندان حبسگاه حبسگاه "زندان محبس ندامتگاه" حبسیه حبسیه "شعری که شاعر در مدت زندانی بودن در وصف حال خود گفته باشد ج حبسیات" حبق حبق "هر گیاه مابین درخت و علف ؛ بته بوته" حبق حبق "پودنه بری" حبل حبل آبستنی حبل حبل "بچه‌ای که در شکم مادر است" حبلی حبلی آبستن حبه حبه "یک دانه یک حب ج حبات" حبه حبه "مقدار کم اندکی" حبه حبه "یک ششمِ دانگ" حبوب حبوب "جِ حبه و حب" حبوه حبوه "بخشیدن عطا کردن" حبوه حبوه "لاغری زیاد" حبوه حبوه بازداشتن حبک حبک "جِ حبیکه" حبک حبک "مسیر ستاره‌ها" حبک حبک "چین و شکن مو و مانند آن" حبیب حبیب "دوست یار" حبیب حبیب "معشوق محبوب" حتف حتف "مرگ موت" حتم حتم "لازم بایسته" حتماً حتماً "بی شک یقیناً" حتمی حتمی "قطعی یقینی" حتمی حتمی "بایسته ضروری" حتوف حتوف "جِ حتف ؛ مرگ‌ها هلاک‌ها" حتی حتی "تا تا آن که" "حتی الامکان" حتی_الامکان "تا بتوان تا آن جا که ممکن است تا دست دهد" "حتی المقدور" حتی_المقدور "تا می‌شود تا بتوان تا حد توانایی" حث حث "برانگیختن تشویق کردن" حج حج "قصد کردن" حج حج "قصد زیارت کعبه کردن" "حج کول" حج_کول "کسی که خود توانایی مالی برای رفتن به حج را ندارد و از طریق گدایی کردن از دیگران امکان رفتن به حج را فراهم کند" حجاب حجاب "جِ حاجب ؛ پرده داران" حجابت حجابت "پرده داری" حجابت حجابت دربانی حجاج حجاج "جِ حاج ؛ کسانی که حج گزارند" حجار حجار سنگتراش حجاره حجاره "جِحجر ؛ سنگ‌ها" حجاز حجاز "یکی از دوازده مقام موسیقی" حجام حجام "حجامت کننده کسی که کارش حجامت کردن و خون گرفتن است" حجامت حجامت "بادکش کردن و خون گرفتن از بدن از طریقِ مکیدن به وسیله شاخ و تیغ زدن بر محل مکیده شده" حجب حجب پوشانیدن حجب حجب "منع کردن" حجت حجت "دلیل برهان" حجت حجت "سبب موجب" حجت حجت "یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان" "حجت الاسلام" حجت_الاسلام "لقبی است که به برخی روحانیان عالی مقام و فقها می‌دهند ؛ والمسلیمن عنوانی برای علمای دینی که از جهت علم و مقام پایین تر از آیت الله‌است" "حجت القائم" حجت_القائم "لقب خاص امام دوازدهم شیعه حجت عصر مهدی موعود" "حجت گرفتن" حجت_گرفتن "تضمین گرفتن متعهد ساختن" "حجت گرفتن" حجت_گرفتن "دلیل آوردن" "حجت گرفتن" حجت_گرفتن "بهانه کردن بهانه قرار دادن" حجج حجج "جِ حجت ؛ دلایل" حجر حجر "سنگ ج احجار" حجرات حجرات "جِ حجره" حجره حجره "خانه اتاق ج حجرات" حجز حجز "باز داشتن" حجز حجز "در میان آمدن" حجل حجل "کبک کبک نر" حجله حجله "اتاق آراسته و مزین برای عروس و داماد در شب اول عروسی" حجم حجم "برآمدگی و کُلفتی چیزی" حجم حجم "مقداری از فضا که جسم آن را اشغال می‌کند" حجی حجی "سزاوار شایسته" حجیج حجیج "جِ حاج" حجیم حجیم "دارای حجم جسمی که حجمش زیاد باشد" حد حد "حایل میان دو چیز" حد حد "انتها کرانه" حد حد تیزی حد حد اندازه حد حد "کیفر و مجازات شرعی" حداء حداء "سرود و آوازی که ساربانان هنگام راندن شتر می‌خوانند" حداثت حداثت "نو شدن تازه گردیدن" حداثت حداثت "نوی تازگی" حداثت حداثت "نوخاستگی نوجوانی" حداثت حداثت "ابتدای هرچیز اول هر امر" حداد حداد "آهنگر آهن فروش" حدایق حدایق "جِ حدیقه ؛ باغ‌ها" حدب حدب گوژپشتی حدبه حدبه گوژپشتی حدبه حدبه برآمدگی حدت حدت "تندی تیزی" حدت حدت "خشم غضب" حدث حدث "امری که تازه واقع شده نو" حدث حدث "امری که در سنت و شرع معروف نباشد" حدث حدث "برنا جوان" حدث حدث نوزاد حدث حدث غایط حدثان حدثان "پیشامدها حوادث" حدج حدج "کجاوه هودج" حدس حدس "گمان بردن تخمین زدن" حدقه حدقه "مردمک چشم ج حدقات احداق" حدقه حدقه "در فارسی کاسه چشم" حدو حدو "راندن شتر با آواز و سرود" حدوث حدوث "نو پیدا شدن تازه واقع شدن" حدود حدود "جِ حد؛ اندازه‌ها" حدوداً حدوداً "تقریباً در حدود" حدی حدی "سرود و آوازی که ساربانان عرب خوانند تا شتران تیزتر روند" حدیث حدیث "تازه جدید" حدیث حدیث خبر حدیث حدیث "خبری که از رسول و ائمه نقل کنند ج احادیث" حدید حدید "تیز برنده" حدید حدید آهن حدیده حدیده "صفحه‌ای فلزی و سوراخ دار که فلزات را با گذرانیدن از آن به شکل میله نازک و مفتول درآورند" حدیده حدیده "ابزاری که به وسیله آن میله فلزی را رِزوه کرده به شکل پیچ درآورند" حدیقه حدیقه "باغ بوستان ج حدایق" حذاء حذاء "روبرو برابر" حذاء حذاء کفش حذاء حذاء "روبرو شدن" حذاقت حذاقت "مهارت چیره دستی" حذر حذر "پرهیز کردن" حذر حذر ترسیدن حذف حذف "انداختن افکندن" حذق حذق "مهارت چیره دستی استادی" حذو حذو "برابر کردن" حذو حذو "پیروی تتبع کردن" حذور حذور "ترسنده پرهیزکننده" حر حر "گرما گرمی" حراب حراب "جنگیدن محاربه" حراب حراب "جِ حربه" حراث حراث "برزگر کشاورز" حراثت حراثت "کشاورزی کردن شخم زدن" حراج حراج "چیزی را با مزایده به فروش گذاشتن" حرارت حرارت "گرما گرمی" حرارت حرارت "تندی تیزی" حراس حراس "جِ حارس ؛ پاسبانان نگاهبانان" حراست حراست "نگاهبانی پاسبانی" حراص حراص "جِ حریص ؛ آزمندان" حراف حراف "پرگوی پرچانه" حرافت حرافت "تند بودن زبانگز بودن" حرافت حرافت "تیزی زبان گزی تندمزگی" حراق حراق "بسیار سوزان" حراقه حراقه "سوخته چخماق" حراقه حراقه شعله حرام حرام "ناروا ناشایست" حرام حرام "کاری که اسلام از نظر شرعی آن را منع کرده و ارتکاب آن گناه باشد مق حلال" حرام حرام "ضایع تباه" "حرام خوار" حرام_خوار "کسی که مال حرام می‌خورد" "حرام خوار" حرام_خوار "رشوه خوار رشوه گیر" "حرام خوار" حرام_خوار "مفت خور تنبل" حرامزاده حرامزاده "فرزند نامشروع ناپاک زاده مق حلال زاده" حرامزاده حرامزاده "بسیار زرنگ و زیرک بسیار محیل" حرامی حرامی حرامکار حرامی حرامی "دزد راهزن" حراک حراک جنبش حرب حرب "جنگ نبرد" حرباء حرباء "آفتاب پرست" حربه حربه سلاح حرث حرث "شخم زدن" حرج حرج "تنگی فشار" حرج حرج "جای تنگ" حرج حرج "گناه بزه" حرجول حرجول "نوعی ملخ میگو" حرز حرز "جای استوار" حرز حرز پناهگاه حرس حرس "پاسبان نگاهبان" حرشف حرشف "فلس ماهی" حرشف حرشف "ملخ که هنوز بال در نیاورده باشد" حرص حرص "آز آزمندی" "حرص خوردن" حرص_خوردن "خشمگین شدن" "حرص خوردن" حرص_خوردن "به خود فشار آوردن" "حرص و جوش" حرص_و_جوش "خشم و نگرانی" حرصاء حرصاء "جِ حریص ؛ آزمندان" حرض حرض "هلاک موت" حرف حرف "هر یک از واحدهای الفبا ج حروف احراف" حرف حرف "سخن گفتار" حرف حرف "در دستور زبان کلمه‌ای که معنی مستقل ندارد و تنها برای پیوند دادن کلمه‌ها یا جمله‌ها یا نسبت دادن کلمه‌ای به کلمه دیگر به کار می‌رود مانند با از تا که را ؛ ِ خود را به کرسی نشاندن کنایه از سخن خود را به دیگران قبولاندن ؛ توی دهان کسی گذاشتن کنایه از سخنی را به کسی تلقین کردن" "حرف حساب" حرف_حساب "سخن معقول و منطقی سخن صریح و بدو ن مجامله" "حرف درآر" حرف_درآر "شایعه ساز دروغ پرداز مفتری" "حرف زدن" حرف_زدن "سخن گفتن" "حرف زور" حرف_زور "سخن ناحق سخن تحکم آمیز و ناروا" "حرف شنو" حرف_شنو "معقول سر به راه نصیحت پذیر مق حرف نشنو" "حرف گیر" حرف_گیر "نکته گیر عیب جو" "حرف گیری" حرف_گیری "خرده گیری عیب جو" حرفه حرفه "پیشه کار" حرق حرق "سوختن سوزانیدن" حرقت حرقت "سوزش سوختگی" حرقت حرقت "حرارت گرمی" حرقفه حرقفه خاصره حرم حرم "گرداگرد خانه" حرم حرم "اندرون خانه" حرم حرم "گرداگرد کعبه و اماکنِ مقدس" حرم حرم "جای اهل و عیالِ مرد" حرمان حرمان "بی بهره بودن بیرون ماندن" حرمت حرمت "آبرو عزت" حرمت حرمت "آن چه که محترم داشتن و نگه داشتن آن واجب باشد" حرمسرا حرمسرا "محل زنان حرم" حرمله حرمله "توت فرنگی درختی" حرمله حرمله قضبان حره حره سنگستان حروب حروب "جِ حرب ؛ جنگ‌ها رزم‌ها کارزارها" حرور حرور "گرما حرارت آفتاب" حرور حرور "باد گرم" حروف حروف "جِ حرف ؛ حرف‌ها" حروف حروف "هر یک از قطعه‌های ریخته گری یا شکل‌های ترسیمی که در حروفچینی یا ماشین نویسی به کار رود ؛ ِ الفبا نشانه‌هایی که واژه‌های یک زبان به وسیله آن‌ها نوشته می‌شود ؛ ِ ایتالیک نوعی حروف چاپی لاتینی و یونانی به شکل خوابیده ؛ ِ ایرانیک نوعی حروف چاپی فارسی به شکل خوابیده" حروفچین حروفچین "کارگر چاپخانه که حرف‌های سربی را برای چاپ کردن طبق نمونه می‌چیند که امروزه این کار توسط کامپیوتر و با برنامه خاص خود انجام می‌گیرد" حروم حروم "جِ حریم" حرون حرون "اسب یا استر سرکش" حرکات حرکات "جِ حرکت" حرکات حرکات جنبش‌ها حرکات حرکات "کارها اعمال" حرکت حرکت "تکان خوردن جنبیدن" حرکت حرکت "جابه جا کردن تکان دادن" حرکت حرکت "جنبش فعالیت" حرکت حرکت "رفتار عمل" حرکت حرکت "هر یک از سه نشانه نوشتاری واکه‌های کوتاه شامل فتحه کسره و ضمه" حرکت حرکت "خروج از حالت موجود به طور تدریج" حری حری "سزاوار شایسته" حریت حریت "آزادگی آزادمنشی" حریر حریر "پرنیان ابریشم" حریر حریر "پارچه ابریشمین" حریره حریره "قطعه حریر" حریره حریره "خوراکی رقیق از آرد برنج شکر و مغز بادام معمولاً برای کودکان شیرخوار و بیماران" حریز حریز "سخت محکم جای امن" حریص حریص آزمند حریص حریص "سخت خواستار چیزی و شتابناک برای دست یافتن به او" حریف حریف "هم پیشه همکار" حریف حریف هماورد حریف حریف "هم پیاله" حریق حریق سوزش حریق حریق "زبانه آتش" حریم حریم "پیرامون و گرداگرد خانه" حریم حریم "مکانی که حمایت و دفاع از آن واجب باشد ج احرم حروم" حزار حزار "کسی که مقدار محصول زمین یا میوه درختی را تخمین زند" حزام حزام "هر چه که به آن چیزی را ببندند" حزام حزام "تنگ اسب" حزب حزب "گروه دسته" حزب حزب "هر یک از جزو قرآن مجید" "حزب الله" حزب_الله "حزبی که اعضای آن فقط معتقد به اسلام و تابع مکتب الله هستند" حزر حزر "اندازه گرفتن به حدس تخمین زدن" حزر حزر "در علم نجوم تقدیر ستارگان" حزم حزم استواری حزم حزم "پیش بینی دوراندیشی" حزن حزن اندوه حزیران حزیران "ماه نهم از سال سریانی بین ایار و تموز" حزین حزین "اندوهناک غمگین" حس حس "دریافتن ادراک کردن" حس حس "دریافت ادراک" حساب حساب "شماره کردن" حساب حساب "شماره اندازه" حساب حساب "دانش ریاضی" حساب حساب "تخمین برآورد" حساب حساب "بدهی قرض ؛ ِ کار خود را کردن متوجه خطر یا دشواری کار شدن ؛ ِ کار دست کسی بودن هوشیار بودن" "حساب بردن" حساب_بردن "ترسیدن ترس داشتن" "حساب برگرفتن" حساب_برگرفتن "قیاس کردن" "حساب رس" حساب_رس "کسی که کارش رسیدگی به حساب‌های یک مؤسسه یا دفترهای حسابداری آن است" "حساب سازی" حساب_سازی "تنظیم کردن صورت حساب‌های غیرواقعی" حسابدار حسابدار "کسی که حساب معاملات و دخل و خرج اداره یا مؤسسه‌ای را در دفاتر مخصوص ضبط کند" حسابگر حسابگر "کسی که همه جوانب امور را دقت کند و بسنجد" حسابی حسابی "منسوب به حساب" حسابی حسابی "دارای نظام و اصول درست" حسابی حسابی "به طور کامل" حساد حساد "جِ حاسد بد خواهان بداندیشان" حسادت حسادت "رشک بردن حسد بردن" حساس حساس "حس کننده دریابنده" حساس حساس "کسی که موضوعی را زود درک کند" حساس حساس "در فارسی زود رنج" حساسیت حساسیت "حساس بودن" حساسیت حساسیت "تأثر شدید در مقابل یک عامل خارجی ؛ آلرژی" حسام حسام "شمشیر بران شمشیر تیز" حسان حسان "جِ حسن و حسناد؛ نیکوان خوبرویان" حسب حسب "وفق طبق" حسبان حسبان "شمارش حساب" حسبت حسبت "مزد اجر" حسبت حسبت "ثواب از خدای" حسد حسد "رشک بردن" "حسد بردن" حسد_بردن "رشک بردن" حسر حسر بریدن حسران حسران "آن که حسرت برد افسوس خور" حسرت حسرت "افسوس دریغ" حسل حسل "بچه سوسمار" حسم حسم بریدن حسن حسن "نیکو جمیل ج حِسان" حسناء حسناء "مؤنث حَسَن زن خوب روی" حسنه حسنه "کار نیک عمل خیر" حسنی حسنی "مؤنث احسن" حسنی حسنی نیکوتر حسنی حسنی "عاقبت نیکو" حسنی حسنی "کار نیک" حسنی حسنی "رؤیت خدا" حسنی حسنی فیروزی حسنی حسنی "شهادت ؛اسماء نام‌های خدا که شماره آن‌ها است مانند رحیم کریم رازق و غیره" حسود حسود "کسی که به برتری دیگران رشک می‌برد" حسی حسی "آن چه با حس ظاهری درک شود؛ مقابل عقلی" حسیب حسیب "حساب کننده محاسب" حسیر حسیر "درمانده حسرت خور" حسین حسین "مصغر حسن" "حسینقلی خانی" حسینقلی_خانی "کنایه از هرج و مرج" حسینیه حسینیه "محلی است که مراسم عزاداری حضرت سیدالشهدا حسین بن علی در آن جا برگزار می‌شود تکیه" حشا حشا "درون اندرون" حشاش حشاش "جمع کننده یا فروشنده علف خشک" حشاش حشاش "معتاد به حشیش" حشر حشر "گروه دسته" حشر حشر "ارتش نامنظم و چریکی" حشرات حشرات "جِ حشره ؛ رده بزرگی از بندپاییان که به واسطه داشتن شش پا از بندپاییان دیگر متمایزند بدین جهت آن‌ها را شش پاییان نیز نامیده‌اند" حشره حشره "یک فرد از رده حشرات" "حشره کش" حشره_کش "هر یک از مواد سمی به شکل گرده یا محلول یا گاز که برای از بین بردن حشرات به کار رود" حشری حشری شهوتران حشف حشف "خرمای بد خرمای بسیار پست" حشف حشف "سخن ناسودمند" حشفه حشفه "ریشه‌های گیاه که پس از درو در زمین باقی ماند قسمت انتهای قدامی آلت مرد که کمی حجیم تر از تنه می‌باشد" حشل حشل "هچل خطر" حشم حشم "خویشان و بستگان و خدمتگزاران شخص" حشمت حشمت "عظمت شکوه" حشو حشو "آن چه که با آن درون چیزی را پر کنند" حشو حشو "مردم فرومایه و پست" حشو حشو "کلام زاید که در وسط جمله واقع شود و حذف آن به معنای جمله لطمه‌ای وارد نکند" حشیش حشیش "گیاه خشک" حشیش حشیش "بنگ ؛ سرشاخه‌های گل دار گیاه شاهدانه که پس از خشک کردن و آماده کردن به طرق مخصوص آن را به صورت جویدن یا تدخین مورد استفاده قرار می‌دهند" حشیشی حشیشی "معتاد به حشیش" حصاة حصاة سنگریزه حصاد حصاد "درو کردن" حصار حصار "دیوار دیوارِ قلعه" حصار حصار "بارو باره" "حصار دادن" حصار_دادن "محاصره کردن در محاصره قرار دادن" حصاری حصاری "زندانی محصور" حصاری حصاری "منسوب به شهر حصار در ماورالنهر که زیبارویانش معروف بودند" حصافت حصافت "عقل و رأی نیکو و استوار داشتن" حصان حصان "اسب نجیب و نیرومند اسب نر اسب تکاور" حصانت حصانت "استوار بودن محکم بودن" حصب حصب "آتشگیره فروزینه بوته" حصب حصب سنگریزه حصباء حصباء سنگریزه حصبه حصبه "بیماری که در اثر خوردن آب سبزی یا میوه آلوده به وجود می‌آید" حصد حصد "درو کردن محصول" حصد حصد درو حصر حصر "به سخن درماندن" حصر حصر "تنگدل شدن" حصر حصر تنگدلی حصرم حصرم "غوره انگور میوه نارس" حصص حصص "موی رفتگی از سر" حصن حصن "دژ قلعه" حصه حصه "بهره نصیب ج حصص" حصول حصول "به دست آمدن" حصون حصون "جِ حصن ؛ دژها پناهگاه‌ها" حصی حصی سنگریزه حصی حصی "شمار بسیار" حصید حصید "آنچه که از مزرعه درو شده باشد" حصیر حصیر "بوریا فرشی که از نی یا برگ خرما بافته شده باشد" حصیف حصیف "خردمند درست رای" حصین حصین "استوار محکم" حض حض "برانگیختن تحریک کردن" حضار حضار "جِ حاضر؛ حاضران در مجلس" حضارت حضارت "شهرنشینی ساکن شدن در شهر" حضانت حضانت "پرستاری در کنار گرفتن" حضر حضر "جای حضور" حضر حضر منزل حضر حضر شهر حضرات حضرات "جِ حضرت" حضرات حضرات "اشخاص حاضر و موجود" حضرات حضرات "برای تعظیم کسان استعمال می‌شود" حضرت حضرت "قرب حضور" حضرت حضرت "آستانه درگاه" حضرت حضرت "کلمه‌ای است که برای احترام پیش ازنام قدیسان و بزرگان می‌آید ؛ عباسی الف به حضرت عباس قسم ب به صورت راست و درست" حضرتی حضرتی "درباری منسوب به دربار" حضری حضری شهرنشین حضن حضن "بغل آغوش" حضور حضور "حاضر شدن" حضور حضور "وجود ظهور" حضور حضور "درگاه آست ان ؛ ُ غیاب حاضر و غایب کردن شناختن کسانی که حاضرند و کسانی که غایبند" حضیض حضیض "فرود پستی" حضیض حضیض "جای پست در زمین یا پایین کوه" حط حط "فرو آوردن" حط حط "فرو آمدن" حطام حطام "ریزه گیاه خشک پاره و شکسته از چیزی خشک" حطب حطب "هیزم هیمه" حطم حطم "درهم شکستن" حظ حظ "بهره نصیب ج حظوظ" حظر حظر "منع کردن بازداشتن" حظیره حظیره "محوطه چهاردیواری" حظیره حظیره "جایی که برای محفوظ ماندن چارپایان از باد و سرما درست کنند" حظیظ حظیظ "متمتع بابهره" حظیظ حظیظ "کامیاب خوشبخت" حظیه حظیه "زن گرامی دلارام" حف حف "گرد گرفتن گرد چیزی برآمدن" حفاء حفاء پاپیروس حفاء حفاء لوئی حفار حفار "کسی که پیشه اش کندن زمین و کاوش کردن آن است" حفار حفار "گورکن قبرکن" حفار حفار "باستان شناسی که برای به دست آوردن اشیا عتیقه زمین را حرف کند" حفاظ حفاظ "نگاه داشتن نگاه داری کردن" حفاظ حفاظ "ستر پرده" حفاظت حفاظت "نگاه داشتن" حفاوت حفاوت "مهربانی کردن احوالپرسی" حفایر حفایر "جِ حفیره ؛ گودال‌ها" حفد حفد "جِ حافد" حفد حفد خدمتکاران حفد حفد "یاران دوستان" حفد حفد فرزندزادگان حفر حفر "کندن گود کردن" حفره حفره "گودال سوراخ" حفره حفره "قبر ج حفر" حفظ حفظ "نگاهبانی کردن نگه داری کردن" حفظ حفظ "به ذهن سپردن در حافظه نگاه داشتن" حفظ حفظ "یاد ذهن" حفظ حفظ "جلوگیری از ایجاد خدشه یا آشفتگی" حفل حفل "انبوه شدن گرد آمدن" حفل حفل "جمعیت گروه" حفی حفی "مهربان دلسوز" حفید حفید "زاده پسرِ پسر" حفیره حفیره "گودال مغاک" حفیره حفیره "قبر گور ج حفایر" حفیظ حفیظ "نگاهبان نگاهدار" حفیظت حفیظت "خشم غضب" حق حق "راست درست" حق حق "راستی درستی" حق حق "عدل انصاف" حق حق "نصیب بهره" حق حق "ملک و مال" "حق آب و گل" حق_آب_و_گل "صاحب امتیاز بودن به دلیل سکونت دیرینه در جایی" "حق البوق" حق_البوق "رشوه انعام" "حق البوق" حق_البوق باج "حق التألیف" حق_التألیف "مزد و پاداش و پولی که به مؤلفان در ازای تألیف کتابی پرداخته می‌شود" "حق التدریس" حق_التدریس "وجهی که در ازای تدریس به استاد و آموزگار پرداخت شود آموزانه" "حق الزحمه" حق_الزحمه دستمزد "حق السکوت" حق_السکوت "پول یا مالی که برای پنهان نگه داشتن رازی به کسی داده شود" "حق الله" حق_الله "اجرای اوامر خدا و طاعت و عبادت او" "حق الناس" حق_الناس "حقی که افراد نسبت به یکدیگر دارند و باید رعایت کنند" "حق به جانب" حق_به_جانب "دارای ظاهر مظلوم و محق" "حق تعالی" حق_تعالی "خدا که والاست پروردگار والامقام" "حق حساب" حق_حساب "باج رشوه" "حق شناس" حق_شناس "معتقد به حقیقت و راستی" "حق شناس" حق_شناس خداشناس "حق گو" حق_گو "حقیقت گوی راست گوی" "حق گو" حق_گو "مرغ حق مرغ شباویز" حقابه حقابه "حقی نسبت به سهمی از آب قنات و غیره" حقارت حقارت "خواری پستی زبونی" حقانی حقانی "منسوب به حق ؛ راست و درست از روی حق" حقانیت حقانیت "حق داشتن حق بودن" حقانیت حقانیت "درستی و راستی" حقاً حقاً "به راستی و درستی" حقایق حقایق "جِ حقیقت ؛ نصیب بهره" حقد حقد "کینه ورزی عناد ج احقاد حقود" حقن حقن "بازداشتن نگاه داشتن" حقنه حقنه "اماله وارد کردن داروی مایع از طریق مقعد" حقه حقه "ظرف کوچکی برای نگهداری جواهر یا اشیاء دیگر" حقه حقه "کوزه مانندی کوچک از جنس سفال یا چینی که روی آن سوراخ ریزی دارد آن را به سر وافور نصب می‌کنند برای کشیدن تریاک" حقه حقه "حیله گر زرنگ" "حقه باز" حقه_باز "شعبده باز" "حقه باز" حقه_باز "مکار فریب دهنده" "حقه بازی" حقه_بازی "شعبده بازی" "حقه بازی" حقه_بازی مکاری حقود حقود "کینه ورز پرکینه" حقوق حقوق "جِ حق" حقوق حقوق "راستی‌ها درستی‌ها" حقوق حقوق "وظایف تکالیف" حقوق حقوق "در فارسی به معنای دستمزد" حقوق حقوق "مجموعه قوانین قواعد و رسوم لازم الاجرایی که به منظور استقرار نظم در جوامع انسانی وضع یا شناخته شده‌است ؛ اجتماعی مجموعه حقوق فرد در پیوند با اجتماع ؛ بازنشستگی حقوقی که کارمند یا کارگر در دوران بازنشستگی می‌گیرد ؛ بشر مجموعه حقوق و اختیاراتی که به یک شخص به عنوان انسان و بدون در نظر گرفتن نژاد ملیت تابعیت یا جنس او داده می‌شود ؛ بین الملل شاخه‌ای از علم حقوق که از قانون‌های حاکم بر روابط کشورها گفتگو می‌کند" "حقوق بگیر" حقوق_بگیر "آن که هر ماه حقوق دریافت می‌کند" "حقوق دان" حقوق_دان "متخصص در رشته حقوق" حقیر حقیر "ذلیل خوار زبون" حقیق حقیق "سزاوار لایق" حقیقت حقیقت "راستی درستی" حقیقت حقیقت "اصل هر چیز" حقیقتاً حقیقتاً "به درستی از روی حقیقت" حقیقی حقیقی "واقعی اصلی" حقیقی حقیقی "راست و درست" حل حل "گشودن باز کردن" حل حل گداختن "حل کردن" حل_کردن گشودن "حل کردن" حل_کردن آمیختن حلاج حلاج "پنبه زن نداف" حلاف حلاف "آن که قسم بسیار یاد کند بسیار سوگند خورنده" حلاق حلاق "سلمانی موتراش" حلاقت حلاقت "سر تراشی شغل حلاق" حلال حلال "بسیار گشاینده" حلال حلال "ماده‌ای که ماده دیگر را در خود حل کند" "حلال زاده" حلال_زاده "فرزندی که انعقاد نطفه وی به طریق مشروع انجام گرفته باشد مق حرام زاده" "حلال کردن" حلال_کردن "جایز شمردن" "حلال کردن" حلال_کردن "بخشودن گذشت کردن" حلاوت حلاوت "شیرین بودن" حلایل حلایل "جِ حلیله ؛ زنان شوی دار" حلب حلب "ظرف مکعب مستطیل از جنس حلب" حلبه حلبه "مسابقه اسب دوانی" حلبه حلبه "اسبان مسابقه" حلبی حلبی "منسوب به حلب" حلبی حلبی "ورقه آهنی که روی آن را با قلع اندود کنند تا در مقابل رطوبت محفوظ ماند" حلزون حلزون "جانوری از رده شکم پاییان ج زو شاخه نرم تنان که در حدود گونه از آن شناخته شده و در سراسر کره زمین در خشکی و کنار نهرها زیست می‌کنند وبرخی از گونه‌های آن دریازی هستند لیسک" حلف حلف "سوگند خوردن قسم یاد کردن" حلفاء حلفاء "گیاهی که از آن حصیر سازند" حلق حلق "تراشیدن موی" "حلق گشادن" حلق_گشادن "گفتگو کردن" حلقه حلقه "هرچیز مدور و دایره شکل که میانش خالی باشد" حلقه حلقه دایره حلقه حلقه "انجمن مجلس گروه" حلقه حلقه زره "حلقه نامزدی" حلقه_نامزدی "حلقه‌ای معمولاً از طلا که مرد و زن در هنگام نامزدی در انگشت یکدیگر کنند" حلقوم حلقوم "گلو؛ مجرای غذا از دهان به معده" حلل حلل "جِ حله" حلل حلل "زیورها پیرایه‌ها" حلل حلل "لباس‌های نو جامه‌ها" حلل حلل "برده‌های یمانی" حلم حلم "آن چه در خواب بینند" حله حله "جامه نو" حله حله "لباسی که بدن را بپوشاند" حلوا حلوا "خوراکی که به وسیله آرد و روغن و شکر و مواد دیگر تهیه کنند ؛ کسی را خوردن کنایه از شاهد مرگ او بودن ؛ کردن کنایه از عزیز و گرامی داشتن" حلوان حلوان "عطا پاداش مژدگانی" حلول حلول "فرود آمدن در جایی وارد شدن به کسی" حلول حلول "داخل شدن روح کسی در کس دیگر" حلی حلی "جِ حَلی ؛ زیورها آرایش‌ها" حلیب حلیب "شیر تازه دوشیده" حلیب حلیب "شراب خرما" حلیت حلیت "حلال بودن روا بودن" حلیف حلیف "هم عهد هم سوگند" حلیف حلیف "یار دستیار" حلیل حلیل "حلال روا" حلیل حلیل "شوهر زوج" حلیله حلیله "زن شرعی مرد همسر ج حلایل" حلیم حلیم "بردبار ج احلام" حلیمه حلیمه "زن بردبار" حلیه حلیه "زینت زیور جِ حلی" حمأه حمأه "گل سیاه لجن" حما حما "خویشاوند زن و شوهر" حماء حماء "دفاع کردن از کسی" حماء حماء "پشتیبانی کردن" حماحم حماحم "نوعی پونه با برگ‌های پهن" حمار حمار "خر ج حمیر" حماسه حماسه "دلیری کردن شجاعت نمودن" حماسه حماسه "شعر رزمی" حماقت حماقت "کم خردی بی خردی" حمال حمال باربر حماله حماله "بند شمشیر ج حمایل" حمام حمام "گرمابه ج حمامات ؛ ِ زنانه کنایه از جای شلوغ و پر سر و صدا مرگ موت" "حمام گرفتن" حمام_گرفتن "به حمام رفتن" حمامی حمامی "گرمابه دار گرمابه بان" حمامی حمامی "حقو قی که به گرمابه دار ده یا قریه دهند" حمایت حمایت پشتیبانی حماید حماید "جِ حمیده ؛ خوبی‌ها خصلت‌های نیکو" حمایل حمایل "بند شمشیر و آن چه به شانه و پهلو آویزند" حمایل حمایل "قرآن کوچکی که به بغل آویزند" "حمایل کردن" حمایل_کردن "از شانه یکبری آویختن" حمحم حمحم "گل گاوزبان" حمد حمد "ستایش ثناگویی" حمدان حمدان "آلت تناسلی مرد" حمدونه حمدونه "بوزینه میمون" حمر حمر "جِ حمار؛ خران دراز گوشان" حمراء حمراء "مؤنث احمر سرخ رنگ" حمرت حمرت "سرخی قرمزی" حمرت حمرت "رنگ سرخ قرمز" حمرت حمرت "نوعی آماس در بدن باد سرخ سرخ باد" حمزه حمزه "تره تیزک" حمزه حمزه "از اعلام مردان است" حمق حمق "بی خردی نادانی" حمقاء حمقاء "زن کم خرد زن کم عقل" حمل حمل بره حمل حمل "صورت فلکی بره ؛ اولین برج از بروج دوازده گانه می‌باشد خورشید در حرکت ظاهری خود در فروردین م اه در این برج دیده می‌شود" "حمل کردن" حمل_کردن "بردن چیزی از جایی به جای دیگر" "حمل کردن" حمل_کردن "تصور کردن در وهم افتادن" حملات حملات "جِ حمله ؛تاخت‌ها ت اختن‌ها" حملان حملان "ستور باردار که به کسی بخشند" حملان حملان "مزد باربری" حمله حمله "آهنگ جنگ کردن هجوم بردن" حمله حمله "هجوم یورش" حمله حمله غش حمله حمله دفعه حمه حمه "زهر سم نیش کژدم" حموضت حموضت "ترش شدن" حمول حمول بارکش حمول حمول "بردبار شکیبا" حمی حمی تب حمیت حمیت "مروت جوانمردی" حمیت حمیت "غیرت رشک" حمید حمید "پسندیده ستوده" حمید حمید "مبارک فرخنده" حمیده حمیده "ستوده پسندیده" حمیر حمیر "جِ حِمار" حمیراء حمیراء "مصغر حمراء زن سرخ روی" حمیم حمیم "خویشاوند نزدیک" حمیم حمیم "دوست صدیق ج احماء" حمیه حمیه "پرهیز دادن" حمیه حمیه "آن چه که نگه داشته شود" حنا حنا "درختچه‌ای است با برگ‌هایی شبیه برگ انار که گل‌هایش سفید و خوشبو است برگ‌های آن را آسیاب کرده و به شکل گرد در می‌آورند و برای رنگ کردن موی سر ناخن یا دست و پا به کار می‌برند ؛ ی کسی رنگ نداشتن کنایه از از احترام و اعتنای دیگران برخوردار نبودن" حناجر حناجر "جِ حنجره" حناط حناط "آن که جسد مرده را حنوط کند" حناط حناط "گندم فروش" حنان حنان بخشاینده حنان حنان "بسیار مهربان" حنانه حنانه "بسیار ناله کننده" حنایا حنایا "جِ حنیه ؛ کمان" حنبل حنبل "مرد کوتاه قد بزرگ شکم" حنبلی حنبلی "منسوب به فرقه حنبلیه از فرق مهم اهل سنت" حنث حنث "گناه بزه" حنجره حنجره "نای حفره‌ای که در عقب دهان و در زیر حلق واقع است و صوت از آن خارج می‌شود" حنظل حنظل "هندوانه ابوجهل میوه‌ای است به شکل هندوانه کوچکتر از نارنج با رنگی زرد و طمعی بسیار تلخ" حنفی حنفی "منسوب به ابوحنیفه یکی از چهار مذهب اهل تسنن" حنق حنق "کینه دشمنی" حنق حنق "خشم شدید" حنوط حنوط "دارویی معطر مانند کافور که پس از غسل میت به جسد می‌زنند تا دیرتر متلاشی شود" حنون حنون "مهربان باشفقت" حنک حنک "زیر گلو ج احناک" حنیف حنیف "راست مستقیم" حنیف حنیف "معتقد به اسلام" حنین حنین "بانگ کردن از شادی یا اندوه" حنین حنین "مهر اشتیاق" حوا حوا "زن گندمگون" حوادث حوادث "جِ حادثه ؛ پیشامدها وقایع" حواری حواری "یار مخلص" حواری حواری "کسی که پیغمبر را یاری کند" حواری حواری "هر یک از یاران عیسی که مبلغ دین او بودند ج حواریون حواریین" حواس حواس "جِ حاسه ؛ قوای مدرکه ؛ ظاهری پنج حس بیرونی که عبارتند از بینایی چشایی شنوایی بویایی بساوایی" حواشی حواشی "جِ حاشیه" حواصیل حواصیل "حواصل غم خورک ماهی خور" حوافر حوافر "جِ حافر؛ حفر کنندگان" حوالت حوالت "چیزی که به کسی واگذار شود" حوالت حوالت "پول یا کالایی که به موجب نوشته‌ای به شخص واگذار شود تا برود از دیگری دریافت کند" حواله حواله "نک حوالت" "حواله کرد" حواله_کرد "پول یا چیزی که پرداخت آن به دیگری واگذار می‌شود" حوالی حوالی "گرداگرد پیرامون" حوایج حوایج "جِ حاجت" حوایج حوایج "نیازها احتیاج‌ها" حوایج حوایج "کارهای لازم" حوت حوت "ماهی ج احوات" حوت حوت "یکی از صورت‌های فلکی که دوازدهمین بُرج از بروج دوازده گانه منطقه البروج می‌باشد در اسفندماه خورشید در این برج دیده می‌شود" حور حور "زن سیاه چشم" حور حور "زن زیباروی" حوراء حوراء "زن سیاه چشم" حوراء حوراء "زن بهشتی" حوری حوری "زن بهشتی" حوزه حوزه ناحیه حوزه حوزه "جانب طرف" حوزه حوزه "میان مملکت ؛ علمیه مرکز تحصیل علوم دینی" حوش حوش "گرداگرد پیرامون" حوصله حوصله "چینه دان مرغ" حوصله حوصله "صبر و تحمل" حوض حوض "آبگیر تالاب ج حیاض" "حوض خانه" حوض_خانه "زیرزمین خانه که در آن حوض باشد" حوضه حوضه "ناحیه یا منطقه‌ای که آب‌های آن به یک جا می‌ریزد" حوضه حوضه "ناحیه‌ای که از آب یک رودخانه مشروب می‌شود" حوضچه حوضچه "حوض کوچک" حوضچه حوضچه لگنچه حوقله حوقله "لا حول و لا قوه الا بالله گفتن" حول حول "کج بین شدن" حوله حوله "هوله پارچه‌ای که با آن صورت و دست‌ها را پاک و خشک کنند" حومه حومه "اطراف و گرداگرد شهر" حک حک ساییدن حک حک تراشیدن حکام حکام "جِ حاکم ؛ فرمانروایان ولات استانداران" حکاک حکاک "کسی که شکل یا نوشته‌ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند" حکاکی حکاکی "حک کردن" حکایت حکایت "نقل کردن مطلب یا داستانی" حکایت حکایت "داستان سرگذشت قصه" حکفرما حکفرما حکمران حکم حکم داور حکماء حکماء "ج حکیم" حکماً حکماً "ظاهراً به احتمال قوی" حکمت حکمت "علم دانش" حکمت حکمت "راستی درستی" حکمت حکمت "کلام موافق حق" حکمران حکمران "حاکم والی" حکمرانی حکمرانی "حکومت فرمانروایی" حکمفرمایی حکمفرمایی حکمرانی حکمیت حکمیت "میانجی گری داوری" حکه حکه خارش حکومت حکومت "حُکم دادن فرمان کردن" حکومت حکومت فرمانروایی حکیم حکیم دانشمند حکیم حکیم فیلسوف حکیم حکیم "طبیب ج حکماء" "حکیم باشی" حکیم_باشی "پزشک رییس پزشکان" حی حی "زنده ج احیا" "حی وحاضر" حی_وحاضر "زنده و حاضر" حیا حیا باران حیا حیا "فراخی سال" حیاء حیاء "شرمساری خجلت ؛ را خوردن و آبرو را قی کردن کنایه از بسیار گستاخ و وقیح و بی حیا بودن" حیات حیات "زنده بودن" حیات حیات زندگانی حیازت حیازت "رجوع کردن" حیازت حیازت "به دست آوردن" حیاصه حیاصه "دوالی که بدان تنگ زین بندند" حیاض حیاض "جِ حوض" حیاط حیاط "صحن خانه زمین برابر ساختمان که دور آن دیوار باشد" "حیاط خلوت" حیاط_خلوت "حیاط کوچک در پشت خانه مسکونی و مستقل از حیاط بزرگ" حیاکت حیاکت بافتن حیاکت حیاکت "بافندگی جولاهی" حیث حیث "جا هر جا" حیث حیث "جهت لحاظ" حیثیت حیثیت "اعتبار آبرو ج حیثیات" حیدر حیدر شیر حیدر حیدر "لقب علی بن ابی طالب" حیران حیران "سرگردان سرگشته" حیرت حیرت "سرگشتگی سرگردانی" "حیرت آور" حیرت_آور "تعجب آور شگفت انگیز" "حیرت زده" حیرت_زده "متحیر سرگشته" حیز حیز "جای مکان" حیز حیز "کرانه جهت" حیزوم حیزوم "وسطِ سینه ستور که جای بستن تنگ است" حیزوم حیزوم "زمین مرتفع" حیص حیص "کنار افتادن به یک سو شدن" "حیص و بیص" حیص_و_بیص "گیر و دار تنگی و گرفتاری" حیض حیض "عادت ماهانه زنان" حیطه حیطه "احاطه شده" حیطه حیطه "حفظ کردن در پناه خود درآوردن" حیف حیف "ظلم جور" حیف حیف "افسوس دریغ ؛ ِ نان نوعی توهین درباره کسی که آن قدر نالایق است که لیاقت نان خوردن هم ندارد" حیل حیل "جِ حیله ؛ چاره‌ها" حیلت حیلت "نک حیله" حیله حیله "قدرت توانایی" حیله حیله چاره حیله حیله "فریب نیرنگ" "حیله گر" حیله_گر "نیرنگ باز مکار" حین حین "هلاک مرگ" حین حین محنت حیه حیه "مار افعی ج حیات" حیوان حیوان "جانور ج حیوانات" خا خا "در ترکیب به معنی خاینده آید آن که چیزی را بخاید انگشت خا شکرخا" خاب خاب "بازپس افکنده" خابیه خابیه "خم خنب" خاتم خاتم انگشتری خاتم خاتم "مهر نگین ج خواتم" خاتم خاتم "آخری آخرین" خاتم خاتم "اشیایی مثل قاب عکس جای قلم و مانند آن که بر روی آن با عاج استخوان فلز و چوب زینت کاری و نقش و نگار شده باشد" "خاتم کاری" خاتم_کاری "شغل و عمل خاتم کار خاتم بندی" خاتمه خاتمه "مؤنث خاتم پایان انجام ج خواتیم" "خاتمه دادن" خاتمه_دادن "پایان دادن امری را به پایان رسانیدن" خاتون خاتون "بانوی بزرگ زاده" خاتون خاتون "کدبانو بی بی" خاثر خاثر "بسته دلمه شده" خاثر خاثر "شوریده دل" خاثر خاثر "تباه عقل گشته" خاج خاج "نرمه گوش که در آن گوشواره کنند" خاخام خاخام "عنوان پیشوایان دینی یهود؛ ربانی" خاد خاد زغن خادر خادر "پرده نشین" خادر خادر "سست کسل" خادر خادر "متحیر سرگشته" خادع خادع "فریبنده خدعه کننده" خادم خادم "خدمتگزار مستخدم ج خُدّام" خادمه خادمه "خدمتکار زن کنیز کلفت ج خادمات" خاده خاده "هر چوب راست و بلند" خار خار "گیاهی که دارای شاخه‌های باریک و نوک تیز و خراشنده‌است شوک" خار خار "هر یک از سیخ‌های نوک شاخه‌های درختان تیغ درخت" خار خار "هر چیز نوک تیز و خراشنده" خار خار "هر یک از تیغ‌های مهره گردن" خارا خارا "نوعی سنگ سخت گرانیت" خارا خارا "نوعی پارچه ابریشمی موجدا ر" خاراندن خاراندن "خارانیدن با سرِ ناخن روی پوست بدن را برای برطرف کردن خارش کشیدن" خارانو خارانو "جوجه تیغی" خاربست خاربست "پرچین پرچینی ساخته شده از خار و خاشاک" خاربن خاربن "بوته خار گیاه خاردار" خارج خارج "خروج کننده" خارج خارج "بیرون ظاهر چیزی" "خارج خواندن" خارج_خواندن "خارج شدن خواننده از آهنگ موسیقی" "خارج شدن" خارج_شدن "بیرون شدن بیرون رفتن" "خارج شدن" خارج_شدن "ترک کردن" خارجه خارجه "مؤنث خارج" خارجه خارجه "خارج از مملکت بیگانه" خارجی خارجی خارجی خارجی بیرونی خارجی خارجی بیگانه خارجی خارجی "در قدیم به مخالفان خلیفه می‌گفتند ج خوارج" خارخار خارخار "خارش بدن" خارخار خارخار "دلواپسی اضطراب" خارخسک خارخسک "گیاهی است بیابانی با شاخه‌هایی که روی زمین می‌خوابد و خارهای سه پهلو دارد" خارخسک خارخسک "شخص مزوّر و مردم آزار" خارستان خارستان "جای پرخار خارسان" خارش خارش خاریدن خارش خارش "گر بیماری پوستی که با خارش همراه است" خارشتر خارشتر "گیاهی است خاردار با گل‌های خوشه‌ای به رنگ سرخ یا سفید و برگ‌های کرکدار عرق آن برای شستشوی کلیه مفید است" خارق خارق "پاره کننده" خارق خارق "هر چه که برخلاف نظم طبیعی باشد" خاره خاره "نک خارا" خارپشت خارپشت "جوجه تیغی" خارکش خارکش "خارکشنده کفشی که روی موزه به پا کنند؛ سرموزه" خارکن خارکن "کسی که خار را از زمین می‌کند" خارکن خارکن "آهنگی در موسیقی قدیم" خاریدن خاریدن "خارش کردن احساس خارش داشتن" خاریدن خاریدن "خاراندن دفع خارش کردن" خاز خاز "نوعی پارچه کتانی مانند متقال" خازن خازن "خزانه دار" خازن خازن "نام قطعه‌ای است در بعضی از دستگاه‌های برقی که انرژی به صورت برق در آن ذخیره می‌شود" خازنه خازنه خواهرزن خازه خازه "سرشته خمیر کرده" خازه خازه "گِلی که مخصوص مالیدن به دیوار بود" خاستن خاستن "برپا شدن بلند شدن" خاستن خاستن "پدید آمدن" خاستن خاستن "عاید شدن فایده داشتن" خاسته خاسته "بلند شده" خاسته خاسته "پدید آمده" خاستگاه خاستگاه "جایی که چیزی ازآن برمی خیزد یا در آن پدید می‌آید منشأ منبع" خاسر خاسر "زیانکار زیان رسیده" "خاسی ء" خاسی_ء "رانده شده دور داشته" خاش خاش "خش خشو خوشه مادرزن مادر شوهر" خاشاک خاشاک "ریزه چوب و علف و کاه" خاشع خاشع "فروتنی کننده" خاشه خاشه "نک خاشاک" خاشک خاشک "نک خاشاک" خاص خاص "ویژه برگزیده" خاص خاص "منفرد ممتاز" خاص خاص "برگزیده قوم ؛ و عام همه افراد افراد برگزیده و افراد عادی" خذلان خذلان "بی بهره گی از کمک و یاری" خذلان خذلان "درماندگی ضعف" خر خر "به صورت پیشوند در آغاز برخی واژه‌ها می‌آید که معنی بزرگ و نتراشیده و ناهموار می‌دهد خرپشته خرمهره" "خر تو خر" خر_تو_خر "هرج و مرج" "خر دجال" خر_دجال "خری که دجال کذاب در هنگام ظهور امام زمان بر آن سوار می‌شود که از هر موی آن آوایی افسون کننده برمی خیزد پشکل این خر در نظر مردم خرما جلوه می‌کند مردم از پی آن می‌دوند و جمع می‌کنند و پس از خوردن درمی یابند که خرما نیست پشکل است" "خر در چمن" خر_در_چمن "آواز ناهموار و خشن" "خر در چمن" خر_در_چمن "هرج و مرج" "خر کردن" خر_کردن "فریب دادن فریفتن" خراب خراب "ویران ویرانی" خراب خراب "سیاه مست" "خراب آباد" خراب_آباد "کنایه از دنیا" خرابات خرابات "جِ خرابه ؛ ویرانه‌ها" خرابات خرابات "میخانه میکده" خرابات خرابات قمارخانه خرابات خرابات "در عرفان مقام و مرتبه ویرانی عادات نفسانی" خرابه خرابه "ویرانه ویرانه به جا مانده از آبادی" خراج خراج "مالیات مالیات ارضی باج" "خراج برگرفتن" خراج_برگرفتن "از پرداخت مالیات معاف کردن" "خراج گزار" خراج_گزار "مالیات دهنده باج دهنده" خراد خراد "نک خرُاط" خراز خراز "موزه دوز مَشک دوز" خراز خراز "آن که مهره و آینه و گردن بند و مانند آن فروشد" خرازی خرازی "دکانی که در آن مهره آینه گردن بند و زیورآلات زنانه به فروش می‌رسد" خراس خراس "آسیایی که با نیروی چهارپا یا خر کار می‌کند" خراسان خراسان "مشرق مق بابل مغرب" خراسان خراسان "نغمه‌ای است از موسیقی قدیم" خراش خراش "بریدگی زخم" خراشاندن خراشاندن "خراش دادن" خراشنده خراشنده "خراش دهنده" خراشیدن خراشیدن "ایجاد بریدگی و زخم کردن" خراص خراص "دروغ باف دروغ زن" خراط خراط "چوب تراش کسی که با دستگاه چوب تراشی اشیاء چوبی درست می‌کند" خراطیم خراطیم "جِ خرطوم" خراطیم خراطیم "مجازاً به معنی بزرگان مهتران" خراطین خراطین "کرمی دراز و سرخ رنگ که در جاهای نمناک و مرطوب بوجود می‌آید" خرافات خرافات "جِ خرافت" خرافات خرافات "سخنان بی اصل" خرافات خرافات افسانه‌ها خرافت خرافت "سخن بیهوده حدیث باطل" خرافت خرافت "افسانه اسطوره" خرام خرام "رفتار از روی ناز و زیبایی" خرام خرام "وفای به وعده" خرام خرام "نوید مژده" خرامان خرامان "رونده با ناز و تکبر و تبختر" خرامنده خرامنده "آن که با ناز و تکبر راه رود" خرامیدن خرامیدن "راه رفتن از روی ناز" خرامیده خرامیده "به ناز و تکبر و زیبایی و وقار رفته" خرامین خرامین "نوعی علف" خراید خراید "جِ خریده" خراید خراید "لؤلؤهای ناسفته" خراید خراید "دوشیزگان زنان شرمگین" خرب خرب ویران خربت خربت "سوراخ پهن" خربزه خربزه "گیاهی است از تیره کدوییان که میوه اش درشت و شیرین و آب دار است ؛ پوست زیر پای کسی گذاشتن کنایه از وسیله اغفال کسی را فراهم کردن و او را دچار لغزش ساختن" خربط خربط "مرغابی بزرگ" خربط خربط "ابله نادان" خربق خربق "گیاهی است از تیره آلاله‌ها دارای برگ‌های دراز و ساقه کوتاه با گل‌های پنج برگ و سرخ کم رنگ و بیخ دراز مانند پیاز و ریشه‌های باریک طعم آن تلخ است و انواع بسیار دارد که مهمترین آن‌ها دو نوع سیاه و سفید است" خربله خربله "دولاب چرخ چاه" خربنده خربنده "نگاهبان خر خرکچی" خربنده خربنده "کسی که خر را کرایه دهد" خربندگی خربندگی "نگهبانی از خر" خربندگی خربندگی "کرایه دادن خر" خربیواز خربیواز "شب پره بزرگ خفاش" خرت خرت "و پرت خرده ریز" خرتال خرتال "خرطال پوست گاو که آن را از طلا یا نقره پر کنند" خرج خرج هزینه خرج خرج "حق کار و زحمت" خرج خرج نفقه خرج خرج "ماده منفجره برای پرتاب گلوله و مانند آن" خرجی خرجی "هزینه هزینه زندگی ؛ خاصه ول خرجی تبعیض آمیز بذل و ب خشش اسراف آمیز و معمولاً غیرعادلانه" خرجین خرجین "کیسه مانندی که بر پشت چهارپا می‌گذارند و از دو طرف آویزان شده در آن اجناس را قرار می‌دهند" خرحمالی خرحمالی "زحمت مفت عمل بی اجر" خرخاش خرخاش "نگرانی اضطراب" خرخاش خرخاش "غوغا جنجال" خرخر خرخر "آوازی که از گلوی فشرده یا در خواب از گلوی شخص خفته و بعضی حیوانات برآید" خرخره خرخره "گلو حنجره ؛تا زیر قرض بودن کنایه از بسیار مقروض بودن" خرخشه خرخشه "نک خرخاش" خرد خرد عقل خرد خرد "ادراک دریافت" "خرد کردن" خرد_کردن "از هم پاشیدن ریزریز کردن" "خرد کردن" خرد_کردن "کشتن نابود کردن" خرداد خرداد "نام یکی از امشاسپندان و ایزد موکل بر آب" خرداد خرداد "ماه سوم از سال شمسی" خرداد خرداد "نام روز ششم از هر ماه خورشیدی" خردادگان خردادگان "جشنی در ایران باستان که در روز خرداد ششمین روز از ماه خرداد به مناسبت برابر شدن نام روز با نام ماه برپا می‌کنند" خردسال خردسال "کم سال اندک سال کودک ج خردسالان" خردل خردل "گیاهی است از تیره چلیپاییان با برگ‌هایی شبیه برگ ترب اما کوچکتر از آن و گل‌هایی به رنگ زرد دانه‌های آن طعمی تند دارند که اشته اآور می‌باشد" خردما خردما "جانوری خوش آواز و خوش رنگ" خردمند خردمند "عاقل دانا" خرده خرده "ریزه خرد" خرده خرده "پول طلا دارایی" خرده خرده "شکسته مغلوب" خرده خرده "خطا اشتباه" خرده خرده "شراره آتش ؛ یک عا) اندکی کمی" "خرده باج" خرده_باج "عوارض متفرقه" "خرده بورژوا" خرده_بورژوا "لایه زیرین بورژوازی که افراد آن با وجود داشتن ابزار تولیدیا سرمایه شخصی ناگزیرند برای گذراندن زندگی کار کنند و اغلب به وسیله سرمایه داران استثمار می‌شوند طبقه متوسط شهری" "خرده بینی" خرده_بینی "هوشمندی فراست" "خرده بینی" خرده_بینی ایرادگیری "خرده حساب" خرده_حساب "بدهکاری یا بستانکاری اندک" "خرده حساب" خرده_حساب "کینه یا دشمنی شخصی" "خرده ریز" خرده_ریز "اشیاء کم ارزش چیزهای کم فایده یا بیهوده" "خرده ریز" خرده_ریز "باقی مانده هر چیز آشغال" "خرده فرمایش" خرده_فرمایش "دستورهای مختلف فرمایش‌های پیاپی و خسته کننده" "خرده مردم" خرده_مردم "مردم طبقه سوم مردم بی اسم و رسم" "خرده گیر" خرده_گیر "عیب جو ایرادگیر" خرز خرز "مهره آن چه که مانند مهره به رشته کشند" خرزه خرزه "آلت تناسلی مرد" خرزهره خرزهره "گیاهی است بوته مانند دارای شاخه‌های باریک با گل‌های سفید و سرخ و برگ‌های دراز و تلخ و سمی که از گیاهان زینتی است" خرس خرس گنگی خرست خرست "سیاه مست طافح" خرسند خرسند "خشنود قانع" خرسنگ خرسنگ "سنگ بزرگ ناهموار" خرسک خرسک "خرس کوچک بچه خرس" خرسک خرسک "قالی ضخیم و پشم بلند و سنگین و بدنقشه در ابعاد مختلف" خرش خرش "متاع بی ارزش" خرشاد خرشاد خورشید خرطبع خرطبع "احمق گول" خرطوم خرطوم "بینی فیل" خرطوم خرطوم "بینی دراز" خرف خرف "تباهی خرد در اثر پیری" خرفت خرفت "ابله نادان" خرفت خرفت کندذهن خرفستر خرفستر "جانور موذی و زیانکار مانند مار عقرب" خرفستر خرفستر "حیوان زیانکار اهریمنی" خرفه خرفه "گیاهی است از تیره‌ای به نام خرفه جزو رده جداگلبرگ‌ها گلبرگ‌هایش سفید یا زرد و تخم‌های آن ریز و سیاه است تخم آن در پزشکی به کار می‌رود پرپهن فرفهن فرفین بوخله خفرج و بقله الحمقاء نیز گویند" خرفهم خرفهم "فهماندن به احمق تفهیم موضوع به بی خرد" خرفک خرفک "جرقه برق" خرق خرق "جِ خرقه" خرقه خرقه "جامه‌ای که از تکه پارچه‌های گوناگون دوخته شود" خرقه خرقه "جبه مخصوص درویشان" خرقه خرقه "جسد تن" خرقه خرقه "خال ج خَرَق ؛ تهی کردن کنایه از مردن ؛ درانداختن از خود بیرون شدن مجرد شدن" "خرقه باز" خرقه_باز "عاشق شیدا مرید" "خرقه دوختن" خرقه_دوختن "کسب اعتبار و آبرو کردن" "خرقه دوختن" خرقه_دوختن "ریا کردن تظاهر کردن" "خرقه سوختن" خرقه_سوختن "بی اعتنایی به نام و ننگ و بی اعتبار داشتن آن" "خرقه سوختن" خرقه_سوختن "ترک ریا کردن" "خرقه سوختن" خرقه_سوختن "نهایت شوق و وجد" خرم خرم "شاد شادمان" خرما خرما "درختی است از تیره گرمسیری دارای میوه‌ای گوشت دار با هسته سخت و پوست نازک بسیار شیرین و خوش طعم" خرمالو خرمالو "درختی است جزو تیره‌های نزدیک به تیره زیتونیان دارای برگ‌های درشت و میوه‌ای با پوست نازک و نارنجی رنگ طعم آن در ابتدا گس و پس از رسیدن شیرین می‌شود" خرمدان خرمدان "کیسه‌ای چرمین که درویشان و مسافران بر پهلو بندند و پول و اشیاء دیگر را در آن ریزند" خرمن خرمن "توده هر چیز" خرمن خرمن "محصول گندم یا جو یا برنج و دیگر غلات که روی هم انباشته باشند توده غله که هنوز آن را نکوفته و جدا نکرده باشند" خرمن خرمن "هاله ماه" خرمنکوب خرمنکوب "دستگاه یا ماشینی که غلُه را از پوست و ساقه جدا می‌کند" خرمنگاه خرمنگاه "جایی که کشاورزان در آن جا غله خود را خرمن می‌کنند" خرمهره خرمهره "نوعی مهره درشت به رنگِ سفید یا آبی که آن را بر گر دن خر و اسب و استر آویزند" خرمهره خرمهره "نوعی بوق" خرموش خرموش "نوعی موش بزرگ" خرمگاه خرمگاه خرگاه خرمگس خرمگس "نوعی مگس که بزرگتر از مگس‌های معمولی است و دارای خرطومی کوتاه است ؛ ِ معرکه الف مزاحم ب بیگانه" خرناس خرناس "خرخر موجود خوابیده" خرنای خرنای کرنای خرنای خرنای "لحن و سرودی از موسیقی قدیم" خرنبار خرنبار "مجرمی را سوار خر کردن و در اطراف شهرگردانیدن" خرنبار خرنبار "جمعیت ازدحام مردم" خرند خرند "ردیفی از آجر که روی زمین کنار نهر یا باغچه پهلوی هم چینند" خرنه خرنه "غرش جانوران مانند گربه و ببر" خره خره "توده تلمبار روی هم چیده شده" خره خره "ردیف قطار پهلوی هم چیده شده" خرو خرو "نک خروس" خروار خروار "آن مقدار بار که بر پشت خر حمل کنند" خروار خروار "واحدی است برای وزن" خروج خروج "بیرون شدن" خروج خروج "طغیان کردن" خروس خروس "مرغ نر خانگی از راسته ماکیان ؛ بی محل کنایه از کسی که کارها را بی موقع و بی جا انجام دهد ؛ جنگی الف خروسی که برای خروس بازی تربیت کنند ب آدم شرور و دعواطلب" "خروس بازی" خروس_بازی "نوعی سرگرمی که در آن خروس‌ها را با هم به جنگ وامی دارند" "خروس خوان" خروس_خوان "هنگام سحر" "خروس کولی" خروس_کولی "پرنده‌ای است وحشی مانند خروس دارای چشم‌های درشت و پای‌های دراز و بال‌های بزرگ و دم پهن و کاکلی از پر بر سر دارد" خروسک خروسک "خروس کوچک" خروسک خروسک "بیماری ای است که غالباً کودکان بدان مبتلا می‌شوند و سبب تورم و تشنج گلو شود و صدای شخص مبتلا به طور مخصوص شبیه به صدای خروس از گلوی او خارج گردد" خروش خروش "بانگ فریاد" خروشان خروشان "فریادکنان نالان" خروشیدن خروشیدن "بانگ برزدن فریاد کشیدن" خروه خروه خروس خروه خروه "تاج خروس" خروهه خروهه "خروسه خروسک جانوری است که صیادان کنار دام بندند تا جانوران دیگر فریب خورده در دام افتند؛ پایدام ملواح" خروچ خروچ "نک خروس" خرویله خرویله "بانگ و فریاد بلند" خرویله خرویله "صدای گریه بلند" خرپا خرپا "داربستی از چوب یا آهن به شکل مثلث که زیر سقف پل و مانند آن قرار می‌دهند" خرپشته خرپشته "پشته بزرگ" خرپشته خرپشته خیمه خرپشته خرپشته "طاق ایوان" خرپشته خرپشته "نوعی جوشن" خرپول خرپول "پول دار ثروتمند" خرچال خرچال "مرغابی بزرگ" خرچال خرچال هوبره خرچنگ خرچنگ "جانوری است دوزیست با چنگال‌های بلند که به یک پهلو حرکت می‌کند" خرچنگ خرچنگ "یکی از صورت‌های فلکی منطقه البروج ؛ چهارمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید تیرماه در این برج دیده می‌شود" خرک خرک "تخمه که در گلو آید؛ جخج" خرکار خرکار "آن که بسیار کار کند" خرکچی خرکچی "آن که خر را کرایه دهد؛ خربنده" خرکی خرکی "احمقانه شوخی خرکی کردن" خرگاه خرگاه "خیمه بزرگ سراپرده" خرگه خرگه "نک خرگاه" خرگواز خرگواز "چوبی که با آن گاو و خر را برانند جواز گواز" خرگوش خرگوش "پستانداری علفخوار جزو راسته جوندگان با گوش‌های دراز و دو دست‌های کوتاه تر از پاها که بسیار تند می‌دود" خرگوشک خرگوشک "نک بارهنگ" خریدار خریدار "مشتری خرید کننده" خریداری خریداری خرید خریدن خریدن "با پرداخت پول چیزی از کسی گرفتن بیع" خریدن خریدن "نجات دادن" خریده خریده "مروارید ناسفته" خریده خریده "دختر نارسیده" خریده خریده "زن شرمگین ج خرائد" خریر خریر "صدای آب و وزش باد" خریر خریر "جای پست" خریر خریر "خِرخِر صدایی که از گلوی شخص خوابیده برآید" خریش خریش "ریشخند استهزا" خریشیدن خریشیدن خراشیدن خریشیده خریشیده خراشیده خریطه خریطه "کیسه‌ای که از چرم یا پوست درست کنند" خریطه خریطه "نقشه جغرافیا ج خرائط" خریف خریف "پاییز خزان" خز خز "جانوری است پستاندار و گوشتخوار شبیه سمور با دُمی دراز و پرمو و پوستی به رنگ قهوه‌ای یا خاکستری که بسیار گران بهاست" خزان خزان "پاییز خریف" خزانه خزانه "گنجینه جایی که در آن پول‌ها و اشیاء گرانبها را نگهداری می‌کنند ج خزاین" "خزانه دار" خزانه_دار "ر ی یس خزانه" "خزانه دار" خزانه_دار "تحویل دار" "خزانه داری" خزانه_داری "عمل و شغل خزانه دار" خزاین خزاین "جِ خزانه" خزدوک خزدوک "خبزدو یا سرگین غلطان" خزر خزر "قومی که در سواحل غربی دریای خزر می‌زیستند و امروزه از میان رفته‌اند" خزعبل خزعبل "سخن بیهوده و مضحک ج خزعبلات" خزف خزف "سفال هر چیز گلی که در آتش پخته شده باشده" خزن خزن "اندوختن مال" خزن خزن "پوشیده داشتن راز" خزن خزن "نگهداری زبان از سخن گفتن" خزنده خزنده "جانوری که روی زمین بخزد" خزندگان خزندگان "جِ خزنده ؛ در اصطلاح حیوان شناسی به جانورانی که به دلیل کوتاهی دست و پا شکمشان روی زمین کشیده می‌شود گفته می‌شود بعضی هم دست و پا ندارند" خزنه خزنه "جِ خازن ؛ گنجوران" خزه خزه "نوعی رستنی نهانزا که ساقه و برگ دارد اما گل و ریشه ندارد بعضی از آن‌ها ساقه هم ندارند" خزوک خزوک "خبزدو؛ سرگین غلطان" خزی خزی "خوار شدن پست شدن" خزی خزی "خواری رسوایی" خزیدن خزیدن "روی سینه و شکم خود را به روی زمین کشیدن" خزیدن خزیدن "آهسته به جایی درآمدن و در کنجی نهان شدن" خزینه خزینه "مال اندوخته شده گنجینه خزانه" خس خس "کاهو کوک" خسار خسار "گمراه گشتن" خسار خسار "زیان بردن" خسار خسار "هلاک شدن" خسار خسار "زیان گمراهی" خسارت خسارت "زیانکاری زیانمندی" خساست خساست "پستی فرومایگی" خسباندن خسباندن خواباندن خسبیدن خسبیدن "خفتن به خواب رفتن" خست خست "پستی فرومایگی" خست خست "تنگ چشمی" خستر خستر "نک خرفستر" خستن خستن "مجروح کردن" خستن خستن "آزرده شدن" خسته خسته هسته خستو خستو "مقر معترف ج خستوان" خستوانه خستوانه "جامه پشمی خشن" خستوانه خستوانه خرقه خستگی خستگی "زخم جراحت" خستگی خستگی "رنجیده بودن از کار بسیار" خسر خسر پدرزن خسر خسر پدرشوهر خسران خسران "زیانکاری زیانمندی" خسرانی خسرانی "منسوب به پدرزن یا پدرشوهر" خسرو خسرو "پادشاه بزرگ" خسرو خسرو پادشاه خسروانی خسروانی شاهانه خسروانی خسروانی "نوعی سرود به نثر مسجع که گویند باربد در مجلس خسروپرویز می‌خواند" خسروانی خسروانی "دینار شاهانه" خسروی خسروی شاهانه خسروی خسروی "درخور پادشاه" خسف خسف "ناپدید کردن" خسف خسف "به زمین فرو شدن" خسودن خسودن "درو کردن" خسوف خسوف "ناپدید شدن" خسوف خسوف "واقع شدن زمین میان ماه و خورشید که موجب تیره شدن ماه می‌شود" خسک خسک "خار کوچک" خسک خسک "خس خار" خسک خسک "خار سه پهلو" خسک خسک "خار فلزی سه گوش که در زمان جنگ سر راه دشمن ریزند" خسیس خسیس فرومایه خسیس خسیس "بخیل ج خساس اخسه" خسیسه خسیسه "مؤنث خسیس ج خسایس" خش خش "خاشه ریزه خاشه" خشاب خشاب "چوب فروش هیزم فروش" خشانیدن خشانیدن "با دندان زخم کردن" خشانیدن خشانیدن خاییدن خشب خشب "چوب چوب خشک" خشت خشت "آجر خام" خشت خشت "نیزه کوچک" خشت خشت "یکی از نقش‌های چهارگانه ورق بازی ؛ در آب زدن کنایه از کار بیهوده کردن" خشتمال خشتمال "آن که شغلش درست کردن خشت است خشت زن" خشته خشته "بینوا بی چیز" خشتک خشتک "پارچه‌ای که میان دو پاچه شلوار دوزند ؛ ِ کسی را جر دادن کنایه از آبروی کسی را بردن به باد فحش و فضاحت گرفتن" خشتی خشتی "خانه‌ای که از خشت سازند" خشتی خشتی "هر چیز چهارگوش مربع" خشتی خشتی "قطع کتاب در اندازه رقعی با طول و عرض مساوی" خشخاش خشخاش "گیاهی است از تیره کوکناریان دارای ساقه باریک و برگ‌های طویل و درشت میوه خشخاش به شکل حقه‌است که با تیغ زدن آن شیره‌ای سفید بیرون دهد که پس از خشک شدن به رنگ قهوه‌ای درآید و همان است که آن را تریاک گویند" خشدامن خشدامن "خشتامن مادرزن مادرشوهر" خشم خشم "غضب قهر" خشمگین خشمگین "غضبناک خشمناک" خشن خشن "گیاهی است از انواع بوریا که از آن جامه بافند و درویشان پوشند" خشنسار خشنسار "نوعی مرغابی بزرگ که سری سفید دارد و تنش تیره گون است و به سیاهی زند" خضراء خضراء "مؤنث اخضر" خضرت خضرت "سبزی گندمگونی" خضرت خضرت "رنگ سبز" خضرت خضرت سبزه خضوع خضوع "فروتنی کردن تواضع کردن" خضیب خضیب "حنا بسته خضاب کرده" خط خط "اثر و نشانه قلم بر کاغذ و غیره" خط خط نوشته خط خط نویسندگی خط خط فرمان خط خط "کنایه از موی صورت که تازه در آمده" خط خط "فاصله بین دو نقطه" خط خط "مسیر ویژه رفت و آمد پیوسته یک یا چند وسیله نقلیه" خط خط خوشنویسی خط خط "مرام مسلک دستگاه انتقال یا جابه جایی چیزی در مسیر یا منطقه‌ای مشخص به وسیله لوله‌ها سیم‌ها و مانند آن‌ها خط گاز خط لوله ردیف صف ؛ و نشان کشیدن تهدید کردن ؛ بر آب دادن ناپایدار و از بین رفتنی ؛ خرچنگ قورباغه شیوه نوشتن ناشیانه ناهموار و بد ؛ در بودن در امان بودن تحت حضانت بودن" "خط دادن" خط_دادن "نوشته دادن تعهد کتبی دادن" "خط دادن" خط_دادن "هدایت کردن سمت و سو دادن" "خط دادن" خط_دادن "اقرارنامه دادن اعتراف کردن" "خط زدن" خط_زدن "حذف کردن" "خط کش" خط_کش "ابزاری که برای ترسیم خط راست و نیز اندازه گیری طول به کار می‌رود ؛ تِ خط کشی که بر سر آن یک خط کش کوچکتر با زاویه قائم متصل شده و در کشیدن رسم‌های دقیق به کار می‌رود و به دلیل شباهت به حرف انگلیسی به این نام نامیده می‌شود" خطاء خطاء "سهو گناه غیرعمد" خطاب خطاب "بسیار خطاب کننده" خطابت خطابت "خطبه خواندن" خطابت خطابت سخنرانی خطاف خطاف پرستو خطاف خطاف "چنگال درندگان" خطاف خطاف "چنگک ج خطاطیف" خطام خطام "افسار مهار" خطام خطام "زهِ کمان" خطب خطب "کار بزرگ امر مهم" خطبا خطبا "جِ خطیب ؛ سخنرانان" خطبت خطبت خواستگاری خطبه خطبه "سخنرانی وعظ ج خطب ؛ عقد جملاتی به زبان عربی که هنگام عقد ازدواج و برای مشروعیت دادن به آن گفته می‌شود" خطر خطر "آنچه مایه هلاکت باشد" خطر خطر "بیم تلف شدن" خطر خطر "ارزش شرف ج اخطار" خطرناک خطرناک "هولناک پرخطر" خطره خطره "به دل گذشتن" خطف خطف "ربودن به سرعت ربودن چیزی" خطف خطف "خیره کردن برق چشم را" خطل خطل "سخن بسیار و بیهوده" خطل خطل "احمقی شتابکاری" خطمی خطمی "گیاهی از تیره پنیرکیان دارای ساقه ضخیم و بلند برگ‌هایش پهن و ستبر و ریشه اش دراز و دوکی شکل و آبدار است ریشه آن در پزشکی مصرف فراوان دارد" خطه خطه "پاره‌ای زمین" خطه خطه "شهر بزرگ" خطه خطه "ناحیه کشور ج خطط" خطوات خطوات "جِ خطوه ؛ گام‌ها قدم‌ها" خطور خطور "به دل گذشتن به خاطر آمدن" خطوط خطوط "جِ خط" خطوط خطوط خط‌ها خطوط خطوط بنفشه‌ها خطوط خطوط "رشته‌ها راه‌ها" خطوه خطوه "گام قدم ج خطوات" خطی خطی "دست نوشته" خطی خطی "منسوب به خطّ سرزمینی در ساحل بحرین" خطیئه خطیئه "گناه خطا ج خطایا" خطیب خطیب "واعظ سخنران ج خطباء" خطیر خطیر "باارزش ارجمند" خطیر خطیر "پرخطر دشوار" خف خف "آتشگیره گیاه خشک که زود آتش بگیرد" خفاء خفاء "پوشیدگی نهانی" خفاش خفاش "پستانداری است شبیه موش که دست و پای وی با پرده نازکی به هم متصل و به شکل بال است که با آن پرواز می‌کند چشم‌هایش ضعیف است و به همین دلیل روزها را در تاریکی به سر می‌برد" خفاف خفاف "کفش فروش کفش دوز" خفایا خفایا "جِ خفیه خفی ؛ نهفته‌ها نهان‌ها" خفت خفت "خفتن خفت و خیز همخوابی با کسی جماع" خفت خفت "آهستگی مدارا" خفت خفت "اضطراب بی قراری" خفتان خفتان "زره یا لباس جنگی" خفتانه خفتانه "پوشش پالان" خفتانیدن خفتانیدن خوابانید خفتانیدن خفتانیدن غلطانیدن خفتن خفتن "خوابیدن خواب کردن" خفته خفته "خوابیده به خواب رفته" خفتو خفتو بختک خفتک خفتک بختک خفج خفج "بختک کابوس" خفدان خفدان "نک خفتان" خفرق خفرق "نک خَفْرگ" خفرگ خفرگ "پلید گنده" خفرگ خفرگ "سست رگ بی غیرت" خفض خفض "فرود آوردن" خفض خفض "فراخی عیش خوشگذرانی" خفقان خفقان تپیدن خفقان خفقان "تپش دل اضطراب" خفقان خفقان "جو ترس و وحشت اختناق" خفه خفه "خپه خبه" خفه خفه "گلو فشرده کسی که به خفگی دچار شده باشد" خفه خفه "تاریک دلگیر" خفه خفه "دارای رطوبت و گرما یا آلودگی زیاد" خفه خفه "ساکت باش" خفچه خفچه "شوشه زر و سیم طلا و نقره گداخته که در ناوچه آهنین ریخته باشند" خفی خفی "نهان پنهان" خفی خفی "گوشه گیر" خفیدن خفیدن "عطسه کردن" خفیر خفیر "نگهبان حامی" خفیف خفیف "سبک دارای وزن اندک" خفیف خفیف "دارای شدت کم" خفیف خفیف "خوار زبون" خفیف خفیف "مختصر اندک" خفیف خفیف "یکی از بحرهای نوزده گانه شعر" "خفیف العنان" خفیف_العنان "کنایه از چابکسوار" خفیه خفیه "پنهان شدن" خفیه خفیه پوشیدگی خل خل خاکستر خلاء خلاء "جای خلوت" خلاء خلاء مستراح خلاء خلاء "فضا فضای خالی از هوا" خلاب خلاب "باتلاق لجنزار" خلاشمه خلاشمه "نوعی بیماری است که بین بینی و گلو به سبب سوءهاضمه بوجود می‌آید" خلاشه خلاشه خاشاک خلاص خلاص "رهایی یافتن" خلاص خلاص "رهایی رستگاری" "داعی الله" داعی_الله "خواننده خدا" "داعی الله" داعی_الله "پیغامبر اسلام" داعیه داعیه "سبب موجب ج دواعی" داغ داغ "کوه جبل" "داغ دیدن" داغ_دیدن "مصیبت دیدن سوگوار شدن" "داغ دیده" داغ_دیده "مصیبت زده" "داغ و درفش" داغ_و_درفش "آهن تفته و سیخ سرخ کرده" "داغ کردن" داغ_کردن "بسیار گرم کردن" "داغ کردن" داغ_کردن "سوزاندن موضعی به وسیله آلتی فلزی که در آتش سرخ شده" داغان داغان "از هم پاشیده متلاشی شده" "داغان کردن" داغان_کردن "متفرق کردن پریشان ساختن" "داغان کردن" داغان_کردن "خرد کردن ؛درب و خرد و پریشان کردن" داغدار داغدار داغدیده داغسر داغسر "کچل بی مو" داغلمه داغلمه "نک داغمه" داغمه داغمه "خشکی لَب یا پوست" داغمه داغمه "سفتی روی زخم" داغمه داغمه "روغن بسته شده" داغول داغول "نک دغول" داغینه داغینه "کهنه مستعمل" دافع دافع "دفع کننده دورکننده" دافع دافع "حامی ج دافعون" دافعه دافعه "دفع کننده برطرف کننده" دافق دافق "آب که به شدت از محل ریزد ریزان" داقو داقو "تیر بی پر" داقو داقو "بالاپوش ؛ کینک یاپونچی" دال دال عقاب دال دال "مرغی لاشخور از نوع کرکس" "دالامب و دولومب" دالامب_و_دولومب "دامبول دیمبول صدای ناشی از نواختن سازهای موسیقی" دالان دالان "راهرو سرپوشیده کوچه سر پوشیده" "دالان دار" دالان_دار "محافظ کاروانسرا" "دالان داری" دالان_داری "پولی که دالاندار به عنوان انعام از خریداران اجناس کاروانسرا می‌گرفت" دالای دالای دولای دالای دالای اقیانوس دالای دالای دریا "دالایی لاما" دالایی_لاما "رییس روحانیان تبت" دالبوزه دالبوزه "پرستو دالبوز و دالبزه نیز گویند" داله داله "مؤنث دال ؛ راهنما هادی" داله داله آشنایی داله داله ناز داله داله "جرأت گستاخی" دام دام "بند تله تور ماهیگیری" "دام ظله" دام_ظله "سایه اش پاینده باد بر دوام و پایدار باد سایه وی" داماد داماد "مرد تازه زن گرفته" داماد داماد "شوهر دختر یا خواهر" "دامت افاضاته" دامت_افاضاته "پیوسته باد فیض رسانی‌های او" "دامت برکاتة" دامت_برکاتة "بر دوام و پیوسته باد برکت‌های او" "دامت تأییدانه" دامت_تأییدانه "پیوسته و بر دوام باد تأییدهای او" "دامت دولته" دامت_دولته "پیوسته باد دولت و نیک بختی او" "دامت شوکته" دامت_شوکته "پیوسته باد شوکت او ؛ شوکتها پیوسته باد شوکت او" دامدار دامدار "کسی که به خرید و فروش حیوانات اهلی می‌پردازد" دامداری دامداری "نگاه داری و پرورش جانوران اهلی مانند گوسفند گاو اسب شتر و مانند آن‌ها" دامع دامع "اشک ریز اشک فشان سرشک بار" دامع دامع "خاک نمناک" دامغه دامغه "شکستگی ای است که به دماغ رسد" دامغول دامغول "غده‌های زیر پوستی که درد ندارد" دامن دامن دامان دامن دامن "بخش پایین جامه" دامن دامن "کناره هر چیز" دامن دامن "گستره پهنه" دامن دامن "آغوش بغل ؛ آلوده بدکار بدنام ؛ از چیزی برافشاندن ترک آن چیز کردن ؛ افشاندن الف کوچ کردن سفر کردن ب ترک کردن روگرداندن ؛ به کمر زدن کنایه از آماده شدن برای انجام کاری ؛پا در کشیدن یا آوردن کنایه از الف ترک آمد و شد کردن ب قرار داشتن ج کناره گرفتن" "دامن داشتن" دامن_داشتن "کنایه از توانگری" "دامن درکشیدن" دامن_درکشیدن "خودداری کردن" "دامن درکشیدن" دامن_درکشیدن "دوری کردن" "دامن زدن" دامن_زدن "باد زدن به آتش برای شعله ور ساختن" "دامن زدن" دامن_زدن "کنایه از کمک کردن به برپایی فتنه و آشوب" "دامن گرد کردن" دامن_گرد_کردن "آماده شدن برای ترک کردن و رفتن" دامنه دامنه "کناره حاشیه" "دامنه دار" دامنه_دار "دارای وسعت گسترده" دامنگیر دامنگیر "باعث گرفتاری و ماندگی" دامنگیر دامنگیر "آن چه که شخص را وادار به حمایت و نگهداری از کسی یا چیزی می‌کند" دامنی دامنی "سرانداز زنان مقنعه" داموز داموز سبد داموز داموز "پاروی بزرگ برف روبی" دامپروری دامپروری "پرورش و تکثیر جانوران اهلی" دامپزشک دامپزشک "پزشک مخصوص جانوران" دامگاه دامگاه "جایی که برای شکار کردن جانوران دام گذارند" دامیار دامیار شکارچی دامیه دامیه "سرشکستگی که از وی خون آید زخم خون افشان" دان دان دانه دان دان "بذر گیاه ؛ پاشیدن کنایه از تطمیع کردن و به جانب خود آوردن" دانا دانا "عالم دانشمند ج دانایان" دانایی دانایی "آگاهی وقوف" دانایی دانایی "علم دانش" دانجه دانجه "دانچه عدس مرجمک" دمه دمه "دم آهنگری" دمور دمور "تباهی هلاکت" دموکرات دموکرات "طرفدار حکومت دمکراسی" دموکراتیک دموکراتیک "منسوب به دموکراسی" دموکراسی دموکراسی "حکومت مردم بر مردم حکومتی که در آن دولتمردان از طریق مردم یا نمایندگان مردم انتخاب می‌شوند" دموی دموی "منسوب به دم خونی" دمپایی دمپایی "کفش راحتی که در خانه به پا کنند" دمپایی دمپایی "آن چه که دم پا یا دم در گسترند" دمپختک دمپختک "برنجی که آبکشی نشده باشد و گاه به آن عدس لوبیا ماش یا باقلا بیفزایند" دمکش دمکش "کمک آوازه خوان کسی که پس از آوازه خوان دیگر آواز خواند تا او نفسی تازه کند" دمکش دمکش "تشکچه‌ای که برای دم کشیدن برنج بر روی دیگ می‌گذارند" دمگاه دمگاه "محل کار گذاشتن دم در کنار کوره" دمگاه دمگاه "کوره کوره زرگران و آهنگران و مسگران" دمیدن دمیدن "فوت کردن در چیزی" دمیدن دمیدن وزیدن دمیدن دمیدن "روییدن سر از خاک درآوردن" دمیدن دمیدن "طلوع کردن" دمیدن دمیدن خروشیدن دمیدن دمیدن "خشمگین شدن" دمیده دمیده "فوت کرده پف کرده" دمیده دمیده وزیده دمیده دمیده روییده دمیده دمیده "طلوع کرده" دمیم دمیم "بدمنظر زشت رو" دن دن "فریاد و غوغای توأم با نشاط" "دن ژوان" دن_ژوان "کنایه از کسی که به زن بارگی و جلب توجه زنان شهرت دارد" "دن کیشوت" دن_کیشوت "کنایه از کسی که دستخوش آرمان‌های غیرعملی و توهم ‌های پهلوانی است" دنائت دنائت "پستی نانجیبی" دنان دنان "خرامان رفتار از روی خرامیدن و ناز" دنانیر دنانیر "ج دینار" دنب دنب "دم ؛ کسی را در بشقاب گذاشتن به مسخره کسی را احترام کردن" دنبال دنبال "دم دنب" دنبال دنبال "عقب یا پسِ چیزی" دنباله دنباله دم دنباله دنباله "دم مانند هر چیز شبیه به دم" دنباله دنباله "پی پس پیرو عقب" دنباله دنباله "بقیه چیزی پس مانده" "دنباله دار" دنباله_دار "هر چیز که دنباله و بقیه داشته باشد" "دنباله دار" دنباله_دار "هر چیز که دارای دم باشد" دنبالچه دنبالچه "آخرین استخوان مهره‌ای که در انسان از التیام چهار یا پنج مهره به وجود آمده وجود این استخوان در انسان به جای دم در حیوانات می‌باشد" دنبره دنبره "نک تنبور" دنبلان دنبلان "بیضه چهارپایان حلال گوشت" دنبه دنبه "دمبه جزیی از بدن گوسفند که به جای دم در انتهای خلفی تنه او آویخته و محتوی چربی است" دنبه دنبه "پیه چربی ؛ گذار کردن نوعی رَمل و جادو برای از میان برداشتن یا آسیب رساندن به کسی با دُنبه آدمکی درست می‌کردند و با نیت آسیب رساندن به آن شخص آدمک را می‌سوزاندند ؛ دادن کنایه از فریب دادن فریفتن" دنج دنج "جای خلوت و آرام" دنح دنح "روز ششم ماه کانون الا´خر روزه عید دنح مسیحیان است گویند که یحیی بن زکریا در این روز مسیح را در آب معمودیه به نهر اردن غسل تعمید داد" دند دند "استخوان پهلو دنده" دند دند دندان دند دند "افزاری است جولاهگان را و آن چوبی است دندانه دندانه به عرض پارچه‌ای که بافند و از هر دندانه تاری می‌گذرانند" دندان دندان "بخش سخت و محکم در دهان جانوران که عمل جویدن را انجام می‌دهد ؛ کسی گیر کردن کنایه از عاشق یا خواهان شدن ؛ تیز کردن کنایه از آماده یا خواستار به دست آوردن چیزی شدن ؛ روی جگر گذاشتن کنایه از شکیبایی کردن ؛ کندن کنایه از صرف نظر کردن قطع علاقه کردن" "دندان آفریز" دندان_آفریز "نک دندان آپریش" "دندان آپریش" دندان_آپریش خلال "دندان زدن" دندان_زدن گزیدن "دندان زدن" دندان_زدن "گاز زدن" "دندان زدن" دندان_زدن "خصومت ورزیدن کینه خواستن" "دندان زدن" دندان_زدن "برابری کردن" "دندان زدن" دندان_زدن چسبیدن "دندان زدن" دندان_زدن "میل کردن طمع کردن" "دندان مزد" دندان_مزد "پول یا جنسی که پس از اطعام مساکین به آنان دهند" "دندان نمودن" دندان_نمودن "خشم نشان دادن ترسانیدن" "دندان نهادن" دندان_نهادن "کنایه از" "دندان نهادن" دندان_نهادن "قبول کردن" "دندان نهادن" دندان_نهادن "رغبت نمودن" "دندان نهادن" دندان_نهادن "طمع بستن" "دندان پزشک" دندان_پزشک "کسی که دندان رامعالجه کند طبیب دندان" "دندان پزشکی" دندان_پزشکی "عمل و شغل دندان پزشک طبابت دندان" "دندان پزشکی" دندان_پزشکی "مطّب دندان پزشک" "دندان گرد" دندان_گرد "حریص سخت گیر در معامله طمّاع" دندانه دندانه "هر چیز شبیه به دندان" دندنه دندنه "با خود سخن نرم گفتن صدای مگس و زنبور" دندنه دندنه "سخن آهسته و زیر لبی که فهمیده نشود" دنده دنده "هر یک از استخوان‌های خمیده قفسه سینه که از پشت به مهره‌ها وصل می‌شود" دنده دنده "وسیله‌ای برای حرکت یا تغییر دادن سرعت در اتومبیل ؛ از چپ بلند شدن کنایه از سر حال نبودن" دندیدن دندیدن "غرغر کردن زیر لب با خشم سخن گفتن" دنس دنس "چرکین پلید ریمناک" دنس دنس "زشت خوی بد خلق ؛ ج ادناس" دنن دنن "گوژپشت شدن خمیده شدن" دنه دنه "خوشحالی شادی" دنه دنه "زمزمه خوشحالی" دنو دنو "نزدیک شدن نزدیک بودن" دنگ دنگ "دستگاه قالی کوبی" رباع رباع "نیکویی حال" رباع رباع شأن رباع رباع "طریقه روش" رباعی رباعی "شعری دارای چهار مصراع که مصراع‌های اول و دوم و چهارم هم قافیه و بر وزن لاحول_ولا_قوه_الابالله باشند" رباعیات رباعیات "جِ رباعیه" رباعیات رباعیات "اشعار چهار مصراعی" رباعیات رباعیات "دندان‌های اربعه انسان بین ثنایا و انیاب" ربانی ربانی "عابد عارف خداشناس ج ربانیون ربانیین" ربایش ربایش ربودن رباینده رباینده "جذب کننده" رباینده رباینده دزد ربایندگی ربایندگی "عمل رباینده" ربح ربح "سود ج ارباح" ربض ربض "دیوار گرداگرد شهر" ربض ربض "جای گوسفندان" ربط ربط "بستن پیوند دادن" ربط ربط "بستگی پیوستگی" ربع ربع "سرا خانه" ربع ربع "جای فرود آمدن ج ربوع ارباع" ربقه ربقه "حلقه حلقه طناب" ربن ربن "مجتهد یهوده مفتی یهودان" ربه ربه "مؤنث رب بتی به صورت زن ساخته شده" ربو ربو "تنگی نفس آسم" ربوب ربوب "جِ رب" ربوبت ربوبت خدایی ربوبی ربوبی "خدایی الهی" ربوبیت ربوبیت "خدایی خداوندی پروردگاری" ربوخه ربوخه "خوشی عموماً لذت" ربوخه ربوخه "لذتی که به وقت جماع دست دهد" ربودن ربودن دزدیدن ربودن ربودن "جذب کردن" ربوده ربوده دربرده ربوده ربوده "تاراج شده" ربوده ربوده مجذوب ربوشه ربوشه "سرپوش زنان مقنعه" ربون ربون "پولی که پیش از کار به مزدور دهند" ربوه ربوه "پشته بلندی" ربیئه ربیئه "دیده بان" ربیئه ربیئه طلایه ربیب ربیب "پسر زن از شوهر پیشین" ربیبه ربیبه "دختر زن از شوهر سابق" ربیع ربیع "فصل بهار" "ربیع خوردن" ربیع_خوردن "مجازاً سبزه خوردن علف خوردن" رت رت "لخت برهنه" رت رت "تهی خالی" رتاتیو رتاتیو "ماشین چاپ سریع که علاوه بر چاپ برش کاغذ و دسته کردن آن را نیز خود انجام می‌دهد و معمولاً با بوبین کار می‌کند" رتبه رتبه "درجه منزلت مقام" رتبه رتبه "درجه‌ای از درجات اداری فرهنگی قضایی یا نظامی که حقوق ماهیانه خاص به حساب آن تعلق می‌گیرد اشل پایه ج رتب" رتق رتق "بستن دوختن" رتوش رتوش "دستکاری عکس و فیلم برای زیباتر کردن آن پرداخت" رتیل رتیل "جانوری است از شاخه بندپایان شبیه به عنکبوت با شکمی بزرگ و پاهایی کوتاه که سم کشنده‌ای دارد" رث رث "کهنه پوسیده فرسوده ج رثاث" رثاء رثاء "گریستن بر مرده" رثاء رثاء "سوک سرود شعر گفتن برای مرده با تأسف و اندوه" رثاء رثاء "مرده ستایی مویه گری" رثاثه رثاثه پوسیدگی رثاثه رثاثه بدحالی رج رج "صف رده" رج رج ریسمان رجاء رجاء "ناحیه ؛ ج ارجاء" رجاحت رجاحت "فزون آمدن چربیدن" رجاحت رجاحت "فزونی فضیلت برتری" رجاف رجاف "آواز و صدای کوس و نقاره" رجال رجال "جِ رجل" رجال رجال مردان رجال رجال بزرگان "رجال الغیب" رجال_الغیب "هفت تن از مردان خدا که زنده‌اند ولی به چشم جهانیان دیده نمی‌شوند" رجاله رجاله "جِ راجل" رجاله رجاله پیادگان رجاله رجاله "اوباش فرومایگان" رجب رجب "ماه هفتم از سال قمری" رجحان رجحان "برتری فزونی" رجز رجز "شعری که به هنگام جنگ هر یک از طرفین در ستایش قوم و افتخارات خویش می‌خوانند" رجز رجز "یکی از بحرهای شعر که از تکرار سه یا چهار بار مستفعلن به دست می‌آید" رجزخوانی رجزخوانی "خود ستایی" رجس رجس پلیدی رجس رجس گناه رجع رجع "برگشتن بازگشتن" رجعت رجعت بازگشت رجعت رجعت "بازگشت مرد به سوی زن طلا ق داده خود" رجغک رجغک "نک رجک" رجل رجل "مرد ج رجال" رجم رجم "سنگسار کردن" رجم رجم "دشنام دادن" رجم رجم "طرد کردن راندن" رجه رجه "ریسمان بندِ رخت" رجه رجه "ریسمانی که در بنایی به کار می‌رود" رجوع رجوع "بازگشتن برگشتن" رجولیت رجولیت "مرد بودن" رجولیت رجولیت "مردی مردانگی" رجوم رجوم "سنگسار کردن" رجوم رجوم راندن رجوم رجوم "دشنام دادن" رجک رجک آروغ رجیم رجیم "سنگسار شده" رجیم رجیم "رانده مطرود" رجیم رجیم "نفرین شده" رحا رحا "نک رحی" رحال رحال "بسیار سفر کننده ؛ ج رحاله" رحب رحب "فراخ گشاده" رحبه رحبه "زمین وسیع پرگیاه" رحبه رحبه "ساحت خانه" رحبه رحبه "وسط سرای ج رحاب" رحل رحل "اسباب و اثاث" رحل رحل "منزل مأوا" رحل رحل "پالان شتر" رحل رحل "وسیله‌ای که قران یا کتاب را هنگام خواندن روی آن می‌گذارند ج رحال" رحلت رحلت "کوچیدن کوچ کردن" رحلت رحلت مردن رحلی رحلی "نوعی قطع کتاب یا نشریه برابر با * سانتی متر ؛ بزرگ قطع کتاب در اندازه * سانتی متر ؛ کوچک قطع کتاب در اندازه *" رحم رحم "زهدان بچه دان" رحمان رحمان مهربان رحمان رحمان "بخشاینده از صفات خداوند" رحمت رحمت "مهربانی دلسوزی" رحمت رحمت "بخشایش عفو" "رحمت العالمین" رحمت_العالمین "موجب رحمت جهانیان" "رحمت اللهعلیه" رحمت_اللهعلیه "بخشایش خدای بر او باد" رحموت رحموت "بخشودگی مهربانی" رحی رحی آسیا خلاصه خلاصه "سخن کوتاه باری به هر حال" خلاصه خلاصه "برگزیده خالص" خلاعت خلاعت "افسار گسیختن افسار برگرفتن" خلاعت خلاعت "خودکامی خویشتن کامی" خلاعت خلاعت "نابسامانی پریشانی" خلاف خلاف "ناسازی مخالفت" خلاف خلاف "ضد مخالف" خلاف خلاف "ناحق دروغ" خلافت خلافت "خلیفگی جانشینی پیغمبر" خلافکار خلافکار "آن که خلاف می‌کند آن که رفتار نادرست و ناروا دارد متخلف" خلاق خلاق "آفریننده مبدع" خلال خلال "ج خلل ؛ تباهی‌ها فسادها" خلالوش خلالوش "غلغله فتنه و آشوب" خلاندن خلاندن "نک خلانیدن" خلانیدن خلانیدن "فرو کردن فرو کردن چیزی باریک و نوک تیز" خلایق خلایق "جِ خلیقه" خلایق خلایق "طبیعت‌ها سرشت‌ها" خلایق خلایق "مخلوقات مردم" خلت خلت "دوستی برادری" خلجان خلجان "لرزیدن تکان خوردن" خلجان خلجان اضطراب خلجان خلجان "میل خاطر خواهش چیزی" خلخال خلخال "حلقه‌ای فلزی که زنان برای زینت به مچ پای خود می‌اندازند ج خلاخیل" خلد خلد "پستانداری است که از حشرات تغذیه می‌کند و چشمان وی ضعیف است و در زیر زمین زیست می‌نماید؛ انگشت برک" خلر خلر "گیاهی است جزو دسته پیچی‌های دارای برگ‌های کوچک و گل‌های سفید یا آبی و یا زرد که دانه آن خوردنی است" خلس خلس ربودن خلسه خلسه ربودگی خلسه خلسه "فرصت مناسب" خلش خلش "فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز در جایی" خلشک خلشک "کوزه گلی منقش" خلص خلص "جِ خالص" خلط خلط "آمیختن درهم آمیختن" خلط خلط "آمیزش اختلاط" خلطه خلطه "آمیزش معاشرت" خلع خلع "کندن برکندن" خلع خلع "جدا کردن" خلع خلع "برکنار کردن کسی از شغل" "خلع عذار کردن" خلع_عذار_کردن "بی شرمی کردن افسارگسیختگی کردن" خلعت خلعت "جامه دوخته که بزرگی به کسی بخشد ج خِلَع" خلف خلف "جانشین بازمانده" خلف خلف "فرزند فرزند شایسته ج اخلاف" خلق خلق "کهنه ژنده ج خلقان" خلقان خلقان "جِ خَلَق ؛ کهنه‌ها ژنده‌ها" خلقت خلقت "آفرینش فطرت" خلل خلل "تباهی فساد" خلل خلل "پراکندگی تفرق" خلم خلم "خشم غضب" خلنج خلنج "نک خَلَنگ" خلنجبین خلنجبین "شربتی که از سرکه و انگبین یا شکر و قند سازند؛ سکنجبین" خلنده خلنده "آن چه که در چیزی فرو رود" خلنگ خلنگ "گیاهی است که نوعی از آن به صورت درخت یا درختچه می‌باشد که از چوب آن کاسه و قدح می‌سازند و نوعی از آن علفی می‌باشد به رنگ‌های سرخ زرد و سفید" خله خله "هر چیز نوک تیز که جایی بخلد و فرو رود مانند سوزن جوال دوز" خلو خلو "خالی شدن تهی گشتن" خلو خلو "تنها بودن" خلوت خلوت "تنها نشستن تنهایی گزیدن" خلوت خلوت "تنهایی انزوا" خلوت خلوت "کم رفت و آمد کم جمعیت" "خلوت خانه" خلوت_خانه "جای آسایش" "خلوت خانه" خلوت_خانه "اطاق مخصوص" "خلوت خانه" خلوت_خانه شبستان "خلوت خانه" خلوت_خانه نمازخانه خلوتی خلوتی محرم خلوتی خلوتی "گوشه نشین" خلود خلود "همیشه بودن جاوید بودن" خلوص خلوص "پاکی بی آلایشی" خلوص خلوص یکدلی خلوق خلوق "بوی خوش" خلولیا خلولیا مالیخولیا خلیج خلیج "بخشی از دریا که در خشکی پیش رفته باشد و سه طرف آن خشکی باشد" خلیدن خلیدن "فرو رفتن چیزی نوک تیز در چیز دیگر" خلیده خلیده فرورفته خلیده خلیده "زخم شده" خلیش خلیش "شور و غوغا آشوب" خلیط خلیط آمیخته خلیط خلیط آمیزشکار خلیط خلیط انباز خلیع خلیع "خلع شده" خلیع خلیع پریشان خلیع خلیع "نابه فرمان" خلیع خلیع خودکام خلیفه خلیفه "جانشین قائم مقام" خلیفه خلیفه "پیشوای مسلمانان ج خلفاء خلائف" خلیق خلیق "خوش خلق خوش خوی" خلیق خلیق "سزاوار شایسته" خلیقه خلیقه "سرشت ذات" خلیقه خلیقه "خوی عادت ج خلائق" خلیل خلیل "دوست خالص صادق ج اخلاء" خلیه خلیه "کندوی عسل" خم خم کج خم خم "پیچ و تاب" خم خم "طاق ایوان" خم خم "خانه زمستانی" خم خم "گره ابرو اخم" "خم دادن" خم_دادن "کج کردن" "خم دادن" خم_دادن "مطیع شدن نرمی نشان دادن" "خم گرفتن" خم_گرفتن "کج شدن گوژ شدن" خماخسرو خماخسرو "یکی از آهنگ‌های موسیقی قدیم" خمار خمار "شراب فروش باده فروش" خماری خماری "ملامت و دردسری که به علت عدم دسترسی فرد معتاد به مواد مخدر بوجود می‌آید" خماسی خماسی "پنج جزوی آن چه دارای پنج جزو باشد" خماسی خماسی "کلمه پنج حرفی" خماندن خماندن "نک خمانیدن" خمانیدن خمانیدن "خم کردن کج گردانیدن" خماهان خماهان "نک خماهن" خماهن خماهن "نوعی سنگ آهن به رنگ تیره که ساییده آن را برای درمان جرب به کار می‌بردند" خمخانه خمخانه "سردابی که خم‌های باده را در آن جا گذارند" خمخانه خمخانه "میخانه میکده" خمر خمر "شراب نوشابه مستی آور" خمره خمره "خم کوچک خمچه" خمریه خمریه "شعری که در وصف شراب سروده شود" خمس خمس "یک پنجم هر چیز" خمس خمس "یک پنجم درآمد یا غنایم که مسلمانان باید به امام یا جانشین او بپردازند ج اخماس" خمسه خمسه پنج خمسه خمسه "پنج انگشت مسترقه" "خمسه مستسرقه" خمسه_مستسرقه "نک پنجه دزدیده" خمش خمش خاموش خمل خمل "ریشه پرز خواب" خمود خمود خاموشی خموش خموش خاموش خمول خمول "گمنام شدن بی نام گردیدن" خمپاره خمپاره "نوعی گلوله که به وسیله خمپاره انداز پرتاب شود" خمپاره خمپاره "گلوله‌ای که جهت آتش بازی سازند و در هوا منفجر گردد و به چند رنگ درآید" "خمپاره انداز" خمپاره_انداز "سلاحی شبیه توپ که دارای لوله‌ای کوتاه و دهانه‌ای فراخ است و به وسیله آن خمپاره را پرتاب کنند" خمک خمک "دف و دایره کوچکی که چنبر آن از برنج یا روی باشد" خمیازه خمیازه "حالتی که به سبب خستگی اختلال در خواب و کسالت در شخص ایجاد شود به طوری که به فاصله کوتاه و ناخودآگاه دهان تا حد ممکن باز شده دست‌ها کشیده و سینه منبسط گردد" خمیازه خمیازه "دهان دره" خمیدن خمیدن "کج شدن" خمیدن خمیدن لنگیدن خمیده خمیده "خم شده مایل" خمیر خمیر "هر چیز که با آب مخلوط و غلیظ شود" خمیر خمیر "آرد جو یا گندم که برای پختن نان یا شیرینی با آب آمیخته باشند" خمیره خمیره خمیرترش خمیره خمیره "سرشت طبع" خمیرگیر خمیرگیر "کسی که در دکان نانوایی خمیر نان را به عمل آورد" خمیس خمیس پنجشنبه خمیس خمیس "لشکر سپاه مرکب از مقدمه میمنه میسره قلب و ساقه ج اخمساء و اخمسه" خمیص خمیص "باریک نزار" خمیص خمیص "باریک میان" خن خن خانه خن خن "خانه طبقه پایین کشتی" خنازیر خنازیر "جِ خنزیر" خنازیر خنازیر خوک‌ها خنازیر خنازیر "غده‌های سختی که در زیر گلو و گردن به وجود می‌آید" خناس خناس "شیطان اهریمن" خناق خناق دیفتری خناک خناک "نک دیفتری" خنب خنب خم خنبره خنبره "خمره خم کوچک" خنبه خنبه "خم بزرگ" خنبه خنبه "گودال یا چهاردیواری که در آن غله ریزند" خنثی خنثی "کسی است که نه مرد باشد نه زن" خنثی خنثی "بی فایده بیهوده" خواطر خواطر "جِ خاطر؛ اندیشه‌ها" خوافی خوافی "جِ خافیه ؛ پنهان‌ها نهان‌ها" خوال خوال خوار خوال خوال خوردنی خوال خوال "دوده‌ای که برای ساختن مرکب سیاه از دود چراغ گیرند" خوالستان خوالستان "دوات ظرفی کوچک که مرکُب را در آن ریزند" خوالیگر خوالیگر "آشپز طباخ" خوان خوان "خار و خلاشه" خوان خوان "گیاه خودرو علف هرزه" "خوان سالار" خوان_سالار "رییس آشپزخانه" "خوان یغما" خوان_یغما "سفره‌ای که برای عموم مردم بگسترانند و صلای عام در دهند" "خوان یغما" خوان_یغما "مجازاً غارت چپاول" خوانا خوانا خواننده خوانا خوانا "خط و نوشته‌ای که به راحتی خوانده شود" خواندن خواندن "قرائت کردن" خواندن خواندن "آواز خواندن" خواندن خواندن "دعوت کردن" خواندن خواندن "آموختن یاد گرفتن" خواندن خواندن "فهمیدن تشخیص دادن" خواندنی خواندنی "چیزی که شایسته خواند باشد قابل قرائت" خوانده خوانده "قرائت شده" خوانده خوانده "دعوت شده" خوانده خوانده "احضار شده فراخوانده" خوانچه خوانچه "خوان کوچک" خوانچه خوانچه "طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند" خواه خواه "امر و ریشه خواستن" خواه خواه "در برخی ترکیبات به معنی خواهنده آید خیرخواه هواخواه" خواه خواه "در بعضی کلمات به معنی خواسته آید دلخواه" خواهان خواهان خواستار خواهان خواهان مشتاق خواهان خواهان مدعی خواهر خواهر "دختری که با شخص از طرف پدر یا مادر یا هر دو مشترک باشد؛ همشیره ج خواهران" خواهرخوانده خواهرخوانده "دختر یا زنی که شخص او را به خواهری پذیرفته باشد" خواهش خواهش خواست خواهش خواهش "تضرع التماس" خواهش خواهش "میل رغبت" خواهشمند خواهشمند "درخواست کننده متقاضی" خواهشگر خواهشگر "شفیع شفاعت کننده" خواهشگری خواهشگری شفاعت خوب خوب "نیکو پسندیده" خوب خوب "زیبا ج خوبان" "خوب رو (ی)" خوب_رو_(ی) "زیبا نیکوروی ج خوبرویان" خوبی خوبی "نیک بودن پسندیده بودن" خوبی خوبی "زیبایی جمال" خود خود "کلاه فلزی که سربازان به هنگام جنگ یا تشریفات نظامی بر سر گذارند" خودبین خودبین "مغرور متکبر" خودتراش خودتراش "اسبابی که با آن ریش و سبیل را می‌تراشند ماشین اصلاح" خودخواه خودخواه "خودپرست متکبر" خودخور خودخور "کسی که غصه بسیار می‌خورد" خوددار خوددار "بردبار شکیبا" خوددار خوددار "کسی که خود را از انجام عمل ناپسند نگه می‌دارد" خودداری خودداری بردباری خودداری خودداری "امتناع سرپیچی" خودرای خودرای "آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند" خودرو خودرو "گیاهی که به خودی خود روییده شود" خودرو خودرو "کسی که تعلیم و تربیتی ندیده" خودسر خودسر مستبد خودسر خودسر سرکش خودسر خودسر "بی باک" خودسری خودسری خودرایی خودسری خودسری تمرد خودسری خودسری گستاخی خودشیرینی خودشیرینی "چاپلوسی شیرین زبانی لوس بازی" خودفروش خودفروش "آن که خود را در معرض استفاده شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند فاحشه روسپی" خودمانی خودمانی "خودی خصوصی بی تعارف و تکلف" خودمختار خودمختار "ناحیه یا کشوری که در برخی امور داخلی دارای استقلال می‌باشد و در برخی امور دیگر تابع دولت مرکزی" خودنویس خودنویس "نوعی قلم دارای محفظه‌ای که جوهر را در آن می‌ریزند" خودپرست خودپرست "متکبر خود خواه" خودکار خودکار "دستگاه و آلتی به خودی خود کار می‌کند اتوماتیک" خودکار خودکار "مداد خودنویس" خودکام خودکام "خودسر خودرای" خودکام خودکام "هوی پرست" خودکامه خودکامه خودسر خودکامه خودکامه "شهربان مرزبان" خودکامگی خودکامگی خودسری خودکامگی خودکامگی "هوی پرستی" خودکشی خودکشی "خود را به وسیله‌ای کشتن انتحار" خودکشی خودکشی "کار زیاد کردن کوشش بسیار کردن" خودی خودی خودسری خودی خودی "انانیت هستی" خور خور "ریشه خوردن خوراک" خور خور خوردنی خور خور "در ترکیب به معنی خورنده آید باده خور میراث خور" خورابه خورابه "سوراخی که در بندی که بر جوی بسته‌اند ایجاد شود و آب اندک اندک از آن خارج شود" خورابه خورابه "جوی کوچکی که برای زراعت از نهر جدا کنند" خوراندن خوراندن "نک خورانیدن" خورانیدن خورانیدن "به خوردن واداشتن" خوراک خوراک "طعام خوردنی" خورجین خورجین "نک خرجین" خورخجیون خورخجیون "کابوس بختک" خورد خورد "خوراک طعام" خوردن خوردن "فرو بردن غذا از گلو" خوردن خوردن نوشیدن خوردن خوردن "سوء استفاده مالی به هنگام تصدی شغلی" خوردن خوردن "شکست خوردن مغلوب شدن" خوردن خوردن "مناسب بودن جور بودن" خوردن خوردن ساییدن خوردن خوردن "تصادف کردن" خوردن خوردن "اصابت کردن" خوردن خوردن "مقارن شدن همزمان شدن ؛ و خوابیدن کنایه از بیکار و بی عار زندگی کردن" خورده خورده "چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده" خوردی خوردی "غذای آبکی مانند آش و آبگوشت" خورش خورش خوردن خورش خورش "خوردنی طعام" خورش خورش "آنچه با نان یا برنج خورند خورشت نیز گویند" خورشید خورشید "ستاره‌ای که سیارات منظومه شمسی به گرد آن می‌چرخند" خورشید خورشید "هر ستاره‌ای که مرکز یکی از منظومه‌ها باشد" خورند خورند "درخور مناسب" خورنق خورنق "کاخ باشکوه" خورنق خورنق "نام قصر باشکوهی در جده که به دستور پادشاه آن نعمان برای بهرام گور ساخته شد" خورنگاه خورنگاه "نک خورنق" خوره خوره جذام خوزی خوزی "از مردم خوزستان" خوست خوست جزیره خوست خوست "کوفته پایمال شده" خوش خوش "خوشه خشو" خوش خوش "مادر زن" خوش خوش "مادر شوهر" "خوش آمد" خوش_آمد "خوشامد س خنی مبنی بر تبریک و تهنیت و تعارف" "خوش آیند" خوش_آیند "خوشایند مقبول دلپذیر پسندیده" "خوش بین" خوش_بین "کسی که به سرنوشت و پیش آمدها بدگمان نباشد" "خوش حال" خوش_حال "شاد شادمان بشاش کامران کامروا" "خوش حال" خوش_حال "نیکبخت سعادتمند" "خوش حساب" خوش_حساب "کسی که وام و بدهی خود را در سر وعده پرداخت کند" "خوش خوراک" خوش_خوراک "کسی که خوب غذا بخورد خوشخوار" "خوش خوشک" خوش_خوشک "اندک اندک کم کم" "خوش خیم" خوش_خیم "خوش خلق نیک نهاد" "خوش خیم" خوش_خیم "در اصطلاح پزشکی بی خطر" "خوش دامن" خوش_دامن "نک خُشدامن" "خوش رکاب" خوش_رکاب "مرکوبی که نیکو سواری دهد و تند رود" "خوش مزه" خوش_مزه "آن چه که دارای طعم و مزه نیک باشد" "خوش نشین" خوش_نشین "آن که در هر جا خوشش آید بنشیند و اقامت گزیند" "خوش نشین" خوش_نشین "در اصطلاح کشاورزی آن عده از اهالی ده که نه مالک به حساب آیند و نه زارع" "خوش نشین" خوش_نشین "به مستأجر نیز اصطلاحاً خوش نشین می‌گویند" "خوش یمن" خوش_یمن خجسته خوشاب خوشاب آبدار خوشاب خوشاب "تر و تازه" خوشانیدن خوشانیدن "خشک کردن" خوشباش خوشباش "تهنیت تبریک" خوشبخت خوشبخت "نیک بخت خوش اقبال" خوشدلی خوشدلی "شادی سرور" خوشنوا خوشنوا "خوش آواز خوش نغمه" خوشنویس خوشنویس خطّاط خوشه خوشه "چندین دانه میوه که به هم پیوسته و از شاخه درخت یا ساقه گیاه آویزان باشد" خوشه خوشه "سُنبله ششمین بُرج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود شهریور ماه در این برج دیده می‌شود" "خوشه چین" خوشه_چین "آن که خوشه‌های غلات یامیوه‌های درختان را می‌چیند" "خوشه چین" خوشه_چین "آن که پس از درو و جمع آوری محصول خوشه‌های باقی مانده را برای خود جمع می‌کند" "خوشه چین" خوشه_چین "آن که از هرجا چیزی برای خود اندوخته کند" خوشگل خوشگل "زیبا قشنگ" خوشگوار خوشگوار "خوش مزه گوارا" خوشی خوشی "نیکی خوبی" خوشی خوشی شادمانی خوشیدن خوشیدن "خشک شدن خشکیدن" خوشیده خوشیده "خشک شده خشکیده" خوص خوص "برگ درخت خرما" خوض خوض "فرو رفتن در آب" خوض خوض "در فکر فرو رفتن" خوف خوف بیمناکی خوف خوف "ترس بیم" خوفناک خوفناک "ترسناک مهیب" خول خول "پرنده‌ای است کوچک و خوش آواز و تیزپرواز" خون خون "مایعی سرخ رنگ که در رگ‌های بدن جانوران جریان دارد و تغذیه بدن از آن تأمین می‌شود خون مرکب از گلبول‌های سرخ و سفید است ؛ به پا کردن کنایه از جنگ و جدال سخت و خونین برپا کردن ؛ خود را کثیف کردن کنایه از عصبانی شدن" "خون آشام" خون_آشام خونخوار "خون آشام" خون_آشام "بی رحم سنگ دل" "خون افشان" خون_افشان "خونریز بی رحم" "خون سیاوش" خون_سیاوش "نک خون سیاوشان" "خون سیاوشان" خون_سیاوشان "صمغی است سرخ رنگ از درخت شیان که بومی هند و حبشه و زنگبار می‌باشد" "خون کردن" خون_کردن "قتل کردن" "خون گرم" خون_گرم "جانوری که خونش گرم باشد" "خون گرم" خون_گرم "کنایه از بامحبت" خوناب خوناب "خون آمیخته به آب" خوناب خوناب "اشک خونین" خونابه خونابه "خون آمیخته به آب" خونابه خونابه "اشک خونین" خونابه خونابه "مایعی که پس از انعقاد خون روی آن می‌ماند" خونبها خونبها "دیه پولی که در ازای خون مقتول به بازماندگان او دهند" خونخواهی خونخواهی "انتقام کینه جویی" خوند خوند "خداوند خداوند امیر مخدوم" خوندگار خوندگار "مخدوم خداوندگار سرور" خوندگار خوندگار "عنوان هر یک از پادشاهان آل عثمان" خونریز خونریز "کسی که مردم را بکشد" خونریز خونریز سفاک خونسرد خونسرد "بردبار کسی که زود خشمگین نشود" خونسرد خونسرد "جانوری که حرارت بدنش با حرارت محیط تغییر می‌کند مانند بعضی از خزندگان" خونی خونی "قاتل کشنده" خونی خونی جنگجو "خونین جگر" خونین_جگر "اندوهگین پ ُ ر اندوه" خوهل خوهل "کج کژ" خوهلگی خوهلگی کجی خوچ خوچ "تاج خروس" خوچ خوچ "ترک کلاهخود" خوک خوک "پستانداری از راسته سم داران که در هر دست و پا دارای چهار انگشت است و همه چیز می‌خورد" "خوک دانی" خوک_دانی "محلی که خوکان در آن زندگی کنند" "خوک دانی" خوک_دانی "جایی کثیف و نامناسب برای زندگی و سکونت" خوگر خوگر "عادت کرده" خوی خوی "عادت خصلت" خوید خوید "بر وزنِ بید گیاه نورسته" خویش خویش "از افراد خانواده و خاندان ج خویشان" خویش خویش "ضمیر مشترک برای اول شخص و دوم شخص و سوم شخص مفرد و جمع" خویشاوند خویشاوند "قوم و خویش" خویشتن خویشتن "شخصیت ذات" خویشتن خویشتن "ضمیر مشترک برای اول دوم و سوم شخص مفرد و جمع" "خویشتن دار" خویشتن_دار "نک خوددار" "خویشتن داری" خویشتن_داری "نک خودداری" خویشکار خویشکار "کشاورز دهقان" خویشکار خویشکار "وظیفه شناس" خویشکاری خویشکاری "کشاورزی دهقانی" خویشی خویشی "خویشاوندی قرابت" خِمار خِمار "روبند روسری" خپله خپله "چاق و قدکوتاه" خپک خپک "نک خبک" خپیدن خپیدن "خفه شدن" خی خی "خیک مشک" خی خی کیسه خیابان خیابان "جاده راه عریض و هموار در شهر که مردم از آن عبور کنند و اطراف آن مغازه یا خانه باشد" خیار خیار "گیاهی از تیره کدوییان که اقسام گوناگون دارد و میوه اش دراز و سبز است و در اکثر سالادها مصرف زیادی دارد خیار" خیار خیار "اختیار داشتن" خیار خیار "داشتن اختیار برای بر هم زدن معامله یا قرارداد" خیار خیار برگزیده خیاره خیاره "هرچیز لطیف و ظریف و برگزیده منتخب" خیارک خیارک "ورم و دملی به شکل خیار که در غده‌های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند" خیاط خیاط "آنچه بدان جامه دوزند" خیاط خیاط سوزن خیاط خیاط "گذرگاه معبر" خیاطت خیاطت "دوزندگی خیاطی" خیال خیال "گمان وهم" خیال خیال "آنچه که در خواب دیده شود" خیال خیال "یکی از حدود اسماعیلیان" خیام خیام "خیمه دوز خیمه فروش" خیانت خیانت "غدر مکر" خیانت خیانت "نقض عمد" خیانت خیانت "نادرستی دَغَلی" خیبت خیبت ناامیدی خیبت خیبت زیانکاری خیدن خیدن خمیدن خیده خیده خمیده خیر خیر "نیکوکار سخت نیک" خیرات خیرات "جِ خیره ؛ کارهای نیکو اعمال پسندیده" خیرخواه خیرخواه "آن که نیکی دیگران را خواهد خیراندیش" خیرخیر خیرخیر "بیهوده بی سبب" خیره خیره "خیرو خیری گل همیشه بهار" "خیره کش" خیره_کش "ظالم بی رحم" خیرگی خیرگی سرگشتگی خیرگی خیرگی لجبازی خیرگی خیرگی "گستاخی شجاعت" خیری خیری "صفه ایوان رواق" خیریه خیریه "مؤنث خیری ؛ وابسته به خیر امور خیریه" خیز خیز برخاستن خیز خیز "جستن جهش" خیز خیز "بلندی طاق یا ایوان" خیزاب خیزاب "موج کوهه آب" خیزان خیزان جهنده خیزران خیزران "قسمی نی مغزدار که دارای ساقه‌های راست و محکم و بلند و خوشرنگ است از شاخه‌های آن عصا و چوبدست سازندواز برگ وپوست آن ریسمان و فرش بافند" خیزیدن خیزیدن لغزیدن خیزیدن خیزیدن "آهسته به جایی درشدن" خیزیدن خیزیدن "جهیدن بستن" خیس خیس "مرطوب تر" "خیس کردن" خیس_کردن "مرطوب کردن" "خیس کردن" خیس_کردن "کنایه از شاشیدن از شدت ترس" خیساندن خیساندن خیسانیدن خیسانیدن خیسانیدن "تر کردن مرطوب ساختن" خیش خیش "پارچه‌ای خشن از کتان" خیش خیش "پرده‌ای از کتان که آن را در اتا ق می‌آویختند و برای خنک شدن آن را نمناک می‌کردند" خیشخانه خیشخانه "خانه تابستانی که از نی یا پارچه کتان درست می‌کردند و بر آن آب می‌پاشیدند تا در اثر وزش باد از هوای خنک آن استفاده کنند" خیشوم خیشوم بینی خیشوم خیشوم "بن بینی ج خیاشیم" خیط خیط "خیت خط دایره مانند که روی زمین کشند" "خیط شدن" خیط_شدن "بور شدن شرمنده گشتن" خیل خیل "گروه اسبان" خیل خیل "گروه سواران ج اخیال خیول" خیلاء خیلاء "عجب خودبینی" خیلاء خیلاء گردنکشی خیلتاش خیلتاش "فرمانده سواران" خیلتاش خیلتاش "همقطار هم گروه" خیلخانه خیلخانه "خاندان دودمان طایفه" خیلی خیلی "گروهی عده‌ای" خیلی خیلی "بسیار فراوان" خیم خیم "زخم جراحت" خیم خیم "چرک گوشه چشم" خیمه خیمه "چادر سراپرده ؛ روی آب زدن کنایه از کار بی ثبات یا زیان آور کردن" "خیمه زدن" خیمه_زدن "چادر زدن" "خیمه زدن" خیمه_زدن "در جایی ساکن شدن" "خیمه زدن" خیمه_زدن "فنُی در کشتی" خیو خیو "آب دهان تف خدو و خوی نیز گویند" خیول خیول "جِ خیل" خیول خیول "گروه اسبان" خیول خیول "گروه سواران" خیول خیول "لشکرها سپاه‌ها" خیک خیک "مَشک ظرف چرمین که در آن آب دوغ روغن و مانند آن ریزند" خیکچه خیکچه "خیک کوچک" خیکی خیکی "منسوب به خیک در خیک نهاده پنیر خیکی" خیکی خیکی "شخص بسیار چاق" د د "حرف دهم از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد می‌باشد" "د. د. ت" د._د._ت "گرد سفید رنگ تقریباً بی بو و سمی که به عنوان حشره کش و آفت کش به کار می‌رود" دأب دأب "عادت خوی شأن" داء داء "بیماری مرض" داءالثعلب داءالثعلب "بیماری ریزش موی سر" "دائرة البروج" دائرة_البروج "مدار حرکت ظاهری خورشید و آن عبارت از دوازده بُرجی است که خورشید از دید یک ناظرِ زمینی هر ماه در یکی از آن‌ها قرار می‌گیرد" "دائرة العلوم" دائرة_العلوم "دانشنامه کتابی دربردارنده اطلاعاتی درباره موضوعات مختلف علمی ادبی هنری که بیشتر به ترتیب الفبایی تنظیم می‌شود" "دائم الخمر" دائم_الخمر "اَلْکُلی معتاد به شراب یا هر نوشابه الکلی دیگر" "دائم الصوم" دائم_الصوم "آن که پیوسته روزه دارد" "دابة الارض" دابة_الارض موریانه "دابة الارض" دابة_الارض "جانوری عظیم الجثه که در آخرالزمان پدید آید وآن نشانه نزدیکی قیامت است ؛ دابه الساعه" دارالعجزه دارالعجزه "جایی که کوران و عاجزان را در آن نگه داری کنند جای بینوایان نوانخانه" دارالعلم دارالعلم "مدرسه عالی دانشگاه" دارالعلم دارالعلم کتابخانه دارالعلوم دارالعلوم "جایی که در آن علوم عالی تدریس کنند" دارالعلوم دارالعلوم "شهری که در آن حوزه علمیه دایر باشد" دارالعلوم دارالعلوم کتابخانه دارالغرور دارالغرور "کنایه از این دنیا" دارالفناء دارالفناء "سرای نیستی" دارالفناء دارالفناء "کنایه از دنیا" دارالفنون دارالفنون "مدرسه‌ای که در آن فن‌های مختلف آموزند" دارالفنون دارالفنون "مدرسه‌ای که د ر تهران به اهتمام میرزا تقی خان امیرکبیر در محل کنونی دبیرستان امیرکبیر دایر گردید" دارالقرار دارالقرار "جای آسایش و راحت" دارالقرار دارالقرار "نام یکی از بهشت‌های هشتگانه" دارالمجانین دارالمجانین "تیمارستان محل نگهداری دیوانگان" دارالمرز دارالمرز "شهری که در مرز واقع شده باشد" دارالمرز دارالمرز "نامی برای گیلان مازندران و استرآباد" دارالملک دارالملک "پایتخت کشور" دارالنعیم دارالنعیم بهشت دارایی دارایی "ثروت مال" دارایی دارایی "داشت نگه داشت نگهبانی" دارایی دارایی "پارچه‌ای ابریشمین رنگارنگ موج دار" دارایی دارایی "وزارتخانه‌ای که وظیفه اش محاسبه و وصول مالیات می‌باشد" دارباز دارباز "داربازنده کسی که روی ریسمان حرکات جالب انجام دهد؛ بندباز ریسمان باز" داربست داربست "چوب بند چوب بست" داربو داربو "عود داروی خوشبو که در آتش ریزند" داربوی داربوی "چوب عود شاخه عود" دارت دارت "اسباب ورزش و بازی به صورت صفحه‌ای با دایره‌های تو در تو که توسط پیکانی از فاصله‌ای معین به سوی صفحه نشانه گیری می‌کنند" دارجلینگ دارجلینگ "نام تجاری نوعی چای مرغوب که در شمال هند کشت می‌شود" دارحلقه دارحلقه "یکی از اسباب‌های ژیمناستیک شامل دو حلقه آویخته از میله‌ای به ارتفاع / متر که ورزشکار با گرفتن حلقه‌ها و آویزان شدن از آن به اجرای حرکات نمایشی می‌پردازد" دارخال دارخال "درختی که آن را پیوند نکرده باشند" دارخال دارخال "درخت تازه نشانده شده" داردار داردار "درنگ و کندی در انجام کار" "داردار کردن" داردار_کردن "به صبر و درنگ واداشتن" دارس دارس "کهنه فرسوده" دارشکنک دارشکنک دارکوب دارنده دارنده "آن که چیزی را دارد صاحب مالک خداوند" دارنده دارنده "چیزدار ثروتمند مال دار" داره داره "وظیفه راتبه" دارو دارو "آن چه پزشک برای درمان بیمار تجویز می‌کند" دارو دارو درمان داروبرد داروبرد "کر و فر گیرودار" داروخانه داروخانه "دواخانه محل فروش دارو دراگ استور" داروزین داروزین "نک دارافزین" داروساز داروساز "کسی که دارو می‌سازد آن که دوا تهیه می‌کند دواساز" داروسازی داروسازی "عمل داروساز" داروسازی داروسازی "کارخانه‌ای که در آن دارو تهیه می‌کنند" داروغه داروغه "رییس پاسبانان" داروغه داروغه "محافظ قریه یا شهر" داروگر داروگر "داروساز داروفروش" داروینیسم داروینیسم "عقاید چارلز داروین طبیعی دان انگلیسی که اساس آن اعتقاد به تکامل جانداران از ساده به پیچیده‌است" دارچین دارچین "درختی است که بیشتر در هندوستان و چین می‌روید جزو رده دولپه‌ای‌های جدا گلبرگ می‌باشد و همیشه سبز است گل‌های منظم و سفید مایل به زرد دارد پوست آن را هم که قهوه‌ای رنگ است دارچین می‌گویند که به عنوان نوعی ادویه خوشبو در بعضی از غذاهامی ریزن د از داروهای گیاهی خوشبو نیز محسوب می‌شود" دارکوب دارکوب "پرنده‌ای که بر تنه درختان می‌نشیند و با منقار محکم و بلند خود از کرم‌های موجود در آن تغذیه می‌کند" داس داس "ابزاری آهنی و سرکج شبیه هلال ماه که دسته‌ای چوبی دارد لبه آن تیز و دندانه دار است که با آن محصولات کشاورزی را درو می‌کنند" داستار داستار "داسار دلال سمسار" داستان داستان سرگذشت داستان داستان "قصه حکایت" داستان داستان "مشهور زبانزد خاص و عام" "داستان زدن" داستان_زدن "مَثَل زدن مثال آوردن" "داستان زدن" داستان_زدن "حکایت کردن" "داستان سرایی" داستان_سرایی "قصه گویی افسانه پردازی" "داستان شدن" داستان_شدن "شهره شدن مشهور گشتن" داستانی داستانی "منسوب به داستان قصهٔ ی روایی اساطیری مق تاریخی" داسغاله داسغاله "نک داسکاله" داسکاله داسکاله "داس کوچک داسخاله و داسغاله نیز گویند" داش داش "کوره کوره کوزه گری یا آجرپزی" "داش مشدی" داش_مشدی "لوطی و پهلوان محله" "داش مشدی" داش_مشدی "آن که غرور جوانی دارد" داشاد داشاد "عطا بخشش" داشاد داشاد "پاداش مزد" داشبرد داشبرد "صندوق کوچکی در داخل اتومبیل که در سمت راست فرمان تعبیه شده و محل قرار دادن ابزار کوچک و مورد لزوم اتومبیل است" داشت داشت داشتن داشت داشت "پرورش تربیت" داشت داشت "بخشش انعام" داشت داشت "طاقت زور" داشت داشت "ملک دارایی" داشتن داشتن "دارا بودن" داشتن داشتن "نگاه داشتن" داشتن داشتن "به شمار آوردن گرفتن" داشتن داشتن پنداشتن داشتن داشتن "طول کشیدن" داشتن داشتن "مشغول بودن" داشتن داشتن "وادار کردن" داشتنی داشتنی "لایق داشتن درخور داشتن" داشتنی داشتنی "نگاهداشتن حفظ کردن" داشته داشته "آن چه که در تصرف شخص درآمده" داشته داشته "نگاه داشته محفوظ" داشته داشته دارایی داشته داشته "کهنه فرسوده ضایع شده" داشخار داشخار "داشخال چرک آهن ریم آهن جنت الحدید" داشن داشن داشتن داشن داشن "عطا بخشش" داعی داعی "کسی که مردم را به دین خود دعوت کند" داعی داعی "دعا کننده" داعی داعی "یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان ج دعاه" "داعی الدعاة" داعی_الدعاة "یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان که رییس مجلس دعوت بوده و روزهای معینی در هفته تشکیل می‌شد این مقام پایین تر از امام و بالاتر از داعی_کبیر بود" دانس دانس رقص دانستن دانستن "با خبر شدن" دانستن دانستن شناختن دانستن دانستن توانستن دانستن دانستن "به حساب آوردن پنداشتن" دانستن دانستن فهمیدن دانسته دانسته "آن چه که مورد آگاهی و اطلاع است" دانسته دانسته معلوم دانسته دانسته مشهور دانسته دانسته توانسته دانسینگ دانسینگ "مجلس رقص جای رقص دسته جمعی" دانش دانش "علم معرفت" "دانش آموز" دانش_آموز "آن که علم آموزد" "دانش آموز" دانش_آموز "شاگرد مدرسه" "دانش پژوه" دانش_پژوه "علم جوینده طالب علم" دانشجو دانشجو "طالب علم جوینده علم" دانشجو دانشجو "شاگرد دوره آموزش عالی ج دانشجویان" دانشسرا دانشسرا "محل فراگیری دانش" دانشسرا دانشسرا "مدرسه‌ای که معلم و دبیر برای آموزشگاه‌ها تربیت می‌کند" دانشق دانشق دانشمق دانشق دانشق "اجتماع برای مشورت کنکاج" دانشق دانشق "مجلس مشورت مجلس عام" دانشمند دانشمند "دانشومند عالم دانا" دانشنامه دانشنامه "گواهی نامه‌ای که به دانشجو پس از اتمام دانشکده داده می‌شود" دانشنامه دانشنامه "دایره المعارف" دانشور دانشور دانشمند دانشومند دانشومند "دانشمند عالم دانا دانشور" دانشکده دانشکده "محل دانش" دانشکده دانشکده "هر یک از شعب دانشگاه دانشکده ادبیات دانشکده پزشکی" دانشگاه دانشگاه "جای دانش محل تعلیم و تعلم دانش" دانشگاه دانشگاه "مؤسسه علمی وسیع شامل چند دانشکده و مؤسسه" دانشگر دانشگر "دانشمند دانا" دانشی دانشی "دانا دانشمند" دانشیار دانشیار "معاون استادِ دانشگاه" دانق دانق "یک ششم درهم" داننده داننده "واقف آگاه" داننده داننده "عالم بامعرفت ج دانندگان" دانه دانه "هسته میوه" دانه دانه "یک عدد از غله حب" "دانه دانه" دانه_دانه "یکایک یکی یکی هر یک پس از دیگری دانه کردن پراکنده کردن" دانک دانک "هر نوع دانه" دانک دانک "آشی که با گندم و جو و ماش و عدس و مانند آنها پزند" دانگ دانگ "بخش بهره حصه قسمی از چیزی یک ششم چیزی" دانگانه دانگانه "پولی که در یک گردش دسته جمعی از افراد گروه گرفته می‌شود" دانگانه دانگانه "چیزی که یک ششم دانگ بیارزد" دانگاه دانگاه "کالا ابزار" دانی دانی "نزدیک ؛ ج دناه" داه داه دایه داه داه پرستار داه داه "زن باردار" داهل داهل "نک داهول" داهول داهول "مترسکی که در مزارع برای شکار کردن یا رماندن حیوانات نصب می‌کنند" داهی داهی "زیرک باهوش ج دهات" داهیم داهیم "نک دیهیم تاج" داهیه داهیه "زیرک باهوش" داو داو "نوبت نوبت بازی یا تیراندازی" "داو دادن" داو_دادن "حق تقدم برای حریف قایل شدن" "داو زدن" داو_زدن "به نوبت خود بازی کردن" "داو زدن" داو_زدن "ادعای امری کردن" "داو زدن" داو_زدن "نقش نشستن به مراد به هدف رسیدن" داودار داودار "مدعی ادعا کننده" داودی داودی "نک داوودی" داور داور "قاضی حکم" داوری داوری "قضاوت کردن" داوری داوری "شکایت کردن" داوری داوری "ستیزه جنگ" داوری داوری واقعه داوطلب داوطلب "آن که به اراده خویش آماده شود که کاری را بر عهده گیرد" داوودی داوودی "نوعی گل درشت و پُر پر به رنگ ‌های سرخ زرد و سفید" داویافتن داویافتن "نقش نشستن به مراد به هدف رسیدن" داوین داوین "داون یکی از جامه‌های زنان" دای دای "هر چینه و طبقه از دیوار گلی" دایب دایب "عادت خو" دایر دایر گردنده دایر دایر "آباد معمور" دایر دایر "رایج متداول" دایر دایر "گردان چرخنده" دایر دایر "متعلق وابسته" "دایر شدن" دایر_شدن "به گردش افتادن به جریان افتادن" "دایر شدن" دایر_شدن "آباد شدن معمور شدن" "دایر کردن" دایر_کردن "به گردش انداختن" "دایر کردن" دایر_کردن "آباد کردن" "دایرة المعارف" دایرة_المعارف "کتابی که تمام لغات و اصطلاحات علمی و ادبی یک زبان به ترتیب حروف هجا در آن ضبط شده‌است فرهنگ ن امه آنسیکلوپدی" دایره دایره "دورزننده گردنده" دایره دایره "شکلی گرد که فاصله هریک از نقاط محیط آن نسبت به نقطه مرکزی مساوی باشد ج دوایر" دایره دایره "یکی از سازهای ضربی" دایره دایره "شعبه‌ای از یک اداره" دایره دایره "مجازاً حوزه میدان" "دایره زن" دایره_زن "آن که دایره نوازد" "دایره زنگی" دایره_زنگی "یکی از سازهای ضربی که به دور آن زنگ‌ها یا حلقه‌های فلزی آویخته‌اند" دایم دایم "همیشه همواره" دایم دایم "جاوید پایدار" "دایم الخمر" دایم_الخمر "آن که معتاد به نوشیدن الکل باشد مدمن" داین داین "وام دهنده قرض دهنده" دایناسور دایناسور "هر یک از خزندگان خشکی دوران اولیه به طول یک تا سی متر که برخی گوشت خوار و برخی گیاه خوار بوده‌اند و نسل شان در طول تکامل حیات منقرض گشته‌است" دایه دایه "شیردهنده پرستار کودک" دایه دایه "قابله ؛ دلسوزتر از مادر آن که به دروغ خود را مهربان و فداکار جلوه دهد" دایگان دایگان "جِ دایه ؛ شیردهندگان" دایگانی دایگانی "پرورش کودک" دایگانی دایگانی "دلسوزی و محبت مادری" دایگی دایگی "شیر دادن و پرستاری از کودک" دایی دایی "برادر مادر خال" دب دب "نرم رفتن" دب دب "سرایت کردن" "دب اصغر" دب_اصغر "خرس کوچک یکی از صورت‌های فلکی دور قطبی ستاره قطبی در انتهای دُم آن است که به آن بنات النعش صغری هفت اورنگ کهین هفت برادران هم گویند" "دب اکبر" دب_اکبر "خرس بزرگ ؛ یکی از صور فلکی دور قطبی بنات النعش کبری" دباب دباب "تانگ اتومبیل جنگی" دباب دباب "مجازاً غلام باره" دباغ دباغ "پوست پیرا چرمگر" دباغت دباغت "پرداخت کردن پوست حیوانات" دباله دباله تُرنج دبداب دبداب "طبل دهل ج دبابیت" دبداب دبداب "شأن شوکت شکوه" دبدبه دبدبه "عظمت شکوه" دبر دبر "عقب پشت ج ادبار" "در شدن" در_شدن "داخل شدن به درون رفتن" "در غلبکن" در_غلبکن "در پنجره دار" "در پیش کردن" در_پیش_کردن "اسیر کردن" "در کردن" در_کردن "بیرون کردن" "در کردن" در_کردن "گنجانیدن داخل کردن" درآمد درآمد "دخل عایدی" درآمد درآمد "شروع ابتدا" درآمدن درآمدن "داخل شدن" درآمدن درآمدن "بیرون آمدن" درآمدن درآمدن "نزدیک شدن" درآوردن درآوردن "داخل کردن" درآوردن درآوردن "بیرون آوردن" درآوردن درآوردن "کسب کردن به دست آوردن" درآویختن درآویختن "گلاویز شدن چنگ زدن" درآویختن درآویختن "آویزان شدن" درا درا "نک درای" دراج دراج "پرنده‌ای است شبیه کبک اما چاق تر که بال‌هایش خال‌های سیاه و سفید دارد" درادوزا درادوزا "دراننده و دوزنده" درادوزا درادوزا "باتجربه کارکشته" دراری دراری "ستارگان درخشان" دراز دراز "طولانی طویل کشیده" "دراز دادن" دراز_دادن "طول دادن به درازا کشاندن" "دراز کردن" دراز_کردن "طولانی کردن" "دراز کردن" دراز_کردن "به فلک بستن" "دراز گوش" دراز_گوش "الاغ خر" "دراز گوش" دراز_گوش خرگوش درازا درازا "درازی کشیدگی" درازدست درازدست "متجاوز حریص طماع" درازدستی درازدستی "تجاوز تعدی" درازدستی درازدستی "دست به مال و ناموس مردم دراز کردن" درازنای درازنای "درازا طول" درازنفس درازنفس "پرگوی پرحرف" درازی درازی "درازا طول" دراست دراست "دانش آموختن" دراست دراست "به درس رو آوردن" دراعه دراعه "جامه دراز که مشایخ و زهاد به تن کنند" درافتادن درافتادن "درگیر شدن حمله ور شدن" درافتادن درافتادن "روی آوردن" درام درام نمایشنامه درام درام "نمایشنامه‌ای که در آن همه گونه رویدادی وجود دارد چه غم انگیز چه شادی آور" دراماتیک دراماتیک "نمایشی مربوط به درام" دراندن دراندن درانیدن درانیدن درانیدن "پاره کردن چاک دادن" دراهم دراهم "جِ درهم" دراک دراک "کسی که امور را دریابد نیک دریابنده" "دراگ استور" دراگ_استور "داروخانه بزرگ که در آن علاوه بر دارو اجناس دیگری مانند لوازم آرایش اسباب بازی و اشیای لوکس و غیره نیز می‌فروشند" درای درای "زنگ بزرگ جرس" درای درای "پُتک آهنگران" درایت درایت "دریافت آگاهی" درایت درایت "مزاج عادت" درایت درایت "سرشت نهاد" درایت درایت "دانستن دریافتن" دراییدن دراییدن "سخن گفتن سخنِ بی معنی گفتن" درب درب "درِ بزرگ دروازه شهر یا قلعه ج دروب" دربا دربا "نک دربایست" درباختن درباختن "باختن از دست دادن" درباختن درباختن "بازی کردن" درباختن درباختن "خرید و فروش کردن" دربار دربار "بارگاه کاخ شاهی" "درباز کن" درباز_کن "آلتی برای باز کردن در بطری کنسرو و امثالهم" دربان دربان نگهبان دربایست دربایست "ضرورت نیازمندی" دربایست دربایست "سزاواری شایستگی" دربت دربت "عادت خو" دربت دربت تجربه دربت دربت "دلیری هوشیاری" دربست دربست "آن چه که همه آن در اختیار یک تن یا یک خانواده باشد" دربست دربست "تمام یک چیز کامل" دربند دربند "در قید درصدد به قصد ضح به این معنی لازم الاضافه‌است ؛ چیزی بودن بدان علاقه داشتن" دربندان دربندان حصارداری دربندان دربندان "تحصن قلعه بندان" دربه دربه "آزمودن آزمایش کردن" دربه دربه "کار آزمودگی خیرگی" دربه دربه "خو گرفتگی" دربی دربی "مسابقه اسب دوانی ویژه اسب‌های سه ساله" دربی دربی "رقابت ورزشی همراه با تعصب بین دو تیم همشهری" درج درج "جِ درجه" درج درج نردبان‌ها درج درج پایه‌ها درج درج مقام‌ها درجات درجات "جِ درجه" درجه درجه "پایه رتبه" درجه درجه نردبان درجه درجه "حد و اندازه چیزی" درجه درجه "مقام منزلت" درجه درجه "مرتبه نظامی" درجه درجه "واحد اندازه گیری زاویه و کمان معادل یک دور کامل" درجه درجه "بالاترین توان مجهول در هر معادله پس از تبدیل معادله به ساده ترین صورت" درجه درجه "هر بخشی از بخشِ محیط دایره ج درجات" "درجه دار" درجه_دار "دارای درجه و رتبه" "درجه دار" درجه_دار "مدرج دارای تقسیمات جزیی" "درجه دار" درجه_دار "فردی که دارای درجه نظامی است" درخت درخت "گیاه بزرگ و ستبر که دارای ریشه و ساقه و شاخه‌ها باشد ج درختان" "درخت سنبه" درخت_سنبه "نک دارکوب" درختچه درختچه "درخت کوچک" درختچه درختچه "درخت کوچکی به ارتفاع یک تا پنج متر که معمولاً تنه مشخص ندارد و از قاعده منشعب است" درختکاری درختکاری "کاشت درخت یا درختچه نهال کاری" درخش درخش "فروغ روشنایی" درخش درخش "برق آذرخش" درخشان درخشان "تابان روشنی دهنده" درخشش درخشش "روشنی دادن" درخشنده درخشنده تابنده درخشندگی درخشندگی "تابندگی پرتوافکنی" درخشیدن درخشیدن "روشن شدن" درخشیدن درخشیدن تابیدن درخمی درخمی "درهمی واحد وزن معادل یک مثقال مساوی هیجده قیراط و هفتاد و دو جو بعضی آن را معادل یک درم دانسته‌اند" درخواست درخواست "تقاضا تقاضانامه" درخور درخور "مناسب سزاوار" درخورد درخورد "نک درخور" درد درد "رنج آزار" درد درد "ناخوشی بیماری" درد درد "محنت اندوه" دردآشام دردآشام "آن که جام باده را تا ته بنوشد" دردآلود دردآلود "دردآلوده دردناک دردمند" دردا دردا "کلمه دال بر افسوس دریغا؛ آه" دردار دردار "درخت پشه شجره البق" دردار دردار سفیدار دردانه دردانه "مروارید یکتا" دردانه دردانه "بسیار گرامی" دردمند دردمند "مصیبت کشیده" دردمند دردمند "بیمار ناخوش" دردمندی دردمندی "درد داشتن" دردمندی دردمندی بیماری دردناک دردناک "دردآور الیم" درده درده "دردی شراب و روغن و مانند آن" دردو دردو "شوخ چشم بی حیا" دردکش دردکش "کسی که شراب را تا ته پیاله با درد می‌نوشد" دردکش دردکش "شرا ب خوار باده خوار" دردکش دردکش "به معنی شراب ساز هم گفته شده" دردی دردی "آن چه ته نشین شود از روغن و شراب ؛ درد" درر درر "جِ دُرُ؛ درها مرواریدها" دررسیدن دررسیدن "رسیدن به موقع رسیدن" دررسیدن دررسیدن "فراهم شدن" دررفتن دررفتن گریختن دررفتن دررفتن گسیختن دررفتن دررفتن "از انجام کاری شانه خالی کردن" دررفتن دررفتن "در انجام معامله‌ای به توافق رسیدن" دررفتن دررفتن "جابه جا شدن مفاصل در اثر ضربه" درز درز "شکاف باریک" درز درز "واحد مساحت تقریباً معادل متر" "درز کردن" درز_کردن "فاش شدن راز یا خبر" "درز گرفتن" درز_گرفتن "دوختن شکاف جامه" "درز گرفتن" درز_گرفتن "کوتاه کردن سخن برای جلوگیری از فاش شدن رازی" درزن درزن سوزن درزه درزه "درژه توده علف پشته خار و خاشاک" درزی درزی خیاط درس درس "دانش آموزی آموزش" درس درس "آموختن تعلیم دادن" درس درس "هر بخش از کتاب که در یک نوبت آموخته شود ج دروس" "درس خوانده" درس_خوانده "تحصیل کرده باسواد با شعور و فهمیده" درسار درسار "درساره دیواری که جلو درِ خانه یا قلعه درست کنند" درسار درسار "پرده‌ای که جلوی در خانه بیاویزند" درست درست "کامل بی عیب سالم" درست درست "امین استوار" درست درست "زرِ تمام عیار سکّه سالم" درستکار درستکار "آن که کارهایش به راستی و درستی انجام گیرد درست کردار" درستکار درستکار "امین معتمد" درستی درستی درستکاری درستی درستی "تندرستی سلامت" درشت درشت "زبر خشن" درشت درشت ناهموار درشت درشت "دشوار سخت" درشت درشت "نگران آشفته" "درشت خو" درشت_خو "تندخوی بدخلق" درشتی درشتی "زبری ناهمواری" درشتی درشتی ترشرویی درشکه درشکه "گردونه چهارچرخه که با اسب کشیده می‌شود و اتاقکی برای حمل مسافر دارد" "درشکه چی" درشکه_چی "آن که درشکه را می‌راند" درع درع "زِره جامه جنگی که از حلقه‌های آهنی سازند ج دروع" درغم درغم "نام نوایی از آهنگ‌های موسیقی قدیم" درغوش درغوش "درویش نیازمند محتاج تهیدست" درفش درفش "پرچم علم" درفشان درفشان درخشان درفشی درفشی "رسوا انگشت نما" درفشیدن درفشیدن درخشیدن درفنجک درفنجک بختک درقه درقه "سپر سپری که از پوست گاومیش یا کرگدن درست کنند" درلک درلک "درلیک جامه کوتاه قد آستین کوتاه پیش باز؛ لباچه صدره شاماکچه" درم درم "مسکوک نقره" درم درم "واحد وزن معادل شش دانگ" "درم گزین" درم_گزین صراف درمان درمان "علاج چاره" درمان درمان "دوا دارو" درماندن درماندن "بیچاره شدن ناتوان گشتن" درمانده درمانده "ناتوان فرومانده ج درماندگان" درماندگی درماندگی "بیچارگی ناتوانی" درمانگاه درمانگاه "محل مداوا در بخش‌های مختلف بیمارستان که بیماران را سرپایی معاینه کنند و نسخه دهند مطب در بیمارستان بیمارستان کوچک که بیش از دو یا سه تخت ندارد" درمسنگ درمسنگ "وزن یک درم" درمل درمل "نک دُلمُل" درمنه درمنه "گیاهی است خودرو با ساقه راست و محکم و برگ‌های ریز و بریده که در بیابان‌ها می‌روید از بوته اش جاروب درست می‌کنند یا در تنورها و کوره‌ها می‌سوزانند شیره اش نیز در طب مورد استفاده قرار می‌گیرد" درن درن "چرک ریم" درنا درنا "فوطه و دستار تافته و به هم پیچیده که بدان کسی را کتک زنند" درنده درنده "وحشی پاره کننده" درنفس درنفس "دردَم فوری بی درنگ" درنوردیدن درنوردیدن "درهم پیچیدن" درنوردیدن درنوردیدن "سپری کردن" درنوردیدن درنوردیدن "پیمودن طی کردن راه" درنوشتن درنوشتن درنوردیدن درنگ درنگ "توقف سکون" درنگ درنگ "آهستگی کندی" درنگ درنگ "آسایش راحتی" "درنگ کردن" درنگ_کردن "کُندی کردن" "درنگ کردن" درنگ_کردن "دیر کردن" درنگی درنگی "کندرو سست" درنگی درنگی "پابر جا استوار" درنگی درنگی "به درازا کشیده" درنگیدن درنگیدن "درنگ کردن" دره دره "شکم شکنبه" درهم درهم "مسکوک نقره ج دراهم" درهم درهم "واحد وزن برابر با جو" درو درو "بریدن ساقه‌های گندم برنج و مانند آن" دروا دروا "نک اندروا" "دروا کردن" دروا_کردن "برداشتن به هوا بلند کردن" درواخ درواخ "استوار محکم" درواخ درواخ "سالم تندرست" دروازه دروازه "در بزرگ درب" دروازه دروازه "جایی در دو سوی میدان فوتبال و برخی بازی‌های دیگر که بازیکنان می‌کوشند توپ را در آن وارد کنند" دروانه دروانه "دریچه‌ای که بر بام خانه درست کنند و از آن جا با نردبان روی بام روند" درواژ درواژ "سرنگون سرگشته" دروب دروب "جِ درب ؛ دروازه‌ها" درود درود "چوب تخته" درود درود "درخت بریده شده" درودن درودن "درو کردن بریدن گیاهان با داس" درودگر درودگر نجار درودگری درودگری نجاری دروس دروس "جِ درس" دروش دروش "نک درفش" دروغ دروغ "سخن ناراست خلاف حقیقت کذب مق راست ؛ شاخدار کنایه از دروغ بزرگ ؛ مصلحت آمیز دروغی که به خاطر فرو نشاندن فتنه و آشوب و پیشگیری از آسیب و زیان گفته می‌شود" "دروغ پرداز" دروغ_پرداز "کسی که دروغ گوید" دروغگو دروغگو "کاذب دروغ گوینده" درون درون "دعایی که زردشتیان خوانند و بر خوردنی‌ها دمند و سپس خورند" دروند دروند "چنگک قلاب" درونسل درونسل "بچه و فرزند زاد و ولد زه و زاری" درونه درونه "کمان حلاجی" درونه درونه "هر چیز که به شکل کمان باشد" درونه درونه "قوس قزح" دروگر دروگر "درو کننده" درویدن درویدن "درو کردن" درویزه درویزه "نک دریوزه" درویش درویش "فقیر تهیدست" درویش درویش "صوفی قلندر" درویشی درویشی "فقر تهیدستی" درویشی درویشی "گوشه نشینی" درویشی درویشی "تصوف عرفان" درپی درپی "پینه وصله تکه‌ای پارچه که بر پارگی جامه دوزند" درک درک "نهایت عمق و گودی چیزی مانند ته دریا قعر جهنم و غیره" درکات درکات "جِ درکه" درکشیدن درکشیدن نوشیدن درکشیدن درکشیدن "حرکت کردن" درکشیدن درکشیدن "پایین کشیدن" درکه درکه ته درکه درکه سرازیری درکه درکه "طبقه دوزخ ج درکات" درگاه درگاه بارگاه درگاه درگاه "پیشگاه آستانه در" درگاهی درگاهی "تورفتگی در یک دیوار از کف زمین تا بلندی قد انسان به صورت اشکاف یا دولابچه بدون در" درگذاشتن درگذاشتن "بخشیدن عفو کردن" درگذشت درگذشت "مرگ وفات" درگذشتن درگذشتن "عبور کردن" درگذشتن درگذشتن "گذشت کردن بخشیدن" درگذشتن درگذشتن مُردن درگرفتن درگرفتن "تأثیر کردن اثر کردن" درگرفتن درگرفتن "روشن شدن شعله ور شدن" درگرفتن درگرفتن "در پیش گرفتن آغاز کردن" درگرفتن درگرفتن پذیرفتن درگه درگه درگاه درگیر درگیر گرفتار درگیر درگیر مشغول درگیر درگیر "آغاز زد و خورد" "درگیر شدن" درگیر_شدن "دچار شدن" "درگیر شدن" درگیر_شدن "شروع شدن جنگ" دری دری "منسوب به دره کبک دری" دریا دریا "آب زیادی که محوطه وسیعی را فرا گرفته باشد و به اقیانوس راه دارد بحر" دریابار دریابار "ساحل کنار دریا" دریابار دریابار "شهری که در ساحل دریا باشد" دریابان دریابان "صاحب منصبی در نیروی دریایی امیرالبحر دوم" دریابیگ دریابیگ "رییس دریا دریاسالار امیرالبحر" دریادار دریادار "افسر نیروی دریایی که درجه او برابر با درجه سرتیپ است" دریاسالار دریاسالار "صاحب منصب نیروی دریایی که درجه او برابر با درجه سپهبد است" دریافت دریافت "دریافتن گرفتن چیزی" دریافت دریافت "گرفتن پول اخذ وجه" دریانورد دریانورد "آن که با کشتی دریا را طی کند" دریانورد دریانورد ملاح دریاچه دریاچه "دریای کوچکی که به اقیانوس راه ندارد" دریاکش دریاکش "دریاکشنده شراب خواری که دیر مست شود" دریاکنار دریاکنار "ساحل دریا لب دریا" دریبل دریبل "دریبلینگ پیش بردن و عبور دادن توپ با ضربه‌های آهسته و در فاصله‌های کوتاه با استفاده از مهارت‌های ش خصی از مقابل بازیکن تیم مقابل" دریدن دریدن "پاره کردن" دریدن دریدن "شکافتن چاک کردن" دریده دریده "پاره شدن" دریده دریده "بی شرم پررو" دریدگی دریدگی "پاره شدگی پارگی" دریدگی دریدگی "بی شرمی" دریغ دریغ "افسوس اسف" دریغ دریغ "کلمه‌ای که در حسرت و افسوس استعمال شود" "دریغ خوردن" دریغ_خوردن "متأسف شدن حسرت خوردن" "دریغ داشتن" دریغ_داشتن "مضایقه کردن چیزی از کسی" دریغا دریغا "ای دریغا ای افسوس" دریل دریل "مته برقی" دریواس دریواس "چهارچوب درِ خانه" دریواس دریواس "چهار طرف در خانه" دریوزه دریوزه "فقر تهیدستی" دریوزه دریوزه گدایی دریوزگی دریوزگی "فقیری بینوایی" دریوزگی دریوزگی گدایی دریوش دریوش "گدا درویش" دریچه دریچه "در کوچک" دریچه دریچه پنجره دز دز "مقدار تجویز شده در یک یا چند وعده از جمله مقدار خاصی از دارو یا مقدار معینی از اشعه چنده مقدار مصرف" دزد دزد "کسی که مال یا پول دیگری را مخفیانه ببرد" دزدافشار دزدافشار "شریک دزد" دزدکش دزدکش "شکار دزدکش چنان است که عده‌ای آهسته و مخفیانه خود را به شکار که در حال خفتن است می‌رسانند و آن را صید می‌کنند؛ ماهرخ" دزدکی دزدکی "پنهانی مخفیانه" دزدگیر دزدگیر "اسباب برقی یا الکترونیکی که برای پیشگیری از دزدی نصب می‌شود تا با کشیدن آژیر یا روشن شدن چراغ دیگران را متوجه سرقت بکند" دزدی دزدی سرقت دزدیدن دزدیدن "بردن مال یا پول دیگران به طور مخفی" دزدیده دزدیده "مال یا پول دزدیده شده" دزدیده دزدیده "به طور پنهانی" دزک دزک "دستارچه دستمال" دس دس "دیس نظیر مانند" دساتیر دساتیر "جِ دستور؛ دستورها" دسامبر دسامبر "دوازدهمین ماه فرنگی مطابق آذر و دی" دسایس دسایس "جِ دسیسه" دست دست "عضوی از بدن انسان از شانه تا سر انگشتان" دست دست مسند دست دست "قاعده روش" دست دست "واحدی برای شمارش اقلامی مانند لباس فنجان" دست دست "نوبت دفعه" دست دست "توانایی قدرت" دست دست "دسته جناح لشکر ؛ به بغل تعظیم کردن کرنش نمودن ؛ ُ پا چلفتی کنایه از بی عرضه نالایق بی دست و پا ؛ از پا درازتر کنایه از بی نصیب ناموفق ناکام ؛ از پا خطا نکردن کنایه از هیچ کار ناشایستی نکردن ؛ به سیاه و سفید نزدن کنایه از هیچ کاری نکردن ؛ داشتن دخالت داشتن ؛ کردن طول دادن بی مورد کش دادن ؛ کج دزد ؛ زدن الف با دست لمس کردن ب اقدام کردن" "دست آختن" دست_آختن "دست برآوردن تصرّف کردن تغییر دادن" "دست آموز" دست_آموز "تربیت یافته اهلی انس گرفته" "دست افزار" دست_افزار "افزاری که در دست گیرند و با آن کار کنند" "دست افشار" دست_افشار "میوه‌ای که با دست بفشارند و آبش را بگیرند" "دست افشار" دست_افشار "زر خالص" "دست افشان" دست_افشان "در حال رقص و نشاط" "دست انبویه" دست_انبویه "نک دستنبو" "دست انداختن" دست_انداختن "ریشخند کردن به تمسخر گرفتن" "دست انداز" دست_انداز "ناهمواری‌های خیابان" "دست انداز" دست_انداز "کنایه از مشکل گرفتاری" "دست اندازی" دست_اندازی "تعدی تجاوز" "دست باز" دست_باز "باسخاوت بخشنده" "دست باز داشتن" دست_باز_داشتن "رها کردن دست برداشتن" "دست باز کردن" دست_باز_کردن "رها کردن آن چیز" "دست باف" دست_باف "با دست بافته شده" "دست باف" دست_باف "مجازاً مفت آسان" "دست بردن" دست_بردن "چیره شدن بر حریف گرو بردن" "دست بردن" دست_بردن "پیشی گرفتن" "دست برنجن" دست_برنجن "دستبند النگو" "دست بند" دست_بند النگو "دست بند" دست_بند "آلتی فلزی که بر دست مجرمان و متهمان زنند" "دست بند" دست_بند "نوعی رقص" "دست به آب" دست_به_آب "قضای حاجت عمل دفع" "دست بوسی" دست_بوسی "به خدمت رسیدن تعظیم کردن" "دست تنگ" دست_تنگ "تنگدست فقیر" "دست جنباندن" دست_جنباندن "کنایه از فرار کردن" "دست خالی" دست_خالی "تهی دست ؛ خالی برگرداندن کسی را مأیوس برگرداندن او را" "دست خط" دست_خط "نامه یا نوشته‌ای که کسی با دست خط نوشته باشد دست نوشت نیز گویند" "دست خوان" دست_خوان "سفره و دستار خوان پیش انداز دستارخوان" "دست خوش" دست_خوش "بازیچه مسخره" "دست خوش" دست_خوش "رام مطیع زبون" "دست دادن" دست_دادن "بیعت کردن پیمان بستن" "دست دادن" دست_دادن "میسر شدن حاصل شدن" "دست دادن" دست_دادن "اتفاق افتادن" "دست دادن" دست_دادن "فرصت به دست آوردن" "دست دستی" دست_دستی "سرسری سطحی" "دست دستی" دست_دستی "بیهوده بی جهت" "دست مایه" دست_مایه سرمایه "دست مردی" دست_مردی "یاری مددکاری" "دست مردی" دست_مردی "کنایه از قدرت قوت" "دست مزد" دست_مزد "مزدی که به کسی در مقابل کار وی دهند حق الزحمه" "دست موزه" دست_موزه "تحفه ارمغان" "دست موزه" دست_موزه "دست آویز" "دست موزه" دست_موزه "آلت وسیله" "دست میان" دست_میان "غلاف و کمر شمشیر" "دست نشانده" دست_نشانده "فرمانبردار تابع" "دست نماز" دست_نماز وضو "دست نویس" دست_نویس "نسخه‌ای از یک اثر که نویسنده با دست نوشته‌است" "دست پاچه" دست_پاچه "عجول شتابزده" "دست پاچگی" دست_پاچگی "شتابزدگی ؛ با با عجله با شتاب" "دست پخت" دست_پخت "غذایی که کسی با دست خود پخته باشد" "دست پسودن" دست_پسودن "درنگ کردن وقت کشتن" "دست پیش کردن" دست_پیش_کردن "کاری را آغاز کردن پیشدستی کردن" "دست چپی" دست_چپی "چپ گرا چپ رو" "دست چین" دست_چین "برگزیده منتخب" "دست کج" دست_کج "کسی که دست او کج و معوج باشد" "دست کج" دست_کج "کنایه از دزد جیب بر" "دست کشیدن" دست_کشیدن "دست مالیدن" "دست کشیدن" دست_کشیدن "ترکِ چیزی گفتن" "دست کشیدن" دست_کشیدن "تربیت کردن پرورش دادن" "دست گرفتن" دست_گرفتن "منع کردن" "دست گرفتن" دست_گرفتن "مدد کردن" "دست گرفتن" دست_گرفتن "پیمان بستن" "دست گرفتن" دست_گرفتن "مسخره کردن" "دست گزیدن" دست_گزیدن "دریغ خوردن افسوس خوردن تأسف داشتن" "دست گزین" دست_گزین "آن چه که با دست آن را انتخاب کرده باشند؛ دست چین منتخب برگزیده" "دست گزین" دست_گزین "آن که پیوسته خواهد در مسند و صدر مجلس نشیند" "دست گزین" دست_گزین "اسب جنیبت اسب کوتل" "دست گشادن" دست_گشادن "باز کردن دست مقید" "دست گشادن" دست_گشادن "جوانمردی کردن بخشش نمودن" "دست یافتن" دست_یافتن "چیره شدن" "دست یافتن" دست_یافتن "رسیدن پیدا کردن" دستادست دستادست "معامله نقد" دستار دستار "عمامه پارچه‌ای که به دور سر پیچند" دستاران دستاران "مزدی که پیش از کار کردن به مزدور دهند" دستاران دستاران شاگردانه دستاربند دستاربند "آن که دستار بندد معمم" دستاربند دستاربند "عالم دانشمند فقیه" دستاربند دستاربند "صاحب مسند" دستارخوان دستارخوان "سفره سفره بزرگ" دستارخوان دستارخوان "دستمال سفره" دستارچه دستارچه "دستار یا عمامه کوچک" دستاس دستاس "آسی که با نیروی دست می‌چرخد و کار می‌کند" دستاسنگ دستاسنگ "قلاب سنگ فلاخن" دستاسین دستاسین "آردی که با آس دستی درست شده باشد" دستاق دستاق "محبوس بندی زندانی" دستان دستان "سرود نغمه" دستان دستان "نیرنگ فریب" دستان دستان "مخفف داستان" دستان دستان "لقب زال پدر رستم" "دستان زدن" دستان_زدن "سرودن نغمه خواندن" دستبرد دستبرد "نیرو دلیری" دستبرد دستبرد "دزدی چپاول" دستبرد دستبرد مهارت دسترس دسترس "توانایی توانمندی" دسترنج دسترنج "مزد کار" دسترنج دسترنج "چیزی که بر اثر کار و تلاش به دست می‌آید" دستره دستره "داس کوچک دندانه دار" دستشویی دستشویی "جایی دارای شیر آب که در آن جا دست و روی را می‌شویند توالت" دستغاله دستغاله "نک داسکاله" دستفال دستفال "نک دستلاف" دستفروش دستفروش "فروشنده دوره گرد آن که اجناسی را در دست گیرد و در کوچه و بازار برای فروش عرضه دارد" دستلاف دستلاف "پولی که از اولین فروش جنس به دست آید" دستمال دستمال "پارچه‌ای برای پاک کردن دست و دهان یا چیزهای دیگر" "دستمال کاغذی" دستمال_کاغذی "قطعه کاغذ مربعی شکل یا لوله‌ای که به جای دستمال ولی برای یک بار مصرف به کار برند" دستمالی دستمالی "عمل دست مالیدن به چیزی" دستمالی دستمالی "استعمال چیزی و مبتذل کردن آن" دستنبو دستنبو "میوه‌ای زرد رنگ و خوشبو شبیه گرمک که خط‌های سبز و سفید دارد" دستنبو دستنبو "میوه یا هر چیز خوشبو که برای معطر شدن در دست گیرند" دسته دسته "آن چه مانند دست باشد" دسته دسته "آن قسمت از اشیاء مانند شمشیر اره تیشه خنجر و کارد که به دست گیرند" دسته دسته "گروهی از مردم که در جایی گرد آیند" دسته دسته "واحدی از ورزشکاران که با هم در انواع ورزش همکاری کنند" دسته دسته "مجموعه‌ای از یک چیز" "دسته بندی" دسته_بندی "هماهنگ شدن گروهی برای انجام دادن امری" "دسته فراش" دسته_فراش "جاروب بلند دسته دار" دستوار دستوار "چوبدستی عصا" دستوانه دستوانه دستبند دستوانه دستوانه "ساعدبند آهنین که در روز جنگ در دست می‌کردند" دستور دستور "فرمان امر" دستور دستور "وزیر مشاور" دستور دستور "قاعده روش" دستور دستور "اجازه پروانه" دستور دستور برنامه دستورالعمل دستورالعمل "دستور کار دستور" دستوری دستوری "فرمان اجازه" دستک دستک "دفترچه‌ای که حساب‌های خرده ریز را در آن نویسند" "دستک زدن" دستک_زدن "کف زدن بر طبق حرکات پا" دستکار دستکار "ساخته شده با دست" دستکش دستکش "پوشاک نخی ابریشمی پشمی چرمی یا پلاستیکی که با آن دست را به منظور گرم نگه داشتن و یا محافظت کردن بپوشانند" دلاویز دلاویز "دل آویز" دلاویز دلاویز "مطلوب مرغوب" دلاویز دلاویز "خوشبو معطر" دلاک دلاک "کیسه کش" دلاک دلاک "موی تراش سلمانی" دلایل دلایل "جِ دلالت" دلب دلب چنار دلباخته دلباخته "عاشق شیفته" دلباز دلباز "جای وسیع و باصفا" دلباز دلباز "بلیغ زبان آور" دلباز دلباز "شبعده باز" دلبر دلبر "محبوب معشوق" دلبری دلبری "معشوقی محبوبی" دلبسته دلبسته "عاشق شیدا" دلبسته دلبسته "گرفتار ستمکش" دلبند دلبند "عزیز محبوب" دلتا دلتا "حرف چهارم از الفبای یونانی به شکل ë" دلتا دلتا "قطعه خاک جزیره مانندی به شکل مثلث در مصب رود که از مواد سیلابی و رسوبی تشکیل می‌شود" دلخور دلخور "رنجیده ناراحت" دلخوری دلخوری "رنجیدگی آزردگی" دلخوشکنک دلخوشکنک "آن چه که موقتاً مایه دلخوشی باشد ولی پایه و اساسی نداشته باشد" دلخوشی دلخوشی "خوشحالی شادمانی" دلخوشی دلخوشی خشنودی دلداده دلداده "عاشق دلباخته" دلداده دلداده "علاقه مند مشتاق" دلدادگی دلدادگی "عاشق شدن" دلدار دلدار "معشوق دلیر دلاور" دلداری دلداری "تسلی دادن غم خواری" دلدل دلدل "خارپشت بزرگ تیرانداز" دلدل دلدل "نام اسبی که امیر مصر به پیغمبر هدیه داده بود" دلریش دلریش "آن که قلبش مجروح باشد" دلریش دلریش عاشق دلسرد دلسرد "بی شوق بی میل" دلسرد دلسرد "مأیوس ناامید" دلشده دلشده "عاشق دلباخته" دلفین دلفین "نوعی پستاندار دریایی بزرگ و بسیار باهوش" دلفین دلفین "یکی از صورت‌های فلکی شمالی" دلق دلق "گربه صحرایی دله" دلقک دلقک "لوده مسخره کسی که با کارهای خنده آور مردم را بخنداند در اصل مسخره‌ای بوده در دربار سلطان محمود غزنوی که طلخک نامیده می‌شد" دلمل دلمل درمل دلمل دلمل "غله نارس" دلمل دلمل "نخود و لوبیای سبز که هنوز در غلاف باشند" دلمه دلمه "کیسه پولی که در جشن عروسی یا اعیاد سال به مهمان و مدعوان دهند" دلمک دلمک "دلمه شیری است که بعد از مایه زدن بسته شود پنیرتر دلمه" دلنشین دلنشین "خوش آیند آن چه در دل نشیند" دلنشین دلنشین مؤثر دلنگ دلنگ آویخته دلنگان دلنگان "نک دلنگ" دله دله "ظرفی مانند کوزه دبه" "دله دزد" دله_دزد "دزد چیزهای بی ارزش و کم بها" دلهره دلهره "اضطراب نگرانی" دلو دلو "ظرف آبکشی سطل" دلو دلو "نام یازدهمین برج از برج‌های دوازده گانه منطقه البروج که خورشید در حرکت ظاهری خود در بهمن ماه در این برج دیده می‌شود" دلواپس دلواپس "نگران آشفته" دلواپس دلواپس "چشم به راه" دلپذیر دلپذیر "مطبوع پسندیده" دلپذیر دلپذیر "مسلّم یقین" دلک دلک "به دست مالیدن مالش دادن" دلک دلک مالش دلکش دلکش "دلپذیر خوشایند" دلکش دلکش "گوشه‌ای در دستگاه ماهور" دلکو دلکو "دستگاه قطع و وصل جریان برق است در موتور اتومبیل که از دو قسمت ساخته شده قسمتی مربوط به قطع و وصل جریان برق باتری و قسمت دیگر مربوط به تقسیم جریان برق قوی به سیم سرشمع هاست که اولی به وسیله پلاتین و دومی توسط چکش برق انجام می‌گیرد" دلگرم دلگرم "امیدوار متکی" دلگرمی دلگرمی "امیدواری اعتماد" دلگی دلگی "دله بودن" دلگی دلگی "چشم چرانی حیزی" دلیجان دلیجان "کالسکه بزرگ برای حمل و نقل مسافر در قدیم" دلیر دلیر دلاور دلیر دلیر "بی باک گستاخ" دلیری دلیری "دلاوری شجاعت" دلیری دلیری "جرأت جسارت" دلیل دلیل "مرشد راهنما" دلیل دلیل "راه طریق" دلیل دلیل "جهت سبب" دلیل دلیل "آن چه که برای اثبات امری به کار برند ج ادلاء ادله" دم دم "خون ج دماء" "دم بخت" دم_بخت "دختری که زمان شوهر کردنش فرا رسیده" "دم بر زدن" دم_بر_زدن "نفس تازه کردن آسودن" "دم بر زدن" دم_بر_زدن "حرف زدن" "دم برآوردن" دم_برآوردن تنفس "دم برآوردن" دم_برآوردن "سخنن گفتن" "دم برآوردن" دم_برآوردن "نیست ونابود کردن" "دم بریده" دم_بریده "کنایه از شخص زرنگ و آب زیر کاه" "دم جنبانک" دم_جنبانک "پرنده‌ای است کوچک از راسته سبک بالان جزو گروه دندانی نوکان خاکستری رنگ به اندازه گنجشک که غالباً در کنار آب می‌نشیند و دم خود را تکان می‌دهد دمتک و دمسنجد و طرغلودیس و عصفورالشوک نیز گویند" "دم خوردن" دم_خوردن "فریب خوردن" "دم دادن" دم_دادن "مغرور کردن" "دم در" دم_در کشیدن "دم در" دم_در "سکوت کردن خاموش شدن" "دم در" دم_در "مردن نفس بند آمدن" "دم زدن" دم_زدن "نفس کشیدن نفس تازه کردن" "دم زدن" دم_زدن "حرف زدن" "دم زدن" دم_زدن "ادعا کردن" "دم زدن" دم_زدن "کنایه از تأخیر کردن" "دم سرد" دم_سرد "مأیوس ناامید" "دم قیچی" دم_قیچی "قطعه‌های کوچک اضافی که در جریان برش پارچه کاغذ و مقوا و غیره به وجود می‌آید" "دم لابه" دم_لابه "تملق چاپلوسی دمن دامن" "دم و دستگاه" دم_و_دستگاه "هیبت جلال شکوه" "دم پخت" دم_پخت "نک دمپختک" "دم کردن" دم_کردن "اشباع شدن مکانی از بخار به طوری که تنفس در آن مشکل باشد" "دم کردن" دم_کردن "چای قهوه و مانند آن را در قوری دارای آب گرم کردن بطوری که طعم مطبوعی یا بد؛ جوشاندن چای و مانند آن" "دم کردن" دم_کردن "برنج را پس از آبکش کردن در دیگ برگرداندن و روی دیگ آتش ریختن تا آب خشک گردد و برنچ بپزد" "دم کرده" دم_کرده "هر نوع محلول دارویی گیاهی که از ریختن در آب جوش حاصل می‌شود" "دم کل" دم_کل "کوتاه دم" "دم کل" دم_کل "بی دم" "دم کلفت" دم_کلفت "پول دار ثروتمند" "دم کلفت" دم_کلفت "مرد معتبر بااعتبار" "دم گاو" دم_گاو "گاودم دوال و تسمه‌ای که آن را به شکل دم گاو تابند و مانند تازیانه به کار برند" "دم گرفتن" دم_گرفتن "هم آواز شدن" "دم گرفتن" دم_گرفتن "دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن" "دم گرگ" دم_گرگ "کنایه از صبح کاذب" "دم گرگ" دم_گرگ "یکی از منازل قمر؛ شوله دنبال گرگ ذنب السرحان" دما دما "اندازه گرمی یا سردی یک جسم بر حسب مقیاس‌های قراردادی" دماء دماء "جِ دم ؛ خون‌ها" دماثت دماثت "نرم خو شدن نرم خویی" دمادم دمادم "لبالب لبریز" دمار دمار "تباه هلاک" دمار دمار انتقام دماسنج دماسنج "میزان الحراره آلتی جهت اندازه گرفتن درجه حرارت" دماغ دماغ "بینی ؛ چاق بودن کنایه از تندرست و خوشحال بودن ؛از فیل افتادن کنایه از خود را معتبر و والامقام پنداشتن متکبر بودن ؛ کسی سوختن کنایه از ناکام و ناامید شدن" دماغه دماغه "هر چیز پیش آمده‌ای که شبیه دماغ باشد" دماغه دماغه "پیش رفتگی خشکی در دریا" دمامت دمامت "بدمنظر شدن" دمامت دمامت "زشت رویی" دمامه دمامه "نقاره کوس" دمان دمان "خروشنده غرنده" دماگوژی دماگوژی "این واژه از اصل یونانی دماگوگیا به معنای رهبری_مردم گرفته شده‌است اما رفته رفته در زبان سیاسی امروز معنای عوام فریبی و مردم فریبی به خود گرفته‌است" دمبدم دمبدم "لحظه به لحظه دمادم" دمبرگ دمبرگ "دنباله باریکی که برگ را به ساقه پیوند دهد" دمبل دمبل "آلتی است که در ورزش‌های بدنی به خصوص زیبایی اندام به کار رود" دمدمه دمدمه "با خشم سخن گفتن" دمدمه دمدمه "شهرت آوازه" دمدمه دمدمه "صدا آواز" دمدمه دمدمه "افسون مکر" "دمدمه دادن" دمدمه_دادن "افسون خواندن سِحر کردن" دمدمی دمدمی "کسی که هر آن عقیده اش تغییر می‌کند" دمده دمده "از مد افتاده" دمر دمر "روی سینه و شکم دراز کشیده" دمساز دمساز "همدم همراز" دمساز دمساز "موافق سازگار" دمش دمش "عمل دمیدن" دمش دمش "نفس دمام" دمع دمع "دمعه اشک سرشک ج دموع" دمعه دمعه "اشک سرشک" دمغ دمغ "سرشکسته شرمسار" دمغازه دمغازه "بیخ دم" دمغازه دمغازه "استخوان میان دم جانور" دمل دمل "زخم عفونی شده روی پوست که ورم کرده و در آن چرک و خونابه باشد" دمن دمن "ج دمنه" دمن دمن "در فارسی به معنای دشت و صحرا" دمنده دمنده "فوت کننده وزنده خروشنده" دمنده دمنده "نمو کننده" دمنه دمنه "آثار به جا مانده از خانه و آبادی" دمنه دمنه "در فارسی به معنی دشت و صحرا" دواتگر دواتگر "کسی که دوات می‌سازد؛ دویت گر" دواتگر دواتگر "کسی که سماور و سینی و ظروف دیگر سازد" دواتگر دواتگر "کسی که اشیاء فلزی را لحیم کند" دواج دواج "لحاف روانداز" دوادو دوادو دوندگی دوادو دوادو "مجازاً سعی کوشش" دوار دوار "بسیار گردنده" دواری دواری "مسکوک طلای رایج در قدیم که هر یک از آن معادل پنج شیانی بود" دوازده دوازده "عدد اصلی میان یازده و سیزده" دواعی دواعی "جِ داعیه ؛ سبب‌ها انگیزه‌ها" دوال دوال تسمه دوال دوال "تازیانه چرمی ؛ بر طبل کسی زدن کنایه از از شهرت کسی استفاده کردن" دوالک دوالک "دوال کوچک و کوتاه" "دوالک باختن" دوالک_باختن "حیله ورزیدن مکر کردن" "دوالک باز" دوالک_باز "حیله گر" دوالی دوالی "رام اهلی" دوالی دوالی "حیله گر مکار" دوالی دوالی "شعبده باز" دوام دوام "پایداری ثبات" دوام دوام "استمرار همیشگی" دوان دوان "دونده در حال دویدن" دواندن دواندن دوانیدن دوانه دوانه "شتابان دوان" دوانیدن دوانیدن "کسی یا جانوری را به دویدن واداشتن اسب را به تاخت درآوردن" دوانیدن دوانیدن "بیرون کردن" دواهی دواهی "جِ داهیه" دواهی دواهی "کارهای سخت امور عظیم" دواهی دواهی بلاها دواوین دواوین "جِ دیوان" دوایر دوایر "جِ دایره" دوبال دوبال "مکر حیله" دوبرجی دوبرجی "کبوتری که در کبوترخان مقیم نماند" دوبرجی دوبرجی "کنایه از زن بلهوس روسپی" دوبل دوبل "خوک نر" دوبل دوبل "خر کوچک اندام" دوبلاژ دوبلاژ "برگرداندن مکالمه فیلم از زبانی به زبانی دیگر" دوبله دوبله "فیلم ترجمه شده دوبلاژ" دوبله دوبله "توقف اتومبیلی به موازات اتومبیل دیگر" دوبله دوبله "به شکل دو برابر" دوبلور دوبلور "آن که در برگردان فیلم به زبان دیگر به جای هنرپیشه اصلی حرف می‌زند" دوبلکس دوبلکس "دارای اتاق‌هایی در دو طبقه با یک پلکان داخلی" دوبلکس دوبلکس "دارای دو واحد جداگانه در یک دستگاه که هر یک می‌تواند جداگانه به کار افتد" دوبنده دوبنده "لباس مخصوص کشتی به شکل شلوارکی متصل به بالاتنه‌ای رکابی" دوبیتی دوبیتی "شعری دارای دو بیت یا چهار مصراع که مصراع‌های اول و دوم و چهارم دارای یک قافیه هستند" دوبیتی دوبیتی "یکی از گوشه‌های چهارگاه" دوبین دوبین "لوچ کسی که اشیاء را دوتا می‌بیند" دوتخمه دوتخمه "هر گیاه و جانور که از دو جنس مختلف بوجود آمده باشد" دوتخمه دوتخمه "مولودی که پدر او سیاه و مادرش سفید باشد یا بعکس ؛ دو تیره" دوتخمه دوتخمه "حرامزاده خشوک" دوتهی دوتهی "لباس آستر شده" دوجین دوجین "دوازده عدد از یک شی ء بسته دوازده تایی" دوحه دوحه "درخت بزرگ و پرشاخه" دوخاتون دوخاتون "کنایه از" دوخاتون دوخاتون "دو سیاهی چشم م ردمک‌های چشم" دوخاتون دوخاتون "آفتاب و ماه" دوخت دوخت "دوختن ؛ ُ دوز دوختن" دوختن دوختن "دو تکه پارچه را به وسیله سوزن و نخ به هم پیوستن" دوختن دوختن "با تیر یا نیزه درع و زره را به بدن دشمن پیوستن" دود دود "جسمی تیره و بخاری شکل و شبیه ابر که به سبب سوخت اشیاء پدید آید و به هوا رود ؛ از بینی برآمدن کنایه از غمگین شدن خشمگین شدن ؛ از کنده بلند شدن کنایه از از ریشه مایه گرفتن از اصل بزرگتر سرچشمه گرفتن" دودآهنگ دودآهنگ "دودکش تنوره" دودمان دودمان "خاندان طایفه" دوده دوده دودمان دوده دوده "ماده‌ای سیاه و نرم که از دود مواد نفتی حاصل شود" "دودوزه بازی کردن" دودوزه_بازی_کردن "کنایه از با هر دو طرف معامله یا مبارزه همدست شدن و هر دو را فریب دادن" دودکش دودکش "آن چه که دود را کشد" دودکش دودکش "لوله و منفذی که دود از آن بالا رود مانند لوله مطبخ حمام بخاری و غیره" دودگون دودگون "تیره تار" دور دور گردش دور دور "حرکت دورانی چیزی" دور دور نوبت دور دور "پیرامون محیط" دور دور "عصر زمان" دوراغ دوراغ "دوغ و ماستی که آب آن را کشیده باشند" دوران دوران "گردش چرخش" دوراندیش دوراندیش "عاقبت اندیش" دوراندیش دوراندیش محتاط دورباش دورباش "نیزه‌ای دوشاخه با چوبی جواهرنشان که در قدیم پیشاپیش شاهان می‌برده‌اند تا مردم بدانند که پادشاه می‌آید و خود را به کنار کشند" دورباش دورباش تبرزین دوربین دوربین "نوعی وسیله برای گرفتن عکس یا فیلم برداری یا دیدن اجسام دور" دورنما دورنما "پرده نقاشی یا عکس که منظره‌ای دور رانشان دهد" دورنما دورنما "منظره چشم انداز" دورنویس دورنویس "نک فاکس" دورنگار دورنگار "نک فاکس" دوره دوره "مدت زمان معین" "دوره کردن" دوره_کردن "درس را مرور کردن" "دوره کردن" دوره_کردن "محاصره کردن" دورو دورو "دارای پشت و روی یکسان" دورو دورو "دارای رفتار ریاکارانه منافق" دورگه دورگه "انسان یا جانوری که پدر و مادرش از دو نژاد باشند" دورگیر دورگیر ساقی دورگیر دورگیر میخواره دورگیر دورگیر "کنایه از پادشاه" دوری دوری دورانی دوری دوری "بشقاب بزرگ مقعر" دوز دوز "در ترکیب به معنی دوزنده می‌آید" دوز دوز "کلک حقه بازی ؛ ُ کلک حقه بازی و تقلب" "دوز چیدن" دوز_چیدن "توطئه چیدن کَلَک زدن" دوزخ دوزخ جهنم دوزکومی دوزکومی "نک دوستکامی" دوس دوس "پامال کردن چیزی را" دوس دوس "پست کردن" دوس دوس "صیقل دادن" دوس دوس زدودن دوس دوس "پستی خواری" دوسانیدن دوسانیدن چسبانیدن دوسانیدن دوسانیدن "خود را به کسی وابستن" دوست دوست "یار همدم" دوست دوست عاشق دوست دوست معشوق "دوستاق بان" دوستاق_بان زندانبان دوستدار دوستدار "یار مهربان دوست موافق" دوستکام دوستکام "یار مهربان" دوستکام دوستکام معشوق دوستکامی دوستکامی "ظرف بزرگ مسی پایه دار که در آن شراب یا نوشیدنی ریخته در مجالس می‌گذارند" دوستگان دوستگان معشوق دوسره دوسره "دو طرفه دو جهتی بلیط دو طرفه" دوسنده دوسنده "چسبناک چسبنده" دوسنده دوسنده "زمینِ لیز" دوسیدن دوسیدن "چسبیدن چسبیدن برای مکیدن" دوسیه دوسیه پرونده دوش دوش "آلتی مشبک مانند سر آب پاش که در گرمابه به شیر آب بندند و در زیر آن شستشو کنند ؛ گرفتن حمام کردن" دوشا دوشا دوشنده دوشا دوشا "قابلِ دوشیدن" دوشا دوشا "هر حیوانی که شیر دهد" دوشاب دوشاب انگور دوشاب دوشاب "شیره انگور" دوشس دوشس "زن دوگ" دوشنبه دوشنبه "روز سوم از ایام هفته" دوشه دوشه "ظرفی که در آن شیر بدوشند" دوشک دوشک "توشک تشک" دوشیدن دوشیدن "بیرون آوردن شیر از پستان" دوشیزه دوشیزه "دختر دختر شوهر نکرده" دوشین دوشین دیشبی دوغ دوغ "ماستی که در آن آب ریخته و به هم زده باشند ؛ ُ دوشاب برای کسی فرق نداشتن کنایه از خوب و بد را تمیز ندادن" دوغاب دوغاب "آب دوغ" دوغاب دوغاب "هر چیزی که در آن آب ریزند تا همچون دوغ سفید و آبکی شود" دوغاب دوغاب "آب مخلوط با آهک که با آن دیوارها را رنگ کنند" دوغبا دوغبا "آشی که در آن ماست ریزند آش ماست" دوغو دوغو "ته نشستی که پس از گداختن روغن و کره در ته ظرف باقی ماند" دوقلو دوقلو "دوغلو دو کودک که همزمان از یک شکم زاییده شوند" دول دول "مماطله تأخیر در اجرای امری" دولاب دولاب "چرخ چوبی با ریسمان و سطل که به وسیله آن از چاه آب کشند" دولاب دولاب "گنجه کوچک دردار که توی دیوار درست کنند" دولت دولت "حکومت سلطنت هیئت وزیران" دولت دولت "سعادت طالع" دولت دولت "جاه مکنت" دولت دولت "مدد کمک" دولتخواه دولتخواه "طرفدار حکومت" دولتخواه دولتخواه "خیراندیش خیرخواه" دولتمند دولتمند "خوشبخت سعادتمند" دولتمند دولتمند "توانگر ثروتمند" دولتی دولتی "وابسته به حکومت قدرتمند" دولتی دولتی سعادتمند دولچه دولچه "دول کوچک ظرف آب پارچ" دولک دولک "چوب بزرگ در بازی الک_دولک ؛ مق الک" دوما دوما "مجلس نمایندگان ملت در کشور روسیه" دومان دومان طوفان دومیخ دومیخ "کنایه از قطب شمال و قطب جنوب ؛ قطبین" دومینو دومینو "نوعی بازی به وسیله مهره" دون دون "فرومایه پست" دونگ دونگ "دروغ نیرنگ" دوومی‌دانی دوومی‌دانی "مسابقه ورزشی شامل چند رشته مانند اقسام دو پرش و پرتاب" دوپینگ دوپینگ "استفاده ورزشکار از داروی نیروزا و تقویتی پیش از شرکت در مسابقه زورافزای" دوپیکر دوپیکر "جوزا سومین برج از برج‌های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود در خردادماه در این برج دیده می‌شود" دوچرخه دوچرخه "نوعی وسیله نقلیه دارای دو چرخ یکی در عقب و یکی در جلو و دو رکاب و یک زنجیر که با فشار رکاب به وسیله پا زنجیر به گردش در می‌آید و در نتیجه این وسیله به حرکت درمی آید" دوک دوک "آلتی که با آن نخ ریسند" دوکارد دوکارد "مقراض جلمان" دوگانه دوگانه "دو جام شراب که پیاپی خورند" دوگاه دوگاه "اولین شعبه از شعب بیست و چهارگانه موسیقی است و آن از اسامی دساتین است که پارسیان نهاده‌اند" دوی دوی "مریض ناخوش" دوی دوی "آن که ملازم مکانش باشد" دوی دوی "آن چه باطنش فاسد باشد مکان" دوی دوی "ناموافق برای صحت بدن" دوی دوی "مکار حیله گر" دویدن دویدن "رفتن به تعجیل شتابان تاختن" دویک دویک "کنایه از دم آخر مردن" دویک دویک "بحر سوم از هفده بحر اصول موسیقی" دویک دویک "نشان دادن هر یک از دو طاس یک خال را در بازی تخته نرد" "دّر یتیم" دّر_یتیم "گوهر نایاب و یگانه" دپارتمان دپارتمان "بخش سازمان یافته اداری بخش یا قسمتی از یک مؤسسه" دپو دپو "انبار اجناس مخزن" دپو دپو "محل تجمع وسایل و افراد یا نیروها برای انجام کاری" دپو دپو "کارگاه تعمیر و توقف لکوموتیو و نگه داری تجهیزات و انباشت پارسنگ آمادگاه" دچار دچار "گرفتار مبتلا" دژ دژ "پیشوندی که در آغاز کلمات به معنی بد و زشت آید دژآگاه دژخیم" دژآباد دژآباد "خشمگین غضبان" دژآلود دژآلود خشمگین دژآلود دژآلود "بدخُلق تندخو" دژآهنگ دژآهنگ "نک دژآگاه" دژآگاه دژآگاه "بَددل بداندیش" دژآگاه دژآگاه بدخوی دژآگاه دژآگاه "به خشم آمده" دژبان دژبان "نگاهبان دژ کوتوال" دژبان دژبان "هر یک از افراد دژبانی" دژبانی دژبانی "بخشی کوچکی از سازمان ارتش که وظیفه مراقبت از اعمال افسران و سربازان را به عهده دارد" دژبراز دژبراز "بدنما نازیبا" دژبراز دژبراز "زشت خو خام طمع" دژبرو دژبرو "بدخو زشت" دژبرو دژبرو "خشم آلود غضبناک" دژخیم دژخیم "بدنهاد زشتخو" دژخیم دژخیم "جلاد زندان بان" دژدار دژدار "نگاهبان قلعه" دژم دژم "افسرده دلتنگ" دژم دژم "خشمگین آشفته" دژمان دژمان "متأسف اندوهگین" دژنام دژنام "دشنام فحش" دژوان دژوان "دریغ افسوس" دژپسند دژپسند "بدپسند دشوار پسند" دژپیه دژپیه "غده‌های زیرپوستی" دژک دژک غده دژک دژک "آبله تاول" دژکام دژکام "اندوهگین تلخ کام" دژکام دژکام خشمگین دژکام دژکام "زاهد پرهیزکار" دک دک "سر رأس" "دک زده" دک_زده "کسی که ریش و سبیل و مژه و ابرو را تراشیده باشد؛ چار ضرب زده" "دک و پوز" دک_و_پوز "سر و پوز دک و دهان" "دک کردن" دک_کردن "کسی را با ترفند از جایی راندن" "دکا گرم" دکا_گرم "وزنی است معال ده گرم" دکالیتر دکالیتر "مقیاسی است معادل ده لیتر" دکان دکان "مغازه فروشگاه ج دکاکین ؛درِ کسی تخته شدن کنایه از بازار کسی بی رونق شدن" دکاکین دکاکین "جِ دکان" دکتر دکتر "کسی که بالاترین مراحل علمی را طی کرده و در رشته‌ای به درجه اجتهاد رسیده باشد" دکتر دکتر "پزشک داروساز" دکترا دکترا "درجه دکتری اجتهاد" دکترین دکترین "نظریه فکر اندیشه" دکش دکش "سست و بلند قد" دکل دکل دگل دکل دکل "زمخت گنده" دکل دکل "امردی که ریش او تمام برنیامده باشد و دست و پای بزرگ و گنده داشته باشد" دکلته دکلته "لباس زنانه که قسمت بالاتنه آن باز است" دکلمه دکلمه "خواندن مطلبی با صدایی بلند و حالتی تأثیرگذار" دکه دکه "دکان کوچک" دکه دکه "از ادات تمسخر و توهین" دکور دکور "مجموعه اشیاء و اثاثیه در صحنه نمایش و مانند آن" دکور دکور "مجموعه وسایل و اثاثیه خانه" دکوراسیون دکوراسیون "عمل تزیین ص حنه نمایش یا سینما" دکوراسیون دکوراسیون "منظره یک صحنه" دکوپاژ دکوپاژ "بخش بندی نماهای یک فیلمنامه و ذکر جزییات فنی فیلم" دکیسه دکیسه "از ادات تمسخر و توهین" دگراندیش دگراندیش "دارای اندیشه متفاوت با اندیشه حاکم بر جامعه" دگردیسی دگردیسی "بعضی دگرگونی‌ها در برخی حیوانات در طول مراحل رشد" دگش دگش "عوض کردن" دگم دگم "آن که متعصب در عقاید خود است" دگم دگم "در سیاست در مورد کسانی به کار می‌رود که بدون دلیل و پایه و اساسی روی عقاید خود پافشاری می‌کنند" دگمه دگمه "دکمه تکمه پولکی که روی بعضی از نقاط لباس جهت زیبایی و یا برای وصل کردن دو قسمت آن می‌دوزند" دگنگ دگنگ "نوعی چماق زرین که در زمان صفویه و قاجاریه مأمورین تشریفات به دست می‌گرفتند" دی دی "دهمین ماه هر سال شمسی" دی دی "نامِ روزهای هشتم پانزدهم و بیست و سوم هر ماه شمسی" "دی به آذر" دی_به_آذر "نام روز هشتم از هر ماه شمسی" "دی به مهر" دی_به_مهر "نامِ روز پانزدهم از هر ماه شمسی" "دی به مهر" دی_به_مهر "جشنی که در روز پانزدهم ماه دی برپا می‌کنند" "دی. وی. دی" دی._وی._دی "نوعی دیسک فشرده که با سیستم دیجیتال قابل ضبط و پخش است و تصاویر را با دقت بیشتری نشان می‌دهد" دیابت دیابت "مرضی که به واسطه زیاد شدن مقدار قند خون تولید می‌گردد که موجب تشنگی مفرط و فزونی تولید پیشاب می‌شود بیماری قند" دیار دیار "دیرنشین ساکن دیر و صومعه" دیافراگم دیافراگم "سوراخ جلو دوربین عکاسی که کوچک و بزرگ می‌شود میان بند" دیافراگم دیافراگم "حجاب حاجز پرده دل پرده بین دو سوراخ بینی" دیالوگ دیالوگ "مکالمه گفت و گوی دو جانبه" دیالوگ دیالوگ "اثر ادبی که به صورت گفت و گو ارائه شود" دیالکتیک دیالکتیک "روش بحث و مناظره" دیالکتیک دیالکتیک "بحث جدل" دیان دیان قاضی دیان دیان "پاداش دهنده به حساب رسنده" دیانت دیانت دینداری دیانت دیانت "آیین خداپرستی" دیبا دیبا "پارچه ابریشمی رنگین" دیباج دیباج دیبا دیباجه دیباجه "واحد دیباج" دیباجه دیباجه "آغاز کتاب" دیباجه دیباجه "مجموعه صحبت‌های بین شخصیت‌های یک نمایشنامه" دیبادین دیبادین "نک دَی به دین" دیباچه دیباچه "نک دیباجه" دیبه دیبه دیبا دیت دیت دیه دیجور دیجور "سیاه تاریک" دیجیتال دیجیتال "ویژگی سیگنال یا دستگاهی که تغییرات ناپیوسته دارد و فقط می‌تواند دو مقدار داشته باشد به صورت عدد یا رقم مق آنالوگ" دید دید "بینایی نظر" دید دید "تخمین حدس" "دید زدن" دید_زدن "تخمین زدن قیمت چیزی برآورد کردن حاصل زراعت" "دید زدن" دید_زدن "چشم چرانی" دیدار دیدار "دیدن رؤیت" دیدار دیدار "چهره سیما" دیدار دیدار "بصیرت بینایی" دیدار دیدار "پدیدار مریی" دیدار دیدار "نظارت مصلحت" دیدن دیدن "خوی عادت روش" دیده دیده "چشم عین ج دیدگان" دیده دیده "رؤیت شده منظور" دیده دیده "نگاه نظر" دیده دیده "مردمک چشم ؛ سپید کردن کنایه از کور شدن از شدت چشم به راهی دیدبان" دیده دیده "مأموری که بالای دیدگاه ایستد و هرچه از دور بیند به مافوق خود خبر دهد" دیده دیده "نگاهبان قراول" "دیده بر کردن" دیده_بر_کردن "چشم باز کردن بیدار شدن" دیدگاه دیدگاه "جای پاسبانی دیدبان" دیدگاه دیدگاه "منظره چشم انداز" دیر دیر "صومعه محل عبادت راهبان مسیحی ؛ خراب آباد کنایه از دنیا جهان مادی ؛ مغان معبد زردشتیان" دیرانی دیرانی "منسوب به دیر" دیرانی دیرانی دیرنشین دیرباز دیرباز "زمان دور و دراز زمان پیشین" دیرمدار دیرمدار "کهنه قدیمی" دیرند دیرند "مدت دراز" دیرند دیرند بادوام دیرپای دیرپای "پایدار بادوام" دیرک دیرک "تیر بسیار بزرگ تیرک" دیرکرد دیرکرد "دیر کردن عقب افتادن تأخیر" دیرگاه دیرگاه "زمان قدیم" دیرگاه دیرگاه دیروقت دیریاز دیریاز "آن چه که مدتی دراز بکشد کهن قدیمی" دیرین دیرین "کهنه قدیم" "دیرین شناسی" دیرین_شناسی "فسیل شناسی" دیرینه دیرینه دیرین دیز دیز "دیزی دیزندان نوعی دیگ و پاتیل" دیزاین دیزاین طرح دیزاین دیزاین طراحی دیزج دیزج دیزه دیزل دیزل "دستگاه موتورهای روغنی که به وسیله دیزل آلمانی اختراع گردیده و در آن‌ها انواع روغن و نفت را به جای بنزین به کار برند" دیزندان دیزندان "سه پایه‌ای آهنین که دیگ مسین را بر بالای آن گذارند و طعام پزند" دیزه دیزه "رنگ رنگ سیاه و کبود" دیزه دیزه "اسبی که رنگش سیاه یا خاکستری باشد دیزج و دیزک هم گفته شده" دیزی دیزی "ظرف سفالین یا سنگی که در آن معمولاً آبگوشت پزند" دیس دیس "رنگ لون" دیس دیس "شبیه نظیر" دیسانتری دیسانتری "اسهال خونی" دیسک دیسک "هر نوع صفحه گرد و تخت آهنین" دیسک دیسک "صفحه‌ای گرد و غضروفی در میان مهره‌ها که جابه جایی آن ایجاد درد می‌کند" دیسک دیسک "نوعی صفحه گرد با وزنی حدود دو کیلوگرم که در ورزش پرتاب دیسک از آن استفاده می‌کنند" دیسک دیسک "حافظه جانبی کامپیوتر برای نگه داری سیستم‌ها و برنامه‌ها یا داده‌ها" دیسکت دیسکت "صفحه‌ای از جنس پلاستیک با پوششی مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات در کامپیوتر" دیسیپلین دیسیپلین "انضباط نظم و ترتیب" دیشلمه دیشلمه "چایی که شکر یا قند در آن حل نکرده باشند قندپهلو" دیفتری دیفتری "بیماری ای که در گلو پدید آید و حلق و حنجره و قصبه الریه را مبتلا کند" دیفرانسیل دیفرانسیل "دستگاهی در اتومبیل که نیروی لازم را به چرخ‌ها منتقل می‌سازد" دیفرانسیل دیفرانسیل "در ریاضی حاصل ضرب مشتق تابع در نمو متغیر مستقل" دیفروجس دیفروجس "نک دیفروغس" دیفروغس دیفروغس "جسمی که پس از ذوب مس و طلا و نقره در ته کوره یا بوته باقی ماند" دیلاق دیلاق "قد بلند" دیلاق دیلاق "مجازاً بی قابلیت" دیلم دیلم "میله‌ای آهنی برای سوراخ کردن دیوار یا حرکت دادن اجسام سنگین" دیلماج دیلماج مترجم دیم دیم "زراعتی که آن را آبیاری نکنند بلکه با آب باران سیراب شود" دیمه دیمه "کلیسا معبد بیعه" دیمومت دیمومت "همیشه بودن خلود" دیمومت دیمومت "همیشگی دوام" دیمی دیمی "غله‌ای که فقط با آب باران نمو کرده باشد" دیمی دیمی "بی مطالعه الکی خود بار آمده" دین دین "قرض وام ج دیون" "دین دار" دین_دار "کسی که دارای دین و آیینی باشد متدین" "دین دار" دین_دار "متدین به دین اسلام" "دین دار" دین_دار "متقی با تقوی" "دین پژوه" دین_پژوه "پژوهنده دین جوینده دین" "دین پژوه" دین_پژوه "روز پانزدهم از هر ماه ملکی" دینار دینار "سکه طلا مسکوک زر" دینار دینار "واحد پول کنونی دولت عراق" دیناری دیناری "پارچه‌ای است ابریشمین" دیناری دیناری "نوعی شراب لعلی" دینام دینام "دستگاهی که نیروی مکانیکی را به نیروی الکتریکی تبدیل کند و بالعکس" دینامیت دینامیت "ماده‌ای قابل انفجار مرکب از نیتروگلیسرین و ماده‌ای متخلخل که موجب انفجار می‌گردد" دینامیک دینامیک "پر از نیرو متحرک پویا" دینامیک دینامیک "بخشی از علم مکانیک که حرکات را مورد مطالعه قرار می‌دهد مبحث حرکت اجسام" دینه دینه "دیروزی دیروزین" دیه دیه "ده روستا" دیهول دیهول "داهول تاج مرصع" دیهیم دیهیم "تاج کلاهِ زرنشان" دیهیم دیهیم "نوعی از گل آذین مانند آذین خوشه‌ای که گل‌های آن در یک سطح قرار دارد" دیو دیو "موجودی خیالی شبیه به انسان اما بسیار تنومند و زشت دارای شاخ و دُم" دیو دیو "ابلیس شیطان" دیوار دیوار "جداری از سنگ چوب آجر و غیره که اطراف خانه زمین و باغ و غیره به جهت محصور کردن و حفاظت آن بنا می‌کنند" دیوار دیوار "حایل میان دو چیز ؛ کسی کوتاه بودن کنایه از زبون و ناتوان بودن ؛ حاشا بلند بودن کنایه از همه چیز را آسان انکار کردن" دیوان دیوان "مجموعه اشعار یک شاعر" دیوان دیوان وزارتخانه دیوان دیوان "دفتر محاسبه" دیوان دیوان دولت دیوان دیوان اداره دیوان دیوان "خزانه داری ؛ سیاه کردن کنایه از گناه کردن" "دیوان خانه" دیوان_خانه "عدلیه دادگستری" "دیوان نویس" دیوان_نویس "دیوان نویسنده منشی دیوان" دیوانه دیوانه "همچون دیو مانند دیوان" دیوانه دیوانه "بی عقل بی خرد مجنون ؛ ء کسی بودن کنایه از عاشق و بی قرار بودن کسی" دیوانگی دیوانگی "بی عقل بی خرد" دیوباد دیوباد گردباد دیوباد دیوباد "جنون دیوانگی" دیوث دیوث "بی غیرت" دیوجامه دیوجامه "نوعی جامه خشن جنگی" دیوجان دیوجان "شیطان صفت" دیوجان دیوجان "سخت جان" دیوجان دیوجان "بی رحم" دیود دیود "وسیله‌ای الکترونیکی برای یک طرفه کردن جریان الکتریکی" دیودار دیودار "دیوانه مصروع" دیودل دیودل "سیاه دل" دیودل دیودل "شجاع دلیر" دیوسار دیوسار "دیو مانند" دیوسار دیوسار "بدخو تندخو" دیوسار دیوسار زشت دیولاخ دیولاخ "جای دیو" دیولاخ دیولاخ "جای دور و پَرت" دیون دیون "جِ دین ؛ وام‌ها قرض‌ها" دیوه دیوه "دیوک زالو" دیوه دیوه "کرم ابریشم" دیوپا دیوپا "عنکبوت بزرگ" دیوچه دیوچه زالو دیوچه دیوچه "بیت بید حشره‌ای که پارچه‌های ابریشمی را می‌خورد و خراب می‌کند" دیوک دیوک "دیوچه دیوِ کوچک" دیوکلوچ دیوکلوچ "کودک جن زده" دیویزیون دیویزیون "واحدی نظامی لشکر" دیپرس دیپرس "فشار دادن پایین فشردن افسرده کردن غمگین کردن" دیپلم دیپلم "گواهی نامه" دیپلم دیپلم پروانه دیپلمات دیپلمات سیاستمدار دیپلماتیک دیپلماتیک "مربوط به دیپلمات" دیپلماسی دیپلماسی "علم سیاست" دیپلمه دیپلمه "آن که دارای دیپلم است دارنده گواهینامه" دیپورت دیپورت "رفتار کردن سلوک کردن از کشور میزبان اخراج کردن" دیک دیک "خروس خروه" دیکتاتور دیکتاتور "خودرأی مستبد" دیکته دیکته "مطلبی که کسی بخواند و دیگری بنویسد" دیکسیونر دیکسیونر "فرهنگ لغت" دیگ دیگ "ظرفی که در آن غذا پزند ؛ را بار گذاشتن کنایه از کار را شروع کردن" "دیگ افزار" دیگ_افزار "دیگ اوزار دیگ ابزار داروهای خوشبویی که در دیگ خوراک پزی ریزند مانند فلفل زردچوبه زیره قرنفل دارچین هل و غیره ؛ توابل" "دیگ جوش" دیگ_جوش "نوعی آش کم بها که فقیران و معمولاً درویشان خانقاه خورند ؛ هم زدن کنایه از وقت تلف کردن" "دیگ نهادن" دیگ_نهادن "نهادن دیگ بر روی آتش دیگ بار کردن" "دیگ نهادن" دیگ_نهادن "کر و فر و خودنمایی کردن لاف زدن" "دیگ پختن" دیگ_پختن "کنایه از درباره کسی فکر یا تصمیمی داشتن" دیگدان دیگدان "جای گذاشتن دیگ دیگپایه" دیگدان دیگدان "سه پایه" دیگدان دیگدان "اجاق آتشدان" دیگر دیگر "علاوه بر این باز" دیگر دیگر "شخص یا چیزی علاوه بر شخص و چیزی که پیشتر بیان کرده‌اند غیر" دیگرگون دیگرگون "دگرگون دیگرگونه" دیگرگون دیگرگون "رنگی دیگر" دیگرگون دیگرگون "جور دیگر طور دیگر نوع دیگر" دیگرگون دیگرگون "سرنگون واژگون" دیگرگون دیگرگون "مضطرب شوریده" ذلت ذلت "خواری زبونی" ذلق ذلق "چیره زبان تیززبان" ذلول ذلول "رام مطیع ج اذله و ذُلُل" ذلک ذلک این ذلیق ذلیق "زبان آور فصیح" ذلیل ذلیل "خوار زبون ج اَذِلاّ ء یا اَذِلّه ؛ مرده دشنامی است کسان را" ذلیلی ذلیلی "ذلت خواری" ذم ذم "نکوهش بدگویی" ذماء ذماء "جنبیدن حرکت کردن" ذماء ذماء "قوی تر گردیدن" ذماء ذماء "آشکار کردن قوت دل را" ذماء ذماء "قوت دل رمق" ذمام ذمام "حق واجب" ذمام ذمام "حرمت آبرو" ذمام ذمام "زینهار امان" ذمایم ذمایم "جِ ذمیمه نکوهیده‌ها" ذمه ذمه "کفالت ضمانت" ذمه ذمه "عهد پیمان ؛ اهل اهل کتاب از زرتشتیان یهودیان و ترسایان که در سرزمین مسلمان زندگی کنند" ذمی ذمی "غیرمسلمانی که به علت پرداخت جزیه جان و مالش در پناه اسلام است" ذمیم ذمیم "زشت نکوهیده" ذمیمه ذمیمه "مؤنثِ ذَمیم" ذن ذن "از مذهب‌های بودایی که دستیابی به نور حقیقی را تنها از راه تفکر و مکاشفه شهودی مستقیم ممکن می‌داند" ذنابه ذنابه "پایان هر چیزی" ذنابه ذنابه "دنبال چیزی" ذنابه ذنابه خلاصه ذنب ذنب "د م د نبال ج اذناب" ذنوب ذنوب "جِ ذنب ؛ گناها جرم‌ها خطاها" ذهاب ذهاب "جِ ذهبه ؛ باران‌های ریز و بسیار" ذهب ذهب "زر طلا عسجد" ذهبی ذهبی "طلایی زرین" ذهن ذهن "فهم دریافت" ذهن ذهن "حافظه یاد" ذهن ذهن "هوش خرد ج اذهان" ذهن ذهن "باطن درون" ذهنی ذهنی "درونی باطنی" ذهنیت ذهنیت "نوع تفکر بینش" ذهنیت ذهنیت "ذهنی بودن مق عینیت" ذهول ذهول "فراموش کردن غافل شدن" ذهینه ذهینه "مؤنث ذهنی" ذو ذو "صاحب دارنده در عربی در حالت رفع ذو و در حالت جر ذی و در حالت نصب ذا می‌گویند" ذوات ذوات "جِ ذات" ذوات ذوات "خداوندان صاحبان" ذوات ذوات "حقایق ماهیات" "ذوات الاذناب" ذوات_الاذناب "صاحبان دم دمداران" "ذوات الاذناب" ذوات_الاذناب "ستارگان دنباله دار" "ذوات الاربع" ذوات_الاربع چارپایان "ذوات الارحام" ذوات_الارحام "اقربا خویشاوندان" "ذوات الصدور" ذوات_الصدور "نک ذات الصدور" ذوالاقتدار ذوالاقتدار "دارای قدرت مقتدر" ذوالاکرام ذوالاکرام "خداوند احسان" ذوالاکرام ذوالاکرام "صفتی است از صفات خدای تعالی" ذوالبحرین ذوالبحرین "شعری که دارای دو بَحر شعری باشد" ذوالبحور ذوالبحور "شعری که دارای سه بحر شعری یا بیشتر باشد" ذوالجلال ذوالجلال "از صفات خداوند دارنده جلال صاحب بزرگواری" ذوالحجه ذوالحجه "ذی الحجه آخرین ماه از سال قمری" ذوالعرش ذوالعرش "از صفات خداوند به معنای صاحب سریر دارند ه تخت" ذوالفقار ذوالفقار "نام شمشیر منبه بن حجاج که به روز بدر کشته شد و آن شمشیر را رسول اکرم برای خویش گزید و سپس آن را در غزوه احد به علی عطا فرمود گفته‌اند که چون بر پشت ذوالفقار خراش‌های پست و هموار بود آن را بدین نام خواندند" ذوالقافیتین ذوالقافیتین "نک ذوقافیتین" ذوالقدر ذوالقدر توانا ذوالقدر ذوالقدر "صاحب بزرگواری" ذوالقربی ذوالقربی "خویش خویشاوند؛ جِ ذوی القربی" ذوالقعده ذوالقعده "ذی القعده ماه یازدهم از سال قمری" ذوالقوافی ذوالقوافی "شعری که بیش از دو قافیه داشته باشد" ذواللسانین ذواللسانین "کسی که به دو زبان سخن گوید و نویسد" ذوالمجد ذوالمجد "دارنده مجد و بزرگی" ذوالمن ذوالمن "از صفات خداوند به معنی دارنده نعمت‌ها" ذوالمناقب ذوالمناقب "صاحب منقبت‌ها خداوند هنرها و کارهای نیکو" ذوالمنن ذوالمنن "نک ذوالمن" ذوالمکارم ذوالمکارم "صاحب مکرمت‌ها خداوند کرم‌ها" ذوالنور ذوالنور "خداوند روشنایی" ذوالنون ذوالنون "صاحب ماهی" ذوالنون ذوالنون "لقب حضرت یونس به خاطر رفتن در شکم ماهی" ذوالوجهین ذوالوجهین "شعری که محتمل دو معنای مدح و هجو باشد" ذوایب ذوایب "جِ ذؤابه" ذوایب ذوایب پیشانی‌ها ذوایب ذوایب "روییدنگاه‌های موی بر پیشانی" ذوایب ذوایب گیسوان ذوب ذوب "گداختن آب شدن" "ذوب کردن" ذوب_کردن "گداخته کردن آب کردن" "ذوب کردن" ذوب_کردن "درجه حرارت موادی مانند سنگ یخ فلز و غیره را بالا بردن تا گداخته شود و سیلان یابد" ذوبان ذوبان "آب شدن گداختن" ذوبحرین ذوبحرین "نک ذوالبحرین" ذوجسدین ذوجسدین "دارند ه جسد" ذوجسدین ذوجسدین "هر جسمی که مرکب از دو عنصر از عناصر چهارگانه باشد" ذوجسدین ذوجسدین "سیاره عطارد از آن روی که خانه او جوزا" ذوحسب ذوحسب "دارایِ نژاد نیک" ذوحق ذوحق "نک ذی حق" ذوحیات ذوحیات "نک ذی حیات" ذوحیاتین ذوحیاتین "صاحب دو زندگانی دوزیستان در اصطلاح جانور ش ناسی جانورانی که ابتدا در آب زندگی می‌کنند و هنگامی که نموشان کامل شد از آب خارج می‌شوند و در خشکی ادامه حیات می‌دهند مانند غورباقه" ذوزنقه ذوزنقه "شکلی است چهارضلعی که فقط دو ضلع آن با هم موازی هستند" ذوسنطاریا ذوسنطاریا "اسهال خونی" ذوعقل ذوعقل "صاحب خرد" ذوعقل ذوعقل "آن که خلق را ظاهر بیند و حق را باطن و حق نزد او آیینه خلق باشد" ذوفقار ذوفقار "ذی فقار" ذوفنون ذوفنون "ذی فنون دارنده فن‌ها پُرهنر هنرمند" ذوق ذوق چشیدن ذوق ذوق چشایی ذوق ذوق "در فارسی نشاط بشاشت خوشی" ذوق ذوق "علاقه و استعداد برای یادگیری" ذوق ذوق لذت ذوق ذوق "اولین مرحله از مراحل شهود ؛ کسی را کور کردن او را دلسرد و بی علاقه کردن ؛تو زدن الف ناخوشایند بودن ب تولید نفرت کردن ج حال کسی را گرفتن ؛ و شوق علاقه و اشتیاق فراوان" "ذوق زده" ذوق_زده "کسی که بر اثر شنیدن خبری خوش دچار هیجان و نشاط شده باشد" "ذوق زده" ذوق_زده "ویژگی چهره‌ای که در آن شادی نمایان است" "ذوق یافتن" ذوق_یافتن "درک کردن حس کردن" ذوقافیتین ذوقافیتین "شعری که دارای دو قافیه باشد" ذوقی ذوقی "مبتنی بر ذوق سلیقه‌ای" ذوقیات ذوقیات "کارهای ذوقی فعالیت ‌هایی که باعث ارضای روحی یا سرگرمی می‌شود" راتق راتق "کسی که پارگی را درست کند" راتق راتق "عالِم به انجام کار" راجح راجح "غالب آمده چربیده" راجز راجز "آنکه شعری از بحر رجز بخواند" راجز راجز "کسی که رجز خواند ارجوزه خوان" راجع راجع "برگشت کننده بازگردنده" راجل راجل "کسی که پیاده راه رود پیاده" راجه راجه "عنوانی برای حاکم یا فرمانروا در هندوستان" راجی راجی "امیدوار امید دارنده" راح راح شادمانی راح راح "باده شراب" "راحة الحلقوم" راحة_الحلقوم "نوعی شیرینی که از نشاسته و شکر تهیه کنند" راحت راحت "آسودگی آسایش" "راحت باش" راحت_باش "فرمانی که نشانه پایان یافتن یا تعطیل کوتاه مدت تمرین نظامی است" راحل راحل "کوچ کننده رحلت کننده ج راحلین" راحله راحله "مَرúکب چهارپای بارکش" راحم راحم "رحم کننده بخشاینده" راخ راخ "اندوه غم" راد راد "جوانمرد بخشنده" راد راد "دانشمند دانا" رادار رادار "سیستمی که در آن از باریکه‌های امواج الکترومغناطیسی با بسامدهای رادیویی بازتابیده از سطح اشیا برای آشکارسازی آن‌ها استفاده شود" رادار رادار "مجازاً به معنی جاسوس خبرچین" رادبو رادبو "داربوی عود" رادع رادع بازدارنده رادمنش رادمنش "دارای طبع و منش جوانمردان" رادی رادی جوانمردی رادی رادی بخشندگی رادی رادی شجاعت رادیاتور رادیاتور "دستگاهی است که برای خنک کردن موتورهای احتراقی مورد استفاده قرار می‌گیرد" رادیو رادیو "دستگاه گیرنده که صوت را از فواصل دور ضبط و پخش کند" رادیواکتیو رادیواکتیو "جسمی که دارای تشعشعات اتمی باشد پرتوزا" رادیوتراپی رادیوتراپی "درمان بیماری با استفاده از پرتوهای نافذ مانند پرتوهای ایکس و آلفا و بتا و گاما که یا از دستگاه تابیده می‌شوند یا از داروهای حاوی مواد نشان دار شده ساطع می‌شوند پرتودرمانی" رادیوسکوپی رادیوسکوپی "بررسی تصویر پرتو ایکس روی پرده یا صفحه حساس پرتوبینی" رادیوضبط رادیوضبط "دستگاه گیرنده امواج صوتی و ضبط و پخش ن وار" رادیولوژی رادیولوژی "شاخه‌ای از پزشکی که با استفاده از پرتو ایکس و انواع پرتوها به تشخیص و درمان بیماری کمک می‌کند پرتوشناسی" رادیولوژیست رادیولوژیست "رادیولگ پرتوشناس" رادیولگ رادیولگ "پرتوشناس رادیولوژیست" رادیوم رادیوم "عنصری است طبیعی و کمیاب و پرقیمت دارای تشعشع خاص که در به وسیله مادام کوری و شوهرش در معادن اورانیوم کشف گردید این عنصر جسمی است سفید و درخشنده و موجد حرارت" رادیوگرافی رادیوگرافی "شیوه بررسی بدن با تاباندن پرتوهای ایکس بر آن و تولید تصویرهایی بر روی کلیشه یا پرده‌های حساس پرتونگاری" رادیکال رادیکال "ریشه‌ای اساسی" رادیکال رادیکال "طرف دار اصلاحات کامل در امور کشور" رادیکال رادیکال "دراصطلاح ریاضی علامت جذر و کعب" رادیکال رادیکال "ریشه n ام یک عدد یا یک عبارت که با علامت ّنشان داده شود" رادیکالیسم رادیکالیسم بنیادگرایی رادیکالیسم رادیکالیسم تندروی راز راز "رز رنگ لون" رازبان رازبان رازدار رازبان رازبان "در گذشته به کسی که عرایض حاجتمندان را به عرض شاه و امیر می‌رسانید می‌گفتند" رازق رازق "روزی دهنده روزی رسان" رازقی رازقی "نام گلی است سفید و کوچک و پرپر و خوشبو که از آن عطر هم می‌گیرند" رازقی رازقی "نوعی انگور که دانه‌های ریز دارد" رازقیه رازقیه "جامه کتانی سفید" رازقیه رازقیه "باده می‌ شراب" رازک رازک "گیاهی است از تیره گزنه‌ها از دسته شاهدانه‌ها نباتی است دو پایه و بالارونده و پیچنده بوی گل‌هایش معطر و مطبوع و شبیه بوی سنبل الطیب و طعم آن‌ها تلخ و بااحساس سوزش و گرما همراه است حشیشه الدینار جنجل و همل نیز نامیده می‌شود" رازی رازی "منسوب به ری اهل ری" رازیانه رازیانه "بادیان والان ؛ گیاهی است خوشبو با دانه‌های ریز که برای نفخ مفید است" راسب راسب "ته نشین شونده ته نشین گردیده" راسب راسب "درد که در ته ظرف ماند" راسب راسب "ماده دارویی که در ته لوله آزمایش یا ته بالن و دیگر ظروف آزمایشگاهی ته نشین شود" راسب راسب "گل و لای و دیگر مواد مخلوط با آب که در بستر رودخانه‌ها و کف دریاچه‌ها و دریاها رسوب کند" راست راست "بی انحراف مستقیم" راست راست "سالم بی عیب" راست راست "صواب درست" راست راست "درست دقیقاً" راست راست "مقابل چپ" راست راست "اصطلاحی است سیاسی که به افراد محافظه کار مخالف با هرگونه دگرگونی و تحولات انقلابی اطلاق می‌شود این اصطلاح ب رگرفته از انقلاب فرانسه‌است که در مجمع ملی آن محافظه کارها در سمت راست مجلس می‌نشستند ؛ و ریس آماده و فراهم" "راست آمدن" راست_آمدن "سازگار شدن هماهنگی یافتن" "راست بین" راست_بین "حقیقت بین" "راست خانه" راست_خانه "کنایه از" "راست خانه" راست_خانه "شخصی که با همه کس از قرار راستی و درستی و امانت و دیانت رفتار کند" "راست خانه" راست_خانه "هر چیز راست و درست" "راست راستکی" راست_راستکی "حقیقی واقعی" "راست روده" راست_روده "قسمت انتهایی روده بزرگ که به مخرج ختم می‌شود روده مستقیم رکتوم" "راست کردن" راست_کردن "آماده شدن آماده کردن" "راست کردن" راست_کردن "ترتیب دادن" "راست کردن" راست_کردن "مُسخّر کردن" "راست کردن" راست_کردن "میل کردن هوس کردن" "راست کردن" راست_کردن "مطابق کردن برابر کردن" راستا راستا راستی راستا راستا "راست جانب راست" راستا راستا امتداد راستاحسینی راستاحسینی "راست و درست ساده و بی ریا" راستاحسینی راستاحسینی "مقامی است در موسیقی" راسته راسته "راست مقابل چپ" راسته راسته عادل راسته راسته "صِنف رده" راسته راسته "محله ناحیه" راسته راسته "گوشتی که به طور مستقیم و در دو جانب ستون فقرات حیوان قرار دارد" راسته راسته "یکی از مدارج تقسیم بندی گیاهان یا جانوران" راستی راستی صداقت راستی راستی "حقیقت درستی" راستین راستین "حقیقی واقعی" راسخ راسخ "استوار پایدار ج راسخون راسخین" راسو راسو "موش خرما؛ حیوانی است پستاندار و گوشت خوار با پوزه باریک و موهای سفید یا زرد" راش راش "توده غله پاک شده" راش راش "انبار غله" راش راش "نام درختی جنگلی که چوب بسیار محکمی دارد و در کوهستان‌های شمال ایران می‌روید" راشد راشد "به راه راست رونده" راشد راشد "راه راست یافته" راشی راشی "رشوه دهنده و رشوه گیرنده راشیتیسم عارضه نرم شدن استخوان‌های بدن که بر اثر کمبود ویتامین D و کمبود املاح کلسیم در بدن حاصل می‌شود" راصد راصد "مراقب چشم دارنده" راصد راصد "چشم به راه" راصد راصد "منجم اخترشمار ج راصدین" راضع راضع شیرخوار راضع راضع "بخیل خسیس" راضی راضی "خشنود قانع" راعی راعی "چراننده گله" راعی راعی "پشتیبان نگهبان" راعی راعی "حاکم والی" راغ راغ مرغزار راغ راغ "دامن کوه" راغ راغ صحرا راغب راغب "مایل خواهان ج راغبین" رافض رافض "ترک کننده رهاکننده" رافضه رافضه "مؤنث رافض" رافضه رافضه "گروهی که به پیشوای خویش پشت کرد ه و او راترک کنند" رافضی رافضی "ترک کننده" رافضی رافضی "اصطلاح سنّییان درباره شیعه به علت ترک رأی صحابه در بیعت با ابوبکر و عمر" رافع رافع "بالابرنده بلند کننده" رافع رافع "بردارنده قصه به شاه یا امیر عرض حال دهنده" راقد راقد "خوابنده خوابیده" راقم راقم "نویسنده محرر" راقی راقی "بالا رونده جلو رونده" راقی راقی افسونگر راقی راقی "تحصیل کرده" رالی رالی "نوعی مسابقه اتومبیل رانی با مساحت طولانی که در جاده‌ها و با قوانین مشخص از نظر سرعت و زمان و مسیر مسابقه برگزار می‌شود" رالی رالی "در ورزش‌هایی مانند بدمینتون و تنیس رد و بدل کردن متوالی توپ بین حریفان تا کسب امتیاز" رام رام "مطیع فرمانبردار" رام رام "خو گرفته آموخته" رام رام "در آیین زردشتی یکی از ایزدان و نام بیست ویکم از هر ماه شمسی" رامح رامح "نیزه زن" رامح رامح "نیزه دار" رامش رامش "آرامش آسودگی" رامش رامش "طرب شادی" رامشگر رامشگر "خواننده و نوازنده" رامشی رامشی "نوازنده خواننده" رامی رامی "نوعی بازی ورق" رامیار رامیار "رمه یار؛ چوپان شبان" ران ران "در ترکیب به معنی راننده آید کالسکه ران سخنران قایقران" رانت رانت "درآمدی که از فرصت‌ها و موقعیت‌های برتر به دست آمده باشد ثروت حاصل از کار غیرتولیدی و بادآورده" راند راند "دور بازی مرحله‌ای از یک مسابقه" راندمان راندمان "کارکرد نتیجه کار" راندن راندن "بیرون کردن" راندن راندن "راه انداختن چهارپا" راندن راندن "طرد کردن" رانده رانده "طرد شده" رانش رانش راندن رانش رانش "حرکت جابجایی" راننده راننده "آن که وسایل نقلیه را می‌راند شوفر" رانندگی رانندگی "عمل و شغل راننده" رانکی رانکی "تسمه عقب پالان که بر ران چهارپا قرار گیرد پاردم ؛ کسی بودن کنایه از منحرف شدن از جاده عفاف یا دیانت" رانگا رانگا "رامکا سینی فلزی مستطیل که حروف چیده شده دستی را در آن گذارند" رانین رانین شلوار رانین رانین "نوعی زره که هنگام جنگ ران‌ها را با آن می‌پوشانیدند" راه راه "رای راج راجه پادشاه هندوستان" "راه انجام" راه_انجام "اسباب سفر" "راه انجام" راه_انجام "مرکب سواری" "راه انجام" راه_انجام "پیک قاصد" "راه بریدن" راه_بریدن "راه پیمودن" "راه بریدن" راه_بریدن "دزدی از مسافران راهزنی" "راه دادن" راه_دادن "رخصت دادن" "راه داشتن" راه_داشتن "قطع طریق کردن راهزنی کردن" "راه راه" راه_راه "دارای خطوط موازی" "راه نرفته" راه_نرفته "تجربه نادیده" "راه نشین" راه_نشین "گدای سر راه" "راه نشین" راه_نشین "غریب بی کس" "راه و رسم" راه_و_رسم "شیوه روش طریق" "راه و چاه" راه_و_چاه "روش طریقه" "راه وبیراه" راه_وبیراه "راه‌های اصلی و فرعی" "راه وبیراه" راه_وبیراه "گاه و بیگاه در هر فرصت" "راه پیما" راه_پیما "راه پیماینده راه رونده" "راه پیما" راه_پیما مسافر "راه پیما" راه_پیما "تندرو سریع السیر ج راه پیمایان" "راه گرفتن" راه_گرفتن "راه را سد کردن سر راه را گرفتن" "راه گستر" راه_گستر "تندرو راهوار" "راه گیر" راه_گیر "راه گیرنده" "راه گیر" راه_گیر "راه رو مسافر" "راه گیر" راه_گیر "راهزن قاطع طریق" راهب راهب "عابد مسیحی پارسا و گوشه نشین جِ رهبان راهبین" راهبر راهبر "آن که کسی را در راهی هدایت کند هادی دلیل راهنما" راهبه راهبه "زن ترسای پارسا ج راهبات" راهدار راهدار "نگهبان راه" راهدار راهدار راهزن راهدار راهدار "راه راه مخطط" راهداری راهداری "نگهبانی راه" راهداری راهداری "دزدی راهزنی" راهداری راهداری "اداره نگهبانی و محافظت راه" راهرو راهرو سالک راهرو راهرو "مسافر عارف" راهزن راهزن "دزدی که اموال مسافران را غارت می‌کند" راهزن راهزن "نغمه خوان سرودگوی" راهن راهن "گرو گذارنده" راهن راهن "رهن گذارنده" راهن راهن "ثابت دایم" راهنامه راهنامه "نقشه راه" راهنامه راهنامه سفرنامه راهنما راهنما "پیشوا هادی" راهنما راهنما "بلد بلد راه کسی که مسیر را می‌داند" راهنمایی راهنمایی "عمل راهنما هدایت راهبری ؛ اداره و رانندگی اداره‌ای که موظف به انتظام رفت و آمد و عبور و مرور وسایل نقلیه‌است" راهنمون راهنمون "راهنما راهبر" راهنورد راهنورد "مسافر پیک" راهنورد راهنورد تندرونده راهوار راهوار تندرو رزایا رزایا "ج زریئه رزیه ؛ پیش آمدهای ناگوار" رزبان رزبان "محافظ باغ انگور" رزبان رزبان باغبان رزبن رزبن "درخت رز نهال رز" رزد رزد "نک رژد" رزرو رزرو یدک رزرو رزرو "بازیکنی که در مواقع لزوم با نظر مربی جانشین بازیکن اصلی تیم شود ذخیره" رزرو رزرو "آن چه که برای استفاده کسی کنار گذاشته می‌شود" رزق رزق روزی رزم رزم "جنگ نبرد" "رزم آزما" رزم_آزما "جنگ آزموده" "رزم آزمودن" رزم_آزمودن "جنگ کردن" "رزم آور" رزم_آور "جنگجو جنگاور" "رزم توز" رزم_توز جنگجو "رزم توزی" رزم_توزی جنگجویی "رزم زن" رزم_زن جنگاور "رزم نامه" رزم_نامه "داستان جنگی" "رزم یوز" رزم_یوز جنگجوی "رزم یوش" رزم_یوش جنگجوی رزمجو رزمجو جنگجو رزمجویی رزمجویی جنگجویی رزمدار رزمدار جنگاور رزمناو رزمناو "کشتی جنگی" رزمه رزمه "بقچه لباس" رزمکار رزمکار جنگجو رزمگاه رزمگاه "میدان جنگ" رزمگه رزمگه رزمگاه رزمی رزمی جنگجوی رزمی رزمی "نام عمومی نوعی ورزش شامل کاراته تکواندو کونک فو" رزنانس رزنانس "طنین اندازی انعکاس صوت و تموج آن" رزه رزه "حلقه‌ای که برای قفل کردن در قفل را از آن رد کنند" رزیئه رزیئه "مصیبت عظیم پیش آمد ناگوار ج رزایا" رزیدن رزیدن "رنگ کردن" رزیدنت رزیدنت "پزشکی که مشغول گذراندن دوره تخصصی است دستیار" رزیستانس رزیستانس "مقاومت پایداری" رزیستانس رزیستانس "مقاومت جسم هادی الکتریک در برابر جریان برق" رزین رزین "محکم استوار" رزین رزین "باوقار سنگین" رزیه رزیه "مصیبت عظیم پیش آمد ناگوار؛ ج رزایا" رس رس "حریص حریص به خوردن" رسا رسا بلند رسا رسا رسنده رسا رسا بالغ رسا رسا تندهوش رسالت رسالت "پیغام بردن" رسالت رسالت پیامبری رسالت رسالت "پیام آوردن از جانب خداوند" رساله رساله "کتاب جزوه" رساله رساله "نامه نوشته" رسام رسام "رسم کننده نقاش" رسان رسان "در ترکیب به معنی رساننده آید نامه رسان روزی رسان" رساندن رساندن "چیزی یا خبری را به کسی دادن" رساندن رساندن پروراندن رساننده رساننده "کسی که چیزی یا کسی را به چیزی یا کسی دیگر برساند" رسانه رسانه "اندوه حسرت" رسانیدن رسانیدن "نک رساندن" رسایل رسایل "جِ رساله" رسایی رسایی "کمال بلوغ" رست رست صف رستاخیز رستاخیز "رستخیز قیامت به پا خاستن مردگان" رستاد رستاد "جیره مقرری" رستار رستار رستگار رشیق رشیق "خوش اندام" رصاد رصاد "رصد کننده" رصاد رصاد "رصد خانه" رصاد رصاد "پاسبان شبگرد" رصاص رصاص سرب رصانت رصانت "محکم بودن" رصانت رصانت استواری رصد رصد "نظر دوختن مراقب بودن" رصد رصد "جایی که در آن با ابزار نجومی به مطالعه ستارگان می‌پردازند" رصدبستن رصدبستن "تعیین کردن مختصات و حرکات ستارگان در رصدخانه" رفعت رفعت "بلندمرتبه شدن" رفعت رفعت "والایی بزرگواری" رفق رفق "مدارا کردن" رفق رفق مدارا رفقاء رفقاء "جِ رفیق ؛ دوستان یاران" رفقه رفقه "همسفران گروه همراه ج رفاق" رفل رفل "خرامیدن به ناز رفتن" رفلکس رفلکس "فعالیتی خودکار یا غیرارادی که از طریق مدارهای عصبی نسبتاً ساده روی دهد بی آن که لزوماً شعور در آن دخالت داشته باشد بازتاب" رفو رفو "دوخت دررفتگی‌ها و پارگی‌های پارچه یا فرش به طوری که به آسانی قابل تشخیص نباشد" رفوزه رفوزه "رد شده در امتحان" رفوگر رفوگر "آن که رفو کند" رفیده رفیده "بالش کوچکی که خمیر نان را بر بالای آن گسترانند و بر تنور بندند" رفیع رفیع "بلند مرتفع" رفیع رفیع "بلند قدر" رفیق رفیق "دوست یار همنشین همدم ج رفقاء ؛ نیمه راه کنایه از کسی که به همراهی خود تا پایان ادامه ندهد" "رفیق باز" رفیق_باز "کسی که به دوستی ودوستان اهمیت بسیار می‌دهد" رفیقه رفیقه "مؤنث رفیق دختر یا زنی که با مردی که همسرش نیست رابطه عاشقانه داشته باشد" رق رق "هر چیز نازک پوست نازک که بر آن چیزی نویسند" رقاب رقاب "جِ رقبه" رقاب رقاب گردن‌ها رقاب رقاب "پس گردن‌ها" رقابت رقابت "هم چشمی کردن" رقاد رقاد غنودن رقاد رقاد خواب رقاراق رقاراق "صدای دست و پای ستور" رقاص رقاص "رقص کننده" رقاصه رقاصه "مؤنث رقاص زنی که کارش رقصیدن باشد" رقاصک رقاصک "پاندول ساعت" رقاع رقاع "جِ رقعه ؛ نامه‌ها نوشته‌ها" رقاع رقاع "پینه‌هایی که بر جامه زنند" رقاع رقاع "نام نوعی خط که ابن مقله اختراع کرد" رقاق رقاق نازک رقاق رقاق "نان لواش" رقایم رقایم "جِ رقیمه ؛ نامه‌ها" رقبا رقبا "جِ رقیب" رقبات رقبات "جِ رقبه" رقبه رقبه گردن رقبه رقبه "بنده غلام" رقبه رقبه "مِلکی که به کسی سپرده می‌شودکه تا پایان عمر از آن بهره ببرد" رقبی رقبی "حق انتفاعی که به موجب عقدی از جانب مالک برای مدتی معین به شخصی داده شود" رقت رقت نازکی رقت رقت "نرمی و لطافت" رقت رقت مهربانی رقت رقت "آبکی بودن" "رقت انگیز" رقت_انگیز "چیزی که ترحم و دلسوزی شخص را تحریک کند" "رقت بار" رقت_بار "برانگیزاننده ترحم و دلسوزی" رقص رقص جنبیدن رقص رقص "حرکاتی موزون همراه آهنگ موسیقی اجرا کردن ؛ پای کوفتن" رقص رقص "پایکوبی ؛ خوش ی خوش خدمتی تا حد شتابزدگی چاپلوسانه" رقصیدن رقصیدن "پای کوفتن رقص کردن" رقعه رقعه "تکه قطعه" رقعه رقعه "پینه که به جامه دوزند وصله" رقعه رقعه "قطعه کاغذی که روی آن نویسند" رقعه رقعه "نامه مکتوب ج رقاع و رُقع" "رقعه نویس" رقعه_نویس "نامه نویس" رقعی رقعی "قطع کتاب در اندازه * سانتی متر" رقم رقم "نشان علامت" رقم رقم "خط نوشته" رقم رقم "عدد نشانه اعداد ج ارقام" "رقم آموز" رقم_آموز "کسی که نوشتن یا نقاشی می‌آموزد" "رقم آموز" رقم_آموز "آنکه حساب آموزد" "رقم زدن" رقم_زدن نوشتن "رقم زدن" رقم_زدن "نقاشی کردن" "رقم زده" رقم_زده "نوشته شده" "رقم زده" رقم_زده "نقاشی شده" "رقم نویس" رقم_نویس نویسنده "رقم نویس" رقم_نویس محاسب "رقم نویس" رقم_نویس حکاک رقمکار رقمکار "کسی که پیشه اش رقم زدن و نشان کردن حروف و علامت است" رقمکار رقمکار حکاک رقمکار رقمکار محاسب رقمکار رقمکار "نویسنده کاتب" رقود رقود "جِ راقد؛ خوابیدگان" رقوم رقوم "جِ رقم" رقیب رقیب "نگهبان پاسبان" رقیب رقیب "مراقب مواظب" رقیب رقیب "در فارسی رقابت کننده" رقیت رقیت "بندگی غلامی" رقیع رقیع "کسی که وصله کند آن که پینه دوزد" رقیع رقیع "آن که نویسد رقعه نویس" رقیع رقیع "احمق گول" رقیق رقیق نازک رقیق رقیق نرم رقیق رقیق آبکی "رقیق الفکر" رقیق_الفکر "نازک اندیش" رقیم رقیم "نوشته شده نوشته" رقیم رقیم نامه رقیم رقیم دوات رقیمه رقیمه نوشته رقیمه رقیمه مراسله رقیه رقیه "دعا تعویذ" رقیه رقیه افسون رل رل "وظیفه‌ای که بازیگر یا هنرپیشه بر عهده دارد" رل رل "وظیفه عمل" رل رل "آلتی که راننده به وسیله آن ماشین را به هر طرف که بخواهد حرکت دهد فرمان" رله رله "دستگاه تقویت کننده امواج صوتی" رله رله "دستگاه تکرار کننده صوتی یا تصویری" رله رله "دستگاه تبدیل مدار الکتریکی" رله رله "تقویت امواج صوتی یا تصویری" رم رم "گله چارپایان رمه" "رم دادن" رم_دادن "ترساندن گریزاندن" رماتیسم رماتیسم "درد مفاصل" رماح رماح "جِ رمح ؛ نیزه‌ها" رماد رماد "خاکستر ج اَرمِدَه" رمارم رمارم "دسته دسته گروه گروه" رمارم رمارم "مقابل برابر" رمارم رمارم "پیاپی پی در پی" رماس رماس "مصطکی ؛ صمغی سفید رنگ و نرم و خوشبو شیرین و چسبنده که از درختی در شام به دست می‌آید" رمال رمال فالگیر رمالی رمالی فالگیری رمام رمام "جِ رمه ؛ استخوان‌های پوسیده" رمان رمان "درخت انار" رمانتیسم رمانتیسم "نام نهضتی ادبی و هنری در اواخر قرن و م که قواعد و سنت‌های کلاسیسم را مانع درک طبیعت لذت بردن از آن و بیان آن می‌دانست این مکتب به برتری احساسات و تخیل بر عقل باور داشت و معتقد بود که هنرمند باید بدون هیچ قیدی هنر یا اجتماعی به بیان احساسات خود بپردازد" رمانتیک رمانتیک "داستانی افسانه‌ای شاعرانه" رماندن رماندن "ترساندن گریزاندن" رماندن رماندن "متنفر ساختن" رمانس رمانس "آهنگی حساس و عاشقانه برای ساز یا آواز" رمانی رمانی "منسوب به رمان ؛ بسیار سرخ" رمانیدن رمانیدن "نک رماندن" رماک رماک "جِ رمکه ؛ مادیان‌ها" رمایه رمایه "تیر انداختن" رمبیدن رمبیدن "خراب شدن فرو ریختن سقف و دیوار" رمح رمح نیزه رمد رمد "درد چشم" رمز رمز "پوشیده گفتن" رمز رمز "ایماء اشاره" رمز رمز "راز نهفته" رمز رمز "نشانه و علامت مخصوص" رمس رمس گور رمش رمش "رمیدن ترس" رمص رمص "چرک خشک کنج چشم" رمض رمض سنگریزه رمض رمض "آفتاب سوزان" رمض رمض "باران آخر تابستان" رمضاء رمضاء "ریگ تافته ریگ گرم" رمضان رمضان "ماه نهم از سال قمری" رمق رمق "گله رمه" رمل رمل "حصیر بافتن" رمل رمل "بحری از نوزده بحر شعر مبتنی بر تکرار شش یا هشت بار فاعلاتن در هر بیت" رمل رمل "بحر شانزدهم از اصول موسیقی قدیم" رمه رمه "گله گاو و گوسفند و اسب" رمه رمه "گروه مردم" رموز رموز "جِ رمز؛ رازها نهفته‌ها" رموک رموک "جانوری که زود رم می‌کند" رمک رمک "نک رمه" رمکان رمکان "موی زهار" رمی رمی افکندن رمی رمی "تیر انداختن" رمیدن رمیدن "ترسیدن و گریختن" رمیدن رمیدن "نفرت داشتن" رمیم رمیم پوسیده رنب رنب "موی زهار" رنبه رنبه "نک رنب" رنج رنج "آزار آزردگی" رنج رنج "اندوه درد" رنج رنج "تلاش کوشش" "رنج بردن" رنج_بردن "آزار دیدن درد کشیدن" "رنج بردن" رنج_بردن "غصه خوردن" رنجبر رنجبر زحمتکش رنجبر رنجبر کارگر رنجش رنجش دلتنگی رنجه رنجه "نک رنجور" رنجور رنجور "رنج کشیده" رنجور رنجور "دردمند بیمار" رنجور رنجور "غمگین آزرده" رنجیدن رنجیدن "آزرده شدن" رنجیده رنجیده "آرزده دلتنگ" رند رند "نک رنده" رنده رنده "ابزاری که با آن چوب و تخته را تراشند" رنده رنده "ابزاری برای خرد کردن سیب زمینی پیاز و" رندی رندی زیرکی رندی رندی "بی قیدی" رندیدن رندیدن "تراش دادن تراشیدن" رندیدن رندیدن "صیقل دادن" رندیدن رندیدن "صاف و هموار کردن" رنسانس رنسانس "دوره احیاء و تجدد در ادبیات صنایع و علوم اروپا در اواخر قرن و اوایل قرن" رنگ رنگ "رنج محنت" رنگ رنگ عیب رنگ رنگ "حیله مکر" رنگ رنگ "سود بهره" "رنگ آمیز" رنگ_آمیز نقاش "رنگ آمیز" رنگ_آمیز "حیله گر مکار" "رنگ آور" رنگ_آور "فریبنده حیله گر" "رنگ آوردن" رنگ_آوردن "خجل شدن" "رنگ آوردن" رنگ_آوردن "خشمگین شدن" "رنگ باختن" رنگ_باختن "بی رنگ شدن" "رنگ به رنگ" رنگ_به_رنگ رنگارنگ "رنگ رنگ" رنگ_رنگ "رنگارنگ جورواجور" "رنگ شدن" رنگ_شدن "فریب خوردن" "رنگ وارنگ" رنگ_وارنگ "رنگا رنگ" "رنگ پریده" رنگ_پریده "کمرنگ شده" "رنگ کردن" رنگ_کردن "فریب دادن گول زدن" رنگارنگ رنگارنگ "دارای رنگ ‌های مختلف گوناگون ملون" رنگارنگ رنگارنگ "جوراجور نوع به نوع" رنگرز رنگرز "کسی که کارش رنگ کردن نخ پارچه و می‌باشد" رنگرزی رنگرزی "عمل و شغل رنگرز" رنگرزی رنگرزی "دکان رنگرز" رنگریز رنگریز "نک رنگرز" رنگین رنگین "ملون گوناگون" "رنگین کمان" رنگین_کمان "قوس قزح" رنین رنین "ناله زار" ره ره "نک راه" "ره آورد" ره_آورد "سوغات ارمغان" "ره بردن" ره_بردن "راه پیدا کردن پی بردن" "ره نشین" ره_نشین "نک راه نشین" "ره کردن" ره_کردن "رام کردن" "ره کوبیدن" ره_کوبیدن "طی طریق کردن" "ره گو" ره_گو خنیاگر رها رها "خلاص شده" رهاب رهاب "نک رهاوی" رهان رهان "جِ رهن ؛ گرو" رهاندن رهاندن "نجات دادن خلاص کردن" رهانده رهانده "نجات داده شده خلاص کرده" رهاننده رهاننده "نجات دهنده خلاص کننده" رهانیدن رهانیدن رهاندن رهاو رهاو "نغمه و آهنگی است از موسیقی قدیم" رهاوی رهاوی "آوازی است که در آخر افشاری نواخته می‌شود" رهایش رهایش "نجات خلاص" رهایی رهایی خلاص رهبان رهبان "زاهد ترسا کسی که از خدا بسیار بترسد" رهبانیت رهبانیت "طریقه راهبان گوشه نشینی و ترک دنیا" رهبت رهبت "بیم ترس" رهبر رهبر پیشوا رهبری رهبری راهبری رهرو رهرو "نک راهرو" رهروی رهروی راهروی رهزن رهزن "نک راهزن" رهزنی رهزنی "نک راهزنی" رهط رهط "گروه گروه مردم" رهط رهط "قبیله عشیره" رهن رهن "گرو گرو گذاشتن ج رهان رهون" رهنما رهنما "نک راهنما" رهنمون رهنمون هادی رهنمونی رهنمونی هدایت رهنمونی رهنمونی بدرقه رهنورد رهنورد "نک راهنورد" رهو رهو "طریقه روش قاعده" رهو رهو "رفتار نرم" رهو رهو "گشادگی میان هر دو پای" رهو رهو "جماعت مردم" رهو رهو "درنا کلنگ" رهوار رهوار "نک راهوار" رهگذار رهگذار عابر رهگذار رهگذار مسافر رهگذار رهگذار پاسبان رهگذر رهگذر "معبر گذرگاه" رهگیر رهگیر "مسافر سیاح" رهگیر رهگیر راهزن رهی رهی "راهرو مسافر" رهی رهی "غلام بنده" رهیافت رهیافت "راه پرداختن به یک مسئله یا موقعیت یا شیوه تفکر درباره آن‌ها رویکرد" رهیدن رهیدن "آزاد شدن" رهیده رهیده "نجات یافته" رهیق رهیق "خمر باده" رهین رهین "گرو گذاشته شده" رهین رهین "کفیل ضامن" رو رو "رخ چهره" رو رو "سطح رویه" رو رو "نما طرف بیرون چیزی ؛ ی کسی را سفید کردن کنایه از الف مایه سربلندی او شدن ب از او در بدی پیشی گرفتن ؛ ی کسی را کم کردن از گستاخی او جلوگیری کردن" "رو آوردن" رو_آوردن "توجه کردن میل کردن" "رو آوردن" رو_آوردن "پرورش دادن" "رو انداختن" رو_انداختن "سؤال کردن" "رو به راه" رو_به_راه "آماده مهیا" "رو دادن" رو_دادن "گستاخ کردن پُررو کردن" "رو داشتن" رو_داشتن "شرم نکردن گستاخ بودن" روا روا جایز روا روا حلال روا روا سزاوار رواء رواء "زیبارویی جمال" رواء رواء "دیدار نیکو" رواء رواء "چهره صورت" رواء رواء آبرو روابط روابط "جِ رابطه ؛ پیوندها پیوستگی‌ها" روات روات "جِ راوی ؛ روایت کننده‌ها" رواتب رواتب "جِ راتب و راتبه ؛جیره‌ها مستمری‌ها" رواج رواج "جریان داشتن روان بودن" رواج رواج رونق رواح رواح "اول شب" رواح رواح "شبانگاه شدن" رواحل رواحل "جِ راحله ؛ مرکبان" روادید روادید "امضاء یا عبارتی که نوشته‌ای را تأیید کرده و به آن اعتبار می‌بخشد" روارو روارو "آمد و شد مردم در جایی کثرت آمد و شد" "روارو زدن" روارو_زدن "فریاد زدن فریاد بُرو بُرو زدن" رواق رواق ایوان رواق رواق "پیشگاه خانه" رواق رواق سایبان رواقی رواقی "پیرو مکتب رواقیان" روال روال "قاعده روش" روان روان "بی درنگ بلافلاصله" "روان درمانی" روان_درمانی "درمان بیماران بر مبنای تحلیل تعارض‌های موجود در روان آنان و تحلیل مسائل بیماران در ارتباط با دیگران" "روان ساختن" روان_ساختن "فرستادن روانه کردن" "روان ساختن" روان_ساختن "جریان دادن حرکت دادن" "روان نویس" روان_نویس "نوعی قلم که مرکب آن در کارخانه پر شده‌است و نرم و راحت می‌نویسد" "روان پریشی" روان_پریشی "برهم خوردگی تعادل روانی که به سازمان شخصیت بیمار آسیب می‌رساند و به صورت نا راحتی ناتوانی یا تعارض با فرهنگ و رفتار پذیرفته شده در جامعه بروز می‌کند پسیکوز" "روان پزشک" روان_پزشک "پزشکی که در رشته روان پزشکی تخصص گرفته‌است" "روان پزشکی" روان_پزشکی "شاخه‌ای از پزشکی که به شناسایی و درمان بیماری‌های روانی می‌پردازد" "روان کاوی" روان_کاوی "روشی در روان شناسی و درمان بیماری‌های روانی که اساس آن کاوش در گذشته بیمار روابط خانوادگی عشق و رویاهای او برای یافتن علت بیماری است" روانداز روانداز "آنچه که به هنگام خواب به روی خود اندازند" روانشناس روانشناس "عالم به علم روانشناسی" روانشناسی روانشناسی "دانش مطالعه و شناخت روان و مسایل مربوط به آن" روانه روانه "زود فوری" روانی روانی "مربوط و متعلق به روان" روانی روانی "دستخوش بیماری روانی" روایا روایا "جِ راویه" روایت روایت "نقل کردن مطلب خبر یا حدیث" روایت روایت "نقلِ خبر و حدیث از پیغمبر یا امام" روایت روایت داستان روایح روایح "جِ رایحه" روایی روایی "رونق رواج" روباز روباز "بی حجاب" روباز روباز "آن چه که بالای آن باز و گشاد باشد کالسکه روباز" روبالشی روبالشی "پارچه دوخته شده مانند کیسه که بالش را در آن قرار می‌دهند" روبان روبان نوار روباه روباه "جانوری است پستاندار و گوشت خوار با دُمی بزرگ و پُرمو به رنگ ‌های سیاه زرد و یا سرخ" روبل روبل "واحد پول روسیه و بعضی از کشورهای مشترک المنافع" روبنا روبنا "آن بخش از ساختمان که بر روی زیربنا ساخته می‌شود" روبنا روبنا "هر یک از نهادهای اجتماعی سیاسی و فرهنگی جامعه روساخت" روبند روبند "پارچه‌ای که زنان به وسیله آن صورت خود را پوشانند" روبیدن روبیدن "جاروب کردن" "روت کانال" روت_کانال "عصب کشی" روتختی روتختی "پارچه‌ای که برای حفظ رختخواب از گرد وغبار روی تختخواب کشند" روتین روتین "کاری که به طور منظم یا به طور معمول و مکرر انجام می‌شود" روح روح "بوی خوش" روح روح "نشاط آسایش" روح روح مهربانی "روح الامین" روح_الامین جبرئیل "روح القدس" روح_القدس "روان پاک جبرئیل" "روح القدس" روح_القدس "اُقنوم سوم نزد مسیحیان" روحانی روحانی "منسوب به روح" روحانی روحانی "پیشوای مذهبی" روحانی روحانی پارسا روحیه روحیه "مؤنث روحی کیفیات روحیه" روحیه روحیه "مجموعه کیفیات نفسانی و حالات روانی یک فرد ج روحیات" "روخ چکاد" روخ_چکاد "کسی که جلوی سرش مو ندارد" رود رود "فرزند پسر یا دختر" "رود جامه" رود_جامه "ساز زهی" رودبار رودبار "ساحلِ رود کنار رود" رودخانه رودخانه "رود نهر بزرگ" رودربایستی رودربایستی "رودروایستی شرم حضور مأخوذ به حیا شدن" رودساز رودساز "نوازنده رامشگر" رودست رودست "بالادست بالاتر" رودل رودل "اختلال دستگاه گوارش پُری معده" رودلاخ رودلاخ "جایی که در آن چند رود جاری باشد" رودنواز رودنواز نوازنده روده روده "لوله مانندی باریک و بلند از انتهای معده تا مقعد ؛ یک ء راست نداشتن کنایه از بسیار دروغگو بودن هرگز یک کلمه راست نگفتن" رودگر رودگر "زهتاب سازنده تارهای ساز و زه کمان" روز روز "زمانی که از طلوع آفتاب آغاز و به غروب آفتاب ختم شود نهار مق شب لیل" "روز سوختن" روز_سوختن "وقت گذرانیدن" "روز ماه" روز_ماه "حساب روز و ماه و سال" "روز پسین" روز_پسین "کنایه از رستاخیز" روزافزون روزافزون "آن چه که هر روز افزایش یابد" روزانه روزانه "مربوط به روز وابسته به روز" روزبان روزبان "حاجب دربان" روزبان روزبان چاوش روزبان روزبان جلاد روزبه روزبه خوشبخت روزخون روزخون "یورش ناگهانی بر دشمن در روز مقابل شبیخون" روزشمار روزشمار "گاهنامه تقویم" روزمره روزمره "روزانه هر روزه" روزن روزن "منفذ سوراخ" روزن روزن دریچه روزنامه روزنامه "نشریه‌ای که هر روز چاپ می‌شود و در آن اخبار و رویدادهای آن روز نوشته می‌شود" روزنامه روزنامه "نامه اعمال" روزنامه روزنامه "دفتر حساب بازرگان" "روزنامه نویس" روزنامه_نویس "کسی که مقالات یا اخبار روزنامه را تهیه می‌کند" روزه روزه "یکی از شعائر مذهبی است و آن خودداری از آشامیدن و خوردن سایر مبطلات مربوط به آن است از اذان صبح تا اذان مغرب" "روزه خوار" روزه_خوار "آن که در ماه رمضان روزه نگیرد" روزپیکر روزپیکر "کنایه از آدم درست و بی غل و غش" روزگار روزگار "دوره عصر" روزگار روزگار دنیا روزگار روزگار "زمان وقت" "روزگار بردن" روزگار_بردن "در انتظار ماندن" "روزگار بردن" روزگار_بردن "عمر ضایع کردن" "روزگار رفته" روزگار_رفته "کنایه از" "روزگار رفته" روزگار_رفته "بخت برگشته بی اقبال" "روزگار رفته" روزگار_رفته "کسی که عمرش بیهوده سپری شده" "روزگار شمردن" روزگار_شمردن "چندی به سر بردن چند صباحی عمر کردن" "روزگار کردن" روزگار_کردن "درنگ کردن توقف کردن" "روزگار یافتن" روزگار_یافتن "مهلت یافتن" روزی روزی "توشه غذای روزانه" روزی روزی "نصیب بهره" روزیدن روزیدن "روشن شدن تافتن" روزینه روزینه روزی روستا روستا "ده قریه" روستایی روستایی "کشاورز دهقان" روسری روسری "پارچه‌ای معمولاً سه گوش یا چهارگوش که زنان سر و گردن خود را با آن می‌پوشانند" روسفید روسفید "بی گناه صوابکار" روسپی روسپی "زن بدکاره" روسیاه روسیاه "کنایه از گناهکار شرمسار" روش روش "عمل رفتن" روش روش خرامش روش روش معبر روش روش "طرز رسم" روشان روشان "نک روشن" روشن روشن "درخشان تابان" روشن روشن "آشکار واضح" "روشن بین" روشن_بین دانا "روشن بین" روشن_بین روشنفکر "روشن بینی" روشن_بینی دانایی "روشن بینی" روشن_بینی روشنفکری "روشن فکر" روشن_فکر "دارای اندیشه‌های روشن" "روشن فکر" روشن_فکر متجدد "روشن قیاس" روشن_قیاس "تیزفهم زیرک" "روشن چراغ" روشن_چراغ "نوایی است از موسیقی قدیم" "روشن گری" روشن_گری "رفع ابهام ایضاح" روشنا روشنا "فروغ روشنایی" روشناس روشناس "سرشناس مشهور" روشناس روشناس ستاره روشناسی روشناسی "معرفت شناخت" روشنایی روشنایی "روشنی مق تاریکی" روشندان روشندان چراغدان روشندل روشندل "عارف آگاه" روشندل روشندل "نابینا کور" روشندلی روشندلی آگاهی روضه روضه "باغ گلزار ج ریاض روضات" روضه روضه "مطالب و اشعاری که هنگام عزا و سوگواری بالای منبر می‌خوانند" "روضه خوان" روضه_خوان "شخصی معمولاً در لباس روحانی که کارش خواندن روضه‌است" "روضه گاه" روضه_گاه باغ "روضه گاه" روضه_گاه بهشت روع روع ترسیدن روع روع ترس روغ روغ آروغ روغان روغان "حیله گری" روغن روغن "ماده‌ای چرب که از شیر دنبه یا پیه گاو و گوسفند یا از گیاهان روغنی می‌گیرند" روغن روغن "مایع چربی که از سه گروه اساسی تشکیل می‌شود روغن چرب ثابت روغن کانی و روغن اسانس ؛ ریخته را نذر امامزاده کردن مال از دست رفته را به کسی بخشیدن" "روغن سوزی" روغن_سوزی "نوعی اشکال فنی در موتور که باعث سوختن روغن همراه با سوخت موتور می‌شود" "روغن سوزی" روغن_سوزی "کنایه از بی رمق شدن" روغناس روغناس "نک روناس" روفتن روفتن "نک روبیدن" روفرشی روفرشی "پارچه‌ای که روی فرش می‌گسترند تا از تابش آفتاب در امان باشد" روفرشی روفرشی "دم پایی یا کفش راحتی که در خانه به پا کنند" رول رول "واحد شمارش چیزی که به صورت استوانه پیچیده شده‌است توپ غلتک" رول رول "دارای بسته بندی استوانه‌ای" "رول پلاک" رول_پلاک "ساختار پلاستیکی یا چوبی تو خالی برای محکم کردن پیچ در نقطه‌ای که به وسیله مته سوراخ شده‌است" رولت رولت "نوعی دستگاه قمار که دارای شماره‌هایی است آن را می‌چرخانند و روی شماره ایی که خواهد ایستاد شرط بندی می‌کنند" رولت رولت "نوعی شیرینی خامه‌ای" رولت رولت "نوعی خوراکی که گوشت پنیر را لای خمیر نان می‌پیچند و آن را یا سرخ می‌کنند یا می‌پزند" رولت رولت "چرخ کوچک دندانه داری همراه با یک دسته برای انتقال طرح یا الگو روی پارچه یا کاغذ" روم روم "موی زهار" روماتولوژی روماتولوژی "یکی از شاخه‌های فوق تخصصی طب داخلی که به تشخیص و درمان بیماری‌های التهابی بافت همبند به ویژه مفاصل می‌پردازد" روماتیسم روماتیسم "مرضی که به سبب دردهای عارض در مفاصل مشخص است" رومال رومال "پارچه‌ای که با آن روی و دست را پاک کنند؛ روپاک" رومان رومان "نک رمان" رومبا رومبا "رقصی که اصل آن از آمریکای جنوبی است" رومی رومی "منسوب به روم" رومی رومی سفیدپوست رومی رومی "کنایه از روز" "رومی خو" رومی_خو "کسی که در صورت لزوم خوی و خصلت خود را عوض می‌کند" رون رون آزمایش روناس روناس "گیاهی است پایا دارای برگ‌های نوک تیز و گل‌های کوچک زرد که از ریشه آن ماده قرمز رنگی به دست می‌آید که در رنگرزی به کار می‌رود" رونجو رونجو "موریانه کرم چوب خوار" رونخواه رونخواه "گدا گدای دوره گرد" روند روند "رفتار طریقه" رونده رونده عابر رونده رونده "راهرو سالک ج روندگان" رونق رونق "فروغ روشنایی" رونق رونق "زیبایی جمال" رونق رونق رواج رونما رونما "پول یا هدیه‌ای که به هنگام دیدن روی عروس یا نوزاد دهند" رونهادن رونهادن "توجه کردن به جایی" رونوشت رونوشت "کپی نوشته‌ای که از روی نوشته دیگر بنویسند" رونویسی رونویسی "رونوشت برداشتن نسخه برداشتن" روهینا روهینا "روهنی شمشیر شمشیر جوهردار" روپوش روپوش "نوعی لباس بلند و گشاد که روی لباس پوشند" روپوشه روپوشه "چادر روبنده" روپوشیدن روپوشیدن "مخفی گشتن" روپیه روپیه "واحد پول هندوستان" روژ روژ "ماده‌ای آرایشی که زنان به لب یا گونه مالند" روژ روژ "سرخ قرمز" روکار روکار "نما نمای ساختمان" روکش روکش "کاغذ یا پارچه‌ای که با آن چیزی را بپوشانند" روگردان روگردان "نک روی گردان" روی روی رو "روی آوردن" روی_آوردن "توجه کردن" "روی آوردن" روی_آوردن "پناهنده شدن" رکون رکون "آسودن آرام یافتن" رکون رکون "به سوی کسی یا چیزی متمایل شدن" رکوه رکوه "کوزه آبخوری" رکیب رکیب رکاب رکین رکین "استوار محکم" رکین رکین پابرجا رکین رکین باوقار رکیه رکیه "چاه بئر؛ ج رکایا رکی" رکیک رکیک "سست سست رأی کم عقل" رکیک رکیک "پست حقیر" رکیک رکیک "زشت سخیف" رگ رگ "مجرای خون در بدن" رگ رگ "نژاد اصل" رگ رگ "غیرت ؛ خواب نقطه ضعف ؛ خواب کسی را به دست آوردن کنایه از نقطه ضعف کسی را شناختن و از آن استفاده کردن" "رگ خفتن" رگ_خفتن "غیرتی نشدن رگ غیرت به جوش نیامدن" "رگ زدن" رگ_زدن "خون گرفتن از رگ" "رگ نهادن" رگ_نهادن "کنایه از گردن نهادن تسلیم شدن" "رگ کردن" رگ_کردن "جاری شدن شیر از پستان" رگبار رگبار "باران تند و شدید" رگبار رگبار "شلیک پیاپی گلوله" رگبی رگبی "راگبی فوتبال آمریکایی نوعی ورزش که بین دو گروه پانزده نفره به همراه توپی بیضی شکل در می‌دانی به شکل مستطیل برگزار م ی شود" رگزن رگزن "رگ زننده آن که شغلش زدن رگ است ؛ فصاد" رگل رگل "عادت ماهانه زنان" رگلاتور رگلاتور "وسیله تنظیم کننده در انواع ماشین یا دستگاه" رگلاژ رگلاژ "تنظیم قطعات یک ماشین یا دستگاه" رگلاژ رگلاژ "خط کش کاغذی" رگلاژ رگلاژ "اندازه گرفتن مساحت بین دوربین و موضوع عکس به وسیله تله_متر" رگلمان رگلمان "تنظیم ترتیب" رگلمان رگلمان دستور رگلمان رگلمان "آیین نامه" رگه رگه "هرچیز که مانند رگ باشد مانند رگه دیوار رگه قالی" رگه رگه "رشته معدنی قسمتی از تشکیلات و ترکیبات معدنی قابل استفاده که به صورت رگه‌ها و رشته‌هایی درون طبقات دیگر زمین قرار گرفته‌اند" رگو رگو "پارچه یا جامه کهنه" رگو رگو "کرباس رگوک رگوه و رگوی نیز گویند" ری ری "واحدی برای وزن برابر با چهار مَن تبریز دوازده کیلو" ریا ریا "تظاهر دورویی" ریاح ریاح "جِ ریح ؛ بادها" ریاحین ریاحین "جِ ریحان" ریاست ریاست "سروری فرماندهی" ریاض ریاض "جِ روضه ؛ باغ‌ها" ریاضت ریاضت "رنج کشیدن برای تهذیب نفس" ریاضت ریاضت "ورزش تمرین" ریاضت ریاضت "کوشش سعی" ریاضی ریاضی "منسوب به ریاضت" ریاضی ریاضی "نزد قدما یکی از شعب حکمت نظری که اصول آن عبارت است از الف هندسه ب علم عدد ج نجوم د علم تألیف" ریاع ریاع "ارزیاب محصول" ریال ریال "واحد پول ایران" ریان ریان سیراب ریان ریان "تر و تازه شاداب" ریب ریب "دو دل شدن" ریب ریب "دو دلی" ریب ریب شک ریبت ریبت بدگمانی ریبت ریبت شک ریبوزم ریبوزم "اندامک درون یاخته‌ای که عمدتاً از رِنا تشکیل شده و جایگاه سنتز پروتئین است رِناتن" ریتم ریتم "وزن موسیقی شامل توالی ضربات آهنگ تأکید و سرعت آن‌ها" ریتم ریتم "لحن آهنگ" ریث ریث "درنگ کردن" ریح ریح باد ریح ریح نسیم ریح ریح "دردی که در شکم یا پیوندگاه اندام بروز کند" ریحان ریحان "هر گیاه خوشبو اسپرغم" ریحان ریحان "از سبزی‌های خوردنی با ساقه نازک و برگ‌های پهن" ریحانه ریحانه "دسته ریحان" ریحانی ریحانی "منسوب به ریحان" ریحانی ریحانی "شراب صاف شده" ریحانی ریحانی "از خطوط اسلامی" ریخ ریخ "نک ریغ" ریخت ریخت "شکل و قیافه ؛ کسی از دنیا برگشتن کنایه از بسیار بدشکل و بدقواره شدن" "ریخت و پاش" ریخت_و_پاش "کارهای در هم و بر هم" "ریخت و پاش" ریخت_و_پاش "زیاده روی در خرج" ریختن ریختن "سرازیر کردن آب یا هر مایع دیگری" ریختن ریختن پاشیدن ریختن ریختن "پراکنده ساختن" ریختن ریختن "انداختن افکندن" ریخته ریخته "انداخته شده پاشیده شده" ریخته ریخته "ذوب شده" "ریخته گر" ریخته_گر "کسی که فلزات را ذوب کرده و در قالب می‌ریزد" ریختگی ریختگی ریزش ریختگی ریختگی "در قالب قرار گرفتن فلز" ریخن ریخن "کسی که اسهال دارد" ریدمان ریدمان ریدن ریدمان ریدمان مدفوع ریدمان ریدمان "انجام کاری یا گفتن چیزی از روی ناشی گری که باعث خرابی شود" "ریدمان کردن" ریدمان_کردن "کاری را از روی ناشی گری خراب کردن" ریدن ریدن "مدفوع کردن تخلیه شکم کردن" ریدن ریدن "کنایه از خرابکاری کردن کثافت کاری کردن" ریده ریده "تخلیه شکم کرده مدفوع کرده" ریدک ریدک "پسر جوان امرد بی ریش" ریدک ریدک "غلامی که در دربار شاهان و بزرگان به خدمت مشغول بودند" ریز ریز "کام آرزو" ریزبار ریزبار "ابری که باران ریز فرو ریزد" ریزبار ریزبار "باران تند دارای قطرات ریز" ریزبین ریزبین میکروسکوپ ریزه ریزه ریز "ریزه کاری" ریزه_کاری "ظریف کاری دقیق کاری" ریزوم ریزوم "ساقه زیرزمینی بعضی از گیاهان" ریس ریس "ریش شوربای غلیظی که بر بای شله پلو و کشک و امثال آن ریزند" ریستن ریستن ریدن ریسمان ریسمان "رشته طناب" ریسه ریسه "تار رشته" ریسه ریسه "پشت سر هم قرار گرفتن" "ریسه داران" ریسه_داران "گیاهانی که از سلول‌های ساده تشکیل شده فاقد ریشه و برگ و ساقه می‌باشند" "ریسه شدن" ریسه_شدن "پشت سر هم قرار گرفتن" ریسوگراف ریسوگراف "نام تجاری دستگاه تکثیر معمولاً انبوه که از روی یک نسخه اصلی بر روی کاغذ مخصوص تهیه می‌شود" ریسک ریسک "خطر احتمال خطر" ریسی ریسی "نوعی انگور" ریسیدن ریسیدن رشتن ریسیور ریسیور "دستگاه تبدیل کننده فرکانس در مجموعه دریافت کننده تصاویر ماهواره‌ای" ریش ریش "جراحت زخم" "ریش بابا" ریش_بابا "نوعی انگور با دانه‌های درشت و دراز" "ریش تراش" ریش_تراش "اسباب معمولاً برقی برای تراشیدن موی صورت" "ریش ریش" ریش_ریش "پاره پاره چاک چاک" "ریش سفید" ریش_سفید "مرد سالخورده دارای تجربه و آگاهی" "ریش و پشم" ریش_و_پشم "موی معمولاً بلند و انبوه سر و صورت" ریشاریش ریشاریش "جنگ تن به تن" ریشخند ریشخند استهزا ریشمال ریشمال "بی حمیت" ریشمالی ریشمالی "بی حمیتی" ریشه ریشه "عضو اصلی گیاه که زیر زمین قرار دارد و آب و مواد لازم را به گیاه می‌رساند" ریشه ریشه "اصل هر چیز ؛ کسی را خشکاندن کنایه از آن را یکسره از میان بردن" "ریشه کن کردن" ریشه_کن_کردن "از بین بردن نابود کردن" "ریشه یابی" ریشه_یابی "پیدا کردن منشأ و علت اصلی امری" ریشو ریشو "مردی که ریش دارد" ریشیدن ریشیدن "ریشه ریشه کردن" ریع ریع "نمو کردن" ریع ریع افزونی "ریع کردن" ریع_کردن "زیاد شدن غله" ریعان ریعان "اول هر چیز و بهترین آن" ریغ ریغ "ریق مدفوع گه ؛ ش در آمدن کنایه از ضعیف و ناتوان گردیدن ؛ رحمت را سر کشیدن کنایه از مردن فوت کردن" ریغماسی ریغماسی "آدم ضعیف و لاغر" ریغو ریغو "کسی که اسهال دارد و نمی‌تواند خود را کنترل کند" ریغو ریغو "کنایه از آدم ضعیف" ریق ریق ناشتا ریل ریل "هر یک از تیرهای آهنی که در مسیر راه آهن روی زمین کار گذارند تا واگن از روی آن حرکت کند" ریلکس ریلکس "آرام و بدون دغدغه" ریم ریم "چرک عفونت" "ریم آهن" ریم_آهن "آن چه که از آهن پس از ذوب در کوره باقی می‌ماند یا به هنگام پتک زدن از آن فرو می‌ریزد" "ریم آهنگ" ریم_آهنگ "آن چه که با آن چرک چیزی را پاک کنند" ریمازه ریمازه جامه ریمل ریمل "نام تجاری ماده‌ای که با آن مژه‌ها را آرایش می‌کنند" ریمن ریمن "حیله گر" ریمه ریمه "چرک کنج چشم و میان مژگان" ریمیا ریمیا "یکی از علوم خفیه و از علوم خمسه محتجبه قدما است ؛ علم شعبده" رین رین "چرک ریم" رین رین زنگ رین رین "حجابی است بر دل که کشف آن جز به ایمان نبود و آن حجاب کفر و ضلالت است" رین رین "غالب شدن گناه بر دل" رینگ رینگ "میدان مسابقه مشت زنی که گرداگرد آن را طناب کشیده‌اند" رینگ رینگ "حلقه چدنی که پیستون را روی سیلندر نگه می‌دارد و از ورود گاز به داخل کارتل یا روغن به داخل محفظه سیلندر جلوگیری می‌کند" رینگ رینگ "حلقه فلزی چرخ خودرو که تایر روی آن نصب می‌شود" ریه ریه شُش ریو ریو "مکر حیله" ریواس ریواس "گیاهی است با ساقه سفید و برگ‌های بزرگ و پهن مزه ترش دارد و دارای مقدار زیادی ویتامین C می‌باشد" ریواندر ریواندر "دستگاهی برای عقب بردن نوار ویدئویی برگردان" ریونجو ریونجو "رونجو رونجه موریانه دیوک ارضه" ریوند ریوند "نک ریواس" ریوه ریوه "پشته گریوه" ریوه ریوه "مکر حیله" ریوی ریوی "منسوب به ریه" "ریپ زدن" ریپ_زدن "با حرکت‌های مقطع و نامتوازن کار کردن یا پیش رفتن" ریچار ریچار مربا ریچار ریچار "هر خوراکی که از چند چیز سازند" ریچال ریچال "لیچار لیچال سخنان بیهوده و نامربوط" "ریچال بافتن" ریچال_بافتن "سخن بیهوده گفتن" ریژ ریژ "زمین پشته پشته" ریکا ریکا پسر ریکا ریکا "محبوب و معشوق" ریگ ریگ "سنگریزه شن ؛ در روغن کردن" ریگ ریگ "کار باطل کردن" ریگ ریگ "چیزی یا کاری را خراب کردن ؛ توی کفش داشتن کنایه از دنبال غرض خاصی بودن نقشه مخفیانه‌ای داشتن" ریگزار ریگزار "زمین پر از ریگ" ز ز "سیزدهمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد می‌باشد" زئولوژی زئولوژی "حیوان شناسی جانورشناسی" زائو زائو "زن تازه زایمان کرده" زابرا زابرا "زابه راه زاو را" زابرا زابرا "گرفتار دچار دردسر درمانده" زابرا زابرا آواره زابرا زابرا "سرگردان معطل" زابغر زابغر "آن باشد که کسی دهان خود پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که باد از دهان وی با صدا بجهد زابگیر و زبغر و زبگر نیز گویند" زابل زابل "گوشه‌ای است از موسیقی" زابل زابل "نام شهری در استان سیستان و بلوچستان" زاج زاج "معرب زاگ ؛ جسمی است معدنی و بلوری شکل به رنگ‌های سفید کبود سبز سیاه که مزه آن شیرین و قابض است و معمولاً در آب حل می‌شود" "زاج سور" زاج_سور "جشنی که به هنگام حمام رفتن زن تازه زایمان کرده برپا می‌کنند" زاجر زاجر "منع کننده بازدارنده" زاجر زاجر "بانگ زننده" زاجل زاجل "مرد بلند آواز" زاجل زاجل "یکی از آهنگ‌های موسیقی" زاد زاد "آزاد آزاده" "زاد بر زاد" زاد_بر_زاد "پشت بر پشت نسل بر نسل" "زاد و بود" زاد_و_بود "همه سرمایه" "زاد و رود" زاد_و_رود "فرزندان نسل" "زاد و ولد" زاد_و_ولد "فرزند نسل" زادبوم زادبوم "زادگاه میهن" زادخرد زادخرد "کم سال" زادخور زادخور "پیر سالخورده" زادخوست زادخوست "سالخورده فرتوت" زادروز زادروز "روز به دنیا آمدن" زادن زادن "تولد یافتن فرزند به دنیا آوردن" زادن زادن "پیدا شدن" زادن زادن "فرزند آوردن" زاده زاده "تولد یافته" زاده زاده "پیدا شده" زادگاه زادگاه "محل تولد وطن میهن" زار زار "گریه با سوز و گداز" "زار زار" زار_زار "به حال زاری به حالت خواری و زبونی" "زار و نزار" زار_و_نزار "لاغر و ضعیف افسرده و رنجور" زاراغنگ زاراغنگ "زمین سخت" زارج زارج زرشک زارع زارع کشاورز زارنده زارنده "زاری کننده" زاره زاره "زاری ناله" زاری زاری "گریه سوزناک" زاری زاری "بانگ و فغان" زاریانه زاریانه "سبب و باعث ناله و زاری" زاریدن زاریدن "زاری کردن" زاستر زاستر "از آن سوتر" زاستر زاستر دورتر زاستر زاستر بالاتر زاغ زاغ "کلاغ سیاه غراب" زاغ زاغ کبود زاغ زاغ "فتنه ؛ سیاه کسی را چوب زدن کنایه از بدون اطلاع او و برای کنجکاوی در کارش او را تعقیب کردن" "زاغ دل" زاغ_دل "سیاه دل سخت دل" "زاغ رنگ" زاغ_رنگ "هر چیز سیاه" "زاغ زبان" زاغ_زبان "کسی که نفرینش مؤثر باشد" "زاغ زبان" زاغ_زبان "کنایه از قلم" "زاغ سار" زاغ_سار "کنایه از سخت دل و ظالم" "زاغ فعل" زاغ_فعل "مجازاً بدکردار" "زاغ و زوغ" زاغ_و_زوغ "فرزندان خردسال و اقوام نزدیک کسی" "زاغ و زوغ" زاغ_و_زوغ "شور و غوغا و آشوب" "زاغ و زوغ" زاغ_و_زوغ "گریه و ناله" "زاغ پا" زاغ_پا "کنایه از سرزنش" "زاغ گرفتن" زاغ_گرفتن "طعنه زدن" زاغر زاغر "چینه دان ژاغر و جاغر هم گویند" زاغنول زاغنول "آلتی است آهنی سر کج و دسته دار که با آن زمین را بکنند" زاغه زاغه "سوراخی که در کوه تپه یا بیابان برای استراحت چهارپایان آماده کنند" زاغه زاغه "کنایه از چهاردیواری محقر و تنگ جهت زندگی فقرا" "زاغه نشین" زاغه_نشین "ساکن زاغه" "زاغه نشین" زاغه_نشین "بینوا تهی دست" زاغور زاغور "لک لک" زاغول زاغول "زاغ چشم" زاغولو زاغولو "کسی که چشمان زاغ دارد" زاغوک زاغوک "گلی که به جهت کمان گروهه گلوله کرده باشند؛ مهره کمان گروهه" زاغچه زاغچه "پرنده‌ای است از راسته کلاغ‌ها کمی کوچک تر از کلاغ با پاهایی داراز و قوی" زاغکی زاغکی "به رنگ زاغک سیاه" زافه زافه خارپشت زاق زاق "بچه هر چیز" زاقدان زاقدان "بچه دان زهدان" زال زال "پیر فرتوت" زال زال "کسی که موهای سر و ابرو و مژگانش سفید باشد" زال زال "نام پدر رستم" زالزالک زالزالک "گیاکل کویچ عوسج درخت کوچکی است از تیره گل سرخیان دارای شاخه‌های خاردار و گل‌های سفید و میوه‌های زرد و نارنجی شبیه ازگیل اما کوچک تر" زالو زالو "جانوری است آبزی از رده کرم‌های حلقوی که در دو سر بدن دارای بادکش‌هایی است که به وسیله آن‌ها خود را به حیوانات می‌چسباند و خون آنان را می‌مکد" زالی زالی "پیری فرتوتی" زالی زالی "سفیدی بیش از حد" زاماسکه زاماسکه "ماده‌ای که قبل از رنگ کاری در پنجره میز و غیره ترتیب دهند تا به وسیله آن ناهمواری آن شی ء را برطرف کنند و سپس آن را رنگ نمایند این ماده در نگه داری شیشه‌های عمارت و الصاق آن‌ها ب ه پنجره نیز به کار می‌رود زامبوسکه و زاموسقه نیز گویند" زامهران زامهران "پادزهر نوشدارو" زامیاد زامیاد "نام روز بیست و هشتم از هر ماه شمسی" زامیاد زامیاد "در آیین زردشتی ایزد موکل بر زمین" زانو زانو "مفصل بین ران و ساق پا" "زانو زدن" زانو_زدن "نشستن روی زانو" "زانو زدن" زانو_زدن "کنایه از تسلیم شدن" زانی زانی "زناکار ج زناه" زانیه زانیه "مؤنث زانی زنی که به طریق حرام با مردی آمیزش کند" زاهد زاهد "پارسا عابد آن که دنیا و خوشی‌های آن را برای آخرت ترک می‌گوید" زاهر زاهر "روشن و صاف درخشان" زاهری زاهری "گیاه خوشبو" زاهری زاهری "بوی خوش" زاهق زاهق رونده زاهق زاهق "نیست شونده" زاهق زاهق "باطل بیهوده" زاهو زاهو "نک زائو" زاهوخانه زاهوخانه زایشگاه زاو زاو "شکاف رخنه" زاو زاو "دره کوه" زاور زاور "حیوان سواری و بارکش راحله" زاولانه زاولانه "بندی آهنی که با آن دست و پای گناهکاران یا چهارپایان را می‌بستند" زاووش زاووش "سیاره مشتری پنجمین سیاره منظومه شمسی" زاووق زاووق جیوه زاویه زاویه "کنج گوشه" زاویه زاویه کرانه زاویه زاویه خانه زاویه زاویه "خلوتخانه‌ای در خانقاه مخصوص عبادتِ زاهدان" زاویه زاویه "در ریاضی شکلی که از تقاطع دو خط یا دو سطح پدید آید گوشه باز" زاویه زاویه گونیا زاویه زاویه "جامه و پلاس و باروبنه درویشان" "زاویه نشین" زاویه_نشین "گوشه گیر منزوی" زاپاس زاپاس "ذخیره یدکی" زاک زاک "نک زاج" زاکون زاکون "قاعده قانون رسم" زاکی زاکی "پاکیزه و نیکو" زاکی زاکی "کسی که در رفاه و نعمت به سر برد" زاکی زاکی "نمو کننده" زاکیه زاکیه "مؤنث زاکی ج زاکیات" زاگاب زاگاب "مرکب سیاه" زایا زایا "زاینده آن که تولید می‌کند" زایاندن زایاندن "یاری دادن به زائو به هنگام زادن" زایجه زایجه "لوحه‌ای مربع یا گِرد که جای سیارات و بروج دوازده گانه روی آن نقش شده و از آن برای احکام نجومی یا بدست آوردن حکم طالع استفاده می‌کردند" زایجه زایجه "شکلی است دارای خانه که از آن حالت ماه و سال و مولود استخراج می‌شود" زاید زاید اضافه زاید زاید غیرلازم زاید زاید فراوان زایدالوصف زایدالوصف "بیش از حد بیان وصف ناشدنی" زایده زایده "مؤنث زاید" زایر زایر "زیارت کننده ج زوّار" زایش زایش "عمل زاییدن" زایشگاه زایشگاه "بخش مخصوص زایمان در بیمارستان" زایل زایل "زوال یابنده" زایمان زایمان زاییدن زایچه زایچه "ورقه‌ای که هنگام تولد کودک نوشته شود و اداره آمار طبق آن شناسنامه صادر می‌کند" زاییدن زاییدن "تولید مثل کردن" زباد زباد "ماده معطری که از حیوانی به همین نام گرفته می‌شود" زبال زبال "آن چه که مورچه به دهان بردارد" زبال زبال "هر چیز اندک" زباله زباله "آب کم" زباله زباله "چیز اندک" زباله زباله "در فارسی آشغال خاکروبه" "زباله دان" زباله_دان "مزبله جای انداختن زباله" "زباله دان" زباله_دان "جای بسیار کثیف" زبان زبان "زفان زوان" زبان زبان "عضوی عضلانی ماهیچه‌ای و متحرک در دهان که از آن برای چشیدن مزه‌ها بلع غذا و حرف زدن استفاده می‌شود" زبان زبان "مجموعه نشانه‌های آوایی و خطی که برای بیان اندیشه و برقراری ارتباط به کار می‌رود" زبان زبان "مجموعه رمزها و نشانه‌هایی که برای یک معنی خاص به کار می‌رود" زبان زبان "نوعی شیرینی که شبیه به زبان است ؛ کسی مو در آوردن کنایه از از شدت تکرار کردن یا بسیار گفتن به جان آمدن ؛ را گاز گرفتن پس گرفتن سخن ؛ زرگری زبانی غیرمعمول و تصنعی" "زبان آور" زبان_آور "خوش بیان" "زبان آور" زبان_آور "شاعر سخنور" "زبان باز" زبان_باز چاپلوس "زبان بر" زبان_بر "کنایه از عطا بخشش" "زبان بر" زبان_بر "کنایه از خاموش کردن مدعی به دلایلی که دیگر نتواند سخن گوید" "زبان بستن" زبان_بستن "خاموش شدن سکوت کردن" "زبان بند" زبان_بند "زبان بندنده نوعی افسون که به توسط آن زبان کسی را ببندند تا سخن نگوید و راه خلاف نپیماید" "زبان دادن" زبان_دادن "وعده دادن نوید دادن" "زبان دادن" زبان_دادن "اجازه دادن" "زبان در قفا" زبان_در_قفا "گیاهی است از تیره آلاله‌ها از دسته خربقی‌ها که دارای برگ‌های متناوب و منشعب به انشعابات پنجه‌ای شکل می‌باشد گل‌هایش دارای تقارن سطحی است و در روی ساقه قرار گرفته ؛ زبان پس قفا گل هزار نک رجل القبره نیز گویند" "زبان دراز" زبان_دراز گستاخ "زبان ریختن" زبان_ریختن "چرب زبانی کردن با چرب زبانی درخواست خود را مطرح کردن" "زبان شناسی" زبان_شناسی "علمی که به مطالعه زبان می‌پردازد" "زبان گنجشک" زبان_گنجشک "درختی است وحشی با برگ‌های دندانه دار و گل‌های قرمز مایل به قهوه‌ای برگ‌های این درخت مسهل است" زباناً زباناً "به صورت شفاهی" زباندان زباندان "خوش بیان" زباندان زباندان "آن که به جز زبان مادری خود یک یا چند زبان دیگر بداند" زبانران زبانران پرگوی زبانران زبانران فضول زبانزد زبانزد "معروف مشهور" زبانه زبانه "هر چیز که مانند زبان باشد" زبانه زبانه "زبانه ترازو زبانه قفل" "زبانه زدن" زبانه_زدن "مشتعل شدن" زبانگیر زبانگیر "جاسوس سخن چین" زبانگیری زبانگیری جاسوسی زبانی زبانی "وکیل دوزخ موکل آتش ؛ ج زبانیان" زبانیه زبانیه "جِ زبنیه" زبانیه زبانیه سرکشان زبانیه زبانیه "مردم سخت و درشت" زبانیه زبانیه سرهنگان زبانیه زبانیه "بعضی از ملائکه را بدین نام خوانده‌اند به سبب آن که دوزخیان را به دوزخ رانند" زبد زبد کف زبده زبده "برگزیده از هر چیز" زبده زبده خلاصه زبر زبر "بالا فوق" زبر زبر "حرکت فتحه" زبرتنگ زبرتنگ "برتنگ تنگی که بر بالای اسب بندند؛ مق زیر تنگ" زبرجد زبرجد "سنگی است قیمتی که در جواهرسازی مورد استفاده قرار می‌گیرد که مهم ترین آن به رنگ سبز می‌باشد" زبردست زبردست "توانا زورمند" زبردست زبردست "ماهر حاذق" زبردست زبردست مافوق زبردست زبردست "بالای مجلس" زبردستی زبردستی "توانایی مهارت" زبرپوش زبرپوش لحاف زبرپوش زبرپوش "بالاپوش جبه" زبرین زبرین فوقانی زبزب زبزب "جانوری است شبیه به گربه" زبزب زبزب "نوعی کشتی" زبل زبل "هوشیار زرنگ" زبنیه زبنیه "سرکش متمرد" زبنیه زبنیه "سخت شدید" زبنیه زبنیه "سرهنگ سلطان" زبنیه زبنیه "هر یک از فرشتگان شکنجه ؛ ج زبانیه" زبور زبور "نوشته کتاب" زبور زبور "نام کتاب حضرت داوود از پیامبران بنی اسرائیل" زبون زبون "ضعیف درمانده" زبون زبون "خوار حقیر" "زبون گیری" زبون_گیری "ضعیف کُشی" "زبون گیری" زبون_گیری "ضعیف شمردن خوار دانستن" زبونی زبونی "بیچارگی عجز" زبیب زبیب "انگور خشک انجیر خرمای خشک" زبیل زبیل "زنبیل سبد" زج زج "قره قروت" زجاج زجاج شیشه زجاجه زجاجه "پیاله بلور" زجاجی زجاجی "منسوب به زجاج شیشه‌ای" زجاجیه زجاجیه "مایع ژلاتین مانندی که بین عدسی و شبکیه قرار دارد" زجر زجر "منع کردن" زجر زجر "راندن طرد کردن" زجر زجر "بانگ زدن" زجر زجر نهی زجر زجر "شکنجه آزار" زجل زجل "آواز خواندن" زجل زجل آواز زجل زجل "طرب نشاط" زجل زجل "نوعی شعر" زجه زجه "زاج زچه زن زائو" زحاف زحاف "هر تغییری در اصولِ افاعیل عروضی با کاستن یا اضافه کردن یک یا چند حرف" زحام زحام "انبوهی ازدحام" زحف زحف "دور شدن از اصل" زحف زحف "فرو افتادن تیر نشانه" زحف زحف دوری زحف زحف "هر تغییر که در اصول افاعیل عروض داده شود" زحل زحل "کیوان ؛ ششمین سیاره از سیارات منظومه شمسی دارای حلقه‌ای نورانی و زیبا حرکت وضعی اش ده ساعت و چهارده دقیقه و حرکت انتقالی اش بیست و نه سال و نیم می‌باشد در نجوم قدیم جزء ستارگان نَحس به شمار می‌آمد" زحمت زحمت "انبوه کردن" زحمت زحمت ازدحام زحمت زحمت "رنج و آزردگی" زحمت زحمت بیماری زحمت زحمت "در فارسی دردسر" زحیر زحیر "ناله زاری" زحیر زحیر "پیچش شکم" زخ زخ "ناله آواز حزین" زخ زخ "بانگ بانگ جرس" زخار زخار "پر و لبریز" زخار زخار "پر آب و مواج" زخارف زخارف "جِ زخرف" زخاره زخاره "شاخه درخت" زخرف زخرف "طلا زر" زخرف زخرف "نقش و نگار" زخم زخم "خراش یا بریدگی هر بخشی از بدن" زخم زخم مجروح زخم زخم "ضربه ؛ به کاری زدن کنایه از برای آن کار مورد بهره برداری قرار دادن" "زخم آور" زخم_آور "مطرب کسی که بر ساز زَخمه می‌زند" "زخم خوردن" زخم_خوردن "مجروح شدن" "زخم زدن" زخم_زدن "جراحت وارد کردن" "زخم و زیلی" زخم_و_زیلی "پر از زخم و خراش یا جای ضربه" زرعیار زرعیار "زر خالص" زرغون زرغون "زرگون زرعونی نام معجونی مرکب از قند قوام آمده و ادویه که برای تقویت مهره‌ها به کار می‌بردند" زرفشان زرفشان زرافشان زرفشان زرفشان "روز نهم از ماه‌های ملکی" زرفین زرفین "نک زلفین" "زرفین وار" زرفین_وار "مانند زرفین" "زرفین وار" زرفین_وار "یک چشم" زرق زرق تزریق زرق زرق کبودی زرق زرق "دورویی نفاق" زرنگ زرنگ "گله اسب" زرنگار زرنگار "زینت داده شده با زر" زرنگار زرنگار "چیزی که با آب طلا نقاشی شده" زرنگار زرنگار طلاکوب زرنیخ زرنیخ "سولفات ارسنیک جسمی است معدنی مرکب از گوگرد و ارسنیک" زره زره "جامه جنگ دارای آستین کوتاه و مرکب از حلقه‌های ریز فولادی که در هنگام جنگ آن را روی لباس‌های دیگر می‌پوشیدند" "زره پوش" زره_پوش "کسی که زِره بر تن کرده" "زره پوش" زره_پوش تانک زروان زروان "در اوستا چند بار زروان را در ردیف دیگر ایزدان نام برده‌اند و از آن فرشته زمانه بیکرانه اراده شده‌است" زرک زرک "یک قلم از هفت قلم مواد آرایشی زنانه و آن خالی بود که به وسیله سرمه روی صورت ایجاد می‌کردند" زرکش زرکش "آن که تارهای زر به پارچه کشد" زرکند زرکند "چیزی که در آن پاره‌هایی از طلا به کار رفته باشد" زرکوب زرکوب "کسی که شغلش طلا کوبی است" زرکوب زرکوب "طلاکاری شده" زرکوب زرکوب "در صحافی ویژگی جلد کتابی که شکل‌ها و حروف روی آن زرکوبی شده‌است" زرکوبی زرکوبی طلاکاری زرگر زرگر "سازنده زیورآلات طلایی" زرگنج زرگنج "کاسه سفالین بزرگ" زرگون زرگون زردرنگ زری زری "منسوب به زر طلایی" زری زری "پارچه یا لباسی که در آن نخ‌های طلایی به کار رفته‌است" زری زری "نامی برای زنان" زریر زریر "گیاهی است دارای ساقه کوتاه و گل‌های زردرنگ و برگ‌های زرد مایل به سفید که در رنگ کردن پارچه و لباس استعمال می‌شود" زرین زرین "منسوب به زر طلایی" زریون زریون "زرد رنگ" زشت زشت "بدنما بدگل" زشت زشت "ناپسند قبیح" "زشت یاد" زشت_یاد "گفتار بد درباره کسی غیبت" زشتی زشتی بدمنظری زشتی زشتی ناپسندی زعارت زعارت "بدخویی بدخلقی" زعاف زعاف "مهلک کشنده" زعامت زعامت ریاست زعر زعر "پراکنده شدن" زعفران زعفران "گیاهی است پایا از تیره زنبقی‌ها با برگ‌های دراز و سبز و گل‌های زرد یا سرخ خوش بو که تارهای نازک زرد رنگ در میان آن قرار دارد" زعم زعم "به عهده گرفتن" زعم زعم کفالت زعماء زعماء "جِ زعیم" زعیم زعیم کفیل زعیم زعیم "پیشوا رهبر بزرگ قوم" زغار زغار "سختی و محنت" زغاره زغاره "سرخاب ؛ غازه گلگونه" زغال زغال "چوب سوخته که پیش از خاکستر شدن آن را خاموش کنند" "زغال اخته" زغال_اخته "درختچه‌ای است با برگ‌های کوچک میوه آن سرخ رنگ و گوشت دار شبیه سنجد است که از آن کمپوت و مربا درست می‌کنند یا به صورت خشک شده مصرف می‌کنند" "زغال دانی" زغال_دانی "محلی که در آن زغال انبار و نگه داری می‌کنند" "زغال دانی" زغال_دانی "جای کوچک و کثیف" "زغال سنگ" زغال_سنگ "جسمی است سیاه و براق با درصد بالایی از کربن خالص که از بقایای درختان و گیاهانی که قرن‌ها پیش در زیرزمین مانده‌اند تشکیل می‌شود" زغاک زغاک "شاخه درخت انگور" زغراش زغراش "خرده ریزهای پوست که پوستین دوزان به دور اندازند" زغن زغن "پرنده‌ای است گوشتخوار از دسته بازها اما کوچک تر از باز" زغند زغند "آواز بلند" زغنگ زغنگ "یک چشم به هم زدن" زغوته زغوته "نخ یا ریسمان که دور دوک پیچیده باشند" زفاف زفاف "عروس را به خانه شوهر فرستادن ؛ شب شب عروسی" سال سال "اطاق بزرگ تالار" "سال دادن" سال_دادن "به یاد مرده یک سال پس از مرگ او اطعام کردن" "سال زده" سال_زده "آفت دیده آسیب دیده" "سال زده" سال_زده "درختان میوه‌ای که بار نداده باشند" "سال شمار" سال_شمار تقویم "سال گردش" سال_گردش "گردش سال تحویل سال" "سال گرفتن" سال_گرفتن "مراسم سالگرد شخص مرده را برگزار کردن" "سال گره" سال_گره "روز شروع سال نو از عمر کسی جشن تولد" سالاد سالاد "مخلوطی از سبزی‌های پخته یا خام یا محصولات گوشتی که با سس مخصوص خورده می‌شود" سالار سالار سالخورده سالار سالار کهن سالاری سالاری "مهتری ریاست پادشاهی" سالاری سالاری "پیری سالخوردگی" سالانه سالانه "آن چه که یک بار در سال صورت گیرد" سالانه سالانه سالیانه سالب سالب "سلب کننده" سالب سالب رباینده سالب سالب "برهنه کننده ج سلاب" سالج سالج بیدمشک سالخداه سالخداه "سال خدا" سالخداه سالخداه "دارای شرف" سالخداه سالخداه نیکبخت سالخرد سالخرد "کم سال کم سن" سالخورد سالخورد سالخورده سالخورده سالخورده "پیر کهنسال" سالخورده سالخورده "کهنه قدیمی" سالخوردگی سالخوردگی پیری سالخوردگی سالخوردگی فرسودگی سالدات سالدات سرباز سالف سالف "گذشته پیشین" سالف سالف "پیش رفته" سالم سالم "بی عیب" سالم سالم تندرست سالمند سالمند "پیر سالخورده" سالن سالن "تالار محوطه‌ای برای اجتماع افراد زیاد" سالنامه سالنامه تقویم سالنامه سالنامه "دفتری که وقایع سال در آن ثبت شود و هر سال منتشر شود" سالنامه سالنامه سالنما سالو سالو "جامه سفید و تنگ که از آن دستار و لباس زنانه درست می‌کردند" سالوس سالوس ریاکار سالوس سالوس شیاد سالوس سالوس "چرب زبانی" سالوس سالوس "چرب زبان" سالوسی سالوسی تملق سالوسی سالوسی "فریب نیرنگ" سالوک سالوک "فقیر درویش" سالوک سالوک "راهزن دزد" سالک سالک "زخمی که در پوست بدن خاصه صورت پیدا می‌شود گاه یک سال بهبودی آن طول می‌کشد ولی جای آن باقی می‌ماند" سالگرد سالگرد "زمانی از سال که یک یا چند سال از واقعه‌ای گذشته باشد" سام سام بیماری سام سام ورم ساماخچه ساماخچه "ساماکچه شاماخچه شاماکچه سماخچه سماچه سینه بند زنان" سامان سامان "اسباب لوازم" سامان سامان "وسایل زندگی باروبنه" سامان سامان "متاع کالا" سامان سامان "آراستگی نظم" سامان سامان "رواج و رونق" سامان سامان "آرام قرار" سامان سامان "مکان محل" سامان سامان تدارک "سامان شدن" سامان_شدن "درست شدن کار" سامبا سامبا "رقص پر شور و پرتحرک برگرفته از رقص محلی برزیل" سامر سامر "قصه گو افسانه گو" سامع سامع "شنونده ؛ ج سُمّاع سمعه و سامعون" سامعه سامعه گوش سامعه سامعه "قوه شنوایی" سامه سامه "پیمان عهد" سامه سامه سوگند سامه سامه "قرض دین" سامه سامه "پناه پناهگاه" سامورایی سامورایی "جنگجوی حرفه‌ای متعلق به طبقه آریستوکراسی نظامی در ژاپن قدیم" سامک سامک "مرتفع دو ستاره سماک رامح و سماک اعزل در صورت‌های فلکی عوّا و سُنبله" سامی سامی بلندمرتبه سان سان "بهره پاره" سانتر سانتر "ارسال توپ برای بازیکن خودی" سانتر سانتر "بازیکنی که معمولاً جلوتر از دیگران بازی می‌کند و در پرتاپ توپ و پرش‌ها شرکت می‌کند" سانترالیسم سانترالیسم "مرکزگرایی ؛ نوعی نظام حکومتی که در آن همه امور کشور از یک مرکز رهبری می‌شود نقطه مقابل کشورهایی که به صورت فدرال یا حکومت‌های ایالتی و ولایتی اداره می‌شوند" سانتروزم سانتروزم "یکی از اندامک‌های درون یاخته‌ای که در تقسیم سلولی فعالانه شرکت می‌کند میان تن" سانتریول سانتریول "ذره مرکزی میان تن میانک" "سانتی مانتال" سانتی_مانتال "دارای ظاهری آراسته و رفتاری همراه با ظرافت" "سانتی مانتال" سانتی_مانتال "دارای روحیه‌ای ظریف و احساساتی" "سانتی متر" سانتی_متر "واحد اندازه گیری طول معادل یک صدم متر" سانتیگراد سانتیگراد "صد درجه‌ای" سانتیگراد سانتیگراد "گرماسنجی که دارای صد درجه‌است" سانح سانح "واقعه ج سوانح" سانح سانح "انسان یا جانوری که از سمت راست شخص برآید مق بارح واقعه رویداد" ساندویچ ساندویچ "بزم آورد قطعه نانی که آن را به دو قطعه بخش کرده داخل آن را سس یا کره مالیده گوشت تخم مرغ پخته خیارشور گوجه فرنگی و غیره جای دهند" سانس سانس "زمانی برای نمایش فیلم یا تئاتر جلسه نوبت" سانسور سانسور "کنترل و بازرسی حاکمیت بر فعالیت سیاسی اجتماعی و خاصه فرهنگی بررسی" سانسورچی سانسورچی "کسی که کارش سانسور کردن است مأمور سانسور" سانیده سانیده "آن که چیزی را می‌ساید و نرم می‌کند" ساهر ساهر بیدار "صفا دادن" صفا_دادن "طراوت دادن" "صفا دادن" صفا_دادن "تراشیدن موی صورت" "صفا داشتن" صفا_داشتن "پاک و بی غش بودن" "صفا داشتن" صفا_داشتن "زنده دل بودن" "صفا زدن" صفا_زدن "خوش باد گفتن" "صفا کردن" صفا_کردن "آشتی کردن" "صفا کردن" صفا_کردن "عیش و عشرت کردن" صفاء صفاء "پاک و بی غش شدن" صفاء صفاء پاکیزگی صفاء صفاء "خلوص یکرنگی" صفاء صفاء خوشی صفاء صفاء طراوت صفار صفار رویگر صفار صفار "روی فروش" صفاصف صفاصف "صف‌های پشت سر هم" طغراکش طغراکش "نویسنده طغراء بر سر نامه‌ها و فرمان‌ها" طغراکشی طغراکشی "طغراء نویسی" طغرل طغرل "نوعی مرغی شکاری" طغرل طغرل "نام چند تن از پادشاهان سلجوقی" طغیان طغیان "از حد خود گذشتن" طغیان طغیان "نافرمانی کردن" طغیان طغیان "بالا آمدن آب دریا" طغیان طغیان "گستاخی کردن" فریده فریده "مؤنث فرید ا ز نام‌های زنان" فریده فریده "در فارسی به معنی مغرور متکبر" فریرون فریرون "نک فرارون" فریز فریز "ستردن موی و پشم" فریزر فریزر "نوعی یخچال با سرمای زیاد که مواد غذایی را در آن به منظور نگه داری در مدت طولانی منجمد می‌کنند یخ زن" فریس فریس "حلقه‌ای است از چوب که برای بستن بار در سر ریسمان بندند چنبر" فریسه فریسه "مؤنث فریس" فریسه فریسه "شکاری که کشته و از هم دریده شده باشد" فریسیموس فریسیموس "نعوظ شدید و دردناک که در مرضای مبتلا به سوزاک و التهاب مثانه و نیز بر اثر مسمومیت از ذراریح و همچنین برخی ضایعات اعصاب نخاعی دیده می‌شود؛ فریسموس و اَفریسموس نیز گویند" فریش فریش "پریشان پراکنده" فریش فریش "تاخت و تاز" فریشته فریشته "فرشته ملک" فریضت فریضت "نک فریضه" فریضه فریضه "واجب لازم" فریضه فریضه "آن چه که خداوند انجام آن را بر انسان واجب کرده" فریفتار فریفتار فریبنده فریفتاری فریفتاری فریبندگی فریفتن فریفتن "فریب دادن گول زدن" فریفتن فریفتن "فریب خوردن گول خوردن" فریفته فریفته "فریب خورده گول خورده" فریفته فریفته شیفته فریفتگار فریفتگار "فریبنده حیله گر" فریق فریق "گروه گروه مردم" فریقه فریقه "عده‌ای از گوسفندان متفرق و پریشان شده به شب از گله خود" فریقه فریقه "نوعی طعام که از دانه شنبلید یا خرما یا دیگر دانه‌ها پزند" فریقه فریقه شنبلیله فریقین فریقین "تثنیه فریق" فریقین فریقین "دو گروه" فریقین فریقین "کنایه از شیعه و سنی" فریقین فریقین "جن و انس" فریم فریم "دسته‌ای از بیت‌ها و بایت‌ها که برای انتقال در قالبی مشخص جمع شوند قابک" فریم فریم "قاب عینک" فریم فریم "هر قطعه از تصاویر فیلم یا اسلاید" فریه فریه "نفرین لعنت" "فریه کردن" فریه_کردن "نفرین کردن لعنت کردن" فریواندن فریواندن "فریباندن فریب دادن" فریکاسه فریکاسه "گوشتی که به قطعات بریده و در سسس پخته شده باشد و آن شامل انواع مختلف است" فزا فزا "در ترکیب به معنی فزاینده آید جان فزا روح فزا" فزار فزار "نک افزار" فزاک فزاک "نک فژاک" فزایش فزایش افزایش فزاینده فزاینده افزاینده فزاییدن فزاییدن افزودن فزاییده فزاییده افزوده فزرت فزرت "زِرْت ؛ رمق توانایی ؛ کسی قمصور شدن سخت عاجز و ناتوان شدن از پا درآمدن" فزرتی فزرتی "زپرتی ؛ سست بی مقاومت ناقابل" فزع فزع "ترس بیم" فزع فزع "ناله زاری" فزه فزه "زشت پلید" فزودن فزودن افزودن فزون فزون "نک افزون" فزونی فزونی "نک افزونی" "فس فس" فس_فس "به کُندی آرام آرام" "فس فس کردن" فس_فس_کردن "به کندی کاری را انجام دادن" فساد فساد "تباه شدن" فساد فساد "متلاشی شدن از بین رفتن" فساد فساد "تباهی خرابی" فساد فساد نابودی فساد فساد "فتنه آشوب" فساد فساد "لهو و لعب" فساد فساد "کینه دشمنی" فسار فسار "نک افسار" فسان فسان "افسان سنگی که با آن کارد یا شمشیر را تیز کنند" فسانه فسانه "افسانه داستان" فساییدن فساییدن "افساییدن افسون کردن جادو کردن" فستق فستق پسته فستیوال فستیوال جشنواره فسحت فسحت "گشادگی فراخی" فسحت فسحت "گنجایش وسعت" فسخ فسخ "باطل کردن نقض کردن جداجدا کردن" فسخ فسخ "تباه گردانیدن" فسراندن فسراندن "نک فسرانیدن" فسرانیدن فسرانیدن "منجمد کردن فسرده کردن" فسردن فسردن "افسردن یخ بستن پژمردن" فسرده فسرده افسرده فسرده فسرده پژمرده فسرده فسرده "یخ زده منجمد" فسردگی فسردگی "افسردگی پژمردگی" فسطاط فسطاط "خیمه سراپرده" فسفات فسفات "هر یک از نمک‌های اسیدفسفریک که بیشتر برای کودهای شیمیای ی به کار می‌روند" فسفر فسفر "عنصری است جامد به رنگ‌های سفید زرد قرمز قهوه‌ای بنفش که بوی سیر می‌دهد و در آب حل نمی‌شود چون در هوا فاسد می‌گردد آن را در آب نگه می‌دارند" فسق فسق "خارج شدن از راه صواب" فسق فسق "انجام دادن کارهای زشت و ناروا" فسق فسق گناه فسقلی فسقلی "کوچک ریز اندام" فسنجان فسنجان "خورشی که از گوشت پرنده یا گوسفند با مغز گردو و روغن و رب انار تهیه کنند" فسوس فسوس "افسوس دریغ" فسوس فسوس "ریشخند استهزاء" مضمر مضمر "پوشیده نهان داشته" مضمضه مضمضه "شستشوی دهان با آب و مانند آن" مضمن مضمن "در ضمن آمده" مضمن مضمن "بیتی که معنی آن موقوف به بیت بعد باشد" مضموم مضموم "ملحق شده ضمیمه شده" مضموم مضموم "واژه‌ای که دارای ضمه باشد" مضمون مضمون "در میان گرفته شده" مضمون مضمون "معنی مفهوم مطلب ج مضامین" "مضمون ساختن" مضمون_ساختن "مضمون بستن" "مضمون ساختن" مضمون_ساختن "مطلبی کنایه دار یا مسخره آمیز برای کسی" مضی مضی "گذشتن گذشت زمان" "مضی ء" مضی_ء "درخشنده روشنایی دهنده" مضیع مضیع "ضایع کرده شده" مضیف مضیف "جای پذیرایی از مهمان محل ضیافت" مضیق مضیق "جای تنگ تنگنا" مضیق مضیق "تنگه‌ای که دو دریا را به هم وصل می‌کند" مضیقه مضیقه "تنگنا تنگدستی" مطابع مطابع "جِ مطبعه و مطبع چاپخانه‌ها" مطابق مطابق "موافق برابر" مطابقت مطابقت "نک مطابقه" مطابقه مطابقه "برابر کردن با هم برابر کردن دو چیز" مطار مطار پریدن مطار مطار "پرش پرواز" مطار مطار "محل پریدن" مطارحت مطارحت "مناظره کردن با کسی و جواب گفتن" مطارحت مطارحت "مشورت کردن" مطاردت مطاردت "حمله کردن به یکدیگر" مطاع مطاع "اطاعت شده در خور اطاعت کسی که از او فرمان برداری و اطاعت کنند" مطاف مطاف "جای طواف کردن" مطال مطال "دیرکننده در پرداخت وام" مطالب مطالب "جِ مطلب" مطالبات مطالبات "جِ مطالبه" مطالبه مطالبه "خواستن طلب کردن ج مطالبات" مطالع مطالع "جِ مطلع" مطالعات مطالعات "جِ مطالعه" مطالعه مطالعه "نگاه کردن به چیزی برای اطلاع یافتن از آن" مطالعه مطالعه "خواندن کتاب یا هر نوشته دیگر ج مطالعات" مطامع مطامع "جِ مطمع" مطاوع مطاوع "فرمانبردار مطیع" مطاوعت مطاوعت "پذیرفتن اطاعت کردن" مطاوعت مطاوعت "اطاعت فرمان برداری سازگاری" مطاولت مطاولت "درنگ کردن در کاری" مطایبه مطایبه "شوخی و مزاح کردن خوش طبعی کردن" مطب مطب "درمانگاه جای طبابت" مطبخ مطبخ "آشپزخانه ج مطابخ" مطبعه مطبعه چاپخانه مطبق مطبق "کسی که امور را با رأی صایب خود حل و فصل کند" مطبق مطبق "شامل شونده" مطبق مطبق "پوشنده فضا" مطبق مطبق "فرو گیرنده زمین" مطبوخ مطبوخ "جوشانیده شده پخته شده" مطبوخ مطبوخ "داروی جوشانده" مطبوع مطبوع "خوش آیند دلپذیر مطلوب طبع" مطبوع مطبوع "طبع شده چاپ شده" مطبوعات مطبوعات "جِ مطبوعه ؛ چاپ شده‌ها اصطلاحاً به روزنامه‌ها و مجلاّت گفته می‌شود" مطحنه مطحنه "آسیا ج مطاحن" مطر مطر "باران ج امطار" مطرا مطرا "تازه کرده شده" مطرا مطرا "نم دار آب دار" مطران مطران "پیشوای روحانی ترسایان ج مطاربه" مطرب مطرب "آوازخوان نوازنده" مطرب مطرب رقاص مطرب مطرب "کسی که در کار طرب باشد" مطرح مطرح "جای طرح کردن جای افکندن ج مطارح" مطرح مطرح "مورد بحث" "مطرح کردن" مطرح_کردن "مورد بحث و گفتگو قرار دادن" مطرد مطرد "دور کرده شده تبعید شده" مطرد مطرد "کشیده شده" مطرد مطرد "دراز طولانی مفصل" مطرز مطرز "نقش و نگاردار" مطرف مطرف "جامه‌ای که از خز دوخته باشند" مطرقه مطرقه "چکش و پتک آهنگری" مطروح مطروح "دور انداخته شده افکنده شده" مطروح مطروح "جای دور" مطرود مطرود "رانده شده طرد شده" مطریس مطریس "استحکامات جرثقیل توپخانه" مطعم مطعم "جای غذا خوردن" مطعم مطعم "خوراک طعام ج مطاعم" مطعن مطعن "بسیار نیزه زننده به دشمن" مطعوم مطعوم "چشیده شده" مطعوم مطعوم "خورده شده" مطعوم مطعوم "خوردنی خوراک" مطعون مطعون "با نیزه زده شده زخمی شده" مطفف مطفف "کم فروش کسی که هنگام وزن کردن از وزن واقعی کالا کم کند" مطفی مطفی "خاموش کننده آتش" مطل مطل "مسامحه مماطله" مطلا مطلا "پوشیده شده از طلا دارای لعابی از طلا" مطلب مطلب "مقصود مراد ج مطالب" مطلس مطلس "نوشته محو کرده شده" مطلع مطلع "جای برآمدن آفتاب ج مطالع" مطلع مطلع "نخستین بیت غزل یا قصیده" مطلق مطلق "تمام همه" مطلق مطلق "آزاد رها" مطلق مطلق "بی قید مق مقید" مطلق مطلق "در دستور ویژگی عنصر دستوری ای که قید و شرطی در تعریف آن نیست" "مطلق العنان" مطلق_العنان "خودکامه مستبد خود رأی" مطلقاً مطلقاً "کاملاً تماماً" مطلقاً مطلقاً "هرگز ابداً" مطلقه مطلقه "زن طلاق داده شده طلاق داده" مطلوب مطلوب "خواسته شده طلب شده" مطلوب مطلوب "دلپسند خوش آیند" مطلوب مطلوب "محبوب معشوق" مطلی مطلی "روغن مالی شده" مطلی مطلی مذهب مطمئن مطمئن "ایمن آسوده" مطمئناً مطمئناً "بدون شک بدون تردید" مطمئناً مطمئناً "با اطمینان خاطر" ممدود ممدود "کشیده شده" ممدود ممدود "دارای علامت مد" ممر ممر "راه جای عبور" ممراض ممراض "سخت بیمار" ممرض ممرض "بیمار گرداننده بیماری زا" ممزق ممزق "پاره کرده شکافته" ممزوج ممزوج "آمیخته مخلوط" ممسوح ممسوح "مسح شده دست مالیده" ممسوح ممسوح "بسیار دروغگو" ممسوخ ممسوخ "مسخ شده تغییر شکل و صورت داده" ممسوس ممسوس "مرد دیوانه" ممسک ممسک "بخیل خسیس" ممشوق ممشوق "بلند قامت" ممشوق ممشوق زیبا ممضی ممضی "رایج کرده درگذرانیده" ممضی ممضی "امضا کرده" ممقوت ممقوت "دشمن داشته شده مبغوض" ممل ممل "ملال آور بیزار کننده ؛اطناب تطویل کلام به حدی که ملال آورد" مملح مملح "شور کرده نمک داده شده" مملو مملو "لبالب انباشته شده" مملوک مملوک "بنده غلام" مملوک مملوک "کنیز ج ممالیک" مملکت مملکت کشور مملکت مملکت "پادشاهی سلطنت" "مملکت راندن" مملکت_راندن "فرمانروایی کردن" ممنوع ممنوع "منع شده بازداشته شده" ممنون ممنون "نعمت داده شده منت نهاده شده" ممه ممه پستان ممه ممه "پستانک ؛ را لولو بردن از میان رفتن وضع یا کیفیت دلخواه یا مورد نظر" ممهد ممهد "گسترده شده" ممهد ممهد "آماده شده" ممهور ممهور "مهر شده" مموش مموش "فکلی ژیگولو" مموه مموه "زراندود آب زر داده" مموه مموه "خوش ظاهر و بد باطن" ممکن ممکن "برقرار شده پابرجا" ممیت ممیت میراننده ممیت ممیت "خدای تعالی" ممیز ممیز "تمیز داده شده" ممیزی ممیزی "وارسی رسیدگی" ممیزی ممیزی "ارزیابی مالیاتی" من من "سوراخ وسط شاهین ترازو که زبانه ترازو را از آن بگذرانند" "من بعد" من_بعد "پس از این از این به بعد" "من تشا" من_تشا "چوب ستبر و گره دار که قلندران به دست می‌گرفتند" "من حیث المجموع" من_حیث_المجموع "ر وی هم رفته جمعاً مجموعاً" "من درآوردی" من_درآوردی "چیزی که جعلی است و پایه و اساس ندارد" "من من" من_من "سخن جویده جویده تأنی و درنگ بسیار در سخن گفتن تَمجْمُج" مناب مناب "نیابت کردن جانشین کسی شدن" منابت منابت "جِ منبت" منابر منابر "جِ منبر" منابع منابع "جِ منبع" منات منات "پول رایج روسیه" مناجات مناجات "راز و نیاز کردن با خداوند" مناجزت مناجزت "مبارزه کردن با هم نزاع کردن" مناجی مناجی "مناجات کننده راز و نیاز کننده" مناحبت مناحبت "با هم نزد حاکم رفتن" مناحبت مناحبت "بر یکدیگر بالیدن" مناحبت مناحبت "گرو بستن" مناخ مناخ "محل اقامت" مناخ مناخ "محل زانو زدن شتر" منادم منادم "همنشین هم صحبت" منادمت منادمت "همنشینی کردن همدم بودن" منادی منادی "ندا داده شده خوانده شده" منادی منادی "خبری که با جار زدن اعلام می‌کنند" منادی منادی "اسمی که پس از حرف ندا بیاید" منار منار "نک مناره" مناره مناره "ستون بلندی در مساجد برای روشن کردن چراغ" مناره مناره "جای اذان گفتن ج مناور منائر" منازع منازع "نزاع کننده کسی که با دیگری ستیزه می‌کند" منازعت منازعت "ستیزه کردن خصومت کردن" منازعت منازعت "نزاع ستیزه" منازعه منازعه "نک منازعت" منازل منازل "جِ منزل مسکن‌ها" مناسب مناسب "هم شکل موافق و سازگار" مناسب مناسب "سزاوار شایسته" مناسبت مناسبت "با هم نسبت داشتن هم شکل شدن ج مناسبات" مناسک مناسک "جِ منسک آیین‌های عبادی" مناص مناص گریختن مناص مناص "گریزگاه پناهگاه" مناصب مناصب "جِ منصب ؛ رتبه‌ها درجه‌ها" مناصح مناصح "نصیحت کننده پند دهنده" مناصحت مناصحت "همدیگر را نصیحت کردن" مناصفه مناصفه "دو نیمه کردن دو بخش کردن" مناضلت مناضلت "نبرد کردن با هم تیر به هم انداختن" مناط مناط درآویختن مناط مناط "آویختگی تعلیق" مناط مناط "جای آویختن" مناط مناط "ملاک سند" مناط مناط "مقصد مطلب" مناطحه مناطحه "شاخ زدن به یکدیگر" مناطحه مناطحه "دفع کردن" مناطحه مناطحه "شاخ زنی" مناطحه مناطحه "دفع مدافعه" مناطق مناطق "جِ منطقه" مناظر مناظر "جِ منظر؛ منظره‌ها چشم اندازها" مناظره مناظره "با یکدیگر بحث و گفتگو کردن" مناع مناع "بسیار منع کننده بازدارنده" مناع مناع "بخیل ممسک" نتایج نتایج "جِ نتیجه" نتربوق نتربوق "شخص بدسر و وضع و ژولیده و نکبت زده و پاره و پوره" نتفه نتفه "بخشش عطا" نتفه نتفه "اندکی مختصری" نتن نتن "گندیده بدبو" نتیجه نتیجه "حاصل به دست آمده" نتیجه نتیجه "نسل زاده" نتیجه نتیجه "سرانجام و عاقبت ج نتایج" نثار نثار "پراکندگی افشاندگی" نثار نثار "پیشکش هدیه" نثار نثار "آن چه در جشن عروسی بر سر عروس و داماد یا بر سر مردم بریزند" "نثار شدن" نثار_شدن "افشانده شدن" "نثار شدن" نثار_شدن "کشته شدن" "نثار کردن" نثار_کردن "افشاندن پراکنده کردن" نثر نثر "نوشته غیرمنظوم نوشته‌ای که شعر نباشد" نثره نثره "نام دو ستاره آلفا و اِتا از صورت فلکی خرچنگ و منزل هشتم از منازل ماه" نج نج "اندرون دهان" نجابت نجابت "پاک نژادی بزرگواری" نجات نجات "رهایی خلاصی رستگاری" نجاح نجاح "پیروزی رستگاری" نجاد نجاد "حمایل شمشیر بند شمشیر" نجار نجار "درودگر سازنده اشیاء چوبی" نجاست نجاست "پلیدی ناپاکی" نجاست نجاست "فضله انسان یا حیوان" نجاشی نجاشی "لقب پادشاهان حبشه" نجبا نجبا "جِ نجیب" نجح نجح "کامیابی رستگاری" نجد نجد "زمین بلند و وسیع" نجد نجد "قسمتی از خاک عربستان" نجدت نجدت "دلیری شجاعت" نجده نجده سرود نجده نجده شجاع نجده نجده "یار یاور" نجده نجده "یاری یاوری" نجس نجس "ناپاک پلید" نجسی نجسی "مدفوع انسان" نجسی نجسی "کنایه از مشروبات الکلی" نجق نجق "نوعی سیخک برای راندن ستوران" "نجق زدن" نجق_زدن "کسی را به کاری واداشتن" نجل نجل "نسل نژاد فرزند ج انجال" نجم نجم "ستاره ج نجوم انجم" "نجم نجم" نجم_نجم "قسط به قسط قسطی" نجمه نجمه "ستاره اختر" نجمه نجمه "نام گیاهی" نجند نجند "نژند اندوهگین" نجوا نجوا "آهسته حرف زدن پچ پچ کردن" نجوش نجوش "گوشه گیر مردم گریز" نجوم نجوم "ظاهر شدن پدید آمدن" نجوم نجوم "طلوع کردن ستاره" نجوم نجوم "پدید آمدن فتنه" نجوم نجوم "ظهور کردن بدمذهب" نجوم نجوم "قسط قسط ادا کردن مالیات" نجک نجک "نوعی از تبرزین" نجیب نجیب "شریف بزرگ زاده ج نجباء" نجیح نجیح "صواب درست" نجیر نجیر "آهار و سریشی که جولاهگان و کفش دوزان و صحافان بکار برند" نجیع نجیع "صواب درست" نحاس نحاس مس نحافت نحافت "لاغر شدن لاغری" نحام نحام "نوعی مرغابی سرخ نوعی از طیور آبی است و به فارسی و به ترکی نامند از غاز کوچکتر و از اردک بزرگتر و ابلق از سفیدی و سیاهی و سرخ مایل به زردی است بسیار فربه باشد سرخاب" نحب نحب "نذر کردن" نحب نحب "صدا را به گریه بلند کردن" نحر نحر "گلو بریدن شتر قربانی کردن" نحر نحر "قسمت بالای سینه جای گردن بند" نحریر نحریر "زیرک حاذق" نحس نحس "شوم نامبارک ج نحوس" نحسی نحسی "شومی نامبارکی" نحسی نحسی "خشک سالی" "نحسی کردن" نحسی_کردن "نحوست نشان دادن" "نحسی کردن" نحسی_کردن "بدادایی کردن" نحل نحل "زنبور عسل" نحله نحله "عطیه بخشش" نحله نحله "مذهب کیش ج نحل" نحو نحو "طریقه راه" نحو نحو "اسلوب روش" نحو نحو "نام علمی است که موضوع آن اِعراب کلمات و قوانین درست نوشتن و درست خواندن است" نحوست نحوست "نامبارکی شومی" نحول نحول "لاغر شدن" نحول نحول "نزار گردیدن" نحول نحول "لاغری نزاری ضعف" نحوه نحوه "طریقه روش" نحوی نحوی "دانشمند علم نحو" نحیت نحیت "شانه مشط" نحیت نحیت "ناله فریاد" نحیت نحیت "لاغر کرده لاغر شده" نحیت نحیت "تراشیده شده منحوت" نحیت نحیت "نامرغوب نابکار" نحیف نحیف "لاغر نزار" نخ نخ "رشته رشته باریک از پنبه ابریشم و مانند آن" نخ نخ صف "نخ تاب" نخ_تاب "نخ ریس" "نخ نخ" نخ_نخ "کم کم اندک" "نخ نما" نخ_نما "فرسوده کهنه" نخاره نخاره "چیزی نخوردن در مدتی از روز ناهار" نخاس نخاس "برده فروش" نخاع نخاع "ماده نرم و سفیدرنگی که به صورت رشته‌ای درون ستون فقرات جای دارد" پاآورنجن پاآورنجن "حلقه‌ای فلزی که زنان در مچ پای اندازند خلخال" پاافتادن پاافتادن "میسر شدن دست دادن" پاافتادن پاافتادن "اتفاق خوب یا بدی پیش افتادن" پاافزار پاافزار "کفش ؛ پاپوش" پاانداز پاانداز "فرشی که در ورودی درِ اتاق بیندازند" پاانداز پاانداز "آن چه که زیر پا بیندازند" پاانداز پاانداز "دلال محبت" پاانداز پاانداز "آن چه که در پای عروس و داماد ریزند" پابرجا پابرجا "ثابت و استوار" پابرجا پابرجا "دایم همیشه" پابرجایی پابرجایی "ثبات پایداری" پابرنجن پابرنجن "نک پاآورنجن" پابرهنه پابرهنه "بی کفش" پابرهنه پابرهنه "تهیدست بی چیز" پابست پابست مقید پابست پابست دلباخته پابست پابست "کرسی ساختمان" پابند پابند "بندی برای بستن پای مجرمان" پابند پابند "عقال آنچه که با آن پای حیوان را ببندند" پابند پابند "گرفتار اسیر" پابند پابند "شیفته مفتون" پابند پابند "متعهد وفادار" "پابه پا" پابه_پا "قدم به قدم" "پابه پا" پابه_پا "برابر همراه" پابوس پابوس "پای بوس" پابوس پابوس "بوسنده پا" پابوس پابوس "پای بوسی تشرف به خدمت ؛به کسی رفتن به خدمت او رسیدن" پاتابه پاتابه "نک پاپیچ" پاتال پاتال "پیر ناتوان" پاتاوی پاتاوی "نک توسرخ" پاتختی پاتختی "جشن روز بعد از عروسی" پاتختی پاتختی "میزی که بر آن در شب عروسی ظرف پول می‌گذارند" پاترس پاترس "ترساندن اطفال و زیردستان برای بازداشتن از کاری یا واداشتن به کاری پاترسک" پاتله پاتله "نک پاتیل" پاتوق پاتوق "پاتوغ محلی که همیشه در آنجا عده‌ای گرد هم آیند" پاتولوژی پاتولوژی "پاتوبیولوژی مطالعه فرآیند بیماری در یک اندام یا تمامی بدن برای شناخت ماهیت و علت‌های آن آسیب شناسی" پاتولوژیست پاتولوژیست "آسیب شناس" پاتک پاتک "حمله‌ای در پاسخ به حمله دشمن ضد حمله" پاتیل پاتیل "سیاه مست" "پاتیل شدن" پاتیل_شدن "از مستی به کلی از پا درآمدن" پاتیلی پاتیلی "در اصطلاح قلمکار سازان جوشاندن پارچه قلمکار که با دو رنگ سیاه و قرمز منقش شده باشد" پاتیناژ پاتیناژ "نوعی اسکی روی یخ" پاجامه پاجامه "زیرشلواری تنبان" پاجامه پاجامه "شلوار راحتی که در خانه به پا کنند" پاجوش پاجوش "نهال نازک و باریکی که در پای بعضی از درختان می‌روید و از آن‌ها برای ازدیاد درختان استفاده می‌کنند" پاخره پاخره "سکویی که کنارِ درِ خانه برای نشستن درست می‌کردند" پاخوردن پاخوردن "فریب خوردن" پاخورشی پاخورشی "وسایل لازم برای پخت خورش" پاد پاد "پات تخت سریر" پاداش پاداش "جزا و کیفر چه خوب چه بد" پاداش پاداش "مهر کابین" پاداشت پاداشت "نک پاداش" پاداشتن پاداشتن "پایدار بودن" پاداشن پاداشن "نک پاداش" پادافراه پادافراه "نک بادافراه" پادام پادام "دامی که از موی دم اسب برای گرفتن پرندگان درست می‌کنند" پادام پادام "پرنده‌ای که نزدیک دام می‌بندند تا پرندگان دیگر به هوای او در دام بیفتند" پادام پادام "حیله نیرنگ" پادراز پادراز "نوعی مرغ ماهیخوار با پاهای دراز و منقار خمیده و پرهای سرخ کمرنگ" پادرازی پادرازی "دراز بودن پا" پادرازی پادرازی "تجاوز از حد خود" پادرازی پادرازی "نوعی نان شیرینی مشبک" پادرختی پادرختی "میوه‌هایی که به هر دلیلی در پای درخت بریزد مق دست چین" پادری پادری "فرشی که پای در می‌اندازند" پادری پادری "سنگی که پای در می‌گذارند تا باد در را نبندد" پادزهر پادزهر "نوشدارو هر دارویی که برای دفع سمّ به کار می‌رود" پادشا پادشا پادشاه پادشا پادشا فرمانروا پادشا پادشا "مجازاً مأذون مختار" پادشا پادشا خدا پادشاه پادشاه "فرمانروایی که تاج و تخت داشته باشد ملک سلطان" پادشاه پادشاه "حاکم مسلط صاحب اختیار" پادشاه پادشاه خدا پادشاه پادشاه "محیط تاونده" پادشاهی پادشاهی "سلطنت ملکت" پادشاهی پادشاهی "مملکت قلمرو" پادشاهی پادشاهی "مدت سلطنت" پادشاهی پادشاهی "تسلط چیرگی" پادشه پادشه "مخفف پادشاه سلطان" پادنگ پادنگ "دنگ برنج کوبی که با پا حرکت داده می‌شود" پادنگ پادنگ "نوعی ساعت که پاندول آن مانند پادنگ باشد" پاده پاده "گله گاو و خر" پاده پاده چراگاه "پاده بان" پاده_بان "گله بان چوپان" "پاده بان" پاده_بان "پاسبان نگاهبان" پادو پادو "گماشته کسی که پی فرمان‌ها می‌رود" پادگان پادگان "محل اسکان گروهی از سربازان که برای محافظت محلی در آنجا متوقف شوند سربازخانه ساخلو" پادگان پادگان "دسته ‌های پیاده نظام عهد ساسانی" پادگانه پادگانه "بام پشت بام" پادگانه پادگانه "پنجره دریچه" پادگانه پادگانه "فضای صاف و بلند در دامنه کوه" پادیاب پادیاب "پادیاو شستن و پاکیزه ساختن چیزی با خواندن دعا" پادیر پادیر "ستونی که زیر دیوار شکسته می‌زنند تا فرو نیفتد" پاذیز پاذیز "پادیز پاییز خزان" پار پار "پر پرواز پرش" پاراالمپیک پاراالمپیک "مسابقاتی مخصوص معلولان که معمولاً هر چهار سال یک بار در چند رشته ورزشی برگزار می‌شود" پاراب پاراب "پاراو فاراب زراعت آبی ؛ مق دیم" پاراتیروئید پاراتیروئید "دو زوج غده که در طرفین غده تیروئید قرار دارند به طوری که دو تا در بالا و دو تا در پایین قرار گرفته عمل این غده‌ها تنظیم و بررسی متابولیسم بدن است و حذف غده‌های مزبور موجب مرگ حیوان یا انسان می‌شود این غده‌ها خاصیت ضد سم نیز دارند و برداشتن آن‌ها سبب ایجاد تشنجات در بدن انسان می‌گردد؛ غده فوق در قی" زفان زفان زبان زفانه زفانه "نک زبانه" زفت زفت "درشت ستبر" زفت زفت "پر لبریز" زفت زفت تندمزه زفر زفر دهان زفرات زفرات "جِ زَفرَه ؛ آه‌های بلند و آتشین" زفرین زفرین "حلقه‌ای که بر چهارچوب در نصب کنند؛ زلفین" زفیر زفیر "دم برآوردن" زق زق "خوراک دادن مرغ به جوجه" "زق زقو" زق_زقو "آن که زیاد نق می‌زند و بهانه می‌گیرد" زقوم زقوم "نامِ درختی است در جهنم که میوه‌های تلخ بار می‌آورد" زل زل لغزیدن زل زل لغزش زلات زلات "جِ زلت" زلات زلات "لغزش‌ها خطاها" زلات زلات "ولیمه‌ها مهمانی‌ها" زلازل زلازل "جِ زلزله" زلال زلال "آب صاف و گوارا" زلالی زلالی "ج زِلِّیّه ؛ گستردنی بساط" زلالیه زلالیه "مایعی است شفاف که فضای بین قرنیه و زجاجیه را پر می‌کند" زلت زلت "لغزیدن خطا کردن" زلت زلت لغزش زلت زلت خطا زلت زلت مهمانی زلزال زلزال جنبانیدن زلزله زلزله لرزش زلزله زلزله "تکان و جنبش شدید یا خفیف پوسته کره زمین" "زلزله خیز" زلزله_خیز "ویژگی مناطقی از زمین که بر روی کمربند زلزله واقعند و در آن‌ها زلزله بسیار روی می‌دهد" "زلزله نگاری" زلزله_نگاری "ثبت ارتعاشات زلزله و تعیین مرکز پیدایش آن و اندازه گیری شدت آن" زلف زلف "ج زُلúفَه ؛ پاره‌ای از شب اول شب" زلفین زلفین "زورفین زُرúفین" زلفین زلفین "حلقه‌ای که زنجیر یا چفت را در آن می‌انداختند" زلفین زلفین "زلف معشوق" "زلفین بستن" زلفین_بستن "انتقام گرفتن" زلق زلق لغزیدن زلق زلق لغزش زلق زلق استمناء زلل زلل لغزیدن زلل زلل لغزش زلل زلل خطا "زلم زیمبو" زلم_زیمبو "اسباب و آلات بازیچه مانند و غالباً زاید که برای زیور به خود می‌آویزند یا بی هوده در جایی نگه می‌دارند" زله زله "حشره‌ای است شبیه ملخ و سبز رنگ که در غله زارها و هوای گرم بانگ کند؛ سوسک و زنجره و جزد و چزد نیز گویند" زلیفن زلیفن "ترس بیم" زلیفن زلیفن "کینه انتقام" زم زم "گوشت درون و بیرون دهان" زمار زمار "بانگ شترمرغ" زماره زماره "نوعی نای که نوازند" زمام زمام "مهار عنان" زمامدار زمامدار "سیاستمدار پیشوا" زمامداری زمامداری "سیاستمداری پیشوایی" زمان زمان "وقت هنگام" زمان زمان "دور عهد" زمان زمان "مدت فصل" زمان زمان "مهلت ؛ گرینویچ مرجع مقایسه‌ای زمان مناطق مختلف کره زمین بر مبنای نصف النهار گرینویچ که در حمل و نقل بین المللی و پرواز هواپیماها به کار رود و / ساعت عقب تر از زمان در تهران است" "زمان خواستن" زمان_خواستن "مهلت خواستن" زمانه زمانه آفت زمانه زمانه "نقص بعض اعضا" زمانه زمانه "تعطیل قوی" زمانه زمانه "حب محبت" زمترا زمترا تمسخر زمخت زمخت "گس هر چه که طعمی گس داشته باشد" زمخت زمخت "درشت ناهنجار" زمخت زمخت بخیل زمر زمر "نای زدن" زمر زمر "صورت ؛ ج زمور" زمردین زمردین "منسوب به زمرد زمردی ساخته شده از زمرد" زمره زمره "گروه جماعت" زمرّد زمرّد "یکی از سنگ‌های قیمتی به رنگ سبز که در جواهرسازی به کار می‌رود" زمزمه زمزمه زمزم زمزمه زمزمه "ترنم کردن" زمزمه زمزمه نغمه زمزمه زمزمه "دعایی که زردشتیان آهسته و زیر لب خوانند" زمزمه زمزمه "هر آوازی که به آهستگی خوانده شود" زمستان زمستان "چهارمین فصل از فصل‌های سال" "زمستان خواب" زمستان_خواب "ویژگی جانورانی که در طول زمستان به خواب زمستانی می‌روند" زمن زمن "وقت هنگام ج ازمان ازمن" زمهریر زمهریر "سرمای بسیار سخت" زمهریر زمهریر "جای بسیار سرد" زمیر زمیر "کوتاه قد" زمین زمین "سومین سیاره از سیارات منظومه شمسی به نسبت دوری از خورشید" زمین زمین "مساحتی از خاک که در آن کشت و زرع می‌کنند" زمین زمین "خاک ؛ و زمان کنایه از همه جا و همه چیز ؛ را به آسمان دوختن کنایه از دست به کار محال زدن و به قصد پیروز شدن از هیچ تلاشی فرو گذار نکردن" "زمین خوار" زمین_خوار "کسی که زمین‌های بایر و بی صاحب را از راه‌های نامشروع تصرف می‌کند و به دیگران می‌فروشد" "زمین خیز" زمین_خیز "عجیب شگفتی آور" "زمین خیز" زمین_خیز "محصول کشاورزی" "زمین دار" زمین_دار مالک "زمین دار" زمین_دار مرزبان "زمین دوز" زمین_دوز "نوعی خیمه" "زمین دوز" زمین_دوز "محکم استوار" "زمین شناسی" زمین_شناسی "مطالعه زمین و دگرگونی‌های آن" "زمین شناسی" زمین_شناسی "علمی که موضوع آن زمین و دگرگونی‌های مربوط به آن است" "زمین لرزه" زمین_لرزه زلزله "زمین گیر" زمین_گیر "درمانده ناتوان" زمینه زمینه "سطح هر چیز" زمینه زمینه "متن هر چیزی مانند پرده نقاشی" زمینه زمینه "موضوع سوژه" زمینه زمینه "طرح نقشه" زمینه زمینه "موقعیت وضعیت" زن زن "انسان ماده" زن زن همسر "زن بابا" زن_بابا نامادری "زن بر" زن_بر "دلال محبت پاانداز" "زن به مزد" زن_به_مزد "دیوث قواد" "زن به مزدی" زن_به_مزدی "جاکشی قوادی" "زن جلب" زن_جلب "ویژگی مردی که زنش بدکاره‌است" "زن ذلیل" زن_ذلیل "ویژگی آن که از زنش می‌ترسد و مطیع و فرمان بردار مطلق اوست" "زن سالاری" زن_سالاری "نظام اجتماعی که در آن قدرت در دست زنان است" "زن قحبه" زن_قحبه "آن که زن وی روسپی باشد" "زن قحبه" زن_قحبه "دشنامی است مردان را زن جلب" "زن کردن" زن_کردن "ازدواج کردن" زناء زناء "آمیزش نامشروع مرد و زن" زنابیر زنابیر "جِ زنبور" زناج زناج جگرآکند زنادیق زنادیق "جِ زندیق" زنار زنار "رشته‌ای که مسیحیان به وسیله آن صلیب را به گردن آویزند" زنار زنار "کُستی ؛ شالی که زردشتیان به کمر بندند" "زنار بستن" زنار_بستن "کنایه از کافر شدن" زناشویی زناشویی "ازدواج برقراری رابطه زن و شوهری" زنباره زنباره "زن باز مردی که آمیزش با زنان را بسیار دوست دارد" زنبارگی زنبارگی "بُلهوسی زن دوستی" زنبر زنبر "ظرفی مستطیل شکل که هر گوشه آن یک دستگیره دارد و به وسیله آن خاک خشت و مانند آن راجابه جا کنند" زنبری زنبری "کشتی جهاز بزرگ" زنبق زنبق "گیاهی است پایا از راسته تک لپه‌ای‌ها جزو گروهی که جام و کاسه رنگین دارند و سردسته زنبقی‌ها می‌باشند این گیاه دارای ساقه زیرزمینی نشاسته دار و گل‌های رنگین معطر است" زنبور زنبور "حشره‌ای است از گروه نازک بالان با نیشی قوی که به صورت گروهی زندگی می‌کند و به چند نوع تقسیم می‌شود" زنبور زنبور "زنبور سیاه" زنبور زنبور "زنبور طلایی" زنبور زنبور "زنبور عسل" زنبوره زنبوره "نوعی زنبور سیاه بزرگ" زنبوره زنبوره "نوعی توپ کوچک زنبورک کمانی آهنین و نوک تیز زنبورک" زنبوره زنبوره "سازی است که صدای آن شبیه صدای زنبور است و آن چوبی بود که بر دو سر آن دو کدو نصب می‌کردند و دو تار بر آن بسته می‌نواختند ؛ کنگری" زنبوره زنبوره "کنایه از گروه بسیار مردم انبوه" زنبورک زنبورک "زنبور کوچک" زنبورک زنبورک "نوعی توپ کوچک که در زمان صفویه و قاجاریه به شتر می‌بستند" زنبورک زنبورک "کمانی آهنین و نوک تیز" زنبوری زنبوری "به شکل زنبور" زنبوری زنبوری "نوعی پارچه توری درشت بافت" زنبوری زنبوری "نوعی چراغ روشنایی" زنبیل زنبیل "سبدی که از الیاف گیاهی بافند" زنج زنج "گریه ناله" زنجاب زنجاب "زنج آب" زنجاب زنجاب "زنج درخت که هنوز سفت و منجمد نشده" زنجاب زنجاب "ترشحات کم و بیش چسبناک و آب شکل خارج شده از زخم‌های جلدی ملتهب" زنجبیل زنجبیل "گیاهی است پایا دارای برگ‌های دراز و باریک گل‌هایش خوشه‌ای و زردرنگ ارتفاعش تا یک متر می‌رسد قسمت مورد استفاده این گیاه ریزوم آن است که همان زنجبیل معروف است طعمش تند و سوزان است در قدیم برای درمان سرماخوردگی از آن استفاده می‌شد" زنجره زنجره "حشره‌ای است دارای بال نازک و شفاف روی درختان زندگی می‌کند و آوازی بلند و طولانی دارد" زنجموره زنجموره "آه و ناله گریه و زاری" زنجه زنجه "مویه ناله" زنجه زنجه "درد شکم" زنجی زنجی "نک زنگی" زنجیر زنجیر "رشته‌ای است فلزی متصل به هم" زنجیربان زنجیربان زندانبان زنجیرزنی زنجیرزنی "مراسم عزاداری به ویژه در ماه محرم که در آن عزاداران به صورت گروهی در دسته‌های نامنظم با زنجیر به کتف و پشت و سر خود می‌کوبند" زنجیره زنجیره "رشته هر چیز شبیه به زنجیر" زنجیره زنجیره "چرخه ؛ مجموع فرایندهای مرتبط با هم" زنجیره زنجیره "شیارهای لبه سکه" زنجیری زنجیری "دیوانه خطرناک" زنخ زنخ چانه "زنخ بر خود زدن" زنخ_بر_خود_زدن "شرمنده شدن سرافکنده شدن" "زنخ زدن" زنخ_زدن "سخن بیهوده گفتن چانه زدن" "زنخ زدن" زنخ_زدن "سرزنش کردن طعنه زدن" "زنخ نرم داشتن" زنخ_نرم_داشتن "کنایه از موافق بودن سازگار بود ن" زنخدان زنخدان چانه "زنخدان گشادن" زنخدان_گشادن "کنایه از به جلوه درآوردن زیبایی و حُسن" زند زند "آهنی که بر سنگ زنند و از آن آتش بجهد چخماخ" زند زند "چوب آتش زنه که آن ر ا بر چوب دیگر سایند تا آتش بوجود بیاید چوب بالایین را زند و چوب زیرین را پازند نامند" زندان زندان "جایی برای نگهداری گناهکاران" زندانبان زندانبان "نگهبان زندان" زندانی زندانی "کسی که در محبس باشد" زندخوان زندخوان "کنایه از" زندخوان زندخوان بلبل زندخوان زندخوان زرتشتی زندقه زندقه "باطناً کافر بودن و تظاهر به ایمان کردن" زنده زنده "آتش زنه" "زنده پیل" زنده_پیل "فیل بزرگ" زندواف زندواف سرودخوان زندواف زندواف "خوش آواز" زندواف زندواف بلبل زندگانی زندگانی زیستن زندگانی زندگانی عمر زندگی زندگی "زنده بودن زیست حیات" زندگی زندگی "مدت عمر" زندگی زندگی "وضع مالی" زندگی زندگی "مال و منال" زندگینامه زندگینامه "شرح حال گزارشی از رویدادهای زندگی یک یا چند تن" زندیق زندیق "کافر بی دین" زندیق زندیق "به پیروان مانی گفته‌اند" زنقه زنقه "کوچه تنگ و باریک" زنمرد زنمرد ازدواج زنمه زنمه "پاره‌ای از گوش شتر یا گوسفند که بریده آویزان کنند" زننده زننده "نامطبوع زشت" زننده زننده "نوازنده ساز" زهوار زهوار "نوار باریکی از چرم یا چیز دیگر که با آن حاشیه یا کناره چیزی را دوزند" زهوار زهوار "چوب‌های باریکی که در اطراف چهارچوب در و پنجره کوبند" زهوق زهوق "بیرون رفتن" زهوق زهوق "نابود گشتن" زهوق زهوق "باطل شدن" زهک زهک "شیر زنان یا جانوران دیگر نو زاییده ؛ آغوز فله" زهکونی زهکونی "تیپا اردنگ" زهگیر زهگیر "انگشتانه‌ای از چرم یا استخوان که درِ آن را در انگشت کرده زِه کمان را می‌کشیدند" زهی زهی "هر سازی که دارای زه باشد" زهیدن زهیدن زاییدن زو زو "بازی ای گروهی که در آن یک نفر در حالی که نفس خود را حبس کرده و با گفتن کلمه زو به سمت گروه مقابل می‌رود و تا وقتی که بدون نفس کشیدن این کلمه را بر زبان می‌آورد می‌تواند اعضای گروه مقابل را بزند و از بازی خارج کند مگر این که خود به وسیله آن‌ها گرفته شود و نتواند فرار کند" "زو کشیدن" زو_کشیدن "اصطلاحی است در باز الک دولک که طرف مغلوب باخته باید در مسافت معینی بدون تازه کردن نفس بدود" زواج زواج زناشویی زواده زواده "زاد و توشه سفر" زوار زوار "بسیار زیارت کننده" "زوار دررفته" زوار_دررفته "فرسوده از کار افتاده" زوال زوال "نیست شدن از بین رفتن" زوال زوال "متمایل شدن آفتاب از وسط آسمان به سوی مغرب" زوال زوال نقصان زوال زوال ناپایداری زوال زوال نیستی زوال زوال خرابی زوال زوال "آفت بلا" زواله زواله "گلوله خمیر که به مقدار یک قرص نان ساخته باشند" زوان زوان زبان زوانه زوانه زبانه زواه زواه "غذایی که برای زندانیان و اسیران درست کنند" زوایا زوایا "جِ زاویه ؛ گوشه‌ها" زواید زواید "جِ زایده" زوبع زوبع "شیطان ابلیس" زوبین زوبین "نیزه کوچک" زوج زوج شوهر زوج زوج "عددی که بر بخش پذیر باشد" زوجات زوجات "جِ زوجه ؛ همسران" زوجه زوجه همسر زوجین زوجین "تثنیه زوج زن و شوهر" زود زود "تند سریع" زودازود زودازود "شتابان با عجله" زودانداز زودانداز "شعر یا سخنی که به بدیهه و بی تأمل گفته شود" زودباور زودباور "ساده لوح" زودخیز زودخیز "کنایه از خدمتگزار" زودرس زودرس "آن چه که پیش از موقع مقرر به دست آید" زودرنج زودرنج "آن که زود متأثر و رنجیده خاطر شود نازک دل حساس" زودگذر زودگذر "آن چه که به سرعت محو شود" زودیاب زودیاب تیزهوش زور زور "فوق زبر" "زور آوردن" زور_آوردن "فشار دادن" "زور آوردن" زور_آوردن "ستم کردن" "زور زدن" زور_زدن "نهایت تلاش خود را کردن" زورآزما زورآزما "آن که زور و نیروی خویش را به معرض آزمایش درآورد" زورآزمایی زورآزمایی "دست و پنجه نرم کردن" زورآور زورآور "زورمند نیرومند" زورآوری زورآوری "نیرومندی پهلوانی" زوراء زوراء "چاه عمیق" زوراء زوراء کمان زوراء زوراء قدح زورخانه زورخانه "محل مخصوص ورزش‌های باستانی باشگاه" زورزورکی زورزورکی "به زور" زورفین زورفین "نک زلفین" زورق زورق قایق زورقی زورقی "نوعی از کلاه قلندران که شبیه به زورق است" زورنیم زورنیم "پارچه‌ای که به اندام خاصی از جانب پشت بر گریبان جامه دوزند" زورچپانی زورچپانی "زور تپانی اصرار و پافشاری یا اعمال زور و فشار برای انجام گرفتن کاری" زورکی زورکی "به زور" زوزه زوزه "ناله ناله سگ و شغال" زوش زوش "بنده فرومایه" زوفا زوفا "گیاهی است پایا از تیره نعناعیان که به حالت خودرو می‌روید ریشه اش ض خیم و منشعب و ساقه‌هایش نسبتاً چوبی و برگ‌هایش کوچک و متقابل و نوک تیز و بسیار معطر می‌باشد گل‌هایش زیبا و معطر است اسانس این گیاه مشابه اسانس نعناع است و مصرف طبی دارد" زولبیا زولبیا "نوعی شیرینی است که برای تهیه آن نشاسته و ماست را مخلوط کنند و سپس در شربت شکر آب و گلاب قرار می‌دهند" زوم زوم "نوعی عدسی با فاصله کانونی متغیر ؛ کردن الف تغییر دادن فاصله کانونی عدسی زوم برای تطبیق با موضوع مورد نظر عکاس یا فیلمبردار ب خیره شدن با توجه نگاه کردن در چیزی" زون زون "بهره قسمت" زونا زونا "بیماری پوستی که عامل ویروس آبله مرغان است که به صورت تاول‌ها یا دانه‌هایی در امتداد یک عصب پوستی پدیدار می‌شود و با درد زیادی همراه است" زونکن زونکن "نام تجاری وسیله‌ای معمولاً مقوایی و ضخیم با میله‌هایی فنردار مخصوص نگه داری سندها و اوراق اداری برای پیشگیری از پراکنده شدن آن‌ها پَروَندن" زویج زویج "زویش نوعی خوراک که از قطعات روده گاو یا گوسفند آکنده از پیه و گوشت تهیه کنند" زپرتی زپرتی "سست ناتوان بی دوام" زک زک "سخنی که از روی خشم در زیر لب گویند" زکاب زکاب "مرکب سیاه که با آن چیز نویسند" زکات زکات "خلاصه چیزی" زکات زکات "بخشی از مال که به مستمند و درویش دهند" زکاره زکاره "خیره سر" زکال زکال "زُگال ؛ ذغال" زکام زکام "بیماری واگیردار که در اثر سرماخوردگی بوجود می‌آید که با آب ریزش و گرفتگی بینی همراه است" زکان زکان "کسی که از روی خشم یا دلتنگی با خود حرف بزند" زکند زکند "کاسه سفالین" زکوة زکوة "نک زکات" زکی زکی "پاک پاکیزه" زکی زکی "پارسا ج ازکیاء" زکیدن زکیدن "از روی خشم و دلتنگی با خود حرف زدن" زکیه زکیه "مؤنث زکی" زگال زگال زغال زگالاب زگالاب "مرکبی سیاه که با آن نویسند" زگوند زگوند "علامتی به شکل که در بالا و سمت راست حروف مشخص کننده نمادهای ریاضی قرار می‌گیرد و آن‌ها را از نمادهای متناظرشان متمایز می‌کند" زگیل زگیل "برجستگی کوچک روی پوست" زی زی "سوی طرف" زیاد زیاد "بسیار فراوان" زیادت زیادت "افزون شدن" زیادت زیادت افزونی زیاده زیاده افزونی زیارت زیارت "دیدار کردن" زیارت زیارت "رفتن به مکان مقدس" "زیارت نامه" زیارت_نامه "دعای ویژه‌ای که در هنگام زیارت جایی خوانده می‌شود" زیان زیان خسارت زیان زیان آسیب زیان زیان کاستی "زیان کار" زیان_کار "خسران دیده زیانگر" زیب زیب "آرایش زینت" زیبا زیبا "شایسته زیبنده" زیبا زیبا "نیکو جمیل" زیبق زیبق جیوه "زیبق کردن" زیبق_کردن "جیوه مالیدن به شیشه برای ساختن آیینه" "زیبق کردن" زیبق_کردن "نابود کردن" زیبنده زیبنده سزاوار زیبنده زیبنده آراسته زیبندگی زیبندگی شایستگی زیبندگی زیبندگی برازندگی زیبیدن زیبیدن "سزاوار بودن برازنده بودن" زیت زیت "روغن زیتون" زیتون زیتون "درختی است با تنه ناصاف و دارای شکاف‌های مشخص ولی در گیاهان جوان صاف و رنگی مایل به سبز دارد میوه این درخت سبز و گوشت دار شبیه به آلوچه‌است که روغن فراوان دارد و ملین است ؛ پرورده میوه زیتون که هسته آن را درآورده و داخل آن را از دانه‌های خشک شده انار ترش و گردوی کوبیده پر کرده باشند" زیتونی زیتونی "سبز مایل به زرد" زیج زیج "معرب زیگ جدولی برای تعیین احوال و حرکات ستارگان" زید زید "نمو کردن افزون شدن" زید زید "نمو دادن" زید زید "نامی است از نام‌های مردان" زیر زیر پایین زیر زیر "صدای نازک ؛ بار رفتن کار یا وضع سختی را پذیرفتن ؛ پا گذاشتن بی اعتنایی کردن اهمیت ندادن ؛ چیزی را زدن آن را انکار کردن ؛ سیبلی رد کردن نادیده گرفتن" "زیر آمدن" زیر_آمدن "مغلوب شدن باختن" "زیر سبیلی" زیر_سبیلی "نادیده به روی خود نیاوردن" "زیر و بالا" زیر_و_بالا "سخن ناراست سخن آمیخته به دروغ" زیرا زیرا "از این جهت" زیرافکن زیرافکن "تشک نهالی" زیرافکن زیرافکن "مقامی است در موسیقی" زیرانداز زیرانداز تشک زیراک زیراک زیرا زیراکس زیراکس "نام تجارتی دستگاهی است که برای اولین بار فتوکپی به صورت خشک را متداول کرد فتوکپی" زیربنا زیربنا "مساحت ساختمان" زیربنا زیربنا "زمینی که در آن ساختمان بنا شده‌است" زیربنا زیربنا "اساس بنیان زیرساخت" زیرجامه زیرجامه "جامه نازکی که زیر شلوار پوشند زیرشلواری" زیرخاکی زیرخاکی "اشیای عتیقه که از زیر خاک بیرون آورند" زیرخرد زیرخرد "لحنی است از موسیقی قدیم" زیردریایی زیردریایی "نوعی کشتی که مجهز به وسایل و جنگ افزارهای لازم است که می‌تواند در زیر آب و در جهت دلخواه حرکت کند" زیردست زیردست "فرمانبردار خدمتگزار" زیردست زیردست "ذلیل پست" زیرزمین زیرزمین "طبقه‌ای از خانه که پایین تر از سطح زمین قرار دارد" سابوته سابوته "زن پیر" سابوره سابوره "مخنث هیز امرد" سابیدن سابیدن "نک ساییدن" ساتر ساتر "پوشاننده پنهان کننده" ساتر ساتر پوشش ساتراب ساتراب "والی حاکم" ساتن ساتن "نوعی پارچه نخی مانند اطلس" ساتگنی ساتگنی "ساتگینی ساتگن پیاله بزرگ قدح شراب خواری" "ساتگینی آوردن" ساتگینی_آوردن "بساط می‌گساری گستردن" ساج ساج "مرغ کنجدخوار" ساجد ساجد "سجده کننده" ساجور ساجور "تکه چوب که با ریسمان به گردن سگ بندند قلاده سگ ج سواجیر" ساجگون ساجگون "به رنگ ساج تیره فام" ساحت ساحت "فضای خانه حیاط" ساحت ساحت "زمینی که سقف نداشته باشد" ساحت ساحت "درگاه آستانه" ساحر ساحر "افسونگر فریبنده" ساحره ساحره "مؤنث ساحر زن جادوگر ج ساحرات سواحر" ساحری ساحری "جادوگری سحر کردن" ساحل ساحل "کنار دریا یا رود کرانه ج سواحل" "ساحل نشین" ساحل_نشین "آن که کنار آب زندگی می‌کند" ساخارین ساخارین "گرد بسیار سفید و شیرینی است که در آب به دشواری و در الکل به خوبی حل گردد و مصرف طبی دارد" ساخت ساخت "ساختن صنعت" ساخت ساخت آمادگی ساخت ساخت "ساز سامان" ساخت ساخت "ساز و برگ اسب" ساخت ساخت ساختار "ساخت و ساز" ساخت_و_ساز "آمادگی کار ساختگی" "ساخت و پاخت" ساخت_و_پاخت "قرار پنهانی زد و بند پنهانی" "ساخت و پاخت" ساخت_و_پاخت گاوبندی ساختار ساختار "چگونگی ساختمان چیزی" ساختار ساختار "ترتیب اجزا و بخش‌های یک جسم" ساختارگرایی ساختارگرایی "نظریه‌ای که در آن روابط انسانی بیش تر با نمادگرایی منطقی تفسیر و توجیه می‌شود" ساختارگرایی ساختارگرایی "شیوه تجزیه و تحلیل زبان براساس توصیف ویژگی‌های ساخت و نظام آن" ساختمان ساختمان "بنا کردن" ساختمان ساختمان "بنا عمارت معماری" ساختمان ساختمان "نهاد سرشت" ساختن ساختن "بنا کردن" ساختن ساختن "اختراع کردن" ساختن ساختن آفریدن ساختن ساختن "آماده کردن" ساختن ساختن پختن ساختن ساختن "جعل کردن" ساختن ساختن "نواختن ساز زدن" ساختن ساختن "سازگاری کردن تحمل کردن" ساختن ساختن "استعمال مواد مخدّر و نشئه شدن" ساخته ساخته "بنا شده درست شده" ساخته ساخته "اختراع شده" ساخته ساخته آفریده ساخته ساخته آماده ساخته ساخته پخته ساخته ساخته "مصنوعی جعلی" ساخته ساخته "سازگار متحد" "ساخته آمدن" ساخته_آمدن "آماده شدن" "ساخته رنگ" ساخته_رنگ "کنایه از موافق مناسب" "ساخته کاچار" ساخته_کاچار "با اسباب و وسایل" ساختکاری ساختکاری "آمادگی آراستن" ساختگی ساختگی "مجهز بودن آمادگی" ساختگی ساختگی "مصنوعی تقلبی" "ساختگی کردن" ساختگی_کردن "تهیه لوازم و وسایل" ساخر ساخر "سخره کننده مسخره کننده" ساخره ساخره "مؤنث ساخر" ساخره ساخره "کشتی باد موافق یافته ج سواخر" ساخط ساخط خشمگین ساخلو ساخلو "پادگان گروهی سرباز که در یک مکان ساکن شوند و به محافظت آن بپردازند" ساخن ساخن "گرم حار؛ ج سُخّان" ساد ساد "خوک نر گراز" سادات سادات "جِ ساده" سادات سادات بزرگان سادات سادات "اولاد پیامبر" سادس سادس "ششم ششمین" سادن سادن "حاجب دربان" سادن سادن "خادم معبد" ساده ساده "ساییده شده" "ساده تن" ساده_تن "پاکیزه تن" "ساده تن" ساده_تن امرد "ساده جگر" ساده_جگر "بی مکر و حیله" "ساده دل" ساده_دل زودباور "ساده دل" ساده_دل احمق "ساده رخ" ساده_رخ "بی ریش" "ساده رنگ" ساده_رنگ "بی رنگ پاکیزه" "ساده رو" ساده_رو "بی ریش و امرد" "ساده زنخ" ساده_زنخ "جوانی که هنوز ریش درنیاورده" "ساده لوح" ساده_لوح "با خلوص" "ساده لوح" ساده_لوح "ساده دل" "ساده لوح" ساده_لوح ابله "ساده نمک" ساده_نمک "زیبا بانمک" "ساده نویسی" ساده_نویسی "استفاده از جملات ساده و روان در نوشتن" "ساده پرست" ساده_پرست غلامباره "ساده کار" ساده_کار "بی ریش امرد" "ساده کردن" ساده_کردن "سهل کردن آسان نمودن" "ساده کردن" ساده_کردن "پاک کردن خالی کردن" "ساده کردن" ساده_کردن "اطلس کردن ستردن نقش و نگار" "ساده کردن" ساده_کردن "ستردن موی تراشیدن موی" "ساده کردن" ساده_کردن "چیزی را از چیزی جدا کردن مثلاً طلا را از نقره و عسل را از موم" سادگی سادگی "بدون نقش و نگار" سادگی سادگی "خالص و بی غش" سادگی سادگی "ساده لوحی" سادگی سادگی "همواری صافی" سادگی سادگی "آسانی سهولت" سادگی سادگی "بدون زینت و زیور" سادیست سادیست "کسی که مبتلی به سادیسم است" سادیسم سادیسم "شهوت رانی توأم با بی رحمی و شقاوت" سادیسم سادیسم "جنون آزار دیگران دگر آزاری" سار سار شتر سارا سارا "خالص بی غل و غش" ساران ساران "ابتداء آغاز" ساربان ساربان "نگهبان شتر شتربان" ساربانگ ساربانگ "یکی از آهنگ‌های موسیقی" سارخک سارخک پشه ساردین ساردین "نک تن انواع ماهی کوچک که به صورت کنسرو مصرف می‌شود" سارس سارس "مخفف نوعی بیماری تنفسی حاد که توسط ویروس سارس ایجاد می‌شود از علایم این بیماری تب اختلالات تنفسی لرزه دردهای عضلانی سردرد و کاهش اشتهاست بیشتر مرگ و میر ناشی از آن در بیماران بالای سال رخ می‌دهد عامل سارس یک کوروناویروسی است که در مارس اولین مورد آن در هتل آپارتمان‌های هنگ هنگ مشاهده شد" سارغ سارغ "نک ساروق" سارق سارق "دزد ج سارقین" سارنگ سارنگ سار سارنگ سارنگ "سازی است مانند کمانچه که با آرشه نواخته می‌شود" ساره ساره پرده ساره ساره رشوه سارو سارو "پرنده‌ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از سار که خال‌های سفید هم دارد" ساروج ساروج "مخلوطی است از آهک و خاکستر که در ساختن حوض گرمابه و بنای ساختمان به کار می‌بردند" ساروق ساروق بقچه ساروق ساروق سفره سارونه سارونه "درخت انگور" ساروی ساروی "متعلق به شهر ساری در مازندران" ساروی ساروی "اهل ساری" سارک سارک "سار سیاه" ساری ساری "پرنده‌ای است کوچک و خوش آواز دارای پرهای سیاه و خال‌های سفید" ساریخ ساریخ "سالیخ نوعی سلاح و آن چوبی باشد که بر سر آن چند زنجیر کوتاه تعبیه کنند و بر سر هر زنجیر گویی از فولاد نصب کنند" ساریق ساریق "ساریگ پستانداری از راسته کیسه داران به جثه یک گربه که گوشتخوار و بومی آمریکای جنوبی است شب‌ها برای شکار از لانه اش خارج می‌شود و دارای دندان‌های نیش برنده‌است" ساز ساز "هریک از آلات موسیقی" ساز ساز "وسایل زندگی" ساز ساز "سامان نظم و ترتیب" ساز ساز "استعداد آمادگی" ساز ساز "ابزار آلت" ساز ساز "نغمه موسیقی آهنگ" ساز ساز "تجهیزات جنگی جنگ افزار" ساز ساز "جامه لباس" ساز ساز "مکر حیله فریب ؛ به کسی رقصیدن کنایه از بازیچه کسی شدن ندانسته از کسی فرمان بردن" "ساز دادن" ساز_دادن "نواختن ساز" "ساز دادن" ساز_دادن "آماده ساختن" "ساز دادن" ساز_دادن "ابداع کردن" "ساز دادن" ساز_دادن "نظم و ترکیب دادن آراستن" "ساز زدن" ساز_زدن "نواختن وسیله موسیقی" "ساز زدن" ساز_زدن "کنایه از بهانه گرفتن" "ساز و باز" ساز_و_باز "ساز و بازنده بندباز ریسمان باز" "ساز و نوا" ساز_و_نوا "ساز و آواز ساز و سرور" "ساز کردن" ساز_کردن "آماده کردن مهیا کردن" "ساز کردن" ساز_کردن "آفریدن بوجود آوردن" "ساز کردن" ساز_کردن "قصد کردن و عزم کردن" سازدهنی سازدهنی "ساز بادی زبانه دار کوچکی به شکل مستطیل که به وسیله دم و بازدم نواخته می‌شود" سازش سازش "توافق سازگاری" سازش سازش صلح سازش سازش "خوش رفتاری" سازشکار سازشکار "آن که سازش می‌کند" سازشکار سازشکار "اهل بند و بست" سازق سازق "نوعی سقز که از شکاف درخت سرو به دست آید و چون آن را مشتعل کنند مانند مشعل می‌سوزد" سازمان سازمان "مجموعه شعب و کارمندان یک اداره یا مؤسسه تشکیلات" سازمان سازمان "مجموعه هدف مندی که پیرو یک نظام است" سازمان سازمان ساختار "سازمان ملل متحد" سازمان_ملل_متحد "سازمانی بین المللی که بلافاصله پس از جنگ جهانی دوم برقرار شد و جانشین جامعه ملل گردید ساختمان عمارت سازمان ملل در سال به اتمام رسید و اولین مجمع عمومی آن در نیویورک در سپتامبر تشکیل جلسه داد منشور سازمان ملل متحد مرکب است از یک مقدمه فصل و ماده که هدف آن عبارت است از حفظ صلح و امنیت بین المللی و توسعه روابط دوستانه بین کشورها و تأمین همکاری برای حل مسائل اقتصادی اجتماعی فرهنگی و بشردوستانه بین المللی و دارای مجمعی است که نمایندگان همه کشورهای عضو در آن مجمع شرکت دارند" سازمند سازمند "ساخته و آماده" سازمند سازمند سازگار سازمند سازمند سزاوار سازندگی سازندگی "ساختن سازنده بودن" سازه سازه "جاروب جارور" سازو سازو "لیف خرما ریسمانی که از الیاف خرما بافته شود ریسمان علفی و محکم" سازوبرگ سازوبرگ "تجهیزات ابزار و آلات" سازور سازور آماده سازوکار سازوکار "نک مکانیسم" سازگار سازگار "سازش کننده" سازگار سازگار موافق سازگار سازگار همآهنگ سازگار سازگار گوارا سازگار سازگار سزاوار سازگار سازگار "قانع خرسند" سازگاری سازگاری سازش سازگاری سازگاری توافق سازگاری سازگاری هماهنگی سازگاری سازگاری قناعت سازگر سازگر "نک سازگار" ساس ساس "حشره‌ای از راسته نیم بالان بزرگتر از کک که لای درز تشک و متکا و شکاف اشیاء چوبی مخفی می‌شود و شب خارج شده و به انسان نیش می‌زند" ساسات ساسات "دریچه کوچکی است در دستگاه کاربوراتور در جلوی لوله هوا معمولاً ه نگام روشن کردن ماشین اگر بنزین موجود در کاربوراتور تبخیر شده باشد ساسات را می‌کشند و بعداً موتور را روشن می‌کنند" ساسان ساسان "گدایی کننده گدا" ساستا ساستا "بی رحم ظالم" ساستا ساستا اهریمن ساسون ساسون "نوعی دوخت درز و چین در لباس زنانه" ساسی ساسی "گدا ج ساسیان" ساطع ساطع تابان ساطع ساطع برافراشته ساطع ساطع آشکار ساطع ساطع پراکنده ساطور ساطور "ابزاری آهنی و پهن و دسته دار شبیه کارد" "سرشکن کردن" سرشکن_کردن "تقسیم کردن" سرشکوان سرشکوان "پرده‌ای که در شب زفاف پیش عروس آویزند" سرشیر سرشیر "چربی ای که روی شیر که نخست گرم و سپس سرد شده باشد بندد مایه" سرصفحه سرصفحه "آن چه بر بالای صفحه و جدا از متن صفحه نوشته شده‌است" سرطان سرطان "نام عمومی تمامی تومورهای بدخیم" سرعت سرعت "تند رفتن" سرعت سرعت تندی سرعشر سرعشر "نقش و نشانی است که در حاشیه قرآن کنند به جهت تعیین هر ده آیه" سرغلیان سرغلیان "حقه بالای غلیان که تنباکو را در آن می‌گذارند" سرغچ سرغچ "کاسه چوبین" سرغین سرغین سرنا سرفه سرفه "صدایی که در اثر خارش حلق و خروج هوای ریه از سینه بیرون می‌آید و بیشتر در اثر بیماری‌های ریوی تولید می‌شود" سرفیدن سرفیدن "سرفه کردن" سرقت سرقت "دزدی دزدی کردن" سرقفلی سرقفلی "حق پیشه و کسب با سرقفلی واگذار می‌شود و اجاره‌ای هم تعیین می‌گردد ومالک نمی‌تواند بدون تسویه حساب سرقفلی ملک خود را بفروشد" سرلاد سرلاد "سرلاد رده فوقانی دیوار سر دیوار؛ مق بنلاد دیوار" سرلشکر سرلشکر "فرمانده لشکر بالاتر از سرتیپ" سرلوحه سرلوحه عنوان سرلوحه سرلوحه "اصل اساس" سرم سرم "تسمه دوال" "سرم دست" سرم_دست "کسی که از کار کردن زیاد دستهایش پینه بسته باشد" سرما سرما "سردی ضدگرما" سرماریزه سرماریزه "دانه‌های تگرگ ریز" سرماهی سرماهی "ماهیانه شهریه" سرمایه سرمایه "مال دارایی" سرمایه سرمایه "دارایی خواه مادی یا معنوی" سرمایه سرمایه "مالی که عواید پولی به دست دهد" "سرمایه داری" سرمایه_داری "قدرت سرمایه‌ها و سرمایه داران" "سرمایه داری" سرمایه_داری "نظام اقتصادی که در آن ابزار تولید و توزیع عمدتاً خارج از اختیار دولت و متعلق به گروه خاصی است که براساس رقابت و جلب نفع شخصی عمل می‌کنند" سرمد سرمد "پیوسته جاوید همیشه دایم" سرمدی سرمدی "دایمی همیشگی" سرمست سرمست "سرخوش با نشاط" سرمست سرمست مغرور سرمستی سرمستی سرخوشی سرمستی سرمستی غرور سرمش سرمش "زردالوی خشک" سرمشق سرمشق "خطی که استاد محض نمونه برای شاگردان نویسد تا از روی آن مشق کنند" سرمشق سرمشق "نمونه الگو" سرمقاله سرمقاله "مقاله مهمی که در اولین ستون اولین صفحه روزنامه یا مجله درج شود" سرمنزل سرمنزل "جای فرود آمدن مسافر یا کاروان در میان راه منزل مسکن" سرمه سرمه "گرد نرم شده سولفور آهن یا نقره که برای سیاه کردن مژه‌ها و پلک‌ها به کار می‌رود ؛ به چشم کور کشیدن کنایه از کار بیهوده کردن" سرنا سرنا "سورنا سرنای سورنای نوعی ساز بادی ؛ را از سر گشادش زدن کنایه از کاری را نادرست و ناشیانه انجام دادن" سرناد سرناد "نوعی ترانه و آواز عاشقانه که هنگام شب در بیرون خانه محبوبی جهت اظهار عشق و علاقه قلبی خوانده شود" سرناوی سرناوی "سرجوخه نیروی دریایی" سرناچی سرناچی "کسی که سرنا بنوازد" سرند سرند "تاب ارجوحه" سرند سرند "ریسمانی که یک سر آن را حلقه کنند و در زیر خاک پنهان سازند و سر دیگر را شخصی گرفته در کمین می‌نشیند تا آدمی یا جانوری را که پای در آن میان نهند به سوی خود کشد و او را بگیرد" سرند سرند "فنی است از جمله فنون کشتی گیری و آن چنان است که کشتی گیر پای خود را به پای دیگری بند کند و او را بیندازد و آن را به عربی شغزبیه نامند" سرنشین سرنشین مسافر سرنشین سرنشین "آن که سوار درشکه اتومبیل هواپیما و غیره شود" سرنهادن سرنهادن "فرمانبرداری کردن" سرنوبه سرنوبه "رییس پاسبانان" سرنوشت سرنوشت تقدیر سرنگ سرنگ "تلمبه کوچک شیشه ای یا پلاستیکی برای تزریق دارو به داخل بدن" سرنگون سرنگون واژگون سرنی سرنی "نک سرنا" سرنیزه سرنیزه "آلتی فولادین و نوک تیز که آن را بالای نیزه یا تفنگ نصب کنند" سره سره "نیکو خوب" سره سره "خالص بی عیب" سره سره برگزیده سره سره "زر تمام عیار" "سره سره" سره_سره "خوب و از روی دقت" "سره مرد" سره_مرد "جوانمرد نیکخواه" "سره مرد" سره_مرد کارساز "سره مرد" سره_مرد "برگزیده دانا" سرهال سرهال سرگردان "سرهم بندی" سرهم_بندی "کاری را سرسری انجام دادن" سرهنگ سرهنگ "فرمانده فرمانده قشون" سرهنگ سرهنگ "افسری که درجه او بالاتر از سرگرد است" سرو سرو "درختی است مخروطی شکل که در نواحی کوهستانی شمالی ایران می‌روید سرو آزاد سرو سهی سرو ناز و زادسرو هم گفته‌اند" "سرو بر کردن" سرو_بر_کردن "شاخ برافراشتن اظهار وجود کردن" "سرو چمان" سرو_چمان "سرو خرامان سرو خوش رفتار کنایه از معشوق خوش قد و بالا" سروا سروا "عمارتی که پیشگاه آن گشاده بود" سرواد سرواد شعر سرواده سرواده شعر سرواده سرواده "قافیه شعر" ساعت ساعت "واحدی برای زمان برابر با یک بیست و چهارم شبانه روز" ساعت ساعت "هنگام زمان" ساعت ساعت "زمان اندک" ساعت ساعت "رستاخیز روز قیامت" فرخاش فرخاش "نک پرخاش" فرخال فرخال "موی فروهشته که چین و شکن نداشته باشد" فرختار فرختار فروشنده فرخج فرخج "زشت نازیبا" فرخج فرخج "نامتناسب ناشایسته" فرخج فرخج "ناپاک پلید" فرخج فرخج "سست ضعیف" فرخزاد فرخزاد "فرخزاده مبارک زاده" فرخسته فرخسته "خسته کشته و بر زمین کشیده شده" فرخش فرخش "پرخچ کفل سرین" فرخشه فرخشه "فرخشته لوزینه نوعی شیرینی که با آرد شکر روغن و مغز بادام درست می‌کنند" فرخمیدن فرخمیدن "فخمیدن فخمدان پنبه را از پنبه دانه جدا کردن" فرخنج فرخنج "نصیب بهره" فرخنده فرخنده "مبارک خجسته" فرخو فرخو پرخو فرخو فرخو "بریدن شاخه‌های زائد درخت" فرخو فرخو "وجین کندن علف‌های هرز" فرخواگ فرخواگ "قلیه و گوشتابه که بر بالای آن تخم مرغ بریزند و بخورند" فرخویدن فرخویدن "پرخویدن بریدن شاخه‌های زیادی درخت پیراستن شاخه‌ها" فرد فرد "تنها یگانه" فرد فرد "بی نظیر بی مانند" فرد فرد "یک بیت شعر" فرد فرد "هر عددی که پس از تقسیم بر دو باقی مانده اش یک باشد" فردا فردا "روز بعد از امروز روزی که پس از امروز خواهد آمد" فردا فردا "کنایه از آینده" فردانی فردانی "یگانه بی نظیر" فرداًفرد فرداًفرد "یکایک یکی یکی" فردایی فردایی "منسوب به فردا آ ن چه که در آینده می‌آید" فردایی فردایی "کنایه از کسی که معتقد به جهان دیگر و پاداش و کیفر در آن است" فردخانه فردخانه "خلوت خانه چله خانه اطاقی در خانقاه برای چله نشستن" فردر فردر "فردرد چوبی که پشت در می‌انداختند تا در باز نشود" فردوس فردوس "باغ بوستان" فردوس فردوس بهشت فردیت فردیت "یکتایی یگانگی" فردیت فردیت "طاق بودن" فرز فرز "سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد فرزد فریز فریس فرزه پریز فریژ و فریج نیز گفته می‌شود" فرزام فرزام "شایسته سزاوار" فرزان فرزان "معرب فرزین مهره وزیر در شطرنج" فرزانه فرزانه "دانشمند حکیم ج فرزانگان" فرزانگی فرزانگی "دانایی حکمت" فرزجه فرزجه "آن چه زنان به خود برگیرند؛ شیاف شافه پرزه پرزگ نیز گویند" فرزد فرزد "سبزه‌ای است بسیار تر و تازه و سبز" فرزند فرزند "بچه آدم پسر یا دختر" "فرزند خوانده" فرزند_خوانده "پسر یا دختری که انسان او را به فرزندی خود قبول می‌کند" فرزنگ فرزنگ "نک فرسنگ" فرزی فرزی "نک فرزین" فرزین فرزین "مهره وزیر در بازی شطرنج" "فرزین بند" فرزین_بند "مهره‌ای که پشتیبان وزیر باشد" فرس فرس اسب "فرس راندن" فرس_راندن "اسب راندن" "فرس راندن" فرس_راندن "کنایه از جستجو کردن تفحص کردن" "فرس ماژور" فرس_ماژور "حالتی که شخص برخلاف میل مجبور به انجام یا ترک فعلی شود قوه قهریه زور و فشار به گونه‌ای که نتوان از آن اجتناب کرد" "فرس نامه" فرس_نامه "کتابی که از اسب اندام و انواع آن بحث کند" "فرس نهادن" فرس_نهادن "شکست خوردن درمانده شدن" فرسان فرسان "جِ فارس" فرسای فرسای "در ترکیب به معنی فرساینده آید به معانی ذیل ؛ الف خسته کننده رنج دهنده ب محو کننده نابود کننده ج ساینده گردون فرسای" فرسایش فرسایش فرسودن فرساییدن فرساییدن فرسودن فرستادن فرستادن "روانه کردن راهی کردن" فرستاده فرستاده "روانه کرده" فرستاده فرستاده سفیر فرستاده فرستاده "پیغامبر رسول" فرستنده فرستنده "آن که چیزی را به جایی می‌فرستد گسیل دارنده" فرستنده فرستنده "دستگاهی که به کمک امواج الکترومغناطیس صوت یا تصویر قابل دریافت منتشر می‌کند" فرسته فرسته "نک فرستاده" فرستو فرستو پرستو فرستوک فرستوک پرستو فرستک فرستک پرستو فرسخ فرسخ "نک فرسنگ" فرسطو فرسطو قپان فرسنگ فرسنگ "فرسخ واحدی برای اندازه گیری مسافت تقریباً شش کیلومتر" فرسودن فرسودن "ساییده شدن" فرسودن فرسودن "کهنه و پوسیده شدن" فرسودن فرسودن ساییدن فرسودن فرسودن "کهنه و پوسیده کردن" فرسوده فرسوده ساییده فرسوده فرسوده "کهنه و پوسیده شده" فرسوده فرسوده "آزرده شده" فرسپ فرسپ فرسب فرسپ فرسپ "شاه تیره چوب بزرگی که در ساختن سقف خانه به کار می‌رود" فرسپ فرسپ "پارچه‌های رنگارنگ که در نوروز و جشن‌های دیگر در و دیوار دکان‌ها و خانه‌ها را بدان آرایش کنند" فرسک فرسک "نقاشی به وسیله آب رنگ بر سطح گچی مرطوب دیوار در فرسک سازی از آن جهت آب رنگ به کار می‌برند که رنگ‌ها از متن دیوار نفوذ کنند و جزو زمینه به نظر آیند" فرش فرش "هر چیز گستردنی" فرش فرش قالی فرشته فرشته "مَلَک از موجودات روحانی و ملکوتی که به ستایش خداوند مشغولند و با چشم دیده نمی‌شوند" کازینو کازینو قمارخانه کازیه کازیه "جعبه روباز که برای قرار دادن پرونده یا نامه‌ها جهت اقدام روی میز قرا ر می‌دهند" کاس کاس "کوس طبل بزرگ" "کاس کردن" کاس_کردن "از شدت اصرار و الحاح کسی را خسته کردن امان وی را بریدن" کاسب کاسب "بازاری سوداگر ج کسبه" کاسبرگ کاسبرگ "هر یک از قطعه‌ها یا بخش‌های کاسه گل که معمولاً سبز و گاه به رنگ‌های دیگر است" کاسبی کاسبی "تجارت داد و ستد" کاست کاست "محفظه کوچک که در آن نوار فیلم یا نوار ضبط صوت قرار دارد پوش نوار" کشح کشح "تهیگاه ؛ ج کشوح" مشکوک مشکوک "آنچه مورد شک باشد نامعلوم" مشکک مشکک "آن چه که درباره آن شک شده" مشکی مشکی "تیره رنگ سیاه" مشکین مشکین "مشک آلود؛ سیاه و تیره" "مشکین نفس" مشکین_نفس "دارای نفس معطر" "مشکین نفس" مشکین_نفس "شیرین سخن" مشی مشی "راه رفتن" مشی مشی "روش رفتار ؛ خط" مشی مشی "راهی که در پیش دارند خط سیر" مشی مشی "روش شخصی در زندگی طریقه" "مشی کردن" مشی_کردن "راه رفتن" مشیب مشیب سپیدموی مشیب مشیب پیری مشیت مشیت "اراده و خواست خداوند" مشیخت مشیخت "پیر شدن" مشیخت مشیخت "شیخ گردیدن" مشید مشید "برافراشته بلند" مشید مشید "استوار محکم" مشیر مشیر "مشورت کننده تدبیرکننده" مشیمه مشیمه "بچه دان ج مشائم" مشیمیه مشیمیه "پرده‌ای است عروقی که بافت اصلی اش از نسج ملتحمه‌است و در زیر پرده صلبیه قرار گرفته که دومین طبقه کره چشم را می‌سازد و شامل رگ‌های خونی و مواد رنگین است" مص مص مکیدن مصاب مصاب "مصیبت زده" مصاب مصاب "راست و درست به هدف رسیده" مصاب مصاب "صواب داشته شده" مصابرت مصابرت "شکیبایی کردن با صبر و شکیبایی پیروز شدن" مصابیح مصابیح "جِ مصباح ؛ چراغ‌ها" مصاحب مصاحب "هم صحبت هم نشین" مصاحبت مصاحبت "همراه کردن همراه شدن" مصاحبت مصاحبت "گفتگو کردن هم صحبت بودن" مصاحبه مصاحبه "نک مصاحبت ؛ مطبوعاتی ؛ رادیویی ؛ تلویزیونی گفت و گو با شخصیت سیاسی فرهنگی ادبی علمی یا هر کس دیگر به منظور پخش از رادیو و تلویزیون یا درج در مطبوعات" مصاحف مصاحف "جِ مصحف" مصادر مصادر "جِ مصدر" مصادره مصادره "مال کسی را به زور ضبط کردن" مصادره مصادره "جریمه کردن تاوان گرفتن" مصادف مصادف "برخورد کننده روبرو شونده" مصادقت مصادقت "از روی اخلاص با کسی دوست شدن" مصادمت مصادمت "برخورد تصادم" مصادیق مصادیق "جِ مصداق" مصارع مصارع "ج مَصرع مهلکه‌ها جای بر زمین افکندن" مصارعت مصارعت "با هم کُشتی گرفتن" مصارف مصارف "جِ مصرف" مصارفه مصارفه "مبادله کردن" مصارفه مصارفه "عوارضی که به مقتضای حال مؤدیان مالیات برای جبران کسر درآمدهای مالیاتی از آنان وصول می‌شد" مصاص مصاص "خالص از هر چیزی" مصاصه مصاصه "آن چه که در خوردن و نوشیدن جذب بدن شود" مصاع مصاع "مرد سخت شمشیر زننده" مصاعب مصاعب "جِ مصعب ؛ دشواری‌ها و سختی‌ها" مصاف مصاف "جای صف بستن ؛ میدان جنگ" "مصاف دادن" مصاف_دادن جنگیدن مصافات مصافات "دوستی پاک" مصافحه مصافحه "به هم دست دادن" مصالح مصالح "جِ مصلحت ؛ آن چه مایه سود و صلاح است ؛ ساختمانی آن چه شایسته و سزاوار است که در ساختمان به کار رود" مصالحه مصالحه "آشتی صلح" مصانع مصانع "جَ مصنع و مصنعه" مصانع مصانع "جاهایی که باران در آن جمع شود آبگیرها" مصانع مصانع دیه‌ها مصانع مصانع "قلعه‌ها قصرها" مصاهرت مصاهرت "داماد شدن خویشی کردن" مصاولت مصاولت "حمله کردن به روی یکدیگر جستن" مصایب مصایب "جِ مصیبت" مصاید مصاید "جِ مصید و مصیده ؛ دام‌ها" مصب مصب "محلی که آب رودخانه وارد دریا می‌شود" مصباح مصباح "چراغ ج مصابیح" مصبح مصبح سحرخیز مصبح مصبح زیبارو مصبغه مصبغه "دکان رنگرزی" مصبوغ مصبوغ "رنگ کرده شده" مصحح مصحح "تصحیح کننده کسی که غلط‌های نوشته یا کتابی را تصحیح کند" مصحف مصحف "نامه‌ها و اوراقی که در یک جلد جمع کرده باشند" مصحف مصحف "قرآن مجید ج مصاحف" مصحوب مصحوب "همراه شده" مصحوب مصحوب "یار رفیق" مصحوب مصحوب همراه مصداق مصداق "دلیل راستی سخن" مصداق مصداق "چیزی که دلیل راستی کسی باشد" مصداق مصداق "آن چه که منطبق بر امری گردد" مصدر مصدر "جای بازگشت" مصدر مصدر "سرچشمه منبع" مصدر مصدر "فعلی است بدون زمان و ضمائر ج مصادر" مصدع مصدع "دردسر دهنده آن چه که باعث زحمت شود ؛ اوقات شدن باعث دردسر شدن" مصدق مصدق "شخصی که گفتار او را راست دانند" مصدق مصدق "تصدیق شده گواهی شده" "نرم شامه" نرم_شامه "یکی از سه پرده‌ای است که مراکز عصبی واقع در جمجمه و مجرای ستون فقرات را مانند غلافی پوشانده‌است" "نرم نرمک" نرم_نرمک "به تدریج آهسته آهسته" "نرم کردن" نرم_کردن "آرام کردن" "نرم کردن" نرم_کردن "کوبیدن له کردن" نرماده نرماده "دوجنسی موجود زنده‌ای که قادر به تولید هر دو نوع سلول جنسی نر و ماده باشد" نرمال نرمال "طبیعی عادی" نرمه نرمه "نرم و نازک" نرمه نرمه "پره گوش" نرمی نرمی "ملایمت بردباری" "نرمی نمودن" نرمی_نمودن "خوش رفتاری کردن" "نرمی نمودن" نرمی_نمودن "بردباری نمودن" نره نره "نر و مذکر" نره نره "آلت تناسلی مرد" نره نره موج نره نره "درشت هیکل و نتراشیده" "نره خر" نره_خر "خر نر" "نره خر" نره_خر "مجازاً مرد درشت هیکل بی فرهنگ" نرو نرو "آدم بدجنس و بَدقلق و منفعت طلب" نرولوژی نرولوژی "مطالعه ساختار و کارکرد و بیماری‌های دستگاه عصبی و روش‌های درمان آن بیماری‌ها عصب پزشکی" نرولوژی نرولوژی "مطالعه ساختار و کارکرد دستگاه عصبی عصب شناسی" نروک نروک "مانند نر ؛زن زن عقیم نازا" نروک نروک "زنی که اخلاق و رفتار مردان دارد" نرک نرک نر نرک نرک "زمخت و خشن" نرکه نرکه "حلقه زدن گروهی به جهت منع حیوانات شکاری از خروج از محوطه‌ای معین تا شکار شاه یا امیران آسان باشد جرگه" نرگ نرگ "مهره‌ای کوچک و مخروطی شکل که در آن گل‌ها و رگ‌های بسیار بود و آن را در بیخ دم پلنگ یابند و نرگ پلنگ گویند حجرالنمر" نرگان نرگان "جِ نره" نرگان نرگان نرها نرگان نرگان "کنایه از گدایان خشن و بی ادب" نرگدا نرگدا "گدای پررو" نرگس نرگس "گیاهی است از رده تک لپه‌ای‌ها و گل‌هایش منفردند تعداد گلبرگ‌هایش سه عدد و سفید رنگند و کاسبرگ‌هایش نیز سه عدد هستند که به رنگ گلبرگ‌ها می‌باشند" نرگس نرگس "کنایه از چشم معشوق" نرگسی نرگسی "یک قسم خوراکی که از اسفناج تفت داده و تخم مرغ درست کنند" نرگسی نرگسی "نوعی پارچه گرانبها" نریان نریان "اسب نر مق مادیان" نریمان نریمان "نام پهلوان مشهور ایران که پدر سام است" نرینه نرینه "از جنس نر" نزا نزا "عقیم نازا" نزار نزار "لاغر نحیف" نزاع نزاع "دشمنی جنگ" نزال نزال "فرود آمدن در معرکه جنگ برای جنگیدن" نزان نزان جهنده نزاهت نزاهت پاکدامنی نزاکت نزاکت "پاکیزگی و ادب" نزاکت نزاکت "خوش اخلاقی رفتار پسندیده" نزد نزد "نزدیک پیش" نزدیک نزدیک "جلو پیش دم" نزدیک نزدیک "نسبت خویشی" نزدیک نزدیک "دارای تفاوت و اختلاف کم" نزدیکی نزدیکی "نسبت خویشاوندی" "نزدیکی کردن" نزدیکی_کردن "هم بستر شدن جماع کردن" نزع نزع "حالت جان کندن احتضار" نزغ نزغ "سیلی زدن" نزغ نزغ "با نیزه زدن" نزغ نزغ "عیب کسی را گفتن" نزف نزف "کشیدن آب از چاه" نزف نزف "خون گرفتن با فصد و حجامت" نزق نزق "خفت سبکی" نزق نزق "شتاب چستی ج نزقات" نزل نزل "غذایی که برای مهمان بیاورند" نزل نزل "بخشش احسان" "نزل انداختن" نزل_انداختن "سفره گستردن برای مهمان" نزله نزله "زکام سرما خوردگی شدید" نزلی نزلی "کنایه از طفیلی و شکم پرست" نزم نزم "بخار یا مه غلیظ نزدیک به زمین که هوا را تاریک می‌کند" نزه نزه "پاک پاکیزه" نزه نزه "جای پرگیاه و دور از مردم" نزهت نزهت "پاکیزگی پاکدامنی" نزهت نزهت "خوشی و خرمی" نزهتگاه نزهتگاه "جای خوش و خرم" نزوان نزوان برجستن نزوع نزوع "مشتاق شدن آرزومند گردیدن" نزول نزول "فرود آمدن پایین آمدن" نزول نزول "ربح سودِ پول" "نزول خور" نزول_خور رباخوار "نزول کردن" نزول_کردن "پایین آمدن" "نزول کردن" نزول_کردن "وارد شدن به جایی" "نزول کردن" نزول_کردن "پول با بهره از کسی گرفتن" نزیدن نزیدن "بیرون کشیدن" نزیل نزیل "فرود آمده یا مقیم" نزیل نزیل مهمان نزیل نزیل "طعام با برکت" نزیه نزیه "پاک و پاکیزه" نزیه نزیه "خوش و خرم باصفا" نزیه نزیه پاکدامن نس نس "پوز گرداگرد دهان" نسا نسا "لاشه مردار" نساء نساء زنان نساب نساب "نسب شناس" نسابه نسابه "آن که نسب مردمان و قبایل داند نسبت شناس" نساج نساج "جولاه بافنده" نساخ نساخ "جِ ناسخ" "هبا کردن" هبا_کردن "تباه کردن نابود ساختن" هباء هباء "گرد و غبار ج اهباء" هبائب هبائب "پاره پاره شده دریده شده" هباب هباب "نشاط شتر در رفتن" هباب هباب نشاط هباران هباران "دو ماه میان زمستان از ماه‌های رومی ؛ کانون اول و کانون دوم" هبال هبال "نام درختی است که از آن تیر سازند" هباک هباک "تارک سر" هباک هباک "قله کوه" هبت هبت "انعام عطا" هبد هبد "ماله‌ای که زمین شیار کرده را بدان هموار کنند و آن به شکل تخته بزرگی است" هبر هبر "چرک و ریم زخم" هبط هبط "فرود آوردن چیزی" هبط هبط "فرود آمدن از مقام و منزلت سقوط کردن" هبل هبل "از بت‌های جاهلیت در کعبه" هبه هبه "بخشش و انعام ج هبات" هبه هبه "آنچه بخشیده شده" هبوب هبوب "وزیدن باد" هبوط هبوط "فرود آمدن" هبک هبک "کف دست" هبیر هبیر "زمین پست و هموار که اطرافش بلند باشد" "هت ومت" هت_ومت "شبیه تام عیناً به عینه" هتاک هتاک "بدزبان کسی که مردم را رسوا می‌کند" هتاکی هتاکی "پرده دری" هتاکی هتاکی "بی شرمی بی حیایی" هتر هتر "بخشی از سپاهیان اسکندر مقدونی که افراد آن از صنف سواره نظام و از حیث قوت جسمانی و قدرت جنگی و فنون آن در میان دیگر صنوف ممتاز بودند" هتف هتف "بانگ کردن" هتف هتف "آواز بلند" هتل هتل "مهمانخانه ساختمانی دارای اتاق‌های مبله و آماده پذیرایی از مسافران" هتلی هتلی "نام کودک هوشیار و زبر و زرنگی است که قهرمان یکی از افسانه‌های کودکانه‌است و در آن افسانه با هوشیاری خود نقشه دشمن را حدس می‌زند و عقیم می‌سازد" هتم هتم "شکستن دندان کسی را از بن" هتم هتم "افکندن دندان" هتم هتم "افکندن دندان پیشین کسی را" هتم هتم "در علم عروض اجتماع حذف و قصر است در مفاعلین یعنی یک سبب آن را بیندازند و دیگر سبب را قصر کنند مفاع بماند به سکون عین فعول به جای آن بنهند به سکون لام و فعول چون از مفاعیلن منشعب باشد آن را هتم خوانند یعنی دندان پیشین شکسته و چون بدین زحاف هر دو سبب این جزو بخلل شود آن را به دندان پیشین شکستن تعریف کرده‌اند" هتک هتک "کون مقعد ؛ کسی پاره شدن کونش پاره و دریده شدن دچار کارهای طاقت فرسا شدن وی ؛ کسی را پاره کردن الف کون را دریدن ب از وی کارهای طاقت فرسا کشیدن" هج هج "راست برافراشته" "هج کردن" هج_کردن "راست کردن برافراشتن" هجا هجا "هجی و تقطیع کردن حروف" هجا هجا "سیلاب مقطع" هجاء هجاء "بدگویی کردن دشنام دادن" هجاء هجاء "بد و عیب کسی را گفتن" هجاور هجاور "گروه مردم" هجده هجده "هژده ده بعلاوه هشت عدد بین هفده و نوزده" هجر هجر "جدایی دوری" هجران هجران "جدایی دوری" هجرت هجرت "کوچ کردن ترک وطن" هجرت هجرت "مبداء تاریخ مسلمانان که زمان هجرت پیامبر است از مکه به مدینه برابر با م" هجری هجری "منسوب به تاریخ هجرت پیامبر" هجن هجن "جِ هجنه" هجند هجند برغست هجنه هجنه "عیب و زشتی" هجنه هجنه "عیب کلام سخنِ معیوب" هجو هجو "بدگویی سرزنش" هجو هجو "مذمت به شعر" هجو هجو "حرف یا چیز بیهوده" هجوع هجوع خوابیدن هجوم هجوم "حمله یورش" "هجی کردن" هجی_کردن "؛ کلمه حروف و حرکات و اعراب آن را جدا کردن" هجیر هجیر "گرمای نیم روز گرمای سخت" هجین هجین "لیئم ناکس" هجین هجین "آن که پدرش آزاد و مادرش کنیز باشد" هخر هخر "قسمت‌های مایع جسد و مردار" هدا هدا "رستگاری راهنمایی" هداة هداة "جِ هادی" هدایا هدایا "جِ هدیه" هدایت هدایت "راهنمایی راه راست نمودن" هدر هدر "باطل شدن ضایع شدن" هدف هدف "نشانه غرض نشانه تیر ج اهداف" هدفون هدفون "یک جفت گوشی که با اتصال آن به دستگاه صوتی یا تصویری صدا به طور مستقیم و بدون پخش شدن در فضا دریافت شود دوگوشی" هدم هدم "خراب کردن ویران کردن" هدم هدم "خرابی ویرانی" هدنه هدنه "آشتی صلح" هدنگ هدنگ "اسبی که سفید باشد" هده هده "حق راست و درست" هده هده فایده هدهد هدهد "شانه به سر مرغ سلیمان" هدی هدی "زراعتی که توسط آب باران مشروب شود؛ دیم دیمه" هدیر هدیر "بانگ کردن شتر در وقت مستی" هدیر هدیر "آواز کبوتر" هدینه هدینه "زینه پایه نردبان" هدیه هدیه "تحفه ارمغان پیشکش ج هدایا" هدیه هدیه "پولی که در عروسی مهمانان به عروس یا داماد می‌دهند" هذا هذا این هذر هذر "پریشان گفتن سخن باطل گفتن" هذر هذر "سخن بیهوده" کامکار کامکار "کامروا کامران" کامیاب کامیاب "برخوردار خوشبخت" کامیون کامیون "اتومبیل بزرگ که برای حمل و نقل بار به کار می‌رود" کامیونت کامیونت "اتومبیل باری کوچک و کم ظرفیت" کان کان "جایی که از آن فلزات و شبه فلزات استخراج کنند معدن ؛ به گوهر کردن کنایه از به نوایی رسیدن" "کان شناسی" کان_شناسی "علم به شناسایی معادن مختلف ؛ معدن شناسی" "کان لم یکن" کان_لم_یکن "لغو شده بی اثر مانند آن که اصلاً وجود نداشت" "کان یسار" کان_یسار "توانگر مالدار" کانا کانا "نادان ابله بی خرد" کاناز کاناز "کناز بن خوشه خرما آن جا که به نخل چسبیده" کانال کانال "ترعه مجرای وسیع بین دو دریا که برای عبور کشتی ساخته می‌شود" کانال کانال "راه آب" کاناپه کاناپه "نیمکت بزرگ پشت دار ؛ ی تختخواب شو نوعی کاناپه که باز می‌شود و به صورت تختخواب درمی آید" کانتینر کانتینر "جعبه فلزی بزرگی با ابعاد استاندارد که کالا در آن قرار داده می‌شود و آن را وسیله قطار یا کشتی یا هواپیما یا کامیون حمل می‌کنند بار گُنج" کانتینر کانتینر "مجازاً تریلی کامیون" کاندیدا کاندیدا "نامزد داوطلب برای نمایندگی مردم" کانون کانون "آتشدان منقل" کانون کانون "نام دو ماه از ماه‌های رومی" کانون کانون "انجمن باشگاه" کانون کانون "در فارسی مرکز" کانگورو کانگورو "پستانداری است از دسته بی جفتان و از راسته کیسه داران علفخوار کانگورو از پستانداران مخصوص استرالیا است این حیوان دارای دست‌های کوتاه است که هیچ وقت برای حرکت وی به کار نمی‌رود و فقط جهت گرفتن علف‌ها و شاخ و برگ‌های درختان مورد استفاده قرار می‌گیرد کانگورو بر روی دو پای خود می‌نشیند و از دم خویش جهت حفظ تعادل در نشستن و جستن نیز استفاده می‌کند این حیوان در سطح شکمی دارای کیسه‌ای است و در ته کیسه آن غده‌های شیری موجود است نوزاد کانگورو که در ابتدای تولد به اندازه لوبیایی است به وسیله مادر در ته کیسه قرار داده می‌شود و در همان جا به وسیله غده‌های مترشحه شیر تغذیه می‌گردد و رشد می‌کند و پس از آن که قدری بزرگتر شد از کیسه خارج می‌شود و با مادر چرا می‌کند و در موقع خطر داخل کیسه مادر می‌گردد" کانی کانی "منسوب به کان" کانی کانی معدنی کانی کانی "موادی را گویند که در طبیعت از معدن استخراج می‌شوند و به صورت ترکیبات مختلف هستند و معمولاً عنصر و ماده مفید آنها را پس از تصفیه از ترکیب معدنی خارج می‌کنند؛ ترکیبی که در طبیعت وجود دارد و به همان صورت از معدن استخراج شود" کانی کانی "سنگ‌های فلزی معدنی که در معدن با ناخالصی‌های دیگر مخلوط هستند و باید جهت استخراج فلز تصفیه شوند؛ کلوخه سنگ معدنی" کاه کاه "علف خشک ؛ از کوه ساختن کنایه از چیزی را بیش از حد بزرگ یا مهم جلوه دادن" "کاه دزد" کاه_دزد "کسی که چیزهای بی ارزش و کم بها بدزدد" "کاه گل" کاه_گل "مخلوط کاه و گل که برای اندودن بام و دیوار به کار برند" کاهانیدن کاهانیدن "کاستن کم کردن" کاهدان کاهدان "انبار کاه محل ریختن کاه" کاهربا کاهربا "نک کَهربا" کاهش کاهش "کاستی نقصان کاستن" کاهل کاهل "شانه کتف" کاهلی کاهلی "سستی تنبلی" کاهن کاهن "روحانی مصریان باستان بابلیان و یهودیان" کاهن کاهن "فال گیر غیب گو ج کَهَنَه" کاهو کاهو "گیاهی از تیره مرکبان با برگهای سبز و درشت قابل خوردن" کاهی کاهی "منسوب به کاه" کاهی کاهی "ساخته شده از کاه" کاهی کاهی "به رنگ کاه" کاهیدن کاهیدن "کاستن کم شدن" کاو کاو "مقدار معینی پول که در هر دوره بازی توسط بازیکنان اعلام می‌شود در پوکر برد و باخت طرفین در حدود کاو است" کاوالیه کاوالیه "سربازی که در صنف سوار است ؛ سواره" کاوالیه کاوالیه "مردی که زنی را در رقص و ضیافت همراهی کند" کاوان کاوان کاونده کاوان کاوان "به سر و کول هم ور رونده" کاواک کاواک "نک کابوک" کاور کاور "پوشش چیزی مثل کتاب یا لباس که معمولاً مانع دیده شدن شکل اصلی آن نمی‌شود پوشن" کاوش کاوش "جستجو تفحص" "کاولی ساز" کاولی_ساز "کاولی سازنده" "کاولی ساز" کاولی_ساز "صنعتگری که اسباب و آلات زشت و ناهموار سازد" "کاولی ساز" کاولی_ساز "کنایه از کسی که چشم را کج کند یا بینی را در هم کشد" کاونده کاونده "جستجوکننده مفتش" کاونه کاونه "جانورکی است سرخ و زهردار و بر او خال‌های سیاه باشد و بیشتر در فالیزها به هم رسد و خربزه را ضایع کند" کاونه کاونه "کرم شب تاب" کاووک کاووک "آشیانه مرغان" کاوک کاوک "پوچ میان خالی" کاوکاو کاوکاو "کاوش جستجو" کاوی کاوی "دارویی که سبب سوختن و ضمناً تصلب دهانه عروق و محل بریدگی و زخم در انساج بشود و بالنتیجه مجاری عروق را به هم آرد و مسام را بند کند مانند زاج و اسیدتری کلراستیک" کاویان کاویان "پادشاهی سلطنتی" "کاویانی درفش" کاویانی_درفش "درفش منسوب به کاوه آهنگر" کاویدن کاویدن "جستجو کردن کندن" کاویدن کاویدن "بحث کردن" کاویزنه کاویزنه "آهنگی است از موسیقی قدیم" کاویش کاویش "ظرف دوغ و ماست" کاوین کاوین "کابین صداق" کاپ کاپ فنجان کاپ کاپ "جامی که در مسابقات به عنوان جایزه تعیین می‌شود" کاپ کاپ "یک دوره مسابقه که در پایان به فرد یا تیم قهرمان جام اهدا شود ؛ سوپر جام برتر" کاپا کاپا "نام حرف دهم از الفبای یونانی است و چنین نوشته شود X و در نجوم آن نماینده ستاره‌های قدر دهم است" کاپشن کاپشن "نیم تنه‌ای که سر آستین و لبه پایین آن تنگ تر است و جلو آن با تکمه یا زیپ بسته می‌شود" کاپوت کاپوت "روپوش فلزی موتور اتومبیل" کاپوت کاپوت "پوشش لاستیکی بسیار نازک برای آلت تناسلی مرد در هنگام آمیزش جنسی کاندوم" کاپوچینو کاپوچینو "نوعی قهوه که به همراه شیر داغ صرف شود" کاپیتال کاپیتال "سرمایه ثروت دارایی" کاپیتالیسم کاپیتالیسم "سرمایه داری" کاپیتالیسم کاپیتالیسم "تفوق سرمایه داران در امور صنعتی" کاپیتان کاپیتان "سروان فرمانده" کاپیتان کاپیتان خلبان کاپیتان کاپیتان ناخدا کاپیتان کاپیتان "رهبر یک تیم ورزشی سر ی ا ر" کاپیتولاسیون کاپیتولاسیون "حقی که به اتباع بیگانه در مملکتی دهند مبنی بر این که اگر در آن کشور جرمی مرتکب شدند در محاکم خود آن کشور محاکمه نشوند بلکه در محکمه‌های مربوط به دولت خود محاکمه شوند" کاپیچ کاپیچ "لفافه‌ای که زردوزان برای قماش سازند" کاپیچ کاپیچ "دسته و بسته" کاچ کاچ "تارک سر فرق سر کاج و کاچک نیز گویند" یکپارچه یکپارچه "درست تمام کامل" یکی یکی "یک عدد" یکی یکی "یک نفر کسی" یکی یکی "یگانه متحد ؛ به نعل و به میخ زدن کنایه از در هواداری از هر دو طرف دعوا یا بحث سخن گفتن" "یکی به دو" یکی_به_دو "ستیزه بگو مگو" "یکی یکدانه" یکی_یکدانه "دُردانه بسیار عزیز کنایه از فرزند منحصر به فرد" "یکی یکی" یکی_یکی "یکی پس از دیگری" "یکی یکی" یکی_یکی "فرداًفرد هر یک جداجدا" یگان یگان "بی نظیر بی همتا فرد" یگان یگان "از تقسیمات ارتش" یگانه یگانه "فرد تنها" یگانگی یگانگی "وحدت یکتایی" یگونه یگونه "یک گونه ؛ یکسان یک جور" ییلاق ییلاق "کوهپایه جای سردسیر" ییلاق ییلاق "اقامتگاه تابستانی جای خوش آب و هوا" ساعد ساعد "از آرنج تا مچ دست" ساعد ساعد "یاری دهنده" ساعده ساعده "شیر بیشه" ساعده ساعده "بازوی چرخ چاه" ساعده ساعده "مجرای آب به سوی نهر یا دریا؛ سواعد" ساعی ساعی "کوشا سعی کننده" ساعی ساعی شتابنده ساعی ساعی "سخن چین" ساغر ساغر "پیاله شرابخواری جام" ساغرکش ساغرکش شرابخوار ساغرکشی ساغرکشی میخوارگی ساغرگیر ساغرگیر "باده خوار" ساغری ساغری "پوست دباغی شده اسب یا خر" ساغری ساغری "پوست کفل اسب یا خر" ساغری ساغری "نوعی کفش که طُلاُب پوشند" "ساغری پوش" ساغری_پوش "پارچه ای که کفل اسب را بپوشاند" سافر سافر "سفرکننده ج سفره سفار" سافر سافر "رسول سفیر" سافر سافر "کاتب ج سفره" سافر سافر "زن گشاده روی ج سوافر" سافر سافر "اسب کم گوشت" سافر سافر "فرشته‌ای که اعمال بندگان را نگاه می‌دارد" سافل سافل "فرود پایین" سافل سافل "فرومایه پست جِ سفله" سافله سافله مقعد ساق ساق "سالم بی عیب" ساقب ساقب نزدیک ساقب ساقب دور ساقدوش ساقدوش "کسی که شب عروسی دوش به دوش داماد حرکت می‌کند" ساقط ساقط فرودافتاده ساقط ساقط "فرومایه ناکس" "ساقط شدن" ساقط_شدن افتادن "ساقط شدن" ساقط_شدن "حذف شدن" "ساقط کردن" ساقط_کردن افکندن "ساقط کردن" ساقط_کردن "کسی را از شغل خود برکنار کردن" ساقه ساقه "دنباله سپاه" ساقور ساقور "گرمی حرارت" ساقور ساقور "آهنی که با آن چارپایان را داغ کنند" ساقور ساقور "نوعی زخم و جراحت" ساقی ساقی "کسی که آب یا شراب به دیگران دهد" "ساقی نامه" ساقی_نامه "نوعی مثنوی در بحر متقارب که در آن شاعر ساقی را مخاطب قرار می‌دهد و به بی ثباتی و ناپایداری این جهان اشاره می‌کند" ساوه ساوه "براده طلا" ساویدن ساویدن "نک ساییدن" ساویده ساویده ساییده ساویز ساویز نیکخوی ساویس ساویس "پنبه زده شده که لای جامه بگذارند" ساویس ساویس "هر چیز گرانبها" ساپورت ساپورت "پشتیبانی حمایت" ساپورت ساپورت "نوعی جوراب محکم و بلند" ساچمه ساچمه "صاچمه گلوله‌ای ریز سربی مخصوص تفنگ‌های شکاری" ساچوق ساچوق "حقوق و عوارض مخصوص پذیرایی" ساچی ساچی سفید ساک ساک "چمدان جامه دان" ساکارز ساکارز "ماده‌ای که از نیشکر تهیه شود و از نظر شیمایی شبیه چغندر است قند نیشکر" ساکب ساکب "ریزان فروریزنده" ساکت ساکت "خاموش آرام بی صدا" ساکسفون ساکسفون "ساکسفن یکی از سازهای بادی که آن را از مس سازند و تیغه فلزی نازکی دارد که تولید صدا کند" ساکن ساکن "بی حرکت" ساکن ساکن "مقیم سکونت داشتن" "ساکن گشتن" ساکن_گشتن "مسکن گزیدن" "ساکن گشتن" ساکن_گشتن "آرام شدن آرامش یافتن" ساکنی ساکنی آرامش ساکنی ساکنی "منزل کردن استقرار" ساگ ساگ "نوعی خورشت مانند آش که بیشتر در مازندران متداول است" سایبان سایبان "سایه بان چتر چادر یا چیز دیگری که برای جلوگیری از آفتاب برپا کنند سایوان و سایه گاه نیز گفته‌اند" سایح سایح "سیاحت کننده جهانگرد" ساید ساید "چرکی که از آهن بیرون آرند" "ساید بای ساید" ساید_بای_ساید "یخچال و فریرزی که از پهلو به هم چسبیده باشد یخچال یخ زن همبر" سایر سایر "سیر کننده" سایر سایر "جاری روان" سایر سایر همه سایر سایر "بقیه چیزی" سایر سایر مشهور سایز سایز اندازه سایس سایس "ادب کننده" سایس سایس "رام کننده" سایش سایش "عمل ساییدن" سایق سایق "محرک سوق دهنده" سایل سایل "سؤال کننده" سایل سایل گدا سایم سایم "چرنده ج سوایم" ساینده ساینده "آن چه که چیزی را می‌ساید و نرم می‌کند" سایه سایه "محیط تاریکی که در اثر قرار گرفتن جسم تیره در برابر نور ایجاد می‌شود" سایه سایه "پناه حمایت" سایه سایه "شبح ؛ کسی را با تیر زدن کنایه از سخت با او دشمن بودن ؛زیر کسی بودن مورد حمایت و توجه او بودن" "سایه آمیز" سایه_آمیز "مجازاً ناخالص" "سایه افکندن" سایه_افکندن "حمایت کردن" "سایه خشک" سایه_خشک تنبل "سایه روشن" سایه_روشن "تاریکی روشنی" "سایه روشن" سایه_روشن "فضایی که بخش‌هایی از آن تیره یا تاریک و بخش‌های دیگرش روشن است" "سایه روشن" سایه_روشن "خط‌ها و سایه‌هایی که برآمدگی‌ها و فرورفتگی‌های اشیاء و چگونگی تابش نور بر آن‌ها را در یک تصویر نشان دهد" "سایه روشن" سایه_روشن "زمانی که روشنایی روز یا تاریکی شب هنوز به طور کامل بر هوا غالب نشده‌است" "سایه زده" سایه_زده "جن زده" "سایه شکن" سایه_شکن "روشن کننده" "سایه پوش" سایه_پوش سایبان "سایه گرفتن" سایه_گرفتن "پناه بردن" ساییدن ساییدن "کوبیدن و نرم کردن" ساییدن ساییدن "به هم مالیدن" ساییدن ساییدن "سوهان زدن" ساییدن ساییدن "صیقل دادن" ساییدن ساییدن "لمس کردن" سب سب "دشنام دادن" سب سب "دشنام لعن و نفرین" سبابه سبابه "دومین انگشت انگشت اشاره" سبات سبات "خواب خواب سبک" سباح سباح "شناور بسیار شناکننده" سباحت سباحت "شنا کردن" سباروک سباروک کبوتر سباشی سباشی "رییس نظمیه" سباع سباع "جِ سبع ؛ درندگان" سباعی سباعی "منسوب به سبعه هفت تایی" سباق سباق "پیشی گرفتن" سبال سبال "ج سبلت ؛ موی پشت لب مرد" "سبال زدن" سبال_زدن "کنایه از استهزا کردن" "سبال مالیدن" سبال_مالیدن "کنایه از لاف زدن ادعا کردن" سباک سباک "ریخته گر زرگر" سبای سبای "سواری که مایحتاج خود را به فتراک بسته و مسلح و مکمل یراق می‌راند ؛ سوار زبده سوار" سبب سبب علت سبب سبب "نسبتِ خویشاوندی" سبب سبب وسیله سبب سبب طریق سبب سبب "در عروض نوعی هجای بلند یا دو هجای کوتاه پیاپی" سبب سبب "طناب ریسمان" سبت سبت "شنبه نخستین روز هفته" سبحات سبحات "جِ سبحه" سبحات سبحات "انوار الهی جلال و عظمت خدای تعالی" سبحات سبحات "پاکیزه کردن" سبحات سبحات "به پاکی یاد کردن خداوند ؛ الله الف خداوند پاک و منزه از عیب و نقص است ب کلمه‌ای است از برای شگفتی و تعجب" سبحانی سبحانی "الهی خدایی" سبحه سبحه "دعا ذکر" سبحه سبحه تسبیح سبد سبد "ظرفی که از الیاف گیاهی یا شاخه‌های نازک درست کنند" سبز سبز "رنگی که از ترکیب آبی و زرد به دست می‌آید" سبز سبز "تر و تازه شاداب" سبزخط سبزخط "موهایی که تازه بر روی و پشت لب نوجوانان پدید آید" سبزفام سبزفام "سبز رنگ هر چیزی که به رنگ سبز باشد" سبزقبا سبزقبا "پرنده ایست حلال گوشت کوچک تر از کلاغ با پرهای سبز و سرخ کلاغ سبز هم گویند" "سبزه زار" سبزه_زار علفزار "سبزه گلخن" سبزه_گلخن "گیاهی که بر روی سرگین روید که آن را برای گرم کردن حمام جمع می‌کردند" "سبزه گلخن" سبزه_گلخن "مجازاً زن زیبا از خاندان پست" "سبزه گلخن" سبزه_گلخن "مال دنیا" سبزپا سبزپا "شوم بدقدم" سبزپری سبزپری بهار سبزک سبزک سبزه سبزک سبزک "صراحی که از شیشه سبز ساخته باشند" سبزک سبزک "بنگ حشیش سبزه" سبزک سبزک چمن سبزک سبزک "نوعی کشمش سبز" سبزک سبزک "گندم گون کسی که رنگ پوستش اندکی تیره باشد" سبزک سبزک "گندم یا عدس که ایرانیان جهت پیشواز عید نوروز آن را رویانده و سبز می‌کنند سبزه عید" سبزی سبزی صراحی سبزینه سبزینه "منسوب به سبز سبزرن گ سبزگون" سبزینه سبزینه "ماده سبزرنگی که در حفره‌های گیاهان موجود است و موجب سبزی اندام‌های گیاهان می‌شود کلرفیل خضره الورق" سبط سبط "نوه فرزندزاده" سبط سبط "قبیله ج اسباط" سبع سبع درنده "سبع الثمانی" سبع_الثمانی "سوره فاتحه به دو دلیل" "سبع الثمانی" سبع_الثمانی "هفت آیه دارد و در هر نماز دوبار خوانده می‌شود" "سبع الثمانی" سبع_الثمانی "دوبار بر پیامبر نازل شده‌است" "سبع شداد" سبع_شداد "کنایه از هفت آسمان" سبعه سبعه "عدد هفت" سبعون سبعون "عدد هفتاد" سبعین سبعین "عدد هفتاد" سبق سبق "آن چه بر سر آن در مسابقه اسب دوانی و تیراندازی شرط بندند" سبق سبق "مقداری از کتاب که در یک جلسه درس داده شود ج اسباق" "سبق بردن" سبق_بردن "پیشی گرفتن پیروز شدن" "سبق ورمایه" سبق_ورمایه "شرط پیمانی بین دو نفر برای مسابقه در اسب دوانی و تیراندازی" سبقت سبقت "پیشی گرفتن تقدم جستن درس دادن" سبل سبل "بارانی که از ابر برآمده و تا زمین نرسیده باشد" سبل سبل بینی سبل سبل دشنام سبل سبل "خوشه سنبل" سبل سبل "پرده چشم که از ورم عروق چشم که در سطح ملتحمه‌است واقع شود و بدان در پیش نظر غباری پدید آید" سبل سبل "موی و رگه‌ای سرخ که در چشم پدید آید" سبلت سبلت "موی پشت لب سبیل" "سبلت (بر) کندن" سبلت_(بر)_کندن "کندن سبلت و بروت کسی یا خود را" "سبلت (بر) کندن" سبلت_(بر)_کندن "حسرت دادن" "سبلت (بر) کندن" سبلت_(بر)_کندن "حسرت خوردن" سبنج سبنج "چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند؛ چوب قلبه" سبو سبو "کوزه سفالی" سبو سبو "ظرف شراب" "سبو شکستن" سبو_شکستن "نومید شدن" "سبو شکستن" سبو_شکستن "اظهار عجز کردن" سبوح سبوح "خدای تعالی" ستمکار ستمکار "متعدی ظلم کننده" ستمگر ستمگر ظالم ستمگری ستمگری ظلم "ستن آوند" ستن_آوند "ستناوند استوناوند ستاوند ستافند" "ستن آوند" ستن_آوند "بالا خانه‌ای که پیش آن مانند ایوان گشاده بود" "ستن آوند" ستن_آوند بالاخانه "ستن آوند" ستن_آوند "صفه بلندی که سقف آن را بر ستونی افراشته باشند" ستنبه ستنبه "تنومند قوی هیکل" ستنبه ستنبه "بد هیبت ترسناک" سته سته "لجاج عناد" ستهنده ستهنده "ستیزه کننده جدال کننده" ستوان ستوان "استوار محکم" ستوان ستوان امین ستوان ستوان "درجه‌ای است از درجات افسری" ستودان ستودان "استودان استخوان دان" ستودان ستودان "گورستان زردشتیان" ستودان ستودان "چاهی در گورستان زردشتیان که استخوان مرده را پس از خورده شدن گوشت وی توسط لاشخوران در آن اندازند" ستودن ستودن "مدح کردن ستایش کردن" ستوده ستوده "مدح شده ستایش شده" ستور ستور "چهارپا حیوان بارکش" ستوربان ستوربان "کسی که به امور چهارپایان رسیدگی می‌کند" ستون ستون "پایه سنگی یا چوبی یا سیمانی که در زیر بنا سازند" ستون ستون "دیرک خیمه" ستون ستون "دسته‌ای از سربازان که پشت سر هم در یک خط حرکت کنند" "ستون فقرات" ستون_فقرات "ستون مهره‌ها تیره پشت ستونی مرکب از قطعه استخوان به نام مهره یا فقره که به طور عمودی بر روی هم در پشت انسان قرار دارند" ستونه ستونه ستون ستونه ستونه "حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند" ستوه ستوه "نک استوه" ستوهانیدن ستوهانیدن "به ستوه آوردن" ستوهی ستوهی خستگی ستوهی ستوهی "درماندگی ناتوانی" ستوهی ستوهی پریشانی ستوهی ستوهی "دلتنگی افسردگی" ستوهیدن ستوهیدن "خسته شدن" ستوهیدن ستوهیدن "افسرده گشتن" ستوهیدن ستوهیدن "پریشان شدن" ستی ستی "زنی که خود را با شوهرش که مرده باشد در آتش اندازد و بسوزد" ستیر ستیر "استیر؛ یک چهارم من" ستیز ستیز جنگ ستیز ستیز "ناسازگاری لجاجت" ستیز ستیز خشم ستیز ستیز "سرکشی نافرمانی" ستیزه ستیزه "نک ستیز" ستیزکار ستیزکار "ستیزه کار جنگجو سرکش ناسازگار" ستیزگر ستیزگر "ستیزه گر لجوج متمرد" ستیزیدن ستیزیدن "نک ستیهدن" ستیغ ستیغ "هر چیز راست و بلند ایستاده" ستیغ ستیغ "بلندی سر کوه" ستیم ستیم "زخم چرک و خون" ستیهیدن ستیهیدن ستهیدن ستیهیدن ستیهیدن "ستیزه کردن" ستیهیدن ستیهیدن "نافرمانی کردن" ستیهیدن ستیهیدن "لجاج کردن" سج سج "روی رخساره" سجاحت سجاحت "خوش خو شدن" سجاحت سجاحت "تابان شدن" سجاد سجاد "بسیار سجده کننده" سجاده سجاده "جانماز پارچه یا فرشی که روی آن نماز گزارند" سجاف سجاف "پارچه باریکی که در حاشیه جامه دوزند" سجال سجال "جِ سَجْل ؛ دلو بزرگ" سجام سجام "سرمای سخت" سجانیدن سجانیدن "سرد کردن چیزهای گرم" سجاوندی سجاوندی "آراستن کتاب با طلا" سجایا سجایا "جِ سجیه ؛ طبایع" سجد سجد "سرمای سخت" سجده سجده "پیشانی بر زمین نهادن هنگام نماز" سجع سجع "بانگ کردن کبوتر" سجع سجع "موزون و مقفی بودن سخن" سجع سجع "کلمات هم آهنگ که در آخر جمله ‌های یک عبارت می‌آورند" سجل سجل "دفتر احکام" سجل سجل "حکم و فتوای قاضی در فارسی به معنای شناسنامه" "سجل کردن" سجل_کردن "تأیید کردن تصدیق کردن" "سجل کردن" سجل_کردن "ثبت کردن" سجن سجن زندان سجود سجود "سجده کردن" سجود سجود "پرستش پیشانی بر زمین گذاشتن برای عبادت یا اظهار فروتنی" سجیدن سجیدن "سرمای سخت شدن" سجیل سجیل "پاره گِل خشک شده که مانند سنگ باشد" سجین سجین "نام جایی در دوزخ" سجیه سجیه "خلق عادت" سحا سحا مهرنامه سحا سحا "عنوان نامه" سحاب سحاب "ابر واحد سحابه ج سحایب" سحابه سحابه "قطعه‌ای از ابر" سحابی سحابی "منسوب به سحاب ؛ ابری" سحابی سحابی "ابر مانندی متشکل از گازهای بسیار رقیق و کم دما که در اثر نور ستارگان مجاور خود قابل رؤیت می‌شوند" سحار سحار "افسونگر جادوگر" سحر سحر "جادو کردن" سحر سحر جادوگری سحر سحر جادو سحر سحر "هر آن چه که در آن فریبندگی و گیرندگی خاص باشد" "سحر حلال" سحر_حلال "کنایه از کلام موزون فصیح" سحره سحره "ج ساحر؛ جادوگران" سحق سحق "کوبیدن نرم کردن" سحی سحی "مُهرِ نامه نشان نامه" سحیق سحیق "سوده نرم شده" سحیق سحیق "دور دوردست" سخ سخ خوب سخاء سخاء "بخشش کرم" سخافت سخافت "کم عقل بودن" سخافت سخافت "کم عقلی" سخاوت سخاوت بخشش سخت سخت "محکم استوار" سخت سخت دشوار سخت سخت درشت سخت سخت خسیس سخت سخت سنگدل سخت سخت فراوان سخت سخت "به طور جدی" سخت سخت "علاج ناپذیر صعب العلاج" سخت سخت "غیرمؤدبانه توهین آمیز" "سخت افزار" سخت_افزار "قطعه‌ها و بخش‌های ثابت الکترونیکی و برقی کامپیوتر" "سخت افزار" سخت_افزار "قطعه و دستگاه‌های فلزی یک ماشین" "سخت جان" سخت_جان پُرطاقت "سخت جان" سخت_جان خسیس "سخت رو" سخت_رو "ترشرو بَداخم" "سخت رو" سخت_رو زشت "سخت رو" سخت_رو "گستاخ بی شرم" "سخت سر" سخت_سر استوار "سخت سر" سخت_سر لجوج "سخت سر" سخت_سر "نام قدیم رامسر" "سخت لگام" سخت_لگام سرکش "سخت پا" سخت_پا پایدار "سخت پیشانی" سخت_پیشانی "بی باک" "سخت کمان" سخت_کمان "تیرانداز ماهر" "سخت کمان" سخت_کمان "بی رحم و سنگدل" "سخت کوش" سخت_کوش "بسیار کوشا پرسعی" سختن سختن "سنجیدن وزن کردن" سخته سخته "وزن شده" سختو سختو "قسمی خوراک طرز تهیه آن چنین است که روده گوسفند را با گوشت و برنج و مصالح دیگر انباشته به روغن بریان کنند" سختو سختو "کنایه از آلت تناسلی مرد قضیب" سختگیر سختگیر "آن که بر دیگران سخت می‌گیرد باریک بین دقیق" سختگیر سختگیر حریص سختگیر سختگیر "بهانه گیر" سختی سختی پایداری سختی سختی "مشکل دشواری" سختی سختی بخل سختی سختی "بی رحمی" سختی سختی زحمت سختی سختی "گرفتاری رنج" سختی سختی "تهیدستی آسیب بلا" سختیان سختیان "چرم پوست دباغی شده" سخره سخره "زیر دست" سخره سخره مسخره سخره سخره "کسی که به کار بی مزد گمارده شود" سخره سخره "کار بی مزد و اجرت" "سخره گیر" سخره_گیر "کسی که مردم را به بیگاری می‌گیرد" "سخره گیر" سخره_گیر "کسی که به زیر دستانش سخت می‌گیرد" سخریه سخریه "ریشخند استهزاء" سخط سخط "خشم گرفتن" سخط سخط "کراهت داشتن" سخن سخن "کلام گفتار" سخن سخن "نطق بیان" سخن سخن "اراده آرزو" "سخن فروش" سخن_فروش شاعر "سخن فروش" سخن_فروش متملق "سخن پراکنی" سخن_پراکنی "پخش همگانی گ فتارهای رادیویی" "سخن چین" سخن_چین "خبربَر جاسوس" سخندان سخندان "ادیب سخن شناس" سخندان سخندان شاعر سخنران سخنران "سخن راننده ناطق خطیب" سخنرانی سخنرانی "نطق کردن خطبه خواندن" سخنرانی سخنرانی "جایی که در آن گروهی برای شنیدن سخنان سخنران حاضر می‌شوند" سخنور سخنور ادیب سخنور سخنور شاعر سخنگو سخنگو "سخن گوینده ناطق" سخنگو سخنگو "آن که از طرف جمعی صحبت می‌کند" سخون سخون سخن سخونت سخونت "گرم شدن" سخونت سخونت "گرمی حرارت" سخی سخی "بخشنده کریم" سخیف سخیف "ناقص عقل" سخیف سخیف ضعیف سخیف سخیف پَست سد سد بستن سد سد "بند حایل میان دو چیز" سد سد "دیواری که برای جلوگیری از سیل یا ذخیره کردن آب می‌سازند ؛ سکندر کنایه از سد یا مانع استوار و محکم" سداد سداد "راست و درست بودن" سداد سداد "استقامت داشتن" سداد سداد راستی سداد سداد استقامت سدانت سدانت "پرده داری کردن" سدت سدت "درگاه پیشگاه" سدر سدر "درختی است گرمسیری و بسیار تناور می‌گویند تا سه هزار سال عمر می‌کند میوه اش کوچک وخوردنی و به اندازه سنجد است برگ آن را پس از خشک کردن می‌سایند و در حمام موی سر یا بدن را با آن می‌شویند" سدره سدره "یک درخت سدر" "سدره نشین" سدره_نشین "کنایه از فرشته مقرب" سده سده "یک صد سال قرن نام جشنی منسوب به هوشنگ دومین پادشاه پیشدادی که آن را در روز دهم از ماه بهمن برگزار می‌کنند" سدکیس سدکیس "قوس و قزح" سدید سدید "محکم استوار" سدید سدید "راست و درست" سدیم سدیم "فلزی است نقره‌ای دارای جلای فلزی ولی در مجاورت اکسیژن خیلی زود کدر می‌گردد و آن چنان نرم است که با چاقو به آسانی بریده می‌شود و از آب سبک تراست" سذاب سذاب "سداب ؛ گیاهیست بدبو و تلخ" سر سر "سرخ سرخ رنگ" "سر باز زدن" سر_باز_زدن "نافرمانی کردن تمرد سرکشی طغیان" "سر باز نهادن" سر_باز_نهادن "استراحت کردن" "سر بر خط نهادن" سر_بر_خط_نهادن "فرمانبردار شدن مطیع شدن" "سر بر زدن" سر_بر_زدن روییدن "سر بر زدن" سر_بر_زدن "آشکار شدن" "سر بر زدن" سر_بر_زدن "طلوع کردن" "سر بر کردن" سر_بر_کردن "سربلند کردن سر درآوردن" "سر برداشتن" سر_برداشتن "قیام کردن شورش کردن" "سر بردن" سر_بردن "مجازاً تند رفتن" "سر به" سر_به "زیر کنایه از محجوب فروتن" "سر به نیست" سر_به_نیست "نابود معدوم" "سر حلقه" سر_حلقه "سر دسته سرپرست و بزرگتر یک دسته از مردم" "سر خود گرفتن" سر_خود_گرفتن "پیِ کار خود رفتن" "سر خوردن" سر_خوردن "دلزده شدن ناامید شدن" "سر درآوردن" سر_درآوردن "پی بردن باخبر شدن" "سر دواندن" سر_دواندن "کسی را با وعده‌های دروغ سرگردان کردن" "سر زدن" سر_زدن "روییدن گیاه از خاک" "سر زدن" سر_زدن "طلوع کردن آفتاب" "سر زدن" سر_زدن "به احوالپرسی کسی رفتن" "سر زدن" سر_زدن "وارسی کردن" "سر شدن" سر_شدن "برتری یافتن" "سر شدن" سر_شدن "تمام شدن پایان یافتن" "سر و سامان" سر_و_سامان "آراستگی نظم و ترتیب" "سر و سامان" سر_و_سامان "اسباب و لوازم زندگی" "سر و سر داشتن" سر_و_سر_داشتن "رابطه داشتن رابطه پنهانی داشتن" "سر و مر" سر_و_مر "سالم تندرست" "سر و کله زدن" سر_و_کله_زدن "بحث کردن گفتگو کردن" "سر و کیسه کردن" سر_و_کیسه_کردن "با فریب و نیرنگ دارایی کسی را یکباره از دستش ربودن" "سر کیسه کردن" سر_کیسه_کردن "اخاذی کردن با فریب و نیرنگ دارایی کسی را گرفتن" "سر یکی کردن" سر_یکی_کردن "متحد شدن" سرآب سرآب سرچشمه سرآب سرآب "جایی که آب از رودخانه به جوی می‌آید" سرآخر سرآخر "رییس اصطبل" سرآزاد سرآزاد "نجات یافته" سرآغاز سرآغاز "دیباچه مقدمه هرچه با آن چیزی شروع شود" سرآمد سرآمد "برگزیده بالاتر نخبه" سرآمدن سرآمدن "به پایان رسیدن" سرآوردن سرآوردن "به پایان رسانیدن" سرا سرا سرای سرا سرا "خانه مکان" سرا سرا "بنای عالی" سرا سرا "پسوند مکان کاروانسرا" سراء سراء شادمانی سراب سراب "زمین صاف و هموار که در اثر گرمای زیاد از فاصله دور به نظر آب می‌نماید" سرابیل سرابیل "جِ سَربال ؛ جامه پوشاک" سراج سراج چراغ سرادق سرادق "سراپرده خیمه" سرادق سرادق "چادری که بالای صحن خانه کشند ج سرادقات" سرازیر سرازیر "رو به پایین سراشیب" "سرازیر شدن" سرازیر_شدن "رو به پایین رفتن" "سرازیر شدن" سرازیر_شدن "سرنگون گشتن" سرازیری سرازیری سراشیبی سرازیری سرازیری سراشیب سراسر سراسر "تمام همه" سراسیمه سراسیمه "سرآسیمه هراسان سرگردان آشفته و سرگشته پریشان حال" "سراسیمه وار" سراسیمه_وار "با عجله و شتاب" سراسیمگی سراسیمگی "آشفتگی پریشانی" سراشک سراشک پشه سراشیب سراشیب "نک سرازیر" سراشیبی سراشیبی "نک سرازیری" سراغ سراغ "نشان علامت" سراغ سراغ "نشان و رَدّ پا" سراغوش سراغوش "نک سراگوش" سرافراز سرافراز "مفتخر سربلند" سرافکنده سرافکنده شرمسار سرافکنده سرافکنده فروتن سرافکندگی سرافکندگی شرمساری سرافکندگی سرافکندگی فروتنی سرامیک سرامیک "مربوط به سفال سازی صفت سفال سازی سفالی آن چه از سفال ساخته شود" سرانجام سرانجام "عاقبت پایان" سرانداز سرانداز "پاکباخته از جان گذشته" سرانداز سرانداز "سیاه مست" سرانداز سرانداز "کسی که از روی ناز و نخوت بخرامد" سراندرون سراندرون "مرموز حیله گر" سراندن سراندن "سُر دادن چیزی را روی زمین یا میز یا سطح همواری لغزاندن و به جلو راندن" سرانه سرانه "یکی یکی" سرانه سرانه "مالیاتی که از هر فرد گیرند" سراویل سراویل "جِ سِروال ؛ شلوار زیر جامه" "سراً و جهراً" سراً_و_جهراً "در نهان و آشکار" سراپا سراپا "سرتاپا سرتاپای انسان قد و بالا اندام" سراپرده سراپرده "پرده سرای" سراچه سراچه "سرای کوچک" سراچه سراچه "خلوت خانه" سراچه سراچه "صندوقچه‌ای که درون صندوق بزرگی قرار گیرد" سراکوفت سراکوفت "سرزنش توبیخ" سراکونی سراکونی "سراکون سرنگون واژگون" سراگوش سراگوش "روسری چارقد" سراگوش سراگوش "بافته‌ای از مروارید که در قدیم بر سر می‌گذاشتند و دنباله آن پارچه درازی بوده که گیسو را می‌پوشاند" سرایان سرایان "سراینده در حال سرودن" سرایت سرایت "اثر کردن" سرایت سرایت "اثر تأثیر" سرایت سرایت "انتقال بیماری به دیگری" سرایدار سرایدار "خانه دار دربان آن که خانه را می‌پاید" سرایش سرایش سرودن سرایش سرایش "نغمه سرود" سراینده سراینده "سرودگوی نغمه پرداز" سرایه سرایه سرودن سرایه سرایه "آواز دسته جمعی کُر" سرایی سرایی "غلامان حرم و دربار" سراییدن سراییدن "نک سرودن" سرب سرب "گله آهو دسته پرندگان" سرب سرب "دل قلب" سربار سربار "طفیلی باعث زحمت" سرباز سرباز "هر یک از افراد سپاه و لشکر" سرباز سرباز "چیزی که سرش باز باشد سرگشاده" سرباز سرباز "جایی که سقف نداشته باشد" سربازخانه سربازخانه "محلی که سربازان در آن جا تعلیمات نظامی ببینند" سربال سربال "پیراهن قمیص" سربال سربال "پوشاک جامه ؛ ج سرابیل" سربتو سربتو "سربه زیر کم حرف" سربتو سربتو متفکر سربتو سربتو "حیله گر" سربخش سربخش "بهره قسمت" سربرغ سربرغ "جایی که آب از چشمه یا رودخانه در تالاب و برغ رَوَد و در آن جا جمع گردد" سربرگ سربرگ "کاغذی که نام و مشخصات یک مؤسسه یا شخص بر بالای آن چاپ شده‌است" سربرگ سربرگ "بخش بالایی و جدا شدنی ورقه‌های امتحانی که امتحان شونده نام و مشخصات خود را بر آن می‌نویسد" سربسته سربسته "مخفی پوشیده" سربسر سربسر "همه سراسر" سربسر سربسر برابر سربلند سربلند سرافراز سربلند سربلند "آبرومند عالی" سربند سربند "روسری زنان" سربند سربند "شال و دستار مردانه" سربند سربند "آن چه سر را با آن ببندند" "سربه مهر" سربه_مهر "دست نخورده" سربها سربها "خون بها دیه" سربیله سربیله "پیکان پهن تیر دو شاخه بیلک هم گویند" سربینه سربینه "رخت کن حمام" سرتابیدن سرتابیدن "نافرمانی کردن" سرتافتن سرتافتن "سرپیچی کردن" سرتق سرتق "پُررو لجوج" سرتیر سرتیر "تند سریع" سرتیز سرتیز "زود خشم تندخو" سرتیپ سرتیپ "درجه‌ای در نظام بالاتر از سرهنگ" سرج سرج "زین زین اسب" سرجغرات سرجغرات سرشیر سرجمع سرجمع "جمعاً روی هم رفته" سرجمع سرجمع جزو سرجمع سرجمع "برگزیده نخبه" سرجمله سرجمله "به طور کلی جملگی" سرجمله سرجمله "برگزیده بهترین" سرجنبان سرجنبان "بزرگتر صنف یا طایفه سردسته" سرجه سرجه "کاسه مسین گردی که در ته آن سوراخی است و آن کاسه را در کاسه بزرگتری که پر از آب است قرار دهند و به عنوان ساعت آبی از آن استفاده می‌کنند" سرجوخه سرجوخه "نظامی ای که یک جوخه را اداره کند و آن پایین ترین درجه نظامی است" سرحال سرحال "خوشحال شاد" سرحان سرحان "گرگ ؛ ج سراحین" سرحد سرحد "مرز ج سرحدات" سرحددار سرحددار مرزبان سرخ سرخ "رنگ قرمز" "سرخ رگ" سرخ_رگ "شریان رگ جهنده رگی که خون را از قلب به قسمت‌های مختلف بدن می‌رساند" "سرخ شدن" سرخ_شدن "کنایه از خشمگین شدن" "سرخ شدن" سرخ_شدن "شرمسار شدن" سرخاب سرخاب "ماده‌ای سرخ رنگ که زنان به گونه خود مالند گلگونه" سرخابی سرخابی "مربوط به سرخاب" سرخابی سرخابی "رنگ سرخ مایل به بنفش که از ترکیب مساوی رنگ‌های قرمز و آبی ساخته می‌شود" سرخابی سرخابی "صورتی مایل به قرمز" سرخاره سرخاره "سوزن زرینی که زنان به جهت زینت بر سر زنند و مقنعه را با آن بر لچک بند کنند تا نیفتد" سرخاره سرخاره "پنجه مانندی از استخوان که بدان تن را خارند" سرخاریدن سرخاریدن "کنایه از تعلل ورزیدن" سرخانه سرخانه "کمال هر چیز؛ حد نصاب" سرخانه سرخانه "آواز بلند ؛ داماد دامادی که در خانه پدر و مادر عروس زندگی کند" سرخجه سرخجه "بیماری ای حاد و ساری که با دانه‌های سرخ رنگی روی پوست همراه است سرخک" سرخر سرخر "مزاحم سربار" سرخرمن سرخرمن "حقوق و عوارضی که کدخدا از رعایا می‌گیرد" سرخس سرخس "گیاهی است از رده نهان زادان آوندی که سردسته گروهی از آن‌ها به نام گروه سرخس‌ها می‌باشد این گیاه دارای ساقه‌های زیرزمینی است که از فواصل مختلف آن برگ‌های هوایی خارج می‌شوند" سرخوان سرخوان "سر خواننده" سرخوان سرخوان "خواننده‌ای که به خواندن آغاز کند" سرخوان سرخوان "کسی که پیش خوانی کند و دیگران ذکر گویند؛ سرذاکر" سرخوان سرخوان "فاتحه که بر سر قبر مردگان خوانند" سرخوانی سرخوانی "خواندن آواز پیش از آواز دیگران" سرخوانی سرخوانی "سرودگویی تغنی" سرخوانی سرخوانی "خواندن سرنوشت کسان" سرخوانی سرخوانی "پیش خوانی تا دیگران ذکر گویند" سرخوانی سرخوانی "استهزاء تمسخر" سرخوانی سرخوانی "فاتحه خوانی بر سر قبور مردگان" سرخوانی سرخوانی "ابتدای خوانندگی پیش درآمد" سرگین سرگین "فضله چارپایان پهن تاپاله" سری سری "منسوب به سر؛ مخفی ؛ پوشیده" سریال سریال "آن چه مجموعه‌ای را بسازد یا متعلق به مجموعه‌ای باشد زنجیره پشت سر هم مسلسل به صورت سری" سریان سریان "هنگام شب رفتن" سریان سریان "اثر کردن چیزی در چیزی" سریت سریت "لشکری که پیغامبر شخصاً در آن حضور نداشت" سریدن سریدن "سر خوردن لغزیدن" سریر سریر "تخت تخت پادشاهی اریکه" سریرت سریرت راز سریرت سریرت "باطن نیت ج سرائر" سریری سریری "منسوب به سریر" سریری سریری "معالجات بالینی" سریش سریش "ریشه گیاهیست که آن را آرد می‌کنند و از خمیر آن ماده‌ای چسبناک به دست می‌آورند" سریشم سریشم "نک سریش" سریشیدن سریشیدن "نک سرشتن" سریع سریع "تند رونده شتابنده" سریع سریع "چست و چالاک" سریع سریع "ی کی از بحرهای عروضی بر وزن مفتعلن_مفتعلن_فاعلان" "سریع الانتقال" سریع_الانتقال "تیزهوش تندفهم" "سریع السیر" سریع_السیر تندرو سرین سرین "منسوب به سر طرف سر" سرین سرین "بالش متکا" سرینگاه سرینگاه "نشستگاه محل جلوی" سرینگاه سرینگاه "تخت سریر" سریچه سریچه "مرغ سقا" سزا سزا "لایق سزاوار" سزا سزا "پاداش جزا" سزار سزار "عنوان امپراتوران روم" سزارین سزارین "عمل جراحی جهت خروج نوزاد از شکم و زایمان‌های غیرطبیعی ژول سزار قیصر روم به این طریق به دنیا آمده و نام این عمل از نام او گرفته شده‌است" سزاوار سزاوار "لایق مناسب" سزیدن سزیدن "سزاوار بودن" سزیدن سزیدن "جایز بودن" سس سس "گیاهی است از تیره پیچکیان که جزو نباتات عالیه طفیلی است و چون بیشتر به گیاه شبدر حمله می‌کند آن را پیچ شبدر نیز گویند سس به وسیله مکینه‌هایی مواد غذایی گیاه میزبان را اخذ می‌کند و آن را زرد رنگ می‌سازد و از بین می‌برد حامول" سست سست "بی دوام پایدار" سست سست "ضعیف ناتوان" سست سست "نرم ملایم" سست سست تنبل سست سست "بی معنی" سست سست "آهسته کند" "سست رگ" سست_رگ "بی غیرت بی حمیت" "سست رگ" سست_رگ کاهل "سست ریش" سست_ریش "ضعیف النفس ساده لوح" "سست زخم" سست_زخم "نبضی که سست می‌زند" سستی سستی "ناپایداری ناتوانی" سستی سستی نرمی سستی سستی تنبلی سستی سستی "تأمل درنگ" سستی سستی کندی سشوار سشوار "دستگاهی برای خشک کردن موی سر" سطاره سطاره "افزار جدول کشان مسطر" سطح سطح بام سطح سطح "روی هر چیز که هموار و پهن باشد" سطر سطر "یک خط از نوشته‌ای" سطر سطر "رده صف ؛ ج سطور اسطار" سطرلاب سطرلاب "نک اسطرلاب" سطل سطل "دلو ظرفی برای حمل و نقل آب و سایر مایعات" سطوت سطوت "حمله کردن" سطوت سطوت "غلبه یافتن" سطوت سطوت حمله سطوت سطوت "قهر غلبه" سطوت سطوت "وقار ابهت" سطوح سطوح "جِ سطح" سطور سطور "جِ سطر" سعادت سعادت خوشبختی سعادت سعادت خجستگی سعادتمند سعادتمند "نیکبخت خوشبخت" سعال سعال سرفه سعانین سعانین "عیدی که مسیحیان در روز یکشنبه قبل از عید فصح برگزار می‌کنند" سعایت سعایت "سخن چینی کردن" سعایت سعایت "بدگویی کردن" سعایت سعایت "سخن چینی" سعایت سعایت "بدگویی تهمت" سعت سعت "فراخی گشادگی" سعت سعت "توانگری توانایی" سعتر سعتر "مَرزِه گیاهیست بیابانی خوشبو با برگ‌های ریز و گل‌های کبود که طعم تندی دارد خوردنی ست در طب هم بکار می‌رود" سعتری سعتری "زن شهوت پرست زن هم جنس باز" سعد سعد "مبارک خجسته" سعدالاخبیه سعدالاخبیه "منزل بیست و پنجم از منازل قمر" سعدالسعود سعدالسعود "سیاره مشتری" سعدالسعود سعدالسعود "منزل بیست و چهارم از منازل" سعدان سعدان "گیاهیست خاردار که شتر آن را با رغبت می‌خورد" سعدین سعدین "دو سیاره سعد زهره و مشتری" سعر سعر "نرخ ج اسعار" سعف سعف "اسباب خانه کالای منزل" سعف سعف "جهاز عروس" سعف سعف "شاخه درخت خرما که از برگ دور شده باشد" سعف سعف "برگ درخت خرما؛ ج سعوف" سعفص سعفص "یکی از ترکیبات جمل شامل س ع ف ص" سعله سعله "سعال سرفه" سعه سعه "نک سعت" سعود سعود "خوشبخت شدن" سعود سعود "مبارک شدن" سعوط سعوط "عطسه آور معطس" سعی سعی "کار کردن کوشش کردن" سعی سعی "قصد کردن" سعی سعی "دویدن بین صفا و مروه" سعید سعید "سعادتمند خوشبخت" سعیر سعیر "آتش افروخته" سعیر سعیر "زبانه آتش" سغ سغ سوراخ سغبه سغبه "فریب خورده" سغبه سغبه مسخره سغبه سغبه گرسنگی سوله سوله "نوعی اسکلت پیش ساخته برای ساختمان که به شکل خرپا زده شود" سولوق سولوق "خورجینی که سابقاً در سفر همراه می‌برده‌اند" سوم سوم "در مرتبه سه نفر سوم هفته سوم" سون سون "طرف سوی" سونا سونا "حمامی دارای اتاق یا اتاق‌های بسیار گرم و معمولاً حوضچه آب سرد که پس از ماندن در اتاق گرم و عرق ریختن در حوضچه آب سرد غوطه می‌خورند و بر دو نوع است سونای خشک و سونای بخار" سونات سونات "قطعه‌ای از موسیقی که برای یک یا دو ساز ساخته شود" سونش سونش "براده ریزه‌های فلز" سونوگرافی سونوگرافی "تهیه تصویر از ساختارهای درونی بدن با استفاده از امواج فراصوتی صوت نگاری" سوهان سوهان "نوعی شیرینی" "سوهان آجین" سوهان_آجین "استاد سازنده سوهان" سپنجی سپنجی عاریتی سپند سپند اسفند سپندآسا سپندآسا "سریع چالاک" سپندان سپندان "خردَل که طبیعت آن گرم است" سپه سپه سپاه سپهبد سپهبد "سردار لشکر" سپهر سپهر آسمان سپهر سپهر فلک سپهسالار سپهسالار "فرمانده سپاه درجه‌ای با لاتر از سرلشگر" سپوختن سپوختن "نک اسپوختن" سپوخته سپوخته "جماع شده" سپوخته سپوخته "فرو کرده" سپور سپور رفتگر سپوز سپوز "در ترکیب به معنی سپوزنده آید کین سپوز" سپوزکار سپوزکار "کسی که در کارها تأخیر کند" سپوزیدن سپوزیدن "نک اسپوختن" سپوس سپوس "پوست گندم یا جو" سپوس سپوس "پوست آرد نشده دانه غله" سپوسه سپوسه سبوسه سپوسه سپوسه "پوست آرد نشده جو یا گندم" سپوسه سپوسه "شوره سر آدمی" سپوسه سپوسه "خاک اره" "سپک تاکرا" سپک_تاکرا "سپک تکرا ورزشی شبیه والیبال با ارتفاع تور کمتر و مقررات ویژه خود در این ورزش بازیکنان اجازه ضربه زدن به توپ با تمامی اعضای بدن غیر از دست‌ها را دارند" سپیتاک سپیتاک "نک سفیداب" سپید سپید "اسپید اسفید سفید" سپیدار سپیدار "درختی است از تیره بیدها دارای گونه‌های مختلف دو پایه و گل‌هایش کاملاً برهنه و بدون جام و کاسه و پرچم یا مادگی فقط برگک کوچکی در بغل دمگل خود دارد بلندی آن تا بیست متر می‌رسد" سپیدبخت سپیدبخت نیکبخت سپیددست سپیددست "بخشنده جوانمرد" سپیددست سپیددست "خجسته خوش یُمن" سپیدمهره سپیدمهره "نوعی از بوق و شیپور" سپیده سپیده "روشنایی کمی که هنگام آغاز صبح در آسمان مشرق پدیدار می‌شود سفیده" "سپیده دمان" سپیده_دمان سحرگاه سپیدپا سپیدپا "کنایه از خوش قدم" سپیدکاری سپیدکاری "نیکوکاری درستکاری" سپیل سپیل "آواز مرغان" سپیچه سپیچه "کفک سفید که بر روی خم شراب و سرکه بسته شود" سک سک سرکه "سک زدن" سک_زدن "راندن چارپا به وسیله سک" "سک زدن" سک_زدن "مجازاً تحریک کردن اغوا نمودن" "سک سک" سک_سک "یکی از بازی‌های کودکان و آن نوعی قایم باشَک است" سکار سکار زغال سکار سکار "زغال افروخته" "سکار آهنج" سکار_آهنج "آهنی باشد سر کج که بدان گوشت از دیگ و نان از تنور درآورند" سکارو سکارو "نان و گوشتی که بر روی آتش بریان کنند" سکاف سکاف "کفش دوز" سکافه سکافه "زخمه مضراب" سکان سکان "اسباب هدایت وسیله ‌های شناور یا پرنده مثل کشتی و هواپیما" "سکان دار" سکان_دار "مأمور هدایت وسیله‌های شناور یا پرنده" سکانس سکانس "هریک از قسمت ‌های فیلم مربوط به یک صحنه فصل" سکانس سکانس "دستورالعمل‌ها و عملیات در یک برنامه کامپیوتری" سکاهن سکاهن "نوعی رنگ سیاه که از سرکه و آهن ترتیب دهند و بدان جامه و اشیاء دیگر را رنگ کنند و بیشتر کفشدوزان به جهت رنگ کردن چرم سازند؛ سرکه آهن" سکاک سکاک "کارد و چاقوساز" سکاک سکاک آهنگر سکاک سکاک "کسی که سکه ضرب کند" سکاک سکاک "سکه زن" سکبا سکبا "آش سرکه" سکته سکته "سکوت ناگهانی" سکته سکته "بسته شدن ناگهانی بعضی رگ‌ها" سکج سکج "مویز انگور خشک کرده" سکر سکر مستی سکرات سکرات "بی هوشی ای که به هنگام مرگ دست دهد" سکران سکران مست سکرت سکرت "پوشیده پنهان مخفی محرمانه" سکرتر سکرتر "منشی کارمندی که مستقیماً با رئیس کار می‌کند و در جریان تمام کارهای اداری او قرار دارد" سکرجه سکرجه "ظرفی است کوچک که در آن نانخورش‌ها نهند و بر سر سفره گذارند" سکرجه سکرجه "واحد وزن" سکرفیدن سکرفیدن "نک شکرفیدن" سکره سکره "اسکوره اسکره اسکرچه سکرچه سکرجه" سکره سکره "کاسه گلی" سکره سکره "پیاله‌ای است که مقداری معین جا بگیرد" سکرکه سکرکه "شرابی که از ارزن درست کنند" سکس سکس جنسیت سکس سکس "جنس زن" سکس سکس "روابط جنسی زن و مرد" سکسک سکسک "زمین بد و نا هموار" سکسک سکسک "اسبی که بد و ناهموار راه رود" سکسکه سکسکه "حالتی که بر اثر آن صداهایی کوتاه و متناوب از گلو برآید" سکسکی سکسکی "زحمتی که انسان را در غایت ضعف پیدا شود و آن تپش دل است که به اندک جنبشی و حرکتی ایجاد گردد" سکسی سکسی "دارای جاذبه جنسی شهوت انگیز" سکن سکن "جای گرفتن" سکن سکن آرمیدن سکن سکن "آن چه که به آن انس گیرند و آرامش پیدا کنند" سکنات سکنات "سکون‌ها استقامت‌ها جِ سکنه" سکنج سکنج "لب و دهانی که دارای سه کنج باشد لب شکری" سکنجیدن سکنجیدن "سرفه کردن" سکنجیدن سکنجیدن خراشیدن سکنجیدن سکنجیدن گزیدن سکندر سکندر "لغزیدن به سر درآمدن" سکندری سکندری "پا پیش خوردن" "سکندری خوردن" سکندری_خوردن "با سر به زمین آمدن" سکنه سکنه "حالتی که شخص در آن هست ؛ وضع" سکنه سکنه "محل اتصال سر و گردن ؛ ج سکنات" سکنگبین سکنگبین "سکنجبین شربتی که از سرکه و انگبین و شکر درست کنند" سکنی سکنی "مسکن جای اقامت" سکه سکه "پول فلزین" سکه سکه "هر چیز خوب و با رونق ؛ یک پول کنایه از بی آبرو شده مفتضح" "سکه زدن" سکه_زدن "پول فلزی درست کردن" "سکه شدن" سکه_شدن "رونق پیدا کردن" سکو سکو "چنگک ابزاری شبیه دست با چهار یا پنج شاخه که به وسیله آن غله را به هوا می‌دادند تا دانه از کاه جدا شود" سکوا سکوا "آش سرکه" سکوبا سکوبا اسقف سکوت سکوت "خاموش شدن" سکوت سکوت خاموشی سکولاریسم سکولاریسم "سکولاریزم نظریه‌ای مبتنی بر جدایی سیاست از دین" سکون سکون "آرام گرفتن" سکون سکون "جای گرفتن" سکون سکون آرامش سکونت سکونت "اقامت کردن ماندن" سکونت سکونت "وقار آرامش" سکیز سکیز جست سکیز سکیز جفتک سکیزان سکیزان "در حال جهیدن در حال جفتک زدن" سکیزه سکیزه "جست و خیز" سکیزه سکیزه "جفتک اندازی" سکیزیدن سکیزیدن "اسکیزیدن برجستن جهیدن" سکین سکین "کارد چاقو ج سکاکین" سکینه سکینه "آرام آرامش" سکینه سکینه وقار سکینه سکینه "آن چه که به دل آرامش و اطمینان بخشد" سگ سگ "پستانداری از راسته گوشتخواران که سردسته تیره خاصی به نام سگ سانان می‌باشدو دارای نژادهای مختلف است که تاکنون نژاد از آن شناخته شده شامه وی بسیار قوی است و در کارهای مختلف خدمات با ارزشی به انسان می‌کند ؛ صاحبش را نشناختن کنایه از آشفتگی و شلوغی و هرج و مرج بودن ؛ مثل و گربه بودن کنایه از دو نفر که دشمن همیشگی یکدیگر باشند و پیوسته با هم جدال کنند" "سگ جان" سگ_جان "پُرطاقت مقاوم" "سگ خور شدن" سگ_خور_شدن "حیف و میل شدن به ناروا مصرف شدن" "سگ دو" سگ_دو "کنایه از فعالیت زیاد اما بی نتیجه" "سگ ماهی" سگ_ماهی "یکی از ماهی‌های حلال گوشت و فلس دار و استخوانی دریای مازندران که فلس‌هایش بزرگ است و به آسانی می‌افتد" "سگ ماهی" سگ_ماهی "ماهی خاویار" سگال سگال اندیشه سگالش سگالش "اندیشه کردن چاره جویی" سگالش سگالش "اندیشه بد" سگاله سگاله "سرگین سگ" سگالیدن سگالیدن اندیشیدن سگالیدن سگالیدن "خصومت ورزیدن" سگدست سگدست "میله‌ای فلزی که حرکت را از فرمان به چرخ‌ها منتقل می‌کند" سگدل سگدل "سخت دل آزار کننده موذی" سگرمه سگرمه "خطوط پیشانی" سگرمه سگرمه اَخم سگرو سگرو "مردم آزار غریب آزار" سگسار سگسار "آن که سری شبیه به سگ دارد مجازاً حریص" سگسار سگسار "دنیا پرست" سگک سگک "نوعی قلاب چهار گوش یا نیم دایره یا گرد برای بستن کفش کیف کمربند و" سی سی سنگ "سی ء" سی_ء "کار بد ناپسند" "سی ء" سی_ء "گناه خطا" "سی تی اسکن" سی_تی_اسکن "C T scan مغزنگاری کامپیوتری" "سی سی" سی_سی "سانتیمتر مکعب" "سی سی یو" سی_سی_یو "C C U بخش ویژه مراقبت از بیماران قلبی در بیمارستان" سغدی سغدی "منسوب به سغد" سغر سغر خارپشت سغری سغری "نک ساغری" سفاح سفاح خونریز سفاح سفاح "بسیار بخشنده" سفاح سفاح "فصیح سخنور" سفاد سفاد "جفتگیری حیوانات" سفارت سفارت "میانجی گری وساطت" سفارت سفارت "شغل و وظیفه سفیر" سفارتخانه سفارتخانه "محلی که در آن سفیر و کارمندانش به اجرای امور سیاسی مربوط به کشور خویش مشغول هستند کنسولگری" سفارش سفارش "دستور دادن" سفارش سفارش "دستور برای انجام کار یا نگهداری از چیزی" سفاری سفاری "سپاری ساق خوشه گندم جل" سفال سفال "پست شدن بی قدر گشتن" سفال سفال "پستی دنائت" سفالت سفالت "حقیر شدن" سفالت سفالت حقارت سفاله سفاله "ته و فرود چیزی" سفالگر سفالگر "کسی که ظروف سفالین سازد" سفالین سفالین "هرچیز ساخته شده از سفال" سفاهت سفاهت "بی خردی کردن" سفاهت سفاهت "بی خردی" سفاک سفاک خونریز سفاین سفاین "جِ سفینه" سفاین سفاین کشتی‌ها سفاین سفاین دفاتر سفت سفت ستبر سفت سفت محکم "سفت زن" سفت_زن "کسی که در مباشرت قوی بود آن که به نیرو جماع کند" "سفت کاری" سفت_کاری "انجام دادن کارهای پی سازی دیوارچینی و پوشاندن سقف ساختمان مق نازک کاری" "سفت گر" سفت_گر "کسی که مروارید و مرجان و مانند آن‌ها را سوراخ کند" سفتن سفتن "سوراخ کردن" سفتن سفتن "سوراخ شدن" سفته سفته "ستبر غلیظ" سفته سفته محکم سفته سفته "جامه هنگفت و ستبر تیر پیکان نوک تیز" "سفته گوش" سفته_گوش "کسی که گوشش را سوراخ کرده باشند" "سفته گوش" سفته_گوش "کنایه از برده غلام" سفر سفر "کتاب کتاب بزرگ" سفر سفر "هر یک از پنج کتاب اول عهد قدیم تورات" سفرا سفرا "جِ سفیر؛ رسولان ایلچیان" سفرجل سفرجل "به درختِ به" سفره سفره "پارچه‌ای که هنگام غذا خوردن خوردنی‌ها را روی آن می‌چینند ؛ ابوالفضل سفره‌ای که نذر حضرت ابوالفضل عباس برادر امام حسین شده‌است ؛ عقد سفره‌ای که در مراسم عقد در برابر عروس و داماد می‌گسترند و در آن آیینه و شمعدان و قرآن و برخی خوراکی که بیشتر جنبه نمادی دارد می‌گذارند" "سفره خانه" سفره_خانه "اتاق غذاخوری ناهارخوری" سفری سفری "لوازم سفر" سفری سفری مسافر سفری سفری "شاعرانی که در لشکر کشی‌ها پادشاه را همراهی می‌کردند" سفساف سفساف "نابکار هیچکاره" سفساف سفساف "سخن بیهوده و بی معنی" سفسطه سفسطه "مغالطه کردن برای وارونه نشان دادن حقایق" سفسطی سفسطی "سو فسطایی منسوب به سفسطه آن که سفسطه کند" سفط سفط "سبد زنبیل" سفل سفل پستی سفله سفله "پست فرومایه" سفله سفله "بدسرشت ج سفلگان" سفلگی سفلگی "پستی حقارت" سفلی سفلی "مؤنث اسفل پست تر پایین تر" سفن سفن "پوستِ سخت پوست ماهی یا نهنگ" سفن سفن "تیشه چوب تراشی" سفه سفه "کم خردی" سفهاء سفهاء "جِ سفیه" سفوف سفوف "آرد بیخته" سفوف سفوف "هر داروی کوبیده که خشک مصرف کنند" سفچ سفچ "سفج سفجه سفچه" سفچ سفچ "خربزه نارس" سفچ سفچ "شراب مثلث" سفک سفک "ریختن ریختن آب یا خون" سفید سفید سپید سفید سفید "آن چه که به رنگ برف یا شیر باشد ابیض مق سیاه اسود" سفید سفید "ظاهر نمایان سفید و اسپید و سپی نیز گویند" سفیداب سفیداب "پودر سفیدی که زنان به صورت خود مالند" سفیداب سفیداب "گرد سفیدی که از بعضی مواد گرفته می‌شود و در نقاشی مورد استفاده قرار می‌گیرد" سفیدبخت سفیدبخت خوشبخت سفیده سفیده "ماده پروتئیدی لزج آب مانند حول زرده تخم که بر اثر حرارت منع قد و سفید رنگ می‌شود اسپیده" سفیدک سفیدک "نوعی بیماری قارچی که در آغاز لکه‌های کوچک سفیدی به طور پراکنده روی برگ به وجود می‌آید و تدریجاً تمام برگ و گاه سطح ساقه گیاه را می‌پوشاند" سفیدک سفیدک "دانه‌های بسیار ریز سفیدی که بر روی چیزی ظاهر می‌شود" سفیدکاری سفیدکاری گچکاری سفیدکاسه سفیدکاسه "جوانمرد بخشنده" سفیدگر سفیدگر "آن که ظرف‌های مسین را سفید کند" سفیر سفیر فرستاده سفیر سفیر میانجی سفیر سفیر "نماینده یک دولت در کشور دیگر" سفیل سفیل "پست زبون" سفیل سفیل بدبخت سفین سفین شکافنده سفینه سفینه کشتی سفینه سفینه "جُنگ مجموعه‌ای شامل اشعار" سفیه سفیه نادان سفیه سفیه احمق سفیه سفیه ابله سفیهی سفیهی "جهالت نادانی بلاهت" سق سق "سقف دهان کام ؛ کسی را با چیزی برداشتن سخت عادت داشتن شخص به آن چیز" "سق زدن" سق_زدن خوردن "سق سیاه" سق_سیاه "کسی که نفرینش د ر حق دیگران عملی شود" سقا سقا "فروشنده آب" سقاخانه سقاخانه "فرورفتگی کوچکی در دیوار مشرف به برخی گذرگاه‌ها که در آن آب برای نوشیدن مردم گذاشته می‌شد و از نوعی حرمت دینی برخوردار بود" سقاط سقاط "افتاده ریخته" سقامت سقامت "بیمار شدن مریض شدن بیماری" سقایت سقایت "جای آب دادن یا آب خوردن" سقایت سقایت "ظرف آب یا شراب" سقایت سقایت "آب یا شراب به دیگران دادن" سقر سقر "دوزخ جهنم" سقراق سقراق "سغراق کاسه و کوزه لوله دار" سقرگه سقرگه "دوزخ جهنم" سقز سقز "صمغ صمغ درخت" سقط سقط خطا سقط سقط "کالای پست" سقط سقط "رسوایی فضیحت" "سقط شدن" سقط_شدن "بی فایده شدن" "سقط شدن" سقط_شدن مردن "سقط همت" سقط_همت "پست همت" "سقط کاری" سقط_کاری "آجر کاری به کار بردن آجر و سنگ در ساختمان" "سقط گفتن" سقط_گفتن "دشنام دادن" سقطه سقطه "خطا لغزش" سقطه سقطه "واقعه شدید" سقلاب سقلاب "سگ لاب سگ لاو سگ آبی" سقلاطون سقلاطون "نوعی پارچه ابریشمی به رنگ سرخ یا کبود" سقلمه سقلمه "سقرمه ضربتی که با مشت به پهلوی کسی زنند" سقم سقم "بیمار بودن" سقم سقم "نادرست بودن" سقم سقم "بیماری مرض" سقنقور سقنقور "نوعی خزنده از تیره سوسماران رنگ پوست آن در قسمت پشت غالباً صورتی و گاهی زرد با نوارهای تیره‌است پوست شکمش سفید می‌باشد قد سقنقور حداکثر ممکن است تا سانتیمتر برسد؛ اسقنقور ریگ ماهی سقنقر نهنگ دشتی ورل ماهی سقنس نیز گویند" سقوط سقوط افتادن سقوط سقوط افتادگی سقیم سقیم بیمار سقیم سقیم "نادرست ج سقام" سل سل "پُل چوبی" سل سل قایق سلاب سلاب "جامه سیاه جامه ماتم" سلاح سلاح "ابزار جنگ" سلاحشور سلاحشور "نک سلحشور" سلاحشوری سلاحشوری "نک سلحشوری" سلاخ سلاخ "کسی که پوست حیوانات ذبح شده را می‌کند" "سلاخ خانه" سلاخ_خانه کشتارگاه سلاست سلاست "رام شدن" سلاست سلاست نرمی سلاست سلاست "روانی کلمات" سلاسل سلاسل "جِ سلسله ؛ زنجیرها" سلاف سلاف "می‌ باده" سلاف سلاف "آن چه چکد از انگور پیش از فشاردن" سلاله سلاله "نسل فرزند نطفه" سلام سلام "درود گفتن" سلام سلام "بی گزند شدن" سلام سلام "گردن نهادن ؛ علیک درود بر تو باد ؛ علیکم درود بر شما" سلامانه سلامانه "مالیاتی که به مناسبت بارعام پادشاه یا به سبب دریافت خبر سلامت او می‌پرداختند" سلامانه سلامانه سلامی سلامانه سلامانه "حقوق و عوارضی که برای مباشر یا مستأحر به مناسبت نخستین بازدیدی که از ده می‌کرد از دهقانان گرفته می‌شد" سلامت سلامت "بی عیب شدن" سلامت سلامت "رهایی یافتن" سلامت سلامت امنیت سلامت سلامت تندرستی سلامت سلامت "نجات رستگاری" سلامت سلامت "خالص از بیماری شفا" سلامی سلامی "استخوان سپل شتر" سلامی سلامی "استخوان انگشتان دست و پا؛ ج سلامیات" "سلانه سلانه" سلانه_سلانه "آرام آرام با طمأنینه" سلاک سلاک کرایه سلب سلب "نوعی جامه درشت مانند جوشن که در روز جنگ می‌پوشیدند" سلبی سلبی "منسوب به سلب نفیی منفی" سلحشور سلحشور "جنگاور دلاور" سلحشوری سلحشوری "جنگاوری دلاوری" سلحفاه سلحفاه "سنگ پشت" سلخ سلخ "روز آخر ماه" سلس سلس "نرم بودن" سلس سلس "رام بودن" سلس سلس "نرمی آسانی" سلسال سلسال "آب روان و گوارا" سلسبیل سلسبیل نرم سلسبیل سلسبیل روان سلسبیل سلسبیل گوارا سلسبیل سلسبیل "نام چشمه‌ای در بهشت" سلسل سلسل "آب گوارا" سلسل سلسل "شراب خوشگوار" سلسله سلسله "زنجیر ج سلاسل" سلسله سلسله خاندان "سلسله جنبان" سلسله_جنبان "محرک باعث" سلطان سلطان "تسلط فرمانروایی" سلطان سلطان قدرت سلطان سلطان "حجت برهان پادشاه" "سلطان راندن" سلطان_راندن "به هیجان آمدن جوشش نشان دادن" سلطانی سلطانی "منسوب به سلطان" سلطانی سلطانی "نوعی کتاب در قطع * سانتی متر" سلطانی سلطانی "نوعی کباب برگ که پهن تر و عالی تر از انواع دیگر است" سلطانیات سلطانیات "ج سلطانیه مکاتبات شاهی نامه‌های رسمی و دولتی ؛ مق اخوانیات خالصه‌ها" سلطقی سلطقی "نوعی از پوشش قلندران است که پاره‌ها از آن آویخته باشد" سلطنت سلطنت "پادشاهی کردن" سلطنت سلطنت "پادشاهی حکومت" سلطنت سلطنت "تجاوز غلبه" سلطنت سلطنت "دراز زبانی" سلطه سلطه "قدرت تسلط" سلطه سلطه "فرمانروایی پادشاهی" سلعت سلعت "متاع کالای تجارت" سلف سلف گذشته سلف سلف "کسی که در گذشته می‌زیسته" سلف سلف "وامی که برای وام دهنده نفعی ندارد و وام گیرنده همان مبلغ را که گرفته پس دهد" سلف سلف "نوعی معامله که بهای جنس را بیش از تحویل جنس بپردازند" سلفیدن سلفیدن "سرفه کردن" سلفیدن سلفیدن "پولی به عنوان رشوه یا تعارف پرداختن پولی را به اجبار دادن" سلم سلم آشتی سلمانی سلمانی "آرایش گر" سلمه سلمه "گیاهی است از تیره اسفناجیان یکساله و علفی که گل‌هایش منظم و کاملند و جزو سبزی‌های صحرایی در آش و غذاهای مختلف مصرف می‌شود دانه اش قی آور است ؛ سرمه قطف سرمج سرمق نیز گویند" سلمک سلمک "آوازی است از جمله شش آواز موسیقی قدیم" سلنج سلنج "لب شکری کسی که یکی از دو لب او چاک داشته باشد" سلندر سلندر سرگردان سله سله "گیاهی است علفی از تیره صلیبیان که چهار گونه از آن تاکنون شناخته شده و در نواحی جنوبی اروپا و شمال آفریقا و جنوب غربی آسیا پراکنده اند؛ زله" سلو سلو "تک نوازی" سلو سلو "تک خوانی" سلوت سلوت "شادی خوشی" سلوت سلوت "آرامش خاطر" سلوفون سلوفون "سلوفان سلفون نام تجاری ماده شفاف و نازکی از جنس سلولز که در بسته بندی و جلدسازی کاربرد دارد" سلول سلول "یاخته عنصر اصلی بدن در موجودات زنده" سلول سلول "حجره ؛ اتاق کوچکی که زندانی در آن نگهداری می‌شود" سلولز سلولز "جسمی است جامد بی بو بی طعم و سفید رنگ در آب و الکل حل نمی‌شود به طور طبیعی در سلول ‌های گیاهان وجود دارد که مهم ترین عنصر ساختمانِ آن هاست" سلوک سلوک "در پیش گرفتن راهی" سلوک سلوک "روش رفتار" سلوک سلوک "طی مدارج توسط سالک به مقام وصل و فنا" سلوی سلوی "مایه تسلی" سلوی سلوی عسل سلوی سلوی بلدرچین سلک سلک "آبراهه ناودان" سلیح سلیح سلاح سلیحدار سلیحدار سلاحدار سلیس سلیس "نک سلس" سلیط سلیط "فصیح تیززبان" سلیط سلیط "تیز و تند از هر چیز" سلیطه سلیطه "زن زبان دراز زن بدزبان" "سلیطه گری" سلیطه_گری "زبان درازی بدزبانی" سلیقه سلیقه "طبع سرشت" سلیقه سلیقه ذوق سلیل سلیل "بچه فرزند" سلیل سلیل "شراب خالص" سلیل سلیل "کوهان شتر" سلیل سلیل "محل روان شدن آب در وادی" سلیل سلیل "درخت تاک" سلیل سلیل "مغز حرام نخاع" سلیله سلیله دختر سلیم سلیم "سالم بی عیب ؛ النفس نیک سرشت پاک نهاد" سلیمانی سلیمانی "منسوب به سلیمان نوعی شمشیر" سلیمانی سلیمانی "گونه‌ای سنگ آذرین از خواص این سنگ آن است که بر اثر سایش و اصطکاک خاصیت فسفرسانس پیدا می‌کند و روشنی خاص نشان می‌دهد و چون سختی جالب توجهی دارد جزو سنگ‌های زمینی و احجار کریمه به شمار می‌رود؛ حجر سلیمانی سنگ سلیمانی" سلیمانی سلیمانی "گونه‌ای از خرمای سفید است" سلیک سلیک "رشته کوچک" سم سم "خانه‌ای زیر زمین که در بیابان‌ها برای مسافران می‌ساختند" "سم الخیط" سم_الخیط "سوراخ سوزن" سماء سماء "آسمان ج سماوات" سمات سمات "جِ سمت" سمات سمات علامت‌ها سمات سمات "آثار داغ‌ها" سماجت سماجت "زشت شدن" سماجت سماجت "زشتی بی شرمی" سماجت سماجت "در فارسی پافشاری یکدندگی" سماحت سماحت "جوانمرد گردیدن" سماحت سماحت جوانمردی سماخچه سماخچه "سماکچه ساماخچه سماچه سینه بند زنان" سماروغ سماروغ "قارچ قارچ خوراکی" سماری سماری "کشتی جهاز سفینه" سماط سماط "بساط سفره" سماط سماط "صف رده" سماع سماع "آن که بسیار شنود" سماع سماع مطیع سماع سماع جاسوس سماع سماع "یکی از مراتب دین مانی ؛ نغوشاک نغوشا؛ ج سماعون" "سماع الاغانی" سماع_الاغانی "شنیدن آوازها" سماعی سماعی "هرآن چه شنیده شده باشد" سماعی سماعی "بنا شده بر عادت" سماعی سماعی "آن چه که مبنی بر قاعده نیست" سماق سماق "گیاهی است از رده دو لپه‌ای‌ها که به شکل درخت یا درختچه دیده می‌شود دارای برگ‌های مرکب و گل‌های سفید خوشه‌ای است میوه اش کوچک و ترش مزه‌است گرده میوه اش جهت چاشنی غذا به کار می‌رود سماک تتری تتم ؛ مکیدن وقت را به بیهوده گذراندن" سمانه سمانه بلدرچین سماوی سماوی آسمانی سماک سماک "آن چه بدان چیزی را بردارند و بلند کنند" سماکار سماکار "خدمتکار خدمتکار میخانه" سماکچه سماکچه "سینه بند زنان" سمایی سمایی آسمانی سمبل سمبل "سنبل کار سرسری سطحی" "سمبل کردن" سمبل_کردن "کاری را سرسری و بدون دقت انجام دادن" سمبول سمبول "مظهر نماد نشانه‌ای که نمایانگر معنایی پنهان باشد رمز" سمبولیسم سمبولیسم "نهضت ادبی که از اوایل قرن بیستم به عنوان عکس العمل ناتورالیسم در اروپا ایجاد شد تحت تأثیر فلسفه ایده آلیسم بود از متافزیک الهام می‌گرفت و می‌کوشید جهان را با نظر سمبولیک و روحانی بررسی کند رمزگرایی نمادگرایی" سمبولیسم سمبولیسم "مجموعه نمادهایی که در آثار یک نویسنده یا شاعر یا دوره معین به کار رفته باشد نمادگان" سمبولیک سمبولیک "چیزی که دارای ارزش و کارایی خاص خود نیست و نشانه و مظهر چیز دیگری است رمزی نمادین" سمت سمت "نشان داغ" سمت سمت "علامت نشانه" سمت سمت عنوان سمت سمت مقام "سمت الرأس" سمت_الرأس "نقطه‌ای درآسمان که درست در امتداد سر شخص باشد" "سمت القدم" سمت_القدم "نک سمت الرأس" سمج سمج "زشت ناپسند" سمج سمج "بی حیا پررو ج سماج" سمح سمح "جوانمرد گردیدن اهل بخشش شدن" سمر سمر افسانه "سمر شدن" سمر_شدن "مشهور شدن" سمراء سمراء "مؤنث اسمر؛ زن گندم گون" سمرت سمرت "گندم گون بودن" سمرت سمرت "گندم گونی" سمسار سمسار "واسطه خرید و فروش" سمساری سمساری "دلالی واسطه گری" سمساری سمساری "دکان سمسار" سمسمی سمسمی "شخص شل و سست آن که کارها را به کندی و تأنی انجام دهد؛ فسفسی" سمسول سمسول "بی شرمی بی حیایی شوخی" سمط سمط "گردن بند رشته مروارید یا مهره" سمع سمع "گوش حس شنوایی" سمع سمع شنیدن سمعت سمعت "ریای در گفتار" سمعک سمعک "وسیله‌ای برای تقویت شنوایی کسانی که گوششان سنگین است آن را در گوش گذارند تا اصوات را بهتر بشنوند" سمفونی سمفونی "آهنگی که برای ارکستر کامل ساخته شود" سمفونیک سمفونیک "نظیر و معادل یا متناسب با سمفونی" سمن سمن "فربهی چاقی" سمنامبولیسم سمنامبولیسم "حرکت و راه رفتن شخص در حالی که در خواب طبیعی یا مغناطیسی است" سمنبر سمنبر "آن که بدنی خوشبو و لطیف دارد" سمنت سمنت سیمان سمند سمند "اسبی که رنگش مایل به زردی باشد" سمندر سمندر "جانوری دوزیست شبیه سوسمار چهارپا دارد و رنگ پوستش تیره‌است با لکه‌های زرد می‌گویند در آتش نمی‌سوزد" سمنو سمنو "نوعی شیرینی که از شیره گندم سبز کرده و آرد می‌پزند و در سفره هفت سین می‌گذارند" سمو سمو "گونه‌ای تره که خودرو است و در مزارع و نواحی کوهستانی می‌روید" سموت سموت "نک فتراک" سمور سمور "پستانداری است گوشت خوار کوچک تر از روباه با بدنی باریک و کشیده پوستش نرم و لطیف و گرانبهاست" سموم سموم "باد گرم مهلک ج سمائم" سمپاتیک سمپاتیک "محبت آمیز جالب توجه" سمپاتیک سمپاتیک "دستگاه عصبی مرکزی که به شکل زنجیری در دو طرف ستون مهره‌ها قرار دارد" سمپاش سمپاش "آن که سم را در جایی می‌پاشد" سمپاش سمپاش "آلتی فلزی که در آن سم می‌ریزند و به وسیله پاشیدن محتوی آن حشرات موذی و آفات را از بین می‌برند" سمپوزیوم سمپوزیوم "جمعیتی که به مباحثات دوستانه فلسفی و علمی می‌پردازد" سمپوزیوم سمپوزیوم "انجمنی که در آن افراد راجع به موضوعی واحد به بحث و گفتگو می‌پردازند هم نشست محفل علمی" "سمچ گرفتن" سمچ_گرفتن "سمج گرفتن مشغول شدن افراد سپاهی به کندن سوراخ‌هایی در زیر قلعه دشمن" سمک سمک ماهی سمی سمی "عالی بلند" سمی سمی "همنام همتا" سمیر سمیر "افسانه گو" سمیر سمیر "زمانه روزگار" سمیرا سمیرا "مصغر سمراء زن گندم گون" سمیع سمیع "شنوا ج سمعاء" سمین سمین "فربه چاق" سمین سمین "سخن استوار عالی" سمینار سمینار "دسته‌ای از دانشجویان با تحصیلات عالی که زیر نظر یک استاد در رشته‌ای خاص به تحقیق و ایراد سخنرانی می‌پردازند درس گروهی" سمینار سمینار "محل گردهمایی محققین یک رشته" سمینار سمینار "سلسله سخنرانی‌هایی درباره موضوعی معین که بیشتر جنبه آموزشی و تبادل اطلاعات دارد و منظور از برگزاری آن نیل به مصوبه قانونی نیست ؛ این سخنرانی‌ها هم در سطح ملی و هم در سطح بین المللی تشکیل می‌شود و تعداد شرکت کنندگان در آن محدود ا ست هم اندیشی" سن سن "صحنه نمایش" سنا سنا "مجلسی که اعضای آن از بزرگان و اعیان کشور برگزیده شوند" سناء سناء "روشنایی فروغ" سناء سناء "بلندی رفعت" سناتور سناتور "عضو مجلس سنا نماینده مجلس اعیان" سناد سناد "اختلاف داشتن" سناد سناد اختلاف سناد سناد "در شعر عربی اختلاف حذو و اختلاف تأسیس است و در شعر پارسی اختلاف ردف است" سنار سنار "جایی در دریا که عمق آن اندک بوده و کشتی در آن جا به گل نشیند" سنار سنار "مجازاً عاشق و گرفتار" سناریست سناریست "سناریو نویس" سناریو سناریو "فیلم نامه داستان مخصوص فیلم سینما" سنام سنام "کوهان شتر" سنام سنام "بزرگ قوم" سنام سنام "رکن عظیم از هر چیزی" سنان سنان سرنیزه سنب سنب "در ترکیب به معنی سنبنده آید" سنب سنب "سم چارپایان" سنب سنب "خانه زیرزمینی جهت درویشان" سنب سنب "آغل گوسفندان سمج" سنباده سنباده "آلومینی است به رنگ‌های خاکستری سرخ یا سیاه و بسیار سخت که برای صیقلی کردن و جلا بخشیدن به فلزات به کار می‌رود سمباده و سنباذج نیز گفته می‌شود" سه سه "عددی بین دو و چهار دو بعلاوه یک ثلاث ؛ به سی دادن کنایه از معامله پر سود کردن ؛ شدن بد شدن خراب شدن" "سه اسبه" سه_اسبه "شتابان تند" "سه ایوان دماغ" سه_ایوان_دماغ "محل فکر محل خیال و محل حفظ ؛ سه غرفه دماغ سه غرفه مغز" "سه تا" سه_تا "ستا ستار ستاره طنبوری است که سه تار به آن بسته باشند" "سه تار" سه_تار "سازی است زهی مانند تار که کاسه اش کوچک تر است و با ناخن نواخته می‌شود" "سه تیغه" سه_تیغه "مجازاً ویژگی صورتی که ریش آن از ته تراشیده شده و کاملاً صاف و بی مو باشد" "سه خوان" سه_خوان "قایل به تثلیت مسیحی" "سه خواهران" سه_خواهران "سه ستاره از بنات النعش" "سه دختر" سه_دختر "نک سه خواهران" "سه روح" سه_روح "موالید ثلاثه جماد نبات و حیوان" "سه شاخ" سه_شاخ "موالید ثلاثه جماد نبات و حیوان" "سه طلاق گفتن" سه_طلاق_گفتن "زن را سه بار طلاق دادن که رجوع به او جز با محلل جایز نیست" "سه فرزند" سه_فرزند "موالید ثلاثه جماد نبات و حیوان" "سه لایی" سه_لایی "منسوب به سه لا؛ دارای سه لا ؛ تخته تخته‌ای مرکب از سه لای رویین زیرین و میانین که جمعاً یک تخته نسبتاً نازک را تشکیل دهند و معمولاً در ساختن روکش میز صندلی پاراوان و غیره به کار می‌رود" "سه موالید" سه_موالید "موالید ثلاثه جماد نبات و حیوان" "سه پایه" سه_پایه "آن چه که دارای سه عدد پایه باشد میز سه پایه" "سه پایه" سه_پایه "آلتی فلزی مرکب از سه عدد پایه متصل به دایره‌ای فوقانی که دیگ را بر آن گذارند و در زیر آن هیزم یا زغال افروزند دیگدان" "سه پایه" سه_پایه "آلتی فلزی دارای سه عدد پایه که دوربین عکاسی را بر روی آن نصب کنند" "سه پایه" سه_پایه "آلتی دارای دو پایه چوبی ثابت و یک پایه چوبی متحرک که تابلو نقاشی را روی آن گذاشته کار کنند" "سه پرک" سه_پرک "سه پره خطی چند که قماربازان به جهت قماربازی بر زمین کشند" "سه پری" سه_پری "تیری که سه پر مرغ داشته باشد" "سه پری" سه_پری "مجازاً تیزرو" "سه پلشت" سه_پلشت "حالتی در قاب بازی که گودی همه قاب‌ها به سوی بالا باشد" "سه پلشت" سه_پلشت "وضع بسیار ناخوشایند" "سه چرخه" سه_چرخه "وسیله نقلیه بچه گانه با دو چرخ در عقب و یک چرخ فرمان در جلو که با پا زدن به حرکت درمی آید" "سه گان" سه_گان "سه بار سه مرتبه سه دفعه" "سه گاه" سه_گاه "یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی که حزن آور است و از فراق و جور معشوق می‌گوید" "سه گوهر" سه_گوهر "کنایه از موالید ثلاثه جماد نبات و حیوان" سها سها "ستاره‌ای کوچک و کم نور در صورت فلکی دب اکبر در انتهای ملاقه پهلوی عناق" سهام سهام "جِ سهم" سهام سهام نصیب‌ها سهام سهام "برگه‌هایی مبنی بر شریک بودن در سرمایه کارخانه یا شرکت" سهر سهر "بیدار ماندن شب" سهر سهر بیداری سهره سهره "سیره پرنده‌ای است کوچک و خوش آواز شبیه بلبل با پرهای زرد و سبز" سهستن سهستن "نمایان شدن ظاهرشدن" سهستن سهستن نگریستن سهستن سهستن "ترسیدن رمیدن" سودد سودد "بزرگواری مهتری" سودمند سودمند "آن چه سود دهد" سودمند سودمند مفید سودمند سودمند بارور سودمندی سودمندی نفع سودمندی سودمندی فایده سودمندی سودمندی باروری سودن سودن "ساییدن لمس کردن" سودن سودن "کوبیدن و خرد کردن" سودن سودن فرسودن سودن سودن "سوراخ کردن" سوده سوده "ساییده شده لمس شده" سوده سوده کوفته سوده سوده "ریز شده خرد شده" سوده سوده "گداخته مذاب" سوده سوده "حک شده" سوده سوده "محو شده" سوده سوده "سوراخ شده سفته" سوده سوده "خرج شده" سوده سوده "گرد و غبار" سور سور "درختی است از رده مخروطیان که دارای برگ‌های سوزنی طویل و همیشه سبز است بیش از هزار سال عمر می‌کند پوست این درخت قرمز و میوه‌هایش نیز قرمز تند و بیضی شکلند چوبش نیز قرمز و زود صاف و پرداخت می‌شود پاجوش‌های این درخت را معمولاً برای تکثیر به کار می‌برند درخت سردار" "سور دادن" سور_دادن "مهمانی دادن" سوراخ سوراخ "رخنه شکاف ؛ موش داره موش گوش داره کنایه از توجه دادن به حفظ زبان و دور و بَر و ملاحظه فضول و خبرچین و مثل آن نمودن ؛ دعا را گم کردن کنایه از مصلحت و خیر و راه را گم کردن" سورت سورت "تندی تیزی" سورت سورت شدت سورت سورت هیبت سورتمه سورتمه "وسیله نقلیه کوچکی که در مناطق سردسیر با سگ یا گوزن یا اسب روی برف کشیده می‌شود" سوررآلیسم سوررآلیسم "واقعیت برتر مکتبی ادبی و هنری که معتقد بوده‌است به ارائه احساسات و تخیلات فارغ از هرگونه قید و بند هنری اجتماعی عرفی و بیان صادقانه عواطف این مکتب در سال رسماً توسط آندره برتون موجودیت یافت" سورسات سورسات "زاد و توشه" سورسات سورسات خواربار سورسات سورسات "ملزومات و تدارکاتِ کار" سورن سورن "هجوم حمله" سوره سوره "هریک از فصل ‌های یکصد و چهارده گانه قرآن مجید" سورچران سورچران "مفت خور" سورچرانی سورچرانی "سور خوردن" سورچرانی سورچرانی مفتخوری سورچی سورچی "راننده درشکه" سوری سوری "نک سورچران" سوز سوز سوزش سوزان سوزان سوزنده سوزان سوزان ملتهب سوزاندن سوزاندن "سوزانیدن آتش گرفتن سوختن" سوزاک سوزاک "یکی از امراض مقاربتی که واگیر دارد و نشانه آن چرک و سوزش در مجرای ادرار است" سوزش سوزش "سوختن التهاب" سوزمانی سوزمانی "زن کولی" سوزن سوزن "میله کوچک فلزی و نوک تیز که ته آن سوراخی دارد نخ را از آن بگذرانند و آن در دوخت و دوز به کار می‌رود" سوزن سوزن "میله‌ای که در اسلحه آتشی به فشنگ برخورد کرده آن را محترق سازد" سوزن سوزن "آمپول سرنگ ؛ جای سوزن انداختن نیست کنایه از ازدحام و شلوغی جمعیت" سوزنبان سوزنبان "مسئول ریل راه آهن" سوزنده سوزنده "آن که یا آن چه سوزد" سوزنده سوزنده گرم سوزنده سوزنده سوزاننده سوزنکاری سوزنکاری "ریزدوزی و نقش و نگار انداختن روی پارچه با سوزن" سوزنی سوزنی "پارچه‌ای از مخمل شال یا ترمه که سوزن کاری شده باشد" سوزه سوزه "تریز جامه تک پارچه‌ای که در زیر بغل پیراهن یا میان شلوار دوزند" سوزیان سوزیان "نفع و ضرر مال و سرمایه" سوزیان سوزیان "نیک و بد" سوزیان سوزیان راز سوزیان سوزیان "نام وننگ" سوزیان سوزیان سوغات سوزیان سوزیان "مهربان غمخوار" سوس سوس "اصل طبیعت" سوسمار سوسمار "جانوری است خزنده دارای چهار دست و پای کوتاه ودم دراز و دهان فراخ با دندان‌های ریز سوسمارها انواع مختلف دارند" سوسن سوسن "گلی است بابرگ‌های دراز و باریک و گل‌های خوشبو به رنگ‌های مختلف" سوسنبر سوسنبر "گیاهی است شبیه نعناع با برگ‌های خوشبو و گل‌های سفید" سوسه سوسه "حقه تزویر" سوسه سوسه "دشواری اشکال" "سوسه دواندن" سوسه_دواندن "با بدگویی برای کسی تولید اشکال کردن" "سوسو زدن" سوسو_زدن "روشنایی اندک که از دور دیده شود" سوسک سوسک "حشره‌ای است از راسته قاب بالان که بدنی کشیده و قهوه‌ای دارد و بال‌هایش نیز همرنگ بدنش می‌باشد چند هزار نوع از آن شناخته شده و بسیاری از آن‌ها حامل نطفه میکروب‌های مختلف است سپیرک و سپیرو نیز نامیده می‌شود" سوسیالیسم سوسیالیسم "سیاستی است که بر اساس تقدم جامعه بر فرد و اولویت منافع و مصالح اجتماعی بر منافع فردی قرار گرفته‌است" سوسیس سوسیس "از انواع فرآورده‌های گوشتی است که از گوشت چرخ کرده بسیار ریز و چربی و سویا درست شده‌است و با روکش نایلونی استوانه‌ای شکل عرضه می‌شود" سوط سوط "تازیانه ؛ ج اسواط" سوغات سوغات "هدیه تحفه" سوغات سوغات "ره آورد" سوغان سوغان "دویدن اسب و شتر در پی هم" سوغان سوغان "دواندن اسب و ریاضت دادن او جهت شرکت در مسابقه" سوغه سوغه "مرسومی که سابقاً سپاهیان از علوفه و ماهیانه خود به نویسندگان می‌دادند" سوف سوف "نوعی ماهی است" سوفار سوفار "ظرف گِلی کاسه کوزه" سوفسطایی سوفسطایی "از فرقه سوفسطایی به معنی استاد دانشور زبردست و خردمند جماعتی که در قرن و میلادی از اهل نظر در یونان پیدا شدند که جستجوی کشف حقیقت را ضروری نمی‌دانستند و پیروان و شاگردان خود را در فن جدل و مناظره ماهر می‌ساختند و شیوه ایشان سفسطه نامیده شد" سوفلور سوفلور "کسی که از پشت صحنه نمایش جمله و عبارت‌های نمایشنامه را به هنرپیشگان یادآوری کند" سوفچه سوفچه "خرده و ریزه" سوق سوق راندن "سوق الجیش" سوق_الجیش "لشکر کشی استراتژی" سوقه سوقه رعیت سوقه سوقه "مردم فرومایه" سول سول "سور اسب و استر و خری که خط سیاهی از کاکل تا دمش کشیده باشد" سولاخ سولاخ سوراخ سولان سولان "شولان ؛ کمند" سولفات سولفات "سولفات‌ها نمک‌هایی هستند جامد بیشتر سفید یا بی رنگ و بعضی‌ها رنگین به طور کلی رنگ آن‌ها مربوط به فلزشان است همه سولفات‌ها در آب حل می‌شوند و فقط سولفات سرب و باریم غیرمحلولند در طبیعت به فراوانی یافت می‌شوند و انواع گوناگون دارند" سولفور سولفور "سولفورها نمک‌های اسید سولفوریک هستند که در طبیعت فراوان یافت می‌شوند اجسامی هستند جامد و بلورین و از اکسیدها گدازپذیرترند به جز سولفور سدیم و پتاسیم و آمونیم همه سولفور غیرمحلولند سولفورها انواع گوناگون دارند" "سی پاره" سی_پاره "سی جزء قرآن مجید که هر جزو را علیحده جلد کرده باشند" "سی پاره" سی_پاره "قرآن مجید" "سی. دی" سی._دی "C D نوعی دیسک برای ذخیره کردن اطلاعات دیسک فشرده" "سی. پی. یو" سی._پی._یو "C P U بخشی از کامپیوتر که فرمان‌ها را پرداخت و اجرا می‌کند واحد پردازش مرکزی" سیئات سیئات "جِ سیئه ؛اعمال زشت" سیئه سیئه "مؤنث سی ء" سیئه سیئه "کار بد ناپسند" سیئه سیئه "خطا گناه ج سیئات" سیا سیا "نام انگلیسی سازمان_اطلاعات_مرکزی_آمریکا CIA که فعالیت‌های جاسوسی و اطلاعات آمریکا را در خارج به عهده دارد" سیابیدن سیابیدن آراستن سیاتیک سیاتیک "مربوط به تهیگاه" سیاتیک سیاتیک "نام سیاتیک به عصب نسائی بزرگ اطلاق می‌شود" سیاتیک سیاتیک "درد مربوط به عصب سیاتیک را نیز به نام سیاتیک خوانند و آن عبارت از درد شدیدی است که در سرتاسر این عصب حس می‌شود" سیاح سیاح "گردش گر جهانگرد" سیاحت سیاحت "گردش کردن گشتن" سیاحت سیاحت "جهان گردی" سیادت سیادت "سروری شرف یافتن" سیادت سیادت "بزرگی سروری" سیار سیار "نانی که از آرد جو و آرد باقلا و ارزن پزند" سیار سیار "کشکینه ؛ خورشی که از کشک تهیه کنند" سیاره سیاره "گاورس ؛ گیاهی است خودرو شبیه جو که در کشتزار گندم می‌روید" سیاس سیاس سیاستمدار سیاست سیاست "حکومت کردن" سیاست سیاست حکومت سیاست سیاست داوری سیاست سیاست تنبیه "سیاست راندن" سیاست_راندن "مجازات کردن تنبیه کردن" "سیاست فرمودن" سیاست_فرمودن "مجازات کردن از جانب بزرگان" سیاسی سیاسی "منسوب به سیاست مربوط به سیاست امور سیاسی" سیاط سیاط "جِ سوطه ؛ شلاق‌ها" سیاف سیاف شمشیرزن سیاق سیاق "اسلوب روش" سیاق سیاق "فن تحریری محاسبات به روش قدیم و آن شامل علایمی اختصاری بود مأخوذ از اعداد عربی ؛ کلام اسلوب سخن طرز جمله بندی" سیاقت سیاقت راندن سیاقت سیاقت "سخن راندن" سیاقت سیاقت "حدیث گفتن" سیال سیال "بسیار روان" سیال سیال "روان جاری" سیالخ سیالخ خارخسک سیالخ سیالخ "خارخسک مانندی سه پهلو که از آهن می‌سازند و بر سر راه دشمن و اطراف قلعه‌ها می‌ریختند" سیان سیان "عشقه گیاهی که به درخت پیچد" سیانور سیانور "نمک اسید سیانیدریک سمی است خطرناک که برای ساختن مواد حشره کش و نیز در آبکاری برقی به کار می‌رود" سیاه سیاه "آن چه به رنگ زغال است متضاد سفید" سیاه سیاه "تیره تاریک" سیاه سیاه "رنگ زغال" سیاه سیاه "کسی که پوستش سیاه باشد سیاه پوست" سیاه سیاه حبشی سیاه سیاه "شوم بدیمن ؛ بازار بازاری که در آن قیمت اشیا را بیش از قیمت اصلی و رسمی خرید و فروش کنند" "سیاه بازی" سیاه_بازی "گونه‌ای نمایش سنتی که معمولاً در آن شخصی دارای غلامی سیاه پوست و گیج و گول است که دست به کارهای خنده داری می‌زند" "سیاه بازی" سیاه_بازی "عملیات از پیش طراحی شده برای فریب دیگری" "سیاه بند" سیاه_بند "حقه باز تردست" "سیاه خانه" سیاه_خانه زندان "سیاه درخت" سیاه_درخت "درختچه‌ای از تیره عناب‌ها که برگ‌هایش در شاخه‌های جوان متقابل و دندانه دار است گل‌هایش خوشه‌ای و به رنگ زرد مایل به سبز است میوه این گیاه به بزرگی یک نخود و طعمش تلخ و نامطبوع است از میوه آن شیره‌ای به نام شیره نرپرن می‌گیرند که مسهلی است قوی" "سیاه درخت" سیاه_درخت "درختی که میوه دهد؛ بارور" "سیاه دست" سیاه_دست "بخیل خسیس" "سیاه دست" سیاه_دست "پست فرومایه" "سیاه دست" سیاه_دست "شوم نامبارک" "سیاه دل" سیاه_دل بدگمان "سیاه رو" سیاه_رو "کنایه از بی آبرو" "سیاه رگ" سیاه_رگ ورید "سیاه زخم" سیاه_زخم "مرضی است عفونی که در انسان معمولاً زخمی موضعی و بدخیم تولید می‌کند و به ندرت اعضای داخلی روده و ریه را می‌گیرد و معمولاً از گوسفندان به انسان سرایت می‌کند" "سیاه سر" سیاه_سر "سیه سر" "سیاه سر" سیاه_سر "آن چه که سرش سیاه باشد" "سیاه سر" سیاه_سر قلم "سیاه سر" سیاه_سر "سیاه سار" "سیاه سر" سیاه_سر "زن بیچاره و بینوا" "سیاه سر" سیاه_سر گناهکار "سیاه سرفه" سیاه_سرفه "مرضی است عفونی و بسیار ساری که ویروسش بیشتر در حنجره قصبه الریه نایژه‌ها موضع می‌گیرد که باعث سرفه‌های شدیدی می‌شود" "سیاه سوخته" سیاه_سوخته "آن که در آفتاب سیاه شده باشد بسیار سیاه" "سیاه قلم" سیاه_قلم "نوعی نقاشی که در آن فقط با قلم و مرکب سیاه یا مداد کار شده باشد" "سیاه مست" سیاه_مست "بسیار مست" "سیاه مشق" سیاه_مشق "تمرین خوشنویسی که در آن کلمات یا حروف به صورت تکراری و انبوه کنار یکدیگر نوشته شده باشند" "سیاه مشق" سیاه_مشق "کنایه از تمرین زیاد در یک حرفه یا هنر" "سیاه نامه" سیاه_نامه گناهکار "سیاه پستان" سیاه_پستان "کنایه از زنی که توجهی به تربیت کودک خود ندارد" "سیاه پستان" سیاه_پستان "زنی که هر کودک شیر او را بخورد بمیرد" "سیاه پوست" سیاه_پوست "هر یک از افراد یکی از چهار گروه بزرگ نژادهای انسانی بومی قاره آفریقا که پوستی تیره موهای مجعد و لب‌های کلفت برآمده دارند" "سیاه پوش" سیاه_پوش "کنایه از سوگوار" "سیاه پوش" سیاه_پوش "شبگرد عسس" "سیاه چادر" سیاه_چادر "چادر سیاه خیمه‌هایی تیره رنگ که صحرانشینان و دامداران در صحرا برای خود برپا می‌کنند سیاه خیمه و سیاه خانه نیز می‌گویند" "سیاه چال" سیاه_چال "زندان تنگ و تاریک" "سیاه چرده" سیاه_چرده "آن که رنگ چهره اش تیره باشد" "سیاه کار" سیاه_کار "بدکار ظالم" "سیاه گلیم" سیاه_گلیم بدبخت "سیاه گوش" سیاه_گوش "جانوری است گوشت خوار شبیه شغال با پوستی قهوه‌ای و گوش‌های منگوله‌ای معمولاً به دنبال شیر حرکت می‌کند تا بازمانده غذای او را بخورد" سیاهه سیاهه "صورتحساب نوشته‌ای که در آن موارد دخل و خرج را بنویسند" سیاهه سیاهه "زن بدکاره" سیاهک سیاهک "سیاه کوچک" سیاهک سیاهک "قارچی است انگلی که نوعی از آن از تیره اوستیلاژیناسه و نوع دیگرش از تیره تیلتیاسه‌است اراقوا" سیاهک سیاهک لیخنیس سیاهکاسه سیاهکاسه بخیل سیاهی سیاهی "منسوب به سیاه وضعیت و کیفیت سیاه بودن" سیاهی سیاهی تاریکی سیاهی سیاهی "چیز تیره و نامشخص که معمولاً به علت دوری تشخیص آن دشوار است ؛ لشکر گروهی از مردم که تنها برای نمایش انبوهی و بسیاری جمعیت به کار گرفته می‌شوند" "سیاهی ده" سیاهی_ده "خجل سازنده" سیب سیب "سرگشته گیج" "سیب زمینی" سیب_زمینی "گیاهی است بوته مانند با برگ‌های بریده دارای ساقه‌های زیرزمینی خوراکی که مانند غلات دارای ارزش غذایی فراوان است" سیبرنتیک سیبرنتیک "دانش اصول ارتباطات و کنترل" سیبل سیبل "قطعه‌ای از تخته یا مقوا که برای تیراندازی هدف قرار دهند؛ نشانه هدف" سیبه سیبه "دیواری از چوب و علف دور قلعه و شهر" سیتو سیتو "سازمان پیمان آسیای جنوب غربی یا پیمان مانیل این پیمان در سال بین دولت‌های امریکا استرالیا بریتانیا پاکستان تایلند فرانسه فیلیپین و نیوزلند در مانیل پایتخت فیلیپین بسته شد هدف این پیمان همکاری اقتصادی و نظامی بوده‌است" سیتوپلاسم سیتوپلاسم "بخشی از سلول که در اطراف هسته قرار دارد سفیده یاخته میان یاخته" سیج سیج "رنج محنت" سیجیدن سیجیدن بسیجیدن سیخ سیخ "هر چیز مستقیم و نوک تیز" سیخ سیخ "آلتی فلزی که قطعات گوشت را بدان کشند و روی آتش کباب کنند" سیخ سیخ "راست مستقیم" "سیخ زدن" سیخ_زدن "کنایه از اصرار کردن" "سیخ زدن" سیخ_زدن "تحریک کردن" "سیخ پر" سیخ_پر "بچه پرنده که هنوز پرش خوب برنیامده و مانند خاری به نظر آید" "سیخگاه یافتن" سیخگاه_یافتن "به نقطه ضعف کسی پی بردن" سید سید "سرور آقا افرادی که نسب شان به پیغمبر می‌رسد ؛ المرسلین سرور فرستادگان لقب محمد رسوالله ؛ ُالشُهَدا الف سرور شهیدان ب لقب حمزه عموی پیامبر اسلام ج به ویژه لقب امام حسین امام سوم شیعیان" سیده سیده "مؤنث سید" سیر سیر "واحدی برای وزن برابر با گرم" سیراب سیراب "پُر آب سیر شده از آب طراوت و آبداری" سیرابی سیرابی "شکنبه گوسفند" سیران سیران گردش سیرت سیرت "طریقه روش" سیرت سیرت مذهب سیرت سیرت "خُلق و خو عادت" سیرسور سیرسور "جشن سیر جشنی که ایرانیان باستان در چهارمین روز از ماه دی برپا می‌کردند و سیر و گوشت و باده می‌خوردند" سیرسیرک سیرسیرک زنجره سیرم سیرم تسمه سیرمونی سیرمونی "سیری سیر شدن" سیرنگ سیرنگ "سیمرغ عنقاء" سیره سیره "نک سُهره" سیروس سیروس "ابری به شکل رشته‌های ظریف سفید یا تکه‌ها یا نوارهای باریک عمدتاً سفید جدا از هم ؛ این ابر جلوه‌ای ریسه دار یا گیسودار یا ابریشمی یا هر دو را دارد پرسا" سیروس سیروس "در فارسی نامی از نام‌های مردان" سیرک سیرک "نوعی نمایش که معمولاً در یک چادر بسیار بزرگ اجراء شود و در آن بازی با حیوانات و کارهای عجیب و اعمال خنده آور روی صحنه انجام دهند" سیز سیز "چابک چالاک" سیزده سیزده "دوازده به علاوه یک ؛ به در روز سیزدهم فروردین می‌گویند نحس است و باید به دشت و صحرا رفت و نحسی آن را به در کرد" سیس سیس "اسب جلد و تند و تیز" سیستم سیستم "روش طریقه" سیستم سیستم "دستگاه نظام" سیستم سیستم مدل سیستماتیک سیستماتیک "دارای ساختار و ن ظام نظام مند" سیستن سیستن جهیدن سیسمونی سیسمونی "لوازم مورد نیاز نوزاد که معمولاً خانواده عروس برای اولین زایمان فرزند دختر خودشان تهیه می‌کنند" سیسنبر سیسنبر "نک سوسنبر" سیصد سیصد "سه بار صد دویست به اضافه صد" سیطره سیطره "چیره شدن غلبه یافتن" سیطره سیطره "تسلط چیرگی" سیغ سیغ "نیکو خوب" سیف سیف شمشیر سیفلیس سیفلیس "بیماری واگیر که میکروب آن از طریق مقاربت و معاشرت با مبتلایان به سیفلیس سرایت می‌کند این مرض به طور مادرزادی به افراد منتقل می‌شود کوفت آبله فرنگی" سیفور سیفور "بافته ابریشمی لطیف" سیفون سیفون "لوله خمیده‌ای به شکل زانو که برای خالی کردن مایعات و جلوگیری از تصاعد گازهای داخلی منابع عفونی به کار برند آبشویه" سیل سیل "آب بسیار که بر اثر باران‌های شدید یا ذوب برف‌ها بوجود آمده باشد" سیلاب سیلاب "نک سیل" سیلابکند سیلابکند "کنده‌ها و شکاف‌هایی که به سبب سیلاب در روی زمین پدید آید" سیلابگیر سیلابگیر "زمینی پست که آب سیل در آن جمع شود" سیلان سیلان "شیره‌ای که از خرمای رسیده بچکد" سیلان سیلان "نوعی دوشاب" سیلندر سیلندر "لوله‌ای است استوانه‌ای شکل که در موتور اتومبیل تعبیه شده در داخل سیلندر پیستون حرکت می‌کند و گاز موجود در سیلندر را به سمت ته سیلندر که در اصطلاح سرسیلندر گویند می‌راند و در آن متراکم می‌کند" سیلندر سیلندر "نوعی کلاه استوانه‌ای دراز که با لباس رسمی می‌پوشند" سیله سیله "گله و رمه" سیلو سیلو "انبار مخصوص نگهداری غلات و مانند آن" سیلک سیلک "حریر ابریشم" سیلی سیلی "ضربه‌ای که به وسیله کف دست به چهره کسی زنند؛ تپانچه ؛ با صورت خود را سرخ نگه داشتن کنایه از در عین تنگدستی آبروداری کردن به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن" سیم سیم "چرک خونابه" "سیم تن" سیم_تن "کسی که تنِ سفید دارد" "سیم زده" سیم_زده "نقره خالص" "سیم کشی" سیم_کشی "عمل و شغل سیم کش" "سیم کشی" سیم_کشی "مجموعه سیم‌ها و کلید و پریزهایی که به کمک آن‌ها برق یا تلفن را به نقاط مختلف ساختمان یا دستگاه می‌رسانند" "سیم کشیدن" سیم_کشیدن "نصب سیم و تجهیزات وابسته برای ایجاد یک مدار یا شبکه تازه" "سیم کشیدن" سیم_کشیدن "چرک کردن زخم در اثر آب آلوده یا سرما" سیما سیما "چهره قیافه" سیما سیما "علامت هیئت" سیماب سیماب جیوه "سیماب دل" سیماب_دل ترسو "سیماب دل" سیماب_دل قحبه "سیماب شدن" سیماب_شدن "کنایه از" "سیماب شدن" سیماب_شدن "بی قرار شدن" "سیماب شدن" سیماب_شدن گریختن "سیماب پا" سیماب_پا "کنایه از گریزپا" سیمان سیمان "سمنت جسمی به صورت گرد که از مصالح مهم ساختمانی به شمار می‌رود که مخلوطی از خاک رس و سنگ آهک است که در کوره‌های مخصوص ساخته می‌شود مخلوط آن با آب و ماسه پس از مدتی کم مانند سنگ سخت می‌شود" سیمبر سیمبر "نک سیم تن" "سیمبر شدن" سیمبر_شدن "کنایه از جوان شدن" سیمدار سیمدار پولدار سیمرغ سیمرغ "مرغ افسانه‌ای و موهوم" "سیمه سار" سیمه_سار "حیران سرگشته" سیمگون سیمگون "نقره گون سفید فام" سیمیا سیمیا "عِلم حروف علم طلسم و جادو" سیمین سیمین نقره‌ای سیمین سیمین "سفید روشن" سیمین سیمین "خوب ظریف" سیمینه سیمینه "نک سیمین" سین سین "پانزدهمین حرف از الفبای فارسی س" "سین جیم" سین_جیم "سوال و جواب مجازاً به معنی استنطاق و بازخواست" سینجر سینجر "پاره آتش اخگر" سینما سینما "ملخص سینماتو گراف و آن نمایش مناظر و اشیاء و اشخاص به روی پرده نمایش به وسیله دستگاه مخصوص است" سینما سینما "محل نمایش فیلم ؛ اسکوپ نمایش فیلم بر پرده پهن ؛ تک سینمای کوچک که معمولاً در آن فیلم‌های هنری و معتبر نمایش داده می‌شود" سینه سینه "بخشی از بدن که بین گردن و شکم محدود است" سینه سینه پستان "سینه باز" سینه_باز "جامه‌ای که قسمت بر ابر سینه پوشنده گشاده باشد" "سینه باز" سینه_باز "دو رنگ ابلق" "سینه بند" سینه_بند "پارچه‌ای که زنان پستان خود را بدان پوشانند؛ پستان بند کُرسِت" "سینه خیز" سینه_خیز "حرکتی که ضمن آن بدن از پاها تا زیر سینه روی زمین است و شخص با بلند کردن سر و سینه و فشار دو دستش روی زمین خود را جلو می‌کشد" "سینه زن" سینه_زن "آن که در ایام عزاداری خصوصاً عزاداری حضرت سیدالشهدا در دسته مخصوص با دست بر سینه برهنه خود زند" "سینه پهلو" سینه_پهلو "التهاب و عفونت نسج پوششی ریتین ذات الجنب" "سینه چاک" سینه_چاک "کسی که سینه وی بر اثر ضربت چاک برداشته" "سینه چاک" سینه_چاک "رنج دیده آزار کشیده" "سینه چاک" سینه_چاک "مصیبت دیده" "سینه چاک" سینه_چاک "دل سوخته عاشق" "سینه کردن" سینه_کردن "اصطلاحی است در تیراندازی وقتی که تیر بعد از اصابت به زمین کمانه کرده به جای دیگر پرت می‌شود" "سینه کردن" سینه_کردن "تفاخر کردن مغرور شدن" "سینه کش" سینه_کش "جای هموار و معمولاً شیب دار ؛ آفتاب رو به آفتاب در معرض آفتاب ؛ کوه شیب تند و تیز کوه" "سینه کشیدن" سینه_کشیدن "کنایه از زور نمودن" "سینه گشادن" سینه_گشادن "شاد شدن انبساط خاطر" "سینه گشادن" سینه_گشادن "فخر نمودن" سینور سینور سنور سینور سینور "مرز حد" سینور سینور "ماوراء آن سو" سینوزیت سینوزیت "ورم و التهاب حفره‌های استخوان‌های پیشانی و فک اعلی" سینوس سینوس "به طور کلی در هر مثلث قائم الزاویه نسبت ضلع روبروی زاویه را به وتر مثلث سینوس گویند" سینوس سینوس "حفره استخوان‌های پیشانی و فک اعلی" سینک سینک "لگن ظرف شویی ظرف شویی" سینی سینی "ظرف مسطح و دوره دار که از فلز یا مواد دیگر ساخته می‌شود" سینیور سینیور "از لقب‌ها و عنوان‌های اشرافی اروپایی ارباب آقا" "سیه کار" سیه_کار "نک سیاهکار" "سیه کاسه" سیه_کاسه "نک سیاه کاسه" سیهک سیهک "دانه کوچک سیاهی که میان گندم و عدس روید" سیو سیو سیب سیوارتیر سیوارتیر "از آهنگ‌های موسیقی قدیمی" سیورسات سیورسات "زاد و توشه" سیورسات سیورسات "خواربار و علوفه که از روستاهای سر راه برای عبور لشکر یا موکب خان گرد می‌آوردند" سیورغال سیورغال "عواید زمینی که به جای حقوق یا مستمری به اشخاص می‌بخشیدند؛ ج سیورغالات" سیورغامیش سیورغامیش "سیورغمیش التفات عنایت" سیورمیش سیورمیش "شادی و فریاد روز جنگ" سیوف سیوف "جِ سیف ؛ شمشیرها" سیوکی سیوکی زمختی سیویل سیویل "غیرنظامی کشوری" سیچ سیچ "نظم و ترتیب" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "سال موش نخستین سال از دور دوازده ساله ترکان و قبچاقیان و اویغوران پس از استیلای مغول دوره دوازده ساله ترکان در ایران رواج یافت این ترتیب در میان ترکان آسیای مرکزی از قدیم معمول بوده و سال مذکور از این قرار است" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "سیچقان ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل اورئیل "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "بارس ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "توشقان ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "لوی ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "ئیلان ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "یونت ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "قوی ئیل" "سیچقان ئیل" سیچقان_ئیل "پیچی ئیل تخاقوی ئیل ایت ئیل تنگوزئیل" سیچیدن سیچیدن "نک بسیجیدن" سیک سیک "آلت تناسلی مرد؛ ذکر" سیکل سیکل "یک دوره حرکت گردش دوره دوره تحصیلات متوسطه" سیکی سیکی "شراب شرابی که به سبب جوشش دوسوم آن تبخیر شده باشد" "سیکی خوار" سیکی_خوار شرابخوار سیگار سیگار "توتون ریز شده‌ای که در کاغذ نازکی لوله شده‌است و از انواع دخانیات به شمار آید سیگارت" سیگاری سیگاری سیگارکش سیگاری سیگاری "سیگاری که در آن حشیش ریخته باشند" سیگاری سیگاری "سیگار فروش" سیگما سیگما "نمادی به شکل ن برای نشان دادن عمل جمع یا مجموع" سیگنال سیگنال "امواج الکتریکی یا الکترومغناطیسی که برای جابه جایی اطلاعات استفاده می‌شود نشانک" ش ش "ضمیر شخصی متصل سوم شخص مفرد است" ش ش "به صورت مفعولی دادش" ش ش "به صورت فاعلی گفتش" ش ش "به صورت اضافی خانه_اش" شآمت شآمت "شئامت بدبختی شومی" شأن شأن "کار حال" شأن شأن "امر بزرگ ج شئون" شأو شأو "سبقت گرفتن" شأو شأو کندن شأو شأو "غایت هر چیز" شأو شأو "تک ته" شأو شأو "مهار شتر" شأو شأو "به شکل شتر" شأو شأو "خاک چاه" شأو شأو زنبیل شاب شاب "مرد جوان ج شباب" شاباش شاباش "از ادات تحسین مخفف شادباش آفرین خوش باش" شاباش شاباش "پولی که در عروسی به رقاص و مطرب می‌دهند یا بر سر عروس و داماد می‌ریزند" شابلن شابلن "وسیله‌ای به شکل صفحه فلزی یا پلاستیکی با سوراخ‌ها یا شکاف‌هایی به شکل حروف اعداد یا شکل‌های گوناگون دیگر" شابک شابک "شماره استاندارد بین المللی کتاب" شات شات گوسفند شاتوبریان شاتوبریان "نوعی غذا به صورت برش ضخیمی از فیله گاو سرخ شده به همراه سیب زمینی سرخ کرده" شاتون شاتون "آلتی در موتور ماشین که حرکت را از پیستون به میل لنگ منتقل می‌سازد دسته پیستون" شاخ شاخ "شاخه درخت" شاخ شاخ "نوعی ابزار دفاعی استخوان مانند که بالای سر حیواناتی مانند گاو و گوزن و می‌روید" شاخ شاخ "پاره قطعه شعبه ؛ در آوردن کنایه از بسیار تعجب کردن ؛ ِ غول را شکستن کار فوق طاقت انجام دادن ؛ با گاو درافتادن کنایه از حد خود را نشناختن و با قوی تر از خود پنجه درافکندن" "شاخ به شاخ شدن" شاخ_به_شاخ_شدن "مجادله کردن دست به یقه شدن" "شاخ شانه" شاخ_شانه "قسمی از گدایان که شاخ گوسفندی در یک دست و شانه‌ای در یک دست دیگر می‌گرفتند و آن شانه را بر شاخ می‌کشیدند تا صدای ناهنجاری برآید و مردم از آن صدا به ستوه آمده چیزی به آن‌ها بدهند" "شاخ شمشاد" شاخ_شمشاد "کشیده رعنا" "شاخ شمشاد" شاخ_شمشاد "بلندبالا و زیبا" شاخابه شاخابه "جوی کوچکی که از رود یا دریا جدا گردد" شاخابه شاخابه خلیج شاخدار شاخدار "شاخ دارنده" شاخدار شاخدار "حیوانی که شاخ دارد" شاخدار شاخدار "تنه درختی که دارای شاخه باشد؛ شاخه دار" شاخدار شاخدار "دیوث قلتیان" شاخدار شاخدار "نقره پاک سیم بی غش" شاخسار شاخسار "قسمت بالای درخت که پُر شاخه باشد" شاخسار شاخسار "جای انبوهی از درختان بسیار شاخ" شاخسار شاخسار "شاخه درخت" شاخص شاخص "برآمده مرتفع" شاخص شاخص "برجسته ممتاز" شاخص شاخص نمودار شاخص شاخص "نمونه الگو سرمشق" شاخص شاخص "عددی که میانگین ارزش مجموعه‌ای از اقلام مرتبط با یکدیگر را برحسب درصدی از همان میانگین در فاصله زمانی دو تاریخ بیان کند" شاخه شاخه "شاخه درخت" شاخه شاخه شعبه شاخه شاخه "بخش فرعی جدا شده از یک مجموعه اصلی" شاخه شاخه "واحد شمارش تیرآهن نبات و مانند آن" شاخه شاخه "جام شراب که به شکل شاخ بود" "شاخچه بستن" شاخچه_بستن "تهمت زدن" شاد شاد "نادر کمیاب" "شاد و شنگول" شاد_و_شنگول "بشاش و سرحال" شاداب شاداب "تازه با طراوت مسرور" شادان شادان "شاد و خوشحال خرم مسرور" شادبهر شادبهر "کسی که قسمت و بهره اش از دنیا شادی است" شادخه شادخه "سفیدی پیشانی اسب که تا بینی آن رسیده با شد" شادخوار شادخوار خوشگذران شادخوار شادخوار "شراب خوار" شادخوار شادخوار "خوشحال شادمان" شادروان شادروان "چادر سراپرده بزرگ" شادروان شادروان "فرش گران بها" شادروان شادروان "شاه نشین" شادمان شادمان "شاد شادان خوشحال" شادمان شادمان "از روی شادی با خوشحالی" شادمانه شادمانه شادمان شادمانه شادمانه "جشنی که از روی شادی و نشاط گیرند" شادن شادن "آهو بره" شادورد شادورد "گستردنی فرش" شادورد شادورد "هاله خرمن ماه" شادورد شادورد "تخت پادشاهی" شادورد شادورد "پرده‌ای از موسیقی قدیم" شادکام شادکام "خوشحال کامروا کامران" شادگونه شادگونه "پشتی تکیه گاه" شادگونه شادگونه "بالاپوش جبه" شادگونه شادگونه تُشک شادیانه شادیانه "آن چه از روی شادی باشد" شادیانه شادیانه شاد شادیانه شادیانه "عیش طرب" شادیچه شادیچه لحاف شاذ شاذ "نادر کمیاب" شار شار "شاره پارچه‌ای به غایت نازک و رنگین که بیشتر زنان از آن لباس می‌کردند و نیز جامه فانوس می‌ساختند" شارب شارب نوشنده شارب شارب "سبیل سبلت" "شارت و شورت" شارت_و_شورت "داد و فریاد غوغا و تهدید" شارح شارح "شرح کننده مفسر" شارد شارد "نافرمان سرکش" شارسان شارسان شارستان شارسان شارسان "قسمت اصلی شهر که دیوار گرداگرد آن است و ارگ درون آن واقع است" شارسان شارسان شهرستان شارع شارع "راه خیابان" شارف شارف "کسی که به زودی شریف گردد" شارف شارف "قدیم کهن جِ شرف" شارق شارق "تابان درخشان" شارق شارق آفتاب شارلاتان شارلاتان "حقه باز شیاد کلاهبردار" شاره شاره "دستار و چادر رنگین" شارپ شارپ "تیز واضح تیزهوش زیرک دقیق هوشیار پرحرارت فعال ناهنجار" شارژ شارژ "بار حمل" شارژ شارژ "مقدار برق لازم برای باتری" شارژ شارژ "هزینه‌ای که ساکنان یک مجتمع مسکونی برای خدمات و نگه داری از مجتمع می‌پردازند هزینه سرانه خدمات پر اشباع" شارژ شارژ "در فارسی به معنای شاد سرحال" شارک شارک سار شاریدن شاریدن شریدن شاریدن شاریدن "سرازیر شدن و ریختن آب ؛ شریدن" شاریدن شاریدن "تراویدن آب از جراحت" شازده شازده شاهزاده شاسی شاسی "چهارچوب قاب" شاسی شاسی "اسکلت اصلی اتومبیل که بخش‌های دیگر روی آن سوار می‌شود" شاش شاش "ادرار بول ؛ کسی کف کردن کنایه از بالغ شدن و جنس مخالف طلبیدن" "شاش بند" شاش_بند "مرضی که بر اثر آن بول از مجری خارج نشود و شخص نتواند ادرار کند حبس البول" "شاش بند" شاش_بند "نهایت ترس و اضطراب" شاشه شاشه "شاش بول گمیز" شاشه شاشه ترشح شاشو شاشو "آن که عادت به شاشیدن در بستر یا شلوار خود دارد" شاشو شاشو "تنبل ترسو" شاطر شاطر "زیرک باهوش" شاطر شاطر چابک شاطر شاطر "در فارسی کسی که در نانوایی نان به تنور زند" "شاطی ء" شاطی_ء "ساحل کناره" شاعر شاعر داننده شاعر شاعر "کسی که شعر می‌گوید دارای شعور" شاعرانه شاعرانه "همانند شاعر" شاعرانه شاعرانه "مربوط به شاعران" شاعرانه شاعرانه "عاشق رمانتیک" شاعره شاعره "زنی که شعر گوید" شاعی شاعی "پیرو طرفدار" شاعی شاعی "شیعه شیعی" شاغل شاغل "به کار وادارنده" شاغل شاغل "دارنده پیشه و کار" شاغول شاغول "ابزاری در بنایی برای تراز کردن دیوار و آن قطعه فلزی مخروطی شکل است که به انتهای ریسمان بنایی بسته می‌شود" شاف شاف "نک شیاف" شافع شافع "شفاعت کننده" شافعی شافعی "منسوب به مذهب شافعی" شافعی شافعی "منسوب به محمدبن ادریس بن عباس بن عثمان بن شافع هاشمی قرشی مطلبی مکنی به ابوعبدالله یکی از ائمه چهارگانه اهل سنت" شافی شافی "شفا دهنده" شافی شافی "راست درست" شاق شاق "دشوار سخت" شال شال "نوعی پارچه ساده یا گلدار که از پشم یا کرک بافند" "شال و کلاه کردن" شال_و_کلاه_کردن "لباس پوشیدن و عازم شدن" "شال و کلاه کردن" شال_و_کلاه_کردن "تصمیم قطعی گرفتن کمر همت بستن" شالنگ شالنگ "گلیمی که زیر دیگر فرش‌ها می‌اندازند" شالنگی شالنگی "موتاب ریسمان تاب کسی که ریسمان جهت خیمه و مانند آن تابد" شالهنگ شالهنگ "گرو گروگان رهن" شالهنگ شالهنگ "سرکش عاصی" شالوده شالوده "شالده بنیاد اساس" شالی شالی "برنجی که هنوز پوستش کنده نشده" شالیزار شالیزار "زمینی که در آن برنج کاشته باشند کشتزار برنج" شام شام "آغاز شب سرشب" شام شام "غذایی که در شب خورند" شاماخ شاماخ شاماک شاماخ شاماخ "سینه بند پستان بند" شاماخ شاماخ "نوعی غله که دانه‌های بسیار کوچک دارد" شاماک شاماک شاماخ شاماک شاماک "جامه کوچکی که مردم در وقت کار کردن پوشند" شاماک شاماک "سینه بند زنان پیش بند" شاماکچه شاماکچه "شاماخچه سینه بند زنان لبچه صدره درلک" شاماکی شاماکی "سینه بند زنان" شامخ شامخ "مرتفع بلند" شامل شامل فراگیرنده شامل شامل "حاوی در بردارنده" شامه شامه "روسری دستمال" شامه شامه "پرده نازکی که روی برخی اعضای داخلی بدن مانند کلیه شش و قرار دارد" شامورتی شامورتی "جعبه مخصوص شعبده بازان و معرکه گیران" شامورتی شامورتی "حقه بازی" شامپانی شامپانی "نوعی شراب سفید کف دار گران بها که آن را اصلاً در شامپانی فرانسه از بهترین اقسام انگور تهیه کنند" شامپو شامپو "نوعی مایع شست و شو دهنده" شامگاه شامگاه "هنگام شب سرشب" شامگاه شامگاه "مراسم دعای غروب در سربازخانه‌ها" شامی شامی "نوعی کباب مرکب از گوشت کوبیده و آرد نخودچی که در روغن سرخ کنند" شان شان "خانه زنبور عسل" شان شان "ضمیر متصل در دو حالت مفعولی گفتشان اضافی قلمشان" شانتاژ شانتاژ "هوچیگری تلاش برای شکست رقیب از راه سفسطه تهدید به افشاگری تهییج و تحریک شنوندگان و جلوگیری از مطرح شدن یا اثر گذاشتن سخنان رقیب" شاندن شاندن "شانه کردن" شاندن شاندن "به هوا دادن خوشه‌های خرمن شده برای جدا کردن دانه از کاه" شانزده شانزده "عدد اصلی پس از پانزده و پیش از هفده شش بعلاوه ده" شانس شانس "بخت اقبال" شانس شانس فرصت شانسی شانسی "از روی تصادف برحسب تصادف" شانل شانل "نوعی طرح لباس زنانه" شانل شانل "نوعی طرح زیورآلات" شانه شانه "ابزاری دندانه دار که با آن موی یا ریش را مرتب کنند" "شانه به سر" شانه_به_سر هدهد "شانه کاری" شانه_کاری "درآویختن با کسی زد و خورد کردن" شانی شانی "شیانی درم ده هفت که در قدیم رایج بود" شاه شاه "سلطان فرمانروا" شاه شاه "هر چیز مهم و بزرگ ؛ رخ زدن کنایه از الف فرصت را غنیمت شمردن ب غلبه یافتن ؛با پالوده نخوردن کنایه از خود را برتر از دیگران پنداشتن" "شاه اسپرغم" شاه_اسپرغم "شاه سپرغم شاه سفرم ریحان" "شاه اندازی" شاه_اندازی خودپسندی "شاه اندازی" شاه_اندازی "لاف و گزاف" "شاه بالا" شاه_بالا "ساق دوش" "شاه برانگیز" شاه_برانگیز "خلع کننده شاه" "شاه بلوط" شاه_بلوط "درختی است بزرگ و زیبا و دارای برگ‌های بیضوی جزو دسته بلوط‌ها از رده دولپه‌ای‌های بی گلبرگ گل‌های نر و ماده این گیاه بر روی یک درخت قرار دارند قسمت مورد استفاده این درخت پوست و چوب و برگ و میوه آن است" "شاه تره" شاه_تره "شاهترج گیاهی است از تیره کوکناریان که علفی و یکساله‌است ریشه اش سفید و ساقه بی کرک و برگ‌ها متناوب و دارای بریدگی‌های بسیار می‌باشد گل‌هایش کوچک و سفید مایل به قرمز و دارای لکه‌های ارغوانی است قسمت مورد استفاده این گیاه شاخه‌های گلدار آن است که به حالت تازه یا خشک مصرف می‌شوند" "شاه توت" شاه_توت "گونه‌ای توت که از گیاهان مرغوب میوه دار است اصل آن از ایران است و از این کشور به آسیای صغیر و اروپا برده شده میوه شاه توت بزرگ تر از توت سفید رنگش قرمز تیره یا ارغوانی و مزه اش ترش و شیرین و مطبوع است" "شاه رش" شاه_رش "شاه ارش ارش واحد طول و آن از سرانگشت میانین دست راست است تا سرانگشت میانین دست چپ آن گاه که دست‌ها را از هم بگشایند و آن معادل پنج ارش کوچک است ؛ باع قولاج" "شاه قام" شاه_قام "شاه قایم پی در پی کشت گفتن به حریف آن گاه که خود را در بازی شطرنج زبون بینند تا بدین وسیله فرصت ندهند که بازی دیگر کند و بازی قایم شود" "شاه مات" شاه_مات "شه مات هنگامی که شاه شطرنج مات شود" "شاه مقصودی" شاه_مقصودی "نوعی تسبیح گرانبها" "شاه نشان" شاه_نشان "بر تخت رساننده شاه" "شاه نشین" شاه_نشین "تخت جای نشستن شاه" "شاه نشین" شاه_نشین "قسمتی از اتاق که سطح آن بالاتر از قسمت‌های دیگر بود مخصوص نشستن بزرگان" "شاه پسند" شاه_پسند "گیاهی است زیبا که سردسته تیره شاه پسندها است و جزو رده دولپه‌ای‌های پیوسته گلبرگ است ساقه این گیاه چارگوش و زاویه دار و برگ‌هایش بیضوی دراز با دندانه‌های عمیق است گل‌هایش به رنگ‌های سفید و قرمز و بنفش و زرد و آبی و غیره دیده شده‌است" شتر شتر "برگشتگی پلک چشم" شتر شتر "فروهشتگی پلک پایین" شتر شتر "انقطاع بریدگی انشقاق" شتر شتر "عیب نقص" "شتر گاو پلنگ" شتر_گاو_پلنگ زرافه "شتر گاو پلنگ" شتر_گاو_پلنگ "کنایه از ناهماهنگی و بی تناسبی" شترخان شترخان "جای نگهداری شتران" شتردل شتردل "ترسو بددل" شترمرغ شترمرغ "اشترمرغ پرنده‌ای است از راسته دوندگان که بلندی اش تا متر می‌رسد این پرنده دارای بال‌های کوچک است که هیچ وقت برای پرواز به کار نمی‌رود وی به سرعت می‌دود و ماده آن در طول عمر فقط تخم می‌گذارد" شتره شتره "شِلَخته بی نظم" "شتره زدن" شتره_زدن "با کفش‌های پاره و قدم نامنظم راه رفتن" شترکینه شترکینه پُرکینه شترگلو شترگلو "آن چه که مانند گلوی شتر منحنی باشد" شترگلو شترگلو "راه آب زیرزمینی که با لوله یا تنبوشه‌های بزرگ در زیر نهر یا رودخانه به وسیله دو چاه تعبیه کنند تا آب از یک سمت فرورود و از سمت دیگر بالا آید چاه آب گیر را نر و چاه آب ده را لاس گویند منگل" شتل شتل "شتلی پولی که قمارباز پس از بردن به صاحب خانه یا دیگران به رسم انعام می‌دهد" شتم شتم "دشنام دادن" شته شته "حشره‌ای ریز که آفت درختان است" شتوی شتوی زمستانی "شتک زدن" شتک_زدن "سفت شدن ترشحات مایعات بر چیزی" شتیت شتیت "پراکنده ؛ ج شتی" شج شج "شکستن سر" شج شج "شکافتن کشتی دریا را" شجاج شجاج "سر یکدیگر را شکستن" شجاع شجاع "از صورت‌های فلکی جنوبی" شجاعت شجاعت "دلیری بی باکی" شجام شجام سرما شجانیدن شجانیدن "سرما دادن سرد کردن" شجانیدن شجانیدن "سرما خوردن" شجانیده شجانیده "سرما داده" شجانیده شجانیده "سرما خورده" شجر شجر "درخت ج اشجار" "شجره نامه" شجره_نامه "نسب نامه" شجری شجری "منسوب به شجر؛ درختی به شکل درخت" شجری شجری "نوعی خط با حساب ابجد که آن را خط سروی هم نامند زیرا حروف آن به شکل درخت یا درخت سرو درمی آید و شباهت به خط میخی دارد و بسته به توافق طرفین خطوط مایل راست و چپ را شاخص کلمه یا حرف قرار می‌دهند" شجن شجن اندوه شجن شجن شاخه شجه شجه "جراحت سر؛ ج شجاج" شجون شجون "محزون شدن" شجون شجون "حزن اندوهگینی" شجیع شجیع "شجاع دلاور" شح شح "بُخل بُخل ورزیدن" شحمه شحمه "قطعه‌ای پیه" شحنه شحنه داروغه شحنه شحنه "حاکم نظامی" شحنگی شحنگی داروغگی شحیم شحیم "فربه سمین" شخ شخ شاخه شخ شخ "شاخ حیوانات" شخار شخار "قلیایی که از اشنان گرفته می‌شود و در صابون پزی به کار می‌رود" شخار شخار نوشادر شخانه شخانه شهاب شخاییدن شخاییدن خراشیدن شخاییدن شخاییدن "خلانیدن فرو کردن" شخج شخج "آهنگی است از موسیقی قدیم" شخسار شخسار "جای انبوه از درختان" شخسار شخسار سنگلاخ شخش شخش "کهنه پوسیده" شخشانیدن شخشانیدن "سبب لغزیدن شدن" شخشناک شخشناک "لغزان لیز" شخشنده شخشنده لغزنده شخشیدن شخشیدن "لیز خوردن" شخص شخص "تن کالبد انسان" شخص شخص "آدمی انسان" شخصی شخصی "منسوب به شخص" شخصی شخصی "خصوصی فردی" شخصی شخصی غیرنظامی شخصیت شخصیت "مجموعه خ صایص باطنی و رفتارهای اجتماعی یک شخص" شخصیت شخصیت "مجموعه خصوصیات یک انسان" شخلیدن شخلیدن "فریاد زدن" شخلیدن شخلیدن "صفیر زدن" شخلیدن شخلیدن پژمردن شخم شخم "زیر و رو کردن خاک و ایجاد شیار به وسیله گاوآهن یا تراکتور برای کشت بذر" شخن شخن "خراش خراشیدگی" شخودن شخودن "خراشیدن ریش کردن" شخودن شخودن آزردن شخوده شخوده خراشیده شخول شخول "شخیل شخل" شخول شخول بانگ شخول شخول "سوت صفیر" شخول شخول ناله شخول شخول پژمردگی شخولیدن شخولیدن خراشیدن شخولیده شخولیده خراشیده شخکاسه شخکاسه تگرگ شخکاسه شخکاسه ژاله شخیدن شخیدن "شعله کشیدن" شخیده شخیده "شعله ور" شخیص شخیص تنومند شخیص شخیص "بزرگوار ارجمند" شد شد "محکم کردن استوار ساختن قوی کردن" شد شد "بلند و پست کردن نغمه تا موافق مطلوب گردد؛ کوک کردن اصطحاب" شد شد دویدن شد شد "حمله کردن" شداید شداید "جِ شدت" شداید شداید "جِ شدیده" شدت شدت "سختی صلابت" شدت شدت "تنگی بدبختی" شدن شدن "مخفف شادن آهوبره" شده شده "چندرشته نخ به هم پیچیده ک به یک اندازه آن‌ها را بریده باشند" شده شده "ریشه و طره" شده شده "رشته‌ای که دانه‌های گرانبها را بدان کشیده و به گردن یا جامه آویزند" "شده بند" شده_بند "تاریخ نویس مورخ" شدو شدو "شعر یا آواز را با صدای بلند خواندن" شدکار شدکار "نک شدیار" شدکیس شدکیس "رنگین کمان" شدیار شدیار "شیار شخم زمین شیار کرده" شدیاریدن شدیاریدن "شیار کردن زمین" شدید شدید سخت شدید شدید قوی شدید شدید فراوان شدید شدید تند شدید شدید ظالم شدیداللحن شدیداللحن "با لحن تند زننده" شدیداللحن شدیداللحن "درشت گوی" شر شر بدی شر شر بدذاتی شر شر فساد شراء شراء خریدن شراء شراء خرید شراء شراء فروش شراب شراب نوشیدنی شراب شراب می‌ شراب شراب "جام می‌" شراب شراب "دارویی که از شکر یا عسل پخته درست کنند ؛ در سر داشتن کنایه از مست بودن" "شراب زده" شراب_زده "کسی که بر اثر بسیار خوردن شراب دیگر میلی به آن ندارد" "شراب زده" شراب_زده "مست بسیار مست" شرابدار شرابدار ساقی شرابه شرابه "رشته‌ها و منگوله‌هایی که از کنار و حاشیه چیزی آویزند" شراحی شراحی "نوعی کباب که از گوشت شرحه شرحه می‌پختند و در سطل می‌نهادند" شرار شرار "بدی کردن" شرارت شرارت "بدی کردن" شرارت شرارت "فتنه انگیزی" شراره شراره "واحد شرار جرقه" شراست شراست "بد خویی کردن" شراست شراست "بدخویی بدخلقی" شراست شراست "نزاع خلاف" شراع شراع "هر چیز برافراشته بادبان کشتی" شراع شراع خیمه شراع شراع سایبان شرافت شرافت بزرگواری شران شران "پیاپی ریزان و روان" شران شران باران شراک شراک "بند کفش از دوال ج شِرُک" شراک شراک "گیاه خشک باران رسیده" شراکت شراکت "شریک شدن" شرایط شرایط "جِ شریطه ؛ پیمان‌ها قراردادها قرارها" شرایع شرایع "جِ شریعت" شرایین شرایین "جِ شریان" شرب شرب "پارچه‌ای از کتان بسیار نازک و گرانبها که در قدیم از آن پیراهن و دستار می‌کردند و کشور مصر به ساختن آن مشهور بود" شربت شربت "در فارسی" شربت شربت نوشیدنی شربت شربت "آب آمیخته با شکر یا عصاره میوه" شربتی شربتی "پیاله جام" شربتی شربتی "ریسمانی بسیار باریک و نازک" شرج شرج آمیختن شرج شرج "بند بستن خریطه را" شرج شرج "دروغ بستن بر کسی" شرجی شرجی "آب و هوای گرم و مرطوب ویژه مناطق ساحلی" شرح شرح "آشکار کردن" شرح شرح "توضیح دادن" شرح شرح گشودن شرحه شرحه "پاره گوشت" شرخ شرخ "ریشه اصل" شرخ شرخ "اول جوانی" شرخ شرخ "کناره برآمده چیزی" شرخر شرخر "کسی که ملک و مال مورد اختلاف یا چک و سفته برگشتی را از صاحبانشان به بهای ارزان می‌خرد" شرذمه شرذمه "گروه اندک از مردم" شرذمه شرذمه "مقدار کم از چیزی" شرذمه شرذمه "قطعه پاره" شرر شرر "پاره آتش که به هوا پرد" شرزه شرزه خشمناک شرزه شرزه زورمند شرزه شرزه "تند و تیز" شرشر شرشر "صدای ریزش مایع رقیق" شرط شرط "قرار پیمان" شرط شرط "الزام و تعلق امری به امر دیگر" شرطه شرطه "باد موافق" شرطی شرطی "گروهی از برگزیدگان اعوان حاکمان و والیان ؛ ج شرط" شرع شرع دین شرع شرع "روش آیین" شرعت شرعت "شریعت سنت" شرعت شرعت مثل شرعت شرعت "راهی که به سوی آب رود" شرعت شرعت عادت شرف شرف "ارجمندی بزرگواری" شرف شرف "بلندی نسب" شرف شرف "آبرو عرض" شرف شرف "قوت کوکب در برج و درجه‌ای از فلک" شرفاء شرفاء "جِ شریف ؛ بزرگان نجیبان" شرفاک شرفاک "صدای پا" شرفه شرفه "صدای پا" شرفه شرفه "مطلق آواز" شرفیاب شرفیاب "کسی که به شرف و افتخاری نایل آید" شرفیاب شرفیاب "آن که به فرصت بزرگی می‌رسد" شرفیابی شرفیابی "نیل به شرف و افتخار" شرفیابی شرفیابی "به خدمت بزرگی رسیدن شرق" شرفیابی شرفیابی "برآمدن آفتاب" شرفیابی شرفیابی "جای برآمدن آفتاب" شرفیابی شرفیابی "یکی از جهات چهارگانه مقابل غرب" شرفیابی شرفیابی "روشنی آفتاب" شرفیابی شرفیابی سپیدی شرفیابی شرفیابی خاور شرم شرم "آزرم خجلت" شرم شرم ناموس شرم شرم "آلت تناسلی" شرمسار شرمسار "خجل شرمنده منفعل" شرمنده شرمنده "خجل شرمسار شرمگین" شرمگاه شرمگاه "آلت تناسلی" شرمگین شرمگین "خجل شرمنده" شرنگ شرنگ "سمُ زهر" شرنگ شرنگ "هر چیز تلخ" شرنگ شرنگ حنظل شره شره "حریص شدن" شره شره "حرص آز" "شرو ور" شرو_ور "سخنان مزخرف و بیهوده" شرود شرود "رمنده رم کننده ؛ ج شُرُد" شرور شرور بدکار شروع شروع "آغاز کردن" شروع شروع "آغاز ابتدا" شروق شروق طلوع شرک شرک "برای خدا شریک قایل شدن" شرکاء شرکاء "جِ شریک" شرکت شرکت "شریک شدن" شرکت شرکت "شراکت انبازی" شرکت شرکت "شراکت بین چند نفر که هر یک به میزان سرمایه خود سهم دارد ؛ سهامی شخص حقوقی که حقوق و تعهدات آن مستقل از حقوق و تعهدات سهامداران باشد و فعالیت آن براساس مجوز دولت مشروعیت یابد ؛ سهامی عام یکی از انواع شرکت‌های سهامی که قسمتی از سرمایه آن از طریق فروش سهام به غیر مؤسسان تأمین شود ؛ با مسئولیت محدود شرکتی که با مشارکت حداقل دو نفر سهام دار تأسیس شود هر یک از شرکا بدون این که سرمایه به سهام یا قطعات سهام تقسیم شده باشد فقط به میزان سرمایه خود مسئولیت داشته باشد" شریان شریان "سرخ رگ رگی که خون را از قلب به سایر نقاط بدن می‌رساند" شریح شریح "آلت تناسلی زن شرم زن" شریح شریح "از اعلام مردان است" شریحه شریحه "قطعه گوشت" شریر شریر "بدکار ج اشرار" شریطه شریطه "شرط و پیمان ؛ ج شرایط" شریطه شریطه "دعا یا نفرینی که شاعر در اواخر قصیده به صورت تا_فلان_باشد_فلان_باد می‌آورد؛ تأبید" شریعت شریعت "آیین روش" شریعت شریعت "سنت و آیین پیامبران" شریف شریف "بزرگوار بلند قدر" شریف شریف "پاک نژاد گهری" شرینگ شرینگ "پارچه لباس و غیره" شرینگ شرینگ "آب رفتن کوچک شدن تکیدگی افت به معنای کاهش حجم مواد" شریک شریک "انباز همدست" شست شست "قلاب و تور ماهیگیری دام کمند" "شست و شو" شست_و_شو "شستن چیزی" "شست گر" شست_گر "کمان دار تیر انداز" شستن شستن "چیزی را با آب پاکیزه ساختن" شسته شسته "پاک شده آب کشیده" شسته شسته دستارچه شستی شستی "منسوب به شست" شستی شستی "تخته‌ای بیضی یا مستطیل که رنگ‌های مختلف روی آن چیده شود در یک گوشه شستی بریدگی ای وجود دارد که جای شست دست چپ نقاش است نقاش به هنگام کار بر روی شستی به وسیله قلم مو رنگ‌ها ی لازم را مخلوط می‌کند و رنگ منظور را آم اده می‌سازد و سپس آن را به کار می‌برد" شستی شستی "اشاره با شست به سیمِ بم" شش شش "عدد اصلی بین پنج و هفت" "شش انداز" شش_انداز "شش اندازه" "شش انداز" شش_انداز "کسی که شش بجول بازی کند" "شش انداز" شش_انداز "کسی که نرد بازد نراد" "شش انداز" شش_انداز "کسی که شش گوی الوان مدور از چوب یا غیر آن به هر دو دست بگیرد و بر هر دستی سه عدد در هوا اندازد و گیرد بطوری که هیچ یک زمین نیفتد و پیوسته چهار عدد آن در هوا باشد" "شش انداز" شش_انداز "ماه شب چهارده بدر" "شش انداز" شش_انداز "نوعی خورش که از تخم مرغ با پیاز ترتیب دهند" "شش بانو" شش_بانو "شش سیاره زحل مشتری مریخ زهره عطارد و قمر" "شش خانه" شش_خانه "خیمه پرده" "شش خانه" شش_خانه "خیمه مدور" "شش خنج" شش_خنج "گردکانی باشد که درون آن را خالی کنند و به جهت بازی قمار پر از سرب سازند" "شش دانگ" شش_دانگ "تمام چیزی" "شش سری" شش_سری "زر خالص طلای تمام عیار" "شش ضرب" شش_ضرب "شش ضرب نتیجه خوب" "شش ضرب" شش_ضرب گوهر "شش ضرب" شش_ضرب "زر طلا" "شش ضرب" شش_ضرب مشک "شش ضرب" شش_ضرب شکر "شش ضرب" شش_ضرب عسل "شش ضرب" شش_ضرب میوه "شش و بش" شش_و_بش "اصطلاحی دربازی نرد که یک طاس پنج خال و دیگری شش خال داشته باشد" "شش و پنج زن" شش_و_پنج_زن "کنایه از قمار باز و کسی که هر چه دارد در معرض تلف و نابودی می‌گذارد" "شش و پنج زن" شش_و_پنج_زن "کسی که از هر تعلقی آزاد است" "شش وپنج" شش_وپنج "اصطلاحی است در بازی نرد که یک تاس شش و یک تاس پنج بیاید" "شش وپنج" شش_وپنج "کنایه از قمار و هر چیزی که در معرض تلف باشد" "شش پر" شش_پر "نوعی گرز آهنین که دارای شش پهلو باشد" "شش پر" شش_پر "چوبدستی ضخیم و کوتاه دارای سری گرد که به وسیله خطوط به شش قسمت شده و بر آن میخ‌های درشت کوبیده باشند" ششدر ششدر "هرچیز دارای شش در و شش جهت" ششدر ششدر "در بازی نرد چنان است که یکی از بازیکنان شش خانه مقابل مهره‌های حریف را گرفته باشد و او نتواند مهره‌های خود را حرکت دهد" ششدر ششدر "بسته بودن راه خروج و نجات" ششدره ششدره "شش جهت" ششدره ششدره "محل هلاک" ششدره ششدره "عجز زبونی" ششلول ششلول "نوعی سلاح گرم کوچک که جای شش فشنگ دارد" ششلیک ششلیک "نوعی خوراک از گوشت که به سیخ می‌کشند و روی آتش کباب می‌کنند" ششه ششه "شش روز بعد از عید رمضان که روزه داشتن در آن شش روز سنت است" شصت شصت "پنجاه به علاوه ده شش ده تا" شط شط "رود بزرگ که وارد دریا شود ج شطوط" شطاح شطاح گستاخ شطار شطار "بسیار زیرک" شطار شطار "بسیار خبیثت" شطار شطار چاقوکش شطارت شطارت "شوخ و بی باک شدن" شطارت شطارت "شوخی بی باکی چالاکی زرنگی" شطارت شطارت "ترک موافقت مردمان به سبب خباثت و لئامت" شطح شطح "حرف‌ها و سخن‌های به ظاهر کفرآمیزی که عارف از شدت وجد و حال بر زبان می‌راند" شطحیات شطحیات "جِ شطحیه ؛ سخنانی که ظاهر آن خلاف شرع باشد" شطر شطر "جزو پاره" شطر شطر "نیمه چیزی" شطرنج شطرنج "شترنگ نوعی بازی فکری به وسیله مهره‌هایی با نام‌های شاه وزیر اسب رخ فیل سرباز" شطط شطط "دوری از حق" شطط شطط "ستم ظلم" شطط شطط زیادت شطن شطن ریسمان شعار شعار "نشانه علامت" شعار شعار "نشانه‌ای مخصوص که گروهی از مردم به وسیله آن یکدیگر را بشناسند" شعار شعار "لباس زیر" شعار شعار "رسم عادت" شعاع شعاع "نور خورشید" شعاع شعاع "روشنایی پرتو" شعاع شعاع "نصف قطر خطی مستقیم از مرکز دایره به نقطه‌ای از محیط دایره" شعایر شعایر "جِ شعاره شعیره" شعایر شعایر "نشانه‌ها علامت‌ها" شعایر شعایر "هر یک از مناسک حج" شعایر شعایر "آداب و رسوم مذهبی یا ملی" شعب شعب دره شعب شعب ناحیه شعب شعب قبیله شعبان شعبان "ماه هشتم از سال قمری" شعبده شعبده "تردستی کردن" شعبده شعبده "حقه نیرنگ" شعبه شعبه شاخه شعبه شعبه "جوی آبی که از یک نهر بزرگ جدا گردد" شعبه شعبه "فرقه دسته" شعبه شعبه "فرعی که از اصلی جدا شود ج شعب" شعث شعث "ژولیده موی" شعر شعر "سخن موزون" شعر شعر "حرف بی اساس" شعرا شعرا "جِ شاعر؛ گویندگان چامه سرایان" شعرباف شعرباف "کسی که از موی یا ابریشم پارچه بافد موی تاب" شعری شعری "نام دو ستاره نورانی در دو صورت فلکی سگ بزرگ و سگ کوچک که به شِعرای یمانی و شِعرای شامی معروفند" شعشع شعشع "نور افکندن" شعشع شعشع تابنده شعشعانی شعشعانی تابنده شعشعانی شعشعانی لطیف شعشعه شعشعه "پراکنده شدن نور" شعف شعف "خوشحال شدن" شعف شعف خوشحالی شعفه شعفه "سر کوه رأس جبل" شعفه شعفه "پاره‌ای از موی مجتمع در سر" شعفه شعفه "باران نرم" شعفه شعفه "سر قلب آن جا که به علاقه رگ آویزان است ؛ ج شعف شعوف شاف شعفات" شعله شعله "زبانه آتش" شعله شعله "فروغ روشنی" "صاحب کار" صاحب_کار کارفرما صاحبقدم صاحبقدم سالک صاحبقدم صاحبقدم خوشقدم صاحبی صاحبی "نوعی انگور درشت و سرخ رنگ" صاحبی صاحبی "نوعی پارچه ابریشمی" صادر صادر "آن چه که پدید آید" صادر صادر "آن چه که حق ایجاد کرده" صادر صادر "بیرون رونده" صادر صادر "آن چه که از جایی به جایی فرستاده شود ج صادرات" صادرات صادرات "جِ صادره" صادرات صادرات "آن چه از محلی خارج کنند و به جایی دیگر فرستند" صادرات صادرات "کالایی که از کشوری به کشور دیگر ارسال شود" صادق صادق راستگو صادق صادق "راست و درست" صادق صادق "پیدا و آشکار" صارم صارم "برنده شمشیر برنده" صارم صارم "مرد دلیر" صاع صاع "پیمانه پیمانه‌ای برابر با سه کیلوگرم یک من تبریز" "صاعاً بصاعٍ" صاعاً_بصاعٍ "پیمانه به پیمانه" صاعب صاعب "سخت گیر" صاعد صاعد "بالارونده صعود کننده" صاعقه صاعقه "آذرخش آتشی که بر اثر رعدوبرق شدید پدید آید ج صواعق" صاغ صاغ "خوب سالم" صاف صاف "روشن زلال" صاف صاف آفتابی صاف صاف "پاک بی آلایش" صاف صاف "هموار بی چین و چروک ؛ و پوست کنده به طور صریح و آشکار ؛ و صوف منظم و مرتب" صافکار صافکار "تعمیر کننده بدنه خارجی اتومبیل" صافی صافی "پاکیزه خالص" صافی صافی "شراب بی غش" صافی صافی "پارچه یا ظرف مشبک مخصوصی که مایعات را از آن عبور داده صاف می‌کنند" "صافی شدن" صافی_شدن "پاک شدن" صالح صالح نیکوکار صالح صالح "شایسته درخور" صالح صالح لایق صالح صالح "دارای اعتقاد و عمل درست دینی ج صالحین" صالحه صالحه "مؤنث صالح" صالحه صالحه "زن نیکوکار" صالحه صالحه "عمل نیک حسنه ج صالحات" صامت صامت "بی صدا خاموش" صامت صامت "اموال غیر جاندار مانند زر و سیم اسباب جامه و خانه و غیره" صامت صامت "حرفی که حرکت نداشته باشد" صانع صانع آفریننده صانع صانع "سازنده صنعتگر" صایب صایب "درست و راست" صایح صایح "صیحه زننده" صاید صاید "شکارکننده شکاری" صایغ صایغ زرگر صایغ صایغ "ریخته گر" صایل صایل "حمله برنده" صایل صایل "گستاخ سرکش" صایم صایم "روزه دار" صاین صاین نیک صب صب "ریختن آب و مانند آن" صب صب "وارد آمدن مصیبت" صباء صباء "میل کردن به کودکی و کارهای کودکی" صباء صباء کودکی صباح صباح بامداد صباح صباح "سپیده دم" صباح صباح "روز ؛ و مسا صبح و شب ؛ چند چند روز ؛ هر چند هر چند وقت یک بار" "صباح کردن" صباح_کردن "روز بخیر گفتن" صباحت صباحت "زیبا شدن نیکوروی شدن" صباحت صباحت زیبایی صبار صبار "بسیار شکیبا شدیدالبصر" صبار صبار "یکی از نام‌های خدای تعالی" صبار صبار "کسی که ضمیرش در خدا و برای خدا و به وسیله خداست" صبارا صبارا مالیخولیا صباره صباره "بسیار صبرکننده" صباره صباره "گوش خر" صباغ صباغ رنگرز صباغت صباغت رنگرزی صباغی صباغی رنگرزی صباوت صباوت کودکی صبایا صبایا "ج صبیه ؛ دختران" صبب صبب "عاشق شدن" صبب صبب عاشقی صبح صبح بامداد صبح صبح "آغاز روز ؛ علی الطلوع صبح زود هنگام طلوع خورشید" "صبح دوم" صبح_دوم "صبح صادق که یک ساعت و نیم پیش از طلوع خورشید است" "صبح نشین" صبح_نشین "سحر خیز" "صبح گاه" صبح_گاه "هنگام صبح بامدادان" "صبح گاه" صبح_گاه "برنامه‌ای که معمولاً هر روز در پادگان‌ها یا مراکز نظامی با بالا بردن پرچم و خواندن سرود و مراسم رژه انجام می‌شود" صبحانه صبحانه "غذایی که صبح می‌خورند ناشتایی" صبحدم صبحدم "هنگام صبح سپیده دم" صبر صبر "شکیبایی کردن" صبر صبر بردباری صبر صبر "عطسه ؛ ایوب کنایه از شکیبایی بسیار زیاد" "صبر آوردن" صبر_آوردن "عطسه کردن" صبغ صبغ رنگ صبغ صبغ نانخورش صبغه صبغه "ماده‌ای که با آن چیزی را رنگ کنند" صبغه صبغه "دین و ملت" صبوح صبوح "هر چیزی که صبح بخورند یا بنوشند" صبوح صبوح پگاه صبوحی صبوحی "شراب خوردن به وقت صبح" صبوحی صبوحی "شرابی که صبح خورند" صبوحی صبوحی "کسی که صبوحی خورد" "صبوحی ساختن" صبوحی_ساختن "نوشیدن صبوحی" "صبوحی کردن" صبوحی_کردن "صبوحی نوشیدن" صبور صبور "شکیبا بردبار" صبی صبی "میل کردن به سوی جوانی و کودکی و بازی" صبی صبی "کودکی طفلی طفولیت" صبیان صبیان "جِ صبی ؛ کودکان اطفال" صبیح صبیح "خوبرو و سفید چهره" صبیه صبیه "مؤنث صبی دختر بچه" صحاب صحاب "جِ صاحب" صحابت صحابت "یار شدن" صحابت صحابت یاری صحابه صحابه "یاران همراهان" صحابه صحابه "یاران پیغمبر" صحابی صحابی "منسوب به صحابه" صحاح صحاح "کتاب‌های شش گانه اهل سنت که در برگیرنده احادیث اسلامی است" صحاح صحاح "چیزهای صحیح جِ صحیح" صحاری صحاری "جِ صحرا؛ دشت‌ها بیابان‌ها" صحاف صحاف "جِ صحیفه ؛ دفترها کتاب‌ها" صحافی صحافی "ته بندی و جلد کردن کتاب" صحافی صحافی "دکان صحافی" صحبت صحبت "همدمی کردن" صحبت صحبت "یاری همراهی" صحبت صحبت همخوابی صحبت صحبت "در فارسی به معنای سخن گفتن گفتگو ؛ به میان آمدن موضوعی مطرح شدن و درباره آن حرف زدن ؛ کسی گل کردن گرم و صمیمانه شدن صحبت با هم زیاد حرف زدن" "صحبت داشتن" صحبت_داشتن "همنشینی کردن" "صحبت داشتن" صحبت_داشتن "گفتگو کردن" صحبتی صحبتی "همدم هم صحبت" صحت صحت "تندرست شدن" صحت صحت "تندرستی ؛ و سقم الف درست یا نادرست ب تندرست یا بیمار ؛ آب گرم عبارت خوشامدگویی برای کسی که حمام کرده‌است به معنی امیدوارم پس از حمام کردن تندرست باشید" صحرا صحرا دشت صحرا صحرا "بیابان ی کربلا کنایه از جای فاقد آب و گیاه و دیگر امکانات" صحراوی صحراوی "منسوب به صحرا" صحراوی صحراوی "قسمی گرگ آدم خوار" صحف صحف "جِ صحیفه نامه‌ها" صحن صحن "میان سرای وسط حیات" صحن صحن "فضا میدان" صحن صحن "قدح بشقاب یا کاسه بزرگ" صحنه صحنه "زمین هموار" صحنه صحنه "در فارسی به معنای محل نمایش نمایشنامه" صحنه صحنه "کوچک ترین واحد کامل فیلم که مجموعه‌ای است از یک سلسه نما که به دنبال یکدیگر می‌آیند و تشکیل یک واقعه را می‌دهند" صحنه صحنه "منظره‌ای واقعی یا خیالی که رویدادی را نشان می‌دهد" "صحنه سازی" صحنه_سازی "آراستن صحنه نمایش یا فیلم با دکورهای مناسب" "صحنه سازی" صحنه_سازی "مجازاً به معنی ایجاد کردن وضعی ساختگی برای رسیدن به منظوری خاص" صحنک صحنک "طبق کوچک" صحه صحه "نک صحت" صحو صحو "هوشیار شدن" صحو صحو "هوشیاری مقابل سُکر به معنی مستی" صحیح صحیح "تندرست سالم" صحیح صحیح "بی عیب درست" صحیح صحیح "مطابق با حقیقت یا واقعیت" صحیح صحیح "صفر و اعداد مثبت و منفی که جزء اعشاری نداشته باشند" صحیح صحیح "نام هر یک از کتاب‌های شش گانه اهل تسنن که در برگیرنده احادیث اسلامی است صحیح بخاری" صحیفه صحیفه "نامه کتاب" صحیفه صحیفه ورق صخر صخر "تخته سنگ" صخر صخر "نام دیوی که انگشتر حضرت سلیمان را دزدید" صخره صخره "سنگ بزرگ و سخت" صد صد برگردانیدن صد صد "اعراض کردن دوری کردن" "صد شاخ" صد_شاخ "پاره پاره" صدا صدا "پژواک انعکاس صوت" صدا صدا "بانگ آواز" صدا صدا "آن چه که شنیده می‌شود ؛ ی چیزی را درنیاوردن کنایه از درباره آن با کسی سخن نگفتن و رازش را فاش نکردن ؛ ی کسی را درآوردن کنایه از موجب خشم و اعتراض او شدن ؛ ی کسی از جای گرم درآمدن کنایه از غافل و بی خبر بودن از دشواری‌ها خبر نداشتن" صدابرداری صدابرداری "ضبط یا پخش صدای کسی یا چیزی هنگام اجرای برنامه با استفاده از دستگاه‌های مخصوص" صدارت صدارت وزارت صدارت صدارت "نخست وزیری" صداع صداع دردسر صداع صداع "موجب زحمت" صداع صداع مزاحمت صداق صداق "کابین مهرزن" صداقت صداقت "دوستی داشتن" صداقت صداقت دوستی صداگذاری صداگذاری "ضبط صداهای مناسب هر یک از هنرپیشه‌ها یا موسیقی متن فیلم و هماهنگ کردن نوارهای صدا با نوار تصویر" صداگذاری صداگذاری "افزودن صدای مناسب به فیلم" صدد صدد "قصد کردن" صدر صدر سینه صدر صدر "اول هر چیزی" صدر صدر "بالا طرف بالا" صدر صدر "پیشوا بزرگ ج صدور" صدراعظم صدراعظم "رییس الوزراء نخست وزیر خواجه بزرگ" صدرنشین صدرنشین "بالا دست نشین" صدرنشین صدرنشین "مقدم پیشوا" صدره صدره "بالای سینه" صدره صدره "سینه بند" صدری صدری "نوع مرغوبی از برنج که در شمال کشت می‌شود" صدع صدع "شکافتن چیزی" صدع صدع "آشکار ساختن" صدغ صدغ "گیجگاه شقیقه" صدغ صدغ "موی بنا گوش" صدف صدف "گوش ماهی ؛ پوسته سختی که نوعی جانور نرم تن دریایی در آن زندگی می‌کند انواع صدف وجود دارد از جمله صدف خوراکی و صدف مرواریدی" صدق صدق "راست گفتن" صدق صدق "درستی و راستی" "صدق کردن" صدق_کردن "درست درآمدن" صدقاء صدقاء "جِ صدیق" صدقه صدقه "آن چه از مال که برای رضای خدا به بینوایان دهند" صدم صدم "به هم کوفتن" صدم صدم "رسیدن کاری سخت" صدمت صدمت "کوفتن کوفتن دو چیز به هم" صدمت صدمت "کوفتگی آسیب" صدمت صدمت "آزار مصیبت" صدمه صدمه "نک صدمت" صده صده "یک صد سال قرن" صدور صدور "واقع شدن امری" صدور صدور "نشأت یافتن" صدور صدور "آشکار شدن" صدور صدور "فرستاده شدن شیئی از جایی به جایی" صدوق صدوق "بسیار راستگو" صدید صدید "خونابه خون به چرک آلوده" صدید صدید "ناله و فریاد" صدیع صدیع "شیر دوشیده سرد شده که پوست تنک مانندی بر روی آن بسته باشد" صدیع صدیع "شکافته شکاف زده" صدیع صدیع "نیمه از هر چیز شکافته به دو نیم" صدیع صدیع صبح شل شل "کسی که دست یا پایش ناقص باشد" "شل و ول" شل_و_ول "سست و وارفته" "شل و ول" شل_و_ول "آشفته پریشان" شلاق شلاق تازیانه شلاق شلاق شوخ شلاق شلاق مفسد "شلاق کش" شلاق_کش سریع شلاقی شلاقی "به سرعت" شلال شلال "گروه پراکنده قوم متفرق" شلال شلال "گروهی که شتران را برانند" شلاله شلاله آبشار "شلان بها" شلان_بها "مالیاتی که به مناسبت اعیاد وصول می‌شد" شلتاق شلتاق "مرافعه نزاع" شلتاق شلتاق "غوغا همهمه" شلتاق شلتاق "تجاوز تعدی" شلتوک شلتوک "برنجی که هنوز پوستش را نکنده باشند" شلخته شلخته تیپا شلختگی شلختگی "بی نظمی بی ترتیبی" شلغم شلغم "گیاهی است از تیره صلبیان که دارای ریشه‌ای غده‌ای محتوی مواد ذخیره‌ای می‌باشد دارای ویتامین C فراوان و املاح مفید برای بدن است" شلف شلف "زن بدکاره فاحشه" شلفیه شلفیه "فرج زن" "شلم شوربا" شلم_شوربا "درهم و برهم آشفته" شلمابه شلمابه شلماب شلمابه شلمابه "آب شلغم" شلمابه شلمابه "شلغم در آب جوشانیده" شلنگ شلنگ "گام بلند" شلنگ شلنگ "نوعی جست و خیز با گام‌های بلند به هنگام راه رفتن ؛ تخته انداختن الف با حرکات بی قاعده و مستانه بالا و پایین جستن رقص شتری کردن ب ول گشتن و همه جا رفتن" شله شله قصاص "شله بریان" شله_بریان "نوعی غذا طرز تهیه آن چنین است گوشت را با نخود خیس کرده و پوست گرفته مانند آبگوشت بار کنند پس از طبخ استخوان‌های آن را کشیده مقداری مساوی گوشت و برنج علاوه کرده مانند دمپخت می‌پزند آب آن که تمام شد پیاز داغ روی آن داده زیره می‌پاشند" "شله زرد" شله_زرد "نوعی غذای ایرانی به صورت شله‌ای که با برنج شکر گلاب و زعفران تهیه می‌شود و آن را با خلال پسته و بادام و دارچین تزیین می‌کنند" "شله قلمکار" شله_قلمکار "نوعی آش که در آن نخود پوست گرفته عدس لوبیا گوشت پیاز برنج و سبزی می‌ریزند" "شله قلمکار" شله_قلمکار "هر چیز قَر و قاطی" "شله کردن" شله_کردن "قصاص کردن" شلوار شلوار "نوعی لباس که معمولاً مردان پوشند و از کمر تا مچ پا را می‌پوشاند تنبان" شلوغ شلوغ ازدحام شلوغ شلوغ "سر و صدا" شلوغ شلوغ جنجالی شلوغ شلوغ پرحرف "شلپ شلوپ" شلپ_شلوپ "صدای دست و پا زدن در آب" شلپوی شلپوی "صدای پا صدای پای کسی که آهسته راه می‌رود" شلک شلک "گل تیره سیاه چسبنده" شلکک شلکک ناودان شلکک شلکک "سوراخ راه آب در ته دیوار" شلیته شلیته "شلیطه نوعی دامن کوتاه و گشاده و پرچین که در قدیم زنان روی شلوار می‌پوشیدند" شلیدن شلیدن "لنگ و ناقص راه رفتن" شلیل شلیل "شلیر درختی است از تیره گل سرخیان میوه آن لطیف و شیرین و شبیه زردآلو و یکی از گونه‌های هلوست شکیر شفترنگ شفرنگ مالانک تالانک تالانه نگینان و رنگینا نیز گفته شده" شلینگ شلینگ "پول انگلیسی معادل لیره استرلینگ" شلیک شلیک "شلک صدای خالی شدن توپ یا تفنگ رها کردن گلوله" شم شم چارق شما شما "تصویری کلی از چیزی بدون جزییات آن" شماتت شماتت "شاد شدن به غم دشمن" شماتت شماتت "سرزنش کردن سرزنش" شماتیک شماتیک "دارای طرح کلی ؛ مربوط به شِما" شماخ شماخ "نک شاماخ" شمار شمار حساب شمار شمار "حد اندازه" شمار شمار عدد شمار شمار نمره شمارخواه شمارخواه "شمار خواهنده" شمارخواه شمارخواه "آن که حساب کارها و اعمال طلبد" شمارخواه شمارخواه "خدای تعالی دیان" شماردن شماردن "نک شمردن" شماره شماره "عدد شمار" شماره شماره "عددی که نماد و نشانه چیزی است" شماره شماره "عددی که نوبت یا رتبه کسی یا چیزی را نشان دهد" شماره شماره "عددی که اندازه چیزی را نشان دهد" شماره شماره "هر واحد از روزنامه مجله و مانند آن" "شماره گذاری" شماره_گذاری "تعیین کردن یا نوشتن شماره چیزی" "شماره گذاری" شماره_گذاری "دایره‌ای در اداره راهنمایی و رانندگی که کارش تعیین شماره وسیله نقلیه هاست" شماس شماس "از اصل سریانی به معنی خادم کلیسا مقامی پایین تر از کشیش" "شماطه دار" شماطه_دار صدادار شمال شمال "سمت روبروی ما وقتی که خورشید در سمت راستمان باشد" شمال شمال "سمت چپ" شماله شماله شمع شمامه شمامه دستنبو شمامه شمامه "هر چیز خوشبو که در دست گیرند و ببویند" شمامه شمامه "قندیل چراغ دان" شمان شمان "هراسان و بانگ کننده" شمان شمان رمنده شمان شمان "آشفته پریشان" شمانیدن شمانیدن "به بانگ و غریو داشتن" شمانیدن شمانیدن رماندن شمانیدن شمانیدن "آشفته کردن" شمانیدن شمانیدن "پریشان ساختن" شماگنده شماگنده متعفن شماگنده شماگنده "زن بدبوی" شمایل شمایل "جِ شمال و شمله ؛ طبع‌ها خوی‌ها" شمایل شمایل "شکل صورت" شمایل شمایل "تصویر بزرگان دینی و مذهبی" شمت شمت "واحد شم یکبار بوییدن" شمت شمت "بوی اندک" شمت شمت "مقدار کم اندک" شمخال شمخال "حربه آتشی سرپر که سربازان قدیم بکار می‌بردند" شمد شمد "شمذ نان سفید نیکو" شمر شمر "شمر بن ذی الجوشن قاتل امام حسین" شمر شمر "شخص بسیار خشن و سختگیر و ظالم و بدخو ؛ هم جلودار کسی نبودن کنایه از هیچ چیز یا هیچ قدرتی توانایی ممانعت از خلاف کاری یا تندروی کسی را نداشتن" شمردن شمردن شمریدن شمردن شمردن "حساب کردن" شمردن شمردن "به حساب آوردن" شمرده شمرده "حساب کرده شماره کرده" شمرده شمرده "محسوب داشته" شمس شمس "آفتاب خورشید" شمسه شمسه "خورشید مانندی که از فلز درست می‌کنند و بالای قبه یا جای دیگر نصب کنند" شمسه شمسه "نقشی خورشید مانند که در تذهیب یا طراحی پارچه بکار می‌رود" شمش شمش "طلا و نفره گداخته که در ناوچه ریخته و به شکل شوشه و میله درآورده باشند" شمش شمش "هر فلزی که هنوز به آن شکل نداده یا با آن چیزی نساخته باشند" شمشاد شمشاد "درختی است از راسته دو لپه‌ای‌ها و دارای برگ‌های کوچک گرد که همیشه سبز است چوب آن سخت و محکم است شمشاد اناری شمشاد نعناعی شمشاد فرنگی بقس عثق و کیش نیز گفته می‌شود" شمشه شمشه "ابزاری از جنس چوب یا فلز مانند خط کش به درازی یک یا دو متر که برای تراز کردن آجرها به کار رود" شمشیر شمشیر "سلاحی آهنین و فولادین که دارای تیغه‌ای بلند و منحنی و برنده‌است ؛ را از رو بستن کنایه از حالت تهدیدآمیز به خود گرفتن ؛ را غلاف کردن کنایه از از تهدید دست کشیدن و از در سازش درآمدن" شمع شمع موم شمع شمع "آلتی که از موم یا پیه سازند و در میان آن فتیله‌ای قرار دهند و آن را برفروزند تا روشنایی دهد" شمع شمع "آلتی در انتهای سیلندر و روی سرسیلندر که روی موتور اتومبیل نصب می‌شود" شمعدانی شمعدانی "گیاهی است از رده دو لپه‌ای‌های جدا گلبرگ گل‌هایش زیبا و به رنگ‌های سرخ یا صورتی یا ارغوانی یا سفید از گل‌های زینتی است و قلمه آن را در گلدان یا باغچه می‌کارند" شمعک شمعک "شمع کوچک" شمعک شمعک "ستونی کوچک برای محافظت بنا یا دیوار مشکوکی که بیم خرابی آن رود" شمل شمل "چارق کفش چرمی ساده" شمن شمن "راهب بودایی یا برهمایی" شمن شمن "بت پرست" شمنده شمنده بوینده شمه شمه "اولین شیری که از گاو یا گوسفند پس از زاییدن دوشند" شمه شمه سرشیر شموس شموس "جِ شمس ؛ خورشیدها" شمول شمول "فرا گرفتن احاطه کردن" شمول شمول احاطه شمپانزه شمپانزه "گونه‌ای از میمون انسان نما که بدون دم است و در جنگل‌های افریقا زندگی می‌کند قدش از انسان کوتاه تر و بدنش از موهای دراز پوشیده شده‌است" شمیدن شمیدن بوییدن شمیده شمیده "بوییده مشموم" شمیز شمیز مقوا شمیم شمیم "بوی خوش" شن شن "خرده سنگ‌هایی که از ریگ نرم ترند" "شن زار" شن_زار "بیابان پر شن" شنا شنا "حرکت انسان یا جانور در زیر یا روی آب با کمک حرکات منظم وهمآهنگ دست و پا که انواع مختلف دارد ؛ ی کرال معمول ترین و سریع ترین نوع شنا در آب که در آن دست‌ها هر بار که از آب بیرون می‌آیند از کنار گوش داخل آب می‌شوند و همزمان با آن پاها به صورت متناوب به آب ضربه می‌زنند و آن دو نوع است الف کرال پشت ب کرال سینه ؛ ی پروانه نوعی شنا که در آن شناگر مانند بال زدن پروانه هر دو دست خود را همزمان در آب فرو می‌کند و بیرون می‌آورد ؛ ی قورباغه نوعی شنا که مانند حرکات قورباغه با باز کردن دست‌ها و جمع کردن همزمان پاها و بالعکس همراه است ؛ ی زیرآبی نوعی شنا که با پیمودن مسافتی در زیر آب انجام می‌شود ؛ ی امدادی نوعی شنا که چهار نفر به صورت یک تیم به طور امدادی طول مسیر مسابقه را طی می‌کنند ؛ ی استقامت نوعی مسابقه شنا با مسافت‌های طولانی با انواع شناها که معمولاً در آب‌های آزاد صورت می‌گیرد ؛ ی مختلط نوعی مسابقه شنا که در آن از چهار نوع شنای مختلف کرال سینه کرال پشت قورباغه و پروانه استفاده می‌شود ؛ ی آزاد نوعی مسابقه شنا که شناگر برای طی کردن مسیر مسابقه آزاد است از انواع مختلف شنا استفاده کند" شناخت شناخت شناسایی شناخت شناخت دریافت شناخت شناخت معرفت شناختن شناختن دانستن شناختن شناختن "اقرار کردن" شناختن شناختن "دوستی داشتن" شنار شنار "شاخه نورسته" شناس شناس آشنا شناسا شناسا شناسنده شناسا شناسا "دریافت ک ننده" شناسانیدن شناسانیدن "شناساندن آشنا کردن معرفی کردن" شناسایی شناسایی آگاهی شناسایی شناسایی "معرفت علم" شناسنامه شناسنامه "دفترچه‌ای صادره از طرف اداره ثبت احوال که در آن مشخصات شخص از قبیل نام نام خانوادگی نام پدر و مادر تاریخ و محل تولد نوشته می‌شود" شناسه شناسه "جزیی از فعل است که در هر صیغه تغییر می‌کند و مفهوم شخص و عدد را به فعل می‌افزاید" شناعت شناعت "زشت شدن" شناعت شناعت "زشتی بدی" شناه شناه "نک شنا" شناور شناور "چیزی که روی آب حرکت کند" شناور شناور چالاک شناور شناور "بی باک" شناگر شناگر "کسی که در آب شنا کند" شنایع شنایع "ج شنیعه" شنایع شنایع "زشتی‌ها بدی‌ها کارهای زشت" شنایع شنایع خطاها شنایع شنایع "فتنه‌ها فسادها" شنب شنب "گنبد قبه" شنبد شنبد شنبه شنبذ شنبذ شنبه شنبلیله شنبلیله "گیاهی است علفی و یکساله از تیره سبزی آساها برگ‌هایش متناوب و مرکب از سه برگچه‌است گل‌هایش منفرد و به رنگ زرد روشن یا بنفش و یا مایل به رنگ سفید است میوه این گیاه به نام خمیده و به طول تا سانتیمتر است بویش قوی و طعمش تلخ و معطر است" شنبه شنبه "روز اول هفته مسلمانان و یهودیان" شنج شنج "سرین کفل" شنج شنج "دماغه کوه" شندرغاز شندرغاز "چندرغاز پول اندک و ناچیز" شندف شندف "طبل نقاره بزرگ" شنعت شنعت "زشتی بدی قبح" شنعت شنعت طعنه شنفتن شنفتن شنیدن شنفتن شنفتن "بوی کردن" شنقصه شنقصه "استقصای زیاده از حد کردن" شنقصه شنقصه "جور و تعدی بی حد بر رعایا" شنل شنل "پوشاک گشاد و بدون آستین که روی دوش اندازند" شنه شنه "آلتی است که برزیگران برای باد دادن غله کوفته شده به کار برند تا غله از کاه جدا گردد؛ چارشاخ" شنوا شنوا "شنونده سمیع" شنوانیدن شنوانیدن "به گوش رسانیدن" شنوانیدن شنوانیدن "وادار به شنیدن کردن" شنوایی شنوایی "عمل شنیدن" شنوایی شنوایی "یکی از حواس ظاهره و آن شنیدن اصوات است" شنود شنود "عمل شنیدن" شنود شنود "دستگاه رسانه‌ای مخفی برای جاسوسی و کنترل مخالفان" شنودن شنودن شنیدن شنوسه شنوسه "اِشنوسه عطسه" شنگ شنگ "شوخ و شیرین رفتار" شنگ شنگ "زیبا ظریف" شنگ شنگ عیار شنگ شنگ دزد شنگ شنگ "ابله بی فرهنگ" شنگرف شنگرف "شنجرف اکسید سرب که سرخ رنگ است و از آن در نقاشی استفاده م ی کنند" شنگل شنگل "نک شنگول" شنگله شنگله خوشه شنگله شنگله "ریشه دستار یا جامه" شنگول شنگول "شوخ و ظریف" شنگول شنگول زیبا شنگول شنگول عیار شنگول شنگول "سرمست سرخوش" شنگیدن شنگیدن "سرو گوش جنبیدن" شنگیدن شنگیدن "میل به عمل خلاف داشتن" شنگینه شنگینه "چوب دستی که چارپایان را به وسیله آن رانند" شنگینه شنگینه "چوبی که گازران پارچه و لباس را به هنگام شست وشو با آن کوبند؛ کدین" شنیدن شنیدن "گوش دادن" شنیدن شنیدن "بوی چیزی را حس کردن" شنیدن شنیدن "اطاعت کردن" شنیع شنیع زشت شنیع شنیع هولناک شه شه "کلمه‌ای است که هنگام نفرت و بیزاری بر زبان آورند" "شه بندر" شه_بندر "رییس بازرگانان" "شه بندر" شه_بندر "رییس بندر" "شه تار" شه_تار "اولین تار سازها" شهاب شهاب "شاه آب آب سرخی که در مرتبه اول از گل کاجیره گیرنده" شهادت شهادت "گواهی دادن" شهادت شهادت "کشته شدن در راه خدا" شهادت شهادت "کلمه اشهدان لااله الا الله" شهادتین شهادتین "تثنیه شهادت دو صیغه اشهدان_لا_اله_الا_الله و اشهدان_محمداً_رسول_الله" شهامت شهامت دلیری شهباء شهباء "خال خالی رنگ سفید که خال‌های سیاه داشته باشد" شهبانو شهبانو "ملکه همسر شاه" شهد شهد عسل شهد شهد شیرینی شهر شهر ماه "شهر راندن" شهر_راندن کشورداری "شهر فرنگ" شهر_فرنگ "دستگاه نمایش قدیمی به صورت اتاقکی قابل حمل که تماشاگر با چسباندن چشم خود به دریچه آن فیلم یا تصویری را که به وسیله ذره بین بزرگ شده بود تماشا می‌کرد" "شهر گشادن" شهر_گشادن "فتح کردن کشور گرفتن" شهرآشوب شهرآشوب "دارنده جمال و زیبایی بسیار که در حسن و جمال فتنه شهر باشد" شهرآشوب شهرآشوب "یکی از آهنگ‌های موسیقی" شهربانی شهربانی "اداره‌ای که وظیفه آن حفظ امنیت شهر و استقرار نظم و تعقیب بزهکاران است و آن تابع وزارت کشور است نظمیه" شهربند شهربند "دیوار دور شهر" شهربند شهربند زندان شهربند شهربند زندانی شهربند شهربند "کسی که در محاصره افتاده باشد" شهرت شهرت "آشکار شدن" شهرت شهرت "معروف گردیدن" شهرت شهرت معروفیت شهرتاش شهرتاش همشهری شهردار شهردار "نگه دارنده شهر" شهردار شهردار "رییس شهرداری" شهرداری شهرداری "عمل و شغل شهردار" شهرداری شهرداری "اداره‌ای از توابع وزارت کشور که در هر شهر برای پاکیزه نگاه داشتن خیابان‌ها و کوچه‌ها و پارک‌ها و تأمین روشنایی و تقسیم آب و احداث پارک‌ها و خیابان‌ها تحت نظر انجمن شهرو شهردار به اجرای وظیفه خود می‌پردازد بلدیه" شهرستان شهرستان "شهر بزرگ با توابع آن" شهرستان شهرستان "هر یک از تقسیمات اداری استان که خود به چند بخش تقسیم می‌شود و زیر نظر فرماندار اداره می‌شود" شهره شهره "مشهور نامی نامدار معروف" شهروا شهروا "پولی که ارزش حقیقی آن کمتر از ارزش رسمی آن بوده" شهروا شهروا "زر ناخالص" شهرود شهرود "سازی بود سیمی شبیه به عود" شهرود شهرود "نوایی از آهنگ‌های قدیم" شهروند شهروند "کسی که در شهر زندگی می‌کند" شهروند شهروند "اهل یک شهر یا یک کشور" شهرک شهرک "شهر کوچک" شهرک شهرک "مجموعه مسکونی دارای تأسیسات شهری که خانه‌ها ساکنان یا مساحت کمی دارد و از لحاظ اداری بخشی از یک شهر به شمار می‌رود" شهریار شهریار "فرمانروای شهر" شهریار شهریار پادشاه شهریار شهریار "از نام‌های پسران" شهریده شهریده پراکنده شهریده شهریده "پهن و پخش گردیده" شهریه شهریه "پولی که بابت خدمتی پرداخت می‌شود" شهریور شهریور "ماه ششم از سال شمسی" شهریور شهریور "نامِ روز چهارم از هر ماه شمسی" شهریور شهریور "نام فرشته‌ای در دین زرتشت" شهریورگان شهریورگان "جشنی که در شهریور روز چهارمین_روز_ماه_شهریور در ایران باستان برگزار می‌گردید" شهسوار شهسوار "سوار دلیر و چالاک" شهلا شهلا "مؤنث اشهل زنی که چشمش سیاه مایل به کبود و زیبا باشد" شهله شهله "چربی گوشت" شهله شهله "گوشت بسیار چرب" شهم شهم چالاک شهم شهم "تیز فهم" شهمات شهمات "نک شاه مات" شهناز شهناز "یکی از آهنگ‌های موسیقی ایرانی" شهوات شهوات "ج شهوت" شهوانی شهوانی "آن چه که از روی شهوت باشد" شهوانی شهوانی آرزومند شهوت شهوت "میل خواهش نفس" شهوت شهوت "میل شدید و غیرطبیعی به چیزی" شهود شهود "جِ شاهد؛ گواهان" شهور شهور "جِ شهر؛ ماه‌ها" شهوی شهوی "منسوب به شهوت" شهپر شهپر "بال بزرگ شهبال" شهپر شهپر "قسمتی از بال هواپیما که تغییر خط سیر هواپیما توسط آن انجام می‌شود" "شهپر گشادن" شهپر_گشادن "بال گشودن" شهی شهی "منسوب به شاه" شهی شهی "مطلوب مرغوب" شهید شهید "کشته شده در راه خدا و دین و وطن ج شهدا ج شهدا ؛ کسی بودن سخت شیفته کسی بودن" شهیر شهیر "معروف نامدار نامور" شهیق شهیق "نفس کشیدن" شو شو "آهار که بر روی تار پارچه‌ای که می‌بافند مالند" شوا شوا "پینه کف دست آبله" شوارع شوارع "جِ شارع جاده‌ها راه‌ها" شواظ شواظ "شعله آتش که بی دود باشد" شواظ شواظ "حرارت آتش یا آفتاب" شواظ شواظ "فریاد و دشنام" شوال شوال "ماه دهم از سال قمری" شوالیه شوالیه "نجیب زاده‌ای که در قرون وسطی از طرف شاه منصب افتخاری گرفته باشد" شوامخ شوامخ "جِ شامخ و شامخه" شوان شوان شبان شواهد شواهد "جِ شاهد؛ گواه‌ها" شواهق شواهق "جِ شاهقه ؛ بلندی‌ها" شوایب شوایب "جِ شایبه" شوب شوب آمیختن شوبک شوبک "چوبی که خمیر را بدان پهن می‌کنند؛ وردنه چوبک" شوبک شوبک "چوب پاسبانان" شوت شوت "ضربه پرتاب شلیک" شوت شوت "پرت بی خبر نادان ؛ زباله روشی برای دفع زباله در برج‌های مسکونی" شوخ شوخ "چرک ریم" "شوخ دیده" شوخ_دیده "بی شرم" "شوخ رو" شوخ_رو گستاخ "شوخ طبع" شوخ_طبع "بذله گو" "شوخ و شنگ" شوخ_و_شنگ "دارای حالت و رفتاری همراه با شادی و شادابی که موجب شادابی بیننده شود" "شوخ چشم" شوخ_چشم "بی شرم" شوخگن شوخگن شوخگین شوخگین شوخگین چرکین شوخی شوخی "گستاخی بی شرمی" شوخی شوخی "خوشی عشرت" شوخی شوخی "مزاح هزل مق جدی ؛ خرکی کنایه از شوخی دور از ادب و نزاکت ؛ با کسی داشتن الف با او صمیمی بودن ب سر به سر او گذاشتن" شودر شودر چادر شودر شودر لحاف شور شور "ورزیدن به کار بردن عمل کردن" شور شور "در ترکیبات به معنی شورنده آید الف سلاحشور سلحشور ب زیر و زبر کننده برهم زننده خاکشور" "شور زدن" شور_زدن "مضطرب بودن" "شور واشور" شور_واشور "از دو دست لباس به نوبت یکی را شستن و یکی را پوشیدن" شورا شورا مشورت شورا شورا "هیئتی که برای مشورت کردن جمع می‌شوند" شوراختر شوراختر "بدطالع بدبخت" شورانیدن شورانیدن "آشوب کردن" شورانیدن شورانیدن "به هیجان آورن برانگیختن" شورانیدن شورانیدن "دیوانه کردن" شورانیدن شورانیدن "آلوده ساختن" شورانیده شورانیده متلاطم شورانیده شورانیده "بر انگیخته" شورانیده شورانیده "دیوانه کرده" شورانیده شورانیده آمیخته شورانیده شورانیده آلوده شوربا شوربا "آش ساده که با برنج و انواع سبزی پخته شود" شوربخت شوربخت بدبخت شوربختی شوربختی "تیره بختی" شوربوم شوربوم "زمین شوره که در آن چیزی به عمل نیاید شوره زار" شورت شورت "شلوار کوتاه" شورت شورت "تنکه ؛ اسلیپ شورت کوتاه و چسبان" شورتکس شورتکس "نام تجاری نوعی شورت سفت و محکم که خانم‌ها معمولاً هنگام عادت ماهانه می‌پوشند" شورش شورش "آشوب و غوغا کردن" شورش شورش هیجان شورش شورش آشفتگی "شورش را درآوردن" شورش_را_درآوردن "کار را به افراط کشیدن از حد اعتدال خارج شدن" شورم شورم "کوه جبل" لنج لنج سدر لنجه لنجه "رفتاری از روی ناز و عشوه" لنجیدن لنجیدن "درآوردن بیرون کشیدن" لنجیدن لنجیدن خرامیدن لند لند پسر لند لند "آلت تناسل مرد" لندره لندره "لباسی بوده مانند بارانی" لندره لندره "دوخته‌ای از پارچه و چرم که روپوش کجاوه و امثال آن می‌کرده‌اند" لندلند لندلند غرغر "لندلند کردن" لندلند_کردن "غرغر کردن" "لنده ره دوزی" لنده_ره_دوزی "گل و بوته چرمین که به چادر و تجیری می‌دوزند" لندهور لندهور "درشت اندام قوی هیکل" لندوک لندوک "دراز و لاغر" لندوک لندوک "جوجه مرغ که هنوز پر بر نیاورده باشد" لندیدن لندیدن "غرغر کردن" لنز لنز عدسی لنز لنز "عدسی نازک و بسیار شفافی از جنس پلاستیک یا شیشه نشکن که برای اصلاح شکست نور مستقیماً روی کره چشم گذاشته می‌شود" لنف لنف "مایعی زرد رنگ یا بی رنگ و شفاف که در عروق لنفاوی جریان دارد از جدار مویرگ‌ها به خارج می‌تراود و تنها دارای یک نوع گویچه سفید است" لنکاک لنکاک "سخن زشت و درشت" لنگ لنگ "لنگه آلت تناسل مرد شرم مرد نره" "لنگ انداختن" لنگ_انداختن "جدا کردن دو کشتی گیر در گود زورخانه با انداختن لنگ میان گود توسط مرشد" "لنگ انداختن" لنگ_انداختن "کنایه از اظهار فروتنی کردن و تسلیم شدن" "لنگ ماندن" لنگ_ماندن "معطل ماندن بیچاره شدن" "لنگ و لوک" لنگ_و_لوک "آن که پا و دستش معیوب باشد" لنگا لنگا "چرم نرم" لنگا لنگا کفش لنگر لنگر "آهن زنجیرداری که برای نگاه داشتن کشتی به کار می‌رود" "لنگر انداختن" لنگر_انداختن "توقف کردن کشتی بندر" "لنگر انداختن" لنگر_انداختن "کنایه از ماندن زیاد در جایی" "لنگر نگاه داشتن" لنگر_نگاه_داشتن "کنایه از زمام اختیار را از دست ندادن" لنگرگاه لنگرگاه "جای توقف کشتی در بندر" لنگری لنگری "قاب بزرگ غذاخوری با سرپوش" لنگه لنگه "لنگ آلت تناسل" "لنگه به لنگه" لنگه_به_لنگه "ناجور ناهمگون" لنگوته لنگوته "لنگی است کوچک که درویشان و فقیران و مردم بی سر و پا بر میان بندند" متجره متجره "برهنه گردنده" متجره متجره "مجرد شونده" متجزی متجزی "تجزیه شونده" متجسس متجسس "جستجو کننده تلاش کننده" متجسم متجسم "جسم گیرنده" متجسم متجسم تناور متجسم متجسم "آن که بر کاری و عملی بزرگ شود ج متجسمین" متجشع متجشع "سخت حریص ج متجشعین" متجشم متجشم "به تکلف کاری کننده ج متجشمین" متجلب متجلب "جلب کننده کشاننده" متجلد متجلد "به تکلف چابکی نماینده ج متجلدین" متجلی متجلی "آشکار آشکار شونده ظاهر شونده" متجمع متجمع "فراهم آمده جمع گشته" متجمل متجمل "زینت یافته آراسته صاحب تجمل ج متجملین" متجنب متجنب "دوری کننده احتراز کننده ؛ ج متجنبین" متجند متجند "در زمره لشکریان در آینده" متجند متجند "لشکری ج متجندین" متحاب متحاب "یکدیگر را دوست گیرنده دوست" متحارب متحارب "برافروزنده آتش جنگ" متحارب متحارب "جنگ کننده ج متحاربین" متحاسب متحاسب "با یکدیگر حساب کننده ج متحاسبین" متحاشی متحاشی "دور شونده به یکسو شونده کناره گیر" متحاکم متحاکم "با طرف دعوی نزد حاکم رونده" متحتم متحتم "واجب کننده لازم کننده ج متحتمین" متحجر متحجر "سنگ شده سخت گشته" متحجر متحجر "در فارسی به کسی گویند که حاضر به درک و پذیرش نوآوری‌ها نیست" متحد متحد "پیوسته متفق" متحذر متحذر "دوری کننده ترسنده" متحرز متحرز "در پناه شونده" متحرز متحرز "خویشتن دار ج متحرزین" متحرک متحرک "حرکت کننده در حال حرکت و تکان" متحری متحری جوینده متحری متحری "قصد کننده" متحسر متحسر "دلگیر حسرت خورنده" متحصن متحصن "بست نشین اعتصاب کننده" متحقق متحقق "راست و درست شونده" متحلل متحلل بیمارشونده متحلل متحلل "استثنا کننده در سوگند" متحلل متحلل "بیرون آینده از قسم به کفاره" متحلل متحلل "در فارسی تحلیل شونده" متحلی متحلی "زینت یافته آراسته شونده" متحمل متحمل "بردبار شکیبا" متحمل متحمل "بردارنده بار" "متحمل شدن" متحمل_شدن "تحمل کردن" "متحمل شدن" متحمل_شدن "اعتنا نکردن به روی خود نیاوردن" متحنن متحنن "مهربان مشفق" متحول متحول "محل تحول مکان انتقال" متحیر متحیر "سرگشته حیران حیرت زده" متحیز متحیز "جای گزین" متخادع متخادع "کسی که خود را فریب خورده وانماید ج متخادعین" متخادم متخادم "کسی است که همیشه به خدمت بندگان خدا قیام کند و خدمت او خالی از هواها و شوایب نفسانی باشد ولیکن هنوز به حقیقت زهد نرسیده باشد گاه به سبب غلبه ایمان بعضی از خدمات او در محل قبول افتد و گاه به واسطه غلبه هوا خدمت او قبول نشود" متخاصم متخاصم "دشمن خصم" متخذ متخذ "گرفته شده" متخصص متخصص "کارشناس د ارای تخصص" متخصص متخصص "خاص شده" متخلخل متخلخل "شی ای که اجزای آن به هم متصل نباشد" متخلص متخلص "کسی که اسم یا لقبی در شاعری برای خود انتخاب کرده باشد دارای تخلص" متخلف متخلف "خلاف کننده" متخلق متخلق "خوی و عادت دیگری را گرفته" متخلل متخلل "دارای سوراخ‌ها فضاهای خالی و حفره ها؛ سوراخ سوراخ" متخیل متخیل "خیال کننده" متخیل متخیل متکبر متد متد "روش قاعده" متداخل متداخل "داخل شده در میان آمده" متدارک متدارک "رسنده به چیزی" متدارک متدارک "درک کننده دریابنده ؛ ج متدارکین" متدارک متدارک "آوردن الفاظی است در ابتدای کلام که موهوم ذم باشد و بقیه کلام به نحوی آورده شود که رفع توهم گردد" متداعی متداعی "فرا خواننده" متداعی متداعی "آن که با دیگری دعوی و مرافعه دارد" متداعی متداعی "معنی ای که معنی دیگر را به خاطر آورد" متدافع متدافع "دفع کننده یکدیگر در کارزار؛ ج متدافعین" متداول متداول "آن چه معمول و مرسوم باشد" متداوی متداوی "آن که خود را معالجه کند" متداین متداین "به نسیه و وام خرید و فروش کننده باهم ؛ ج متداینین" متدبر متدبر "اندیشه کننده" متدرج متدرج "آهسته و کم کم پیش رونده" متدرجاً متدرجاً "به تدریج آهسته آهسته" متدرع متدرع "زره پوششنده زره پوش" متدلوژی متدلوژی "روش تحقیق در علوم روش شناسی" متدین متدین "دیندار با دیانت" متذلل متذلل "فروتن خوار" متذکر متذکر "یادآوری کننده به خاطر آورنده" متر متر "نواری باریک و درجه بندی شده از فلز پارچه یا جنس دیگر که برای اندازه گیری طول و عرض اشیاء استفاده می‌شود" متر متر "واحد طول که تقریباً برابر است با یک چهل میلیونیم نصف النهار زمین ؛ مربع واحد سطح و آن مربعی است به ضلع یک متر ؛ مکعب واحد حجم و آن مکعبی است به ضلع یک متر" مترادف مترادف "پی درپی" مترادف مترادف "هم معنی" متراژ متراژ "اندازه مساحت" متراکم متراکم "انبوه شده روی هم جمع شده" متربد متربد متغیر متربد متربد "ترش رو" متربد متربد "آسمان ابر دار" متربص متربص "منتظر متوقع چشم دارنده" مترتب مترتب "ترتیب داده شده پدید آمده" مترجم مترجم "از زبان دیگر گردانده ترجمه شده" متردد متردد "آمد و شد کننده" متردد متردد "کسی که در امری به شک و تردید دچار است" مترس مترس "مترسک شکلی شبیه به انسان ساخته شده از چوب و پارچه که برای رماندن حیوانات زیانکار در کشتزارها نصب می‌کنند" کشخ کشخ "ریسمانی که خوشه‌های انگور را بر روی آن بیاویزند تا باد بخورد و خشک شود" کشخان کشخان "بی غیرت دیوث" کشخور کشخور "کشور؛ یک بخش از هفت بخش زمین اقلیم" کشش کشش "کشتن قتل" "کشش کردن" کشش_کردن "پیکار کردن نبرد کردن" کشف کشف "لاک پشت سنگ پشت" کشف کشف "بُرج خرچنگ سرطان" کشف کشف "کوزه آبخوری سرپهن" "کشف الا´ یات" کشف_الا´_یات "جدول و فهرست الفبایی یا موضوعی کلمات قرآن کریم برای یافتن آیه یا سوره مورد نظر" "کشف الابیات" کشف_الابیات "جدول و فهرست الفبایی ابیات برای یافتن آن بیت مورد نظر" "کشف اللغات" کشف_اللغات "جدول و فهرست الفبایی لغات برای یافتن لغت مورد نظر" کشفت کشفت "پراکنده پریشان" کشفت کشفت "سوم شخص مفرد ماضی از کشفتن" کشفتن کشفتن "گشودن شکافتن" کشفتن کشفتن "پژمرده کردن" کشفته کشفته "پریشان پراکنده" کشفته کشفته "پژمرده افسرده" کشمان کشمان "کشت مان زمین زراعت شده" کشمش کشمش "دانه‌های خشک شده میوه انگور" کشن کشن "گشن پُر انبوه فراوان" کشه کشه "خطی را که به جهت علامت بطلان بر نوشته کشند" کشو کشو "جعبه روباز جاسازی شده در داخل یک قفسه کمد یا میز که بتوان آن را بر روی تکیه گاهش به جلو و عقب برد و باز و بسته کرد" کشور کشور مملکت کشورخدا کشورخدا پادشاه کشک کشک "تَه مانده ماست یا دوغ که پس از جوشاندن خشک کنند" کشک کشک "مجازاً هیچ پوچ ؛ ِ خود را سابیدن سرش به کار خودش بودن" "کشک بادنجان" کشک_بادنجان "خوراکی ایرانی که بادنجان کباب شده یا سرخ کرده را با پیاز و گاه گوشت چرخ کرده یا قیمه می‌پزند و در آن نعنا و کشک و گردو می‌ریزند" کشکاب کشکاب "کشک با آب سابیده که نان در آن ترید کنند و خورند کشکاو و کشکو نیز گفته شود" کشکرک کشکرک "پرنده‌ای است از راسته سبکبالان جزو دسته دندانی نوکان از تیره کلاغ‌ها که در اکثر نقاط کره زمین یافت می‌شود کشکرک دمی دراز دارد رنگ پرهایش سیاه و سفید است پرنده‌ای چابک و موذی و مزور است و خوراکش دانه و میوه و حشرات و گوشت و تخم مرغان دیگر می‌باشد زیر سینه ماده آن سفید رنگ است وی لانه اش را روی درختان بزرگ نزدیک آبادی‌ها بنا می‌کند گاهی هم برخی صداها را تقلید می‌کند؛ زاغی قشقره زاغ پیسه زاغ دو رنگ زاغ سیاه سفید عقعق عکعک عکه کراک نیز نامیده می‌شود" کشکله کشکله "چارُق پای افزار" کشکول کشکول "ظرفی ساخته شده از پوست میوه‌ای شبیه نارگیل یا فلز و سفال که درویشان آن را با زنجیری به شانه بیآویزند" کشکی کشکی "کنایه از بی پایه بی اساس خیالی" کشکین کشکین "منسوب به کشک" کشکین کشکین "نان جو کشکینه" کشکین کشکین "نانی که از آرد باقلا و نخود و گندم و جو درهم آمیخته پزند" کشی کشی "خوشی تندرستی" کشی کشی "خودستایی غرور" کشیدن کشیدن "امتداد د ادن" کشیدن کشیدن "به سوی خود آوردن" کشیدن کشیدن "بردن حمل کردن" کشیدن کشیدن "تحمُل کردن رنج بردن" کشیدن کشیدن "منجر شدن" کشیدن کشیدن "جذب کردن" کشیدن کشیدن "وزن کردن" کشیدن کشیدن "نقاشی کردن" کشیدن کشیدن "نوشیدن بیرون آوردن تدخین کردن دود کردن تقدیم کردن گستردن حرکت کردن رفتن درکشیدن" کشیده کشیده "امتداد داده ممتد" کشیده کشیده "به سوی خود آورده" کشیده کشیده "جذب کرده مجذوب" کشیده کشیده "تحمل کرده" کشیده کشیده "برده حمل کرده" کشیده کشیده "حرکت داده" کشیده کشیده "رسم کرده خط کشیده" کشیده کشیده "نقاشی کرده" کشیده کشیده "سنجیده نوشیده برآورده ریخته در ظرف گسترده دور کرده بلند دراز سیلی" کشیش کشیش "روحانی مسیحی کسی که مقامش بالاتر از شمّاس و پایین تر از اسقف است" کشیک کشیک "پاسبانی نگهبانی" کظم کظم "فرو خوردن خشم" کعاب کعاب "جِ کعب" کعب کعب "بند استخوان پاشنه پا" کعب کعب "ریشه سوم هر عدد ج کعاب" کعب کعب "طاس بازی نرد" کعبتین کعبتین "تثنیه کعب به معنای دو طاس بازی نرد" کعبه کعبه "هر خانه چهارگوشه غرفه" کعبه کعبه "خانه خدا بیت الحرام" کف کف "بازداشتن منع کردن" "کف بین" کف_بین "فال بین" "کف رفتن" کف_رفتن "دزدیدن با تردستی ربودن" "کف سفید" کف_سفید "کنایه از صاحب همتی که به سبب بخشش تهیدست شده" "کف کردن" کف_کردن "تولید کف شدن" "کف کردن" کف_کردن "عشقی شدن" کفا کفا "رنج زحمت سختی" کفاء کفاء "پاداش جزا" کفاء کفاء "نظیر مانند" کفات کفات "جِ کافی مردان کامل و فاضل" کفار کفار "جِ کافر" کفاره کفاره "صدقه چیزی که با آن گناه را جبران کنند" کفاش کفاش "آن که کفش دوزد و فروشد کفشدوز" کفاف کفاف "آن اندازه روزی و قوت که انسان را بس باشد" کفال کفال "یکی از انواع ماهی‌ها که در سال‌های اخیر در بحر خزر به تکثیر آن پرداخته‌اند" کفالت کفالت "به عهده گرفتن کاری به جای کسی" کفانه کفانه "بچه‌ای که نارس از شکم مادر بیفتد" کفانیدن کفانیدن "شکافتن ترکانیدن" کفایت کفایت "بس بودن بس شدن" "کفایت داشتن" کفایت_داشتن "بس بودن بس شدن" "کفایت کردن" کفایت_کردن "به اندازه بودن" کفایی کفایی "منسوب به کفایت ؛ واجب امری واجب که چون یک تن آن را انجام دهد اجرای آن از عهده دیگران ساقط شود مق واجب عینی" کفت کفت "کتف شانه سردوش" کفتار کفتار "جانوری است درنده و مرده خوار و قوی جثه شبیه سگ" کفتر کفتر کبوتر کفتن کفتن "شکافتن چاک زدن باز کردن" کفته کفته "کوفته کوبیده" کفتگی کفتگی "شکافتگی ترکیدگی" کفج کفج "کف صابون کف شیر کف آب دهن" کفر کفر "قریه و آن در اسماء امکنه آید" پالس پالس تکان پالس پالس ضربان پالس پالس "نبض ؛ تلفن مدت زمان معینی برای مکالمات تلفنی درون شهری" پالش پالش "تصفیه پالایش" پالغ پالغ "پیمانه‌ای که از شاخ کرگدن یا گاو یا عاج فیل یا چوب درست کنند" پالنده پالنده "صاف کننده تصفیه کننده" پالهنگ پالهنگ "افسار مهار کمند ؛ از زیر کسی در آمدن از تسلط و فرمان کسی درآمدن" پالواسه پالواسه "غم اندوه" پالوانه پالوانه "نک پالاوَن" پالودن پالودن "صاف کردن پاک کردن" پالودن پالودن "تهی کردن" پالودن پالودن "پاکیزه شدن" پالودن پالودن "تباه کردن ضایع کردن" پالودن پالودن "تباه شدن ضایع شدن" پالودن پالودن "گداختن ذوب کردن به قالب ریختن سیم و زر و مانند آن" پالودن پالودن "تمام شدن کاستن" پالودن پالودن "تشکیک کردن انتقاد کردن" پالودن پالودن "نجات دادن خلاص دادن خلاص شدن نجات یافتن بزرگ شدن بزرگ گردانیدن تر کردن نمناک کردن آغشتن" پالوده پالوده "صاف و پاک شده" پالوده پالوده "پاک و مطهر" پالوده پالوده "از انواع دسرهای ایرانی" پالونه پالونه "نک پالاوَن" پالکانه پالکانه "نک بالکانه" پالکی پالکی "کجاوه بی سقف" پالیدن پالیدن "صافی کردن تصفیه کردن" پالیدن پالیدن "جستجو کردن چیزی در خاک" پالیدن پالیدن فروریختن پالیدن پالیدن "به آخر رسیدن" پالیده پالیده "صاف شده خالص شده" پالیز پالیز "باغ بوستان" پالیز پالیز کشتزار پالیز پالیز "زمینی که در آن خربزه خیار و مانند آن بکارند" پالیزبان پالیزبان "باغبان دشت بان" پالیزبان پالیزبان "آهنگی از موسیقی قدیم" پالیک پالیک "بالیک پای افزاری از چرم گاو که رشته‌ها در آن بسته اند؛ پای افزار کفش چارق شم پاپیچ پاتابه لفافه" پام پام "رنگ لون" پام پام "شبیه نظیر" "پامال شدن" پامال_شدن "پایمال شدن" پامس پامس "گرفتار درمانده" پاملخ پاملخ "نوعی از ساعت مق پادنگ" پامنبری پامنبری "کسی که در پایین منبر با خواندن اشعار مذهبی و مرثیه خوانی به روضه خوان اصلی کمک می‌کند" پامنقلی پامنقلی "مربوط به پای منقل" پامنقلی پامنقلی "ویژگی آن که بیش تر اوقات کنار منقل است کنایه از آدم تریاکی" پامچال پامچال "گیاه علفی یک ساله و زینتی از تیره پامچالیان با گل‌های زرد روشن و بی بو و برگ‌هایی در ته ساقه" "پان اسلامیسم" پان_اسلامیسم "نام نهضتی که رهبران مسلمان در قرن نوزدهم برای احیای قدرت اسلام و مسلمانان به راه انداختند" پانتومیم پانتومیم "نمایشنامه صامت" پانتوگراف پانتوگراف "آلتی است که با کمک آن از هر نوع نقشه و تصویری نسخه برداری کنند" پاندا پاندا "جانور پستاندار گیاه خوار شبیه خرس بومی آسیای شرقی" پاندول پاندول "جسم آویخته‌ای که حرکت نوسانی داشته باشد مانند آویز ساعت دیواری که به چپ و راست حرکت می‌کند" پاندول پاندول "رقاصک آونگ" پانسمان پانسمان "شستن و بستن زخم و جراحت" پانسیون پانسیون "جایی که با پرداخت ماهیانه در آن مسکن گزینند و از کلیه امکانات آن برخوردار شوند" پانسیون پانسیون "اقامتگاهی که از مسافران یا مشتریان خود به طور کامل یا نیمه کامل پذیرایی کند مهمانکده شبانه روزی" پانل پانل "صفحه یا تابلویی که روی آن اعلان یا ابزارهای اندازه گیری نصب شود" پانل پانل "سطح پیش ساخته نسبتاً بزرگی که آن را به صورت دیوار یا سقف نصب می‌کنند" پانل پانل "گروهی از افراد متخصص و صاحب نظر که برای بحث یا داوری درباره موضوعی گرد هم آیند هیئت رئیسه" پانه پانه "چوبی که برای شکافتن چوب دیگر لای آن می‌گذارند" پانه پانه "چوبی که پشت در بیندازند" پانه پانه "چوبی که داخل قالب کفش می‌گذارند" پانه پانه "چوبی که زیر ستون قرار می‌دهند" پانویس پانویس "زیرنویس پانوشت پان وشته آن چه جدا از متن اصلی باشد" پانچ پانچ "دستگاه یا وسیله‌ای که کاغذها را با آن سوراخ و باطل کنند منگنه" پانچ پانچ "ایجاد کردن سوراخ‌هایی که اطلاعاتی را نمایش می‌دهند بر روی کارت یا نوار کاغذی برای وارد کردن آن اطلاعات به کامپیوتر" پانک پانک "جنبش ضد ارزش جوانان در غرب که با سر و وضع نامناسب و غیر معمول همراه است" پانکراس پانکراس لوزالمعده پانیذ پانیذ "پانید فانیذ" پانیذ پانیذ "شکر سرخ" پانیذ پانیذ "قند مکرر شکر قلم شکربرگ" پانیذ پانیذ "نوعی حلوا مانند شکر لیکن از آن غلیظ تر که از شکر و روغن و بادام تلخ و خمیر می‌ساختند؛ سکرالعشر" پاهنگ پاهنگ "پاسنگ پاشنگ پاچنگ پازنگ پاژنگ پاجنگ پای افزار کفش" پاورقی پاورقی "آن چه در پایین صفحه نوشته شود" پاورقی پاورقی "نوشته قصه‌ای که در چند شماره پیاپی یک روزنامه یا مجله منتشر شود" پاورچین پاورچین "پابرچین آهسته راه رفتن طوری که صدای پا شنیده نشود" پاوند پاوند "بندی که بر پای گنهکار و مجرم نهند" پاوپر پاوپر "توانایی قدرت تاب طاقت" پاویون پاویون "ساختمان مخصوص است قبال و پذیرایی از مهمانان رسمی بلندپایه در فرودگاه" پاویون پاویون "محل استراحت پزشکان در بیمارستان سرایه کوشک" پاپ پاپ "پیشوای مذهب کاتولیک" "پاپ کورن" پاپ_کورن "دانه پف کرده ذرت ذرت پفکی" پاپاخ پاپاخ "قسمی کلاه بزرگ پشمی" پاپاسی پاپاسی "پشیز مبلغ ناچیز ؛ یک نداشتن هیچ نداشتن" پاپتی پاپتی "تهی دست بی سر و پا" پاپوش پاپوش "کفش پای افزار" پاپوش پاپوش "مجازاً گرفتاری دردِسر ؛ درست کردن برای کسی کنایه از برای کسی ایجاد دردسر کردن ؛ دوختن برای کسی کنایه از توطئه کردن برای کسی" پاپژ پاپژ "زمین پست و بلند و ناهموار" پاپژ پاپژ "گل کهنه و نرم" پاپیتال پاپیتال "نک عشقه" پاپیروس پاپیروس "پاپروس گیاهی که در سواحل نیل می‌روید و در قدیم از آن ورق‌های کاغذ مانند می‌ساختند" پاپیون پاپیون "پیرایه‌ای معمولاً پارچه‌ای به شکل پروانه که با کش یا قیطان به یقه یا موی سر بسته می‌شود" پاپیون پاپیون "نوار یا روبانی که به شکل پروانه گره خورده‌است" پاپیچ پاپیچ "نواری که به ساق پا پیچند چارق" پاپیچ پاپیچ "کنایه از مزاحم" پاچال پاچال گودال پاچال پاچال "گودالی که نانوا بقال یا آشپز در آن می‌ایستد و چیزی می‌فروشد" پاچالدار پاچالدار "آن که نگهداری آرد نانوایی با اوست" پاچایه پاچایه "نجاست بول سرگین" پاچراغ پاچراغ "جایی در تکیه مسجد و زورخانه که در آن چراغ روشن کنند" پاچراغی پاچراغی "جای گذاشتن چراغ در خانه یا دکان" پاچراغی پاچراغی "پولی که تماشاگران در زورخانه و مانند آن پای چراغ می‌گذارند" پاچراغی پاچراغی "پولی که دکانداران سر شب پای چراغ می‌نهادند تا به فقیری بدهند" پاچراغی پاچراغی "در بازار به آخرین مشتری که تقریباً در آخروقت برای خرید جنس می‌آید گفته می‌شود" "پای کوبی" پای_کوبی پاکوبی "پای کوبی" پای_کوبی "عمل کوفتن پای بر چیزی" "پای کوبی" پای_کوبی رقص پایا پایا "پاینده پایدار" پایا پایا محکم پایا پایا "گیاهی که بیش از یک یا دو سال باقی بماند" پایاب پایاب "ته آب" پایاب پایاب "بخش کم عمق آب" پایاب پایاب گرداب پایاب پایاب "راه و پله‌ای که از آن بتوان به ته چاه یا قنات رفت" پایاب پایاب گذرگاه پایاب پایاب "مقاومت و ایستادگی" پایاب پایاب "کنایه از موقعیتی که خطر تقریباً رفع شده باشد" پایاب پایاب گدار پایار پایار "سال گذشته" پایان پایان "آخر هر چیز" پایان پایان "نهایت انتها" "پایان نامه" پایان_نامه "رساله‌ای که در پایان دوره تحصیلی می‌نویسند؛ تز" پایانه پایانه "نک ترمینال" پایاپای پایاپای "داد و ستدِ جنسی معامله‌ای که در آن پول رد و بدل نشود" پایتابه پایتابه پاتابه پایتابه پایتابه جوراب پایتخت پایتخت "شهری که محل مقر حکومت باشد" پایدار پایدار "استوار پابرجا ثابت" پایداری پایداری "ایستادگی پافشاری" پایدام پایدام "نک پادام" پایدان پایدان کفش پایزن پایزن اسیر پایزن پایزن خدمتکار پایزه پایزه پاچه پایزه پایزه "ریسمان خیمه که آن را بر روی زمین به میخ یا چیز دیگر ببندند" پایزه پایزه "چیزی که عنان اسب را بدان بندند" پایستن پایستن "پایدار ماندن" پایستن پایستن "صبر و تأمل کردن" پایسته پایسته "پاینده دایم باقی" پایمال پایمال "لگدکوب شده" پایمال پایمال "از بین رفته" پایمال پایمال "زبون پست" "پایمال شدن" پایمال_شدن "لگدکوب شدن" "پایمال شدن" پایمال_شدن "هدر رفتن باطل گردیدن" "پایمال کردن" پایمال_کردن "زیر پا کردن از بین بردن" پایمرد پایمرد "شفیع میانجی" پایمرد پایمرد "یاری دهنده" پایمرد پایمرد "پیشکار خدمتگذار" پایمردی پایمردی میانجیگری پایمردی پایمردی "کمک دستیاری" پایندان پایندان "کفیل ضامن" پایندان پایندان "کفش کن درگاه" پایندان پایندان "میانجی کننده" پایندانی پایندانی "میانجیگری ضمانت" پاینده پاینده "پایدار جاوید" پایندگی پایندگی "همیشگی ابدیت" پایه پایه "شالوده اساس" پایه پایه "رتبه درجه" پایه پایه "ستون چهارگوش و بلند" پایه پایه "میله یا ستونی که چیزی روی آن قرار گیرد" پایه پایه "جنسیت گیاه" "پایه دار" پایه_دار "بلندمرتبه صاحب منصب" پایور پایور "مقام دار صاحب منصب" پایوند پایوند پابند پایوند پایوند "پیک پیاده‌ای که در هر منزل می‌ماند تا پیک خسته نامه به او بدهد و بدین طریق نامه زودتر به مقصد می‌رسید" پایوند پایوند "افسر به ویژه افسر شهربانی" پایچه پایچه "نک پاچه" پایژه پایژه "نک پایزه" پایکار پایکار "نک پاکار" پایگاه پایگاه "جا مکان" پایگاه پایگاه "مقام مرتبه" پایگاه پایگاه "حد درجه" پایگاه پایگاه شایستگی پاییدن پاییدن "نگاهبانی کردن" پاییدن پاییدن "مراقبت کردن" پاییدن پاییدن "دوام داشتن" پاییدن پاییدن "منتظر بودن چشم داشتن" پاییدن پاییدن "توقف کردن" پاییز پاییز "یکی از فصول چهارگانه سال و آن فصل سوم سال است که از اول مهر تا سی آذر می‌باشد" پاییزه پاییزه "پاییزی کشت پاییزه" پایین پایین زیر پایین پایین دامنه "پایین آمدن" پایین_آمدن "به زیر آمدن" "پایین آمدن" پایین_آمدن "فروریختن سقف" "پایین آمدن" پایین_آمدن "ارزان شدن کاهش قیمت" پت پت "پشم نرمی که از بن موی بز روید و آن را به شانه برآورند و از آن شال بافند؛ بز پشم بزوشم کرک کلک" پت پت "کرک‌های ریز درهم تافته سطح بشره بعضی گیاهان کرک‌ها و الیاف نرم سطح بعضی اندام‌های گیاهی ؛ پرز هر چیز نرم" "پت و پهن" پت_و_پهن "پهن عریض" "پت و پهن" پت_و_پهن "دارای اندام بزرگ و نامناسب" "پت پت" پت_پت "صدای فتیله چراغ چون روغنش تمام شود یا در آن آب باشد" "پت پت کردن" پت_پت_کردن "صدا کردن فتیله چراغ و شمع و مانند آن" "پت پت کردن" پت_پت_کردن "اصطلاحی است که میکانیسین‌ها و عوام برای صدای موتور اتومبیل‌ها به هنگام خرابی آن استعمال کنند" پتاره پتاره "قلم موی درشت که با آن آهار به پارچه می‌زنند" پتاس پتاس "جسمی سفید رنگ و محکم و باریک جهت سفید کردن پارچه تهیه صابون و جوهر قلیا" پتاسیم پتاسیم "عنصری فلزی با حرف اختصاری K نقره‌ای رنگ و نرم که در برابر هوا و آب خود به خود آتش می‌گیرد و به صورت کلرو در آب دریاها و به صورت نیترات در شوره زارها دیده می‌شود" پتانسیل پتانسیل "ظرفیت انجام کار توانایی برای کار" پتانسیل پتانسیل "کاری که میدان گرانسی یا میدان الکتروستاتیکی با علامت مخالف انجام می‌دهد تا واحد جرم یا واحد بار الکتریکی مثبت از نقطه مرجع تا نقطه مورد نظر جابه جا شود" پتر پتر "قطعه‌ای از طلا نقره مس برنج و مانند آن که بر روی آن طلسمات و تعویذ نقش کنند" پتروشیمی پتروشیمی "دانش و فنی که به بررسی و استخراج مشتقات نفتی و گاز طبیعی و ساخت و ترکیب فرآورده‌های حاصل از آن‌ها می‌پردازد" پتفوز پتفوز "نک بتفوز" پته پته "پروانه عبور جواز" پته پته "بندی که در جوی‌ها درست کنند تا آب را نگه دارد" پته پته "کاغذ مقوایی یا مهره فلزی که به جای پول به کار می‌رفته ؛ کسی را روی آب انداختن کنایه از راز کسی را فاش کردن رسوا کردن" پتو پتو "پرتو؛ موضعی را گویند از کوه و غیر آن که پیوسته آفتاب در آن بتابد؛ مق نسر نسار" پتواز پتواز "لانه نشیمنگاه پرندگان و آن چوب بستی باشد که برای نشستن پرندگان درست می‌کنند پدواز و بتواز و پتوازه نیز گویند" پتواز پتواز "جواب پاسخ" پتک پتک "نوار پهنی که بعضی مردم مانند چوپانان یا سربازان به ساق پا پیچند" پتگر پتگر "آهار زننده آهار کننده" پتی پتی "خالی ساده" پتی پتی "برهنه لخت" پتی پتی آشکار پتیاره پتیاره دیو پتیاره پتیاره "آفت بلا آسیب" پتیاره پتیاره "زشت نازیبا" پتیاره پتیاره "بدخوی مردم آزار در مورد زن" پنداشتن پنداشتن "گمان بردن تصور کردن" پنداشتن پنداشتن "سوءظن داشتن" پنداشتن پنداشتن "تکبر نمودن" پنداشتن پنداشتن "به حساب آوردن شمردن" پنداشتن پنداشتن "گمان نادرست کردن تصور باطل نمودن" پنداشته پنداشته "تصور کرده" پنداشته پنداشته موهوم پنداشتی پنداشتی "خودبینی تکبر" پنداشتی پنداشتی "گمان نادرست" پنداشتی پنداشتی خیال پنداشتی پنداشتی قهر پندام پندام "آماس ورم" پنداوسی پنداوسی "سکه‌ای در قدیم برابر با ارزش پنج دینار" پندش پندش "پند پندک پنجش گلوله پنجه حلاجی کرده ؛ پنجک بند بندک باغنده گلوج پنبه" پندنامه پندنامه "اندرزنامه نصیحت نامه نامه مشتمل بر پند و نصیحت" پنزه پنزه "پنجه پنجک فنرج رقص مخصوص و آن چنان است که جمعی دست یکدیگر را گیرند و با هم برقصند؛ فنزج" پنس پنس "گیره انبر" پنس پنس "دوشاخه دهان جانوران" پنهان پنهان "ناپیدا پوشیده" پنهان پنهان "راز سرّ" پنهانی پنهانی "نهفته نهانی پوشیده مخفی مق پیدا آشکار" پنهانی پنهانی "مخفیانه در خفا" پنچر پنچر "سوراخ شدن لاستیک چرخ" پنچر پنچر "خسته زهوار دررفته" پنچرگیری پنچرگیری "ترمیم کردن و وصله انداختن لاستیک خودرو و مانند آن" پنچرگیری پنچرگیری "محل انجام این کار" پنچه پنچه "پنجه بنجه" پنچه پنچه "پیشانی ناصیه" پنچه پنچه "موهای جلوی سر طره" "پنچه بند" پنچه_بند "پیشانی بند عصابه" پنک پنک "وجب وژه شبر" پنکه پنکه "بادبزن برقی" پنگ پنگ "خوشه خرما که خرماهای آن را گرفته باشند" پنگان پنگان "کاسه‌ای مسی که ته آن سوراخ داشت و دهقانان در گذشته از آن برای تعیین مدت زمان استفاده از آب چشمه یا قنات استفاده می‌کردند به این طریق که این کاسه را روی ظرفی از آب قرار می‌دادند مدت زمان پر شدن این کاسه فرصت استفاده هر دهقان از آب چشمه یا قنات بود" پنگوئن پنگوئن "پرنده‌ای از راسته پرندگان دریایی و بی پرواز است بال‌هایش از پره‌های پولک مانند به رنگ سیاه و سفید پوشیده شده و بدون شاهپر است در زیر پوست چربی فراوان ذخیره دارد و می‌تواند به صورت قائم بایستد در قطب جنوب دیده می‌شود" "پنی سیلین" پنی_سیلین "نوعی آنتی بیوتیک که به صورت پودر پماد آمپول و قرص برای از بین بردن میکرب‌ها و باکتری‌ها مورد استفاده قرار گیرد" پنیر پنیر "خوراکی که از شیر بسته ترتیب دهند" پنیرتن پنیرتن "ماده‌ای است سرخ رنگ مایل به سیاهی که از جوشانیدن آب کشک حاصل کنند و آن به غایت ترش است کشک سیاه قره قورت ترف سرخ لیولنگ" پنیرک پنیرک "گیاهی است بیابانی دارای برگ‌های پهن و گل‌های سرخ و بنفش بلندیش تا سانت می‌رسد همراه با گردش آفتاب می‌چرخد آفتاب گردک ختمی کوچک نان فلاخ هم می‌گویند" په په "خوشا آفرین" پهره پهره "نگهبانی پاس" پهرو پهرو "پینه وصله" پهلو پهلو "قومِ پارت" پهلو پهلو "دلیر شجاع" پهلو پهلو شهر "پهلو آکندن" پهلو_آکندن "فربه شدن" "پهلو تهی کردن" پهلو_تهی_کردن "کناره کردن از کاری" "پهلو دادن" پهلو_دادن "به کسی سود رساندن یاری کردن" "پهلو دادن" پهلو_دادن "نزدیکی کردن" "پهلو دادن" پهلو_دادن "کناره گرفتن" "پهلو زدن" پهلو_زدن "برابری کردن با کسی" "پهلو نهادن" پهلو_نهادن "خوابیدن دراز کشیدن" "پهلو نگه داشتن" پهلو_نگه_داشتن "دوری ک ردن احتراز کردن" پهلوان پهلوان "دلیر شجاع" پهلوان پهلوان نیرومند "پهلوان پنبه" پهلوان_پنبه "پهلوان دروغین" پهلوانی پهلوانی "دلیری قهرمانی" پهلوانی پهلوانی "مقام و رتبه پهلوان" پهلودار پهلودار "صاحب مال دارای مکنت" پهلوگاه پهلوگاه "پهلو جنب" پهلوگاه پهلوگاه کنار پهلوگرفتن پهلوگرفتن "کناره گرفتن در ساحل ایستادن کشتی" پهلوی پهلوی "پارتی از قوم پارت" پهلوی پهلوی "پادشاهی سلطنتی" پهلوی پهلوی "پهلوانی قهرمانی" پهلوی پهلوی "نام خط و زبان ایرانیان در زمان اشکانیان و ساسانیان" پهلوی پهلوی "آهنگی است در موسیقی قدیم" پهلوی پهلوی "نوعی سکه طلا با نقش پادشاهان پهلوی" "پهلوی نامه" پهلوی_نامه "کتاب یا نوشته به زبان و خط پهلوی" پهمزک پهمزک خارپشت پهن پهن "پهنه شیری که به سبب مهربانی در پستان مادر طغیان کند پهنه" "پهن کردن" پهن_کردن "وسیع کردن پهناور ساختن" "پهن کردن" پهن_کردن گستردن پهنا پهنا "فراخی گشادی" پهنا پهنا عرض پهنانه پهنانه "بوزینه میمون" پهنانه پهنانه "کلوچه روغنی" پهناور پهناور "فراخ وسیع" پهناور پهناور "بسیار عریض" پهند پهند "دامی باشد که بدان آهو گیرند تله" پهنه پهنه "ساحت میدان" پهنه پهنه وسعت پهنه پهنه "نوعی چوگان که سر آن مانند کفچه پهن است" "پهنه باختن" پهنه_باختن "با پهنه بازی کردن" پهنی پهنی "وسعت گشادگی" پهنی پهنی "عرض پهنا مق درازی طول" پهی پهی "خربزه تلخ حنظل" پهین پهین "فراخ گشاده" پو پو "رفتار تند" پو پو دو "پو گرفتن" پو_گرفتن رفتن "پو گرفتن" پو_گرفتن دویدن پوئن پوئن "واحد تعیین برتری افراد یا تیم‌های ورزشی در یک مسابقه یا یک دوره از مسابقات که نتیجه بازی یا مسابقه را مشخص می‌کند امیتاز" پوت پوت "جگر گوسفند" پوت پوت "خوراک قلیه که از جگر گوسفند درست می‌کنند" پوتین پوتین "کفش محکم و ساق بلند" پود پود "نخ‌های افقی پارچه" پودر پودر "گرد آرد" چلک چلک "کاسه چوبین" چلک چلک "دلو برای کشیدن آب" چلی چلی "احمقی بی عقلی" چلی چلی "دیوانگی سفاهت" چلیدن چلیدن "روان شدن" چلیدن چلیدن رمیدن چلیم چلیم "سر قلیان" چلیپا چلیپا صلیب چلیپا چلیپا "کنایه از زلف معشوق" چلیپا چلیپا "نوعی ترکیب در خوشنویسی" چلیک چلیک "ظرف حلبی بزرگ" چلیکه چلیکه "تکه‌های خرد و باریک که از هیزم شکسته بر جای ماند" چلیکه چلیکه "دست‌ها و پاهای سخت لاغر" چم چم "معنی شرح" چماق چماق "گرز آهنی شش پر" چماق چماق "چوبدستی که نوک آن گره داشته باشد" "چماق لو" چماق_لو "زورگو و مزاحم قلدر" چماله چماله "پارچه یا لباس ِ چین و چروک دار" چمان چمان "پیاله شراب پیمانه باده" چماندن چماندن "نک چمانیدن" چمانه چمانه چمان چمانه چمانه "کدویی که در آن شراب کنند؛ صراحی" چمانه چمانه "پیاله شراب" چمانی چمانی "ساقی باده پیما" چمانیدن چمانیدن "به ناز و خرام راه رفتن" چمانیدن چمانیدن خرامانیدن چمباتمه چمباتمه "نوعی از نشستن که کف پا را بر زمین بگذارند و زانوها را در بغل بگیرند چندک و چمبک نیز گویند" چمخال چمخال "شمخال نوعی تفنگ گلوله‌ای یا ساچمه‌ای سرپر که در قدیم متداول بود" چمدان چمدان "کیف بزرگ چرمی یا برزنتی یا غیره که هنگام سفر لباس‌ها یا لوازم دیگر را در آن نهند" چمن چمن "زمین سبز و خرم مرغزار" "چمن زار" چمن_زار "زمینی که در آن چمن بسیار باشد" "چمن زار" چمن_زار "زمینی که چمن در آن کاشته شود" "چمن پیرا" چمن_پیرا باغبان چمنده چمنده خرامنده چموش چموش لگدزن چموش چموش سرکش چموش چموش "اسب قاطر یا الاغ بدرفتار" چمچاخ چمچاخ "کج منحنی" چمچم چمچم "رفتار به ناز خرام" چمچه چمچه "کفگیر قاشق بزرگ" چمیدن چمیدن "خرامیدن راه رفتن به ناز" چمیدن چمیدن "پیچ و خم خوردن" چمیده چمیده "خم شده" چمین چمین "نک چامین" چنار چنار "از درختان بی میوه دارای برگ‌های پهن و پنجه‌ای یکی از درختان زیبا و پر دوام با تنه‌ای بسیار قطور چنال صنار ارس" چنان چنان چونان چنان چنان "آن سان آن گونه" چنان چنان "مثل آن مانند آن" "چنان چه" چنان_چه "آن طور آن سان" "چنان چه" چنان_چه "از ادات شرط و تعلیق" "چنان که" چنان_که "به طوری که بدانسان که آن طوری که" چنبر چنبر "محیط دایره" چنبر چنبر "حلقه هر چیز دایره مانند" چنبر چنبر "دو استخوان که بطور افقی بین استخوان جناغ و استخوان کتف قرار دارد" "چنبر زدن" چنبر_زدن "حلقه زدن" چنبره چنبره "به شکل چنبر چنبر مانند" چنبه چنبه "چماق هر چوب درشت و ستبر" چنبک چنبک "خیز جست" چنبک چنبک چمباتمه چنته چنته "کیسه‌ای که درویشان و شکارچیان با خود دارند و در آن توشه و لوازم خود را می‌گذارند" چند چند "معادل مساوی به اندازه" چندال چندال "نام طبقه‌ای پست در هند که به کارهای پست و تمیز کردن شهرها می‌پردازند" چندان چندان "آن قدر آن اندازه" چندان چندان "تا آن زمان" چنداول چنداول "چندول چندل جمعی ا ز مردم که در عقب لشکرهای منظم حرکت می‌کردند؛ حشر چریک" چندبر چندبر "سطحی که چند خط مستقیم بر آن محیط باشد کثیرالاضلاع چند ضلعی" چندش چندش "حالت بیزاری که از دیدن چیز ناپسند به انسان دست می‌دهد" چندن چندن "نک صندل" چندی چندی "یک چند" چندین چندین "این همه این اندازه" چنه چنه چینه چنو چنو "چون او مانند او مثل او" چنگ چنگ "منحنی خمیده" "چنگ رومی" چنگ_رومی "شلیاق یکی از صورت‌های فلکی شمالی ؛ که به صورت چنگی فرض شده‌است پرنورترین ستاره آن نسر واقع می‌باشد و اثافی و دیگ پایه هم گویند" چنگار چنگار "نک خرچنگ" چنگال چنگال "پنجه دست انسان یا پرندگان" چنگال چنگال "آلتی فلزی دارای چهار شاخه که هنگام غذا خوردن همراه قاشق به کار می‌رود" چنگل چنگل چنگال چنگلاهی چنگلاهی "نک غلیواج" چنگلوک چنگلوک "انسان یا حیوانی که انگشتان دست و پایش معیوب و ضعیف باشد" چنگوک چنگوک "نک چنگلوک" شوک شوک خار شوکا شوکا "کوچک ترین گوزن ایران از راسته جفت سمان دارای کفل سفید و دم کوتاه" شوکت شوکت "بزرگواری جاه و جلال" شوکران شوکران "گیاهی است که مسمومیت حاصل از عصاره گیاه مزبور عوارض شدیدی را در انسان تولید می‌کند" شوکه شوکه "دچار شوک شده" شوی شوی "گوشت کباب کرده گوشت بریان" "شوی دیده" شوی_دیده "زنِ بیوه" شوید شوید "شبت شود شویت شبث گیاهی است از تیره چتریان و یکساله ساقه ‌هایش راست و سبز رنگ و دارای برگ‌های ریز بریده وگل‌های چتری زردرنگ و تخم ‌های ریز از جمله سبزی‌های خوردنی است" "شپ پوش" شپ_پوش "شب پوش" "شپ پوش" شپ_پوش "کلاه و طاقیه" "شپ پوش" شپ_پوش بالاپوش "شپ پوش" شپ_پوش لحاف شپش شپش "اشپش حشره‌ای از راسته نیم بالان که به علت زندگی انگلی فاقد بال شده و حامل میکروب برخی از امراض از قبایل تب زرد و تیفوس و غیره می‌باشد دو نوع شپش دیده شده که تخم آن‌ها را رشک گویند ؛ توی جیب کسی سه قاب زدن در نهایت فقر و عسرت به سر بردن" "شپلاقی کردن" شپلاقی_کردن "بسیار کتک زدن" شپلق شپلق "شاپلاق سیلی سیلی صدادار" شپلیدن شپلیدن "سوت زدن" شپلیدن شپلیدن "شیفته شدن" شپوختن شپوختن "پاشیدن افشاندن" شپیختن شپیختن "نک شپوختن" شپیل شپیل "سوت سوتی که با دهان زنند" شپیلنده شپیلنده فشرنده شپیلیدن شپیلیدن فشردن شک شک "گمان دودلی" شکا شکا بزکوهی شکار شکار "صید حیوانی که شکار شود" شکار شکار "ناراحت رنجیده" شکارچی شکارچی "صیاد شکارگر" شکارگاه شکارگاه "محل شکار جای صید کردن نخجیرگاه" شکاری شکاری "هر چیز منسوب و مربوط به شکار" شکاری شکاری "قالبی که نقش آن منظره شکارگاه باشد" شکاری شکاری "شکار کننده" شکاف شکاف "چاک رخنه" شکاف شکاف گنجه شکافتن شکافتن "چاک دادن پاره کردن" شکافتن شکافتن شکستن شکافتن شکافتن "پاره شدن شق شدن" شکافته شکافته "چاک خورده پاره شده" شکافته شکافته شکسته شکافه شکافه "مضراب زخمه" شکال شکال "پای بند ستور" شکاویدن شکاویدن شکافتن شکاویدن شکاویدن "نقب زدن" شکاک شکاک "بسیار شک کننده" شکایت شکایت "گله کردن از کسی نزد دیگری" شکایت شکایت "داد خواهی" شکر شکر "پسوندی که معنای شکار کننده و نابود کننده می‌دهد مانند دشمن شکر" شکراب شکراب "شربت ساخته شده از آب و شکر" شکراب شکراب "کنایه از به هم خوردن دوستی میان دو کس" شکران شکران "سپاسگزاری کردن شکر گفتن ؛ مق کفران" شکرانه شکرانه "حق شکر سپاسداری" شکربار شکربار شکرریزنده شکربار شکربار "بسیار شیرین" شکربوزه شکربوزه "شکربیزه قسمی شیرینی و آن چنین بود که در درون قطعاتی کوچک از خمیر آرد گندم شکر و مغز بادام و پسته نیم کوفته انباشته و می‌پختند" شکرخند شکرخند تبسم شکرخند شکرخند "معشوقی که دارای تبسم شیرین است" شکرخواب شکرخواب "خواب شیرین" شکردن شکردن "شکار کردن" شکردن شکردن شکستن شکررنگ شکررنگ ناخوش شکررنگ شکررنگ خجل شکررنگ شکررنگ "نوعی رنگ سرخ" شکرریز شکرریز "شکرریزنده شکرافشان" شکرریز شکرریز "قناد حلوایی" شکرریز شکرریز "سخن نغز" شکرریز شکرریز "آواز دلکش" شکرریز شکرریز "نثاری که در عروسی بر سر داماد و عروس کنند" شکرریز شکرریز "گریه شادی" شکرزخمه شکرزخمه "رسیدن تیر به نشانه" شکرشکن شکرشکن "کنایه از شیرین سخن" شکرفنده شکرفنده لغزنده شکرفنده شکرفنده "اسبی که زیاد سکندری می‌خورد" شکرفیدن شکرفیدن "لغزیدن سکندری خوردن" شکرلب شکرلب "کسی که یکی از دو لبش چاک داشته باشد" شکرلب شکرلب "کنایه از شیرین گفتار معشوق" شکرلب شکرلب "گونه‌ای نان شیرینی" شکرنده شکرنده "شکار کننده" شکرنده شکرنده "درهم شکننده" شکره شکره "شکار کننده" "شکره دار" شکره_دار "نگهبان و مربی مرغان شکاری" "شکره دار" شکره_دار صیاد شکرپاره شکرپاره "قطعه‌ای از شکر" شکرپاره شکرپاره "آن چه مانند شکر شیرین باشد" شکرپاره شکرپاره "زردآلوی شیرین" شکرپاره شکرپاره "قسمی شیرینی طرز تهیه آن چنین است که مثلاً پنج سیر روغن را داغ کرده و به قدری آرد بریزند که مثل تر حلوا شود آن وقت آن را کنار گذارند تا سرد گردد سپس در میان سینی ریزند و خوب بمالند تا سفید شود و به عدد ده دوازده سیر شکر را قوام آورند سپس آن را تکان دهند تا سفت و سرد شود آن گاه آن‌ها را مخلوط کنند و ته سینی را دارچین پاشیده و پهن کنند و یک دو سیر هم قند کوبیده روی آن پاشند" شکرپنیر شکرپنیر "گونه‌ای نقل به شکل آب نبات‌های درشت و تقریباً چهار گوش و مکعب شکل که با مواد معطر از قبیل زنجبیل و وانیل خوشبو و مطبوع شده و در شب‌های عزاداری به صورت نذر و خیرات پخش می‌کنند" شکرک شکرک "لایه نازک شکر بر روی بعضی از تنقلات شیرین" شکرگزار شکرگزار "سپاس گزار" شکرین شکرین "منسوب به شکر شکری" شکرین شکرین شیرین شکست شکست "شکسته شدن مغلوبیت" شکست شکست "زیان خسارت" شکستن شکستن "خرد کردن" شکستن شکستن "مغلوب ساختن" شکستن شکستن "تا کردن" شکستن شکستن "شکار کردن" شکستن شکستن "خرد شدن" شکستن شکستن "مغلوب شدن" شکستن شکستن "تعظیم کردن دو تا شدن" شکستن شکستن "تکیده شدن" شکسته شکسته "خرد شده" شکسته شکسته "مغلوب شده" شکسته شکسته "آسیب دیده خراب شده" شکسته شکسته "پیر شده" شکسته شکسته "سست بی بنیه" شکسته شکسته "نوعی خط که در آن بیشتر حروف متصل نوشته می‌شود" "شکسته بند" شکسته_بند "کسی که استخوان‌های شکسته یا از جا در رفته را جا می‌گذارد" "شکسته شدن" شکسته_شدن "خرد شدن" "شکسته شدن" شکسته_شدن "پریشان شدن" "شکسته شدن" شکسته_شدن "پیر و تکیده شدن" "شکسته مزاج" شکسته_مزاج "نا خوش" "شکسته ناخن" شکسته_ناخن "کنایه از بی استعداد" "شکسته نفسی" شکسته_نفسی "فروتنی تواضع" شکفانیدن شکفانیدن رویانیدن شکفت شکفت غار شکفتن شکفتن "باز شدن غنچه گل و مانند آن" شکفتن شکفتن "خندان شدن" شکفته شکفته "وا شده" شکفته شکفته خندان شکفه شکفه شکوفه شکفیدن شکفیدن "باز شدن غنچه" شکفیدن شکفیدن "خندان شدن" شکل شکل "صورت چهره" شکل شکل پیکر شکل شکل "نظیر مانند" شکل شکل "حالت وضع کیفیت" شکل شکل "ترکیب و ساختار بیرونی چیزی" شکلات شکلات "خمیر نسبتاً سفت شده شکر و کاکائو و وانیل" شکلاتی شکلاتی "تهیه شده با شکلات" شکلاتی شکلاتی "به رنگ قهوه‌ای روشن مانند رنگ شکلات" شکله شکله "یک برش یا قاچ از هندوانه و مانند آن" شکلک شکلک "ادا و اطوار با لب و لوچه و چشم و ابرو ؛ درآوردن ادا و اطوار درآوردن برای خنداندن و یا مسخره کردن" شکم شکم "بخشی از بدن که بین قفسه سینه و لگن خاصره قرار دارد و شامل قسمت اعظم دستگاه گوارش و قسمت‌هایی از دستگاه ادرار است" شکم شکم "باطن درون" شکم شکم آبستنی شکم شکم "واحدی برای شمارش تعداد زایمان" شکم شکم "انحناء قوس ؛ از عزا درآوردن کنایه از خوراک خوشمزه و فراوان خوردن ؛ را صابون زدن کنایه از خود را برای خوردن چیزی آماده کردن" "شکم بنده" شکم_بنده "پرخور شکم پرست" "شکم بنده" شکم_بنده "نوکری که به نان فقط چاکری کند" "شکم روش" شکم_روش "دفع مواد دفعی از روده به صورت مایع و مخلوط با ترشحات نسج پوششی روده به دفعات زیاد در شبانه روز" "شکم پایان" شکم_پایان "جانورانی که روی ماهیچه‌های شکم خود می‌خزندو راه می‌روند" شکمبه شکمبه "معده جانوران علفخوار" شکمو شکمو پرخور شکمی شکمی "بی حساب و کتاب بی اساس" شکن شکن "تای و چین و چروک" شکن شکن "پیچ و خم زلف" شکن شکن "شکست در جنگ" "شکن در شکن" شکن_در_شکن "پیچ در پیچ" شکنج شکنج "نوعی مار سرخ" شکنجه شکنجه "آزردن اذیت کردن" شکنجه شکنجه "رنج آزار" شکنه شکنه عشوه شکه شکه "نک شکوه" شکهان شکهان ترسان شکهان شکهان نگران شکهیدن شکهیدن "واهمه داشتن" شکهیدن شکهیدن "مضطرب بودن" شکوب شکوب دستار شکوخنده شکوخنده ترسنده شکوخیدن شکوخیدن "لغزیدن سکندری خوردن" شکوخیدن شکوخیدن ترسیدن شکوخیده شکوخیده "سکندری خورده لغزیده" شکوخیده شکوخیده ترسیده شکور شکور "بسیار شُکر کننده" شکوفا شکوفا "شکفنده شکوفه دهنده" شکوفنده شکوفنده "شکوفه دهنده" شکوفنده شکوفنده شکافنده شکوفه شکوفه "اشکوفه غنچه گل درخت میوه دار" "شکوفه کردن" شکوفه_کردن "شکوفه برآوردن درخت" "شکوفه کردن" شکوفه_کردن "استفراغ کردن" شکوه شکوه ترس شکوهیدن شکوهیدن ترسیدن شکوی شکوی شکایت شکیات شکیات "ج شکیه شک کردن‌های نمازگزار در عدد رکعت‌ها یا در اجرای جزئی از اجزای نماز و آن را احکامی مخصوص است" شکیب شکیب "صبر آرام" شکیبا شکیبا بردبار شکیبیدن شکیبیدن "صبر کردن" شکیر شکیر "ستور شیرده که علف اندک خورد و شیر بسیار دهد؛ شکور" شکیر شکیر "سپاسگزار شاکر" شکیش شکیش "جوالی که از بوریا سازند" شکیفتن شکیفتن "نک شکیبیدن" شکیل شکیل "ریسمانی که بر پای اسب و ستر بدخو بندند؛ چدار" شکیل شکیل "زنجیری که بدان کارد و خنجر را به کمربند متصل کنند" شکیل شکیل "سیخ آهنین یا چوبین که بدان اجزای در را به هم متصل سازند" شکیل شکیل "فریب حیله نیرنگ" شگا شگا "شگا شغا تیردان" شگال شگال "نک شغال" شگالیو شگالیو "سکالیو سکارو سکالو آن چه که بر روی اخگر آتش پزند از نان و گوشت و جز آن" شگرد شگرد "روش راه طریقه طرز" شگرف شگرف "نیکو زیبا" شگرف شگرف "بی نظیر در خوبی و زیبایی" شگرف شگرف "عجیب طُرفه" شگفت شگفت "تعجب حیرت" شگفت شگفت معجزه شگفت شگفت عجیب شگفتن شگفتن "تعجب کردن" شگفتی شگفتی "تعجب حیرت" شگفتیدن شگفتیدن "تعجب کردن" شگون شگون "فال نیک خوش یُمن" "شی ء" شی_ء "آن چه که بتوان از آن اعلام و اخبار کرد چیز ج اشیاء" "شی ء" شی_ء مجهول شیاد شیاد "کسی که دیوار را گچ یا کاهگل اندود می‌کند" شیاد شیاد "حیله گر" شیاد شیاد "ریاکار مزور" شیاد شیاد کلاهبردار شیار شیار "خراش یا شکاف باریک روی چیزی" شیاطین شیاطین "جِ شیطان ؛ اهریمنان" شیاع شیاع "مشایعت کردن پیروی کردن" شیاع شیاع "شایع شدن" شیاف شیاف "داروی چشم" شیاف شیاف "داروی جامد و مخروطی شکلی که از طریق مقعد استعمال شود" شیان شیان "جزاء پاداش" شیانی شیانی "نوعی مسکوک زر و سیم که در قدیم در خراسان رایج بود" شیب شیب "پایین سرازیری" "شیب و تیب" شیب_و_تیب سرگشته "شیب و تیب" شیب_و_تیب آشفته شیبا شیبا آشفته شیبا شیبا "شیفته دیوانه" شیبا شیبا افعی شیبان شیبان پریشان شیبان شیبان "درهم آشفته" شیبان شیبان لرزان شیبانیدن شیبانیدن "مخلوط کردن" شیبانیدن شیبانیدن "فریفته ساختن" شیبانیدن شیبانیدن لرزانیدن شیبنده شیبنده "آمیخته شونده" شیبنده شیبنده لرزنده شیبیدن شیبیدن "درهم شدن مخلوط شدن" شیبیدن شیبیدن "شیفته شدن" شیبیدن شیبیدن لرزیدن شیبیدن شیبیدن "آشفته گشتن" شیت شیت "هر رنگ مخالف رنگ عمده یک شی ء" شیت شیت "علامت نشان ؛ ج شیات" شیخ شیخ "مرد پیر" شیخ شیخ "مرد بزرگوار" شیخ شیخ "مرشد عالم" شیخ شیخ "رییس طایفه ج شیوخ" "شیخ الشیوخ" شیخ_الشیوخ "بزرگ و رئیس شیوخ" شیخوخیت شیخوخیت "پیر شدن" شیخوخیت شیخوخیت "پیر ی" شیخوخیت شیخوخیت "مرشد بودن" شید شید "درخشنده درخشان" شید شید "نور روشنایی" شید شید آفتاب "شید آوردن" شید_آوردن "حیله کردن" شیدا شیدا شیفته شیدا شیدا دیوانه شیدا شیدا "آشفته از عشق" شیدایی شیدایی شیفتگی شیدایی شیدایی دیوانگی شیدایی شیدایی عاشقی شیذر شیذر "شیذیر خدای تعالی" شیر شیر "ابزاری فلزی که به لوله‌های گاز یا آب برای باز یا بستن آن وصل می‌کنند ؛ فلکه شیر قطع و وصل یا تنظیم جریان سیال با دسته دایره‌ای شکل" "شیر تو شیر" شیر_تو_شیر "هرج و مرج بلبشو" "شیر شدن" شیر_شدن "دلیر شدن" شیرابه شیرابه "مایعی که در ساقه بعضی از گیاهان وجود دارد و گاهی بیرون می‌تراود" شیرابه شیرابه "شیره خشخاش" شیرازه شیرازه "ته بندی کتاب عطف" شیراوژن شیراوژن شیرافگن شیربا شیربا شیربرنج شیربرنج شیربرنج "شیربا خوراکی که با شیر و برنج درست کنند" شیربرنج شیربرنج "کنایه از کسی که رنگ پوستش زیاد سفید باشد" شیربها شیربها "پول یا چیز دیگر که داماد در وقت ازدواج به پدر و مادر عروس دهد" شیرجه شیرجه "پرش از جایی مرتفع در آب" شیرخشت شیرخشت "شیره و صمغی است که از گیاهی در کوه‌های البرز و خراسان می‌روید تراوش می‌کند طعمش شیرین و دارای قند و نشاسته و سقز است در طب به عنوان ملین و مسهل به کار می‌رود" شیرخوارگاه شیرخوارگاه "مؤسسه‌ای که در آن از کودکان شیرخوار و بی سرپرست مراقبت می‌کنند" شیردان شیردان "شکنبه بره و بزغاله و گوسفند" شیردل شیردل "شجاع دلیر دلاور" شیرزده شیرزده "کودکی که به هنگام شیرخوارگی کم شیر خورده لاغر و نزار شده باشد ج شیرزدگان" شیرزن شیرزن "زن دلیر و بی باک" شیرزنه شیرزنه "چوبی که با آن شیر یا دوغ را به هم می‌زنند تا مسکه از دوغ جدا شود" شیرزنه شیرزنه "خمره کره گیری" "شیرفهم کردن" شیرفهم_کردن "فهماندن مطلب به شخص کُند ذهن" شیرلان شیرلان "جایی که در آن شیر فراوان باشد؛ شیرناک" شیرمال شیرمال "نانی که از آرد گندم و شیر و روغن درست کنند" شیرمرد شیرمرد "مرد شجاع و بی باک" شیرمست شیرمست "برّه گوسفند یا بز که شیر بسیار خورده و فربه گشته باشد" شیره شیره "عصاره افشره" شیره شیره "ماده مخدری که از جوشاندن و صاف کردن سوخته‌های تریاک به دست می‌آورند" "شیره به شیره کردن" شیره_به_شیره_کردن "پیاپی زاییدن" شیروانی شیروانی "پوششی که با چوب حلب و آهن روی سقف بعضی از خانه‌ها سازند" شیروانی شیروانی "نوعی خیمه چهارگوش" شیروخورشید شیروخورشید "نقش شیری ایستاده و شمشیر در دست که خورشیدی از پشتش می‌دمد و تا پیش از انقلاب اسلامی نشان رسمی دولت ایران بود" شیرچی شیرچی "صاحب شیره خانه" شیرچی شیرچی "صاحب میخانه" شیرک شیرک "شیره عصاره" شیرک شیرک "شیره تریاک" شیرک شیرک شراب "شیرک خانه" شیرک_خانه "شیره کشی" "شیرک خانه" شیرک_خانه میخانه "شیرک شدن" شیرک_شدن "گستاخ شدن" شیرین شیرین "هر چیزی که طعم قند و شکر داشته باشد" شیرین شیرین "هر چیز مطبوع و لطیف و دلپذیر" شیرین شیرین "تمام کامل" شیرین شیرین "رونق رواج" شیرین شیرین "از نام‌های زنان" طف طف "جانب کنار کرانه" طف طف ناحیه طف طف "بلندی از زمین ج طفوف" طفره طفره "پریدن پریدن از بلندی" "طفره رفتن" طفره_رفتن "شاخه خالی کردن" "طفره زدن" طفره_زدن "کوتاهی کردن در کار" "طفره زدن" طفره_زدن "در رفتن" طفطفه طفطفه تهیگاه طفطفه طفطفه "اطراف پهلو متصل اضلاع" طفطفه طفطفه "هر گوشت پاره مضطرب گوشت پاره نرم از نرمجای شکم ؛ ج طفاطف" طفل طفل "بچه کودک ج اطفال" طفلک طفلک کوچک طفلک طفلک "مجازاً موجود معصوم و بی گناه طفلی حیوانی" طفولیت طفولیت "دوران کودکی خردسالی" طفیل طفیل "مهمان ناخوانده" طفیل طفیل انگل طفیلی طفیلی "انگل مانند انگل" طفیلی طفیلی "گیاه یا حیوانی که از گیاه یا حیوان دیگر تغذیه کند" طل طل "باران ریز و نرم ج طلال" طلا طلا "زر؛ فلزیست زرد رنگ گران بها و کمیاب که بسیار شکل پذیر چکش خوار و قابل تورق و مفتول شدن می‌باشد در مجاورت آب و هوا نیز زنگ نمی‌زند" طلا طلا "مجازاً گران بها نایاب" "طلا گرفتن" طلا_گرفتن "زراندود کردن" طلاء طلاء "هرچه که آن را بر چیزی مالند" طلاء طلاء "دارویی که بر عضوی مالند" طلاء طلاء قطران طلاب طلاب "جِ طالب" طلاب طلاب خواهندگان طلاب طلاب "محصلان علوم قدیمه" طلاق طلاق "جدا شدن زن و شوهر" طلاقت طلاقت "گشاده رو شدن" طلاقت طلاقت "فصیح شدن" طلاقت طلاقت "گشاده رویی" طلاقت طلاقت "گشاده زبانی فصاحت" طلال طلال "جِ طل ؛ جاهای خراب" طلاوت طلاوت "خوبی نیکویی" طلاوت طلاوت "شادی شادمانی" طلاکاری طلاکاری "پوشاندن سطح چیزی با لایه نازکی از طلا" طلاکاری طلاکاری "تزیین نسخه‌های خطی با آب طلا نقره شنگرف و لاجورد" طلاکوبی طلاکوبی "کوبیدن فلزهای براق به ویژه طلا و نقره به صورت نقش‌های زینتی یا نوشته بر سطح دلخواه زرکوبی" طلایع طلایع "جِ طلیعه ؛ جلوداران" طلایه طلایه "تحریف شده طلیعه عربی مقدمه لشکر پیشروان لشکر که برای شناسایی اوضاع و احوال دشمن فرستاده می‌شوند" "طلایه دار" طلایه_دار "فرمانده مقدمه سپاه رییس جلوداران" "طلایه دار" طلایه_دار "هر یک از افراد طلایه" طلایگی طلایگی "طلایه بودن" طلایی طلایی "منسوب به طلا" طلایی طلایی "ساخته شده از طلا" طلایی طلایی "دارای رنگ زرد" طلایی طلایی "بسیار باشکوه" طلب طلب خواستن طلب طلب "خواست خواهش" طلب طلب "در فارسی پولی که به عنوان قرض به کسی داده باشند" "طلب طلب" طلب_طلب "گروه گروه دسته دسته" طلبه طلبه "ج طالب" طلبه طلبه "دانشجوی علوم دینی" طلبه طلبه خواهندگان طلبه طلبه "دانش پژوهان" طلبکار طلبکار بستانکار طلبیدن طلبیدن خواستن طلبیدن طلبیدن جُستن طلسم طلسم جادو طلسم طلسم "نوشته‌ها یا اشکالی غیرعادی برای ج ادو کردن چیزی یا کسی" طلعت طلعت "رؤیت کردن" طلعت طلعت رؤیت طلعت طلعت روی طلعت طلعت طلوع طلق طلق "رها شدن رها شدن زن از قید عقد ازدواج" طلق طلق درد طلق طلق "درد زادن" طلل طلل "خرابه نشان به جا مانده از یک خانه یا عمارت ویران" طلل طلل "کالبد هر چیزی ج اطلال" طلوع طلوع "برآمدن آفتاب یا ستارگان" طلوع طلوع "آشکار شدن" طلی طلی "زر ورق" طلیع طلیع "آن که از طرف محارب دیده بان است" طلیعه طلیعه "مقدمه لشکر جلوداران لشکر" طلیق طلیق "گشاده روی بشاش" طلیق طلیق "رها آزاد" طم طم "و رم" طم طم "آب و خاک" طم طم "خشک و تر" طم طم "کم و زیاد قلیل و کثیر" طم طم "مال بسیار" طمأنینه طمأنینه "آرام گرفتن قرار گرفتن" طمأنینه طمأنینه آرامش طمأنینه طمأنینه "قرار سکون" طماع طماع "بسیار طمع کننده" طمث طمث "لمس کردن مس کردن" طمث طمث "حایض شدن" طمس طمس "ناپدید کردن" طمس طمس "هلاک کردن" طمس طمس "محو شدن" طمطراق طمطراق "کرّ و فرّ شکوه" طمطراق طمطراق خودنمایی طمع طمع "آزمند گردیدن" طمع طمع "امید داشتن" "طمع بردن" طمع_بردن "طمع کردن طمع بستن" "طمع بریدن" طمع_بریدن "ترک آز کردن" "طمع بریدن" طمع_بریدن "قطع امید کردن" طمیم طمیم "برد سپید که مشاهد مشرفه را بدان می‌پوشانیدند و از آن لباس فاخر می‌کردند و نیز کفن مرده می‌ساختند" طناب طناب "مسافتی از زمین که معادل / جریب است" "طناب باز" طناب_باز "بندباز ریسمان باز" "طناب خور" طناب_خور "گودی عمق" "طناب زدن" طناب_زدن "پیمودن اندازه گرفتن" "طناب نهادن" طناب_نهادن "طناب زدن" طناز طناز "شوخ کرشمه" طناز طناز "به ناز خرامنده" طناز طناز "مسخره کننده" طناف طناف طناب طنان طنان بلندآوازه طنب طنب "ریسمان ریسمان خیمه" طنب طنب میخ طنب طنب "عصب بدن" طنبوب طنبوب "استخوان ساق ؛ ج طنابیب" طنبور طنبور تنبور طنبوره طنبوره طنبور طنبوری طنبوری "طنبور زن نوازنده طنبور" طنبک طنبک تنبک طنبی طنبی "تالار اتاق بزرگ" طنز طنز "ریشخند کردن مسخره کردن" طنز طنز "طعنه زدن" طنز طنز طعنه طنز طنز "ناز و کرشمه" طنز طنز "عملی که جنبه‌های نادرست یا ناروای پدیده‌ای را مورد مسخره قرار می‌دهد و هدف آن اصلاح است" "صفحه آرایی" صفحه_آرایی "اِمر) عمل قرار دادن نوشته‌ها تصویرها شماره صفحه و آماده کردن یک صفحه کتاب روزنامه یا مجله" "صفحه کلاچ" صفحه_کلاچ "صفحه گردی در دستگاه کلاچ با رویه‌ای از ماده مقاوم در برابر سایش که اصطکاک ایجاد می‌کند و رابط بین چرخ لنگر و دیسک کلاچ است" "صفحه کلید" صفحه_کلید "اِمر) بخشی از یک دستگاه شامل دکمه‌هایی برای چاپ با نظمی ویژه که با فشار هر یک از آن‌ها عمل معینی انجام می‌گیرد" "صفحه گذاشتن" صفحه_گذاشتن "پشت سر کسی حرف زدن" صفدر صفدر "از هم درنده صف" صفدر صفدر شجاع صفر صفر "خالی تهی پوچ" صفر صفر "در اصطلاح ریاضی علامتی به شکل که به خودی خود عدد نیست ولی اگر در طرف راست عددی قرار گیرد آن عدد را ده برابر می‌کند" صفرا صفرا "مؤنث اصفر؛ زردرنگ" صفرا صفرا زرداب صفرا صفرا "مایعی زردرنگ و تلخ که از کبد ترشح می‌شود" صفرا صفرا "مجازاً به معنی تندی" "صفرا جنبیدن" صفرا_جنبیدن "خشمگین شدن" "صفرا شکستن" صفرا_شکستن "زا یل شدن صفرا" "صفرا شکستن" صفرا_شکستن "کنایه از غذای کمی که پیش از غذا خورند" "صفرا کردن" صفرا_کردن "کنایه از استفراغ کردن" "صفرا کردن" صفرا_کردن "تندخویی کردن" صفراشکن صفراشکن "غذا یا داروی زایل کننده صفرا" صفراوی صفراوی صفرایی صفراوی صفراوی تندمزاج صفراوی صفراوی "زرد رنگ" صفراکش صفراکش "زایل کننده صفرا" صفراکش صفراکش "کنایه از غذای کمی که صبح خورند" صفرت صفرت "زرد شدن" صفرت صفرت زردی صفصف صفصف "زمین هموار زمین هامون و نرم" صفع صفع "سیلی زدن کسی را" صفع صفع "نرم پس گردنی زدن" صفع صفع "پشت گردنی" صفق صفق "دست بر دست زدن" صفق صفق "دست بر دست هم زدن در معامله" صفه صفه "خانه تابستانی سقف دار" صفو صفو روشنی صفو صفو "خالص و برگزیده چیزی" صفوت صفوت "خالص ناب" صفوت صفوت برگزیده صفوت صفوت خلوص صفوف صفوف "جِ صف ؛ رده‌ها رسته‌ها" صفی صفی "دوست یکدل" صفی صفی "برگزیده و خالص از هرچیزی" صفیحه صفیحه "شمشیر پهناور" صفیحه صفیحه "سنگ پهن" صفیحه صفیحه "روی پهن هر چیزی" صفیر صفیر "بانگ و فریاد" صفیر صفیر سوت صقال صقال "آن که آهن را روشن کند؛ روشنگر" "صقال گرفتن" صقال_گرفتن "زدوده شدن" صقالت صقالت "صیقل خوردگی" صقر صقر چرخ صقر صقر "هر مرغ شکاری از باز شاهین و جز آن ؛ ج اصقُر صُقور صِقار صِقاره صُقر" صقع صقع "زدن کسی را پا بر کسی زدن" صقع صقع "بر خاک انداختن کسی را" صقع صقع "رسیدن آتش آسمانی به کسی بیهوش کردن صاعقه کسی را" صقل صقل "جلا دادن" صقل صقل "جلا پرداخت" صقیل صقیل "زدوده شده جلا یافته" صقیل صقیل "شمشیر زدوده" صلاء صلاء "آواز دادن و دعوت مردم برای خوردن طعام یا انجام نماز" صلابت صلابت "سخت و استوار شدن" صلابت صلابت استواری صلابت صلابت مهابت صلات صلات "جِ صل ؛ عطاها جوایز" صلاح صلاح "نیکی کردن" صلاح صلاح "نیک شدن" صلاح صلاح "آشتی کردن" صلاح صلاح نیکوکاری "صلاح کردن" صلاح_کردن "هم فکری کردن مشورت کردن" صلاحیت صلاحیت "شایسته بودن" صلاحیت صلاحیت شایستگی صلایه صلایه "سنگِ پهن و سخت ؛ کردن دارو یا هر چیز دیگر را بر روی سنگ یا در هاون کوبیدن" صلب صلب "بردبار صبور" صلبوت صلبوت "روز جمعه‌ای که عیسی را بر دار کردند؛ جمعه الصلبوت" صلبیه صلبیه "سفیدی چشم پرده‌ای سفید و کدر در چشم که از الیاف محکم ساخته شده و قسمت اعظم کره چشم را احاطه کرده‌است" صلت صلت "عطا دادن" صلت صلت "بخشش انعام" صلت صلت جایزه صلح صلح "آشتی کردن" صلح صلح "آشتی دوستی" صلح صلح "عقدی که دو طرف در مورد بخشیدن چیزی یا گذشتن از حقی در مقابل هم تعهد می‌کنند ؛ نامه قراردادی که بین دو طرف جنگ یا دعوا نوشته یا شرایط تحت جنگ در آن قید می‌شود" صلحاء صلحاء "جِ صلیح ؛ نیکو کاران" صلصال صلصال "گِل خشک" صلصل صلصل فاخته صلصله صلصله "صدای جرس" صلصله صلصله "صدای به هم خوردن زیور یا آهن و زنجیر" صلع صلع "ریختن موهای جلوی سر" صلع صلع "بی مویی جلوی سر" صلعم صلعم "نشانه اختصاری صلی_الله_علیه_و_سلم" صلف صلف خودپسندی صلم صلم "بریدگی قطع" صلم صلم "در علم عروض اسقاط وتد مفعولات است مفمو بماند فع_لن به جای آن بنهند و فع لن چون از مفعولات خیزد آن را اصلم خوانند" صله صله "نک صلت" "صله خوردن" صله_خوردن "جایزه گرفتن" "صله یافتن" صله_یافتن "جایزه ستدن" صلوات صلوات "جِ صلات ؛" صلوات صلوات نمازها صلوات صلوات دعاها صلوات صلوات درودها صلوات صلوات "اللهم صلی علی محمد وآله محمد" صلواتی صلواتی "ویژگی چیزی که برای دریافت آن می‌توان صلوات فرستاد رایگان" "صلی اللهعلیه و آله" صلی_اللهعلیه_و_آله "درود خداوند بر او و خاندانش باد برای احترام بیان می‌شود)" صلیب صلیب "خاج چلیپا داری به شکل که حضرت عیسی را به آن آویختند" صلیب صلیب "نام یکی از صورت‌های فلکی جنوبی ؛ سرخ مؤسسه‌ای جهانی با نشانه‌ای به شکل صلیب و به رنگ سرخ که کارش یاری رساندن به آسیب دیدگان از جنگ یا بلایای طبیعی است" صم صم "ج اصم ؛ کرها ؛ ñ بکم کر و لال مجازاً به معنی کاملاً خاموش و ساکت" صماء صماء "مؤنث اصم" صماء صماء "زنِ کر" صماء صماء "سخت و محکم" صمات صمات "خاموشی سکوت" صماخ صماخ "پرده گوش سوراخ گوش" صمت صمت "سکوت خاموشی" صمد صمد "بی نیاز آن که دیگران به او نیازمندند از صفات خداوند" صمصام صمصام "شمشیر برنده تیغی که خم نشود" صمغ صمغ "مایع چسبناک و لزجی که از بدنه برخی درختان خارج می‌شود" صمم صمم "ناشنوا شدن" صمم صمم ناشنوایی صموت صموت "خاموش بودن" صمیم صمیم "خالص اصل و خالص هر چیزی" صمیمانه صمیمانه "صمیم صمیمی" صمیمانه صمیمانه "از روی صمیمیت خالصانه" صناب صناب "نان خورشی که از خردل و زبیب ترتیب دهند ؛ بری گونه‌ای تره تیزک که بدان تره تیزک صحرایی گویند" صناج صناج "صنج زن دف زن چنگ زن" صناعت صناعت حرفه صناعت صناعت هنر صناعی صناعی "منسوب به صناعت صنعتی مصنوعی" صنایع صنایع "جِ صنیعه" صنایع صنایع "جِ صنعت" صنج صنج "معرب سنج" صنج صنج "دو قطعه دایره فلزی که به وسیله بندی به انگشتان پیوندد" صندل صندل "درختی کوچک بومی هند که از قطعات ضخیم چوب آن وسایل چوبی می‌سازند نمونه‌هایی از این گیاه از راه ارتباط با ریشه و حتی ساقه گیاهان گوناگون بخشی از دوره زیستی خود را به حالت انگلی می‌گذرانند" صندلی صندلی "سندلی وسیله‌ای که روی آن می‌نشینند ؛ الکتریکی نوعی صندلی فلزی که از آن جریان برق عبور داده و برای اعدام به کار می‌برند ؛ چرخ دار نوعی صندلی دارای چرخ برای افراد معمول و بیمارانی که قادر به حرکت نیستند ویلچر" صندوق صندوق "جعبه بزرگ فلزی یا چوبی که کالای نفیس را در آن گذارند" صندوق صندوق "محل دریافت یا پرداخت پول در بانک یا هر اداره دیگر ج صنادیق ؛ پست صندوق‌هایی که در کوچه و خیابان نصب می‌شود تا مردم پاکت‌های محتوی نامه را در آن اندازند ؛ پستی جعبه کوچک شماره داری است که در مناطق پستی برای توزیع مراسلات پستی شخصی یا حقوقی یا حقیقی به کار می‌رود ؛ بازنشستگی مؤسسه‌ای که مسئولیت پرداخت مستمر حق بازنشستگی را بر عهده دارد ؛ بین المللی پول سازمان اقتصادی جهانی ؛ قرض الحسنه مؤسسه‌ای که وام بدون بهره در اختیار مردم قرار می‌دهد" "صندوق دار" صندوق_دار "خزانه دار" "صندوق دار" صندوق_دار "کسی که در بانک یا هر جای دیگر مسئول دریافت و پرداخت پول است" صندید صندید "مرد بزرگ" صندید صندید "دلاور ج صنادید" صنع صنع "ساختن آفریدن" صنع صنع "نیکویی کردن" صنع صنع احسان صنع صنع آفرینش صنعت صنعت "فن پیشه" صنعت صنعت "حیله چاره" "صنعت ساختن" صنعت_ساختن "حیله کردن" "صنعت کردن" صنعت_کردن "ظاهرسازی کردن حیله کردن" "صنعت کردن" صنعت_کردن "بازی کردن" صنعتکار صنعتکار "صنعتگر صانع" صنف صنف "رسته ج اصناف" صنم صنم بت صنم صنم "مجازاً معشوق زیبارو" صنوبر صنوبر "درختی است از تیره مخروطیان که همیشه سبز است و جزو درختان زینتی است برگ‌های متناوب و سوزنی دارد و چوب آن در صنعت خاصه منبت کاری به کار می‌رود" صنوج صنوج "جِ صنج" صنوج صنوج صنج‌ها صنوج صنوج "حلقه‌های فرد که در دایره دف نهند" صنوف صنوف "جِ صنف" صنوف صنوف "انواع اقسام" صنوف صنوف "دسته‌ها رسته‌ها" صنیع صنیع "ساخته شده" صنیع صنیع "پرورش داده شده" صنیع صنیع "صیقل شده" صنیع صنیع "ماهر در حرفه و پیشه" صنیع صنیع طعام صهباء صهباء "شراب انگوری" صهر صهر "خویشاوندی قرابت" صهر صهر "داماد شوهرخواهر" صهریح صهریح ساروج صهریح صهریح "حوض آب" صهریح صهریح "آواز آب" صهل صهل "تیزی و حدّت آواز و سختی آن" صهل صهل "گرفتگی صدا" صهوات صهوات "جِ صهوه" صهوات صهوات "بالای هرچیزی" صهوات صهوات "جای نشستن سوار" صهیل صهیل "آواز اسب" صهیونیسم صهیونیسم "جریانی که از اواخر قرن نوزدهم به منظور ایجاد یک میهن یهودی در فلسطین به وجود آمد نام این مرام از کوه صهیون در اورشلیم گرفته شده‌است" صواب صواب "راست و درست" صواب صواب سزاوار صوابدید صوابدید "نظرخواهی مشورت" صوادر صوادر "جِ صادر؛ فرستادگان" صواع صواع "جام پیمانه" صوامع صوامع "جِ صومعه دیرها" صوب صوب طرف صوب صوب ناحیه صوب صوب "راست درست" "صوبه دار" صوبه_دار حاکم صوت صوت "بانگ آواز" صوت صوت "نغمه آواز" صور صور "جِ صورت ؛" صور صور نقش‌ها صور صور قسم‌ها صورت صورت "سیما شکل" صورت صورت رخسار صورت صورت "پیکره نقش" صورت صورت ظاهر صورت صورت "کیفیت چگونگی" صورت صورت "فهرست لیست سیاهه" صورت صورت "در ریاضی بخشی از یک کسر که در بالای خط کسری نوشته می‌شود" صورت صورت "چگونگی کیفیت" "صورت انگیختن" صورت_انگیختن "نقش زدن" "صورت برداشتن" صورت_برداشتن "نسخه برداری کردن" "صورت بستن" صورت_بستن "شکل گرفتن" "صورت بستن" صورت_بستن "به تصور درآمدن" "صورت بستن" صورت_بستن "ممکن شدن" "صورت جلسه" صورت_جلسه "نوشته‌ای که رویدادها و گفتگوهای جلسه در آن ثبت می‌شود صورت مجلس" "صورت حساب" صورت_حساب "نوشته‌ای که در آن بهای کالا یا خدمات خریداری شده ثبت شده‌است" "صورت دادن" صورت_دادن "انجام دادن عمل کردن" "صورت کردن" صورت_کردن "به وهم انداختن به گمان انداختن" صورتگر صورتگر نقاش صورتگر صورتگر "مجسمه ساز" صوری صوری ظاهری صوف صوف "پشم از جنس پشم" صوفی صوفی "پشمینه پوش" صوفی صوفی "پیرو طریقه تصوف" صوفیانه صوفیانه "همچون صوفیان" صوفیانه صوفیانه "به شیوه صوفیان" صوفیه صوفیه "پیرو طریقه تصوف طریقه‌ای معنوی که پیروان آن معتقدند به وسیله تصفیه باطن و تزکیه نفس انوار حقایق بر قلب شخص اشراق کند" صوفیگری صوفیگری تصوف صولت صولت "برجستن و حمله کردن" صولت صولت هیبت صولت صولت حمله صولت صولت "قدرت نفوذ" صولجان صولجان "معرب چوگان" صوم صوم "روزه گرفتن" صوم صوم روزه صومعه صومعه "عبادتگاه راهب در بالای کوه" صومعه صومعه "دیر خانقاه" صک صک "چک برات" صک صک "نامه قباله ؛ ج اصک صکوک صکاک ؛لیله الف شب برات شب نیمه شعبان ب نوشتن چک را" صکاک صکاک "کسی که قباله‌های شرعی نویسد قباله نویس چک نویس" صیاح صیاح "بانگ کردن آواز دادن" صیاد صیاد شکارچی صیاغت صیاغت "ریخته گری" صیاغت صیاغت زرگری صیام صیام "روزه داشتن" صیانت صیانت "حفظ کردن" صیانت صیانت "خویشتن نگاهداشتن" صیانت صیانت "نگه داری" صیت صیت "آوازه شهرت" صیحه صیحه "بانگ فریاد" صید صید "شکار کردن" صید صید شکار صید صید "آن چه که شکار کنند" صیدله صیدله "گیاه شناسی" صیدله صیدله "داروفروشی عطاری" صیرف صیرف صراف صیرف صیرف "حیله گر" صیصه صیصه "خار پس پای خروس سیخک پشت پای خروس خار خروس" صیصه صیصه "شاخ گاو و آهو" صیصه صیصه "حصار و هرچه که بد ان باز دارند چیزی را و به وی پناه گیرند" صیصه صیصه شبان صیصه صیصه "نیکو سیاست" صیغه صیغه "هرچیز در قالب ریخته شده" صیغه صیغه "ریخت شکل" صیغه صیغه "عقد موقت" صیغه صیغه "صورتی از کلمه که شخص یا زمان فعل را نشان می‌دهد" "صیغه جاری کردن" صیغه_جاری_کردن "صیغه عقد ازدواج یا طلاق یا معامله را خواندن" "صیغه رو" صیغه_رو "زنی که صیغه مردان شود" "صیغه سازی" صیغه_سازی "درآوردن کلمه به صورت‌های گوناگون طبق قواعد صرف" صیف صیف تابستان صیفی صیفی تابستانی صیفی صیفی "زراعتی که در بهار و اوایل تابستان کارهای مقدماتی آن انجام شود و حاصلش در تابستان و اوایل پاییز به دست آید مانند خربزه هندوانه ج صیفی جات" "صیفی کاری" صیفی_کاری "عمل صیفی کار زراعت محصولات تابستانی کشت خربزه و هندوانه و خیار و مانند آن" "صیفی کاری" صیفی_کاری "کشت سبزی‌ها" صیقل صیقل "آن که شمشیر و مانند آن را بزداید و جلا دهد جلا دهنده زداینده" صیقل صیقل "در فارسی زدودگی زنگ از فلزات و مانند آن" صیقلی صیقلی "منسوب به صیقل هر چیز زدوده و جلا یافته" صینیه صینیه "مؤنث سینی ؛ انواع ظروف از صحن قدح صراحی و غیره که در قدیم از چین وارد می‌شد" ض ض "هجدهمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" ضابط ضابط "نگاه دارنده حفظ کننده" ضابط ضابط شحنه ضابط ضابط "حاکم ج ضوابط" ضابطه ضابطه "قاعده دستور" ضاجر ضاجر "دلتنگ بی آرام از غم" ضاجع ضاجع "مرد بر پهلو خوابیده" ضاجع ضاجع "کاهل بسیار خسبنده ج ضواجع" ضاحک ضاحک "خندان خندنده" ضاحکه ضاحکه "مؤنث ضاحک" ضاحکه ضاحکه "دندانی که وقت که خندیدن پیدا شود یکی از چهار دندان که مابین انیاب و اضراس است ج ضواحک" ضاد ضاد "نام هجدهمین حرف از الفبای فارسی ض" ضار ضار "زیانکار مضر ج ضارین" ضارب ضارب "زننده کسی که می‌زند ج ضوارب ضاربین" ضاری ضاری "سگ شکاری" ضاری ضاری "خون روان" ضاغط ضاغط "افشرنده فشارنده" ضاغط ضاغط "دردی است که صاحبش پندارد که عضو دردمند را می‌فشرند" ضافی ضافی "کامل تمام" ضال ضال گمراه ضاله ضاله "مؤنث ضال گم گشته" ضاله ضاله "گمراه کننده" ضامر ضامر "باریک اندام" ضامر ضامر "دقیق لطیف" ضامن ضامن "کفیل ضمانت کننده به عهده گیرنده غرامت" ضامن ضامن "نوعی وسیله دگمه مانند در بعضی ابزارها به ویژه چاقو ؛ آهو لقب امام رضا" ضایر ضایر "زیان رساننده ضرر رساننده" ضایع ضایع "تباه تلف" ضایع ضایع "بی فایده بی ثمر" ضایع ضایع "مهمل بیکار" "ضایع کردن" ضایع_کردن "خراب کردن فاسد کردن" "ضایع کردن" ضایع_کردن "کنف کردن بور کردن" "ضایع گذاشتن" ضایع_گذاشتن "اهمال کردن" ضایعه ضایعه "مؤنث ضایع" ضایعه ضایعه "از دست رفته تلف شده" ضایعه ضایعه "تباه شده فاسد" ضایق ضایق "تنگ کم وسعت" ضب ضب سوسمار ضباط ضباط "ضبط کننده" ضباط ضباط بایگان ضبط ضبط "حفظ کردن نگاه داشتن" ضبط ضبط "گرفتن در تصرف آوردن" ضبط ضبط "نگاه داری حفظ" "ضبط صوت" ضبط_صوت "دستگاهی الکتریکی یا الکترونیکی که می‌توان به کمک آن اصوات را روی نوار مخصوص ضبط و پخش کرد" "ضبط و ربط" ضبط_و_ربط "جمع و جور کردن" "ضبط و ربط" ضبط_و_ربط "اداره و سرپرستی جایی یا کاری" "ضبط و ربط" ضبط_و_ربط "یادداشت کردن" ضجر ضجر "نالیدن اظهار دلتنگی کردن" ضجر ضجر "بی قراری کردن" ضجرت ضجرت "تنگدل شدن" ضجرت ضجرت "ملال اندوه" ضجه ضجه "ناله غوغا" ضجور ضجور "دلتنگ غمگین" ضجور ضجور خشمگین ضجیع ضجیع "هم بستر" ضحاک ضحاک "بسیار خنده کننده" ضحک ضحک خندیدن ضحک ضحک خنده ضحکه ضحکه "آن که بر وی خندند؛ مسخره" ضحی ضحی "چاشتگاه هنگام برآمدن آفتاب" ضخام ضخام "فربه بزرگ جثه" ضخامت ضخامت "کلفت شدن فربه شدن" ضخامت ضخامت "کلفتی ستبری" ضخم ضخم "کلان و فربه گردیدن" ضخم ضخم "تناور شدن" ضخم ضخم "فربهی ستبری" ضخیم ضخیم "تناور ستبر کلفت" "ضخیم دوزی" ضخیم_دوزی "دوختن لباس‌های کلفت" ضد ضد مخالف ضد ضد دشمن ضد ضد "ناهمگون ناسازگار ؛ و نقیض ویژگی دو یا چند امر نسبت به هم به طوری که با وجود یکی دیگر نمی‌تواند باشد" ضدیت ضدیت "ضد هم بودن مخالف هم بودن" ضدیت ضدیت "دشمنی ناسازگاری" ضر ضر زیان ضر ضر "سختی تنگی" ضر ضر "زیان رسانیدن" ضراء ضراء "دشواری تنگ دستی" ضراء ضراء "گزند آسیب" ضراء ضراء رنجوری ضراء ضراء قحط ضراب ضراب "با کسی شمشیر زدن مضاربه کردن" ضراب ضراب "برجهیدن گشن بر ماده" ضرابخانه ضرابخانه "جایی که در آن سکه می‌زدند" ضرابی ضرابی "کسی که پول سکه می‌زند" ضرار ضرار "زیان رسانیدن" ضرارت ضرارت "نابینا شدن" ضراط ضراط "تیز دادن گوزیدن" ضراعت ضراعت خواری ضراعت ضراعت زاری ضراوت ضراوت "حریص شدن" ضراوت ضراوت "معتاد گشتن" ضرب ضرب "مانند مثل" ضرب ضرب "نوع قسم" "ضرب الاجل" ضرب_الاجل "وقت تعیین کردن" "ضرب الاجل" ضرب_الاجل "در فارسی پا یان مهلت و مدت معین" "ضرب المثل" ضرب_المثل "مَثل زدن مثل آوردن" "ضرب و شتم" ضرب_و_شتم "کتک زدن و دشنام دادن" "ضرب کردن" ضرب_کردن "دریدن شکافتن" "ضرب کردن" ضرب_کردن "انجام دادن عمل ضرب" ضربان ضربان زدن ضربان ضربان "زدن قلب" ضربان ضربان "جهش تپش قلب" ضربت ضربت زدن ضربت ضربت زخم ضربتی ضربتی "با فوریت و شدت" ضربدر ضربدر "نشانه‌ای به شکل دو خط مایل متقاطع" ضربه ضربه "زدن یک بار زدن ضربت" ضربه ضربه زخم ضربه ضربه "آسیب ج ضربات" "ضربه شست" ضربه_شست "توانایی نیرو" "ضربه فنی" ضربه_فنی "حالتی در کشتی که ورزشکاری پشت حریف را به زمین بزند" "ضربه فنی" ضربه_فنی "حالتی در مشت زنی که ورزشکاری حریف را به زمین اندازد و او نتواند در زمان تعیین شده از جا برخیزد" ضربی ضربی "آواز یا آهنگی که وزن مرتب داشته باشد" ضربی ضربی "نوعی طاق یا سقف محدب" ضرر ضرر "زیان وارد آوردن" ضرر ضرر زیان ضرس ضرس "دندان آسیا ج اضراس ضروس ؛ به قاطع از روی یقین با کمال اطمینان" ضرط ضرط "گوز دادن تیز دادن" ضرطه ضرطه "گوز تیز" ضرع ضرع "زاری کردن" ضرع ضرع "فروتنی کردن" ضرغام ضرغام ضرغم ضرغام ضرغام "شیر درنده" ضرغام ضرغام "دلاور شجاع" ضروب ضروب "جِ ضرب" ضروب ضروب "گونه‌ها انواع" ضروب ضروب "اجزای آخر بیت" ضرور ضرور "واجب لازم" ضرورت ضرورت "نیاز حاجت" ضرورت ضرورت "اجبار الزام ج ضرورات" ضرورتاً ضرورتاً "از روی ضرورت" ضروری ضروری "منسوب به ضرورت ؛ بایسته لازم" ضریب ضریب "شکل نوع" ضریب ضریب "مانند همتا ج ضرایب" ضریب ضریب "حروف یا اعداد ثابتی که پیش از یک عبارت جبری نوشته می‌شود و باید در آن ضرب شود" ضریب ضریب "کمیتی که ویژگی خاصی از یک ماده یا دستگاه را نشان می‌دهد و مقدار آن در شرایط معین ثابت است" ضریبه ضریبه "سرشت خوی" ضریبه ضریبه "عایدی ضرابخانه دخل دارالضرب" ضریبه ضریبه "جزیه گزیت" ضریبه ضریبه "خراج زمین و مانند آن" ضریبه ضریبه گمرک ضریبه ضریبه "تیزی شمشیر شمشیر" ضریبه ضریبه زخمگاه ضریبه ضریبه "زده شده به شمشیر کشته به شمشیر" ضریبه ضریبه "عوارضی که برای تسعیر مالیاتی که در یک جا تعیین اما در جای دیگر پرداخته شده باشد برقرار و معمول بود" ضریح ضریح "گور قبر" ضریح ضریح "ساختمانی که بر روی گور بزرگان مذهبی درست کنند" ضریر ضریر "مرد کور نابینا" ضریر ضریر "نحیف ج اضراء اضرار" ضریع ضریع "نسج پوششی استخوان که لای ه نازکی است و استخوان ساز است و موجب رشد عرضی استخوان می‌شود" ضظع ضظع "هشتمین صورت از صور هفتگانه حروف ابجد" ضعف ضعف "دوچندان دو برابر ج اضعاف" "ضعف کردن" ضعف_کردن "سست شدن بی حال شدن" ضعفا ضعفا "جِ ضعیف" ضعیف ضعیف "سست ناتوان" ضعیف ضعیف عاجز ضعیف ضعیف "بیمار ج ضعفاء" "ضعیف البنیه" ضعیف_البنیه "دارای بنیه ضعیف بی حال و ناتوان فاقد قوت" "ضعیف الجثه" ضعیف_الجثه "دارای بدن کم قدرت و لاغر" "ضعیف النفس" ضعیف_النفس "سست اراده" ضعیفه ضعیفه "مؤنث ضعیف" ضعیفه ضعیفه "زن سست و ناتوان" ضعیفه ضعیفه "زن زوجه" ضغث ضغث "دسته گیاه خشک و تر به هم آمیخته یا در هم پیچیده" ضغث ضغث "پیچیده درهم" ضغث ضغث "کار آشفته ج اضغاث" ضغط ضغط "فشار دادن" ضغط ضغط "تنگ کردن" ضغط ضغط کوفتن ضغطه ضغطه فشار ضغطه ضغطه "سختی تنگی" ضغطه ضغطه "رنج زحمت مشقت" ضغطه ضغطه "کراهت اکراه" ضغیر ضغیر "هر دسته موی جداگانه بافته" ضلال ضلال "گمراه شدن" ضلالت ضلالت "گمراه شدن" ضلالت ضلالت گمراهی ضلع ضلع "کنار جانب" ضلع ضلع "استخوان پهلو ج اضلاع ضلوع" ضم ضم "گرد آوردن جمع کردن" ضماد ضماد "مرهم دارویی که روی زخم مالند" ضمار ضمار "پنهان مخفی" ضمار ضمار "مالی که امیدی به وصول آن نرود غالباً مالی غصب شده که شهود و بینه هم برای آن نباشد ودیعه و امانتی که حافظ آن در مقام انکار برآید" ضمان ضمان "پذیرفتن بر عهده گرفتن وام دیگری را" ضمان ضمان ضمانت ضمان ضمان "ملتزم شدن به این که هرگاه کسی به عهد خود وفا نکرد از عهده خسارت برآید" ضمانت ضمانت "متعهد شدن کفالت کسی را کردن" ضمانت ضمانت "درستی یا صحت چیزی را یا کسی را یا گفته‌ای را متعهد شدن" "ضمانت نامه" ضمانت_نامه "سندی که به موجب آن شخصی شخص دیگر را ضمانت می‌کند" ضمایر ضمایر "جِ ضمیر" ضمایم ضمایم "جِ ضمیمه" ضمن ضمن "درون میان" ضمناً ضمناً "در درون در میان در ضمن در طی" ضمه ضمه "یکی از حرکات که علامت آن ُ است" ضمیر ضمیر "باطن انسان اندرون دل" ضمیر ضمیر "اندیشه نهفته راز" ضمیر ضمیر "کلمه‌ای که جانشین اسم می‌شود" ضمیم ضمیم "همراه صاحب" ضمیمه ضمیمه "چیزی که به چیز دیگر پیوسته باشد پیوست ج ضمایم" ضمین ضمین "کفیل ضامن" ضوء ضوء "روشن شدن" ضوء ضوء "نور روشنایی" ضوضاء ضوضاء "شور و غوغا هیاهو بانگ" ضیاء ضیاء "نور روشنایی" ضیاع ضیاع "ج ضیعه ؛ آب و زمین دارایی" ضیافت ضیافت "مهمان شدن" ضیافت ضیافت "مهمانی مهمانی باشکوه" ضیعت ضیعت "آب و زمین و مانند آن زمین زراعتی ج ضیاع" ضیعت ضیعت "مال متاع" ضیغم ضیغم "شیر درنده شیر بیشه" ضیف ضیف "مهمان ج اضیاف ضیوف" ضیق ضیق "تنگ مق وسیع" ضیم ضیم "ظلم ستم" ضیمران ضیمران ط ط "نوزدهمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" طاباق طاباق طابق طاباق طاباق "ظرف آهنی مدور که بر آن نان پزند تابه" طاباق طاباق "خشت پخته بزرگ آجر بزرگ" طابع طابع "سر ش ت نهاد" طابع طابع مهرزن طابع طابع "چاپ کننده طبع کننده ج طابعین" طابور طابور "صف فوج" طابور طابور کتیبه طاحونه طاحونه "آسیا آس آب ج طواحین" طار طار "داریه زنگی" طارف طارف "مال نو مال تازه" طارق طارق "راه رونده در شب" طارق طارق "مجازاً دزد فالگیر" طارق طارق "ستاره صبح" طارم طارم "تارم ؛ خرگاه سراپرده" طارمی طارمی "نرده چوبی یا آهنی که اطراف محوطه یا باغی نصب کنند" طارمی طارمی "دست انداز" طارونی طارونی "نوعی جامه ابریشمی تیره گون" طاری طاری آینده طاری طاری "ناگاه در آینده" طاری طاری "ناگاه روی داده عارض" طاری طاری "گذرنده غیر مقیم" طاس طاس "مهره‌ای مکعب شکل که بر هر یک از شش طرف آن اعداد از یک تا شش نوشته شده‌است که در بازی نرد از آن استفاده می‌کنند" "طاس پلو" طاس_پلو "قسمی پلو طرز تهیه آن چنین است که گوشت را ریزه ریزه کرده با دنبه و پیاز و قدری روغن هم داغ کرده در میان باطیه نازک گذارده سرش را بسته و در وقت چلو دم کردن باطیه را ته دیگ گذارند و با ادویه دم کنند و اگر بخواهند در موسم هر ترشی از آن ترشی زنند" "طاس کباب" طاس_کباب "نوعی خوراک و آن کبابی است که در طاس پخته شود و سیب زمینی به هویج آلو و سبزی‌های دیگر هم در آن داخل کنند و آن انواع مختلف دارد" طاسباز طاسباز قمارباز طاسباز طاسباز "حقه باز شعبده باز" طاعات طاعات "جِ طاعت ؛ بندگی‌ها عبادات" طاعت طاعت "فرمانبرداری کردن عبادت کردن فرمانبرداری" طاعت طاعت عبادت "طاعت ور" طاعت_ور فرمانبردار طاعتدار طاعتدار "مطیع فرمانبردار" طاعن طاعن "نیزه زننده" طاعن طاعن "طعنه زننده عیب جویی کننده" طاعون طاعون "مرضی عفونی و واگیردار که موش صحرایی از عوامل انتقال آن به انسان است" طاغوت طاغوت "بت هر معبود غیر از خدا" طاغوت طاغوت شیطان طاغوت طاغوت "سرکش متعدی" طاغی طاغی "نافرمان سرکش" طاغی طاغی "ستمکار ظالم" طافح طافح "مست شرابخواره که از خود خبر ندارد" طاق طاق "تاک مو" طاق طاق "درختی که شاخه نداشته باشد" "طاق باز" طاق_باز "ستان بر پشت" "طاق نما" طاق_نما "ایوانی کم عرض که در جلو اطاق سازند" "طاق نما" طاق_نما "نمای دیوار به صورت طاق که عرض و پهنایی نداشته باشد" "طاق و طارم" طاق_و_طارم "طاق و طرنب طاق و ترنب طاق و ترم کروفر طمطراق فر و شکوه" طاقت طاقت "قدرت توانایی" طاقت طاقت تحمل "طاقت فرسا" طاقت_فرسا "طاقت فرسا ین ده آن که طاقت و شکیب ببرد آن چه که تاب و توان بزداید" طاقدار طاقدار "طاق دارنده" طاقدار طاقدار "آن چه دارای طاق است" طاقدار طاقدار "دارای ایوان" طاقدار طاقدار "مجازاً نگهبان محافظ" طاقدیس طاقدیس "به شکل طاق" طاقدیس طاقدیس "چین خوردگی‌های زمین که به شکل طاق است" طاقه طاقه "یک تار از ریسمان" طاقه طاقه "واحدی برای شمارش پارچه یا جامه" طاقچه طاقچه "رف طاق کوچک ؛ بالا گذاشتن ناز کردن فخر فروختن" "طاقچه پوش" طاقچه_پوش "پارچه‌ای که کف طاقچه را با آن می‌پوشیدند" طاقی طاقی "نوعی کلاه که به صورت طاق است" طاقین طاقین "نوعی کلاه طاقی" طاقین طاقین "قبای دوتایی" طاقیه طاقیه "نوعی کلاه بلند مخروط شبیه به کلاه درویشان" طالب طالب "جوینده خواهان" طالب طالب "دانشجوی علوم دینی ؛ ج طلاب" طالبی طالبی "نوعی خربزه پیش رس و شیرین و لطیف که قسمت خوراکی آن زرد یا سبز است" طالح طالح "مرد بدکردار تبهکار" طالسان طالسان "نک طیلسان" طالع طالع "طلوع کننده" طالع طالع "بخت اقبال" "طالع بین" طالع_بین فالگیر "طالع ور" طالع_ور خوشبخت "طالع گیری" طالع_گیری "طالع بینی" طامات طامات "جِ طامه ؛" طامات طامات "بلاهای بزرگ مصیبت عظیم" طامات طامات "سخن‌های پریشان" طامات طامات "احادیث و حکایات اختراعی" طامح طامح "زن نافرمان" طامح طامح "زن چشم چران" طامح طامح "خوب و عالی از هر چیز" طامع طامع "آزمند حریص" طامع طامع امیدوار طامه طامه "بلای بزرگ" طامه طامه "روز قیامت" طاهر طاهر "پاک پاکیزه" طاهر طاهر "از نام‌های خداوند" طاهره طاهره "مؤنث طاهر زن پاک از پلیدی و عیوب" طاووس طاووس "طاوس مرغی است از نوع ماکیان که پرهای زیبا دارد به ویژه نر آن که دُم چتری بسیار زیبایی دارد پاهای این مرغ زیبا نیست که بر اساس برخی از افسانه‌ها ابلیس به صورت ماری بر پای آن پیچید و وارد بهشت شد" طاووسی طاووسی "منسوب به طاوس" طاووسی طاووسی "سبز زرین سبز دینارگون" طاووسی طاووسی "آن که به چند رنگ زند" طاووسی طاووسی "نوعی جامه رنگین" طایر طایر "پرواز کننده پرنده" طایر طایر "مرغ ج طیور" طایع طایع "فرمانبردار طبع مطیع" طایع طایع "خواهان راغب ج طایعین" طایف طایف "طواف کننده" طایف طایف شبگرد طایفه طایفه "مؤنث طایف" طایفه طایفه "تیره دسته" طایفه طایفه "پاره‌ای از چیزی ج طوایف" طایل طایل "برنده قاطع" طایل طایل "فزونی مزیت" طایل طایل "توانایی قدرت" طایل طایل توانگری طایل طایل "فراخی وسعت" طایل طایل "فایده سود" طب طب "درمان کردن" طب طب معالجه طب طب پزشکی طبابت طبابت "عمل و شغل طبیب مداوا و طرز معالجه امراض پزشکی" طباخ طباخ "آشپز خوالیگر" طباطبایی طباطبایی "ویژگی آن که پدر و مادرش هر دو سید باشند" طباع طباع سازنده طباع طباع شمشیرساز طباع طباع "کوزه گر" طباع طباع تیزهوش طباعت طباعت "چاپ کردن" طباعت طباعت شمشیرسازی طباق طباق "سنجیدن و موافق کردن دو چیز با هم" طباق طباق "مطابق برابر" طبال طبال "طبل زن" طبالی طبالی "طبل نوازی" طبایع طبایع "جِ طبیعت ؛ سرشت‌ها نهادها" طبخ طبخ پختن طبخ طبخ "غذای پخته شده" طبر طبر تبر طبرخون طبرخون "عنّاب درخت عنّاب" طبرخون طبرخون "چوبدستی سرخ رنگ که در ق دیم به هنگام جنگ به دست می‌گرفتند" "طبرخون زدن" طبرخون_زدن "هلاک ساختن" طبری طبری "اهل طبرستان" طبری طبری "لهجه مردم طبرستان" طبطاب طبطاب "نوعی چوگان" طبع طبع "ذات سرشت" طبع طبع "استعداد شعر گفتن داشتن" "طبع نواز" طبع_نواز دلخواه "طبع کردن" طبع_کردن "چاپ کردن" طبعاً طبعاً "طبیعتاً به طبع بالطبع" طبعی طبعی "ذاتی سرشتی" طبق طبق "ظرفی شبیه سینی اما بزرگ تر از جنس چوب یا فلز که با آن چیزهای خوردنی حمل کنند" "طبق بند" طبق_بند "چینی بندزن" "طبق زدن" طبق_زدن "مالیدن دو زن شرم خود را به یکدیگر ؛ سحق مساحقه" طبقات طبقات "جِ طبقه" طبقات طبقات "درجات مرتبه‌ها" طبقات طبقات "گروه‌ها جماعات" طبقدار طبقدار "حمالی که بار مردم را با طبق حمل کند" طبقه طبقه "درجه مرتبه" طبقه طبقه "صنف دسته" طبقه طبقه "فضایی در یک ساختمان میان دو سقف یا یک کف و یک سقف اشکوب" "طبقه بندی" طبقه_بندی "صف بندی رده بندی" طبل طبل "یکی از آلات ضربی و رزمی و آن عبارت است از استوانه‌ای که در دو طرف آن پوست کشیده شده‌است دُهل" "طبل خوار" طبل_خوار "پُر خور" "طبل خوار" طبل_خوار مفتخور "طبل خوردن" طبل_خوردن "کنابه از" "طبل خوردن" طبل_خوردن رمیدن "طبل خوردن" طبل_خوردن "خود را کنار گرفتن" "طبل زن" طبل_زن "طبال دهل زن" طبله طبله "صندوق کوچک" طبله طبله "ج عبه عطار" طبله طبله طَبَق "طبله کردن" طبله_کردن "باد کردن و برآمدن گچ یا رنگ در اثر رطوبت یا علل دیگر" طبلک طبلک "طبل کوچک" طبلک طبلک "جعبه‌ای که عطار در آن عطر را نگه می‌دارد" طبلک طبلک "کلاه و تاج درویشان" طبیب طبیب "پزشک حکیم" طبیعت طبیعت "سرشت خوی" طبیعت طبیعت "آن بخش از جهان که ساخته دست آدمی نیست" طبیعی طبیعی "منسوب به طبیعت" طبیعی طبیعی "فطری ذاتی" طبیعی طبیعی "عالم علم طبیعی" طبیعی طبیعی "کسی که امور جهان را به طبیعت نسبت می‌دهد و به خدا اعتقادی ندارد" طحال طحال "اسپرز سپرز؛ یکی از اعضای داخلی بدن انسان که در طرف چپ شکم قرار دارد و کار آن ذخیره کردن گلبول‌های سرخ است" طحان طحان آسیابان طحین طحین "آرد گندم رقیق" طخشیقون طخشیقون "نام عمومی سم ها؛ زهر" طخشیقون طخشیقون "سمی که در قدیم جهت زهرآلود کردن نوک نیزه‌ها و تیرها به کار می‌بردند و امروزه نیز بین قبایل وحشی آفریقای جنوبی و آمریکای جنوبی معمول است و از نوع کورار است" طراح طراح "نقاش آن که طرح افکند گرده ریز نقشه ریز" طراح طراح "آن که برای انجام کار یا فعالیتی برنامه ریزی کند یا مطلبی را تدوین کند" طراحی طراحی "کاری که طراح انجام می‌دهد" طراد طراد "حمله آوردن بر یکدیگر" طراده طراده "مؤنث طراد" طراده طراده "کشتی تندرو" طراده طراده "قایق زورق" طراده طراده "علم درفش" "طراده کش" طراده_کش "علم دار" طرار طرار "کیسه بر" طرار طرار "عیار دزد" طرار طرار "حیله گر" طرار طرار تیززبان طراری طراری "کیسه بری" طراری طراری "حیله گری" طراز طراز روش طراز طراز "طبقه نوع" "طراز کردن" طراز_کردن "هموار کردن هم سطح کردن" "طراز کردن" طراز_کردن "نقش و نگار زدن بر جامه" طرازنده طرازنده "آرایش دهنده" طرازنده طرازنده "نظم دهنده" طرازگر طرازگر "آرایش دهنده" طرازیدن طرازیدن "آرایش کردن آراستن" طرازیدن طرازیدن "نظم و ترتیب دادن نیکو ساختن" طراف طراف "خرگاه ادیم خیمه چرمین ؛ ج طرف" طرافت طرافت "نو شدن" طراقاطراق طراقاطراق "آوازها و صداهای پیاپی" طراوت طراوت "تر و تازه شدن" طراوت طراوت تازگی طرایف طرایف "چیزهای لطیف و خوش و پسندیده" طرایف طرایف "مال‌های نو ج طریفه" طرایق طرایق "جِ طریقه" طرب طرب "شاد شدن" طرب طرب شادی "طرب شکار" طرب_شکار "آن چه که ایجاد شادی کند" طربال طربال "مناره بلند ساخته بر کوه" طربال طربال "هر بنای مرتفع" طربال طربال صومعه طرجهاله طرجهاله "پیاله کوچک" طرجهاله طرجهاله قیف طرح طرح "انداختن دور کردن افکندن" طرح طرح "پیشنهاد کردن" طرح طرح "نقاشی کردن" طرح طرح "طرح اولیه چیزی را برداشتن" طرح طرح "فروختن جنسی به زور به رعایا" طرح طرح "گستردن پهن کردن" طرح طرح "کناره گرفتن از کاری" طرح طرح "بیرون اندازی" طرح طرح "نقاشی صورت پیکر" "طرح افکندن" طرح_افکندن "بنیان نهادن" "طرح دادن" طرح_دادن "رو گردانیدن" "طرح دادن" طرح_دادن "پیشنهاد دادن" "طرح ریختن" طرح_ریختن "نقشه کشیدن برنامه ریزی کردن" "طرح کردن" طرح_کردن "دور انداختن" "طرح کردن" طرح_کردن "چیزی را به قهر نزد کسی انداختن" "طرح کردن" طرح_کردن "پی افکندن نقشه کاری را کشیدن" "طرح کش" طرح_کش نقاش "طرح کش" طرح_کش "مغلوب زبون" طرد طرد "راندن دور کردن" طرد طرد "تبعید کردن" طرر طرر "جِ طره" طرر طرر "موی پیشانی‌ها" طرر طرر "نقوش جام" طرر طرر "کناره‌های بام" طرز طرز "شکل هیئت" طرز طرز "سَبک روش" طرسوسی طرسوسی "منسوب به شهر طرسوس" طرسوسی طرسوسی "تقسیم شدنی" طرسوسی طرسوسی "تقسیم شدن تکه تکه شدن" طرغان طرغان "انبوه لشکر" "طرغان بستن" طرغان_بستن "جمع آوری لشکر" طرف طرف "جانب کرانه" طرف طرف "سوی جهت" طرف طرف "نزدیک به زمان خاصی یا حوالی آن" طرف طرف "فرد شناخته شده و غایبی میان دو یا چند نفر یارو" طرف طرف "پاره جزء" طرف طرف "ناحیه منطقه" "طرف بستن" طرف_بستن "کنایه از سود بردن" "طرف شدن" طرف_شدن "روبرو شدن مواجه شدن" "طرف گرفتن" طرف_گرفتن "جانبداری کردن" "طرف گرفتن" طرف_گرفتن "گوشه گرفتن" "طرف گرفتن" طرف_گرفتن "سرحدداری کردن" "طرف گرفتن" طرف_گرفتن "سود بردن از چیزی" "طرف یافتن" طرف_یافتن "طرف بستن" طرفاطرف طرفاطرف "دور کنار" "طرفة العین" طرفة_العین "یک چشم برهم زدن یک آن" طرفدار طرفدار "جانب دار حامی" طرفدار طرفدار سرحددار طرفه طرفه "یک چشم به هم زدن" طرفه طرفه "خونریزی رگ ‌های قرنیه چشم که بر اثر ضربه وارد بر چشم عارض شود" طرفگی طرفگی شگرفی طرفگی طرفگی بازیگری طرفگیر طرفگیر "طرفدار جانبدار" طرفیت طرفیت "مأخوذ از عربی به معانی" طرفیت طرفیت "روبرو شدن" طرفیت طرفیت "دشمنی رویارویی" طرفین طرفین "دوطرف دو جانب" طرق طرق زدن طرق طرق "شاشیدن ستوران در آب" طرقاق طرقاق "محافظ نگهبان مراقب پاسدار" طرقانیدن طرقانیدن ترکانیدن طرقه طرقه "ترقه نوعی بازیچه برای بچه‌ها حاوی مقداری باروت که با آتش زدن منفجر شده و صدای زیادی می‌دهد" طرلان طرلان شاهباز طرنب طرنب خودنمایی طرنجیدن طرنجیدن ترنجیدن طره طره "کناره هر چیزی حاشیه" طره طره "زلف موی پیشانی" طره طره "نقش و نگارجامه" طره طره "حاشیه کتاب" "طره بازی" طره_بازی "تُرنا بازی نوعی بازی که در آن پارچه‌ای را مثل تازیانه تابیده و با آن بازنده را می‌زنند" "طره پوش" طره_پوش "دارنده طرّه" طروب طروب "مرد بسیار طرب آن که پیوسته شاد بود" طروق طروق "راهرو سالک" طری طری "تر و تازه شاداب" طرید طرید "مطرود رانده شده" طرید طرید "سخنی که شنونده از شنیدن آن بترسد و بگریزد" طریدن طریدن دزدیدن طریف طریف "نو تازه" طریف طریف "غریب نادر" طریق طریق راه طریق طریق "شیوه روش" طریق طریق "آئین مسلک" طریق طریق "حال حالت" طریق طریق "عادت خو" طریق طریق "پیشه شغل" طریقت طریقت "روش سیرت" طریقت طریقت مسلک طریقت طریقت "سیرت اهل سلوک" طریقه طریقه "نک طریق ج طُرُق" طریقون طریقون قمری طزر طزر قصر طزر طزر "خانه زمستانی" طسق طسق "مقداری از خراج که به حسب سرجریب بر زمین زراعت و جز آن گیرند" طسق طسق "سهمیه مالیاتی که به حبوبات تعلق می‌گرفت صورت مالیاتی" طشت طشت تشت طشت طشت "ظرفی گود و بزرگ و گرد ویژه رخت شویی" طشت طشت "یکی از لوازم آتشگاه" طشت طشت "نوعی از آلات موسیقی" "طشت دار" طشت_دار "طشت دارنده" "طشت دار" طشت_دار "خادمی که جهت شستن دست‌ها آب می‌ریزد" "طشت دار" طشت_دار "نگهبان و متصدی طشت خانه" طعام طعام "خوراک خوردنی ج اطعمه" طعان طعان "نیزه زدن به یکدیگر" طعم طعم "مزه ج طعوم" طعمه طعمه "خوردنی خوراک" طعن طعن "نیزه زدن" طعن طعن "سرزنش کردن" طعن طعن "کنایه زدن" "طعن زدن" طعن_زدن "سرزنش کردن" "طعن زدن" طعن_زدن "به سخن کنایه کسی را رنجاندن" طعنه طعنه "یک بار نیزه زدن" طعنه طعنه "سرزنش کردن" طغامه طغامه "مرد رذل سفله ؛ ج طغام" طغان طغان شاهین طغان طغان "نامی از نام‌های ترکی" طغراء طغراء "نوعی خط که به شکل منحنی بالای نامه‌ها و فرمان‌ها نوشته می‌شد و حکم امضای پادشاه را داشت" طغراء طغراء "فرمان منشور" طغرائی طغرائی "نویسنده طغرا" طغرائی طغرائی "رییس دیوان طغرا" فرمولر فرمولر "مجموعه فرمول‌ها" فرمولر فرمولر "مجموعه دستورهای ترکیب ادویه" فرموک فرموک "گروهه ریسمان ریسیده که در دوک پیچیده باشند" فرموک فرموک "چوبی به شکل مخروط که کودکان ریسمان پیچند و از دست گذارند تا در روی زمین به چرخ درآید" فرمگین فرمگین "فرمگن اندوهگین دلتنگ" فرن فرن "تابه سفالین که در آن نان پزند" فرناد فرناد پایاب فرناس فرناس "غافل نادان" فرناس فرناس "خواب آلود" فرنج فرنج "پیرامون دهان گرداگرد دهان" فرنجمشک فرنجمشک "گیاهی پایا از تیره نعناعیان که دارای شاخه‌های پرپشت و متعدد است و به حالت خودرو در اکثر نواحی معتدل آسیا و اروپا می‌روید برگ‌های این گیاه متقابل بیضوی و قلبی شکل و دندانه دارند ریشه این گیاه کوچک و استوانه‌ای شکل و سخت و منشعب است گل‌هایش سفید یا گلی رنگند که به تعداد تا در کناره برگ‌ها مجتمع گردیده‌اند میوه اش فندقه و قهوه‌ای رنگ می‌باشد این گیاه در طب به عنوان بادشکن و ضد تشنج و مقوی معده و معرق و زیاد کننده ترشحات صفرا تجویز می‌شود به علاوه در رفع سرگیجه رفع حالت قی زنان باردار و بی خوابی و ضعف مصرف آن توصیه شده‌است ؛ فرنجمسک فرنجموشک افرنجمشک ریحان قرنفلی پلنگمشک برنجمشک نیز گفته می‌شود" فرنجک فرنجک "کابوس بختک" فرند فرند پرند فرند فرند "جوهر تیغ و شمشیر" فرند فرند "نوعی پارچه ابریشمی موج دار" فرنگ فرنگ "نام عمومی هر یک از کشورهای اروپا و گاهی آمریکا" فرنگ فرنگ "کشور فرانسه که مسکن قوم فرانک است" فرنگی فرنگی "منسوب به فرنگ اروپایی" "فرنگی مآب" فرنگی_مآب "کسی که به آداب اروپاییان رفتار می‌کند متجدد" فرنی فرنی "نوعی خوراک رقیق که از شیر آرد برنج شکر و گلاب درست کنند" فره فره "خرامیدن تکبر کردن" "فره مند" فره_مند "دارای فر شکوهمند" "فره کشیدن" فره_کشیدن "چاپلوسی کردن منّت کشیدن" فرهانج فرهانج "پیرامون دهان از جانب بیرون" فرهست فرهست فرهیست فرهست فرهست "بسیار زیاد" فرهست فرهست "سحر جادو" فرهمند فرهمند "نزدیک قریب" فرهنج فرهنج فرهنگ فرهنجنده فرهنجنده "ادب کننده تربیت کننده" فرهنجه فرهنجه "با ادب" فرهنجه فرهنجه "نیکو سیرت" فرهنجیدن فرهنجیدن "تربیت کردن علم آموختن" فرهنجیدن فرهنجیدن "خوشخو کردن" فرهنجیده فرهنجیده "تربیت شده علم آموخته" فرهنگ فرهنگ "علم دانش" فرهنگ فرهنگ "تربیت ادب" فرهنگ فرهنگ "واژه نامه کتاب لغت" فرهنگ فرهنگ "عقل خرد" فرهنگ فرهنگ "تدبیر چاره" "فرهنگ نویسی" فرهنگ_نویسی "شاخه‌ای از ادبیات که به گردآوری پژوهش رده بندی و تعریف واژه‌ها یک زبان یا یک رشته اختصاص دارد" فرهنگستان فرهنگستان "آکادمی انجمن علمی فرهنگی" فرهنگسرا فرهنگسرا "مؤسسه‌ای برای فعالیت‌های فرهنگی مراجعه کنندگان که معمولاً دارای کتابخانه سینما تماشاخانه موزه میدان‌های ورزشی و اسکان‌های دیگر است" فرهنگنامه فرهنگنامه "کتابی که شامل تعریف واژه‌ها و معرفی اعلام است" فرهنگنامه فرهنگنامه "دایره المعارف" فرهنگی فرهنگی "با فرهنگ اهل علم" فرهنگی فرهنگی "معلم کسی که با علم و فرهنگ سر و کار دارد" فرهی فرهی "دارای فره بودن" فرهی فرهی "شوکت جلال" فرهیب فرهیب "فریب نیرنگ" فرهیختن فرهیختن فرهختن فرهیختن فرهیختن "ادب کردن تربیت کردن" فرهیختن فرهیختن "ادب آموختن علم آموختن" فرهیخته فرهیخته "فرهخته ادب آموخته دانش آموخته دارای فرهنگ والا" فرهیختگی فرهیختگی "فرهختگی ادب آموختگی علم آموختگی" فرو فرو "پوستین پوستین روباه" فرو فرو "جامه‌ای که از پوست جانوران سازند؛ ج فِراء" "فرو آمدن" فرو_آمدن "پایین آمدن" "فرو آمدن" فرو_آمدن "به منزل کسی وارد شدن" "فرو آوردن" فرو_آوردن "پایین آوردن" "فرو آوردن" فرو_آوردن "به منزل کسی وارد کردن" "فرو افکندن" فرو_افکندن "به زیر انداختن" "فرو باریدن" فرو_باریدن ریختن "فرو بردن" فرو_بردن "به پایین بردن" "فرو بردن" فرو_بردن بلعیدن "فرو خوردن" فرو_خوردن "بلعیدن به حلق فرو بردن" "فرو خوردن" فرو_خوردن "مجازاً تحمل کردن" "فرو داشت" فرو_داشت "فرو گذاشتن تقصیر کوتاهی" "فرو داشت" فرو_داشت "انجام و آخر کار" "فرو داشت" فرو_داشت "تنزل به پستی گراییدن" "فرو رفته" فرو_رفته "اندوهگین مغموم" "فرو شدن" فرو_شدن "پایین رفتن" "فرو شدن" فرو_شدن "به زیر رفتن" "فرو شدن" فرو_شدن "فرود رفت" "فرو شدن" فرو_شدن "غروب کردن ناپدید شدن" "فرو شدن" فرو_شدن "داخل شدن" "فرو شدن" فرو_شدن "غوطه ور شدن" "فرو شدن" فرو_شدن "غرق شدن" "فرو شدن" فرو_شدن "انحطاط یافتن سقوط کردن" "فرو شدن" فرو_شدن "نابود شدن پوشیده ماندن" "فرو فرستادن" فرو_فرستادن "به پایین فرستادن" "فرو فرستادن" فرو_فرستادن "نازل کردن" "فرو نشاندن" فرو_نشاندن "پایین آوردن" "فرو نشاندن" فرو_نشاندن "ته نشین کردن" "فرو نشاندن" فرو_نشاندن "کم کردن از شدت چیزی" "فرو نشاندن" فرو_نشاندن "خاموش کردن" "فرو نشاندن" فرو_نشاندن "آرام کردن تسکین دادن" "فرو نشستن" فرو_نشستن "پایین نشستن" "فرو نشستن" فرو_نشستن "ته نشین شدن" "فرو نشستن" فرو_نشستن "از شدت چیزی کم شدن" "فرو نشستن" فرو_نشستن "خاموش شدن" "فرو نشستن" فرو_نشستن "آرام شدن تسکین یافتن" "فرو نهادن" فرو_نهادن "پایین نهادن" "فرو نهادن" فرو_نهادن "پایین آوردن" "فرو نهادن" فرو_نهادن "برکنار کردن" "فرو نهادن" فرو_نهادن "جای دادن قرار دادن" "فرو نهادن" فرو_نهادن "اختصاص دادن" "فرو نوشتن" فرو_نوشتن "طی کردن درنوردیدن" "فرو نگریدن" فرو_نگریدن "نک فرو نگریستن" "فرو نگریستن" فرو_نگریستن "به پایین نگاه کردن" "فرو نگریستن" فرو_نگریستن "تنگ چشم بودن" "فرو واریدن" فرو_واریدن "به دهان فرو بردن" "فرو کشتن" فرو_کشتن "خاموش کردن" "فرو گذاردن" فرو_گذاردن "ترک کردن رها کردن" "فرو گذاردن" فرو_گذاردن "اِهمال کردن کوتاهی کردن" فروار فروار "پروار فروال بالاخانه خانه تابستانی" فروتر فروتر "پایین تر مق بالاتر" فروتن فروتن "متواضع افتاده" فروخت فروخت "فروش فروختن مق خرید" فروختار فروختار "فرختار فروشنده" مآب مآب "جای بازگشت" مآخذ مآخذ "جِ مأخذ" مآرب مآرب "جِ مأربه" مآل مآل "عاقبت سرانجام" مأبون مأبون "متهم تهمت زده" مأثر مأثر "جِ مأثره کارهای نیک و پسندیده" مأثور مأثور "حدیث سخن نقل کرده شده" مأثوم مأثوم "گناهکار بزهکار" مأجر مأجر "آن چه که اجاره شود مکان اجاره‌ای ؛ ج مآجر" مأجور مأجور "دارای اجر و پاداش" مأخذ مأخذ "جای گرفتن چیزی" مأخذ مأخذ "مصدر و اصل و بنیاد ج مآخذ" مأخوذ مأخوذ "گرفته شده" مأدبه مأدبه "طعامی که در ضیافت و مجلس عروسی دهند؛ ولیمه ؛ ج مآدب" مأذنه مأذنه "جای اذان ج مآذن" مأذون مأذون "اجازه داده شده" مأذون مأذون "یکی از مراتب دعوت اسماعیلیان" مأربه مأربه "نیاز ضرورت و احتیاج ج مآرب" مألوف مألوف "الفت گرفته خو کرده" مأمن مأمن "جای امن و پناهگاه" مأمور مأمور "کسی که به او امر شده کاری انجام دهد" مأموریت مأموریت "کاری که انجام آن از سوی مقامی واگذار و خواسته شده‌است" مأمول مأمول "آرزو شده" مأموم مأموم "آنکه از امامی پیروی کند" مأمون مأمون "در امان زنهار داده شده" مأنوس مأنوس "انس گرفته خو کرده" مأهول مأهول "مکانی که در آن گروهی سکونت داشته باشند" مأوا مأوا پناهگاه مأکل مأکل "خوراکی و خوردنی ج مآکل" مأکول مأکول "خورده شده" مأکول مأکول "قابل خوردن" مأکول مأکول "خوشمزه لذیذ" مأیوس مأیوس "ناامید بی امید" مؤاخذه مؤاخذه "بازخواست کردن سرزنش کردن" مؤالفت مؤالفت "الفت گرفتن خوی گرفتن" مؤامره مؤامره "مشورت کردن رأی زدن" مؤامره مؤامره "مشورت رایزنی" مؤامره مؤامره "تحقیق مطالعه" مؤانست مؤانست "با هم انس و الفت داشتن" مؤبد مؤبد "همیشه و جاوید" مؤتمر مؤتمر "محل اجتماع کنفرانس" مؤتمن مؤتمن "اعتماد کرده شده امین" مؤثر مؤثر "اثر کننده تأثیر کننده" مؤخر مؤخر "قسمت عقب چیزی" مؤدب مؤدب "تربیت شده ادب آموخته باادب" مؤدی مؤدی "تأدیه شده پرداخت شده" مؤذن مؤذن "کسی که اذان می‌گوید" مؤسس مؤسس بنیانگذار مؤسسه مؤسسه "بنگاه سازمان اداره" مؤلف مؤلف "گردآورنده فراهم آورنده" مؤلف مؤلف "نویسنده کتاب" مؤلم مؤلم "دردآورنده دردناک" مؤمن مؤمن "دیندار متدین ج مؤمنان مؤمنون" مؤنث مؤنث "جنس ماده" مؤول مؤول "تأویل شده" مؤول مؤول "قابل تأویل" مؤکد مؤکد "تأکید کرده شده استوار محکم" مؤید مؤید "تأیید کرده شده" ما ما "ضمیر اوُل شخص جمع" ماء ماء "آب آب آشامیدنی ج میاه امواه" ماءالشعیر ماءالشعیر "نوشابه گازدار غیرالکلی که از عصاره جوانه جو می‌سازند" مائة مائة "عدد صد ج مئات و مآت" مابازاء مابازاء "به جای در عوض" مابعد مابعد "آن چه که پس از چیزی می‌آید پسین" مابعدالطبیعه مابعدالطبیعه "آن چه فراتر از عالم طبیعت و ماده باشد ماوراءالطبیعه متافیزیک" مابقی مابقی "بقیه باقی مانده" "مابه التفاوت" مابه_التفاوت "آن چه که موجب کمی یا افزونی چیزی از چیز دیگر است" مابون مابون "هیز مخنث" مابین مابین "وسط میان میانه" مات مات "تار کدر" "مات کردن" مات_کردن "سرگردان کردن" "مات کردن" مات_کردن "مغلوب کردن شاه در بازی شط رنج" ماتادور ماتادور "کسی که در میدان عمومی با گاو مبارزه می‌کند گاوباز" ماتحت ماتحت "پایین زیر" ماتحت ماتحت "در فارسی به معنای مقعد" مفازه مفازه "جای هلاک شدن مهلکه" مفازه مفازه "بیابان بی آب و علف" مفاسد مفاسد "جِ مفسده ؛ فسادها مفسده‌ها" مفاصا مفاصا "تصفیه حساب کردن" مفاصا مفاصا "سندی که پس از رسیدگی به حساب شخصی یا مالیات مؤدی مبنی بر تصفیه حساب او به وی دهند ؛ حساب صورت تفریغ محاسبه" مفاصل مفاصل "جِ مفصل" مفاهیم مفاهیم "جِ مفهوم" مفاوضه مفاوضه "شریک بودن و برابر بودن با هم در امری" مفاوضه مفاوضه برابری مفاوضه مفاوضه گفتگو مفاکهه مفاکهه "با هم مزاح کردن و خندیدن" مفت مفت "رایگان بدون مزد" مفت مفت "مجازاً هر چیز لغو و بیهوده ؛ چنگ کسی ارزانی او مال او" "مفت خوار" مفت_خوار "کسی که بی رنج و زحمت چیزی به دست می‌آورد" مفتاح مفتاح "کلید ج مفاتیح" مفتتح مفتتح "باز کرده شده گشوده" مفتتح مفتتح "آغاز مدخل" مفتتن مفتتن "در فتنه افتاده" مفتتن مفتتن "مفتون و عاشق شده" مفتح مفتح "گشوده شده باز شده" مفتح مفتح قلمی مفتخر مفتخر "دارای افتخار سربلند" مفترس مفترس درنده مفترس مفترس "جانوری که شکار خود را بدرد" مفترض مفترض "فرض کرده شده واجب گردیده فریضه کرده شده" مفترض مفترض "واجب لازم" مفترع مفترع "ازاله بکارت شده" مفترق مفترق "جدا شونده" مفترق مفترق "جدا پراکنده" مفتری مفتری "افتراء زننده تهمت زننده" مفتش مفتش "تفتیش کننده بازرس" مفتضح مفتضح "رسوا بی آبرو" مفتعل مفتعل "کار بزرگ کار بی سابقه" مفتقد مفتقد "گم کرده" مفتقد مفتقد "جستجو کرده شده" مفتقر مفتقر "نیاز دارنده" مفتقر مفتقر "نیازمند محتاج مستمند؛ ج مفتقرین" مفتن مفتن "در فتنه افکنده" مفتوح مفتوح "بازشده گشاده شده" مفتوح مفتوح "کلمه‌ای که دارای فتحه باشد" مفتول مفتول "تاب داده شده تابیده" مفتول مفتول "رشته سیم باریک فلزی" مفتون مفتون "شیفته دیوانه" مفتکی مفتکی "به طور مفت به رایگان" مفتی مفتی "چیز مفت" مفتی مفتی "به طور رایگان مجاناً" مفحم مفحم "درمانده در سخن کسی که از سخن گفتن عاجز باشد" مفخر مفخر "هرچه بدان فخر کنند" مفخم مفخم "بزرگ داشته شده" مفخم مفخم "بزرگوار بزرگ" مفر مفر "گریزگاه جای گریز" مفرج مفرج "آنکه یا آنچه که اندوه را از دل دور کند" مفرح مفرح "شادی آور فرح بخش" مفرد مفرد "تنها یکه" مفرد مفرد "ساده مجرد" مفرد مفرد "جدا جداگانه" مفرد مفرد "مستقل علی حده" مفرد مفرد "بنده فرمانبردار" مفرد مفرد "دلاور یگانه" مفرد مفرد "در دستور کلمه ایست که بر یکی دلالت کند یکی مق جمع ج مفردات" مفرس مفرس "کلمه‌ای که از زبان دیگر به فارسی آورده شده پارسی گردانیده" مفرش مفرش "آنچه که روی زمین پهن کنند و روی آن بخوابند" مفرش مفرش "جای فرش کردن" مفرط مفرط "فراموش کرده" مفرط مفرط "ترک شده واگذاشته" مفرط مفرط "از پیش فرستاده شده" مفرط مفرط "شتاب شده" مفرغ مفرغ "خالی کننده" مفرغ مفرغ "واریز کننده حساب" مفرق مفرق "خطی که از شانه زدن و دو قسمت کردن موها در وسط سر پیدا می‌شود" مفرق مفرق "جایی که راه‌ها منشعب می‌شود ج مفارق" مفروز مفروز "پراکنده جدا کرده" مفروز مفروز "دور کرده" مفروز مفروز "تحدید حدود شده" مفروش مفروش "گسترده شده فرش کرده شده" مفروض مفروض "واجب کرده شده" مفروض مفروض "فرض شده" مفروق مفروق "پراکنده جدا کرده" مفزع مفزع "پناه فریادرس" مفسد مفسد "تباه کننده فاسد کننده" مفسده مفسده "تباهی فساد ج مفاسد" مفسر مفسر "تفسیر کننده شرح دهنده" مفصل مفصل "بند محل اتصال دو استخوان ج مفاصل" مفصلاً مفصلاً "به تفصیل به طور مفصل" مفصول مفصول "جدا کرده جدا شده" مفضال مفضال "مرد بسیار فضل" مفضحه مفضحه "فضیحت رسوایی بی آبرویی ؛ ج مفاضح" مفضض مفضض "نقره اندود شده سیم اندود" مفضض مفضض "آب نقره داده" مفضل مفضل "افزون کننده" مفضل مفضل "نیکویی کننده بخشش کننده" مفضول مفضول "کسی یا چیزی که دیگری بر او فضیلت دارد" مفضی مفضی "گشاد شونده" مفضی مفضی "مفتقر محتاج" مفضی مفضی "اعلام کننده" مفضی مفضی "رسنده بالغ شونده" مفطر مفطر "روزه گشاینده" مفطور مفطور "خلق شده آفریده شده" مفعول مفعول "انجام داده شده کرده شده" مفعول مفعول "کسی یا چیزی که فعل بر آن واقع شده باشد و آن به دو قسم است ؛ ِ باواسطه یا غیرصریح یا غیرمستقیم آن است که معنی فعل رابه واسطه حرفی از حروف اضافه تمام کند ؛ ِ بی واسطه یا صریح یا مستقیم آن است که معنی فعل را بی واسطه حرفی از حروف اضافه تمام کند" مفعول مفعول "پسر یا مردی که لواطه دهد" مفقود مفقود "گم شده ناپدید ؛ الاثر گمشده ناپیدا ناپدید پی گم" مفلاق مفلاق "ناکس فرومایه سفله" مفلاق مفلاق "تهیدست ؛ ج مفالیق" مفلاک مفلاک "تهیدست بی چیز مفلوک" مفلح مفلح رستگار مفلس مفلس "درویش تنگدست" مفلق مفلق "شاعری که سخن شگفت و عجیب آورد" مفلوج مفلوج "فلج شده عاجز" مفلوک مفلوک "بدبخت گرفتار دچار فلاکت شده" مفنگی مفنگی "کسی که آب بینی وی دایماً روان باشد" مفنگی مفنگی "ضعیف و مردنی" پیزری پیزری "سست بی دوام" پیزه پیزه پیزی پیزه پیزه شکم پیزه پیزه "مقعد مخرج" پیزی پیزی "انتهای روده راست که به مقعد می‌رسد ؛ کاری را نداشتن جرئت یا عرضه انجام دادن کاری را نداشتن" "پیزی گشاد" پیزی_گشاد "تنبل کاهل راحت طلب" پیس پیس نمایشنامه پیست پیست "پیس شخص مبتلا به برص ابرص پیس" پیستوله پیستوله "اسلحه کمری گرم هفت تیر تپانچه" پیستوله پیستوله "دستگاهی که با آن رنگ را می‌پاشند اسپری" پیستوله پیستوله "نوعی خط کش که برای ترسیم منحنی‌های نامنظم به کار می‌رود" پیستون پیستون "استوانه متحرکی که در سیلندر حرکت می‌کند" پیستون پیستون "حمایت کننده پارتی" پیسه پیسه "لکه سیاه و سفید به هم آمیخته ابلق" پیسه پیسه "مبتلا به برص" "پیسه ابلق" پیسه_ابلق "اسب دو رنگ" پیسی پیسی "رفتار بد و ناهنجار" پیسی پیسی "خنسی بیچارگی ؛ به افتادن دچار عسرت یا تنگی معیشت شدن و به مخمصه افتادن" پیش پیش "قدم آن که پیش از دیگران به کاری دست بزند" "پیش آمد" پیش_آمد "حادثه روی داد" "پیش آمدن" پیش_آمدن "نزدیک آمدن" "پیش آمدن" پیش_آمدن "اتفاق افتادن روی دادن" "پیش آگهی" پیش_آگهی "آگهی ای که پیش از زمان پرداخت سند برای وام دار فرستاده می‌شود اخطاریه" "پیش افتادن" پیش_افتادن "جلو زدن" "پیش افتادن" پیش_افتادن "برتری یافتن" "پیش افکندن" پیش_افکندن "پیش انداختن" "پیش افکندن" پیش_افکندن "پایین انداختن" "پیش اندیش" پیش_اندیش "محتاط عاقل" "پیش بخاری" پیش_بخاری "حفاظ مانندی که جلوی بخاری قرار می‌دادند تا مانع از جهیدن آتش به بیرون از بخاری شود" "پیش بردن" پیش_بردن "پیروز شدن کامیاب شدن" "پیش بردن" پیش_بردن "انجام دادن اجرا کردن" "پیش بند" پیش_بند "پارچه‌ای که به وسیله آن قسمت جلو سینه و دامن را می‌پوشانند تا هنگام کار لباس کثیف نشود" "پیش بها" پیش_بها "پولی که پیش از دریافت کالا به فروشنده دهند تا هنگام تحویل کالا بقیه پول را بپردازند بیعانه" "پیش بین" پیش_بین "با احتیاط دوراندیش" "پیش بینی" پیش_بینی "عاقبت اندیشی" "پیش بینی" پیش_بینی "حزم احتیاط" "پیش بینی کردن" پیش_بینی_کردن "احتیاط کردن" "پیش بینی کردن" پیش_بینی_کردن "پی بردن به حوادث قبل از وقوع آن‌ها" "پیش تاز" پیش_تاز "پیشرو طلایه دار" "پیش خان" پیش_خان "پیش خان میز درازی که فروشنده کالا پشت آن می‌ایستد" "پیش خانه" پیش_خانه "پیشگاه خانه" "پیش خانه" پیش_خانه ایوان "پیش خانه" پیش_خانه "لوازم و اسباب سفر که از پیش فرستاده شود" "پیش خوان" پیش_خوان "کسی که در مجلس تازه واردان را معرفی می‌کند" "پیش خوان" پیش_خوان "کسی که پیش از وعظ و روضه خوانی مجلس را با روضه خواندن آماده می‌کند پامنبری" "پیش خواندن" پیش_خواندن "احضار کردن" "پیش خور" پیش_خور "گرفتن و مصرف کردن پول کالایی که تحویل داده نشده یا کاری که انجام نشده" "پیش دادن" پیش_دادن "دادن از پیش دادن از قبل" "پیش دادن" پیش_دادن "درس را به معلم پس دادن" "پیش دادن" پیش_دادن "ضمه دادن حرف مضموم خواندن حرفی را" "پیش دادن" پیش_دادن "مضموم نوشتن حرفی را" "پیش دانشگاهی" پیش_دانشگاهی "مربوط یا منسوب به پیش از آموزش دانشگاهی" "پیش دانشگاهی" پیش_دانشگاهی "دوره یکساله تحصیلی پایان دبیرستان برای آماده کردن داوطلب جهت ورود به دانشگاه" "پیش دبستانی" پیش_دبستانی "مربوط به کودکانی که هنوز به دبستان نرفته‌اند" "پیش دبستانی" پیش_دبستانی "دوره آموزش پیش از دبستان دوره آمادگی" "پیش درآمد" پیش_درآمد مقدمه "پیش درآمد" پیش_درآمد "قطعه‌ای که در آغاز دستگاهی خوانند یا نوازند" "پیش رفتن" پیش_رفتن "نزدیک رفتن" "پیش فاکتور" پیش_فاکتور "برگه‌ای که نشان می‌دهد فروشنده آمادگی فروش کالایی را به بهای اعلام شده دارد" "پیش فروش" پیش_فروش "فروختن مال یا غله قبل از مهیا شدن دریافت پول پیش از تحویل مال یا غله" "پیش فنگ" پیش_فنگ "عملی است که سربازان با تفنگ انجام دهند بدین طریق نخست تفنگ عمودی به زمین و مماس با پای راست قرار دارد با یک حرکت تفنگ را با دست راست از زمین بلند کنند و در هوا بچرخانند و پاشنه آن را در کف دست چپ گذارند و با حرکت دیگر دست راست را به جای خود برند" "پیش قبض" پیش_قبض "نوعی از اسلحه" "پیش قبض" پیش_قبض "فنی است از کشتی و آن عبارت است از دست بر دست حریف گذاشتن و به انواع مختلف زور زدن" "پیش قبض" پیش_قبض "محلی است از قسمت جلو کمر و نواحی مجاور که طرف با دست آن را تواند گرفت" "پیش قراول" پیش_قراول "سربازی که پیش از دیگران برای دیده بانی و نگهبانی حرکت می‌کند" "پیش قراول" پیش_قراول جلودار "پیش قسط" پیش_قسط "مساعده وجهی که پیشکی دهند" "پیش قسط" پیش_قسط "قسمت نخست از چند قسط" "پیش قسط" پیش_قسط بیعانه "پیش مرگ" پیش_مرگ "کسی که حاضر است پیش از مرگ عزیزش بمیرد قربانی فدا" "پیش مرگ" پیش_مرگ "کسی که پیش از پادشاه اندکی از غذای او را می‌خورد تا از سالم بودن آن اطمینان حاصل شود" "پیش نشین" پیش_نشین "کسی که در بالای مجلس نشیند" "پیش نماز" پیش_نماز "امام جماعت" "پیش نهاد" پیش_نهاد "اندیشه یا طرحی که کسی مطرح می‌کند تا دیگران نیک یا بد بودنش را تأیید کنند" "پیش نویس" پیش_نویس "نوشته‌ای که هنوز پاک نویس نشده و پس از حک و اصلاح پاک نویس می‌شود" "پیش پا افتاده" پیش_پا_افتاده "بی قدر ناچیز" "پیش پرداخت" پیش_پرداخت "پولی که پیش از موعد مقرر به کارگران و حقوق بگیران پرداخت شود مساعده" "پیش پرده" پیش_پرده "فیلم کوتاهی که دربردارنده منتخبی از نماهای حساس و جذاب فیلم اصلی باشد و نمایش فیلم اصلی را در آینده‌ای نزدیک نوید دهد" "پیش پیش" پیش_پیش "جلو جلو پیشاپیش" "پیش کردن" پیش_کردن "فرستادن از پیش فرستادن" "پیش کسوت" پیش_کسوت "مقدم پیشگام پیشرو پیش قدم" "پیش کسوت" پیش_کسوت "یکی از مدارج طریقت آن که درجه پیش کسوتی دارد" "پیش کسوت" پیش_کسوت "قدیم ترین و بزرگ ترین پهلوان یک زورخانه که حق تقدم در پهلوانی دارد" "پیش کسوتی" پیش_کسوتی "مقامی بالاتر از مرید و فروتر از شیخ" "پیش کسوتی" پیش_کسوتی "در ورزش کسی که بر دیگران سابقه بیشتری در آن ورزش دارد" "پیش کشیدن" پیش_کشیدن "مطرح کردن عنوان کردن" "پیش گیری" پیش_گیری "جلوگیری کردن" "پیش گیری" پیش_گیری "پیش از بروز بیماری اقدام کردن" گشاده گشاده "باز شده مفتوح" گشاده گشاده "فتح شده" گشاده گشاده "جاری کرده روان ساخته" گشاده گشاده "شاد کرده" "گشاده دل" گشاده_دل "بشاش جوانمرد" "گشاده رویی" گشاده_رویی "خوشرویی بشاشت" "گشاده زبان" گشاده_زبان "خوش بیان" "گشاده شدن" گشاده_شدن "باز شدن رها شدن" "گشاده میان" گشاده_میان "بدون آمادگی مقابل بسته میان" "گشاده کار" گشاده_کار "کسی که در انجام کارها جسور است" گشایش گشایش "گشودن فتح" گشاینده گشاینده "باز کننده" گشاینده گشاینده فاتح گشت گشت "سیر و سیاحت" گشت گشت "گردیدن گشتن" گشت گشت "گردش در شب جهت پاسبانی" گشت گشت "تفرج تماشا" گشت گشت "جست و جو تفحص" گشت گشت "تغیر تبدل" گشت گشت محو "گشت زدن" گشت_زدن "سیر کردن گردیدن گردش کردن" "گشت کردن" گشت_کردن "سیر کردن گردیدن" گشتا گشتا بهشت گشتن گشتن "دور زدن گردیدن" گشتن گشتن "تغییر کردن" گشتن گشتن شدن گشتن گشتن "جستجو کردن" گشتن گشتن "گردش سیر کردن" گشتن گشتن "چرخیدن دور زدن" گشتن گشتن "مراجعت کردن" گشتن گشتن "جنگ کردن مبارزه کردن" گشتن گشتن "انتقال یافتن رسیدن زایل شدن غروب کردن" گشته گشته گردیده گشته گشته "تغییر یافته عوض شده" گشته گشته "گردش کرده سیر کرده گشتی پاسبان شب پلیس" گشن گشن "بسیار انبوه" گشنه گشنه گرسنه گشنگی گشنگی گرسنگی گشنی گشنی "جفت گیری حیوان نر با ماده" گشنیدن گشنیدن "آمیختن نر و ماده" گشنیز گشنیز "گیاهی است یک ساله با گل‌های سفید و چتری از سبزی‌های خوردنی که مزه آن تند است" گشنیز گشنیز "ورقی دربازی که خال‌های آن شبیه برگ گشنیز است خاج" گشودن گشودن "باز کردن" گشوده گشوده "باز شده وا شده" گشودگی گشودگی گشایش گشی گشی کشی گشی گشی "خوشی خوشحالی شادمانی" گشی گشی "خرامیدگی رفتار توأم با ناز" گفت گفت "کلام قول گفتار" "گفت و شنود" گفت_و_شنود "گفتن و شنیدن مکالمه" "گفت و شنود" گفت_و_شنود "مباحثه جر و بحث" "گفت و شنید" گفت_و_شنید "نک گفت و شنود" گفتار گفتار "سخن حدیث" گفتاردرمانی گفتاردرمانی "معالجه بیماری‌های روانی از راه گفت و گوی پزشک و بیمار" گفتاردرمانی گفتاردرمانی "استفاده از روش‌های توان بخشی برای درمان اختلال‌های تکلم" گفتمان گفتمان "گفت و گو مباحثه" گفتن گفتن "صحبت کردن حرف زدن" گفتن گفتن "به نظم درآوردن سرودن" گفتن گفتن "معتقد بودن" گفتن گفتن "آواز خواندن" گفتن گفتن "پنداشتن تصور کردن" گفتن گفتن نامیدن گفتگو گفتگو "گفت و گوی مباحثه مجادله مکالمه" گل گل "دروازه در بازی‌هایی مانند فوتبال جایی که باید توپ داخل آن شود تا امتیاز به دست بیاید" گل گل "امتیازی که پس از عبور توپ از دروازه یا سبد یک تیم به تیم مقابل تعلق گیرد" "گل آذین" گل_آذین "آرایش و چگونگی قرار گرفتن گل‌ها بر روی ساقه گیاهان" "گل آذین" گل_آذین "نامی از نام‌های زنان" "گل آرایی" گل_آرایی "هنر ترکیب و تنظیم گل و متفرعات آن از قبیل برگ و شاخه در گلدان به کمک عناصر و عواملی از قبیل سنگ ریزه و کنده درخت و امثال آن به نحو متناسب" "گل افشان" گل_افشان "گل افشاننده" "گل افشان" گل_افشان "افشاننده گل گل ریز" "گل افشان" گل_افشان "گل افشاندن خاصه در ایام جشن" "گل افشان" گل_افشان "نوعی آتشبازی" "گل افشان" گل_افشان "مخملک سرخک و آبله مرغان" "گل انداختن" گل_انداختن "سرخ شدن برافروخته شدن" "گل انداختن" گل_انداختن "گرم شدن" "گل انداختن" گل_انداختن "نقش انداختن" "گل اندود کردن" گل_اندود_کردن "مالیدن گل بر بام و غیره" "گل بیز" گل_بیز "گل افشان گلریز" "گل بیز" گل_بیز "معطر خوشبو" "گل خواندن" گل_خواندن "در اصطلاح قماربازان همه نقد خود را یکباره بر داو نهادن در این موقع کلمه گل را بر زبان رانند" "گل خوچه" گل_خوچه "نک غلغلج غلغلک" "گل ریزان" گل_ریزان "مراسم گلریزی به سر عروس و د اماد یا به سر پهلوان در زورخانه" "گل سرسبد" گل_سرسبد "کنایه از آدم محبوب و برگزیده" "گل سوری" گل_سوری "گل سرخ" "گل فروشی" گل_فروشی "عمل فروختن گل" "گل فروشی" گل_فروشی "فروشگاهی که در آن گل می‌فروشند" "گل قند" گل_قند "نوعی مربا که از برگ‌های گل سرخ و شکر در آفتاب پرورش دهند و آن به منظور تقویت و لینت مزاج تجویز می‌شده گلشکر گلنگبین" "گل مهره" گل_مهره "گلوله و مهره‌ای که از گِل سازند" "گل مهره" گل_مهره "کره زمین" "گل مولا" گل_مولا "عنوانی است که به درویشان دهند" "گل مژه" گل_مژه "دانه یا جوشی که در پلک چشم به وجود آید" "گل میخ" گل_میخ "نوعی میخ که سرش پهن است" "گل نمودن" گل_نمودن "جلوه کردن ظاهر شدن" "گل نوش" گل_نوش "نام نوایی است در موسیقی" "گل و گردن" گل_و_گردن "گردن و شانه" "گل و گشاد" گل_و_گشاد "گشاد پهن" "گل پارسی" گل_پارسی "گل سرشوی" طیش طیش "سبک شدن" طیش طیش "بی عقلی سبکسری" طیش طیش "خشم غضب" طیش طیش رنج طیش طیش اضطراب طیطو طیطو "نوعی مرغابی" طیف طیف "آمدن خیال در خواب" طیف طیف "غضب خشم" طیف طیف "جنون دیوانگی وسوسه" طیف طیف "هر یک از هفت رنگی که بعد از تجزیه نور به دست می‌آید" طیف طیف "مجازاً نوع گونه" "طیفور (طَ یا طِ)" طیفور_(طَ_یا_طِ) "مرغی است خرد" "طیفور (طَ یا طِ)" طیفور_(طَ_یا_طِ) پرنده طیلسان طیلسان "ردا جامه بلند و گشاد" "طیلسان دار" طیلسان_دار "کنایه از مرشد پیر" طین طین خاک طینت طینت "سرشت خمیره" طینت طینت "خو عادت" طیور طیور "جِ طیر؛ پرندگان" ظ ظ "بیستمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" ظئر ظئر "زن شیردار که بچه دیگری را شیر دهد دایه" ظئر ظئر "مهربان بر شخص و جز آن" ظافر ظافر "ظفر یابنده پیروز فیروز" ظالم ظالم "ستمکار کسی که ظلم می‌کند" ظاهر ظاهر "پیدا آشکار" ظاهر ظاهر "روی بیرونی هر چیزی" ظاهرالصلاح ظاهرالصلاح "دارای ظاهر خوب و فریبنده" ظاهراً ظاهراً "در ظاهر چنان که به نظر می‌رسد" ظاهربین ظاهربین "آن که فقط به ظواهر امر توجه دارد آن که قادر به دقت در عمق مسایل نیست" ظاهرسازی ظاهرسازی "وضع یا حالتی غیرواقعی تظاهر" ظاهرسازی ظاهرسازی "آراستن و خوب جلوه دادن ظاهر" ظاهری ظاهری "منسوب به ظاهر" ظاهری ظاهری قشری ظاهری ظاهری "کسی که به ظاهر آیات قرآن توجه می‌کند" ظبی ظبی "آهو ج ظب ظباء ظبیات" ظرافت ظرافت "زیرک شدن" ظرافت ظرافت "ماهر گردیدن" ظرافت ظرافت زیرکی ظرافت ظرافت مهارت ظرافت ظرافت "خوش زبانی نکته سنجی" ظرافت ظرافت "خوش اندامی زیبایی" ظرایف ظرایف "جِ ظریفه ؛ نکته‌ها لطیفه‌ها" ظرباء ظرباء راسو ظرف ظرف "آوند هر آن چه که در آن چیزی بگذارند ج ظروف" ظرف ظرف "فاصله زمانی" "ظرف شویی" ظرف_شویی "شست و شوی ظرف‌ها" "ظرف شویی" ظرف_شویی "جای شستن ظرف‌ها در آشپزخانه" ظرفاء ظرفاء "جِ ظریف" ظرفیت ظرفیت "مأخوذ از عربی به معانی" ظرفیت ظرفیت "گنجایش تحمل" ظرفیت ظرفیت "استعداد قوه" ظروف ظروف "جِ ظرف ؛ آوندها" ظریف ظریف زیرک ظریف ظریف "خوش طبع لطیفه گو" ظریف ظریف "زیبا خوشگل ج ظرفاء" ظریفی ظریفی "خوش طبعی" ظعن ظعن "رفتن کوچ کردن" ظعینه ظعینه "هودج کجاوه" ظفر ظفر "پیروز شدن" ظفر ظفر پیروزی ظفرتوز ظفرتوز پیروزمند ظل ظل سایه ظل ظل "پناه کنف" ظل ظل "تیرگی شب" ظلال ظلال "جِ ظل ؛ سایه‌ها" ظلام ظلام تاریکی ظلام ظلام "تاریکی اول شب" ظلامه ظلامه "دادخواهی مظلمه" ظلامه ظلامه "آن چه به زور ستانده شود" ظلامه ظلامه "ستم ظلم" ظلف ظلف "سم شکافته مانند سم گاو و گوسفند و بز به خلاف اسب و خر و استر که آن‌ها را حافره گویند" ظلم ظلم "جِ ظلمت ؛ تاریکی‌ها" ظلماء ظلماء "تاریکی ظلمت" ظلمات ظلمات "جِ ظلمت ؛ تاریکی‌ها" ظلمانی ظلمانی "تیره تاریک" ظلمت ظلمت "تاریکی ج ظلمات" ظلمه ظلمه "جِ ظالم ؛ ستمکاران" ظلوف ظلوف "جِ ظلف ؛ سم‌های شکافته" ظلول ظلول "جِ ظل ؛ سایه‌ها" ظلوم ظلوم "بسیار ستمکار" ظلیح ظلیح چابک ظلیل ظلیل "جای سایه دار" ظلیم ظلیم "مظلوم ستمدیده" ظلیم ظلیم "بسیار ستمگر" ظلیمه ظلیمه دادخواهی ظماء ظماء "تشنه شدن سخت تشنه گردیدن" ظن ظن "گمان بردن" ظن ظن "متهم کردن" ظن ظن "گمان حدس ج ظنون" ظنون ظنون "مرد بدگمان" ظنون ظنون "مرد سست و ضعیف که نتوان بدو اعتماد کرد" ظنین ظنین "مورد اتهام واقع شده" ظنین ظنین "بدگمان نسبت به دیگران" ظهار ظهار "با زن خود صیغه بیزاری ذیل را گفتن انت_علی_کظهرامی یعنی چنان که مادر بر من حرام است تو نیز از این پس چنانی در این حال زن بدو حرام می‌شود و تا کفاره ندهند حلال نگردند" ظهاره ظهاره "رویه جامه ابره" ظهر ظهر پشت ظهر ظهر "یاری کردن" ظهرنویسی ظهرنویسی "پشت نویسی کردن چک و مانند آن" ظهور ظهور "آشکار شدن نمایان شدن" ظهیر ظهیر "پشتیبان یاری کننده" ظیان ظیان "یاسمین دشتی یاسمین بری" ظیان ظیان "یاسمین زرد" ع ع "بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" عابث عابث "بازی کننده" عابث عابث بیهوده عابد عابد "پرستنده عبادت کننده" عابر عابر "راهگذر گذرنده ج عابرین" عاتر عاتر "شخص دارای خانواده" عاتکه عاتکه "کمانی که از کهنگی سرخ رنگ شده باشد" عاتکه عاتکه "زن خوشبوی" عاتکه عاتکه "از اسماء زنان" عاتی عاتی سرکش عاتی عاتی "جبّار سنگدل" عاج عاج "بافت داخلی دندان که مینای دندان آن را در بر گرفته‌است" عاج عاج "دندان فیل" عاجز عاجز "ناتوان ضعیف" عاجز عاجز "فلج ج عجزه" عاجل عاجل "شتاب کننده" عاجل عاجل "تند سریع" عاجل عاجل "این جهان دنیا" عاجل عاجل "اکنون زمان حال" عاجلاً عاجلاً "فوری به سرعت" عاجین عاجین "از جنس عاج" عاد عاد شمارنده عاد عاد "عددی که مضرب عدد دیگر باشد" عادات عادات "ج عادت" عادت عادت "آن چه که انسان به آن خو بگیرد" عادت عادت "رسم سنّت رویه معمول ج عادات" عادت عادت "قاعدگی زن حیض" عادت عادت "اعتیاد ؛ مألوف عادتی که بخشی از رفتار همیشگی شخص شده باشد" "عادت برداشتن" عادت_برداشتن "ترک عادت کردن" عادتاً عادتاً "از روی عادت بنابر عادت" عادل عادل "دادگر داد دهنده ج عدول" عادلانه عادلانه "از روی عدل و انصاف" عادله عادله "مؤنث عادل ؛حکومت حکومتی که اساس آن بر عدل باشد ؛قیمت قیمت متعارف به نرخ معمول بازار" عادی عادی "متجاوز ستمگر" عادی عادی "دشمن ج عدات" عادیه عادیه "سخت دونده ؛ ج عوادی" عاذل عاذل "سرزنش کننده ملامت کننده" عار عار "عیب ننگ رسوایی" عاربه عاربه "عرب خالص عرب اصلی" عارض عارض "عرض کننده" عارض عارض "سالار لشکر و سپاه" عارض عارض "شکایت کننده شاکی" عارض عارض "چهره رخسار" عارض عارض "پیشامد حادثه" "عارض افروختن" عارض_افروختن "کنایه از خشمگین شدن" "عارض شدن" عارض_شدن "پیش آمدن رخ دادن" "عارض شدن" عارض_شدن "شکایت کردن دادخواهی کردن" عارضه عارضه "مؤنث عارض" عارضه عارضه "پیشامد حادثه" عارضه عارضه "بیماری مرض ج عوارض" عارضی عارضی "عرض دادن لشکر لشکرنویسی" عارف عارف "دانا آگاه" عارف عارف "خدا شناس" عارفانه عارفانه "مانند عارف‌ها" عارفانه عارفانه عرفانی عارفت عارفت نیکویی عارفه عارفه "مؤنث عارف زن صوفی" عارفه عارفه "مهربانی نیکویی ؛ ج عوارف" عاری عاری "برهنه لخت" عاری عاری فاقد عاریت عاریت "آن چه که داده یا گرفته شود به شرط بازگرداندن" عاریتی عاریتی ناپایدار عاریه عاریه "نک عاریت" عازف عازف "نوازنده چغانه" عازف عازف سرودگوی عازم عازم "قصد کننده اراده کننده کوشش کننده" عازم عازم "در فارسی مسافر رونده" عاشر عاشر "ده یک گیرنده" عاشر عاشر "دهم دهمین" عاشق عاشق "دل داده دل باخته ج عشاق" "عاشق پیشه" عاشق_پیشه "آن که پیشه اش عاشقی است" "عاشق کش" عاشق_کش "آن که عنایت و توجهی به عاشق خود ندارد" عاشقانه عاشقانه "مانند عاشق‌ها از روی عاشقی" عاشورا عاشورا "روز دهم ماه محرم روزی که امام حسین به شهادت رسید" عاشوروا عاشوروا "عاشوربا؛ آش نذری که روز دهم محرم می‌پزند" عاصر عاصر "فشار دهنده فشارنده" عاصف عاصف "مایل خمیده" عاصف عاصف "تند شدید" عاصف عاصف "باد سخت و تند ج عواصف" عاصم عاصم "نگاهدارنده حفظ کننده" عاصم عاصم "بازدارنده بازدارنده از لغزش و خطا" عاصمه عاصمه "مؤنث عاصم" عاصمه عاصمه "پایتخت کشور قاعده مملکت" عاصی عاصی "سرکش نافرمان" عاصی عاصی گناهکار عاطر عاطر "بوی خوش دهنده" عاطر عاطر "دوست دارنده عطر عطر دوست" عاطفت عاطفت "مهربانی عطوفت" عاطفه عاطفه "مهر محبت نک عاطفت ج عواطف" عاطل عاطل "بیکار مهمل" عاطل عاطل "بی معنی بیهوده" عاطل عاطل "بی پیرایه" عافی عافی "عفو کننده ج عفات" عافیت عافیت "سلامت تندرستی" عافیت عافیت رستگاری عافیت عافیت پارسایی عافیت عافیت "مجازاً محافظه کاری" عاق عاق "ناخوش دارنده" عاق عاق "آزاردهنده پدر و مادر" "عاق کردن" عاق_کردن "نفرین کردن پدر و مادر فرزند خود را" عاقب عاقب "از پی آینده" عاقب عاقب "جانشین قائم مقام" عاقبت عاقبت "آخر کار پایان هر چیز" عاقد عاقد "پیمان کننده" عاقد عاقد "کسی که قرارداد می‌بندد" عاقد عاقد "اجرا کننده صیغه عقد" عاقر عاقر "ق ربانی کننده شتر" عاقر عاقر "زنی که آبستن نشود" عاقل عاقل خردمند عاقلانه عاقلانه "از روی عقل به شیوه عاقلان" عاقله عاقله "مؤنث عاقل" عاقله عاقله "زن آرایشگر" عاقله عاقله "خویشان و نزدیکان قاتل که پرداخت دیه یا خون بها بین ایشان تقسیم می‌شود" "عاقله مرد" عاقله_مرد "کسی که دوران جوانی را گذرانده باشد" عاقول عاقول "خار شتر" عاقول عاقول "دریا موج دریا" عال عال برافراشته عالم عالم "دنیا هستی" عالم عالم موجودات عالم عالم "نمادی برای بزرگی عظمت" عالم عالم "حیطه محدوده ؛ عالم هنر عالم مستی" عالم عالم "حالت وضعیت" عالم عالم "هر کدام از دو جهان فانی و باقی هر کدام از دنیا و آخرت ؛ و آدم کنایه از همه مردم" عالماً عالماً "دانسته آگاهانه" عالمی عالمی "منسوب به عالم جهانی سکنه جهان ج عالمیان" عالمین عالمین "جِ عالم ؛ جهان‌ها گیتی‌ها" عالی عالی "بلند رفیع" عالی عالی "شریف بزرگوار" "عالی جناب" عالی_جناب "آستانه بلند آستان رفیع" "عالی جناب" عالی_جناب "عنوانی که هنگام خطاب افراد محترم به کار می‌رود" "عالی نسب" عالی_نسب "والاتبار عالی نژاد" عالیات عالیات "جِ عالیه ؛ عتبات عالیات" عام عام "همه را فراگیرنده شامل" عام عام "همه همگان همگانی" "عام المنفعه" عام_المنفعه "آن چه که سودش به عموم برسد" عامد عامد "قصد کننده آهنگ کننده" عامداً عامداً "از روی قصد و عمد" عامر عامر "آباد کننده" عامر عامر "اقامت کننده در جای آباد" عامر عامر "معمور آبادان" عامره عامره "مؤنث عامر" عامره عامره "معمور آباد" عامره عامره "پر انباشته" عامل عامل "عمل کننده" عامل عامل "کارگزار کسی که امور مالی یا ملکی کس دیگر را اداره کند" عامل عامل "والی حاکم" عامل عامل "در قدیم بزرگترین مأمور وصول مالیات" عامل عامل "هر عنصر ریاضی مانند عدد حرف و عبارت که جزیی از یک حاصل ضرب باشد" عامل عامل "نماینده شرکت سازمان یا ارگان دیگر برای فروش کالای آن‌ها" عامه عامه "همه همگان" عامه عامه "عموم مردم" عامی عامی "منسوب به عامه" عامی عامی "در فارسی جاهل بی سواد" عامیانه عامیانه "مانند عوام و مردم بی سواد" عاند عاند "ستیز کننده" عاند عاند "کسی که از راه راست برگردد و منحرف شود ج عواند" عانه عانه "موی زهار" عانه عانه "پشت زهار دنبه" عانی عانی "اسیر بندی" عانیه عانیه "مؤنث عانی ؛ زن بندی و گرفتار" عانیه عانیه "زن ؛ ج عوانی" عاهت عاهت "آفت بلا" عاهت عاهت "آن چه که چیزی را تباه و فاسد کند" عاهر عاهر "زناکار فاسق" عاکف عاکف "گوشه گیرنده کسی که در مسجد یا هر جای دیگر برای عبادت گوشه بگیرد" عاید عاید "عیادت کننده" "عاید شدن" عاید_شدن "نصیب شدن به دست آمدن" عایدات عایدات "جِ عایده ؛ درآمدها" عایدی عایدی "درآمد مستمری" عایذ عایذ "پناه آورنده" عایق عایق "باز دارنده مانع" عایق عایق "جسمی که حرارت یا جریان برق را از خود عبور ندهد" عایل عایل "نیازمند تهی دست" عایله عایله "زن و فرزند خانواده" "عایله مند" عایله_مند "دارای زن و فرزند دارای افراد زیر سرپرستی" عبا عبا "جامه گشاد و بلند و جلو باز با آستین‌های کوتاه" عباب عباب "سیل بزرگ" عباد عباد "بسیار عبادت کننده" عبادات عبادات "جِ عبادت ؛ بندگی‌ها اطاعت‌ها" عبادت عبادت "بندگی کردن و پرستیدن خدا" عبادت عبادت "پرستش بندگی" عبارات عبارات "جِ عبارت" عبارت عبارت "بیان کردن تعبیر کردن سخن یا خواب" عبارت عبارت "سخن گفتن" عبارت عبارت "طرز بیان ادای سخن" عبارت عبارت "ترکیب چند کلمه یا جمله که دلالت بر معنی و مطلبی بکند" "عبارت کردن" عبارت_کردن "تعبیر کردن" "عبارت کردن" عبارت_کردن "به کنایه سخن گفتن" عباس عباس "بسیار ترشروی" عباس عباس "شیر بیشه" عباسی عباسی "واحد پول رایج در زمان شاه عباس بزرگ" عبث عبث "انجام دادن کاری که فایده آن نامعلوم باشد" عبث عبث "کار و تلاش بیهوده و بی فایده" عبد عبد "بنده برده غلام" عبد عبد "بنده خدا ج عباد" عبدالله عبدالله "بنده خدا ج عبادالله" عبدالله عبدالله "نامی است از نام‌های مردان" عبده عبده "جِ عابد؛ پرستندگان" عبر عبر "تعبیر کردن خواب و مآل کار" عبرات عبرات "جِ عبره ؛ اشک‌ها سرشک‌ها" عبرانی عبرانی "عبری یهودی" عبرانی عبرانی "زبان یهود؛ عبری" عبرت عبرت "پند گرفتن" عبرت عبرت "ارزیابی کردن سنجیدن" عبرت عبرت پند عبره عبره "اشک سرشک ج عبرات و عبر" عبره عبره "اندوه بی گریه" عبری عبری "نک عبرانی" عبس عبس ترشرویی عبقری عبقری "بزرگ قوم" عبقری عبقری "نوعی گستردنی از دیبای منقش" عبقری عبقری "قوی توانا" عبقری عبقری "بهتر و کامل تر از هر چیزی" عبهر عبهر نرگس عبودت عبودت "بندگی غلامی" عبودت عبودت طاعت عبودت عبودت پرستش عبودیت عبودیت "بندگی کردن پرستش کردن" عبودیت عبودیت "طاعت نمودن" عبور عبور "گذشتن رد شدن" عبور عبور گذراندن "عبور و مرور" عبور_و_مرور "رفت و آمد آمد و شد" عبوس عبوس "بسیار ترشروی اخمو" عبید عبید "جِ عبد؛ بندگان" عبیر عبیر "ماده‌ای خوشبو مرکب از مشک و کافور" عتاب عتاب "خشم گرفتن" عتاب عتاب "سرزنش کردن" عتابی عتابی "نوعی پارچه موجدار و رنگارنگ شبیه اطلس که در عتابیه بغداد بافته می‌شد" عتاد عتاد "ساخت و سامان آن چه جهت سفر و جز آن آماده سازند" عتاق عتاق "آزاد شدن بنده و زرخرید از قید بندگی" عتبات عتبات "جِ عتبه ؛ عالیه کنایه از آرامگاه امامان شیعه" عتبه عتبه "آستانه آستانه در درگاه" عترت عترت "فرزندان اولاد خانواده" عتق عتق "آزاد شدن بنده و غلام" عتل عتل "درشت گوی سخت آواز" عتم عتم زیتون عته عته "بی خردی سبک سری" عتیب عتیب "نک عتاب" عتید عتید "آماده مهیا حاضر" عتید عتید "تناور تنومند جسیم" عتیق عتیق "باستانی کهنه" عتیق عتیق "بهترین از هرچیزی برگزیده" عتیق عتیق "بنده آزاد شده" عتیق عتیق "کریم بزرگوار" عتیق عتیق شراب عتیقه عتیقه "مؤنث عتیق" عتیقه عتیقه "هرچیز گران قیمت و باارزش" عثار عثار "لغزیدن و افتادن" عثار عثار لغزش عثرات عثرات "ج عثرت" عثرت عثرت "لغزش خطا" عثمان عثمان "جوجه هوبره" عثمان عثمان مار عثمان عثمان "بچه مار" عثمان عثمان "از اعلام مردان است" عثور عثور "آگاه شدن اطلاع یافتن" عجالتاً عجالتاً "فوراً بی درنگ" عجالتاً عجالتاً "حال اکنون" عجایب عجایب "جِ عجیب ؛ چیزهای شگفت آور و بدیع" عجب عجب "شگفتی تعجب" عجب عجب "شگفت آور عجیب" "عجب داشتن" عجب_داشتن "تعجب کردن متعجب شدن" عجبا عجبا "کلمه ایست که تعجب و شگفتی را رساند شگفتا" عجر عجر عیب عجر عجر "حزن اندوه" عجز عجز "دنباله چیزی" عجز عجز سرین عجز عجز "آخرین کلمه مصراع دوم هر بیت شعر" عجل عجل "گل و لای سیاه و بدبو ج عجله" عجله عجله "شتاب کردن" عجله عجله "تعجیل تندی" عجله عجله "شتاب سرعت" عجم عجم غیرعرب عجم عجم ایرانی عجمت عجمت "لکنت زبان" عجمت عجمت ابهام عجمت عجمت "عدم فصاحت" عجمه عجمه "یک هسته خرما" عجمه عجمه "یک تکسک انگور" عجمه عجمه "خرمابن که از هسته روید؛ ج عجمات" عجمی عجمی "منسوب به عجم" عجن عجن "سرشتن هر چیزی" عجن عجن "خمیر کردن" عجوزه عجوزه "زن پیر گنده پیر" عجول عجول شتابکار عجیب عجیب "شگفت آور" عجین عجین "سرشته شده" عجین عجین خمیر عد عد شمردن عدات عدات "جِ عادی ؛ دشمنان" عداد عداد "شمار شماره" عدالت عدالت "عادل بودن انصاف داشتن" عدالت عدالت دادگری عدالتخانه عدالتخانه "عدلیه دادگستری" عداوت عداوت "دشمنی خصومت" عدت عدت "لوازم زندگانی" عدت عدت "ساز و برگ جنگ" عدد عدد "شمار شماره" عدس عدس "گیاهی یک ساله از تیره پروانه واران دانه‌هایش یکی از مواد عالی غذایی است" عدسی عدسی "قطعه‌ای بلور به شکل عدس که یکی از دو سطح آن یا محدب است یا مقعر این قطعه در دوربین‌ها و ذره بین‌ها به کار می‌رود" عدسی عدسی "جسمی عدسی شکل که پشت مردمک چشم و جلو ماده ژلاتین مانند حفره درونی کره چشم قرار دارد" عدل عدل "درست دقیقاً راست" عدله عدله "جِ عادل ؛ کسانی که برای شهادت دادن شایسته باشند" عدلی عدلی "نوعی سکه رایج در قدیم" عدلی عدلی "عدل لنگه بار" عدلیه عدلیه "اداره دادگستری" عدم عدم "نیستی نابودی" عدن عدن "همیشه بودن در جایی" عدن عدن "بهشت جاوید" عده عده "نک عُدَّت" عدو عدو "دشمن خصم ج اعداء" عدواء عدواء "زمین خشک سخت" عدواء عدواء "جایی که در آن آرامش نتوان یافت" عدواء عدواء "دوری جا" عدوان عدوان "دشمنی کردن" عدوان عدوان "ستم کردن بر کسی" عدوان عدوان "دشمنی ظلم" عدول عدول "جِ عادل" عدول عدول "عدل دهندگان" عدول عدول "مردمان صالح برای شهادت در محضر قاضی یا حاکم" عدوی عدوی "سرایت بیماری و تجاوز آن" عدوی عدوی "بیماری واگیردار" عدید عدید "شمار شماره" عدید عدید "شمرده شده" عدیده عدیده "شمرده شده" عدیده عدیده "بسیار فراوان" عدیل عدیل "نظیر مانند" عدیم عدیم "نیست شده نابود" "عدیم النظیر" عدیم_النظیر "بی مانند" عذاب عذاب "شکنجه آزار" عذاب عذاب "درد و رنج" عذار عذار "خط ریش" عذار عذار "در فارسی به معنی رخسار چهره" عذار عذار "لگام اسب" عذب عذب "گوارا خوشگوار" عذب عذب "خوش شیرین" عذبه عذبه "شاخه درخت" عذبه عذبه "خس و خاشاک" عذر عذر "پوزش خواستن" عذر عذر "بهانه بهانه‌ای ک ه هنگام پوزش خواهی آورده می‌شود" عذر عذر "عادت ماهانه رگل" "عذر نهادن" عذر_نهادن "عذر پذیرفتن" عذرا عذرا "بکر دوشیزه" عذرا عذرا "گوهر سوراخ نشده" عذرت عذرت "بکارت دوشیزگی" عذرت عذرت "دسته موی کاکُل" عذره عذره "پلیدی غایط" عذره عذره "جایی که در آن کثافات دفع گردد" عذره عذره "خرابه ویرانه ج عذرات" عذوبت عذوبت "گوارا بودن" عذوبت عذوبت گوارایی عذول عذول "عیب جو و سرزنش کننده" "عر زدن" عر_زدن "فریاد کشیدن" "عر و تیز کردن" عر_و_تیز_کردن "عربده کشیدن سر و صدا راه انداختن" عراده عراده "از ابزارهای جنگ شبیه به منجنیق که در قدیم برای پرتاب سنگ ازآن استفاده می‌کردند" عراده عراده "واحد شمارش توپ" عرار عرار "نرگس صحرایی" عراضه عراضه "ره آورد" عراف عراف "غیبگو جادوگر ساحر" عرافت عرافت "تدبیر کار مردم کردن" عرافت عرافت "غیب گویی کردن" عراق عراق "ساحل کناره آب" عراق عراق "مقامی است در موسیقی" عرایس عرایس "جِ عروس" عرایض عرایض "جِ عریضه" عرب عرب "تازی از نژاد عرب ؛به ُ عجمی بند نبودن کنایه از هیچ پشت و پناهی نداشتن ؛ از بیخ بودن کنایه از الف مطلقاً انکار کردن ب هیچ ندانستن" عربده عربده "تند خویی بدخلقی" عربده عربده "داد و فریاد نعره" "عربده جویی" عربده_جویی "داد و فریاد و جار و جنجال راه انداختن" "عربده جویی" عربده_جویی "بدخویی بدمستی" عربه عربه گردونه عربه عربه کالسکه عربی عربی "از نژاد عرب" عربی عربی "زبان مردم عرب" عرج عرج "لنگ شدن لنگیدن" عرج عرج لنگی عرجون عرجون "چوب خوشه خرما بیخ خوشه خرما که خمیده و کج است" عرس عرس "ستون ستون میان خیمه" عرس عرس ریسمان عرس عرس "کُره شتر خردسال" عرش عرش "تخت تخت پادشاه" عرش عرش "خیمه چادر" عرش عرش "سقف سایبان" عرش عرش رکن عرش عرش "آسمان نهم فلک الافلاک ج اعراش عروش عرشه" عرشه عرشه "جِ عرش در فارسی ب ه معنای قسمت بالای کشتی" عرصات عرصات "جِ عرصه کنایه از رستاخیز و صحرای محشر" عرصه عرصه "حیاط فضای خالی جلوی خانه" عرصه عرصه میدان عرصه عرصه "صحرا ج عرصات ؛ را به کسی تنگ کردن در فشار و مضیقه قرار دادن ؛ به رسیدن کسی الف بزرگ شدن و از عهده کارهای خود برآمدن ب به ثروت و قدرت رسیدن" عرض عرض "متاع کالا" عرض عرض "نا خوشی بیماری" عرض عرض "آن چه که دوام و بقا نداشته باشد" عرض عرض "آن چه که قائم به دیگری است و از خود وجود مستقلی ندارد" عرضه عرضه "به نمایش گذاشتن" عرضه عرضه "نمایش ارائه" عرضگاه عرضگاه "محل سان دیدن و گرد آمدن لشکر" عرضی عرضی "منسوب به عَرَض" عرعر عرعر "بانگ خر صدای الاغ" عرف عرف "خوی عادت" عرف عرف "آن چه که در بین مردم پسندیده و متداول است" عرف عرف "نیکویی بخشش" عرفا عرفا "ج ِ عریف مردان دانا و آگاه" عرفات عرفات "جای توقف حجاج در روز نهم ذی الحجه در نزدیکی مکه" عرفان عرفان شناختن عرفان عرفان خداشناسی عرفاً عرفاً "از روی عرف براساس رسم" عرفه عرفه "روز نهم ذی الحجه که حجاج در نزدیکی مکه توقف می‌کنند و بعضی از مراسم حج را به جا می‌آورند" عرق عرق "مایعی که از تقطیر جوشانده برخی ازگیاهان مانند بیدمشک کاسنی و به دست می‌آید" عرق عرق "نوشابه الکل دار که از تقطیر کشمش انگور و به دست می‌آید" عرق عرق "مایعی مرکب از آب نمک اوره و که از غده‌های زیرپوستی ترشح می‌شود ؛ کسی را در آوردن کنایه از کسی را خسته و فرسوده کردن" "عرق جوش" عرق_جوش "جوش‌های ریزی که در اثر عرق زیاد روی پوست ایجاد می‌شود" "عرق خوری" عرق_خوری "می‌خواری می‌گساری نوشیدن نوشابه‌های الکلی" "عرق گز" عرق_گز "نک عرق جوش" "عرق گیر" عرق_گیر زیرپیراهن "عرق گیر" عرق_گیر دستمال عرقه عرقه "نک ارقه" عرقوب عرقوب "عصب ضخیم بالای پاشنه پا؛ ج عراقیب" عرقچین عرقچین "نوعی کلاه ساده از پارچه نازک که در زیر کلاه یا عمامه بر سر گذارند" عرم عرم "جِ عرمه ؛ سدها بندها باران‌های شدید" عرمه عرمه "توده ریگ" عرمه عرمه "جای گرد آمدن ریگ" عرن عرن "ترکیدگی دست و پای ستور" عرنین عرنین "بینی استخوان پشت بینی" عرنین عرنین "اول هر چیزی" عرنین عرنین "سردار بزرگ قوم" عروج عروج "لنگی اعرجی" عروس عروس "زنِ تازه شوهر کرده ج عرائس" عروس عروس "در فارسی زنِ پسر" عروس عروس "بهترین زیباترین ؛ هزار داماد کنایه از دنیا و بی وفایی آن" عروسک عروسک "بازیچه‌ای به شکل انسان جهت سرگرمی و بازی کودکان" عروسک عروسک "مجازاً دختر یا زنی زیبا و بسیار ظریف ؛ گردانی نمایش‌های عروسکی که در آن عروسک‌ها را به وسیله نخ‌هایی به حرکت درمی آورند ؛ خیمه شب بازی کنایه از شخص بی اراده که گوش به فرمان دیگران دارد" عروسی عروسی "جشنی که به هنگام ازدواج برپا کنند" عروسی عروسی "همسری دختر یا زنی با مرد" عروض عروض "دانش شناخت وزن شعر و تغییرات آن" عروض عروض "جزو آخر از مصراع اول هر بیت" عروضی عروضی "عالمِ علم عروض" عروق عروق "جِ عرق" عروق عروق رگ‌ها عروق عروق ریشه‌ها عروه عروه "مال نفیس" عروه عروه "آن چه که بشود به آن امید داشت و اطمینان کرد" عروه عروه دستآویز عروه عروه "دسته کوزه" عری عری "باد سرد" عریان عریان "لخت برهنه" عریس عریس عروس عریش عریش "کجاوه هودج" عریش عریش "کلبه کومه" عریش عریش "چفت انگور" عریض عریض "پهن پهناور" عریضه عریضه "مؤنث عریض" عریضه عریضه "عرض حال نامه یا در خواستی که کسی به شخص بالاتراز خود می‌نویسد" عریف عریف "شناسنده عارف" عریف عریف "کارگزار قوم ج عرفاء" عرین عرین "بیشه انبوه درخت" عرین عرین "جایگاه شیر و گرگ و کفتار" عریکه عریکه "خلق و خوی" عز عز "ارجمند شدن عزیز شدن" عز عز ارجمندی عزا عزا "شکیبایی کردن" عزا عزا "صبر و شکیبایی شکیبایی در مصیبت" عزا عزا سوگواری عزا عزا "در فارسی به معنای سوگ ماتم" "عزا گرفتن" عزا_گرفتن "برگزاری مراسم سوگواری" "عزا گرفتن" عزا_گرفتن "به شدت غمگین بودن غصه دار بودن" عزازیل عزازیل "طبق روایات یکی از سه فرشته که خدا آنان را به کره زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی کنند و از محرمات بپرهیزند والا تنبیه شوند عزازیل پس از چندی چون دانست که از عهده این امتحان برآمدن مشکل است اظهار عجز نمود و معاف شد ولی دو تن دیگر به مأموریت خود ادامه دادند و فریب زنی را خوردند شراب نوشیدند و به پادافره این کردار در چاه بابل معلق شدند و تا روز رستاخیز بدین حال خواهند ماند" عزایم عزایم "ج عزیمه" عزایم عزایم "اراده ثابت و محکم" عزایم عزایم "افسون‌ها و دعاهایی که بر بیماران برای شفا یافتن می‌خوانند" عزب عزب "مرد یا زن تنها و مجرّد ج عزاب" "عزب خانه" عزب_خانه "خانه ای که چند مرد مجرد در آن زندگی می‌کنند" "عزب خانه" عزب_خانه "جایی که مردها با زن‌ها رابطه نامشروع برقرار می‌کنند" عزت عزت "سربلند شدن گرامی شدن" عزت عزت "سربلندی سرافرازی" عزراییل عزراییل "ملقب به ملک الموت فرشته مرگ و یکی از چهار ملک مقرب نزد مسلمانان ؛ را جواب کردن کنایه از بیمار بدحالی که رو به بهبودی رفته باشد" عزل عزل "برکنار کردن از کار بازداشتن" عزلت عزلت "گوشه نشینی" عزم عزم "قصد چیزی کردن دل بر چیزی نهادن" عزم عزم "اراده قصد" عزوبت عزوبت "مجردی بی همسری" عزی عزی "یکی از دو بت معروف طایفه قریش در عهد جاهلیت و دیگری لات نام داشته و اعراب بت پرست آن‌ها را دختران خدا می‌دانستند" عزیز عزیز "گرامی محبوب" عزیز عزیز "ارجمند بزرگوار" عزیز عزیز "کمیاب نادر" عزیزدردانه عزیزدردانه "مورد علاقه و توجه بسیار پدر و مادر و خویشاوندان عزیز کرده" عزیمت عزیمت "قصد کردن" عزیمت عزیمت "در فارسی به معنای سفر کردن حرکت کردن" "عزیمت کردن" عزیمت_کردن "قصد کردن" "عزیمت کردن" عزیمت_کردن "حرکت کردن" عساکر عساکر "جِ عسکر؛ لشکرها" عسجد عسجد "زر گوهر" عسر عسر "سختی دشواری" عسر عسر "تنگدستی فقر" عسرت عسرت "تنگی سختی" عسرت عسرت "تنگدستی بی چیزی" عسس عسس "جِ عاس ؛ شبگردان پاسبانان ؛ مرا بگیر کردن کنایه از با رفتارهای عمدی خود را لو دادن و گرفتار کردن" عسعس عسعس "تیره و تاریک شدن" عسعس عسعس گرگ عسل عسل "مایع کم و بیش غلیظ و شربتی شکل و شیرینی که زنبوران عسل بر اثر جمع آوری نوش گل‌ها در کندو و به منظور تغذیه افراد کندو تهیه کنند ؛ مصفی عسلی که مومش را گرفته و تصفیه کرده باشند ؛ خربزه با هم نمی‌سازند کنایه از عدم سازش و موافقت" عسلی عسلی "به رنگ عسل" عسلی عسلی "پارچه زردی که یهودی‌ها برای مشخص بودن از مسلمانان بر شانه لباس خود می‌دوختند" عسلی عسلی "میز کوچک" عسکر عسکر "لشکر سپاه ؛ ج عساکر" عسکری عسکری "منسوب به عسکر مکرم از شهرهای قدیم خوزستان" عسکری عسکری "در فارسی نوعی انگور" عسیر عسیر "سخت دشوار" عشا عشا "شام غذای شب" عشاق عشاق "جِ عاشق شیفتگان" عشاق عشاق "یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی" عشاوت عشاوت "تیرگی چشم ضعف بینایی" عشاوت عشاوت شبکوری عشایر عشایر "جِ عشیره ؛ قبایل طوایف" عشب عشب "گیاه گیاه تر؛ ج اعشاب" عشب عشب "یونجه وحشی" عشر عشر "عدد ده" عشر عشر "هر ده آیه از قرآن مجید" عشرت عشرت "معاشرت کردن" عشرت عشرت "خوشگذرانی کامرانی" عشرین عشرین بیست عشق عشق "به شدت دوست داشتن" عشق عشق "شیفتگی دلدادگی" عشق عشق "لذت کیف ؛ افلاطونی عشقی که با گرایش‌های جنسی همراه نیست" "عشق باختن" عشق_باختن "عشق ورزیدن دوستی کردن" عشقبازی عشقبازی "اظهار محبت عاشقانه عشق ورزی" عشقبازی عشقبازی "رابطه جنسی معاشقه" عشقه عشقه "گیاهی است بالا رونده با برگ‌های درشت و ساقه‌های نازک میوه عشقه دارای اثر مسهلی است ولی خالی از سمیت نیست" عشوا عشوا "مؤنث اعشی" عشوا عشوا "شب کور" عشوا عشوا "ماده شتری که جلوی خود را نبیند" عشوه عشوه "کار پوشیده و پنهان" عشوه عشوه "ناز کرشمه" "عشوه خریدن" عشوه_خریدن "فریب خوردن" "عشوه خواندن" عشوه_خواندن "سخن فریبنده گفتن" "عشوه خیز" عشوه_خیز فریبکار "عشوه دادن" عشوه_دادن "فریب دادن گمراه کردن" "عشوه دادن" عشوه_دادن "فن آموختن رمز آموختن" عشیر عشیر خویش عشیر عشیر "دوست معاشر" عشیر عشیر "شوی زن ج عشراء" عشیره عشیره "قبیله خویشان و نزدیکان" عشیق عشیق عاشق عشیه عشیه "آخر روز غروب" عصا عصا "چوبدستی دستواره ؛ قورت دادن کنایه از بسیار جدی و خشک بودن نرمش نداشتن ؛ ی دست کسی بودن کنایه از تکیه گاه کسی بودن نگه دار و مددکار کسی بودن" عصابه عصابه "عمامه دستار" عصابه عصابه "گروه مردم" عصار عصار "کسی که از دانه‌های روغنی روغن می‌گیرد" عصاره عصاره "شیره چکیده فشرده" عصاری عصاری "روغن گیری" عصام عصام بند عصام عصام دسته عصب عصب "پی رشته‌های سفید رنگ متصل به مغز که حس و حرکت توسط آن‌ها صورت می‌گیرد" عصبانی عصبانی خشمگین عصبت عصبت "جمعیت جماعت" عصبه عصبه "خویشاوندان شخص از سوی پدر" عصبی عصبی "مربوط به عصب و سیستم اعصاب" عصبی عصبی عصبانی عصبی عصبی "عصبی مزاج" عصبیت عصبیت تعصب عصر عصر "فشردن گرفتن آب میوه و جز آن" عصرانه عصرانه "غذایی که هنگام عصر خورند" عصعص عصعص "دنبالچه ؛ ج عصاعص" عصفور عصفور "گنجشک ج عصافیر" عصمت عصمت "پاک دامنی نگاهداری نفس از گناه و خطا" عصمت عصمت "فرشته اجتناب از گناه" عصیان عصیان "نافرمانی سر پیچی" عصیب عصیب "نوعی خوراکی درست شده از روده گوسفند که آن را از دل و جگر انباشته باشند" عصیده عصیده "نوعی حلوا که از آرد و روغن تهیه کنند؛ ج عصائد" عصیر عصیر "شیره و چکیده چیزی" عض عض "گزیدن به دندان گرفتن" عض عض "سختی روزگار" عضاده عضاده "جانب هر چیز" عضاده عضاده ناحیه عضاده عضاده "هر یک از دو چوب که در دو جانب در نصب کنند" عضاده عضاده "معاون یاور" عضاده عضاده "قطعه‌ای است مستطیلی که بر پشت اسطرلاب الصاق شده و آن را به جهت احکام به گردش درآورند" عضاده عضاده "خط کشی است از چوب یا فنر که می‌تواند دور یکی از نقاط خود بچرخد و قطعه دیگر آن در حول صفحه مدرجی دوران کند" عضاه عضاه "هر درخت بزرگ خاردار" عضبا عضبا "ماده شتری که گوشش شکافته باشد" عضبا عضبا "لقب ناقه حضرت رسول" عضد عضد بازو عضد عضد "کنایه از یار و یاور" عضلات عضلات "جِ عضله ؛ ماهیچه‌ها" عضلانی عضلانی "منسوب به عضله" عضلانی عضلانی "ماهیچه دار" عضله عضله ماهیچه عضو عضو "اندام هر یک از اجزای بدن" عضو عضو "یک فرد از جماعت ج اعضاء" عضویت عضویت "عضو بودن کارمند شدن" عطا عطا بخشیدن عطا عطا "بخشش دهش" عطا عطا "آن چه که بخشیده شود؛ ج عطیه" عطار عطار عطرفروش عطار عطار داروفروش عطارد عطارد "تیر؛ کوچک ترین سیاره منظومه شمسی و نزدیک ترین سیاره به خورشید" عطارد عطارد "در اساطیر یونان رب النّوع نویسندگی" عطارد عطارد "در ادب فارسی دبیر فلک است" عطالت عطالت بیکاری عطایا عطایا "جِ عطیه ؛ بخشش‌ها هدیه‌ها" عطب عطب "هلاک شدن" عطب عطب "هلاک تباهی" عطر عطر "بوی خوش" عطرآگین عطرآگین "دارای بوی خوش" عطربیز عطربیز "آن چه که بوی خوش می‌پراکند" عطسه عطسه "اشنوسه ؛ هوایی که بر اثر سرماخوردگی یا هر نوع تحریک بینی به شدت و با سر و صدا از بینی خارج می‌شود" عطش عطش "تشنه شدن" عطش عطش تشنگی عطشان عطشان تشنه عطشان عطشان "مشتاق آرزومند" عطف عطف "مایل شدن به چیزی" عطف عطف "کلمه‌ای را به وسیله حرف ربط به کلمه قبلی ربط دادن" عطف عطف "شیرازه کتاب" عطفه عطفه "گیاهی است بی شاخ و برگ که بر درخت می‌پیچد" عطل عطل "بی پیرایه" عطل عطل "بیکار ؛ حروف حروف بی نقطه" عطلت عطلت بیکاری عطلت عطلت "بی پیرایگی زن" عطن عطن "خوابگاه چهارپایان در نزدیکی آب" عطوف عطوف "مهربان مشفق" عطوفت عطوفت "مأخوذ از عربی مهربانی محبت" عطیت عطیت "نک عطیه" عطیه عطیه "بخشش چیزی که به کسی بخشیده شود" عظام عظام "کلان بزرگ" عظت عظت "نصیحت کردن" عظت عظت نصیحت عظم عظم "استخوان ج عظام" عظما عظما "جِ عظیم ؛ بزرگان" عظمت عظمت "بزرگی بزرگواری" عظمت عظمت "کبر نخوت" "عظمت فروختن" عظمت_فروختن "تکبر نمودن به خود بالیدن" عظمی عظمی "مؤنث اعظم ؛بزرگ تر" عظیم عظیم بزرگ عظیم عظیم "والا بلند قدر" عظیم عظیم "فراوان بسیار" عفات عفات "جِ عافی" عفات عفات "آمرزنده درگذرنده" عفات عفات "مهمان خواهنده روزی" عفار عفار "نام درختی است که چوبش بسیار قابل اشتعال است" عفار عفار "نان بدون نانخورش" عفاریت عفاریت "جِ عفریت" عفاف عفاف "پاکدامنی ترک شهوت" عفت عفت "احتراز از محرمات خصوصاً از شهوات پاکدامنی پرهیزگاری پارسایی" عفج عفج "خراب تباه" عفریت عفریت "موجودِ زشت و ترسناک دیو غول ج عفاریت" عفریته عفریته "مؤنث عفریت" عفص عفص "تندمزه گس" عفص عفص قابض عفن عفن "بدبو گندیده" عفو عفو "بخشودن گذشت کردن" عفو عفو "بخشایش گذشت" عفونت عفونت "فاسد شدن بد طعم و بو شدن" عفونت عفونت "بدبویی گندیدگی" عفیف عفیف "پرهیزگار پاکدامن" عفیفه عفیفه "مؤنث عفیف ؛ زن پاکدامن" عق عق "تهوع قی" عقاب عقاب "پرنده‌ای است شکاری با جثه‌ای بزرگ دارای منقاری خمیده چشم‌هایی تیزبین و چنگال‌هایی نیر ومند" عقاب عقاب "صورت فلکی بزرگی در آسمان استوا و در کهکشان راه شیری به شکل لوزی نسبتاً بزرگی که روشن ترین ستاره آن نَسر طایر نام دارد" عقابین عقابین "تثنیه عقاب ؛ دو عقاب" عقابین عقابین "دو قطعه چوب که گناهکار را بر آن می‌بستند و تازیانه می‌زدند" عقار عقار درخت عقار عقار "گیاهی که برای مداوا به کار رود" عقار عقار "ماده دارویی که به منظور معالجه مرضی تجویز گردد دوا ؛ ج عقاقیر" عقارب عقارب "جِ عقرب" عقارب عقارب عقرب‌ها عقارب عقارب شداید عقارب عقارب "سخن چینی‌ها" عقاقیر عقاقیر "جِ عقار؛ داروها گیاهان دارویی" عقال عقال "ریسمانی که با آن زانوی شتر را می‌بندند" عقال عقال "رشته‌ای که مردان عرب دور سر می‌بندند" عقاید عقاید "جِ عقیده" عقب عقب "پاشنه پا" عقب عقب "فرزند نسل ؛ ج اعقاب" عقب عقب "در فارسی به معنای پشت سر" عقب عقب "دارای فاصله دورتر یا کمی دورتر" عقب عقب مقعد "عقب افتاده" عقب_افتاده "کسی که در انجام کار یا کسب دانش از دیگران عقب تر باشد" "عقب افتاده" عقب_افتاده "ناقص معلول" "عقب مانده" عقب_مانده "نک عقب افتاده" "عقب نشینی" عقب_نشینی "ترک مواضع نظامی در هنگام جنگ" "عقب نشینی" عقب_نشینی "بازگشتن به عقب تر از جای خود یا دست کشیدن دایم یا موقت از آن چه دشوار یا نپذیرفتنی است" "عقب گرد" عقب_گرد "برگشت به عقب و آن چنان است که شخص روی پنجه پای چپ نیم دایره به سمت چپ بچرخد و سپس پای راست را به پای چپ بپیوندد" "عقب گرد" عقب_گرد "به قهقرا برگشتن" عقبدار عقبدار "قسمتی از واحد نظامی که از عقب قوا حرکت می‌کند و محافظ عقب است ؛ موخره الجیش" عقبه عقبه "گردنه راه سخت کوهستانی" عقبه عقبه "کنایه از کار سخت و دشوار ج عقبات" عقبول عقبول "سختی شدت" عقبول عقبول "باقی مانده تب و بیماری" عقبول عقبول "تب خال ج عقابیل" عقبی عقبی "آخرت جهان دیگر" عقبی عقبی "رستاخیز قیامت" عقد عقد "بستن گره زدن" عقد عقد "عهد و پیمان بستن" عقد عقد "عهد پیمان" عقده عقده گره عقده عقده "حالت سرخوردگی و کینه به علّت دست نیافتن به مطلوب مورد نظر ؛ دل غم دل غصه درونی گره گُشا مشکل گُشا" "عقده گشایی" عقده_گشایی "مشکل گشایی ارضاء امیال سرکوب شده" عقرب عقرب "کژدم ؛ جِ عقارب" عقرب عقرب "نام صورتی فلکی در نیم کره جنوبی آسمان و نام هشتمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود آبان ماه در این برج قرار می‌گیرد" عقربه عقربه "هریک از میله ‌های باریک فلزی که روی صفحه ساعت نصب شده و با آن‌ها ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را شمارند" عقعق عقعق "عکُه زاغ" عقل عقل "بستن بند کردن بستن بازو و پای شتر" عقلا عقلا "جِ عاقل ؛ خردمندان" عقلانی عقلانی "منسوب و مربوط به عقل" عقم عقم "نازایی سترونی" عقوبت عقوبت "کیفر شکنجه" عقود عقود "جِ عَقد؛ عهدها پیمان‌ها" عقور عقور "گزنده گاز گیرنده" عقوق عقوق "نافرمانی کردن آزردن پدر و مادر" عقول عقول "جِ عقل" عقوه عقوه "اطراف خانه" عقوه عقوه محله عقیان عقیان "طلای خالص" عقیب عقیب "دنبال دنباله" عقیدت عقیدت "باور فکر آن چه که انسان به آن باور دارد" عقیده عقیده "نک عقیدت" عقیق عقیق "نوعی سنگ قیمتی به رنگ‌های گوناگون که نوع بهتر آن سرخ رنگ است" عقیل عقیل "خردمند گرامی" عقیله عقیله "زانوبند شتر پای بند" عقیله عقیله "مانع و گره در کار" عقیم عقیم "نازا سترون" علاء علاء "بزرگی شرف بلندی" علاج علاج "درمان کردن" علاج علاج "درمان معالجه" علاج علاج چاره علاف علاف "علوفه فروش" علاف علاف "برنج فروش" علاف علاف "بیکار باطل" علافی علافی "برنج فروشی علوفه فروشی" علافی علافی "هرزه گردی بیهودگی بیکاری" علاقه علاقه "دوست داشتن" علاقه علاقه دوستی علاقه علاقه "پیوند ارتباط وابستگی جِ علائق" "علاقه بند" علاقه_بند "کسی که از ابریشم رشته و قیطان می‌بافد" علالا علالا "بانگ و شور و غوغا علالوش" علالا علالا "سخن پهلودار" علام علام "دانشمند بسیار دانا" علامات علامات "جِ علامت" علامت علامت "نشان نشانی" علامت علامت "در فارسی به معنای پرچم درفش" علامت علامت "صلیب مانندی ساخته شده از آهن با تزئینات مخصوص به خود که در محرم هنگام عزاداری پیشاپیش دسته حرکت می‌دهند" "علامت کش" علامت_کش "علم دار کسی که پرچم را حمل می‌کند" "علامت کش" علامت_کش "کسی که در محرم علم را بر دوش گرفته پیشاپیش دسته حرکت می‌کند" علامه علامه "دانشمند بسیار دانا" علان علان "نادان احمق" علانیه علانیه "ظاهر شدن آشکار گشتن" علانیه علانیه "آشکار ظاهر" علاوه علاوه "سرباری مازاد اضافه" "علاوه کردن" علاوه_کردن "اضافه کردن افزودن" علایق علایق "جِ علاقه ؛ دلبستگی‌ها" علایم علایم "جِ علامت ؛ نشانه‌ها" علت علت "بیماری ناخوشی" علت علت "سبب انگیزه" علت علت "عذر بهانه ج علل" "علت آوردن" علت_آوردن "عذر خواستن" "علت آوردن" علت_آوردن "کاهلی کردن" علجوم علجوم "قورباغه نر" علجوم علجوم "مرغی است سفید رنگ" علف علف گیاه علف علف "گیاه سبز خوراک چهارپایان ج علوفه ؛ زیر پای کسی سبز شدن کنایه از انتظار طولانی و بیهوده کشیدن ؛ خرس کنایه از هرچیز مفت و بی ارزش" "علف خرس" علف_خرس "گیاهی است خاردار بوته آن بزرگ و دارای برگ‌های بریده" "علف چر" علف_چر "علف خوار" "علف چر" علف_چر "مقداری علف که جهت دسته‌ای از ستور صرف شود" "علف چر" علف_چر مرتع علفزار علفزار "زمینی که بر آن علف‌های خودرو روییده‌است" علفه علفه "آن چه که ستور آن را بخورد گیاه" علفه علفه "آن چه پادشاهان برای پذیرایی سفرا و لوازم نگاه داشت ایشان و ملازمان و اتباع و دواب ایشان به مصرف رسانند" علفه علفه "مالیاتی که برای تهیه خوراک عمال حکومت وصول می‌شد" علق علق "خون خون بسته شده" علق علق "مقداری گِل که به دست بچسبد" علق علق زالو علقم علقم حنظل علقم علقم "هر چیز تلخ" علقه علقه "عشق دلبستگی" علقه علقه "گرانمایه از هر چیزی آن مقدار از علوفه که غذای یک روزه شتر باشد" "علقه مضغه" علقه_مضغه "خون بسته شده" "علقه مضغه" علقه_مضغه "در فارسی ؛ شخص پست و حقیری که خودنمایی می‌کند" علل علل "جِ علت ؛ سبب‌ها" علم علم دانستن علم علم "یقین داشتن" علم علم "دانش آگاهی ج علوم" "علم افکندن" علم_افکندن "کنایه از تسلیم شدن شکست خوردن" "علم شدن" علم_شدن "مشهور شدن سرشناس شدن" "علم شنگه" علم_شنگه "اَلَم شنگه هیاهو داد و فریاد" "علم نو کردن" علم_نو_کردن "دوباره نیرو گرفتن" "علم کردن" علم_کردن "برپا کردن برافراشتن" "علم کردن" علم_کردن "آماده کردن تهیه کردن" "علم کردن" علم_کردن "از سر و ته لباس زدن" علماء علماء "جِ علیم ؛ دانایان دانشمندان" علن علن "آشکار کردن پیدا کردن" علن علن "آشکار گردیدن" علناً علناً "به طور آشکارا هویدا" علنی علنی "آشکارا هویدا" علنی علنی "به طور آشکارا" عله عله "نک علت ؛حروف الف واو یا ء" علو علو "بالا رفتن" علو علو "بلند قدر شدن مرتبه یافتن" علو علو "بزرگی بلندی قدر" علوفه علوفه "خوراک چهار پایان" علوم علوم "جِ علم" علوم علوم "مجموعه علم‌های تجربی" علوی علوی "منسوب به امام علی کسانی که از اولاد امام علی باشند" علک علک "سقز هر صمغی که در دهان بجوند" "علک خا" علک_خا "کسی که علک می‌جَوَد" "علک خا" علک_خا "کنایه از بیهوده گو" علی علی "شریف بزرگوار" "علی البدل" علی_البدل "کسی که در کمیته یا هیأتی جانشین دیگری گردد جانشین" "علی الحساب" علی_الحساب "به صورت بخشی از پرداخت یا دریافت بدهی مزد و مانند" "علی الخصوص" علی_الخصوص "به ویژه مخصوصاً" "علی الدوام" علی_الدوام "همیشه پیوسته" "علی السویه" علی_السویه "مساوی برابر" "علی السویه" علی_السویه "بی تفاوت" "علی الطلوع" علی_الطلوع "برگرفته شده از عربی سپیده دم" "علی الظاهر" علی_الظاهر "برحسب ظاهر به صورت" "علی القاعده" علی_القاعده "بر حسب ماعِده" "علی الله" علی_الله "گرفته شده از عربی به معنای" "علی الله" علی_الله "پناه بر خدا توکل به خدا" "علی الله" علی_الله "هرچه باداباد" "علی اللهی" علی_اللهی "فرقه‌ای که خدا را با نام علی خواند" "علی ای حال" علی_ای_حال "به هر حال به هر تقدیر" "علی حده" علی_حده "گرفته شده از عربی به معنای جداگانه" "علی رغم" علی_رغم "گرفته شده از عربی به معنای برخلاف به ناخواست" "علی هذا" علی_هذا "از آن رو بنابراین" علیا علیا "مؤنث اعلی" علیا علیا "بلندتر بالاتر" علیا علیا "هر جای بلند و مرتفع" علیامخدره علیامخدره "زن والامقام" علیت علیت "علت بودن" علیق علیق "خوراک چهارپایان" علیل علیل "مریض بیمار" علیم علیم "دانا آگاه" علیه علیه "بر او" علیه علیه "در فارسی به معنای ضد او به زیان او" علیون علیون "جِ عِلّیُ" علیون علیون "بلندی ‌ها" علیون علیون "عالی ترین درجات بهشت" علیون علیون "ملکوت اعلی" "علیک السلام" علیک_السلام "در پاسخ به سلام کسی گفته می‌شود درود بر تو باد" علیین علیین "نک علیون" عماء عماء "ابر مرتفع" عماء عماء "ابر باران ریز" عماء عماء "مرتبت احدیت" عماد عماد "تکیه گاه" عماد عماد "بنای بلند" عمار عمار "مرد با ایمان" عمار عمار "بردبار باوقار" عمارات عمارات "جِ عمارت" عمارت عمارت "بنا کردن آباد کردن" عمارت عمارت "آبادانی تعمیر" عمارت عمارت "ساختمان ج عمارات" عماری عماری "کجاوه محمل هودج" عمال عمال "جِ عامل ؛ کارگزاران گماشتگان" عمامه عمامه "دستار پارچه‌ای دراز که دور سر پیچند" عمان عمان عموها عمایت عمایت گمراهی عمایت عمایت "لجاج ستیهندگی" عمد عمد "نوعی قایق که از تنه درخت و ریسمان می‌ساختند" عمداً عمداً "از روی قصد و نیت" عمده عمده "تکیه گاه" عمده عمده "مهم برجسته" عمده عمده "در فارسی به معنی کلی و بسیار" "عمده فروشی" عمده_فروشی "فروش کالا به صورت کلی مق خرده فروشی" عمدی عمدی "منسوب به عمد از روی قصد و نیت نسبت به عمل و رفتار خود مق سهوی" عمر عمر "زندگانی مدت زندگانی ؛ نوح کنایه از عمر طولانی" عمران عمران "آباد کردن" عمران عمران "آبادانی آبادی" عمره عمره "از اقسام حج که اعمال آن کمتر از حج تمتع می‌باشد" عمری عمری "آن چه که شخصی برای دیگری قرار می‌دهد در مدت طول عمر خود یا طول عمر طرف نوعی حق انتفاع است به موجب عقدی از طرف مالک برای تمام مدت عمر یکی از طرفین معامله یا شخص ثابت" عمق عمق "ژرفا گودی ج اعماق" عمل عمل "رفتار کردار ج اعمال" عمل عمل "شغل دیوانی بخصوص در امور مالی" عمل عمل "در موسیقی به معنی بدیهه نوازی ترکیب آهنگ" "عمل دادن" عمل_دادن "والی گردانیدن ولایت دادن" "عمل دار" عمل_دار "والی حاکم تحصیل دار مالیات" "عمل فرمودن" عمل_فرمودن "شغل دادن" عملاً عملاً "در عمل مق اسماً" عمله عمله "ج عامل" عمله عمله "در فارسی به معنی کارگر مزدبگیر" "عمله و اکره" عمله_و_اکره "کارگزاران کسی یا جایی کارگران" عملکرد عملکرد "کارکرد نتیجه کار" عملگی عملگی کارگری عملی عملی "آن چه که به مرحله عمل درمی آید" عملی عملی "شدنی قابل اجرا" عملی عملی معتاد عمه عمه "خواهر پدر" عمو عمو "عم برادر پدر" "عمو زنجیرباف" عمو_زنجیرباف "بازی جمعی کودکانه که در آن بازیکنان دست یکدیگر را می‌گیرند و با گفتن جمله‌هایی به دور یکی از بچه‌ها که در وسط نشسته می‌چرخند و همین طور همه به نوبت در وسط حلقه‌ای که تشکیل داده می‌نشینند" عمود عمود "ستون پایه" عمود عمود گرز عمود عمود "شاهین ترازو" عمود عمود "رییس و سرور قوم" عموم عموم "شامل شدن فرا گرفتن" عموم عموم "همه تمام" عمومی عمومی "منسوب به عموم همگانی" عمومیت عمومیت "عمومی بودن همگانی بودن" عمی عمی "کور نابینا" عمیاء عمیاء "مؤنث اعمی ؛ زن نابینا" عمید عمید "بزرگ و سرور قوم" عمیق عمیق "ژرف گود" عمیم عمیم "تمام کامل" عمیم عمیم "شامل همه" عمیم عمیم "هرچه فراهم آید و بسیار گردد" عن عن "مدفوع انسان" "عن قریب" عن_قریب "به زودی" عناء عناء "رنج زحمت دردسر" عناب عناب "تبرخون ؛ درختی است با برگ‌های کوچک و بی کرک و شفاف گل‌هایش کوچک و زرد رنگ و شامل دم گل بسیار کوتاه است میوه اش شفت و مایل به قرمز شفاف و کروی است که به بزرگی یک زیتون می‌رسد و دارای طمعی بسیار مطبوع است عناب به عنوان ملین و مسکن سرفه به کار می‌رود چوب آن سرخ رنگ و سخت می‌باشد" عنابی عنابی "سرخ رنگ" عناد عناد "ستیزه کردن لجاج ورزیدن" عناد عناد "لجاج سرکشی" عناد عناد ستیزه عنادل عنادل "جِ عندلیب ؛ بلبلان" عناصر عناصر "جِ عنصر ؛ اربعه چهار عنصر قدما آب باد خاک و آتش" عناق عناق "یکدیگر را در آغوش گرفتن" عنان عنان "لگام زمام افسار" "عنان باز کشیدن" عنان_باز_کشیدن "باز ایستادن توقف کردن" "عنان برشکستن" عنان_برشکستن "روی گرداندن" "عنان تافتن" عنان_تافتن برگشتن "عنان تافتن" عنان_تافتن "رو گرداندن" "عنان جنباندن" عنان_جنباندن "روانه شدن حرکت کردن" "عنان دادن" عنان_دادن "تاختن اسب" "عنان دادن" عنان_دادن "حمله کردن" "عنان ربودن" عنان_ربودن "ابتکار عمل را به دست گرفتن" "عنان رها کردن" عنان_رها_کردن "تاختن حمله کردن" "عنان زنان" عنان_زنان شتابان "عنان سبک کردن" عنان_سبک_کردن "تند راندن" "عنان فرو گرفتن" عنان_فرو_گرفتن "کُند کردن حرکت درنگ کردن تأمل کردن" "عنان پیچ" عنان_پیچ "سوارکار چیره دست" "عنان کشیدن" عنان_کشیدن "باز ایستادن توقف کردن" "عنان گران کردن" عنان_گران_کردن "توقف کردن" "عنان گرد کردن" عنان_گرد_کردن "آماده شدن" "عنان گرد کردن" عنان_گرد_کردن "آماده حمله شدن" "عنان گردانیدن" عنان_گردانیدن برگشتن "عنان گرفتن" عنان_گرفتن "مهار کردن رام کردن" "عنان گشادن" عنان_گشادن "تاختن حمله کردن" "عنان گشاده" عنان_گشاده "تند سریع" عکن عکن "جِ عکنه ؛ چین‌های شکم ناشی از چاقی" عکنه عکنه "نورد شکم از فربهی ؛ ج عُکن اعکان" عکه عکه "عقعق زاغ پیسه" عیاد عیاد بازگشت عیادت عیادت "به احوال پرسی بیمار رفتن" عیادت عیادت "ملاقات و احوال پرسی" عیاذ عیاذ "پناه بردن" عیاذ عیاذ "پناه پناهگاه" عیار عیار ولگرد عیار عیار "تندرو چالاک" عیار عیار "دزد طرار" عیار عیار جوانمرد "عیار گرفتن" عیار_گرفتن "محک زدن درصد عیار سکه را سنجیدن" عیاش عیاش "خوش گذران" عیافت عیافت "فال گرفتن از روی پرواز پرنده" عیال عیال "زن و فرزندان اهل خانه" "عیال وار" عیال_وار "کسی که خانواده و فرزند زیاد دارد" عیالمند عیالمند "کسی که دارای عیال باشد عیال وار" عیان عیان "به چشم دیدن" عیان عیان دیدار عیان عیان "یقین در دیدار و مشاهده" عیان عیان "ظاهر آشکار" عیب عیب "نقص نقیصه ج عیوب" "عیب جو" عیب_جو "کسی که تفحص بدی‌ها و معایب دیگران کند تا آن‌ها را آشکار سازد" "عیب جو" عیب_جو "بدگوی مردمان" عیبناک عیبناک "معیوب دارای نقص" عیبناک عیبناک "مقصر گناهکار" عیبه عیبه "کیسه چرمی" عیبه عیبه "جامه دان" عیبه عیبه صندوق عیث عیث تباهی عیث عیث زیان عید عید "جشن روز جشن روزی که فرخنده و مبارک است" عیدی عیدی "هدیه‌ای که به مناسبت عید به کسی داده می‌شود" عیسوی عیسوی "منسوب به عیسی" عیسوی عیسوی "مسیحی نصرانی ترسا ج عیسویون عیسویین" عیش عیش زندگی عیش عیش "طعام خوراک" عیش عیش "خوشی خوش گذرانی شادمانی" عیشا عیشا "قرارگاه طفل در رحم مادر" عین عین "بیست و یکمین حرف از الفبای فارسی" "عین الیقین" عین_الیقین "پی بردن به ماهیت چیزی یا دیدن آن چیز" "عین الیقین" عین_الیقین "نزد اهل تصوف مرحله دوم از یقین که صرفاً به سبب خلوص باطن سالک بسیاری از اسرار بر او هویدا می‌شود" عیناً عیناً "مانند بسیار شبیه" عینهو عینهو "کاملاً شبیه درست مانند کسی یا چیزی دیگر" عینک عینک "یک جفت شیشه طبی که در قابی دارای دو دسته قرار گرفته آن را به چشم می‌نهند برای کمک به چشم‌های ضعیف یا برای محافظت چشم در برابر نور شدید آفتاب" عینکی عینکی "آن که عینک به چشم می‌زند" عینکی عینکی "آن که عادت به استفاده از عینک دارد" عینی عینی "منسوب به عین آن چه به چشم دیده شود محسوس مق غیبی" عیوب عیوب "جِ عیب" عیوق عیوق "نام ستاره‌ای نورانی در صورت فلکی ارابه ران در امتداد کهکشان راه شیری" عیوق عیوق "نماد فاصله و دوری" عیون عیون "شور چشم بدچشم" غ غ "بیست و دومین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" غاب غاب "جِ غابه ؛ بیشه‌ها نیستان‌ها" "غاب کردن" غاب_کردن "خراب کردن" غابر غابر "گذشته مقابل حال و آینده" غابر غابر "باقی باقی مانده" غابه غابه "زمین پست و هموار" غابه غابه "نیزه دراز" غابه غابه "بیشه درختان انبوه و درهم پیچیده ج غاب و غابات" غاتی غاتی "نک قاتی" غادر غادر "بی وفا خیانتکار" غادیه غادیه "ابر بامدادی ج غادیات و غوادی" غادیه غادیه بامداد غادیه غادیه "مؤنث غادی در بامداد رونده" غاذی غاذی "غذادهنده قوت دهنده" غار غار "درختچه‌ای است از تیره گل سرخیان و از دسته بادامی‌ها که منشأ آن را نواحی غربی آسیا ذکر کرده‌اند ولی امروزه این گیاه را یا به جهت استفاده‌های دارویی آن یا به جهت زینت در غالب نقاط دنیا می‌کارند برگ‌هایش متناوب ساده بی کرک شفاف و دندانه دار با فاصله زیاد و دارای دم برگ کوتاه است درازی برگ آن بین تا سانتیمتر و پهنایش تا سانتیمتر است میوه اش شفت و سیاه رنگ و دارای یک دانه و به ندرت دو دانه‌است از برگ غار در پزشکی آب مقطر لوریه سریز تهیه می‌کنند که به مصارف دارویی می‌رسد؛ برگ بو غار گیلاس غار شیخی غار کرزی نیز نامیده می‌شود" غارب غارب "غروب کننده" غارب غارب "کوهان شتر" غارت غارت "چپاول کردن به تاراج بردن" غارتگر غارتگر "کسی که مال مردم را به تاراج برد" غارتگر غارتگر "راهزن دزد" غارج غارج "شرابی که به وقت صبح نوشند" غارس غارس "غرس کننده" غارغارک غارغارک "آن چه سر و صدای زیاد و مزاحم داشته باشد" غاز غاز "مرغی است شبیه مرغابی امابزرگ تر از آن با گردنی دراز و وزنی حدود کیلوگرم که مانند مرغابی و اردک غذایش را در آب جستجو می‌کند ؛ چراندن کنایه از بر اثر بیکاری وقت خود را بیهوده تلف کردن" "غاز کردن" غاز_کردن "پنبه یا پشم را برای ریسیدن آماده کردن" غازبین غازبین "کنایه از بسیار لئیم" غازبیکی غازبیکی "واحدی برای مسکوک در عهد صفویه و آن را پول هم می‌گفتند و از مس سکه زده می‌شد و ده غاز بیکی معادل یک شاهی بوده‌است" غازغاز غازغاز "چاک چاک" غازغان غازغان "دیگ بزرگ مسی" غازل غازل ریسنده غازمه غازمه "کبره پینه" غازه غازه "صدا آواز" غازچران غازچران "کسی که کار بیهوده انجام می‌دهد" غازی غازی "معرکه گیر رسن باز" "غازی خیری" غازی_خیری "پول طلایی که ترکان عثمانی در عراق رایج ساختند و قیمت آن برابر غروش بود" "غازی خیری" غازی_خیری "هر گونه سکه از طلا یا مس که آب طلا روی آن داده باشند" "غازی عتیق" غازی_عتیق "پولی است که ترکان عثمانی در عراق رایج کردند و قیمت آن با غروش رایج برابر بود" غاسق غاسق "تاریک شونده" غاسق غاسق ماه غاسق غاسق "شب تاریک" غاش غاش غاوش غاش غاش "خیار بزرگی که برای تخم نگاه دارند" غاش غاش "خوشه انگور نارسیده ؛ غوره" غاشیه غاشیه "سوره هشتادو هشتم از قرآن کریم دارای بیست و شش آیه" غاشیه غاشیه "روپوش زین" غاشیه غاشیه قیامت "غاشیه بر دوش" غاشیه_بر_دوش مطیع "غاشیه دار" غاشیه_دار خادم "غاشیه دار" غاشیه_دار مطیع "غاشیه کش" غاشیه_کش خادم "غاشیه کشیدن" غاشیه_کشیدن "خدمت کردن فرمانبرداری کردن" غاص غاص "انباشته پُر" غاص غاص "گروه بسیاری از مردم که یک جا گِرد هم آیند" غاصب غاصب "غصب کننده" غاصبانه غاصبانه "به صورت غصب با زور" غاغمیشی غاغمیشی "بی التفاتی ؛ مق سیور غامیشی" غافر غافر "از نام‌های خداوند به معنای آمرزنده گناه" غافل غافل "ناآگاه بی خبر" غافل غافل "نادان بی خرد" غافلگیر غافلگیر "شخصی که بی خبر با وضع یا کیفیتی مواجه شود" غال غال "خانه منزل" غال غال "آشیانه زنبور" غالب غالب "غلبه کننده چیره" غالب غالب "افزون بسیار" "غالب آمدن" غالب_آمدن "چیره شدن" "غالب کردن" غالب_کردن "پیروز کردن غلبه دادن" "غالب کردن" غالب_کردن "کالای بد را با نیرنگ و حقه به خریدار به جای کالای خوب فروختن" غالباً غالباً "اغلب بیشتر" غالوک غالوک "گلوله گلوله کمان گروهه" غالوک غالوک "کمان گروهه" غالی غالی "غلو کننده" غالی غالی "گران بها" غالیدن غالیدن غلطیدن غالیدن غالیدن غلطاندن غالیه غالیه "مؤنث غالی گران" غالیه غالیه "بوی خوشی مرکب از مشک و عنبر و باله به رنگ سیاه که موی را بدان خضاب کنند" "غالیه اندایه" غالیه_اندایه "ابزاری که با آن غالیه را بر اندام می‌مالیدند" "غالیه اندوده" غالیه_اندوده "آن چه به غالیه اندوده باشد" "غالیه اندوده" غالیه_اندوده سیاه "غالیه بار" غالیه_بار "کنایه از بوی خوش دهنده" "غالیه سا" غالیه_سا "غالیه ساز" "غالیه سا" غالیه_سا عطرفروش "غالیه ساز" غالیه_ساز "نک غالیه سا" "غالیه سودن" غالیه_سودن "ساییدن غالیه" "غالیه سودن" غالیه_سودن "عطر ساختن" غامر غامر "بایر خراب" غامض غامض "دشوار پوشیده" غامی غامی "ضعیف ناتوان" "غامیش گذاشتن" غامیش_گذاشتن "کنایه از مزاحم شدن" غان غان "درختی است از تیره پیاله داران و از دسته غان‌ها که دارای برگ‌هایی با دمبرگ دراز و دندانه دار و نوک تیز می‌باشد از پوست آن در برخی نقاط مخصوصاً در روسیه نوعی قطران بنام قطران غان می‌گیرند" غانم غانم "غنیمت گیرنده" غانماً غانماً "بهره گیرنده ؛ سالماً تندرست و بهره گیرنده" غانی غانی "سرود گوینده" غانیه غانیه "مؤنث غانی" غانیه غانیه "زنی زیبا که نیاز به آرایش نداشته باشد" غانیه غانیه "زن پاکدامن شوهردار" غاو غاو "نک غال" غاوش غاوش "خیاری که برای تخم بگذارند تا بزرگ شود" غاوش غاوش "خوشه انگور رسیده که برای تخم نگه دارند غاوشو و غاش نیز گویند" غاوشنگ غاوشنگ "چوبی که بدان گاو را رانند" غاوی غاوی "گمراه ج غاوون ؛ غوات" غاژ غاژ زاغچه "غاژ کردن" غاژ_کردن "نک غاز کردن" "غاژ کرده" غاژ_کرده "پنبه یا پشم زده و مهیا برای رشتن" غاژدن غاژدن "نک غاز کردن" غاک غاک "صدای کلاغ" غاک غاک "فتنه و آشوب" غایات غایات "جِ غایت پایان نهایت‌ها" غایب غایب "کسی که حضور نداشته باشد پنهان" غایب غایب "سوم شخص" "غایب باز" غایب_باز "شطرنج باز حرفه‌ای که از راه دور و به واسطه دیگری مهره‌ها را حرکت دهد و حریف را مات کند" غایت غایت "پایان نهایت" غایت غایت "مقصد مقصود ؛ مطلوب نهایت آرزو تمامی مطلوب" غایر غایر "فرو شونده" غایر غایر "فرو رفتگی" غایره غایره "مؤنث غایر" غایره غایره گرمگاه غایره غایره نیمروز غایط غایط "زمین پست" غایط غایط "مدفوع انسان" "غایط کردن" غایط_کردن "مدفوع کردن" غایله غایله "فساد آشوب" غایله غایله "آسیب بلای ناگهانی" غایی غایی "منسوب به غایت نهایی" غب غب "یک روز در میان" غب غب "یک روز در میان آمدن تب" غباد غباد "قباد گونه‌ای ماهی بی فلس با گوشتی لذیذ که در خلیج فارس فراوان است" غبار غبار "گرد خاک نرم" غبار غبار "نامی برای قلم و نوشته‌های بسیار ریز در خوش نویسی" "غبار برآمدن" غبار_برآمدن "کنایه از کساد شدن از رونق افتادن" غبارروبی غبارروبی "پاک کردن گرد و غبار رفت و روب جایی" غباری غباری "منسوب به غبار گردآلود غبار آلوده" غباری غباری "مجازاً اندوه رنج" غباری غباری "خطی خفی در غایت نازکی و باریکی که به چشم عادی به زحمت دیده شود" "غباری گرفتن" غباری_گرفتن "اندوهناک شدن" غباز غباز "چوبدستی شبانان و قلندران" غباوت غباوت "کند ذهن شدن" غباوت غباوت "ابله شدن" غباوت غباوت گولی غباوت غباوت "احمقی ابلهی" غبب غبب "نک غبغب" غبرا غبرا "مؤنث اغبر گرد آلود خاکی رنگ" غبطه غبطه "رشک بردن بر سعادت و نیکی کسی بدون بدخواهی نسبت به آن شخص" غبطه غبطه "شادمانی خوشحالی" غبغب غبغب "گوشت برجسته زیر چانه ؛ باد به انداختن قیافه گرفتن باد کردن" غبن غبن "زیان وارد کردن برکسی در معامله فریفتن" غبن غبن "زیان دیدن در خرید و فروش" غبن غبن "ضرر زیان" غبن غبن "افسوس دریغ" غبنا غبنا "دریغا افسوسا" غبوق غبوق "شرابی که در شبانگاه نوشند" غبی غبی "کندذهن گول" غبی غبی نادان غبین غبین "فریب خوردگی در خرید و معامله" غبین غبین زیان غت غت "جاهل نادان" غت غت "گول کم فهم" غث غث لاغر غث غث "سخن نادرست و سُست" غثیان غثیان "استفراغ کردن" غثیان غثیان قی غجر غجر کولی غجر غجر فالگیر غجرچی غجرچی "دلیل بلد راهنما" غد غد فردا غد غد "زمان دور" غد غد "روز قیامت" غدا غدا "بامداد مق عشاء" غدات غدات "بامداد بین صبح کاذب و صبح صادق" غدار غدار "بی وفا" غدار غدار "در فارسی به معنی مکار حیله گر پیمان شکن" غداره غداره "مأخوذ از کتاره هندی سلاحی شبیه به شمشیر اما پهن و راست" غداره غداره "پیکان پهن پیکان نیزه" غداری غداری "بی وفایی" غداری غداری "حیله گری" غدایر غدایر "جِ غدیره ؛ گیسوان بافته" غدد غدد "جِ غده" غدر غدر "بی وفایی کردن خیانت ورزیدن" غدر غدر "بی وفایی خیانت" غدر غدر "مکر حیله" غدره غدره "نک غداره" غدرک غدرک "نک غداره" غدنگ غدنگ "احمق نادان" غدنگ غدنگ "بدشکل بد اندام" غده غده "قطعه گوشتی سفت که در بدن به علت بیماری بوجود می‌آید" غده غده "عضوی گِرد یا بیضی در بدن که از خود مایع مورد نیاز بدن را ترشح می‌کند" غدو غدو "آمدن کسی را به بامداد" غدیر غدیر "آبگیر تالاب" غدیره غدیره "گیسوی بافته" غذا غذا "خوردنی آن چه خورده شود" غذاخوری غذاخوری "مکانی معمولاً سرپوشیده برای خوردن غذا" غر غر "ترکیده و شکسته" غر غر "فرو رفته بر اثر ضربه" "غر انداختن" غر_انداختن "چیزی را تا آخر مصرف کردن تمام کردن" "غر زدن" غر_زدن "قر زدن ؛ فریفتن دختر یا زنی برای کامجویی از او" غرا غرا "مؤنث اغر" غرا غرا "سفید و روشن و درخشان از هر چیزی" غرا غرا "فصیح بلیغ" غراب غراب زاغ غراب غراب کلاغ "غراب البین" غراب_البین "زاغ جدایی زاغی که عرب مشاهده آن را شوم و سبب جدایی می‌داند" غرابت غرابت "غامض بودن پوشیده بودن" غرابت غرابت "دور بودن" "غرابت داشتن" غرابت_داشتن "عجیب بودن" غرابی غرابی "نوعی خرما" غرابی غرابی "نوعی نان شیرینی" غرابیل غرابیل "جِ غربال" غرار غرار "مکار بسیار فریبنده" غرارت غرارت "غافل شدن" غرارت غرارت "فریب خوردن" غرارت غرارت غفلت غرارت غرارت "بی تجربگی" غراره غراره "نک غرارت" غراش غراش "زخم ناشی از خراشیدگی" غراش غراش "قهر خشم" غراش غراش اندوه غراشیدن غراشیدن خراشیدن غراشیدن غراشیدن "خشم گرفتن" غراشیدن غراشیدن "اندوه خوردن" غراشیده غراشیده خراشیده غراشیده غراشیده خشمگین غرام غرام "شیفتگی عشق" غرام غرام آز غرام غرام "هلاک عذاب" غرامات غرامات "جِ غرامت" غرامت غرامت تاوان غرامت غرامت "مشقت ضرر" غرامت غرامت پشیمانی غرامت غرامت عذاب "غرامت کشیدن" غرامت_کشیدن "به عهده گرفتن غرامت" غران غران "آواز گران و مهیب برآورنده" غران غران "در حال غریدن فریادکنان" غراورنگ غراورنگ "تخت بزرگ" غراچه غراچه "نک غرچه" غرایب غرایب "جِ غریبه" غرایز غرایز "جِ غریزه" غرب غرب "پنهان شدن" غرب غرب "دور شدن" غرب غرب "یکی از چهار جهت اصلی جای فرو شدن آفتاب باختر" غرب غرب "سرزمین‌های واقع در غرب" غربا غربا "جِ غریب" غربال غربال "گربال وسیله‌ای مشبک یا س وراخ سوراخ برای جدا کردن اجزای ریز و درشت یک جسم الک" غربان غربان "جِ غراب" غربت غربت "دور شدن دور شدن از شهر و دیار" غربتی غربتی "منسوب به غربت" غربتی غربتی "کولی قرشمال" غربتی غربتی "بیگانه اجنبی ؛ بازی درآوردن فریاد و جنجال بی اندازه کردن" غربزدگی غربزدگی "وضع یا کیفیت غرب زده شدن پیروی از تمدن و فرهنگ کشورهای اروپایی" غربچه غربچه "دشنام است به معنی فرزند زن بدکار" غربی غربی "منسوب به غرب" غربی غربی "از مردم شمال آفریقا" غربی غربی "مراکشی در اصطلاح مورخان عهد مغول به خراسان و مازندران و عراق و آذربایجان و موصل و گرجستان و روم شرقی اطلاق می‌شده" غربیب غربیب "نوعی انگور سیاه طائفی که از بهترین اقسام انگور است" غربیل غربیل غربال غربیله غربیله "حرکت پیاپی قسمت تحتانی بدن مثل حرکت غربیل" غرتشن غرتشن "قلتشن ؛ زورگو" غرتی غرتی "نک قرتی" غرد غرد "خانه نیین خانه مسقف به چوب خانه تابستانی" غردل غردل "ترسو بی دل و جرأت" غرده غرده "گردونه چوبین" غرر غرر هلاکت غرر غرر خطر غرر غرر "فریب خوردن" غرزن غرزن "زن بدکاره روسپی" غرزن غرزن "مردی که زن بدکاره دارد" غرس غرس "درخت کاشتن" غرس غرس "درخت نشانده نهال" غرش غرش "صدای مهیب فریاد ترسناک" غرشمار غرشمار "نک غرشمال" غرشمال غرشمال قرشمال غرشمال غرشمال کولی غرشمال غرشمال "کنایه از خوش بنیه لوند" غرض غرض "مشتاق شدن" غرض غرض "آ رزومندی" غرض غرض "هدف نشانه تیر" غرض غرض "هدف مقصود" غرض غرض "اراده قصد" غرض غرض "دشمنی قصد بد" "غرض داشتن" غرض_داشتن "نیت بد داشتن" "غرض داشتن" غرض_داشتن "کینه داشتن" "غرض ورزی" غرض_ورزی "به کارگیری نیت‌های کینه جویانه دوری از انصاف و بی طرفی" غرغر غرغر "گلو ابتدای گلو از طرف دهان" غرغره غرغره "خِرخِره گلو نای گلو" غرغرو غرغرو "آن که برای اظهار ناخشنودی بسیار غرغر کند" غرغشه غرغشه "جنجال غوغا" غرفج غرفج "گرفج هر هیزمی که زود آتش در آن افتد" غرفه غرفه "بالاخانه بام" غرفه غرفه "اتاق یا قسمتی مجزا از یک سالن" غرق غرق "در آب فرو رفتن خفه شدن" غرق غرق "کنایه از محو چیزی شدن بی نهایت جذب چیزی شدن" غرقاب غرقاب "جای غرق شدن جای عمیق در آب مق پایاب" غرقه غرقه "در آب فرو رفته غرق شده" غرقی غرقی "زحمتی که در نگاهداری خرمن از آفت سیل متحمل شوند" غرقی غرقی "در اصطلاح لوطیان دخول" غرم غرم "تاوان هرچه ادا کردنش لازم باشد" غرم غرم "وام قرض" "غرما کردن" غرما_کردن "تقسیم کردن طلبکاران مال بدهکار ور شکسته‌ای را به نسبت طلب بین خود" غرمج غرمج "ارزن پخته به چربی یا به گوشت" غرموت غرموت "غرمود قرموت غذا و خوراک اسب" غرنبش غرنبش غرنبیدن غرنبش غرنبش "آواز مهیب" غرنبه غرنبه غرنبیدن غرنبه غرنبه "بانگ و فریاد خروش" غرنبیدن غرنبیدن "بانگ و خروش برآوردن" غرنبیدن غرنبیدن "غوغا کردن" غرند غرند "دختری که در شب زفاف معلوم شود که باکره نیست" غرنوق غرنوق "پرنده‌ای است از راسته پا بلندان دارای بال‌های دراز و ساق‌های طویل که به فارسی آن را کلنگ خوانند غِرنیق غُرنیق غُرانق ؛ ج غَرانیق غَرانق و غَرانقه" غرنگ غرنگ "صدایی که هنگام گریستن در گلو می‌پیچد" غرنگیدن غرنگیدن "ناله کردن" غره غره "گول زدن" غره غره "فریفته شدن" غره غره "بی خبری غفلت" غره غره "فریب خورده" غره غره "گستاخ مغرور" "غره کردن" غره_کردن "فریفتن گول زدن" غرو غرو "نای نی میان تهی" غرواش غرواش "لیف شوی مالان و جولاهگان و کفشدوزان و آن گیاهی است که مانند جاروب بندند و بدان آب و آهار و شوربا بر جامه‌ای که بافند پاشند غرواس و غورواشی و غورواشه نیز گویند" غرواش غرواش "زنجبیل شامی" غروب غروب "فرو رفتن و ناپدید شدن آفتاب یا هر ستاره دیگر" غروب غروب "هنگام غروب آفتاب" غرور غرور "فریب دادن" غرور غرور "به خود بالیدن" غرور غرور "تکبر نخوت" غرور غرور "فریفتگی ؛ ملی احساس سربلندی و افتخار نسبت به فرهنگ و توانایی‌های ملت خویش" "غرور خریدن" غرور_خریدن "متکبرانه رفتار کردن" "غرور خوردن" غرور_خوردن "فریب خوردن" "غرور دادن" غرور_دادن "فریب دادن گول زدن" غرولند غرولند "سخن آهسته از روی خشم و اعتراض" "غرولند زدن" غرولند_زدن "آهسته سخن گفتن از سر خشم و اعتراض" غرچه غرچه "اهل غرجستان" غرچه غرچه "نوایی است در موسیقی قدیم" غرچک غرچک "نادان ابله" غرچگی غرچگی نادانی غرچی غرچی کولی غرچی غرچی "کنایه از زن بی شرم و پرهیاهو" غرگی غرگی غره غرگی غرگی فریفتگی غرگی غرگی "مغروری خودبینی تکبر" غری غری "غر بودن قحبگی" غریب غریب "هرچیز نادر و نو" غریب غریب "دور از وطن" غریب غریب بیگانه "غریب آمدن" غریب_آمدن "عجیب به نظر آمدن" "غریب زاده" غریب_زاده "زاده کولی" "غریب زاده" غریب_زاده "کنایه از حرامزاده" "غریب شمار" غریب_شمار "گمنام مجهول" "غریب گز" غریب_گز "حشره‌ای که به غریبه نیش می‌زند و بومیان نسبت به آن مصونیت دارند" "غریب گز" غریب_گز عقرب "غریب گز" غریب_گز "ساس کَنِه" غریبه غریبه "بیگانه اجنبی ناآشنا" "غریبی کردن" غریبی_کردن "سفر کردن" "غریبی کردن" غریبی_کردن "بیگانگی کردن" "غریبی کردن" غریبی_کردن "ترسیدن طفل از شخص ناشناس" غریدن غریدن "فریاد زدن خروشیدن" غریر غریر "به باطل امیدوار شده فریفته" غریر غریر پذیرفتار غریر غریر "جوان ناآز موده" غریزه غریزه "سرشت ذات ؛ ی جنسی غریزه اطفاء شهوت که سبب تولید نسل و بقاع نوع است" غریزی غریزی ذاتی غریق غریق "غرق شده در آب فرو رفته" غریم غریم "بدهکار وامدار" غریم غریم "وام خواه طلب کار" غریو غریو "فریاد صدای غرش صدای بم و گنگ بسیار بلند" غریو غریو "گریه و زاری" غریو غریو "نوایی است از موسیقی" غریویدن غریویدن "فریاد زدن" غریویدن غریویدن "نالیدن و گریستن" غریژنگ غریژنگ "غریژن غریزن غلیزن گل و لای سیاه که در بن حوض‌ها و ته تالاب‌ها و جوی‌ها است" غزا غزا "جنگ کردن جنگ کردن با دشمن دین" غزاء غزاء "بسیار غزو کننده بسیار جنگنده" غزات غزات "با دشمن دین جنگیدن" غزارت غزارت "فراوان شدن" غزارت غزارت فراوانی غزال غزال "ریسمان تاب ریسمان باف ریسمان فروش ؛ ج غزالون غزالین" غزاله غزاله "آهو بره ماده" غزاله غزاله آفتاب غزغن غزغن "غزغند پوست غیر کیمخت که از آن کفش دوزند" غزل غزل "عشق بازی کردن" غزل غزل "حکایت کردن از عشق به زنان" غزل غزل "شعری مرکب از چند بیت که دارای یک وزن بوده و آخر مصراع اول با آخر مصراع‌های دوم هم قافیه باشد ؛ خداحافظی را خواندن کنایه از مردن از دنیا رفتن" "غزل سرا" غزل_سرا "غزل گوی" "غزل سرا" غزل_سرا مطرب "غزل طراز" غزل_طراز "غزل گوی" "غزل پرداز" غزل_پرداز "غزل سرا" "غزل پرداز" غزل_پرداز مطرب غزلیات غزلیات "جِ غزلیه در تداول معمولاً در مورد جمع غزل به کار برند" غزه غزه "بیخ دم حیوانات چرنده و پرنده" غزو غزو "جنگ کردن با دشمن" غزو غزو "جنگ‌هایی که پیغمبر شخصاً در آن حضور داشتند" غزوات غزوات "جِ غزوه" غزوه غزوه "یک غزو یک بار جنگ کردن" غزیر غزیر "بسیار از هر چیز وافر" غسات غسات "غوزه خرما خرمای نارسیده" غساق غساق "سرد و گندیده بدبو" غساق غساق "چرکِ زخم هرچیز گندیده و بدبو" غسال غسال "بسیار شوینده" غسال غسال "جامه شوی" غسال غسال "مرده شوی" "غسال خانه" غسال_خانه "مرده شوی خانه" غساله غساله "آبی که بدان دست و روی شویند" غساک غساک "بوی بد" غسق غسق "تاریک شدن شب" غسق غسق "تاریکی اول شب" غسل غسل "شستشو دادن با آب" غسل غسل "شستشوی تن طبق آیین شرع ؛ ارتماسی فرو بردن تمام بدن یک مرتبه در آب ؛ ترتیبی شستن اعضای بدن به تدریج بدین طریق که ابتدا سر و گردن و بعد نیمه راست بدن و سپس نیمه چپ آن شسته شود" "غسل خانه" غسل_خانه حمام "غسل خانه" غسل_خانه مستراح غسلین غسلین "آن چه شسته شود از جامه و مانند آن" غسلین غسلین "آن چه از جراحت‌ها پس از شستن بیرون آید" غسلین غسلین "آبی که بدان جراحت یا چیز دیگر را شسته باشند" غسلین غسلین "آن چه از پوست و گوشت دوزخیان روان گردد" غسول غسول "آبی که بدان خود را شویند؛ ج غسولات" غسول غسول خطمی غسول غسول اشنان غسک غسک ساس غسیل غسیل شسته غسیل غسیل "غسل داده شده" غش غش "گرفته شده از عربی به معنای بی هوشی مدهوشی ؛ ُ ریسه رفتن به خود پیچیدن بر اثر خنده شدید و طولانی" "غش کردن" غش_کردن "بیهوش شدن" غشاء غشاء "پرده پوششی حول و درون برخی اندام‌های درونی و قسمت سطحی سیتوپلاسم سلول‌های حیوانی و پرده سلولزی حول سلول‌های گیاهی" غشاوه غشاوه "پرده پوشش" غشاوه غشاوه "تیرگی چشم" غشغرغ غشغرغ "نک قشقرق" غشم غشم "ستم ظلم" غشم غشم "ستم کردن ظلم کردن" غشمشم غشمشم "خودرأی بی باک ؛ میرزا مرد خودرأی مرد خودآرا" "غشه رشه" غشه_رشه "یک دسته مردم بی سر و پا و پست اوباش" غشی غشی "کسی که بیماری صرع دارد مصروع" غصب غصب "چیزی را به زور گرفتن" غصب غصب "هر آن چه که به زور گرفته شود" غصن غصن "شاخه درخت" غصه غصه "آن چه در گلو گیر کند و فرو نرود" غصه غصه "اندوه گلوگیر" غصون غصون "جِ غصن" غض غض "فروخوابانیدن چشم را" غض غض "فرو داشتن آواز" غضاره غضاره "سفال سبزی است که برای دفع چشم زخم به کار برند؛ طین حر" غضاره غضاره "کاسه بزرگ ؛ ج غضائر" غضاضت غضاضت "فرو خوابانیدن چشم" غضاضت غضاضت "تر و تازه شدن" غضاضت غضاضت "تازه روی شدن" غضاضت غضاضت خواری غضاضت غضاضت نقصان غضب غضب "خشم گرفتن" غضب غضب خشمگینی غضب غضب خشم غضبان غضبان خشمناک غضبان غضبان "در فارسی منجنیق و سنگی که در منجنیق گذارند" غضروف غضروف "استخوان نرم و سست مثل استخوان بینی و گوش" غضن غضن "باز داشتن" غضن غضن "چین و شکن زره" غضنفر غضنفر "شیر درنده" غضوب غضوب خشمگین غطاء غطاء "پرده پوشش" غطاس غطاس "تعمید غسل تعمید" غطریف غطریف مهتر غطریف غطریف جوانمرد غطیط غطیط "غریدن شتر" غطیط غطیط "خرخر کردن در خواب" غفار غفار "از صفات خداوند به معنای آمرزنده" غفج غفج "دسته مو" غفج غفج "شاخ راست و نازک" "غفج کردن" غفج_کردن "جدا کردن شاخه‌های راست و نازک و دسته کردن آن‌ها تا سپس در لیف پیچند و در خاک کنند" غفجی غفجی "عمق ژرفا" غفر غفر "منزل پانزدهم ماه که سه ستاره کوچک است در برج میزان" غفران غفران "چشم پوشیدن از گناه" غفران غفران آمرزش غفلت غفلت "فراموش کردن اهمال کردن" غفلت غفلت "بی خبر شدن" غفلت غفلت فراموشی غفلتاً غفلتاً "ناگهان بی خبر" غفه غفه "پوستین پوستین نرم بره" غفور غفور "از صفات خداوند به معنای آمرزنده" غفیر غفیر "غفران مغفرت" غفیر غفیر "بسیار فراوان" غفیله غفیله "نمازی است از نمازهای نافله که میان نماز مغرب و عشا خوانده شود و آن دو رکعت است به ترتیبی خاص" غل غل "دست کسی را به گردن بستن" غل غل "بند بر دست و پای و گردن کسی گذاشتن" "غل خوردن" غل_خوردن "غلتیدن چ یزی گِرد" "غل دادن" غل_دادن غلتاندن "غل زدن" غل_زدن جوشیدن "غل کردن" غل_کردن "به بند کشیدن اسیر کردن" غلاء غلاء "گران شدن نرخ چیزی" غلاء غلاء گرانی غلاء غلاء "قحطی نایابی" غلاب غلاب "بسیار چیره دست" غلات غلات "جِ غله ؛ دسته‌ای از گیاهان تیره گندمیان که دانه‌های برخی از آن‌ها را آرد کنند" غلیز غلیز "گلیز آب دهان بچه" غلیظ غلیظ "کلفت ستبر" غلیظ غلیظ "خشن درشت" غلیظ غلیظ "ناگوار دیرهضم" غلیظ غلیظ تیره غلیظ غلیظ "پرمایه برعکس رقیق" غلیغر غلیغر "گلکار بنا گلگیر و غلیگر و گلیگر نیز گویند" غلیفی غلیفی "کنایه دار" غلیل غلیل "تشنگی شدید" غلیل غلیل "سوزش درون" غلیل غلیل "دشمنی حقه" غلیواج غلیواج "غلیواژ زغن مرغ گوشت رُبا" غلیژن غلیژن "لجن گِل و لای سیاهی که در ته حوض‌ها و جوی‌ها جمع می‌شود" غم غم "اندوه حزن" "غم آهنج" غم_آهنج "بیرون کننده غم" "غم انگیز" غم_انگیز "آن که تولید غم کند غم آور" "غم خورک" غم_خورک "پرنده‌ای ا ز راسته بلندپایان که جثه‌ای بزرگ دارد و دارای نوکی مخروطی شکل و طویل است و گردنی بلند و عاری از پر دارد پاهایش نیز دراز است در کنار مرداب‌ها و رودخانه‌ها زندگی می‌کند حیوانی است گوشه گیر و محتاط" "غم درکنک" غم_درکنک داریه "غم زده" غم_زده "آن که غم به وی رسیده محزون مغموم" "غم فزا" غم_فزا "آن که یا آن چه اندوه شخص را زیادتر کند" "غم نشان" غم_نشان "تسکین دهنده غم" "غم کده" غم_کده "جایگاه غم غمخانه" "غم کده" غم_کده "دنیا روزگار" "غم گسار" غم_گسار "آن چه که غم را ببرد" "غم گسار" غم_گسار "دوست یار همدم" "غم گسار" غم_گسار غمخوار "غم گساری" غم_گساری غمخواری "غم گساری" غم_گساری "دلسوزی مهربانی" غمار غمار "گروه مردم" غمار غمار "انبوهی بسیاری" غماز غماز "بسیار سخن چین" غماز غماز "اشاره کننده با چشم و ابرو" غمازه غمازه "مؤنث غماز دختر نیکو پیکر در هنگام غمزه و اشاره" غمازک غمازک "چوبکی که بر ریسمان قلاب و شست ماهیگیری بندند و در آب اندازند و آن چوبک به آب فرو نرود و هرگاه ماهی به قلاب آویزد آن چوبک فرو رود و معلوم شود که ماهی به قلاب آویخته‌است" غمازی غمازی "سخن چینی" غمام غمام "ابر ابر سفید" غمخوار غمخوار "آن که دارای غم و اندوه بود مغموم" غمخوار غمخوار "آن که در غم دیگری شریک باشد دلسوز" غمد غمد "نیام شمشیر غلاف تیغ" غمر غمر "آلوده به چربی چربش آلود" غمره غمره "شدت سختی" غمره غمره "انبوهی مردم" غمری غمری "ناشی گری" غمری غمری "غافلی نادانی" غمز غمز "با چشم و ابرو اشاره کردن" غمز غمز "سخن چینی کردن" غمز غمز "آشکار کردن راز کسی" غمز غمز "ناز و کرشمه" غمزه غمزه "یک بار با چشم یا ابرو اشاره کردن" غمزه غمزه "اشاره با چشم و ابرو" غمزه غمزه "پلک زدن از روی ناز و کرشمه" غمزکاره غمزکاره "سخن چین" غمس غمس "کسی یا چیزی را در آب فرو کردن" غمض غمض "آسان گرفتن بر کسی" غمض غمض "چشم پوشی کردن" غمض غمض "آسان گیری" غمض غمض "چشم پوشی" غمنامه غمنامه "نوشته‌ای که در آن رنج‌ها یا غم‌ها شرح داده شده‌است تراژدی" غمناک غمناک "غم آلود غمگین" غمنده غمنده غمگین غموس غموس "کار سخت و دشوار" غموس غموس "سوگند دروغ" غموض غموض "هامون شدن زمین" غموض غموض "دور معنی و باریک شدن سخن" غموض غموض "پوشیدگی علم و هنر مشکل هر فن" غموضت غموضت "پوشیده شدن سخن و درک نشدن معنای آن" غموضت غموضت "پوشیدگی سخن" غموم غموم "جِ غم" غمکاه غمکاه "آن چه یا آن که از غم بکاهد" غمگن غمگن غمگین غمگین غمگین "آن که دارای غم است اندوهگین مغموم" غمین غمین "اندوهناک اندوهگین" غن غن "سنگ عصاری" غن غن "دست آورنجن" غنا غنا توانگری غناوه غناوه "سازی است که مطربان نوازند" غناوه غناوه "تاب خوردن" غناگر غناگر "آوازه خوان" غنایم غنایم "جِ غنیمت" غنایی غنایی "منسوب به غنا شعری که بیانگر عواطف و احساسات باشد" غنج غنج "گلگونه سرخاب مجازاً آرایش" "غنج زدن" غنج_زدن "بسیار مشتاق و آرزومند چیزی بودن" غنجار غنجار سرخاب غنجال غنجال "میوه ترش" غنجموش غنجموش "وزغ غوک قورباغه" غنجه غنجه "ناز و کرشمه" "غنجه غنجه" غنجه_غنجه "پارچه‌ای لطیف که زنان از آن چارقد می‌ساختند" غنجیدن غنجیدن "ناز و غمزه کردن" غنجیدن غنجیدن "بذله گویی کردن" غند غند "هر چیز پیچیده و گلوله شده" غندرود غندرود نفیر غندش غندش "پنبه گلوله شده" غندماش غندماش لوبیا غنده غنده "هرچیز پیچیده و گلوله شده" غنده غنده "پنبه گلوله کرده" غنده غنده عنکبوت غنم غنم "گله گوسفند ج اغنام" غنه غنه "آوازی که از بینی بیرون آید" غنه غنه "تحریری است از موسیقی که در هنگام غنا و سراییدن به خیشوم بینی ادا کنند ؛ارباب آوازخوانان" غنو غنو خواب غنودن غنودن "خوابیدن آرمیدن" غنوده غنوده "به خواب رفته" غنوده غنوده آسوده غنوند غنوند "پیمان شرط" غنویدن غنویدن غنودن غنویده غنویده خفته غنویده غنویده آرمیده غنپز غنپز "نک قمپز" "غنچة کبک دری" غنچة_کبک_دری "یکی از الحان باربدی" غنچه غنچه "گلوله کرده غنده" "غنچه خاطر" غنچه_خاطر "تنگدل ملول" "غنچه خسب" غنچه_خسب "کسی که به سبب سرما و نبودن روانداز دست و پای خود را جمع کرده بخوابد" "غنچه پیشانی" غنچه_پیشانی "ترش رو عبوس" "غنچه پیشانی" غنچه_پیشانی "زشت روی" غنگ غنگ "هاون چوبین یا سنگین" غنگ غنگ "آواز بلند ؛خر خر عصاری" غنی غنی توانگر غنی غنی "بی نیاز" غنیم غنیم غنیمت غنیم غنیم "در فارسی به معنای دشمن" غنیم غنیم "حریف در کُشتی" غنیمت غنیمت "هر آن چه که در ج نگ از حریف شکست خورده به دست آید" غنیمت غنیمت "در فارسی هر مالی که بدون زحمت به دست آمده باشد" "غنیمت شمردن" غنیمت_شمردن "فایده و سود دانستن" غنینه غنینه "لانه زنبور و مانند آن" غنیه غنیه "بی نیاز شدن توانگر شدن" غنیه غنیه "بی نیازی توانگری" غنیه غنیه چاره غنیه غنیه "دارای جمال یا مال فراوان" غو غو "قو قسمی قارچ خشک کرده که در آن از چخماق آتش افکنند و زود درگیرد" غواشی غواشی "جِ غاشیه" غواص غواص "کسی که برای به دست آوردن مروارید مرجان و مانند آن به زیر دریا می‌رود" غوامض غوامض "جِ غامض و غامضه" غوانی غوانی "جِ غانیه" غوایت غوایت "گمراه شدن" غوایت غوایت گمراهی غوت غوت فلاخن غوث غوث "یاری کردن به فریاد رسیدن" غوث غوث یاری غور غور "مخنث هیز" "غور کردن" غور_کردن "در عمق مطلبی دقت کردن به دقت رسیدگی کردن" "غورت انداختن" غورت_انداختن "دعوی باطل کردن چیزی را از نیکی یا بدی به خود بستن" غورمگس غورمگس "مگس‌های سبزرنگی که بر روی اجساد و بقایای حیوانات خصوصاً بر روی خون‌های خارج شده از بدن حیوانات پس از ذبح آن‌ها زندگی می‌کنند" غوره غوره "انگور نارسیده که ترش مزه‌است" غوره غوره "هر میوه نارس ؛آب گرفتن گریه کردن" "غوره توتیا" غوره_توتیا "دارویی است که از آب غوره برای چشم سازند" غورگاه غورگاه "جای فرو رفتن آب محل غور" غورگاه غورگاه "جای نهان شدن" غورگاه غورگاه "منزل جایگاه" غورگی غورگی "نارسیدگی میوه کالی ؛از مویز بودن کنایه از ناپخته و بی تجربه ادعای استادی و کارآزمودگی کردن ؛در مویز کردن الف پایمال کردن ب محروم کردن" غوزه غوزه "غلاف پنبه" غوزه غوزه "غلاف و پوست بعضی گیاهان مانند شقایق خشخاش" غوش غوش گوش غوش غوش "گوش اذن" غوش غوش "جایی از آلات موسیقی ذوات الاوتار که روده یا سیم بدان بندند" غوشا غوشا "سرگین سرگین خشک شده حیوانات" غوشا غوشا "جایی که دام‌های اهلی شب در آن به سر می‌برند" غوشاد غوشاد غوشا غوشاد غوشاد "جای فرود آمدن کاروان" غوشاد غوشاد "قافله گاه" غوشت غوشت "برهنه مادرزاد" غوشت غوشت "کسی که تنش مو ندارد" غوشنگ غوشنگ مهمیز غوشه غوشه "نک خوشه" "غوشه کردن" غوشه_کردن "دوانیدن دو اسب را با یکدیگر" غوص غوص "فرو رفتن در آب" غوص غوص "داخل شدن در چیزی" غوص غوص "تأمل کردن" غوطه غوطه "فرو رفتن در آب" "غوطه خوردن" غوطه_خوردن "سر در آب فرو بردن" "غوطه خوردن" غوطه_خوردن "غرق شدن" غوغا غوغا "مردم بسیار و درهم آمیخته" غوغا غوغا "در فارسی به معنی جار و جنجال زیاد و فغان" غوغاسالاری غوغاسالاری "حکومت یا سلطه اوباش" غول غول قول غول غول "دست و بازو" غول غول "فوجی دارای سردار" غولتاش غولتاش "کلاهخود آهنین" غولدنگ غولدنگ "آدم درشت هیکل و بدترکیب" غوله غوله "خام نارس" غوله غوله "بی عقل" غولین غولین "کوزه دهن گشاد" غوچه غوچه "لاف زن" غوچی غوچی گودال غوک غوک قورباغه غوی غوی "لاغر نحیف ناتوان" غپک غپک "گیاهی است که از آن بوریا بافند؛ لخ روخ" غژ غژ "نشسته راه رفتن مانند اطفال یا معلولین" غژ غژ شل غژ غژ "فلج کسی که خود را روی زمین می‌کشد" غژب غژب "حبه انگور" غژب غژب "هسته انگور" غژغژان غژغژان "خزنده در حال خزیدن" غژم غژم "خشم قهر" غژنده غژنده "رونده خزنده" غژک غژک "غجک غچک غیچک قیچک سازی است از مطلقات ذوات الاوتار و آن دارای کاسه‌ای است و بر سطح آن پوست کشند و به کمانه در عمل آورند و بر روی آن ده وتر بندند" غژیدن غژیدن خزیدن غژیدن غژیدن "به هم چسبیدن" غژیدن غژیدن "طبقه طبقه روی هم گذاشتن" غک غک "کوتاه و چاق" غکه غکه سِکسِکه غی غی "گمراه شدن" غی غی گمراهی غی غی "تباهی فساد" غی غی "هلاک نابودی" غی غی "نام جایی است در دوزخ" غیاب غیاب "غایب شدن ناپدید شدن" غیاباً غیاباً "در نهانی در قفا" غیاث غیاث "فریادرس از نام‌های خداوند" غیار غیار "عسلی ؛ پارچه‌ای زرد رنگ که جهودان به لباس خود می‌دوختند تا از مسلمانان قابل تشخیص باشند" غیب غیب "غایب شدن" غیب غیب "ناپیدا پنهان" "غیب زدن" غیب_زدن "ناپدید شدن" "غیب شدن" غیب_شدن "ناپدید شدن" "غیب گویی" غیب_گویی "خبر دادن از رازهای پنهان" غیبت غیبت "بد گفتن پشت سر کسی عیب کسی را در غیاب وی گفتن" غیبه غیبه "پولک جوشن تکه‌های آهنی که در جوش به کار می‌بردند" غیبه غیبه تیردان غیبوبت غیبوبت "ناپدید شدن نهان شدن" غیبوبت غیبوبت "فرو شدن آفتاب" غیبوبت غیبوبت نهفتگی غیبوبت غیبوبت غروب غیبوبت غیبوبت "مفارقت جدایی" غیث غیث باران غیر غیر "دگرگون گشتن" غیر غیر "تغییر حال" غیرت غیرت "رشک بردن" غیرت غیرت "حمیت جرأت" غیرت غیرت "ناموس پرستی" غیرت غیرت رشک "غیرت آوردن" غیرت_آوردن "حسد بردن غبطه خوردن" "غیرت نمودن" غیرت_نمودن "به رشک و حسد واداشتن" غیرتی غیرتی "منسوب به غیرت ناموس پرست" غیرزاد غیرزاد "روسپی زاده غیرزاده حرامزاده" غیرمترقبه غیرمترقبه "دور از انتظار پیش بینی نشده" غیرمنتظره غیرمنتظره "دور از انتظار دور از پیش بینی" غیری غیری "شخص دیگر" غیری غیری بیگانه غیض غیض "کم شدن آب و فرو نشستن آن" غیض غیض اندک غیظ غیظ "به خشم آوردن" غیظ غیظ خشم غیغاج غیغاج "نک قیقاج" غیل غیل "درختان انبوه و درهم" غیل غیل "ب یشه شیر ج اغیال غیول" غیل غیل جنگل غیله غیله "مکر خدعه" غیله غیله "ترور قتل و کشتن ناگهانی" غیم غیم "ابر ابر بارنده" غیم غیم مه غیمه غیمه "یک ابر یک غیم" غیمه غیمه "مهی غلیظ" غیمه غیمه "یکی اسفنج" غین غین "شوریدن دل" غین غین "ابری شدن آسمان" غین غین "مشغول کردن چیزی ذهن را" غین غین "غلبه کردن شهوت بر دل کسی" غین غین "تشنه بودن" غیه غیه "فریاد جیغ و داد" غیهب غیهب "سختی تاریکی شب" غیهب غیهب "سخت سیاه ج غیاهب" غیو غیو "آواز بلند" غیوب غیوب "غایب شدن ناپدید شدن" غیوث غیوث "جِ غیث ؛ باران‌ها" غیور غیور "با حمیت ناموس پرست" غیور غیور "غیرتمند پُر غیرت مجازاً دلیر و شجاع" غیورانه غیورانه "از روی غیرت به شیوه و روش غیرتمند" "غیچ شدن" غیچ_شدن "سیخ شدن دست و جز آن بی حرکت و خشک شدن موقت عضوی مانند دست یا پا" غیژ غیژ "آواز طولانی تند رفتن چیز سخت در هوا" غیژان غیژان خیزنده غیژان غیژان "در حال غیژیدن" غیژاندن غیژاندن "به خیزیدن واداشتن" غیژنده غیژنده خزنده غیژیدن غیژیدن "غزیدن خزیدن سینه خیز رفتن" ف ف "بیست و سومین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" فأس فأس "تبر تیشه" فؤاد فؤاد "دل قلب ؛ ج افئده" فئتین فئتین "دو گروه دو دسته" فئتین فئتین "دو دسته از لشکریان" فئه فئه "گروه دسته" فئه فئه "دسته‌ای از لشکریان" فئودال فئودال "مالک دارنده زمین‌های بسیار" فئودالیته فئودالیته "حکومت ملوک الطوایفی نوعی حکومت که زمین داران بزرگ قدرت را در دست دارند" فئودالیسم فئودالیسم "نک فئودالیته" فا فا "با به" فا فا "به طرفِ به سوی" "فا بردن" فا_بردن "بردن باز بردن" فابریک فابریک کارخانه فابریک فابریک "در اصطلاح فنی آن چه که در کارخانه سازنده اصلی ساخته شده باشد اصل" فابریکی فابریکی "ساخته شده در کارخانه" فابریکی فابریکی "مربوط به کارخانه" فاتح فاتح "گشاینده تصرف کننده پیروز" فاتحانه فاتحانه "پیروزمندانه باپیروزی" "فاتحة الکتاب" فاتحة_الکتاب "سوره حمد اولین سوره قرآن آغاز کتاب" فاتحت فاتحت "نک فاتحه" فاتحه فاتحه "مؤنث فاتح" فاتحه فاتحه "آغاز کار اول چیزی" فاتحه فاتحه "دعای خیر برای مرده ؛ ی چیزی را خواندن الف دیگر امید بازیافتن چیزی را نداشتن ب مصرف کردن و به اتمام رساندن ؛ نخواندن برای کسی یا چیزی اهمیت ندادن به کسی یا چیزی" "فاتحه خواندن" فاتحه_خواندن "خواندن سوره الحمد در مجلس سوگواری" فاتر فاتر "سست ضعیف" فاتر فاتر "آب نیم گرم" فاتق فاتق "شکافنده پاره کننده" فاتن فاتن "فتنه انگیزنده" فاتن فاتن "کسی که اراده فجور با زنان کند" فاتن فاتن "گمراه کننده" فاتن فاتن شیطان فاتوریدن فاتوریدن فاتولیدن فاتوریدن فاتوریدن "دور شدن حذر کردن دوری گزیدن" فاتوریدن فاتوریدن رمیدن فاتک فاتک "یورش برنده به ناگاه گیرنده" فاتک فاتک "دلیر شجاع خون ریز" فاجر فاجر "گناهکار تبهکار" فاجر فاجر زناکار فاجره فاجره "مؤنث فاجر" فاجع فاجع "درد آورنده دردناک" فاجعه فاجعه "بلای سخت حادثه ناگوار؛ ج فواجع" فاجه فاجه "فاژ فاژه ؛ خمیازه دهان دره" فاحش فاحش "زشت قبیح" فاحش فاحش "بسیار زیاد آن چه از حد بگذرد" فاحشه فاحشه "زن بدکاره روسپی" فاحشه فاحشه "کار بسیار زشت ج فواحش" "فاحشه خانه" فاحشه_خانه "خانه‌ای که در آن زنان فاحشه با مردان هماغوشی می‌کنند روسپی خانه جنده خانه" فاحشگی فاحشگی "عمل فاحشه زناکاری" فاخته فاخته "کوکو پرنده‌ای است خاکی رنگ شبیه کبوتر و کمی کوچک تر از آن که دور گردنش طوقی سیاه دارد" "فاخته مهر" فاخته_مهر "کنایه از مردم بی مهر و وفا" فاخر فاخر "نازنده فخر کننده" فاخر فاخر "هر چیز گران بها و قیمتی" فاخواستن فاخواستن "بازخواستن باز خواست کردن" فاخور فاخور "درخور سزاوار" فادج فادج "فاذج سنگی است زرد مایل به سفیدی و سبزی و رنگ‌های دیگر بر او ظاهر است در قدیم آن را دافع همه سموم می‌دانستند؛ پادزهر کانی فادزهر معدنی" فادزهر فادزهر "معرب پادزهر" فادوسیدن فادوسیدن "دوسیدن ؛ چسبیدن چسبیدن چیزی به چیز دیگر" فار فار "گریزنده فرار کننده" فاراد فاراد "واحد اندازه گیری ظرفیت الکتریکی" فارج فارج "دورکننده اندوه گشاینده غم" فارد فارد "یکی از بازی ‌های هفتگانه نرد دور اول از بازی نرد" فارس فارس "کسی که زبان مادری او فارسی باشد" فارسی فارسی "پارسی ایرانی" فارسی فارسی "زبان مردم ایران ؛ امروز فارسی رایج زمان حال ؛ باستان زبان دوره هخامنشیان ؛ دَری زبان سده‌های سوم تا ششم هجری و زبان رایج افغانستان ؛ میانه زبان فارسی دوره اشکانی و ساسانی" فارسی فارسی "نوعی بُرش چوب در نجاری" فارع فارع "بالا رونده" فارغ فارغ "دست کشنده از کاری" فارغ فارغ "آسوده رها شده" "فارغ الاکناف" فارغ_الاکناف "محل امن" "فارغ الاکناف" فارغ_الاکناف "آسوده خاطر" "فارغ التحصیل" فارغ_التحصیل "کسی که دوره درس ی معینی را به پایان رسانده باشد" "فارغ شدن" فارغ_شدن "آسوده شدن" "فارغ شدن" فارغ_شدن "زایمان کردن" فارغبال فارغبال "آسوده خاطر" فارق فارق "جداکننده آن که بین حق و باطل فرق می‌گذارد" فارق فارق "تفاوت بین دو امر" فارقه فارقه "مؤنث فارق ؛ ج فارقات" فارقه فارقه "نشانه‌ای که برای امتیاز دو شی ء میان آن‌ها نهند" فارقه فارقه "نشانه‌ای که معنی ای را از معنی دیگر جدا کند" فارماکولوژی فارماکولوژی "دانشی که به بررسی منشأ و ماهیت شیمیایی داروها ویژگی‌ها و اثر آن‌ها بر موجودات زنده می‌پردازد داروشناسی" فارنهایت فارنهایت "واحدی برای اندازه گیری حرارت که در آن نقطه انجماد آب ú بالای صفر و نقطه جوش آب ْ بالای صفر است" فاروق فاروق "جدا کننده حق از باطل" فاروق فاروق "تمیز دهنده و فرق گذارنده میان امور" فاروق فاروق "مرد سخت ترسناک" فاریاب فاریاب "فاریاو زراعت آبی" فاریدن فاریدن "خوش آیند بودن موافق طبع بودن به دل نشستن" فاز فاز "سیم برقی که دارای الکتریسیته مثبت است" فاز فاز "مرحله و دوره مشخص در یک فرآیند گام" فاز فاز منطقه فازمتر فازمتر "وسیله‌ای معمولاً به شکل پیچ گوشتی دارای لامپی کوچک که به وسیله آن می‌توان وجود جریان برق را در پریز و نشان داد فازسنج فازنما" فازه فازه "فاژه خیمه چادر" فاس فاس گز فاس فاس "زبان گنجشک" فاستاندن فاستاندن "بازستاندن باز گرفتن" فاستدن فاستدن "نک فاستاندن" فاستونی فاستونی "پارچه پشمی یا نخی که بیشتر برای دوختن کت و شلوار به کار می‌رود" فاسد فاسد "ضایع خراب" فاسد فاسد "پوسیده گندیده" فاسد فاسد پوچ فاسد فاسد "بی اثر" فاسد فاسد "بد خُلق" فاسد فاسد "در فارسی به معنی زن بدکاره" فاسق فاسق "گناهکار بدکار" فاسق فاسق "در فارسی به معنی مردی که با زن شوهردار رابطه نامشروع دارد" "فاسق گرفتن" فاسق_گرفتن "رابطه نامشروع برقرار کردن زن شوهردار با مرد بیگانه" فاسقه فاسقه "مؤنث فاسق" فاسپردن فاسپردن "باز سپردن" فاش فاش "فاشی فاشّ" فاش فاش "آشکارا هویدا" فاش فاش پراکنده فاشورانیدن فاشورانیدن "شوراندن برانگیختن" فاشوریدن فاشوریدن "تحریک شدن بر انگیخته شدن" فاشیست فاشیست "آن که پیرو مسلک سیاسی فاشیسم باشد" فاشیسم فاشیسم "نام نظام سیاسی اقتصادی ایتالیا که در عهد موسولینی پی ریزی ش د و از تا شکست ایتالیا در جنگ جهانی دوم قدرت را در دست داشتند نام آن از یکی از نشان‌های ر وم قدیم به نام فاسکس گرفته شده‌است" فاشیسم فاشیسم "نام عمومی برای هر رژیمی ک ه اساس آن بر دیکتاتوری ترور تعصبات نژادی سانسور اختناق و استوار باشد" فاصد فاصد "رگ زن حجّام" فاصل فاصل "جداکننده دو چیز از هم" فاصله فاصله "مؤنث فاصل" فاصله فاصله "مسافت میان دو چیز" "فاصله گرفتن" فاصله_گرفتن "دوری کردن پرهیز کردن" فاضح فاضح "آشکارکننده پرده دری کننده" فاضح فاضح "روشن آشکار" فاضل فاضل "فزونی یابنده" فاضل فاضل "دانشمند صاحب هنر" "فاضل آمدن" فاضل_آمدن "افزون شدن" "فاضل آمدن" فاضل_آمدن "برتری یافتن" فاضلاب فاضلاب "آب اضافه‌ای که از نهر یا رود به بیرون سرریز می‌کند" فاضلاب فاضلاب "آب آلوده‌ای که از حمام‌ها و توالت‌ها و به چاه سرازیر می‌شود" فاطر فاطر "آفریننده خالق" فاطر فاطر "روزه گشاینده افطار کننده" فاطمه فاطمه "مؤنث فاطم" فاطمه فاطمه "زنی که بچه دوساله را از شیر گرفته" فاطمه فاطمه "از اعلام زنان است" فاطمه فاطمه "نام دختر پیغمبر و همسر علی ملقب به زهراء" فاعل فاعل "انجام دهنده عمل کننده" فافا فافا "هر چیز خوب و بدیع و زیبا" فاق فاق "شکاف میانِ قلم" فاق فاق "شکاف میان ریش بلند" فاق فاق "سوفار بخش انتهایی تیر" فاق فاق "وسط چله کمان طول شلوار از خشتک تا کمر" فاقت فاقت "نک فاقه" فاقد فاقد "نایابنده کسی که چیزی یا کسی را نداشته باشد" فاقد فاقد "زنی که شوهر یا فرزند خود را از دست داده باشد" فاقعه فاقعه "سختی بلا ج فواقع" فاقه فاقه "فقر تنگدستی" فال فال "قسمت‌های مساوی از یک چیز مانند برش‌های یک اندازه از خربزه گردو و" فال فال "بخش کوچک از یک چیز" "فال انداز" فال_انداز "فالگیر طالع بین" "فال فال" فال_فال "بخش بخش چند تا چند تا" فالانژ فالانژ "هر یک از افراد چماق دار سازمان یافته در گروه‌های فشار مأخوذ از نام حزب فالانژ در اسپانیا که مانندفاشیست‌ها بر قدرت حاکمیت تکیه دادند" فالج فالج "فلج بیماری ای که موجب سست شدن و از کار افتادن عضوی از بدن می‌شود" فالق فالق شکافنده فالق فالق "شکاف کوه" فالق فالق "زمین پست میان دو پشته" فالنامه فالنامه "کتابی که در آن دستورات و آداب فال گرفتن نوشته شده‌است فالوده نک پالوده ؛با شاه نخوردن کنایه از خود را بالاتر از دیگران دانستن و به آن‌ها اعتنایی نکردن" فالکباز فالکباز فالگیر "فالگوش ایستادن" فالگوش_ایستادن "در شب چهارشنبه سوری سر چهارراه ایستادن و به حرف‌های عابران گوش دادن و با تعبیر آن حوادث آینده را پیش گویی کردن" "فالگوش ایستادن" فالگوش_ایستادن "دزدیده گوش دادن به گفت و گوهای دیگران" فالگیر فالگیر "کسی که فال می‌گیرد طالع بین" فام فام "وام قرض" فامخواه فامخواه "وام خواه بستانکار" فامدار فامدار "بدهکار مدیون" فامیل فامیل "خانواده خویشاوند" فانتزی فانتزی "خیال وهم" فانتزی فانتزی "ذوق تفنن" فانتزی فانتزی "تجملی زیبا" فانه فانه "تکه چوبی که برای شکافتن چوب دیگر لای آن می‌گذارند" فانه فانه "چوبی که پشت در می‌انداختند تا باز نشود" فانه فانه "شمع ؛ چوبی که آن را بین دیوار و زمین مایل می‌کنند تا دیوار فرو نریزد" فانوس فانوس "چراغی که برای روشن کردن مسافت زیادی بر بالای منار و جز آن نصب کنند" "فانوس دریایی" فانوس_دریایی "چراغ دریایی چراغی که بالای برج در بندرگاه نصب می‌کنند برای هدایت کشتی‌ها در شب" فانوسقه فانوسقه "فانسقه فانسخه کمربند یا حمایل چرمی که در خانه‌های آن فشنگ جا می‌دهند" فانی فانی "نابود شونده نیست شونده" فانی فانی "ناپایدار بی ثبات" فانید فانید "فانیذ پانیذ پانید" فانید فانید "شکر سرخ یا زرد" فانید فانید "قند سفید" فاوا فاوا "شرمنده و رسوا" فاژ فاژ "خمیازه دهن دره" فاژیدن فاژیدن "خمیازه کشیدن دهن دره کردن" فاکت فاکت "نمونه تاریخی یا رویداد یا کلامی که نشان دهنده واقعیتی معّین باشد" فاکتور فاکتور "برگه‌ای حاوی فهرست و قیمت اجناس فروخته شده که فروشنده به خریدار ارائه می‌کند صورت حساب برگ خرید" فاکتور فاکتور "چند جمله‌ای یا عددی که چند جمله‌ای یا عددی مفروضی بر آن بخش پذیر باشد عامل" فاکس فاکس "فَکس دستگاهی برای مخابره تصویر نامه و اسناد و آن چه روی کاغذ آمده باشد دورنگار دورنویس نمابر پست تصویری" فاکه فاکه "میوه فروش" فاکه فاکه "مرد خوش طبع" فاکهه فاکهه "میوه ؛ ج فواکه" فاکهه فاکهه "نوعی حلوا" فایبرگلاس فایبرگلاس "ماده‌ای مرکب از الیاف شیشه و رزین‌های پلیمری که در ساختن اشیاء مختلف از آن استفاده می‌شود فیبر شیشه" فایت فایت "از میان رفته نیست شده" فایتون فایتون درشکه فایح فایح "بوی خوش دهنده" فایده فایده "سود بهره" فایده فایده "سخن سودمند ج فواید" فایز فایز "رهایی یابنده رستگار شونده" فایز فایز "رستگار پیروز" فایض فایض "فیض دهنده فیض رساننده" فایض فایض "آبی که پس از از پُر شدن ظرف از اطراف آن فرو می‌ریزد" فایق فایق "مسلط شونده چیره شونده" فایق فایق "نیکو و برگزیده از هر چیزی" فایقه فایقه "مؤنث فائق زنی که از حیث جمال بر همگان برتری داشته باشد ؛ احترامات احترامات عالیه" فایل فایل "محفظه‌ای کشویی برای نگه داری پرونده‌ها پَروَنجا" فبها فبها "چه بهتر عالی" فت فت "فت و فراوان بسیار زیاد" "فت و فراوان" فت_و_فراوان "بسیار زیاد فراوان" فتا فتا "جوان شدن" فتا فتا "کَرَم کردن" فتا فتا جوانی فتا فتا "کَرَم جوانمردی" فتات فتات "ریزه و شکسته از هرچیز" فتات فتات "ریزه نان" فتاح فتاح "گشاینده نصرت دهنده" فتاح فتاح "حاکم داور" فتادن فتادن "نک افتادن" فتاده فتاده "نک افتاده" فتارنده فتارنده "شکافنده درنده" فتارنده فتارنده "جدا کننده" فتارنده فتارنده "پاشنده پراکنده کننده" فتاریدن فتاریدن "نک فتالیدن" فتاریده فتاریده "نک فتالیده" فتال فتال "بسیار تاب دهنده" فتال فتال "کسی که نخ و ریسمان و مانند آن‌ها را تاب داده و فتیله کند" فتالنده فتالنده "پریشان کننده از هم پاشنده" فتالنده فتالنده شکافنده فتالیدن فتالیدن "از جا کندن ریختن افشاندن" فتالیدن فتالیدن "دریدن شکافتن" فتالیدن فتالیدن "از هم گسستن" فتالیدن فتالیدن "پریشان کردن پراکنده کردن" فتالیده فتالیده "برکنده شده" فتالیده فتالیده "ریخته شده افشانده" فتالیده فتالیده "دریده شکافته" فتالیده فتالیده "جدا شده" فتالیده فتالیده "از هم پاشیده پراکنده شده" فتان فتان "بسیار فتنه جو" فتان فتان "بسیار زیبا و دل ربا" فتانه فتانه "مؤنث فتان" فتاوی فتاوی "جِ فتوی" فتاک فتاک "جِ فاتک ؛ دلیران" فتح فتح "باز کردن گشودن" فتح فتح "تسخیر کردن پیروز شدن" فتح فتح گشایش فتح فتح پیروزی "فتح الباب" فتح_الباب "گشودن در" "فتح الباب" فتح_الباب "آغاز کار" فتحه فتحه "علامت حرکت فتح که بالای حرف گذاشته می‌شود زبر؛ ج فتحات" فتر فتر "ضعف سستی" فترات فترات "جِ فترت" فتراک فتراک "ترک بند تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می‌آویزند و با آن چیزی را به ترک می‌بندند" فترت فترت "سستی ضعف" فترت فترت "زمان بین دو نوبت تب" فترت فترت "مدت زمان بین ظهور دو پیامبر یا بر تخت نشستن دو پادشاه" فتردن فتردن فتریدن فتردن فتردن "شکافتن پاره کردن" فتردن فتردن "پراکنده کردن" فتق فتق شکافتن فتق فتق "گشودن حل کردن" فتق فتق گشادگی فتق فتق "هر جای گشاده و فراخ" فتق فتق "غری بیماری ورم بیضه" فتل فتل "تافتن چیزی را" فتلیدن فتلیدن "نک فتالیدن" فتن فتن "جِ فتنه" فتنه فتنه "اختلاف رأی و نظر داشتن" فتنه فتنه "گناه ورزی" فتنه فتنه آشوب فتنه فتنه "عذاب رنج" فتنه فتنه گناه فتنه فتنه "ستیزه خلاف" فتنه فتنه شگفتی فتنه فتنه دیوانگی "فتنه شدن" فتنه_شدن "شیفته شدن" "فتنه شدن" فتنه_شدن "آشوب برپا شدن" "فتنه نشان" فتنه_نشان "آرام کننده آشوب و غوغا" "فتنه گشتن" فتنه_گشتن "نک فتنه شدن" مدفوع مدفوع "دفع شده رانده شده" مدفوع مدفوع "گُه نجاستی که از مقعد انسان خارج شود" مدفون مدفون "دفن شده به خاک سپرده شده" مدقق مدقق "باریک گردانیدن" مدقق مدقق "کار دقیق کننده" مدقق مدقق "نکته‌های دقیق پیدا کننده" مدقوق مدقوق "کوفته شده" مدقوق مدقوق "لاغر و باریک" مدقوق مدقوق "آن که مرض دق دارد" مدل مدل "دلالت کننده راهنما" مدلس مدلس "آن که عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند" مدلس مدلس "خدعه کننده" مدلس مدلس "کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد" مدلل مدلل "با دلیل آورده شده دارای دلیل" مدلهم مدلهم "سیاه تاریک" مدلهم مدلهم "شب تاریک" مدلول مدلول "دلالت کرده شده رهنمون شده" مدمج مدمج "سخت محکم در آمده در چیزی" مدمر مدمر "هلاک کننده دمار برآورنده" مدمغ مدمغ "غذای چرب کرده شده" مدمغ مدمغ "در فارسی کسی که دماغ و نخوت دارد؛ پرنخوت متکبر" مدن مدن "جِ مدینه ؛ شهرها" مدنگ مدنگ "کلید دندانه کلید" مدنگ مدنگ "قفل کلون" مدنی مدنی شهرنشین مدنی مدنی "آیاتی که در مدینه بر پیامبر نازل شد" مدنیت مدنیت "شهر نشینی تمدن" مدهش مدهش "وحشت آور هراسناک" مدهن مدهن "چرب کرده" مدهن مدهن "به روغن طلا کرده" مدهن مدهن چرب مدهوش مدهوش "بیهوش سرگشته" مدهون مدهون "روغن مالیده" مدهون مدهون "چرم چرم رنگ شده" مدور مدور "گرد دایره‌ای" مدون مدون "تدوین شده گردآورده شده" مدیتیشن مدیتیشن "نوعی روش تمرکز که هدف آن به دست آوردن آرامش و اصلاح کیفیات روانی است" مدیح مدیح ستایش مدیحه مدیحه "ستایش ج مدایح" "مدیحه سرا" مدیحه_سرا "آن که عادت یا گرایش به سرودن مدیحه دارد مدیحه گو" مدید مدید "کشیده شده دراز طولانی" مدید مدید "نام یکی از بحور شعر بر وزن فاعلاتن فاعلن فاعلاتن" مدیر مدیر "اداره کننده ؛ عامل مدیری که از طرف هیئت مدیره برای اداره امور جاری شرکت تعیین می‌شود ؛ کل مدیری که امور یک اداره کل در یک وزارتخانه یا مؤسسه بزرگ به عهده اوست ؛ مسئول کسی که در مورد شغل یا فعالیت معینی مسئول پاسخگویی نزد مقام‌های دولتی است" مدیریت مدیریت "مدیر بودن مدیری" مدیریت مدیریت "علم و هنر متشکل کردن همآهنگ کردن" مدینه مدینه "شهر ج مدن مداین ؛ ی فاضله آرمان شهر" مدیوم مدیوم "واسطه شخصی که واسطه احضار ارواح شود" مدیون مدیون "قرض دار بدهکار" مذاب مذاب "گداخته شده آب شده" مذاق مذاق "طعم مزه" مذاق مذاق "محل قوه ذائقه" مذاق مذاق "اندام چشایی" مذال مذال "دامن داده" مذاهب مذاهب "جِ مذهب" مذاهب مذاهب "دین‌ها و آیین‌ها" مذاهب مذاهب "روش‌ها طریقه‌ها" مذاکرات مذاکرات "جِ مذاکره" مذاکره مذاکره "گفتگو کردن درباره کاری یا امری" مذبح مذبح "جای قربانی کردن کشتارگاه ج مذابح" مذبذب مذبذب "در تردید و شک افتاده" مذبوح مذبوح "گلو بریده کشته شده ذبح شده" مذعان مذعان "منقاد مطیع" مذل مذل "خوار دارنده" مذلت مذلت "خواری ذلیلی" مذمت مذمت "نکوهش سرزنش" مذموم مذموم "نکوهیده سرزنش شده" مذنب مذنب گناهکار مذهب مذهب "دین آیین" مذهب مذهب "راه روش ج مذاهب" مذهبی مذهبی "مربوط یا منسوب به مذهب" مذهبی مذهبی "دیندار مؤمن و معتقد به مذهب" مذوق مذوق "چشیده شده" مذکر مذکر نر مذکر مذکر "مربوط یا متعلق به جنس نر" مذکور مذکور "ذکر شده یاد شده" مذیل مذیل "کسی که دامن جامه را بلند سازد" مذیل مذیل "آنکه بر مطلبی یا کتابی ذیلی نویسد" مر مر "پیمانه اندازه" مر مر "شماره حساب" مرء مرء "مرد رجل" مرآت مرآت "آ ی ینه ج مرایا مرائی" مرأة مرأة زن مرئوس مرئوس "زیردست کسی که زیر دست رئیس کار می‌کند" مرئی مرئی "نمایان پدیدار" مرا مرا "من را آن را در موارد ذیل آید" مرا مرا "به صورت مفعول" مرا مرا "به صورت مسندالیه" مرا مرا "به معنی برای_من" مراء مراء "ستیزه کردن جدال کردن" مراء مراء "جدال ستیزه" مرائی مرائی "ریاکار متظاهر" مرابح مرابح "سود گیرنده ربح گیرنده ؛ ج مرابحین" مرابحه مرابحه "سود دادن نفع دادن" مرابحه مرابحه "ربح گرفتن" مرابض مرابض "ج مربض" مرابض مرابض "مأوای گوسفندان به شب" مرابض مرابض "مأوای سباع مانند شیر و گرگ" مرابط مرابط "رابطه دارنده" مرابط مرابط "مواظب و ملازم سرحد" مرابط مرابط "مروج ایمان" مرابطه مرابطه "با هم رابطه داشتن" مرابطه مرابطه "مداومت و مواظبت کردن" مرابع مرابع "جِ مَربَع منازل جای اقامت" مرات مرات "جِ مره ؛ دفعه‌ها مرتبه‌ها" مراتب مراتب "جِ مرتبه" مراتع مراتع "جِ مرتع ؛ چراگاه‌ها" مشترک مشترک "دارای شریک شریک دار" مشتری مشتری "پنجمین و بزرگترین سیاره از سیارات منظومه شمسی که هر سال یک بار به دور خورشید می‌گردد" مشتعل مشتعل "برافروخته شعله ور سوزان" مشتغل مشتغل "دارای کار و شغل" مشتق مشتق "جدا شده چیزی که از چیز دیگر جدا شده باشد" مشتق مشتق "کلمه‌ای که از کلمه دیگر گرفته شده باشد" مشتق مشتق "در ریاضی حد نسبت نمو تابع به نمو متغیر وقتی که نمو متغیر به سمت صفر میل کند" مشتق مشتق "آهنگ تغییر هر تابع نسبت به متغیر آن" مشتلق مشتلق مژدگانی مشتمل مشتمل "فراگیرنده شامل شونده" مشتن مشتن مالیدن مشتن مشتن "سرشتن خمیر کردن" مشتنگ مشتنگ "دزد راهزن" مشته مشته "ابزاری فلزی که در مشت جا می‌شود و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم از آن استفاده می‌کنند" مشته مشته "دسته هرچیزی مانند کارد و خنجر" مشتهر مشتهر "مشهور معروف" مشتهی مشتهی "آرزومند خواهان" مشتهیات مشتهیات "جِ مشتهیه ؛ چیزهای خواسته شده و آرزو کرده شده" مشتواره مشتواره "یک مشت از هر چیزی" مشتواره مشتواره "رنده درودگران" مشتوت مشتوت "چوب جولاهان که بر آن پارچه را وقت بافتن پیچند نورد" مشتوک مشتوک "استوانه‌ای چوبی یا غیره که داخل آن مجوف است و سیگار را در دهانه گشاد آن نصب کنند و دهانه کوچک رامیان لب‌ها گذارند و سیگار را دود کنند" مشتکی مشتکی "کسی که از او شکایت شده باشد" مشتی مشتی "نوعی پارچه حریر و لطیف و نازک" مشجب مشجب "دار چوب که بر آن جامه اندازند" مشجر مشجر "درختکاری شده درخت دار" مشحون مشحون "پر شده انباشته شده آکنده" مشخ مشخ "مشق اعم از چیز نوشتن بسیار کارهای دیگر" مشخص مشخص "معین معلوم" مشدد مشدد "سخت و محکم شده" مشدد مشدد "حرفی که دارای تشدید باشد" مشدی مشدی "نک مشتی" مشرب مشرب آبشخور مشرب مشرب "روش مسلک ج مشارب" مشربه مشربه "آب خور جای آب خوردن ج مشارب" مشرح مشرح "تشریح کننده بیان کننده" مشرع مشرع "جای آب" مشرع مشرع "جای نوشیدن آب ج مشارع" مشرف مشرف "کسی یا چیزی که از بلندی بر کسی یا چیزی دیگر مسلط باشد" مشرف مشرف "ناظر نگرنده" مشرق مشرق "خاور جای طلوع خورشید" مشروب مشروب "آشامیدنی هرچیز قابل آشامیدن" "مشروب شدن" مشروب_شدن "آبیاری شدن" "مشروب کردن" مشروب_کردن "آب دادن" مشروح مشروح "بیان شده شرح داده شده" مشروحاً مشروحاً "به شرح با تفصیل مفصلاً" مشروط مشروط "شرط کرده شده ملزم شده" مشروط مشروط "در فارسی ؛ دانشجویی که چند ترم پیاپی نمره معدلش زیر بشود" مشروطه مشروطه "حکومت دارای پارلمان که نمایندگان ملت در کارهای دولت نظارت داشته باشند دارای نظام مشروطیت" "مشروطه خواه" مشروطه_خواه "هوادار حکومت مشروطه" مشروطیت مشروطیت "مشروط بودن" مشروطیت مشروطیت "حکومت مشروطه" مشروع مشروع "جایز روا سازگار یا مطابق با شرع شرعی" مشروف مشروف "وضیع مق شریف" مشروقه مشروقه "محل تابیدن" مشرک مشرک "کسی که برای خدا شریک قایل باشد" مشط مشط "آلتی که با آن موها را مرتب کنند شانه ج امشاط مشاط" مشط مشط خرک مشعب مشعب "راه طریق" مشعبد مشعبد "شعبده باز حقه باز" مشعث مشعث پراکنده مشعث مشعث "ژولیده شده آشفته گردانیده" مشعث مشعث "در علم عروض مفعولن چون از فاعلاتن خیزد آن را مشعث خوانند" مشعر مشعر "محل قربانی" مشعر مشعر "درخت سایه دار" مشعر مشعر "قوه ادراک ج مشاعر" مشعشع مشعشع "روشن درخشان" مشعل مشعل "قندیل چراغدان ج مشاعل" مشعوف مشعوف "شیفته دلباخته" مشعوف مشعوف "خوشحال خوشدل" مشغله مشغله "کار و بار پیشه شغل ج مشاغل" "مشغله کردن" مشغله_کردن "هیاهو کردن" مشغوف مشغوف "دیوانه محبت شیفته" مشغول مشغول "کسی که سرگرم کار باشد" مشغول مشغول "جای اشغال شده" "مشغول الذمه" مشغول_الذمه "مدیون کسی که دین خود را اداء نکرده باشد" مشغولیت مشغولیت "مشغول شدن اشتغال" مشغولیت مشغولیت "سرگرمی ج مشغولیت" مشفق مشفق "مهربان مهربانی کننده" مشق مشق "تمرین و ممارست برای بدست آوردن آمادگی و مهارت در کاری فنی یا هنری" مشق مشق "تمرین ؛ سر الف نمونه خط معلم خطاطی ب نمونه الگو ؛ شب تکلیف درسی که شاگرد باید در خانه انجام دهد ؛ نظام اجرای عملیات نظامی" مشقت مشقت "زحمت رنج ج مشاق مشقات" مشمئز مشمئز "بیزار رمیده" مشمر مشمر "به سرعت واداشته" مشمر مشمر "تهیه شده مهیا" مشمر مشمر "قصد شده" مشمر مشمر "دامن به کمر زده" مشمس مشمس "آفتاب زده" مشمشمه مشمشمه "یک دانه زردآلو" مشمشمه مشمشمه "مرضی است ساری که خصوصاً اسب و استر و خر بدان مبتلا شوند و به انسان نیز سرایت کند" مشمع مشمع "اندود شده با موم مومی" مشمع مشمع "نوعی پارچه نایلونی" مشمول مشمول "فراگرفته شده شامل شده" مشمول مشمول "کسی که به سن قانوی برای ورود به نظام وظیفه رسیده" مشموم مشموم "بوییده شده" مشنج مشنج "مشنگ مگس سبز رنگی که روی گوشت می‌نشیند و از آن تغذیه می‌کند" مشنع مشنع "بد گفته شده زشت گردانیده" مشنگ مشنگ "دزد راهزن" مشنگ مشنگ "کسی که عقل درست و کامل نداشته باشد" مشهد مشهد "شهاد ت گاه محل شهادت" مشهد مشهد "محل حضور جای حاضر شدن مردم ج مشاهد" مشهدی مشهدی "منسوب به مشهد" مشهدی مشهدی "مردم مشهد" مشهدی مشهدی "کسی که به زیارت مشهد مقدس رفته" مشهر مشهر "مشهور ساخته معروف شده" مشهر مشهر "واضح آشکار" "میزان پلی" میزان_پلی "میزامپلی تاب و حالت دادن مو" میزانسن میزانسن "تنظیم جای استقرار هنرپیشگان و وسایل صحنه اعم از دکور و غیره" میزانپاز میزانپاز "صفحه آرایی" میزبان میزبان "کسی که از مهمان پذیرایی می‌کند" میزد میزد "مجلس شراب و بزم" میزد میزد "چیز خوردنی که در جشن‌های مذهبی سر سفره گذارند" میزر میزر "عمامه دستار" میزنای میزنای "لوله باریکی که ادرار را از کلیه‌ها به مثانه می‌برد" میزه میزه "شاش ادرار میز" میزک میزک "شاش بول" میسر میسر قمار میسره میسره "طرف چپ سمت چپ لشکر" میسور میسور "هرچیز آسان و سهل" میسیونر میسیونر "عضو یک هیئت مذهبی اعزامی به ویژه کسیکه برای تبلیغ مسیحیت به کشورهای دیگر می‌رود" میش میش "گوسفند ماده" میشن میشن "پوست میش دباغی شده" میشی میشی "منسوب به میش" میشی میشی "سبز روشن" میعاد میعاد "وعده گاه جای وعده ج مواعید" میغ میغ "ابر سحاب" میقات میقات "وقت هنگام کار" میقات میقات "محل احرام بستن حاجیان ج مواقیت" میل میل خمیدن میل میل برگردیدن میل میل "رغبت آرزو" "میل لنگ" میل_لنگ "میله‌ای است در موتور اتومبیل که ب ه روی دو محور حرکت می‌کند دسته پیستون‌ها روی میل لنگ سوار است خاصیت این ابزار آن است که حرکت پیستون‌ها رادر حالت‌های مختلف تنظیم می‌کند" "میل میلی" میل_میلی "پارچه‌ای که دارای راه‌های عمودی است راه راه" "میل کردن" میل_کردن "رغبت کردن" "میل کردن" میل_کردن "خوردن و آشامیدن" "میل کشیدن" میل_کشیدن "کور کردن" "میل گرفتن" میل_گرفتن "ورزش باستانی کردن به وسیله میل گرداندن میل‌های چوبی سنگین به دور شانه" میلاب میلاب "میله‌ای چوبین و مجوف که سرش به میانه قلیان است و ته آن در آب قلیان قرار دارد و دود تنباکو به وسیله آن از میان آب عبور کند و به دهان قلیان کش رسد" میلاد میلاد "زمان تولد" میلادی میلادی "منسوب به میلاد" میلادی میلادی "منسوب به میلاد مسیح" میلاو میلاو "شاگرد خدمتگار" میلاوه میلاوه "شاگردانه انعام" میلاوه میلاوه "نوید مژدگانی" میله میله "قطعه نازک و دراز فلزی یا چوبی" "میلی متر" میلی_متر "یک دهم سانتی متر و یک هزارم متر" "میلی گرم" میلی_گرم "یک هزارم گرم" میلیارد میلیارد "ملیارد هزار میلیون" میلیاردر میلیاردر ملیاردر میلیاردر میلیاردر "شخص ثروتمندی که لااقل دارای یک هزار میلیون سرمایه باشد" میلیاردر میلیاردر "بسیار ثروتمند" میلیتاریسم میلیتاریسم "سلطه و نفوذ ارتش بر شئون کشور سیستم صلح مسلحانه حکومت ارتشی" میلیون میلیون "ملیون هزار هزار" میلیونر میلیونر "ملیونر ثروتمند کسی که بیش از میلیون پول دارد سرمایه دار" میم میم "نام حرف بیست و هشتم از الفبای فارسی" میم میم "لب آن گاه که به شکر خنده گشوده شود ؛ کاتب کنایه از نابینا کور ؛ مطوق کنایه از آلت مرد نره" میمنت میمنت "برکت خوش یمنی سعادت" میمنه میمنه "طرف راست و سمت راست لشکر" میمون میمون بوزینه میمیک میمیک "هنرپیشه‌ای که اعمال و احساسات را به وسیله حرکات نمایش دهد" میمیک میمیک "فن تقلید و مجسم کردن اعمال و احساسات به وسیله حرکات" مین مین هزار مینا مینا "آبگینه شیشه شراب پیاله" مینا مینا "لعابی آبی رنگ که با آن نقره و طلا را نقاشی می‌کنند" مینا مینا "لایه بیرونی دندان" مینا مینا "نام گلی زیبا" مینا مینا "پرنده‌ای است از راسته سبک بالان با پرهای سیاه و قهوه‌ای" مینافام مینافام "آبی رنگ لاجوردی" مینرالوژی مینرالوژی "علم مطالعه کانی‌ها به ویژه از لحاظ ترکیب و خواص و رده بندی و نحوه تشکیل کانی شناسی" مینو مینو بهشت مینو مینو آسمان مینوت مینوت "پیش نویس" "مینی بوس" مینی_بوس "وسیله نقلیه موتوری به شکل اتوبوس کوچک" "مینی ژوپ" مینی_ژوپ "پیراهن یا دامن زنانه کوتاه تا چند سانتی متر بالاتر از زانو" مینیاتور مینیاتور "نقاشی سنتی معمولِ در شرق که در آن تصاویر کوچک و بدون رعایت پرسپکتیو می‌باشد" مینیاتوریست مینیاتوریست "کسی که به سبک مینیاتور نقاشی می‌کند" مینیموم مینیموم مینیمم مینیموم مینیموم "کمترین مقدار حداقل ؛ مق ماکزیموم" مینیموم مینیموم "کوچکترین مقدار یک تابع کمینه" میهن میهن "وطن مسکن بوم" میوه میوه "بار ثمر ؛ ی دل کنایه از فرزند است" میکا میکا "نوعی از سنگ به رنگ سیاه یا سفید و قابل تورق" میکاپ میکاپ "آرایش صورت با مواد آرایشی" میکده میکده "شراب خانه می‌خانه" میکروب میکروب "میکرب جانداران ریز ذره بینی که در آب هوا و خاک و غیره وجود دارند و تولید بیماری‌های گوناگون می‌کنند" میکروسکوپ میکروسکوپ "میکروسکپ دستگاهی که به وسیله آن اجسام بسیار کوچک را می‌بینند ریزبین" "هفت پرگار" هفت_پرگار "هفت آسمان" "هفت چتر" هفت_چتر "کنایه از هفت آسمان" "هفت کشور" هفت_کشور "نک هفت اقلیم" "هفت کواکب" هفت_کواکب "هفت سیاره" "هفت کچلان" هفت_کچلان "داشتن عایله خصوصاً اطفال قد و نیم قد بسیار" "هفت گنج" هفت_گنج "از آهنگ‌های موسیقی قدیم ایران" "هفت گوی" هفت_گوی "هفت آسمان" هفته هفته "مجموع هفت روز یعنی از صبح شنبه تا شب شنبه دیگر هر چهار هفته یک ماه است" هفتورنگ هفتورنگ "صورت فلکی خرس بزرگ" هفتگی هفتگی "مربوط یا مخصوص به یک هفته" هفهف هفهف "صدا و آواز سگ" هفهفو هفهفو "پیر سالخورده" هفوت هفوت "لغزش خطا" "هق و هق" هق_و_هق "آوای گریه شدید صدای گریستن سخت" هقعه هقعه "نام منزل پنجم از منازل ماه که سه ستاره ریز است در بالای صورت فلکی جوزا" هل هل آیا هلا هلا "کلمه تنبیه و ندا که برای آگاهانیدن به کار می‌رود" هلاشم هلاشم "زبون بد زشت" هلال هلال "ماه نو" هلالوش هلالوش "شور غوغا غلغله" هلاهل هلاهل "زهری که هیچ پادزهر و درمانی ندارد" هلاهلا هلاهلا "آسان سهل" هلاک هلاک "نیستی فنا" هلاکت هلاکت "نیستی مرگ" هلفدونی هلفدونی زندان هلفدونی هلفدونی "سیاه چال" هلل هلل "عصاره فیل زهره را گویند که به نام‌های حضض و حضیض نیز خوانده می‌شود" هله هله "حرف تنبیه هلا" "هله و هوله" هله_و_هوله "خوردنی‌های بی خاصیت که موجب سیری کاذب می‌شود" هلهل هلهل "نک هلاهل" هلهله هلهله "هیاهو و سر و صدا در جشن و شادمانی" هلو هلو "ریسمانی که کودکان از جایی آویزند و بر آن نشینند و در هوا آیند و روند؛ ارجوحه تاب" هلوی هلوی "گردکان بازی" هلوی هلوی "چرخی که کودکان از چوب و خلاشه سازند و بر آب روان گذارند تا آب آن را به گردش درآورد و ایشان تماشا کنند گردون بازی" "هلپ هلپ" هلپ_هلپ "سر و صدای بسیار" هلپند هلپند "مردم بیکار هیچکاره" هلپی هلپی "یکباره یک هو" هلیت هلیت "مصدر صناعی است مرکب از هل و ئیت یعنی پرسش کردن از مطلب هل و سؤال از مطلب هل یعنی سؤال از اصل وجود شی ء یا سؤال از وجود صفتی برای شی ء" هلیدن هلیدن "گذاشتن فرو گذاشتن ترک کردن واگذاشتن" هلیل هلیل هلال هلیل هلیل "نامی برای مردان" هلیله هلیله "درختی از تیره کمبرتاسه و از رده دولپه‌ای‌ها که دارای میوه بیضوی شکلی به اندازه یک سنجد ریز است میوه این گیاه مصرف طبی دارد و خشک شده آن را به عنوان قابض به کار می‌برند این گیاه خاص نواحی حاره‌است" هلیم هلیم "نک هریسه" هلیو هلیو "سبدی که از چوب و نی بافند و چیزها در آن کنند" هلیوم هلیوم "عنصر گازی شکلی که در برخی سنگ‌های حاوی اکسیداورانیوم کشف گردید و بعدها وجود آن را در سایر کانی‌ها تشخیص دادند این گاز در ترکیب هوا وجود دارد و در برخی آب‌های معدنی نیز موجود است" هلیک هلیک "آلبالوی جنگلی را گویند که آلولک نیز گفته می‌شود" هلیکوپتر هلیکوپتر "نوعی وسیله ترابری هوایی که در هنگام فراز و فرود می‌تواند به طور قایم یا عمودی حرکت کند و به حالت ایستاده در هوا بماند چرخبال بالگرد" هم هم "اندوه حزن ج هموم" هم هم "قصد اراده" هم هم "آن چه بدان قصد کنند ؛ و غم فرق بین هم و غم اصلاً در آن است که هم اندوه آینده‌است و غم اندوه گذشته و موجود" "هم آغوش" هم_آغوش "در آغوش یکدیگر در بر یکدیگر" "هم آغوشی" هم_آغوشی "در بغل کسی بودن" "هم آهنگ" هم_آهنگ "موافق متحد" "هم آهنگ" هم_آهنگ "دو یا چند صدا که با هم توافق و تناسب داشته باشد" "هم آهنگی کردن" هم_آهنگی_کردن "متحد شدن" "هم آهنگی کردن" هم_آهنگی_کردن "برابری کردن در امری" "هم آهنگی کردن" هم_آهنگی_کردن "توافق کردن و تناسب داشتن چند صدای مختلف با هم" "هم آواز" هم_آواز "هم صدا" "هم آواز" هم_آواز "هم زبان متفق القول" "هم بازی" هم_بازی "کسی که با شخص یا اشخاصی دیگر بازی کند" "هم بازی" هم_بازی "هنرپیشه‌ای که با هنرپیشه دیگر در فیلم یا نمایش نامه‌ای بازی کند" "هم بستر" هم_بستر "یار و رفیق بستر زن و مرد که با هم در یک بستر بخوابند" "هم بسته" هم_بسته آلیاژ "هم تازیانه" هم_تازیانه "شریک در تاخت و تاز و تاراج" "هم ترازو" هم_ترازو "برابر مساوی" "هم تک" هم_تک "رفیق همراه" "هم جنس" هم_جنس "متعلق به یک جنس" "هم جنس" هم_جنس "از یک قوم یا نژاد" "هم جنس" هم_جنس متجانس "هم جوار" هم_جوار همسایه "وش کردن" وش_کردن "بی غش ساختن" وشاح وشاح "حمایل پارچه رنگین و زینت شده‌ای که به شانه و پهلو حمایل کنند" وشاح وشاح "شمشیر کمان ج وشائح" وشاق وشاق "خدمتکار غلامی که هنوز صورتش مو درنیاورده" وشانه وشانه "نک وشانی" وشانی وشانی "وشانه شِیانی ؛ یک نوع زر رایج در قدیم که هفت دهم آن خالص بود" وشایت وشایت "سخن چینی کردن" وشت وشت "رقص پای کوبی" وشتن وشتن رقصیدن وشتی وشتی "خوبی خوشی نیکویی" وشتیدن وشتیدن "رقصیدن رقاصی کردن" وشم وشم "نقش و نگاری که بر اندام با سوزن آژده کرده و نیله بر آن پاشند خالکوبی" وشمک وشمک "کفش چرمی" وشمگیر وشمگیر "صیدکننده وشم صیاد بلدرچین" وشن وشن "آلودگی آلایش" وشناد وشناد "نک وسناد" وشنگ وشنگ "میل آهنی که به وسیله آن دانه پنبه را از پنبه خارج کنند" وشنگ وشنگ "میل حلاج" وشکردن وشکردن "وشکریدن ؛ کاری را به چالاکی و چابکی انجام دادن" وشکرده وشکرده "چابک کوشا" وشکرده وشکرده "پیشکار کارپرداز" وشکل وشکل "گوسفند نر قوچ" وشکله وشکله "وشگله دانه انگوری که از خوشه جدا شده" وشکول وشکول "مرد جلد و چابک و مجرب در کارها بشکول و بژکول نیز گویند" وشکولیدن وشکولیدن "نک وشکردن" وشکون وشکون "نیشگون ؛ قسمت کوچکی از گوشت یا پوست بدن کسی را بین دو انگشت فشردن" وشی وشی "نگار و نقش جامه از هر رنگ" وشی وشی "جوهر شمشیر ج وشاء" وشینه وشینه "جوشن زره" وصاف وصاف "وصف کننده شناسنده وصف و بیان حال" وصال وصال "به هم رسیدن" وصایا وصایا "جِ وصیت پندها اندرزها" وصایت وصایت "پند نصیحت" وصف وصف "بیان کردن شرح حال و چگونگی چیزی را گفتن ؛ العیش نصف العیش بیان خوشی نصفی از خوشی است" وصل وصل "پیوستن به هم رسیدن" وصل وصل "پیوند کردن پیوند دادن" وصلت وصلت "پیوستن پیوستگی" "وصلت کردن" وصلت_کردن "ازدواج کردن" وصله وصله "پینه پاره" "وصله چسباندن" وصله_چسباندن "پینه زدن" "وصله چسباندن" وصله_چسباندن "تهمت زدن" وصم وصم "عیب کردن چیزی را" وصمت وصمت "ننگ عار" وصمت وصمت "عیب نقص" وصول وصول "رسیدن ورود" وصی وصی "کسی که وصیت کننده او را مأمور اجرای وصیت خود کند" وصیت وصیت "اندرز نصیحت" وصیت وصیت "سفارشی که شخص پیش از مردن به وَصیُ خود می‌کند تا بعد از مرگش انجام شود" "وصیت نامه" وصیت_نامه اندرزنامه "وصیت نامه" وصیت_نامه "ورقه‌ای دال بر سفارش‌هایی که شخصی به وصی خود کند که پس از مرگش اعمال منظور را انجام دهد و اموال او را طبق دستور وی تقسیم نماید یا به مصرف رساند" وصید وصید "آستانه پیشگاه سرای" وصید وصید "حظیره‌ای که از ساقه‌های درخت سازند" وصید وصید "حظیره مانندی که در کوه از سنگ سازند جهت ستوران" وصیف وصیف خدمتکار وصیف وصیف "وصف کننده ج وصفاء" وصیفه وصیفه "خدمتکاری که دختر یا کنیز بود" وصیفه وصیفه "وصف کننده ؛ ج وصائف" وضاح وضاح تابان وضاح وضاح "نکو رو سفیدرو" وضع وضع "نهادن گذاردن" وضع وضع "ایجاد کردن" وضع وضع "هیئت شکل نهاد" وضع وضع روش "وضع حمل کردن" وضع_حمل_کردن زاییدن "وضع کردن" وضع_کردن "ایجاد نمودن برقرار کردن" وضعیت وضعیت "موقع موقعیت" وضو وضو "آبدست ؛ عمل شستن صورت و دست‌ها به طرز مقرر شرع پیش از نماز دست نماز" وضوح وضوح "آشکاری هویدایی" وضی وضی خوبروی وضیع وضیع "فرومایه پست" وطأت وطأت "پایمال پایمال شدگی" وطأت وطأت "تنگی سختی" وطاء وطاء "زمین نشیب و پست میان زمین‌های بلند" وطر وطر "حاجت نیاز" وطن وطن "زادگاه میهن ج اوطان" وطن وطن "اقامت در جایی" "وطن کردن" وطن_کردن "مسکن گرفتن" "وطن کردن" وطن_کردن "جایی را به عنوان میهن انتخاب کردن" وطنی وطنی "منسوب به وطن ساخته و پرداخته وطن و میهن" وطواط وطواط "خفاش شب پره" وطواطی وطواطی "مرد پرحرف پرگوی" وطی وطی "پایمال کردن" وطی وطی "سوار شدن بر اسب" وطی وطی "در فارسی به معنای جماع کردن" چاله چاله "گودال گو گودال معمولا کم عمق" "چاله می‌دانی" چاله_می‌دانی "منسوب به چاله میدان محله‌ای در جنوب تهران" "چاله می‌دانی" چاله_می‌دانی "تربیت نشده لات" "چاله می‌دانی" چاله_می‌دانی "خالی از ادب لات منشانه" چالیک چالیک "الک دولک" چام چام "خم پیچ و خم" "چام چام" چام_چام "پرپیچ و خم" چامه چامه "سرود شعر" "چامه سرا" چامه_سرا آوازخوان "چامه سرا" چامه_سرا "شاعر تصنیف ساز" "چامه گو" چامه_گو شاعر "چامه گو" چامه_گو "سرود ساز" چامیدن چامیدن "شاشیدن خرامیدن" چامین چامین "شاش بول" چانه چانه "سخن منثور؛ مق چامه" "چانه انداختن" چانه_انداختن "آخرین حرکت فرد محتضَر پیش از مرگ" "چانه داشتن" چانه_داشتن "قدرت پرگویی داشتن پرگویی کردن" "چانه زدن" چانه_زدن "پرحرفی کردن" "چانه زدن" چانه_زدن "سخن بسیار گفتن برای پایین آوردن قیمت چیزی" چاه چاه "گودالی به شکل استوانه که در زمین حفر کنند و از آن آب بالا کشند یا فاضلاب را در آن ریزند" "چاه یوز" چاه_یوز "قلابی باشد که بدان چیزی را که به چاه افتد برآرند" چاهخو چاهخو "چاخو کسی که پیشه اش کندن چاه یا لاروبی کاریز یا تنقیه مستراح است مقنی چاه کن" چاهک چاهک "چاه کوچک چاه کم عمق گودال چاه مانند" چاو چاو "پول کاغذی که در زمان سلطنت گیخاتوخان پادشاه مغولی ایران در سال ه ق معمول گردید" چاودار چاودار "گیاهی از نوع غلات که ارتفاعش تا دو متر هم می‌رسد خوشه‌های دراز و برگ‌های پهن دارد بیشتر در زمین‌های خشک و آهکی می‌روید دانه‌هایش برای تهیه آرد و نان به کار می‌رود" چاوش چاوش "پیشرو لشکر و قافله" چاوش چاوش "کسی که پیشاپیش قافله یا کاروان زایران حرکت کند و آواز خواند" چاوش چاوش حاجب چاوله چاوله "کج معوج" چاوچاو چاوچاو "ناله و زاری" چاوچاو چاوچاو "سر و صدای پرنده‌ای کوچک مانند گنجشک هنگامی که پرنده دیگر به او حمله کند یا کسی به لانه او تجاوز نماید تا بچه اش را بگیرد" چاویدن چاویدن نالیدن چاویدن چاویدن "راز و نیاز عاشقانه کردن" چاپ چاپ "نقش کردن نوشته‌ها و تصاویر روی کاغذ به وسیله ماشین‌های ویژه این کار طبع ؛ سنگی طبع نوشته‌ها و غیره به وسیله تحریر بر روی صفحه مخصوص و انعکاس آن بر روی کاغذ ؛ سربی طبع نوشته‌ها و غیره به وسیله حروف سربی ؛ مسطح طبع نوشته‌ها به وسیله حروف چاپی ؛ سیلک نوعی طریقه چاپ بر روی مقوا چرم پارچه و مانند آن بااستفاده از پارچه ابریشمی ؛ افست نوعی طریقه چاپ توسط زینگ" "چاپ خانه" چاپ_خانه "محل چاپ کردن جای چاپ کردن مطبعه" "چاپ چی" چاپ_چی "چاپ کننده" "چاپ چی" چاپ_چی "کارگر چاپ خانه" چاپار چاپار "پیک نامه بر" چاپارخانه چاپارخانه پستخانه چاپلوس چاپلوس "تملق گو چرب زبان" چاپنده چاپنده "آن که مال مردم را به یغما می‌برد غارت کننده" چاپگر چاپگر "دستگاه الکترونیکی برای چاپ داده‌های کامپیوتری پرینتر ؛ جوهرافشان چاپگری که با پرتاب ذرات جوهر بر کاغذ نقش ایجاد کند ؛ سوزنی چاپگری که در آن حرف یا نماد ماتریسی از نقاط است و بر این نقاط مرکب افشانده یا ضربه همراه با مرکب وارد شود ؛ لیرزی چاپگری که در آن از پرتو لیرز برای نشاندن جوهر بر کاغذ استفاده شود ؛ سطری چاپگری که در آن اطلاعات در یک سطر یکجا چاپ شود ؛ صفحه‌ای چاپگری که متن یک صفحه را یکجا چاپ کند" چاپیدن چاپیدن "غارت کردن تاراج کردن" چاچ چاچ "نام شهری در ماورالنهر که کمان و تیر آن معروف بود" چاچله چاچله "کفش پاپوش" چاچول چاچول "حقه نیرنگ" چاچولباز چاچولباز "حقه باز حیله گر" چاک چاک "چک جک قباله باغ و خانه و مانند آن" "چاک دادن" چاک_دادن "شکافتن دریدن پاره کردن" چاکاچاک چاکاچاک "نک چکاچک" چاکر چاکر "نوکر بنده خدمتگزار" ژخ ژخ "ناله آواز حزین" ژد ژد "صمغ چیزی چسبنده که از ساق درخت برآید" ژرسه ژرسه "نوعی پارچه نایلونی نازک" ژرسه ژرسه "نیم تنه بافته از نخ" ژرف ژرف "گود عمیق" ژرف ژرف "دور دراز" "ژرف اندیش" ژرف_اندیش "آن که به صورت جدی و دقیق می‌اندیشد" "ژرف اندیش" ژرف_اندیش "آن که عادت به فعالیت فکری پی گیر و جدی دارد" "ژرف بین" ژرف_بین "آن که به مسایل به دقت می‌نگرد" ژرفا ژرفا عمق ژرمن ژرمن "نژاد مردم آلمان یا هر یک از مردم آن" ژرژت ژرژت "نوعی پارچه کرپ نازک و ریزبافت با سطح زبر" ژست ژست "وضع رفتار و حرکات شخص" ژغار ژغار "آواز بلند فریاد سهمناک" ژغاره ژغاره "سُرخاب غازه" ژغند ژغند "سختی محکمی" ژفک ژفک "آب و چرک گوشه‌های چشم خواه تر باشد خواه خشک" ژفکاب ژفکاب "نک ژفک" ژفیدن ژفیدن "تر شدن" ژفیده ژفیده "تر شده" ژل ژل "ماده ظاهراً جامد از محلول کولوئیدی که به حالت ژله منعقد شده‌است" ژلاتین ژلاتین "ماده‌ای لزج و چسبنده که از جوشاندن استخوان در آب به دست می‌آید و در صنعت و تهیه مواد غذایی مورد استفاده قرار می‌گیرد" ژله ژله "لرزانک آب میوه پخته شده در شکر که در هوای سرد منعقد می‌شود" "کس و کار" کس_و_کار "قوم و خویش" کساء کساء "جامه لباس گلیم ج اکسیه" کساد کساد "بی رواج شدن بی رونق شدن" کسادی کسادی "بی رونقی" کسالت کسالت "سستی بیماری رنجوری" کاردیدگی کاردیدگی "تجربه کار آزمودگی" کاردینال کاردینال "روحانی کاتولیک که پس از پاپ بالاترین مقام را دارد" کاردیوگرافی کاردیوگرافی "ثبت ضربان قلب در حالات مختلف روی نوار" کاستن کاستن "کم کردن" کاستی کاستی "نقصان کم شدگی" کاستی کاستی "کم خردی نادانی" کاسد کاسد "ناروا بی رونق" کاسر کاسر شکننده کاسل کاسل "سست و کاهل" کاسمو کاسمو "موی خوک موی زبر و خشن" کاسنی کاسنی "گیاهی است علفی و پایا از تیره مرکبان که در حقیقت سردسته این تیره‌است دارای ساقه خشن و برگ‌های تلخ مزه و پوشیده از کرک گل‌های آبی و گاه سفید و قرمز دارد برگ‌های این گیاه در تداوی بیماران مبتلا به تب نوبه مورد استفاده قرار می‌گیرد تلخک" کاسه کاسه "پیاله ظرف" کاسه کاسه کوس کاسه کاسه "بیرونی ترین پوشش گل ؛ ی داغ تر از آش کنایه از واسطه‌ای که از صاحب حق بیشتر جوش می‌زند ؛ ای زیر نیم بودن کنایه از نیرنگی در کار بودن ؛ کوزه کسی را به هم زدن کنایه از شر و فساد و خرابی بار آوردن" "کاسه بازی" کاسه_بازی "بازی با کاسه و آن چنین است که دو سه کاسه چینی را پر آب کنند و کاسه بازان واژگون شده کاسه‌ها بر پشت گذارند و به تحریک سرین آن را جنبانند و به دوش خود رسانند در حالی که قطره‌ای آب از آن نریزد" "کاسه بازی" کاسه_بازی "بیرون آوردن ظرف‌ها از زیر خرقه برای تفریح تماشاگران" "کاسه بازی" کاسه_بازی "مجازاً مکاری حیله گری" "کاسه بند" کاسه_بند "آن که ظروف شیشه‌ای و چینی و چوبی شکسته را بند می‌زند" "کاسه بند" کاسه_بند "آلتی که پهلوانان کشتی با اجازه استادان و مشایخ به کاسه زانوی خود می‌بسته و در وسط آن آیینه کوچکی نیز قرار می‌دادند این عمل کفایتی بود از این که زانوی صاحب کاسه بند به خاک نمی‌رسد" "کاسه بند کردن" کاسه_بند_کردن "تملق گفتن چاپلوسی کردن" "کاسه بند کردن" کاسه_بند_کردن "طمع داشتن" "کاسه سیاه" کاسه_سیاه "بخیل خسیس" "کاسه شدن" کاسه_شدن "کوژ شدن خمیده گشتن" "کاسه شدن" کاسه_شدن "کنایه از کوشیدن تلاش کردن" "کاسه لیس" کاسه_لیس "چاپلوس متملق" "کاسه نبات" کاسه_نبات "نباتی که آن را به شکل کاسه درست کرده‌اند و معمولاً جزئی از وسایل سفره عقد است" "کاسه نمد" کاسه_نمد "هر یک از واشرهای لاستیکی گرد در اندازه‌های مختلف که در موتور برای پیشگیری از نفوذ روغن به بیرون به کار می‌رود" "کاسه پشت" کاسه_پشت "لاک پشت سنگ پشت" "کاسه پشت" کاسه_پشت "کنایه از آسمان فلک" "کاسه کوزه" کاسه_کوزه "مجموعه ظرف‌های خانه" "کاسه کوزه" کاسه_کوزه "مجموعه اثاث و اسباب کار کسی" "کاسه کوزه دار" کاسه_کوزه_دار "آن که خانه‌ای آماده برای قماربازی دارد؛ صاحب قمارخانه ؛ جیزگر" "کاسه گر" کاسه_گر "کسی که ظروف سفالی درست می‌کند نام یکی از آهنگ‌های موسیقی" "کاسه گردان" کاسه_گردان "گدای دوره گرد" "کاسه گرفتن" کاسه_گرفتن "کنایه از" "کاسه گرفتن" کاسه_گرفتن "شراب ریختن" "کاسه گرفتن" کاسه_گرفتن "ادای احترام و تهنیت کردن" "کاسه یکی" کاسه_یکی "هم خوراک هم غذا" کاسکت کاسکت کاسک کاسکت کاسکت "کلاه لبه دار" کاسکت کاسکت "کلاهی از جنس فلز و غیره که سر را از خطر حفظ می‌کند کلاه ایمنی" کاسیک کاسیک "پرنده‌ای است سیاه رنگ به اندازه سار از راسته سبکبالان بومی آمریکای جنوبی پرهای پشت آن زرد طلایی است" کاش کاش "واژه‌ای برای بیان آرزوها" کاشانه کاشانه "خانه خرد و کوچک خانه زمستانی" کاشت کاشت "زراعت کردن کاشتن" کاشتن کاشتن "زراعت کردن" کاشته کاشته "زراعت شده نشانده" کاشف کاشف "آشکار کننده کشف کننده ج کشفه" کاشه کاشه "یخ نازکی که روی آب می‌بندد" کاشکی کاشکی "از ادات تمنی است و دال بر تأسف و افسوس و آرزو و حسرت دارد" کاشی کاشی "کاچی آجر لعاب دار ساده یا نقاشی شده" کاشی کاشی "اهل شهر کاشان" "کاشی کار" کاشی_کار "آن که کاشی را در بنا کار گذارد" "کاشی کار" کاشی_کار "بنایی که در آن کاشی کار گذاشته شده‌است" کاظم کاظم "فروخورنده خشم خاموش ج کظمه" کاعب کاعب "نار پستان و پستان برآمده" کاغ کاغ "فریاد و ناله" کاغ کاغ "آواز کلاغ" کاغ کاغ نشخوار کاغذ کاغذ "ورقه نازک خم پذیر و مسطحی که معمولاً از خمیر الیاف گیاهی ساخته می‌شود و غالباً بر آن چیز نویسند یا چاپ کنند ؛ سیاه کردن کنایه از نویسندگی کردن نوشتن ؛ پاره کاغذی که محتوی آن فاقد ارزش است" "کاغذ خرید" کاغذ_خرید "ورقه‌ای معمولاً چاپی که در آن فروش کالایی با مشخصات معین به خریدار گواهی شده‌است" "کاغذ دیواری" کاغذ_دیواری "کاغذ کمابیش ضخیم بادوام و معمولاً دارای نقش برای پوشش دیوارها" "کاغذ لغ" کاغذ_لغ "کاغذ لق در و پنجره چوبی که به جای شیشه بر آن کاغذ چرب شده چسبانند" "کاغذ کادو" کاغذ_کادو "کاغذ تزیینی که برای بسته بندی هدایا به کار می‌رود" "کاغذ کالک" کاغذ_کالک "نوعی کاغذ نیمه شفاف که در نقشه کشی و طراحی و کپی برداری به کار می‌رود" "کاغذ گلاسه" کاغذ_گلاسه "کاغذ براق سفید که برای چاپ کتاب‌های نفیس و تصویرهای رنگی به کار می‌رود" کاغذبازی کاغذبازی "مجازاً زیاده روی در تشریفات اداری که باعث پیچیدگی و کندی جریان کارها می‌شود" "کاغذین جامه" کاغذین_جامه "نک جامه کاغذین" کاغنه کاغنه کاغنو کاغنه کاغنه "کرمی است سیاه و سرخ و زهردار ذروح" کاغنه کاغنه "کرم شب تاب" کاغه کاغه "تن زده اباکرده" کاف کاف "شکاف رخنه چاک" کافئین کافئین "آلکالوئیدی به فرمول O N H C که در برگ و دانه قهوه و چای و گیاه ماته و گیاه کلااکومیناتا موجود است کافئین مقوی قلب و مدر است و در ضعف قلب و بیماری‌های عفونی مصرف می‌شود" کافتن کافتن "دریدن چاک کردن ترکانیدن" فته فته "پته جواز پروانه" فتو فتو عکاس فتو فتو "کارگاه عکاسی" فتو فتو "استودیو عکاسخانه" فتوا فتوا "نک فتوی" فتوت فتوت "جو ا نی" فتوت فتوت "جوانمردی کرم بخشندگی ؛ نامه کتابی که در آن اصول و آداب فتوت نوشته شده‌است" فتوح فتوح "جِ فتح ؛ پیروزی‌ها گشایش‌ها" فتوحات فتوحات "جِ فتوح" فتوحات فتوحات "پیروزی ‌ها فتح‌ها" فتوحات فتوحات "شهرهایی که با جنگ تصرف شده‌است" فتوحی فتوحی "جامه‌ای که بر سینه پوشند؛ صدیر" فتور فتور "آرام شدن سست شدن" فتور فتور "آرام شدن پس از تندی و سختی" فتور فتور "بی حا لی ضعف" فتور فتور "کندی آرامی" "فتور کردن" فتور_کردن "غلو کردن سخت از اندازه درگذشتن" فتوره فتوره "پارچه قماش" فتوشاپ فتوشاپ "کارگاه عکاسی" فتوشاپ فتوشاپ "نام خاص یک برنامه کامپیوتری که مخصوص طراحی و کار با تصاویر است" فتون فتون "در فتنه افتادن" فتون فتون "دل باختن" فتون فتون "در فتنه انداختن به شگفت آوردن" فتوکرومیک فتوکرومیک "ویژگی ماده‌ای که رنگ آن در برابر نور تغییر می‌کند و با تابش بیشتر نور تیره تر می‌گردد" فتوکپی فتوکپی "عمل عکس برداری از سندی با دستگاهی مخصوص" فتوکپی فتوکپی "دستگاهی که توسط آن ازاسناد عکس می‌گیرند" فتوکپی فتوکپی "تصویری که به وسیله آن دستگاه به دست می‌آید" فتوی فتوی "حکم و رأی فقیه و حاکم شرع" فتک فتک "غافلگیر کردن" فتک فتک "به ناگاه کشتن" فتی فتی جوان فتی فتی "سخی جوانمرد" "فتی شیست" فتی_شیست "کسی که علاقه شدید به یکی از اعضا یا البسه معشوق خود دارد" "فتی شیسم" فتی_شیسم "نوعی بیماری روحی که مبتلایان به آن به یکی از اعضا یا البسه معشوق خود دل می‌بندند" فتیان فتیان "جِ فتی" فتیان فتیان جوانان فتیان فتیان جوانمردان فتیت فتیت "کوفته و ریزه ریزه کرده" فتیت فتیت "نان خشک نرم ساییده" فتیدن فتیدن افتادن فتیده فتیده افتاده فتیل فتیل "تافته مفتول" فتیل فتیل "ریسمان باریک از پوست خرمابن" فتیل فتیل "آن چه از چرک بدن که با انگشتان تابند" فتیله فتیله پلیته فتیله فتیله "پنبه یا پارچه تابیده شده‌ای که از آن در چراغ‌های نفتی یا سوختن تدریجی هر ماده سوختنی دیگر استفاده می‌کنند" فتیله فتیله "ریسمان مانندی است برای انفجار مواد منفجره از فاصله دور" "فتیله کردن" فتیله_کردن "تافتن تابیدن" "فتیله کردن" فتیله_کردن "نام یکی از فنون کشتی" فج فج "راه فراخ و گشاده میان دو کوه" فجأةً فجأةً ناگهان فجا فجا "غافلگیر کردن و گرفتن" فجا فجا ناگهانی فجار فجار "جِ فاجر" فجایع فجایع "جِ فجیعه" فجر فجر "سپیدی صبح سپیده دم" فجره فجره "جِ فاجر" فجره فجره "بدکاران بدکرداران" فجره فجره زناکاران فجل فجل "نرم و فروهشته گردیدن" فجل فجل "ستبر شدن غلیظ گشتن" فجور فجور "گناه کردن زنا کردن" فجور فجور "سرپیچی از حق تباهکاری" "فجی ء" فجی_ء ناگهانی فجیع فجیع "دردناک ناگوار" فجیعانه فجیعانه "به نحوی دردناک به زاری" فجیعت فجیعت سختی فجیعت فجیعت "اندوه دردناک ج فجایع" فجیعه فجیعه "نک فجیعت" فحاش فحاش "بدزبان ناسزاگو" فحاشی فحاشی "بدزبانی ناسزاگویی" فحاوی فحاوی "جِ فحوی '" فحش فحش "بدی را از حد گذراندن بسیار بد کردن" فحش فحش "دشنام ناسزا" فحشا فحشا "گناه کار زشت" فحشا فحشا زنا فحص فحص "کاویدن جستجو کردن" فحص فحص "کاوش جستجو" فحل فحل "گشن جنس نر از هر حیوان" فحل فحل "بسیار دانا" فحل فحل "دلیر و نیرومند؛ ج فحول" فحم فحم "اخگر خاموش انگشت" فحول فحول "جِ فحل" فحولیت فحولیت "نری م ردانگی" فحوی فحوی "مضمون مفهوم سخن" فخ فخ "دام تله ج فخاخ فخوخ" فخار فخار "سفال گل خشک" فخار فخار سبو فخار فخار "در فارسی به معنای کوزه گر" فخامت فخامت "ستبر گردیدن" فخامت فخامت "بزرگوار گشتن گرامی شدن" فخامت فخامت بزرگواری فخت فخت "پخت پهن پخش" فخذ فخذ "ران ج افخاذ" فخذ فخذ "خویشاوندان مرد که از نزدیک ترین عشیره او باشد ج افخاذ" فخر فخر "نازیدن مباهات کردن" فخر فخر "بزرگ منشی افتخار" فخفره فخفره "سبوس آرد گندم یا جو" فخفره فخفره "نخاله زنگ زده" فخفره فخفره "کهنه و مانده" فخم فخم "جرعه‌ای از آب" فخمنده فخمنده "کسی که پنبه را بزند تا پنبه را از دانه آن جدا کند" فخمیدن فخمیدن "جدا کردن پنبه از پنبه دانه" فخور فخور "بسیار فخر کننده" فخیم فخیم "بزرگوار گرامی" فدا فدا "آن چه که نثار می‌شود" فدا فدا "مالی یا چیزی را برای رهایی خود یا دیگری دادن" فدا فدا "سربها آن چه اسیران برای رهایی خود دهند" "فدا شدن" فدا_شدن "در راه کسی یا هدفی جان خود را دادن قربانی شدن" فدایی فدایی "کسی که جان خود را برای کسی یا هدفی بدهد" فدراسیون فدراسیون "اتحادیه‌ای مرکب از چند کشور یا استان" فدراسیون فدراسیون "سازمان یا انجمنی که برای اداره یک رشته ورزشی تشکیل می‌شود" فدرال فدرال "نوعی حکومت مرکب از دولت‌های مستقل ایالتی و یک دولت مرکزی که توسط مردم همه ایالت‌ها انتخاب می‌شود" فدرنجک فدرنجک "بختک کابوس" فدرنگ فدرنگ "چوبی که پشت در می‌انداختند تا در باز نشود" فدرنگ فدرنگ "چوبی که رختشوی‌ها رخت را به هنگام شستن به آن می‌کوبیدند" فدره فدره "بوریایی که از برگ خرما و غیره بافند و بر بالای چوب‌ها و پروارهای سقف اتاق‌ها اندازند و گل و خاک بر بالای آن ریزند" فدفد فدفد "فلات سخت و دشوار" فدفد فدفد "دشت زمین هموار" فدوی فدوی "منسوب به فداء؛ فدایی جان نثار" فدوی فدوی "بنده برده" فدیات فدیات "جِ فدیه" فدیت فدیت "نک فداء" فدیه فدیه "نک فداء" فذلکه فذلکه "به پایان رسانیدن حساب" فذلکه فذلکه "مطلبی را به اجمال آوردن" فذلکه فذلکه "خلاصه کلام" فر فر گریختن فر فر گریز "فر زدن" فر_زدن "آرایش کردن موی سر و ایجاد چین و شکن و تاب با آلات مخصوص" فرآوردن فرآوردن "حاصل کردن به دست آوردن" فرا فرا "پوستین دوز پوستین فروش" فرا فرا "پوست پیرا واتگر" "فرا آب کردن" فرا_آب_کردن "نیست کردن به نیستی افکندن" "فرا آوردن" فرا_آوردن "به دست آوردن" "فرا آوردن" فرا_آوردن ساختن "فرا آورده" فرا_آورده "به دست آمده" "فرا آورده" فرا_آورده "محصول ساخته شده" "فرا افکندن" فرا_افکندن "به میان آوردن" "فرا بردن" فرا_بردن "پیش بردن" "فرا بریدن" فرا_بریدن "به پایان رساندن" "فرا بریدن" فرا_بریدن "مسکوت گذاشتن مطلب یا کاری" "فرا دادن" فرا_دادن "بیان کردن" "فرا دادن" فرا_دادن "گردانیدن متوجه کردن" "فرا داشتن" فرا_داشتن "بر سر دست گرفتن بلند کردن" "فرا داشتن" فرا_داشتن "به سویی متوجه کردن" "فرا داشتن" فرا_داشتن "نگه داشتن" "فرا دید" فرا_دید "پدید هویدا" "فرا رسیدن" فرا_رسیدن "نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری" "فرا شدن" فرا_شدن "داخل شدن درآمدن" "فرا شدن" فرا_شدن "خشمگین شدن" "فرا شدن" فرا_شدن رفتن "فرا پشت کردن" فرا_پشت_کردن "بر دوش انداختن جامه و مانند آن" "فرا کردن" فرا_کردن "پیش آوردن" "فرا کردن" فرا_کردن "دست دراز کردن" "فرا کردن" فرا_کردن برگزیدن "فرا کردن" فرا_کردن برانگیختن "فرا کردن" فرا_کردن بستن فرابر فرابر "در هر میوه دو قسمت موجود است یکی هسته دیگری فرابر که از هر طرف هسته را فرا گرفته‌است" فرابه فرابه "پر آب" فراتر فراتر "پیش تر جلوتر" فراتر فراتر "نزدیک تر" فراتر فراتر "بلندتر بالاتر" فراتر فراتر "باارزش تر" فراته فراته "باسلق نوعی شیرینی که با شیره انگور و آرد گندم و نشاسته همراه با مغز گردو یا بادام درست کنند" فراخ فراخ "گشاد وسیع" فراخ فراخ "پهناور گسترده" فراخ فراخ "بسیار فراوان" فراخ فراخ "مسرور شادمان" فراخ فراخ آسوده "فراخ آستین" فراخ_آستین "کنایه از بخشنده جوانمرد" "فراخ آهنگ" فراخ_آهنگ "دورپرواز تیری که هدف‌های دور را بزند" "فراخ ابرو" فراخ_ابرو "گشاده رو خوش رو" "فراخ بال" فراخ_بال "آسوده خاطر" "فراخ بر" فراخ_بر "فراخ سینه پهن سینه" "فراخ بین" فراخ_بین "بلندنظر دارای وسعت دید" "فراخ دست" فراخ_دست "کریم بخشنده" "فراخ دست" فراخ_دست "توانگر ثروتمند" "فراخ دهن" فراخ_دهن "کسی که دهان گشاد دارد" "فراخ دهن" فراخ_دهن "کنایه از آدم پر حرف" "فراخ دیده" فراخ_دیده "نک فراخ بین" "فراخ رفتن" فراخ_رفتن "با شتاب رفتن به عجله رفتن" "فراخ رو" فراخ_رو "به شتاب رونده به عجله رونده" "فراخ رو" فراخ_رو "کسی که از حد خود تجاوز کند" "فراخ رو" فراخ_رو "ولخرج اسراف کار" "فراخ روزی" فراخ_روزی "کسی که رزق و روزی فراوان دارد" "فراخ روی" فراخ_روی "به شتاب رفتن" "فراخ روی" فراخ_روی "تجاوز از حد خود" "فراخ روی" فراخ_روی "ولخرجی اسراف" "فراخ زیست" فراخ_زیست "آن که در نعمت و راحتی زندگی کند" "فراخ سال" فراخ_سال "سالی که در آن محصول فراوان باشد" "فراخ سخن" فراخ_سخن "پرحرف پُرسخن" "فراخ شلوار" فراخ_شلوار "کسی که شلوار گشاد دارد" "فراخ شلوار" فراخ_شلوار "کنایه از تنبل تن پرور" "فراخ شکم" فراخ_شکم "کسی که شکم بزرگ دارد" "فراخ شکم" فراخ_شکم "کنایه از پرخور شکم پرست" "فراخ عیش" فراخ_عیش "نک فراخ روزی" "فراخ کام" فراخ_کام خوشحال "فراخ کام" فراخ_کام "توانگر ثروتمند" "فراخ کندوری" فراخ_کندوری "فراخ سفره بخشنده جوانمرد" "فراخ کونی" فراخ_کونی "گشادی مقعد" "فراخ کونی" فراخ_کونی "کنایه از تنبلی کاهلی" فراخا فراخا "فراخی گشادگی" فراخاستن فراخاستن "قیام کردن برخاستن" فراختن فراختن "نک افراختن" فراخته فراخته "نک افراخته" فراخزیدن فراخزیدن "به پیش خزیدن" فراخنا فراخنا "فراخی گشادگی" فراخنا فراخنا پهنا فراخنا فراخنا "جای گشاد و وسیع" فراخه فراخه "لرزه رعشه" فراخور فراخور "درخور سزاوار" فراخور فراخور متناسب فراخی فراخی "گشادگی وسعت" فراخی فراخی پهنا فراخی فراخی فراوانی فراخیدن فراخیدن "راست شدن موی بدن" فراخیدن فراخیدن "از هم جدا شدن" فرادر فرادر "چوبی که در پس در خانه اندازند" فرادی فرادی "ج فَرَد؛ تک تنها ؛ نماز نمازی که تنها خوانده شود مق نماز جماعت" فرار فرار "بسیار گریزنده" فرارون فرارون "مترقی پیش رو" فرارون فرارون "خوب عالی" فرارون فرارون "راست مستقیم" فرارون فرارون "در اصطلاح نجوم به معنی سَعْد اوج" فراروی فراروی "پیش روی برابر" فراروی فراروی "سرشناس معروف" فراز فراز "جمله عبارت" "فراز آمدن" فراز_آمدن "نزدیک شدن" "فراز آمدن" فراز_آمدن "رسیدن دسترسی پیدا کردن" "فراز آمدن" فراز_آمدن "وارد شدن" "فراز آمدن" فراز_آمدن "بر شدن بالا رفتن" "فراز آمدن" فراز_آمدن "بسته شدن" "فراز آمدن" فراز_آمدن "پدید آمدن" "فراز آوردن" فراز_آوردن "آوردن پیش آوردن" "فراز آوردن" فراز_آوردن "یافتن به دست آوردن" "فراز آوردن" فراز_آوردن "فراهم آوردن گرد کردن" "فراز بردن" فراز_بردن "نزدیک بردن پیش بردن" "فراز بستن" فراز_بستن بستن "فراز دادن" فراز_دادن "پس دادن" "فراز داشتن" فراز_داشتن "پیش آوردن نزدیک ساختن" "فراز داشتن" فراز_داشتن "پایین آوردن" "فراز داشتن" فراز_داشتن "در برابر چیزی نگه داشتن" "فراز رسیدن" فراز_رسیدن "ر سیدن نزدیک شدن" "فراز رسیدن" فراز_رسیدن "درآمدن داخل شدن" "فراز رسیدن" فراز_رسیدن "فراهم آمدن پیدا شدن" "فراز رفتن" فراز_رفتن "نزدیک رفتن" "فراز شدن" فراز_شدن "نزدیک شدن" "فراز شدن" فراز_شدن "گشوده شدن" "فراز شدن" فراز_شدن "بسته شدن" "فراز شدن" فراز_شدن برخاستن "فراز شدن" فراز_شدن "داخل شدن" "فراز شدن" فراز_شدن "پیش رفتن" "فراز کردن" فراز_کردن "باز کردن" "فراز کردن" فراز_کردن بستن "فراز کردن" فراز_کردن "نزدیک کردن" "فراز کردن" فراز_کردن "پیش آوردن پیش بردن" "فراز کردن" فراز_کردن ساختن "فراز کشیدن" فراز_کشیدن "پیش کشیدن به سوی خود کشیدن" "فراز کشیدن" فراز_کشیدن "بیرون کشیدن" "فراز گرفتن" فراز_گرفتن "پس گرفتن باز گرفتن" فرازانیدن فرازانیدن "افراختن بالا بردن" فرازانیدن فرازانیدن "روشن کردن" فرازنده فرازنده "بلند کننده" فرازنده فرازنده گشاینده فرازنده فرازنده "مسدود کننده" فرازی فرازی "بلندی سربالایی" فرازیدن فرازیدن افراشتن فرازیدن فرازیدن آراستن فرازیدن فرازیدن گشودن فرازیدن فرازیدن بستن فرازیده فرازیده "افراشته بالا برده" فرازیده فرازیده بسته فراست فراست "سواری کردن" فراست فراست "مهارت داشتن در اسب شناسی" فراستو فراستو پرستو فراستوک فراستوک پرستو فراسر فراسر "بالای سر گرد سر" فراسر فراسر "زیر سر" فراش فراش "گسترنده فرش" فراش فراش "در فارسی به معنی پیشخدمت خدمتکار" "فراش باشی" فراش_باشی "رییس فراشان" فراشتن فراشتن افراشتن فراشته فراشته افراشته فراشتک فراشتک پرستو فراشه فراشه پروانه فراشیدن فراشیدن "نک فراخیدن" فراص فراص "مفارصه به همدیگر نوبت آب دادن" فراعنه فراعنه "جِ فرعون" فراغ فراغ "فارغ شدن دست از کار کشیدن" فراغ فراغ "در فارسی به معنی آسوده شدن" فراغ فراغ "آسایش آسودگی" "فراغ افتادن" فراغ_افتادن "آسوده شدن خلاص شدن" "فراغ افتادن" فراغ_افتادن "کاری را به پایان رساندن و آسوده گشتن" "فراغ خطی" فراغ_خطی "رهایی خلاص" فراغبال فراغبال "آسوده خاطر" فراغت فراغت "بی تاب شدن" فراغت فراغت "بی تابی ناشکیبایی" فراغت فراغت "در فارسی به معنی آسودگی آسایش" "فراغت خانه" فراغت_خانه "جایی که در آن به عیش و عشرت پردازند" "فراغت خانه" فراغت_خانه "جایی که در آن به آسایش پردازند" "فراغت دادن" فراغت_دادن "آرام کردن آسایش دادن" "فراغت دادن" فراغت_دادن "فرصت دادن" "فراغت دادن" فراغت_دادن "بی نیاز کردن" "فراغت داشتن" فراغت_داشتن "آرامش داشتن" "فراغت داشتن" فراغت_داشتن "فرصت داشتن" "فراغت داشتن" فراغت_داشتن "فراموش کردن" فرافر فرافر "آواز نای و نفیر" فرافکنی فرافکنی "خوی و خصلت‌هایی خود را ناآگاهانه به دیگران نسبت دادن" فرافکنی فرافکنی "تعارض‌ها و ستیزهای درونی خود را به دنیای خارج نسبت دادن" فراق فراق "جدا شدن دور شدن" فراق فراق "جدایی دوری" فراماسون فراماسون "عضو جمعیت فراماسونری" فراماسونری فراماسونری "شبکه‌های وسیعی از جمعیت اخوت پنهانی در سراسر جهان که خود را معتقد به قدرتی ماورای طبیعی کتابی آسمانی اطاعت از قانون کشور برادری جهانی آزادی و بردباری فکری می‌دانند ولی به خاطر مشهور بودن به توطئه جاسوسی و زد و بند سیاسی در اغلب کشورها غیرقانونی شناخته شده‌اند نظر به این که کلمه فراماسون فرانسوی و فرامیسن انگلیسی لفظی و معنوی با کلمه فراموشی رابطه دارد در ایران این انجمن را فراموشخانه نامیده‌اند" فرامش فرامش "نک فراموش" فرامشت فرامشت "در مشت میان مشت" فراموش فراموش "از یاد رفته از خاطر محو شده" "فراموش خانه" فراموش_خانه "این کلمه را به جای فراماسونری در فارسی به کار می‌برند" "فراموش کار" فراموش_کار "کم حافظه کسی که چیزی را زود فراموش کند" فرامین فرامین "جِ فرمان" فرانج فرانج "کابوس بختک" فرانشیز فرانشیز "میزان معافیت شخص بیمه شده از پرداخت هزینه خدمات بیمه" فرانق فرانق "معرب پروانک" فرانق فرانق "سیاه گوش حیوانی که همراه شیر حرکت می‌کند و با صدای خود جانوران را از آمدن شیر باخبر می‌کند" فرانق فرانق "راهنما و پیش رو لشکر" فرانمودن فرانمودن "آشکار کردن" فرانمودن فرانمودن "نشان دادن" فرانک فرانک "واحد پول کشورهای فرانسه سوئیس بلژیک" فراهت فراهت "شادمانی انبساط نشاط" فراهختن فراهختن "نک فراهیختن" فراهم فراهم "گردآمده جمع شده" فراهم فراهم "اندوخته شده" فراهیختن فراهیختن برکشیدن فراهیختن فراهیختن "تربیت کردن ادب آموختن" فراهیخته فراهیخته فراهخته فراهیخته فراهیخته برکشیده فراهیخته فراهیخته "تربیت شده ادب آموخته" فراواریدن فراواریدن "فرو بردن بلعیدن" فراوان فراوان "بسیار زیاد" فراوانی فراوانی "بسیاری وفور" فراورده فراورده "نک فراآورده" فراوند فراوند "چوب بزرگی که پشت در می‌انداختند تا در باز نشود" فراویز فراویز "فرویز پروز؛ سجاف سجاف لباس" فراپایه فراپایه "بلندپایه گرانقدر" فراپوشیدن فراپوشیدن پوشیدن فراپوشیدن فراپوشیدن "چشم پوشی کردن" فراپوشیدن فراپوشیدن پوشانیدن فراپیش فراپیش "پیش جلو" فراچیدن فراچیدن "برچیدن جمع کردن" فراک فراک "پشت ظهر مق رو" فراک فراک "هیز مخنث" فراک فراک "پلید پلشت" فراکسیون فراکسیون "گروه‌های همفکری که در داخل یک حزب یا مجمع به وجود می‌آیند" فراکسیون فراکسیون "در علم ریاضی خارج قسمت دو کمیت کسر بَرخه" فراکشیدن فراکشیدن "پیش کشیدن به سوی خود کشیدن" فراکشیدن فراکشیدن "بالا کشیدن" فراکن فراکن "نک فرکن" فراکندن فراکندن "کندن حفر کردن" فراگذاشتن فراگذاشتن "رها کردن" فراگرفتن فراگرفتن "گرفتن بازگرفتن" فراگرفتن فراگرفتن "تصرف کردن" فراگرفتن فراگرفتن "محاصره کردن" فراگرفتن فراگرفتن "در برگرفتن شامل شدن" فراگرفتن فراگرفتن "آموختن یاد گرفتن" فراگرفتن فراگرفتن "معلوم کردن" فراگرفتن فراگرفتن "گسترش یافتن" فراگرفتن فراگرفتن "پر کردن" فراگرفتن فراگرفتن "عادت کردن" فراید فراید "جِ فرید و فریده" فرایض فرایض "جِ فریضه" فرایند فرایند "مجموعه عملیات و مراحل لازم برای رسیدن به یک هدف مشخص" فربه فربه "پُرگوشت چاق" فربه فربه "عظیم سنگین نیرومند سخت شدید" فربه فربه "آبادان پر رونق" فربه فربه "بسیار فراوان" فربه فربه "ضخیم ستبر" "فربه کردن" فربه_کردن "پروراندن و چاق کردن" فربهی فربهی "چاقی مق لاغری" فربی فربی "فربه چاق" فرت فرت "تار تار جامه" "فرت فرت" فرت_فرت "فرت و فرت تندتند به شتاب" فرتوت فرتوت "فرتود پیر سالخورده و از کار افتاده" فرتوک فرتوک پرستو فرتی فرتی "به چابکی به سهولت" فرث فرث "سرگین در شکنبه" فرج فرج "سوراخ شکاف" فرج فرج "عورت زن آلت تناسلی زن" فرجار فرجار "معرب پرگار" فرجاری فرجاری "پرگاری دایره‌ای" فرجام فرجام "پایان انجام" فرجام فرجام نتیجه "فرجام خواستن" فرجام_خواستن "تقاضای تجدی دنظر در حکم صادره از طرف قاضی یا دادگاه" "فرجام دادن" فرجام_دادن "نک فرجام خواستن" فرجامگاه فرجامگاه "گور قبر" فرجامگاه فرجامگاه "روز رستاخیز قیامت" فرجه فرجه "رخنه شکاف ؛ ج فُرُج" فرجه فرجه مهلت فرجه فرجه "فاصله زاویه میان دو صفحه" فرجی فرجی "خرقه نوعی لباس بلند" فرح فرح "شاد شدن شادمان گردیدن مسرور گشتن" "فرح بخش" فرح_بخش "آن چه که شادی آورد شادی بخش" فرحت فرحت "شادی ش ادمانی" فرحت فرحت مژدگانی فرخ فرخ "خجسته مبارک" فرخ فرخ زیبا "فرخ دیم" فرخ_دیم زیباروی "فرخ روز" فرخ_روز "نام لحنی از سی لحن باربد" "فرخ فال" فرخ_فال "خوشبخت نیک بخت" "فرخ لقا" فرخ_لقا "خوش صورت زیباروی" "فرخ پی" فرخ_پی "خوش قدم" فرخار فرخار "بتکده بتخانه" فرخار فرخار "شهری در تبت که بتخانه‌های آن معروف بوده" فرخاردیس فرخاردیس "مانند بتخانه" فرخاردیس فرخاردیس "مانند بتکده زیبا و آراسته" فرشتوک فرشتوک پرستو فرشک فرشک "سه چهار دانه انگور درهم بسته غوره" فرصاد فرصاد "درخت توت یا توت سرخ" فرصاد فرصاد "میوه توت" فرصاد فرصاد "رنگی است سرخ" فرصت فرصت "وقت مناسب برای انجام دادن کاری" فرصت فرصت "مجال وقت" "فرصت دانستن" فرصت_دانستن "غنیمت شمردن" "فرصت شماردن" فرصت_شماردن "وقت را غنیمت داشتن فرصت را از دست ندادن" "فرصت طلبی" فرصت_طلبی "استفاده از هر زمان و فرصت مناسب برای رسیدن به مقاصد شخصی" "فرصت طلبی" فرصت_طلبی "تغییر جهت و نظر بر مبنا و فراخور دگرگونی اوضاع اپورتونیسم" "فرصت نگه داشتن" فرصت_نگه_داشتن "درنگ کردن تأنی کردن" "فرصت نگه داشتن" فرصت_نگه_داشتن "منتظر فرصت مناسب بودن" "فرصت کردن" فرصت_کردن "مجال داشتن وقت مناسب و کافی داشتن" فرض فرض "واجب گردانیدن" فرض فرض پنداشتن فرض فرض "آن چه که خداوند بر انسان واجب کرده" فرض فرض "گمان پندار" "فرض گزاردن" فرض_گزاردن "واجب کرده خداوند را به جا آوردن مانند نماز خواندن" فرضه فرضه "رخنه و سوراخی که از آن آب کشند" فرضه فرضه "سوراخ پاشنه در" فرضه فرضه "دهانه جوی" فرضه فرضه "جای درآمدن به کشتی از لب دریا" فرضه فرضه "دهان دوات" فرضی فرضی "تصوری خیالی" فرضیات فرضیات "جِ فرضیه" فرضیه فرضیه "حدس گمان" فرضیه فرضیه "حدس و گمان درباره یک موضوع علمی" فرط فرط "نشان راه" فرط فرط "کسی که پیش از قوم حرکت می‌کند تا اسباب کار را تهیه کند" فرع فرع "آن چه که از اصل چیزی جدا شود" فرع فرع "شعبه شاخه" فرع فرع "سود پول" فرعون فرعون "عنوان هر یک از پادشاهان قدیم مصر" فرعون فرعون "مجازاً ستمکار ظالم" فرعی فرعی "منسوب به فرع" فرعی فرعی غیراصلی فرغار فرغار "خیسانیده خیسیده" فرغار فرغار سرشته فرغاردن فرغاردن "نک فرغاریدن" فرغاریدن فرغاریدن خیسانیدن فرغاریدن فرغاریدن سرشتن فرغانج فرغانج "فرغانچ ماده فربه پر گوشت" فرغر فرغر "جوی آب" فرغر فرغر "خشک رود جایی که آب از آن گذشته و مقدار کمی آب به جا مانده باشد" فرغر فرغر "گودال آبگیر" فرغرده فرغرده "خیسانیده تر شده" فرغرده فرغرده "سرشته خمیر کرده" فرغن فرغن "نک فرکن" فرغند فرغند پلید فرغند فرغند "گندیده بد بوی" فرغنده فرغنده "نک فرغند" فرغول فرغول فرغل فرغول فرغول "تأخیر درنگ" فرغول فرغول "اهمال غفلت" فرغیش فرغیش "کهنه فرسوده" فرغیش فرغیش "جامه کهنه پوستین کهنه" فرفتن فرفتن "نک فریفتن" فرفته فرفته "فریفته و فریب خورده" فرفر فرفر "تندتند باشتاب" فرفره فرفره "هر چیز سبک و پردار که توسط باد دور خود بچرخد بادفر و فرفروک نیز گفته‌اند" فرفری فرفری "موی مجعد موی پر پیچ و تاب" فرفوری فرفوری چینی فرفوری فرفوری "ظروف چینی ژاپن" فرق فرق "میان سر تارک" "فرق زدن" فرق_زدن "سر نهادن" "فرق کردن" فرق_کردن "امتیاز دادن مشخص کردن" فرقان فرقان "آن چه که حق و باطل را از هم جدا کند" فرقان فرقان قرآن فرقت فرقت "جدایی دوری" فرقد فرقد "دو برادران نام دو ستاره بر سینه صورت فلکی خرس کوچک یا دُب اصغر" فرقدان فرقدان "تثنیه فرقد نک فرقد" فرقدین فرقدین "نک فرقد" فرقه فرقه "دسته گروه طایفه ج فرق" فرم فرم "اندوه دلتنگی" فرمالیته فرمالیته تشریفاتی فرمالیته فرمالیته ظاهرسازی فرمالیسم فرمالیسم "شکل و قالبی که به وسیله آن هنرمند منظور خود را بیان کند" فرمان فرمان "دستور امر حکم" فرمان فرمان "توقیع پادشاه" فرمان فرمان "وسیله کنترل اتومبیل دوچرخه موتورسیکلت" "فرمان بر" فرمان_بر "فرمانبردار مطیع" "فرمان بر" فرمان_بر "خادم خدمتکار" "فرمان بردن" فرمان_بردن "اطاعت کردن انقیاد نمودن" "فرمان راندن" فرمان_راندن "حکومت کردن" "فرمان رسیدن" فرمان_رسیدن "رسیدن حکم و دستور" "فرمان رسیدن" فرمان_رسیدن "مجازاً رسیدن وقت مرگ" "فرمان روا" فرمان_روا حاکم "فرمان روایی" فرمان_روایی حکومت "فرمان فرما" فرمان_فرما "فرمانروا حاکم پادشاه" "فرمان فرمایی" فرمان_فرمایی "فرمانروایی حکومت" "فرمان کردن" فرمان_کردن "اطاعت کردن" "فرمان گذار" فرمان_گذار فرمانده "فرمان گزار" فرمان_گزار "فرمان پذیر" "فرمان یافتن" فرمان_یافتن "دستور گرفتن" "فرمان یافتن" فرمان_یافتن "مجازاً مردن درگذشتن" فرماندار فرماندار حاکم فرماندار فرماندار "مأموری که از طرف وزارت کشور اداره امور شهر را به عهده دارد" فرمانده فرمانده "فرمان دهنده کسی که فرمان بدهد در ارتش مافوقی که به زیردستان فرمان دهد" فرمانی فرمانی "فرمانبر مطیع" فرمایش فرمایش فرمودن فرمایش فرمایش "امر حکم دستور" فرمایشی فرمایشی "کاری که طبق حکم و دستور انجام شود و اصالت نداشته باشد" فرمت فرمت "تقسیم دیسک به بخش‌های نشان دار برای ذخیره داده‌ها و بازیابی اطلاعات" فرمت فرمت "نحوه آرایش داده‌ها برای ذخیره یا نمایش" فرمن فرمن "تیری است افقی در کمرکش دکل بیرق‌های بلند" فرمودن فرمودن "امر کردن دستور دادن" فرمودن فرمودن گفتن فرموش فرموش "نک فراموش" فرمول فرمول "نمونه سرمشق دستور" فرمول فرمول رمز فرمول فرمول "نشان دادن یک اصل یا رابطه‌ای معین با نمادهای ریاضی" فرمول فرمول "نمایاندن یک ترکیب یا ساختمان شیمیایی با نمادها و علامات اختصاری" فروختن فروختن "نک افروختن" فروخته فروخته افروخته فروختگی فروختگی "نک افروختگی" فرود فرود "زیر پایین" فرود فرود اندرون فرود فرود "بخش زیرین جایی" فرود فرود "الگوهای ملودیک برای بازگشت به مُدِ اولیه یا مایه اصلی" فرود فرود "توالی آکوردها به عنوان پایان یا تقسیم یک قطعه موسیقیایی" "فرود آمدن" فرود_آمدن "پایین آمدن" "فرود آوردن" فرود_آوردن "پایین آوردن" "فرود آوردن" فرود_آوردن "پیاده کردن" "فرود داشتن" فرود_داشتن "پایین داشتن" "فرود داشتن" فرود_داشتن "به آخر رسانیدن" "فرود داشتن" فرود_داشتن "نگه داشتن محافظت کردن" فرودست فرودست "زیر دست" فرودست فرودست "پست فرومایه" فرودستی فرودستی "پستی حقارت" فروده فروده "بریان کرده برشته گردیده" فروده فروده "چوبی که در پس درِ خانه اندازند" فرودگاه فرودگاه "محل فرود آمدن" فرودگاه فرودگاه "محوطه مخصوص نشستن هواپیما" فرودین فرودین "مخفّف فروردین" فرور فرور "نک فروهر" فرورد فرورد "نک فروهر" فروردگان فروردگان "فروردیان جشنی بوده که ایرانیان به مدت ده شب و روز یعنی پنج روز آخر سال پنج روزِ پنجه دزدیده یا خمسه مستسرقه به یاد فروهر در گذشتگان برپا می‌کردند" فروردین فروردین "اولین ماه از هر سال شمسی که خورشید در حرکت ظاهری خود در برج حَمَل قرار می‌گیرد" فروردین فروردین "نام روز نوزدهم از هر ماه شمسی" فروردینگان فروردینگان "جشنی که ایرانیان در روز نوزدهم فروردین به یُمن برابر شدن نام ماه و نام روز و همچنین گرامی داشت ارواح درگذشتگان برپا می‌کردند" فروزان فروزان "تابان درخشان" فروزاندن فروزاندن "فروزانیدن روشن کردن درخشان کردن" فروزانفر فروزانفر "دارای فر و شکوه و درخشان" فروزش فروزش "روشنایی تابش" فروزنده فروزنده "روشن کننده" فروزیدن فروزیدن "افروختن روشن کردن" فروزیده فروزیده "افروخته روشن شده" فروزینه فروزینه "آتشگیره چیزی که با آن آتش روشن کنند" فروش فروش فروختن فروش فروش "مقدار پول به دست آمده از فروختن کالا یا ارائه خدمت در یک روز یا ماه یا سال" فروشدنگاه فروشدنگاه "باختر محل غروب" فروشستن فروشستن شستن فروشستن فروشستن "محو کردن پاک کردن" فروشنده فروشنده "کسی که چیزی را بفروشد" فروشک فروشک "غله‌ای که در آسیا اندازند تا خرد شود و بشکند و از آن طعام کرده بخورند بلغور" فروشگاه فروشگاه "محل فروش اجناس جای فروش مغازه" فروع فروع "جِ فرع ؛" فروع فروع شاخه‌ها فروع فروع "ریشه‌هایی که از یک بیخ برآمده باشد" فروع فروع "اموری که پیرو یک اصل باشند" فروع فروع "علم فقه" فروغ فروغ "روشنی پرتو" فروغمند فروغمند "دارای فروغ نورانی" فروق فروق "مرد ترسنده ترسان" فروقه فروقه "به غایت ترسنده و جبان" فرومالیدن فرومالیدن مالیدن فرومالیدن فرومالیدن "مغلوب کردن مجازات کردن" فرومالیدن فرومالیدن فشردن فروماندن فروماندن "بیچاره شدن ناتوان شدن" فروماندن فروماندن "درنگ کردن" فروماندن فروماندن "معزول شدن" فروماندگی فروماندگی "بیچارگی ناتوانی" فروماندگی فروماندگی درنگ فرومایه فرومایه "دون پست" فرومایه فرومایه "خسیس مفلس" فرومایه فرومایه "نادان بی هنر" فرومایگی فرومایگی "پستی رذالت" فرومولیدن فرومولیدن "به پایین خزیدن" فرومولیدن فرومولیدن "درنگ کردن تأخیر کردن" فروند فروند "چوبی که در پس می‌انداختند تا در باز نشود" فروند فروند "سکان کشتی" فروند فروند "بادبان کشتی" فروند فروند "واحد شمارش کشتی و هواپیما" فرونده فرونده "نک فروند" فرونگر فرونگر "کسی که به پایین نگاه کند" فرونگر فرونگر "تنگ چشم دون همت" فروهر فروهر "در اوستا فَروَشی و در پارسی باستان فرورتی ؛ به موجب اوستا پنجمین نیروی مینوی از نیروهای پنجگانه تشکیل دهنده انسان است به معنای پشتیبان و محافظ انسان و همه آفرینش نیک اهورامزدا فروهر هر موجودی پیش از خلقت مادی آن در جهان مینوی وجود دارد و پس از خلقت مادی هر موجود فروهر آن از جهان مینوی فرود آمده و با آن همراه می‌شود پس از مرگ هر موجود فروهر آن دوباره به جهان فروهری باز می‌گردد" فروهشتن فروهشتن "پایین گذاشتن بر زمین گذاشتن" فروهشتن فروهشتن "آویزان کردن" فروهشتن فروهشتن "فرو افتادن" فروهشتن فروهشتن "سست شدن" فروهشتن فروهشتن "آویزان شدن" فروهشته فروهشته "فرو افتاده" فروهشته فروهشته سست فروهشته فروهشته "آویخته شده" فروهلیدن فروهلیدن "نک فروهشتن" فروهیختن فروهیختن "فروهختن فرو کشیدن رو به پایین کشیدن" فروهیده فروهیده "خردمند پسندیده" فروکش فروکش "فرو کشیدن" فروکش فروکش "فرو کشنده" "فروکش شدن" فروکش_شدن "در جایی فرود آمدن و ماندن" "فروکش شدن" فروکش_شدن "از شدت چیزی کم شدن" "فروکش کردن" فروکش_کردن "مهار شدن" "فروکش کردن" فروکش_کردن "در جایی فرود آمدن و ماندن" "فروکش کردن" فروکش_کردن "از شدت و حدّت چیزی کم شدن" فروکشیدن فروکشیدن "پایین کشیدن فرود آوردن" فروکشیدن فروکشیدن "در جایی فرود آمدن و اقامت کردن" فروکشیدن فروکشیدن "خوردن نوشیدن" "فروگذار کردن" فروگذار_کردن "کوتاهی کردن مضایقه کردن" فروگذاشت فروگذاشت "غفلت اهمال کوتاهی" فروگذاشت فروگذاشت "عفو گذشت" فروگذاشتن فروگذاشتن "مضایقه کردن اهمال کردن" فروگذاشتن فروگذاشتن "رها کردن ترک کردن" فروگذاشتن فروگذاشتن "گذشت کردن" فروگذاشتن فروگذاشتن "ضایع کردن" فروگذاشتن فروگذاشتن "رخصت دادن" فروگرفتن فروگرفتن "تسخیر کردن تصرف کردن" فروگرفتن فروگرفتن "گرفتن بازداشت کردن" فرویش فرویش "درنگ تأخیر" فرویش فرویش غفلت فرویش فرویش "غافل اهمال کننده" فرچه فرچه "فرشه وسیله‌ای ساخته شده از یک دسته الیاف طبیعی یا مصنوعی که بر روی دسته‌ای کوچک و عمودی بسته شده برای مالیدن چیزی بر یک سطح یا غیر آن مثل قلم مو فرچه ریش تراشی فرچه برای واکس زدن" فرژ فرژ "گیاهی است تلخ که جوشانده آن برای پیچش شکم مفید است" فرکانس فرکانس "تکرار تواتر وفور در اصطلاح فیزیک حرکت و رفت و آمد متوالی بسامد" فرکن فرکن "زمینی که سیل آن را کنده و گود کرده باشد" فرکن فرکن "جوی آب که تازه احداث شده باشد" فرکن فرکن "کاریز آب" فرکند فرکند "نک فرکن" فرکندن فرکندن فرسودن فرکنده فرکنده "فرسوده کهنه شده" فرگرد فرگرد "هر یک از فصول کتاب وندیداد" فری فری "زه آفرین احسنت" فریاد فریاد "بانگ آواز بلند" "فریاد برداشتن" فریاد_برداشتن "بانگ کردن آواز بلند کردن" "فریاد خواستن" فریاد_خواستن "داد خواستن کمک خواستن" "فریاد خواندن" فریاد_خواندن "نک فریاد خواستن" "فریاد داشتن" فریاد_داشتن "نک فریاد برداشتن" "فریاد رسیدن" فریاد_رسیدن "مدد کردن یاری رساندن" "فریاد رسیدن" فریاد_رسیدن "داد دادن" "فریاد یافتن" فریاد_یافتن "دادرس پیدا کردن" فریادخوان فریادخوان "نک فریادخواه" فریادخواه فریادخواه "دادخواه مظلوم" فریادرس فریادرس "یاری کننده" فریادرس فریادرس "دادگر دادرس" فریادنامه فریادنامه "شکایت نامه" فریب فریب "مکر حیله نیرنگ" "فریب خوردن" فریب_خوردن "گول خوردن فریفته گشتن" "فریب دادن" فریب_دادن "گول زدن فریفتن" "فریب ساز" فریب_ساز "فریب دهنده حیله گر" فریبا فریبا "فریبنده فریب دهنده" فریبا فریبا زیبا فریبا فریبا "فریب خورده" فریبان فریبان فریبنده فریباندن فریباندن "فریب دادن" فریبانیدن فریبانیدن "فریب دادن" فریبش فریبش "فریب دادن" فریبنده فریبنده "فریب دهنده" فریبکار فریبکار "مکار غدار" فریبگاه فریبگاه "جایی که در آن جا طلسم بسته باشند" فریبگاه فریبگاه طلسم فریبی فریبی "حیله گر" فریبیدن فریبیدن فریفتن فرید فرید "یگانه بی همتا" فرید فرید "گوهر یکتا و گران بها" فرید فرید "گوهری که میان گردن بند آویزان کنند" فسوسیدن فسوسیدن افسوسیدن فسوسیدن فسوسیدن "دریغ و حسرت خوردن" فسوسیدن فسوسیدن "ظرافت نمودن مسخرگی کردن" فسوق فسوق "بیرون شدن از فرمان خدا" فسوق فسوق "انجام اعمال زشت و ناروا" فسون فسون "نک افسون" "فسون کردن" فسون_کردن "جادو کردن" فسکل فسکل "اسبی که در میدان عقب همه اسبان بدود" فسکل فسکل "کنایه از فرومایه پست" فسیح فسیح "فراخ جای فراخ و وسیع" فسیل فسیل "سنگواره بقایای موجودات زنده دوران گذشته که در طبقات مختلف زمین به جا مانده‌است" فسیله فسیله "نهال خرما ج فسیل فسائل" فش فش "وش پسوندی که در آخر واژه می‌آید و معنای شباهت را می‌رساند" فشار فشار "زور سنگینی" فشار فشار "اذیت ایذا" فشار فشار "رنج درد" فشاردن فشاردن "نک افشردن" فشارده فشارده افشرده فشارش فشارش "فشار دادن" فشافاش فشافاش "نک فشافش" فشافش فشافش "آواز پرتاب شدن پیاپی تیر از کمان" فشست فشست "صدای فش فش مار هنگام حمله کردن" فشفشه فشفشه "ابزاری که در داخل آن مواد محترقه تعبیه شده و پس از احتراق به هوا رود" فشل فشل "کاهل ترسو" فشنگ فشنگ "لوله فلزی کوتاه حاوی باروت چاشنی و گلوله" فصاحت فصاحت "فصیح بودن زبان آور بودن" فصاحت فصاحت "روانی کلام زبان آوری" فصاد فصاد "رگ زن کسی که کارش رگ زدن و خون گرفتن است" فصال فصال "از شیر باز گرفتن کودک" فصال فصال "از شیر بازگیری" فصح فصح "معرب فسح عبری" فصح فصح "در نزد یهودان جشن یادبود خروج بنی اسراییل از مصر" فصح فصح "در نزد مسیحیان جشن یادبود صعود عیسی" فصحا فصحا "جِ فصیح" فصد فصد "رگ زدن خون گرفتن از طریق نیشتر زدن به رگ" "فصد کردن" فصد_کردن "رگ زدن خون گرفتن" فصل فصل "جدا کردن" فصل فصل "خاتمه دادن به خصومت" فصل فصل "مانع و حاجز میان دو چیز" فصل فصل "محل اتصال دو استخوان" فصل فصل "بخشی از کتاب یا رساله" فصل فصل "هر یک از چهار فصل سال" "فصل الخطاب" فصل_الخطاب "هر کلام فصیح و روشن که حق رااز باطل جدا کند" "فصل الخطاب" فصل_الخطاب "کلمه اما_بعد که خطیب بعد از ذکر مقدمه می‌گوید" "فصل نامه" فصل_نامه "نشریه‌ای که در هر فصل سال یک بار منتشر می‌شود" "فصل کردن" فصل_کردن "جدا کردن" "فصل کردن" فصل_کردن "حساب پس دادن تصفیه حساب کردن" فصوص فصوص "جِ فص" فصوص فصوص "حدقه چشم" فصوص فصوص "اصل و حقیقت امر" فصوص فصوص "دانه سیر" فصول فصول "جِ فصل" فصیح فصیح "زبان آور خوش سخن" فصیل فصیل "دیوار کوتاه درون باره شهر" فضا فضا "مکان فراخ زمین وسیع" فضا فضا "کیهان آن سوی جوّ" فضاحت فضاحت رسوایی فضانورد فضانورد "کسی که با سفینه فضایی به فضا سفر می‌کند فضاپیما کیهان نورد" فضایح فضایح "جِ فضیحت" فضایل فضایل "جِ فضیلت" "فضایل خوان" فضایل_خوان "کسی که مدح خلفای راشدین را می‌خواند" فضل فضل "کمال افزونی" فضل فضل "رجحان برتری" فضل فضل "نیکویی بخشش" فضل فضل "معرفت دانش" "فضل فروش" فضل_فروش "کسی که سعی می‌کند دانش خود را به رخ دیگران بکشد" فضلا فضلا "جِ فاضل" فضلات فضلات "جِ فضله" فضله فضله "باقی مانده و بقیه چیزی" فضله فضله "در فارسی به معنی مدفوع سرگین" فضلومند فضلومند "فضل اومند دارای فضیلت و برتری" فضه فضه "نقره سیم" فضوح فضوح "رسوایی بدنامی" فضول فضول "باقی مانده مال بیش از حد نیاز" فضول فضول "آن چه که به طور طبیعی از بدن دفع می‌شود" فضول فضول "یاوه گویی" فضول فضول "در فارسی به معنی کسی که در کار دیگران دخالت می‌کند" فضولات فضولات "جِ فضول" فضولی فضولی "مداخله بی جهت در کار دیگران" فضولی فضولی "یاوه گویی" فضی فضی "از نقره سیمین" فضیحت فضیحت عیب فضیحت فضیحت "رسوایی بدنامی ؛ ج فضائح" فضیلت فضیلت "رجحان برتری" فضیلت فضیلت "برتری در علم و دانش" فطام فطام "باز گرفتن طفل از شیر" فطام فطام "زمان باز گرفتن کودک از شیر" فطانت فطانت "درک کردن زیرک و دانا بودن" فطانت فطانت "ادراک دریافت" فطانت فطانت "زیرکی هوشیاری" فطر فطر "باز کردن روزه" فطرت فطرت "سرشت طبیعت صفت ذاتی" فطرتاً فطرتاً "از روی فطرت بر مقتضای طبیعت و سرشت" فطری فطری "ذاتی طبیعی" فطریه فطریه "آنچه از پول یا جنس که باید در روز عید فطر به مستمندان داده شود" فطن فطن "زیرک باهوش" فطن فطن دانا فطنت فطنت "زیرکی هو شیاری" فطنت فطنت "دانایی ج فطن" فطور فطور "جِ فَطúر؛ شکاف‌ها" فطیر فطیر "خمیری که خوب ور نیامده باشد" فظ فظ "درشت خو و بدزبان" فظاظت فظاظت "درشت خوی و بد زبان شدن" فظاظت فظاظت "درشت خویی بدزبانی" فظاعت فظاعت "شناعت بدی" فظیع فظیع "کاری که در شناعت و بدی از حد درگذشته" فعال فعال "پُرکار کوشا" فعالانه فعالانه "با کوشایی باپرکاری" فعالیت فعالیت کوشش فعل فعل "انجام دادن رفتار کردن" فعل فعل "عمل رفتار" فعل فعل "کلمه‌ای که دلالت بر انجام کار یا وقوع حالتی در یکی از زمان‌ها می‌کند" فعلاً فعلاً "هنوز تاکنون" فعلاً فعلاً "اینک حالا" فعلاً فعلاً "به طور موقت موقتاً عجالتاً" فعله فعله "جِ فاعل" فعله فعله "کارگران عمله" فعله فعله "در فارسی به صورت مفرد به کار می‌رود" فعلگی فعلگی "از فعله عربی ؛ کارگری مزد بگیری" فعلی فعلی "منسوب به فعل" فعلی فعلی "کنونی مربوط به حال" فعلیه فعلیه "مؤنث فعلی" فغ فغ بغ فغ فغ "بت صنم" فغ فغ "معشوق دلبر" فغ فغ زیبارو فغان فغان افغان فغان فغان "آه ناله" فغان فغان "بانگ فریاد" فغاک فغاک "ابله نادان" فغاک فغاک "حرام زاده" فغستان فغستان "بتخانه بتکده" فغستان فغستان حرمسرا فغستان فغستان "خوب رو کنیز خوب رو" فغفور فغفور "نک بغپور" فغند فغند "رقص جست و خیز" فغواره فغواره "مانند بت یا مجسمه ساکت و بی روح" فقار فقار "جِ فقاره ؛ مهره‌های پشت مهره‌های ستون فقرات" فقاره فقاره "مهره پشت" فقاع فقاع "معربِ فوگان شرابی که از جو یا مویز یا برنج گرفته شود" "فقاع گشودن" فقاع_گشودن "باز کردن سر شیشه شراب" "فقاع گشودن" فقاع_گشودن "کنایه از آروغ زدن" "فقاع گشودن" فقاع_گشودن "لاف زدن" "فقاع گشودن" فقاع_گشودن "تمتع بردن" فقاعی فقاعی "شراب فروش" فقاهت فقاهت "دانا شدن عالم گشتن" فقاهت فقاهت "فقیه شدن فقیه بودن" فقد فقد "گم کردن از دست دادن" فقدان فقدان "گم کردن از دست دادن" فقدان فقدان "گم شدن" فقر فقر "تهیدستی تنگدستی" فقرا فقرا "جِ فقیر؛" فقرا فقرا "تهی دستان تنگ دستان" فقرا فقرا "عارفان درویشان" فقرات فقرات "جِ فِقúره" فقره فقره "مهره پشت هر یک از مهره‌های ستون فقرات" فقط فقط "منحصراً تنها" "فقع گشادن" فقع_گشادن "نک فقاع گشودن" فقه فقه "دانستن دریافتن" فقه فقه "فقیه بودن" فقه فقه "مجموع احکام عملی شرع" "فقه اللغه" فقه_اللغه "مطالعه علمی یک زبان از طریق مقایسه متون گوناگون آن زبان" "فقه اللغه" فقه_اللغه "زبان شناسی تاریخی و تطبیقی" فقها فقها "جِ فقیه ؛ دانشمندان" فقوص فقوص "خیار چنبر" فقید فقید "گم شده از دست رفته" فقید فقید "کنایه از مرده درگذشته" فقیر فقیر "تهیدست تنگدست" فقیه فقیه "عالم به احکام شرع" فلات فلات "دشت بی آب و علف" فلات فلات "دشتی که ارتفاعش از دویست تا پنج هزار متر باشد" فلاته فلاته "نک فراته" فلاح فلاح "کشاورز برزگر" فلاحت فلاحت "کشاورزی برزگری" فلاخن فلاخن "فلاخان قلاب سنگ ابزاری برای پرتاب کردن سنگ و آن رشته‌ای بوده که آن را از نخ یا ابریشم می‌بافتند فلخم و فلخمه و فلماخن و فلخمان نیز گفته‌اند" فلاد فلاد "نک فلاده" فلاده فلاده "بیهوده بی فایده" فلاسفه فلاسفه "جِ فیلسوف" فلاسک فلاسک "بطری قمقمه" فلاسک فلاسک "ظرفی در دار و دو جداره برای خنک نگه داشتن آب یا گرم نگه داشتن چای دمابان" فلاش فلاش "وسیله‌ای که بر دوربین عکاسی نصب می‌شود و هنگامی که نور کافی برای عکس گرفتن موجود نباشد معمولاً به طور خودکار همراه دوربین عمل می‌کند دِرَخش" "فلاش بک" فلاش_بک "شگردی سینمایی در بیان داستان که طی آن فیلم واقعه زمان حاضر را رها می‌کند و به نمایش حوادث گذشته داستان می‌پردازد" "فلاش تانک" فلاش_تانک "مخزن آب شست و شو دهنده توالت که وقتی دسته آن را بکشند یا بچرخانند آب را با فشار در توالت تخلیه می‌کند و سپس به طور خودکار پر می‌کند" فلاشر فلاشر "دستگاهی که به طور متناوب و همزمان چراغ‌های راهنمای جلو و عقب خودرو را روشن و خاموش می‌کند" فلاشری فلاشری "مرضی مهلک مخصوص کرم ابریشم که معمولاً در آخرین مرحله زندگی این کرم پیدا می‌شود بر اثر این مرض کرم‌های ابریشم دراز اندام و بی حرکت شده بوی عفنی می‌دهند و پس از مردن سیاه می‌شوند به همین جهت این مرض را سیاه میر نیز می‌گویند" فلافل فلافل "غذایی شبیه کتلت که از نخود گوشت پیاز و ادویه تند تهیه می‌شود" فلان فلان "شخص نامعلوم" فلان فلان "جانشین کلمه‌ای رکیک که نخواهند از آن نام ببرند ؛به ش هم نبودن کنایه از مطلقاً برایش اهمیت نداشتن ؛به گاو زدن کنایه از هدر دادن اتلاف کردن" "فلان فلان شده" فلان_فلان_شده "نوعی دشنام خلاصه‌ای از چند فحش و ناسزا" "فلان و بهمان" فلان_و_بهمان "فلان کس شخص یا اشخاص نامعلوم" "فلان و بهمدان" فلان_و_بهمدان "نک فلان و بهمان" "فلان و بیسار" فلان_و_بیسار "نک فلان و بهمان" فلانل فلانل "پارچه‌ای لطیف و سبک که از پنبه یا پشم بافند" فلانی فلانی "نک فلان" "فلاپی درایو" فلاپی_درایو "وسیله‌ای که داده‌ها را از روی دیسکت به حافظه کامپیوتر یا برعکس انتقال می‌دهد" "فلاپی دیسکت" فلاپی_دیسکت "صفحه پلاستیکی کوچک قابل انعطافی با پوشش مغناطیسی برای ذخیره اطلاعات کامپیوتری" فلاکت فلاکت "بیچارگی بدبختی" فلاکت فلاکت "خواری ذلت" فلج فلج "کجی پای" فلج فلج "در فارسی به معنی سستی و نق ص در اعضای بدن" فلخم فلخم "فلخمه مشته حلاجی که بر زه کمان می‌زنند تا پنبه حلاجی شود" فلخودن فلخودن "فلخیدن پنبه دانه را از پنبه جدا کردن" فلخوده فلخوده "فلخیده پنبه زده شده و پاک شده" فلدسپات فلدسپات "نام گروهی از سنگ‌های آذرین که بسیار فراوانند و جزو عنصر اصلی سنگ‌های آذرین اعم از اسید قلیایی یا خنثی هستند" فلذ فلذ "جدا کردن پاره‌ای از مال برای کسی" فلرزنگ فلرزنگ "دستار یا پارچه‌ای که در آن خوراکی یا زر و سیم را می‌پیچیدند" فلز فلز "جسمی است معدنی هادی الکتریسته که می‌توان آن را به شکل مفتول درآورد یا صفحه صفحه کرد مانند آهن نقره و" فلزات فلزات "جِ فلز" فلزیاب فلزیاب "دستگاه ردیاب و آشکار کننده وجود فلز در زیر خاک یا داخل یک محموله" فلس فلس "پول سیاه پشیز" فلس فلس "پولک‌های روی پوست ماهی" فلسفه فلسفه "حکمت دانشی که موضوع آن هستی و وجود است" فلسفه فلسفه "علت دلیل ؛ بافی کنایه از اظهار نظر دور از منطق" فلش فلش "تیر پیکان ناوک" فلش فلش "چیزی که به شکل تیر باشد" فلشک فلشک "کوزه‌ای که برای کودکان نقاشی کنند" فلغند فلغند "پرچین خاربست" فلفل فلفل "پلپل گیاهی است بالارونده و دارای ریشه‌های ساقه خیز و کوتاه که میوه آن ادویه‌ای است با طعم تند و سوزنده" فلفلمویه فلفلمویه "درختچه‌ای است از تیره کبابه‌ها که شباهت کاملی به گیاه تملول دارد گیاهی است بالا رونده که به درختان مجاور خود متکی می‌شود گل‌هایش به شکل سنبله‌های چسبیده به هم است و میوه اش بیضوی شکل و ریز و بسیار معطر است این گیاه خاص هندوستان و جزایر اقیانوسیه و جزایر سند است و از آن مانند تملول استفاده دارویی به عمل می‌آید؛ دار فلفل عرق الذهب فلفل دراز پیپل پیپلی فلفل مونیه درخت فلفل مویه فلفل مور فلفلمونیه درخت پیپلامور بیبرآغاجی پلپلمونیه نیز گویند" فلق فلق "سپیده دم" فلق فلق "زمین پستِ بین دو پشته" فلق فلق "شکاف کوه" فلقه فلقه "نیمه چیزی که از هم شکافته باشند" فلنجیدن فلنجیدن "اندوختن گرد آوردن" فلنگ فلنگ پالهنگ فلنگ فلنگ کفش فلنگ فلنگ فرار "فلنگ را بستن" فلنگ_را_بستن "گریختن فرار کردن" فله فله "آغوز شیر اول گاو یا گوسفند پس از زاییدن" فلوئور فلوئور "گازی است زرد رنگ که به وسیله مواسان و دوار به صورت مایع درآمده‌است و بعداً آن را در ئیدروژن مایع به صورت جامد درآورده‌اند وزن مخصوص آن / و در منهای درجه می‌جوشد و تنفس آن خطرناک است" فلوت فلوت "مجموع کشتی‌های جنگی یک دولت ؛ ناوگان" فلورن فلورن "قطعه‌ای مسکوک واحد پول در هلند" فلوس فلوس "درختی است به ارتفاع تا متر از تیره سبزی آساها که به حالت وحشی می‌روید برگ‌هایش بزرگ شامل تا برگچه سبز روشن است گل آذینش خوشه‌ای و گل‌هایش زرد شفاف و میوه اش نیام و دراز است قسمت مورد استفاده این گیاه مغز میوه ناشکوفای آن است دانه فلوس سخت و شفاف و به رنگ بلوطی است مغز آن طعمی شیرین ولی ناپسند دارد و تنها قسمت مورد استفاده میوه‌است" فلونیا فلونیا "معجونی است که از تخم شاهدانه و شیرابه خشخاش می‌ساختند و به عنوان مسکر و مسکن به کار می‌رفته‌است ؛ فلونی" فلونیا فلونیا "نوعی معجون مسکن و مخدر منسوب به فیلون تارسی پزشکی از معاصرین اعسطس امپراطور رم که جهت تسکین درد دندان و دل درد به کار می‌رفته‌است ؛ فلونیا الرومیه" فلوکس فلوکس "گیاهی است از تیره پولمونیاسه جزو رده دولپه‌ای‌های پیوسته گلبرگ که دارای برگ‌های کامل و متقابل است جام گل پنج قسمتی و تخمدانش سه خانه‌ای است و در هر خانه یک تخم وجود دارد گل آذینش خوشه‌ای است این گیاه جزو گل‌های زینتی در باغچه‌ها کشت می‌شود" فلک فلک "آسمان سپهر گردون" "فلک نواز" فلک_نواز "خوش اقبال کسی که سرنوشت به او روی خوش نشان داده" فلکزده فلکزده بدبخت فلکزده فلکزده "فقیر تهیدست" فلکه فلکه "قطعه زمین گِرد" فلکه فلکه میدان فلکه فلکه "ابزاری برای تنبیه نک فلک" فلکی فلکی "منسوب به فلک آسمانی" فلکی فلکی "عالم علم فلک" فلکی فلکی "منجم ستاره شمار" فلیل فلیل "روغن خوشبویی که از گل موتیا و جنبیلی در هند سازند" فم فم "دهان ؛ ج افواه" فمینیسم فمینیسم "نهضت طرفداری از حقوق زن" فن فن "آگاهی‌های مربوط به صنعت یا علم" فن فن "حال گونه" فن فن "راه روش" فن فن "سرود طرب انگیز" فن فن "در فارسی حیله نیرنگ چاره ج فنون و افنان" "فن فروش" فن_فروش "حیلت گر فریبکار" "فن و فن" فن_و_فن "صدای بینی در حالت گرفتگی و ذکام" "فن کوئل" فن_کوئل "دستگاه تهویه مطبوع که برای داخل ساختمان به کار می‌رود" فنا فنا "نیست شدن نابود شدن" فنا فنا "نیستی نابودی" فناتیسم فناتیسم "تعصب دینی" فناتیسم فناتیسم "جانبداری شدید از یک فرقه یا یک حزب" فناتیک فناتیک "متعصب افراطی در دین و مذهب یا یک فرقه و حزب" فنار فنار "چراغی که از اطراف محفوظ باشد؛ چراغ بادی" فناوری فناوری "تکنولوژی علم به صنایع و حرفه‌ها" فناوری فناوری "مجموع اصطلاحات فنی و صنعتی" فناپذیر فناپذیر "آن که فانی شود فانی" فنج فنج "بزرگ کلان" فنجان فنجان "معرب پنگان پیاله کوچک چینی یا بلوری برای نوشیدن چای یا قهوه" فند فند "دروغ کذب" فند فند "ناتوانی درماندگی" فند فند ناسپاسی فندق فندق "درختی است از تیره پیاله داران دارای برگ‌های پهن و دندانه دار دانه آن کوچک و گرد با پوست سخت و مغز آن خوش طعم است" "فندق زدن" فندق_زدن "بشکن زدن با انگشتان دست صدا درآوردن" "فندق شکستن" فندق_شکستن "کنایه از بوسه دادن و بوسه گرفتن" فندقه فندقه "گونه‌ای میوه خشک ناشکوفا که میوه اش فقط حاوی یک دانه‌است و این دانه آزاد است و به انساج میوه اتصالی ندارد بهترین نمونه این میوه‌ها فندق است" "فندقی کردن" فندقی_کردن "حنا بستن انگشتان را به رنگ فندق کردن" فندک فندک "ابزاری فلزی که در آن سنگ مخصوص تعبیه کرده‌اند و با آن آتش روشن کنند" فنر فنر "ابزار فلزی پیچ در پیچ که دارای قوه ارتجاعی است" فنطاس فنطاس "حوضچه‌ای در کشتی که زهاب آب‌های کشتی در آن جمع گردد" فنطاس فنطاس "بشکه‌ای در کشتی که در آن آب شیرین ریزند" فنطاس فنطاس "کاسه‌ای که بدان آب شیرین تقسیم کنند؛ ج فناطیس" فنقلی فنقلی "کوچک ریز اندام" فنن فنن "شاخه درخت شاخه نرم و باریک ج افنان" فنودن فنودن "فریفته شدن مغرور شدن" فنومن فنومن "آنچه که به وسیله حواس یا ضمیر انسان درک شود" فنومن فنومن "امر طبیعی پدیده نمود" فنومن فنومن "امری غیر عادی و نادر" فنومنولوژی فنومنولوژی "تحقیق فلسفی درباره پدیده‌هایی که به روح ما عرضه می‌شود و شرح و بیان آنها" فنون فنون "جِ فن" فنچ فنچ "پرنده‌ای کوچک تر از گنجشگ دارای منقاری کوتاه و نیرومند" فنک فنک "جانوری است شبیه روباه که پوستش سرخ رنگ و قیمتی می‌باشد" فنگ فنگ زالو فنی فنی "منسوب و مربوط به فن" فنی فنی "در فارسی کسی که در امور صنعتی مشغول به کار است" فه فه "چوب پهنی که کشتی بانان بدان کشتی را رانند" فه فه "آهنی بیل مانند که در میان آن چوبی و بر دو طرف وی ریسمانی بندند یک شخص سر چوب را و دو کس دیگر هر یک ریسمان را به دست گیرند و زمین شیار کرده را بدان هموار سازند مجرفه پل کش فهد" فه فه "تخته‌ای که برزیگران بدان زمین را هموار کنند" فهارس فهارس "جِ فهرست" فهام فهام "بسیار دانا" فهامت فهامت "فهمیدن درک کردن" فهانه فهانه "نک پانه" فهد فهد "یوز یوزپلنگ ؛ ج فهود افهد" فهر فهر "سنگ سنگ زیرین آسیا" فهرست فهرست "راهنمای کتاب که در آن فصل‌ها و موضوعات کتاب و صفحات مربوط به آنها در آن نوشته‌است" فهرست فهرست "صورت اسامی چیزی" فهل فهل "گشاد فراخ" فهلویات فهلویات "اشعار و ترانه‌هایی با اوزان عروضی یا هجایی که به زبان‌ها یا لهجه‌های محلی و روستایی سروده شده" فهلویه فهلویه "اشعار و ترانه‌هایی که به زبان‌ها و لهجه‌های محلی و روستایی سروده شده" فهلویون فهلویون "جِ فهلوی" فهم فهم "درک کردن دریافتن" فهم فهم "درک دریافت" فهم فهم "نیروی فهم و ادراک جِ افهام" فهماء فهماء "جِ فهیم" فهماندن فهماندن "نک فهمانیدن" فهمانیدن فهمانیدن "مطلبی را به کسی حالی کردن" فهمیدن فهمیدن "دریافت کردن ادراک کردن" فهمیده فهمیده دانا فهمیده فهمیده "باادب نیک رفتار" فهه فهه "چوبی که کشتی بانان بدان کشتی رانند پاروی کشتی" فهیم فهیم "با فهم دانا" فوات فوات "مردن درگذشتن" فوات فوات "گذشتن زمان انجام کاری" فوات فوات "مرگ نیستی" فوات فوات "از دست رفتن فرصت" فواتح فواتح "جِ فاتحه" فواحش فواحش "جِ فاحشه" فواد فواد "دل قلب ؛ ج افئده" فواده فواده "فوده خمیر خشکی که از آن آبکامه سازند" فوارس فوارس "جِ فارس" فواره فواره "مؤنث فوار بسیار جوشنده" فواره فواره "چشمه‌ای که آب آن فوران کند" فواره فواره "لوله‌ای که آب از آن با فشار به بیرون می‌جهد" فواصل فواصل "جِ فاصله" فواضل فواضل "جِ فاضله ؛ بخشش ‌های بزرگ عطاهای نیکو" فواق فواق سکسکه فواقع فواقع "جِ فاقعه ؛ سختی‌ها بلاها" فواکه فواکه "جِ فاکهه ؛ میوه‌ها" فوایح فوایح "جِ فایحه ؛ بوی خوش دهنده" فواید فواید "جِ فایده" فوب فوب "فوت بادی که پس از خواندن دعا یا افسون با دهان به طرف کسی بدمند" فوت فوت "بادی که از دهان بیرون کنند" "فوت شدن" فوت_شدن "به سرعت و به آسانی در ذهن جا گرفتن و حفظ شدن" "فوت و فن" فوت_و_فن "چم و خم کار راز و رمز کار" فوتبال فوتبال "از بازی‌های می‌دانی بسیار رایج که بین دو دسته نفری در زمینی به مساحت * یا * انجام می‌شود این بازی با توپ و توسط پا انجام می‌گیرد" "فوتبال دستی" فوتبال_دستی "نوعی بازی با وسیله‌ای میز مانند معمولاً چوبی و مستطیل شکل شبیه زمین فوتبال در اندازه‌های مختلف که از میله‌هایی دارای چند آدمک و دو دروازه تشکیل می‌شود و هر یک از بازیکنان سعی می‌کنند با چرخاندن میله‌ها و ضربه زدن به توپ توسط آدمک‌ها به دیگری گل بزند" فوتبالیست فوتبالیست "بازیکن فوتبال" فوتسال فوتسال "نوعی بازی فوتبال با مقررات و توپ ویژه که در سالن سرپوشیده بین دو تیم پنج نفره برگزار می‌شود فوتبال سالنی" فوته فوته "دستار حوله" فوته فوته "لنگ حمام" فوتوریسم فوتوریسم "نام مکتبی در هنر موسیقی و ادبیات در ایتالیا که از تا رواج داشته‌است بنیانگذار این مکتب ف ت مارتینی شاعر ایتالیایی بوده‌است ویژگی این مکتب رها کردن سنت‌ها و رسوم معمول طرد تغزل از شعر ایجاد سبکی نثر مانند و بیان تلاش‌ها و سر و صداهای صنعتی زندگی نو می‌باشد" فوتون فوتون "کوانتوم انرژی تابش الکترومغناطیسی که ذره‌ای بدون جرم و سکون بار الکتریکی است" فوتک فوتک "نی کوتاهی که با آن به طرف چیزی فوت کنند" فوتک فوتک "نی لبک" فوتینا فوتینا "واژه‌ای که معمولاً کودکان برای ریشخند اعتراض یا انکار در پاسخ همسالان یا در موقعیت‌های غیرجدی به کار می‌برند در مفهوم اشتباه_می‌کنی _چنین_نیست" فوج فوج "گروه دسته" فوج فوج "قسمتی از ارتش هنگ ؛ ج افواج" فود فود پود فور فور "بور رنگ سرخ کم رنگ" "فور زدن" فور_زدن "تریاک کشیدن با وافور" فوران فوران "جوشیدن یا جهیدن آب از چشمه یا لوله" فوران فوران "جهیدن رگ" فوران فوران جوشش فوران فوران جهش فورت فورت "جوشش حدُت" فورت فورت "شدت خشم یا گرما" فوردین فوردین "نک فروردین" فوری فوری "وافوری تریاکی" فوریت فوریت "وضع یا حالتی که نیازمند اقدام سریع و فوری باشد ؛ پزشکی رویدادی ناگهانی و نامنتظر که نیاز به اقدام فوری داشته باشد" فوریه فوریه "دومین ماه سال فرنگی برابر با دهه دوم و سوم بهمن و دهه اول اسفند" فوز فوز فوزه فوز فوز "پوز گرداگرد دهن" فوز فوز آروغ فوطه فوطه "نک فوته" "فوطه کردن" فوطه_کردن "چاک دادن قبا" فوفل فوفل "درختی است از تیره نخل‌ها که در مناطق گرم آسیا می‌روید درختی است نسبتاً بلند و برگ‌هایش شانه‌ای هستند که در انتهای تنه برافراشته این درخت مانند تاجی قرار دارند چوب این درخت را در نجاری‌های ظریف به کار می‌برند و از پوست آن الیاف قابل نساجی به دست می‌آورند و جوانه انتهایی تنه آن را به نام کلم فوفل چون مانند پنیر نرم است به مصرف تغذیه می‌رسانند" فوق فوق "بالا زبر" فوق فوق "بهتر افضل" "فوق الذکر" فوق_الذکر "یاد شده در بالا" "فوق العاده" فوق_العاده "غیرمعمول غیرعادی" "فوق العاده" فوق_العاده "پولی که علاوه بر حقوق به کسی داده شود" قطان قطان "کسی که پنبه فروشد پنبه فروش" قطایف قطایف "جِ قطیفه" قطایف قطایف لوزینه قطایف قطایف "نوعی حلوا" قطب قطب "ملاک و مدار چیزی" قطب قطب "بزرگ و مهتر قوم" قطب قطب "هر یک از طرفین محور کره زمین که آن‌ها را قطب شمال و قطب جنوب می‌گویند" قطب قطب "جزء رسانای یک دستگاه که جریان برق از آن خارج یا به آن وارد می‌شود" "قطب نما" قطب_نما "ابزاری برای تعیین امتداد نصف النهار" قطر قطر "باران آن چه بچکد واحد قطره" قطر قطر چکیدن قطر قطر "چکاندن ج قطار" قطرات قطرات "جِ قطره" قطران قطران "مایعی چسبنده که از تقطیر زغال سنگ به دست می‌آید و بوی بدی دارد" قطرب قطرب "ناخوشی ای که با حرکات متوالی اندام‌ها و لرزش اعضا و فلج و عدم کنترل عضلات بدن همراه است" قطرب قطرب مصروع قطره قطره "چکه مقدار کمی آب ج قطرات" "قطره دزد" قطره_دزد "آفتاب خورشید" "قطره دزد" قطره_دزد "ابر سحاب" "قطره چکان" قطره_چکان "وسیله‌ای برای ریختن مایعات به صورت قطره قطره" قطع قطع "برش پاره" قطع قطع "اندازه طول و عرض چیزی" قطع قطع "جزم یقین" "قطع طریق" قطع_طریق "دزدی راهزنی" "قطع کردن" قطع_کردن بریدن "قطع کردن" قطع_کردن "مسافت طی کردن" قطعات قطعات "جِ قطعه" قطعاً قطعاً "مطمئناً یقیناً در جمله منفی به معنی ابداً هرگز و به هیچ وجه آید" قطعنامه قطعنامه "مکتوبی که در آن خواسته‌های اجتماع کنندگان نوشته شده‌است" قطعه قطعه "پاره‌ای از هر چیز" قطعه قطعه "حصه و بهره و قسمت" قطعه قطعه "چند بیت هم وزن و هم قافیه‌است که قافیه را در مصراع اول بیت آن رعایت نکنند و در آن از یک مضمون بحث کنند" قطعه قطعه "تکه‌ای از موسیقی که از چند جمله تشکیل می‌شود که هر یک از آن‌ها دارای معانی کاملی است ج قطعات" قطعی قطعی "حتمی یقینی" قطعیت قطعیت "حتمی بودن" قطف قطف "چیدن کندن" قطف قطف خراشیدن قطمیر قطمیر "پوست نازکی که بین خرما و هسته آن قرار دارد" قطمیر قطمیر "کنایه از چیز اندک" قطن قطن پنبه قطور قطور "هر چیز ضخیم و کلفت" قطیع قطیع "گله گوسفندان رمه گاوان" قطیع قطیع "آن چه از درخت بریده شود" قطیع قطیع "بخش اول شب" قطیع قطیع "همانند همتا" قطیعه قطیعه "جدایی بریدگی" قطیعه قطیعه "گله گاوان و گوسفندان" قطیعه قطیعه لشکر قطیعه قطیعه "قطعه‌ای از زمین و ملک که به کسی واگذارند تا از آن امرار معاش کند ج قطایع" قطیفه قطیفه حوله قطیفه قطیفه "چادرهای ورپیچیده" قعب قعب "قدح بزرگ" قعب قعب "کاسه‌ای که یک نفر را سیر کند" قعبه قعبه "جعبه یا قوطی ای که زنان در آن مواد معطر می‌ریختند" قعبه قعبه "قدح قعب" قعده قعده "یک بار نشستن" قعده قعده "مرکب انسان" قعر قعر "گودی و ته چیزی" قعود قعود نشستن قفا قفا "پس گردن پشت گردن" قفا قفا پشت قفا قفا "پی دنبال" قفا قفا عقب "قفا دریدن" قفا_دریدن "پاره کردن جامه کسی از پشت" "قفا دریدن" قفا_دریدن "کنایه از بی آبرو کردن" "قفا دریدن" قفا_دریدن "جماع کردن از پشت" قفار قفار "جِ قفر؛ بیابان‌ها" قفدان قفدان "غلاف سرمه دان" قفدان قفدان "کیسه چرمین که در آن عطریات و جز آن نهند" قفر قفر "بیابان بی آب و علف ج قفار" قفس قفس "محفظه‌ای برای نگه داری پرندگان" قفس قفس "استخوان جناغ سینه" قفس قفس زندان قفس قفس "هر جای تنگ" قفسه قفسه "وسیله‌ای از چوب فلز یا پلاستیک دارای صفحه‌های افقی با فواصلی معین برای چیدن مرتب و قابل دسترسی اشیاء گنجه ؛ ی سینه صندوقه سینه قفس سینه ؛ ی فلزی گنجه‌ای که از فلز ساخته شده باشد" قفل قفل "اسبابی برای بستن چیزی و جلوگیری از دسترسی آزادانه به آن" قفل قفل "اسبابی که جز با کلید یا رمز معینی باز نشود" قفیز قفیز پیمانه قفیز قفیز "واحدی برای اندازه گیری زمین تقریباً برابر با متر" "قفیز سرآمدن" قفیز_سرآمدن "پُر شدن پیمانه کنایه از به پایان رسیدن عمر" ققسی ققسی "وقتی که اناری را به چند بخش تقسیم کنند هر تکه آن را که شامل چند دانه با پوسته سفید آن است ققسی گویند" ققنوس ققنوس "ققنس مرغی است افسانه‌ای که منقارش سوراخ‌های فراوان دارد و آوازهای عجیب درمی آورد هزار سال عمر می‌کند و چون مرگش فرا رسد هیزم بسیار جمع می‌کند و بر بالای آن می‌نشیند و آن قدر بال می‌زند تا هیزم آتش بگیرد و بسوزد و از خاکسترش ققنوس جدیدی به وجود می‌آید" قل قل "حبابی که بر اثر جوشیدن آب به سطح آید" "قل احمدی" قل_احمدی "دست به زور تمام بر عضو کسی زدن سقلمه" "قل خوردن" قل_خوردن "غلتیدن روی زمین چرخ خوردن" "قل خوردن" قل_خوردن "راه رفتن حرکت کردن" "قل قل" قل_قل "غل غل جوش صدای ترکیدن حباب‌های مایع جوشان" قلائد قلائد "جِ قلاده" قلاب قلاب "وسیله خمیده سرکج برای گرفتن کشیدن یا آویختن" "قلاب دوزی" قلاب_دوزی "دوختن نقش و نگار با ابریشم یا خامه بر روی پارچه" "قلاب گرفتن" قلاب_گرفتن "دو کف دست را بهم متصل کردن به طوری که دیگری بتواند پا بر روی آن گذارد و از دیوار بالا رود" قلابی قلابی تقلبی قلابی قلابی "مکار حقه باز" قلاج قلاج "کلاغ قلاغ" قلاد قلاد "تار روبین که بر حلقه گوشواره و حلقه بینی شتر پیچند" قلاده قلاده "گردن بند" قلاده قلاده "زنجیری که بر گردن حیوانات یا مجرمین می‌بندند" قلاده قلاده "واحدی برای شمارش گربه س انان" قلاسنگ قلاسنگ فلاخن قلاش قلاش کلاش قلاش قلاش "بیکاره ولگرد" قلاش قلاش "باده پرست مفلس" قلاش قلاش "حیله گر" قلاشی قلاشی "میخوارگی باده پرستی" قلاشی قلاشی عیاری قلاع قلاع "جِ قلعه" قلاغ قلاغ "پیرامون دهان ؛ پوز پوزه" قلانسی قلانسی "منسوب به قلانس کلاه دوز کلاه فروش" قلاوز قلاوز "دلیل راهنما" قلاوز قلاوز "محافظ پاسبان" قلاچ قلاچ "جستن اسب و راه جسته جسته رفتن آن" قلاچو قلاچو قلاجو قلاچو قلاچو "جام و ظرفی که از چرم می‌ساختند و در آن آب و شراب می‌نوشیدند از نوع آبخوری‌های چرم بلغاری" قلاچو قلاچو "نهری که در آن ستوران در موسم سرما آب خورند" قلب قلب "تغییر دادن و دیگرگون کردن چیزی" قلب قلب "واژگون ساختن چیزی" قلب قلب "در فارسی به معنی زر و سیم ناسره" قلب قلب "نام یکی از صنایع شعری" "قلب الاسد" قلب_الاسد "دل شیر قلب اسد" "قلب الاسد" قلب_الاسد "نام ستاره‌ای به رنگ آبی سفید و قدر / در میان صورت فلکی شیر یا اسد که سال نوری با ما فاصله دارد" "قلب زدن" قلب_زدن "سکه تقلبی زدن" "قلب زدن" قلب_زدن "تقلب کردن" "قلب شدن" قلب_شدن "دیگرگون شدن" قلبه قلبه "چوبی که گاوآهن را به آن ببندند و به گردن گاو بگذارند" متأسی متأسی "پیروی کننده" متألم متألم "اندوهناک دردمند" متأله متأله "کسی که به علم الهیات اشتغال دارد؛ عابد زاهد" متأمل متأمل "متفکر صاحب تدبیر" متأنی متأنی "درنگ کننده" متأهل متأهل "دارای اهل و عیال دارای همسر" متأکد متأکد "تأکید شده" متأکد متأکد "استوار محکم" متاب متاب "بازگشت از گناه" متابع متابع "پیروی کننده" متابعت متابعت "پیروی و فرمانبرداری کردن" متابولیسم متابولیسم "مجموعه تغییرات فیزیکی و شیمیایی و ترکیبی و تخریبی در موجودات زنده دگرگشت سوخت و ساز" متاره متاره "ظرفی که از چرم دوزند" متاره متاره آفتابه متارکه متارکه "ترک جنگ ومخاصمه" متارکه متارکه "جدایی زن و شوهر" متاع متاع "اسباب کالا" متاعب متاعب "جِ متعب ؛ رنج‌ها" متافیزیک متافیزیک "حکمت ماوراءالطبیعه مابعدالطبیعه" متالورژی متالورژی "متالوژی دانش و فن استخراج تصفیه آلیاژسازی شکل دهی و بررسی ساختار و خواص فلزات" متالیک متالیک "دارای جلا و درخششی مانند فلز" متامورفوز متامورفوز "نک دگردیسی" متان متان "گازی است بی بو و بی رنگ و قابل نفوذتر و سبک تر از هوا که اولین ترکیب سلسله هیدروکربورهای اشباع شده‌است این گاز در طبیعت از تجزیه و پوسیده شدن بقایای موجودات زنده خصوصاً فساد گیاهان در مرداب‌ها ح اصل می‌شود و به همین جهت آن را به نام گاز مرداب‌ها نیز می‌نامند" متانت متانت "پایداری استواری" متانت متانت "سنگینی وقار" متبادر متبادر "پیشی گیرنده چیزی که ناگهان به خاطر آید" متبارک متبارک "پاک منزه" متباعد متباعد "دور شونده از هم دور" متباغض متباغض "دشمنی کننده" متباین متباین "متمایز جدا از یکدیگر" متبتل متبتل "برنده و منقطع از ماسوای خدا؛ ج متبتلین" متبحر متبحر ماهر متبختر متبختر "کسی که با تکبر و ناز راه می‌رود" متبدد متبدد "تقسیم کننده به حصه‌ها" متبدد متبدد "متفرق پریشان" متبدل متبدل "بدل گیرنده چیزی را" متبدل متبدل "تبدیل شونده ؛ ج متبدلین" متبر متبر "هلاک شده" متبرع متبرع "نیکویی کننده برای رضای خدا" متبرم متبرم "ملول آزرده دل" متبرک متبرک "خجسته فرخنده" متبسم متبسم "خندان خنده رو" متبصر متبصر "بصیر و دانا دقیق ؛ ج متبصرین" متبع متبع "آن چه که در پی آن رفته باشند؛ کسی یا چیزی که ازو پیروی کنند؛ پیشوا مقتدا ج متبعین" متبلور متبلور "بلور شده چیزی که شبیه بلور شده باشد" متبوع متبوع "پیروی شده" متبین متبین "آشکار شونده پیدا هویدا" متبین متبین "آشکار کننده ج متبینین" متتابع متتابع "پی درپی شونده متوالی" متتالی متتالی "در پی یکدیگر شونده" متتبع متتبع "تتبع کننده" متجادل متجادل "با هم خصومت کننده" متجاسر متجاسر "سرکش دلیر" متجانس متجانس "از یک جنس مشابه" متجاهر متجاهر "آن که آشکارا فسق کند" متجاهل متجاهل "کسی که خود را به نادانی می‌زند" متجاوز متجاوز "از حد گذرنده تجاوزگر" متجاوز متجاوز "افزون تر بیش تر" متجبره متجبره ") گروه ستمکاران" متجدد متجدد "نوخواه کسی که آداب و رسوم جدید را می‌پذیرد" متجر متجر "تجارت بازرگانی" متجر متجر کالا متجرد متجرد "برهنه گردنده" متجرد متجرد "مجرد شونده" متجرع متجرع "جرعه جرعه خورنده آب و مانند آن" متجرع متجرع "فرو خورنده خشم ج متجرعین" مترسل مترسل "نویسنده دبیر" مترشح مترشح "تراونده ؛ ترشح کننده" مترصد مترصد "چشم به راه منتظر" مترقب مترقب "امیدوار چشم به راه" مترقی مترقی "پیشرفته رشد کرده" مترنم مترنم "آواز خواننده زمزمه کننده" مترهب مترهب "پرستش کننده عابد" مترو مترو "راه آهنی که معمولاً زیرزمینی است و به عنوان یک وسیله نقلیه عمومی در شهرهای بزرگ استفاده می‌شود" مترون مترون "کسی که سرپرستی و نظارت پرستاران را بر عهده دارد" متروپل متروپل "حالت کشوری نسبت به کشورهای تابعه آن" متروک متروک "ترک شده واگذاشته شده" متروک متروک "باطل شده" متزاید متزاید "افزون شونده" متزایل متزایل "جدا شونده" متزایل متزایل جدا متزعزع متزعزع "جنبنده لرزنده" متزلزل متزلزل "مضطرب لرزنده" متزهد متزهد "پارسا زاهد" متزوج متزوج "زن کننده ازدواج کننده ؛ ج متزوجین" متزین متزین "زینت یابنده آراسته" متسابق متسابق "پیشی گیرنده ؛ ج متسابقین" متساقط متساقط "بر هم فرو ریزنده" متسالم متسالم "آشتی کننده با دیگری صلح کننده با یکدیگر" مهادنت مهادنت "صلح کردن" مهار مهار ماهار مهار مهار "قسمتی که در هواپیما بال‌ها را به هم وصل می‌کند" مهار مهار "چین جلدی موجود در سطح تحتانی آلت مرد در خط وسط و در مجاورت شیار حشفه‌ای قلفه‌ای که در حقیقت دیواره‌ای است که شیار حشفه‌ای قلفه‌ای را به دو قسمت چپ و راست تقسیم می‌کند" مهار مهار "نام هر یک از دو چین مخاطی واقع در خط وسط قسمت دهلیزی دهان و عضلات لب‌ها مهار لبی" مهاراجه مهاراجه "توانگر ثروتمند" مهارب مهارب "جِ مهرب" مهارت مهارت "چیره دستی توانایی در کار" مهارشه مهارشه "بر یکدیگر برانگیختن" مهازله مهازله "بازی کردن بیهودگی کردن" مهازله مهازله "هزل گفتن شوخی کردن" مهازله مهازله "بازی بیهودگی" مهازله مهازله "هزل گویی" مهالک مهالک "جِ مهلکه" مهام مهام "جِ مهم ؛ کارهای بزرگ و سخت" مهامه مهامه "جِ مهمه مهمهه ؛ بیابان‌های خشک دشت‌های ویران و خالی" مهان مهان "خوار کرده شده" مهانت مهانت "خواری سستی" مهانل مهانل "افیون تریاک" مهاوی مهاوی "جِ مهوی" مهاوی مهاوی "فضاهای بین دو کوه و مانند آن" مهاوی مهاوی شکاف‌ها مهب مهب "محل وزیدن باد ج مهاب" مهبط مهبط "جای فرود آمدن ج مهابط" مهبل مهبل "زهدان رحم زن" مهتاب مهتاب "پرتو ماه روشنی ماه تابش نور ماه" مهتابی مهتابی "ایوان جلوی عمارت" مهتابی مهتابی "نوعی لامپ که نورش به رنگ مهتاب است" مهتدی مهتدی "راه راست یافته" مهتر مهتر "بزرگ رییس سرور" مهتر مهتر "خدمتکار ستور ج مهتران" مهتم مهتم "غم خوار اندوه مند" مهتم مهتم "توجه کننده به کاری" مهتوک مهتوک "پرده دریده" مهتوک مهتوک "مرده فوت شده درگذشته" مهجع مهجع خوابگاه مهجه مهجه "روح روان" مهجو مهجو "هجو کرده شده" مهجور مهجور "دور افتاده جدا افتاده" مهجوری مهجوری "جدایی دوری" مهد مهد "گهواره بستر" مهدم مهدم "پرنده‌ای است صاحب مخلب و دم او ابلق می‌باشد و او را پر تیر سازند" مهدم مهدم "کبوتری که تمام پرش سیاه و دمش سفید باشد" مهدوم مهدوم "بنای شکسته و ویران" مهدوی مهدوی "منسوب به مهدی" مهدوی مهدوی "منسوب به مهدی صاحب الزمان امام دوازدهم شیعیان" مهدویت مهدویت "وضع یا کیفیت مهدی بودن" مهدی مهدی "هدایت شده ارشاد شده" مهذار مهذار "بیهوده گوی یاوه سرای" مهذب مهذب "پاکیزه شده از عیب و نقص" مهر مهر "کابین مهریه" "مهر دهان" مهر_دهان "روزه دار" "مهر زدن" مهر_زدن "نشان کردن بر چیزی" مهرا مهرا "نیک پخته شده گوشت نرم پخته که از استخوان جدا شده باشد" مهرا مهرا "مضمحل گشته" مهراس مهراس "هاونی است که با آن گندم و مانند آن می‌کوبند" مهراس مهراس "سنگی که درون آن را خالی کرده باشند و در آن چیز گذارند یا آب ریزند و بدان وضو گیرند" مهراس مهراس "شتر پر زور و بارکش سخت خور" مهراسفند مهراسفند "روز بیست و نهم هر ماه شمسی" مهرب مهرب "جای فرار و گریز ج مهارب" مهربان مهربان "با محبت نیک اندیش" مهره مهره "گلوله کوچک از شیشه یا سفال و جز آن‌ها" مهره مهره "نام هر یک از استخوان‌های کوچکی که در تشکیل ستون فقرات جانداران شرکت دارند" "مهره باختن" مهره_باختن "بازی نرد" "مهره باختن" مهره_باختن "قمار قمار کردن" "مهره باختن" مهره_باختن "حقه بازی کردن" "مهره باز" مهره_باز قمارباز مهرگان مهرگان "جشنی که ایرانیان در روز شانزدهم ماه مهر برگزار می‌کنند" مهرگانی مهرگانی "نام لحن بیست و پنجم باربد" مهرگیاه مهرگیاه "معشوق و چهره معشوق" مهرگیاه مهرگیاه "گیاه محبت و مهر گویند گیاهی است که هرکس با خود داشته باشد مردم او را دوست می‌دارند" مهریه مهریه "مقدار مال یا وجهی است که به هنگام ازدواج یا پس از آن شوهر در عوض تمتع به زن می‌دهد و باید مقدار آن معلوم باشد مهر کابین" مهزول مهزول "لاغر ضعیف ج مهازیل" مهزوم مهزوم "شکست خورده هزیمت یافته" مهست مهست "مهمترین و بزرگترین" مهستی مهستی "ماه خانم بانوی بزرگ" مهستی مهستی "نامی است از نام‌های زنان" مهشید مهشید "مهتاب و پرتو ماه" مهضوم مهضوم "هضم شده" مهفهفه مهفهفه "زن باریک میان ج مهفهفات" مهل مهل "آهسته کار کردن" مهل مهل "آهستگی مهلت" مهل مهل "آهسته کاری نرمی مهلت" مهلت مهلت "درنگ تأخیر" مهلل مهلل "منحنی مانند هلال هلالی شکل" مهلهل مهلهل "جامه تنگ بافته" مهلهل مهلهل "شعر نیکو گفته" مهلک مهلک "هلاک کننده نابود کننده" مهلکه مهلکه "جای هلاک شدن ج مهالک" مهم مهم "کار بزرگ و خطیر ج مهام" مهمات مهمات "جِ مهمه ؛" مهمات مهمات "کارهای بزرگ و دشوار" مهمات مهمات "در فارسی به معنای ابزارآلات جنگی" "نوش لب" نوش_لب "شیرین لب نوشین لب" "نوش لبینا" نوش_لبینا "نام نوایی از موسیقی" نوشابه نوشابه "آب حیات" نوشابه نوشابه "مشروب الکلی" نوشابه نوشابه "آب گوارا" نوشاد نوشاد "تازه داماد جوانی که تازه داماد شده" نوشادر نوشادر "نک نشادُر" نوشاندن نوشاندن نوشانیدن نوشانوش نوشانوش "به یکدیگر نوش_باد گفتن هنگام شراب خواری" نوشانیدن نوشانیدن آشامیدن نوشت نوشت "عمل نوشتن نوردیدن پیچیدن" "نوشت افزار" نوشت_افزار "لوازم نوشتن از کاغذ و قلم و مداد و غیره لوازم التحریر" نوشتار نوشتار "آن چه نوشته شود نوشته" نوشتن نوشتن "تحریر کردن" نوشتن نوشتن "درنوردیدن پیچیدن" نوشته نوشته "تحریر شده" نوشته نوشته "نامه مراسله" نوشته نوشته "رسید سند" نوشدارو نوشدارو "پادزهر داروی شفابخش" نوشنجه نوشنجه "گوارا نوشین" نوشه نوشه "انوشه جاوید پایدار" نوشه نوشه "خوشحال شادمان" نوشه نوشه "خوشبخت سعادتمند" نوشیدن نوشیدن آشامیدن نوشین نوشین "شیرین گوارا" "نوشین روان" نوشین_روان "روان شیرین جان شیرین" نوشینه نوشینه "شراب گوارا" نوشینه نوشینه "نوایی از موسیقی قدیم" نوع نوع "گونه قسم ج انواع" نوعروس نوعروس "دختری که تازه عروس شده" نوغان نوغان "تخم کرم ابریشم یا خود کرم" نوف نوف "پژواک صدایی که از کوه برمی گردد" نوفه نوفه "شور و غوغا بانگ و فریاد" نوفیدن نوفیدن "پژواک بازگشتن صدا" نوفیدن نوفیدن "فریاد کردن بانگ کردن" نول نول "گرداگرد دهان" نول نول "منقار مرغ" نول نول بینی نول نول "لوله و گردن صراحی" نوم نوم خواب نومید نومید "ناامید مأیوس" نون نون "چاه زنخدان" نون نون "تنه درخت" نوند نوند "پیک نامه بر" نوند نوند "تیزرو تندرو" نونهال نونهال "نهال تازه درخت جوان" نونهال نونهال "کنایه از کودک خردسال" نونوار نونوار "کسی که تازه به مالی رسیده و به آراستن سر و وضع ظاهر خود پرداخته باشد" نوه نوه "فرزندزاده نبیره" نوول نوول "داستان بلند قصه" نوپا نوپا "کودک تازه به راه افتاده" نوپان نوپان "سبدی که از شاخه‌های درخت بید بافند" نوپرداز نوپرداز "آن که چیزی نو آورد" نوپرداز نوپرداز "شاعری که به سبک نو شعر گوید" نوچ نوچ "چسبناک چسبناکی ناشی از شیرینی" نوچ نوچ کاج نوچه نوچه "جوان کم سن" نوچه نوچه "پهلوان کم سن و تازه کار" نوژ نوژ "درخت کاج و صنوبر" نوژان نوژان "نعره فریاد بانگ بلند" نوک نوک "سر هر چیزی" نوک نوک "منقار مرغ" نوکر نوکر "خدمتکار مرد چاکر" نوکیسه نوکیسه "کنایه از کسی که تازه درآمدی پیدا کرده‌است" نوگند نوگند "نورسته نوخاسته" نوی نوی "نک نُبِی" نویان نویان "مأخوذ از مغولی به معنای شاهزاده امیر" نوید نوید "خبر خوش بشارت" نوید نوید "وعده نیک" نویدن نویدن "نالیدن زاری کردن" نویدن نویدن "جنبیدن لرزیدن" نویز نویز "صدای بیش از حد هواگرد که موجب آزار باشد سر و صدا" نویسنده نویسنده "آن که می‌نویسد کاتب" نویسنده نویسنده منشی نوین نوین "تازه نو" نویچ نویچ عشقه نپتون نپتون "هشتمین سیاره از منظومه شمسی است حجم آن برابر زمین می‌باشد که هر سال یک بار به دور خورشید و هر ساعت و دقیقه یک بار به دور خود می‌گردد" نپخته نپخته "پخته نشده" نپخته نپخته "کال نارس" نپخته نپخته "کنایه از بی تجربه و ناآزموده" وارمر وارمر "اجاق کوچک شمع دار که برای گرم نگه داشتن غذا به کار رود چراغک" وارن وارن "آرنج مرفق" وارنگ وارنگ "رنگ مخالف" وارنگ وارنگ "مخالف عکس ؛ رنگ رنگارنگ گوناگون" واره واره "نوبت مرتبه" وارهانیدن وارهانیدن "آزاد کردن خلاص کردن" وارهیدن وارهیدن "خلاص شدن آزاد گشتن" وارو وارو "واروک زگیل" "وارو زدن" وارو_زدن "پُشتک زدن" "وارو زدن" وارو_زدن "واکنش نشان دادن" وارون وارون "سرنگون واژگون" وارونه وارونه "واژگونه سرنگون" وارونه وارونه "برعکس ضد" وارونی وارونی "شوم نامبارک" وارکار وارکار جالیز وارکار وارکار "کلبه‌ای محقر در باغ و جالیز" واریته واریته گوناگون واریته واریته "نمایشی مرکب از کنسرت تئاتر رقص" واریخته واریخته "دوباره ریخته" واریخته واریخته "تفریغ حساب شده" واریخته واریخته "جایی که شیب آن از یکسوست نه از چند سو" واریز واریز "عمل ریزش یا ریختن" واریز واریز "ریختن پول به حساب" واریس واریس "تورم رگ‌ها بویژه در پا" واز واز "باز؛ گشوده" وازدن وازدن "پس زدن رد کردن" وازدن وازدن "جداکردن و کنار گذاشتن جنس نامرغوب" وازده وازده نامرغوب وازده وازده "مطرود مردود" وازدگی وازدگی "یأس سرخوردگی" وازر وازر گناهکار وازع وازع "بخش کننده" وازلین وازلین "نوعی روغن که از آن برای تهیه بعضی داروها پمادها و لوازم آرایشی استفاده می‌کنند" وازکتومی وازکتومی "بستن لوله‌های انتقال دهنده اسپرم در مرد جهت پیش گیری از بارورسازی" واسة واسة "برای بهر به جهت" واستادن واستادن ایستادن واستدن واستدن "باز گرفتن" واستریوش واستریوش "کشاورز و آن یکی از طبقات چهارگانه عهد ساسانی به شمار می‌رفته ج واستریوشان" "واستریوش بد" واستریوش_بد "رییس طبقه کشاورزان" واسرنگیدن واسرنگیدن "رو برتافتن امتناع کردن" واسرنگیدن واسرنگیدن "انکار کردن" واسط واسط میانجی واسطه واسطه میانجی واسطه واسطه دلاُل واسطه واسطه "مرکز ناحیه کرسی" واسطه واسطه شفیع واسطه واسطه "سبب علت انگیزه" واسع واسع "گشایش دهنده" واسل واسل "توسل جوینده" واسپردن واسپردن "رد کردن تأدیه کردن" واش واش "علف گیاه" واشامه واشامه "مقنعه روسری واشام و باشام و باشامه نیز گویند" واشدن واشدن "باز شدن" واشدن واشدن "شکفته شدن" واشدن واشدن "پراکنده شدن" واشدن واشدن "برطرف شدن" واشدن واشدن "جدا شدن" واشدن واشدن "بند آمدن" واشدن واشدن "دست برداشتن" واشر واشر "حلقه‌ای معمولاً از جنس لاستیک که برای آب بندی کردن بین دو جسم سخت قرار می‌گیرد" واشنگ واشنگ "چوبک زن کسی که در شب‌های ماه رمضان با آواز یا صدای طبل مردم را بیدار می‌کند" واشنگ واشنگ "مهتر پاسبان" واشه واشه "باشه ؛ پرنده‌ای شکاری کوچک تر از باز" واشور واشور "لباس اضافی برای تعویض لباسی که پوشیده‌اند ؛ شور دو یا چند جامه که یکی را به تن کنند و دیگری را بشویند و تمیز کنند" واشی واشی "سخن چین نمام" واصف واصف "ستایش کننده وصف کننده" واصل واصل رسنده واصل واصل پیوسته "واصل شدن" واصل_شدن "رسیدن پیوستن" "واصل شدن" واصل_شدن "به حق رسیدن" واضح واضح "پیدا نمایان" واضع واضع "وضع کننده" واعظ واعظ "پند دهنده ج وعاظ" واعی واعی "نگاهدارنده حافظ" واعی واعی "شنونده گوش دهنده" وافد وافد "بر سویی آینده آینده" وافد وافد "نزد کسی رونده جِ وفود اوفاد وفد" وافر وافر "فراوان زیاد" وافور وافور "آلتی که با آن تریاک می‌کشند" وافوری وافوری "تریاکی معتاد" وافی وافی "تمام کامل" وافی وافی "وفا کننده" واقد واقد "تابناک مشتمل" واقع واقع "فرود آینده رخ دهنده" واقع واقع حاصل واقع واقع "راست درست" واقع واقع "وضع یا کیفیت قرار گرفتن" واقع واقع "وضع یا کیفیت وقوع یافتن ؛ در در حقیقت ؛غیر خلاف واقعیت" "واقع گرایی" واقع_گرایی "گرایش و توجه به واقعیت‌ها و پرهیز از خیال بافی" "واقع گرایی" واقع_گرایی "وفاداری به طبیعت یا زندگی واقعی و بیان دقیق آن بدون خیال پردازی نک رئالیسم" یامان یامان "نوعی باد است که اگر بیاید یا کسی بدان مبتلا گردد مایه مرگ او می‌شود" یامخانه یامخانه "پست خانه چاپارخانه" یامفت یامفت "مفت رایگان" یان یان "سخنان بی معنی که بی اراده گفته شود" یان یان هذیان یانع یانع رسیده یانه یانه هاون یانه یانه "بزرک و تخم کتان" یانکی یانکی "نامی تحقیرآمیز برای آمریکاییان خاصه نظامیان آمریکا" یاهو یاهو "نوعی کبوتر که آوازش مانند تلفظ یاهو است" یاور یاور "درجه نظامی که سابقاً در ارتش معمول بود و به جای آن سرگرد برگزیده شد" یاوند یاوند "پادشاه ج یاوندان" یاوه یاوه "بیهوده بی معنی" یاوه یاوه "بی سرپرست سرِخود" "یاوه کردن" یاوه_کردن "گم کردن هدر دادن" "یاوه گشتن" یاوه_گشتن "گُم شدن" "یاوه گو" یاوه_گو "بی هوده گو آن که سخنان بی معنی گوید" یاوگی یاوگی "بیهودگی هرزگی" یاکند یاکند یاقوت یب یب "تیر پیکان دار" یباب یباب "خراب ویرانه" یبس یبس خشکی یبس یبس "بدخلق بدمعاشرت" یبوست یبوست "خشکی عدم رطوبت" یبوست یبوست "در فارسی خشکی مزاج و کار نکردن شکم" یتاق یتاق "کشیک نگهبانی" یتاقی یتاقی "پاسبان نگهبان" یتیم یتیم "کودک پدر مرده" یتیم یتیم "هر چیز منحصر به فرد و بی همتا" "یتیم خانه" یتیم_خانه "جای پرورش یتیمان دارالایتام" یتیمچه یتیمچه "بادمجان یا کدوی آب پز شده که آن را با ماست یا کشک خورند" یحتمل یحتمل "شاید احتمال دارد" یحموم یحموم سیاه یحموم یحموم دود یحموم یحموم "نام اسب امام حسین و اسب هشام ابن عبدالملک" یخ یخ "آبی که از سرما جامد شده باشد ؛ کسی نگرفتن کنایه از الف موفق نشدن ب مورد توجه قرار نگرفتن ؛ کسی گرفتن کنایه از کار او رونق گرفتن" "یخ بندان" یخ_بندان "شدت سرمای زمستان و یخ بستن آب" "یخ بندان" یخ_بندان "قسمتی از دوران چهارم زمین شناسی" "یخ دان" یخ_دان "ظرفی که یخ در آن نهند" "یخ دان" یخ_دان "ظرفی صندوق مانند که در سفر خوراکی‌ها را در آن نهند" "یخ دان" یخ_دان "هرچیز از مال و اسباب که ذخیره گذارند تا وقت حاجت به کار آید" "یخ در بهشت" یخ_در_بهشت "نوعی نوشیدنی که از شیر و شکر و نشاسته درست کنند" "یخ در بهشت" یخ_در_بهشت "شربت آبلیمو" "یخ شکن" یخ_شکن "شکننده یخ چکشی که بدان قالب یخ را شکنند" "یخ شکن" یخ_شکن "کشتی ای که بدان قطعات بزرگ یخ اقیانوس‌های منجمد را شکنند تا رفت و آمد کشتی‌ها در آن ممکن شود" "یخ کردن" یخ_کردن "بسیار سرد شدن" "یخ کردن" یخ_کردن "کنایه از بسیار متعجب شدن" "یخ کردن" یخ_کردن "وا رفتن دمغ شدن" یخاری یخاری بالا "یخلا بودن" یخلا_بودن "بی خیال بی قید" یخنی یخنی "آبگوشت ساده" یخنی یخنی پخته یلمق یلمق "معرب یلمه فارسی به معنی قبا ج یلامق" یلمه یلمه قبا یله یله "رها ول" یله یله آزاد یله یله "هرزه بیهوده" یله یله "تنها منفرد" یله یله کج "یله دادن" یله_دادن "لم دادن تکیه دادن به چیزی به نحوی که بدن در حال استراحت کامل قرار گیرد" "یله کردن" یله_کردن "رها کردن واگذاشتن" یلوه یلوه "مرغ کوچکی که می‌گویند در اثر باران به وجود می‌آید" یلک یلک "کلاه گوشه گوشه‌ای از کلاه یا تاج" "یلی زن" یلی_زن خواننده یم یم دریا یمام یمام "کبوتر دشتی کبوتر صحرایی" یمام یمام "اراده قصد" یمن یمن "خیر و برکت خجستگی" "یمن ناصیت" یمن_ناصیت "خوش اقبالی" "یمن ناصیت" یمن_ناصیت "صداقت بی گناهی" یمین یمین "سمت راست" یمین یمین "سوگند قسم" ینابیع ینابیع "جِ ینبوع ؛ چشمه‌ها" ینبوع ینبوع "چشمه بزرگ" ینبوع ینبوع "جوی بسیار آب" ینگه ینگه "یدک دنباله" ینگه ینگه "زنی که شب زفاف همراه عروس به خانه داماد می‌رود" ینگی ینگی "نو جدید" "ینگی دنیا" ینگی_دنیا "ینگ دنیا دنیای جدید مجازاً امریکا" یهود یهود "بنی اسرائیل پیروان حضرت موسی" یهودی یهودی "کسی که دارای دین یهود باشد" یهودی یهودی "کنایه از آدم خسیس و محافظه کار" یهوه یهوه "اسمی است که در تورات بر خدا اطلاق شده‌است و دلالت بر سرمدیت آن ذات مقدس کند" یواش یواش "آهسته آرام به نرمی" یواشکی یواشکی "به آرامی و آهستگی" یواقیت یواقیت "جِ یاقوت" یوبه یوبه "آرزو خواهش" یوبیدن یوبیدن "آرزو داشتن میل کردن" فوقانی فوقانی "بالایی زبرین" فولاد فولاد "پولاد آلیاژی سخت که ماده اصلی آن آهن و مقدار کمی کربن است" فولاد فولاد گرز فولادین فولادین "منسوب به فولاد ساخته شده از فولاد پولادین فولادی" فولکلور فولکلور "توده شناسی علم به افسانه‌ها باورها ترانه‌ها و توده مردم فرهنگ مردم" فوم فوم "سیر ثوم" فونتیک فونتیک "علمی که به مطالعه اصوات ترکیب آن‌ها و تلفظ‌های یک زبان می‌پردازد" فونداسیون فونداسیون "مجموعه مصالحی که در پی سازی ساختمان به کار رفته‌است شالوده پی سازی" فونوگراف فونوگراف "دستگاهی که اصوات را نخست ضبط و سپس بازگو می‌کند؛ دستگاه ضبط صوت" فوه فوه "ورق طلا و نقره و مانند آن که در زیر نگین گذارند تا به صفا و رنگ آن بیفزاید" فوهات فوهات "ج فُوُهه" فوهات فوهات "دهانه کوه راه رودخانه" فوهات فوهات "شورش غوغا" فوویسم فوویسم "مکتب گروهی از نقاشان فرانسوی که در آثار خود دورگیری‌های زمخت و رنگ‌های تند و نامتعارف و شکل‌های ساده شده به کار می‌بردند و از سه بُعد نمایی و سایه روشن کاری پرهیز می‌جستند" فوژان فوژان "نعره فریاد" فوگان فوگان "نک فقاع" فچفچه فچفچه "پچ پچ پچپچه سخنی که بر سر زبان‌ها افتاده باشد و مرد م درِ گوشی و آهسته به یکدیگر بگویند نجوا" فژ فژ "چرک ریم" فژاک فژاک "چرکین پلید" فژاگین فژاگین "فژاگن چرکین چرک آلود" فژه فژه "چرکین چرک آلود" فژولیدن فژولیدن "افژولیدن پریشان ساختن پراکنده کردن" فک فک "جدا کردن دو چیز از هم" فک فک "باز کردن گشودن" فک فک "خلاص کردن رها کردن" فک فک "از گرو در آوردن" فک فک "لباس درآوردن" "فک و فامیل" فک_و_فامیل "مجموعه خویشاوندان" فکاهت فکاهت "خوش طبعی مزاح" فکاهی فکاهی "خنده دار نوشته یا گفته‌ای که بر اساس طنز و شوخی پرداخته شود" فکر فکر "جِ فکرت" فکرت فکرت "اندیشه ؛ ج فِکَر" فکری فکری "اهل فکر اندیشمند" فکری فکری اندوهگین فکز فکز "بینی دیگدان" فکز فکز دودکش فکسنی فکسنی "کهنه فرسوده درب و داغان" فکل فکل "یقه عاریه که با دکمه به پیراهن وصل می‌شود" فکل فکل کراوات فکل فکل "موی آراسته و مرتب شده جلو سر" فکل فکل پاپیون فکندن فکندن "نک افکندن" "فکنده سرین" فکنده_سرین "کسی که چهار زانو نشسته" فکور فکور "متفکر اندیشمند" فگار فگار "نک افگار" فگال فگال "نک افگار" فگانه فگانه "نک آفگانه" فی فی "نرخ قیمت بازاری" "فی الجمله" فی_الجمله "خلاصه خلاصه کلام اصل کلام" "فی مابین" فی_مابین "در میان دربین" "فی نفسه" فی_نفسه "به خویش به خودی خود" فیار فیار "شغل کار عمل پیشه" فیاض فیاض "بسیار فیض دهنده بسیار بخشنده" فیاض فیاض جوانمرد فیاض فیاض "جوی پر آب" فیافی فیافی "جِ فیفاء" فیال فیال "تیری که پیکان آن دو شاخ باشد" فیاوار فیاوار "بیاوار؛ شغل کار پیشه" فیبر فیبر "نوعی مقوای ضخیم که به جای تخته نازک در کارهای نجاری به کار رود" فیبر فیبر "نسج الیاف" فیبرین فیبرین "ماده آلبومینوئیدی مستخرج از خون که به شکل الیاف کش داری در حالت مرطوب می‌باشد و در حالت خشک سخت و شکننده‌است باید دانست که فیبرین در خون جاری وجود ندارد و فقط به هنگام انعقاد خون تولید می‌شود" فیت فیت "اندازه مناسب" فیج فیج "پیک قاصد ج فیوج" فیحا فیحا "زمین فراخ" فیر فیر "افسوس تأسف" فیر فیر "ریشخند لاغ" فیرنده فیرنده "خرامنده کسی که با ناز و تکبر راه می‌رود" فیرنده فیرنده "مسخره کننده" فیروز فیروز "پیروز برنده" فیروزه فیروزه "پیروزه از سنگ‌های گران بهای معدنی به رنگ آبی آسمانی" فیروزی فیروزی پیروزی فیریدن فیریدن "خرامیدن با ناز و تکبر رفتار کردن" فیریدن فیریدن "مسخره کردن" فیزیوتراپی فیزیوتراپی "عمل درمان بیماری ضعف یا نقص‌های بدنی با انجام دادن حرکت‌های اصولی مفاصل و اندام‌ها به کمک اسباب‌های ویژه با یاری درمانگر فیزیک درمانی" فیزیولوژی فیزیولوژی "علم وظایف اعضاء بدن جانداران علمی که درباره طرز کار اعضا و دستگاه‌های بدن جانوران و ارتباط آن‌ها با یکدیگر بحث می‌کند کار اندام شناسی کار اندام" فیزیولوژیست فیزیولوژیست "عالم فیزیولوژی دانشمند علم وظایف الاعضایی" فیزیوکرات فیزیوکرات "کسی که طرفدار فیزیوکراسی است" فیزیوکراسی فیزیوکراسی "نظریه‌ای اقتصادی که طرفداران آن به پیروی دکتر کسنه کشاورزی را تنها منبع ثروت می‌دانند" فیزیک فیزیک "علمی که موضوع آن ویژگی‌های اجسام انرژی و تأثیر آن‌ها بر یکدیگر است" "فیزیک دان" فیزیک_دان "کسی که از علم فیزیک آگاه باشد" فیس فیس "تکبر غرور" "فیس کردن" فیس_کردن "فخر فروختن تکبر کردن" فیسو فیسو "افاده کننده" فیش فیش "کاغذهایی در اندازه‌های کوچک که مطالب را روی آن می‌نویسند تا بعداً تنظیم و مرتب کنند" فیش فیش "ورقه‌ای کاغذی یا مقوایی که روی آن مشخصات کتاب را نویسند" فیش فیش "ورقه‌ای کاغذی که اطلاعاتی درباره حقوق یا مالیات یا وجه پرداخت شده در آن ذکر شود برگه" فیصل فیصل "حاکم قاضی" فیصل فیصل "داوری بین حق و باطل" فیصل فیصل "شمشیر تیز" فیصله فیصله "نک فیصل" "فیصله دادن" فیصله_دادن "دعوا و مرافعه‌ای را خاتمه دادن" "فیصله یافتن" فیصله_یافتن "خاتمه یافتن به پایان رسیدن" فیض فیض "بسیار شدن آب" فیض فیض "بسیاری بسیاری آب" فیض فیض ریزش فیض فیض "بخشش جود" فیضان فیضان "بسیار شدن آب و سرریز شدن آن لبریز شدن" فیضان فیضان "ریزش ریزش آب" فیفا فیفا "بیابان بیابان بی آب" فیفا فیفا "تخته سنگ نرم" فیقره فیقره "فیقرا صبرزرد گیاهی است تلخ" فیل فیل "پستانداری است عظیم الجثه و علف خوار با بینی درازی موسوم به خرطوم و دو دندان نیش به نام عاج که بسیار گران بهاست" فیل فیل "یکی از مهره‌های شطرنج ؛ و فنجان دو چیز نامتناسب ازنظر اندازه ؛ کسی یاد هندوستان کردن کنایه از به هوس چیزی یا وسوسه کاری افتادن ؛ هوا کردن کنایه از کار شگفت انگیز جالب توجه و پر هیاهو کردن" فیلتر فیلتر "ابزاری برای تصفیه آب و مایعات دیگر صافی پالایه" فیلسوف فیلسوف "مأخوذ از یونانی به معنی دوستدار حکمت" فیلم فیلم "نوار قابل انعطاف سلولوییدی که با امولسیون حساس در برابر نور پوشیده شده‌است و در عکاسی و فیلم برداری استفاده می‌شود" فیلم فیلم "مجموع یک نمایش سینمایی ؛ بازی کردن کنایه از ظاهرسازی کردن دغل بازی کردن" "فیلم برداری" فیلم_برداری "عمل تهیه فیلم" "فیلم برداری" فیلم_برداری "ثبت پی در پی تصویر صحنه‌ها یا رویدادها توسط دوربین فیلم برداری" فیلمنامه فیلمنامه "داستان یا نوشته‌ای که براساس آن فیلم تهیه می‌شود سناریو" فیله فیله "پست فرو م ایه" فیله فیله "کم عقل" فیلک فیلک "بیلک تیری که پیکان آن دو شاخ باشد" فیلی فیلی "منسوب به فیل ؛ آنچه که به فیل مربوط است" فیلی فیلی "رنگ خاکستری با ته رنگ آبی" فین فین "آب بینی مَف" "فین فین" فین_فین "صدای مقطع بیرون راندن‌ها هوا از سوراخ بینی" "فین کردن" فین_کردن "تخلیه کردن آب بینی" فینال فینال "آخر آخرین مرحله نهایی مرحله پایانی" فینال فینال "پایان مسابقه یا آخرین مسابقه ورزشی" فینالیست فینالیست "کسی که به آخرین مرحله مسابقه راه پیدا کرده‌است" فینه فینه "کلاهی پشمی سرخ که مصریان و بعضی هندیان بر سر می‌گذارند" فینگی فینگی "کسی که آب بینیش غالباً فرو ریزد" فیوز فیوز "اسبابی که جهت جلوگیری از عبور جریان شدید الکتریسته در یک مدار به کار می‌رود ؛ پراندن کنایه از حیرت زده شدن" فیوض فیوض "جِ فیض" فیوضات فیوضات "جِ فیوض جج فیض" فیکس فیکس "ثابت بدون حرکت" "فیگور گرفتن" فیگور_گرفتن "قیافه گرفتن تکبر کردن" "فیگور گرفتن" فیگور_گرفتن "حالت خاص به خود گرفتن برای نشان دادن عضلات بدن در ورزش بدن سازی" ق ق "بیست و چهارمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" قاب قاب "بشقاب بزرگ و کم و بیش گود" قاب قاب "جلد یا غلاف برخی چیزها مانند عینک ساعت" قاب قاب "جسم سخت از چوب یا غیر چوب بر گرد عکس آینه و که نگه دارنده آن باشد چارچوب" "قاب بازی" قاب_بازی "قاپ بازی در عهد شاه عباس بزرگ معمول بود که با قاب بازی می‌کردند یک طرف قاب دزد و طرف دیگر آن عاشق نامیده می‌شد" "قاب دستمال" قاب_دستمال "دستمالی که در منزل برای پاک کردن یا خشک کردن به کار می‌رود قابس سوزنده درخشان" "قاب شور" قاب_شور #NAME? "قاب قوسین" قاب_قوسین "مقدار دو کمان" "قاب قوسین" قاب_قوسین "کنایه از قرب و نزدیکی" قابض قابض "گیرنده در مشت گیرنده" قابض قابض "در طب دارویی که یبوست ایجاد کند" قابل قابل "پذیرنده قبول کننده" قابل قابل "لایق سزاوار" قابل قابل "باتجربه کارآزموده" قابل قابل "بسیار زیاد" قابل قابل "آتیه آینده مق ماضی" قابل قابل ضامن قابل قابل "جزء پیشین بعضی از کلمه‌های مرکب به معنی شایسته _درخور _مناسب قابل اعتماد قابل اعتنا" قابل قابل "جزء پیشین بعضی از کلمه‌های مرکب به معنی دارای_امکان_و_توانایی_قبول_کار_یا_حالتی قابل اجرا قابل تحمل" "قابل دار" قابل_دار "باارزش شایسته دیگ دیگ در دار فلزی برای پختن غذا" قابلق قابلق "کیسه یا جعبه کوچک زرین مرصع به شکل قایق که در آن دستمال عطر و ادویه مقوی می‌گذاشتند" قابله قابله پذیرنده قابله قابله "زن شایسته" قابله قابله ماما قابلیت قابلیت شایستگی قابلیت قابلیت استعداد قابلیت قابلیت "استعداد قبول منفعل شدن انفعال مق فاعلیت" قابلیت قابلیت امکان قابلیت قابلیت هنر قابلیت قابلیت معرفت قابلیت قابلیت کفایت قابوق قابوق "پوست قشر" قاتق قاتق ماست قاتق قاتق "خورشت خورشتی که با نان خورده شود" قاتل قاتل کُشنده قاتمه قاتمه "موی دم و یال اسب و استر" قاتمه قاتمه "رشته و طنابی که از موی دم و یال اسب و استر بافند؛ بزمو تاب" قاتی قاتی "مخلوط درهم" قاتی قاتی "مجازاً خیلی صمیمی دوستان خیلی نزدیک" "قاتی پاتی" قاتی_پاتی "درهم آمیخته مخلوط" "قاتی کردن" قاتی_کردن "درهم و برهم کردن" "قاتی کردن" قاتی_کردن "دیوانه شدن اختلال حواس پیدا کردن" قادح قادح "سرزنش کننده طعنه زننده" قادر قادر "توانا نیرومند" "قادر انداز" قادر_انداز "تیرانداز و کمانداری ک ه تیر او خطا نکند" قادم قادم آینده قادم قادم "مسافری که از سفر بازآید" قادم قادم "پیشرو جِ قاذوره پلیدی‌ها نجاست‌ها" قاذوره قاذوره "پلیدی نجاست" قاذوره قاذوره "بدخو ج قاذورات" قار قار "قرارگیرنده ثابت درهم و برهم هرج و مرج" "قار و قور" قار_و_قور "غار و غور صدایی که از شکم شنیده می‌شود به ویژه در هنگام گرسنگی" قارح قارح "زخم زننده" قارض قارض "خاینده و جاونده مانند موش" قارع قارع "کوبنده در و مانند آن" قارع قارع "فال زننده به قرعه" قارعه قارعه "مؤنث قارع" قارعه قارعه "سختی داهیه" قارعه قارعه "رستاخیز قیامت" قارقارک قارقارک غارغارک قارقارک قارقارک "وسیله‌ای که سر و صدای زیاد و مزاحم داشته باشد" قارقارک قارقارک "بازیچه‌ای کودکانه که از آن صدایی شبیه قارقار برمی خاست" قارماق قارماق "چنگکی فلزی و نوک تیز که بر سر دام ماهی نصب کنند" قاره قاره "هر یک از قطعات پنجگانه زمین" قاروره قاروره "ظرفی شیشه‌ای که نمونه ادرار را در آن کرده نزد پزشک برای معاینه می‌بردند" قاروره قاروره "نوعی پیکان" قارون قارون "طبق روایات یکی از افراد بنی اسراییل وی جاه طلب و بخیل و حسود بود و همواره کار بنی اسراییل را آشفته و بی سامان می‌کرد وی دارای ثروتی فراوان بود" قارون قارون "کسی که دارای مال فراوان باشد" قارچ قارچ "گیاهی ست چتری شکل که برگ و ریشه ندارد و هر دو نوع سمی و خوراکی آن وجود دارد" قاری قاری "خواننده خواننده قرآن" قاز قاز "غاز کمترین واحد پول پشیز" قازقان قازقان "قازغان قزقان قزغان خاژغان غزغن قازگان دیگ بزرگ که در آن چیزی طبخ کنند پاتیل" قاس قاس ابرو قاسر قاسر مانع قاسر قاسر "به زور بر کاری وادارنده" قاسط قاسط "ظالم ستمکار" قاسط قاسط "بازگردنده از حق ج قاسطین" قاسم قاسم "بخش کننده قسمت کننده" قاسی قاسی "سنگدل بی رحم" قاش قاش "قاش پاره پاره قطعه قطعه" قاشر قاشر "خراشنده و جدا کننده پوست" قاشر قاشر "دارویی که بر اثر سوزاندن قسمت‌های سطحی جلد قسمتی از آن را از قسمت‌های عمقی جلد جدا کند از قبیل قسط و زرآوند" قاشق قاشق "ابزاری ساخته شده از چوب استیل نقره و با نوکی تقریباً بیضی شکل و گود و دسته‌ای نسبتاً بلند برای خوردن غذا" "قاشق زنی" قاشق_زنی "از آیین‌های سنتی ایرانیان در شب چهارشنبه سوری" قاشقک قاشقک "قاشق کوچک" قاشقک قاشقک "مضراب سنتور" قاشقی قاشقی "منسوب به قاشق" قاشقی قاشقی "آلتی فلزین که گچ بران به کار برند" قاشقی قاشقی "خیار خرد خیارترشی" قاشقی قاشقی "قسمی زدن بر پشت گردن پس گردنی که با چهار انگشت زنند" قاص قاص "قصه گو داستان سرای" قاصد قاصد قصدکننده قاصد قاصد "پیک پیاده که نامه یا پیغامی را به مقصد دوری می‌برد" قاصدک قاصدک "نوعی گیاه علفی چتر مانند که میوه‌های آن را باد به آسانی به هر سوی برد گل قاصد" قاصر قاصر "کوتاهی کننده" قاصره قاصره "مؤنث قاصر زنی که جز شوهر خود به دیگری چشم ندارد ج قاصرات" قاصی قاصی "دورشونده به نهایت رسنده" قاصیه قاصیه "مؤنث قاصی" قاصیه قاصیه "ناحیه کرانه" قاضی قاضی "داور و حکم کننده ؛تنها به رفتن کنایه از به سخن و عقیده مخالف توجه نکردن" "قاضی الحاجات" قاضی_الحاجات "برآورنده نیازها نامی است از نام‌های خدای تعالی" "قاضی القضات" قاضی_القضات "رییس قاضیان قاضی اعظم" "قاضی عسکر" قاضی_عسکر "کسی که مأمور اجرای مراسم دینی در ارتش است" قاطبه قاطبه "عموماً همگی" قاطر قاطر "گیاهِ خون سیاوشان" قاطع قاطع "برنده قطع کننده" "قاطع بودن" قاطع_بودن "یقین داشتن" قاطعیت قاطعیت "قاطع بودن با قدرت عمل کردن" قاطن قاطن "ساکن متوطن ج قطان" قاع قاع "زمین هموار دشت" قاعد قاعد نشسته قاعد قاعد "کسی که از رفتن به جنگ خودداری کرده" قاعد قاعد "زنی که دیگر حیض نشود" قاعدتاً قاعدتاً "بر طبق قاعده اصلاً اساساً" قاعدتاً قاعدتاً "طبق معمول معمولاً" قاعده قاعده "مؤنث قاعد" قاعده قاعده "پایه اساس ج قواعد" قاعده قاعده "زنی که دیگر حیض نشود و بچه نزاید" قاعدگی قاعدگی "حیض عادت ماهانه زنان" "قاف تا قاف" قاف_تا_قاف "سراسر جهان" "قاف ودال" قاف_ودال "علامت اختصاری قول و دلیل هرزه گویی هرزه کاری" "قاف ودال" قاف_ودال "مزخرف هرزه" قافله قافله "کاروان ج قوافل" "قافله زن" قافله_زن "راهزن دزد" "قافله سالار" قافله_سالار "کاروانسالار سردار قافله" قافی قافی "از پی رونده پیرو" قافیه قافیه "از پی رونده" قافیه قافیه "حرف یا کلمه آخر بیت در شعر ؛ را باختن کنایه از مغلوب شدن فرصت را از دست دادن ؛ به کسی تنگ شدن کنایه از به زحمت و دردسر افتادن" قاق قاق "برکه بزرگ" "قاق شدن" قاق_شدن "عقب افتادن اسب در مسابقه" "قاق شدن" قاق_شدن "باختن در بازی" "قاق شدن" قاق_شدن "به خطا رفتن تیر" قاقاله قاقاله "شخصی بسیار لاغر و نزار" قاقم قاقم "حیوانی است شبیه سنجاب دارای پوستی نرم و سفید که گران بهاست" "قاقم عارض" قاقم_عارض "سپیدروی زیبا" قال قال "گفتار سخن" قال قال "گفتن ؛ قول هیاهو قال و قیل ؛ و قیل هیاهو سرو صدا ؛ مقال گفتگو همهمه ؛ چیزی را کندن کنایه از تمام کردن به پایان رساندن ؛ گذاشتن بیهوده منتظر گذاشتن" "قال چاق کردن" قال_چاق_کردن "سر و صدا راه انداختن" "قال چاق کردن" قال_چاق_کردن "نزاع کردن" قالب قالب "پیکر هیکل" قالب قالب "شکل هیئت" قالب قالب "آلتی که جسمی شکل پذیر را در داخل یا خارج آن نهاده به صورت آن آلت درآورند قالب کفش" قالب قالب "واحدی برای قطعات بریده معین ؛ قالب پنیر" قالب قالب "جزو رکن ؛ تهی کردن الف بی نهایت ترسیدن ب کنایه از مردن ؛ کردن گول زدن خریدار و فروختن جنس نامرغوب به او" "قالب زنی" قالب_زنی "در قالب آوردن چیزی را" "قالب زنی" قالب_زنی "دروغ گویی جعل" "قالب زنی" قالب_زنی "مهر کردن پارچه" قالتاق قالتاق "زین اسب" قالتاق قالتاق "آدم هفت خط و شارلاتان" قالوس قالوس "نام نوایی از موسیقی قدیم ایران" قبج قبج کبک قبح قبح "زشتی زشت بودن" قبر قبر "گور ج قبور" قبراق قبراق "چابک چست" قبرستان قبرستان "جایی که مردگان را در آن دفن کنند گورستان" قبرغه قبرغه "قبرقه پهلو استخوان پهلو دنده" قبره قبره چکاوک قبس قبس شعله قبس قبس "پاره آتش" قبض قبض "گرفتن به دست گرفتن" قبض قبض مردن قبض قبض "رسید نوشته‌ای که به موجب آن نویسنده تحویل پول یا چیزی را اعلام می‌دارد" قبض قبض "گرفتگی خاطر سالک و عارف" قبض قبض "تصرف کردن تملک کردن" قبض قبض "تعدی زبردستی" قبض قبض "گرفتگی اندوه" قبضه قبضه "یک مشت از هر چیزی" قبضه قبضه "دسته شمشیر و کارد و مانند آن" "قبضه کردن" قبضه_کردن "به دست گرفتن قدرت را گرفتن" قبقاب قبقاب "کفش چربی" قبل قبل "پیش مق بعد" "قبل منقل" قبل_منقل "اسباب و اثاثه" "قبل کردن" قبل_کردن "محاصره کردن" قبله قبله "نوعی از مهره که بدان مردان را بند کنند و نیز به جهت دفع چشم زخم بر گردن اسب بندند" "قبله ساختن" قبله_ساختن "پیش رو قرار دادن" "قبله کردن" قبله_کردن "پیشِ رو داشتن" "قبله گاه" قبله_گاه "مکان قبله جای قبله" "قبله گاه" قبله_گاه "هر جا که وقت پرستش خدا بدان روی آورند" "قبله گاه" قبله_گاه "عنوانی است احترام آمیز در خطاب به پدر و بزرگان" قبلیت قبلیت "پیش بودن تقدم" قبه قبه "برآمدگی بنایی که سقف آن برآمده و گرد باشد ج قباب" قبور قبور "جِ قبر" قبوض قبوض "جِ قبض ؛ رسیدها" قبول قبول "پیش آمدن" "قبول افتادن" قبول_افتادن "مورد پسند واقع شدن" "قبول شدن" قبول_شدن "پذیرفته شدن" "قبول شدن" قبول_شدن "از عهده امتحان بیرون آمدن مق رد شدن مردود شدن" "قبول کردن" قبول_کردن "پسندیدن پذیرفتن" قبولاندن قبولاندن "قبولانیدن مورد قبول قرار دادن مورد پذیرش قرار دادن" قبولی قبولی پذیرش قبولیت قبولیت قبول قبولیت قبولیت رضا قبولیت قبولیت دریافت قبولیت قبولیت اقرار قبچور قبچور "قیچور قوبجور" قبچور قبچور "مالیات باج" قبچور قبچور "مالیات متعلق به مواشی و حیوانات" قبیح قبیح "زشت ج قباح" قبیل قبیل "جماعت گروه" قبیل قبیل "گونه ن وع مثل از این قبیل کتاب‌ها" قبیله قبیله "طایفه گروه ج قبایل" قت قت "یونجه اسپست تر یا خشک" قتال قتال "بسیار کشنده بسیار قتل کننده" قترماق قترماق "بی مصرف بیکار" قتسز قتسز بدبخت قتق قتق قاتق قتق قتق "ماست و کشک" قتق قتق "ترشی ای که در آش کنند و نانخورش سازند" قتل قتل کشتن قتل قتل کشتار قتلغ قتلغ "قوتلوغ قوتلوق مبارک خجسته" قتلگاه قتلگاه "جای کشته شدن جای کشتار" قتیل قتیل کشته قجرچی قجرچی "دلیل بلد رابط" قح قح "خالص ساده" قح قح "درشت خوی" قحبه قحبه "زن بدکار روسپی" قحبگی قحبگی زناکاری قحط قحط "خشکسالی بی حاصلی" قحط قحط نایابی "قحط الرجال" قحط_الرجال "نایاب بودن مردان کارآمد" "قحط شدن" قحط_شدن "کمیاب شدن" قحطی قحطی خشکسالی قحطی قحطی نایابی قحف قحف "کاسه سر ج اقحاف" قحف قحف "کاسه چوبی کشکول" قد قد "پوست بزغاله" "قد دادن" قد_دادن "اندازه بودن" "قد دادن" قد_دادن "رسیدن درک کردن" "قد کشیدن" قد_کشیدن "بزرگ شدن رشد کردن" قداره قداره "جنگ افزاری شبیه شمشیر پهن و کوتاه ؛ بستن برای کسی کنایه از قصد جان کسی را داشتن" "قداره بندی" قداره_بندی "عربده کشی چاقوکشی شرارت" قداست قداست "وضع یا کیفیت مقدس بودن" قدح قدح "کاسه ج اقداح" "قدح کش" قدح_کش "شرابخوار می‌خواره" قدر قدر "میزان درخشندگی ظاهری س تاره‌ها" "قدر قدرت" قدر_قدرت "آن که قدرتش برابر قدرت قضا و قدر است" قدرت قدرت "توانایی داشتن توانستن" قدرمایه قدرمایه "مایه کم اندک مایه" قدری قدری "منسوب به قدر مق جبری" قدس قدس پاکی "قدسی مآب" قدسی_مآب "آن که مقدس است" قدغن قدغن "نهی منع" قدف قدف ریختن قدقد قدقد "صدای مرغ خانگی" قدم قدم "سابقه در کار" قدم قدم "قدیم بودن ضد حدوث" "قدم افشردن" قدم_افشردن "مقاومت کردن پایداری کردن" "قدم بریدن" قدم_بریدن "ترک آمد و شد کردن" "قدم رنجه کردن" قدم_رنجه_کردن "زحمت راهی را تحمل کردن" قدما قدما "جِ قدیم" قدمت قدمت "کهنگی دیرینگی" قدوس قدوس پاک قدوس قدوس مبارک قدوم قدوم "از سفر بازآمدن" قدومه قدومه "گیاهی است از تیره صلیبیان که علفی است و دارای گل‌های کوچک و زرد رنگ می‌باشد و معمولاً در کنار جاده‌ها روییده می‌شود در این گیاه اسانس گوگردداری وجود دارد دانه‌های آن به عنوان ضد اسکوربوت و مدر و خلط آور به صورت شربت یا دم کرده مصرف می‌شود و بیشتر در موارد گرفتگی صدا و بیماری‌های حنجره و غیره به کار می‌رود میوه این گیاه خورجین است" قدوه قدوه "پیشوا مقتدا" قدک قدک "جامه کرباسی که آن را با نیل رنگ کرده باشند" قدی قدی "تمام قد" قدید قدید "گوشت خشک کرده" قدیر قدیر توانا قدیر قدیر "یکی از نام‌های خداوند" قدیس قدیس "پاک منزه" قدیس قدیس "مؤمن پارسا" قدیم قدیم "دیرینه پیشین ج قدماء" "قدیم و ندیم" قدیم_و_ندیم "ایام بسیار قدیم زمان گذشته" قدیمی قدیمی "دیرینه کهنه" قدیمی قدیمی "سال دیده پیر" قذال قذال "پس سر" قذال قذال بناگوش قذر قذر "پلید گردیدن" قذر قذر پلیدی قذر قذر چرک قذر قذر "غایط ج اقذار" قذف قذف "استفراغ بالا آوردن" قذی قذی "خاشاک ج اقذاء" قر قر "فرو رفته" "قر زدن" قر_زدن "نک غر زدن" "قر و غربیله" قر_و_غربیله "عشوه قر و غمزه" "قر و غمزه آمدن" قر_و_غمزه_آمدن "ادا و اطوار درآوردن" "قر و غمزه آمدن" قر_و_غمزه_آمدن "اشکال تراشی کردن" "قر و فر" قر_و_فر "آرایش توالت" قرآن قرآن "نام کتاب آسمانی مسلمانان که بر محمد نازل شد ؛ خدا که غلط نشده عبارت کنایی دال بر بی اهمیت بودن یا خالی از ایراد نبودن آن چه روی داده یا روی می‌دهد نظر به اهمیت و بی غلط بودن قرآن" قراء قراء "خوش خوان نیکو خواننده قرآن" قرائت قرائت "خواندن کتاب و غیره" قراب قراب "غلاف شمشیر نیام" قرابت قرابت "نزدیکی خویشی" قرابه قرابه "شیشه شراب صراحی" قراثا قراثا "بهترین قسم خرما است" قراح قراح "آب صاف پاکیزه که چیزی با وی نیامیخته باشد" قراح قراح "زمین بی آب و گیاه" قراد قراد "کنه ج قردان" قرار قرار "پابرجا شدن آرام گرفتن" قرار قرار "پایداری استواری" قرار قرار "صبر شکیبایی" قرار قرار "عهد پیمان" قرار قرار "حکم موقت" "قرار دادن" قرار_دادن "برقرار کردن" "قرار دادن" قرار_دادن "آرام دادن" "قرار گرفتن" قرار_گرفتن "ساکن شدن آرام گرفتن" "قرار گرفتن" قرار_گرفتن "استوار شدن محکم گشتن" قرارداد قرارداد "پیمان عهد" قراسنقر قراسنقر "یکی از گونه‌های سنقر که سیاه رنگ است کنایه از" قراسنقر قراسنقر "شب لیل" قراسنقر قراسنقر "غلام ترک" قراسوران قراسوران "قره سوران قراسورن سرهنگ محافظان قافله آن که به سرکردگی گروهی از جانب پادشاه در راه‌ها نشیند تا قوافل را از منازل مخوف به سلامت بگذراند امنیه" قراضه قراضه "براده‌های فلز که هنگام تراشیدن می‌ریزد" قراضه قراضه "هرچیزی که از شکل درآمده و خراب شده باشد" قراطق قراطق "جِ قرطق یا قرطه معرب کرته و کرتک جامه یک لای بدون آستر" قراغچی قراغچی "قراقچی قرقچی مأمور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی" قراقروت قراقروت "قره قوروت کشک سیاه" قران قران "واحد پول ایران در عهد قاجاریه و اوایل پهلوی و آن مسکوکی نقره بود به وزن نخود معادل یک ریال کنونی ؛یک را دو قران کردن با زحمت بسیار سودی به دست آوردن" قراول قراول "نگهبان دیدبان پاسدار مستحفظ" "قراول خانه" قراول_خانه "مکانی بلند قریب یک فرسنگ بیرون شهر که شب و روز سربازان در آن مراقب بودند و چون سپاه دشمن را از دور می‌دیدند برای اطلاع مردم شهر آتش روشن می‌کردند یا به وسیله‌ای آنان را آگاه می‌ساختند" "قراول خانه" قراول_خانه "اطاقی که قراولان یک واحد نظامی در آن مستقرند پاسدارخانه" قرایح قرایح "جِ قریحه" قراین قراین "جِ قرینه" قرب قرب "نزدیک شدن" قرب قرب نزدیکی قربان قربان "کمان دان جای کمان" قربت قربت "خویشی نزدیکی" قربوس قربوس "کوه زین" قربی قربی "نزدیکی خویشی" "قرة العین" قرة_العین "آنچه مایه روشنی چشم شود" "قرة العین" قرة_العین "مجازاً فرزند" قرت قرت "دیوث قلتبان" قرتی قرتی "جلف سبک" قرح قرح زخم قرح قرح "اثر گزیدگی سلاح" قرح قرح "آبله ریز که بر اندام برآید" قرد قرد "بوزینه میمون ج قرد" قرسنه قرسنه "کرسنه چرک و ریمی که بر روی جراحت بسته و سخت شده باشد" قرشت قرشت "ششمین صورت از صور هشتگانه حروف جمل شامل ق ر ش ت" قرص قرص "محکم استوار" قرض قرض "وام بدهی ج قروض" "قرض الحسنه" قرض_الحسنه "وام بدون بهره" "قرض و قوله" قرض_و_قوله "قرض بدهی" قرطاس قرطاس "کاغذ ج قراطیس" قرطعب قرطعب "چیز اندک شی ء قلیل" قرطه قرطه "معرب کرته نیم تنه جامه کوتاه" قرع قرع "قرعه زدن" قرع قرع "ضربه زدن کوفتن" قرع قرع "ریختن موی سر" قرعه قرعه "آنچه که با آن فال بزنند" قرفه قرفه "پوست درخت و جز آن" قرفه قرفه "پوست درختی است شبیه به دارچین دارچین" قرق قرق "جایی که مخصوص اشخاص خاصی باشد و از ورود دیگران به آنجا جلوگیری شود" "قرق کردن" قرق_کردن "جایی را خلوت کردن و مانع ورود دیگران شدن" قرقاول قرقاول "تذرو خروس کوهی تورنگ" قرقره قرقره "نک غرغره" قرقف قرقف "می‌ شراب" قرقی قرقی "باز پرنده شکاری" قرلی قرلی "پرنده‌ای است کوچک و ماهی خوار از راسته سبکبالان که در حواشی رودخانه‌ها و مرداب‌ها می‌زید پنجه‌هایش مانند پنجه مرغابی جهت شنا در آب به وسیله پرده‌ای به هم مربوط است در حدود گونه از این پرنده شناخته شده که همه متعلق به نواحی گرم اروپا و آسیا و آفریقا هستند ابوالرقص" قرمدنگ قرمدنگ "دیوث بی غیرت" قرمدنگ قرمدنگ احمق قرمز قرمز "سرخ یکی از رنگ‌های سه گانه اصلی" قرمزی قرمزی "منسوب به قرمز" قرمزی قرمزی "دیبای نازک سرخ رنگ" قرمساق قرمساق "دیوث بی ناموس" قرمطه قرمطه "تنگ و باریک نوشتن" قرمطه قرمطه "نزدیک نهادن گام" قرمطی قرمطی "یک تن از قرمطیان پیرو فرقه قرامطه" قرمطی قرمطی "مخالف مذهب و دین" قرمه قرمه "گوشتی که آن را خرد و در روغن تفت می‌دهند تا بتوان برای مدتی آن را نگه داری و استفاده کرد" "قرمه سبزی" قرمه_سبزی "نوعی خورش ایرانی با قطعات گوشت و لوبیا و سبزی خرد کرده" قرموت قرموت "مخلوطی از کاه و جو و یونجه که به اسب دهند" قرمپوف قرمپوف "احمق دیوث" قرن قرن "شاخ سرون" قرن قرن "تندی سر مردم که به منزله جای سرون جانور است زبر سر" قرن قرن "گیسو موی بافته" قرن قرن "نوک مو" قرن قرن "سر کوه" قرن قرن "کرانه قرص آفتاب و بالای آن" قرن قرن "آن چه نخست پیدا شود از شعاع آفتاب" قرن قرن "رئیس قوم مهتر" قرناق قرناق "خدمتکار کنیزک ج قرناقان" قرنطینه قرنطینه "جایی که به علت شیوع بیماری مورد محافظت قرار می‌گیرد و ورود و خروج افراد کنترل می‌شود" قرنفل قرنفل "میخک گل میخک" قرنیز قرنیز "سایه بانی که از آجر و سیمان بالای پنجره‌ها و درهای ساختمان می‌سازند" قرنیز قرنیز "نوار باریکی از سنگ موزاییک و مانند آن در پایین دیوار که برای پیشگیری از کثیف شدن آن نصب می‌کنند" قرنیطس قرنیطس "عقل فهم هوش" قرنیه قرنیه "لایه شفافی که در جلو چشم قرار دارد و نور را از خود عبور می‌دهد" قره قره سیاه "قره سواران" قره_سواران "گروهی که از طرف دولت مامور حفاظت راه‌ها و جاده‌ها می‌شوند تا مسافران و کاروان‌ها را از شر قاطعان طریق محفوظ دارند امنیه ژاندارم" "قره قاطی" قره_قاطی "آمیخته به هم" "قره قروت" قره_قروت "یکی از انواع لبنیات به رنگ سیاه و بامزه بسیار ترش که از دوغ به دست می‌آید" "قره نی" قره_نی "نی بزرگ که از چوب و فلز ساخته می‌شود" قروت قروت "چیزی است که از دوغ به دست آید و آن چنین است که دوغ را جوش دهند تا بسته شود باز به دست بر هم زنند تا ترش تر گردد" قروح قروح "جِ قرح ؛ ریش‌ها زخم‌ها" قروض قروض "جِ قرض" قروقر قروقر "تندر آسمان غرنبه" قرون قرون "جِ قرن" قروهه قروهه "گروهه گورهه گلوله" قرچه قرچه "یکی از نغمات فرعی ایران که توسط آن می‌توان از سه گاه وارد شور شد" قرچی قرچی قورچی قرچی قرچی "رئیس جبه خانه" قرچی قرچی "جبه پوش سلاحدار مسلح" قریب قریب نزدیک قریب قریب خویشاوند "قریب الوقوع" قریب_الوقوع "امکان یا احتمال اتفاق در آینده‌ای نزدیک" قریحه قریحه "طبع ذوق" قریر قریر روشن قریر قریر "خنک سرد" قریض قریض مقروض قریض قریض شعر قریع قریع "سرور قوم مهتر" قرین قرین "همسر همدم" قرین قرین یار قرین قرین "نزدیک ج قرنا اقران" قرینه قرینه زوجه قرینه قرینه "علامت واثر" قرینه قرینه شبیه قرینه قرینه "علامت و نشانه‌ای که دلیلی باشد برای پی بردن به چیزی" قریه قریه "ده دهکده" قریه قریه "شهر ج قری" قز قز ابریشم قزاق قزاق "ابریشم فروش علاقه بند" قزاق قزاق "آن که کرم ابریشم را تربیت می‌کند" قزاوه قزاوه "قژاوه کجاوه مجمل" قزاگند قزاگند "خفتان لباس جنگ" قزاگند قزاگند "نهالی توشک کژاغند و قزاگند و کزاگند و کجاکند نیز گفته می‌شود" قزح قزح رنگارنگ قزل قزل "سرخ قرمز" "قزل آلا" قزل_آلا "از انواع ماهی فلس دار از تیره آزادماهیان دارای گوشت لذیذ که در آب شیرین زندگی می‌کند" قزلباش قزلباش "هر فرد از گروه قزلباش" قزلباش قزلباش "مطلقاً سپاه ایران" قزمیت قزمیت "زهوار در رفته درب و داغون فاقد کارآیی" "قزن قفلی" قزن_قفلی "قسمی قلاب نر و ماده فلزی" قس قس "روحانی مسیحی بین اسقف و شماس" قس قس "کاهن ج قسوس" قسام قسام "قسمت کننده بخش کننده" قسام قسام "سوگند بسیار خورنده" قسامه قسامه "گروهی که برای گرفتن چیزی سوگند بخورند و آن را بگیرند" قساوت قساوت "سنگدلی سخت دلی" قسب قسب "صلب سخت" قسر قسر "کسی که در قمار نه باخته و نه برده باشد" "قسر در رفتن" قسر_در_رفتن "از حادثه یا مهلکه‌ای جان سالم به در بردن" قسط قسط "عدل و داد" قسط قسط "بهره نصیب" قسط قسط "قسمتی از یک کل که در فاصله‌های مساوی با کمیت‌های مساوی دریافت یا پرداخت می‌شود" قسطاس قسطاس "ترازو ترازوی بزرگ" قسطی قسطی "منسوب به قسط چیزی که پول خرید آن به صورت قسط پرداخت می‌شود تقسیط" قسم قسم "سوگند ج اقسام" قسمت قسمت "بهره نصیب" قسمت قسمت جزء قسمت قسمت "سرنوشت تقدیر" "قسمت کردن" قسمت_کردن "بخش کردن تقسیم کردن" قسنجه قسنجه "مالش دل که از فرط میل و هوس به چیزی ایجاد می‌گردد" قسوت قسوت "سخت و درشت گردیدن" قسوت قسوت سنگدلی قسی قسی "سخت و شدید سخت دل" قسیس قسیس "کشیش مهتر ترسایان" قسیم قسیم "جمیل زیبا" قسیم قسیم "بخش کننده" قسیم قسیم "نصیب بهره" قشر قشر "پوست ج قشور" قشری قشری "سطحی ظاهری" قشعریره قشعریره "ناگاه مو بر بدن خاستن از احساس مکروهی یا از تصور آن" قشعریره قشعریره "جمع شدن پوست بدن" قشعریره قشعریره "لرزش لرزه لرز" قشقرق قشقرق "جار و جنجال داد و فریاد" قشقه قشقه "تیرگی نشان پیشانی اسب" قشقه قشقه "در فارسی نشانی که کافران بر پیشانی کنند از زعفران و صندل و غیره" قشلاق قشلاق "گرمسیر محل گرم که در زمستان به آنجا کوچ کنند" قشم قشم "خوردن بسیار خوردن" قشم قشم "شکستن برگ خرما و نی و جز آن" قشم قشم "گوشت پخته و سرخ شده ج قشوم" قشنگ قشنگ "ظریف خوشگل زیبا" قشو قشو "آلت فلزی دندانه دار که بر بدن چارپایان می‌کشند" قشور قشور "جِ قشر" قشون قشون "سپاه لشگر" قص قص "استخوانی است پهن و میانی که در جلو استخوان بندی قفسه سینه واقع است طولش در حدود سانتیمتر و به شکل خنجر است و دارای یک دسته و یک تنه و یک انتها است که به زایده خنجری موسوم است استخوان جناغ عظم قص جناغ سینه" قصاب قصاب "گوشت فروش کسی که چهارپایان را ذبح می‌کند" قصار قصار "گازر رخت شوی" قصارت قصارت "گازری رخت شویی" قصاص قصاص "مجازات کیفری همسنگ جُرم" قصب قصب "نی هر گیاهی که ساقه آن مانند نی میان تهی باشد" قصب قصب "یک نوع پارچه ظریف که از کتان می‌بافته‌اند" قصب قصب "آبراهه آب و اشک" قصب قصب "مروارید تر و آب دار" "قصب انجیر" قصب_انجیر "انجیر خشک به رشته کشیده" قصبات قصبات "جِ قصبه" قصبه قصبه "آبادی بزرگ که از چند ده تشکیل شده باشد ج قصبات" قصبچه قصبچه "پارچه‌ای از قسمی کتان" قصد قصد "اراده کردن" قصد قصد "میانه روی" قصد قصد "از روی عمد و غرض" قصر قصر "کاخ کوشک ج قصور" قصری قصری "ظرفی فلزی یا لعابی که در آن پیشاب کنند" قصص قصص "جِ قصه" قصعه قصعه "کاسه و ظرفی که در آن غذا خورند ج قصاع" قصه قصه "حکایت داستان" قصه قصه "خبر حدیث" قصه قصه "بیان حال بیان احوال" قصه قصه "عریضه عرض حال" قصه قصه "سخن حرف ج قصص" "قصه برداشتن" قصه_برداشتن "عرض حال دادن دادخواهی نمودن" "قصه کردن" قصه_کردن "شرح حال گفتن" قصود قصود "صحت عزیمت باشد بر طلب حقیقت مقصود" قصور قصور "کوتاهی کردن" قصور قصور "از کاری باز ایستادن" قصی قصی "دور دور شونده ج اقصاء" قصید قصید "نیزه شکسته" قصید قصید قصیده قصید قصید "شعر پاکیزه و نیکو" قصید قصید "گوشت خشک" قصید قصید "استخوان با مغز" قصیده قصیده "نوعی شعر بلند که دو مصرع بیت اوّل با مصرع‌های دوم دیگر ابیات هم قافیه‌است و بیشتر برای بیان مدح و یا ذم و وعظ و حکمت به کار گرفته می‌شود ج قصاید" قصیر قصیر "کوتاه ج قصار" قصیل قصیل "هرآنچه از کشت مانند بوته جو که سبز آن درو شود برای خوراک چهارپایان" قصیل قصیل "جماعت گروه" قضاء قضاء "به جا آوردن گزاردن" قضاء قضاء "داوری کردن" قضاء قضاء "حکم فرمان" قضاء قضاء "سرنوشت تقدیر" "قضاء کردن" قضاء_کردن "انجام دادن عبادتی که در موقع خود انجام نشده باشد" قضات قضات "جِ قاضی" قضاقورتکی قضاقورتکی "به طور تصادفی از روی پیشآمد ناگهانی" قضاوت قضاوت "حکم کردن" قضاوت قضاوت داوری قضایا قضایا "جِ قضیه" قضایی قضایی "منسوب به قضا مربوط به داوری و قضاوت" قضاییه قضاییه "مؤنث قضایی ؛ قوه یکی از سه قوه اداره کننده کشور است و آن شامل کلیه دستگاه‌های دادگستری است" قضب قضب "هر درخت دراز گسترده شاخ" قضب قضب "شاخه‌ای که برای کمان بریده باشند" قضب قضب یونجه قضبان قضبان "جِ قضیب" قضیب قضیب "شاخه درخت" قضیب قضیب "آلت مرد ج قضبان" قضیه قضیه "حکم و فرمان" قضیه قضیه خبر قضیه قضیه "گفتاری که احتمال صدق و کذب هر دو در آن باشد" قط قط "برش بر پهنا" "قط زدن" قط_زدن "بریدن سر قلم‌های خوشنویسی" "قط زن" قط_زن "چوب باریکی که نوک قلم را هنگام بریدن روی آن می‌گذارند" قطا قطا "مرغ سنگخوار" قطاب قطاب "نوعی شیرینی که از آرد و شکر و روغن و گلاب و مغز پسته درست شود" قطابه قطابه "تکه‌ای گوشت قطعه‌ای از گوشت" قطار قطار "یک رشته شتر" قطار قطار "در فارسی نام وسیله مسافربری ترن" قطار قطار "صف ردیف" قطاس قطاس "نام عام برای هر یک از پستانداران دریازی از راسته آب بازان" قطاع قطاع "بسیار برنده قطع کننده" قطاف قطاف "هنگام چیدن میوه" قلت قلت "کمی اندکی" قلت قلت "ندرت نادری" قلتاق قلتاق "بخشی از زین اسب که از چوب سازند چوب زین" قلتبان قلتبان "دیوث بی غیرت" قلتبانی قلتبانی دیوثی قلتشن قلتشن "آدم نخراشیده و زمخت و زورگو" قلج قلج شمشیر قلدر قلدر "قوی گردن کلفت" قلزم قلزم "رود بزرگ دریای پرآب" قلع قلع "ارزیز؛ فلزی است قابل تورق نرم و نقره‌ای رنگ" قلعه قلعه "دژ حصار ج قلاع" "قلعه بیگی" قلعه_بیگی "قلعه داری دژبانی" قلعی قلعی قلع قلعی قلعی "نوعی شمشیر" قلق قلق "بی آرامی پریشانی" قلقل قلقل "مرد چست سبکروح و ظریف" قنات قنات "کاریز مجرای آب زیرزمینی" قناد قناد "قندساز حلواساز" قناد قناد "شیرینی پز" قنادی قنادی "شیرینی پزی" قنادی قنادی "دکان قناد دکان شیرینی فروشی" قنادیل قنادیل "جِ قندیل" قناره قناره "چوبی یا آهنی دراز دارای میخ‌های بلند که در دکان قصابی گوشت را به آن آویزان می‌کنند" قناری قناری "پرنده‌ای است خوش آواز به اندازه گنجشک با پرهایی به رنگ‌های زرد روشن یا نارنجی یا خاکستری یا ابلق" قناس قناس "بدشکل بدقواره" قناص قناص "صیاد شکارچی" قناطر قناطر "جِ قنطره ؛ پل‌ها" قناطیر قناطیر "جِ قنطار" قناع قناع "پارچه‌ای که بدان زنان سر خود را پوشانند روسری" قناعت قناعت "خشنودی خرسندی" قناعت قناعت "رضا و تسلیم" قناعت قناعت "صرفه جویی" قناویز قناویز "نوعی پارچه ابریشمی ساده که بیشتر به رنگ سرخ است" قنبرک قنبرک "گرد نشستن چنبره" قنبل قنبل "گروه مردم" قنبل قنبل "رمه اسب ج قنابل" قنبله قنبله گلوله قند قند "معرب کند؛ جسم جامد سفید رنگ و شیرین حاصل از شیره چغندر قند یا شکر که به آسانی در آب حل می‌شود مجازاً هر چیز بسیار شیرین ؛ توی دل کسی آب شدن کنایه از بسیار خشنود و خوشحال شدن" "قند داغ" قند_داغ "مقداری آب جوش که در آن قند حل کرده باشند" قنداق قنداق "دسته تفنگ" قنداق قنداق "پارچه‌ای که نوزاد را در آن می‌پیچند" قنددان قنددان "ظرفی که در آن قند ریزند" قندران قندران "شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می‌شود و در برابر هوا انجماد پیدا می‌کند و در ده‌ها زنان و دختران مانند سقز آن را می‌جوند قندرون" قندز قندز "کهن دژ قلعه قدیمی و مستحکم" قندشکن قندشکن "ابزاری به صورت تیشه کوچک یا گازانبر با لبه‌های تیز برای شکستن قند" قندشکن قندشکن "ابزاری بیشتر چکش مانند که با آن قند را به تکه‌های کوچک تقسیم می‌کنند" قندپهلو قندپهلو "استکان چایی که در کنارش ق ن د حبه بگذارند" قندیل قندیل "شمع و چراغ ج قنادیل" قنسول قنسول "نک کنسول" قنطار قنطار "وزنی در حدود صد رطل" قنطار قنطار "مال بسیار و پوست گاو که پر از زر باشد" قنطر قنطر "بلا سختی" قنطر قنطر فاخته قنطره قنطره "پل ج قناطر" قنفذ قنفذ "خارپشت ج قنافذ" قنق قنق "مهمان مسافر" قنوات قنوات "جِ قنات" قنوت قنوت "تواضع فرمان برداری" قنوت قنوت "قیام در نماز" قنوط قنوط "ناامیدی ناامید شدن" قنوع قنوع قانع قنینه قنینه "شیشه شیشه شراب صُراحی" قهار قهار "غالب پیروز" قهر قهر "عذاب کردن تنبیه ک ردن" قهر قهر "ظلم و زور" قهر قهر "توانایی چیرگی" "قهر کردن" قهر_کردن "مغلوب کردن چیره شدن" "قهر کردن" قهر_کردن "با کسی ترک معاشرت و گفتگو کردن" قهراً قهراً "از روی قهر از روی اجبار" قهرمان قهرمان "پهلوان دلاور" قهرمان قهرمان "رییس سالار" قهری قهری "اضطراری جبری" قهریه قهریه "مؤنث قهری ؛ قوه زور قدرت" قهقرا قهقرا "به عقب برگشتن بازگشتن" قهقهه قهقهه "با صدای بلند خندیدن" قهندز قهندز "کهن دژ دژ قدیمی" قهوه قهوه "نوشیدنی که از جوشاندن ساییده دانه‌های بو داده درخت قهوه به دست می‌آید" "قهوه ای" قهوه_ای "رنگی که از ترکیب سیاه سرخ و زرد به دست می‌آید هم رنگ قهوه" "قهوه خانه" قهوه_خانه "محلی برای نشستن گفتگو کردن و نوشیدن چای و غذاهای ساده چایخانه" "قهوه قجری" قهوه_قجری "قهوه زهردار که سلاطین قاجار برای کشتن به کسی می‌دادند" "قهوه چی" قهوه_چی "آن که قهوه خانه را اداره می‌کند آبدارچی" قو قو "پرنده‌ای از جنس مرغابی شبیه غاز نسبتاً عظیم الجثه و بسیار زیبا" قوا قوا "جِ قوه ؛ نیروها قوت‌ها" قواد قواد "دیوث قلتبان" قواره قواره "مقدار پارچه بریده شده به اندازه یک دست لباس" قواس قواس "کمانگر کمان ساز" قواس قواس کماندار قواصف قواصف "جِ قاصف ؛باد سخت" قواعد قواعد "جِ قاعده" قوافل قوافل "جِ قافله" قوافی قوافی "جِ قافیه" قوال قوال "بسیارگو خوش صحبت" قوال قوال "آواز خوان کسی که در محافل اشعار را به آواز خوش بخواند" قوالب قوالب "جِ قالب" قوام قوام "مایه زیست" قوام قوام "اصل چیزی" قوام قوام اعتدال قوام قوام عدل قوام قوام "استواری استحکام" قوام قوام راستی قوانین قوانین "جِ قانون" قواهر قواهر "شیخ اشراق آن چه را که مشائیان عقل گفته‌اند نور قاهر نامیده‌است کلمه قواهر که جمع قاهر است به طور مطلق بر عقول اعم از طولیه مترتبه و عرضیه متکافئه اطلاق شده‌است و هرگاه با قید سافله ذکر شود مراد عقول متکافئه‌است و هرگاه با جمله و قید اعلون گفته شود مراد عقول مرتبه طولیه‌است ج قاهر و قاهره" قوباء قوباء "جوش‌های جلدی که بر اثر برخی امراض عفونی و به علت اختلالات عروقی عصبی تولید می‌شود جوش‌های قوباء بر اثر فشار انگشت محو و پس از رفع فشار مجدداً هویدا می‌گردند علت پیدایش قوباء را بیشتر به علت احتقان عروق جلدی می‌دانند" قوت قوت "توانایی قدرت" قوت قوت "زور ج قوی" قور قور سلاح قورباغه قورباغه "جانور دوزیست از تیره غوکان معمولاً آبزی که دم و گردن ندارد دارای پوست صاف و دست و پای پره دار با جهش سریع" قورت قورت "فرو دادن چیزی در گلو" "قورت انداختن" قورت_انداختن "لاف زدن ادعا کردن" "قورت دادن" قورت_دادن بلعیدن قورخانه قورخانه "کارخانه اسلحه سازی" قورمه قورمه قرمه قورمه قورمه "گوشتی که خشک کنند و ذخیره نمایند بهارخوش" قورمه قورمه "گوشت بریان" قورچی قورچی "رییس اسلحه خانه" قوری قوری "ظرفی کوچک کمابیش استوانه یا کروی برای دم کردن چای" قوریلتای قوریلتای "قورلتای اجتماعی عظیم از عموم شاهزادگان و ارکان مملکت که در موقع تعیین و نصب یکی از اعضای خاندان سلطنتی به سلطنت یا امری مهم منعقد می‌کرده‌اند شورای بزرگ" قوز قوز "غوز برآمدگی برآمدگی غیرطبیعی پشت انسان ؛ روی افتادن از روی لجاجت یا مبارزه طلبی دست به کاری زدن ؛ بالا قوز کنایه از دردسری علاوه بر دردسرهای قبلی مصیبت پشت مصیبت" قوزو قوزو "غوزو کسی که پشتش قوز دارد" قوزک قوزک "قسمت برآمده استخوان مچ پا" قوزی قوزی "غوزی گوژپشت کسی که پشتش برآمدگی غیرطبیعی دارد" قوس قوس کمان قوس قوس "نام یکی از صورت‌های فلکی جنوبی بخشی از محیط دایره" "قوس قزخ" قوس_قزخ "رنگین کمان" قوش قوش "از مرغ‌های شکاری دارای نوک خمیده و محکم و پنجه‌های قوی" "قوشلامیش کردن" قوشلامیش_کردن "رفتن به سرزمینی گرم در زمستان" قوصره قوصره "زنبیل سبدی که در آن خرما ریزند" قوطه قوطه "گوجه فرنگی" قوطی قوطی "ظرفی برای نگه داری یا حمل چیزی به شکل هندسی منظم با ته مسطح" قوطی قوطی "جعبه به ویژه جعبه کوچک ؛توی هیچ عطاری پیدا نشدن بسیار عجیب و غیرمنتظره بودن" قوقسی قوقسی "ققسی هر یک از برچه‌های میوه انار را گویند که به وسیله پرده نازک سفید رنگ سلولزی احاطه شده و از برچه مجاور مجزا شده‌است و حاوی دانه‌های انار است یک تکه انار پوست کنده" قوقه قوقه "نک قوقو" قوقو قوقو "تکمه کلاه و پیراهن" قول قول "سخن کلام گفتار" قول قول "آواز گفتار ملحون ج اقوال" "قول دادن" قول_دادن "وعده دادن" "قول دادن" قول_دادن "مقرر گردیدن قرار دادن" "قول نامه" قول_نامه "ورقه‌ای که خریدار و فروشنده به یکدیگر دهند پیش از معامله قطعی تا در فاصله بین قول و معامله قطعی فروشنده مورد معامله رابه دیگری نفروشد و خریدار سر موعد آن را بخرد" "قول گرفتن" قول_گرفتن "پیمان گرفتن" قوللر قوللر "غلامان سلطنتی" "قوللر آقاسی" قوللر_آقاسی "مهتر غلامان رییس غلامان" قولنج قولنج "گرفتگی گرفتگی عضلات" قولون قولون "قسمتی از روده فراخ که شامل سه بخش صاعد و افقی و نازل است قولون صاعد در طرف راست شکم بالای روده و قولون نازل در سمت چپ به طرف پایین می‌رود قولون افقی دنباله قولون صاعد است و به طور افقی در زیر معده قرار دارد" قوم قوم "گروه مردم" قوم قوم "خویشاوندان ج اقوام" قومش قومش "مقنی چاه کن" قومنی قومنی "شرابی که از آرد جو و آرد ارزن و غیره سازند بوزه" قومیت قومیت "اشتراک گروهی از مردم در تاریخ و زبان و آداب و رسوم که عامل پیوند و اتحاد بین آنان است" قوه قوه "نیرو انرژی قدرت" قوه قوه "آمادگی ذهنی استعداد" قوه قوه "هر کدام از توانایی‌های ذهنی یا جسمی انسان" قوه قوه "از نظر سیاسی هر یک از سه نهاد حکومتی قوه مقننه قضاییه و مجریه" قوهی قوهی "قهستان قوهستان کوهستان" قوهی قوهی "منسوب به قهستان" قوهی قوهی "نوعی از قماش و جامه که به احتمال قوی از پنبه ساخته می‌شده و ظاهراً باید از کرباس لطیف مشبک باشد که هنوز هم در حدود طبس می‌بافند و آن را تودار نامند" قوچ قوچ "گوسفند شاخ دار" قوی قوی نیرومند قوی قوی "سخت محکم" "قوی ئیل" قوی_ئیل "یکی از دوازده سال دوره سنوات ترکان ؛ سال گوسفند" "قوی پنجه" قوی_پنجه "آن که دارای زور بازوست" قویم قویم "راست درست" قویم قویم "خوش قد" قپان قپان "ترازوی بزرگ مخصوص وزن کردن بارهای سنگین" "قپق اندازی" قپق_اندازی "قبق اندازی گویی یا جامی زرین یا ظرفی پر از سکه طلا و مانند آن بر قپق نصب می‌کردند و سپس تیراندازان سوار چابک دست آن را هدف قرار می‌دادند و هرکس که آن نشانه را به تیر می‌زد و از فراز قپق به زیر می‌آورد جایزه‌ای گرانبها می‌گرفت" قپه قپه "جسم کوچک و محدب به شکل نیم کره یا دگمه برجسته که به جایی چسبیده باشد" قپو قپو "قاپو دروازه" قپوز قپوز "قوپوز آلتی موسیقی از ذوات الاوار و آن سازی بود مرکب از یک قطعه چوب مجوف بر شکل عودی کوچک دارای پنج وتر" "قپی آمدن" قپی_آمدن "لاف زدن ادعا کردن" قچاق قچاق "چاق فربه" قچاق قچاق "باقدرت توانا" قی قی "استفراغ تهوع" "قی کردن" قی_کردن "استفراغ کردن" قیادت قیادت "رهبری کردن پیشوایی کردن" قیاس قیاس "سنجیدن اندازه گرفتن" قیاس قیاس "اندازه و مقدار" قیاس قیاس "استخراج نتیجه جز ی ی از کلی" "قیاس گرفتن" قیاس_گرفتن "سنجیدن مقایسه کردن" قیاصره قیاصره "جِ قیصر" قیافه قیافه اثرشناسی قیافه قیافه "شکل صورت" قیافه قیافه "اندام شخص" "قیافه گرفتن" قیافه_گرفتن "خود را گرفتن ژست گرفتن" قیاقولان قیاقولان "گرفتن گردن و سر حریف در زیر بغل و زور دادن" قیام قیام "به پا خاستن ایستادن" "قیام و قعود" قیام_و_قعود "عمل برخاستن و نشستن" قیامت قیامت "روز رستاخیز" قیامت قیامت "آشوب و فتنه" "قیامت کردن" قیامت_کردن "هنگامه به پا کردن کار بزرگ کردن" قیتول قیتول "محلی برای استراحت اردو" قیتول قیتول "لشگرگاه اردو" قیح قیح زردآب قیح قیح "ریم بی آمیزش" قیح قیح "خون ریم چرک پلشت" قید قید "بند زنجیر ج اقیاد قیود" قید قید "شرط عهد پیمان" قید قید "کلمه‌ای است که غیر از اسم کلمات دیگری مانند فعل و صفت را به زمان مکان یا حالت خاصی مقید سازد" قیدبند قیدبند "قلعه حصار دژ" قیدخانه قیدخانه "محبس زندان" قیر قیر "جسم جامد یا نیمه جامد به رنگ سیاه مایل به قهوه‌ای که چسبنده‌است و بر اثر گرما نرم و سیُال می‌شود" قیراسفهسلار قیراسفهسلار "محافظ سرحد مملکت و آن ظاهراً عنوانی بوده مثل قیرخان و مانند آن" قیراط قیراط "واحدی برای وزن که بیشتر برای سنگ‌های قیمتی به کار می‌رود و برابر است با یک بیست و یکم مثقال" قیراندود قیراندود "قیراندوده قیرمالیده آغشته به قیر" قیرس قیرس "موم شمع" قیروان قیروان "کاروان قافله گروه اسبان" قیروطی قیروطی قیروتی قیروطی قیروطی "موم شمع" قیروطی قیروطی "مرهمی که آن را از روغن گل سرخ و اکلیل الملک و زعفران و کافور و موم سازند" قیرگون قیرگون "سیاه فام به رنگ قیر" قیرگونی قیرگونی "وسیله‌ای برای عایق کاری ساختمان به صورت پوششی از گونی آغشته به قیر" قیزه قیزه "لنکوته ؛ کردن اسب بستن اسب به وضع خاص" "قیزه بندی" قیزه_بندی "بستن پارچه بر عورت و بند کردن سر دیگر آن به طرف سرین در کمر" قیسی قیسی "نوعی از زردآلو" قیش قیش چرم قیش قیش "تسمه دوال کمر" قیش قیش "چرمی که سلمانیان تیغ خود را بدان تیز کنند" قیش قیش "کنایه از نان خمیر و فطیر" قیشور قیشور "سنگ پا" قیصر قیصر "لقب پادشاهان روم ج قیاصره" قیصران قیصران "پرده‌ای است از موسیقی قدیم" قیصری قیصری "منسوب به قیصر سلطنتی پادشاهی" قیصریه قیصریه "مؤنث قیصری" قیصریه قیصریه "راسته بازار بزرگ" قیطان قیطان "رشته باریک که از ابریشم می‌بافند" قیطران قیطران "گیاهی از تیره شمعدانی‌ها که علفی و یکساله یا دو ساله‌است گل‌هایش سفید و صورتی و یا ارغوانی است و به عنوان گیاه زینتی در باغچه‌ها نیز کشت می‌شود و بعلاوه یکی از گیاهان مراتع است انساج این گیاه به علت تانن فراوانی که دارد به عنوان قابض و بندآورنده خون مورد استفاده قرار می‌گیرد" قیطس قیطس "نام یکی از صور فلکی که به شکل نهنگ است" قیطول قیطول "قلعه حصار" قیظه قیظه "لنگ مانندی که درویشان به کمر می‌بستند و عورت را بدان می‌پوشاندند و گاهی آن را از زیر بغل چپ و راست برده به پشت گردن گره می‌زدند لنگوته" قیف قیف "وسیله‌ای فلزی یا پلاستیکی یا شیشه‌ای یا کائوچویی که دهانه آن مخروطی شکل است و از پایین به لوله‌ای استوانه‌ای متصل می‌شودومایعات را به وسیله آن می‌توان به راحتی در ظروف دهان تنگ ریخت" قیفال قیفال "رگِ بازو" قیق قیق "فریاد و آواز بلند" قیقاج قیقاج "کج اریب" قیل قیل "گفتار گفتگو" "قیل و قال" قیل_و_قال "گفت و شنید مباحثه" "قیل و قال" قیل_و_قال "سر و صدا جنجال" قیلوله قیلوله "خواب نیمروز خواب پیش از ظهر" قیم قیم "راست معتدل" قیم قیم "متولی وقف" قیم قیم "آن که عهده دار سرپرستی کودکی یتیم است" قیم قیم "دلاک کیسه کش" قیماق قیماق سرشیر قیمت قیمت "ارزش نرخ ؛ خون پدر کسی کنایه از بهای بسیار گزاف گرانبها با ارزش" قیمه قیمه "گوشتی به صورت قطعه‌های ریز و کوچک بریده شود" "قیمه قیمه" قیمه_قیمه "ریز ریز قطعه قطعه" "قیمه قیمه کردن" قیمه_قیمه_کردن "ریز ریز کردن تکه تکه کردن" قیمومت قیمومت "قیم بودن" قیمومیت قیمومیت "قیم بودن قائم بالذات بودن" قین قین "شکنجه عذاب" قیه قیه "جیغی که از روی خوشحالی کشیده شود" "قیه کشیدن" قیه_کشیدن "داد و فریاد کردن" قیود قیود "جِ قید" قیوم قیوم "از نام‌های خداوند به معنای قائم به ذات" قیپ قیپ "پر ممتلی" قیچاجی قیچاجی "قیچاچی خیاط دوزنده" قیچک قیچک "غیچک غچک غجک غژک نوعی کمانچه یکی از آلات موسیقی که کاسه کوچک و دسته بلند دارد و با آرشه نواخته می‌شود" قیچی قیچی "ابزاری که به وسیله آن پارچه کاغذ و اشیاء دیگر را می‌برند و دارای دو شاخه برنده‌است که از وسط به یکدیگر وصل شده‌اند مقراض" ل ل "بیست و هفتمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" لؤلؤ لؤلؤ "مروارید؛ ج لا´لی" لؤم لؤم "فرومایه شدن" لؤم لؤم "فرومایگی پستی" لئام لئام "جِ لئیم ؛ فرومایگان" لئامت لئامت "بخیلی فرومایگی" لئیم لئیم "فرومایه پست" لا لا قیچی لاابالی لاابالی "در فارسی به معنای سهل انگار بی قید در عربی متکلم وحده از فعل مضارع" لاادری لاادری نمی‌دانم لااقل لااقل "دست کم" "لااله الاالله" لااله_الاالله "جمله‌ای است به معنی که نخستین جمله اعتقادی اسلام است اما در فارسی هنگام بروز واکنش‌های عاطفی بیان می‌شود" لاب لاب "کاملاً کلاً" لابث لابث "درنگ کننده" لابد لابد "ناچار ناگزیر" لابد لابد "گویا چنان که معلوم است" لابراتوار لابراتوار "آزمایشگاه محلی که در آن آزمایش‌های علمی و فنی انجام می‌شود" لابرلا لابرلا "تو بر تو" لابرلا لابرلا "نام نوعی حلوا" لابس لابس "پوشنده جامه پوشیده" لابلا لابلا "تو در تو" لابه لابه "عجز نیاز" لابه لابه "التماس زاری" لابه لابه "خودستایی تکبر" لابی لابی "سرسرای بزرگ ورودی تالار ورودی هتل و مهمان خانه" لابی لابی "گروه یا جریانی که تلاش می‌کنند بر هیئت حاکمه یا بر کسانی در جهت منافع یا آرمان خود اثر بگذارد" لابیدن لابیدن "خودستایی کردن لاف و گزاف گفتن" لابیرنت لابیرنت "ساختمانی که دهلیزهای اصلی وفرعی بسیار دارد" لابیرنت لابیرنت "تودرتو پیچ در پیچ" لاقید لاقید "سهل انگار بی اعتناء" لاقیس لاقیس "وسوسه کننده" لال لال "بی زبان گنگ" "لال و پتی" لال__و__پتی "آن که زبان او گیرد و بعضی حروف رانتواند از مخرج خود ادا کند" لالا لالا درخشنده لالایی لالایی "غلامی خدمتکاری" لالایی لالایی "تربیت بزرگزادگان" لالایی لالایی "نوعی پارچه کم ارزش" لالنگ لالنگ "نان پاره گدایی غذایی که آدم‌های فقیر از مهمانی‌ها با خود ببرند" لاله لاله "نوعی گل سرخ رنگ که میان آن لکه‌های سیاه دارد" لاله لاله "نوعی چراغ پایه دار که شمع را در آن می‌گذارند" "لاله زار" لاله_زار "زمینی که در آن لاله بسیار روییده‌است" "لاله سرا" لاله_سرا "غلامی که شرم وی را بریده باشند خواجه سرا خصی" "لاله عباسی" لاله_عباسی "تیره‌ای از گیاهان ویژه نواحی گرمسیری درختی علفی و بوته‌ای ؛ با گل‌های زیبای معطر قیفی شکل به رنگ‌های سرخ و زرد و سفید" "لاله گشتن" لاله_گشتن "سرخ شدن" لالکا لالکا "کفش پای افزار" لالکا لالکا "لاله گوش" لالکا لالکا "تاج تاج خ روس" لالی لالی "جِ لؤلؤ؛ مرواریدها" لام لام "خار تیغ" "لام آوردن" لام_آوردن "حیله کردن تزویر کردن" "لام کشیدن" لام_کشیدن "کشیدن خطی به صورت لام از سپند سوخته و جز آن بر پیشانی کودکان و جز آنان برای دفع چشم زخم یا محبوبیت" لاما لاما "پیشوای مذهب لامایی" لامانی لامانی "لاف و گزاف دروغ" لامانی لامانی "چاپلوس چاپلوسی" لامح لامح درخشنده لامحاله لامحاله "ناچار ناگزیر" لامذهب لامذهب "بی دین ملحد" لامروت لامروت "نامرد ناجوانمرد" لامس لامس "لمس کننده" لامسه لامسه "از حواس پنجگانه انسان که به وسیله آن گرمی و سردی و زبری و نرمی اشیاء احساس می‌شود" لامع لامع "درخشان روشن" لامپ لامپ "وسیله‌ای که جریان الکتریسیته را تبدیل به نور و روشنایی می‌کند و انواع گوناگون دارد" لامپا لامپا "چراغی که با نفت می‌سوزد و شامل لوله و سرپیچ می‌باشد چراغ لامپا" لامچه لامچه "اسپند سوخته با مشک و عنبر که برای دفع چشم زخم بر پیشانی و بناگوش اطفال به صورت لام می‌کشند" لامک لامک "پارچه‌ای که آن را روی دستار می‌بندند" لان لان "گودال مغاک" لان لان "بی وفایی" لانجین لانجین "تغار کاسه بزرگ" لاندن لاندن "جنباندن تکان دادن" لانه لانه "بیکار کاهل تنبل" لانیدن لانیدن جنبانیدن لانیدن لانیدن افشاندن لاهوت لاهوت "عالم غیب عالم الهی جهان مینوی" لاهوتی لاهوتی "منسوب به لاهوت مق ناسوت" لاهوره لاهوره "یک قاچ و برش از خربزه یا هندوانه" لاو لاو "خاک سفیدی که آن را گلابه سازند و خانه را بدان سفید کنند" لاوه لاوه "تملق چرب زبانی چاپلوسی" "لاوه گر" لاوه_گر "لابه گر" "لاوه گر" لاوه_گر "متملق چاپلوس" "لاوه گر" لاوه_گر "تضرع کننده" لاوک لاوک "تغار ظرف بزرگ" لاپ لاپ "لاف لاف وگزاف" لاپ لاپ "زیر حرف خود زدن" "لاپ آمدن" لاپ_آمدن "در قمار تقلب کردن و جر زدن" "لاپ آمدن" لاپ_آمدن "لاف و گزاف گفتن کارهایی را به دروغ به خود نسبت دادن" لاپه لاپه "قطعه بریده از چوب و الوار" لاپوشانی لاپوشانی "با حیله و زرنگی عیب یا چیز ناخوشایندی را پوشاندن" لاچین لاچین "شاهین شکاری" لاچین لاچین "نامی از نام‌های مردان" لاک لاک "لاوک تغار کاسه چوبی که در آن آرد را خمیر می‌کردند" "لاک پشت" لاک_پشت "سنگ پشت جانوری از رده خزندگان که سردسته خاصی به نام خود وی در این رده می‌باشد صفت مشخص این خزنده وجود و نمو بسیار غلاف یا لاک است که برای حفاظت اعضا به کار می‌رود و دارای بخش پشتی و شکمی است و برحسب محیط زیستی به چهار دسته تقسیم می‌شوند" "لاک پشت" لاک_پشت رودخانه‌ای "لاک پشت" لاک_پشت دریایی "لاک پشت" لاک_پشت خاکی "لاک پشت" لاک_پشت "بی لاکان که لاک در آن‌ها از چندصد قطعه استخوان کوچک بوجود آمده و به طور ناقص رشد کرده‌اند" لاکتاب لاکتاب "بی دین بی مذهب" لاکتوز لاکتوز "قند شیر که به مقدار تقریبی گرم در یک لیتر شیر وجود دارد ماده‌ای است دوقندی جامد سخت و متبلور که در آب حل می‌شود" لاکردار لاکردار "بی مروت ناجوانمرد" لاکش لاکش "مکانی که یک جانب دیواره دارد و جانب دیگر ندارد رومی" لاکی لاکی "دارای رنگ سرخ" لای لای "گل نرم ته نشین شده" لای لای "دردی شراب" لای لای "میان چیزی توی چیزی" "لای چین کردن" لای_چین_کردن "زنده کسی را به میان دیوار نهادن گچ گرفتن" لایتجزی لایتجزی جدانشدنی لایتغیر لایتغیر "تغییر ناپذیر" لایتناهی لایتناهی "بی انتها بی نهایت" لایجوز لایجوز "شایسته نیست" لایجوز لایجوز ناروا لایح لایح "آشکار پیداشونده" لایح لایح درخشان لایحصی لایحصی "بی شمار بی اندازه" لایحه لایحه "مؤنث لایح" لایحه لایحه نوشته لایحه لایحه "طرح قانونی که از طرف دولت برای تصویب به مجلس فرستاده می‌شود" لایزال لایزال "ابدی پایدار" لایشعر لایشعر نادان لایعد لایعد "بی شمار بی حد فزون از شمار" لایعقل لایعقل "نادان بی خرد" لایعلم لایعلم نادان لایغفر لایغفر "بخشوده نمی‌شود" لایق لایق "سزاوار شایسته" لایقرأ لایقرأ "خوانده نمی‌شود" لایقرأ لایقرأ "ناخوانا غیرقابل خواندن" لایم لایم "ملامت کننده نکوهنده" لایموت لایموت "بی مرگ بی موت" لاین لاین "محدوده باریکی به عرض سه تا چهار متر در سطح سواره رو که دو طرف آن با خط کشی ممتد یا مقطع مشخص می‌شود و خودرو باید در آن حرکت کند خط عبور" لاینحل لاینحل "حل ناشودنی" لاینده لاینده "هرزه گوی" لاینده لاینده "ناله کننده" لاینفک لاینفک "جدانشدنی جدایی ناپذیر" لاینقطع لاینقطع "مدام پیوسته" لاینی لاینی "جامه کوتاهی که درویشان و فقیران پوشند" لایه لایه "طبقه طبقه زمین" لایوصف لایوصف "وصف ناشدنی" لایچه لایچه "آب و گل کم که سیاه و گندیده باشد" لایی لایی "هر آنچه که لای چیزی بگذارند" لایی لایی "پارچه‌ای که بین رویه و آستر لباس دوزند" لایی لایی "مخفی پوشیده" لاییدن لاییدن "لاف زدن" لاییدن لاییدن "زوزه و ناله کردن سگ" لاییک لاییک "لائیک غیرمذهبی" لب لب "سیلی تپانچه کاج ؛ تو رفتن شرمسار شدن خجل شدن ؛ تر کردن الف سخن گفتن ب چیزی نوشیدن ؛ گزیدن تأسف خوردن" "لب به لب" لب_به_لب "پر مملو" "لب تر کردن" لب_تر_کردن "کنایه از آب آشامیدن" "لب تر کردن" لب_تر_کردن "اشاره مختصر که به انجام کاری منجر شود" "لب ترکاندن" لب_ترکاندن "سخن گفتن" "لب خوانی" لب_خوانی "عمل دریافتن سخن گوینده از روی حرکت لب‌هایش" "لب دادن" لب_دادن "بوسه دادن" "لب سنگ" لب_سنگ "ساکت خاموش" "لب سوز" لب_سوز داغ "لب شور" لب_شور "دارای شوری اندک" "لب شکری" لب_شکری "شکافته لب کسی که یکی از دو لب او شکاف مادر زادی داشته باشد" "لب شیرین کردن" لب_شیرین_کردن "تبسم کردن شکرخند زدن" "لب قیطانی" لب_قیطانی "آن که دارای لبی باریک مانند قیطان است" "لب نزدن" لب_نزدن "هیچ نخوردن" "لب پر زدن" لب_پر_زدن "سر ریز شدن" "لب پریدگی" لب_پریدگی "شکستگی لبه چیزی" "لب چره" لب_چره "نخود و کشمش و انواع میوه‌های خشک که در مجالس بزم و وقت صحبت با یاران صرف کنند شب چره تنقلات" "لب چین" لب_چین "قسمی کفش ستبر و خشن سربازی" "لب گردان" لب_گردان "کاسه و مانند آن که دارای لبه‌هایی مایل به شیب داشته باشد" "لب گزیدن" لب_گزیدن "تأسف خوردن پشیمانی نمودن" لباب لباب "خالص و برگزیده از هر چیزی" لباد لباد "جامه‌ای که در روزهای بارانی پوشند لباده" لباده لباده "بارانی بالاپوش بلند" لباس لباس "پوشاک رخت جامه ؛ بعد از عید کنایه از چیز خوبی که چون دیرتر از وقت مناسب به دست آید دیگر به درد نخورد" لباسات لباسات "مکر حیله" لباسات لباسات "تملق چاپلوسی" لباشن لباشن "حلقه ریسمانی که بر سر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب و خر چموش را در آن ریسمان نهند و تاب دهند تا عاجز شود و حرکات ناپسند نکند" لباقت لباقت "زیرک شدن ماهر گردیدن" لباقت لباقت "چرب زبانی زیرکی" لبالب لبالب "پر مالامال" لباچه لباچه "نوعی بالاپوش" لبب لبب سرسینه لبب لبب "دوال زیر شکم اسب که یک سرش به سینه بسته باشد و سر دیگرش به تنگ ؛ بربند" لبث لبث "درنگ کردن مکث کردن" لبخند لبخند "خنده کوتاهی که تنها موجب حرکت لب هامی شود تبسم" لبد لبد "پشم گوسفند و شتر" لبریز لبریز "لبالب پر" لبس لبس "پوشانیدن امر بر کسی مشتبه ساختن" لبس لبس "شبهه اشکال" لبس لبس "مکر حیله" لبق لبق "زیرک ماهر" لبق لبق "چرب زبان" لبلاب لبلاب "پیچک عشقه" لبن لبن "شیر شیر انسان یا حیوان" لبنک لبنک موریانه لبنی لبنی "مربوط به فرآورده‌های شیر" لبنیات لبنیات "شیر و محصولاتی که از شیر به دست آورند مانند ماست و پنیر و کره و خامه و" لبه لبه "کنار حاشیه" لبه لبه "طرف برنده کارد" لبو لبو "چغندر پخته" لبون لبون "شیردار ج لبان لبن لبائن" لبوه لبوه "شیر ماده مادینه اسد" لبچور لبچور "آن که دارای لبی کلفت است ستبر لب" لبیب لبیب "خردمند دانا" لبیدن لبیدن "سخنان لاف و گزاف گفتن" لبینا لبینا "نام نوایی است از موسیقی" لبیک لبیک "امر تو را اطاعت می‌کنم" لت لت "شکم بطن" "لت انبار" لت_انبار "شکم پرست پرخور" "لت انبان" لت_انبان "لت انبار" "لت خوردن" لت_خوردن "سیلی خوردن" "لت خوردن" لت_خوردن "زبون گشتن" "لت لت" لت_لت "لخت لخت پاره پاره" "لت و پار" لت_و_پار "پاره پاره قطعه قطعه" "لت و پار کردن" لت_و_پار_کردن "از هم دریدن و پاره پاره کردن" لتراست لتراست "ورقه‌ای که حروف الفبا و نشانه‌های مختلف روی آن حک شده‌است که با فشار دادن آن نقش و حروف را به صفحه مورد نظر منتقل می‌کنند حروف برگردان" "لترمه کردن" لترمه_کردن "آغشتن آلودن" لتره لتره "پاره پاره" لتره لتره کهنه لته لته "پالیز خربزه هندوانه خیار و غیره" لته لته کشتزار لتکا لتکا "کرجی قایق بلم" لثام لثام "دهان بند" لثام لثام "نقاب روی بند" لثغه لثغه "گرفتن زبان و شکستگی آن به طوری که حرف سین را ثاء یا راء را غین گویند و مانند آن" لثم لثم "با مشت بر بینی زدن" لثم لثم "دهان بند نهادن" لثم لثم "بوسه دادن" لثه لثه "گوشت بن دندان" لج لج "لگد تیپا" "لج باز" لج_باز "یک دنده خودرأی" لجاج لجاج "عناد ستیزه" لجاجت لجاجت "ستیزه کردن" لجاجت لجاجت "یک دندگی" لجاره لجاره "پُر سر و صدا بی شرم" لجام لجام "معرب لگام دهانه اسب" لجام لجام "آن چه که بدان فال بد گیرند" لجستیک لجستیک "بخشی از علوم نظامی که به حمل و نقل افراد و تجهیزات ارتش اختصاص دارد" لجلاج لجلاج "آن که زبانش به هنگام سخن گفتن بگیرد الکن" لجن لجن "گل سیاه که در ته مرداب جوی و آب‌های راکد می‌ماند" "لجن مال" لجن_مال "آن که یا آن چه به لجن مالیه شده" "لجن مال" لجن_مال "بدنام شدن" لجنه لجنه "گروه مردم که برای کاری فراهم آیند و بدان رضا دهند انجمن" لجه لجه "میانه دریا" لجوج لجوج "بسیار لج باز و یک دنده" لجین لجین "سیم نقره" لحاظ لحاظ "به گوشه چشم نگریستن" لحاظ لحاظ "نگرش دید ملاحظه" لحاف لحاف "رواندازی آکنده از پشم یا پنبه که هنگام خوابیدن بر روی خود می‌اندازند" "لحاف کش" لحاف_کش "جاکش دیوث قلبتان" لحام لحام "آنچه که با آن لحیم کنند" لحان لحان "آن که در قرائت و اعراب خطا کند" لحد لحد "گور شکاف در گور که جای سر مرده‌است" لحظ لحظ "به گوشه چشم نگریستن چیزی را" لحظ لحظ "چشم ج الحاظ" لحظه لحظه "یک چشم به هم زدن" لحظه لحظه "یک دم ج لحظات" لحق لحق "رسیدن الحاق آوردن" لحم لحم "گوشت ج لحوم" لحن لحن "آواز خوش و موزون" لحن لحن "سخن معنی سخن ج الحان ویژگی یا چگونگی صدا یا موسیقی" لحن لحن "صدایی با گام و ارتعاش معین" لحن لحن "سبک یاشیوه بیان یک مطلب" لحوق لحوق "پیوستن چیزی به چیزی به هم رسیدن" لحوق لحوق "باریک میان گردیدن" لحیان لحیان "آب کم" لحیان لحیان "گودالی که سیل کنده باشد" لحیانی لحیانی "مرد ریش دراز" لحیم لحیم "پرگوشت فربه" لحیم لحیم "جوشی مخصوص تعمیر ظروف مسی و برنجی" لحیه لحیه "ریش محاسن ج لحی" "لحیه جنباندن" لحیه_جنباندن "کنایه از سخن گفتن اظهار فضل کردن" لخ لخ "نک لوخ" لخا لخا "کفش پای افزار" لخت لخت "گرز عمود" "لخت دوز" لخت_دوز "پینه دوز پاره دوز" "لخت لخت" لخت_لخت "قطعه قطعه پاره پاره" لخته لخته "بسته منقعد دلمه" لختی لختی "اندکی کمی" لختی لختی "بخشی قسمتی" لخج لخج "زاج سیاه که رنگزران به کار برند" لخشان لخشان لغزان لخشان لخشان هموار لخشه لخشه "شعله آتش" لخشک لخشک "نوعی از آش که با رشته‌های پهنی که از خمیر آرد گندم به دست می‌آیند پخته می‌شود" لخشک لخشک "جای لیز و لغزنده" لخشیدن لخشیدن "درخشیدن تابیدن" لخلخ لخلخ "لاغر ضعیف" لخلخه لخلخه "ترکیبی است از عطریات مختلف که از آن گویی سازند و بویند" لخم لخم "گوشت بی استخوان و بدون رگ و چربی و پی" لخچه لخچه "شعله و اخگر آتش" لدادت لدادت "در لجاج بر خصم غلبه کردن" لدغ لدغ "گزیدن نیش زدن" لدن لدن "نزد نزدیک" لدنی لدنی "فطری ذاتی" لدی لدی "نزد نزدیک" لدی لدی "وقت هنگام" لدیغ لدیغ مارگزیده لدیغ لدیغ گزنده لذا لذا "بدین جهت از این رو" لذات لذات "جِ لذت ؛ خوشی‌ها" لذاع لذاع سوزاننده لذاع لذاع گزنده لذایذ لذایذ "جِ لذیذ" لذت لذت خوشی لذیذ لذیذ "گوارا خوشمزه ج لذائذ" لر لر "جوی آب کند" لر لر "زیر بغل" لر لر "لاغر ضعیف" لرد لرد "خارج بیرون" لرد لرد "میدان صحرا" لرز لرز "لرزه رعشه" "لرز کردن" لرز_کردن "لرزیدن بر اثر سرما یا تب" لرزان لرزان "لرزنده در حال لرزیدن" لرزاندن لرزاندن "به لرزه درآوردن" لرزانک لرزانک "ژله خوراکی سرد که از آب یا آب میوه همراه با نشاسته و شکر تهیه می‌شود" لرزانیدن لرزانیدن "نک لرزاندن" لرزش لرزش لرزیدن لرزه لرزه "لرزش لرز رعشه" لرزیدن لرزیدن "جنبیدن تکان خوردن" لرک لرک "شیر ترش که به سبب جوشیدن غلیظ شده باشد" لرکش لرکش "قسمی کشمش پست دارای هسته‌های درشت و سخت" لری لری "منسوب به طایفه لُر" لری لری "سادگی ساده دلی" لزاقت لزاقت چسبندگی لزج لزج "لیز چسبنده" لزوم لزوم "پیوسته ماندن با کسی" لزوم لزوم "لازم شدن ضرورت" لزوماً لزوماً "ضرورتاً حتماً" لزگه لزگه "تکه قطعه قاچ" لزیر لزیر "هوشمند دانا" لس لس "سُست تنبل" لسان لسان "زبان ج السنه السن" لسان لسان "سخن کلام" "لسان الغیب" لسان_الغیب "آن که اسرار نهانی و پنهان گوید" "لسان الغیب" لسان_الغیب "لقب خواجه شمس الدین محمد حافظ غزل سرای نامی ایران" لست لست "خوب نیکو" لست لست قوی لسع لسع گزیدن لسع لسع "اذیت کردن کسی را به زبان" لسن لسن "فصیح زبان آور" لسیع لسیع گزیده لسین لسین "زبان آور فصیح" لش لش "لاشه جیفه" "لش بازی" لش_بازی "هرزگی حرکاتِ جلف و سبک" "لش و لوش" لش_و_لوش "بی غیرت بی عار" "لش کش" لش_کش "لش کشنده" "لش کش" لش_کش "ارابه و جز آن که با آن لش گوسفند را به دکان‌های قصابی برند" "لش کش" لش_کش "مردی که لش گوسفند را به دوش در لش کش نهد یا از آن برگیرد و به دکان قصابی برد" "لش کشی" لش_کشی "مرده کشی" لشاب لشاب "جایی که در آن آب ایستاده و در وی علف و نی بروید باتلاق" لشتن لشتن "لیسیدن لیس زدن" لشن لشن نرم لشن لشن هموار لشن لشن "ساده بی نقش و نگار" لشک لشک پاره لشک لشک شبنم "لشک لشک" لشک_لشک "پاره پاره لخت لخت" لشکر لشکر سپاه لشکر لشکر "واحد نظامی که به طور متوسط شامل سه تیپ است" "لشکر شکوف" لشکر_شکوف "لشکر شکاف دلیر" لشکرآرایی لشکرآرایی "آماده کردن سپاه" لشکرگاه لشکرگاه "جایی که لشکر اقامت کند" لشکرگشا لشکرگشا فاتح لشکری لشکری "سپاهی سرباز" لص لص "دزد سارق ج لصوص الصاص" لصق لصق چسبانیدن لصق لصق "پیوند دادن لحیم کردن" لطافت لطافت "نرمی و نازکی" لطافت لطافت "زیبایی و نیکویی" لطام لطام "تپانچه زدن یکدیگر را" لطایف لطایف "جِ لطیفه" "لطایف الحیل" لطایف_الحیل "تدبیرها و چاره جویی‌های لطیف" لطف لطف "توفیق خدای" لطف لطف نرمی لطف لطف "نیکویی بر نیکوکاری" لطف لطف "آن چه به کسی فرستند هدیه" لطفاً لطفاً "از روی لطف از روی مهربانی" لطم لطم "سیلی زدن" لطمات لطمات "جِ لطمه" لطمه لطمه صدمه لطمه لطمه "سیلی تپانچه" لطمه لطمه "آسیب ج لطمات" "لطمه خوردن" لطمه_خوردن "سیلی خوردن" "لطمه خوردن" لطمه_خوردن "صدمه دیدن زیان دیدن" لطیف لطیف "نرم و نازک" لطیف لطیف "نیکو نغز" لطیفه لطیفه "هر چیز نیکو" لطیفه لطیفه "حکایت نغز و معنی دار" لطیفه لطیفه "بذله شوخی" لطیم لطیم "اسب سفیدروی" لطیم لطیم "اسب نهم در مسابقه" لطیم لطیم "آن که پدر و مادرش مرده باشند" لطیمه لطیمه مشک لطیمه لطیمه "طبله مشک" لظی لظی "طبقه پنجم از طبقات جهنم" لظی لظی دوزخ لعاب لعاب "بازیگر بازیکن" "لعاب دار" لعاب_دار "دارای لعاب" "لعاب دار" لعاب_دار لعابی لعاع لعاع "گیاه نورسته علف تازه روییده" لعان لعان "بسیار لعن کننده بسیار نفرین کننده" لعب لعب "بازی لعب" لعب لعب "لهو و لعب" لعب لعب "بازی و لهو" لعب لعب بازیگر لعبت لعبت "بازیچه هر آن چیزی که با آن بازی کنند عروسک" لعبت لعبت "معشوق بُت دلبر" "لعبت باز" لعبت_باز "بازیگر عروسک باز" لعبه لعبه بازی لعبه لعبه "نوبت بازی" لعبه لعبه "آنچه بدان بازی کنند مانند شطرنج" لعبه لعبه "تمثال پیکر" لعبه لعبه "احمقی که او را ریشخند کنند" لعبه لعبه "مهر گیاه" لعل لعل "از سنگ‌های گرانبها به رنگ سرخ" "لعل سیراب" لعل_سیراب "لعل آبدار لعل خوش رنگ" "لعل کردن" لعل_کردن "قرمز کردن" لعن لعن "نفرین دشنام" لعنت لعنت "نفرین دشنام" لعنتی لعنتی "سزاوار دشنام و نفرین" لعوق لعوق لیسیدنی لعوق لعوق "دارویی که آن را بلیسند ج لعوقات" لعیب لعیب همبازی لعیب لعیب بازیگر لعین لعین "نفرین شده ملعون" لغ لغ "زمینی که در آن علف و گیاه نروید بیابان خشک بی گیاه" لغ لغ "بی موی" لغات لغات "جِ لغت" لغاز لغاز "گوشوار دیوار" لغام لغام "لگام دهنه اسب" لغایت لغایت "تا پایان تاریخی معین مثل لغایت سال" لغت لغت "زبان و کلام هر قوم" لغت لغت "واژه کلمه ج لغات" "لغت نامه" لغت_نامه "واژه نامه فرهنگ کتاب لغت" لغز لغز "چیستان سخن سر بسته و مشکل" لغز لغز "راه‌های کج و معوج" لغزان لغزان "لیز لغزنده" لغزاندن لغزاندن "لیز دادن سر دادن" لغزانیدن لغزانیدن لغزاندن لغزخوانی لغزخوانی "عیب گیری طعنه زنی" لغزش لغزش لغزیدن لغزنده لغزنده لیز لغزه لغزه "برشی از میوه قطعه‌ای از پرتقال لیمو و مانند آن یک لغزه پرتقال" لغزیدن لغزیدن "سُر خوردن و افتادن" لغسر لغسر "کچل بی موی" لغم لغم "کفک انداختن شتر از دهان" لغم لغم "خبر دادن از چیزی که یقین نداشته باشند" لغن لغن "نان خبز" لغو لغو "سخن بیهوده و باطل" لغو لغو "آنچه که به حساب و شمار نیاید" "لغو شدن" لغو_شدن "باطل شدن" "لغو گفتن" لغو_گفتن "بیهوده گفتن سخن باطل گفتن" لغوب لغوب "رنجوری ماندگی" لغونه لغونه "آرایش زینت" لغوی لغوی "منسوب به لغت" لغوی لغوی "لغت شناس" لغوی لغوی "وابسته به لغت ج لغویون" لغیط لغیط "بانگ کردن کبوتر و سنگخوار" لف لف "پیچیدن درنوردیدن" "لف لف خوردن" لف_لف_خوردن "با تمام دهان خوردن" لفاظ لفاظ "زبان باز پُرحرف" لفاظی لفاظی "مربوط به لفظ" لفاظی لفاظی "عمل بازی کردن با واژه‌ها آوردن واژه‌های آهنگین یا دشوار برای فریفتن شنونده یا خواننده" لفاف لفاف "پارچه و کاغذی که بر چیزی پیچند" لفافه لفافه "پارچه‌ای که روی چیزی پوشند" لفایف لفایف "جِ لفافه" "لفت دادن" لفت_دادن "طول دادن کاری" "لفت و لعاب" لفت_و_لعاب "زرق و برق" "لفت و لیس کردن" لفت_و_لیس_کردن "اختلاس پولی غیر قانونی و از راه نامشروع درآوردن" لفتره لفتره "سفله فرومایه پست" لفج لفج "لب لب ستبر" لفجن لفجن "لفچن کسی که لب بزرگ و ستبر دارد" لفظ لفظ "واژه کلمه" لفظ لفظ "سخن گفتن ج الفاظ ؛ قلم صحبت کردن صحبت به شیوه و روش نوشتن" لفچن لفچن لفچ لفچن لفچن "زن بدکاره" لفچن لفچن "گوشت بی استخوان" لفچه لفچه "لفچ لفج لفجن" لفچه لفچه "لب گنده" لفچه لفچه "گوشت بی استخوان" لفیف لفیف "گروه پراکنده از مردم" لفیف لفیف "درپیچیده ج لفایف" لق لق لغ لق لق "نااستوار هر چیزی که در جای خود محکم نباشد" لق لق "بی موی" لق لق "صحرای خشک و بی علف" "لق شدن" لق_شدن "شل شدن نااستوار شدن" لقاء لقاء "دیدار کردن دیدار" لقاح لقاح "آبستن شدن بارور شدن" لقاطه لقاطه "چیزی بی ارزش که روی زمین افتاده باشد ج القاط" لقانطه لقانطه "رستوران مهمان خانه" لقب لقب "بَر نام اسمی غیر از اسم اصلی که شخص به آن شهرت پیدا می‌کند" لقب لقب "نامی که دلالت بر مدح یا ذم شخص کند ج القاب" لقط لقط "از زمین برداشتن چیزی را" لقط لقط چیدن لقطه لقطه "آن چه برچیده و برداشته شود" لقطه لقطه "بچه‌ای که او را از سر راه برداشته باشند" لقلق لقلق "لک لک" لقلقه لقلقه "آواز لک لک" لقلقه لقلقه "هر آوازی که توأم با حرکت و اضطراب باشد" لقلقو لقلقو "شُل سُست لرزان صفتی برای افراد بسیار پیر و فرتوت" لقمه لقمه "مقدار غذایی که یک بار در دهن گذاشته شود ؛ گنده تر از دهان برداشتن کنایه از تقبل کار و تعهد خارج از توان ؛ را دور سر چرخاندن کنایه از کار را از راه غلط و پردردسر انجام دادن" "لقمه شمار" لقمه_شمار "کسی که بی دعوت به مهمانی رود بخیل خسیس" "لقمه لقمه" لقمه_لقمه "کم کم اندک اندک" "لقمه لقمه" لقمه_لقمه "پاره پاره" "لقمه لقمه شدن" لقمه_لقمه_شدن "تکه تکه شدن پاره پاره شدن" "لقمه چیدن" لقمه_چیدن "کنایه از گدایی کردن" "لقمه گرفتن" لقمه_گرفتن "لقمه ساختن برای کسی" "لقمه گرفتن" لقمه_گرفتن "کنایه از کاری برای کسی در نظر گرفتن" لقوه لقوه "نوعی بیماری که در صورت انسان باعث کج شدن لب ودهان و فک می‌شود" لقیدن لقیدن "لغیدن نااستوار بودن در جای خود جنبیدن" لقیده لقیده "شل و نااستوار شده در جای خود" لقیط لقیط "از زمین برگرفته" لقیط لقیط "بچه افکنده که بردارند کودک سر راهی" لقیط لقیط "انسان گم شده‌ای که متکفلی ندارد و خود نیز نمی‌تواند مستقلاً زیست کند ملتقط موظف است حفاظت و تربیت لقیط را عهده دار شود" لقیط لقیط حرامزاده لقیه لقیه "دیدن دیدار کردن" لله لله "مردی که مربی و پرستار کودک است" لم لم "پر لبالب" "لم دادن" لم_دادن "تکیه دادن" "لم یزرع" لم_یزرع "بایر غیر قابل کشت" "لم یزل" لم_یزل "بی زوال جاودان" لماز لماز "نمُام بدگوی سخن چین" "لنگوته بستن" لنگوته_بستن "ترک دنیا کردن و عزلت گزیدن" لنگیدن لنگیدن "لنگان لنگان راه رفتن" لنینیسم لنینیسم "مکتبی سیاسی اقتصادی اجتماعی مبتنی بر اصول و عقاید لنین" له له "برای او به نفع او" "له شدن" له_شدن "مضمحل گشتن" "له شدن" له_شدن "حسرت خوردن" "له له زدن" له_له_زدن "بر اثر تشنگی مفرط زبان را پیاپی و به سرعت از دهان بیرون آوردن" "له له زدن" له_له_زدن "بسیار تشنه بودن" "له له زدن" له_له_زدن "زبان بیرون آوردن سگ و نفس زدن وی با صدا و سرعت براثر تشنگی یا گرما" "له له زدن" له_له_زدن "ملتهب بودن از شدت گرما" "له و لورده" له_و_لورده "سخت کوفته و خسته" لهاز لهاز "چوب پاره‌ای که به وسیله آن سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند" لهاز لهاز "داغی که بر زیر گوش اشتر نهند" لهاشم لهاشم "هر چیز بد و زشت زبون پست" لهانیدن لهانیدن "له کردن" لهب لهب "شعله آتش" لهبان لهبان "لهیب زبانه زدن آتش" لهبله لهبله "ابله نادان احمق" محرمانه محرمانه "به طور سرّی به صورت پنهانی" محرمیت محرمیت "محرم بودن" محرور محرور "گرم شده از تب یا خشم" محروس محروس "نگاه داشته شده حراست شده حفظ شده" محروسه محروسه "مونث محروس ؛ ممالک عنوانی که در عهد قاجار به کشور ایران داده بودند" محروق محروق "سوخته شده افروخته شده" محروم محروم "بی نصیب بی بهره" محرومیت محرومیت "محروم بودن محرومی" محرک محرک "تحریک شده برانگیخته ج محرکین" محزون محزون اندوهگین محسن محسن "نیکوساخته زینت داده" محسن محسن "تحسین شده" محسنات محسنات "جِ محسنه صفات نیکو کارهای نیک" محسنه محسنه "مؤنث محسن" محسنه محسنه "زن احسان شده" محسنه محسنه "خوبی نیکی" محسنه محسنه "صفت خوب خصلت نیک ج محسنات" محسوب محسوب "شمرده شده به حساب آمده" محسود محسود "مورد حسادت واقع شده" محسور محسور "دریغ خورنده" محسور محسور "خیره چشم" محسوس محسوس "حس شده دریافت شده" محسوسات محسوسات "جِ محسوسه ؛ اموری که با حواس پنجگانه ادراک شوند" محشر محشر "جای گرد آمدن مردم" محشر محشر "روز قیامت" محشر محشر "در فارسی به معنی خیلی عالی بی نظیر" محشور محشور "برانگیخته شده گردهم جمع شده" "محشور بودن" محشور_بودن "با هم بودن همراه بودن" "محشور شدن" محشور_شدن "گرد آمدن با کسی در روز قیامت" "محشور شدن" محشور_شدن "معاشر شدن" محشی محشی "حاشیه نویسنده بر کتابی" محصد محصد "زراعت نادروه خشک شده" محصد محصد "ریسمان محکم تافته" محصد محصد "استوار محکم" محصر محصر "محاصره کننده" محصص محصص "آشکار ظاهر" محصل محصل "حاصل کرده شده معنی محصل معنی مفید فایده نتیجه کلام ماحصل" محصله محصله "مؤنث محصل حاصل کرده شده" محصله محصله "نتیجه کلام ماحصل" محصن محصن "استوار گرداننده" محصن محصن "در حصن کننده" محصن محصن "گرداگرد شهر را برآورنده ج محصنین" محصنه محصنه "زنِ شوهردار ج محصنات" محصود محصود "زراعت دروده درو شده" محصور محصور "محاصره شده" محصول محصول "حاصل شده به دست آمده" محصول محصول "حاصل زراعت و مانند آن" محصون محصون "استوار شده" محض محض "خالص ناب بدون ترکیب" محضر محضر "محل حضور" محضر محضر "دفتر ثبت اسناد ج محاضر" "محضر کردن" محضر_کردن "محضر ساختن استشهاد تهیه کردن برای تأیید سخنی امضاء و شهادت جمع کردن" محضردار محضردار "صاحب دفتر اسناد رسمی سردفتر" محضور محضور "حاضر شده" محضور محضور "چیزی با بسیار آفت که پریان بر آن حاضر شوند" محضون محضون "در کنار گرفته" محضون محضون دربردارنده محط محط "محل فرود آمدن ؛ رحال بارانداز کاروان" محظور محظور "حرام شده ممنوع" محظوظ محظوظ "بهره مند کامروا" محفظه محفظه "آنچه که در آن چیزی را نگهداری کنند" محفظه محفظه "کیف دستی" محفل محفل "انجمن مجلس ج محافل" محفه محفه "تخت روان کجاوه" محفور محفور "حفر شده کنده شده" محفور محفور "کسی که دندان‌های وی خالی یا فرسوده شده" محفوره محفوره "زیلو و قطیفه خواب دار که مردم فرش خانه و غیره کنند" محفوری محفوری "ظاهراً مالی بوده که به مصادره و جریمه یا به عنوان طرح یا مالیات اجباری از کسی می‌گرفتند" محفوظ محفوظ "نگاهداری شده حراست شده" محفوظ محفوظ "از بر شده" محفوظات محفوظات "جِ محفوظه" محفوظات محفوظات "حفظ شده" محفوظات محفوظات "آن چه در ذهن و یاد نگه داشته شده باشد" محفوف محفوف گرداگرد محق محق "تأخیر گردانیدن" محق محق "محو کردن پاک کردن" محق محق "کاستن کاهانیدن" محق محق کاهیدن محقر محقر "ناچیز کوچک" محقق محقق "امر تحقیق شده راست و درست" محقق محقق "تحقیق یافته به حقیقت پیوسته" محل محل "جا مکان" "محل نهادن" محل_نهادن "اهمیت دادن اعتنا کردن" محلب محلب انگبین محلف محلف "سوگند دهنده" محلق محلق "موی سترده موی تراشیده" محلق محلق "خرمایی که ثلث آن پخته باشد" محلق محلق "محل پرواز به بالا و دور زدن" محلل محلل "تحلیل شده تحلیل رفته" محلل محلل "حلال گردانیده" محلل محلل "هر آب که در آن شتران فرود آمده تیره و کدر ساخته باشند" محله محله "جای فرود آمدن" محله محله "قسمتی از شهر کوی برزن ج محلات" محلوب محلوب "دوشیده شده" محلوج محلوج "پنبه حلاجی شده" محلوق محلوق "موی سترده" محلول محلول "حل شده" محلول محلول "چیزی که در مایعی حل شده باشد" محلی محلی "به زیور آراسته شده" محمد محمد "ستوده شده ستایش شده" محمدت محمدت "ستایش مدح ثنا" محمر محمر "سرخ کننده" محمر محمر "دوایی که به قوت گرمی و جذب خود عضو را گرم گرداند" محمل محمل "هودج و کجاوه که بر شتر بندند ج محامل" "محمل گشادن" محمل_گشادن "کنایه از در جایی اقامت کردن" هروشر هروشر "پاره پاره و آویخته" هروله هروله "پویه نوعی از حرکت بین راه رفتن و دویدن" هرچند هرچند "اگر چه" هرچه هرچه هرچ هرچه هرچه "هر چیز" هرچه هرچه "هر اندازه هر قدر" هرچه هرچه "هر که ؛ نه بدتر مقعد ماتحت" هرک هرک "احمق نادان" هرکاره هرکاره "همه کاره کسی که به هر کاری دست بزند" هرکاره هرکاره "پیک قاصد" هرکاره هرکاره جاسوس هرکاره هرکاره دیگ "هرکن پرکن" هرکن_پرکن "بسیار ارزان قیمت" هرکول هرکول "رب النوع قدرت و نیرو در افسانه‌های یونان" هرگز هرگز "اصلاً ابداً" هرگزی هرگزی "همیشگی ابدی" هری هری "شهر هرات" هریسه هریسه "هلیم غذایی تهیه شده از گوشت و گندم پخته شده و لِه شده" هرین هرین "آواز هولناک صدای حیوان درنده" هریوه هریوه "منسوب به هرات" هریوه هریوه "زر خالص که در هرات رایج بود" هزار هزار عدد هزار هزار "بلبل و هزاردستان" "هزار آوا" هزار_آوا بلبل "هزار میخ" هزار_میخ "کنایه از" "هزار میخ" هزار_میخ "خرقه درویشان که بخیه بسیاری بر آن زده باشند" "هزار میخ" هزار_میخ "آسمان پر ستاره" "هزار و یک اسم" هزار_و_یک_اسم "مجموعه نام خدای اسما الهی" هزاران هزاران بلبل هزاربیشه هزاربیشه "جعبه یا صندوقچه‌ای که داخل آن دارای خانه‌های متعدد بوده و از آن برای حمل لوازم سفر استفاده می‌کردند" هزارتابه هزارتابه "کنایه از آفتاب خورشید" هزارتو هزارتو "هزارلا؛ بخش سوم معده نشخوارکنندگان که داخل آن لایه لایه‌است" هزارخانه هزارخانه "نک هزارتو" هزاردستان هزاردستان بلبل هزارلا هزارلا "نک هزارتو" هزاره هزاره ازاره هزاره هزاره "قسمتی از دیوار که مابین زمین اطاق و طاقچه واقع شده" هزاره هزاره "فواره‌ای که مانند ابریق است" هزارپا هزارپا "جانوری از شاخه بند پایان دارای بدنی دراز با پاهای متعدد" هزارگان هزارگان "نوعی تنبیه و شکنجه هزار تازیانه" هزاری هزاری "هزار بار" هزاری هزاری "مکرر به دفعات بسیار" هزال هزال "بسیار شوخی کننده" هزاهز هزاهز "ج هزهزه جنگ‌ها فتنه‌ها" هزاک هزاک "نادان ابله" هزبر هزبر "شیر درنده" هزبر هزبر "پهلوان دلیر ؛ ِ و غا دلیر میدان جنگ" هزبرانه هزبرانه "مانند شیران" هزبرانه هزبرانه "مانند پهلوانان و دلیران" هزت هزت "جنبش حرکت" هزت هزت "شادمانی نشاط" هزج هزج "آواز سرود" هزج هزج "بحری از عروض بر وزن چهار بار مفاعیلن" هزد هزد "بیدستر سگ آبی" هزل هزل "مسخرگی مزاح شوخی" هزلیات هزلیات "جِ هزلیه ؛ لطیفه‌ها خوش طبعی‌ها" هزم هزم "شکست دادن و پراکنده کردن دشمن" هزمان هزمان "هر زمان هر وقت" هزه هزه "تحریک یک بار جنباندن" هزوان هزوان "زبان لسان" هزیل هزیل لاغر هزیمت هزیمت "شکست لشکر پراکندگی لشکر" "هزیمت یافتن" هزیمت_یافتن "شکست خوردن پراکنده شدن" هزیمه هزیمه "چاه چاه پُر آب" هزینه هزینه خرج "هسبند شدن" هسبند_شدن "مفتون و حیران کسی شدن و همه اوقات خود را صرف او کردن" "هسبند کردن" هسبند_کردن "کسی را در فشار گذاشتن و با اصرار و ابرام و خواهش و تمنا به کاری وادار کردن" هست هست "سوم شخص مفرد از هستن موجود است وجود دارد" هست هست "هستی وجود" هست هست دارایی "هست و نیست" هست_و_نیست "همه موجودی و دارایی" هستره هستره "جوال مانندی که از چوب و نی بافته باشند و بر پشت الاغ گذارند و به وسیله آن خشت و آجر و خاک حمل کنند" هستن هستن "وجود داشتن موجود بودن" هستن هستن "وقوع داشتن حاصل بودن" هسته هسته "دانه سفتِ داخل میوه‌ها" هسته هسته "نقطه گروه یا توده اصلی" هسته هسته "بخشی از یاخته که معمولاً در وسط یا کنار آن قرار دارد" هسته هسته "قسمت مرکزی اتم ؛ مرکزی مرکز حقیقی اصل و منشأ" هستو هستو "خَستو مقر معترف کسی که اعتراف می‌کند" هستی هستی وجود هستی هستی "دارایی ثروت" هسر هسر "یخ و آب فسرده" هسیر هسیر "یخ هسر" هش هش "ساکت خاموش" هشاشه هشاشه "شاد شدن شادمانی" ورچیدن ورچیدن برچیدن ورک ورک "کفل سرین" ورکار ورکار "هر میوه که درخت ندارد و بوته و بیاره دارد مانند خربزه هندوانه خیار و کدو و جز آن" وری وری "خلق مخلوق" وری وری آفریده وریب وریب "کج نادرست منحرف" ورید ورید "رگ رگ گردن" وز وز "چربی پیه" وزارت وزارت "وزیری شغل و مقام وزیر" وزارتخانه وزارتخانه "محلی که وزیر و همکارانش در آن جا کار می‌کنند" وزان وزان "بَزان وزنده" وزر وزر پناهگاه وزرا وزرا "جِ وزیر" وزش وزش "وزیدن حرکت کردن باد یا نسیم" وزغ وزغ "وزق قورباغه" وزن وزن سنگینی وزن وزن "اندازه مقدار ج اوزان" وزن وزن "ارزش اعتبار" وزن وزن "آهنگ تلفظ یک واژه یا یک جمله" وزن وزن ریتم "وزن آوردن" وزن_آوردن "فربه شدن" "وزن آوردن" وزن_آوردن "ارزش داشتن" "وزن داشتن" وزن_داشتن "اعتبار و عزت داشتن" "وزن نهادن" وزن_نهادن "احترام گذاشتن اهمیت دادن" وزنه وزنه "سنگ ترازو" وزنه وزنه "صفحه‌های گرد و گوی‌های فلزی در ورزش ‌های وزنه برداری و پرتاب وزنه" وزنه وزنه "شخص دارای نفوذ و قدرت وزنه سیاسی وزنه اقتصادی" "وزنه برداری" وزنه_برداری "برداشتن وزنه" "وزنه برداری" وزنه_برداری "نوعی ورزش که در آن ورزشکاران با بلند کردن وزنه‌هایی در وزن‌های مختلف با هم رقابت می‌کنند" "وزوز کردن" وزوز_کردن "آواز کردن زنبور مگس و غیره" "وزوز کردن" وزوز_کردن "حرف زدن بی جا و بی ربط و پیاپی" وزوزی وزوزی "موی مجعد با فِرهای ریز و بسیار" وزیدن وزیدن "حرکت کردن باد یا نسیم" وزیر وزیر "هر یک از اعضای هیئت دولت" وزیر وزیر "رئیس وزارتخانه" وزیر وزیر "فرزین ؛ در بازی شطرنج مُهره بعد از شاه" وزیری وزیری "منسوب به وزیر" وزیری وزیری "ظرفی پهن کوچک تر از دوری" وزیری وزیری "نوعی قطع کتاب به اندازه */ سانتی متر ؛ بزرگ نوعی کتاب در قطع * سانتی متر ؛ کوچک کتاب در قطع * سانتی متر" وزیری وزیری "نوعی انجیر" وزین وزین سنگین وزین وزین "باوقار متین" وس وس بس وساده وساده "مخده بالش" وساده وساده "بستر خوابگاه" وساده وساده "مسند اورنگ ؛ ج وسادات" وساطت وساطت "میانجی گری شفاعت" وساوس وساوس "جِ وسوسه" وسایط وسایط "ج وسیطه ؛ واسطه‌ها" وسایل وسایل "جِ وسیله ؛ اسباب لوازم" وستا وستا اوستا وستاد وستاد بسیار وستالیس وستالیس "نام کاهنه معبد وستا وظیفه این کاهنه‌ها روشن نگاه داشتن آتش مقدس بود و هرگاه آتش معبد در اثر اهمال یکی از این‌ها خاموش می‌شد او را زنده به گور می‌کردند کاهنه‌های وستا مقامی ارجمند داشتند تا آنجا که اگر به محکومی مصادف می‌شدند و از او شفاعت می‌کردند حکومت روم آن محکوم را هر چند هم گناه وی عظیم بود می‌بخشید" وستی وستی "شرح تفسیر ترجمه" وسخ وسخ "چرک ریم ج اوساخ" وسد وسد "بُسَُد مرجان" وسط وسط "میانه میان چیزی که نه خوب باشد و نه بد ج اوساط" وسطی وسطی "مؤنث اوسط ؛ میانی میانه" وسع وسع "قدرت توانایی" وسع وسع "فراخی گشایش" وسعت وسعت "گشادگی گشادی" وسعت وسعت "فراخی پهنه" وسق وسق "بار شتر" وسق وسق "بار کشتی" وسق وسق "واحدی معادل شصت صاع ؛ ج اوساق وسوق" وسل وسل "دست به دامن شدن توسّل جُستن" وسم وسم "داغ و نشان" وسم وسم "داغ کردن نشان کردن" وسمه وسمه "گیاهی است با برگ‌هایی شبیه برگ مورúد که پس از رسیدن سیاه می‌شود و از آن برای رنگ کردن ابرو استفاده می‌کردند" "وسمه بستن" وسمه_بستن "مالیدن وسمه بر ابرو" "وسمه جوش" وسمه_جوش "ظرفی که وسمه را در آن می‌جوشانند" وسن وسن آلوده وسناد وسناد "بسیار فراوان" وسنی وسنی هوو وسه وسه چوبدستی وسه وسه "آلت مرد نره" وسواس وسواس "اندیشه بد القاء شیطانی فکر یا عمل تردیدآمیز" وسواسی وسواسی "کسی که دارای وسواس است مردد دو دل" وسوسه وسوسه "پیدا شدن اندیشه بد در دل ج وساوس" وسپوهر وسپوهر "وسپور واسپور عنوان شاهزادگان و نجبای اشکانی و ساسانی" وسیط وسیط "میانجی دو دشمن" وسیط وسیط "آن که از لحاظ نسب خانوادگی میانه ولی از لحاظ قدر و منزلت بلندتر باشد" وسیع وسیع "فراخ گشاد" وسیله وسیله "سبب دستآویز ج وسایل" "وسیله ساز" وسیله_ساز "سبب ساز مسبب" "وسیله ساز" وسیله_ساز "خدای تعالی" وسیم وسیم "زیبا خوبروی" وش وش "خوش زیبا" وش وش "سره بی غش" وطیئه وطیئه "نوعی طعام که از شیر و خرمای هسته برآورده ترتیب دهند" وطیئه وطیئه "کشک با شکر آمیخته" وظیفه وظیفه "کاری که انسان مکلف به انجام آن باشد ج وظایف" وظیفه وظیفه "جیره مستمری" ژنده ژنده "بزرگ عظیم" "ژنده پوش" ژنده_پوش "کهنه پوش" "ژنده پوشی" ژنده_پوشی "پوشیدن لباس کهنه و فرسوده" ژنراتور ژنراتور "وسیله‌ای که بر اثر القای الکترومغناطیسی انرژی مکانیکی را به انرژی الکتریکی تبدیل کند مولد برق مولد" ژنرال ژنرال "عنوانی است مربوط به افسر عالی رتبه در ارتش‌های خارجی" "ژنرال آجودان" ژنرال_آجودان "مقام نظامی تشریفاتی که از سوی فرمانده کل تعیین می‌شود" ژنریک ژنریک "کُلّی همگانی" ژنریک ژنریک "فاقد نام تجارتی" ژنه ژنه "نیش سوزن نیش حشرات گزنده" ژنژیویت ژنژیویت "التهاب و عفونت لثه بر اثر میکرب‌ها و عوامل خارجی که در صورت مزمن شدن تبدیل به پیوره می‌شود" ژنگ ژنگ "مخفف آژنگ چین و چروک روی پوست بدن" ژنگدان ژنگدان "نک زنگوله" ژنگله ژنگله "سمی که شکافدار باشد مانند سم آهو گاو و گوسفند" ژنی ژنی نبوغ ژنی ژنی نابغه ژو ژو دریا ژوئن ژوئن "ماه ششم از سال میلادی" ژور ژور "هر یک از شبکه‌ها یا سوراخ ‌هایی که برای تزیین در پارچه یا بافتنی ایجاد می‌کنند" ژوراسیک ژوراسیک "دومین دوره از مزوزوئیک از دوران زمین شناسی که دریا کم عمق بوده و ماسه سنگ و سنگ‌های رستی رسوب کرده و لایه‌های ذغال سنگ پدید آمده‌است در دریاها و خشکی‌ها و هوا خزندگان بسیار وجود داشته‌است موجودات گیاهی مشتمل بر سیکاس‌ها مخروطیان و سرخس‌های درختی نیز موجود بوده‌است" ژورنال ژورنال روزنامه ژورنال ژورنال "مجله مخصوصِ مُ د لباس" ژورنالیست ژورنالیست "روزنامه نگار" ژورنالیسم ژورنالیسم "روزنامه نگاری" ژوری ژوری "هیئت منصفه" ژول ژول "چین و شکن" ژول ژول "ژولیده پریشان" ژولانیدن ژولانیدن "آشفته کردن" ژوله ژوله چکاوک ژولک ژولک "پرنده‌ای خوش آواز شبیه چکاوک" ژولیدن ژولیدن "پریشان شدن" ژولیده ژولیده پریشان ژون ژون "بت صنم" ژوپن ژوپن "دامن کوتاه پاچین" ژوپیتر ژوپیتر مشتری ژوپین ژوپین "نک زوبین" ژوژه ژوژه خارپشت ژوکر ژوکر "از ورق‌های بازی که در هر دسته دو عدد وجود دارد و می‌توان آن را به جای هر ورق دیگر به کار برد" ژوکر ژوکر "آن که در بین عده‌ای بهترین باشد" ژوکر ژوکر "دلقک آن که با رفتار و حرکاتش باعث خنده دیگران شود" ژویه ژویه "ماه هفتم از سال میلادی" ژوییه ژوییه "نک ژویه" ژک ژک "سخنی که از روی خشم و غضب زیر لب گویند" ژکاره ژکاره "ستیزه کار لجوج" ژکال ژکال "نک زغال" ژکان ژکان "کسی که از روی خشم زیر لب با خود حرف بزند" ژکور ژکور بخیل ژکور ژکور دزد ژکیدن ژکیدن "غرولند کردن زیر لب حرف زدن" ژکیدن ژکیدن "از جا در رفتن" ژی ژی "آبگیر آبدان" ژیان ژیان خشمگین ژیان ژیان درنده ژیانی ژیانی "تند و خشمناک" ژیر ژیر آبگیر ژیلت ژیلت "نام تجارتی خودتراش" ژیله ژیله "نوعی لباس بدون آستین جلو بسته شبیه بلوز" ژیمناستیک ژیمناستیک "ورزشی است به منظور پرورش و آماده سازی بدن برای نمایش حرکت‌های تعادلی و به کارگیری ابزاری چون پارالل بارفیکس خرک و" ژیوه ژیوه جیوه ژیگلور ژیگلور "لوله‌ای است فلزی که دهانه آن به وسیله پیچی بسته می‌شود این پیچ دارای سوراخی است که به طور دقیق محاسبه شده و مقدار معینی بنزین را وارد کاربوراتور می‌کند" ژیگو ژیگو "خوراکی شامل گوشت بی استخوان گوساله که با چاشنی و ادویه پخته می‌شوند" ژیگولت ژیگولت "مؤنث ژیگولو؛ دختری که همواره در مجالس لهو و لعب و رقص حضور یابد و وقت خود را به بطالت گذراند" ژیگولو ژیگولو "جوانی که به ظاهر خود زیاد می‌رسد و اهل خوشگذرانی می‌باشد" ک ک "بیست وپنجمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" کأس کأس "کاسه پیاله ج کرؤس" کئیب کئیب غمگین کئیر کئیر "نک کهیر" کا کا "در مصر قدیم به معنای همزاد و جفت بوده‌است مانند فروهر در دین زرتشتی" کائوچو کائوچو "شیره‌ای است که از تنه درخت هوآبرازیلینسیس که از گیاهان تیره فرفیون است به دست می‌آید شیره این درخت را هنگامی که گرم کنند کائوچوی خام فراهم می‌شود و آن جسم نرمی است که در صنعت برای ساختن اشیاء مختلف به کار می‌رود" کاباره کاباره "میکده‌ای که در آن رقص و آواز و موسیقی هم هست" کابل کابل "رشته‌های ضخیمی از سیم‌های تابیده شده با روکش عایق دار برای انتقال جریان برق تلفن و" کابل کابل "رشته سیم فولادی ضخیم برای بستن و بلند کردن قطعاتِ سنگین بافه" لهجه لهجه زبان لهجه لهجه "طرز سخن گفتن و تلفظ" لهجه لهجه "شعبه‌ای از زبان" لهجه لهجه "تلفظ واژه‌های یک زبان به شیوه خاص یک منطقه" لهذا لهذا "از این جهت از این رو" لهر لهر "موج آب موج دریا" لهف لهف "اندوهگین گردیدن حسرت خوردن" لهف لهف "افسوس خوردن دریغ ورزیدن" لهنج لهنج "سنگی که گازران جامه بر آن زنند و شویند" لهنج لهنج فسان لهنه لهنه "سنگ حجر" لهو لهو "بازی کردن" لهو لهو "آنچه مایه سرگرمی و بازی باشد" لهو لهو "بازی طرب لعب" لهوتن لهوتن "مشغول کننده سرگرم کننده" لهی لهی "رخصت اجازه" لهیب لهیب "شعله و زبانه آتش" لهیدن لهیدن "له شدن له و په شدن" لهیده لهیده "له شده کوبیده شده" لهیف لهیف "اندوهگین دریغ خورنده" لو لو "لب شفه" "لو دادن" لو_دادن "مشت کسی را باز کردن" "لو دادن" لو_دادن "اسرار قلبی یا خطای خود را فاش کردن" لواء لواء "پرچم بیرق ج الویه" "لواء بستن" لواء_بستن "نصب کردن درفش پادشاهی" لواحق لواحق "جِ لاحقه و لاحق" لوازم لوازم "جِ لازمه" لوازم لوازم "چیزهای لازم ضروریات" لوازم لوازم "وسایل آلات ادوات" لواش لواش "نوعی نان نرم و نازک و پهن" لواشک لواشک "نوعی خوراکی پهن و نازک همانند لواش از میوه‌هایی ترش و آبدار که به عنوان چاشنی یا تنقلات به کار می‌رود" لواط لواط "غلامباره شاهدباز" لواطه لواطه "درآمیختن با امرد لواط" لواطه لواطه "غلامبارگی شاهدبازی" لواعب لواعب "جِ لاعبه" لواف لواف زیلوباف لواف لواف "سازنده لوازم چادر و خیمه" لواف لواف "جوال باف" لواقح لواقح "جِ لاقح و لاقحه ؛ آبستن کنندگان" لواقح لواقح "آبستن شدگان" لوالوا لوالوا "مرد سبک و بی وقار جلف" لوام لوام "بسیار نکوهنده بسیار نکوهش کننده" لوامع لوامع "جِ لامعه لامع ؛ درخشنده‌ها رخشان‌ها" لوامه لوامه "بسیار ملامت کننده نکوهنده" لواهب لواهب "جِ لاهب و لاهبه ؛ آتش‌های شعله زن" لواهی لواهی "جِ لاهی و لاهیه ؛ بازدارنده‌ها شواغل" لوایح لوایح "جِ لایحه و لایح" لوایم لوایم "جِ لائمه" لوبشه لوبشه "غله کوفته شده که هنوز از کاه جدا نشده باشد" لوبیا لوبیا "گیاه علفی بالارونده که به دور چوبی که در کنارش قرار می‌دهند می‌پیچد و بالا می‌رود دانه‌های خوارکی آن در غلافی شبیه غلاف باقلا قرار دارد و انواع مختلف دارد لوبیا سفید لوبیا چیتی لوبیا قرمز و" لوت لوت "غذا خوردنی" "لوت باره" لوت_باره "پرخور حریص" "لوت و پوت" لوت_و_پوت "انواع طعام‌های لذیذ" لوترا لوترا "نک لُتره" لوتو لوتو "نوعی بازی قمار است که به وسیله کارت‌هایی که در آن شماره‌هایی ثبت شده انجام می‌گیرد در این بازی گردونه‌ای اعداد مختلف را اعلام می‌کند که اگر با شماره‌های کارت‌ها موافق باشد صاحب کارت برنده اعلام می‌شود" لوث لوث "آلودگی پلیدی" "لوث کردن" لوث_کردن "آلوده کردن" لوح لوح "هرچه پهن باشد" لوح لوح "تخته چوب و جز آن ج الواح" "لوح ناخوانده" لوح_ناخوانده "درس نخوانده" لوحه لوحه "صفحه تصویر" لوخ لوخ "نوعی نی که در آب می‌روید" لودر لودر "ماشینی دارای بیل بزرگ و گود برای برداشتن موادی مثل برف یا خاک و ریختن آن‌ها در جای دیگر خاک بردار" لوده لوده "خوش طبع بذله گوی" لودگی لودگی مسخرگی لور لور "شوخی بی حیایی" لورانک لورانک "دبه روغن" لوره لوره "نک لورکند" لورک لورک "کمان حلاجی" لورکند لورکند "زمینی که سیلاب آن را کنده و گود کرده باشد" لوری لوری "کولی غربتی" لوری لوری "نوازنده خواننده" لوری لوری "خوره جذام" لوز لوز "لوزه قسمی شیرینی که خود ا نواع مختلف دارد لوز بادام لوز شیرازی لوز عسل لوز نارگیل" لوزالمعده لوزالمعده "اندام غده‌ای شکل بادامی که در زیر و پشت معده قرار دارد و ترشح خارجی آن شیره لوزالمعده و ترشح داخلی آن انسولین است" لوزه لوزه "هر یک از دو جسم بادامی شکل کوچک که از بافت لنفی تشکیل شده و در دو طرف حلق قرار دارد" لوزی لوزی "چهار ضلعی که چهار ضلعش برابر است و زاویه‌های مقابل آن دو به دو مساوی باشند" لوزینه لوزینه "یک قسم شیرینی است که از شکر و گلاب و بادام و پسته ساخته شود" لوس لوس "لس چاشنی مزه" لوسانه لوسانه چاپلوسی لوسانه لوسانه "وسیله فریب" لوستر لوستر "حباب شیشه‌ای چینی یا فلزی چراغ مخصوصاً نوعی که از سقف آویزان می‌شود" لوستر لوستر "چراغی که دارای یک یا چند حباب است نورافشان" لوستر لوستر جار لوسیدن لوسیدن "چاپلوسی کردن" لوش لوش "لجن گل سیاه" "لوش لوش" لوش_لوش "پاره پاره قطعه قطعه" لوشه لوشه "لویشه لبیشه لب لوچه" لوطی لوطی "جوانمرد بخشنده" لوطی لوطی غلامباره "لوطی خور" لوطی_خور "مورد سوءاستفاده قرار گرفته" "لوطی گری" لوطی_گری جوانمردی لوعت لوعت "بی تابی کردن" لوعت لوعت "سوزش دل از غم یا عشق" لوغیدن لوغیدن آشامیدن لوغیدن لوغیدن دوشیدن لول لول "لور بی شرم بی حیا" لولا لولا "قطعه‌ای فلزی که در یا پنجره را به چهارچوبه وصل کند" لولاگر لولاگر "آن که لولا سازد لولاساز" لولب لولب "آب بسیار که جهت بسیاری و تنگی دهانه کاریز یا ماسوره به هنگام جریان بگردد و به صورت نایژه باشد" لوله لوله "هرچیز میان تهی دراز و استوانه‌ای شکل" "لوله کردن" لوله_کردن "در نوردیدن درپیچیدن" لولهنگ لولهنگ "لولهین لولین لولئین آفتابه گلی ابریق ؛ کسی زیاد آب گرفتن کنایه از دارای نفوذ و اعتبار بودن" لولو لولو "شکل موهومی که بچه را با آن بترسانند" "لولو خرخره" لولو_خرخره "نک لولو" لولی لولی "کولی بی خانمان" لولی لولی "بی شرم بی حیا" لولیدن لولیدن "در جای خود جنبیدن و پیچیدن" لولیدن لولیدن "رفت و آمد کردن به آهستگی" لولیدن لولیدن "نمو کردن کودک به طوری که خود بتواند راه برود" لولیده لولیده "در جای خود جنبیده" لولیده لولیده "به آهستگی رفت و آمد کرده" لوم لوم "نکوهش سرزنش" لون لون "رنگ گونه ج الوان" لونالون لونالون "رنگارنگ رنگ به رنگ" لوند لوند "روسپی فاحشه" لوند لوند "عشوه گر" لووردراپه لووردراپه "نوعی پرده عمودی به صورت نوارهای باریک متعدد پردآویز" لوچ لوچ "دوبین احول" لوچه لوچه "لب لب کوچک" لوژ لوژ "گردونه‌ای کوچک که روی آن نشینند و در پیست‌های اسکی روی برف سر خورند" لوک لوک "آن که روی زانو و کف دست راه رود" لوکس لوکس "شیک زیبا قشنگ پر شکوه تجملی" لوکه لوکه "آواز و ناله گربه و سگ" لوکیدن لوکیدن "چهار دست و پا رفتن" لوکیدن لوکیدن "بد راه رفتن اسب و شتر که سوار را تکان دهد" لوی لوی "پیچش شکم و درد آن" "لوی ئیل" لوی_ئیل "سال نهنگ سال پنجم از دوره دوازده ساله ترکان" لوید لوید "دیگ مسی بزرگ" لویشه لویشه "ریسمانی که به شکل حلقه بر سر چوبی نصب کنند و اسب و خر چموش را در آن حلقه نهند و بتابند تا حرکات ناپسند نکنند؛ لویش و لویشن و لبیشه و لبیشن و لباشه و لواشه و لباچه نیز می‌گویند" لویه لویه "هر تا از پارچه و لباس لای تاه تو" لپ لپ "هر یک از دو سوی چهره دو سوی دهان ؛ خوردن کنایه از حریصانه و عجولانه خوردن" لپان لپان "درخشان درخشنده" لپه لپه "هر یک از دو نیمه دانه باقلا و نخود و لوبیا و دیگر حبوبات که قابل نیمه شدن باشند" لپه لپه "برگ اولیه یا رویانی در دانه" لپه لپه "فرآورده‌ای از نخود به ویژه نخود سیاه" لچ لچ "چهره رخ رخسار" لچر لچر "متلک لیچار" لچن لچن "قحبه روسپی" لچک لچک "چارقد روسری ؛ به سر کنایه از زن دشنامی است مردان ترسو و بی جربزه را" لچکی لچکی "منسوب به لچک" لچکی لچکی "سه گوش مثلث شکل" لچکی لچکی "پارچه یا نقشی به صورت متساوی الاضلاع" لژ لژ "جایی خاص در تماشا خانه‌ها" لژ لژ "بخش ممتاز سالن سینما دورترین بخش از پرده" لژ لژ جایگاه لژن لژن لجن لژیون لژیون "از تقسیمات ارتش روم که از سه هزار تا شش هزار نفر تشکیل می‌شد" لژیونر لژیونر "هر یک از افراد لژیون رومی" لک لک "پارچه و لته کهنه و پاره پاره" لک لک "لباسی که روستاییان پوشند خواه نو خواه کهنه" "لک و لک کردن" لک__و__لک_کردن "کاری را آهسته و به تأنی انجام دادن" "لک و لک کردن" لک__و__لک_کردن "با رنج و تهیدستی عمر گذرانیدن" "لک و مک" لک__و__مک "خال‌های سرخ و سیاه و متعدد و بدون برآمدگی بر پوست" "لک و پک" لک__و__پک "اسباب و اثاثیه خانه" "لک و پک" لک__و__پک "آمد و شد تکاپو" "لک و پیس" لک__و__پیس "لکه‌هایی که در صورت و بدن انسان پیدا شود" "لک آوردن" لک_آوردن "نقطه‌ای از سفیدی یا سیاهی و یا سرخی در چشم ظاهر شدن" "لک برداشتن" لک_برداشتن "قسمتی از میوه که بر اثر آسیب و فساد به رنگ دیگری درآمدن" "لک دیدن" لک_دیدن "دیدن لکه‌های خون غیر عادی در زنان که دلیل بیماری زنانه‌است" "لک زدن" لک_زدن "به سختی در آرزوی چیزی بودن" "لک شدن" لک_شدن "رنگ نقطه‌ای از پارچه یا جامه به سببی به رنگ دیگر درآمدن لکه دار شدن" "لک لک" لک_لک لکلکه "لک لک" لک_لک "سخنان هرزه و یاوه" "لک لک" لک_لک "پرنده‌ای است با پاهای بلند و گردن دراز که در جاهای بلند لانه درست می‌کند و خزندگان و حشرات را شکار می‌کند" "لک لکونه" لک_لکونه "حق و حساب" "لک گذاشتن" لک_گذاشتن "متهم کردن رسوا کردن" لکا لکا "کفش پای افزار چارق" لکا لکا "رنگ سرخ" لکات لکات "ضایع و زبون" لکاته لکاته "زن بی حیا فاحشه" لکالک لکالک "کردن چانه زدن" لکام لکام "بی ادب بی حیا بی شرم" لکانه لکانه "روده گوسفند که آن را از گوشت سرخ کرده پر کرده باشند" لکل لکل گلابی لکلک لکلک "لکلکه چوبکی است که بر دول آسیا طوری نصب کنند که چون آسیا به گردش درآید سر آن چوب حرکت کند و به دول خورد و دول را بجنباند و دانه به تندی در گلوی آسیا ریزد" لکلکانه لکلکانه "پرداختی پس از پرداختی گزاف" لکلکانه لکلکانه "اخذی پس از اخذی نامشروع" لکلکانه لکلکانه "زیانی بر سر زیانی" لکن لکن "اما لیکن ولی" لکنت لکنت "گرفتگی زبان" لکنته لکنته "قراضه از کار افتاده" لکه لکه "بخشی از یک سطح که براثر آلودگی به چیزی به رنگ دیگر درمی آید" لکه لکه "اثر آلودگی چیزی" لکه لکه "تغییر رنگ نقطه‌ای از سطح چیزی" لکه لکه "مجازاً آلودگی بدنامی" "لکه دار شدن" لکه_دار_شدن "بی آبرو شدن" "لکه کردن" لکه_کردن "جمع کردن توده کردن" لکهن لکهن "روزه‌ای که هندوها می‌گیرند" لکوموتیو لکوموتیو "وسیله نقلیه موتوری که روی خط آهن حرکت می‌کند و برای کشیدن واگن‌های قطار به کار می‌رود" لکین لکین "نمد که از پشم گوسفند مالند" لگ لگ "رنج محنت الم" لگاریتم لگاریتم "نمادی است در ریاضی که نشان می‌دهد عدد A به چه توانی برسد تا عدد معینی به دست آید" لگام لگام "دهنه دهانه افسار" "لگام انداختن" لگام_انداختن "مرکب را از سرکشی باز داشتن" "لگام لیسیدن" لگام_لیسیدن "مطیع بودن فرمانبردار بودن" "لگام پیچیدن" لگام_پیچیدن "روی برگردانیدن" "لگام پیچیدن" لگام_پیچیدن "سر باز زدن سرپیچی کردن" "لگام کشیدن" لگام_کشیدن "متوقف ساختن" "لگام کشیدن" لگام_کشیدن "به زیر فرمان آوردن" "لگام گسیخته" لگام_گسیخته "بی بند و بار لاقید لاابالی" لگد لگد "ضربه‌ای که با پا زده شود" لگد لگد "حرکت یا ضربه قهقرایی تفنگ یا توپ هنگام تیراندازی ؛ به بخت خود زدن به ضرر خود اقدام کردن" "لگد انداختن" لگد_انداختن "جفتک انداختن" "لگد انداختن" لگد_انداختن "کنایه از سرکشی کردن" لگدکوب لگدکوب "آن که لگد زند" لگدکوب لگدکوب "پایمال شده لگد خورده" لگدکوب لگدکوب "پایمال کردن کوفتن لگد و غیره" لگن لگن "ظرف بزرگ لبه دار" لگنه لگنه "بیخ ران تا سر انگشتان پا" لگنه لگنه "فنی است از کشتی" لگو لگو "اسباب بازی به صورت قطعه‌های کوچک چوب فلز و مخصوصاً پلاستیک در شکل‌ها و رنگ‌های مختلف و قابل جفت شدن با یکدیگر برای ساختن بازیچه‌های گوناگون مثل خانه صندلی و" لگوری لگوری "لقبی که به زنان بدکاره می‌دهند" "لی لی" لی_لی "پوشال یا پیزر که به عنوان لایی به کار می‌رود ؛ به لالای کسی گذاردن از کسی تعریف و تمجید کردن کسی را بی خود لوس کردن ناز او را کشیدن" "لی لی حوضک" لی_لی_حوضک "نوعی بازی برای کودکان بسیار خردسال که کف دست آن‌ها را قلقلک دهند و گویند لی لی حوضک" لیات لیات "لی آوت صفحه آرایی" لیاقت لیاقت "سزاواری شایستگی" لیالی لیالی "جِ لیل ؛ شب‌ها" لیان لیان "درخشان تابان" لیبرال لیبرال "آزادیخواه طرفدار آزادی" لیبرالیسم لیبرالیسم "نوعی منش و خط مشی آزاد سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و مذهبی که در آن فرد مخالف دخالت حاکمیت است" لیبل لیبل برچسب لیبیدن لیبیدن "جویدن خاییدن" لیت لیت "کاش ای کاش" "لیت شدن" لیت_شدن "آب افتادن میوه‌ای به سبب فشار چنان که به حد اضمحلال رسد له شدن" "لیت شدن" لیت_شدن "بسیار پخته شدن بادنجان و کدو و بامیه به طوری که به لزجی گراید" لیتر لیتر "واحدی برای اندازه گیری آب برابر با یک کیلوگرم" لیته لیته "بادمجان پخته" لیته لیته "ترشی بادمجان" لیتوگرافی لیتوگرافی "تهیه و کپی و مونتاژ فیلم و زینگ کارهای چاپی" لیتک لیتک مفلس لیتک لیتک "بی سر و پا و لات" لیث لیث "شیر اسد" لیث لیث "برج اسد" لیدر لیدر "رهبر سردسته" لیر لیر "آب غلیظی که از دهان و گوشه‌های لب فرو ریزد و بیرون آید" لیرت لیرت "خود آهنی که به هنگام جنگ بر سر گذارند مغفر" لیرت لیرت "نوعی از سلاح عزاره" لیره لیره "سکه‌ای که ارزش آن در ازمنه و امکنه مختلف فرق می‌کند" لیز لیز "سُر لغزنده" "لیز خوردن" لیز_خوردن "سر خوردن لیزیدن" لیزابه لیزابه لیزآب لیزابه لیزابه "آب لزج که از دهان و بینی انسان و جانوران برآید" لیزابه لیزابه "آب لزج که از میوه برآید" لیزر لیزر "اسبابی که نوسان طبیعی اتم‌ها یا مولکول‌ها را در سطح‌های انرژی برای تولید تابش الکترومغناطیسی در ناحیه‌های نورمریی فرابنفش یا فرا قرمز طیف مورد بهره برداری قرار می‌دهد" لیزم لیزم "کباده کمان نرم که با آن تمرین کمان کشیدن کنند" لیزیدن لیزیدن "لیز خوردن سر خوردن" لیس لیس "قسمی بازی و قمار با پول" "لیس بازی" لیس_بازی "قسمی بازی و قمار با سکه بدین طریق که سکه را به فاصله‌ای اندازند و بعد با سکه‌ای دیگر آن را هدف قرار دهند" "لیس بازی" لیس_بازی "شیر یا خط بازی" "لیس پس لیس" لیس_پس_لیس "نوعی بازی که در آن بازیکنان در پشت خط معینی می‌ایستند یکی سکه یا شیئی دیگر را به جلو پرتاب می‌کند و دیگران می‌کوشند شی ء خود را هرچه نزدیک تر به آن پرتاب کنند تا برنده شوند" لیسانس لیسانس پروانه لیسانس لیسانس "دانش نامه" لیسانسیه لیسانسیه "آن که دوره تحصیلات لیسانس را به پایان رسانیده" لیست لیست "فهرست صورت اسامی افراد یا اشیا یا هر چیز دیگر سیاهه صورت ؛ سیاه نام مخالفان و متهمان" لیسه لیسه "ورقه‌ای است فولادی که سطح چوب را برای بطانه و رنگ هموار می‌کند" لیسک لیسک حلزون لیسیدن لیسیدن "زبان به چیزی مالیدن" لیف لیف "کسیه صابون" لیف لیف "پوست درخت خرما ج الیاف" "لیف زدن" لیف_زدن "با لیف و صابون خود را شستن" لیفتراک لیفتراک "نوعی چرثقیل برای بلند کردن و جابه جایی بارهای سنگین افرازه" لیفه لیفه "جای بند یا کِش در کمر شلوار" لیقه لیقه "نخ ابریشم در هم پیچیده‌ای که در دوات می‌گذارند و مرکب را روی آن می‌ریزند" "لیقه دان" لیقه_دان "دوات مرکب و شنجرف" لیل لیل "شب ج لیالی" "لیل السرا" لیل_السرا "شب آخر ماه قمری که ماه در محاق است و دیده نمی‌شود" "لیل و نهار" لیل_و_نهار "شب و روز" لیلاج لیلاج "کسی که در قمار چیره دست است قمارباز ماهر" "لیلة الاسری" لیلة_الاسری "شب معراج پیغمبر" "لیلة البدر" لیلة_البدر "شب چهاردهم ماه که در آن قرص ماه کامل باشد" "لیلة القدر" لیلة_القدر "شب عبادت و استغاثه شب احیاء" "لیلة القضاء" لیلة_القضاء "شب برات" "لیلة المعراج" لیلة_المعراج "لیله الاسرا شب معراج پیامبر اسلام" لیلی لیلی "از نواها و آهنگ‌های موسیقی قدیم" لیلی لیلی "نام یکی از عشاق تاریخ" "لیلی و مجنون" لیلی_و_مجنون "نام یکی از گوشه‌های همایون در موسیقی" "لیلی و مجنون" لیلی_و_مجنون "نام دو تن از عشاق تاریخ" لیم لیم "شوخ و ظریف و بذله گو" لیمه لیمه چرک لیمه لیمه "کفش چرمین از چرم دباغت ناکرده" لیمو لیمو "میوه‌ای است از جنس مرکبات پوستش نازک تر از پرتقال و دارای دو قسم ترش و شیرین می‌باشد رنگ لیمو معمولاً زرد روشن است ؛ عمانی لیمو ترش خشک شده که از آن به صورت چاشنی با غذا استفاده می‌کنند" لیموناد لیموناد "نوشابه‌ای است گازدار با مزه شیرین و ترش" لیمویی لیمویی "منسوب به لیمو؛ رنگ زرد روشن" لیمیا لیمیا "علم طلسمات یکی از علوم خفیه" لین لین "نرم روان" لینت لینت "نرم گردیدن نرم شدن" لینت لینت "مجازاً روانی شکم کارکرد شکم" لیو لیو "خورشید آفتاب" لیوان لیوان "ظرف اغلب استوانه‌ای معمولاً بزرگتر از استکان یا فنجان برای نوشیدن مایعات" لیوه لیوه "فریبنده و چاپلوس" لیوه لیوه "لوس بی مزه" لیوه لیوه "هرزه گو هرزه گرد" "لیچ افتادن" لیچ_افتادن "فاسد شدن گندیدن" "لیچ افتادن" لیچ_افتادن "آب آوردن و چرکین شدن زخم" لیچار لیچار "سخنان بیهوده وبی معنی" لیچار لیچار "مربا ریچار ریچال لیچال نیز گفته می‌شود ؛ بار کسی کردن کنایه از سخن درشت یا متلک نیش دار به کسی گفتن" لیک لیک "مخفف لیکن" لیکتور لیکتور "عنوان صاحب منصبی که پیشاپیش قاضیان و رجال عمده روم قدیم حرکت می‌کرد و تبری را که بدان نوارها پیچیده بود با خود می‌برد" لیکن لیکن "اما لکن" لیکور لیکور "نوشابه الکلی که در آن مواد خوشبو و شیره میوه آمیخته باشند" لیگ لیگ "گروهی از تیم‌های ورزشی که به طور مرتب با یکدیگر مسابقه می‌دهند" ماترنگ ماترنگ "سوسمار چلپاسه" ماترک ماترک "میراث آنچه که از شخص مرده به جا می‌ماند" ماتریالیسم ماتریالیسم "ماده گرایی نظریه‌ای که برطبق آن هیچ جوهری جز ماده وجود ندارد" ماتریس ماتریس "آرایه‌ای مستطیل شکل از اعداد شامل چند سطر و ستون" ماتریس ماتریس "بخشی از قالب برش کاری فلزات که معمولاً به صورت کاسه‌ای گود است و سنبه در آن می‌نشیند" ماتریس ماتریس "فرم نگاتیو جهت پرس کردن صفحات صوتی" ماتریس ماتریس "قالب مخصوص حروف سربی در چاپخانه" ماتم ماتم "غم مصیبت سوگ" "ماتم زده" ماتم_زده "سوگوار عزادار" "ماتم زده" ماتم_زده "غمگین اندوهگین" "ماتم سرا" ماتم_سرا "ماتمکده عزاخانه" "ماتم گرفتن" ماتم_گرفتن "غصه دار شدن" "ماتم گرفتن" ماتم_گرفتن "سوگواری کردن" ماتیک ماتیک "از انواع لوازم آرایش که با آن لب‌ها را رنگ کنند روژ لب" ماج ماج "ماه قمر مج" ماجد ماجد "گرامی بزرگوار" ماجد ماجد "خوشخو بخشنده" ماجرا ماجرا سرگذشت "ماجرا برداشتن" ماجرا_برداشتن "شرح واقعه‌ای را گفتن" "ماجرا راندن" ماجرا_راندن "حکایت گفتن سرگذشت تعریف کردن" "ماجرا راندن" ماجرا_راندن "حادثه‌ای ایجاد کردن" "ماجرا کردن" ماجرا_کردن "درد دل کردن" "ماجرا کردن" ماجرا_کردن "شکوه و شکایت کردن" ماحصل ماحصل "فراهم شده به دست آمده" ماحصل ماحصل خلاصه ماحضر ماحضر "آنچه که حاضر و موجود است خوراک ساده غذای آماده و حاضر" ماحی ماحی محوکننده ماخ ماخ "خسیس پست" ماخ ماخ "سیم و زر قلب" ماخور ماخور "خرابات میخانه" ماخچی ماخچی "اسب دو رگه" مادام مادام "تا وقتی که تا زمانی که" "مادام العمر" مادام_العمر "تا پایان زندگی در سراسر زندگی" مادح مادح "ستایش کننده مدح کننده" مادر مادر "زنی که دارای فرزند است ؛ مام والده ام" مادر مادر "اصلی اولیه نخستین صنایع مادر" مادر مادر "زمین خاک ؛ ِ فولادزره کنایه از زن پیر و چاق و مهیب و بدجنس" "مادر اندر" مادر_اندر "مادندر نامادری" مادرانه مادرانه "مانند مادر از روی مهر و سنجیدگی" مادربزرگ مادربزرگ "مادر پدر جدّه پدری" مادربزرگ مادربزرگ "مادرِ مادر جدّه مادری" مادرخرج مادرخرج "کسی که عهده دار هزینه‌های همگانی یک گروه‌است و مبلغ آن را در پایان روز یا مراسم میان افراد سرشکن و از آنان دریافت می‌کند" مادرخوانده مادرخوانده نامادری مادرزاد مادرزاد "مربوط یا منسوب به هنگام زاده شدن مثل کور مادرزاد" "مادرزن سلام" مادرزن_سلام "مرسوم است که صبح روز بعد از عروسی داماد با هدیه‌ای به دیدار مادر عروس می‌رود در این دیدار داماد دست مادر عروس را می‌بوسد و از او هدیه‌ای دریافت می‌کند" مادرسالاری مادرسالاری "نوعی نظام اجتماعی که در آن مادر صاحب اختیار و رییس خانواده‌است" مادرگان مادرگان "آن چه به فرزند رسیده باشد از مادر؛ مق پدرگان" مادموازل مادموازل "دوشیزه دختر خانم" ماده ماده "مقابل نر" "ماده تاریخ" ماده_تاریخ "مجموع حروف بیت یا مصراع یا عبارتی که به حساب ابجد تاریخ واقعه‌ای را نشان دهد" مادون مادون "فروتر پایین تر" مادگی مادگی "جای دکمه" مادگی مادگی "آن بخشی از گیاه که ماده گل را تشکیل می‌دهد" مادگی مادگی "عضو تولیدمثل در جنس ماده" مادی مادی "کسی که منشأ خلقت را ماده و تحولات طبیعی مربوط به آن می‌داند و قائل به خداوند نیست" مادی مادی "مال دوست پول پرست" مادیان مادیان "اسب ماده" مار مار "جانوری است از راسته خزندگان با بدنی استوانه‌ای شکل و نرم که روی زمین می‌خزد و انواع مختلف دارد اعم از سمی یا غیرسمی ؛ ِ خوش خط و خال کنایه از شخص حیله گر و نادرست" "مار اسپند" مار_اسپند "نام روز بیست و نهم از هر ماه شمسی" "مار اسپند" مار_اسپند "نام ایزد موکل بر آب" "مار افسای" مار_افسای "مارگیر کسی که مار را افسون کند" مارد مارد "سرکش گردنکش ج مرده" ماردی ماردی "سرخ گلگون" مارس مارس "باخت در بازی تخته نرد به ترتیبی که دو امتیاز حساب شود" مارستان مارستان بیمارستان مارش مارش "آهنگ موسیقی معمولاً دو یا چهار ضربی با ضربه‌های مقطع و محکم که به ویژه برای تنظیم حرکت قدم‌های دسته‌های نظامی و تهیج و تشجیع آنان نواخته می‌شود موسیقی نظامی" مارشال مارشال "سردار سپهبد" مارمالاد مارمالاد "نوعی مربای بسیار غلیظ که از انواع میوه به دست می‌آید" مارمولک مارمولک "جانوری است خزنده که پوستش از پولک‌های شاخی پوشیده شده‌است دارای دو زوج اندام حرکتی است چلپاسه" مارمولک مارمولک "کنایه از آدم زیرک و آب زیرکاه" ماره ماره "آمار دفتر حساب" ماره ماره مُهر مارپیچ مارپیچ "شکل منحنی که پیوسته از یک قطب یا از یک نقطه دور یا به آن نزدیک می‌شود" مارچوبه مارچوبه "گیاهی است از تیره سوسنی‌ها و از دسته مارچوبه‌ها که علفی و بالارونده و پایا و زیباست گل‌هایش به رنگ سبز مایل به زرد است میوه اش قرمز و محتوی دانه‌های متعدد است ساقه‌های مارچوبه از سبزی‌های خوراکی لذید و مطلوب است از ساقه زیرزمینی این گیاه استفاده دارویی به عمل می‌آید" مارک مارک "علامت و نشانه" مارک مارک "علامت مخصوص هر کارخانه و مؤسسه" مارک مارک "واحد پول آلمان" مارکسیسم مارکسیسم "مکتبی که زیر بنای علمی دو مکتب سیاسی سوسیالیسم وکمونیسم قرار گرفته‌است مأخوذ از نام کارل مارکس فیلسوف آلمانی" مارکی مارکی "عنوان نجبای اروپا بین دوک و کنت" مارکیز مارکیز "زن مارکی" مارگارین مارگارین "کره گیاهی که از روغن‌های گیاهی تصفیه شده ساخته می‌شود" ماری ماری "کشته شده هلاک شده" ماریره ماریره "نک مادر اندر" ماز ماز "شبکه‌ای از دالان‌های پیچ در پیچ و گمراه کننده" مازاد مازاد "زیاده بر احتیاج" مازج مازج "آمی‌زنده مخلوط کننده" مازح مازح "مزاح کننده بذله گو" مازریون مازریون "ماذریون درختچه‌ای است شیره دار شبیه به درخت سماق یک نوع از آن برگ‌های سفید و بزرگ دارد که مسهل است" مازن مازن "مازه ستون مهره‌ها تیره پشت" مازو مازو "شیره درخت بلوط که از آن برای ساختن مرکب سیاه استفاده می‌کنند" مازوت مازوت "یکی از هیدروکربورهای نفتی که در تصفیه خام پس از اتر و بنزین و نفت چراغ بدست می‌آید و چون سیاه رنگ است به نام نفت سیاه نیز موسوم است این ماده ارزان ترین ماده سوختنی برای کوره حمام‌ها و تنور نانوایی‌ها و موتورهای دیزل می‌باشد؛ نفت سیاه" مازوخیسم مازوخیسم "تمایل شخصی به لذت بردن از تحمل رنج و شکنجه‌ای که از فرد مورد علاقه اش به او می‌رسد" مازوخیسم مازوخیسم "نوعی خودآزاری جنسی خودآزاری" "ماس ماسک" ماس_ماسک "وسیله بی اهمیت ابزاری ب ی ارزش و ناکارآمد" ماساژ ماساژ "مالش بدن کسی با سر انگشتان دست جهت رفع خستگی او مشت و مال" ماساژور ماساژور "کسی که کارش ماساژ دادن دیگران است" ماسبق ماسبق "گذشته پیشینه عطف به مربوطه به گذشته امری را به امر سابق پیوند دادن" ماست ماست "از انواع لبنیات است که با مایه زدن شیر بسته و سفت می‌شود ؛ ها را کیسه کردن کنایه از ترسیدن و کنار رفتن یا با احتیاط عمل کردن" "ماست مالی کردن" ماست_مالی_کردن "رفع و رجوع کردن لاپوشی کردن" ماسلف ماسلف "گذشته ماسبق" ماسوا ماسوا "به غیر از آن جز" ماسور ماسور "ماشور ماشوره چیزی در هم آمیخته" ماسوره ماسوره ماشوره ماسوره ماسوره "لوله باریک" ماسوره ماسوره "نی باریک" ماسوره ماسوره "آلتی است در چرخ خیاطی که نخ به آن پیچیده می‌شود" ماسوره ماسوره "آلتی است در توپ و تفنگ ماشوره هم گفته می‌شود" ماسک ماسک "نقاب روبند صورتک" ماسکه ماسکه "نگاه دارنده" ماسیدن ماسیدن "منجمد شدن سفت شدن" ماسیدن ماسیدن "صورت گرفتن تحقق یافتن" ماسیدن ماسیدن "فایده داشتن" ماسیده ماسیده "بسته سفت شده" ماش ماش "گیاهی است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه‌های پایاست انواع بسیار از این گیاه وجود دارد و غالباً همراه یکی از غلات کاشته می‌شود برگ‌ها و ساقه اش علوفه خوبی جهت دام‌ها هستند و دانه‌هایش در اغذیه مصرف می‌شود" ماشاءالله ماشاءالله "آن چه خدا خواست" ماشاءالله ماشاءالله "در مورد تحسین و تعجب گفته می‌شود" ماشاءالله ماشاءالله "برای دفع چشم زخم گویند" ماشطه ماشطه "زن آرایشگر" ماشه ماشه انبر ماشه ماشه "آلتی است در اسلحه گرم که با کشیدن آن تیر شلیک می‌شود" ماشو ماشو "غربال و الکی که سوراخ‌های ریز دارد ماشوب نیز گفته شده" ماشور ماشور "چیزهای درهم آمیخته" ماشی ماشی رونده ماشی ماشی "سخن چین" ماشین ماشین "دستگاهی که به وسیله موتور یا دینام یا بدون آن حرکت می‌کند و کارهای مختلف انجام می‌دهد" ماشین ماشین "وسیله نقلیه موتوری اتومبیل" "ماشین نویس" ماشین_نویس "کسی که نوشته‌ها را به وسیله ماشین تحریر ماشین می‌کند" ماشینی ماشینی "مربوط یا منسوب به ماشین" ماشینی ماشینی "انجام شده یا ساخته شده به وسیله ماشین" ماشینی ماشینی "همانند ماشین" ماضی ماضی "گذشته مق حال مستقبل ضح فعلی است که بر زمان گذشته دلالت کند رفتم نوشتم گفت و آن شامل اقسام مختلف است" ماضی ماضی "در گذشته مرده" ماضی ماضی "برنده قاطع" ماضی ماضی "مرد رسا در امور کاربر" ماعز ماعز "واحد معز" ماعز ماعز "یک بز" ماعز ماعز "پوست بز" ماعز ماعز "مرد درشت پی استوار خل ق ت" ماعون ماعون "آن چه که از آن کمک جویند و سود برند" ماعون ماعون "اسباب خانه مانند دیگ و تابه و غیره" ماعون ماعون معروف ماعون ماعون زکات ماعون ماعون طاعت ماعون ماعون باران ماعون ماعون آب ماغ ماغ "مرغابی سیاه" ماغ ماغ "مِه بخار" مافات مافات "از دست رفته" مافنگی مافنگی "کسی که زود مریض می‌شود ضعیف مردنی" مافوق مافوق "بالا بالادست" مافیا مافیا "هر سازمان تروریستی مخفی" ماقبل ماقبل "پیش گذشته مق مابعد" ماقوت ماقوت "نوعی حلوا که آن را با نشاسته و شکر تهیه کنند؛ ماقوتی" مال مال "دارایی ثروت ج اموال" "مال الاجاره" مال_الاجاره "اجاره بها" "مال التجاره" مال_التجاره "کالای بازرگانی" "مال بند" مال_بند "چوب بلندی در جلو درشکه و ارابه که اسب‌ها را به طرفین آن می‌بستند" "مال خر" مال_خر "کسی که اموال دزدی شده را می‌خرد" "مال خر" مال_خر "کسی که شغلش خریدن اسب و استر و مانند آن است" "مال رو" مال_رو "راه باریکی که در اثر رفت و آمد چهارپایان درست شده باشد" مالاریا مالاریا "تب نوبه ؛ بیماری گرمسیری که بر اثر گزش پشه آنوفل در بدن انسان پدید می‌آید و با تب و لرز و عرق شدید و متناوب همراه است" مالامال مالامال "پر لبریز" مالاندن مالاندن مالیدن مالاندن مالاندن "سخت تنبیه کردن" مالباخته مالباخته "کسی که مالش را از دست داده‌است" مالت مالت "جوانه غلات به ویژه جو" مالح مالح "شور نمکین" مالش مالش "لمس با دست" مالش مالش اصطکاک مالش مالش مالیدن "مالش دادن" مالش_دادن مالیدن "مالش دادن" مالش_دادن "تنبیه کردن" ماله ماله "پر لبریز لبالب ؛ مق خوله" مالک مالک "صاحب دارنده" مالک مالک "حاکم پادشاه" مالک مالک "نگهبان دوزخ" "مالک الحزین" مالک_الحزین بوتیمار "مالک الرقاب" مالک_الرقاب "مهتر سرور" مالکیت مالکیت "مالک بودن مالکی ضح حقی است که انسان نسبت به شیئی دارد و می‌تواند هرگونه تصرفی در آن بکند به جز آن چه که مورد استثنای قانون باشد" مالی مالی عسل مالیات مالیات "پولی که دولت برای کارهای عمومی و اداره کشور از مردم می‌گیرد تاکس" مالیات مالیات "باج خراج" مالیخولیا مالیخولیا "ماخولیا مأخوذ از یونانی ؛ نوعی بیمار مغزی که موجب ایجاد اوهام و خیالات می‌شود" مالیدن مالیدن "تماس و ساییده شدن دو چیز" مالیدن مالیدن "تنبیه کردن" مالیدن مالیدن "از بین رفتن نیست شدن" مالیدن مالیدن "نابود کردن" مالیده مالیده "تنبیه شده مالش داده شده" مالیده مالیده "تلف شده از بین رفته" مالیده مالیده "مرتب شده" مالیه مالیه "مؤنث مالی" مالیه مالیه "وجه نقد و املاک و مستغلات" مام مام مادر ماما ماما مادر ماما ماما قابله "ماماجیم جیم" ماماجیم_جیم "نوعی حلوا از جنس حلوا جوزی که آن را به صورت قرص‌های پهن و نازک سازند و روی آن کنجد یا شاهدانه پاشند" مامازی مامازی "اولین مدفوعی که از شکم نوزاد بیرون می‌آید و رنگ آن سیاه و قهوه‌ای تیره‌است" مامان مامان مادر مامان مامان "در تداول فارسی هر چیز خوب و قشنگ" مامانی مامانی "هر چیز خوب و قشنگ و دوست داشتنی" ماماچه ماماچه قابله مامایی مامایی "ماما بودن قابلگی" مامضی مامضی "گذشته آنچه گذشت" ماموت ماموت "گونه‌ای فیل فسیل شده که در ابتدای دوران چهارم در اروپا و شمال آسیا می‌زیسته و بدنش پوشیده از موهای طویل بوده و عاج طویل و پیچیده‌ای داشته‌است" مان مان "اسباب و اثاثیه خانه" مان مان "مثل و مانند" مان مان خانه مان مان "به صورت پسوند در کلمات مرکب آید و به معنی محل جا و خانه دودمان" مان مان "در بعضی کلمات به معنی منش و اندیشه آید شادمان قهرمان" مان مان "از ریشه فعل اسم معنی می‌سازد زایمان سازمان" مان مان "از مصدر مرخم اسم ذات می‌سازد ساختمان" مان مان "در ضمیر شخصی متصل اول شخص جمع الف در حالت اضافی کتابمان ب در حالت مفعولی گفتمان" مانا مانا "شبیه مانند نظیر" مانا مانا "ادات تشبیه و تردید گویی پنداری" مانتو مانتو "لباس گشادی که روی لباس‌های دیگر پوشیده می‌شود روپوش" مانداب مانداب "جایی که آب آن راکد و متعفن باشد" ماندن ماندن "اقامت کردن" ماندن ماندن "عقب افتادن" ماندن ماندن "درمانده و ناتوان شدن" ماندن ماندن "شبیه بودن مانند بودن" ماندن ماندن "تعجب کردن" ماندن ماندن "شکیبیدن صبر کردن" ماندن ماندن "سپردن واگذاردن" ماندن ماندن "باقی گذاشتن به جا گذاشتن" ماندنی ماندنی "کسی که زنده خواهد ماند" ماندنی ماندنی "قابل دوام" ماندنی ماندنی "مقیم ماندگار" مانده مانده "پابرجا باقی" مانده مانده "زیاد آمده" مانده مانده "خسته ناتوان" "مانده علی" مانده_علی "پدر و مادری که هر چه بچه پیدا کنند زود بمیرد اسم بچه آخری را اگر پسر باشد آقاماندی یا خدابگذار یا مانده_علی می‌نامند" ماندولین ماندولین "ساز زهی مضرابی با کاسه طنین گرد دسته کوتاه و چهار زوج سیم از فولاد" ماندگار ماندگار "کسی که در جایی اقامت کند" ماندگار ماندگار "پایدار ماندنی" مانستن مانستن "مانند شدن مشابهت داشتن" مانسته مانسته "مانند شده" مانع مانع "بازدارنده منع کننده ج مانعون" مانع مانع "اشکال مزاحمت ج موانع" مانند مانند "از ادات تشبیه به معنی شبیه" ماننده ماننده "نک مانند" مانه مانه "لوازم خانه" مانور مانور "اجرای عملیات جنگی به طور نمایشی و تمرینی" مانورک مانورک چکاوک مانوی مانوی "پیرو دین مانی" مانویه مانویه "پیروان مانی نقاش" مانژ مانژ "محوطه‌ای مخصوص تعلیم اسبان و سواران" مانکن مانکن "مجسمه‌ای به شکل انسان در فروشگاه‌ها که لباس را بر تن آن می‌کنند تا فرم و ریخت لباس بهتر دیده شود" مانگ مانگ "ماه قمر" مانگلای مانگلای "پیشانی جبهه" مانگلای مانگلای "مقدمه لشکر مقدمه الجیش" مانی مانی مانیا مانی مانی "دیوانگی جنون" مانی مانی "علاقه مفرط به چیزی یا عملی" مانیتیسم مانیتیسم "نیروی مغناطیسی در بدن انسان که می‌تواند دیگران را تحت تأثیر قرار بدهد" مانیدن مانیدن "گذاشتن و ترک کردن" مانیدن مانیدن "شبیه و مانند شدن" مانیفست مانیفست بیانیه مانیکور مانیکور "لاک ناخن مرتب کردن ناخن" ماه ماه "قمر زمین سیاره کوچکی که به دور خود و دور زمین می‌گردد و از خورشید نور می‌گیرد" ماه ماه "ماه نهم بارداری یا زمان زایمان" ماه ماه "در ایران قدیم روز دوازدهم از هر ماه شمسی" ماه ماه "معشوق زیباروی" ماه ماه "زیبا قشنگ" "ماه روزه" ماه_روزه "حساب سال و ماه و روز تاریخ" "ماه طلعت" ماه_طلعت "ماه چهر" "ماه نخشب" ماه_نخشب "ماهی که مقنع قرن دوم ه ق تا مدت چهار ماه هر شب از چاهی که پایین کوه سیام بود برمی آورد و چهار فرسخ در چهار فرسخ روشنایی می‌داد این ماه را ماه کش و ماه کاشغر و ماه مقنع و ماه مُزوَّز نیز گفته‌اند" "ماه گرفتن" ماه_گرفتن "افتادن سایه زمین بر روی ماه" "ماه گرفتن" ماه_گرفتن خسوف "ماه گرفتگی" ماه_گرفتگی خسوف "ماه گرفتگی" ماه_گرفتگی "لکه سرخی در پوست بدن به ویژه صورت بر اثر رشد بیش از حد مویرگ‌های پوست" ماهار ماهار مهار ماهانه ماهانه "شهریه پولی که هر ماه پرداخت می‌شود" ماهتاب ماهتاب "نور ماه پرتو ماه" ماهر ماهر "استاد و چیره دست در کار" ماهو ماهو "زینت آرایش" ماهو ماهو "چوبدست ساربانان" ماهوار ماهوار "مانند ماه مثل ماه" ماهوار ماهوار "ماهیانه و شهریه" ماهواره ماهواره "مانند ماه زیبا" ماهواره ماهواره "اجرامی که به مدار زمین پرتاب می‌شوند جهت انتقال علایم رادیویی و تلویزیونی از نقطه‌ای به نقطه دیگر در روی زمین قمر مصنوعی" ماهوت ماهوت "نوعی پارچه ضخیم پُرزدار" "ماهوت پاک کن" ماهوت_پاک_کن "آلتی بُرس مانند از موی اسب یا الیاف مصنوعی که با آن لباس یا کلاه را پاک می‌کنند" ماهور ماهور "از دستگاه‌های موسیقی" ماهپاره ماهپاره زیبا ماهچه ماهچه "سر علم به شکل هلال که آن را از طلا یا نقره می‌ساختند" ماهی ماهی "جانوری است آبزی و خونسرد با بدن پوشیده از فلس و چشمان مسطح که انواع گوناگون دارد" "ماهی تابه" ماهی_تابه "ظرف فلزی پهن که در آن ماهی یا چیز دیگر سرخ می‌کنند ماهی تاوه" ماهیت ماهیت "حقیقت و نهاد و ذات چیزی" ماهیچه ماهیچه "بافت قابل انقباضی که بر حسب حرکت اندام‌های بدن جانوران می‌شود" ماهیگیر ماهیگیر "کسی که کارش گرفتن ماهی است ؛ صیاد" ماوراء ماوراء "پشت سر آنچه در پس و پشت چیزی قرار دارد" ماوراءالطبیعه ماوراءالطبیعه "مابعدالطبیعه متافیزیک" ماورد ماورد گلاب ماوقع ماوقع "رویداد آنچه که واقع شده" ماچ ماچ "بوسه بوسه‌ای که معمولاً با صدا همراه است ؛ مالی کردن پیاپی بوسیدن" ماچان ماچان "جای پست پایین مجلس" ماچه ماچه "مادینه برخی از پستانداران مثل الاغ یا سگ" ماچیدن ماچیدن "بوسه زدن" ماچین ماچین "چین بزرگ" ماژ ماژ "عیش عشرت خوشی" ماژور ماژور "سرگرد یاور" ماژیک ماژیک "نام تجارتی نوعی قلم دارای محفظه مرکب روغنی و نوک نمدی که بیشتر برای نوشتن خط درشت یا نقاشی و طراحی به کار می‌رود" ماکارونی ماکارونی "خمیری که از نشاسته و زرده تخم مرغ درست می‌کنند و به اشکال مختلف درمی آورند نی رشته" ماکت ماکت "نمونه‌ای با ابعاد کوچک تر از هر چیز" ماکر ماکر "فریبنده مکرکننده" ماکروویو ماکروویو "مایکروویو میکروویو" ماکروویو ماکروویو "طول موج‌های الکترومغناطیسی در مخابرات بین شهری و بین قاره‌ای کِه موج" ماکروویو ماکروویو "وسیله‌ای برقی جهت پختن و گرم کردن سریع مواد غذایی" ماکزیموم ماکزیموم "ماکزیمم حداکثر بیشترین حد بزرگترین مقدار در مجموعه‌ای از مقادیر بیشینه" ماکسی ماکسی "پیراهن یا دامن زنانه بلند تا مچ پا" ماکو ماکو "وسیله‌ای در ماشین بافندگی که ماسوره بر روی آن قرار می‌گیرد" ماکو ماکو "میله‌ای در چرخ خیاطی که قرقره بر روی آن قرار می‌گیرد" ماکول ماکول "شکمخواره پرخور" ماکیان ماکیان "مرغ خانگی" ماکیاولیسم ماکیاولیسم "مکتبی که در سیاست و اداره مملکت استفاده از هر وسیله‌ای را مجاز می‌داند اصطلاح_هدف_وسیله_را_توجیه_می‌کند بیان نسبتاً جامعی از اصول این مکتب است این مکتب نشأت گرفته از افکار نیکولو ماکیاول تاریخ دان و سیاستمدار معروف ایتالیایی است که کتابی در این باب نوشته‌است" ماگدالینین ماگدالینین "ششمین و آخرین تقسیم دوره پارینه سنگی از دوران چهارم که از هنرها و ابزارهای انسان‌های این دوره تصاویری بر روی عاج فیل و قاشق و سوزن و لوازم شکار که هنوز خشن هستند و صیقل نشده‌اند به دست آمده‌است" مایج مایج "موج زننده" مایحتاج مایحتاج "آن چه که مورد نیاز است" مایدات مایدات "جِ مائده" مایده مایده خوردنی مایده مایده "خوان سفره ج مائدات موائد" مایع مایع "هر جسم روان مثل آب" مایل مایل "کج خمیده" مایل مایل "آرزومند مشتاق" مایل مایل "دارای شیب اندک" مایملک مایملک "دارایی مال" مایندر مایندر "نک مادر اندر" مایه مایه "اصل اساس" مایه مایه واکسن مایه مایه "مال ثروت" مایه مایه باعث "مایه آمدن" مایه_آمدن "بدگویی کردن سعایت کردن" "مایه دار" مایه_دار "ثروتمند توانگر" "مایه دار" مایه_دار "گروهی از سپاهیان که در پس لشکر جای دارند" "مایه دار" مایه_دار "غلیظ مؤثر" "مایه کاری" مایه_کاری "فروش کالا به ق یمت خرید" "مایه کوبی" مایه_کوبی "تزریق مایه به بدن به منظور پیشگیری یا معالجه ناخوشی‌ها واکسیناسیون" مایو مایو "لباس شنا" مایونز مایونز "نوعی سس که از تخم مرغ روغن زیتون سرکه و خردل درست می‌شود و به طور سرد مورد استفاده قرار می‌گیرد" مباثت مباثت "سرّ خود را نزد کسی فاش کردن" مباثت مباثت "از کسی غم خواری و اندوه گساری طلبیدن" مباح مباح "روا مجاز" مباحث مباحث "جِ مبحث" مباحثه مباحثه "گفتگو و بحث نمودن" مبادرت مبادرت "پیشی گرفتن در کاری" مبادرت مبادرت "اقدام کردن به کاری" مبادله مبادله "دو چیز را با هم عوض کردن" مبادی مبادی "جِ مبدأ آغازها" مبارات مبارات "بری شدن از یکدیگر بیزار شدن از هم" مبارز مبارز "رزمنده جنگجو" مبارزه مبارزه "جنگیدن کارزار کردن" مبارزه مبارزه محاربه مبارک مبارک "با برکت" مبارک مبارک "خجسته فرخنده" مباسطت مباسطت "گشاده رویی کردن" مباسلت مباسلت "حمله کردن در جنگ" مباسم مباسم "ج مَبْسم" مباشر مباشر "عامل فاعل انجام دهنده" مباشر مباشر "ناظر کارفرما" مباشرت مباشرت پیشکاری مباشرت مباشرت کارگزاری مباشرت مباشرت همکاری مباشرت مباشرت همدستی مباضعت مباضعت "جماع کردن آرمیدن" مباعدت مباعدت "دور کردن" مباغضت مباغضت "دشمنی کردن با یکدیگر" مباغضت مباغضت دشمنی مبال مبال "مستراح جای ادرار کردن" مبالات مبالات "اندیشه و تفکر در کار" مبالغ مبالغ "جِ مبلغ" مبالغ مبالغ مقدارها مبالغ مبالغ "وجوه پول‌ها" مبالغت مبالغت "نک مبالغه" مبالغه مبالغه "بسیار کوشیدن" مبالغه مبالغه "زیاده روی کردن" مبانی مبانی "جِ مبنی عمارت‌ها بنیادها" مباهات مباهات تفاخر مباهات مباهات "خودبینی غرور" مباهات مباهات سرفرازی مباهله مباهله "بر یکدیگر لعنت کردن" مباهی مباهی "مباهات کننده فخر کننده" مباهی مباهی مغرور مباکات مباکات "با هم گریستن" مبایع مبایع "خریدار خرید کننده ج مبایعین" مبایعه مبایعه "خرید و فروش کردن" مبایعه مبایعه "بیعت کردن" مبایعه مبایعه "خرید و فروش" مبایعه مبایعه بیعت مباینه مباینه "جدا شدن" مبتدا مبتدا "آغاز شده چیزی که در ابتداء واقع شده باشد" مبتدع مبتدع "ابداع شده اختراع شده" مبتدی مبتدی "شروع کننده آغازکننده" مبتدی مبتدی "تازه کار" مبتذل مبتذل "در دسترس همگان" مبتذل مبتذل "فرومایه پیش پا افتاده بی ارزش" مبتر مبتر "دم بریده ناقص" مبتر مبتر "بی فرزند" مبتز مبتز "سلب شده به قهر ربوده" مبتسم مبتسم "تبسم کننده" مبتلا مبتلا "گرفتار در بلا افتاده" مبتنی مبتنی "بنا کننده" مبتنی مبتنی "وابسته به چیزی" مبتهج مبتهج "شاد خرم مسرور" مبتکر مبتکر "کسی که چیز تازه‌ای به وجود آورده باشد" مبثوت مبثوت "پراکنده گسترده" مبحث مبحث "بحث گفتگو ج مباحث" مبدء مبدء "آغاز شده" مبدء مبدء "آشکار شده" مبداء مبداء "اول و نخستین هر چیز ج مبادی" مبدد مبدد "پریشان پراکنده متفرق" مبدع مبدع "کسی که چیز تازه‌ای بیاورد" مبدل مبدل "بدل شده تبدیل شده" مبذر مبذر ولخرج مبذول مبذول "خرج شده مصرف شده" مبذول مبذول "بذل شده بخشیده شده" "مبذول داشتن" مبذول_داشتن بخشیدن "مبذول داشتن" مبذول_داشتن "به عمل آوردن" مبرا مبرا "تبرئه شده از تهمت پاک شده" مبرات مبرات "جِ مبره ؛ خیرات و اعمال خیر" مبرت مبرت "اطاعت از فرمان پدر و مادر" مبرت مبرت "در فارسی به معنای کار خیر نیکی کردن" مبرح مبرح "آزار کننده رنج دهنده" مبرد مبرد "سبب خنکی بدن و جز آن" مبرز مبرز مستراح مبرقش مبرقش "به رنگ‌های مختلف زینت یافته" مبرم مبرم "استوار محکم" مبرم مبرم "زیاد وافر" مبرم مبرم "پارچه‌ای که دو بافته باشند" مبرم مبرم "رسن دو تا برهم تافته" مبرهن مبرهن "مدلل با دلیل و برهان" مبرهن مبرهن "آشکار واضح" مبرود مبرود "سرد شده" مبرود مبرود "آب سرد" مبرود مبرود "نان که بر آن آب ریخته باشند" مبرور مبرور "خوبی دیده" مبرور مبرور آمرزیده مبروص مبروص "آن که به بیماری برص مبتلی باشد" مبرک مبرک "جای خواب شتران ؛ ج مبارک" مبسام مبسام "مرد بسیار تبسم" مبسم مبسم "دندان‌های پیشین" مبسوط مبسوط "باز شده پهن شده" مبسوط مبسوط "شرح و بسط داده شده" مبشر مبشر "بشارت داده شده مژده داده" مبصر مبصر "بیننده با بصیرت هوشیار" مبصر مبصر "در فارسی شاگردی که مسئول نظم کلاس است" مبضع مبضع "نشتر فصاد" مبطل مبطل "باطل کننده خراب کننده" مبطن مبطن "میان باریک" مبطون مبطون "کسی که به درد شکم مبتلی شود" مبطون مبطون "مبتلی به اسهال مزمن" مبطون مبطون "کسی که همواره از او باد و غایط خارج شود و به اندازه یک نماز فرصت و مهلت نداشته باشد چنین شخص باید برای هر نماز یک وضو بگیرد" مبعث مبعث "مکان بعثت" مبعث مبعث "زمان بعثت" مبعد مبعد "تبعید شده نفی گردیده ؛ ج مبعدین" مبعوث مبعوث "برانگیخته شده فرستاده شده" مبغض مبغض "دشمن داشته مورد کینه" مبغض مبغض "ناپسند داشته مکروه ؛ ج مبغضین" مبغوض مبغوض "مورد بغض و خشم واقع شده" مبغی مبغی "نوع طلب" مبغی مبغی "مکان طلب" مبل مبل ریزنده مبل مبل ترکننده مبل مبل اشکبار مبل مبل "شفا یافته" مبلد مبلد "آن که خود را بر زمین زند" مبلد مبلد بخیل مبلد مبلد "بی توجه" مبلد مبلد "ابر بی باران" مبلد مبلد "اسبی که در دو سبقت نکند" مبلغ مبلغ "مقدار شماره ج مبالغ" مبلمان مبلمان "مجموعه اثاثیه مورد نیاز یک محل" مبله مبله "جایی که در آن از مُبل استفاده شده باشد شامل اثاثیه" مبلول مبلول "نمدار نمناک مرطوب" مبنی مبنی "محل بنا" مبنی مبنی "بنیاد اساس" مبهج مبهج "شاد سازنده مسرور کننده" مبهم مبهم "نامعلوم مجهول پیچیده دارای ابهام" مبهوت مبهوت "سرگردان حیرت زده" مبیت مبیت "جای خواب" مبیت مبیت "شب را گذراندن" مبیض مبیض "جامه سفید پوشنده" مبیض مبیض "سفید گرداننده" مبیع مبیع "فروخته شده" مبیع مبیع "خریده شده" مبین مبین "آشکار کرده شده" متأثر متأثر "اندوهگین متألم" متأخر متأخر "درنگ کننده" متأخر متأخر "معاصر کسی که در زمان نزدیک به زمان حال می‌زیسته" متأدب متأدب "ادب آموخته" متأدی متأدی "رسنده واصل" متأدی متأدی رساننده متأسف متأسف "محزون مغموم" متأسفانه متأسفانه "با تأسف و افسوس بدبختانه" متساوی متساوی "برابر شونده با هم" متساوی متساوی "برابر یکسان مساوی ؛ الاضلاع شکلی دارای ضلع‌های برابر ؛ الزاویه مثلثی دارای زاویه‌های یکسان ؛ الساقین مثلثی دارای دو ساق برابر" متسع متسع "مسمطی که هر بندش دارای نه مصراع باشد" متسع متسع "سطحی که نه ضلع متساوی آن را احاطه کند" متسق متسق "دارای نظم و ترتیب" متسلح متسلح "سلاح پوشنده" متسلط متسلط "غلبه کننده مسلط" متسلی متسلی "تسلی داده دل نواخته شده" متسوق متسوق "بازاریاب بازار گرم کن" متشابه متشابه "شبیه مانند یکدیگر" متشابه متشابه "آیاتی از قرآن که علاوه بر معنی ظاهری قابل تعبیر و تفسیر است" متشابهات متشابهات "جِ متشابهه ؛آیات آیه‌هایی از قرآن که معنی آن‌ها بر مردم آشکار نباشد مق آیات محکمات" متشابک متشابک "درهم آمیخته مختلط" متشابک متشابک مشتبه متشاعر متشاعر "آن که خود را شاعر پندارد" متشاعر متشاعر "شاعرنما؛ ج متشاعرین" متشاغل متشاغل "مُ تَ غ) کسی که از کاری روی برتابد و خود را به کار دیگر مشغول سازد" متشافع متشافع "جفت پذیرنده" متشاکل متشاکل "موافقت کننده" متشاکل متشاکل "چیزی که مانند و موافق چیزی دیگر باشد" متشبث متشبث "آویخته چنگ زننده" متشبه متشبه "شبیه به چیزی ماننده به چیزی" متشتت متشتت پراکنده متشخص متشخص "ممتاز دارای تشخص" متشرد متشرد رمنده متشرع متشرع "آگاه به امور شرعی معتقد به امور شرعی" متشرف متشرف "صاحب تشرف بزرگ منش ؛ ج متشرفین" متشعب متشعب "پراکنده شونده" متشعب متشعب "پراکنده شاخ شاخ" متشعث متشعث "متفرق پراکنده" متشمر متشمر "آماده آماده برای انجام کار" متشنج متشنج "لرزان لرزنده دارای تشنج" متشهد متشهد "گوینده اشهدان_لااله_الاللّه" متشهی متشهی "خواهنده چیزی رغبت کننده آرزو دارند" متشکر متشکر "سپاس دار شکرگزار آن که تشکر می‌کند و سپاس به جا می‌آورد" متشکل متشکل "ساخته شده صورت گرفته" متشکک متشکک "گمان کننده شک کننده ج متشککین" متشکی متشکی "شکایت کننده گله کننده" متصادف متصادف "روبرو شونده مقابل شونده" متصادم متصادم "به هم خورنده با چیزی با هم زننده با هم کوبنده ؛ ج متصادمین" متصاعد متصاعد بالارونده متصدی متصدی "کسی که مباشر کار و شغلی است" متصرف متصرف "دست در کاری دارنده" متصرف متصرف "کسی که مالی یا ملکی را در تصرف و اختیار خود دارد حاکم والی" متصرف متصرف "محصل مالیاتی محل" متصرف متصرف "اسم متصرف آن است که تثنیه و جمع بسته شود و مصغر گردد و بدو نسبت دهند؛ مق غیر متصرف" متصف متصف "دارنده صفتی" متصل متصل "پیوسته نزدیک به هم" متصلف متصلف "چاپلوسی کننده ؛ چاپلوس ؛ ج متصلفین" متصنع متصنع "خویشتن آراینده" متصنع متصنع "به تکلف نیکو سیرتی نماینده" متصنع متصنع "آن که صنعتی یا هنری را به خود ببندد؛ ج متصنعین" متصور متصور "تصور کننده خیال کننده" متصوف متصوف "کسی که اظهار تصوف و درویشی کند" متصوفه متصوفه "گروه متصوفان" متصید متصید "شکار جوینده" متصید متصید "شکار کننده به حیله" متضاد متضاد "ضد یکدیگر مخالف هم" متضاعف متضاعف "دو چندان شونده" متضرر متضرر "زیان دیده ضرر رسیده" متضرع متضرع "زاری کننده فروتنی کننده" متضمن متضمن "در بر دارنده شامل" متطابق متطابق "برابر همانند" متطاوع متطاوع "مطیع فرمانبردار" متطرق متطرق "راه یابنده" متظاهر متظاهر تظاهرکننده متظلم متظلم "دادخواه شکایت کننده" "متظلم شدن" متظلم_شدن "درخواست رفع ظلم و ستم نمودن" متعادل متعادل "دارای تعادل" متعادل متعادل "دارای اعتدال" متعارض متعارض "برخلاف یکدیگر" متعارف متعارف "مرسوم معمول متداول" متعارف متعارف "شناخته شده" متعارفی متعارفی "منسوب به متعارف مربوط به متعارف ؛اصول قضایایی هستند که به نفسه معلومند و اثبات آن‌ها احتیاج به قضیه دیگر ندارد" متعاطف متعاطف "به یکدیگر مهربانی کننده" متعاطی متعاطی "به دست گیرنده" متعاقب متعاقب "از پی هم آینده" متعاقباً متعاقباً "به زودی پس از این پیرو" متعاقد متعاقد "آن که پیمان می‌بندد" متعال متعال "بلند شونده بلند پایه والا برتر" متعالی متعالی "رفیع بلندپایه" متعامل متعامل "معامله کننده ؛ داد و ستد کننده" متعاهد متعاهد "آن که با دیگری عهد و پیمان بندد هم عهد" متعاون متعاون "یاری کننده و مددکار یکدیگر" متعب متعب "تعب رنج" متعب متعب "جای تعب محل رنج ؛ ج متاعب" متعبد متعبد "متدین دیندار" متعثر متعثر "لغزنده لغزش یابنده" متعجب متعجب "حیران حیرت زده شگفت زده" متعدد متعدد "بسیار بی شمار" متعدی متعدی "تجاوز کننده ستمگر" متعدی متعدی "فعلی که تنها با فاعل معنای کامل ن داشته باشد و نیازمند به مفعول باشد" متعذر متعذر "عذرآورنده بهانه آورنده" متعذر متعذر "سخت دشوار" متعرب متعرب "خود را به عرب مانند کننده ؛ ج متعربین" متعرض متعرض "اقدام کننده به کاری" متعرض متعرض "اعتراض کننده" متعرف متعرف "طلب کننده چیزی به جهت شناختن آن" متعرف متعرف "جستجو کننده گم شده" متعرف متعرف "سالک که به اول وهله از شناخت خدا غافل بود و بزودی حاضر گردد و فاعل مطلق را در صور و وسایط و روابط باز شناسد" متعزز متعزز "عزیز ارجمند" متعزز متعزز قیمتی متعسر متعسر "سخت دشوار" متعسف متعسف "بیراهه رونده منحرف" متعسف متعسف "آن که از طریق صواب عدول کند" متعسف متعسف "ستمکار ظالم ؛ ج متعسفین" متعشق متعشق "عاشقی نماینده عشق ورزنده ؛ ج متعشقین" متعصب متعصب "کسی که دارای تعصب باشد" متعظ متعظ "پند پذیرنده کسی که پند و موعظه را بپذیرد" متعفن متعفن "گندیده بدبو" متعلق متعلق "آویزان آویزنده" متعلق متعلق "پیوسته وابسته" متعلقات متعلقات "جِ متعلقه" متعلقات متعلقات وابسته‌ها متعلقات متعلقات ضمایم متعلقه متعلقه "عیال همسر" متعلم متعلم "طالب علم آموزنده" متعمداً متعمداً "عمداً از روی قصد و اراده" متعمق متعمق "آن که به عمق چیزی رسیده ژرف اندیش ؛ ج متعمقین" متعمل متعمل "کوشش کننده ساعی" متعمل متعمل "سختی کشیده" متعمل متعمل "آن که به تکلف کاری انجام دهد؛ ج متعملین" متعنت متعنت "آزاررسان آزار دهنده" متعه متعه "آن چه که از آن برخوردار شود" متعه متعه "زنی که برای تمتع به مدت معینی صیغه شود" متعهد متعهد "ضامن برعهده گیرنده" متعهد متعهد "دارای حس مسئولیت در برابر ادای وظیفه" متعود متعود "عادت کننده خوگر" متعین متعین "دارای ثروت یا مقام اجتماعی برجسته" متعین متعین "ظاهر آشکار" متعین متعین "محقق ثابت" متغابن متغابن ضررکننده متغابن متغابن "افسوس خورنده" متغایر متغایر "ضدهم ناجور" متغذی متغذی خورنده متغلب متغلب "چیره شونده" متغنج متغنج "ناز کننده با ناز و کرشمه" متغیر متغیر "دگرگون شده تغییر حال یافته" متغیر متغیر "آشفته مضطرب" متفاخر متفاخر "فخر کننده" متفاوت متفاوت "تفاوت دارنده از هم جدا" متفتت متفتت "شکسته ریزه ریزه" متفجع متفجع "دردمند شونده از سختی و اندوه" متفحص متفحص "جستجو کننده کاوش کننده" متفرج متفرج "محل تفرج" متفرج متفرج "مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر" متفرد متفرد "کناره گیرنده" متفرع متفرع "منشعب شده شاخه شاخه شده" متفرعن متفرعن "متکبر مغرور" متفرق متفرق "پراکنده پریشان" متفرقه متفرقه "مؤنث متفرق ؛ ج متفرقات" متفرقه متفرقه "اشخاص و اشیاء مختلف" متفرقه متفرقه "اشخاص بیگانه" متفطن متفطن "کسی که امور را به زیرکی و هوش دریابد؛ زیرک و باهوش ؛ ج متفطنین" متفق متفق "با هم یکی شده یک دل و یک جهت متحد شده" متفق متفق "سازگار همراه" متفق متفق "مصمم قصد کننده ؛ القول هم صدا هم کلام ؛ الرأی همدستان هم رأی" متفقاً متفقاً "به اتفاق با هم" متفقه متفقه "آن که خود را فقیه معرفی کند" متفقه متفقه "فقیه دانشمند؛ ج متفقهین" متفنن متفنن "کسی که حرفه‌های گوناگون بلد باشد" متفنن متفنن "کسی که به کاری یا هنری از روی تفنن بپردازد" متفکر متفکر اندیشمند متقابل متقابل "مقابل روبروی دارای تقابل" متقابلاً متقابلاً "در مقابل درعوض" متقادم متقادم "گذشته پیشین" متقارب متقارب "نزدیک شونده نزدیک به یکدیگر" متقارب متقارب "نامِ یکی ازبحور شعر که از هشت فعولن تشکیل شده‌است" متقارع متقارع "قرعه زننده میان یکدیگر" متقارع متقارع "نیزه زننده با هم" متقارن متقارن "پیوسته متحد به هم" متقاصر متقاصر "بازایستنده از امری اظهار کوتاهی نماینده ؛ ج متقاصرین" متقاضی متقاضی "درخواست کننده" متقاطر متقاطر "قطره قطره چکیده" متقاطر متقاطر "دسته‌های پیاپی آینده" متقاطع متقاطع "قطع کننده یکدیگر" متقاطع متقاطع "دو خط که به یکدیگر برسند و همدیگر را قطع کنند" متقاعد متقاعد قانع متقاعد متقاعد بازنشسته متقاعد متقاعد "آماده پذیرش" متقال متقال "پارچه سفیدی که از نخ می‌بافند شبیه کرباس اما ظریف تر از آن است" متقبل متقبل "برعهده گیرنده" متقدم متقدم "پیشی گیرنده" متقدم متقدم "دارای تقدم" متقدم متقدم "زمان پیشین" متقرب متقرب "کسی که به دیگری تقرب کند؛ نزدیکی جوینده ؛ ج متقربین" متقسم متقسم "پراکنده شونده" متقسم متقسم پراکنده متقلب متقلب "دگرگون کننده هرچیزی" متقلب متقلب "مردم نادرست و دغل" متقلد متقلد "کسی که امری را بر گردن گرفته باشد" متقن متقن "استوار گردیده محکم شده" متقن متقن "محکم استوار" متقوم متقوم "راست شونده قوام گیرنده" متقوم متقوم "در فارسی قیمتی گران بها" متقی متقی "پرهیزگار پارسا" متقیظ متقیظ "بیدار هوشیار" متل متل "افسانه داستان کوتاه" متل متل مَثَل متل متل "سخنی که از روی شوخی گفته شود" متلازم متلازم "همراه باشنده" متلازم متلازم "همراه ج متلازمین" متلازم متلازم وابسته متلاشی متلاشی "از هم پاشیده" متلاصق متلاصق "به هم چسبنده متصل ؛ ج متلاصقین" متلاطم متلاطم "بر همدیگر لطمه زننده" متلاطم متلاطم "امواج دریا درحال خروشیدن" متلاقی متلاقی "با یکدیگر روبرو شونده دو چیز که در یک نقطه به هم رسند" متلالی متلالی "درخشان تابان" متلبس متلبس "لباس پوشیده به لباس کسی درآمده" متلذذ متلذذ "لذت برنده" متلف متلف "تلف کننده تباه کننده ؛ ج متلفین" متلفظ متلفظ "سخن گوینده ؛ ج متلفظین" متلمذ متلمذ "شاگرد دانش آموز" متلهف متلهف "اندوهگین کسی که دریغ و افسوس می‌خورد" متلون متلون گوناگون متلون متلون "کسی که پی درپی تغییر عقیده بدهد" متلون متلون رنگارنگ متلک متلک "سخنی که از روی شوخی و طعنه به کسی گفته می‌شود" متم متم "تمام کننده کامل کننده" متماثل متماثل "مانند هم شبیه یکدیگر" متمادی متمادی "طولانی دائمی" متمارض متمارض "کسی که خود را به مریضی می‌زند" متمازج متمازج "به هم آمی‌زنده مزج شونده" متماس متماس "یکدیگر را مس کننده به هم پیوندنده" متماسک متماسک "خود را نگاه دارنده خویشتن دار" متماسک متماسک "چنگ در زننده ؛ ج متماسکین" متمایز متمایز "چیزی که از دیگری جدا و مشخص باشد" متمایل متمایل "کج شده و خمیده شده" متمایل متمایل "آن چه که به چیزی میل کند" متمتع متمتع "برخوردار از چیزی بهره مند" متمتع متمتع "کسی که عمره به جا آورد" متمثل متمثل "مثل آورنده" متمدد متمدد "کشیده شونده" متمدد متمدد "قابل ارتجاع" متمدن متمدن "شهرنشین دارای تمدن" متمرد متمرد "سرکش نافرمان" متمرکز متمرکز "در مرکز جای گیرنده" متمرکز متمرکز "فراهم آمده و جمع شده در یک نظام" متمرکز متمرکز "متوجه و معطوف دارای تمرکز" متمسک متمسک "چنگ در زننده" متمسک متمسک بازدارنده متمشی متمشی رونده متملق متملق چاپلوس متملک متملک "مالک شونده متصرف" متمم متمم "تمام کننده چیزی کامل کننده" متمم متمم "در دستور زبان کلمه‌ای که همراه حرف اضافه می‌آید و به فعل یا به صفت نسبت داده می‌شود" متمم متمم "در ریاضی به هر یک از دو زاویه‌ای که مجموع اندازه‌های آن درجه باشد" متمم متمم "دنباله بقیه" متمنی متمنی "تمنا کننده" متمنی متمنی "خواهشمند مستدعی" متمهد متمهد گسترنده متمهد متمهد جاگیرنده متمهد متمهد "قادر ؛ ج متمهدین" متموج متموج "موج زننده موج دار" متمول متمول "توانگر ثروتمند" متمکن متمکن "جاگرفته جایگزین" متمیز متمیز "جدا شونده" متمیز متمیز "جدا ممتاز" متن متن "نوشته داخل صفحه که شامل حاشیه نمی‌شود زمین بلند ج متون" متنازع متنازع "کسی که با دیگری در نزاع و کشمکش است" متناسب متناسب "دارای تناسب و شباهت با یکدیگر" متناسق متناسق "با نسق و ترتیب منظم مرتب" متنافر متنافر "دو خط که نه متوازی باشند و نه متقاطع" متنافر متنافر "دور شونده از یکدیگر" متناقض متناقض "مخالف و ضد یکدیگر" متناهی متناهی "به پایان رسیده آنچه انتها و پایان داشته باشد" متناوب متناوب "یکی پس از دیگری آنچه به نوبت بیاید" متناول متناول "گیرنده چیزی" متناول متناول خورنده متنبه متنبه "بیدار آگاه تنبیه شده" متنبی متنبی "آن که ادعای نبوت کند" متنجز متنجز "آن که از دیگری بخواهد تا حاجت وی روا کند" متنجز متنجز "روا کننده حاجت ؛ ج متنجزین" متنجس متنجس "نجس شونده ناپاک" متنزل متنزل "فرود آینده نزول کننده" متنزه متنزه "محل باصفا؛ جای گردش و تفریح" متنسک متنسک "پرستنده عبادت کننده" متنعم متنعم "توانگر کسی که در ناز و نعمت است" متنفذ متنفذ بانفوذ متنفر متنفر "نفرت دارنده بیزار" متنفس متنفس "نفس کشنده نفس کش" متنفس متنفس "جاندار زنده ؛ ج متنفسین" متنمر متنمر "خشمگین زشت خو" متنور متنور "روشنی یابنده دارای نور" متنوع متنوع "گوناگون دارای انواع مختلف" متنکر متنکر ناشناس متنکر متنکر "کسی که ظاهر خود را تغییر داده باشد تا آن که شناخته نشود" مته مته "دستگاهی که با آن چوب آهن و دیوار را سوراخ کنند" متهاجم متهاجم "هجوم کننده حمله کننده" متهافت متهافت "لغزنده لغزش کننده" متهافت متهافت "پیاپی آینده ؛ ج متهافتین" متهاون متهاون "کسی که در کاری سُستی کند" متهتک متهتک "رسوا شونده متفضح" متهجد متهجد "آن که شب هاتا هنگام سحر به عبادت خدا پردازد شب زنده دار" متهم متهم "بدنام و تهمت زده شده" متهور متهور "بی پروا دلیر" متهورانه متهورانه "بی باکانه گستاخانه" متواتر متواتر "پی درپی پیاپی" متوارد متوارد "پیوسته پی درپی" متواری متواری "پنهان شده فراری" متوازن متوازن "هم وزن برابر" متوازی متوازی "برابر یکدیگر" متوازی متوازی "دو خط برابر با هم که هرچه امتداد داده شوند به هم نرسند موازی ؛ الاضلاع چهار ضلعی ای که اضلاع آن دو به دو با هم موازیند ؛ السطوح فضایی که دارای شش وجه‌است و هر دو وجه رو به رو متساوی و موازیند" متواصل متواصل "به هم رسنده" متواصل متواصل "پیوسته متوالی" متواضع متواضع "فروتن فروتنی کننده" متواضعانه متواضعانه "با فروتنی به حال تواضع" متواطی متواطی "موافقت کننده با یکدیگر سازوار" متواطی متواطی "کلمه‌ای که معنیی عام و مشترک بین افرادی چند علی التساوی داشته باشد؛ مق مشکک" متوافق متوافق "یکی شونده" متوافق متوافق سازگار متوافق متوافق "در فارسی دو عدد را گویند که دارای یک یا چند مقسوم علیه باشند مانند و که هر دو بر بخش پذیرند" متوالی متوالی "پیاپی پشت سرهم" متوجه متوجه "محل توجه" متوحد متوحد "یگانه فرد" متوحش متوحش "ترسیده وحشت کرده" متورط متورط "به ورطه افتنده فرو رونده" متورط متورط "به کار دشوار افتاده" متورع متورع "پارسا پرهیزگار" متورم متورم "آماسیده ورم کرده" متوسد متوسد "تکیه کننده" متوسط متوسط "میانه میانه رو میانگین" متوسل متوسل "کسی که دست به دامان دیگری بزند توسل جوینده" متوشح متوشح "پوشنده جامه" متوشح متوشح "آن که شمشیر به پهلو آویزد" متوضا متوضا "جای وضو گرفتن" متوضا متوضا "مستراح مبال" متوطن متوطن "اقامت کننده مقیم شونده" متوغل متوغل "نیک مشغول شونده در کاری" متوغل متوغل "دور رونده در شهرها؛ ج متوغلین" متوفر متوفر "حرمت نگاه دارنده" متوفی متوفی "مرده فوت شده" متوقد متوقد "افروزنده فروزان نورانی" متوقع متوقع "امیدوار چشم دارنده" متوقف متوقف "درنگ کننده در یک جا ایستاده" متولد متولد "زاییده شده تولد یافته" متولی متولی "سرپرست مباشر سرپرست املاک موقوفه" متون متون "جِ متن" متوهم متوهم "گمان برنده خیال کننده" متوکل متوکل "آن که به خدا توکل کند" متکا متکا "بالش تکیه گاه" متکاثر متکاثر "کسی که بر دیگری در بسیاری مال غلبه کند و ببالد" متکاثف متکاثف "ستبر شده ضخیم شده" متکافی متکافی "برابر همسان" متکامل متکامل "کامل شده به کمال رسیده" متکبر متکبر "خودبین مغرور دارای تکبر" متکثر متکثر "بسیار شونده دارای کثرت" متکحل متکحل "سرمه کشنده ؛ ج متکحلین" متکدی متکدی گدا متکرر متکرر "دوبار کرده یا گفته شده" متکرر متکرر "دو دله شونده مردد؛ ج متکررین" متکسر متکسر "شکسته شونده" متکفل متکفل "عهده دار؛ کفیل" متکلف متکلف "آن که کاری را متعهد شود و به رنج و زحمت انجام دهد" متکلف متکلف "کسی که به رنج و زحمت شعر گوید" متکلم متکلم "سخن گوینده" متکون متکون "موجود شده به وجود آمده" متکی متکی "تکیه کننده" متکیف متکیف "پذیرنده کیفیتی" متکیف متکیف "در فارسی کیف برنده نشأه برنده ؛ ج متکیفین" متیقظ متیقظ بیدار متیقن متیقن "محقق بی شبهه و گمان" متیل متیل "پارچه‌ای که روی بالش یا لحاف می‌کشند" متیمن متیمن "مبارک و بابرکت" متین متین "محکم استوار سخت" متینگ متینگ "اجتماع اجتماع مردم برای بحث و مذاکره درباره مسائل اجتماعی" مثاب مثاب "پاداش داده شده" مثابت مثابت "محل اجتماعی مردم" مثابت مثابت "حد اندازه" مثابت مثابت مانند مثابرت مثابرت "پیوسته در کاری بودن" مثابرت مثابرت "پیشی گرفتن" مثابرت مثابرت "تحمل رنج و مشقت" مثابه مثابه "جایگاه منزلت" مثابه مثابه "رتبه درجه" مثافنت مثافنت "مجالست کردن هم زانو نشستن" مثافنت مثافنت "یاری کردن" مثال مثال "مانند شبیه" مثال مثال "فرمان حکم ج امثله" مثال مثال "کلمه یا عبارتی که برای توضیح مطلبی یا قاعده‌ای آورده شود" مثال مثال شاهد مثال مثال "تصویر تمثال" مثال مثال "مجسمه پیکر" "مثال دادن" مثال_دادن "فرمان دادن" مثالب مثالب "ج مثلبه ؛ عیب نقص" مثاله مثاله فضل مثاله مثاله "حسن حال" مثانه مثانه "کیسه عضلانی غشایی که ادرار پس از خروج از کلیه‌ها در آن جمع می‌شود" مثانی مثانی "آیات قرآن" مثانی مثانی "سوره فاتحه" مثبت مثبت "ثبت شده" مثبت مثبت "استوار شده برقرار" مثبت مثبت "ثابت شده مدلل" مثبت مثبت "دارای جنبه موافقت و پذیرش" مثبت مثبت "خوشایند و خوب" مثبت مثبت "ویژگی کمیتی بزرگ تر از صفر" مثبوت مثبوت پابرجا مثردیطوس مثردیطوس "معجون ضد سمی که تهیه شدن آن را اول دفعه منسوب به مهرداد پادشاه پنتوس از خاندان پارت می‌دانند؛ مثرودیطوس" مثقال مثقال "واحدی برای وزن معادل سیر ؛ ی هفت صنار فرق داشتن کنایه از بسیار متفاوت بودن بسیار برتر بودن" مثقب مثقب "سوراخ کرده شده" مثقل مثقل "سنگین کننده گران سنگ گرداننده" مثقوب مثقوب "سوراخ شده دارای ثقبه" مثقول مثقول "سنگین گران" مثل مثل "سخن مشهور داستان قصه" مثل مثل عبرت مثل مثل "پند اندرز" "مثل آوردن" مثل_آوردن "نقل کردن مثل زدن" "مثل زدن" مثل_زدن "مطلبی را به عنوان مثل نقل کردن" "مثل زدن" مثل_زدن "چیزی را به صفتی شناختن" مثلاً مثلاً "به طور مثال" مثلث مثلث "شکلی که دارای سه ضلع و سه زاویه باشد" مثلث مثلث "عطری که از ترکیب سه ماده خوشبو درست شده باشد" مثلثات مثلثات "جِ مثلث" مثلثات مثلثات "بخشی از علم ریاضی که موضوعش مطالعه و تعیین روابط بین اضلاع و زوایای مثلث و تعیین عناصر نامعلوم یک مثلث از روی اندازه‌های معلوم آن است" مثله مثله "گوش و بینی بریده شده" "مثله کردن" مثله_کردن "گوش هاوبینی کسی را بریدن" "مثله کردن" مثله_کردن "شکنجه دادن عقوبت کردن" مثمر مثمر "میوه دار باردار مفید" مثمن مثمن "هشت تایی هشت گوشه" مثمن مثمن "فروخته شده" مثنوی مثنوی "مزدوج دو دو شعر متحدالوزنی که هر یک از ابیات آن دارای قافیه مخصوص به خود باشد" مثنی مثنی "دو دو دوتا دوتا" مثنی مثنی "حرفی که دارای دو نقطه باشد" مثوبت مثوبت "پاداش جزا" مثول مثول "به حضور آمدن به خدمت ایستادن" مثول مثول "تشبیه کردن" مثول مثول "افتادن از موضع و جای خود" مثول مثول "چسبیدن به زمین" مثول مثول "بریدن گوش و بینی کشته برای عبرت دیگران" مثوی مثوی "منزل مکان" مثیب مثیب "جزای نیک دهنده" مثیب مثیب "عطا کننده" مثیل مثیل "شبیه مانند همانند" مج مج "ماج ماه قمر" مجاب مجاب "جواب داده پاسخ داده شده" مجاجه مجاجه "آن چه از دهان بیرون ریزند" مجاجه مجاجه "عصاره شی ء" مجادله مجادله "خصومت جدال" مجادیح مجادیح "جِ مجد ح ؛ ستارگان مایل به غروب" مجاذبت مجاذبت "نزاع کردن و کشمکش کردن" مجارات مجارات "با هم رفتن" مجارات مجارات "با هم برابری کردن" مجارات مجارات "با یکدیگر سخن گفتن" مجاری مجاری "جِ مجری ؛ محل جریان‌ها" مجاز مجاز "غیر حقیقت استعمال کلمه‌ای در غیر معنی حقیقی خود به شرط آن که آن معنی از جهتی مناسبت با معنی اصلی داشته باشد" مجازات مجازات "جزا دادن پاداش دادن" مجازات مجازات کیفر مجازی مجازی غیرحقیقی مجاعت مجاعت گرسنگی مجال مجال جولانگاه مجال مجال فرصت مجالس مجالس "جِ مجلس" مجالست مجالست "همنشینی و معاشرت" مجامع مجامع "جِ مجمع" مجامعت مجامعت "هم بستر شدن جماع کردن" مجاملت مجاملت "خوش رفتاری کردن" مجاملت مجاملت "چرب زبانی کردن" مجامله مجامله "چرب زبانی جمله پردازی" مجان مجان "رایگان دادن چیزی بدون دریافت بها" مجانب مجانب "دور شونده دوری گزیننده ؛ مق مؤالف" مجانب مجانب "در هندسه خط مستقیمی را مجانب یک منحنی می‌گویند که چون نقطه‌ای در روی منحنی حرکت کند و به سمت بی نهایت رود فواصل این نقطه از این خط مرتب کم شود و میل به صفر کند" مجانبت مجانبت "دوری گزیدن" مجانبت مجانبت "هم پهلو شدن" مجانس مجانس همجنس مجانست مجانست "همجنسی مانند هم شدن" مجانی مجانی "رایگان مفت" مجانین مجانین "جِ مجنون ؛ دیوانگان" مجاهد مجاهد "جهادکننده در راه خدا" مجاهده مجاهده "کوشش و سعی بسیار کردن" مجاهر مجاهر "با کسی روبه رو جنگ کننده" مجاهر مجاهر "دشمنی کننده" مجاهر مجاهر "دشنام دهنده" مجاهر مجاهر "آواز بلند کننده" مجاهر مجاهر "آشکار کننده ؛ ج مجاهرین" مجاهره مجاهره "آشکار ساختن علنی کردن" مجاهز مجاهز "حریف در قمار حریف در بازی نرد و شطرنج" مجاهز مجاهز "فراهم کننده وسایل و اسباب کاری" مجاهز مجاهز مستوفی مجاهله مجاهله "پافشاری کردن در جهل و نادانی" مجاوبت مجاوبت "یکدیگر را جواب دادن" مجاور مجاور "همسایه همجوار در کنار دیگری کسی که به قصد ثواب در کنار یک بنای مقدس اقامت می‌کند" مجاورت مجاورت "همسایگی نزدیکی" مجاوزت مجاوزت "از جایی گذشتن" مجاوزت مجاوزت "عقب انداختن کسی را و گذشتن از وی" مجاول مجاول "جولان کننده با هم" مجبوب مجبوب "خصی کرده" مجبوب مجبوب "در علم عروض جب انداختن هر دو سبب مفاعلین است مفا بماند فعل به سکون لام به جای آن بنهند و فعل چون از مفاعلین منشعب باشد آن را مجبوب خوانند یعنی خصی کرده به سبب آن که هر دو سبب از آخر آن انداخته‌اند" مجبور مجبور "ناگزیر به زور بر کاری واداشته شده" مجبول مجبول "آفریده شده فطری قرار داده شده سرشته" مجتاز مجتاز "گذرنده رهسپار راهگذار عابر" مجتبی مجتبی "برگزیده پسندیده" مجتث مجتث "از بیخ برکنده شده" مجتث مجتث "نام یکی از بحور شعر بر وزن دو بار مفاعلن فعلاتن" مجتری مجتری "محرک به اقدام کاری" مجتری مجتری گستاخ مجتلب مجتلب "جلب کننده کشنده" مجتمع مجتمع "محل اجتماع" مجتنب مجتنب "دوری کننده احتراز کننده ؛ ج مجتنبین" مجتهد مجتهد "بسیار کوشنده" مجتهد مجتهد "کسی که در فقه به درجه اجتهاد رسیده باشد" مجحوف مجحوف "پاک ببرده فرا رفته از روی زمین" مجحوف مجحوف "در علم عروض جحف آن است که فاعلاتن را خبن کنند تا فعلاتن بماند آنگه فاصله از آن بیندازند تن بماند؛ فع به جای آن بنهند و فع چون از فاعلاتن خیزد آن را مجحوف خوانند" مجد مجد "بزرگی بزرگواری" مجد مجد "جلال سربلندی" مجداب مجداب "زمینی که هیچ چیز در آن نروید" مجداف مجداف "پاروی کشتی" مجداف مجداف "بال مرغ" مجدانه مجدانه "از روی کوشش با کوشش" مجدب مجدب "خشک و بی گیاه گردیده" مجدد مجدد "تجدیده شده دوباره پیدا شده" مجدداً مجدداً "از نو از سر نو" مجدر مجدر "آبله رو آبله دار" مجدر مجدر "به شکل صورت آبله دار" مجدفه مجدفه "پاروی کشتی" مجدود مجدود "بختیار کامروا" مجدور مجدور "آبله دار آبله رو" مجدوع مجدوع "بینی بریده" مجذوب مجذوب "جذب شده" مجذور مجذور "نک جذر" مجذوم مجذوم "آنکه مبتلی به مرض جذام است ؛ ج مجذومین" مجرا مجرا "نک مجری" مجرب مجرب "کارآزموده باتجربه" مجرح مجرح "زخم زده زخمی کرده" مجرح مجرح "کسی که شهادتش رد شده" مجرح مجرح "قسمی از نقش بریدگی بر کنار دریاچه" مجرد مجرد تنها مجرد مجرد "بی همسر" مجرد مجرد "دارای جنبه نظری" مجردات مجردات "جِ مجرده ؛ در فلسفه عقول و نفوس را گویند" مجردی مجردی "ستون بنا" مجرفه مجرفه بیل مجرم مجرم گناهکار مجره مجره کهکشان مجروح مجروح "زخمی زخم خورده" مجرور مجرور "کشیده شده" مجرور مجرور "کسره داده شده" مجرور مجرور "هر یک از سازهای آرشه‌ای" مجرگ مجرگ "مچرگ بیگار کار مفت" مجری مجری "محل جریان و عبور ج مجاری" مجریه مجریه "مؤنث مجری ؛قوه یکی از قوای سه گانه مملکت که موظف به اجرای قوانین و مقررات است و آن شامل رییس مملکت و هیئت وزیران است مق مقننه و قضاییه" مجزا مجزا "جدا شده تجزیه شده" مجزوم مجزوم "ساکن شده" مجزوم مجزوم "بریده شده" مجزوم مجزوم "یقین کرده شده" مجس مجس "محل نبض" مجس مجس "سینه جای نفس" مجسطی مجسطی "سونتاکسیس ماثماتیکا یا مجموعه ریاضی ؛ رساله‌ای است در نجوم تألیف کلاودیوس بطلمیوس ق م که بعدها توسط شارحین صفت عالی مگستیه یا مجسطی به آن داده شد" مجسم مجسم "به صورت جسم درآورنده" مجسم مجسم "آشکار کننده" مجسمه مجسمه "تندیس جسمی به شکل انسان یا حیوان که از سنگ گچ یا فلز ساخته باشند" مجصص مجصص "گچ گرفته گچ اندوده گچ کاری شده" مجعد مجعد "موی پیچ و تاب دار موی ناصاف" مجعول مجعول "ساخته شده جعل شده" مجفف مجفف "خشک کرده شده" مجلبه مجلبه "به سوی خود کشیدن جلب کردن" مجلبه مجلبه "وسیله جلب" مجلد مجلد "کتاب جلد کرده شده" مجلد مجلد "واحدی برای شمارش کتاب" مجلس مجلس "محل نشستن" مجلس مجلس "محل اجتماع برای مشاوره و گفتگو" مجلس مجلس "جلسه نشست" مجلس مجلس "بار دفعه ؛ شورا نهادی متشکل از نمایندگان مردم جهت قانون گذاری ؛ خبرگان نهادی متشکل از نمایندگان انتخابی جهت تعیین رهبر یا شورای رهبری ؛ ختم یا ترحیم اجتماعی معمولاً در مسجد جهت سوگواری شخص تازه درگذشته" "مجلس کردن" مجلس_کردن "جمع شدن و گفتگو نمودن" مجلسی مجلسی "شایسته یا مناسب مجلس" مجلسی مجلسی "لباس یا هر چیزی که مخصوص مجالس مهم و رسمی باشد" مجلل مجلل "باشکوه عظیم" مجله مجله "نام عید یهودیان که در روز ماه آذار منعقد می‌شد و آن را بوری نیز خوانند" مجلی مجلی "جلا دهنده" مجلی مجلی "آشکار کننده" مجلی مجلی "اسب اول که از همه اسبان در مسابقه پیش افتد" مجمجه مجمجه "درست و رسا بیان نکردن خبر پچپچه" مجمجه مجمجه "بدون نقطه و اِعراب نوشتن کتاب" مجمر مجمر "منقل آتش دان عودسوز" مجمز مجمز "شترسوار جمازه سوار" مجمع مجمع "محل اجتماع محل گرد آمدن" مجمع مجمع "نهادی که تصدی امور خاصی را بر عهده دارد" مجمعه مجمعه "سینی بزرگ مسی" مجمل مجمل "مختصر کوتاه" مجملاً مجملاً "به طور اجمال منحصراً" مجموع مجموع "گرد آمده گرد آورده شده" مجموع مجموع "حاصل جمع" مجموع مجموع "مجموعاً همگی" مجموعه مجموعه "چیزهایی که در یک جا گرد آمده باشد" مجن مجن سپر مجنب مجنب "دور کرده پرهیز داده" مجنب مجنب "آن بعد که یک پرده رد کرده باشد؛ مق طنینی بقیه" مجنون مجنون "دیوانه بی عقل" مجنون مجنون عاشق مجنی مجنی "آن که مورد جنایت واقع شده" مجهز مجهز "تجهیز شده آماده" مجهل مجهل "بیابانی که نشانه‌ای در آن نباشد و مسافران راه به جایی نبرند" مجهود مجهود "کوشش کرده شده" مجهود مجهود "جهد کوشش سعی" مجهور مجهور "پیدا آشکار علنی" مجهول مجهول "ناشناخته نامعلوم" "مجهول الهویه" مجهول_الهویه "آن که یا آن چه هویت یا نام و نشان او نامعلوم باشد ناشناس" مجوز مجوز "تجویز شده روا داشته شده اجازه نامه" مجوس مجوس "نامی که عرب‌ها به زرتشتیان داده بودند" مجوف مجوف "کاواک میان تهی" مجون مجون "سختی درشتی" مجون مجون "بی باکی" "مجی ء" مجی_ء "آمدن ؛ مق ذهاب" مجیب مجیب "اجابت کننده پاسخ دهنده قبول کننده" مجید مجید "بزرگوار گرامی" مجیدن مجیدن "بسودن دست مالیدن لمس کردن" مجیر مجیر "پناه دهنده فریادرس" مجیز مجیز "تملق چرب زبانی ؛ کسی را گفتن تملق او را گفتن" محابا محابا "ترس پروا احتیاط ملاحظه طرفداری" محابا محابا "کسی یا چیزی را ویژه خود ساختن" محابات محابات "یاری کردن" محابات محابات "طرفداری کردن از کسی جانبداری کردن بر خلاف عدالت" محابات محابات "منحرف شدن از عدل میل به ناحق کردن" محابات محابات "کسی را مخصوص خود کردن ویژه خویش ساختن احتیاط کردن ملاحظه کردن" محابات محابات "یاری طرفداری از کسی" محابات محابات "احتیاط ملاحظه" محابس محابس "جِ محبس" محاجه محاجه "حجت آوردن" محاجه محاجه "دشمنی کردن" محاجه محاجه "بحث همراه با پرخاش بگومگو یکی به دو" محادثه محادثه "با هم سخن گفتن" محاذات محاذات "مقابل چیزی قرار گرفتن برابر هم قرار داشتن" محاذی محاذی "روبرو شونده" محاذی محاذی "مقابل برابر" محارب محارب "جنگجو نبردکننده" محاربه محاربه "جنگیدن پیکار کردن" محارست محارست "نگاهبانی کردن پاسبانی کردن" محارم محارم "جِ محرم" محاره محاره "نقصان کاهش" محاره محاره "جای بازگشت" محاره محاره اندرون محاره محاره "پیوند کتف" محاره محاره صدف محاره محاره اندک محاریب محاریب "جِ محراب" محاسب محاسب "حساب کننده حسابدار" محاسبه محاسبه "حساب کردن رسیدگی به حساب" محاسبه محاسبه "حساب چیز ی را نگه داشتن ج محاسبات" محاسدت محاسدت "حسد ورزیدن بدخواهی کردن" محاسن محاسن "جِ حسن" محاسن محاسن "نیکویی ‌ها خوبی‌ها" محاسن محاسن "موی صورت ریش و سبیل" محاصره محاصره "گرداگرد کسی یا جایی را گرفتن و راه را بر آن بستن" محاضر محاضر "جِ محضر" محدود محدود "دارای حد و مرز" محدودیت محدودیت "محدود بودن" محدودیت محدودیت "دارای حد بودن" محذور محذور "پرهیز شده آنچه که از آن دوری کنند" محذورات محذورات "جِ محذوره" محذورات محذورات "دوری شده‌ها" محذورات محذورات "مشکلات گرفتاری‌ها" محذوف محذوف "حذف شده انداخته شده" محراب محراب "بالای خانه و صدر مجلس" محراب محراب "جای ایستادن پیشنماز در مسجد" محراب محراب "بخشی از یک عبادتگاه که در هنگام عبادت رو به آن می‌ایستند ج محاریب" محرابی محرابی "منسوب به محراب" محرابی محرابی مسجد محرابی محرابی "نوعی شمشیر" محرر محرر "نوشته شده" محرز محرز "گرفته شده به دست آورده شده" محرض محرض "آن که از عشق و اندوه گداخته باشد" محرض محرض "مرد بر جای مانده که نتواند برخیزد" محرض محرض "برانگیخته شده ورغلانیده ج محرضین" محرف محرف "تحریف شده" محرق محرق "نیک سوزاننده به آتش" محرق محرق "آن چه موجب تشنگی گردد" محرق محرق "دوایی را گویند که پس از مالیدن بر روی پوست بدن ایجاد سوزش و تحریک شدید کند مانند فرفیون خردل و غیره" محرقه محرقه آتشگیره محرقه محرقه "بیماری تیفوس" محرم محرم "از اعضای نزدیک خانواده کسی که ازدواج با او حرام باشد" محرم محرم "کنایه از زن زوجه" محرم محرم "خویشاوند خویش" محرم محرم آشنا محرم محرم "هم راز ج محارم" محرمات محرمات "چیزهای حرام" محرمات محرمات "زنان حرم" محرمات محرمات "در فارسی جامه راه راه الوان ج محرمه" محمم محمم "آن که متعه دهد زن مطلقه را" محمم محمم "کسی که روی را با زغال سیاه کند" محمم محمم "سری که پس از ستردن بر آن موی برآید" محمم محمم "جوجه‌ای که پر برآورد" محمود محمود "ستوده ستایش کرده شده" محمول محمول "باری که آن را بر پشت بردارند" محمول محمول "گمان کرده شده" محموله محموله "مؤنث محمول ؛ کالایی که در یک بسته مجموعه یا نوبت از جایی به جایی حمل می‌شود" محموم محموم "تب کرده تب دار" محن محن "جِ محنت" محنت محنت "رنج سختی زحمت ج محن" "محنت کشیدن" محنت_کشیدن "رنج بردن زحمت کشیدن" محنک محنک "مرد استوار به تجربه‌ها" محو محو "ستردن زایل کردن" محو محو "نابود کردن" محو محو "پاک کردن نوشته" محور محور "تیر چرخ که چرخ دور آن می‌گردد" محور محور "خط فرضی که یک سر آن در قطب شمال و سر دیگرش در قطب جنوب است و زمین حرکت وضعی خود را دور آن انجام می‌دهد" محوط محوط "گرداگرد چیزی برآینده دیوار بست کننده" محوطه محوطه "زمینی که دور آن را دیوار کشیده باشند" محول محول "واگذار شده" محوی محوی "دربرگرفته شده" محوی محوی مضمون محوی محوی "سطح زیرین هر جسمی را محوی و سطح بالایین آن را حاوی نامند" محک محک "سنگ زر سنگی که با آن عیار طلا را می‌آزمایند" محک محک آزمایش محکم محکم "مردی مسلمان که او را اختیار دهند میان قتل و کفر و او قتل را قبول کند و اسلام خویش راحفظ نماید" محکمات محکمات "آیاتی که معنی آن صریح بود و نیازمند به تأویل نباشد جِ محکمه" محکمه محکمه "دادگاه جای دادرسی ج محاکم" محکوم محکوم "کسی که حکم علیه او صادر شده" محکوک محکوک "سوده ساییده خراشیده خاریده" محکوک محکوک "نگینی که روی آن کنده باشند" محکک محکک "خارش آورنده دوایی که در تماس با پوست بدن تولید خارش کند مانند کبیکج و گزنه" محیا محیا "زندگی حیات" محیر محیر "حیران کننده" محیرالعقول محیرالعقول "شگفت انگیز" محیص محیص "نیزه جلا داده" محیص محیص "خلاص رهایی" محیص محیص گریزگاه محیط محیط "فراگیرنده احاطه کننده" محیط محیط "پاره خطی که دور سطحی را فرا می‌گیرد" محیط محیط "آگاه و باخبر" محیق محیق "پیکان باریک و تیز" محیل محیل "حیله گر مکار" محیی محیی "احیاءکننده زنده کننده" مخ مخ "لگام سنگین که بر اسب یا استر سرکش بزنند" مخ مخ بید مخابرات مخابرات "جِ مخابره تلفن خانه ؛شرکت شرکتی که مسئولیت تلگراف و تلفن و تلکس و مانند آن را به عهده دارد" مخابره مخابره "خبر دادن و خبر گرفتن" مخابره مخابره "مکالمه به وسیله تلفن یا تلگراف" مخاتلت مخاتلت "فریفتن یکدیگر را فریب دادن" مخادع مخادع "ج مِخْدع صندوق خانه گنجینه" مخادعه مخادعه "یکدیگر را فریب دادن" مخارج مخارج "جِ مخرج هزینه هزینه زندگی" مخاریق مخاریق "جِ مخراق" مخازات مخازات "به ذلت افکندن" مخازات مخازات "رسوا کردن" مخازن مخازن "جِ مخزن خزانه‌ها گنجینه‌ها" مخاصم مخاصم "دشمنی کننده دشمن" مخاصمت مخاصمت "نک مخاصمه" مخاصمه مخاصمه "دشمنی کردن جنگیدن" مخاض مخاض "درد زایمان" مخاض مخاض "شتران آبستن" مخاضرت مخاضرت "میوه‌های سبز نارسیده بر درخت را فروختن" مخاط مخاط "پوشش منفذدار و مرطوب حفره‌های داخلی برخی اندام‌ها" مخاطب مخاطب "کسی که با او سخن می‌گویند" مخاطر مخاطر "آنکه خود را به خطر اندازد" مخاطره مخاطره "خود را به خطر افکندن" مخافت مخافت "ترس هراس" مخالب مخالب "جِ مخلب ؛ چنگال‌ها" مخالت مخالت "گمان بردن" مخالست مخالست "شتاب کردن عجله کردن" مخالست مخالست "شتاب عجله" مخالصت مخالصت "دوستی خالص و بی ریا" مخالطت مخالطت "آمیزش و معاشرت داشتن" مخالف مخالف "خلاف کننده ناموافق ضد" مخالف مخالف "دشمن خصم بر عکس واژگون" مخالفت مخالفت "عدم موافقت ضدیُت" مخامرت مخامرت "آمیختن با هم نزدیک شدن با یکدیگر مخالطت کردن" مخامرت مخامرت "آمیزش نزدیکی مخالطت" مخاوف مخاوف "جِ مخوف ؛ چیزهایی که ایجاد بیم و هراس کند" مخایل مخایل "نشانه‌ها علامت‌ها" مخایل مخایل "ابرهایی که طلیعه باران هستند ج مخیله" مخبأ مخبأ "جای پنهان کردن چیزی" مخبر مخبر "خبررسان خبر دهنده" مخبط مخبط "دستخوش آشفتگی ذهنی دستخوش خبط دِماغ" مخبول مخبول "آن که به فساد عقل و تباهی عضو دچار باشد" مخبول مخبول "در علم عروض خبل اجتماع خبن و طی است در مستفعلن متعلن بماند فعلتن به جای آن بنهند و این فاصله کبری است" مخبون مخبون "جامه در نوشته و دوخته" مخبون مخبون "طعام پنهان کرده و ذخیره نهاده برای روزهای سختی" مخبون مخبون "در علم عروض سبب خفیفی که در اول رکن باشد اسقاط حرف ساکن آن کرده شود چنان که از فا در فاعلاتن الف بیندازند فعلاتن شود" مخت مخت "امید امیدواری" مختار مختار "اختیاردار بااختیار" مختار مختار "برگزیده و بهتر" مختال مختال "مرد متکبر و خودپسند" مختبر مختبر "آزموده امتحان کرده" مختبر مختبر "آگاهی یافته خبردار" مختتم مختتم "به پایان برده" مختتم مختتم "پایان مق مقدمه" مخترع مخترع "اختراع کننده ایجادکننده آن که چیز جدیدی را اختراع کرده‌است" مختص مختص "اختصاص یافته آنچه خاص کسی یا چیزی باشد" مختصات مختصات "مجموعه دو یا سه عددی که به کمک آنها وضع یک نقطه در صفحه یا در فضا یا بر روی کره مشخص می‌شود" مختصر مختصر "کوتاه شده" مختصم مختصم "با یکدیگر خصومت کننده" مختفی مختفی "پنهان شده پنهان شونده" مختل مختل "تباه شده آشفته و به هم خورده دارای اختلال" مختلس مختلس "دزدی کننده کسی که اختلاس می‌کند" مختلط مختلط "به هم آمیخته درهم ریخته مخلوط شده" مختلف مختلف "گوناگون جورواجور" مختنق مختنق "خفه شونده گلوی فشرده شده" مختوم مختوم "مهر کرده شده" مختوم مختوم "به آخر رسانیده شده" مختون مختون "ختنه شده" مخدر مخدر "سست کننده آنچه که باعث رخوت و خواب و سستی اعصاب می‌شود دارای ویژگی تخدیرکننده" مخدرات مخدرات "جِ مخدره" مخدره مخدره "زن باحجاب و پرده نشین ج مخدرات" مخدع مخدع "صندوقخانه ج مخادع" مخده مخده "نازبالش پشتی" مخدوش مخدوش "خراشیده شده خدشه دار شده" مخدوم مخدوم "خدمت کرده شده" مخدوم مخدوم "سرور آقا ارباب" مخذول مخذول "بی بهره خوار شده" مخذول مخذول "کسی که از یاری کردن به او خودداری کنند" مخراش مخراش "چوب سر کج" مخراش مخراش "خط کش چرم دوزان" مخراق مخراق "مرد نیک اندام" مخراق مخراق جوانمرد مخراق مخراق "چیزی شبیه تازیانه که از پارچه دراز درهم بافته درست می‌کنند" مخرب مخرب "ویران کننده" مخرج مخرج "جای خروج" مخرج مخرج "عددی که در زیر خط کسری قرار گرفته‌است" مخرج مخرج "جایگاه تولید هر یک از آواهای زبان ج مخارج" مخرق مخرق "پاره پاره کننده درنده" مخرق مخرق "بسیار دروغگو" مخرقه مخرقه "دروغ نیرنگ" مخرم مخرم "بینی کوه" مخروب مخروب "خراب شده ویران شده" مخروط مخروط "از اشکال هندسی شبیه به کله قند که قائده اش دایره‌است و به نقطه‌ای در بالا که رأس نام دارد منتهی می‌شود" مخروطات مخروطات "جِ مخروطه" مخروطات مخروطات مخروط‌ها مخروطات مخروطات "بخشی از هندسه که درباره خواص مقاطع مخروطی بحث می‌کند" مخزن مخزن "گنجینه انبار ج مخازن ؛ کتاب محلی که در آن کتاب‌ها را در قفسه‌ها و دولاب‌ها به ترتیب چینند گنجینه" مخزوم مخزوم "سوراخ کرده کسی که بینی اش سوراخ شده باشد" مخزون مخزون "در خزانه نهاده شده ذخیره کرده شدن" مخصب مخصب "مکانی که در آن خیر و برکت و فراوانی باشد" مخصص مخصص "خاص کرده شده تخصیص یافته" مخصوص مخصوص "خاص ویژه" مخصوصاً مخصوصاً "بویژه بخصوص" مخضرم مخضرم "مرد ختنه ناکرده" مخضرم مخضرم "سیاهی که پدرش سفیدپوست باشد" مخضرم مخضرم "آن که دعوی نسبتی کند و دعوی او راست نباشد" مخضرم مخضرم "آن که بخشی از عمر خود را در عهد جاهلیت و بخش دیگر را در دوره اسلام گذرانیده" مخطط مخطط "خط خط شده خط دار خط خطی" مخطی مخطی "خطاکار گناهکار" مخفف مخفف "سبک کننده" مخفف مخفف کاهنده مخفی مخفی "پنهان پوشیده" مخفیانه مخفیانه پنهانی مخل مخل "اخلال کننده فاسدکننده" مخلات مخلات توبره مخلات مخلات چنته مخلاف مخلاف "روستا ده" مخلب مخلب "چنگال دندانه ج مخالب" مخلخل مخلخل "رخنه شده دارای رخنه" مخلخل مخلخل "خلخال به پا کرده" مخلخل مخلخل "موضع خلخال در ساق پا" مخلد مخلد "جاوید دایم" مخلص مخلص خلاصه مخلط مخلط "آمیخته کننده" مخلط مخلط "فساد کننده تخلیط کننده دو به هم زدن" مخلف مخلف "آن که چیزی را از خود بجا می‌گذارد" مخلف مخلف "آنکه کسی را خلیفه و جانشین خود کند" مخلفات مخلفات "خوردنی‌هایی که با غذای اصلی مصرف می‌شود" مخلفات مخلفات "وسیله‌های جانبی یا فرعی یک دستگاه" مخلوط مخلوط "آمیخته شده به هم آمیخته به گونه‌ای که قابل جداسازی باشند مق محلول" مخلوع مخلوع "برکنده شده عزل شده خلع شده" مخلوق مخلوق "آفریده شده موجود" مخلی مخلی "خالی شده" مخلی مخلی "رها شده" مخلی مخلی "جای خالی" مخمر مخمر "سرشته شده تخمیر شده" مخمس مخمس "پنج تایی" مخمس مخمس "شعری که هر بند آن پنج مصراع باشد" مخمش مخمش "خدشه وارد آمده مخدوش" مخمصه مخمصه "گرسنگی خالی بودن معده" مخمصه مخمصه "رنج زحمت گرفتاری" مخمل مخمل "پارچه لطیف نخی یا ابریشمی که پرزهای نرم دارد ؛ کبریتی مخمل دارای تار نخی و پود راه راه برجسته" مخملک مخملک "بیماری واگیردار که عامل آن یک نوع استرپتوکوک است و دارای سمی است که تولید دانه‌های قرمزی می‌کند" مخمور مخمور "مست خمارآلود" مخنث مخنث "مردی که در جماع ناتوان باشد و حالات زنانه داشته باشد" مخنث مخنث "کنایه از بی غیرت و بی حمیت" مخنده مخنده "جنبنده حرکت کننده" مخنده مخنده خزنده مخنده مخنده هوام مخنده مخنده شپش مخنق مخنق "خفه کننده" مخنق مخنق "در علم عروض مفعولن چون در حشو بیت افتد و از مفاعیلن منشعب باشد آن را مخنق خوانند" مخنقه مخنقه "قلاده گردن بند" مخنوق مخنوق "خفه کرده شده گلو افشرده" مخوف مخوف ترسناک مخچه مخچه "قسمتی از دستگاه مرکزی اعصاب که در زیر و عقب مخ قرار گرفته و مانند مخ دارای قشر خاکستری رنگ در داخل است و به وسیله سه زوج دنباله فوقانی و تحتانی و میانی به مراکز اعصاب ارتباط دارد عمل مخچه عبارت از تنظیم انقباضات عضلانی و تعادل بدن است" مخیدن مخیدن "جنبیدن خزیدن" مخیدن مخیدن چسبیدن مخیده مخیده "جنبنده خزنده" مخیر مخیر "اختیار داده شده" مخیز مخیز مهمیز مخیط مخیط "دوخته شده" مخیل مخیل "خیال کننده" مخیله مخیله "گمان پندار" مخیله مخیله "کبر تکبر" مخیله مخیله "ابری که آن را بارنده گمان برند" مخیم مخیم "جایی که در آن خیمه زنند خیمه گاه" مخیم مخیم "اردوگاه معسکر" مد مد "کشش کشیدگی" مد مد "بالا آمدن آب دریا بر اثر جاذبه ماه و خورشید" مد مد "علامتی به این شکل که بالای الف ممدوده گذاشته می‌شود" مداح مداح "بسیار ستایش کننده و مدح کننده" مداخل مداخل "درآمد به ویژه درآمد فرعی و جانبی" مداخله مداخله "دخالت کردن داخل شدن در کاری" مداد مداد مرکب مداد مداد "نوعی قلم که دارای مغزی به رنگ‌های مختلف است که از آن برای نوشتن یا نقاشی کردن استفاده می‌کنند" "مداد تراش" مداد_تراش "وسیله‌ای با یک تیغه ثابت یا چرخان برای تیز کردن یا تراشیدن نوک مداد" "مداد پاک کن" مداد_پاک_کن "وسیله‌ای از ترکیبات لاستیک برای زدودن اثر مداد" مدار مدار "جای دور زدن و گردیدن" مدار مدار "در اصطلاح جغرافیا عبارت از خطی است که سیارات به دور خورشید می‌پیمایند ؛ رأس الجدی مدار َ ْ عرض جنوبی کره زمین که خورشید در روز اول دی ماه به آن عمود می‌تابد و منطقه معتدل جنوبی از پایین آن تا مدار جنوبگان را شامل می‌شود ؛ رأس السَّرطان مدار َ ْ عرض شمالی کره زمین که خورشید در روز اول تیرماه بر آن عمود می‌تابد و منطقه معتدل شمالی از بالای آن تا مدار شمالگان را شامل می‌شود" مدارا مدارا "همکاری همراهی یا همزیستی با دیگران" "مدارا کردن" مدارا_کردن "نرمی کردن خوشرفتاری نمودن" مدارات مدارات "با کسی ملایمت و نرمی کردن" مدارات مدارات "نرمی لطف مهربانی" مدارج مدارج "جِ مدرج ؛ درجه‌ها پایه‌ها رتبه‌ها" مدارس مدارس "جِ مدرسه" مدارک مدارک "جِ مدرک" مداعبه مداعبه "شوخی کردن مزاح کردن" مدافع مدافع "دفاع کننده" مدافعه مدافعه "یکدیگر را راندن و دور کردن" مدافعه مدافعه "دفاع کردن" مداقه مداقه "دقت کردن باریک بینی کردن" مدال مدال "نشان نشان افتخار نشان فلزی که برای قدردانی از خدمات کسی به او اعطا می‌شود" مدالست مدالست فریفتن مدالست مدالست "ستم کردن" مدام مدام "همیشه جاوید" مدام مدام "شراب انگوری" مدامع مدامع "جِ مدمع" مدامع مدامع چشمه‌ها مدامع مدامع "مجرای اشک" مدامع مدامع "کُنج چشم" مداهنه مداهنه "خدعه کردن دورویی کردن" مداهنه مداهنه چاپلوسی مداوا مداوا "درمان کردن دوا کردن" مداولت مداولت مداومت مداولت مداولت "دور زدن" مداولت مداولت "انقلاب زمانه" مداوم مداوم "دوام دهنده ادامه دهنده" مداومت مداومت "دوام دادن ادامه یافتن" مدایح مدایح "جِ مدیحه ستایش‌ها مدیحه‌ها" مداین مداین "جِ مدینه" مداین مداین شهرها مداین مداین "نام شهر قدیمی تیسفون" مدبر مدبر "بخت برگشته بدبخت" مدبری مدبری "بدبختی بداقبالی" مدبوغ مدبوغ "دباغت شده دباغی گشته" مدت مدت "زمان وقت" مدثر مدثر "لباس به خود پیچیده" مدح مدح "ستودن ستایش" مدحت مدحت "نک مدح" مدحور مدحور "رانده دور کرده" مدخر مدخر "اندوخته شده پس انداز شده" مدخل مدخل "راه داخل شدن ج مداخل" مدخل مدخل "محل درآمد" مدخنه مدخنه "جای بخور بوی سوز مجمر" مدخول مدخول "داخل شده درآورده شده" مدخول مدخول "جایی که چیزی در آن داخل شده باشد" مدخول مدخول "کسی که در عقل وی فساد بود" مدخول مدخول "لاغر ج مدخولین" مدد مدد "یاری دستگیری" مددکار مددکار "یاری دهنده" مددکار مددکار "مددکار اجتماعی" مدر مدر "کلوخ گل سخت" مدر مدر "روستا ده" مدرار مدرار "بسیار ریزنده بسیار بارنده" مدرب مدرب "آن که به کاری عادت کرده کردن" مدرب مدرب "ورزیده مجرب" مدرب مدرب گرفتار مدرج مدرج "جای رفتن و گذشتن ج مدارج" مدرجه مدرجه راه مدرجه مدرجه "وسیله و روشی که برای ترقی شخصی به کار رود" مدرس مدرس "جای درس گفتن" مدرسه مدرسه "محل درس دادن و علم آموختن ج مدارس" مدرن مدرن "تازه باب روز" مدرنیزه مدرنیزه "مجهز یا نوسازی شده با وسیله‌ها اسباب‌های سبک با کاربرد امروزی" مدرنیست مدرنیست نوگرا مدرنیسم مدرنیسم "مدرنیته طرفداری از آن چه نو و بدیع باشد راه و رسم جدید" مدروس مدروس "کهنه فرسوده شده" مدرک مدرک "دلیل سند مأخذ ج مدارک ؛ تحصیلی نوشته‌ای رسمی که نشان می‌دهد شخصی دوره تحصیلی معینی را گذرانده‌است ؛ ِ تخصصی نوشته‌ای که نشان می‌دهد شخصی تخصص در یک رشته عم لی یا فنی را گذارنده‌است" مدرکات مدرکات "جِ مدرکه ؛ آن چه از اشیا ادراک شود" مدرکه مدرکه "ذهن عقل نیرویی در انسان که حقیقت چیزها با آن دریافت می‌شود" مدری مدری شانه مدری مدری سیخ مدری مدری شاخ مدری مدری تخت مدعو مدعو "دعوت شده خوانده شده" مدعی مدعی "دعوی کرده شده ادعا کرده شده" مدغم مدغم "ادغام شده حرفی که در حرف دیگر همجنس یا قریب المخرج داخل شود و یک حرف مشدد تلفظ گردد مثلاً دال در مدت" مدفع مدفع "جای گرد آمدن آب مجرای آب ج مدافع" مدفن مدفن "گور جای دفن" مراثی مراثی "جِ مرثیه" مراجع مراجع "جِ مرجع ؛ تقلید مجتهدانی که مردم از آنان در احکام شرعی تقلید کنند ؛ قانون منابعی که قوانین از آن‌ها اقتباس و استنباط شده‌است ؛ قانونی مؤسسات و اداراتی که بر طبق قانون برای مراجعه افراد به منظور تنظیم روابط افراد با همدیگر و روابط افراد با دولت تأسیس شده‌اند" مراجعه مراجعه "رجوع کردن بازگشتن رفتن به جایی یا نزد کسی برای انجام کاری" مراحل مراحل "جِ مرحله ؛ منزل‌ها مرحله‌ها" "مراحل نشین" مراحل_نشین مسافر "مراحل نشین" مراحل_نشین "هر یک از سیارات هفتگانه" مراحم مراحم "جِ مرحمت" مراد مراد "منظور مقصود" مراد مراد "خواسته اراده شده" مرادف مرادف "هم معنی" مرادفت مرادفت "پشت سر و ترک کسی سوار شدن" مرار مرار "جِ مره ؛ دفعه‌ها مرتبه‌ها" مرارت مرارت تلخی مراسل مراسل "نامه فرستنده ؛ ج مراسلین" مراسله مراسله "به هم نامه نوشتن نامه فرستادن" مراسله مراسله "نامه مکتوب ج مراسلات" مراسم مراسم "جِ مرسوم" مراضعه مراضعه "شیر دادن" مراعات مراعات "رعایت یکدیگر را کردن ؛ النظیر در علم بدیع آوردن کلماتی که به گونه‌ای با یکدیگر مناسبت و ارتباط داشته باشند" مراعی مراعی "جِ مرعی" مراغه مراغه "جای غلتیدن ستوران" "مراغه کردن" مراغه_کردن "به خاک غلتیدن" مرافدات مرافدات "معاونت کردن یاری کردن" مرافعه مرافعه "نزاع کردن درگیر شدن" مرافق مرافق "جِ مرفق ؛ آرنج‌ها" مرافقه مرافقه "دوست شدن همراه شدن" مراقب مراقب "نگهبان مراقبت کننده" مراقبت مراقبت نگاهبانی مراقبت مراقبت "دیده بانی کردن" مراقبه مراقبه "مواظبت کردن" مراقبه مراقبه "نگاهبانی کردن" مراقد مراقد "جِ مرقد" مراقی مراقی "جِ مرقاه هر ابزاری که با آن بالا روند مانند نردبان پله" مرال مرال "آهو غزال" مرام مرام "هدف مقصود" مرامات مرامات "همدیگر را تیر انداختن" مراهق مراهق "پسر نزدیک به بلوغ" مراهق مراهق "کسی که آخر وقت نماز خواند" مراهنه مراهنه "گرو گذاری" مراهنه مراهنه "شرط بندی" مراوده مراوده "دوستی و آمد و شد داشتن" مراوغت مراوغت "عیب جویی کردن" مراوغت مراوغت "کشتی گرفتن زو ر آزمایی کردن" مراوغت مراوغت "یکدیگر را فریب دادن" مراکب مراکب "جِ مرکب" مراکردن مراکردن "پیکار کردن جدال کردن" مراکردن مراکردن "کوس برابری زدن" مراکز مراکز "جِ مرکز" مرایا مرایا "جِ مرآه" مربا مربا "تربیت شده" مربا مربا "نوعی خوردنی شیرین که از انواع میوه‌ها یا پوست مرکبات با شکر تهیه می‌شود" مربح مربح "سود ده نفع بخش پُرسود" مربط مربط "جای بستن" مربع مربع چهارگوش مربع مربع "متوازی الاضلاعی که چهار ضلعش با هم برابر و زاویه‌هایش قائمه باشند" "مربع نشستن" مربع_نشستن "چهارزانو نشستن حالتی از نشستن برای مهتران و بزرگان که زیردستان در مقابلشان دو زانو می‌نشستند" مربوب مربوب "پرورده شده" مربوب مربوب "بنده عبد مملوک ؛ ج مربوبین" مربوط مربوط "بسته شده وابسته دارای پیوند" مربی مربی "تربیت شده" مرت مرت "یک بار یک دفعه ج مرات مرار" مرتاب مرتاب "آن که در شک و تردید باشد" مرتاح مرتاح "بانشاط شادان مسرور" مرتاض مرتاض "ریاضت کش ریاضت کشیده" مرتب مرتب "بانظم و ترتیب" مرتب مرتب "ترتیب داده شده" مرتباً مرتباً "با ترتیب و نظم" مرتباً مرتباً "پی در پی پشت سر هم" مرتبط مرتبط "ربط داده شده پیوسته" مرتبه مرتبه "پایه منزلت ج مراتب" "مرتبه دار" مرتبه_دار "صاحب منصب صاحب مقام مأمور تشریفات" مرتجع مرتجع "بازگشت کننده" مرتجع مرتجع "کهنه پسند" مرتجل مرتجل "شعر یا سخنی که بی تأمل گفته شود" مرتجلاً مرتجلاً "بدون تفکر و تأمل سخن گفتن" مرتحل مرتحل "کوچ کننده راهی شونده" مرتد مرتد "برگشته از دین" مرتدع مرتدع "باز ایستنده از کاری" مرتزق مرتزق "هرچیز که از آن روزی خورند" مرتسم مرتسم "نقش گیرنده نفش پذیر" مرتشی مرتشی "رشوه گیرنده" مرتضوی مرتضوی "منسوب به مرتضی" مرتضوی مرتضوی "منسوب به مرتضی علی" مرتضی مرتضی "پسندیده و برگزیده" مرتع مرتع "چراگاه ج مراتع" مرتعب مرتعب "ترسنده ترسان خایف ؛ ج مرتعبین" مرتعش مرتعش "لرزان لرزنده دارای ارتعاش" مرتغب مرتغب "تشویق کننده برانگیزاننده" مرتفع مرتفع "بلند و رفیع بلند شونده" "مرتفع ساختن" مرتفع_ساختن "برافراشتن بلند کردن" "مرتفع ساختن" مرتفع_ساختن "برطرف کردن از بین بردن رفع شده" مرتقب مرتقب "دیده بان چشم به راه" مرتهن مرتهن "گروگان به رهن گرفته شده" مرتکب مرتکب "انجام دهنده کاری ناروا" مرتکز مرتکز "ثابت مستقر جایگزین" مرتیکه مرتیکه "مردیکه مرد" مرثیه مرثیه "شعر یا سخنی که در مدح و سوگواری مرده خوانده شود" مرج مرج "درهم و برهم کردن" مرج مرج "ایجاد فساد کردن" مرجان مرجان "نوعی از جانوران دریایی شبیه به گیاه که مانند گیاه به زمین نمی‌چسبد" مرجانه مرجانه "واحد مرجان ؛ مروارید کوچک" مرجب مرجب "بزرگ و با هیبت" مرجب مرجب "قربانی شده در ماه رجب" مرجح مرجح "برتری داده شده ترجیح داده شده" مرجز مرجز "کسی که برایش شعری در بحر رجز خوانده شده" مرجز مرجز "سبک یکی از اقسام نثر و آن چنان است که کلمات دو عبارت هم وزن باشند نه هم سجع ؛ مق نثر مسجع و نثر مرسل" مرجع مرجع "محل بازگشت محل رجوع ج مراجع" مرجع مرجع "شخص یا مقامی که می‌توان برای درخواستی به نزدش رفت" مرجع مرجع "نوشته‌ای که برای به دست آوردن اطلاعاتی می‌توان به آن مراجعه کرد ؛ تقلید مجتهدی که در موضوع‌های دینی از او پیروی می‌کنند" مرجعیت مرجعیت "مرجع بودن" مرجعیت مرجعیت "مرجع تقلید بودن مجتهد" مرجل مرجل "دیگ ج مراجل" مرجو مرجو "امید داشته شده" مرجوح مرجوح "رجحان داده برتری داده شده ؛ ج مرجوحین" مرجوع مرجوع "بازگشت شده" مرجوم مرجوم "سنگسار شده رانده شده" مرح مرح "شادمان شدن" مرح مرح "خرامیدن به ناز" مرح مرح "تباه شدن" مرحب مرحب "فراخی سعه" مرحب مرحب "نامی است از نام‌های مردان" مرحبا مرحبا "آفرین ؛ کلمه‌ای که در تحسین استعمال می‌کنند" مرحل مرحل "آنجا که کوچ کنند؛ مسکن" مرحله مرحله "منزل منزلگاه" "مرحله دار" مرحله_دار "نگهبان جاده‌ای که در میان دو منزلگاه واقع است" مرحمت مرحمت "مهربانی لطف" مرحوم مرحوم "آمرزیده شده مجازاً شخص درگذشته" مرحومه مرحومه "مؤنث مرحوم" مرخشه مرخشه "نحس شوم" مرخص مرخص "اجازه داده شده" مرخص مرخص "آزاد شده" مرخصی مرخصی "اجازه رخصت" مرخصی مرخصی آزادی مرخصی مرخصی "رهایی پس از خاتمه کار" مرخم مرخم "کوتاه شده" مرخم مرخم "کلمه‌ای که دنباله آن بریده شده باشد" مرخی مرخی "سست کننده" مرخی مرخی "دارویی را گویند که به قوت حرارت و رطوبت خود قوام اعضای کثیفه المسام را نرم و مسامات آن را وسیع بگرداند تا آن که به سهولت و آسانی فضول مجتمعه و محتبسه در آن‌ها دفع شود مانند ضماد شوید و بذر کتان" مرد مرد بازگردانیدن مرد مرد "رد بازگشت" مرداب مرداب "تالاب آبگیر" مرداد مرداد "نام روز هفتم از هر ماه خورشیدی" مرداد مرداد "نام ماه پنجم از سال خورشیدی" مرداد مرداد "امشاسپند موکل بر گیاه" مردادگان مردادگان "روزمرداد از ماه مرداد که ایرانیان باستان آن را جشن می‌گرفتند" مردار مردار لاشه مردار مردار "نجس پلید" مرداس مرداس "سر رأس" مرداس مرداس "سنگ کوب" مرداس مرداس "سنگی که به ته چاه اندازند تا معلوم شود که آب دارد یا نه" مردانه مردانه "منسوب و مربوطه به مردان" مردانه مردانه "مانند مردان" مردانه مردانه "شجاعانه دلاورانه" مردانگی مردانگی "مرد بودن رجولیت" مردانگی مردانگی "دلیری شجاعت" مردانگی مردانگی "دارای خصوصیات خوب انسانی" مرداوژن مرداوژن "دلیر نیرومند" مردد مردد دودل مردرند مردرند "آدم زرنگ و حقه باز" مردف مردف "شعری که علاوه بر قافیه ردیف هم داشته باشد" مردم مردم "انسان آدمی" مردم مردم "مردمک چشم ج مردمان" "مردم سالاری" مردم_سالاری "نک دموکراسی" "مردم شناسی" مردم_شناسی "شناختن اخلاق و آداب مردمان" "مردم شناسی" مردم_شناسی "علمی است که انسان را در سلسله حیوانات مورد مطالعه قرار می‌دهد و از نژادهای مخلف انسان و طرز زندگی و وضع اجتماعی مردم کشورها و اقالیم مختلف بحث می‌کند و آن در حقیقت تاریخ طبیعی انسان به شمار می‌رود" "مردم پسند" مردم_پسند "موردپسند و توجه توده مردم عادی و نه برگزیدگان جامعه عوام پسند" مردمک مردمک "سیاهی میان دایره چشم" مردمی مردمی "وضع یا کیفیت داشتن رفتارها و منش‌های انسانی ؛ انسانیت" مردن مردن "فوت شدن از دنیا رفتن" مردنگی مردنگی "نوعی شیشه چراغ بزرگ و دهان گشاد که بر روی شمع یا چراغ می‌گذاشتند تا از وزش باد خاموش نشود" مردنی مردنی "نزدیک به مرگ" مردنی مردنی "بسیار ضعیف و لاغر" مرده مرده "بی جان فوت شده ج مردگان" "مرده خوار" مرده_خوار لاشخور "مرده خوار" مرده_خوار "کسی که برای خوردن غذا در مراسم ختم و عزاداری شرکت می‌کند" "مرده ری" مرده_ری مردری "مرده ری" مرده_ری "مرده ریگ میراث" "مرده ری" مرده_ری "مجازاً پست ناچیز فرومایه" "مرده ریگ" مرده_ریگ "میراث ارث" "مرده شور" مرده_شور "مرده شوی کسی که شغلش شستشو و غسل دادن مردگان است" "مرده شوی خانه" مرده_شوی_خانه "مرده شورخانه جایی که مرده شوی مرده را شست و شو و غسل دهد غسال خانه" مردود مردود "رد شده طرد شده" مردکه مردکه "مرتیکه مردک برای توهین و تحقیر به کار می‌رود" مردگیران مردگیران "جشنی بود در ایران باستان که در پنج روز آخر اسنفدارماه بر پا می‌شد در این پنچ روز زنان بر مردان مسلط بودند و هر آرزویی که می‌کردند تحقق می‌یافت ؛ از این رو آن را مردگیران گفتند" مردی مردی "مرد بودن رجولیت" مردی مردی "آراستگی به صفات نیک انسانی" مردی مردی "شجاعت دلاوری" مردی مردی "توانایی انجام امور جنسی را با زن داشتن" مرذول مرذول "ناکس سفله" مرذول مرذول "فرومایه پست" مرز مرز "شرابی که از گندم و گاورس و جو سازند بوزه" "مرز و بوم" مرز_و_بوم "مملکت کشور" مرزاب مرزاب "ناودانی که آب جمع شده در کشتی به وسیله آن به دریا ریزد" مرزبان مرزبان "نگهبان مرز" مرزبندی مرزبندی "تقسیم کردن زمین کشاورزی به قطعات مختلف" مرزغان مرزغان "جهنم دوزخ مرزغن و مرغزن هم گفته شده" مرزنده مرزنده "جماع کننده ؛ ج مرزندگان" مرزنگوش مرزنگوش "مرزنجوش گیاهی است سبز و خوشبو با شاخه‌های بلند و گل‌های کبود و برگ‌هایی که مانند گوش موش است" مرزه مرزه "گیاهی است یکساله از تیره نعناعیان که دارای ساقه‌های متعدد و به رنگ مایل به قرمز است برگ‌های آن نرم و متقابل و تقریباً بدون دمبرگ و باریک و نوک تیز و پوشیده از کرک و دارای تارهای غده‌ای فراوان اسانس دار است این گیاه در ایران جزو سبزی‌های خوراکی است" مرزو مرزو "زمینی است که برای زراعت آماده کرده باشند" مرزوق مرزوق "روزی داده شده" مرزیدن مرزیدن "جماع کردن" مرزیده مرزیده "کسی که با او جماع کرده باشند؛ ج مرزیدگان" مرس مرس "طناب ریسمان" مرسل مرسل "فرستنده ؛ ج مرسلین" مرسله مرسله "فرستاده شده" مرسله مرسله گوشواره مرسوم مرسوم "آنچه رسم شده معمول" مرسوم مرسوم "فرمان دستور" مرسوم مرسوم "در فارسی جیره مواجب" مرسی مرسی "متشکرم ممنونم" مرش مرش خراشیدن مرش مرش "لمس کردن با انگشت" مرش مرش خراش مرش مرش "زمینی که باران سطح آن راخراشیده باشد" مرشح مرشح "تربیت شده ادب یافته" مرشد مرشد "راهنما هدایت کننده" مرشد مرشد "در تصوف کسی که تربیت و ریاست گروهی از صوفیان را به عهده دارد" مرشد مرشد "کسی که به هنگام ورزش ورزشکاران باستانی در زورخانه آنان را راهنمایی کند" مرشد مرشد "لقبی برای شعبده باز و معرکه گیر" مرصاد مرصاد "کمین گاه" مرصاد مرصاد رصدخانه مرصد مرصد رصدخانه مرصد مرصد "کمین گاه ج مراصد" مرصع مرصع "جواهرنشان به جواهر آراسته" "مرصع خوانی" مرصع_خوانی "تمهید قصه خوانی" "مرصع خوانی" مرصع_خوانی "خوش سخنی" مرصود مرصود "انتظار کشیده شده" مرصود مرصود "ستاره‌ای که در رصدخانه حرکات و اوضاعش ضبط شده‌است" مرصوص مرصوص "استوار محکم" مرض مرض "ناخوشی بیماری ج امراض" مرضات مرضات "از کسی خوشنود بودن" مرضی مرضی "جِ مریض ؛ بیماران" مرطوب مرطوب "نم دار نمور" مرع مرع "زمین گیاه دار" مرعوب مرعوب ترسیده مرعی مرعی "چراگاه ج مراعی" مرغ مرغ "گیاهی است از تیره گندمیان که علفی و پایا است و دارای ساقه زیرزمینی افقی و گره داری است که از محل هر گره ریشه‌های کوچک خارج می‌شود سرعت انتشار این گیاه بسیار زیاد است این گیاه برگ‌های دراز نوک تیز و غلاف دار به رنگ سبز یا غبارآلود دارد قسمت مورد استفاده دارویی این گیاه ساقه زیرزمینی آن است که به غلط ریشه خوانده می‌شود" مرغ مرغ "سبزه چمن" "مرغ حق" مرغ_حق "نوعی جغد که در شب برای شکار از لانه خود خارج می‌شود و صدایش شبیه کلمه حق است" "مرغ سحر" مرغ_سحر "بلبل هزاردستان" "مرغ سقا" مرغ_سقا "مرغی است با پرهای سفید و منقار دراز که در آب شنا می‌کند و در زیر گردنش کیسه‌ای است که می‌تواند لیتر آب را در خود جا دهد و گاهی هم ماهی‌های شکار شده را در آن ذخیره می‌کند" "مرغ سلیمان" مرغ_سلیمان "هدهد شانه به سر" "مرغ شب آویز" مرغ_شب_آویز "چوک مرغ حق پرنده‌ای است شبیه جغد که خود را از درخت آویزان می‌کند و پی درپی فریاد می‌کشد" "مرغ عیسی" مرغ_عیسی "شب پره خفاش" "مرغ چمن" مرغ_چمن بلبل مرغابی مرغابی "تیره‌ای از پرندگان راسته غازسانان" مرغابی مرغابی "پرنده مهاجر از همین تیره که گونه‌های متفاوت دارد" مرغابی مرغابی اردک مرغانه مرغانه "تخم مرغ" مرغب مرغب "ترغیب شده تشویق شده" مرغزار مرغزار "سبزه زار چمن زار" مرغزن مرغزن "گورستان قبرستان" مرغوا مرغوا "فال بد نفرین مقابل مروا" مرغوب مرغوب "پسندیده مورد قبول" مرغول مرغول "پیچیده زلف پیچیده و مجعد" مرغوله مرغوله "طرُه دستار موی پیشانی" مرفق مرفق "آن چه که از آن سود برند" مرفه مرفه "آسوده در رفاه و آسایش" مرفوع مرفوع "رفع شده برداشته شده" مرفوع مرفوع "کلمه عربی که آخر آن حرکت ضمه داشته باشد" مرفین مرفین "مسکنی قوی برای تسکین درد که استعمال آن اعتیاد می‌آورد" مرق مرق "نیزه زدن" مرق مرق "کندن پشم از پوست" مرق مرق "پشم و پوست بو گرفته" مرقات مرقات پلکان مرقات مرقات نردبان مرقبه مرقبه "جای دیده بان بربلندی" مرقد مرقد "خوابگاه آرامگاه به ویژه آرامگاه امام قدیس یا شخصیت روحانی ج مراقد" مرقع مرقع "جامه وصله دار جامه‌ای که از تکه پارچه‌های دوخته شده درست شده باشد خرقه خرقه‌ای که وصله‌های چهارگوش داشته باشد" مرقم مرقم "رقم شده نگاشته" مرقوم مرقوم "نوشته شده" مرقومه مرقومه "نوشته نامه نک مرقوم" مرمت مرمت "تعمیر و اصلاح هرچیز" مرمد مرمد "کسی که چشم درد دارد" مرمر مرمر "یکی از اشکال طبیعی کربنات کلسیم است در اصطلاح معماری به هر نوع سنگ آهک متراکم صیقل پذیر مرمر گفته می‌شود و دارای اقسام مختلف است و به رنگ‌های زرد سبز ارغوانی قرمز خاکستری و رگه دار دیده می‌شود" مرموز مرموز "رمزدار پوشیده" مرموق مرموق "موردنظر قرار داده شده نگریسته شده" مرمی مرمی "پرتاب شده" مرنو مرنو "صدای گربه" "مرنو کشیدن" مرنو_کشیدن "صدا برآوردن گربه" مره مره "یک بار کاری را انجام دادن" مره مره "یک دفعه یک مرتبه" مرهم مرهم "هر دارویی که روی زخم بگذارند تا بهبود یابد ج مراهم" مرهون مرهون "گرو گذاشته شده" مرهون مرهون گروگان مروا مروا "فال نیک دعای خیر مقابل مرغوا" مروارید مروارید "گوهری است سفید و درخشان که درون صدف مروارید به وجود می‌آید و در جواهرسازی مصرف می‌شود به رنگ سیاه و زرد نیز یافت می‌شود و نوع سفید آن مرغوب تر است" "مروای نیک" مروای_نیک "نام لحنی از سی لحن باربد" مروت مروت "جوانمردی مردانگی" مروج مروج "رواج داده ترویج شده" مروح مروح "راحت داده خوشی داده شده" مروحه مروحه "بادبزن ج مراوح" مرود مرود "امرود گلابی" مرور مرور "گذشتن گذر کردن" مروسیدن مروسیدن "عادت کردن به چیزی" مروق مروق "پالوده شده صاف شده" مروی مروی "روایت شده نقل شده" مرکب مرکب "هر آن چه بر آن سوار شوند" مرکبات مرکبات "به درختان پرتقال نارنج نارنگی و لیمو گفته می‌شود" مرکز مرکز "میان وسط" مرکز مرکز "میان دایره نقطه وسط دایره ج مراکز" مرکز مرکز "محل اصلی و فراوانی چیزی" مرکز مرکز "محل مقام" مرکز مرکز پایتخت مرکزیت مرکزیت "مرکز بودن" مرکزیت مرکزیت "تمرکز و تجمع امور در یک محل" مرکن مرکن "جای شست و شوی لباس" مرکن مرکن "تغار بزرگ" مرکوب مرکوب "سواری کرده شده" مرکوب مرکوب "آنچه بر آن سوار شوند مانند اسب و قاطر و غیره" مرکور مرکور "سیماب جیوه" مرکورکرم مرکورکرم "داروی جیوه دار دارای بلورهای سبز رنگین کمانی که محلول آن سرخ رنگ است و به عنوان میکرب کش کاربرد دارد" مرکوز مرکوز "برقرار مستحکم" مرگ مرگ "مردن فوت قطع حیات از بین رفتن زندگی" مرگبار مرگبار "پدید آورنده مرگ معمولاً برای عده‌ای زیاد" مرگو مرگو گنجشک مری مری ریاکننده مری مری گوارا مریح مریح شادمان مریح مریح خرامنده مریخ مریخ "بهرام چهارمین سیاره از منظومه شمسی" مرید مرید "نافرمان بیرون رفته از فرمان خدا" مریشم مریشم "پارچه و نواری که بر جراحت بندند؛ خسته بند" مریض مریض "بیمار ناخوش" "مریض خانه" مریض_خانه بیمارستان مریم مریم "گیاهی است زینتی از تیره نرگسی‌ها این گیاه علفی و دارای گل‌های سفید زیبایی است که دارای عطر مطبوعی می‌باشد اصل این گیاه را از ایران می‌دانند" مریم مریم "مریم عذرا مادر حضرت عیسی دختر عمران که در هجده سالگی روح القدس بر او ظاهر شد و مریم عیسی را حامله گشت" مز مز "مکیدن چیزی را" مزابل مزابل "ج مزبله" مزابنه مزابنه "خرید و فروش چیزی به چیزی با تخمین" مزاج مزاج "سرشت طبیعت" مزاج مزاج "آمیختن آمیخته شدن" مزاج مزاج "قدما به چهار مزاج اصل قایل بودند الف مزاج صفراوی ب مزاج مالیخولیایی یا سوداوی ج مزاج دموی د مزاج بلغمی" مزاح مزاح "شوخی خوش طبعی" مزاحف مزاحف "مقاتله شده" مزاحف مزاحف "بحر یا رکنی که در آن حرفی کم یا زیاده شده باشد" مزاحم مزاحم "باعث زحمت آزار دهنده" مزاحمت مزاحمت "زحمت دادن" مزاحمت مزاحمت "انبوهی کردن و تنگ گرفتن بر کسی" مزاحه مزاحه "شوخی کردن" مزاحه مزاحه "شوخی خوش طبعی" مزاد مزاد افزودن مزاد مزاد "افزودن قیمت چیزی" مزار مزار "گور قبر به ویژه قبری که زیارتگاه باشد" مزارع مزارع "جِ مزرعه ؛ کشتزارها" مزارعت مزارعت "با یکدیگر کشاورزی کردن" مزاعمت مزاعمت "انبوهی کردن" مزاعمت مزاعمت انبوهی مزامیر مزامیر "جِ مزمار و مزمور؛ نای‌ها" "مزامیر داوود" مزامیر_داوود "زبور؛ مجموعه سرودها و دعاهای داوود پیامبر" مزاوجت مزاوجت "زناشویی کردن" مزاولت مزاولت "به کاری اشتغال ورزیدن" مزایا مزایا "جِ مزیت" مزایده مزایده "در معرض فروش گذاشتن چیزی به نحوی که هر خریداری که قیمت بیشتر پیشنهاد کرد به وی فروخته شود؛ حراج ؛ مقابل مناقصه" مزبق مزبق "زیبق اندوده جیوه مالیده" مزبله مزبله "جای ریختن خاکروبه و زباله ج مزابل" مزبور مزبور "نوشته شده اشاره شده" مزج مزج "آمیختن درهم آمیختن مخلوط کردن" مزج مزج "آمیزش اختلاط" مزجات مزجات "چیز اندک و کم" مزح مزح "شوخی کردن" مزحوف مزحوف "دور شده از اصل" مزخرف مزخرف "آراسته شده با چیزهای فریبنده" مزخرف مزخرف "سخن بی اصل و بی معنی" مزخرف مزخرف زراندود مزخرف مزخرف "بی ارزش بیهوده" مزخرف مزخرف "زشت ناپسند" "مزخرف گفتن" مزخرف_گفتن "بیهوده یا ناپسند گفتن" "مزخرف گفتن" مزخرف_گفتن "سخن بی اصل و بی معنی گفتن" مزد مزد "اجرت مجازاً پاداش" مزدا مزدا "دانای بی همتا آفریدگار" مزدحم مزدحم "ازدحام کننده انبوهی کننده" مزدوج مزدوج "جفت شده دوتایی" مزدوجه مزدوجه "نک مزوجُه" مزدور مزدور "اجیر کسی که برای گرفتن مزد کار انجام می‌دهد" مزدکی مزدکی "منسوب به مزدک پیرو آیین مزدک" "مزدی پز" مزدی_پز "نانوایی که آرد یا خمیر از اشخاص گرفته در مقابل مزد نان بپزد" مزدیسنا مزدیسنا "خداپرستی مزدا پرستی پیرو دین مزدایی" مزراق مزراق "نیزه کوتاه زوبین ج مزاریق" مزرد مزرد "حلقه حلقه" مزرعه مزرعه "کشتزار ج مزارع" مزروع مزروع "زمین کاشته شده" مزعفر مزعفر "زرد به رنگ زعفران" مزعفر مزعفر "غذایی که با زعفران خوشبو و رنگین کرده باشند" مزغ مزغ "مغز ؛ خداوند خردمند باتدبیر" مزغان مزغان ساز مزغان مزغان "آلت موسیقی" "مزغان چی" مزغان_چی نوازنده مزلت مزلت لغزیدن مزلف مزلف "زلف دار ژیگولو" مزلق مزلق "لغزش داده شده" مزمار مزمار "نای از آلات موسیقی بادی شبیه به سرنا که بیشتر در بین اعراب متداول است ج مزامیر" مزمر مزمر "نای سیه نای" مزمزه مزمزه "چشیدن مزه چیزی" مزمل مزمل "در جامه پیچیده شده در گلیم پیچیده" مزمن مزمن "زمین گیر عاجز" مزن مزن ابر مزن مزن باران مزه مزه "طعم و چاشنی" مزه مزه "خوراکی مختصر که با مشروب خورند" مزه مزه "لذت غذا ؛ دهان کسی را فهمیدن کنایه از مقصود او را فهمیدن به قصد او پی بردن" مزهزه مزهزه "زه زه گوینده آفرین گوی" مزوجه مزوجه "کلاهی که میان آن از پنبه آکنده باشد کلاه درویشان" مزودرم مزودرم "لایه زاینده میانی جنین که بین روپوست و درون پوست قرار دارد و از آن بافت پیوندی و عضلات و استخوان‌ها و دستگاه ادراری تناسلی و سیستم گردش خون پدید می‌آید میان پوست" مزودرم مزودرم "لایه میانی در پوشش خارجی خزه‌ها" مزور مزور "زیارت شده" مزون مزون "ذره‌ای بنیادی با بر هم کنش‌های هسته‌ای قوی و عدد بار یونی صفر و جرمی بین الکترون و نوکلئون" مزون مزون "محل تهیه و فروش لباس" مزکوم مزکوم "آنکه به زکام مبتلی شده ؛ ج مزکومین" مزکی مزکی "پاکیزه شده پاک شده" مزگ مزگ "درخت بادام تلخ" مزگت مزگت مسجد مزگه مزگه "هوای تیره" مزی مزی ظریف مزی مزی "دارای مزیت ممتاز" مزیت مزیت "فضیلت برتری" مزید مزید افزونی مزید مزید "افزوده شده" مزیدن مزیدن "چشیدن مکیدن" مزیده مزیده "مزه کرده شده" مزیده مزیده "مکیده شده" مزیل مزیل "زایل کننده" مزین مزین "آراسته شده زینت شده" مس مس "دست مالی سایش" مس مس دیوانگی "مس مس" مس_مس "آهستگی کُندی" "مس و تس" مس_و_تس "ظروف و آلات مسین" "مس و تس" مس_و_تس "لوازم و وسایل آشپزخانه" مسئله مسئله "حاجت مطلب ج مسایل" "مسئله دار" مسئله_دار "دارای مشکل یا مایه گرفتاری" مسئول مسئول "خواسته شده پرسیده شده" مسئولیت مسئولیت "آنچه انسان عهده دار و مسئول آن باشد" مساء مساء "شبانگاه اوّل شب ج اَمسیه" مسابقه مسابقه "بر یکدیگر پیشی گرفتن" مساجد مساجد "جِ مسجد" مساح مساح "آن که زمین را مساحت کند؛ زمین پیما" مساحت مساحت "پیمودن یا اندازه گرفتن زمین" مسارح مسارح "ج مسرح ؛ چراگاه‌ها" مسارعت مسارعت "شتاب کردن بر یکدیگر پیشی گرفتن" مساس مساس "سودن مالیدن" مساعد مساعد "موافق یاور" مساعدت مساعدت "کمک رساندن یاری کردن" مساعده مساعده یاری مساعده مساعده "پیش پرداخت" مساعفت مساعفت "یاری کردن" مساعفت مساعفت یاری مساعی مساعی "کوشش‌ها سعی‌ها" مساغ مساغ "معبر گذرگاه" مسافت مسافت "بُعد فاصله" مسافحه مسافحه "زنا کردن" مسافر مسافر "سفرکننده سفر رونده" مسافربری مسافربری "مؤسسه‌ای که کارش بردن مسافران است" مسافرت مسافرت "از شهر یا کشوری به شهر یا کشور دیگر رفتن" مسافرخانه مسافرخانه "جایی که مسافران د ر آن سکونت کنند مهمان خانه" مسافرکشی مسافرکشی "حمل و جا به جا کردن مسافر به ویژه با وسیله شخصی" مسافعت مسافعت "کتک کاری همدیگر را زدن" مسافهت مسافهت "دشنام دادم" مسافهت مسافهت "نادانی کردن" مساق مساق راندن مساقات مساقات "کشت کردن زمین به شراکت" مساقات مساقات "معامله‌ای است که بین صاحب درخت و امثال آن یا عامل در مقابل حصه مشاع معین از ثمره واقع می‌شود و ثمره اعم است از میوه و برگ و گل و غیر آن" مسالح مسالح "ج مسلحه ؛ جاهای ترسناک که در آن‌ها لازم است مسلح باشند" مسالح مسالح "جاهایی که در آن‌ها از رخنه‌های شهر و سرحد مملکت ترس داشته باشند" مسالح مسالح "گروه‌های مسلح" مسالح مسالح نگهبانان مسالح مسالح "جاهای دیده بانان" مسالمت مسالمت "آشتی کردن از روی صلح و آشتی رفتار کردن" مسالک مسالک "جِ مسلک" مسام مسام "جِ سُمّ؛ سوراخ‌های ریز پوست بدن که عرق بدن از آن‌ها دفع می‌شود" مسامت مسامت "چوب پهن و کلفتی که در زیر هر دو قاعده در نصب کنند" مسامت مسامت "چوب جلو هودج" مسامحه مسامحه "آسان گرفتن به نرمی رفتار کردن" مسامر مسامر "شب زنده دار شب نشین" مسامر مسامر "افسانه گو قصه سرا؛ ج مسامرین" مسامره مسامره "افسانه گفتن" مسامع مسامع "جِ مسمع ؛ گوش‌ها" مسامیر مسامیر "جِ مسمار؛ میخ‌های آهنین" مساند مساند "جِ مسند" مساهر مساهر "شب زنده دار" مساهرت مساهرت "شب زنده داری" مساهم مساهم "شریک سهیم" مساوات مساوات "برابری با هم برابر بودن" مساورت مساورت "جست و خیز کردن به سوی یکدیگر حمله کردن" مساومت مساومت "بها کردن متاع" مساوی مساوی "جِ مساوه ؛ کردارهای زشت بدی‌ها" مساکن مساکن "جِ مسکن ؛ خانه‌ها منزل‌ها" مساکین مساکین "جِ مسکین ؛ بی نوایان فقیران" مسبب مسبب "باعث علت سبب شونده" مسبت مسبت "دوای خواب آور" مسبح مسبح "تسبیح کننده" مسبع مسبع "کودکی که هفت ماهه به دنیا آمده" مسبع مسبع "بچه‌ای که مادرش مرده و دیگری به او شیر داده" مسبعه مسبعه "محلی که در آن جانوران درنده بسیار باشند" مسبغ مسبغ "تمام کرده شده" مسبوق مسبوق "سبقت گرفته گذشته" مسبوق مسبوق "آگاه مطلع ؛ به سابقه آن چه که قبلاً عین یا شبیه آن وقوع یافته باشد" مست مست "شراب خورده خارج شده از حالت طبیعی به علت خوردن شراب" مست مست "بی هوش مدهوش" مست مست "کسی که به علت داشتن مال و مقام و غیره بسیار مغرور باشد ؛ ُ ملنگ شاد و خوشحال و سردماغ" مستأثر مستأثر منتخب مستأثر مستأثر مختص مستأثر مستأثر "متأثر غمگین" مستأجر مستأجر "اجاره کننده کرایه نشین" مستأصل مستأصل "از بیخ برکنده شده بیچاره گرفتار" مستأمن مستأمن اعتمادکننده مستأمن مستأمن "زنهار خواهنده" مستأنس مستأنس "انس گیرنده" مستأنف مستأنف "آغاز کننده از سر گیرنده" مستأنف مستأنف "کسی که در محکمه‌ای مغلوب شده مرافعه خود را در محکمه‌ای بالاتر از سر گیرد استیناف دهنده" مستان مستان "کسی که در حالت مستی است" مستانه مستانه "مانند مستان همچون م ست" مستبد مستبد "خودسر خودرأی" مستبدع مستبدع "عجیب شمرده" مستبدع مستبدع "عجیب شگفت" مستبشر مستبشر شادمان مستبصر مستبصر "صاحب بصیرت" مستبعد مستبعد "دور بعید دشوار و مشکل" مستتر مستتر "پوشیده شده پنهان شده" مستتم مستتم "طلب تمام کننده" مستتم مستتم "تمام کامل" مستثقل مستثقل "سنگین و سست از بیماری خواب بخل و غیره" مستثنی مستثنی "ممتاز شده جدا شده" مستجاب مستجاب "به اجابت رسیده" "مستجاب شدن" مستجاب_شدن "پذیرفته شدن" مستجار مستجار "اجاره شده" مستجار مستجار "امان خواسته" مستجد مستجد "نو گردیده جدید شده" مستجیب مستجیب "اجابت کننده" مستجیر مستجیر "پناه دهنده دادخواه" مستجیز مستجیز "اجازه خواهنده" مستحاث مستحاث "زمین زیر و رو شده" مستحاث مستحاث "سنگواره فیل" مستحب مستحب "کاری که انجام دادن آن بهتر از ترک آن باشد" مستحث مستحث "برانگیزاننده مشوق" مستحدث مستحدث "نو پیدا شده تازه به وجود آمده اختراع شده" مستحسن مستحسن "نیکو نیکو و پسندیده شمرده شده" مستحضر مستحضر "آگاه مطلع" مستحفظ مستحفظ نگهبان مستحق مستحق "سزاوار شایسته دارای استحقاق" مستحل مستحل "حلال پنداشته شده" مستحکم مستحکم "استوار برقرار محکم" مستحیل مستحیل "سخن محال امری که محال و غیر ممکن باشد از حالی به حالی درآینده" مستخبر مستخبر "کسی که از او خبر جسته شده" مستخدم مستخدم "خدمت کننده مجازاً کارمند" مستخرج مستخرج "استخراج شده" مستخرج مستخرج "در فارسی زندانبان ؛ کسی که حق وارد و خارج کردن زندانی را داشته باشد" مستخف مستخف "سبک شمرده خو ار داشته" مستخف مستخف "خوار زبون" مستخلص مستخلص "رها شده خلاص شده" مستدام مستدام "دائم برقرار پاینده" مستدرک مستدرک "تدارک شده تلافی شده" مستدعی مستدعی "درخواست شده" مستدل مستدل "با دلیل و برهان ثابت شده دارای دلیل" مستدیر مستدیر "هرچیز گرد و دایره مانند" مستذل مستذل "ذلیل شمرده خوار داشته" مستذل مستذل "خوار زبون ذلیل" مستر مستر "پوشیده شده پنهان گشته" مستراح مستراح "جای آسایش و راحت" مستراح مستراح "مبال توالت" مسترجع مسترجع بازگردانده مسترجع مسترجع "انعام باز پس گرفته شده" مسترخی مسترخی "سست و نرم شونده" مسترخی مسترخی "سست و نرم فروهشته" مسترد مسترد "باز فرستاده پس داده" مسترشد مسترشد "راه راست جوینده به راه راست رونده" مسترضع مسترضع شیرخوار مسترفی مسترفی "سست و نرم شونده" مسترفی مسترفی "فروهشته سست و نرم" مستریح مستریح "طالب استراحت" مستزاد مستزاد "افزون شده زیاد شده" مستزاد مستزاد "نوعی شعر که در آخر هر مصراع عبارتی کوتاه شبیه به نثر مسجّع بیفزایند که در معنی با آن مصرع مربوط اما از وزن اصلی شعر خارج و زاید باشد" مستزید مستزید "زیاده طلب" مستزید مستزید "رنجیده خاطر گله مند" مستسبع مستسبع "وحشت زده" مستسعد مستسعد "نیک بختی جوینده سعادت خواهنده" مستسعد مستسعد "کسی که چیزی را به فال نیک گیرد" مستسعه مستسعه "سعادت یافته" مستسعه مستسعه "نیک بخت" مستسقی مستسقی "آب خواهنده" مستسقی مستسقی "مبتلا به بیماری استسقاء" مستشار مستشار "طرف مشورت رایزن" مستشار مستشار "متخصصی که از کشورهای خارج برای اصلاح وزارتخانه یا اداره‌ای استخدام کنند ؛ سفارت رای زن سفارت" مستشرف مستشرف "مسلط مرتفع و بلند" مستشرق مستشرق "شرق شناس کارشناس" مستشفی مستشفی "بیمارستان شفاخانه" مستشهد مستشهد "طلب کننده شاهد جوینده گواه" مستشیر مستشیر "مشورت کننده آن که با دیگری مشورت کند" مستصحب مستصحب "یار گیرنده همدم خواهنده" مستصحب مستصحب "یار یاور" مستصحب مستصحب "همراه دارنده" مستصفی مستصفی "پاکیزه شده صفا یافته" مستضعف مستضعف "ضعیف شمرده شده سست وناتوان تنگدست بی بضاعت فقیر" مستطاب مستطاب "خوش و نیکو پسندیده" مستطاع مستطاع "چیزی که به دست آید و در ید قدرت شخص باشد" مستطرف مستطرف "نو تازه شگفت" مستطیب مستطیب "پاکیزه شونده پاک گردنده" مستطیر مستطیر درخشان مستطیر مستطیر منتشر مستطیع مستطیع "توانگر کسی که استطاعت و توانایی دارد" مستطیف مستطیف "دور چیزی گردنده گرد گردنده" مستطیل مستطیل "دراز طولانی" مستطیل مستطیل "شکل چهارگوشی که طول آن بزرگتر از عرض باشد" مستظرف مستظرف "ظریف زیبا چیزی که ظریف و زیبا ساخته شده باشد" مستظرفه مستظرفه "مؤنث مستظرف ؛ صنایع هنرهای زیبا مانند نقاشی مجسمه سازی منبت کاری و غیره" مستظهر مستظهر "آن که به کسی یا چیزی پشت گرمی پیدا کرده" مستعار مستعار "به عاریت گرفته شده" مستعان مستعان "یاری خواسته شده کسی که از او استعانت کنند" مستعجل مستعجل زودگذر مستعد مستعد "آماده مهیا دارای قابلیت و استعداد" مستعذب مستعذب "گوارا و شیرین یافته" مستعرب مستعرب "به شکل عربان درآمده" مستعربه مستعربه "عرب غیرخالص" مستعصم مستعصم "چنگ زننده پناه برنده" مستعفی مستعفی "طلب عفو کننده" مستعفی مستعفی "استعفا کننده" مستعقب مستعقب "لغزش جوینده" مستعقب مستعقب "عوض گیرنده" مستعلم مستعلم "طلب کننده علم" مستعلی مستعلی "بلند برآمده" مستعلی مستعلی "غلبه کننده قهر کننده" مستعمرات مستعمرات "جِ مستعمره" مستعمره مستعمره "سرزمین یا کشوری که حکومتش زیر نظر یک کشور قوی تر بیگانه باشد ج مستعمرات" مستعمل مستعمل "به کار برده شده کهنه" مستعمل مستعمل "متداول معمول" مستعمل مستعمل "کلمه‌ای که به تنهایی دارای معنی باشد و استعمال شود" مستعیر مستعیر "عاریت خواه کسی که چیزی را به عاریت گیرد" مستعین مستعین "یاری خواهنده" مستغاث مستغاث "کسی که از او استغاثه و فریادخواهی شده" مستغرب مستغرب "غریب شمرده شگفت دانسته" مستغرق مستغرق "فرو رونده غوطه ور شده غرقه" مستغفر مستغفر "آمرزش خواه" مستغل مستغل "زمینی که از آن غله برداشت کنند" مستغل مستغل "خانه یا دکانی که اجاره بدهند" مستغلات مستغلات "ج مستغل" مستغنی مستغنی "بی نیاز" مستغیث مستغیث "فریادخواه دادخواه" مستفاد مستفاد "استفاده شده گرفته شده" مستفرنگ مستفرنگ "کسی که در پوشیدن لباس و آداب و عادات شیوه فرنگیان را تقلید کند" مستفعلن مستفعلن "یکی از اجزای اصلی که بحر رجز از آن‌ها تشکیل شود" مستفید مستفید "استفاده کننده فایده گیرنده بهره مند" مستفیض مستفیض "کسی که طلب فیض کند" "مستفیض شدن" مستفیض_شدن "فیض بُردن نیکی دریافت کردن" مستقبح مستقبح "زشت شمرده قبیح دانسته" مستقبل مستقبل "زمان آینده" مستقر مستقر "پایدار استوار استقرار یافته قرار گرفته" مستقصی مستقصی "تحقیق و بررسی شده" مستقل مستقل "آزاد مختار دارای استقلال" مستقلاً مستقلاً "به استقلال آزادانه" مستقه مستقه "پوستین آستین دراز" مستقه مستقه "آلتی که بدان چنگ و مانند آن نوازند" مستقیم مستقیم "راست معتدل" "مستقیم شدن" مستقیم_شدن "استوار شدن سامان یافتن" مستقیماً مستقیماً "راست و مستقیم به طور مستقیم" مستلذ مستلذ "لذت برده تمتع گرفته" مستلزم مستلزم "آنچه بودنش لازم است" مستلزم مستلزم "موجب مسبب" مستلقی مستلقی "به پشت خوابنده" مستمد مستمد "یاری خواهنده استمداد کننده" مستمر مستمر "پیوسته همیشه ادامه دار" مستمری مستمری "حقوق ماهیانه مواجب" مستمسک مستمسک "چیزی که به آن چنگ بزنند" مستمسک مستمسک "در فارسی ؛ بهانه عذر دستاویز" مستمع مستمع "شنونده ؛ آزاد کسی که بدون آن که شاگرد رسمی باشد در کلاس یا خطابه حاضر شود و به درس و نطق گوش دهد" مستملک مستملک "جایی که کسی آن را ملک خود قرار داده باشد" مستمند مستمند "بینوا بیچاره" مستنبط مستنبط "استنباط کننده درک کننده" مستنبه مستنبه "جوینده خبر طالب آگاهی" مستنبه مستنبه "بیدار هوشیار" مستنجد مستنجد "یاری خواهنده" مستنجد مستنجد "دلیر و توانا" مستنجم مستنجم "خواهنده روشنایی" مستنجم مستنجم "روشن تابان" مستند مستند "دلیل مدرک چیزی که به آن استناد کنند دارای سند" مستنسر مستنسر "به کرکس ماننده" مستنشق مستنشق "نفس از بینی کشنده" مستنشق مستنشق "آن که آب یا مایعی دیگر در بینی استنشاق کند" مستنصر مستنصر "یاری خواهنده" مستنطق مستنطق "بازپرس بازجو" مستنظر مستنظر "آنکه مهلت خواهد مهلت خواهنده" مستنظر مستنظر "انتظار دارنده" مستنفر مستنفر "رم کننده رمنده ج مستنفرین" مستنکر مستنکر "زشت ناپسند" مستنکف مستنکف "سر باز زننده و خودداری کننده از انجام کاری" مستنکف مستنکف "کسی که از رؤیت احضاریه یا حکم قرار دادگاه خودداری کند" مستنیر مستنیر "نور جوینده ستاره‌ای که از خود نور ندارد مق منیر ؛ستاره ستاره‌ای که از خود نور ندارد" مسته مسته "طعمه جانوران شکاری" مسته مسته "غم و اندوه" مستهام مستهام "سرگشته حیران" مستهان مستهان "ذلیل شده خوار" مستهجن مستهجن "زشت و قبیح" مستهزء مستهزء "استهزا کننده ریشخند کننده" مستهلک مستهلک "نابوده شده هلاک شده از بین رفته" مستوجب مستوجب "لایق سزاوار" مستودع مستودع "به امانت داده شده" مستور مستور "پوشیده پنهان" مستوطن مستوطن ساکن مستوعب مستوعب "گیرنده همه چیز را همه را فراگیرنده" مستوفی مستوفی "همه را فراگرفته" مستوفی مستوفی "تمام کامل" مستولی مستولی "غالب چیره شونده" مستوی مستوی "برابر هموار" مستکبر مستکبر "آنکه از راه استثمار دیگران نیرومند و توانگر شده‌است" مستکبر مستکبر استثمارگر مستکره مستکره "زشت دانسته کراهت داشته" مستکفی مستکفی "آن که طلب کفایت کند کفایت خواه" مستی مستی "حالتی که از نوشیدن الکل در شخص ایجاد شود مست بودن سکر ؛ و راستی کنایه از شنیدن حرف درست و بدون دروغ" مسجد مسجد "جای سجده محل عبادت ج مساجد" مسجع مسجع "سخن با سجع و قافیه" مسجل مسجل "سجل کرده شده" مسجل مسجل "ثابت شده" مسجل مسجل قطعی "مسجل کردن" مسجل_کردن "ثابت کردن" مسجود مسجود "سجده شده عبادت شده" مسجون مسجون "زندانی دربند" مسح مسح "پاک کردن کشیدن دست تر به فرق سر و روی پاها هنگام وضو گرفتن" مسحور مسحور "جادو شده فریفته" مسحوق مسحوق "ساییده شده کوبیده شده" مسحی مسحی "نوعی کفش که صلحا و امرا در پا می‌کردند" مسخ مسخ "وضع یا فرایند تبدیل موجودی به موجودی پست تر و زشت تر" مسخ مسخ "دگرگون سازی" مسخر مسخر "تسخیر شده" "مسخر شدن" مسخر_شدن "مغلوب شدن" "مسخر کردن" مسخر_کردن "فتح کردن تسخیر کردن" مسخره مسخره "ریشخند شوخی" مسخرگی مسخرگی "مسخره بودن شوخی استهزاء" مسخط مسخط "آن چه موجب خشم و سخط گردد ج مساخط" مسخن مسخن "گرم کننده حرارت دهنده" مسخوط مسخوط "ناخوش منفور مکروه" مسد مسد "ریسمانی از لیف یا پوست درخت خرما" مسد مسد "ریسمان محکم" مسدد مسدد "استوار شده محکم شده" مسدد مسدد "مرد راست و درست" مسدد مسدد "امر راست و درست و استوار" مسدس مسدس "شش پهلو شش ضلعی شش تایی" مسدود مسدود "بسته شده" مسدود مسدود "باز داشته شده" مسرت مسرت "شادمانی خوشی" مسرجه مسرجه "چراغدان چراغ پایه" مسرح مسرح چراگاه مسرح مسرح "تماشا خانه" مسرع مسرع "شتاب کننده" مسرف مسرف "اسراف کننده ولخرج" مسرور مسرور "شادمان خوشحال" مسروق مسروق "دزدیده شده" مسری مسری "سرایت کننده" مسطح مسطح "هموار صاف" مسطح مسطح "گسترده پهن شده" مسطر مسطر "نوشته شده" مسطره مسطره "خط کش ج مساطر" مسطور مسطور "نوشته شده" مسطوره مسطوره "نمونه نمونه کالا" مسعد مسعد "نیک بخت" مسعر مسعر "قیمت کرده شده" مسعود مسعود "نیکبخت خجسته فرخنده" مسعی مسعی "سعی کوشش" مسعی مسعی "مسلک راه" مسعی مسعی تصرف مسقط مسقط "محل افتادن" "مسقط الرأس" مسقط_الرأس زادگاه مسقطی مسقطی "نوعی شیرینی شبیه ژله که از نشاسته وشکر و مواد معطر می‌سازند" مسقف مسقف "سقف دار" مسلح مسلح "سلاح پوشیده سلاح دار دارای اسلحه" مسلخ مسلخ "کشتارگاه جای پوست کندن" مسلخ مسلخ "رخت کن رخت کن گرمابه ج مسالخ" مسلسل مسلسل "پیوسته پی درپی" مسلسل مسلسل "نوعی سلاح گرم" مسلط مسلط "چیره شده تسلُط یافته" مسلم مسلم "باور کرده شده تسلیم شده حتمی قطعی" "مسلم شدن" مسلم_شدن "قطعی شدن ثابت شدن" "مسلم شدن" مسلم_شدن "مقرر شدن مختص" مسلمان مسلمان "پیرو دین مبین اسلام ؛ نشنود کافر نبیند کنایه از تحمل رنج بسیار شدید" مسلماً مسلماً "قطعاً یقیناً محققاً" مسلوب مسلوب "سلب شده" مسلوخ مسلوخ "حیوانی که پوستش را کنده باشند" مسلول مسلول "کسی که مرض سل دارد" مسلوک مسلوک "طی شده رفته شده" مسلک مسلک "روش آیین ج مسالک" مسلی مسلی "تسلی دهنده" مسلی مسلی "سومین اسب مسابقه" مسما مسما "نوعی غذا که با گوشت و بادمجان و غیره پزند و آن اقسام مختلف دارد مانند مسمای بادمجان مسمای مرغ و غیره" مسمار مسمار "میخ ج مسامیر" مسمط مسمط "مروارید به رشته کشیده شده" مسمط مسمط "نوعی قالب شعری که پنج مصراع آن به یک قافیه و مصراع ششم به قافیه دیگر باشد" مسمع مسمع "گوش ج مسامع" مسمغان مسمغان "بزرگ مغان موبد موبدان" مسمن مسمن "چاق فربه" مسموع مسموع "شنیده شده برآورده شده" مسموم مسموم "زهرخورده آلوده به زهر سمّی" مسمی مسمی "نامیده شده" "مسمی کردن" مسمی_کردن "معین کردن گماشتن" مسن مسن "پیر سالخورده" مسند مسند "تکیه گاه" مسند مسند "بالش بزرگ" مسند مسند "مقام مرتبه" مسند مسند "فرشی گرانبها که بالای اطاق می‌افکندند و بزرگان بر آن جلوس می‌کردند" مسنن مسنن "دندان پزشک دندان ساز" مسنون مسنون "وارد شده در سنت" مسنون مسنون "ختنه شده" مسه مسه "قسمی چکش که زرگران به کار برند ؛ آغو چکشی است که کف آن محدب است ؛ چهارسو چکشی است چهار پهلو ؛ هوله قسمی چکش" مسهد مسهد "بیدار کم خواب" مسهل مسهل "هرچیزی که باعث شکم روی شود" مسوار مسوار "آلیاژ مس و روی با جلای زیاد و رنگ سرخ مایل به زرد که در قدیم برای ساختن سماور و ظرف‌های آشپزخانه به کار می‌رفت" مسواک مسواک "ابزاری که با آن دندان‌ها را می‌شویند ج مساویک" مسود مسود "سیاه کرده شده" مسود مسود "نوشته شده" مسوده مسوده "پیش نویس نوشته‌ای که بعداً اصلاح و پاکنویس شود چرک نویس" مسوده مسوده "سیاه کرده شده" مسوده مسوده "نمونه‌ای که چاپخانه از مطالب چیده شده دهد تا تصحیح و برگردانده شود" مسوغ مسوغ "گوارا شده" مسوغ مسوغ "جایز شده" مسوف مسوف "خیره سر خودرأی" مسول مسول "فریبنده و اغوا کننده" مسک مسک مُشک مسکت مسکت "خاموش کننده ساکت کننده" مسکر مسکر "مستی آور" مسکرات مسکرات "جِ مسکره ؛ مست کننده‌ها نوشابه‌های الکلی" مسکن مسکن "منزل محل اقامت ج مساکن" مسکنت مسکنت "فقر تنگدستی" مسکه مسکه "کره و چربی که از دوغ گیرند" مسکوت مسکوت "ساکت شده خاموش شده" مسکون مسکون "جا داده شده سکنی شده" مسکون مسکون "آرام کرده شده" مسکوک مسکوک "سکه زده پول فلزی ج مسکوکات" مسکین مسکین "فقیر تنگدست" مسگر مسگر "کسی که ظرف‌های مسی می‌سازد" مسیح مسیح "کسی که با روغن مقدس مسح شده باشد" مسیح مسیح "مرد بسیار سفر" مسیح مسیح "نام حضرت عیسی" مسیحادم مسیحادم "کسی که نفسش مانند حضرت عیسی مرده را زنده می‌کند" مسیحی مسیحی "کسی که دارای دین حضرت عیسی باشد" مسیحیت مسیحیت "دین حضرت عیسی مسیح که سه شعبه مهم دارد کاتولیک پروتستان ارتد وکس" مسیر مسیر "رفتن روان شدن" مسیر مسیر "محل عبور جای رفت و آمد" مسیل مسیل "جای سیل گیر محل عبور سیل بستر سیل" مسیو مسیو آقا مشئوم مشئوم "نامبارک بدیمن ج مشائیم" مشاء مشاء "بسیار راه رونده" مشاء مشاء "پیرو حکمت مشاء" مشائین مشائین "جِ مشاء در فلسفه به پیروان ارسطو گفته می‌شود" مشابه مشابه "مثل و مانند دارای شباهت" مشابهت مشابهت "مانند بودن شبیه بودن" مشاتمت مشاتمت "یکدیگر را دشنام دادن" مشاجره مشاجره "با هم نزاع کردن" مشاجره مشاجره "گفتگوی همراه با پرخاش و ستیز" مشاجه مشاجه "با یکدیگر ستیزه کردن" مشاحنت مشاحنت "دشمنی ورزیدن با یکدیگر" مشار مشار "اشاره شده آنچه به آن اشاره شده" مشارب مشارب "جِ مشرب و مشربه نوشیدنی‌ها" مشارع مشارع "جِ مشرع و مشرعه ؛ راه‌ها" مشارفت مشارفت "تفاخر کردن به حسب و بزرگی" مشارفت مشارفت "مطلع شدن بر امری" مشارفت مشارفت "سمت اشرافی و مفتش بر کسی داشتن" مشارق مشارق "جِ مشرق" مشارکت مشارکت "شریک شدن" مشاش مشاش "زمین نرم" مشاش مشاش نفس مشاش مشاش "سرشت و طبیعت" مشاش مشاش نژاد مشاش مشاش "مرد چست و سبک و خوش طبع زیرک ج مشاشه" مشاطه مشاطه "آرایش کننده زن آرایشگر" مشاع مشاع "ملک یا خانه‌ای که میان چند نفر مشترک باشد و سهم جداگانه هر یک معین نشده باشد" مشاعر مشاعر "جِ مشعر" مشاعر مشاعر حواس مشاعر مشاعر "جاهای عبادت حاجیان" مشاعر مشاعر "جاهای قربانی کردن" مشاعره مشاعره "مسابقه شعرخوانی خواندن اشعار در مقابل یکدیگر به طریق مسابقه" مشاغل مشاغل "جِ مشغله ؛ کارها" مشافر مشافر لفج‌ها مشافر مشافر "دهان‌ها جِ مشفر" مشافهه مشافهه "رو در روی سخن گفتن" مشاق مشاق "زحمتکش مشق دهنده" مشاق مشاق "تعلیم دهنده" مشالکت مشالکت "مشابه شدن" مشالکت مشالکت "موافقت کردن" مشام مشام "بینی حس بویایی" مشاهد مشاهد "جِ مشهد" مشاهد مشاهد "جای حاضر آمدن مردمان" مشاهد مشاهد "شهادت گاه‌ها مقابر شهیدان" مشاهده مشاهده "دیدن نگاه کردن" مشاهره مشاهره "کسی را به مزدوری گرفتن" مشاهره مشاهره "مقرری ماهیانه" مشاهیر مشاهیر "جِ مشهور افراد نامی نامداران" مشاور مشاور "مشورت کننده طرف شور" مشاوره مشاوره "با هم مشورت کردن" مشاکل مشاکل "جِ مشکل" مشایخ مشایخ "جِ شیخ و مشیخه" مشایع مشایع "بدرقه کننده ج مشایعان" مشایعت مشایعت "بدرقه کردن" مشبع مشبع "سیر کرده شده اشباع شده" مشبه مشبه "مانند شده تشبیه شده" "مشبه به" مشبه_به "هرکس یا هر چیزی که کسی یا چیزی را به آن تشبیه کنند" مشبک مشبک "شبکه دار سوراخ سوراخ" مشت مشت "انبوه بسیار فراوان" "مشت افشار" مشت_افشار "زر خالص و بدون آلیاژ که نرم بوده با فشار دست شکلش عوض می‌شود" "مشت زن" مشت_زن "کسی که ورزش مشت زنی را انجام می‌دهد بوکسور" "مشت زنی" مشت_زنی "ورزشی که در آن هر یک از دو مشت زن می‌کوشد دیگری را با ضربه‌های مشت خود به زمین اندازد بوکس" "مشت و مال دادن" مشت_و_مال_دادن "با دست کسی یا چیزی را مالش دادن" "مشت و مال دادن" مشت_و_مال_دادن "مالیدن اندام کسی به مشت" "مشت و مال دادن" مشت_و_مال_دادن "گوشمالی دادن تنبیه کردن" "مشت و مال دادن" مشت_و_مال_دادن "به مکر و حیله کسی را سر حال آوردن" مشتاسنگ مشتاسنگ فلاخن مشتاق مشتاق "آرزومند مایل و راغب" مشتبه مشتبه "به اشتباه افتاده" "مشتبه شدن" مشتبه_شدن "در شک افتادن به اشتباه افتادن" "مشتبه کردن" مشتبه_کردن "در شک و شبهه انداختن" مشهود مشهود "دیده شده" مشهور مشهور "پرآوازه نامور" مشوب مشوب "آلوده شده آمیخته آشفته" مشورت مشورت "صلاح اندیشی رایزنی" مشوش مشوش "آشفته پریشان" مشوق مشوق "به شوق آورده شده" مشوه مشوه "زشت گردانیده عیب کرده شده" مشک مشک "مشگ خیک پوست گوسفندی که آن را قالبی کنده باشند" "مشک بید" مشک_بید "نک بیدمشک" "مشک سا" مشک_سا "آن که مشک را بساید" "مشک سا" مشک_سا "کنایه از معطر" "مشک فام" مشک_فام "به رنگ مشک سیاه" مشکات مشکات "جایی که در آن چراغ بگذارند" مشکبار مشکبار "چیزی که از آن مشک ببارد" مشکبار مشکبار "کنایه از معطر" مشکدانه مشکدانه "بیست دومین و به روایتی دهمین لحن از سی لحن باربد" مشکدم مشکدم "پرنده‌ای سیاه رنگ و خوش آواز" مشکل مشکل "شکل پذیرفته صورت بسته" مشکل مشکل "ترتیب شده تشکیل شده" "مشکل پسند" مشکل_پسند "کسی که به سختی انتخاب می‌کند و می‌پسندد" مشکمالی مشکمالی "بیست و چهارمین و به روایتی سیزدهمین لحن از سی لحن باربد" مشکو مشکو "ب ت خانه" مشکو مشکو "حرمسرا مشکوی هم گفته شده" مشکور مشکور "شکر گفته شده سپاسگزاری شده" مشکول مشکول "مشک و خیک کوچک" پاسداری پاسداری پاسبانی پاسداری پاسداری "رعایت احترام" پاسفره پاسفره "ظرف خالی بر سر سفره برای جدا کشیدن طعام" پاسنگ پاسنگ "سنگ ترازو" پاسنگ پاسنگ "پایه ستون" پاسنگین پاسنگین "آن که دیر به دیدار دوستان و خویشان برود" پاسه پاسه "میل کردن به هر چیزی آزمندی" پاسه پاسه "غم اندوه" پاسوار پاسوار "پیاده جلد و چابک" پاسور پاسور "نوعی بازی ورق چهاربرگ" پاسپار پاسپار لگد پاسپار پاسپار "لگد کوب" پاسپورت پاسپورت "اجازه نامه برای رفت و آمد اشخاص از مملکتی به مملکت دیگر گذرنامه جواز عبور" پاسک پاسک "خمیازه دهان دره" پاسکال پاسکال "قانونی در باب انتقال فشار در سیالات هر فشاری که بر نقطه‌ای از یک جسم سیال که در حال تعادل است وارد شود عیناً به همه اجزای آن سیال منتقل می‌شود" پاسکال پاسکال "نوعی زبان کامپیوتری پیشرفته که از آن در آموزش و طراحی سیستم‌ها استفاده می‌شود" پاسگاه پاسگاه "جای نگهبانی" پاسگاه پاسگاه "محل استقرار نیروهای انتظامی" پاسگزار پاسگزار "شاکر حقگزار" پاسیدن پاسیدن "نگهبانی کردن پاس داشتن" پاسیدن پاسیدن "مواظبت کردن" پاسیدن پاسیدن "لمس کردن پسودن" پاسیده پاسیده "نگاهبانی شده پاس داشته" پاسیو پاسیو "حیاط خلوت" پاسیو پاسیو نورگیر پاسیو پاسیو "بخشی از آپارتمان به صورت باغچه یا گلخانه" پاش پاش "پاشیدن برافشاندن" پاش پاش "امر از پاشیدن" پاش پاش "در کلمات مرکب مانند نمک پاش آب پاش مخفف پاشنده‌است" پاش پاش "پریشان افشان" پاشا پاشا "لقب اشرافی در دولت عثمانی برای دارندگان مقام‌های بالای دولتی" پاشنه پاشنه "بخش عقب پای آدمی پاشنا عقب" پاشنه پاشنه "قسمتی از کفش که پاشنه روی آن قرار می‌گیرد" پاشنه پاشنه "قسمتی از در که در روی آن می‌چرخد" پاشنه پاشنه "استخوانی درشت و کوتاه که تکیه آدمی و دیگر حیوان هنگام ایستادن بر آن باشد ؛ در خانه کسی را درآوردن کنایه از به ستوه آوردن وی به سبب مطالبه طلبی یا خواهشی ؛ کفش را ور کشیدن کنایه از مهیای انجام دادن کاری شدن" "پاشنه بلند" پاشنه_بلند "کفشی که پاشنه آن بلند باشد مق پاشنه کوتاه" "پاشنه خواب" پاشنه_خواب "کفشی که پاشنه آن بخوابد مق پاشنه نخواب" "پاشنه خیز کردن" پاشنه_خیز_کردن "مهمیز زدن و اسب را برانگیختن" "پاشنه کش" پاشنه_کش "اسبابی به شکل یک صفحه منحنی باریک و دراز و معمولاً دسته دار که پس از فرو بردن نوک پا در کفش آن را پشت پا می‌گذارند تا پشت کفش خم نشود و به آسانی بتوان کفش را پوشید" پاشنگ پاشنگ "خیار بزرگ" پاشنگ پاشنگ "هندوانه و کدو" پاشویه پاشویه پاشوره پاشویه پاشویه "آب گرمی که نمک یا خردل را در آن حل کرده و به وسیله آن پای بیمار را بشویند" پاشویه پاشویه "آبراه کوچک در اطراف حوض" "پاشویه کردن" پاشویه_کردن "شستن پای بیمار با آب گرم مخلوط به نمک یا خردل و مانند آن برای پایین آوردن تب بیمار" پاشیب پاشیب "نردبان زینه پایه" پاشیدن پاشیدن "ریختن پراکنده کردن" پاشیدن پاشیدن "متلاشی شدن" پاشیده پاشیده "پراکنده متفرق" پاشیده پاشیده "ریخته ریخته شده" پاشیر پاشیر "زیرزمین خرد که شیر آب انبار بر دیوار آن متصل نصب شده باشد" پاغر پاغر "ستونی که سقف خانه روی آن قرار گیرد" پاغند پاغند "نک پاغنده" پاغنده پاغنده "گلوله از هر چیزی مانند پنبه" پاغنده پاغنده "پنبه زده شده و گلوله کرده" پافشاری پافشاری "پایداری ایستادگی" "پافشاری کردن" پافشاری_کردن "اصرار کردن ایستادگی کردن" پافشردن پافشردن "نک پافشاری کردن" پالئونتولوژی پالئونتولوژی "علمی که موجودات قدیمی زمین را مورد بررسی و مطالعه قرار می‌دهد علم به احوال موجودات قدیمه علمی که موجودات گیاهی و جانوری گذشته زمین را مورد تحقیق قرار می‌دهد دیرین شناسی" پالئوژن پالئوژن "نیمه اول دوران سوم زمین شناسی که خود به دو دوره کوچک تر به نام ائوسن و الیگوسن تقسیم می‌شود در این دوره زمین انقلابات کوه زایی بسیار داشته و اکثر کوه‌های فعلی زمین مربوط به این دوره هستند همچنین بقایای فسیل شده پستانداران در ته نشست‌های این دوره به فراوانی دیده می‌شود" پالئوگرافی پالئوگرافی "دانش قرائت خطوط باستانی دیرین نگاری کتیبه نگاری" پالا پالا "نک پالاد" پالاد پالاد "مطلق اسب" پالاد پالاد "اسب نوبتی جنیبت" پالار پالار "تیر بزرگی که در سقف خانه به کار می‌رود" پالان پالان "پوششی ضخیم انباشته از کاه پشم یا پوشال که بر پشت ستور می‌نهند برای نشستن یا بار نهادن ؛ کسی کج بودن کنایه از رفتاری غیراخلاقی و ناروا داشتن" "پالان دوز" پالان_دوز "آن که پالان می‌دوزد پالان گر" "پالان ساییده" پالان_ساییده "کهنه کار باتجربه رند" پالانه پالانه "طبقه‌ای از خشت که روی آجر تیغه سقف رساند" پالانی پالانی "اسبی که مخصوص بار و بنه بردن است نه برای سواری" پالاهنگ پالاهنگ "نک پالهنگ" پالاون پالاون "صافی ظرف فلزی سوراخ سوراخ که با آن چیزها را صاف کنند آبکش" پالاپال پالاپال "هیاهو آشفتگی" پالاپالی پالاپالی "سروصدا هیاهو دادوبیداد" پالایش پالایش "تصفیه کردن صاف کردن" پالایشگاه پالایشگاه "تصفیه خانه" پالایشگر پالایشگر "تصفیه کننده صافی کننده" پالاینده پالاینده "پالایشگر تصفیه کننده" پالاییدن پالاییدن "صافی کردن" پالاییدن پالاییدن بیختن پالاییدن پالاییدن تراویدن پالاییده پالاییده "صافی شده تصفیه شده" پالت پالت "شستی نقاشی" پالت پالت "سکوی قابل حمل بیشتر از جنس چوب برای جابه جا کردن مواد و بسته‌ها" پالت پالت "سازه‌های مسطح و کوچک چوبی که زیر بار قرار دهند تا بتوان آن را با افرازه بلند کرد بارکف" پالتو پالتو "لباسی ضخیم که مردم برای گرم نگاه داشتن بدن روی لباس‌های دیگر می‌پوشند" پالتویی پالتویی "مربوط به پالتو" پالتویی پالتویی "قطع کتاب در اندازه * سانتی متر" "پستان بند" پستان_بند "سینه بند کرست" پستاندار پستاندار "رده‌ای از جانوران مهره دار خون گرم اغلب دارای بدن پوشیده از پشم یا مو به ویژه دارای غده‌های پستانی در ماده‌ها و معمولاً بچه زا ج پستانداران" پستانک پستانک "وسیله‌ای پلاستیکی به شکل سرپستان برای مکیدن کودکان شیرخوار" پستایی پستایی "رویه برش شده چرم که آماده برای دوختن است" پستایی پستایی "ذخیره اندوخته" پسته پسته "درختی است از تیره سماقی‌ها که دسته مخصوصی را تشکیل می‌دهد میوه اش دانه‌ای است دارای پوست سخت مغز آن سبزرنگ و لذید و مقوی و روغن دار است" پستو پستو "اطاق کوچکی که در پشت اتاق دیگری بسازند و اشیاء و لوازم خانه را در آن نهند" پستچی پستچی "نامه رسان اداره پست مأمور پست" پستک پستک "کوتاه قد" پستک پستک "نیم تنه نمدی خشن" پستی پستی "نشیب گودی" پستی پستی انحطاط پستی پستی "خواری ذلت" پستی پستی "نانجیبی رذالت" پستی پستی "تنگ چشمی کوته نظری" پسر پسر "فرزند طفل" پسر پسر "فرزند نرینه پور" پسراندر پسراندر "پسندر ناپسری پسری که از شوهر پیشین زن باشد یا پسری که از زن پیشین مرد باشد" پسرانه پسرانه "منسوب و مربوط به پسر مق دخترانه" پسرخوانده پسرخوانده "پسری که زنی یا مردی او را به جای پسر خود گرفته‌است" پسغده پسغده "مهیا ساخته آماده" پسله پسله "جای نهانی پنهان" "پسله خور" پسله_خور "کسی که پیش دیگران کم می‌خورد و در نهان بسیار" "پسله گر" پسله_گر "کسی که پشت سر دیگران حرف می‌زند" پسند پسند "گزینش انتخاب" پسند پسند "پسندیده مقبول" پسند پسند "نیک خوب" پسند پسند دلخواه پسندیدن پسندیدن پذیرفتن پسندیدن پسندیدن برگزیدن پسندیدن پسندیدن "روا داش تن" پسندیده پسندیده پذیرفته پسندیده پسندیده "خوش آمده" پسندیده پسندیده برگزیده پسنگک پسنگک "نک تگرگ" پسوا پسوا "پیرو تابع ؛ مق پیشوا" پسودن پسودن "دست زدن لمس کردن" پسوند پسوند "نک پساوند" پسین پسین "آخرین متأخر" پسین پسین "زمان بین ظهر و غروب و عصر" پسینه پسینه پستو پسینه پسینه پسین پسیکانالیز پسیکانالیز روانکاوی پسییان پسییان "جمع پسین آیندگان" پش پش "وش فش معنی شبه و مانند آن بخشد" پشام پشام "هر چیز تیره رنگ" پشت پشت "آن سوی هر چیزی" پشت پشت "قسمت عقب هر چیز مق جلو" پشت پشت "پشتیبان یار" پشت پشت صُلب پشت پشت "تخم تخمه نژاد نسل" پشت پشت "بام سقف" پشت پشت "دنباله ادامه" پشت پشت مقعد پشت پشت "باطن مق رو" "پشت بام" پشت_بام "استعمالی است به معنی بام و سطح بام" "پشت بند" پشت_بند "هر آن چیزی که پشت دیوار شکسته قرار دهند تا دیوار نیفتد" "پشت بند" پشت_بند "آب یا شربت یا غذایی که پس از خوردن دارو بخورند" "پشت بند" پشت_بند "کوله بار" "پشت بند" پشت_بند "بلافاصله بی درنگ" "پشت به پشت دادن" پشت_به_پشت_دادن "متحد شدن" "پشت به پشت دادن" پشت_به_پشت_دادن "به هم کمک کردن" "پشت دادن" پشت_دادن "به چیزی تکیه دادن" "پشت دادن" پشت_دادن "روگردانیدن پشت به میدان جنگ کردن" "پشت داشتن" پشت_داشتن "همت داشتن پشتکار داشتن" "پشت داشتن" پشت_داشتن "حامی داشتن پشتوانه داشتن" "پشت دری" پشت_دری "پارچه یا پرده‌ای که پشت در یا پنجره بیآویزند" "پشت دست خاییدن" پشت_دست_خاییدن "حسرت خوردن افسوس خوردن" "پشت دستی" پشت_دستی "زدن به پشت دست کسی" "پشت دستی" پشت_دستی "دستکش بی پنجه زنان" "پشت رو" پشت_رو "وارونه واژگونه" "پشت مازه" پشت_مازه "تیره پشت ستون فقرات" "پشت مازه" پشت_مازه "گوشتی که بر دو طرف ستون فقرات جای دارد راسته" "پشت ماهی" پشت_ماهی "هر جسم پشت برآمده مانند ماهی" "پشت میز نشین" پشت_میز_نشین "کنایه از کسی که دارای شغل دفتری است" "پشت نهادن" پشت_نهادن "پشت دادن استناد" "پشت نویسی" پشت_نویسی "نوشتن در پشت سند برای انتقال آن به دیگری" "پشت پا زدن" پشت_پا_زدن "به پشت پای کسی زدن تا بر زمین افتد" "پشت پا زدن" پشت_پا_زدن "ترک کردن رها کردن" "پشت پایی" پشت_پایی "هیز مخنّث" "پشت کار" پشت_کار "پایداری همت" "پشت کار داشتن" پشت_کار_داشتن "همت داشتن" "پشت گرمی" پشت_گرمی "به کسی متکی بودن اعتماد" "پشت گرمی" پشت_گرمی مددکاری "پشت گلی" پشت_گلی "صورتی پررنگ قرمز کم رنگ" "پشت گوش انداختن" پشت_گوش_انداختن "در انجام دادن کاری سستی و اهمال کردن" پشتاره پشتاره "نک پشتواره" پشتاپشت پشتاپشت "پشت سر هم پیاپی" پشتاپشت پشتاپشت دوشادوش پشتدار پشتدار "پشتیبان مددکار" پشته پشته "کوله بار پشتواره" پشته پشته "تل تپه" پشته پشته "مقدار باری که بتوان با پشت حمل کرد" پشته پشته "فاصله میان دو چاه قنات" پشتو پشتو "از زبان‌های ایرانی شرقی که بیشتر در باختر و جنوب افغانستان و شمال باختری پاکستان رواج دارد" پشتوار پشتوار "پشتیبان یاری کننده" "پیل بار" پیل_بار "پیلوار آن مقدار که بر پشت پیل حمل شود" "پیل سم" پیل_سم "سم ستبر و درشت و محکم" "پیل سم" پیل_سم "اسبی که سم‌های بزرگ و ستبر دارد" "پیل عماری" پیل_عماری "پیلی که با آن کجاوه را حمل کنند" "پیل عماری" پیل_عماری "کنایه از رام و مطیع" "پیل مرغ" پیل_مرغ بوقلمون "پیل پا" پیل_پا "قدح بزرگ شرابخوری" "پیل پیلی خوردن" پیل_پیلی_خوردن "تلوتلو خوردن در راه رفتن به چپ و راست مایل شدن" پیلبان پیلبان "فیلبان آن که از پیل مراقبت کند نگهبان فیل" پیلتن پیلتن "عظیم الجثه زورمند" پیلسته پیلسته "استخوان فیل عاج" پیلسته پیلسته "انگشت دست و ساعد که مانند عاج سفید است" پیله پیله "کینه عداوت" "پیله ور" پیله_ور "دست فروش دوره گر د" "پیله ور" پیله_ور "عطار پزشک" "پیله کردن" پیله_کردن "پافشاری کردن اذیت کردن" پیلوت پیلوت شمعک پیلوت پیلوت "طبقه همکف ساختمان که ارتفاع آن از بقیه طبقه‌ها کمتر است و معمولاً به عنوان پارکینگ و موتورخانه و یا انباری استفاده می‌شود" پیلور پیلور داروفروش پیلپا پیلپا "پای پیل" پیلپا پیلپا "مرضی است که پای آدمی باد می‌کند و بزرگ می‌شود" پیلک پیلک "نک بیلک" پیلگوشک پیلگوشک "ترشک ریواس" پیلگون پیلگون "به رنگ پیل خاکستری" پیلگون پیلگون "مانند فیل از بزرگی و سنگینی" پیمان پیمان "عهد قرارداد" پیمان پیمان شرط "پیمان نامه" پیمان_نامه "تعهدنامه عهدنامه" "پیمان کار" پیمان_کار "کسی که انجام دادن کاری را در برابر گرفتن پول معینی به عهده می‌گیرد مقاطعه کار کنتراتچی" پیمانه پیمانه "ظرفی برای اندازه گیری غلات مایعات و" پیمانه پیمانه "جام شراب" پیمانه پیمانه "مجازاً شراب نوشیدنی" "پیمانه کش" پیمانه_کش "شرابخوار باده گسار" "پیمانه گسار" پیمانه_گسار "شراب خوار باده نوش" پیمانی پیمانی "کارمندی که استخدام رسمی نباشد؛ قراردادی" پیمایش پیمایش "پیمودن طی کردن" پیمایش پیمایش "اندازه گیری مساحت کردن" پیماینده پیماینده "وزن کننده" پیماینده پیماینده "نوشنده آشامنده" پیمودن پیمودن "اندازه گرفتن" پیمودن پیمودن "مساحت کردن" پیمودن پیمودن "طی کرده راه" پیمودنی پیمودنی "وزن کردنی" پیمودنی پیمودنی "نوشیدنی قابل نوشیدن" پیموده پیموده "اندازه گیری شده" پیموده پیموده "طی کرده سپرده" پینه پینه "تکه پارچه‌ای که بر قسمت پاره شده جامه دوزند" پینه پینه "پوست کلفت و ضخیم شده کف دست در اثر کار زیاد" "پینه دوز" پینه_دوز "حشره کوچکی که بر پشت سرخ رنگ آن خال‌های سفید دارد روی درخت زندگی می‌کند و از شته آن تغذیه می‌کند کفش دوزک هم گویند" پینو پینو "کشک قره قروت" پینووا پینووا "پینوبا آش کشک آش قره قروت" پینک پینک "پیشانی خرد پیشانی ناچیز بخت اقبال" پینکی پینکی "چُرت خواب سبک" "پینگ پنگ" پینگ_پنگ "تنیس روی میز که با توپ تخم مرغی و راکت و میز مخصوصی که وسط آن دارای تور است انجام می‌شود" پیه پیه "چربی روغن به ویژه چربی حیوانی ؛ چیزی را به تن مالیدن خود را برای تحمل امر ناگواری آماده کردن" "پیه سوز" پیه_سوز "نوعی چراغ با ظرف سفالی یا فلزی که در آن پیه یا روغن کرچک را به جای نفت می‌ریختند و فتیله‌ای پنبه‌ای را برای روشن کردن در آن قرار می‌دادند" پیهودن پیهودن "بیهودن نیم سوخته گشتن به وسیله تابش آتش ؛ بیهودن" پیو پیو "پاره گل خشک شده کلوخ" پیواز پیواز "خفاش شب پره" پیوره پیوره "بیماری لثه و دندان که بر اثر آن لثه‌ها عفونی و متورم شده باعث خرابی ریشه دندان می‌شود" پیوس پیوس بیوس پیوس پیوس "انتظار امید" پیوس پیوس "طمع توقع" پیوست پیوست ضمیمه پیوستن پیوستن "وصل کردن اتصال دادن" پیوستن پیوستن "افزودن ملحق کردن" پیوستن پیوستن "وصلت کردن ازدواج کردن" پیوستن پیوستن "سرودن به نظم درآوردن" پیوسته پیوسته "وصل شده به هم بسته" پیوسته پیوسته "مقرب ندیم" پیوسته پیوسته "همیشه مدام" "پیوسته شدن" پیوسته_شدن "متصل شدن مربوط شدن" "پیوسته شدن" پیوسته_شدن "دوام یافتن" پیوستگی پیوستگی "به هم بستگی ارتباط" پیوستگی پیوستگی "خویشاوند شدن خویشی" پیوند پیوند "پیوستگی اتصال" پیوند پیوند "بستگی وصلت" پیوند پیوند "خویشاوند قوم" پیوند پیوند "رشته‌هایی که ماهیچه‌ها را به یکدیگر متصل می‌کنند" پیوند پیوند "وصل کردن شاخه درختی به درختی دیگر از همان نوع که میوه‌هایش نامرغوب است برای بهتر شدن میوه‌ها" پیوند پیوند ترکیب پیوندگاه پیوندگاه "جای به هم پیوستن دو استخوان مفصل بند" پیوندی پیوندی "گیاه یا درختی که بر اثر پیوند بوجود آمده باشد" پیوک پیوک "پیو رشته" پیوگ پیوگ "پیوگ بیو عروس" پیپ پیپ "چپق کوچک دسته کوتاه" پیچ پیچ "خم هر چیز کج" پیچ پیچ "نوعی میخ" پیچ پیچ "در ترکیب به معنی پیچنده ؛ پاپیچ" پیچ پیچ "در ترکیب به معنی پیچیده ؛ رختخواب پیچ" "پیچ و تاب" پیچ_و_تاب "خم و شکن" "پیچ و تاب" پیچ_و_تاب "رنج و مشقت" "پیچ و خم" پیچ_و_خم "چین و شکن گردش و تاب" "پیچ و خم" پیچ_و_خم "دارای پیچ و تاب" "پیچ واپیچ" پیچ_واپیچ "با پیچ‌های بسیار دارای پیچ و خم" "پیچ واپیچ" پیچ_واپیچ "خم اندر شکن در شکن" "پیچ پیچ" پیچ_پیچ "رشک و حسد" "پیچ پیچ" پیچ_پیچ "تشویش و اضطراب" چایش چایش "نک چاییدن" چایمان چایمان "چایش چاییدن" چاییدن چاییدن "سرما خوردن ناخوش شدن" چبین چبین "سبد چوبی سبدی که از چوب بید بافند" چت چت "صحبت دوستانه درد دل ارتباط محاوره‌ای از طریق اینترنت" چتر چتر "سایبان کوچک دسته دار که برای حفظ خود از آفتاب یا باد و باران و بالای سر نگه دارند ؛زیر خود گرفتن کنایه از حمایت کردن" "چتر نجات" چتر_نجات "چتری که چتربازان به پشت خود می‌بندند و هنگام پریدن از هواپیما به خارج باز می‌شود و به وسیله آن فرود می‌آیند" چترباز چترباز "کسی که با چتر نجات از هواپیما به زمین فرود آید" چترباز چترباز "سربازی که به وسیله چتر نجات در خاک دشمن یا میدان جنگ فرود آید" چترباز چترباز طفیلی چتری چتری "منسوب به چتر مانند چتر" چتری چتری "درخت یا بوته‌ای که شاخه ‌های آن مدور و مانند چتر باشد" چتری چتری "زلف گسترده بر روی پیشانی به شکل نیم دایره" چتول چتول "چتور یک چهارم بطر مشروب" چتوک چتوک گنجشک چخ چخ "چرک ریم" چخاچخ چخاچخ "نک چکاچک" چخماق چخماق "سنگ آتشزنه" چخماق چخماق "آلتی در اسلحه که به سوزن چاشنی ضربه می‌زند و موجب انفجار می‌شود" چخماقی چخماقی چخماخی چخماقی چخماقی "منسوب به چخماق از سنگ چخماق" چخماقی چخماقی "آن که سنگ چخماق دارد یا سنگ چخماق می‌زند ؛سبیل سبیل تاب داده که از دو سوی به طرف بالا گراییده" چخنده چخنده "کوشنده ساعی" چخنده چخنده "ستیزه کننده" چخنده چخنده "دم زننده" چخیدن چخیدن کوشیدن چخیدن چخیدن "ستیزه کردن" چخیده چخیده کوشیده چخیده چخیده "ستیزه کرده شده" چخیده چخیده "دم زده" چخین چخین "چرکین چرک آلود" چدن چدن "چیدن میوه و مانند آن" چدن چدن "برگزیدن و جدا کردن" چر چر "چل چول آلت تناسلی مرد جل" چرا چرا چریدن چرابه چرابه "چربی ای که روی شیر بندد" چراخوار چراخوار چراگاه چراغ چراغ "آلتی که در تاریکی آن را روشن کنند و آن دارای اقسامی چند است ؛ چشمک زن نوعی چراغ راهنمایی که به طور متناوب و لحظه‌ای خاموش و روشن می‌شود ؛ جادو یا علاءالدین چراغی افسانه‌ای منسوب به علاءالدین یکی از پهلوانان داستان‌های هزارو_یک_شب که به وسیله آن کارهای عجیب و سحرآمیز انجام می‌داد" "چراغ بره" چراغ_بره "نک چراغواره" چراغانی چراغانی "منسوب به چراغان ؛ چراغ‌های بسیاری که در جشن‌ها و عروسی‌ها روشن کنند" چراغانی چراغانی "مجلس شادمانی که در آن چراغ‌های بسیار روشن کنند" چراغله چراغله "کرم شب تاب" چراغواره چراغواره "قندیل جاچراغی از جنس شیشه که چراغ را در آن گذارند تا باد آن را خاموش نکند" چراغپا چراغپا چراغپایه چراغپا چراغپا "پایه چراغ آن چه که چراغ را روی آن گذارند" چراغپا چراغپا "حالت ایستادن اسب هنگامی که هر دو دست خود را بلند کند و روی دو پای خویش بایستد" چراغک چراغک "کرم شب تاب" چراغینه چراغینه "کرم شب تاب" چرامین چرامین چراگاه چرامین چرامین "کاه علف" چراندن چراندن "نک چرانیدن" چرانیدن چرانیدن "علف خورانیدن به حیوانات" چراگاه چراگاه "جای چریدن حیوانات علفخوار" چرب چرب "روغن دار روغن آلود روغنی" "چرب ترازو" چرب_ترازو "کسی که اعمال نیکش بر اعمال بدش فزونی دارد" "چرب زبان" چرب_زبان "شیرین زبان" "چرب زبان" چرب_زبان چاپلوس "چرب زبانی" چرب_زبانی "شیرین زبانی" "چرب زبانی" چرب_زبانی چاپلوسی چربدست چربدست چابک چربدست چربدست "ماهر زبردست" چربدستی چربدستی چابکی چربدستی چربدستی مهارت چربش چربش "چربیش پیه سوختنی چربی" چربه چربه "چربک چربی چربو" چربه چربه "کاغذ چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحه تصویر و طرح گذارند و با قلم مو صورت و نقش آن را بردارند" چربه چربه "پرده‌ای که بر روی شیر بندد؛ قیماق" چربو چربو چربی چربک چربک "دروغ بهتان" چربی چربی پیه چربی چربی "ماده روغنی که روی آبگوشت جمع می‌شود" چربی چربی "سرشیر قیماق" چربی چربی "به ملایمت رفتار کردن مهربانی نمودن" چربیدن چربیدن "سنگین تر شدن چیزی بر چیز دیگر از حیث وزن" چربیدن چربیدن "چیره شدن کسی بر دیگری" چرت چرت "خواب سَبُک حالت بین خواب و بیداری" چرتکه چرتکه "چتکه ابزاری است برای محاسبه و آن چهارچوبی است دارای تعدادی میله که هر میله خود دارای تعدادی مهره‌است که به وسیله آن عمل جمع و تفریق را انجام می‌دهند البته این نوع روش حساب در قدیم بیشتر مرسوم بود" چرخ چرخ "هر وسیله مدور که حرکت دورانی داشته باشد و حول محور خود بچرخد مانند چرخ دوچرخه یا چرخ اتومبیل" چرخ چرخ "هر دستگاهی که با گردش دور محوری کار کند مثل چرخ دولاب چرخ عصاری ؛ خیاطی دستگاه مخصوص دوخت پارچه و همانند آن ؛ گوشت دستگاه مخصوص خُرد کردن گوشت" چرخ چرخ "گرد کسی یا چیزی گردیدن" "چرخ انداز" چرخ_انداز "تیرانداز کمانگیر" "چرخ ریسک" چرخ_ریسک "پرنده‌ای است کوچک مانند گنجشک که به رنگ‌های آبی خاکستری زرد و سیاه وجود دارد" "چرخ زدن" چرخ_زدن "چرخیدن گشتن" "چرخ زدن" چرخ_زدن "آوارگی سرگشتگی" "چرخ فلک" چرخ_فلک "نوعی اسباب تفریحی کودکان که عبارت از دستگاه گردنده‌ای است که بر آن صندلی‌هایی ساخته شده که در آن می‌نشینند و در هوا دور محوری می‌چرخند" "چرخ کردن" چرخ_کردن "به وسیله دستگاه مخصوص عصاره چیزی را گرفتن" "چرخ کردن" چرخ_کردن "با دستگاه مخصوصی چاقو و مانند آن را تیز کردن" "چرخ کردن" چرخ_کردن "به وسیله دستگاهی گوشت را ریزریز کردن" "چرخ کردن" چرخ_کردن "در پزشکی با دستگاه خاصی دندان را تراشیدن" چرخاب چرخاب "چرخی که به قوه آب حرکت کند" چرخاندن چرخاندن "نک چرخانیدن" چرخانیدن چرخانیدن "حرکت دادن چرخ به دور محورش" چرخشت چرخشت "چرخی که با آن آب انگور گیرند" چرخشت چرخشت "حوضی که در آن انگور بریزند و لگد کنند تا آبش گرفته شود" کارران کارران "دانای کار مطلع" کارران کارران "کارگزار پیشکار" کارران کارران دلال کاررس کاررس "کسی که به کارها برسد آن که کارزار راه اندازد" کارروا کارروا "شایسته سزاوار" کارروا کارروا "نافع سودمند" کارزار کارزار "جنگ جدال نبرد" کارساز کارساز "چاره جو مشکل گشا" کارسازی کارسازی "چاره جویی مشکل گشایی" کارسازی کارسازی آمادگی کارسازی کارسازی "حیله گری" کارستان کارستان "مدل کار" کارستان کارستان "حکایت سرگذشت" کارستان کارستان "کار بزرگ کار شگفت" کارشناس کارشناس "دانای کار متخصص دارای تحصیلات در حد لیسانس" کارشناسی کارشناسی "شناسایی کار خبرگی" کارشناسی کارشناسی "دوره تحصیلات چهارساله دانشگاهی" کارشکن کارشکن "کسی که مانع پیشرفت کار باشد" کارشکن کارشکن "سخن چین نمام" کارشکنی کارشکنی "ممانعت از پیشرفت کار" کارفرما کارفرما "آن که دستور کار بدهد" کارفرما کارفرما "صاحب کار" کارمزد کارمزد "اجرت حق العمل" کارمند کارمند "آن که کاری دارد" کارمند کارمند "کسی که در اداره یا مؤسسه‌ای به کار مشغول است عضو" کارمند کارمند "کارآمد لایق" کارنامه کارنامه "ورقه‌ای که در آن نتایج آزمون‌های تحصیلی نوشته شده‌است" کارنامه کارنامه "شرح حال سرگذشت" کارناوال کارناوال "کاروان شادی کاروانی که در ایام معینی از سال با لباس‌های مضحک برای تفریح و سرگرمی به راه می‌افتند" کارنده کارنده "کار کننده عمل کننده" کارنده کارنده "کشت کننده زارع" کارنگ کارنگ "زبان آور چرب زبان" کارنگ کارنگ "صاحب طرب" کاره کاره "ناخوش ناپسند" کارواش کارواش "کارگاهی که در آن اتومبیل‌ها را می‌شویند خودروشویی" کاروان کاروان "قافله عده‌ای مسافر که با هم حرکت کنند" کاروانسالار کاروانسالار "رییس کاروان قافله سالار" کاروانسرا کاروانسرا "جایی در داخل شهر یا میان راه‌ها که کاروان‌ها در آنجا اقامت می‌کردند" کاروانک کاروانک "مرغی است شبیه به مرغابی دارای منقاری دراز و بیشتر در کنار آب می‌نشیند کروان" کاروانکش کاروانکش "ستاره شعری شباهنگ" کاروانکش کاروانکش زهره کارورز کارورز "آن که به کاری اشتغال دارد کارکن" کارورز کارورز "دانشجوی پزشکی که در بیمارستان به دستور سرپزشک کار می‌کند انترن" کاروژول کاروژول "کاروژولنده سرکارگر سرعمله" کارپرداز کارپرداز "مباشر مأمور کار پردازی" کارپردازی کارپردازی مباشرت کارپردازی کارپردازی "بخشی از اداره که وظیفه آن فراهم کردن کار یا نوشت افزار آن اداره‌است" کارپیچ کارپیچ "پارچه‌ای که گلابتون دوزان لفافه کار خود سازند به جهت محافظت از آن" کارپیچ کارپیچ "دسته و بسته تنگ" کارکرد کارکرد "عمل و کار" کارکرد کارکرد "اندازه و مقیاس کار انجام شده" کارکرده کارکرده "کارآزموده باتجربه" کارکرده کارکرده "کهنه فرسوده" کارکشته کارکشته "مجرب ورزیده" کارکشتگی کارکشتگی "ورزیدگی آزمودگی" کارکن کارکن "دارای عادت یا گرایش به کار کردن کاری کوشا فعال" کارکیا کارکیا "پادشاه وزیر کاردان" کارگاه کارگاه "محل ساختن چیزها جای کار کردن کارگران" کارگر کارگر "شاغل کارکننده" کارگر کارگر مؤثر "کارگر شدن" کارگر_شدن "اثر کردن تأثیر گذاشتن" کارگردان کارگردان "کسی که انجام کارها را اداره می‌کند" کارگردان کارگردان "کسی که بازیگران را راهنمایی می‌کند و نمایشنامه‌ها را به روی صحنه می‌آورد" کارگزار کارگزار "عامل مأمور" کارگزینی کارگزینی "به کار گماشتن" کارگزینی کارگزینی "اداره‌ای که به کار استخدام ماموریت ترفیع انتقال بازنشستگی و سایر امور مربوط به کارمندان و کارکنان یک سازمان می‌پردازد اداره استخدام" کارگشا کارگشا "مشکل گشا چاره جو" کارگشایی کارگشایی "چاره جویی مشکل گشایی" کاری کاری "فعال مفید" کاری کاری "پهلوان و دلاور جنگی" کاری کاری "بسیار مؤثر کارگر" کاریر کاریر "سازمانی که کارش برقراری ارتباط تلفنی از راه دور است" کاریر کاریر "سابقه شغلی" کاریز کاریز قنات کاریزماتیک کاریزماتیک "شخصیت و جذابیت یک فرد که می‌تواند در مردم نفوذ کند و آنان را به شور و فداکاری وادار سازد این مشخصه ابتدا در برخی فرقه‌های مسیحیت مشاهده شد و بعدها در ادیان دیگر هم به چشم خورد" کاریکاتور کاریکاتور "نوعی نقاشی طنزآمیز که در آن طراحی برخی جزییات مبالغه می‌شود" کاریکاتوریست کاریکاتوریست "نقاشی که کارش کشیدن کاریکاتور است" کاریکلماتور کاریکلماتور "نوعی کاربرد طنزآمیز و اژه‌ها" کاز کاز "جایی که در کوه و بیابان یا در زیرزمین کنده باشند برای جا دادن گوسفندان" کاز کاز صومعه کازه کازه "آلاچیق کلبه" کازه کازه صومعه کازه کازه "خانه و منزل" مصدوق مصدوق "راست گفته شده" مصدوق مصدوق "موافق وعده بجا آورده شده" مصدوم مصدوم "صدمه دیده آسیب رسیده" مصر مصر "اصرار کننده" مصراع مصراع "یک لنگه از دو لنگه در" مصراع مصراع "یک نیمه از یک بیت شعر ج مصاریع" مصراً مصراً "بااصرار باتأکید" مصرح مصرح "تصریح شده" مصرع مصرع "بیتی که هر دو مصراعش قافیه دار باشد" مصرف مصرف "محل خرج و صرف ج مصارف" مصرفی مصرفی "آنچه که مصرف شود آن چه که به کار رود" مصرفی مصرفی "مقدار مصرف" مصروف مصروف "صرف شده خرج شده" مصطبه مصطبه "سکو تخت" مصطبه مصطبه "محل اجتماع مردمان" مصطبه مصطبه "جایگاه گدایان" مصطبه مصطبه "میخانه میکده" مصطفوی مصطفوی "منسوب به مصطفی" مصطفی مصطفی "برگزیده شده" مصطلح مصطلح "اصطلاح شده واژه‌ای که بین مردم غیر از معنی حقیقی خود برای موضوع خاصی متداول شده باشد" مصطنع مصطنع "نیکی کننده خوبی کننده" مصطنع مصطنع "اختیار کننده چیزی برای خود" مصطنع مصطنع "تهیه کننده طعامی برای انفاق در راه خدا" مصطکی مصطکی "گونه‌ای سقز که به صورت شیرابه‌ای بر اثر ایجاد شکاف از ساقه و شاخه‌های درختچه مصطکی خارج می‌شود و به صورت قطرات کوچکی در محل شکاف منعقد می‌گردد" مصعب مصعب "نر فحل" مصعب مصعب "اسبی که سواری نداده و سوار شدن بر آن دشوار باشد ج مصاعب مصاعیب" مصعد مصعد "محل صعود" مصغر مصغر "تصغیر شده کوچک شده" مصف مصف "جای صف زدن" مصف مصف "میدان جنگ رزمگاه ج مصاف" مصفی مصفی "تصفیه شده صاف شده" مصقع مصقع "سخنگوی بلند آواز" مصقع مصقع "فصیح بلیغ ج مصاقع" مصقله مصقله "ابزاری برای صیقل دادن و زدودنِ زنگ ج مصاقل" مصقول مصقول "صیقل زده جلا داده شده" مصلح مصلح "اصلاح کننده نیکو کار" مصلحت مصلحت "خیر خواهی نیک اندیشی ج مصالح" "مصلحت آمیز" مصلحت_آمیز "آن چه توأم با مصلحت باشد خیرخواهانه" مصلوب مصلوب "به صلیب کشیده شده به دار آویخته" مصلی مصلی "جای نماز خواندن" مصلی مصلی "جایی که مردم در عید فطر و قربان در آن نماز گزارند" مصمت مصمت "چیزی که داخلش پر باشد" مصمت مصمت "زخمی که از اندرون پر شده و دو لب آن به هم آمده باشد" مصمت مصمت دربسته مصمت مصمت "دیوار بی درز" مصمت مصمت "اسبی که رنگ‌های پوستش با هم مخلوط نباشد" مصمت مصمت "جامد از ابریشم خالص و کمرنگ" مصمم مصمم "با عزم و اراده" مصمم مصمم "آن که تصمیم به کاری گرفته" "مصمم شدن" مصمم_شدن "عزم جزم کردن تصمیم گرفتن" مصنع مصنع "جای گرد آمدن باران آبگیر" مصنع مصنع "ده قریه" مصنع مصنع "کارخانه کارگاه ج مصانع" مصنف مصنف "تصنیف شده" مصنفات مصنفات "جِ مصنفه ؛ کتاب‌های تصنیف شده" مصنوع مصنوع "ساخته شده" مصوب مصوب "تصویب شده" مصوبه مصوبه "مؤنث مصوب ج مصوبات" مصوت مصوت "صدادار دارای صدای بلند" مصوت مصوت "حرف صدادار" مصور مصور "نقاشی شده دارای صورت و شکل" "مصور شدن" مصور_شدن "شکل پذیرفتن" "مصور شدن" مصور_شدن "نقاشی شدن" "مصور شدن" مصور_شدن "تصور شدن" مصون مصون "نگاه داشته شده محفوظ" مصونیت مصونیت "محفوظ بودن در امان بودن" مصیب مصیب "راستکار صواب یابنده" مصیبت مصیبت "سختی رنج اندوه ج مصائب" "مصیبت زدگی" مصیبت_زدگی "در رنج و بلا بودن" "مصیبت زدگی" مصیبت_زدگی "ماتم زدگی" "مصیبت زدگی" مصیبت_زدگی "بدبختی بیچارگی" مصید مصید "آلت صید جانوران دام ج مصائد" مصیر مصیر "گردیدن گشتن" مصیر مصیر "رجوع کردن بازگشتن" مصیر مصیر "انتقال یافتن" مصیر مصیر "منتهی شدن" مضا مضا "بریدن قطع کردن" مضا مضا "برندگی قاطعیت در کار" مضا مضا "نفوذ روانی" مضا مضا "حل و عقد امور کاربری" مضاجعه مضاجعه "با هم خوابیدن همبستر شدن" مضاحکه مضاحکه "با هم خندیدن" مضادت مضادت "مخالفت کردن با یکدیگر" مضادت مضادت "ضدیت خلاف" مضار مضار "جِ مضرت" مضاربه مضاربه "با یکدیگر زد و خورد کردن" مضاربه مضاربه "نوعی وام که تاجر برای انجام معاملات از بانک می‌گیرد" مضارع مضارع "مانند شونده" مضارع مضارع "صیغه‌ای از فعل که به زمان حال یا آینده دلالت کند" مضاره مضاره "گزند رسانیدن" مضاعف مضاعف "دو برابر شده دو چندان شده" مضاف مضاف "اضافه شده زیاد گشته" مضاف مضاف "نسبت داده شده" مضاف مضاف "اسمی است که مقصود اصلی گوینده‌است ؛ الیه اسم یا ضمیری است که به اسم دیگر می‌پیوندد تا معنی آن را کامل کند" مضافاً مضافاً "به علاوه از این گذشته باافزودن این مطلب" مضافرت مضافرت "همدیگر را یاری کردن" مضامت مضامت "فراهم آوردن" مضامین مضامین "جِ مضمون" مضایق مضایق "جِ مضیق ؛ جاهای تنگ" مضایقه مضایقه "بر کسی تنگ گرفتن سخت گیری کردن" مضبوط مضبوط "گرفته شده اخذ شده" مضج مضج "ناله کننده" مضجع مضجع "خوابگاه جای خفتن" مضجع مضجع "قبر آرامگاه ج مضاجع" مضحک مضحک "خنده آور" مضحکه مضحکه "باعث خنده مایه خنده" مضر مضر "ضرر رساننده زیان آور" مضراب مضراب "زخمه ؛ آلتی که از آن برای نواختن سازهای زهی استفاده می‌کنند" مضرات مضرات "جِ مضرت" مضرب مضرب "شمشیر تیزی شمشیر ج مضارب" مضرت مضرت "ضرر رسانیدن" مضرت مضرت "زیان ضرر" مضرس مضرس "دندانه دار" مضرس مضرس "مبتلی به سختی ومشقت" مضرس مضرس "سختی دیده آزموده" مضرس مضرس "منقوش به نقش ونگارهایی به صورت دندانه" مضروب مضروب "کتک زده شده کتک خورده" مضروب مضروب "سکه زده مسکوک" مضروب مضروب "عددی که در عدد دیگر ضرب شد ه" مضطر مضطر "ناچار بیچاره" مضطر مضطر "تنگدست نیازمند" مضطرب مضطرب "آشفته پریشان" مضغه مضغه "لقمه گوشت جویده شده پاره گوشت" مضل مضل "گمراه کننده" مضلت مضلت "جایی که انسان راه را گم می‌کند" مضلت مضلت "ضلالت گمراهی" مضمحل مضمحل "پراکنده از میان رفته نابود" مطمح مطمح "منظر جای تماشا" مطمع مطمع "هرچیز که در آن طمع کنند ج مطامع" مطموره مطموره "نهان خانه" مطموس مطموس "محو شده تباه شده" مطموس مطموس "ناپدید شده گم گشته" مطموس مطموس "دور شده" مطموس مطموس "در علم عروض طمس آن است که از این فاع_لاتن بعد از اسقاط هر دو سبب عین نیز ساقط شود فا بماند فع به جای آن به نهی و فع چون از این فاع_لاتن خیزد آن را مطموس خوانند یعنی ناپدید کرده از بهر آن که بدین زحاف از این جزو بیش از اثری نمی‌ماند" مطموع مطموع "طمع شده مورد طمع و آرزو" مطهر مطهر "تطهیر شده پاک شده" مطهر مطهر "پاک پاکیزه" مطهرات مطهرات "جِ مطهره ؛ چیزهایی که نجاسات راپاک کنند مانند آب آتش خاک" مطهره مطهره "ابریق آفتابه" مطهری مطهری "مطهر بودن طهارت" مطواع مطواع "فرمان بردار مطیع" مطوعه مطوعه "یا غازیان مردمی بودند که در شهرها داوطلبانه برای جهاد با کفار جمع می‌شدند و لشکری تشکیل می‌دادند که سالاری مخصوص داشت این سالار را سالار غازیان یا سالار غازی می‌نامیدند این کار مخصوصاً در زمان غزنویان به واسطه لشکرکشی‌های هندوستان عنوان داشت" مطوق مطوق "طوق دار با گردن بند آراسته شده" مطوقه مطوقه "کبوتری که در گردن او طوق باشد" مطول مطول "طول داده شده" مطول مطول "دراز طولانی" مطوی مطوی "در هم پیچیده درنوردیده" مطوی مطوی پوشیده مطوی مطوی "پیچیدگی حلقه" مطیب مطیب "معطر شده" مطیر مطیر "بارنده بارانی" مطیره مطیره "نوعی چادر" مطیع مطیع "فرمان بردار اطاعت کننده" مطیه مطیه "حیوان سواری چون اسب و استر و اشتر" مظالم مظالم "جِ مظلمه ؛ ستم‌ها" "مظالم کردن" مظالم_کردن "دادرسی کردن" مظان مظان "جِ مظنه" مظاهر مظاهر "جِ مظهر" مظاهرت مظاهرت "پشتیبانی حمایت" مظروف مظروف "چیزی که در ظرف گذاشته شده محتوای ظرف" مظفر مظفر "پیروز کامروا" مظل مظل "سایه انداز سایه دار" مظلم مظلم "تاریک کرده شده" مظلمه مظلمه "دادخواهی ج مظالم" مظله مظله "چادر بزرگ خیمه" مظله مظله سایبان مظلوم مظلوم ستمدیده مظنه مظنه "گمان پندار" مظنه مظنه "در فارسی به معنای بها و نرخ کالا ج مظان ؛ دستِ کسی آمدن از قیمت یا وضع خبردار شدن" مظنون مظنون "مشکوک مورد شک و گمان واقع شده" مظهر مظهر "محل ظهور جای آشکار شدن ج مظاهر" مع مع "با همراه" "مع ذلک" مع_ذلک "با این حال با وجود این" "مع هذا" مع_هذا "با وجود این" معاء معاء "روده ج امعیه" معابد معابد "جِ معبد؛ پرستش گاه‌ها" معابر معابر "جِ معبر؛ راه‌ها جاهای عبور" معاتب معاتب "سرزنش کننده ملامت کننده" معاتبه معاتبه "سرزنش کردن پرخاش کردن" معاد معاد "جای بازگشت" معاد معاد "رستاخیز آخر جهان" معادات معادات "عداوت دشمنی با یکدیگر" معادل معادل "برابر هم وزن مساوی" معادله معادله "هم وزن کردن دو چیز برابر کردن" معادله معادله برابری معادله معادله هموزنی معادله معادله "در ریاضی دو عبارت جبری که به ازاء مقادیر معین صحیح باشد" معادن معادن "جِ معدن" معادی معادی "دشمنی کننده" معادی معادی "دشمن عدو" معاذ معاذ "پناه بردن" معاذ معاذ "پناهگاه مأمن" معاذیر معاذیر "ج معذار" معار معار "عاریت گرفته شده" معارض معارض "مخالف دشمن ج معارضات" "معارض شدن" معارض_شدن "مقابل شدن" "معارض شدن" معارض_شدن "مانع گشتن" معارضه معارضه "رویارویی کردن مقابله کردن" معارف معارف "علوم دانش‌ها" معارف معارف "اهل علم و فضل" معارف معارف "اشخاص معروف و نامدار" معارفه معارفه "یکدیگر را شناختن" معارفه معارفه "با هم اظهار آشنایی کردن" معارفه معارفه "شناخت یکدیگر" معارفه معارفه "اظهار آشنایی" معاش معاش "اسباب و وسایل زندگی" معاش معاش "جای زندگی" معاشر معاشر "با کسی زندگی کننده" معاشر معاشر "همدم یار هم نشین" معاشرت معاشرت "رفاقت دوستی هم صحبتی" معاشقه معاشقه "عشق ورزیدن با کسی" معاشقه معاشقه عشقبازی معاصر معاصر "هم عصر هم زمانه" معاصرت معاصرت "هم عصر بودن" معاصی معاصی "جِ معصیت ؛ گناهان" معاضد معاضد "یاری کننده کمک کننده" معاضدت معاضدت "یکدیگر را یاری کردن" معاطات معاطات "چیزی را دست به دست دادن" معاطات معاطات "عطا کردن" معاطف معاطف "جِ معطف" معاطف معاطف گردن‌ها معاطف معاطف "جامه‌هایی که در بالای جامه‌های دیگر پوشند" معاطف معاطف "لابه لاها" معاف معاف "بخشیده شده عفو کرده شده" "معاف کردن" معاف_کردن "گذشت کردن" معافی معافی "معاف بودن بخشودگی ؛ ِ مالیاتی بخشودگی از پرداخت مالیات ؛ ِ نظام وظیفه بخشودگی از خدمت سربازی" معافیت معافیت "معافی معاف بودن" معاقب معاقب "عذاب کننده" معاقب معاقب "پیگیر دنبال کننده" معاقدت معاقدت "با هم عهد و پیمان بستن" معالات معالات "با کسی در بلندی نبرد کردن معارضه کردن در بلندی" معالات معالات "ستیزه در بلندی" معالج معالج "علاج کننده چاره کننده" معالجه معالجه "درمان کردن علاج کردن" معالی معالی "جِ معلاه ؛ بزرگواری بلندی قدر و مرتبه" معامل معامل "معامله کننده" معامله معامله "داد و ستد خریدوفروش" معامله معامله "با هم کار کردن" معامله معامله "داد و ستد با یکدیگر" معامله معامله قرارداد معان معان "جایگاه جای باش منزل" معاند معاند "ستیزکننده عِناد ورزنده" معاندت معاندت "مخالفت کردن دشمنی کردن" معانقت معانقت "دست در گردن یکدیگر انداختن" معانی معانی "جِ معنی" معاهد معاهد "هم عهد هم پیمان" معاهده معاهده "عهد و پیمان بستن" معاودت معاودت "رجعت بازگشت" معاوضه معاوضه "با هم عوض کردن" معاوضه معاوضه "تبدیل تعویض" معاون معاون "یاری کننده" معاون معاون "کسی که مقامش در وزارتخانه یا اداره پس از وزیر یا رییس است" معایب معایب "عیب‌ها بدی‌ها" معایش معایش "جِ معیشت ؛ اسباب و لوازم زندگانی" معاینه معاینه "با چشم دیدن" معاینه معاینه "بررسی و دقت کردن در وضع مریض" معبا معبا "تعبیه شده مهیا" معبد معبد "جای عبادت پرست ش گاه ج معابد" معبر معبر "محل عبور گذرگاه" معبر معبر "پُل و هر آنچه که با آن بتوان از رود عبور کرد" معبر معبر "کِشتی ج معابر" معبس معبس "ترش رو" معبود معبود "پرستیده شده" معتاد معتاد "کسی که به کاری یا چیزی عادت کرده باشد" معتبر معتبر "دارای اعتبار مورد اعتماد" معتد معتد "در شمار آینده معدود شونده" معتد معتد "از حد درگذرنده" معتد معتد "گمان شده تخمین زده شده" معتدل معتدل "میانه میانه رو راست برابر" معتدی معتدی "از حد درگذرنده بیداد کننده" معتذر معتذر "عذر آورنده" معترض معترض "اعتراض کننده" معترض معترض واخواه معترضه معترضه "جمله‌ای خارج از موضوع که میان کلام وارد شود" معترف معترف "اقرارکننده اعتراف کننده" معترک معترک "میدان جنگ معرکه" معتز معتز "گرامی شمرده عزیز داشته" معتزل معتزل "گوشه گیر عزلت گزین" معتصم معتصم "چنگ زننده به دامن کسی" معتضد معتضد "یاری کننده یاری گیرنده" معتقد معتقد "گرونده باوردار عقیده دار" معتل معتل "علیل بیمار" معتل معتل "فعل یا اسمی که در آن یکی از حروف علّه و ا ی وجود داشته باشد" معتمد معتمد "کسی که مورد اعتماد است" معتنابه معتنابه "قابل اعتناء" معتنابه معتنابه "بسیار زیاد" معتنی معتنی "اعتناکننده اهتمام کننده" معتوه معتوه "دل شده سبک عقل" معتکف معتکف "گوشه نشین کسی که برای عبادت در مسجد یا جای دیگر خلوت بگزیند" معجب معجب "به شگفت آورنده" معجب معجب "خودبین خودپسند" معجر معجر "آن که عمامه بر سر نهد" معجر معجر "یکی از اشکال خطوط اسلامی" معجز معجز "عاجزکننده اعجاز آورنده" معجزه معجزه "امر خارق العاده مخصوص پیامبران که دیگران توانا به انجام آن نباشند ج معجزات" معجل معجل "امری که در آن شتاب شده" معجل معجل "به شتاب" معجم معجم "حرف نقطه دار" معجم معجم "کتاب لغت" معجم معجم "رفع اتهام شده" معجم معجم "مرتب به ترتیب حروف تهجی" معجمه معجمه "مؤنث معجم" معجمه معجمه "رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده" معجمه معجمه "مرتب به ترتیب حروف تهجی" معجمه معجمه "حرف منقوط نقطه دار مانند ز ذ ش ؛ مق مهمله ؛ حروف حروف نقطه دار حروف تهجی حروف الفبا" معجون معجون "سرشته شده خمیر کرده شده ج معاجین" معد معد "آماده مهیا" معد معد "مرتب شده" معد معد "حساب شده شمرده شده" معدل معدل "راست و درست شده" معدل معدل "میانگین چیزی ؛ نمرات حاصلِ قسمت مجموع نمره‌های دروس هر شاگرد" معدلت معدلت "دادگری دادگستری" معدلت معدلت "عدل داد" معدم معدم "اعدام کننده نابود سازنده" معدم معدم "فقیر تهیدست" معدن معدن مرکزچیزی معدن معدن "جایی در زیر یا روی زمین که در آن فلزات یا سنگ‌های مخصوص انباشته شده ج معادن" معده معده "از اعضای داخلی بدن انسان و بعضی از حیوانات که کارش هضم غذا می‌باشد" معدود معدود "شمرده شده حساب شده" معدود معدود "کم اندک" معدول معدول "پیچیده شده" معدول معدول "بازگردیده عدول کرده" معدوم معدوم "نیست شده نیست و نابود" معذار معذار "حجت برهان ج معاذیر" معذب معذب "آزار شده در رنج و عذاب" معذرت معذرت "عذر خواهی پوزش" معذور معذور "عذرآورنده بهانه دار" معراج معراج "نردبان پلکان آنچه به وسیله آن بالا روند ج معارج" معرب معرب "آشکار شده" معرب معرب "کلمه‌ای که آخر آن اعراب داشته باشد" معربد معربد "عربده جو بد خوی" معرت معرت "بدی زشتی" معرت معرت "گناه کارِ بد و زشت" معرت معرت "رنج سختی" معرس معرس "محل استراحت مسافران در آخر شب" معرس معرس "خانه مسقف زمستانی" معرض معرض "جای نشان دادن چیزی" معرض معرض "جای دیده شدن" معرض معرض "جای عرضه شدن" معرض معرض نمایشگاه معرف معرف "شناساننده تعریف کننده" معرف معرف "مجموعه‌ای از تصورات معلوم که موجب شناسایی یک مجهول می‌گردد" "معرفة النفس" معرفة_النفس "روان شناسی" معرفت معرفت شناسایی معرفت معرفت "علم دانش" معرفه معرفه "اسمی است که نزد شنونده معلوم و آشکار باشد" معرفی معرفی "شناساندن شخصی به شخص دیگر به وسیله ذکر نام و شغل او" معرق معرق "مرد لاغر" معرق معرق "شرابی که با اندکی آب آمیخته شده باشد" معرق معرق "در فارسی نوعی کاشی که از قطعات ریز به اشکال مختلف ساخته شده باشد" "معرق کاری" معرق_کاری "ساختن کاشی‌های معرق" "معرق کاری" معرق_کاری "نوعی کار با چوب از صنایع دستی که در آن یک طرح یا نقش را با کنار هم چسباندن قطعات بریده شده چوب پیاده می‌کنند" معروض معروض "عرضه شده پیش آمده" معروف معروف "شناخته شده شهرت یافته" معروف معروف "کار نیک عمل ثواب ؛ امر به امر کردن کسان برای انجام دادن واجبات شرعی مقابل نهی از منکر" معرکه معرکه "میدان جنگ و رزمگاه ج معارک" معرکه معرکه "کار پُر اهمیت هنگامه غوغا" معرکه معرکه "کسی که کار مهم انجام دهد" "معرکه گیر" معرکه_گیر "کسی که با انجام کارهایی مانند ریسمان بازی و تردستی مردم را سرگرم می‌کند" معری معری برهنه معز معز "عزت دهنده" معزز معزز "ستوده شده گرامی بزرگوار" معزم معزم "افسونگر جادوگر" معزول معزول "عزل شده از کاری برکنار شده" معزی معزی "تسلیت داده شده تعزیت گفته عزادار" معزی معزی "تسلیت تعزیت" معسر معسر "درویش تنگدست" معسور معسور دشوار معسکر معسکر "لشگرگاه اردوگاه" معشار معشار "ده یک چیزی یک دهم از شیئی" معشار معشار "شتر پر شیر که شیرش کم شده باشد" معشر معشر "گروه جماعت" معشر معشر "خویشاوندان شخص ج معاشر" معشوق معشوق "محبوب مورد عشق و علاقه قرار گرفته دوست داشته" معشوقه معشوقه "زنی که مورد عشق و محبت مردی واقع شده" معصار معصار "آلتی است که به وسیله آن میوه و مانند آن را گذارند و فشار دهند تا عصاره آن استخراج گردد" معصر معصر "آلتی است که با آن آب میوه گیرند؛ ج معاصر" معصفر معصفر زردرنگ معصم معصم "دست بند" معصم معصم "جایی از دست که دستبند رابندند مچ دست ؛ ج معاصم" معصوم معصوم "بی گناه نگاه داشته شده از گناه" معصومانه معصومانه "مانند معصوم با بی گناهی" معصومیت معصومیت "معصوم بودن" معصی معصی "نافرمانی شده" معصیت معصیت "گناه جرم ج معاصی" معضل معضل "مشکل دشوار" معضلات معضلات "جِ معضله ؛ سختی‌ها کارهای دشوار" معطر معطر "بودار خوشبو" معطس معطس "عطسه آورنده" معطف معطف گردن معطف معطف "جامه‌ای فراخ که بالای جامه‌های دیگر پوشند" معطل معطل "بی کار بی کار مانده بی فایده" معطلی معطلی "چشم انتظاری بلاتکلیفی" معطن معطن "خوابگاه شتر" معطن معطن "آغل گوسفند نزدیک آب ؛ ج معاطن" معطوف معطوف "پیچیده شده مایل شده" معطوف معطوف "مورد توجه و نظر واقع شده" معطی معطی "عطاکننده بخشنده" معظم معظم "بزرگ قسمت بیشتر چیزی" "معظم له" معظم_له "مورد تعظیم بزرگ داشته" معفو معفو بخشوده معقب معقب "آن که جانشین و اولاد داشته باشد مق بلاعقب" معقد معقد "جای بستن گره" معقد معقد "جای بستن پیمان" معقد معقد مفصل معقرب معقرب "خمیده کج" معقود معقود "بسته شده گره بسته" معقود معقود "محکم گردیده" معقول معقول "پسندیده عقل آنچه با عقل پذیرفتنی باشد" معقولات معقولات "جِ معقول ؛ مسئله‌ها و موضوع‌های فلسفی یا جدی" معقولیت معقولیت "مدرک به عقل بودن" معقولیت معقولیت "مؤدب بودن فرهیختگی" معلا معلا "برافراشته بلندمرتبه" معلات معلات "بزرگی شرف و رفعت ج معالی" معلاق معلاق "هرچه از آن چیزی آویزند" معلاق معلاق گوشواره معلاق معلاق قطره معلاق معلاق زبان معلف معلف آخور معلق معلق "آویخته شده" معلق معلق آویزان معلق معلق "برکنار شده از خدمت" معلق معلق "جستن به هوا و دور زدن به طوری که مجدداً با پاها به زمین آیند" "معلق زدن" معلق_زدن "پشتک زدن" معلقات معلقات "سبعه معلقه ؛ هفت قصیده‌ای که در زمان جاهلیت در خانه کعبه آویزان کرده بودند" معلقه معلقه آویخته معلقه معلقه مربوط معلقه معلقه "هر یک از هفت قصیده مهمی که در عهد جاهلیت به خانه کعبه آویخته بودند" معلقه معلقه "زنی که شوهرش گم شده ج معلقات" معلل معلل "دارای علت و سبب" معلم معلم "علایم راهنمایی در کنار راه و جاده ج معالم" معلول معلول "بیمار علیل" معلول معلول "هر چیزی که آن را به علت وسبب ثابت کرده باشند" معلوم معلوم "آشکار شده دانسته شده" معلوم معلوم "کنایه از زر و درم و دینار" "معلوم الحال" معلوم_الحال "کسی که بدی و نادرستی اش شناخته شده‌است" معلومات معلومات "ج معلوم ؛ دانسته‌ها مجموعه آگاهی‌ها" معلی معلی "برافراشته بلند شده" معلی معلی "بلند رفیع" معما معما پوشیده معما معما "کلامی که با رمز و اشاره بر مطلبی دلالت کند" معمار معمار "طراح و سازنده بنا" معمار معمار "عمارت کننده تعمیرکننده" معمار معمار "رتبه‌ای در فراماسونری" معمر معمر "آبادان معمور" معمم معمم "دارای عمامه" معمور معمور "آباد شده" معمول معمول "عمل شده کار شده" معمول معمول "رسم و عادت" "معمول داشتن" معمول_داشتن "به کار بستن انجام دادن" معمولاً معمولاً "به طور معمول طبق معمول" معمولی معمولی "منسوب به معمول رایج متداول عادی" معن معن "دراز طویل" معن معن کوتاه معن معن "اندک قلیل" معن معن بسیار معن معن "آسان سهل" معن معن "توانگر ثروتمند" معنا معنا "مضمون مفهوم ج معانی" معنبر معنبر "خوشبوی شده با عنبر" معنون معنون "عنوان کرده شده ابتدا شده" معنون معنون "کتاب یا رساله دارای مقدمه" معنون معنون "شخصی دارای حیثیت و نام و نشان" معنوی معنوی "منسوب به معنی باطنی حقیقی" معنویات معنویات "جِ معنوی مجموعه آن چه که دارای ارزش یا اعتبار غیرمادی است مق مادیات" معنی معنی "مقصود مراد" معنی معنی "مفهوم کلام" معنی معنی حقیقت معنی معنی "مطلب موضوع" معنی معنی باطن "معنی دار" معنی_دار "دارای معنی دارنده مفهوم" "معنی دار" معنی_دار "حاکی از مفهومی خاص" "معنی گزار" معنی_گزار "تأویل کننده شرح دهنده" معهد معهد "محل بازگشت" معهد معهد "محضر مردمان ج معاهد" معهود معهود "عهد کرده شده" معهود معهود "شناخته شده معروف" معوج معوج "خمیده کج" معود معود "عادت داده شده" معوذ معوذ "آنکه تعویذ با خود دارد" معوق معوق "درنگ شده به تأخیر افتاده" معول معول "محل اعتماد" معونت معونت "کمک کردن یاری کردن" معکن معکن "بزرگ شکم کسی که شکمش از فربهی چین و چروک دارد" معکوس معکوس "نگون سار سرنگون برعکس وارونه" معی معی "جوی آب آبراهه" معیار معیار "مقیاس و آلت سنجش سنگ محک و ترازو برای سنجش زر ج معاییر" معیب معیب "دارای عیب عیب ناک معیوب" معیت معیت "همراهی مشارکت" معید معید "آن که کاری را تکرار کند" معید معید "معملی که درسی را برای شاگردانش اعادهکند مقرر دانشیار" معیر معیر "عیار گرفته شده سنجیده شده" معیشت معیشت "آنچه که به وسیله آن زندگانی کنند" معیل معیل "عیالمند عیال وار" معین معین "پاک صاف جاری" معیوب معیوب "عیب دار ناقص" مغ مغ "پیشوای مذهبی زرتشتیان" مغادرت مغادرت "ترک کردن باقی گذاشتن به جا گذاشتن" مغار مغار "مغاره غار شکاف وسیع و عمیق در کوه" مغاره مغاره "نک مغار" مغازله مغازله "عشق بازی کردن معاشقه کردن" مغازله مغازله "عشقبازی گفتگوی عاشقانه" مغازه مغازه "دکان انبار" مغازی مغازی "جِ مغزی '؛ جنگ‌ها حرب‌ها" مغاص مغاص "جای فرو رفتن در آب" مغافصت مغافصت "ناگاه حمله بردن" مغالات مغالات "گران فروشی کردن" مغالات مغالات "از حد در گذشتن" مغالبه مغالبه "بر یکدیگر چیره شدن" مغالطه مغالطه "یکدیگر را به غلط انداختن" مغانی مغانی "جِ مغینه ؛ زنان سرود گوی" مغاک مغاک "گودال جای گود و عمیق" مغاکچه مغاکچه "گودال کوچک" مغاکچه مغاکچه "چاه زنخ" مغایر مغایر "برخلاف برعکس" مغایرت مغایرت "مخالفت غیر هم بودن" مغایظه مغایظه "به خشم آوردن کسی را" مغایظه مغایظه "تولید غضب" مغبر مغبر "تیره رنگ" مغبه مغبه "پایان کار انجام ؛ ج مغبات سوء مغبه سوء عاقبت بدفرجامی" مغبوط مغبوط "کسی که بر او غبطه برند" مغبوط مغبوط "خوشبخت نیکبخت" مغبوط مغبوط "زیبا خوش" مغبون مغبون "فریب خورده در خرید و فروش" مغبچه مغبچه "بچه مغ" مغبچه مغبچه "پسر بچه‌ای که در میخانه‌ها خدمت می‌کرد باده فروش ج مغبچگان" مغتبط مغتبط "رشک برنده غبطه خورنده" مغتذی مغتذی "خورده شده" مغتذی مغتذی "در فارسی غذا خوراک" مغتسل مغتسل "آن که می‌شوید" مغتسل مغتسل "آن که خوشبوی به می‌مالد" مغتم مغتم "غم زده" مغتنم مغتنم "غنیمت شمرده شده" مغتنم مغتنم "غنیمت گرفته شده" مغذی مغذی "چیزی که دارای مواد غذایی باشد" مغذی مغذی "غذا دهنده" مغذی مغذی "دارای ارزش غذایی" مغرب مغرب "باختر جای فرو شدن آفتاب غرب ج مغارب" "مغرب زمین" مغرب_زمین "مجموعه کشورهایی که در مغرب زمین قرار گرفته‌اند غرب" مغربل مغربل "فرومایه ناکس" مغربل مغربل "سوراخ سوراخ" مغربی مغربی "منسوب به مغرب" مغربی مغربی "نوعی زر" مغرس مغرس "جایی که در آن نهال کارند؛ محل نشاندن درخت ؛ ج مغارس" مغرض مغرض "با کینه و غرض" مغرف مغرف "سوار تندرو" مغرف مغرف "اسب تندرو؛ ج مغارف" مغرفه مغرفه "کفگیر ملاقه" مغرق مغرق "آراسته شده زینت داده شده" مغرم مغرم "تاوان غرامت" مغرم مغرم "وام دین ؛ ج مغارم" مغرور مغرور "گول خورده فریفته شده" مغروس مغروس "کاشته شده کشته" مغروس مغروس "نهال درخت" مغروق مغروق "غرق شده" مغز مغز "ماده نرم و خاکستری رنگی که در کاسه سر یا میان استخوان است" مغز مغز "عقل فکر" مغز مغز "شخص دانا و آگاه و نخبه" مغز مغز "بخش درونی هر چیزی" مغز مغز "وسط میان" مغز مغز "درون میوه‌هایی مانند گردو پسته بادام" "مغز بردن" مغز_بردن "با پُرحرفی اسباب دردسر کسی را فراهم کردن" مغزی مغزی "منسوب به مغز" مغزی مغزی "پارچه‌ای که از زیر دور یقه و سردست و سر آستین از رنگ دیگر دهند" مغزی مغزی "چرمی که در میان لبه دو پاره چرم گذاشته و بدوزند" مغزی مغزی "نوعی حلوا که در آن اقسام مغز خوراکی مانند بادام و پسته گذارند" مغسل مغسل "جای مرده شستن ج مغاسل" مغسول مغسول "غسل داده شده پاک شده" مغشوش مغشوش "ناخالص ناسره آشفته پریشان" مغص مغص "درد شکم و روده‌ها" مغصوب مغصوب "غصب شده به زور گرفته شده" مغضوب مغضوب "مورد خشم قرار گرفته" مغفر مغفر "خود کلاه آهنین ج مغافر" مغفرت مغفرت "آمرزش بخشش گناهان" مغفل مغفل "نادان کندذهن" مغفور مغفور "آمرزیده شده" مغل مغل "استراحت و خواب" مغلطه مغلطه "سخنی که کسی را به غلط و اشتباه بیندازد" "مغلطه کردن" مغلطه_کردن "در اشتباه انداختن" مغلظ مغلظ "شدید سخت" مغلق مغلق "مشکل دشوار غامض" مغلوب مغلوب "شکست خورده غلبه شده" مغلوط مغلوط "غلط دار" مغلول مغلول "کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده به زنجیر کشیده شده" مغمز مغمز "محلی و موردی برای عیب گیری و بدگویی غمازی" مغموم مغموم "اندوهگین غمگین" مغناطیس مغناطیس "آهن ربا نوعی سنگ که آهن را به خود جذب می‌کند" مغناطیس مغناطیس "هر چیز جذب کننده جاذبه" مغنی مغنی "آوازه خوان سرودگوی" مغنی مغنی مطرب مغوار مغوار "سخت جنجگو و غارتگر" مغکده مغکده "محل اجتماع مغان" مغکده مغکده آتشکده مغی مغی "گودی عمق" مغی مغی گودال مغیب مغیب "پنهان شدن مخفی گشتن" مغیب مغیب "دور شدن" مغیب مغیب اختفاء مغیب مغیب "دوری غیبت" مغیث مغیث "به فریاد رسنده یاری کننده" مغیر مغیر "تغییر داده شده دیگرگون گشته از حالی به حالی شده" مغیلان مغیلان "امُ غیلان درختچه خاردار که در بیابان‌ها می‌روید" مف مف "آب بینی" مفاتیح مفاتیح "جِ مفتاح کلیدها" مفاجات مفاجات "ناگاه حمله بردن مرگ ناگهانی" مفاخر مفاخر "آنچه باعث فخر است جِ مفخره" مفاخرت مفاخرت "فخر کردن به خود نازیدن" مفاد مفاد "معنی مفهوم" مفادات مفادات "نجات دادن خلاص کردن" مفارقت مفارقت "جدایی جدا شدن" مفنی مفنی "فانی کننده تباه سازنده نابود کننده" مفهوم مفهوم "فهمیده شده درک شده قابل فهمیدن" مفوض مفوض "سپرده شده واگذار شده" مفکر مفکر اندیشمند مفکوک مفکوک "جدا کرده شده جدا مانده" مفید مفید "سودمند با فایده" مفیض مفیض "جاری کننده" مفیض مفیض "فیض دهنده فیض بخش فیض دهنده" مفیق مفیق "بهوش آینده بیدار شده" مفینه مفینه "بچه‌ای که آب دماغش راه افتاده باشد" مقابر مقابر "جِ مقبره ؛ قبرها" مقابل مقابل "روبرو برابر" مقابل مقابل "معادل مساوی" مقابل مقابل "ضد مخالف" مقابله مقابله "دو چیز را با هم برابر کردن" مقابله مقابله "تلافی کردن" مقابله مقابله "مقایسه کردن نسخه‌های یک متن با یکدیگر ؛ به مثل رفتار همسان در پاسخ به رفتار دیگری" مقاتل مقاتل جنگجو مقاتله مقاتله "جنگ کشتار" مقادیر مقادیر "جِ مقدار؛ اندازه‌ها مقدارها" مقارب مقارب "نزدیک شونده" مقاربت مقاربت "عمل آمیزش جنسی همآغوشی جماع" مقارعت مقارعت "واکوفتن دلیران یکدیگر را" مقارعت مقارعت "قرعه انداختن با یکدیگر" مقارن مقارن "رفیق و قرین شونده" مقارن مقارن نزدیک مقارن مقارن "پیوسته متصل" مقارنت مقارنت "به هم نزدیک شدن" مقارنت مقارنت "اجتماع دو ستاره در یک برج" مقاسات مقاسات "رنج کشیدن سختی کشیدن" مقاسمه مقاسمه "سوگند یاد کردن" مقاسمه مقاسمه "سوگند دادن کسی را" مقاصات مقاصات "دور شدن از کسی" مقاصات مقاصات دوری مقاصد مقاصد "جِ مقصد" مقاطع مقاطع "جِ مقطع" مقاطعه مقاطعه "پیمانکاری به عهده گرفتن انجام کاری پس از تعیین مزد" "مقاطعه کار" مقاطعه_کار پیمانکار مقال مقال "گفتار گفتگو" مقاله مقاله "گفتار مبحث کلام ج مقالات" مقاله مقاله "فصلی از یک کتاب یا رساله" مقاله مقاله "نوشته‌ای که درباره موضوعی نویسند" مقالید مقالید "جِ مقلد" مقالید مقالید کلیدها مقالید مقالید گنجینه‌ها مقام مقام "جای ایستادن مکان" مقام مقام "مرتبه درجه" مقام مقام "پایگاه منزلت" مقام مقام "پرده موسیقی" "مقام ساختن" مقام_ساختن "اقامت کردن ساکن شدن" مقامات مقامات "جِ مقامه مقام" مقامر مقامر "قمارکننده قمارباز" مقامره مقامره "با هم قمار کردن قماربازی" مقامه مقامه "مجلس محل نشستن" مقامه مقامه "گروهی از مردم" مقامه مقامه "نوشته ای ادبی با نثر فنی همراه با صنایع بدیعی و اشعار و امثال" مقاود مقاود "ج مقود" مقاوله مقاوله "گفت و شنید کردن با کسی" مقاوله مقاوله "قول و قرار گذاشتن" مقاوله مقاوله "گفت و شنید" مقاوله مقاوله "قرارداد قول نامه" مقاوم مقاوم "مقاومت کننده ایستادگی کننده" مقاومت مقاومت "ایستادگی کردن پایداری نمودن" مقاومت مقاومت "ایستادگی پایداری" مقاومت مقاومت "دوام استحکام" مقایسه مقایسه "دو چیز را با هم سنجیدن" مقبره مقبره گور مقبره مقبره "در فارسی عمارتی که روی قبر سازند" مقبض مقبض "قبضه شمشیر و مانند آن دسته ؛ ج مقابض" مقبل مقبل "روی آورنده" مقبل مقبل "صاحب اقبال خوشبخت" مقبوض مقبوض "گرفته و اخذ شده" مقبول مقبول "قبول شده پذیرفته شده" "مقبول طلعت" مقبول_طلعت "زیبارو به غایت زیبا" مقت مقت "دشمن دانستن بیزار بودن" مقتبس مقتبس "روشنایی گیرنده" مقتبس مقتبس "اقتباس کننده" مقتحم مقتحم "بی پروا کسی که بدون اندیشه به کاری خطرناک اقدام کند" مقتدا مقتدا "پیشوا کسی که مردم از او پیروی کنند" مقتدر مقتدر "قادر توانا" مقتدی مقتدی "پیروی کننده" مقتدی مقتدی "کسی که پشت سر امام جماعت نماز خواند" مقترح مقترح "آن که بدون لیاقت و لزوم و به ابرام پرسش کند" مقترح مقترح "آن که بی اندیشه شعر گوید و خواند" مقترح مقترح "آن که از خود چیزی نو آورد" مقترح مقترح "آن که مطلبی را پیشنهاد کند تا مورد بحث دانشمندان قرار گیرد" مقترن مقترن "یار شونده قرین شونده" مقترن مقترن "دوست رفیق" مقترن مقترن نزدیک مقترن مقترن "در نجوم ستاره‌ای که به ستاره دیگر نزدیک شود" مقتصد مقتصد "میانه رو صرفه جو" مقتضب مقتضب "قطع شده بریده" مقتضب مقتضب "شعری که به بدیهه گفته شود" مقتضی مقتضی "اقتضا شده" مقتضی مقتضی "تقاضا شده درخواست شده" مقتضی مقتضی "در فارسی لازم لازمه" مقتضیات مقتضیات "جِ مقتضیه" مقتضیات مقتضیات اقتضاکننده‌ها مقتضیات مقتضیات شایسته‌ها مقتضیات مقتضیات "حاجات ضرورت" مقتفی مقتفی "از پی کسی رونده در پی در آینده پیروی کننده" مقتل مقتل "جای کشتن ج مقاتل" مقتنص مقتنص "شکار شده صید شده" مقتنص مقتنص "آنچه شکار کنند" مقتنع مقتنع "قناعت کننده قانع" مقتنی مقتنی "فراهم کننده به دست آورنده" مقتنی مقتنی "مالک متصرف" مقتول مقتول "کشته شده" مقحم مقحم "ضعیف سست" مقحم مقحم "اعرابیی که در دشت نشو و نما کند" مقحم مقحم "آن که به هنگام قحطی ترک دیار خود کند" مقدار مقدار "اندازه پاره‌ای از چیزی ج مقادیر" مقدام مقدام "بسیار اقدام کننده" مقدام مقدام "دلاور مبارز" مقدر مقدر "تقدیر شده مقرر شده" مقدرت مقدرت "قدرت توانایی" مقدس مقدس "جای پاک و پاکیزه" مقدم مقدم "جای قدم نهادن" مقدم مقدم "از سفر یا از جایی بازآمدن" "مقدم داشتن" مقدم_داشتن "ترجیح دادن برگزیدن" مقدمات مقدمات "جِ مقدمه ؛ اموری که برای شروع در امری لازم است" مقدمه مقدمه "اول چیزی" مقدمه مقدمه "قسمت جلوی لشکر" مقدمه مقدمه "حادثه واقعه" مقدمه مقدمه "آغاز شروع کار" "مقدمه چینی" مقدمه_چینی "ذکر مقدمه برای مطلبی یا انجام کاری" مقدور مقدور "قدرت داده شده توانا شده بر چیزی ممکن شدنی" مقر مقر "آرامگاه جای قرار" مقراض مقراض قیچی مقرب مقرب "نزدیک شونده" مقرح مقرح "تولید جراحت کننده" مقرر مقرر "ثابت و برقرار شده" مقرر مقرر "تقریر شده" مقررات مقررات "امور و قواعدی که باید مراعات شوند" مقرراتی مقرراتی "کسی که به اجرای مقررات سخت پایبند است" مقرری مقرری "ماهیانه حقوق مستمری" مقرع مقرع کوبنده مقرع مقرع "فال زننده" مقرعه مقرعه "تازیانه کوبه" مقرعه مقرعه "لفظی است عام برای کلیه آلات موسیقی ضربی رزمی مانند کوس دمامه دهل و نقاره" مقرمط مقرمط "تنگ و باریک نوشته شده" مقرمط مقرمط "نوعی خط که در آن کلمات ریز و باریک و نزدیک هم نویسند" مقرمه مقرمه "چادرشب پارچه رنگین و منقش" مقرنس مقرنس "بنای بلند با سقف آراسته به نقش و نگار" مقروء مقروء "قرائت شده خوانده شده" مقروض مقروض "کسی که به دیگری وام دارد مدیون قرض دار بدهکار" مقروع مقروع "کوفته شده" مقروع مقروع "مهتر قوم" مقروع مقروع "شتر گزیده" مقرون مقرون "پیوسته نزدیک به هم نزدیک شده" مقری مقری "خواننده کسی که تعلیم قرائت قرآن بدهد" مقسط مقسط "دادگر عادل" مقسم مقسم "قسمت جای قسمت ج مقاسم" مقسوم مقسوم "قسمت شده بخش بخش شده" مقسوم مقسوم "عددی که بر عدد دیگر تقسیم شده ؛ علیه عددی که عدد دیگر بر آن تقسیم شده بخشیاب" مقشور مقشور "از پوست جدا کرده شده پوست کنده" مقص مقص "آلت بریدن مقراض ج مقاص" مقصد مقصد "محلی که آهنگ آن کرده‌اند قصد نیت ج مقاصد" مقصر مقصر "کسی که در انجام کاری کوتاهی کند" مقصود مقصود "مراد نیت خواهش" مقصور مقصور "کوتاه مختصر شده" مقصوره مقصوره "خانه کوچک" مقصوص مقصوص "شکسته و بریده شده" مقضی مقضی "روا شده" مقضی مقضی "تمام کرده" مقطر مقطر "قطره قطره چکانیده" مقطر مقطر "تقطیر شده" مقطع مقطع "محل قطع و برش" مقطع مقطع "آخرین بیت غزل یا قصیده ج مقاطع" مقطعات مقطعات "جامه‌های کوتاه" مقطعات مقطعات "شعرهای کوتاه و سبک وزن" مقطف مقطف "محل چیدن میوه ج مقاطف" مقطوع مقطوع "بریده قطع شده" مقطوف مقطوف "چیده شده" مقطوف مقطوف "در علم عروض فعولن چون از مفاعلن خیزد آن را مقطوف خوانند و سبب آن که بدین زحاف از این جزو دو حرف و دو حرکت افتاده‌است آن را به قطف تشبیه کردند" مقعد مقعد "جای نشستن" مقعد مقعد "دبر و سوراخ کون ج مقاعد" مقعر مقعر "گود فرو رفته" مقفع مقفع "سرافکنده سر به زیر" مقفع مقفع "کسی که دست‌هایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد" مقفع مقفع "آن که انگشتانش برگشته باشد" مقفی مقفی "دارای قافیه" مقل مقل "درویش تنگدست" مقلب مقلب برگرداننده مقلد مقلد تقلیدکننده مقله مقله "سیاهی چشم ج مقل" مقلوب مقلوب "برگردانیده شده وارونه شده" مقلوع مقلوع "از بیخ برکنده شده" مقمر مقمر "مهتابی شب مهتابی" مقنب مقنب "جماعتی سوار که به طمع غارت همراه لشکر شوند ج مقانب" مقنص مقنص "صیدکننده صیاد" مقنطر مقنطر "کامل شده" مقنطر مقنطر "تمام بنا شده" مقنطر مقنطر "طاق زده شده مقنع قانع کننده" مقنع مقنع "کسی که سر و صورت خودرا پوشانیده" مقنع مقنع "مردی که کلاه خود بر سر نهاده" مقنعه مقنعه روسری مقنن مقنن قانونگزار مقنی مقنی "چاه کن" مقهور مقهور "شکست خورده غلبه شده" مقوا مقوا "نوعی کاغذ ضخیم که از آن برای ساختن جلد کتاب یا چیزهای دیگر استفاده می‌کنند" مقوال مقوال "نیکو سخن خوش بیان" مقود مقود "افسار مهار ج مقاود" مقوس مقوس "خمیده قوس دار" مقول مقول "گفته شده" مقول مقول گفتار مقول مقول محمول مقوله مقوله "گفتار ج مقولات" مقوم مقوم "آن که کجی چیزی را راست کند" مقوم مقوم "ارزیاب قیمت کننده" مقومی مقومی "راست کنندگی قایم کنندگی" مقومی مقومی "قیمت کنندگی ارزیابی" مقومی مقومی "تقویم نویسی" مقوی مقوی "قوت دهنده نیرودهنده" "مقی ء" مقی_ء "قی آورنده" مقیاس مقیاس اندازه مقیاس مقیاس "آلت سنجش ج مقاییس" مقید مقید "بند شده در قید و بند بسته" مقیر مقیر قیراندود مقیل مقیل گفتن مقیل مقیل گفتار مقیم مقیم "اقامت گزیده" مل مل "نوعی از امرود بزرگ بی مزه" مل مل "می وشراب انگوری" ملا ملا "گروه مردم" ملا ملا "اشراف قوم ؛ عام آشکارا در حضور مردم ؛ اعلی عالم بالا جهان فرشتگان" ملائک ملائک "جِ مَلَک ؛ فرشتگان" ملائکه ملائکه "نک ملائک" ملاباجی ملاباجی "معلم مکتب دختران" ملابس ملابس "جِ ملبس ؛ پوشاک‌ها و لباس‌ها" ملابست ملابست "درهم آمیختن امور و مشتبه ساختن" ملاج ملاج "قسمت بالای جمجمه که در دوران نوزادی نرم است" ملاح ملاح "کشتی بان ناخدا ج ملاحان" ملاحت ملاحت "زیبایی لطافت" ملاحت ملاحت "نمکین بودن" ملاحده ملاحده "جِ ملحد؛" ملاحده ملاحده کافران ملاحده ملاحده "لقب پیروان حسن صباح" ملاحظه ملاحظه "نگاه کردن مراقبت کردن" ملاحظه ملاحظه "مراعات کردن" "ملاحظه کار" ملاحظه_کار "کسی که در انجام کاری همه جوانب را در نظر می‌گیرد" ملاذ ملاذ "ملجاء پناهگاه" ملاز ملاز "زبانک زبان کوچکی که در حلق انسان قرار دارد" ملازم ملازم "همراه نوکر" ملازم ملازم "ثابت قدم ج ملازمان" ملازمت ملازمت "همراهی و خدمت کردن" ملازمت ملازمت "ثابت قدمی" ملازه ملازه "نک ملاز" ملاس ملاس "مایع غلیظ شربتی شکل تیره رنگی که در کارخانه‌های قندسازی در نتیجه جوشاندن نیشکر و یا پس از استخراج شکر از جوشانده چغندر قند حاصل شود" ملاست ملاست "نرم شدن ؛ مق خشونت درشتی" ملاست ملاست "نرمی همواری ؛ مق خشونت درشتی" ملاصق ملاصق "چسبیده به هم متصل" ملاصقت ملاصقت "به هم چسبیدن" ملاط ملاط "گلی که در ساختمان روی سنگ و آجر می‌کشند" ملاط ملاط "در فارسی مخلوطی از شن و ماسه و آهک یا سیمان" ملاطفه ملاطفه "نیکویی و نرمی کردن" ملاعب ملاعب "جِ ملعب" ملاعبت ملاعبت "شوخی و عشق بازی کردن" ملاعن ملاعن "لعن کننده" ملاعین ملاعین "جِ ملعون" ملافه ملافه "گرفته شده از ملحفه عربی به معنی پارچه سفیدی که روی لحاف یا تشک می‌کشند" ملاقات ملاقات "دیدن دیدار کردن" ملاقه ملاقه "گرفته شده از ملعقه عربی به معنای قاشق بزرگ که با آن غذا را می‌کشند" ملاقی ملاقی "دیدار کننده روبرو شونده" ملال ملال "اندوه پژمردگی افسردگی" ملالت ملالت "افسردگی دلتنگی" ملالت ملالت "بیزاری آزردگی" ملام ملام "سرزنش کردن" ملام ملام سرزنش ملامت ملامت "سرزنش کردن نکوهش" ملامسه ملامسه "یکدیگر را لمس کردن" ملامین ملامین "جسمی است آلی که با الدئیدفرمیک تشکیل رزینی می‌دهد که در گرما قالب گیری می‌شود" ملان ملان "پر ممتلی" ملانقطی ملانقطی "کنایه از" ملانقطی ملانقطی "کسی که زیاد به سنت‌های کهن ادبی پای بند باشد" ملانقطی ملانقطی "کسی که به املای دقیق و تحت اللفظی واژه‌ها بیشتر توجه می‌کند تا معنای آن‌ها" ملاهی ملاهی "جِ ملهی ؛ آلات و ادوات لهو و لعب" ملاک ملاک "کسی که ملک و زمین بسیار داشته باشد" ملایزغل ملایزغل "شخص پولدار و کثیف و پلید" ملایم ملایم "سازگار آرام" ملایمت ملایمت "به نرمی رفتار کردن" ملایمت ملایمت خوشخویی ملایک ملایک "جِ ملک ؛ فرشتگان" ملایکه ملایکه "جِ ملک ؛ فرشتگان" ملبس ملبس "پوشاک پوشیدنی ج ملابس" ملبوس ملبوس "پوشیده شده" ملبوس ملبوس "پوشاک هرچیز پوشیدنی" ملت ملت "کیش آیین" ملت ملت "پیروان یک دین" ملت ملت "مردم یک کشور" ملتئم ملتئم "التیام یافته به شده بهبود یافته" ملتئم ملتئم "به هم پیوسته" ملتبس ملتبس "خلط شده مشتبه" ملتثم ملتثم "بوسیده شده" ملتثم ملتثم "جای بوسه" ملتجا ملتجا "پناهگاه جای پناه" ملتجی ملتجی "پناه جوینده پناه برنده" ملتحم ملتحم "لحیم شده به هم پیوسته" ملتحم ملتحم "زخمی که سر آن به هم آمده و التیام یافته" ملتزم ملتزم "ملازم همراه" ملتزم ملتزم متعهد "ملتزم شدن" ملتزم_شدن "متعهد شدن مجبور شدن" ملتصق ملتصق برچسبنده ملتطم ملتطم "متلاطم مواج خروشان" ملتف ملتف "پیچیده درهم پیچیده" ملتفت ملتفت "آگاه متوجه" ملتقی ملتقی "محل تلاقی جای به هم رسیدن" ملتمس ملتمس "درخواست شده طلب کرده" ملتمس ملتمس "تقاضا حاجت" ملتهب ملتهب "شعله ور سوزان دارای التهاب" ملتوی ملتوی "به خود پیچیده پیچ در پیچ شونده" ملتوی ملتوی "نوعی از حرکت نبض که مانند ریسمان پیچیده محسوس شود" ملجاء ملجاء پناهگاه ملجم ملجم "لجام کننده" ملح ملح "اصرار ورزنده الحاح کننده" ملحد ملحد "کافر بی دین" ملحفه ملحفه "نک ملافه ج ملاحف" ملحق ملحق "پیوسته متصل گشته" "ملحق کردن" ملحق_کردن "پیوستن اضافه کردن" ملحقات ملحقات "جِ ملحقه ؛ اضافه شده‌ها ضمیمه‌ها" ملحم ملحم "جامه و بافته ابریشمی" ملحمه ملحمه "فتنه شورش" ملحه ملحه "سخن نیکو ج ملح" ملحوظ ملحوظ "نگریسته شده دیده شده" ملحون ملحون "آهنگ دار" ملخ ملخ "حشره‌ای است موذی از راست بالان که دارای قطعات دهانی خرد کننده و دگردیسی ناقص است این حشره دارای دو زوج بال است پاهای عقبی اش برای جستن رشد زیاد کرده‌است" ملخص ملخص "خلاصه شده مختصر شده" ملدوغ ملدوغ "آنکه او را مار یا جز آن گزیده باشد" ملزم ملزم "الزام شده کسی که انجام کاری بر او واجب گردیده" "ملزم شدن" ملزم_شدن "مجبور شدن" ملزوم ملزوم "لازم شده چیزی که مورد لزوم است" ملس ملس "ترش و شیرین میوه‌ای که مزه ترش و شیرین دارد" ملسون ملسون دروغگو ملسون ملسون "زبان بریده" ملصق ملصق "چسبیده پیوسته" ملطخ ملطخ "آلوده ملوث" ملطف ملطف "تلطیف شده نازک شده" ملطفه ملطفه "نامه مکتوب" ملعب ملعب "جای بازی ج ملاعب" ملعبه ملعبه "پیراهن بی آستین که کودکان هنگام بازی می‌پوشند" ملعبه ملعبه "بازیچه ؛ ء دست کسی شدن بازیچه دست وی شدن تا هرطور بخواهد با شخص رفتار کند" ملعقه ملعقه "آلتی که بدان طعام چشند و تناول کنند قاشق چمچه" ملعقه ملعقه "قاشق بزرگ که به وسیله آن غذا را از دیک بیرون آورند و در ظرف ریزند" ملعقه ملعقه "واحد وزن از معجونات و از عسل معادل چهار مثقال و از داروها به قدر یک مثقال ج ملاعق" ملعنت ملعنت "محل قضای حاجت جای تغوط" ملعنت ملعنت "آن چه موجب لعن شود" ملعنت ملعنت "در فارسی بدذاتی شیطنت" ملعون ملعون "لعنت شده نفرین شده" ملغم ملغم "روغن مالی بر اعضا و مرهم نهادگی بر زخم" ملغمه ملغمه "ترکیب جیوه با فلزات دیگر" ملغی ملغی "لغو شده بی اثر شده" ملفف ملفف "درپیچیده نوردیده" ملفق ملفق "متشکل مرکب" ملفوظ ملفوظ "تلفظ شده" ملفوف ملفوف "پیچیده شده در لفافه" ملق ملق "دوستی و مهربانی به دروغ و چاپلوسی" ملق ملق "زمین هموار" ملق ملق "سبزه نرم و نازک" ملقب ملقب "دارای لقب لقب دار" ملقق ملقق "تلقین کننده فهمانده" ملقلق ملقلق مضطرب ملقن ملقن "تلقین شده فهمانیده شده" ملقی ملقی "انداخته شده" ملقی ملقی "املاء کرده" ملل ملل "به ستوه آمدن بیزار شدن" ملم ملم "نازل شونده" ملم ملم "بلای نازل" ملماز ملماز "ملمیز رنگی که رنگرزان پارچه را بدان رنگ کنند" ملمع ملمع "روشن کرده و درخشان" ملمع ملمع رنگارنگ ملمع ملمع "پارچه دارای رنگ‌های مختلف" ملمع ملمع "جانوری که پوست بدنش دارای لکه‌ها و خال‌هایی غیر از رنگ اصلی باشد" ملمع ملمع "شعری که در آن یک مصرع عربی و یک مصرع فارسی و یا یک بیت عربی و یک بیت فارسی باشد" ملمع ملمع "فلز کم قیمت که روی آن فلز گرانبهاتر کشیده باشند" "ملمع کار" ملمع_کار "کسی که با طلا یا نقره روی فلزات دیگر کار می‌کند" "ملمع کار" ملمع_کار "کنایه از منافق مزوّر" ململ ململ "نوعی پارچه نخی سفید و نازک" ملمه ملمه "سختی‌ها پیشآمدهای سخت" ملموس ملموس "لمس شده قابل لمس" ملنگ ملنگ "سرخوش مست" ملهم ملهم "الهام شده" ملهوف ملهوف اندوهگین ملهوف ملهوف "ستم دیده مظلوم" ملهی ملهی "آن که بازی می‌دهد" ملهی ملهی "بذله گوی مقلد" ملواح ملواح بلندقامت ملواح ملواح "زن لاغر و چالاک" ملوان ملوان "تثنیه ملا ؛ شب و روز" ملوث ملوث "آلود شده" ملودرام ملودرام "درام عامه پسند موزیکال با ویژگی‌های نمایشی و حرکت‌های بدنی که موضوع آن معم ولاً غیرواقعی و اغراق آمیز است" ملودی ملودی "آهنگ لحن نغمه" ملوز ملوز "بادامی شکل شبیه به بادام" ملوز ملوز "به شکل لوزی" ملوز ملوز "خرمای پر کرده از بادام و جوزاغند" ملوس ملوس "زیبا خوشگل" ملوط ملوط "امرد مفعول کونی هیز مخنث" ملول ملول "بیزار اندوهگین به ستوه آمده" ملوم ملوم "نکوهش شده سرزنش شده" ملون ملون "رنگ کرده شده" ملون ملون رنگارنگ ملوک ملوک "جِ ملک ؛ پادشاهان" "ملوک الطوایفی" ملوک_الطوایفی "فرمانروایی مالکین بزرگ و سران هر منطقه بر رعایا و مردم آن منطقه" ملوکانه ملوکانه "شاهانه پادشاهانه" ملچخ ملچخ "سنگی که در فلاخن گذارند و پرتاب کنند" ملک ملک "فرشته ج ملایک ملایکه" "ملک الموت" ملک_الموت "عزراییل فرشته‌ای که جان انسان را می‌گیرد" ملکات ملکات "جِ ملکه" ملکت ملکت "پادشاهی سلطنت" ملکت ملکت "کشور مملکت" "ملکت رانی" ملکت_رانی "کشور داری سلطنت" ملکه ملکه "زن پادشاه شهبانو" ملکه ملکه "زنی که پادشاه باشد" ملکه ملکه "زنی که نمونه بارز یک خصوصیت ظاهری یا باطنی است ملکه عصمت ملکه زیبایی و مانند آن" ملکه ملکه "جنس ماده بالغ و بارور در جامعه حشره‌های اجتماعی که کار تخمگذاری را انجام می‌دهد" "ملکه شدن" ملکه_شدن "بسیار خوب و دقیق در یاد و حافظه ماندن" ملکوت ملکوت "سلطه الهی و آسمانی" ملکوت ملکوت "عالم فرشتگان" ملکوک ملکوک "لکه دار" ملکوک ملکوک "کنایه از بدنام" ملکیت ملکیت "ملک بودن" ملی ملی "توانگر توانا" "ملی کردن" ملی_کردن "مالکیت دولت بر بخشی از صنایع وفعالیت‌های تولیدی یا اقتصادی" "ملی گرا" ملی_گرا "دلبستگی و اعتقاد به ملت خویش ناسیونالیسم" ملیت ملیت "قومیت آنچه مربوط به قوم و ملت باشد" ملیح ملیح "نمکین نمک دار" ملیح ملیح دارای ملیحه ملیحه "زن با نمک" ملیله ملیله "رشته‌های باریک زر و سیم که با آن‌ها روی یخه یا آستین یا دامن لباس نقش و نگار و زردوزی می‌کنند" ملیم ملیم "ملامت شده نکوهیده" ملین ملین "هرآنچه که باعث شکم روی باشد" ملیک ملیک "صاحب ملک" ملیک ملیک "صاحب خداوند" ملیک ملیک "خدای تعالی" ملیک ملیک پادشاه ممات ممات "مرگ زمان مرگ" مماثل مماثل "یکسان برابر مساوی" مماثلت مماثلت "مشابهت مانند هم بودن" مماحضت مماحضت "اخلاق ورزیدن" مماحضت مماحضت "دوستی یگانگی" مماذق مماذق "کسی که در دوستی خالص نیست" ممارات ممارات "جنگ کردن جدال کردن" ممارات ممارات "جدال ستیزه" ممارست ممارست "تمرین کردن به کاری به طور پیوسته پرداختن" ممازجت ممازجت "به هم آمیختن" ممازجت ممازجت "آمیزش مخالطت" ممازحت ممازحت "شوخی کردن" ممازحت ممازحت "مزاح شوخی" مماس مماس "به هم ساییده شده مالیده شده" مماشات مماشات "مدارا کردن با کسی" مماشات مماشات "با هم راه رفتن" مماطله مماطله "معطل کردن در انتظار نگه داشتن" مماطله مماطله "تاخیر درنگ" ممالات ممالات "کمک کردن" ممالات ممالات "یاری کمک" ممالحت ممالحت "هم سفره بودن" ممالحت ممالحت "به یکدیگر اعتماد کردن" ممالحت ممالحت "هم سفرگی نمک خوارگی" ممالحت ممالحت اعتماد ممالک ممالک "جِ مملکت مملکت‌ها" ممالیک ممالیک "جِ مملوک" ممانعت ممانعت "جلوگیری کردن بازداشتن" مماکست مماکست "چانه زدن در معامله" مماکست مماکست "بخیلی کردن" ممتاز ممتاز "برگزیده جدا شده" ممتاز ممتاز "دارای برتری و امتیاز" ممتحن ممتحن "امتحان شده" ممتد ممتد "امتداد یافته کشیده شده" ممتزج ممتزج "آمیخته مخلوط" ممتع ممتع "آن که بهره می‌دهد" ممتلی ممتلی "لبالب پُر" ممتنع ممتنع "امتناع کننده سرپیچی کننده" ممتنع ممتنع "ناممکن محال" ممتهن ممتهن "خوار کرده" ممتهن ممتهن "پست ناچیز" ممثل ممثل "مثل زده شده مجسم شده" ممثول ممثول "تشبیه شده" ممحض ممحض "خالص کرده محض شده" ممخضه ممخضه مشک ممخضه ممخضه "آوندی که در آن دوغ زنند" ممد ممد "یاری دهنده" ممدد ممدد "تمدید کننده طولانی کننده" ممدوح ممدوح "ستایش شده مدح شده" مناعت مناعت "بزرگ منشی عالی طبعی" مناغات مناغات "مغازله کردن با زنان" مناغات مناغات "معارضه کردن با کسی" مناغات مناغات "خوش زبانی کردن با کسی و مسرور کردن او را" منافات منافات "یکدیگر را راندن و دور کردن" منافات منافات "مخالفت ضدیت" منافتت منافتت جوشیدن منافتت منافتت "غضبناک شدن خشم گرفتن" منافتت منافتت جوشش منافتت منافتت خشمناکی منافثت منافثت "زیرگوشی گفتن" منافثت منافثت "با هم صحبت کردن" منافثت منافثت "پچ پچ کردن" منافذ منافذ "جِ منفذ" منافر منافر "داوری کننده با دیگری در حسب و نسب" منافر منافر "افتخار کننده" منافر منافر "در فارسی رماننده نافر؛ مق ملائم" منافرت منافرت "در اصل و نسب به هم فخر کردن" منافرت منافرت "از هم نفرت داشتن" منافسه منافسه "هم چشمی کردن رقابت کردن" منافع منافع "جِ منفعت ؛ سودها منفعت‌ها" منافق منافق "دورو ریاکار" منافی منافی "طرد کننده نیست کننده" منافی منافی "مخالف ضد" مناقب مناقب "جِ منقبت" مناقشه مناقشه "ستیزگی خصومت" مناقصه مناقصه "کم کردن با هم رقابت کردن در کم کردن قیمت چیزی" مناقض مناقض "شکننده نقض کننده" مناقض مناقض مخالف مناقض مناقض "ضد نقیض" مناقضه مناقضه "مخالفت کردن سخن برخلاف یکدیگر گفتن" مناقله مناقله "به سرعت اسب تاختن" منال منال "جایی که از آن سود و حاصل به دست آید مانند مزرعه" منال منال "مال ثروت ؛ مال و خواسته و ملک مستغل" منام منام "خوابگاه بستر" منامه منامه "جای خواب" منامه منامه "جامه خواب" منامه منامه "قبر گور" منان منان "بسیار نعمت دهنده" مناهبت مناهبت "برابر هم دویدن در مسابقه" مناهبت مناهبت "غارت کردن" مناهج مناهج "جِ منهج" مناهزت مناهزت "نزدیک شدن به هم" مناهزت مناهزت "فرصت یافتن و غنیمت شمردن" مناهزت مناهزت "پیش آمدن شکار را" مناهضت مناهضت "برابری کردن در جنگ مقاومت نمودن با هم" مناهی مناهی "کارهایی که شرعاً و عرفاً منع و نهی شده" مناوات مناوات "دشمنی کردن با هم" مناوات مناوات "مفاخرت کردن" مناوبت مناوبت "چیزی را نوبتی کردن" مناوبت مناوبت "عقوبت کردن" مناولت مناولت "عطا کردن عطا بخشیدن" مناکب مناکب "جِ منکب ؛ کتف‌ها دوش‌ها" مناکحت مناکحت "نکاح ازدواج" مناکره مناکره "با هم جنگیدن کارزار کردن" منبت منبت "جای روییدن گیاه" منبر منبر "کرسی پله دار که واعظ هنگام سخنرانی بالای آن می‌نشیند ج منابر ؛بالای رفتن الف نصیحت کردن موعظه کردن ب غیبت کردن از کسی" منبسط منبسط "پهن و گسترده شده" منبسط منبسط "گشاده رو خندان" منبسط منبسط "دستخوش انبساط" منبع منبع "سرچشمه جای بیرون آمدن آب ج منابع" منبع منبع "محل پیدایش چیزی منشأ اصل" منبعث منبعث "برانگیخته شده مبعوث گشته" منبل منبل "تنبل بیکار" منبل منبل "بی اعتقاد بداعتقاد" منبه منبه "آگاه سازنده بیدار کننده" منت منت "احسان نیکویی" منت منت "نیکویی و احسان درباره کسی را به رخش کشیدن ج منن" "منت داری" منت_داری "سپاس داری سپاس گزاری" "منت داشتن" منت_داشتن "مرهون احساس کسی بودن" "منت کش" منت_کش "کسی که با دیگری قهر است ولی به وسایلی سعی می‌کند توجه او را جلب و با وی آشتی کند" "منت کشیدن" منت_کشیدن "پس از قهر با کسی به جلب رضایت و طلب آشتی با وی برآمدن" "منت گذاشتن" منت_گذاشتن "احسان و نیکویی در حق کسی را به یادش آوردن و به رخش کشیدن" منتبه منتبه "بیدار هوشیار آگاه" منتج منتج "نتیجه دهنده مفید سودمند" منتجب منتجب "برگزیده اختیار شده" منتجع منتجع "منزلی که در آن به جستجوی احسان و آب و علف روند" منتجه منتجه "نتیجه دهنده" منتحل منتحل "انتحال کننده به خود نسبت دهنده ج منتحلین" منتخب منتخب "برگزیده شده" منتر منتر "افسون کلام مؤثر" منتر منتر "ذکری برای رام کردن و دفع گزند جانور درنده" منتر منتر "مسخره کرده شده" منتزع منتزع "کنده شده جدا شده" منتسب منتسب "نسبت داده شده" منتسخ منتسخ "نسخ کننده زایل کننده" منتسخ منتسخ "نسخه گیرنده" منتشر منتشر "فاش شایع" منتشر منتشر "پراکنده پاشیده" منتشر منتشر "انتشار یافته" منتصب منتصب "نصب شده برقرار شده" منتصر منتصر "نصرت یابنده غالب" منتظر منتظر "چشم به راه کسی که انتظار می‌کشد" منتظم منتظم "مرتب شده به نظم درآمده" منتعش منتعش "آن که پای را به هنگام لغزش نگاه می‌دارد" منتعش منتعش "آن که پس از افتادن برمی خیزد" منتعش منتعش "به شده از بیماری ناقه" منتفع منتفع "سود برده شده نفع برده شده" منتفی منتفی "نیست و نابود گشته" منتقد منتقد "جداکننده درم خوب از بد" منتقد منتقد "انتقاد کننده" منتقش منتقش "نقش شده کنده کاری شده" منتقض منتقض "ویران شده" منتقض منتقض "شکسته شده" منتقض منتقض باطل منتقل منتقل "جابه جا شونده" منتقم منتقم "انتقام کشنده عقوبت کننده" منتمی منتمی "کسی که خود را به کسی یا چیزی نسبت کند" منتها منتها "به پایان رسیده" منتها منتها "پایان انجام" منتها منتها "آخر آخرین ؛ الیه پایان انتها" منتهز منتهز "فرصت طلب کسی که پی فرصت می‌گردد و آن را غنیمت می‌شمارد" منتهض منتهض برخیزنده منتهک منتهک "زشت کننده" منتهک منتهک "آلوده کننده ناموس کسی" منتهک منتهک "مانده و فرسوده و لاغر کننده" منتهی منتهی "به انتها رساننده به پایان" منتکس منتکس "سرنگون نگونساز" منثلم منثلم "رخنه دار و شکسته" منثور منثور "پراکنده و متفرق" منثور منثور "سخنِ غیرمنظوم" منج منج "زنبور عسل" منج منج مگس منجح منجح "پیروزمند کامیاب کامروا" منجر منجر "کشیده شده کشیده شده به جایی یا سویی" "منجر شدن" منجر_شدن "کشیده شدن" منجز منجز "وفاکننده روا کننده حاجت" منجس منجس "نجس کرده شده" منجل منجل "ابزاری که با آن گیاه را درو کنند داس ج مناجل" منجل منجل "نیزه‌ای که زخم فراخ وارد آورد" منجل منجل "کشت درهم پیچیده" منجلاب منجلاب "آب بدبوی و گندیده" منجلاب منجلاب "فاضلاب جایی که آب‌های کثیف در آن جمع شود" منجلی منجلی "روشن آشکار" منجلی منجلی "کسی که جلای وطن کرده و از میهن خود بیرون رفته" منجم منجم "ستاره شناس کسی که به دانش اخترشناسی می‌پردازد" "منجم باشی" منجم_باشی "رییس منجمان" منجمد منجمد "فسرده یخ بسته یخ زده" منجنیق منجنیق "آلتی که در جنگ‌های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله‌های آتش مورد استفاده قرار می‌گرفت ج مناجیق" منجنیک منجنیک "نک منجنیق" منجوق منجوق "گوی‌های ریز شیشه‌ای که به لباس‌های زنانه می‌دوزند" منجوق منجوق "ماهچه عَلَم آنچه که بر سر علم و رایت نصب کنند" منجوق منجوق "چتر سایبان" منجک منجک "نوعی شعبده که عبارت است از بیرون جهانیدن پاره‌های آهن و سنگ ریزه از کاسه آب یا قلم از دوات" منجی منجی "پناه جای نجات" منحت منحت "بخشش عطا" منحدر منحدر فرودآینده منحرف منحرف "کج شده به راه کج رونده" منحسم منحسم "بریده شونده" منحصر منحصر "انحصار یافته محدود و محصور شده" منحط منحط "انحطاط یابنده پست شونده" منحط منحط "پست پایین" منحل منحل "حل شده" منحل منحل "در فارسی برچیده شده نیست شده" منحنی منحنی "کج خمیده ؛خط خطی است که نه راست باشد نه شکسته" منحوت منحوت "تراشیده شده نجاری شده" منحور منحور "گلو بریده نحر کرده شده" منحوس منحوس "شوم بدیمن" منحول منحول "سخن یا شعری که از دیگری باشد و به خود نسبت دهند" منخدع منخدع "فریفته شونده گول خورنده" منخر منخر "سوراخ بینی ج مناخر" منخرق منخرق "پاره شونده دریده گردنده" منخرم منخرم "بریده شکافته" منخرین منخرین "دو سوراخ بینی" منخزل منخزل "منقطع بریده" منخزل منخزل "باتبختر رونده" منخسف منخسف "پوشیده شونده پنهان گردیده" منخسف منخسف "ماه گرفته" منخفض منخفض "محل انحطاط" منخل منخل "غربال پرویزن" منخلع منخلع "از جای کنده" منخلع منخلع منقطع مند مند "پساوند که در آخر کلمه درمی آید و معنی صاحب و دارنده را می‌رساند مانند ارجمند خردمند دانشمند هنرمند" مندبور مندبور "بی چیز بدبخت مفلوک" مندخانی مندخانی "خانه ویران" مندرج مندرج "درج شده گنجیده شده" مندرس مندرس "کهنه فرسوده" مندف مندف "کمان حلاجی" مندفع مندفع "دفع شونده بیرون ریزنده دور شونده" مندل مندل "مندله دایره‌ای که جادوگران و دعاخوانان به دور خود می‌کشند و در میان آن نشسته دعا یا افسون می‌خوانند" مندمج مندمج "داخل شونده" منده منده "سبو کوزه شکسته" مندوب مندوب "خوانده شده" مندوب مندوب "انتخاب شده" مندور مندور "فقیر درمانده بدبخت" مندور مندور خسیس "مندور کردن" مندور_کردن "بدبخت کردن" "مندور کردن" مندور_کردن "غمگین کردن" مندک مندک "برابر و هموار گردیده ویران شده منهدم گشته" مندک مندک "در فارسی نابود" مندک مندک "مجاب مغلوب ؛خسته و خسته و کوفته" مندیل مندیل "دستار و عمامه ج منادیل" منذر منذر "آگاه سازنده ترساننده" منذور منذور "نذر شده عهد و پیمان شده" منزجر منزجر "رانده شده ترسانده شده" منزحف منزحف "دور شونده از اصل" منزعج منزعج "پریشان ناراحت بی آرام" منزل منزل "خانه سرای" منزل منزل "جای فرود آمدن ج منازل" "منزل کردن" منزل_کردن "اقامت کردن ساکن شدن" منزلت منزلت "مقام درجه" منزلت منزلت "حرمت احترام" منزلگاه منزلگاه "جای فرود آمدن منزل" منزه منزه "پاکیزه مقدس" منزوی منزوی "گوشه نشین گوشه گیر" منساق منساق خویشاوند منساق منساق "تابع پیرو" منسجم منسجم "همآهنگ سازگار بانظم" منسد منسد "بسته شده گشوده ناشدنی" منسرح منسرح "حیوان تند و آسان رونده" منسرح منسرح "یکی از بحرهای عروضی" منسلک منسلک "داخل شونده درآینده" منسلک منسلک "آنکه وارد مسلکی شده" منسلک منسلک "در رشته کشیده" منسوب منسوب "نسبت داده شده دارای نسبت" منسوج منسوج "بافته شده" منسوج منسوج پارچه منسوخ منسوخ "مطرود شده رد کرده شده" منسک منسک "جای قربانی ک ردن" منسک منسک "راه و روش عبادت ج مناسک" منسی منسی "فراموش شده" منش منش "خوی سرشت" منشآت منشآت "نوشتجات منشیانه" منشآت منشآت "مجموعه نامه‌ها" منشاء منشاء "جای پیدایش" منشاء منشاء "اصل مبداء" منشار منشار ارّه منشار منشار "چوب پنجه دار که به وسیله آن غله را بر باد دهند" منشار منشار "اره ماهی" منشال منشال "چنگک ؛ ج مناشل" منشد منشد "خواننده و آورنده شعر از دیگری مق منشی" منشد منشد "راه نماینده" منشد منشد "هجو کننده" منشرح منشرح "شادمان خوشدل" منشرح منشرح "باز گشاده" منشعب منشعب "شعبه شعبه و شاخه شاخه شده" منشف منشف "دستمال رومال ؛ ج مناشف" منشور منشور "فرمان فرمان پادشاهی" منشور منشور "شکلی هندسی که قاعده‌هایش یک چند ضلعی و وجوه جانبیش متوازی الاضلاع باشد" منشور منشور "جسمی از جنس بلور به شکل منشور که نور پس از عبور از آن تجزیه می‌شود" منشویسم منشویسم "نام مرام سیاسی سوسیالیست‌های میانه رو روسیه به رهبری پلخانوف که از حزب_سوسیال_دموکرات روسیه منشعب شدند این حزب با بلشویک‌ها که طرفدار انقلاب فوری و برقراری دیکتاتوری پولتاریا بودند اختلاف داشتند منشویک‌ها معتقد بودند که قبل از رسیدن به مرحله سوسیالیسم باید مرحله دموکراسی و بورژوازی را مانند کشورهای اروپایی بگذرانند و از توده مردم استمداد کنند در حالی که بلشویک‌ها طرفدار حزبی کوچک ولی با انضباط بودند این جزب بعد از به قدرت رسیدن بلشویک‌ها در سال سرکوب شد" منشی منشی "نویسنده دبیر" منصب منصب "مقام شغل رسمی ج مناصب" منصرف منصرف "صرف نظر کرده رجعت نموده" منصرم منصرم "بریده جدا منقطع" منصف منصف "انصاف دهنده عادل" منصفانه منصفانه "از روی عدل و انصاف" منصفه منصفه "مؤنث منصف ؛ هیئت در بعضی جرایم گروهی به تعداد معین از افراد عادی طبق قانون در دادگاه شرکت می‌کنند و پس از ختم دادرسی با هیئت دادرسان به مشاوره می‌پردازند و نظر خود را اظهار می‌کنند" منصه منصه "تخت سریر" منصه منصه "جای ظاهر شدن چیزی" منصوب منصوب "برقرار شده" منصوب منصوب "به شغل و مقامی گماشته شده" منصور منصور "یاری کرده شده نصرت داده شده" منصوری منصوری "یکی از گوشه‌های چهارگاه" منصوص منصوص "معین شده" منصوص منصوص "به ثبوت رسانیده" منصوص منصوص "آنچه از آیات قرآن و احادیث که صریح و آشکار باشد و محتاج به تأویل نبود" منضج منضج پزنده منضج منضج "دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند" منضد منضد "به رشته کشیده شده" منضد منضد "مرتب منظم" منضم منضم "ضمیمه شده پیوسته شده" منضود منضود "برهم نهاده" منطبع منطبع "نقش شونده نقش شده" منطبع منطبع "چاپ شده طبع شده" منطبق منطبق "مطابق برابر بر روی هم نهاده شده تطبیق یافته" منطفی منطفی "خاموش شده فرو نشانده" منطق منطق "استدلال عاقلانه" منطق منطق "علمی که با به کار بستن اصول و قواعد آن می‌توان از فکر غلط یا استدلال نادرست پرهیز کرد" منطق منطق "دلیل علت" منطق منطق "فکر درست" "منطقة البروج" منطقة_البروج "مسیر حرکت ظاهری خورشید در میان ستارگان را منطقه البروج می‌نامند که از دوازده برج تشکیل شده و خورشید در هر ماه در یکی از این برج‌ها قرار می‌گیرد" منطقه منطقه "کمرو هر آن چه بر میان بندند" منطقه منطقه "بخشی از کره زمین که مختصات مخصوص به خود را دارد ج مناطق" منطقی منطقی "منسوب به منطق منطق دان عالم منطق" منطقی منطقی "آن چه از روی تفکر و تعقل گفته شود" منطمس منطمس "محو شونده ناپدید" منطوق منطوق "نطق کرده شده گفته شده" منطوق منطوق "ظاهر هر سخن ؛ مق مفهوم" منطوی منطوی "درپیچیده شونده ن وردیده" منطوی منطوی "در فارسی حاوی مشتمل" منطیق منطیق "زبان آور خوش کلام" منظر منظر "چهره سیما" منظر منظر "نگاه نظر" منظر منظر "جای نگریستن ج مناظر" منظره منظره "جای نگریستن چشم انداز" منظم منظم "مرتب شده" منظور منظور "در نظر گرفته شده" منظور منظور "مقصود مراد" "منظور کردن" منظور_کردن "در نظر گرفتن پذیرفتن" "منظور گشتن" منظور_گشتن "مورد توبه قرار گرفتن" "منظور گشتن" منظور_گشتن "منزلت یافتن" منظوم منظوم "به رشته کشیده شده" منظوم منظوم شعر "منظومه شمسی" منظومه_شمسی "خورشید و سیاراتی که به دورش می‌چرخند تشکیل منظومه شمسی را می‌دهند" منع منع "بازداشتن دور کردن" منعدم منعدم "نیست شونده نابود گردنده" منعطف منعطف "خم گیرنده خمیده" منعقد منعقد "بسته شده برقرار شده" منعقد منعقد "سفت شده بسته شده" منعم منعم "انعام داده احسان کرده شده ؛ ج منعمین" منعکس منعکس "انعکاس یافته برگشته" منغر منغر "نوعی پول ریزه کوچک" منغص منغص "تیره ناگوار" منغمر منغمر "فرو رونده" منفاق منفاق "مرد پر هزینه مردی که نفقه خوار زیاد دارد" منفجر منفجر "گشوده شده شکافته" منفذ منفذ "راه محل نفوذ" منفذ منفذ "سوراخ ج منافذ" منفرج منفرج "رخنه دارنده" منفرج منفرج "دور جدا" منفرجه منفرجه "مؤنث منفرج ؛ زاویه زاویه‌ای که بیشتر از درجه باشد" منفرد منفرد "مجرد تنها" منفسح منفسح "شاد خرم گشاده دل" منفسخ منفسخ "فسخ شده برانداخته شده لغو شده" منفصل منفصل "جدا شده بریده شده" منفصم منفصم "قطع شده گسسته" منفعت منفعت "سود فایده" منفعل منفعل "اثر پذیرفته" منفعل منفعل "خجل شرمسار" منفق منفق "کسی که در راه خدا چیزی دهد نفقه دهنده" منفور منفور "ناپسند مورد نفرت" منفک منفک "جدا شده" منفی منفی "محل تبعید تبعیدگاه" "منفی باف" منفی_باف "کسی که همیشه جنبه منفی امور را می‌بیند" منقا منقا "پاک شده" منقاد منقاد "مطیع فرمان بردار" منقار منقار "نوک نوک پرندگان ج مناقیر" منقاش منقاش "موچینه مقاش ابزاری که با آن مو را از بدن می‌کنند" منقبت منقبت "هنر و کار نیکو که موجب ستایش شود ج مناقب" منقبض منقبض "درهم کشیده جمع شده" منقح منقح "پاک کرده شده کلام اصلاح شده" منقذ منقذ "رهاننده نجات دهنده" منقرض منقرض "از میان رفته نابود شده" منقسم منقسم "بخش بخش شده قسمت شده" منقش منقش "نقش و نگار داده شده رنگ آمیزی شده" منقصت منقصت "کمی کاستی" منقصت منقصت "عیب ؛ ج مناقص" منقض منقض "سواری که بر دشمن هجوم آورد" منقض منقض "بازی که از هوا بر شکار فرود آید" منقض منقض "دیوار افتاده یا دیواری که نزدیک افتادن باشد" منقض منقض "ستاره از هوا فرود آمده" منقضی منقضی "تمام شده به آخر رسیده" منقط منقط "نقطه دار منقوط" منقطع منقطع "جدا شده بریده شده قطع شده" منقل منقل "آتشدان مجمر" منقلب منقلب "برگشته حال به حال شده" منقلب منقلب "به هم خوردن حال" منقلع منقلع "برکنده از بن کنده" منقله منقله "جای زغال انگشت دان" منقلی منقلی "منسوب به منقل" منقلی منقلی "تریاکی عملی کسی که معتاد به کشیدن تریاک باشد" منقور منقور "کنده شده نقر شده کنده" منقور منقور "سوراخ شده" منقور منقور "ساییده شده" منقوش منقوش "نقش شده نگاشته" منقوص منقوص "کم کرده شده آن چه در وی نقصان واقع شود" منقوص منقوص "در علم عروض نقص آن است که از مفاعیلن معصوب نون بیندازی مفاعیل بماند به ضم لام و مفاعیل چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را منقوص خوانند" منقوص منقوص "کلمه‌ای که آخر آن یاء باشد مانند قاضی و صافی" منقول منقول "نقل شده روایت شده" منقول منقول "مالی که قابل حرکت و جابه جا شدن باشد" منقی منقی "پاک کرده شده" منقی منقی "آن چه که مغز آن را بیرون آورده باشند" "منم منم" منم_منم "خودستایی لاف زدن" مننژیت مننژیت "بیماری پرده‌های مننژیت که ضمن آن فضای زیر عنکبوتیه ملتهب می‌شود" منها منها "از آن" منها منها "تفریق کاهش" منهاج منهاج "راه راه آشکار ج مناهج" منهتک منهتک "دریده شکافته شده" منهتک منهتک "مردی که از رسوایی و بی پردگی باک ندارد؛ بی پروا" منهج منهج "راه روش طریقه ج مناهج" منهدم منهدم "از هم ریخته ویران خراب" منهزم منهزم "شکست خورده مغلوب شده" منهضم منهضم "هضم شده و به تحلیل رفته" منهل منهل "جای نوشیدن آب آبخور آبشخور؛ ج مناهل" منهمک منهمک "کوشنده در کاری کوشش کننده" منهوب منهوب "غارت شده چپاول شده" منهی منهی "نهی کرده شده باز داشته" منوال منوال "روش طریقه" منوال منوال "دستگاه بافندگی جولاه ج مناویل" منوب منوب "کسی که در کاری نایب و جانشین دیگری شده" منور منور "روشن درخشان" منوط منوط "متعلق وابسته" منون منون "کلمه‌ای که به آن تنوین داده شده" منوی منوی "نیت کرده شده قصد شده" منکب منکب "محل اتصال بازو و کتف" منکب منکب "دوش کتف ج مناکب" منکر منکر "نام فرشته پرسنده در قبر" منکرات منکرات "کارها و چیزهای ناشایست و ناپسند" منکسر منکسر شکسته منکسف منکسف "آفتاب یا ماه یا سیاره‌ای که تمام یا بخشی از آن گرفته شده باشد" منکشف منکشف "کشف شده نمایان شده" منکوب منکوب "رنج دیده سختی کشیده" منکوح منکوح "نکاح کرده عقد زناشویی بسته" منکوس منکوس "نگونسار شده سرنگون" منکوس منکوس "شکلی است از اشکال رمل" منگ منگ "قمار قماربازی" منگ منگ "روش قاعده" منگ منگ "بنگ ؛ تخم شاهدانه" منگل منگل "شترگلو مجرای آب در زیر زمین" منگله منگله "تره دشتی" منگله منگله "آویز نخی یا ابریشمی" منگنز منگنز "فلزی است با علامت اختصاری Mn سخت شکننده و سفید مایل به قرمز به صورت پیرولوزیت در طبیعت فراوان است و در برابر هوا بسیار دیر اکسید می‌شود" منگنه منگنه "ابزاری که چیزی را در میان یا زیر آن می‌گذارند و سوراخ می‌کنند یا تحت فشار قرار می‌دهند" منگول منگول "بچه زیبا و بانمک" منگول منگول "شاد و بانشاط" منگوله منگوله "آویز آویزی که به شکل رشته و گلوله درست می‌کنند و به کلاه یا جامه یا هر چیز دیگر آویزان می‌کنند" منگیا منگیا "قمار قمارخانه" منگیاگر منگیاگر قمارباز منگیدن منگیدن "از روی خشم آهسته در زیر لب سخن گفتن" منی منی "مایع جنسی معمولاً بارورساز در جاندار بالغ نر اسپرم" "منی کردن" منی_کردن "لاف زدن به خود بالیدن" منیت منیت "اجل مرگ" منیت منیت سرنوشت منیر منیر "تابان درخشان" منیزیم منیزیم "منیزیوم فلزی است سبک و با جلای نقره‌ای که در هوا به آسانی جلای خود را از دست می‌دهد و کدر می‌شود با نور سفید خیره کننده‌ای می‌سوزد و به اکسید منیزیم تبدیل می‌شود این فلز از عناصر فراوان طبیعت است ولی به حالت آزاد وجود ندارد" منیع منیع "استوار بلند" منیف منیف "بلند مرتفع برآمده" منیه منیه آرزو مه مه "بخاری است که گاهی در هوای مرطوب تولید می‌شود و در فضا پراکنده می‌گردد" مهابت مهابت "بیم ترس" مهابت مهابت "شکوه عظمت" مهاجات مهاجات "یکدیگر را هجو کردن عیب همدیگر را گفتن" مهاجر مهاجر "هجرت کننده آن که از وطن خود هجرت کرده در جایی دیگر مسکن گیرد" مهاجرت مهاجرت "هجرت کردن از جایی به جای دیگر رفتن و در آن جا مسکن گزیدن" مهاجم مهاجم "هجوم کننده" مهاجمه مهاجمه "هجوم کردن حمله کردن" مهاجمه مهاجمه "هجوم ج مهاجمات" مهاد مهاد بستر مهاد مهاد گهواره مهاد مهاد "زمین پست" مهادات مهادات "هدیه دادن به یکدیگر" مهماز مهماز "مهمیز ج مهمامیز" مهمان مهمان میهمان مهمان مهمان "کسی که به خانه کسی دیگر برود و پذیرایی شود" مهمان مهمان "آن که از سوی دیگری دعوت می‌شود و مورد پذیرایی قرار می‌گیرد" مهمان مهمان "ویژگی آن که به طور موقت در یک فعالیت بازی و مانند آن‌ها شرکت می‌کند" "مهمان خانه" مهمان_خانه "مهمان سرا رستوران" "مهمان خانه" مهمان_خانه "اتاق مخصوص پذیرایی مهمان" مهماندار مهماندار میزبان مهماندار مهماندار "خدمه هواپیما" "مهمانی کردن" مهمانی_کردن "جشن گرفتن و ضیافت کردن" مهمل مهمل "بیهوده و بیکار گذاشته شده" مهمل مهمل "کلام بیهوده ج مهملات" مهمه مهمه "بیابان خشک دشت پهناور بی آب و علف" مهموز مهموز "کلمه‌ای که یکی از حروف اصلی آن همزه باشد" مهموم مهموم "اندوهگین غمگین" مهمیز مهمیز "آلتی فلزی که بر پاشنه چکمه می‌بندند و هنگام سواری بر تهیگاه اسب می‌زنند" مهنا مهنا "گوارا خوش آیند" مهنانه مهنانه "بوزینه میمون" مهند مهند "شمشیری که از فولاد هندی ساخته شده باشد" مهندس مهندس "دانا به علم هندسه عالِم هندسه" مهندس مهندس "کسی که فارغ التحصیل رشته‌هایی مانند معماری برق و باشد" مهندم مهندم "ظریف و استوار کرده" مهندم مهندم "تراشیده و صیقلی" مهوار مهوار "مانند ماه" مهوس مهوس "به هوس افتاده" مهوس مهوس "دیوانه ابله" مهوش مهوش "زیبا مانند ماه زیبا" مهوع مهوع "تهوع آور قی آور" مهول مهول "مخوف ترسناک" مهپاره مهپاره "زیبا زیبارو" مهک مهک "ساییدن چیزی را" مهک مهک "نرم کردن چیزی را" مهی مهی "بزرگی عظمت" مهیا مهیا "آماده آماده شده" مهیب مهیب "سهمگین ترسناک" مهیج مهیج "هیجان آور برانگیزنده" مهیر مهیر "ماه قمر" مهیره مهیره "زن کدبانو" مهیره مهیره "زن اصل زاده گران کابین" مهیل مهیل "جای ترسناک" مهیمن مهیمن "ایمن کننده نگهبان" مهیمن مهیمن "از نام‌های خداوند" مهین مهین "سست ضعیف" مهین مهین "خوار زبون" مو مو "رشد خارجی روی پوست به صورت رشته‌های محکم نخ مانند به ویژه رشته‌های رنگیزه داری که پوشش ویژه یک پستاندار است" مو مو "پوشش مویی یک جانور یا بخشی از بدن به ویژه پوشش مویی سر انسان ؛ ی دماغ مزاحم ؛ را از ماست کشیدن بسیار دقیق بودن ؛ ها را در آسیاب سفید نکردن گذشت عمر و داشتن تجربه" "مو به مو" مو_به_مو "در کمال دقت دقیقاً" موات موات "بی جان مرده" موات موات "زمینی که در آن کشت نشده باشد" مواثقت مواثقت "با هم عهد و پیمان بستن" مواثیق مواثیق "جِ میثاق ؛ عهدها" مواج مواج "موج زننده متلاطم دارای موج" ناجح ناجح "رستگار شونده" ناجح ناجح "پیروز پیروزمند" ناجح ناجح "کار سهل آسان" ناجذ ناجذ "دندان عقل آخرین دندان که در دهان شخص ظاهر شود" "ناجز گشتن" ناجز_گشتن "فرا رسیدن" ناجع ناجع سودمند ناجع ناجع "طالب چراگاه" ناجم ناجم "سرکش طاغی" ناجم ناجم "درخشنده طلوع کننده" ناجنس ناجنس "بدسرشت بدذات" ناجوانمرد ناجوانمرد "فاقد خصلت‌های نیک و پسندیده مق جوانمرد" ناجود ناجود "کاسه قدح" ناجور ناجور ناهماهنگ ناجور ناجور نامساعد ناجور ناجور نامناسب ناجی ناجی "نجات یابنده خلاص شونده" ناجی ناجی "رهاننده نجات دهنده" ناحفاظی ناحفاظی "بی شرمی به ناموس دیگران با چشم بد نگاه کردن" ناحق ناحق "دروغ کذب ؛به برخلاف حق و عدالت" ناحق ناحق بیداد ناحق ناحق باطل ناحق ناحق ظالم ناحق ناحق "نامشروع ناروا" ناحیه ناحیه "جهت کرانه جانب" ناحیه ناحیه "مملکت کشور ج نواحی" ناخ ناخ "ناف سوراخی که در وسط شکم باشد" ناخالص ناخالص "آن چه که خالص نباشد مغشوش مق خالص" ناخدا ناخدا "کشتیبان صاحب کشتی" ناخس ناخس "کفتگی بغل شتر" ناخس ناخس "گر شتر جرب شتر" ناخس ناخس "دردی که صاحبش پندارد که سوزن می‌خلانند" ناخس ناخس "کسی که سیخ بر سرین یا پهلوی ستور زند تا آن را براند" ناخلف ناخلف "ناصالح بدرفتار" ناخن ناخن "ماده شاخی که انتهای فوقانی انگشتان دست وپای انسان و بعضی از جانوران را می‌پوشاند" "ناخن خشک" ناخن_خشک خسیس "ناخن چیدن" ناخن_چیدن "ناخن تراشیدن" "ناخن گیر" ناخن_گیر "ابزاری برای کوتاه کردن ناخن" "ناخن گیر" ناخن_گیر "چیزی نرم که ناخن در آن گیر کند" ناخنه ناخنه "گوشت زایدی که در گوشه چشم بوجود می‌آید" ناخنک ناخنک "ناخن کوچک" ناخنک ناخنک "گوشه ناخن که در گوشت فرو رفته باشد" ناخنک ناخنک "لکّه‌ای به شکل ناخن که در چشم بوجود می‌آید" "ناخنک زدن" ناخنک_زدن "اندکی از چیزی را برداشتن" "ناخنک زدن" ناخنک_زدن "برداشتن خوراکی‌های دکان و خوردن آن‌ها بدون پرداخت وجه" ناخواسته ناخواسته "برخلاف اراده و خواست شخصی" ناخوانده ناخوانده "بی سواد درس نخوانده" ناخوانده ناخوانده "دعوت نشده" ناخودآگاه ناخودآگاه "پنهان و نا شناخته" ناخودآگاه ناخودآگاه "بدون قصد و عمد" ناخوش ناخوش "آزرده رنجیده" ناخوش ناخوش "ناپسند زشت" ناخوش ناخوش "بیمار مریض" ناخوشی ناخوشی "غمگینی اندوه" ناخوشی ناخوشی "بیماری مرض" ناخوشی ناخوشی "ناپسندی زشتی" ناخوشی ناخوشی ناگواری ناخوشی ناخوشی خشونت نادار نادار "تهیدست فقیر بی نوا مق دارا" ناداشت ناداشت "فقیر بی چیز" ناداشت ناداشت "بی شرم بی حیا" نادان نادان "جاهل ابله" نادر نادر "کمیاب نایاب" نادرست نادرست "شکسته معیوب" نادرست نادرست "متقلب دروغگو" نادرست نادرست بیمار نادره نادره "بی مانند بی نظیر" نادرویش نادرویش "ناجوانمرد نارفیق" نادم نادم پشیمان نادی نادی "ندا کننده" نادیده نادیده "دیده نشده نامریی مخفی" "نادیده گرفتن" نادیده_گرفتن "چشم پوشی کردن غمض عین" ناذر ناذر نذرکننده ناذر ناذر "ترساننده بیم دهنده" نار نار "مخفف انار" نار نار پستان نار نار "اشک خونین" ناراحت ناراحت "آن چه که در آن راحت وآسایش نیست" ناراحت ناراحت "ناآرام آشوب طلب" ناراحت ناراحت "مضطرب پریشان" ناراحتی ناراحتی "راحت نبودن آرامش و آسایش نداشتن" ناراحتی ناراحتی "اضطراب تشویش" ناراحتی ناراحتی عصبانیت ناراستی ناراستی کجی ناراستی ناراستی ناهمواری ناراستی ناراستی دروغ ناراستی ناراستی ناحقی ناراستی ناراستی خیانت ناراستی ناراستی "نابسامانی بی ترتیبی" ناراستی ناراستی "دارای غش بودن" ناراضی ناراضی "آن که راضی نیست ناخشنود مق راضی" ناربن ناربن "درخت انار" نارخو نارخو "گل انار" نارس نارس "کال نپخته" نارسا نارسا "ناقص کوتاه" نارستان نارستان "انارستان باغ انار" نارسیده نارسیده "ناقص خام" نارسیسم نارسیسم "عشق به خود یا به تمایلات دوره طفولیت و بزرگی خودشیفتگی" نارفته نارفته "جاروب نکرده نروبیده" نارنج نارنج "نیرنگ ج نارنجات" "نارنج بن" نارنج_بن "درخت نارنج" نارنجک نارنجک "نارنج کوچک" نارنجک نارنجک "یکی از مهمات جنگی تقریباً به اندازه نارنج دارای یک ضامن که با کشیدن آن پس از چند ثانیه منفجر می‌شود" نغمه نغمه "آواز خوش سرود" "نغمه شکستن" نغمه_شکستن "نغمه خواندن سرود گفتن" نغن نغن "نان خبز" نغنغ نغنغ "پیمانه‌ای که غله بدان پیمایند؛ قفیز و آن معادل چهار خروار است" نغوشا نغوشا نغوشاک نغوشا نغوشا "آتش پرست گبر" نغوشا نغوشا "شنوا شنونده" نغوشه نغوشه "نک نیوشه" نغول نغول "عمیق گود ژرف" نغول نغول "راه دور و دراز" نغوله نغوله "زلف گیسو" نغیل نغیل فاسد نغیل نغیل حرامزاده نفاث نفاث "دمنده فوت کننده جادوگر ساحر" نفاد نفاد "سپری شدن" نفاد نفاد "تباه شدن نیست شدن" نفاذ نفاذ "فرو رفتن و درگذشتن چیزی از چیز دیگر" نفاذ نفاذ "جاری شدن فرمان" نفاذ نفاذ "ع بور کردن تیر از نشانه" نفار نفار "رمیدن دور شدن" نفاس نفاس "زچگی زن حالت وضع حمل" نفاس نفاس "ایام زچگی زن" نفاس نفاس "خونی که پس از زاییدن از زن خارج شود؛ خون ولادت" نفاست نفاست "خوبی لطافت" نفاست نفاست "گران مایه بودن گران بها شدن" نفاغ نفاغ "قدح بزرگ شراب خواری" نفاق نفاق "رواج یافتن رونق گرفتن" نفام نفام "سیاه فام تیره رنگ" نفایس نفایس "جِ نفیسه ؛ چیزهای گران بها و نفیس" نفایه نفایه "هرچیزی که آن را به سبب پستی و بی قیمتی از چیز دیگر جدا کرده و به دور اندازند" نفایه نفایه "نبهره ناسره" نفت نفت "مخلوطی از ئیدروکربورهایی است که قسمت اعظم آن را هگزان هپتان و اکتان تشکیل می‌دهد و یکی از مهمترین مواد مولد حرارت و انرژی است" نفتالین نفتالین "جسمی است که از قطران زغال سنگ بدست می‌آید جامد و سفید با بلورهای درخشان و بوی نافذ است در صنایع رنگ سازی و عطرسازی به کار می‌رود نوع ناخالص و نامرغوب آن برای دفع حشرات مفید است" نفث نفث "به دل کسی القاء کردن چیزی را" نفث نفث "انداختن چیزی را از دهان" نفث نفث "تف کردن" نفثه نفثه "فوت کردن یک بار دمیدن" نفج نفج "کاغذ کاغذی که به روی آن چیز می‌نویسند" نفح نفح "پراکنده شدن بوی خوش رسیدن بوی خوش" نفحات نفحات "بوی‌های خوش" نفحه نفحه "یک بار وزیدن باد ج نفحات" نفخ نفخ دمیدگی نفخ نفخ "پری شکم از باد" نفخ نفخ "ورم آماس" نفخ نفخ "فخر و تکبر" نفخه نفخه "یک بار دمیدن با دهان دم و غیره" نفر نفر "کس فرد" نفر نفر "گروه گروه مردم" نفر نفر "واحدی برای شمارش انسان شتر و درخت خرما" نفرات نفرات "جِ نفر؛ افراد" نفرت نفرت "بیزاری رمیدگی" نفریدن نفریدن "نفرین کردن لعنت کردن" نفریده نفریده "نفرین کرده لعن شده" نفریده نفریده "ناپسند دانسته مذموم" نفریغ نفریغ "حسرت ویل ؛ روز روز رستاخیز قیامت" نفرین نفرین "دعای بد لعنت" نفس نفس "دم هوایی که با تنفس وارد ریه می‌شود" نفس نفس "مهلت زمان ج انفاس" "نفس کش" نفس_کش "جسور دلیر نترس" نفسانیات نفسانیات "جِ نفسانیه" نفض نفض "تکاندن گرد و غبار برافشاندن" نفع نفع "سود فایده" نفقات نفقات "جِ نفقه" نفقه نفقه "هزینه زندگی زن و فرزند ج نفقات" نفقه نفقه "آنچه انفاق کنند" "نفقه کردن" نفقه_کردن "انفاق کردن بخشش کردن" نفل نفل غنیمت نفل نفل "غنیمتی که از دشمن برای مصالحه گیرند" نفل نفل "مالی که شرعاً متعلق به پیغمیر یا امام است ؛ ج انفال" نفله نفله "هدر رفته تلف شده ضایع و خراب" "نفله کردن" نفله_کردن "به هدر دادن تلف کردن" "نفله کردن" نفله_کردن "کشتن به قتل رساندن" نفهم نفهم "بی شعور بی خرد" نفوذ نفوذ "اثر کردن در چیزی داخل شدن در چیزی" نفور نفور "رمنده دور شونده نفرت کننده" نفوس نفوس "جِ نفس" "نفوس زدن" نفوس_زدن "فال زدن" نفی نفی "دور کردن راندن" نفیر نفیر "بوق شیپور" نفیر نفیر "بانگ بلند ناله و زاری" نفیرنامه نفیرنامه "حکم و فرمان پادشاهان برای گرد آمدن سپاه" نفیس نفیس "گرانمایه قیمتی" نفیس نفیس "نیکو مرغوب" نق نق "غرغر بهانه بهانه جویی" "نق زدن" نق_زدن "بهانه جویی کردن" "نق زدن" نق_زدن "غرغر کردن" "نق نقو" نق_نقو "کسی که زیاد بهانه می‌گیرد و غر می‌زند" نقا نقا "توده ریگ" نقاء نقاء "پاکیزه بودن" نقاء نقاء پاکیزگی نقاب نقاب "روی بند پارچه‌ای که با آن چهره را بپوشانند" نقابت نقابت پیشوایی نقاد نقاد "کسی که پول‌های سره را از ناسره جدا می‌کرد" نقاد نقاد "کسی که نقاط ضعف یا قوت یک اثر ادبی یا هنری را مطرح می‌کند" نقار نقار "آن که بسیار کنجکاو است" نقار نقار "کسی که بر سنگ و چوب کنده کاری و نقاشی کند" نقار نقار "آنکه دف یا دهل نوازد" نقاره نقاره "نوعی طبل کوچک دوتایی که با دو چوب باریک نواخته می‌شود" "نقاره خانه" نقاره_خانه "جای مخصوص بر بالای سردرهای بلند که هر صبح و شام در آنجا نقاره می‌نواختند" "نقاره چی" نقاره_چی "نوازنده نقاره" نقاش نقاش "صورتگر چهره پرداز" نقاش نقاش "کسی که در و دیوار و جز آن را رنگ می‌کند رنگ کار" نقاض نقاض "گفتن سخنی مخا لف با گفتار پیشین" نقاض نقاض "خلاف گویی" نقاط نقاط "جِ نقطه" نقال نقال "افسانه گو قصه خوان" نقاله نقاله "ابزاری است درجه دار به شکل نیم دایره که برای اندازه گیری و ترسیم زوایا به کار برده می‌شود" نقاهت نقاهت "دوره ضعف بعد از بیماری" نقاوت نقاوت "پاکیزه گشتن" نقاوت نقاوت "خالص شدن" نقاوت نقاوت "نیکو گردیدن" نقاوه نقاوه "برگزیده منتخب" نقایص نقایص "جِ نقیصه ؛ کاستی‌ها عیب‌ها" نقایه نقایه "پاکیزه شدن" نقایه نقایه "برگزیده شدن" نقب نقب "سوراخ کردن" نقب نقب "سوراخ و راه باریک در زیر زمین" نقباء نقباء "جِ نقیب" نقد نقد "جدا کردن خوب و سره از بد و ناسره ؛ ادبی تشخیص معایب و محاسن اثری ادبی" نقد نقد "پرداخت بهای کالا در همان هنگام خرید مق نسیه" نقد نقد "سکه فلزی پول رایج" "نقد کردن" نقد_کردن "چک یا جنسی را به پول تبدیل کردن" "نقد کردن" نقد_کردن "مطرح کردن ضعف و قوت یک اثر" نقده نقده "گل و بوته‌ای که با نخ مخصوص ابریشمی زری یا نقره‌ای روی پارچه‌های گرانبها می‌انداختند نوعی رشته فلزی نوار مانند وبسیار باریک از نوع گلابتون و سایر رشته‌های درخشان و زینتی که در یراق بافی و علاقه بندی و غیره به کار می‌رود" نقدگیر نقدگیر "رشوه گیر رشوت خوار" نقدگیر نقدگیر "طالب دنیا" نقدینه نقدینه "پول نقد" نقر نقر کوبیدن نقر نقر "کنده کاری کردن روی سنگ و چوب" نقرس نقرس "مرضی است مزمن و غالباً ارثی که به شکل التهاب مفصل شست پا به طور ناگهانی بروز می‌کند؛ داءالملوک" نقره نقره "فلزی است سفید رنگ و چکش خور که از معدن به دست می‌آید" "نقره داغ" نقره_داغ "جریمه و تاوان سخت که فراموش نشود" نقش نقش "شکل کسی یا چیزی را کشیدن" نقش نقش "صورت شکل تصویر" نقش نقش "مسئولیتی که هنرپیشه یا بازیگر در صحنه نمایش به عهده دارد" نقش نقش "نام یکی از انواع تصنیف‌ها در گذشته" "نقش بر آب" نقش_بر_آب "هر کار بیهوده و بی حاصل" "نقش بر آب شدن" نقش_بر_آب_شدن "بی اثر شدن بیهوده شدن" "نقش بستن" نقش_بستن "شکل گرفتن متصور شدن" "نقش بند" نقش_بند نقاش "نقش زدن" نقش_زدن "حیله کردن رُل بازی کردن" نقشه نقشه "صفحه کاغذی که در آن شکل و اندازه و عوارض زمین یا قسمتی از سطح آن با مقیاس‌های مختلف و معین ترسیم شده‌است" نقشه نقشه "طرح و صورت کار و عملی که در آینده باید انجام شود" نقشینه نقشینه "اشیا گرانبها" نقص نقص "کمی عیب کاستی" نقصان نقصان "کاسته شدن کم شدن" نقصان نقصان "عیب نقص" نقض نقض شکستن نقض نقض "ویران کردن منهدم کردن" نقض نقض "شکستن عهد و پیمان" نقط نقط "جِ نقطه" نقطه نقطه "علامتی ریز و گرد و چهارگوش که در زیر یا روی بعضی از حروف الفبا می‌گذارند" نقطه نقطه "محل جا" نقطه نقطه مرکز نقطه نقطه "نکته ج نقاط نقط ؛ ی حرکت مبداء حرکت ؛ ضعف هر یک از معایب شخص" "نقطه چین" نقطه_چین "خط یا سطحی که از نقطه‌های متعدد تشکیل شده" "نقطه گذاری" نقطه_گذاری "نقطه گذاشتن اعجام" "نقطه گذاری" نقطه_گذاری "جدا کردن جمله‌ها و عبارت‌ها به وسیله نقطه ویرگول و غیره" نقل نقل "جابه جا کردن" نقل نقل "بیان کردن سخن و مطلبی" نقل نقل "قصه گفتن" نقل نقل "داستان قصه" "نقل علی" نقل_علی "روستایی چشم و گوش بسته و جاهل به آداب و رسوم شهرنشینی و معاشرت" "نقل علی" نقل_علی "سرباز دهاتی" نقلی نقلی "منسوب به نقل" نقلی نقلی "کوچک و جالب و ظریف" نقلیه نقلیه "از عربی آنچه مربوط به حَمل و نقل باشد" نقم نقم "عیب کردن ناپسند داشتن" نقم نقم "کینه کشیدن از کسی" نقم نقم ناپسندی نقم نقم "کینه کشی" نقمت نقمت "عقوبت عذاب" نقود نقود "جِ نقد" نقوش نقوش "جِ نقش" نقوع نقوع "سیراب شدن" نقوع نقوع "آنچه در آب بخیسانند به منظور استفاده دارویی از آن" نقی نقی "پاک پاکیزه برگزیده" نقیب نقیب "پیشوا رییس مهتر قوم" نقیبت نقیبت نفس نقیبت نقیبت "عقل خرد" نقیبت نقیبت "طبیعت سرشت" نقیبت نقیبت نفاذرای نقیر نقیر "اصل و حسب" نقیر نقیر "شیار روی هسته خرما" نقیر نقیر "حقیر اندک" "نقیر و قطمیر" نقیر_و_قطمیر "کنایه از چیز اندک و بی ارزش" نقیصه نقیصه "عیب کاستی ج نقایص" نقیض نقیض "ضد مخالف" نقیضه نقیضه "مؤنث نقیض ج نقائض" نقیع نقیع "چاه بسیار آب" نقیع نقیع "آب ایستاده" نقیع نقیع "آب سرد و گوارا" نقیع نقیع "آب میوه خشک که آن را خیسانیده باشند" نقیع نقیع "شیر خالص" نقیع نقیع ماست نقیع نقیع "بانگ و فریاد" نقیع نقیع "شرابی که از مویز سازند" نلم نلم "خوب زیبا" نلک نلک "آلوچه کوهی زعرور آلوچه سگک" نم نم رطوبت نم نم قطره نم نم "آب اندک ؛ پس ندادن خسیس بودن بخیل بودن" "نم نم" نم_نم "ریزریز آهسته آهسته" "نم نمک" نم_نمک "اندک اندک" "نم کرده" نم_کرده "رطوبت کشیده اندکی آب زده" "نم کرده" نم_کرده "رفیقه معشوقه" مواجب مواجب "مزد حقوقِ ماهیانه یا سالیانه" مواجه مواجه "رویاروی مقابل" مواجهه مواجهه "روبرو شدن" مواخات مواخات "برادری دوستی و برادری" مواد مواد "جِ ماده" مواد مواد "در فارسی به معنای مواد مخدّر" مواد مواد "بندهای لایحه قانون قرارداد و مانند آن‌ها" مواد مواد "دروس درس‌ها" مواد مواد "وسایل اسباب" موادعه موادعه "آشتی کردن صلح کردن" مواربه مواربه "با همدیگر زیرکی کردن مکر و فریب کردن با هم" مواربه مواربه "آفت رسانیدن" موارد موارد "جِ مورد" مواریث مواریث "جِ میراث" موازات موازات "برابری برابر بودن روبرو شدن" موازرت موازرت "یاری نمودن" موازنه موازنه "وزن کردن سنجیدن دو چیز با هم" موازی موازی "برابر روبرو" موازی موازی "دو خطی که فاصله بین شان به یک اندازه باشد و هرچقدر امتداد داده شوند به هم نرسند" موازین موازین "جِ میزان" مواسات مواسات "یاری کردن کمک رساندن" مواشی مواشی "جِ ماشیه ؛ ستور و چارپایان" مواصلت مواصلت "با هم وصلت کردن به هم پیوستن" مواضع مواضع "جِ موضع ؛ جاها مکان‌ها" مواضعت مواضعت "با یکدیگر قرار نهادن قرار گذاشتن" مواضعت مواضعت "موافقت کردن" مواضعت مواضعت "قرارداد ج مواضعات" مواطات مواطات "موافقت کردن با کسی در امری" مواطن مواطن "جِ موطن" "مواطی ء" مواطی_ء "جِ موطی ء؛ جاهای قدم قدمگاه‌ها" مواظب مواظب "نگهبان مراقب" مواظبت مواظبت "مراقب بودن" مواعد مواعد "جِ موعد" مواعده مواعده "به یکدیگر وعده دادن" مواعظ مواعظ "جِ موعظه ؛ پندها نصیحت‌ها" مواعید مواعید "جِ میعاد؛ وعده‌ها موعودها" موافق موافق "سازگار مطابق هم رأی" موافقت موافقت "سازش کردن همراهی کردن سازگاری" "موافقت نامه" موافقت_نامه "ورقه‌ای مکتوب مبنی بر موافقت دو تن دو گروه یا دو دولت در امری" مواقع مواقع "جِ موقع" مواقعه مواقعه "جنگ کردن با کسی" مواقعه مواقعه "جماع کردن" مواقعه مواقعه "حرب ستیزه" مواقعه مواقعه "جماع آمیزش" مواقیت مواقیت "جِ میقات" موالات موالات "دوستی و پیوستگی داشتن با کسی" موالد موالد "جِ مولد" موالی موالی "جِ مولی" موالید موالید "جِ مولود؛ فرزندان" موانع موانع "جِ مانع ؛ بازدارنده‌ها" مواهب مواهب "جِ موهبت ؛ بخشش‌ها و انعام‌ها" مواکب مواکب "جِ موکب" مواید مواید "جِ مائده" موبایل موبایل "دستگاه تلفن قابل حمل بدون سیمی که با استفاده از امواج رادیویی ارتباط تلفنی بین دو نقطه را برقرار سازد تلفن همراه" موبد موبد "روحانی دین زرتشتی ج موبدان" موبق موبق "هلاک کننده مهلک" موت موت مرگ موتاب موتاب "کسی که ریسمان می‌تابد" موتاسیون موتاسیون "استحاله عنصری جهش دگرگونی آنی" موتور موتور "دستگاهی که سبب به کار انداختن و تولید ماشین می‌شود" موتور موتور "دستگاهی که انواع انرژی را به انر ژی مکانیکی تبدیل می‌کند" موتور موتور موتورسیکلت موتورسیکلت موتورسیکلت "دوچرخه‌ای که به وسیله موتور حرکت می‌کند" موثق موثق "استوار کرده شده مورد اطمینان و وثوق" موثوق موثوق "مورد اطمینان معتمد موثق" موج موج "جنبش و چین خوردگی سطح آب ج امواج" موج موج "جریان تند و ناگهانی" "موج شکن" موج_شکن "سد مانندی که برای جلوگیری از پیشروی آب در امتداد ساختمان ‌های ساحلی درست می‌کنند" موجان موجان "موژان ؛ چشم زیبا و پُر کرشمه" موجب موجب "سبب باعث" موجب موجب "ایجاب کننده" موجد موجد "ایجاد شده" موجر موجر "اجاره دهنده کرایه دهنده" موجز موجز "سخن مختصر و کوتاه" موجع موجع "به دردآورنده دردناک" موجل موجل "گودالی که در آن آب ایستد" موجل موجل "جای ترس و بیم" موجه موجه "پسندیده مقبول" موجه موجه "صاحب جاه و مقام" موجود موجود "آفریده هست شده" موجودات موجودات "جِ موجود" موحد موحد یکتاپرست موحش موحش "وحشت انگیز ترس آور" موخوره موخوره "آفتی است که در موهای سر افتد و موجب شقه و نیمه شدن طولی تارهای مو شود" مودار مودار "دارنده مو آنچه دارای خط باشد دارای تَرَک" مودت مودت "دوستی رفاقت" مودع مودع "به امانت گذاشته شده" موذی موذی "اذیت کننده آزار رساننده" موذی موذی "در فارسی بداندیش حیله گر" مور مور مورچه مور مور "کنایه از شخصی ح قیر و کوچک" "مور مور" مور_مور "حالتی که قبل از تب و لرز عارض شود و آن چنان است که گویی جاروی تر بر پشت شخص کشند وی احساس سرما کند" مورب مورب "گرفته شده از فارسی به معنای کج خمیده" مورث مورث "به ارث داده شده" مورث مورث "باعث سبب" مورخ مورخ "تاریخ نهاده دارای تاریخ" مورد مورد "محل ورود جای فرود آمدن" مورد مورد "راه به سوی آب" مورد مورد "آن چه اتفاق می‌افتد" مورد مورد "باره ج موارد" مورش مورش "مهره ریز که در رشته کشند و زنان در گردن و مچ بندند؛ خرز" مورش مورش "سکوی دکان صفه که بر آن نشینند" موروث موروث "ارث گذاشته شده هرچیز که به ارث رسیده باشد" مورچال مورچال "سوراخ و نقبی که از زیر زمین به طرف قله حفر کنند" مورچانه مورچانه "زنگ آهن" مورچه مورچه "حشره‌ای است از راسته نازک بالان که تیره خاصی را به نام تیره مورچگان در این راسته به وجود می‌اورند" "مورچه خوار" مورچه_خوار "پستانداری است از راسته بی دندانان که دارای زبانی طویل و کرمی شکل و پوزه‌ای باریک و دراز می‌باشد" موری موری "تنبوشه لوله سفالی که در زیر زمین یا میان دیوار برای ساختن راه آب به کار می‌بردند" موریانه موریانه "حشره‌ای است از راسته آرکیپترها که نزدیک به راسته رگ بالان است موریانه حشره‌ای است اجتماعی" موز موز "گیاهی است پایا از رده تک لپه‌ای‌ها که تیره خاصی را در این رده به نام تیره موزها به وجود آورده‌است میوه اش گوشت دار و مطبوع و خوراکی است ومجموع میوها خوشه‌ای را به وجود می‌آورد" موزاییک موزاییک "نوعی سنگ نازک که با شن و ماسه و سنگ‌های رنگین و سیمان ساخته می‌شود" موزر موزر "تفنگی که در سال م در آلمان متداول شد و بعدها مکرر تکمیل گردید" موزر موزر "تپانچه‌ای که نوع عالی آن بر قنداق چوبین سوار می‌شود" موزع موزع "توزیع کننده پخش کننده ج موزعین" موزه موزه "مجموعه آثار باستانی" موزه موزه "محلی که آثار باستانی را در آن نگه داری کنند" "موزه نهادن" موزه_نهادن "اقامت کردن" موزون موزون "وزن شده سنجیده شده" موزون موزون متناسب موزون موزون هماهنگ موزون موزون "آهنگ دار" موزیسین موزیسین "کسی که در ساخت یا رهبری یا اجرای موسیقی به خصوص موسیقی سازی تبحر داشته باشد موسیقی دان" موزیک موزیک "علم ترکیب اصوات و هنر عرضه آن‌ها به نحوی که برای شنونده مطبوع باشد موسیقی" موزیکال موزیکال "همراه با نغمه و موسیقی" موزیکولوژی موزیکولوژی "علم تجزیه و تحلیل ویژگی‌های انواع موسیقی و بررسی تاریخی آن‌ها موسیقی شناسی" موس موس "کپل سرین باسن کون" "موس موس" موس_موس "تملق چاپلوسی" موساد موساد "سازمان جاسوسی اسراییل" موستان موستان "زمینی که فقط در آن درخت انگور کاشته باشند باغ انگور تاکستان رزستان" موسخ موسخ "چرکین چرک آلود" موسر موسر "توانگر غنی" موسع موسع "وسعت داده شده" موسع موسع وسیع موسم موسم "زمان هنگام" موسم موسم فصل موسه موسه زنبور موسوم موسوم "نام نهاده شده اسم گذاشته شده" موسوم موسوم "در فارسی به معنای شناخته" موسوی موسوی "منسوب به حضرت موسی '" موسوی موسوی "منسوب به حضرت موسی ابن جعفر امام هفتم" موسی موسی "تیغ سلمانی استره" موسیجه موسیجه "پرنده‌ای است شبیه فاخته" موسیر موسیر "گیاه پایا از تیره سوسنی‌ها که پیاز آن خوردنی است" موسیقار موسیقار "نوعی ساز که از نی‌های بزرگ و کوچک ترتیب داده‌اند و اروپاییان آن را فلوت_پان می‌گویند و امروز به ساز دهنی مشهور است" موسیقار موسیقار "نام پرنده‌ای افسانه‌ای که منقارش سوراخ‌های بسیار دارد و از آن سوراخ‌ها آوازهای گوناگون برمی آید" موسیقی موسیقی "فن آواز خواندن و نواختن ساز" موسیقیدان موسیقیدان "کسی که علم موسیقی را آموخته باشد" موسیو موسیو "آقا سرپرست" موش موش "جانور پستاندار از راسته جوندگان با جثه کوچک یا متوسط پوزه دراز گوش‌های تقریباً کوچک و دم دراز به رنگ‌های سیاه خاکستری و سفید است و انواع گوناگون دارد این جانور بسیار موذی و خطرناک است و همیشه موجب خسارات سنگین برای انسان می‌شود" موش موش "ذلیل خوار" موش موش "موس ماوس ؛ دواندن اخلال کردن ؛دیوار داره گوش داره هر حرفی را نباید هر جا زد" "موش مرده" موش_مرده "کنایه از فرد حیله گر که ظاهر خود را بی گناه نشان می‌دهد" موشح موشح "حمایل به گردن افکنده" موشح موشح "زینت داده شده آراسته" موشک موشک "وسیله‌ای دارای یک محفظه پر از ماده آتش گیر متصل به یک فتیله که بر اثر واکنش ناشی از تخلیه گاز در هوا پیش رانده می‌شود این وسیله به عنوان اسلحه یا ابزار پرتاب به کار می‌رود" موشکافی موشکافی "دقت بسیار در کار" موصل موصل "رساننده پیوند دهنده" موصوف موصوف "وصف شده تعریف شده" موصول موصول "وصل شده پیوند شده" موصول موصول "از نظر دستوری کلمه‌ای است که قسمتی از جمله را به قسمت دیگر می‌پیوندد" موصی موصی "وصیت کننده" موضع موضع "محل جای ج مواضع" موضوع موضوع "نهاده شده وضع شده" موضوع موضوع "امر مورد بحث چیزی که درباره آن بحث کنند ج موضوعات" موطن موطن "وطن ج مواطن" موظف موظف "وظیفه دار وظیفه داده شده" موعد موعد "زمان یا مکان وعده داده شده ج مواعد" موعظه موعظه "پند نصیحت" موعود موعود "وعده کرده شده وعده داده" موفر موفر "افزون کرده شده بسیار شده" موفق موفق "کامروا بهره مند" موفور موفور "فراوان بسیار" موفی موفی "حق تمام ادا کرده شده" موفی موفی "مفصل و کامل" موقت موقت "جایی که برای تعیین وقت مقرر گردد" موقتاً موقتاً "به طور موقت مق دایمی همیشگی" موقد موقد "جای افروختن آتش ج مواقد" موقر موقر "باوقار محترم" موقع موقع "محل موضع ج مواقع" موقف موقف "جای ایستادن جای درنگ کردن ج مواقف" موقن موقن "یقین دارنده یقین کننده" موقوت موقوت "وقت معین شده هنگام مقرر" موقود موقود "افروخته شده" موقوص موقوص "گردن کوتاه" موقوص موقوص "در علم عروض وقص آن است که دوم فاصله را بیفکنند مفاعلن ماند و مفاعلن چون از متفاعلن منشعب باشد آن را موقوص خوانند یعنی گردن کوتاه و چون از سه متحرک فاصله بدین زحاف یکی ساقط می‌شود آن را به کوتاهی گردن تشبیه کردند" موقوف موقوف "بازداشته شده" موقوف موقوف "ملکی که در راه خدا وقف شده" موقوف موقوف "تعطیل شده" موقوف موقوف معلق موقوفات موقوفات "جِ موقوفه" موقوفه موقوفه "ملکی که درآمد آن برای کارهای عام المنفعه یا اموری که واقف تعیین کرده اختصاص داده شده" مول مول "درنگ تأخیر" مولا مولا "مولنده درنگ کننده" مولامول مولامول "تأخیر و درنگ پی درپی" "مولتی میلیاردر" مولتی_میلیاردر "بسیار پول دار" "مولتی ویتامین" مولتی_ویتامین "دارویی که چندین ویتامین ضروری را در خود دارد" مولد مولد زادگاه مولد مولد "هنگام زادن ج موالد" مولش مولش "درنگ تأخیر" مولع مولع "حریص آزمند" مولم مولم "غم انگیز دردناک" مولنجه مولنجه "شپشک شپشه" موله موله "دل داده شیفته" مولو مولو "شاخ دراز میان تهی که قلندران و جوکیان آن را با دهان می‌نوازند" مولو مولو "نی که کشیشان در کلیسا نوازند" مولود مولود "زاییده شده ج موالید" مولودی مولودی "منسوب به مولود" مولودی مولودی "گونه‌ای آواز مذهبی که به ویژه به مناسبت تولد پیامبر اسلام و خاندانش و در ستایش آنان می‌خوانند" مولوی مولوی "منسوب به مولی" مولوی مولوی "نوعی کلاه نمدی بلند که دراویش بر سر گذارند" مولکول مولکول "کوچکترین جزء یک جسم که همه خواص آن جسم را دارا می‌باشد" مولی مولی "منسوب به مول زنی که فاسق دارد" مولیدن مولیدن "درنگ کردن تأخیر کردن" مولیدن مولیدن "تردید نمودن" موم موم "ماده‌ای است که زنبور عسل آن را تولید می‌کند و از آن برای خود خانه می‌سازد" مومول مومول "بیماری درد چشم" مومیا مومیا "ماده‌ای سیاه رنگ شبیه قیر که اجساد مردگان را با آن آغشته می‌کردند تا از تجزیه شدن آن جلوگیری کنند" مومیایی مومیایی "جسدی که برای سالم ماندن آن ر ا بوسیله مواد نگهدارنده مانند موم و مومیا پوشانده‌اند" مونتاژ مونتاژ "در کنار هم گذاشتن و به هم چسباندن فیلم‌ها یا عکس‌ها و برای بوجود آوردن یک مجموعه" مونتاژ مونتاژ "سوار کردن و به هم بستن قطعات یک دستگاه یا ماشین" موند موند "وضع حال موقعیت" مونس مونس "انس گرفته همدم" مونه مونه "خاصیت خاصیت طبیعی چیزی" مونولگ مونولگ "بخشی از نمایش که هنرپیشه به تنهایی در صحنه ظاهر می‌شود و با خود حرف می‌زند تک گویی" مونوپل مونوپل "منوپل انحصار امتیاز عرضه کالا یا خدمتی در اختیار یا انحصار یک شرکت یا گروه خاصی بودن" مونیتور مونیتور "دستگاهی در رایانه برای پاییدن و مشاهده فعالیت‌ها در سیستم پردازشی به منظور تحلیل‌های بعدی صفحه نمایش رایانه نمایش گر" مونیتور مونیتور "شخص یا سیستم ناظر بر محیط یا صحنه یا دستگاه پایش گر" موهبت موهبت "بخشش دهش" موهم موهم "به وهم افکننده به شک اندازنده" موهن موهن "خوارکننده ضعیف کننده" موهوب موهوب "بخشیده شده هبه شده" موهوم موهوم "گمان شده وهم شده" موچل موچل "آن که دستش شل باشد" موچول موچول کوچک موچینه موچینه "منقاش ابزاری که با آن موی می‌کنند" موژ موژ "موژه تالاب آبگیر" موژه موژه "موژ مویه اندوه غم" موک موک میش موکب موکب "گروه سواران یا پیادگان" موکب موکب "گروهی از سواران یا پیادگان که در التزام رکاب پادشاه باشند ج مواکب" موکت موکت "نوعی کف پوش درشت باف با پرز بلند یا کوتاه فرشینه" موکل موکل "گماشته شده کسی که وکالت کاری به او سپرده شده" موکول موکول "واگذار شده سپرده شده" موی موی مو "موی رگ" موی_رگ "رگ بسیار باریک" "موی کالیده" موی_کالیده "آشفته موی کسی که مویش آشفته و نامرتب باشند" مویان مویان "گریه کنان نوحه کنان" مویز مویز "انگور خشک شده" مویه مویه "گریه نوحه" "مویه زال" مویه_زال "نام لحن و نوایی از موسیقی" موییدن موییدن "مص ل) گریستن زاری کردن" مویین مویین "ساخته شده و تابیده شده از مو" مویینه مویینه "آنچه از موی بافته شده باشد" مچ مچ "بند دست یا پا مفصل" مچاله مچاله "فشرده شده و له شده" مچاچنگ مچاچنگ "چرمینه چیزی شبیه آلت تناسلی مرد که از چرم ساخته شده" مچل مچل "خوراکی و تنقلی که به هنگام کشیدن تریاک و شیره خورند مزه" مچمچه مچمچه "آوازی که کشتی گیر به هنگام شروع کشتی آنگاه که دستی به بازو می‌زند برمی آورد و سپس دست حریف را می‌گیرد" مچول مچول "کوچک و ظریف" مچول مچول "خوشگل زیبا" مچک مچک "عدس ماش" مچیدن مچیدن "خرامیدن از روی ناز راه رفتن" مژ مژ "بخاری است تیره نزدیک به زمین ؛ میغ" مژده مژده "بشارت خبرخوش" مژدگانی مژدگانی نوید مژدگانی مژدگانی "پول یا هدیه‌ای که به آورنده خبر خوش می‌دهند" مژمژ مژمژ خرمگس مژو مژو "مرجمک عدس" مژک مژک "زواید سیتوپلاسمی که تعداد بسیاری از جانوران یک سلولی حول بدن خود دارند و به وسیله حرکت این مژک‌ها جابه جا می‌شوند و یا طعمه خود را صید می‌کنند" مژگان مژگان "جِ مژه ؛ موهای پلک چشم" مک مک "یک بار مکیدن" "مک کارتیسم" مک_کارتیسم "مکتب سیاسی ایجاد شده به وسیله جوزف مک کارتی سناتور آمریکایی براساس برچسب زدن به مخالفان سیاسی به ویژه روشنفکران جهت بی اعتبار کردن آنان در نزد توده مردم به بهانه پیشگیری از نفوذ کمونیسم" مکابره مکابره "ستیزه منازعه" مکاتب مکاتب "جِ مکتب" مکاتبه مکاتبه "به یکدیگر نامه نوشتن" مکاتبه مکاتبه "نامه نگاری ج مکاتبات" مکاتمت مکاتمت "نیک پوشانیدن" مکاتمت مکاتمت "سر خود را از کسی پنهان داشتن" مکاتیب مکاتیب "جِ مکتوب" مکاثرت مکاثرت "فزونی جُستن" مکاثرت مکاثرت "بر یکدیگر پیشی گرفتن" مکاثرت مکاثرت "با هم نبرد کردن" مکار مکار "پر مکر پرحیله" مکارم مکارم "جِ مکرمت" مکاره مکاره "جِ مکرهه" مکاری مکاری "کرایه دهنده کسی که چهارپایان را کرایه می‌دهد" مکاس مکاس "باج گیر" مکاس مکاس "کسی که حقوق گمرکی گیرد" مکاسب مکاسب "جِ مکسب" مکاشحت مکاشحت "دشمنی کردن" مکاشفه مکاشفه "آشکار شدن اسرار و امور غیبی در دل عارف" مکاشفه مکاشفه "کشف کردن آشکار ساختن" مکاشفه مکاشفه "کشف ج مکاشفات" مکافات مکافات "پاداش جزا" مکافات مکافات "پاداش دادن" مکافحت مکافحت "روبرو شدن با دشمن در جنگ" مکافحت مکافحت "دفاع کردن از کسی" مکافی مکافی "مکافات کننده پاداش دهنده" مکافی مکافی "مساوی برابر" مکالئوم مکالئوم "نام تجارتی نوعی کفپوش پلاستیکی سبک وزن در رنگ‌ها و طرح‌های گوناگون" مکالمه مکالمه "با یکدیگر گفتگو کردن" مکامن مکامن "جِ مکمن" مکان مکان "جا محل جایگاه ج امکنه" مکان مکان "محل استقرار" مکان مکان "مرتبه مقام" مکانت مکانت "پایگاه مرتبه" مکانفت مکانفت "مساعدت کردن" مکانیزه مکانیزه "ماشینی کردن استفاده از ماشین آلات صنعتی" مکانیزه مکانیزه "ویژگی کاری که به وسیله ماشین انجام شود ماشینی" مکانیسم مکانیسم "ترکیب و ساختمان چیزی" مکانیسم مکانیسم "توصیف دقیق عملکرد یک دستگاه یا مراحل مختلف یک واکنش یا رخداد یک پدیده ساز و کار" مکانیک مکانیک "شاخه‌ای از علم فیزیک که موضوع آن بررسی انرژی و نیرو و تأثیر آن‌ها بر اجسام است" مکانیک مکانیک ماشینی مکاوحت مکاوحت "زد و خورد کردن" مکاوحت مکاوحت "به یکدیگر دشنام دادن" مکاکفت مکاکفت "رنج سختی آزار" مکاید مکاید "جِ مکیده ؛ مکرها خدعه‌ها" مکایدت مکایدت "مکر کردن حیله کردن" مکایده مکایده بداندیشی مکب مکب "بر رو درافتاده سرنگون شده" مکب مکب "سرنگون واژگون" مکب مکب "آن که سر خود را به زیر اندازد و به زمین نگاه کند" مکبر مکبر "تکبیرگوینده در نماز جماعت" مکتب مکتب "جای درس خواندن" مکتب مکتب مدرسه مکتب مکتب "نظریه فلسفی هنری ادبی ج مکاتب" "مکتب خانه" مکتب_خانه "مدرسه مدرسه‌ای که در قدیم در آن خواندن و نوشتن و قرآن و اصول دین را آموزش می‌دادند" مکتتم مکتتم "پنهان داشته مخفی داشته" مکتحل مکتحل "سرمه به چشم کشیده" مکتحل مکتحل "کسی که در سختی افتاده باشد" مکتسب مکتسب "کسب شده به دست آمده" مکتسی مکتسی "پوشاننده جامه پوشنده" مکتشف مکتشف "کشف کننده" مکتفی مکتفی "اکتفا کننده" مکتم مکتم "پوشنده پنهان مستور" مکتنف مکتنف "احاطه کننده فراگیرنده" مکتنف مکتنف "پناه جوینده" مکتوب مکتوب "نوشته شده" مکتوب مکتوب "نامه مراسله ج مکاتیب" مکتوم مکتوم "پوشیده و پنهان" مکث مکث "درنگ کردن" مکثار مکثار "مرد پرگو بسیار سخن" مکثر مکثر بسیارآورنده مکثر مکثر "آن که بسیار نویسد" مکثر مکثر "توانگر مال دار" مکحل مکحل "میل باریکی که با آن سرمه در چشم می‌کشند ج مکاحل" مکحله مکحله "سرمه دان" مکحول مکحول "سرمه کشیده" مکدر مکدر "تیره شده تیره" "مکدر کردن" مکدر_کردن "تیره کردن" "مکدر کردن" مکدر_کردن "افسرده کردن غمگین کردن" مکذب مکذب "تکذیب شده دروغ زن دانسته" مکذوب مکذوب "کذب دروغ ج مکاذیب" مکر مکر "فریب حیله" مکرر مکرر "تکرار شده" مکرر مکرر "به دفعات بارها" مکرراً مکرراً "بارها به تکرار" مکرعه مکرعه "مشک آب" مکرم مکرم "اکرام شده بزرگ داشته احترام کرده" مکرم مکرم "احسان کرده" مکرمت مکرمت "بزرگی جوانمردی" مکره مکره "اکراه نماینده ناخوش دارنده" مکروب مکروب "اندوهگین غمگین اندوهناک" مکروم مکروم "تاک کاشته" مکروه مکروه "ناپسند زشت" مکروه مکروه "یکی از احکام خمسه تکلیفی است و آن امری است که ترکش راجح و فعلش مرجوح است مانند نماز در حمام و خریدن گوشت حیواناتی که عادتاً نمی‌خورند چون اسب و غیره" مکس مکس "گرد آوردن مال" مکس مکس "باج گرفتن" مکس مکس "زیان آوردن" مکسب مکسب "پیشه کسب ج مکاسب" مکسر مکسر "جای شکستن" مکسر مکسر "جای آزمایش چیزی ج مکاسر" مکسور مکسور "شکسته شده" مکشوف مکشوف "آشکارا شده ظاهر شده" مکعب مکعب "هر جسمی که دارای شش سطح باشد" مکفر مکفر "کافر خوانده شده" مکفر مکفر "کفاره داده شده" مکفوف مکفوف "کور نابینا" مکفی مکفی "کافی و کفایت دهنده" مکل مکل زالو مکلا مکلا "گرفته شده از واژه فارسی کلاه کسی که کلاه بر سر می‌گذارد" مکلس مکلس "آهکی شده" مکلس مکلس "آهک دار آهکی" مکلف مکلف "تکلیف شده کسی که انجام کاری را عهده دار شده باشد" "مکلف شدن" مکلف_شدن "انجام کاری را به عهده گرفتن" "مکلف شدن" مکلف_شدن "به سن بلوغ رسیدن" مکلل مکلل "آراسته شده تاج بر سر نهاده شده" مکمل مکمل "کامل کننده" مکمن مکمن "کمین گاه جای پنهان شدن ج مکامن" مکنت مکنت "توانگری نیرو ثروت" مکنسه مکنسه "جاروب جارو" مکنسه مکنسه "گل کتانی ج مکانس" مکنف مکنف "احاطه کرده شده" مکنو مکنو "نوعی سرانداز زنان زردشتی ایران" مکنوز مکنوز "در گنجینه نهاده در خاک خفته" مکنون مکنون "پوشیده و پنهان داشته" مکنونات مکنونات "جِ مکنونه ؛ پنهان داشته‌ها" مکنی مکنی "کُنیه داده شده" مکون مکون "به وجود آورده شده موجود شده" مکوک مکوک "مکو ماکو" مکوک مکوک "افزار جولاهگان که بدان جامه بافند" مکوک مکوک "آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد" مکوک مکوک "طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد" مکوک مکوک "واحدی در عراق قدیم معادل قفیز یا من" مکوکب مکوکب "ستاره دار کرده منقوش به نقش ستاره" مکوکب مکوکب "به وسیله میخ‌های زر و سیم میخکوب شده" مکی مکی "منسوب به مکه" مکی مکی "سوره‌هایی از قرآن که در مکه نازل شده" مکیاز مکیاز "امرد مخنث" مکیاز مکیاز هیز مکیال مکیال پیمانه مکیث مکیث "درنگ کننده" مکیدت مکیدت "مکر خدعه ج مکاید" مکیدن مکیدن "چیزی را میان دو لب گذاشتن و آن چه را در آن است به داخل دهان کشیدن" مکیس مکیس "مبالغه سخت گیری" مکیف مکیف "کیفیت داده چگونگی داده باکیفیت" مکین مکین "جای گزین جای گیر" مکینه مکینه "آلت مکیدن محجمه" مگر مگر "کلمه استثناء است و آن کلمه بعد از خود را از حکم ماقبل جدا کند الا به جز" مگر مگر "باشد که شاید" مگر مگر "گویا مثل این که" مگر مگر آیا مگس مگس "حشره‌ای است از راسته دوبالان و دارای دو چشم مرکب بزرگ" "مگس پرانیدن" مگس_پرانیدن "کساد بودن بازار" "مگس کش" مگس_کش "کشنده مگس" "مگس کش" مگس_کش "ابزاری پلاستیکی بلند و باریک دارای دسته که قسمت سر آن پهن و مشبک است آن را با شدت روی مگس و دیگر حشرات موذی می‌زنند تا کشته شود" مگسک مگسک "زایده کوچکی در نوک لوله اسلحه برای هدف گیری" مگو مگو "ناگفتنی سِرُ" می می "شراب انگوری" "می خوش" می_خوش "ملس ترش و شیرین" میادین میادین "جِ میدان" میان میان وسط میان میان کمر میان میان "درون داخل" میان میان بین "میان بر" میان_بر "راهی غیر از راه اصلی که کوتاه تر باشد" "میان بستن" میان_بستن "آماده شدن" "میان بسته" میان_بسته "آماده مهیا" "میان بند" میان_بند "کمربند و هرآن چه بر کمر می‌بندند" "میان دار" میان_دار "واسطه شفیع" "میان دار" میان_دار "استاد زورخانه" "میان پرده" میان_پرده "نقطه‌هایی که بین حروف پا پرده‌های متروک گذارند نیم پرده" میانجی میانجی "واسطه شفیع" میانه میانه "وسط میان چیزی" "میانه رو" میانه_رو "معتدل کسی که نه افراط می‌کند نه تفریط" "میانه کردن" میانه_کردن "فاصله گرفتن دور شدن" میانگین میانگین وسطی میانگین میانگین معدل میاه میاه "آب‌ها ج ماء" میاومه میاومه "روزمزد قرار دادن" میت میت "مرده ج اموات" میترا میترا "فرشته موکل بر مهر و محبت" میترا میترا "فرشته نگهبان راستی و عهد و پیمان" میترا میترا "مظهر روشنایی و فروغ" میته میته "حیوانی که خود مرده باشد یا با ذبحی غیرشرعی کشته شده باشد؛ مردار" میتولوژی میتولوژی "علم تفسیر اساطیر و قهرمانان و خدایان افسانه‌ای اسطوره شناسی" میتین میتین "کلنگ تیشه یا میلی که با آن سنگ را بتراشند" میتینگ میتینگ "تجمع موقت گروهی از مردم برای مذاکره و ایراد یا استماع و نطق‌های اجتماعی و سیاسی که معمولاً طی قطعنامه‌ای خواست‌های افراد شرکت کننده در آن قرائت می‌شود تجمع" میثاق میثاق "عهد پیمان" میخ میخ "شاش بول" "میخ طویله" میخ_طویله "میخ بزرگ که در زمین فرو کنند برای بستن چهارپایان" میخانه میخانه "شراب فروشی" میخچه میخچه "میخ کوچک" میخچه میخچه "برآمدگی کوچک و سفت که بر اثر فشار روی انگشتان به وجود می‌آید" میخک میخک "گیاهی است زینتی و علفی از تیره قرنفلیان که یکساله‌است و گل‌های انتهایی زیبا به رنگ‌های گوناگون دارد" میخکوب میخکوب "بی حرکت مات ثابت" میخی میخی "منسوب به میخ خرقه درویشان هزار میخی" میدان میدان "پهنه زمین عرصه" میدان میدان "محوطه‌ای که چند خیابان بدان وصل می‌شود فلکه ج میادین" میدان میدان "زمین یا محوطه بازی و مسابقه" "میدان دادن" میدان_دادن "به کسی اجازه انجام هر کاری را دادن" میدانگاه میدانگاه میدان میده میده "آرد گندم که آن را دو بار بیخته باشند و نانی که از این آرد پخته باشند" میر میر "میره شوهر" میرآخور میرآخور "سرپرست کارکنان اصطبل" میرا میرا "میرنده فانی" میراب میراب "آبیار نگهبان و ناظر تقسیم آب" میراث میراث "مرده ریگ آنچه از مال مرده که به خانواده اش می‌رسد" میرزا میرزا "شاهزاده امیرزاده" میرزا میرزا "نویسنده منشی" "میرزا قشمشم" میرزا_قشمشم "میرزا غشمشم" "میرزا قشمشم" میرزا_قشمشم "کسی که خود را لوس می‌کند و بیشتر از آنچه که هست جلوه می‌کند" "میرزا قشمشم" میرزا_قشمشم "منشی بی مایه و پُر ادعا" "میرزا قلمدان" میرزا_قلمدان "نویسنده بی سواد" "میرزا قلمدان" میرزا_قلمدان "لاغر و مردنی" میرزابنویس میرزابنویس "منشی کم سواد" میرزابنویس میرزابنویس "کسی که کار اداری مهمی ندارد" میرزاده میرزاده "امیرزاده شاهزاده" میرزاده میرزاده سید میرزایی میرزایی "نویسندگی منشی گری" میرزایی میرزایی امیرزادگی میرشکار میرشکار "کسی که بر شکارچیان پادشاه و امیر ریاست دارد مهتر صیادان" میرغضب میرغضب "جلاد مأمور اجرای حکم" میره میره "سرور رییس کدخدا" میره میره "معشوق فاسق" میروک میروک "مورک مورچه" میرپنج میرپنج "امیر و فرمانده واحدی در حدود پنج هزارتن و او بالاتر از مین باشی بود" میز میز "بول شاش" میزاب میزاب "آب راهه آب گذر" میزاب میزاب "ناودان ج مآزیب موازیب میازیب" میزان میزان ترازو میزان میزان "اندازه مقدار ج م وازین" میزان میزان "هفتمین برج از برج‌های دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود ماه مهر در آن قرار می‌گیرد" "میزان الحراره" میزان_الحراره "ابزاری است برای اندازه گرفتن درجه حرارت" میکروفون میکروفون "میکرفن بلندگو ابزاری که ارتعاشات صوتی را به امواج الکتریکی تبدیل می‌کند و برای انتقال یا تقویت صدا به کار می‌رود صدابر" میکروفیلم میکروفیلم "فیلمی بسیار کوچک که از سند یا رساله و کتابی بردارند و از این جهت صرفه جویی در مکان و مخارج شود ریز فیلم" میکرون میکرون "واحد طول برابر یک میلیونم متر" میکروگرافی میکروگرافی "علم مطالعه ذرات به یاری میکروسکوپ" میکس میکس "ادغام کردن چند منبع تصویری یا صوتی یا هر دو بر روی یک نوار" میکسر میکسر "آن که میکس می‌کند میکس کننده" میکسر میکسر "وسیله‌ای برای هم زدن و مخلوط کردن مواد غذایی همزن" میکسر میکسر "دستگاهی با محفظه‌ای خمره‌ای شکلِ گردان برای ساختن بتون" میگ میگ ملخ میگرن میگرن "سردردی که با تهوع استفراغ و اختلال‌های عصبی همراه است" میگسار میگسار "شراب خور" میگو میگو "نوعی خرچنگ دریایی" میگون میگون "سرخ رنگ" می‌زیدن می‌زیدن "شاشیدن ادرار کردن" ن ن "بیست و نهمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر با عدد می‌باشد" نئون نئون "یکی از عناصری که گازی شکل است و به مقدار بسیار کم در ترکیب هوا موجود است و در تهیه چراغ‌های نئون مورد استفاده قرار می‌گیرد" نئوپان نئوپان "تخته مصنوعی که از خاک اره فشرده و ضایعات چوب ساخته می‌شود" نا نا "ناه بویِ نم بویی که از اجناس نم گرفته به مشام می‌رسد" ناآهار ناآهار "آن که چیزی نخورده" نائبات نائبات "ج نائبه ؛ پیش آمدها بلایا حادثه‌ها" ناامن ناامن "جایی که امنیت در آن نیست آشفته پرآشوب" ناامید ناامید "آن که امید ندارد" ناامید ناامید "درمانده بیچاره" نااهل نااهل "آن که قابلیت و استعداد ندارد" نااهل نااهل "فرزندی که برخلاف آداب و عادات خانواده اش عمل کند ناخلف ج نااهلان" ناب ناب "دندان نیش ج انیاب" ناباب ناباب "نامناسب ناجور" نابالغ نابالغ "آن که به سن بلوغ نرسیده" نابالغ نابالغ "آن که قوه تشخیص و تمیز ندارد ساده لوح" نابدتر نابدتر "کنایه از مقعد" نابسوده نابسوده "ناسفته سوراخ نشده" نابسوده نابسوده "دست نخورده" نابسوده نابسوده نو نابغه نابغه "بزرگ بزرگوار" نابغه نابغه "کسی که دارای هوش و استعداد فوق العاده باشد ج نوابغ" نابنوا نابنوا "آن چه که ضایع شده و ب ه کار نیاید تباه" نابنوا نابنوا "بی نوا تهیدست" نابهره نابهره "ناسره زر ناپاک زر قلب" نابهنجار نابهنجار "بی نظم و ترتیب" نابهنجار نابهنجار "ناموزون ناهماهنگ" نابود نابود "از بین رفته نیست شده" نابکار نابکار "بدکردار بدکار" نابکار نابکار "بی حاصل بی فایده" نابینا نابینا "کور مق بینا" نابیوس نابیوس "غیر منتظره ناگهان" نابیوسان نابیوسان "ناگاه ناگهان" ناتام ناتام ناتمام ناتمام ناتمام "پایان نیافته" ناتنی ناتنی "فرزندان یا خویشاوندانی که از یک پدر و مادر نباشند" ناتو ناتو "علامت اختصاری سازمان پیمان آتلانتیک شمالی پیمانی نظامی که در چهارم آوریل بین کشورهای بلژیک فرانسه لوکزامبورگ هلند انگلستان کانادا دانمارک ایسلند ایتالیا نروژ پرتغال و ایالات متحده آمریکا بسته شد" ناتوان ناتوان "عاجز ضعیف" ناتوان ناتوان مریض ناتوان ناتوان فقیر ناتوان ناتوان "آن که مردی ندارد" ناتورالیسم ناتورالیسم "از نظر فلسفی به آن رشته از روش‌های فلسفی اطلاق می‌شود که معتقد به قدرت محض طبیعت است و هرگز طبیعت را آلتی در دست نظم بالاتری نمی‌شناسد و از نظر ادبی مکتبی است که در آن بیشتر به تقلید دقیق و مو به موی طبیعت پرداخته می‌شود" نارنجی نارنجی "هر یک از رنگ‌های واقع در طیف سرخ و زرد" نارنجی نارنجی "به رنگ نارنج" نارنگی نارنگی "درخت است پایا از تیره مرکبات با میوه کروی و معطر" ناره ناره "ناله زاری" نارو نارو "نیرنگ حیله" نارو نارو "مرکوبی که خوب راه نرود و چموشی کند" ناروا ناروا "غیرمجاز حرام ناشایست" نارون نارون "درختی است بزرگ و پرشاخ و برگ بدون میوه و با برگ‌هایی بیضی شکل و دندانه دار" نارپستان نارپستان "دختر یا زنی که پستان‌های او سخت و سفت باشد و آویخته نباشد" نارکند نارکند "انارستان جایی که در آن درخت انار فراوان باشد" نارکوک نارکوک نارخوک نارکوک نارکوک کوکنار نارکوک نارکوک "افیون تریاک" نارگیل نارگیل "درخت بلند یک پایه گرمسیری با میوه درشت و بیضی شکل" ناری ناری "جامه پوشیدنی لباس" ناز ناز "فخر افتخار" ناز ناز "غمزه کرشمه" "ناز خریدن" ناز_خریدن "ناز کشیدن ناز و کرشمه معشوق را تحمل کردن" "ناز و نوز" ناز_و_نوز "ادا و اطوار قر و غمیش" "ناز کردن" ناز_کردن "از روی عشوه و ناز خودداری کردن" "ناز کردن" ناز_کردن "کرشمه آمدن" "ناز کردن" ناز_کردن "به خود بالیدن و فخر کردن" "ناز کشیدن" ناز_کشیدن "ناز و کرشمه معشوق را تحمل کردن" نازا نازا "سترون عقیم ماده هر حیوانی که آبستن نشود" نازان نازان "ناز کننده" نازان نازان "نازکنان در حال ناز کردن" نازبالش نازبالش "بالش بالش نرم" نازخاتون نازخاتون "نوعی چاشنی ایرانی که از بادمجان کباب شده ساطوری سیر و ریحان خرد شده و آب غوره درست می‌شود" نازش نازش "استغنای معشوق" نازش نازش "کرشمه کردن عشوه گری" نازش نازش "فخر تفاخر" نازش نازش "موجب فخر مفخر" نازش نازش "تکبر بزرگ منشی" نازش نازش "نعمت رفاه" نازش نازش "نوازش ملاطفت تسلی" "نازشست (شصت)" نازشست_(شصت) "انعامی که به کسی به پاداش هنرنمایی وی دهند جایزه" "نازشست (شصت)" نازشست_(شصت) "پیشکشی که نزدیکان شاه و امیر به وی تقدیم کنند هنگامی که وی هدف یا شکاری را با تیر زند یا درنده‌ای را به دست خود بکشد" "نازشست (شصت)" نازشست_(شصت) "برخلاف حق چیزی را از کسی گرفتن باج سبیل" نازل نازل "فرود آینده" نازل نازل "کم پایین پست" نازله نازله "سختی زمانه بلای سخت مصیبت" نازنازی نازنازی "نک نازک نارنجی" نازنده نازنده نازکننده نازنین نازنین "دوست داشتنی" نازنین نازنین "زیبا ظریف" نازنین نازنین معشوق نازپرورده نازپرورده "کسی که در رفاه و آسایش پرورش یافته" نازک نازک باریک نازک نازک "لطیف نرم زیبا ظریف" "نازک اندیش" نازک_اندیش "نک نازک بین" "نازک بین" نازک_بین "باریک بین دقیق" "نازک خیال" نازک_خیال "آن که دارای تخیلی لطیف و دقیق است نازک اندیش" "نازک خیال" نازک_خیال عارف "نازک دل" نازک_دل "زودرنج حساس رقیق القلب" "نازک دوزی" نازک_دوزی "دوختن لباس ‌های تابستانی و نازک مق ضخیم دوزی" "نازک طبعی" نازک_طبعی "حساسیت زودرنجی" "نازک طبعی" نازک_طبعی "طبع شاعرانه و لطیف داشتن" "نازک نارنجی" نازک_نارنجی "کسی که تحمل سختی‌ها را ندارد زودرنج" "نازک نی" نازک_نی "یکی از دو استخوان تشکیل دهنده ساق پا" "نازک کار" نازک_کار "بنایی که به دیوار گچ مالد و سفیدکاری و گچ بری کند مق سفت کار کلفت کار" "نازک کار" نازک_کار "صنعتگری که اشیاء ظریف سازد از قبیل تخته نرد النگو کیف زنانه" نازکی نازکی باریکی نازکی نازکی "نرمی و لطافت" نازکی نازکی "حساسیت زودرنجی" نازی نازی "آن که بسیار ناز کند پرناز" نازی نازی "زیبا جمیل" نازی نازی "نامی است جهت دختران" نازی نازی "هنگام ناز و نوازش کردن کسی یا چیزی بیان شود" نازیب نازیب "بدشکل زشت" نازیدن نازیدن "ناز کردن" نازیدن نازیدن "فخر کردن تکبر نمودن" نازیسم نازیسم "اصول و عقاید حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان که آمیزه‌ای بوده‌است از فاشیسم ایتالیا ناسیونالیسم قدیم آلمان میلیتاریسم و خشن ترین نوع دیکتاتوری و اعمال خشونت" ناس ناس "نک نسوار" ناساخته ناساخته "ساخته نشده" ناساخته ناساخته "آماده نشده" ناساخته ناساخته "برقرار نشده" ناساخته ناساخته ناآراسته ناساخته ناساخته "مجهز نشده بی سلاح" ناساز ناساز "مخالف ضد" ناساز ناساز "خلاف اصول و قا عده نامتناسب" ناساز ناساز "آشفته بی سامان" ناسازگار ناسازگار "ناموافق مخالف" ناسازگار ناسازگار "بدرفتار تندخو" ناسالم ناسالم "دارای عیب" ناسالم ناسالم بیمار ناسالم ناسالم "مخالف بهداشت" ناسخ ناسخ "کسی که از روی کتاب یا نوشته‌ای نسخه برداری می‌کند" ناسخ ناسخ "باطل کننده نسخ کننده" ناسخته ناسخته "ناسنجیده وزن نشده" ناسره ناسره "ناخالص معیوب" ناسره ناسره "پول تقلبی زر ناخالص" ناسزا ناسزا "ناشایست نالایق" ناسزا ناسزا "دشنام حرف زشت" ناسفته ناسفته "سوراخ نشده" ناسفته ناسفته "دست نخورده" ناسوت ناسوت "طبیعت عالم مادی" ناسور ناسور "زخمی که آب کشیده و عفونی شده باشد" ناسپاس ناسپاس "ناشکر حق ناشناس" ناسک ناسک "پرهیزکار پارسا ج نساک" ناسگالیده ناسگالیده "نااندیشیده بی تأمل" ناسیونال ناسیونال "ملی قومی" ناسیونالیست ناسیونالیست "ملیت خواه کسی که طرفدار ملیت خود می‌باشد" ناسیونالیسم ناسیونالیسم "تعصب ملی احساسات ملی" ناشایست ناشایست "نالایق ناسزاوار" ناشتا ناشتا "گرسنه کسی که از صبح غذا نخورده باشد صبحانه نخورده" ناشتایی ناشتایی "غذایی که پس از مدتی گرسنگی خورده شود صبحانه" ناشر ناشر "نشرکننده منتشر کننده" ناشر ناشر "شخص یا مؤسسه‌ای که کتب و نشریات را چاپ و منتشر کند" ناشنا ناشنا "ناآشنا بیگانه" ناشنا ناشنا "بی خبر بی اطلاع" ناشناخته ناشناخته "نامعلوم مجهول" ناشناس ناشناس "غریب بیگانه" ناشنوا ناشنوا "کر کسی که شنوایی ندارد" ناشو ناشو "نشدنی محال غیرممکن" ناشور ناشور "پارچه نخی چرکتاب مانند متقال" ناشکر ناشکر "کسی که ناخشنود است یا به وضعی اعتراض ناروا دارد" ناشکیبا ناشکیبا "بی صبر بی حوصله" ناشکیبا ناشکیبا "عاشق دلباخته" ناشکیبا ناشکیبا "به عجله شتاب مق شکیبا" ناشی ناشی "تازه کار بی تجربه ناوارد" "ناشی گری" ناشی_گری "بی تجربگی تازه کاری" ناصاف ناصاف "کدر تصفیه نشده" ناصاف ناصاف ناهموار ناصاف ناصاف "چرکین ناپاک" ناصب ناصب "برپا کننده نصیب کننده" ناصب ناصب "دشمن دارنده" ناصب ناصب "آن که علی بن ابی طالب و خاندان او را دشمن دارد" ناصب ناصب "عاملی که معمول خود را نصب دهد ج نواصب" ناصبی ناصبی "کسانی که دشمن امام علی بودند" ناصح ناصح "پنددهنده نصیحت کننده" ناصر ناصر "یاری گر یاری کننده ج نصار انصار" ناصری ناصری "منسوب به ناصره عیسی ناصری" ناصری ناصری "مسیحی نصرانی ج نصاری" ناصیه ناصیه پیشانی ناصیه ناصیه "موی پیش سر ج نواصی" ناضج ناضج "آن چه که رسیده و پخته" ناضر ناضر "تر و تازه کننده" ناضر ناضر "بسیار سبز" ناطف ناطف "آن چه از مالیات که روان باشد" ناطف ناطف "نوعی حلوا شکرینه" ناطق ناطق "نطق کننده گوینده" ناطق ناطق "سخنران خطیب" ناطق ناطق "اموال جاندار مانند چهارپا غلام" ناطقه ناطقه "مؤنث ناطق نیروی نطق و بیان" ناطور ناطور "باغبان نگهبان کشتزار" ناطور ناطور نگهبان ناظر ناظر "نظرکننده بیننده" ناظر ناظر "کسی که بر کاری نظارت و رسیدگی می‌کند" ناظر ناظر "مباشر کارگزار ج نظار" ناظم ناظم "نظم دهنده ترتیب دهنده" ناظم ناظم "به نظم آورنده شاعر" ناظم ناظم "مسئول نظم و ترتیب در مدارس یا مؤسسات" ناعش ناعش "زندگانی بخشنده" ناعم ناعم "فراوان فراوان نعمت" ناعم ناعم "نرم لطیف" ناعمه ناعمه "مؤنث ناعم" ناعمه ناعمه "نرم و لین" ناعمه ناعمه "دختر نیکو زندگانی و نیکو خورش" ناعمه ناعمه "درختی که برگ آن نرم باشد" ناعمه ناعمه "نرم تن ج نواعم" ناعی ناعی "آن که خبر مرگ کسی را آورده خبر مرگ دهنده" ناعی ناعی "خبر بد دهنده" ناغافل ناغافل "ناآگاه بی خبر" ناغافل ناغافل "ناگهان بی خبر" ناغوش ناغوش "غوطه سر فرو بردن در آب" ناغول ناغول نردبان ناغول ناغول "سقف و پوشش بالای پلکان" ناف ناف "سوراخ مانندی در وسط شکم" ناف ناف "میان هر چیزی ؛ کسی را به نام کسی بریدن آن راهنگام تولد نامزد این کردن ؛به کسی بستن الف به مقدار فراوان به کسی خوراندن ب نثار کسی کردن" "ناف افتادن" ناف_افتادن "جابجا شدن عضلات ناف به سبب برداشتن باری سنگین یا بکار بردن زور زیاده از حد یا ترسیدن بسیار" "ناف افکندن" ناف_افکندن "کنایه از درمانده شدن" نافث نافث "آن که به جادویی ورد می‌خواند و می‌دمد ساحر جادوگر" نافث نافث "شعبده باز" نافخ نافخ "آن که می‌دمد کسی که پف می‌کند دمنده" نافخ نافخ "غذایی که نفخ آورد باددار" نافذ نافذ "نفوذکننده درگذرنده رَسا" نافر نافر "رمنده نفرت دارنده" نافرجام نافرجام "بیهوده بی نتیجه" نافرجام نافرجام بدعاقبت نافرمان نافرمان "یاغی سرکش" نافرمانی نافرمانی "سرکشی طغیان" نافرمانی نافرمانی "معصیت گناه" نافرهخته نافرهخته "بی ادب بی تربیت بدخو" نافع نافع "سودمند نفع رساننده" نافله نافله "بخشش عطیه" نافله نافله "عبادتی که واجب نباشد ج نوافل" نافه نافه "ناف آهوی مشک" نافه نافه "ماده‌ای که در ناف آهوی مشک جمع می‌شود" "نافه گشا" نافه_گشا "خوشبو معطر" نافی نافی "دورکننده رد کننده" ناق ناق "منتهی درجه ؛ تا تا آخرین درجه" ناقابل ناقابل "اندک حقیر" ناقابل ناقابل "آن که قابلیت و استعداد ندارد" ناقد ناقد "نقدکننده جدا کننده خوب از بد" ناقذ ناقذ "نجات دهنده" ناقص ناقص "ناتمام نارسا ؛ العقل کم خرد احمق ؛ الاعضاء آن که در اعضای بدنش نقصی باشد ؛ الخلقه آن که دارای نقص مادرزادی باشد ؛ العضو آن که عضوی از اعضای بدنش ناقص باشد" ناقض ناقض "شکننده شکننده پیمان" ناقل ناقل "حمل کننده جابه جا کننده" ناقل ناقل "نقل کننده روایت کننده" ناقل ناقل "انتقال دهنده" ناقلا ناقلا "زرنگ باهوش" ناقله ناقله "مؤنث ناقل" ناقه ناقه "آن که از بیماری بیرون آمده و هنوز کاملاً تندرست نشده از بیماری برخاسته بیمارخیز ج ناقهین" ناقور ناقور "صور بوق شیپور" ناقوس ناقوس "زنگ کلیسا ج نواقیس" ناقوسی ناقوسی "نام لحن بیست و ششم از سی لحن باربد" نال نال "روده کوچک جوی" نالان نالان "ناله کننده" نالانی نالانی "بیماری ناخوشی" نالایق نالایق "بی لیاقت" نالش نالش "نالیدن ناله و زاری" نالنده نالنده "ناله کننده" ناله ناله "زاری صدای ناشی از درد یا ناراحتی" ناله ناله "نوایی است از موسیقی" نالوطی نالوطی "ناجوانمرد بی مروّت" نالیدن نالیدن "گریه و زاری" نالیدن نالیدن "گله و شکایت کردن" نام نام "اسم لفظی که برای نامیدن کسی یا چیزی به کار می‌رود" نام نام "شهرت آوازه مق ننگ" نام نام "کلمه لفظ" نام نام "صورت ظاهر" نام نام "نشان اثر" "نام آور" نام_آور "مشهور معروف" "نام بردار" نام_بردار "مشهور نیک نام" "نام برده" نام_برده "ذکر شده مذکور" "نام و ننگ" نام_و_ننگ "آبرو حیثیت" نامأذون نامأذون "بی اجازه غیرمجاز" نامألوف نامألوف "انس نگرفته ناآشنا" نامأنوس نامأنوس "ناآشنا ناشناخته" نامادری نامادری "زن پدر غیر از مادر شخص" نامبارک نامبارک "نحس شوم" نامبارک نامبارک "نفرت انگیز" نامبارک نامبارک "بدبخت بداقبال" نامتجانس نامتجانس "نامأنوس ناسازگار" نامتعارف نامتعارف "نامتداول غیر مرسوم" نامجو نامجو "کسی که در پی آوازه نیک است" نامجو نامجو "دلیر شجاع" نامحدود نامحدود "بی اندازه بی شمار" نامحدود نامحدود "بی پایان بی حد" نامحرم نامحرم "بیگانه غریبه" نامحرم نامحرم "کسی که مورد اعتماد نیست" نامحسوس نامحسوس "غیرقابل تشخیص غیرقابل حس" نامحصور نامحصور "بی حد بی انتها" نامحصور نامحصور "حصار نشده" نامحلول نامحلول "حل نشدنی غیرقابل حل" نامدار نامدار "معروف مشهور" نامرئی نامرئی نادیدنی نامراد نامراد "ناکام محروم" نامرد نامرد "پَست بی غیرت" نامزد نامزد "دختر و پسری که برای زناشویی قرار گذاشته باشند" نامزد نامزد "کاندید شخصی که برای به عهده گرفتن مسئولیتی معرفی شده باشد" نامزدبازی نامزدبازی "معاشرت و عشق بازی در دوران نامزدی" نامسلمان نامسلمان "آن که مسلمان نیست کافر" نامسلمان نامسلمان "دشنام گونه‌ای است مسلمانان را" نامسلمان نامسلمان "سنگدل قسی القلب" نامشروع نامشروع غیرقانونی نامطبوع نامطبوع ناخوشایند ناملایم ناملایم "آن چه که موافق و سازگار نیست" ناملایم ناملایم "درشت خشن" ناممکن ناممکن "محال ناشدنی نایافتنی" نامه نامه "نوشته مکتوب" نامه نامه "کتاب صحیفه" "نامه رسان" نامه_رسان "نامه بر نامه آور" "نامه سفید" نامه_سفید "نیک کردار" "نامه سیاه" نامه_سیاه "بدکردار گناه کار" نامور نامور "معروف دارای نام نیک" ناموزون ناموزون "ناساز ناموافق" ناموس ناموس "آبرو نیک نامی" ناموس ناموس "قانون و شریعت الهی" ناموس ناموس "عصمت شرف ج نوامیس" "ناموس کردن" ناموس_کردن "تظاهر به زهد و تقوی '" نامویه نامویه "زنی که یک شوهر بیشتر ندیده باشد" نامی نامی "رشد کننده نمو کننده" "نامی شدن" نامی_شدن "معروف و مشهور شدن" نامیدن نامیدن "اسم گذاشتن" نامیمون نامیمون "شوم نحس" نامیه نامیه "مؤنث نامی قوه‌ای که موجب رشد و نمو می‌شود ج نوامی" نان نان "قطعه‌ای از آرد خمیر کرده و بر آتش پخته که آن را می‌خورند" نان نان غذا نان نان "روزی رزق ؛ فانتزی هر یک از ناهای غیرسنتی ؛ باگت نان باریک و استوانه‌ای از آرد سفید که غیرسنتی است ؛ به نرخ روز خوردن فرصت طلب و بی مسلک بودن ؛ کسی تو روغن بودن موفق بودن وضع مالی خوب داشتن ؛ کسی را آجر کردن درآمد و گذران زندگی کسی را از بین بردن ؛ ِ کسی پخته شدن مکر و حیله آن کس به نتیجه رسیدن" "نان آور" نان_آور "سرپرست خانواده" "نان بده" نان_بده "روزی رسان سخاوتمند" "نان بر" نان_بر "کسی که باعث قطع شدن درآمد دیگران می‌شود" "نان خواه" نان_خواه "تخمی خوش بوی و زردرنگ که گاهی روی خمیر نان پاشند" "نان خور" نان_خور "زن و فرزند کسی که تحت سرپرستی می‌باشد" "نان خورش" نان_خورش "هر چیزی که به عنوان خورش با نان خورده شود" "نان دانی" نان_دانی "محلِ درآمد و کسب و کار" "نان دانی" نان_دانی "مجازاً شکم معده" "نان و آب دار" نان_و_آب_دار "پرمنفعت پردرآمد" "نان پاره" نان_پاره "تکه‌ای نان" "نان پاره" نان_پاره "قطعه زمینی که پادشاه به چاکر خود برای گذران معیشت می‌داد" "نان پختن" نان_پختن "نان ساختن" "نان پختن" نان_پختن "توطئه کردن" "نان کور" نان_کور "حق نشناس" نانجیب نانجیب "بدگوهر بدنژاد" نانجیب نانجیب "رذل فرومایه" نانجیب نانجیب "بی عفت ناپاک" نانو نانو "نوعی گاهواره" نانو نانو "لالایی سرود خواب" نانوا نانوا "نان پز" نانورد نانورد ناپسند نانیوشان نانیوشان "ناگهان بی خبر" ناهار ناهار نهار ناهار ناهار گرسنه ناهار ناهار "روزه دار" ناهار ناهار "غذایی که ظهر خورده شود" "ناهار شکستن" ناهار_شکستن "غذا خوردن رفع گرسنگی کردن" ناهاری ناهاری "غذایی که بعد از ناشتا بودن خورند" ناهاری ناهاری "پیش غذا" ناهاری ناهاری "غذایی که هنگام ظهر خورند" ناهب ناهب "غارت کننده غنیمت گیرنده" ناهد ناهد "زن برآمده پستان" ناهد ناهد "برخیزنده به سوی دشمن" ناهد ناهد "شیر اسد" ناهض ناهض "برخیزنده قایم" ناهض ناهض "مکان مرتفع" ناهض ناهض "گوشت بالای بازو ج نواهض" ناهموار ناهموار نامساوی ناهموار ناهموار نامناسب ناهموار ناهموار "دارای پستی و بلندی" ناهموار ناهموار "غیر مسطح" ناهنجار ناهنجار "درشت و ناهموار" ناهنجار ناهنجار "نامعقول ناپسند" ناهی ناهی "بازدارنده نهی کننده" ناهید ناهید "سیاره زهره" ناهید ناهید "دختر نار پستان" ناهیه ناهیه "مؤنث ناهی ج نواهی" ناو ناو "چوب بزرگ توخالی که آب از طریق آن آسیاب آبی را به حرکت درمی آورد" ناو ناو "کشتی کشتی جنگی" ناو ناو "هر چیز دراز میان خالی" ناو ناو "رخنه سوراخ" ناوارد ناوارد "ناآشنا به کار ناشی" ناوانیدن ناوانیدن "خم کردن خم دادن" ناوبان ناوبان "کشتی بان" ناوبر ناوبر "راننده ناو" ناوخدا ناوخدا "ملاح کشتی بان" ناودان ناودان "مجرایی که آب را از بام خانه به پایین هدایت می‌کند" ناودان ناودان "مجرای آب نهر" ناودیس ناودیس "به شکل ناو" ناودیس ناودیس "چین خوردگی ناو شکل طبقات زمین" ناورد ناورد "نبرد جنگ" ناورد ناورد رزمگاه ناوردگاه ناوردگاه "رزمگاه و میدان جنگ" ناوشکن ناوشکن "کشتی جنگی تندرو که کشتی‌های جنگی را دنبال کند و مجهز به وسایل اژدراندازی است" ناوناوان ناوناوان "خرامان جلوه کنان" ناوند ناوند "بالشچه‌ای که خمیر پهن کرده بر آن نهند و بر دیوار تنور تافته چسبانند تا نان بپزد رفیده نابند" ناوه ناوه "ظرف چوبی که در آن گل یا خاک می‌ریختند و آن را روی شانه گرفته پای ساختمان می‌بردند" "ناوه کش" ناوه_کش "کارگر ساختمان" ناووس ناووس "قبر گور دخمه" ناوچه ناوچه "کشتی جنگی کوچک" ناوک ناوک "تیر تیری که با کمان اندازند" ناوگان ناوگان "کشتی‌های جنگی مجموعه‌ای از ناوها" ناوی ناوی "سربازی که در نیروی دریایی خدمت می‌کند" ناویدن ناویدن "میان تهی کردن" ناویدن ناویدن خرامیدن ناویدن ناویدن "خمیدن خم شدن" ناویدن ناویدن "چرت زدن" ناویژه ناویژه "ناپاک آمیخته" ناپاک ناپاک چرکین ناپاک ناپاک آلوده ناپاک ناپاک حرام ناپاک ناپاک "بدکاره بدکردار" ناپاک ناپاک نجس ناپاک ناپاک کافر ناپاک ناپاک غدار ناپاک ناپاک "کسی که در حال جنایت است" ناپاک ناپاک "زشت بد غیرخالص مغشوش" ناپدری ناپدری "مردی جز پدر شخص که با مادر او ازدواج کرده‌است" ناپدید ناپدید "پنهان ناپیدا" ناپرهیزی ناپرهیزی "کار نسنجیده بی احتیاطی" ناپسند ناپسند "فاقد حالت پسندیدگی ن اخوشایند نامطلوب" ناچار ناچار "ناگزیر بیچاره" ناچخ ناچخ تبرزین ناچخ ناچخ "نیزه کوچک" ناچیز ناچیز "بی ارزش بی بها" ناچیز ناچیز "ناکس فرومایه" ناژو ناژو "درخت صنوبر" ناک ناک "لات بی چیز آن که آه در بساط ندارد" "ناک اوت" ناک_اوت "حالت بوکسوری که در اثر اصابت مشت‌های حریف به زمین افتد و داور از یک تا ده می‌شمارد که او برخیزد و او نمی‌تواند" ناکار ناکار "کسی که ضربه کاری خورده و صدمه شدید دیده باشد" ناکام ناکام "محروم نامراد" "ناکام و کام" ناکام_و_کام "خواه ناخواه" ناکامی ناکامی "ناامیدی محرومی" ناکب ناکب "کناره گیرنده معرض" ناکب ناکب "میل کننده مایل" ناکث ناکث "عهدشکن پیمان شکن" ناکح ناکح "مرد زن دار" ناکح ناکح "زن شوهردار" ناکدان ناکدان "حالت مشت زنی که در اثر ضربات حریف به زمین افتد ولی تا شمردن ده ثانیه برخاسته و به مبارزه ادامه می‌دهد مق ناک اوت" ناکس ناکس "فرومایه پست" ناکس ناکس ناجوانمرد ناکش ناکش "مجرایی در دیوار بنا که هوا در آن جاری باشد و رفع رطوبت کند" ناگاه ناگاه "بی خبر بی موقع ناگهان" ناگرفت ناگرفت "ناگهان بی خبر" ناگزر ناگزر "نک ناگزیر" ناگزیر ناگزیر ناچار ناگفته ناگفته "گفته نشده اظهار نشده مق گفته" ناگه ناگه "نک ناگاه" ناگهان ناگهان "بی خبر ناگاه" ناگوار ناگوار "نامطبوع ناخوش آیند" ناگوار ناگوار "هضم نشده" نای نای "نِی ساز بادی" نای نای "گلو حلقوم" نای نای "لوله‌ای غضروفی که از گلو به پایین جلوی مری قرار دارد و هوا را به شش‌ها می‌رساند" نایاب نایاب "نادر کمیاب" نایافت نایافت "نایاب کم یاب" نایب نایب "جانشین ؛ الزیاره کسی که از طرف دیگری بقعه متبرکی را زیارت کند ؛ الحکومه الف کسی که به نیابت از طرف حاکم شهری را اداره کند ب بخشدار ؛ التولیه کسی که از طرف متولی امور بقعه یا موقوفه‌ای را اداره کند" نایح نایح "زن نوحه کننده و زاری کننده بر شوی ج نوح" نایره نایره "آتش برافروخته" نایره نایره "فتنه دشمنی" نایل نایل "یابنده بهره مند" "نایل شدن" نایل_شدن "رسیدن به دست آوردن" نایلون نایلون "ماده قالب پذیر ساخته شده از ترکیبات پلی آمید مصنوعی با مولکول‌های درشت به صورت ورقه یا الیاف این الیاف ورقه‌های دارای استحکام و قابلیت ارتجاع هستند" نایلکس نایلکس "کیسه نایلونی ساک نایلونی" نایم نایم خوابیده نایچه نایچه "نای کوچک لوله کوچک" نایژه نایژه "نک نایژک" نایژک نایژک "نایژه هر یک از شاخه‌های نای که درون شش قرار دارد" نایی نایی "نای زن نی نواز" نبا نبا "گفتار خبر" نبا نبا قرآن نبات نبات "شکر بلور شده قند" نبات نبات "روییدنی گیاه ج نباتات" نباتات نباتات "جِ نبات ؛ گیاه‌ها رستنی‌ها" نباج نباج "نباغ انباغ هر یک از دو زن یک شوهر نسبت به دیگری" نباح نباح "آواز شیر" نباح نباح "صدای سگ" نباح نباح "هجو هجا" نباد نباد "آن که شراب افکند" نباد نباد "نبیذ فروش می‌فروش" نباش نباش "کسی که قبرها را نبش می‌کند" نباش نباش "کفن دزد" نباض نباض "نبض گیرنده نبض شناس پزشک" نبال نبال "تیرساز تیرفروش" نبال نبال "دارنده تیر" نبالت نبالت "گرامی شدن" نبالت نبالت "فضل و نجابت" نباهت نباهت "بزرگوار شدن خوشنام شدن" نباهت نباهت خوشنامی نبایل نبایل "ج نبیله" نبایل نبایل بزرگان نبایل نبایل "کارهای بزرگ" نبایل نبایل نیکویی‌ها نبت نبت "روییدن گیاه رستن" نبت نبت "رویانیدن زمین گیاه را" نبت نبت "رویش بالش" نبت نبت "آن چه که روید گیاه نبات" نبتر نبتر "دایره مویینی که در پیشانی یا در گردن اسب موجود باشد و آن را یکی از نشانه‌های نیکو می‌شمرند ولی اگر در سینه یا زیر بغل باشد عیب دانند" نبذ نبذ "چیز اندک کم ج انباذ" نبراس نبراس "چراغ مصباح" نبراس نبراس "سر نیزه سنان" نبراس نبراس "شیر اسد" نبراس نبراس "دلیر بی باک" نبرد نبرد "جنگ کارزار" نبرد نبرد مسابقه نبرده نبرده "دلیر جنگجو" نبس نبس "نک نبسه" نبسه نبسه "نبتسه نوه فرزندزاده" نبش نبش "کندن قبر" نبشتن نبشتن نوشتن نبشته نبشته "نوشته شده مکتوب" نبشی نبشی "هر چیز نبش دار" نبشی نبشی "آجر یا کاشی که لبه تیز نداشته باشد" نبشی نبشی تیرآهن نبض نبض "ضربان قلب" نبض نبض "جنبیدن رگ" نبط نبط "نخستین آبی که از چاه به هنگام حفر آن ظاهر شود" نبط نبط "غور آب" نبط نبط "غور مرد باطن وی" نبع نبع "برآمدن آب از چاه جوشیدن آب از چشمه" نبع نبع "ظاهر شدن امری از کسی" نبع نبع راش نبعان نبعان "بیرون آمدن آب از قعر چاه جوشیدن آب از چشمه نبع نبوع" نبق نبق "میوه درخت کنار را گویند که برگ‌هایش را خشک کرده پس از کوبیدن به نام سدر جهت شستشوی بدن بکار می‌برند" نبل نبل تیر نبهرج نبهرج "نک نبهره" نبهره نبهره "پول قلب" نبهره نبهره "هرچیز قلب و ناسره" نبهره نبهره "گدا فقیر" نبهره نبهره "پست و فرومایه" نبوت نبوت "پیامبری رسالت" نبود نبود "عدم نیستی" نبوع نبوع "بیرون آمدن آب از چاه و چشمه" نبوغ نبوغ "تیزهوش بودن استعداد قوی داشتن استعداد خُلاق استثنائی و بسیار نیرومند" نبوی نبوی "منسوب به نبی و پیغمبر" نبک نبک "زهاب جایی کنار چشمه یا رودخانه که آب باریکی از آن خارج می‌شود" نبی نبی "پیغامبر ج انبیاء نبیون" نبیذ نبیذ "نبید شراب شراب خرما یا کشمش ج انبذه" نبیره نبیره "فرزند فرزند" نبیسه نبیسه "نواسه نواسی نپسه نپس نبسه فرزندزاده پسرزاده" نبیل نبیل "هوشیار و گرامی" نبیل نبیل "نجیب شریف" نبینه نبینه "فرزند پنجم که پس از نبیره قرار دارد" نبیه نبیه "دانا و آگاه ج نبهاء" نت نت نوت نت نت یادداشت نت نت "الفبای مخصوص موسیقی دو ر می‌ فا سل لا سی" نت نت اسکناس نتاج نتاج "نسل نژاد" نتاج نتاج "بچه چهارپایان" نخاله نخاله "هرآنچه که بعد از الک کردن در الک باقی می‌ماند" نخاله نخاله "هر چیز بیهوده و به درد نخور" نخاله نخاله "بدجنس ناتو حقه باز" نخامه نخامه "آب بینی و سینه و دهان خلط دماغ و سینه بلغم" نخبه نخبه "برگزیده و انتخاب شده از هرچیز ج نخب" نخته نخته "آهنی از لگام که در دهان اسب و غیره افتد" نخجد نخجد "نخچد نخجز" نخجد نخجد "سنگی که حلاجان به کار برند" نخجد نخجد "ریم آهن" نخجیر نخجیر "شکار صید" نخجیر نخجیر "بز کوهی" "نخجیر افکندن" نخجیر_افکندن "شکار کردن" "نخجیر کردن" نخجیر_کردن "شکار کردن" نخجیرزن نخجیرزن "شکارچی صیاد" نخجیرگان نخجیرگان "نخچیرگان ؛ نام لحن آخر از سی لحن باربد" نخجیرگاه نخجیرگاه شکارگاه نخراز نخراز "بز پیش آهنگ گله" نخراشیده نخراشیده "کنایه از بدشکل ناهموار" نخراشیده نخراشیده "خشن بی ادب" نخری نخری "نخستین فرزند" نخست نخست "ابتدا آغاز" "نخست وزیر" نخست_وزیر "رییس وزیران وزیر اعظم" نخشبی نخشبی "منسوب به شهر نخشب که زیبارویان آن معروف بودند" نخل نخل "درخت خرما" "نخل بسته" نخل_بسته "درخت مصنوعی که از موم و کاغذ و پارچه درست شده باشد" "نخل بند" نخل_بند "کسی که از موم یا کاغذ درخت یا گل مصنوعی درست می‌کند" "نخل بندی" نخل_بندی "غرس و نشاندن درخت خرما" نخلستان نخلستان "محلی که در آن نخل بسیار کاشته شده نخل زار" نخله نخله "واحد نخل یک درخت خرما" نخوت نخوت "تکبر خودبینی" نخود نخود "گیاهی است از تیره سبزی آساها و از دسته پیچی‌ها و یکساله این گیاه دارای گونه‌های مختلف است دانه‌های رسیده اش مصرف غذایی دارد" نخود نخود "واحدی است برای وزن ؛ دنبال سیاه فرستادن کسی را به بهانه‌ای از مجلس دور کردن ؛ هر آش شدن کنایه از خود را داخل هر جایی یا هر گروهی کردن" نخچیروال نخچیروال "کسی که شکار را به طرف صیاد می‌راند شکارانگیز" نخچیروان نخچیروان "شکارچی صیاد" نخکله نخکله "گردویی که پوست سخت داشته باشد" نخکله نخکله "کنایه از آدم بی شرم و پررو" نخیز نخیز کمین نخیز نخیز "زمینی که در آن نهال بکارند تا بعد جابه جا کنند" نخیزگاه نخیزگاه کمینگاه نخیل نخیل خرمابن ند ند "مثل همتا" ند ند "ضد ج انداد" ندا ندا "بانگ آواز" ندار ندار "فقیر تهی دست" ندار ندار "صمیمی یگانه" نداف نداف "حلاج پنبه زن" ندامت ندامت "پشیمانی افسوس" ندامتگاه ندامتگاه "محلی که مجرمین در آنجا احساس ندامت و پشیمانی کنند زندان" "ندانم کاری" ندانم_کاری "سهل انگاری از روی عقل و تدبیر کار نکردن" نداوت نداوت "تری نمناکی" نداوت نداوت "تازگی طراوت" ندب ندب "جا و اثر زخم" ندب ندب "گرو و شرط بندی در قمار یا تیراندازی ج ندوب" "ندب ندب" ندب_ندب "مرحله مرحله دفعه دفعه" ندبه ندبه "بر مرده گریستن شیون و زاری" ندرت ندرت "کمیابی آنچه گاهی پیدا و آشکار شود" ندم ندم پشیمانی ندماء ندماء "جِ ندیم" ندوه ندوه "گروه انجمن" ندی ندی "شبنم ژاله بخشش بخشندگی" ندید ندید "همتا مانند" "ندید بدید" ندید_بدید "تازه به دوران رسیده بی اصل و نسب" ندیده ندیده "نادیده دیده نشده" ندیده ندیده "نسل پنجم فرزندِ نبیره" ندیم ندیم "حریف شراب" ندیم ندیم "همنشین همدم ج ندماء" ندیمه ندیمه "مؤنث ندیم" نذالت نذالت "فرومایگی پستی" نذر نذر "شرط و پیمان" نذر نذر "آن چه شخص بر خود واجب گرداند که در راه خدا بدهد یا به جا بیآورد ج نذور" نذری نذری "آن چه که رایگان به عنوان نذر در راه خدا دهند" نذور نذور "جِ نذر" نذیر نذیر "ترساننده بیم دهنده" نر نر "مذکر مقابل ماده" "نر و لاس کردن" نر_و_لاس_کردن "جور کردن و دسته بندی کردن چیزی" "نر و ماده" نر_و_ماده "نرینه و مادینه" "نر و ماده" نر_و_ماده "نوعی دگمه که بخشی ازآن در بخش دیگر فرو می‌رود" نراد نراد نردباز نراک نراک "همیشه دایم" نرجس نرجس نرگس نرجل نرجل "نوعی جامه ابریشمی که در حبشه بافند" نرخ نرخ "قیمت بها" "نرخ گرفتن" نرخ_گرفتن "گران بها شدن" نرد نرد "نوعی بازی مانند شطرنج که ابزار آن یک صفحه چوبی به همراه مهره سیاه و مهره سفید و دو طاس می‌باشد" نردبان نردبان "نردبام دو چوب یا دو قطعه فلزی بلند عمودی که در میان آن‌ها به فاصله معین چوب‌ها یا قطعات فلزی افقی کار گذاشته و توسط آن از دیوار درخت و غیره بالا روند زینه" نرده نرده "تارمی چوبی یا فلزی که در اطراف باغچه و خانه یا جلوی ایوان درست کنند" نرس نرس "فردی که در زمینه اصول علمی و مهارت‌های حرفه‌ای مراقبت و درمان بیماران تحصیل کرده و در آن تبحر داشته باشد پرستار" نرم نرم "لطیف مق زبر" نرم نرم "هرچیز کوبیده" نرم نرم صاف نرم نرم "خوشایند و دلنیشن" نرم نرم "انعطاف پذیر" نرم نرم "مهربان رئوف" نرم نرم "آهسته آرام" "نرم افزار" نرم_افزار "مجموعه‌ای از برنامه‌ها و داده‌ها کتابچه راهنما و مانند آن‌ها که بتوان آن را برای انجام کار مشخصی با استفاده از کامپیوتر به کار برد" "نرم بیز" نرم_بیز "غربالی که دارای سوراخ‌های ریز باشد" نسار نسار "جایی که سایه باشد" نساسالار نساسالار "در بین زرتشتیان کسی است که مرده را از در دخمه به درون دخمه می‌گذارد" نسایج نسایج "جِ نسیجه بافته شده‌ها" نسب نسب "نژاد خاندان" نسب نسب "خویشاوندی قرابت ج انساب" "نسب نامه" نسب_نامه "ورقه‌ای که در آن صورت پدران یک فرد یا مادران او یا پدران و مادران وی نوشته شده باشد؛ شجره النسب" نسباً نسباً "از جهت اصل و نژاد از لحاظ نسب" نسبت نسبت "خویشی قرابت" نسبت نسبت "پیوستگی و ارتباط دو شخص یا دو چیز" "نسبت دادن" نسبت_دادن "منسوب کردن انتساب دادن" "نسبت کردن" نسبت_کردن "نسبت دادن منسوب کردن" "نسبت کردن" نسبت_کردن "مخصوص کردن ویژه گردانیدن" نسبی نسبی "منسوب به نسب" نسبیت نسبیت "نسبی بودن" نسبیت نسبیت "نام فرضیه ا ی است که انشتین آن را معرفی کرد در این فرضیه به جای فاصله بین اشیاء فاصله بین حوادث در نظر گرفته می‌شود و زمان و فضا با هم در آن دخیل هستند این دستگاه متکی به روابط ریاضی است نه به اشیاء و از نظر ریاضی قابل تأیید است" نستاک نستاک "پیچش شکم" نستر نستر "مخفّف نسترن" نسترن نسترن "گلی است خوشبوی به رنگ سرخ یا سفید که درختش خاردار است" نستعلیق نستعلیق "مرکب از دو کلمه نسخ و تعلیق از زیباترین خطوط خوشنویسی" نستوری نستوری "نسطوری قطعه‌ای است ضربی در نوایی که سه ضرب سنگینی است" نستوه نستوه "خستگی ناپذیر مبارز" نستک نستک "پنبه حلاّجی شده که آن را باریک پیچیده باشند" نسج نسج "بافت و بافتگی" نسخ نسخ "منسوخ ساختن و باطل کردن چیزی" نسخ نسخ "تغییر صورت دادن" نسخ نسخ "یکی از شش خط اختراعی ابن مقله که قرآن را معمولاً با آن خط می‌نویسند" "نسخ نمودن" نسخ_نمودن "باطل کردن رد کردن" نسخه نسخه "نوشته‌ای که از روی نوشته دیگر تهیه کنند" نسخه نسخه "کاغذ حاوی دستورات پزشک" نسخه نسخه رونوشت نسخه نسخه "واحدی برای شمارش کتاب و رساله ج نُسَخ" "نسخه برداشتن" نسخه_برداشتن "رونوشت برداشتن استنساخ کردن" "نسخه پیچیدن" نسخه_پیچیدن "از روی نسخه پزشک دارو یا داروها را آماده کردن" "نسخه پیچیدن" نسخه_پیچیدن "دارو یا داروهای نسخه پزشک را از داروخانه گرفتن" "نسخه کردن" نسخه_کردن "سیاهه گرفتن صورت برداشتن" نسر نسر "خانه پشت به آفتاب قسمت جنوبی حیاط" نسر نسر "خانه مانندی که در سایه کوه از چوب و علف سازند" "نسر طائر" نسر_طائر "یکی از ستاره‌های قدر اول صورت فلکی عقاب" "نسر واقع" نسر_واقع "یکی از ستاره‌های قدر اول صورت فلکی چنگ رومی" نسرین نسرین "گلی سفید رنگ و خوشبو با برگ‌های کوچک و انبوه مشکین بوی هم گویند" نسق نسق "نظم و ترتیب" نسق نسق "رسم و روش" "نسق چی" نسق_چی "نظم دهنده ناظم" "نسق کردن" نسق_کردن "تنبیه کردن" "نسق کردن" نسق_کردن ترساندن نسل نسل "نژاد فرزند دودمان ج انسال" نسمه نسمه "دم نفس" نسمه نسمه "روح روان" نسمه نسمه انسان نسمه نسمه "بنده عبد ج نسم نسمات" نسناس نسناس "جانوری افسانه‌ای شبیه به انسان که هیکلی ترسناک دارد" نسناس نسناس غول نسناس نسناس "آدم بدهیبت و بدجنس" نسناس نسناس "میمون آدم نما" نسو نسو "چیز نرم لطیف و هموار" نسوار نسوار "ناس برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می‌کوبند و با اندکی آهک مخلوط کرده در جلو دهان میان لب و دندان می‌ریزند" نسوان نسوان زنان نسود نسود "نرم و ساده" نسوده نسوده "هموار و لغزنده" نسپاس نسپاس "ناسپاس ناشکر" نسپه نسپه "هر چینه و رده از دیوار گلین که روی هم چینند" نسک نسک "هر بخش از بیست و یک بخش اوستا که به منزله فصل و باب است" نسکبا نسکبا "آش عدس" نسی نسی "آن که بسیار فراموشکار است کثیرالنسیان" نسی نسی "کسی که او را در عداد قومش به شمار نیاورند" نسیان نسیان فراموشی نسیب نسیب "با نَسَب بودن خویش داشتن" نسیج نسیج "بافته شده" "نسیج وحده" نسیج_وحده "یکتا بی همتا بی مانند" نسیله نسیله "گله و رمه" نسیم نسیم "باد خُنَک و ملایم" نسیه نسیه "آن چه به وعده فروخته شود" نش نش "سایه جایی که سایه باشد" نشأ نشأ "نو پیدا شدن" نشأ نشأ "روییدن رستن نمو کردن" نشأ نشأ "پرورش یافتن" نشأ نشأ نوپیدایی نشأ نشأ "رویش پرورش" نشأت نشأت "نوجوان شدن پرورش یافتن" نشئه نشئه "سرخوشی حالت خوشی و کیفی که بر اثر استعمال مواد مخدر یا مشروبات الکلی به وجود می‌آید" "نشئه جات" نشئه_جات "هر نوع مواد مخدر مانند تریاک حشیش و" نشا نشا "روییدن نمو کردن" نشا نشا "در فارسی بوته یا قلمه را در جایی کاشتن تا بعد آن را به جای دیگر انتقال دهند" نشاب نشاب "تیرساز تیرگر" نشاب نشاب "گیرنده و پرتاب کننده تیر" نشاختن نشاختن "نشانیدن تعیین کردن" نشادر نشادر "ترکیبی از جوهرنمک و آمونیاک جامد و بلوری که از آن در صنعت برای سفیدکاری لحیم کاری و استفاده می‌شود" نشاستن نشاستن نشانیدن نشاسته نشاسته نشانده نشاسته نشاسته کاشته نشاسته نشاسته "تعیین کرده منصوب" نشاط نشاط "شادمانی خوشی سبکی" نشاف نشاف "کاغذ نشاف کاغذ خشک کن کاغذی که رطوبت جوهر و مرکب را جذب کند" نشان نشان "علامت نشانه" نشان نشان "مُهر و نگین" نشان نشان "هدف و نشانه برای تیراندازی" نشان نشان "علم پرچم" نشان نشان "قطعه‌ای ساخته شده از طلا یا نقره که به افراد برجسته و نمونه برای قدردانی و بزرگداشت اهداء می‌شود" "نشان دادن" نشان_دادن "سراغ دادن نمایاندن" "نشان کردن" نشان_کردن "علامت گذاشتن" "نشان کردن" نشان_کردن "مهر کردن" "نشان کردن" نشان_کردن "نامزد کردن برگزیدن" نشاندن نشاندن "غرس کردن درخت" نشاندن نشاندن "خاموش کردن آتش" نشانده نشانده "به نشستن واداشته" نشانده نشانده "جلوس داده" نشانده نشانده "جا داده مقیم ساخته" نشانده نشانده "زنی روسپی که او را به خانه آورده نفقه او را متعهد شوند و از ادامه عمل بد بازدارند و از او متمتع گردند بدون ازدواج" نشانده نشانده کاشته نشانده نشانده "برپا داشته" نشانده نشانده نهاده نشانده نشانده "خاموش کرده" نشانده نشانده "دفع کرده" نشانه نشانه "هدف آماج" نشانه نشانه "علامت علامت مشخصی برای شناختن چیزی" "نشانه گیری" نشانه_گیری "هدف گیری برای تیراندازی" نشانی نشانی "علامتی که با آن کسی یا چیزی یا جایی را بشناسند" نشانی نشانی آدرس نشانیدن نشانیدن "نک نشاندن" نشت نشت "سرایت آب یا آتش از چیزی به چیز دیگر" نشت نشت "شکستگی خرابی" نشتر نشتر "نک نیشتر" نشخوار نشخوار "حالتی است در حیوانات نشخوارکننده که غذای نیم جویده را از راه مری به دهان برمی گردانند و دوباره می‌جوند" "نشخوار کردن" نشخوار_کردن "نک نشخوار" "نشخوار کردن" نشخوار_کردن "کنایه از حرف دیگران را تکرار کردن" نشر نشر "پراکندگی انتشار" نشر نشر "پخش کردن کتاب و مانند آن" نشر نشر "زنده کردن مردگان در روز قیامت" نشر نشر "وزیدن وزش" نشر نشر "مؤسسه انتشاراتی انتشارات نشر معین نشر قطره" نشره نشره "افسونی که به وسیله آن دیوانه و بیمار را علاج کنند" نشره نشره "دعایی که با آب زعفران نویسند تا دفع چشم زخم کند" نشریه نشریه "ورقه یا مجموعه‌ای از اوراق که بر روی آن چیزی نوشته چاپ و منتشر کنند" نشست نشست نشستن نشست نشست "جلسه گردهمائی" نشست نشست "کنایه از اسب" "نشست کردن" نشست_کردن "بر تخت نشستن جلوس کردن" "نشست کردن" نشست_کردن "اقامت کردن" "نشست کردن" نشست_کردن "فرو نشستن دیوار و مانند آن" نشستن نشستن "در جایی قرار گرفتن ضد ایستادن" نشف نشف "جذب کردن" نشلیدن نشلیدن "آویختن و آویزان کردن" نشلیدن نشلیدن "تشبث چنگ زدن در چیزی" نشمه نشمه "زن بدکاره روسپی" نشمیدن نشمیدن "عیش و نوش کردن" نشو نشو "نک نشوء" "نشو و نما" نشو_و_نما "بالیدگی روییدگی بالندگی" نشوء نشوء "روییدن پرورش یافتن" نشوء نشوء "نوپیدا شدن" نشوان نشوان مَست نشوت نشوت "مست شدن نشئه شدن" نشوت نشوت مستی نشور نشور "زنده کردن زنده شدن مردگان در روز قیامت" نشوز نشوز "ناسازگاری کردن زن با شوهر" نشوه نشوه "سرخوش شدن و نشأه یافتن به وسیله استعمال مواد مخدر" نشوه نشوه "سرخوشی و نشأه" نشپیل نشپیل دام نشپیل نشپیل "چنگک قلاب قلاب ماهی گیری" نشک نشک "درخت صنوبر و کاج" نشکرده نشکرده "شفره گزن ابزار دم تیزی که با آن چرم را می‌برند یا پشت پوست و چرم را با آن می‌تراشند" نشکنج نشکنج "نیشگون گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن با دو سر انگشت" نشگون نشگون "نک نشکنج" نشیب نشیب "سرازیری پستی" "نشیب و فراز" نشیب_و_فراز "پستی و بلندی" نشید نشید "شعری که در انجمنی برای یکدیگر بخوانند" نشید نشید "در فارسی به معنای سرود و آواز" نشیط نشیط "شادمان مسرور" نشیم نشیم "آشیانه مرغان" نشیم نشیم "جای نشستن" نشیمن نشیمن "جای نشستن قرارگاه" نشیمن نشیمن "آشیانه مرغان" نعت نعت "ستایش مدح" نعت نعت "وصف کردن کسی یا چیزی به نیکی" نعت نعت "صفت ج نعوت" نعره نعره "فریاد بانگ بلند" نعش نعش "جنازه جسد" نعق نعق "آواز کردن غراب" نعل نعل کفش نعل نعل "قطعه آهنی که زیر سُم چهارپایان می‌زنند برای محافظت از آن ؛ در آتش نهادن بی قرار کردن مضطرب نمودن" "نعل بند" نعل_بند "کسی که چهارپایان را نعل کند" "نعل ریختن" نعل_ریختن "کنایه از تند و باشتاب دویدن" نعلبکی نعلبکی "ظرفی کوچک و پهن و کمی گود که زیر فنجان یا استکان می‌گذارند" نعلین نعلین "تثنیه نعل" نعلین نعلین "یک جفت کفش" نعلین نعلین "نوعی کفش بدون پاشنه و با رویه کوتاه و نوک برگشته" نعم نعم "آری بلی" نعماء نعماء نعمت نعماء نعماء شادمانی نعمات نعمات "جِ نعمت" نعمت نعمت "احسان نیکی" نعمت نعمت "مال روزی ج نعم نعمات" نعناع نعناع "گیاهی است از تیره دو لپه‌ای‌های پیوسته گلبرگ که سردسته تیره نعناعیان می‌باشد و جز سبزی‌های خوراکی است این گیاه همه آثار نیرو دهنده و باد شکن و خلط آور را دارا است ؛ داغِ چیزی را زیاد کردن چیزی را زیاد بزرگ و مهم جلوه دادن" نعوذ نعوذ "پناه می‌بریم" نعوظ نعوظ "برخاستن آلت تناسلی مرد به سبب غلبه شهوت" نعومت نعومت "نرمی ملایمت مق خشونت" نعی نعی "خبر مرگ کسی را دادن" نعی نعی "خبر مرگ" نعیب نعیب "بانگ زاغ" نعیق نعیق "بانگ کردن کلاغ" نعیم نعیم "فراوانی نعمت و مال" نعیم نعیم "سرور خوشی و خوشگذرانی" نغام نغام "ذرات گرد و غبار پراکنده در هوا" نغام نغام "زشت و ناخوش" نغاک نغاک "نادان ابله" نغاک نغاک حرامزاده نغز نغز "خوب نیک بدیع" نغل نغل "زنازاده پسر زنا" نغم نغم "سخن آهسته" نغمات نغمات "جِ نغمه" "نم کشیدن" نم_کشیدن "رطوبت دیدن" "نم کشیدن" نم_کشیدن "کنایه از بی اثر شدن فاقد قدرت شدن" نما نما "قسمت خارجی ساختمان" نما نما "در ترکیب به معنی نماینده می‌آید رونما قبله_نما بدن_نما" نما نما "صورت ظاهری" نماء نماء "زیاد شدن" نماء نماء "بالیدن رشد کردن" نماد نماد "نماینده سَمبُل" نماد نماد "مظهر نشانه" نماد نماد علامت نمادین نمادین "آن چه به عنوان نماد به کار برده می‌شود سمبلیک" نمار نمار "اشاره و ایما" نماز نماز "عبادت پرستش" نماز نماز "عبادت مخصوص مسلمانان که به طور وجوب پنچ بار در ش بانه روز ادا کنند" "نماز بردن" نماز_بردن "تعظیم کردن" "نماز خفتن" نماز_خفتن "نماز عشاء" "نماز پسین" نماز_پسین "نماز عصر" "نماز پیشین" نماز_پیشین "نماز ظهر" نمازخانه نمازخانه "جایی که در آن نماز خوانند" نمازخانه نمازخانه "محلی در کلیسا یا کاخ مسیحیان که برای خواندن دعا اختصاص دهند" نمازگزاردن نمازگزاردن "به جای آوردن نماز" نمازی نمازی "نماز گزارنده" نمازی نمازی "پاک پاکیزه" نمام نمام "سخن چین غماز" نماهنگ نماهنگ "تصویر و قطعه‌ای موسیقی با یا بدون کلام که در هم تلفیق شده باشد" نمایان نمایان "ظاهر هویدا آشکار" نمایاندن نمایاندن "نشان دادن آشکار ساختن" نمایش نمایش "چیزی را به تماشا گذاشتن" نمایش نمایش تئاتر نمایشنامه نمایشنامه "نوشته‌ای که برای بازی کردن در تماشاخانه تحریر شود؛ پیس" نمایشگاه نمایشگاه "جایی که کالاهای بازرگانی صنعتی یا محصولات کشاورزی به نمایش گذارده شود" نماینده نماینده "نشان دهنده" نماینده نماینده "وکیل مردم در مجلس" نماینده نماینده "کسی که از طرف کس دیگر برای مذاکره در امری یا انجام کاری معین شده باشد" نمایندگی نمایندگی "عامل بودن" نمایندگی نمایندگی "وکالت در مجلس" نمایندگی نمایندگی آژانس نمایه نمایه "فهرستی که معمولاً براساس حروف الفبایی در پایان یا آغاز کتابی مرتب شده باشد" نماییدن نماییدن "نمودن نشان دادن" نمد نمد "فرش مانندی که از مالیدن پشم و کرک درست می‌شود" نمدزین نمدزین "نمدی که بر پشت اسب و زیر زین افکنند تکلتو و آدرم و آدرمه نیز گویند" نمدمال نمدمال "کسی که شغلش درست کردن نمد است" نمدین نمدین "ساخته شده از نمد" نمر نمر پلنگ نمر نمر "یوزپلنگ ج نمار نمور" نمرق نمرق "متکا بالش ج نمارق" نمره نمره "شماره و عدد" نمره نمره "عددی که معرف معلومات شاگرد یا دانشجوست" نمره نمره "حمام‌های خصوصی گرمابه‌های عمومی" نمس نمس راسو نمش نمش "خط‌های کف دست و پیشانی" نمشک نمشک "سرشیر مسکه" نمط نمط "نوعی فرش" نمل نمل "مورچه ج نمال" نمناک نمناک "مرطوب دارای رطوبت" نمنم نمنم "نقش کردن" نمنم نمنم "زینت دادن" نمنم نمنم "در فارسی منجوق‌های ریزریز که به وسیله آن‌ها قاب قرآن و سرمه دان و جای مهر نماز و غیره را تزیین می‌کردند" نمو نمو "بالیدگی روییدگی" نمود نمود "نشان علامت" نمود نمود "جلوه جلال رونق" نمودار نمودار "پدیدار هویدا" نمودار نمودار "جدولی که مقدار صعود و نزول چیزی را نشان دهد" نمودن نمودن "هویدا شدن آشکار شدن" نمودن نمودن "آشکار کردن ظاهر کردن" نمودن نمودن "خسته کردن کلافه کردن" نموده نموده "نشان داده" نموده نموده "آشکار کرده فاش شده" نمور نمور "نمناک مرطوب" نمون نمون "مَثَل مانند" نمون نمون "اشاره رمز" نمون نمون "نماینده رهنمون" نمونش نمونش راهنمایی نمونش نمونش نمودار نمونه نمونه "مثل مانند" نمونه نمونه "مقدار کمی از چیزی که به کسی نشان دهند" نمونه نمونه "سرمشق الگو" نمچ نمچ "نم رطوبت" نمک نمک "ماده سپیدی است که به آسانی سوده می‌گردد و در آب حل می‌شود و آن را از آب دریا و معدن به دست می‌آورند ؛ به حرام ناسپاس حق ناشناس ؛ را خوردن و نمکدان را شکستن کنایه از به ولی نعمت خود خیانت کردن" "نمک زار" نمک_زار "جایی که در آن نمک بسیار است شوره زار" "نمک زار" نمک_زار "معدن نمک" "نمک سود" نمک_سود "گوشت یا هر چیز دیگر که آن را در نمک خوابانده باشند" "نمک شناس" نمک_شناس "سپاس گزار وفادار" "نمک نشناسی" نمک_نشناسی ناسپاسی "نمک پرورده" نمک_پرورده "کسی که با خرج دیگری پرورش یافته باشد" "نمک گیر شدن" نمک_گیر_شدن "نان و نمک کسی را خوردن و مرهون آن شخص شدن" نمکدان نمکدان "ظرفی شیشه‌ای بلورین و غیره که در آن نمک کنند" نمکدان نمکدان "دهان معشوق" نمکدان نمکدان "شخص با ملاحت" نمکین نمکین "شور نمک زده" نمکین نمکین "ملیح زیبا" نمید نمید "ناامید مأیوس" نمیدن نمیدن "نم کشیدن" نمیدن نمیدن "توجه کردن و میل نمودن به سوی کسی یا چیزی" نمیده نمیده "نم کشیده مرطوب شده" نمیق نمیق نوشته نمیق نمیق "نقش شده" نمیقه نمیقه نوشته نمیقه نمیقه "نقش شده" نمیم نمیم "سخن چینی" نمیمت نمیمت "سخن چینی دو به هم زنی" ننر ننر "لوس زیاده از حد عزیز داشته شده" ننه ننه "مادر مادربزرگ" ننو ننو "نوعی گهواره ساخته شده از پارچه یا چرم که دو طرف آن را با طناب به دو درخت یا دیوار متصل کنند" ننگ ننگ "آبرو حرمت" ننگ ننگ "بد نامی بی آبرویی" "ننگ داشتن" ننگ_داشتن "شرم داشتن" ننگین ننگین "شرم آور" نه نه "حرف نفی مق بلی" "نه حواس" نه_حواس "پنج حواس ظاهر و چهار حواس باطن" "نه و نو کردن" نه_و_نو_کردن "مخالفت کردن بهانه آوردن برای انجام ندادن کاری" نهاب نهاب "غارت کردن" نهاد نهاد "طبیعت سرشت ذات" نهاد نهاد "نژاد نسب" نهاد نهاد "رسم روش" نهادن نهادن "نشاندن نصب کردن" نهادن نهادن "قرار دادن" نهاده نهاده "جای داده" نهاده نهاده "نصب شده" نهاده نهاده مقرر نهاده نهاده "معاهده بسته" نهاده نهاده "فرض کرده" نهار نهار روز نهار نهار "غذای ظهر" نهاری نهاری "طعامی که بدان ناشتا کنند" نهاز نهاز "بُز پیشرو گله بزی که پیشاپیش گله حرکت می‌کند" نهازی نهازی "پیشوایی رهبری" نهازیدن نهازیدن ترسیدن نهال نهال "درخت جوان نورسته" نهاله نهاله "نوعی مالیات یا عوارض" "نهاله گاه" نهاله_گاه "شکارگاه کمینگاه صیاد" نهالی نهالی "تُشک بستر" نهامین نهامین "آهنگر حداد" نهان نهان "نهفته پنهان" نهان نهان "سری پنهانی" "نهان خانه" نهان_خانه "خلوت خانه جایی که در آ ن چیزی را پنهان کنند" "نهان خانه" نهان_خانه "مقبره گور" "نهان دانگان" نهان_دانگان "به دسته‌ای از گیاهان گفته می‌شود که در آن‌ها تخمک در داخل برگچه بسته‌ای قرار دارد این گیاهان به دو گروه تک لپه‌ای‌ها و دولپه‌ای‌ها تقسیم می‌شوند" نهانزاد نهانزاد "گیاه‌هایی که دارای ریشه و ساقه و برگ می‌باشند و گل ندارند" نهانی نهانی "پنهانی سری" نهایت نهایت "پایان انتها" نهایی نهایی "پایان آخر" نهب نهب "غارت تاراج ج نهاب" نهبوغ نهبوغ "نوعی کشتی دراز تندرو" نهج نهج "راه روش طریقه" نهد نهد "هرچیز برآمده و مرتفع" نهد نهد پستان نهر نهر "جوی رودخانه ج انهار نهور" نهره نهره "ابزاری که با آن دوغ را بزنند تا کره را از دوغ جدا کنند" نهزت نهزت فرصت نهزت نهزت "صید ج نهز" نهشل نهشل شقاقل نهشل نهشل گرگ نهشل نهشل "پیر پیری که به رعشه و لرزه افتاده باشد" نهضت نهضت "جنبش قیام" نهفتن نهفتن "پنهان کردن" نهفتن نهفتن "پوشیده شدن پنهان شدن" نهفته نهفته "پنهان پوشیده" نهل نهل "آشامیدن نوشیدن آب" نهل نهل "تشنه شدن" نهمار نهمار "بزرگ عظیم" نهمار نهمار "بسیار فراوان" نهمار نهمار "کاملاً واقعاً" نهمار نهمار "پیوسته همیشه" نهمت نهمت "نیاز آرزو" نهمت نهمت "همت و کوشش بسیار در امری" نهنبان نهنبان "سرپوش که روی دیگ کوزه و مانند آن بگذارند" نهنبن نهنبن "درپوش سرپوش" نهنبیدن نهنبیدن "پوشیدن پنهان کردن" نهنبیده نهنبیده "پنهان پوشیده مخفی" نهنج نهنج "جوال جوالی که از مو یا پشم بافته شده باشد" نهندره نهندره "نهان خانه مخزن" نهنگ نهنگ "بالن نوعی ماهی بسیار بزرگ دریایی" نهور نهور "چشم نگاه" نهور نهور منظر نهوض نهوض برخاستن نهوض نهوض "حرکت کردن کوچ کردن" نهی نهی "بازداشتن ممانعت" نهیب نهیب "ترس بیم" نهیب نهیب "هیبت عظمت" نهیب نهیب "آواز مهیب تشر" "نهیب دادن" نهیب_دادن "نعره کشیدن فریاد زدن" نهیدن نهیدن "گذاشتن نهادن" نهیق نهیق "بانگ خر" نهیلیسم نهیلیسم "هیچ انگاری ؛ برگرفته از نیهیل لاتین به معنای هیچ این مکتب فلسفی منکر هر نوع ارزش اخلاقی و شک مطلق و نفی وجود است" نهیه نهیه "عقل خرد ج نهی" نو نو "تازه جدید" نوآموز نوآموز "کودک تازه به دبستان رفته" نوآموز نوآموز "کسی که تازه به یاد گرفتن کار یا هنری مشغول شده" نوئل نوئل "بیست و پنجم دسامبر عید میلاد مسیح" نوا نوا "نغمه سرود" نوا نوا "مال دارایی" نوا نوا "نام مقامی از دوازده مقام موسیقی" نوا نوا "گرو گروگان" نوا نوا رونق "نوا کردن" نوا_کردن "دستگیری کردن کمک کردن" نواب نواب "بسیار نیابت کننده" نواب نواب "عنوانی که در زمان صفویه و قاجار به شاهزادگان اطلاق می‌شد" نوابغ نوابغ "جِ نابغه" نواجد نواجد "دندان‌های پس از دندان نیش" نواحی نواحی "جِ ناحیه" نواحی نواحی "کناره‌ها کرانه‌ها" نواحی نواحی "اطراف شهر و ده" نواحی نواحی "حدود یک خط حوزه" نواخانه نواخانه "زندان محبس" نواخت نواخت "نک نواختن" نواختن نواختن "نوازش کردن دلجویی کردن" نواختن نواختن "ساز زدن" نواختن نواختن "زدن کتک زدن" نوادر نوادر "جِ نادره ؛ چیزهای کمیاب و نادر" نواده نواده "نبیره و فرزندزاده" نوار نوار تابان نوارچسب نوارچسب "ورقه باریک نوار مانند که مطالبی روی آن چاپ کنند و بر سر بطری و جز آن می‌چسبانند؛ باندرل" نوازش نوازش "مهربانی شفقت" نوازش نوازش "نواختن آلت موسیقی" "نوازش گر" نوازش_گر "نوازش کننده نوازنده" نوازنده نوازنده "نوازش کننده" نوازنده نوازنده "آن که ساز می‌زند" نوازیدن نوازیدن "نواختن و به مراد رسانیدن" نواس نواس "لرزنده مضطرب" نواسته نواسته "نواشته دیواری که از خشت و آجر برآورده باشند" نواسه نواسه "نبیسه نبسه ؛ نبیره فرزندزاده دخترزاده" نواصی نواصی "جِ ناصیه" نوافل نوافل "جِ نافله ؛ نمازهای سنت که واجب نباشد نمازهای مستحب" نواقص نواقص "جِ ناقص" نواقل نواقل "جِ ناقله" نواقیس نواقیس "جِ ناقوس" نوال نوال "دهش بخشش" نواله نواله "گلوله خمیر" نواله نواله "مقداری از خوراک که برای کسی کنار گذارند" "نواله پیچ" نواله_پیچ "لقمه دهنده" "نواله پیچ" نواله_پیچ "احسان کننده" نوامبر نوامبر "ماه یازدهم از تقویم فرنگی" نوامیس نوامیس "جِ ناموس" نوان نوان خرامان نوانخانه نوانخانه فقیرخانه نوانی نوانی "لاغری ضعیفی" نوانیدن نوانیدن جنباندن نوانیدن نوانیدن "به گریه و ناله درآوردن" نواهی نواهی "جِ ناهیه" نواگر نواگر "مطرب آواز خوان خواننده" نواگر نواگر "ناله کننده نالان" نوایب نوایب "جِ نائبه ؛ پیش آمدها حوادث" نوایر نوایر "جِ نائره" نوباوه نوباوه "نو پدید آمده نو رسیده" نوباوه نوباوه "کودک نوزاد ج نوباوگان" نوبت نوبت "نقاره طبل بسیار بزرگی که در ساعات معین از شبانه روز می‌نواختند" "نوبت خانه" نوبت_خانه "نقاره خانه" نوبتی نوبتی "نقاره چی" نوبتی نوبتی پاسبان نوبتی نوبتی "خیمه بارگاه" نوبتی نوبتی "از روی نوبت به نوبت" نوبر نوبر "میوه نورس" نوبر نوبر "هرچیز که تازه پدید آمده" "نوبر کردن" نوبر_کردن "میوه نو رسیده خوردن" نوبه نوبه نوبت نوبه نوبه "تب کردن یک روز در میان یا چند روز در میان" "نوبه دزده" نوبه_دزده "نوعی تب نوبه‌ای و لرز که کاملاً ظاهر نیست و به صورت مورمور با عوارض خفیف دیگر از قبیل زرد شدن چهره و لاغری و غیره بروز می‌کند" نوبهار نوبهار "آغاز فصل بهار" نوبهار نوبهار "نام آتشکده‌ای در بلخ" نوبهاری نوبهاری "منسوب به نو بهار" نوبهاری نوبهاری "نام نوایی از موسیقی" نوترون نوترون "از ذرات بنیادی که فاقد بار الکتریکی هستند و با پروتون در ساختمان هسته اتم‌ها شرکت دارند" نوجبه نوجبه "سیلاب سیل" نوحه نوحه "زاری ناله" نوخاسته نوخاسته نوجوان نوخط نوخط "نوجوان کسی که تازه صورتش مو درآورده" نود نود "عددی است معادل بار" نوداران نوداران "نودران نودرانه ؛ انعام شاگردانه" نوده نوده "نبیره فرزندزاده" نور نور "شکوفه سپید" نور نور شکوفه نور نور "غنچه ج انوار" نوراسپهبد نوراسپهبد "فره کیانی روح انسانی" نورافکن نورافکن "چراغ‌های برق پرنور که برای روشن ساختن محوطه‌های وسیع به کار برده می‌شود پروژکتور" نورانی نورانی "منسوب به نور دارای نور منور مق ظلمانی" نوراهان نوراهان "نک نورهان" نورد نورد "در ترکیب با بعضی واژه‌ها معنای طی_کننده می‌دهد مانند کوه نورد صحرانورد" نوردن نوردن "نک نوردیدن" نورده نورده "قباله طومار پیچیده شده" نورده نورده پیراهن نوردیدن نوردیدن "پیچیدن تا کردن" نوردیدن نوردیدن پیمودن نوردیده نوردیده "تا کرده پیچیده" نوردیده نوردیده "طی شده" نورس نورس "نو رسیده جوان" "نورعلی نور" نورعلی_نور "روشنایی بر روشنایی" "نورعلی نور" نورعلی_نور "دارای مزیتی علاوه بر مزیت سابق" نورماتیف نورماتیف "علوم دستوری مانند منطق و اخلاق که مبانی آنها بر دستور و قواعد موضوعه استوار است" نورنجه نورنجه "تالاب استخر" نوره نوره "واجبی مخلوطی از زرنیخ و آهک که برای زدودن موهای بدن به کار می‌رود" "نوره کشیدن" نوره_کشیدن "مالیدن نوره به بدن واجبی کشیدن" نورهان نورهان "سوغات ره آورد" نورهان نورهان مژدگانی نوروز نوروز "روز نو روز تازه" نوروز نوروز "روز اوّل فروردین که بزرگترین جشن ملی و آغاز سال نو ایرانیان است آن گاه که روز و شب برابر گردد عید" "نوروز بزرگ" نوروز_بزرگ "از نواها و آهنگ‌های موسیقی قدیم" "نوروز کوچک" نوروز_کوچک "از نواها و آهنگ‌های موسیقی قدیم" نوروزی نوروزی عیدی نوز نوز "مخفف هنوز" نوزاد نوزاد "کودکی که تازه به دنیا آنده" نوزده نوزده "عدد نه به علاوه ده عدد اصلی بین هیجده و بیست" نوس نوس "قوس قزح رنگین کمان" نوساز نوساز "آن که چیزی را تجدید و تعمیر کند" نوساز نوساز "نوساخته تازه ساز" نوسان نوسان "جنبش حرکت حرکت چیزی در جای خود" نوستالژی نوستالژی "دلتنگی به سبب دوری از وطن یا دلتنگی حاصل از یادآوری گذشته‌های درخشان یا تلخ و شیرین" نوسنگی نوسنگی "دوران پیش از تاریخ که انسان ابزارهای سنگی می‌ساخته" نوسه نوسه "قوس قزح رنگین کمان" نوش نوش "هرچیز نوشیدنی شهد انگبین" نوش نوش "نوش دارو پادزهر" نوش نوش "خو شگوار" "نوش خند" نوش_خند "تبسم شکرخند" "نوش خوار" نوش_خوار "شادخوار چیزی را با لذت خوردن" نپشتن نپشتن نوشتن نچ نچ "آوایی که به علامت عدم قبول یا تأسف از کاری از دهان برآورند" نچ نچ "نه خیر" "نچ نچ کردن" نچ_نچ_کردن "تأسف خوردن بر هر کاری" "نچ نچ کردن" نچ_نچ_کردن "خرده گیری کردن" نچسب نچسب "آن که شخص از معاشرت با او احساس ملال کند نادلپسند" نژاد نژاد "اصل نسب گوهر" نژاد نژاد "اصیل نژاده" نژاده نژاده "اصیل نجیب" نژغار نژغار "بانگ فریاد نعره" نژم نژم "نک نزم" نژند نژند "مهیب و سهمگین" نژند نژند "افسرده اندوهگین" نژند نژند خشمگین نژند نژند پست نژنگ نژنگ "دام تله" نژه نژه "شاخه درخت" نژه نژه "چوبی که سقف خانه را با آن پوشش دهند" نژیدن نژیدن "بیرون کشیدن بیرون آوردن" نک نک "اینک اکنون" نک نک "بل بلکه" "نک و نال" نک_و_نال "ناله و زاری شکوه و شکایت" "نک و نال" نک_و_نال "اظهار درد زن حامله در موقع نزدیکی زایمان" نکاب نکاب "نکاب نکاف دستکش پوستی که میرشکاران بر دست کنند تا بتوانند باز و شاهین و جز آن‌ها را در دست گیرند بهله" نکات نکات "جِ نکته" نکاح نکاح "ازدواج زناشویی" نکاف نکاف "آماس بناگوش" نکاف نکاف "آماسی است در بن زنخ شتر" نکاف نکاف "بیماری ای است در حلق شتر" نکال نکال "عقوبت عذاب" نکال نکال "اشتهار به فضیحت و رسوایی" "نکال کردن" نکال_کردن "عقوبت کردن عذاب کردن" نکایت نکایت "جراحت آزردگی" نکباء نکباء "باد نامساعد" نکبت نکبت "خواری فلاکت بدبختی" نکته نکته نقطه نکته نکته "مفهوم لطیف و دقیقی که با دقت و تأمل دریافت شود" "نکته دانی" نکته_دانی "دانستن مفاهیم دقیق و باریک" "نکته سنج" نکته_سنج "باریک بین تیز فهم" "نکته پرداز" نکته_پرداز "کسی که مطلب دقیق و باریک را خوب ادا کند" "نکته گیری" نکته_گیری "ایراد گیری عیب جویی" نکث نکث "شکستن عهد و پیمان" نکث نکث "به هم زدن معامله" نکر نکر "زیرک گردیدن" نکر نکر "دشوار گشتن" نکر نکر "در فارسی مشخص معین" نکراء نکراء زیرکی نکراء نکراء "سختی شدت" نکره نکره "ناشناس غیرمعروف" نکره نکره "انسان یا حیوانی که هیکل درشت و بدقواره دارد" نکره نکره "اسمی را گویند که در نزد مخاطب معلوم و معین نیست نشانه نکره در فارسی ی است که به آخر اسم می‌پیوندد" نکس نکس "سرنگون کردن" نکس نکس "سر خود را از شرم به زیر افکندن" نکهت نکهت "بوی خوش" نکهت نکهت "بوی دهان" نکو نکو نیکو نکول نکول "برگردیدن و روگرداندن از چیزی" نکول نکول "ترسیدن و روبرگرداندن از دشمن" نکول نکول "خودداری کردن از پرداخت وجه حواله برات و مانند آن" نکوهش نکوهش "سرزنش ملامت" نکوهیدن نکوهیدن "سرزنش کردن ملامت کردن" نکویی نکویی "نیکی نیکویی" نکیر نکیر انکار نکیر نکیر "نکیر و منکر دو فرشته‌ای که پس از مرگ انسان درباره اعمالش از او پرسش می‌کنند" نگاتیو نگاتیو "منفی متضاد پوزیتیو" نگار نگار "نقش تصویر" نگار نگار بت نگار نگار "معشوق محبوب" نگارخانه نگارخانه "خانه‌ای که با نقش و نگار آراسته شده باشد" نگارخانه نگارخانه "کتاب مانی نقاش" نگارخانه نگارخانه "گالری جایی که در آن تابلوهای نقاشی را به نمایش می‌گذارند" نگارستان نگارستان "جایی که دارای انواع نقش و نگار و نقاشی باشد" نگارستان نگارستان "کارگاه نقاشی" نگارش نگارش نوشتن نگارگر نگارگر "نقاش صورتگر" نگاری نگاری "وسیله‌ای که با آن شیره تریاک را می‌کشند" نگاریدن نگاریدن "نک نگاشتن" نگارین نگارین "هرچیز رنگ آمیزی شده و آرایش شده" نگارین نگارین "محبوب معشوق" نگاشتن نگاشتن "نقش و نگار کردن" نگاشتن نگاشتن نوشتن نگاشته نگاشته "نوشته شده" نگاشته نگاشته "نقش و نگار شده" نگاه نگاه "نظر دید" "نگاه داری" نگاه_داری "محافظت حراست" "نگاه داری" نگاه_داری "مواظبت توجه دقیق" "نگاه داشتن" نگاه_داشتن "نگه داری کردن" "نگاه داشتن" نگاه_داشتن "متوقف ساختن" نگاهبان نگاهبان "پاسبان مراقب" نگاهبانی نگاهبانی "محافظت مراقبت" نگد نگد "شخص سرد و نچسب و گرانجان کسی که در برخورد با مردم آنها را از خود می‌رنجاند" نگر نگر "شخص سرد و نچسب کسی که خوش محضر نباشد" نگران نگران "منتظر چشم به راه" نگران نگران "اندیشناک مضطرب" نگرانی نگرانی "چشم داشت انتظار" نگرانی نگرانی "تشویش دلواپسی" نگرش نگرش "نگریستن بینش نظر" نگریستن نگریستن "دیدن نگاه کردن" نگندن نگندن "آجیده کردن جامه بخیه کردن سوزنی" نگندن نگندن "دفن کردن در چال گذاشتن مرده" نگنده نگنده "آجیده شده بخیه کردن" نگنده نگنده "آن چه در زمین و غیره پنهان کنند دفینه" نگنده نگنده "دفن شده حال شده" نگه نگه "مخفف نگاه" نگهبان نگهبان "نک نگاهبان" نگهبانی نگهبانی "نک نگاهبانی" نگوس نگوس "لقب پادشاه حبشه نجاشی" نگوسار نگوسار "نک نگونسار" نگون نگون "خم شده واژگون" "نگون بخت" نگون_بخت "بدبخت سیاه بخت" "نگون طشت" نگون_طشت آسمان نگونسار نگونسار "سرازیر آویخته شده" نگژده نگژده "کوزه ظرف آبخوری سفالی" نگین نگین "سنگ قیمتی که روی انگشتر نصب کنند" نگین نگین "مُهر پادشاهان" نی نی "نه نا" "نی انبان" نی_انبان "نوعی نی که آلتی دمیدنی همراه دارد شبیه انبان" "نی بست" نی_بست "محوطه‌ای که با نی محصور کنند" "نی دوده" نی_دوده "آلتی است برای کشیدن شیره تریاک که مانند وافور دارای حقه گلی است و چوبی دارد و شیره را با چراغ به وسیله آن می‌کشند" "نی شکر" نی_شکر "نوعی از نی با ساقه‌های بلند که برگ‌های دراز و گل‌های سرخ کم رنگ دارد در داخل آن شیره‌ای وجود دارد که از آن شکر به دست می‌آورند" "نی قلیان" نی_قلیان "نی ای که از آن قلیان سازند" "نی قلیان" نی_قلیان "شخص لاغر اندام" "نی لبک" نی_لبک "نی کوچک که با لب نواخته می‌شود" "نی نی" نی_نی "مردمک چشم" "نی نی" نی_نی "عروسک به زبان کودکان" "نی نی" نی_نی "بچه کوچولو" "نی پیچ" نی_پیچ "لوله ساخته از مفتول یا غیره که بر او آن پوست یا پارچه گرفته یک سر آن به قلیان متصل است و سر دیگر به دهان" نیا نیا "جد پدر بزرگ" نیابت نیابت "خلافت جانشینی" "نیابت داشتن" نیابت_داشتن "نایب بودن جانشین بودن" نیابتاً نیابتاً "به نیابت به جانشینی" نیابه نیابه "نوبت بار" نیات نیات "جِ نیت" نیاح نیاح "گریه و زاری کردن شیون کردن بر مرگ کسی" نیاح نیاح "گریه و زاری شیون" نیاز نیاز "حاجت احتیاج" نیاز نیاز "نذری که برای گرفتن مراد و حاجت به کسی یا جایی بدهند" "نیاز داشتن" نیاز_داشتن "محتاج بودن" "نیاز کردن" نیاز_کردن "درخواست کردن التماس نمودن" نیازمند نیازمند "محتاج حاجتمند" نیازی نیازی حاجتمند نیازی نیازی عاشق نیام نیام "غلاف غلاف شمشیر و خنجر و غیره" نیاک نیاک "نیا جد" نیاکان نیاکان "جِ نیاک" نیایش نیایش "دعا ستایش" نیت نیت "مراد مقصود هدف" "نیت کردن" نیت_کردن "قصد کردن آهنگ کردن" نیترات نیترات "نام کلی همه املاح اسیدنیتریک ترکیبی که از اسیدنیتریک با یک فلز یا یک باز نتیجه می‌شود" نیتروژن نیتروژن ازت نیدلان نیدلان "کابوس عبدالجنه" نیر نیر "نور دهنده" نیر نیر "روشن منور" نیران نیران "انیران غیرایران خارج از ایران" نیرنگ نیرنگ "طرحی که نقاش با زغال و جز آن بار اول کشد" نیرنگ نیرنگ "رنگی که نقاش بکار برد" نیرنگ نیرنگ "طرح هر چیز" نیرو نیرو "زور قوت توانایی" نیرو نیرو قدرت نیرومند نیرومند "دارای زور و قدرت" نیروگاه نیروگاه "مجموعه‌ای برای تولید انرژی" نیز نیز "کلمه ربط و عطف" نیز نیز "دیگر بار دیگر" نیزار نیزار "جایی که در آن نی فراوان روییده باشد" نیزه نیزه "چوبی دراز و سخت که بر سر آن آهن نوک تیز نصب می‌کردند" "نیزه بندکن" نیزه_بندکن "نیزه بندکننده کسی که با پررویی از مردم چیز ستاند تیغ زن" "نیزه گذار" نیزه_گذار "پرتاب کننده نیزه" نیساری نیساری "سپاهی لشکری" نیسان نیسان "ماه هفتم از ماه‌های سریانی برابر با اردیبهشت" نیست نیست "نابود عدم" نیستان نیستان "نی زار کشت زار نیشکر" نیسته نیسته "ناپدید معدوم" نیستی نیستی "ناپدیدی فنا" نیستی نیستی فقر نیسو نیسو "نک نیشتر" نیش نیش "هرچیز نوک تیز" نیش نیش "عضوی که حشرات گزنده با آن می‌گزند" نیش نیش دهان "نیش دار" نیش_دار "آن که نیش دارد" "نیش دار" نیش_دار "دارای نوک تیز" "نیش دار" نیش_دار "اهانت آمیز" "نیش زدن" نیش_زدن گزیدن "نیش زدن" نیش_زدن "کنایه از زخم زبان زدن طعنه زدن" "نیش غولی" نیش_غولی "منسبوب به نیش غول" "نیش غولی" نیش_غولی "خرافی خرافاتی ؛ایراد ایراد نامربوط اعتراض بیهوده" نیشتر نیشتر "آلت نوک تیزی که با آن رگ می‌زدند" نیشخند نیشخند "زهرخند؛ خنده‌ای که از روی خشم و عصبانیت کنند" نیشو نیشو "نک نیشتر" نیشگون نیشگون "گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن با دو انگشت شست و اشاره" نیفه نیفه "بندازار و شلوار" نیفه نیفه "پوستین و پوست حیوان مرده" نیل نیل "ماده‌ای است آبی رنگ که از برگ انواع درختچه نیل به دست می‌آید" نیل نیل "درختچه‌ای است از تیره پروانه واران دارای برگ‌های مرکب و گل‌های قرمز یا صورتی بیشتر به منظوراستفاده ماده آبی رنگ از برگ آن‌ها کشت می‌شود" "نیل فام" نیل_فام "به رنگ نیل لاجوردی" "نیل پر" نیل_پر "نک نیلوفر" نیله نیله نیل نیله نیله کبود نیلوفر نیلوفر "گیاهی است که مانند پیچک به اشیاء اطراف خود می‌پیچد و بالا می‌رود گل‌هایش شیپوری و کبود رنگ می‌باشد" نیلک نیلک "کبودی اندک در پوست بدن" نیلک نیلک نشگون نیلگون نیلگون لاجوردی نیلی نیلی "به رنگ نیل کبود رنگ" نیم نیم "نصف یک دوُم از چیزی" "نیم آستین" نیم_آستین "نوعی قبا که آستین‌های آن تا آرنج می‌رسد و آن را از پارچه‌های زری می‌سازند و روی لباس‌های دیگر پوشند" "نیم بسمل" نیم_بسمل "نیم کشته حیوانی که هنو ز جان داشته باشد" "نیم بند" نیم_بند "نه کاملاً مایع و نه کاملاً جامد" "نیم بند" نیم_بند ناقص "نیم تاج" نیم_تاج "نوعی وسیله زینتی شبیه تاج نیمه که بر سر عروس می‌گذارند" "نیم ترک" نیم_ترک "خود و کلاه آهنی که در روز جنگ پوشند" "نیم ترک" نیم_ترک "خیمه کوچک" "نیم تنه" نیم_تنه "لباس کوتاه مردانه یا زنانه" "نیم ته" نیم_ته "نیم تاه تقسیم شده به دو بخش نصف شده" "نیم خورده" نیم_خورده "باقی مانده طعام" "نیم خورده" نیم_خورده "خاییده شده" "نیم خیز" نیم_خیز "برخاستن از روی زمین نه به کمال به نحوی که بدن خمیده نماید" "نیم دایره" نیم_دایره "منحنی ای معادل نصف محیط دایره قوسی بزرگ" "نیم دست" نیم_دست "تخت مسند کوچک" "نیم رخ" نیم_رخ "نصف چهره مق تمام رخ" "نیم رخ" نیم_رخ "منظره هرچیز از جانبین" "نیم ساز" نیم_ساز "خطی که زاویه را نصف کند" "نیم لنگ" نیم_لنگ "کمان دان غلافِ کمان" "نیم لنگ" نیم_لنگ "ترکش تیردان" "نیم من شدن" نیم_من_شدن "عادلانه قضاوت کردن انصاف دادن" "نیم وجبی" نیم_وجبی "بسیار کوتاه کوتاه قد" "نیم وجبی" نیم_وجبی "آن چه که طول و ارتفاعش معادل نیم وجب باشد" "نیم پول" نیم_پول "واحد وجه و مسکوکی در ایران و آن نصف یک پول و دو برابر یک جندک بود" "نیم چرخ" نیم_چرخ "برخاستن از روی زمین نه به کمال به نحوی که بدن خمیده نماید" "نیم کره" نیم_کره "هر نیمه کره زمین که به وسیله خط استوا جدا شده" نیمخت نیمخت "روز شانزدهم از ماه دهم خوارزمی و آن از ایام معروف مغان خوارزم بود" نیمدار نیمدار "چیز مستعمل اما قابل استفاده" نیمرو نیمرو "دانه گوهر که یک طرف آن مدور و طرف دیگرش پهن باشد" نیمرو نیمرو "نیم برشته ؛ تخم مرغِ تخم مرغ سرخ شده در روغن" نیمروز نیمروز "میان روز وسط روز" نیمروز نیمروز "نام سیستان" نیمروز نیمروز "نام پرده‌ای از موسیقی" نیمه نیمه "نصف هر چیز" نیمه نیمه "پارچه‌ای که به وسیله آن روی خود را پوشند برقع" نیمه نیمه "نصف آجر یا خشت" نیمور نیمور "آلت تناسلی" نیمچه نیمچه "بالاپوش کوتاه" نیمچه نیمچه "شمشیر و تفنگ کوتاه" نیمچه نیمچه "هرچیز کوتاه و ناقص" نیمکت نیمکت "نوعی صندلی دراز و پهن که چند نفر بتوانند روی آن بنشینند" نیو نیو "دلیر شجاع پهلوان" نیواره نیواره "وردنه ؛ چوبی استوانه‌ای که خمیر نان را با آن پهن می‌کنند" نیوشا نیوشا "شنوا درک کننده" نیوشه نیوشه "دزدیده به گفتگوی دیگران گوش دادن" نیوشیدن نیوشیدن "گوش فرا دادن گوش کردن" نیوشیده نیوشیده شنیده نیوه نیوه "ناله فغان" نیک نیک "خوب خوش" نیک نیک زیبا نیک نیک "خیلی زیاد" "نیک اختر" نیک_اختر "خوش طالع خوشبخت" "نیک افتادن" نیک_افتادن "خوشایند بودن" "نیک انجام" نیک_انجام "خوش عاقبت" "نیک روز" نیک_روز "بختیار سعادتمند" "نیک پی" نیک_پی "خجسته پی خوش قدم" نیکل نیکل "فلزی است نقره‌ای رنگ و براق از خانواده آهن و بسیار صیقل پذیر" نیکو نیکو "نیک خوب" نیکو نیکو زیبا نیکوتین نیکوتین "ماده‌ای است سمی که در توتون وجود دارد" نیکوسگال نیکوسگال "نیک اندیش" نیکی نیکی "خوبی احسان" نیین نیین "منسوب به نی ؛ ساخته شده از نی" ه ه "سی و یکمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" ها ها "هر فصل از کتاب یسنا" هابط هابط "فرود آینده نازل" هابط هابط "ستاره هبوط کننده" هاتف هاتف "آواز دهنده آواز کننده" هاتول هاتول "کدر تیره ؛ آب واتول آب کدر و گل آلود" هاتک هاتک "پرده درنده پرده در" هاج هاج "هاژ درمانده سرگشته ؛ و واج حیران مبهوت" هاجر هاجر "جدایی کننده" هاجر هاجر "فایق فاضل بر دیگر اشیا سخن پریشان گوی" هاجره هاجره "مؤنث هاجر" هاجره هاجره "نیم روز در گرمای تابستان" هاجره هاجره "شدت گرما سختی گرما" هاجره هاجره "رسوایی فضیحت ج هواجر" هاجس هاجس "آنچه در دل گذرد ج هواجس" "هاداران پاداران" هاداران_پاداران "چرند و پرند چرت و پرت" هادم هادم "نابود کننده ویران کننده" هادوری هادوری "گدای دوره گردِ سِمج" هادی هادی "هدایت کننده ج هداه" هادی هادی "رسانه هر جسمی که جریان الکتریسیته یا حرارت را از خود عبور دهد" هار هار "سگ گزنده که گرفتار بیماری هاری باشد" هار هار "جانور درنده" "هار شدن" هار_شدن "به بیماری هاری دچار شدن" "هار شدن" هار_شدن "مغرور و سرمست شدن بر اثر افزونی مال و قدرت" هاراکیری هاراکیری "نوعی خودکشی ژاپنی که پاره کردن شکم است با شمشیر" هارب هارب "گریزنده فرار کننده" "هارت و پورت" هارت__و__پورت "هارت و هورت لاف گزافه داد و فریاد توخالی" هارمونی هارمونی "سازگاری اجزا با یکدیگر هماهنگی" هارمونیک هارمونیک "دارای هماهنگی" هاروت هاروت "نام فرشته مغضوب خداوند که همراه فرشته دیگر به نام ماروت در چاه بابل سرازیر آویخته شد" هارون هارون "پیک قاصد" هارون هارون "برادر حضرت موسی" هارون هارون نگهبان هاروهور هاروهور "سخت گرسنه" هارپ هارپ "سازی است سه گوشه که تارهای آن در طول نامساویند و با دو دست نواخته شود" هاری هاری "مرضی است عفونی که عاملش ویروسی به نام فیلتران است" هازل هازل "هزل گوینده ؛ مق جدگو بیهوده گوی" هازیدن هازیدن "نگریستن مراقب بودن" هاس هاس "هراس بیم" هاسر هاسر "واحد مسافت در ایران باستان و آن معادل یک فرسنگ بود" هاسیدن هاسیدن "هراسیدن بیم داشتن" هاشم هاشم "دوشنده شیر" هاشم هاشم شکننده هاشم هاشم "آن که نان در اشکنه خرد کند" هاشم هاشم "نامی است از نام‌های مردان" هاشور هاشور "حاشیه شیوه‌ای در نقاشی برای نشان دادن سایه و روشن تصاویر" هاضم هاضم "هضم کننده" هاضمه هاضمه "دستگاه گوارش و هضم غذا در بدن" "هاف هاف" هاف_هاف "آواز سگ هفهف عوعو" "هاف هافو" هاف_هافو "آن که هاف هاف کند ؛ پیر پیری که دندان‌های او افتاده و مخارج حروف او به جا و درست نباشد" هافبک هافبک "هر یک از بازیکنانی که در میانه میدان جلوی دفاع پشت سر حمله بازی می‌کنند" هال هال "قرار آرامش صبر" هال هال "میله‌های ساخته شده از سنگ و گچ در کناره‌های میدان چوگان بازی" هالتر هالتر "میله‌ای فولادی که به دو سر آن وزنه‌هایی نصب می‌کنند و ورزشکاران آن را از زمین بلند می‌کنند" هاله هاله "عدل لنگه" هالو هالو "ساده دل خوش باور" هالوژن هالوژن "نام هر یک از چهار شبه فلزی که در ترکیب با فلزات نمک می‌سازند این چهار شبه فلز عبارتند از کلر فلوئور برم ید" هالک هالک "هلاک شونده نیست شونده" هالکه هالکه "مؤنث هالک" هالکه هالکه "نفس حریص بسیار آزمند" هالی هالی "ستاره دنباله دار منظومه شمسی با مدار گردشی برابر سال" هامال هامال "نک همال" "هامان سوز" هامان_سوز "روز چهاردهم از ماه آذار که در آن روز یهودیان صورتک‌ها می‌ساختند به نام‌هامان و بر دار می‌کشیدند و سپس آن‌ها را می‌سوزاندند" هاماوران هاماوران "نام کشور یمن" هامش هامش "حاشیه کتاب یا نامه" هامن هامن "نک هامون" هامه هامه "سر هر چیز" هامه هامه پیشانی هامه هامه "فرق سر تارک" هامه هامه "رییس قوم مهتر" هاموار هاموار هموار هامون هامون هامُن هامون هامون "دشت صحرا زمین هموار" هامون هامون خشکی هامی هامی "سرگشته حیران" هامیان هامیان "نک همیان" هامین هامین "وزنی است برابر بیست و پنج استار" هان هان "به هوش باش کلمه‌ای که برای آگاه کردن به کار می‌رود" هاهای هاهای "هیاهو شور و غوغا" هاهای هاهای "فریاد و ناله ماتم زدگان" هاو هاو "کلمه‌ای است که در هنگام حمله بر دشمن بر زبان رانند" هاون هاون "ظرفی آهنی یا سنگی که در آن چیزی را می‌کوبند یا می‌سایند" هاونان هاونان "یکی از هشت مقام روحانی دین زردشتی از این قرار زئوتر هاونن اتروخش فربرتر آبرت آسناتر رئثویشکر سرئثوشاورز زئونریا رئیس این پیشوایان است و در میان دیگر هاوانان دارای نخستین پایه‌است" هاویه هاویه جهنم هاپو هاپو سگ هاچه هاچه "چوبی که سر آن دو شاخه‌است و آن را به زیر شاخه درخت و مانند آن زنند تا فرو نیفتد و نشکند" هاژیدن هاژیدن "هاژوییدن متحیر شدن درماندن" هاک هاک "دهان دره" "هاک کردن" هاک_کردن "گرم کردن دست یا هر چیز سر به وسیله حرارت نفس" هاکی هاکی "بازی تیمی شبیه فوتبال که در آن توپ به وسیله چوب مخصوصی زده می‌شود و آن بر دو نوع است روی یخ و روی چمن" هاگ هاگ "سلول ریزی در گیاهان نهان زا که عامل تولید مثل است" های های "کلمه تأسف یعنی وای" های های "کلمه خطاب به معنی اَی" های های هیاهو "های و هوی" های_و_هوی "شور و غوغا هیاهو" "های و هوی" های_و_هوی "ناله و افغان در مصیبت و ماتم" هایب هایب ترساننده هایج هایج برانگیزنده هایج هایج "جوشش خشم" هاید هاید "توبه کننده" هایل هایل "هولناک ترساننده" هایم هایم "شیفته پریشان حال سرگشته" هاینه هاینه "کلمه تأکید؛ مخففِ هرآینه" هذلول هذلول سبک هذلول هذلول "مرد سبک" هذلول هذلول "اسب دراز و درشت اندام" هذلول هذلول "آفت فتنه" هذلول هذلول "ابر باریک" هذلولی هذلولی "یکی از منحنی‌های مقاطع مخروطی است که سطح آن موازی با محور اصلی سطح مخروطی است" هذیان هذیان "پریشان گویی" هذیان هذیان "گفتار بیهوده و پرت و پلا" هر هر "دانه‌ای که در میان گندم روید و خوردن آن ضرر دارد" "هر که هر که" هر_که_هر_که "هر کی هر کی هرج و مرج بلبشو" هرآینه هرآینه "ناچار لابد قطعاً" هرا هرا "ساز و برگ اسب مانند سینه بند و لگام" هرا هرا "گلوله‌های زرُین و سیمین که به زین لگام و سینه بند اسب می‌بستند" هراس هراس "بیم ترس" "هراس انگیز" هراس_انگیز "ترسناک هراسناک" "هراس ناک" هراس_ناک "هراس انگیز ترسناک" هراسان هراسان "ترسان ترسیده" هراسه هراسه "هرچیزی که با آن بترسانند" هراسه هراسه مَتَرسک هراسیدن هراسیدن "وحشت کردن ترسیدن" هراسیده هراسیده "ترسیده ترسانیده شده" هراش هراش "قی استفراغ" "هراش هراش" هراش_هراش "پاره پاره چاک چاک" هراکش هراکش "زود کاشتن زراعت" هرب هرب "گریز فرار" هربد هربد "نک هیربد" هرت هرت "صدایی که از بالا کشیدن مواد مایع از کاسه یا قاشق در دهان برآید" هرتز هرتز "واحد بسامد برابر یک سیکل در ثانیه" هرتی هرتی "چیز رقیق و مایع گونه‌ای که بتوان آن را هرت کشید ؛ بالا کشیدن لاجرعه هرت کشیدن" هرثم هرثم "شیر بیشه" هرج هرج "آشوب فتنه" "هرج و مرج" هرج_و_مرج "فتنه و آشوب" "هرج و مرج" هرج_و_مرج "بی نظمی بی قانونی" هرجایی هرجایی "آواره دوره گرد" هرجایی هرجایی "زن بدکاره روسپی" هردمبیل هردمبیل "بی نظم بی قاعده قاراشمیش قر و قاطی" "هردود کشیدن" هردود_کشیدن "به طور دسته جمعی به جایی وارد شدن" "هردیگی چمچه" هردیگی_چمچه "آنکه در خوراکی و گذران سربار دیگران است طفیلی" هرروزه هرروزه "پیوسته دایماً" هرروزه هرروزه "آن چه که در هر روز یک بار انجام پذیرد" هرروزه هرروزه "سوره‌ای یا دعایی یا اسمی که هر روز آن را باید بخوانند ورد" هرز هرز "یاوه گویی" هرز هرز ولگردی "هرز دادن" هرز_دادن "روان کردن آب در زمین‌های لم یزرع" "هرز دادن" هرز_دادن "هدر دادن تلف کردن" هرزآب هرزآب "آبی که بیهوده روی زمین جاری شود" هرزآب هرزآب فاضلاب هرزبان هرزبان "تخته‌ای که جلو جوی و نهر نهند برای کم و بیش کردن آب" هرزه هرزه "بیهوده یاوه" هرزه هرزه بیکاره هرزه هرزه "زن بدکاره" "هرزه خایی" هرزه_خایی "بیهوده گویی یاوه گویی" "هرزه درای" هرزه_درای "بیهوده گوی پرگوی" "هرزه شدن" هرزه_شدن "فاسد شدن" "هرزه شدن" هرزه_شدن "خراب شدن و از کار افتادن پره قفل و کلید و مانند آن" "هرزه لای" هرزه_لای "بیهوده گو یاوه گو" "هرزه مرس" هرزه_مرس "سگ ولگرد" "هرزه گرد" هرزه_گرد "آواره ولگرد" هرزگی هرزگی "یاوه گویی" هرزگی هرزگی ولگردی هرس هرس "اول شیری که از پستان زن پس از زاییدن جاری شود" هرش هرش "دفعه مرتبه" هرشه هرشه "عشقه هر گیاهی که به درخت بپیچد" هرفت هرفت "شدید سخت" هرم هرم "پیری کهنسالی" هرماس هرماس "اهریمن شیطان" هرمز هرمز "هرمزد اورمزد اهورامزدا" هرمز هرمز "نام خدا" هرمز هرمز "نام سیاره مشتری" هرمز هرمز "نام روز اول از هر ماه خورشیدی" هرمس هرمس "هرمز اورمزد" هرمس هرمس "نام سه حکیم معروف که اولین آن‌ها ادریس پیامبر بوده و دو هرمس دیگر یکی از بابل بود و دیگری از مصر" هرمنوتیک هرمنوتیک "روش تأویل و تفسیر کشف پیام‌ها نشانه‌ها و معانی یک متن یا پدیده" هره هره "مقعد سوراخ مقعد" "هره کره" هره_کره "خنده شدید و خارج از اندازه" هرهر هرهر "صدای خنده" هرهری هرهری "بی بند و بار" هرهری هرهری "بی ایمان بی اعتقاد ؛ مذهب آن که دین و مذهبی ندارد" هرهفت هرهفت "نام لوازم آرایش زنان در قدیم که عبارت بود از سرخاب سفیدآب حنا وسمه سرمه زرک غالیه" هرو هرو "دلیر شجاع" هروئین هروئین "گرد سفید رنگی است از مشتقات مرفین ولی از مرفین و کوکایین قوی تر و کشنده تر که اعتیادآور است" هروانه هروانه بیمارستان هروانه هروانه شکنجه هشام هشام "بخشش جوانمردی" هشت هشت "عدد اصلی بین هفت و نه ؛ کسی گرو نه بودن کنایه از درآمد کم و هزینه زیاد داشتن" "هشت پا" هشت_پا اختاپوس هشتاد هشتاد "عدد اصلی مساوی هشت بار ده پنجاه بعلاوه سی" هشتن هشتن "نهادن گذاشتن رها کردن" هشته هشته "گذاشته رها کرده" هشتی هشتی "راهرو سقف دار هشت ضلعی یا گِرد در قسمت ورودی جلوی ساختمان" هشلهف هشلهف "بی نظم و ترتیب" هشلهف هشلهف "بی معنی بیهوده" هشنگ هشنگ "بی سر و پا" هشنگ هشنگ "فرومایه مفلس" هشوار هشوار "هشیار هوشیار" هشومند هشومند هوشمند هشپلک هشپلک "سوت سوتی که با دست و دهان بزنند" هشیار هشیار "هوشمند زیرک" هشیم هشیم "گیاه خشک و ریز ریز هر چیز خشک" هشیوار هشیوار "خردمند هوشمند" هضبه هضبه کوه هضبه هضبه "پشته کم گ یاه" هضبه هضبه "باران بزرگ قطره و پیوسته" هضم هضم "گوارش تحلیل غذا در معده" هضم هضم "درهم شکستن" هضیم هضیم "ستم دیده" هضیم هضیم "زن باریک شکم" هضیم هضیم "غنچه ناشکفته" هطال هطال "ابر بارنده پیاپی" هطال هطال "اشک روان" هطل هطل "پیوسته و مداوم" هطل هطل "که پیوسته بارد" هف هف "کارگاه جولاهی" هفت هفت "عدد اصلی میان شش و هشت ؛ قلم آرایش کردن آرایش تمام بزک کامل ؛ پادشاه را خواب دیدن کنایه از به خواب عمیق فرو رفتن ؛ کفن پوساندن مدت‌ها پیش مردن" "هفت آسیا" هفت_آسیا "کنایه از هفت فلک" "هفت اختر" هفت_اختر "هفت برادران ؛ صورت فلکی خرس بزرگ" "هفت اقلیم" هفت_اقلیم "هفت کشور کنایه از تمام کشورهای روی زمین" "هفت الوان" هفت_الوان "هفت رنگ اصلی" "هفت الوان" هفت_الوان "طعامی که گویند از آسمان به جهت عیسی نازل شد شامل نان نمک ماهی سرکه عسل روغن تره" "هفت الوان" هفت_الوان "کنایه از طعام‌های گوناگون" "هفت امامی" هفت_امامی "منسوب به هفت امام" "هفت امامی" هفت_امامی "اسماعیلی سبعیه" "هفت اورنگ" هفت_اورنگ "هفت برادران صورت فلکی خرس بزرگ" "هفت اژدها" هفت_اژدها "کنایه از هفت سیاره" "هفت ایوان" هفت_ایوان "کنایه از هفت آسمان" "هفت بام" هفت_بام "کنایه از هفت آسمان" "هفت بانو" هفت_بانو "هفت اجرام ؛ هفت سیاره" "هفت برادران" هفت_برادران "هفت ستاره دب اکبر یا خرس بزرگ" "هفت بلند" هفت_بلند "کنایه از هفت آسمان" "هفت بنا" هفت_بنا "هفت آسمان" "هفت بکر" هفت_بکر "هفت سیاره هفت اجرام" "هفت بیجار" هفت_بیجار "هفته بیجار نوعی ترشی که از هفت نوع سبزی درست شده‌است" "هفت جوش" هفت_جوش "فلز بسیار سخت" "هفت جوش" هفت_جوش "شخص پر طاقت" "هفت حرف" هفت_حرف "بیست و هشت حرف الفبا را به چهار بخش بنابر انتساب آن‌ها به عناصر اربعه تقسیم کنند اینچنین هفت حرف آبی ج ز ک س ق ث ظ هفت حرف آتشی ا ه ط م ف ش ذ هفت حرف خاکی د ح ل ع ر خ غ هفت حرف بادی ب و ی ن ص ت ض" "هفت حرف استعلا" هفت_حرف_استعلا "عبارتند از خ ص ض ط ظ ع ق" "هفت خضراء" هفت_خضراء "هفت آسمان" "هفت خط" هفت_خط "کنایه از هفت آسمان" "هفت خوان" هفت_خوان "هفت دشواری و کار سخت برای رستم به هنگام نجات کیکاوس وقتی که در مازندران دربند بود" "هفت خوان" هفت_خوان "هفت دشواری و کار سخت برای اسفندیار در جنگ با ارجاسب" "هفت خوان" هفت_خوان "کنایه از دشواری‌های سخت و زیاد" "هفت خواهران" هفت_خواهران "نک هفت اورنگ" "هفت در" هفت_در "کنایه از هفت سیاره" "هفت در هفت" هفت_در_هفت "نک هر هفت" "هفت دست" هفت_دست "هفت مجموعه کامل از چیزی" "هفت دست" هفت_دست "کنایه از مجموعه‌های کامل بسیار از چیزی" "هفت دور" هفت_دور "هفت دور و مدت که هر دوری شامل هزار سال است و تعلق به یکی از هفت سیاره دارد و چون هزار سال تمام شود دور سیاره دیگر آغاز گردد این ادوار را از زحل آغاز کنند و به ترتیب فرود آیند تا به ماه رسند زحل عطارد قمر" "هفت رنگ" هفت_رنگ "از قدیم هفت رنگ را از میان رنگ‌ها اصلی دانسته‌اند و آن‌ها عبارتند از الف به قولی سیاه خاکی سرخ زرد سفید کبود زنگاری ب و به قولی زرد آبی نارنجی سرخ بنفش سبز نیلگون ضح قدما هر رنگ را به یکی از سیارات هفتگانه و یکی از روزهای هفته نیز اختصاص می‌دادند؛ از این قرار زرد آبی نارنجی سرخ بنفش سبز نیلگون" "هفت رنگ" هفت_رنگ "نام گلی است در هندوستان و آن هفت رنگ دارد" "هفت رنگ" هفت_رنگ "چیزی که به هفت رنگ منقش باشد هر چیز منقش" "هفت زمین" هفت_زمین "نک هفت اقلیم" "هفت سالاران" هفت_سالاران "هفت سیاره" "هفت سبع" هفت_سبع "کنایه از تمام قرآن مجید" "هفت سین" هفت_سین "سفره‌ای که ایرانیان هنگام تحویل سال نو می‌اندازند و در آن هفت نوع محصول که با حرف س شروع می‌شود می‌چینند" "هفت عروس" هفت_عروس "کنایه از هفت سیاره" "هفت ماهه" هفت_ماهه "آن چه که هفت ماه از عمرش گذشته باشد ؛ بودن بسیار عجول شدن بسیار شتاب داشتن" "هفت مردان" هفت_مردان "مردان خدا که شامل هفت دسته‌اند اقطاب ابدال اخیار اوتاد غوث نقباء نجباء" "هفت منزل" هفت_منزل "کنایه از هفت آسمان" "هفت و دوازده" هفت_و_دوازده "منظور هفت سیاره و دوازده برج است" "هفت و هشت" هفت_و_هشت "هفت یا هشت عدد از چیزی" "هفت و هشت" هفت_و_هشت "گفتار خصومت آمیز و وحشت انگیز" "هفت و هشت" هفت_و_هشت "آواز سگ" "هفت پدر" هفت_پدر "کنایه از هفت سیاره" "هم خوابه" هم_خوابه همسر "هم خوابگی" هم_خوابگی "با هم در یک بستر خوابیدن و عشق بازی کردن هم بستری" "هم داستان" هم_داستان "موافق هم فکر" "هم دندان" هم_دندان "هم نبرد حریف" "هم دوره" هم_دوره "هم عصر معاصر" "هم دوره" هم_دوره "شریک دوره تحصیلی" "هم رس" هم_رس "هم آهنگ یک جهت متفاوت" "هم ریش" هم_ریش "هم سن و سال" "هم ریش" هم_ریش باجناق "هم زانو" هم_زانو "هم نشین" "هم زدن" هم_زدن "در هم آمیختن به هم زدن" "هم زلف" هم_زلف "باجناغ دو مرد که دو خواهر را به زنی گرفته باشند" "هم زن" هم_زن "وسیله‌ای برای مخلوط کردن به ویژه مخلوط و همگن کردن مواد غذایی مایع" "هم زیستی" هم_زیستی "با هم زیستن" "هم زیستی" هم_زیستی "کیفیت همکاری و اتحاد دو جاندار مختلف است به منظور تغذیه یا ادامه زندگی" "هم سنگ" هم_سنگ "هم وزن" "هم سنگ" هم_سنگ "هم شأن هم رتبه" "هم شاگردی" هم_شاگردی "دو یا چند شاگرد که نزد یک معلم درس می‌خوانند" "هم شهری" هم_شهری "دو یا چند تن که در یک شهر تولد یافته یا زندگی کنند" "هم شکل" هم_شکل شبیه "هم شکم" هم_شکم "دو قلو" "هم طراز" هم_طراز "برابر مساوی" "هم مشرب" هم_مشرب "هم فکر هم عقیده" "هم پا" هم_پا "همراه رفیق" "هم پالکی" هم_پالکی "هم پالگی" "هم پالکی" هم_پالکی "کسی که با دیگری در یک پالکی و کجاوه نشیند" "هم پالکی" هم_پالکی "کسانی که با هم جور و مناسب اند هم ردیف" "هم پشت" هم_پشت "متحد پشتیبان" "هم پشتی" هم_پشتی "هم پشت بودن یاری یاوری" "هم پیاله" هم_پیاله "هم نشین رفیق" "هم پیاله" هم_پیاله "کسی که با دیگری در نوشیدن شراب و عرق همراهی کند" "هم پیمان" هم_پیمان "کسی که با دیگری عهدی بسته هم عهد" "هم چشم" هم_چشم رقیب "هم چشمی کردن" هم_چشمی_کردن "حسادت ورزیدن" "هم چنان" هم_چنان "آن سان آن گونه" "هم چنان" هم_چنان "مثل آن مانند آن" "هم چنان" هم_چنان "چنان کس" "هم چنان" هم_چنان "به همان شکل به همان صورت" "هم چند" هم_چند "معادل برابر" "هم چنین" هم_چنین "مانند این مثل این" "هم کار" هم_کار "هم شغل" "هم کار" هم_کار "حریف رقیب" "هم کاری" هم_کاری "هم شغلی" "هم کاری" هم_کاری "شرکت با دیگری در کاری و شغلی" "هم کاسه" هم_کاسه "نک هم پیاله" "هم کت" هم_کت "همراه همنشین" "هم کفو" هم_کفو "هم رتبه هم شأن" "هم گرایی" هم_گرایی "تقارب کیفیت نزدیک شدن اجزای یک کل به یکدیگر" "هم گوشه" هم_گوشه "هم ارز هم قدر" همآویز همآویز "هم آورد هم نبرد" همآویز همآویز همتا هما هما "پرنده‌ای افسانه‌ای که به باور قدما اگر سایه اش بر سر کسی بیفتد آن شخص سعادتمند می‌شود" هما هما "نامی است از نام‌های زنان" هماد هماد "همه کل تمام" همار همار "آمار شماره عدد" همارا همارا "همواره پیوسته" هماره هماره "همواره همیشه دایم" هماز هماز "سخن چین عیب کننده" هماس هماس "شیر درنده" همال همال "همتا برابر مثل مانند" همام همام "سخن چین نمام" همان همان "آن چه که قبلاً ذکر شده" همان همان "آن چه که در خاطر گوینده و شنونده معهود است" همان همان همچنان همان همان "مساوی معادل یکسان" همانا همانا "به طور یقین بی شک" همانجا همانجا "هم آن جا آن جا مق همین جا" همانند همانند "شبیه مانند" هماننده هماننده "ماننده شبیه" همانندی همانندی "شباهت مانندگی" هماور هماور "حریف رقیب هماورد" هماورد هماورد "حریف رقیب" همایون همایون "خجسته مبارک" همایون همایون "نام یکی از آهنگ‌های موسیقی ایرانی" "همایون آثار" همایون_آثار "آن که دارای اثرها و یادگارهایی خجسته و مبارک است" "همایون فال" همایون_فال "آن که اقبال خجسته و میمون دارد همایون بخت" همایونی همایونی "منسوب به همایون" همایی همایی "همای بودن مانند هما بودن" همباز همباز "شریک انباز" "همباز شدن" همباز_شدن "شریک شدن" همبازی همبازی انبازی همبازی همبازی همتایی همبر همبر "قرین همنشین" همبرگر همبرگر "گوشت چرخ کرده که گرد و پهن نموده و در تابه سرخ کنند" همت همت "قصد کردن" همت همت خواستن همت همت "اراده قصد" همت همت خواست همت همت "سعی کوشش" همت همت "اراده قوی عزم جزم" همت همت "بلندنظری سعه صدر" همت همت "دلیری شجاعت" همت همت "کمال مطلوب" "همت بستن" همت_بستن "عزم جزم کردن" "همت بستن" همت_بستن "توجه و همُ خود را صرف کسی یا چیزی کردن" "همت خواستن" همت_خواستن "دعای خیر خواستن" همتا همتا "نظیر مانند" همتا همتا "معادل مساوی" همتایی همتایی همانندی همتایی همتایی "تساوی برابری" همج همج "نوعی مگس که روی گوسفند و خر نشیند گوسفند لاغر میش کلانسال" همج همج "مردم فرومایه و احم ق" همدرد همدرد "دو یا چند کسی که دارای یک نوع درد باشند" همدرد همدرد "شریک غم دیگری غم خوار" همدست همدست "شریک همکار" همدل همدل "دارای یک رأی و اندیشه" همدل همدل "متفق متحد" همدل همدل "دوست جانی و صمیمی" همدم همدم "رفیق هم نفس" همدم همدم "هم زبان هم سخن" همدم همدم "هم پیاله" همدم همدم "پیاله شراب" همراه همراه همسفر همراه همراه "متفق متحد" همراه همراه "به اتفاق" همزاد همزاد "هم سن و سال" همزاد همزاد "به باور عوام موجودی که هم زمان با به دنیا آمدن شخص در میان اجنه به دنیا می‌آید" همزه همزه "حروف صامتی که به صورت ء نوشته می‌شود و ممکن است ساکن باشد مانند رأی یا مانند جرئت" همزه همزه "نشانه‌ای به صورت ء روی ها ی غیرملفوظ به جای یا ی اضافه مانند خانه حسن که تلفظ می‌شود خانهٔ حسن" همزی همزی "هم شأن هم رتبه" همسایه همسایه "دو یا چند کس که اتاق یا خانه آنان نزدیک هم باشد مجاور" همسر همسر "هم اندازه برابر" همسر همسر "زن یا شوهر" همشیره همشیره خواهر هملخت هملخت "چرم زیر کفش تخت چرم" همم همم "جِ همت" همه همه "تمام جمیع" "همه جانبه" همه_جانبه "آن چه از هر جانب و هر طرف صورت گیرد" "همه کاره" همه_کاره "کسی که همه کاری از دست او برآید" "همه کاره" همه_کاره "کسی که در هر کاری مداخله کند" همهمه همهمه "صداهای درهم و برهم جماعت" هموار هموار "مسطح صاف" هموار هموار "نرم و آهسته" همواره همواره "پیوسته همیشه" هموسکسوآلیسم هموسکسوآلیسم "ارضاء و تشفی غریزه جنسی با همجنس عارضه تمایل به همجنس" هموفیلی هموفیلی "نوعی بیماری ارثی خونی که در آن انعقاد خون به کندی صورت می‌گیرد" هموم هموم "جِ هم ؛ اندوه‌ها" هموگلوبین هموگلوبین "یکی از رنگ دانه‌های تنفسی است که در خون مهره داران و معدودی از بی مهرگان وجود دارد" همچو همچو "چون مانند" همچون همچون "نک همچو" همگان همگان "جِ همه همگی" همگر همگر "بافنده رفوگر" همگن همگن همه همگن همگن "همتا همانند" همگن همگن یکنواخت همگنان همگنان "همگینان جِ همگن ؛ همه همگی" همگی همگی "کلیت تمامی" همی همی "پیشوندی است که بر سر فعل ماضی مضارع و امر درآید همی رود همی رو" همیان همیان "کیسه کیسه پول" همیدون همیدون "اکنون همین دم" همیدون همیدون "هم چنین به این طریق" همیشه همیشه "پیوسته همواره" "همیشه بهار" همیشه_بهار "گلی زردرنگ با بوته کوتاه و برگ‌های ضخیم و دراز" "همیشک جوان" همیشک_جوان "نک همیشه بهار" همیشگی همیشگی "منسوب به همیشه دایمی" همیشگی همیشگی "همیشه همواره" همین همین "خود این هم این" همین همین "عین این" همین همین این "هن و هن" هن_و_هن "نفس نفس زدن" هناسه هناسه "نفس نفس زدن" هناسه هناسه اضطراب هنایش هنایش "تأثیر اثر" هناییدن هناییدن "اثر کردن" هنباز هنباز "انباز شریک" هنجار هنجار "روش طریق" هنجار هنجار "قاعده قانون" هنجام هنجام "بیکار تنبل کاهل" هنجیدن هنجیدن "برکشیدن بیرون کشیدن" هنجیدن هنجیدن "پوست کندن" هند هند "قاعده قانون" هند هند "راه طریق" "هند بال" هند_بال "نوعی بازی گروهی شبیه به فوتبال که توپ آن کوچک تر از توپ فوتبال است و با دست بازی می‌شود" هندباج هندباج "هندباء گیاهی تلخ که در فارسی کاسنی گویند" هندسه هندسه "معرُبِ اندازه علمی که درباره اشکال ابعاد و اندازه گیری‌ها بحث می‌کند" هندل هندل "ابزاری فلزی که به وسیله چرخاندن آن اتومبیل‌هایی راکه استارت الکتریکی ندارد روشن می‌کنند" هندو هندو "اهل هند" هندو هندو "سیاه از هر چیز" هندو هندو "بنده غلام" هندو هندو نگهبان هندو هندو "مجازاً به معنای خال زلف کفر کافر دزد" هندوان هندوان "جِ هندو" هندوانه هندوانه "گیاهی است علفی از تیره کدوییان میوه آن درشت کروی یا بیضوی است و مغز آن لطیف و آبدار و سرخ یا زرد رنگ است تخم‌های ریز دارد و تفت داده آن یک قسم آجیل است ؛ زیر بغل کسی گذاشتن کنایه از با ستایش از کسی او را مغرور کردن و فریفتن" هندوبار هندوبار هندوستان "هندی کم" هندی_کم "نام تجاری دوربین فیلم برداری قابل حمل با دست برای تهیه فیلم‌های ویدیویی" هنر هنر "فضل کار برجسته و نمایان" هنر هنر زیرکی هنر هنر "پیشه و صنعت" هنر هنر "تقوی پرهیزگاری" هنر هنر "هر یک از هنرهای زیبا" هنرستان هنرستان "آموزشگاهی که در آنجا انواع هنر تعلیم داده می‌شود هنرسرا" هنرمند هنرمند "دارای هنر صنعتگر آن که آثار هنری می‌آفریند" هنرپیشه هنرپیشه هنرمند هنرپیشه هنرپیشه "بازیگر تئاتر یا سینما" هنرکده هنرکده "آموزشگاه عالی که در آنجا هنر و صنعت تعلیم داده می‌شود" هنری هنری "منسوب به هنر" هنری هنری "آن چه که در آن هنر به کار رفته" هنری هنری "هنرور هنرمند" هنوز هنوز "تا این زمان تا این هنگام تاکنون" هنگ هنگ "وقار سنگینی" هنگ هنگ "قصد اراده" هنگ هنگ "معرفت دانایی" هنگ هنگ "از تقسیمات ارتش که مرکب از سه گردان است" هنگار هنگار "تندی تیزی شتاب" هنگام هنگام "وقت زمان" هنگام هنگام "موسم فصل" هنگام هنگام "زمان مرگ" هنگامه هنگامه "جمعیت مردم" هنگامه هنگامه معرکه هنگامه هنگامه "شور و غوغا داد و فریاد" "هنگامه جو" هنگامه_جو "جنگجو ماجراجو" "هنگامه ساختن" هنگامه_ساختن "معرکه گرفتن" "هنگامه نهادن" هنگامه_نهادن "برپا کردن مجلس نقّالی و شعبده بازی" "هنگامه کردن" هنگامه_کردن "آشوب برپا کردن سر و صدا کردن سر و صدا راه انداختن" "هنگامه گیر" هنگامه_گیر "معرکه گیر" هنگفت هنگفت "ستبر کلفت" هنگفت هنگفت "بسیار فراوان" هنی هنی گوارا هنی هنی "آن چه بی رنج و بی زحمت به دست آید" هنیز هنیز هنوز هنیز هنیز "نیز هم چنین" هو هو "چرک و زرداب زخم" "هو انداختن" هو_انداختن "چو انداختن شایعه پراکندن" "هو پیچیدن" هو_پیچیدن "شایع شدن" "هو کردن" هو_کردن "مسخره کردن بی آبرو کردن" "هو گویک" هو_گویک "مرغ حق گو مرغ شب آویز" هوا هوا "اوضاع احوال شرایط ؛ پس بودن کنایه از نامناسب و معمولاً خطرناک بودن اوضاع" "هوا گرفتن" هوا_گرفتن "بالا رفتن اوج گرفتن" "هوا گرفتن" هوا_گرفتن "پیشرفت کردن ترقی کردن" هوابرد هوابرد "تجهیزات و ساز و برگی است که از راه هوا حمل می‌شود" هواجر هواجر "جِ هاجره ؛ شدت گرما" هواجس هواجس "جِ هاجس ؛ آرزوهای نفسانی که در دل بگذرد" هواخواه هواخواه "مشتاق آرزومند" هواخواه هواخواه "حامی طرفدار" هواخوری هواخوری "تفریح گردش استراحت" هوادار هوادار "طرفدار حامی" هوادج هوادج "جِ هودج" هوار هوار "داد و فریاد سر و صدا" "هوار شدن" هوار_شدن "ناخوانده به خانه کسی رفتن" هواری هواری "خیمه بزرگ بارگاه" هوازی هوازی "ناگاه ناگهان" هواسنج هواسنج "ابزاری که با آن فشار هوا سنجیده می‌شود؛ بارومتر" هواسیدن هواسیدن ترکیدن هواسیدن هواسیدن "خشکیدن و بی رنگ شدن لب از گرما" هواسیده هواسیده "لب بی رنگ و خشک شده" هواشناسی هواشناسی "علمی که جو زمین و ارتباط آن را با نوع آب و هوا مورد بحث و مطالعه قرار می‌دهد" هوام هوام "جِ هامه حشرات موذی" هوان هوان "خواری سستی سبکی" هواپیما هواپیما "وسیله ترابری که در هوا حرکت می‌کند" هواگیر هواگیر "اوج گیر به هوا پرنده" هواگیر هواگیر "در هوا صید شده" هواگیر هواگیر "هوایی آرزومند" هوایی هوایی "منسوب به هوا" هوایی هوایی "دارای هوا باددار" هوایی هوایی "آن چه که در هوا جای گیرد یا جریان یابد" هوایی هوایی "لطیف سبک" هوایی هوایی "انتقال پذیر" هوایی هوایی "لغو بی هوده" هوایی هوایی "بی قرار بی ثبات" هوایی هوایی "بیهوده گوی" هوایی هوایی عاشق هوایی هوایی "تیر آتشبازی کبود لاجوردی درآمد یا حاصلی که از جای غیرمعین رسد" "هوایی شدن" هوایی_شدن "عاشق شدن آرزومند شدن" هوبره هوبره "پرنده‌ای است وحشی و حلال گوشت بزرگتر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال‌های زردرنگ و خال دار" هوبه هوبه "شانه دوش کتف" هوتخش هوتخش "پیشه ور صنعتگر" هود هود "هوده آتشگیره" هودج هودج "کجاوه عماری" هودر هودر "هر چیز زشت و زبون" هوده هوده "درست حق" هوده هوده "سود فایده" هور هور "آفتاب خورشید" هور هور "ستاره بخت طالع" هورخش هورخش "آفتاب خورشید" هورشید هورشید خورشید هورقلیا هورقلیا "درخشش بخار تشعشع بخار" هورمزد هورمزد هُرمز هورمون هورمون "قسمتی از ترشحات داخلی که به وسیله غدد مترشحه داخلی ترشح می‌شود و اثر تحریکی و حیاتی روی سایر اعضای بدن دارد" هوز هوز "آواز تند و تیز مانند صدایی که از طاس برنجی و امثال آن برخیزد آواز" هوس هوس "میل آرزو" هوس هوس "شهوت خواهش نفس" "هوس باز" هوس_باز "شهوت پرست" هوش هوش "زیرکی آگاهی" هوش هوش "عقل فهم" هوش هوش "جان روان" هوشمند هوشمند باهوش هوشمند هوشمند "عاقل بخرد" هوشیار هوشیار "باهوش خردمند" هوشیاری هوشیاری "دارای هوش" هوشیاری هوشیاری عاقلی هوشیاری هوشیاری "آگاهی بیدار" هوشیاری هوشیاری زیرکی هول هول "هراس ترس بیم" "هول شدن" هول_شدن "دستپاچه شدن" هولناک هولناک "ترسناک خوف انگیز" هولی هولی "کره اسبی که هنوز زین بر پشت آن نگذاشته باشند" هوم هوم "نام درختی شبیه به درخت گز" هومیوپاتی هومیوپاتی "هومئوپاتی نظامی درمانی مبتنی بر اصل همانند _همانند_را_شفا_می‌دهد همسان درمانی" هون هون "زمین کلوخ وار شیار کرده" هوو هوو "وسنی دو زن که یک شوهر داشته باشند" هوچی هوچی "حَرّاف کسی که با پُرحرفی و جار و جنجال حَقی را باطل می‌گرداند" هوی هوی "میل خواهش" هوی هوی "عشق ج اهواء" هویت هویت "شخصیت ذات حقیقت چیز" هویج هویج "گیاه علفی دوساله از تیره چتریان با ریشه راست ساقه بی کرک یا پوشیده از تار برگ‌های متناوب و گل‌های کوچک سفید و مجتمع به صورت چتر ریشه این گیاه نارنجی یا زرد است و مصرف غذایی و دارویی بالا دارد گزر زردک" هوید هوید "نمدی که گرداگرد کوهان شتر می‌گذارند" هوید هوید "پالان زین" هویدا هویدا "آشکار پیدا" هویدا هویدا روشن هپاتیت هپاتیت "بیماری التهابی ای که بر اثر عواملی مانند ویروس‌ها سموم داروها و غیره به وجود می‌آید" هپارلو هپارلو بلندگو هپاک هپاک "فرق سر تارک سر" هپرو هپرو "ربودن چیزی را از دست کسی قاپیدن" "هپرو شدن" هپرو_شدن "به غارت رفتن" "هپرو شدن" هپرو_شدن "ربوده شدن" هپروت هپروت "عالم وهم و خیال" "هپل وهپو" هپل_وهپو "بی قانون بی ترتیب" "هپل وهپو" هپل_وهپو "هرج و مرج" هپیون هپیون "افیون تریاک" هچل هچل "دردسر گرفتاری" هچل هچل "بور سرخ" هژبر هژبر "شیر هزبر" هژمونی هژمونی "برتری سروری سلطه" هژیر هژیر "زیرک هوشیار" هژیر هژیر "نیکو پسندیده" هکتار هکتار "ده هزار متر مربع" هکتولیتر هکتولیتر "واحدی برای سنجش مایعات لیتر" هکتومتر هکتومتر "واحدی برای سنجش طول متر" هکذا هکذا "به همین ترتیب این چنین" هکری هکری "زراعتی که با آب باران حاصل دهد دیم" هکف هکف "بیهوده بی فایده" هکهک هکهک سکسکه هکهک هکهک "هق هق گریه" هکچه هکچه سکسکه هگرز هگرز هرگز هیئت هیئت "شکل صورت حال کیفیت" هیئت هیئت "علم نجوم" هیاج هیاج "برانگیختن کارزار کردن" هیاهو هیاهو "جار و جنجال داد و فریاد" هیاکل هیاکل "جِ هیکل" هیبت هیبت "ترس هول" هیبت هیبت "شکوه عظمت" هیتر هیتر "وسیله‌ای برای گرم کردن هوای مکان‌هایی مانند اتاق و کارخانه اجاق برقی بخاری برقی" هیجا هیجا "نبرد کارزار" هیجان هیجان "آشفته شدن" هیجان هیجان "برانگیخته شدن اضطراب" هیجان هیجان "خشم غضب" هیختن هیختن "برکشیدن بیرون کشیدن شمشیر از نیام" هیدخ هیدخ "اسب جوان سرکش که به سختی رام شود" هیدرولیک هیدرولیک "دانشی که در مورد مایعات در حال حرکت بحث می‌کند" هیدرولیک هیدرولیک "دستگاه‌هایی که از نیروی هیدرولیک برای تسهیل کارهای مکانیکی استفاده می‌شود" هیدروژن هیدروژن "گازی است بی رنگ و بو و بی طعم که از ترکیب آن با اکسیژن آب ایجاد می‌شود" هیراد هیراد "خوش رو خندان" هیربد هیربد "پیشوای دین زرتشتی" هیربد هیربد "خدمتکار آتشکده" هیربد هیربد "قاضی و مفتی زرتشتی" هیروگلیف هیروگلیف "خط تصویری که در آن به جای نوشتن اسم اشیاء تصویر آن‌ها را می‌کشیده‌اند این خط در بین پیشوایان و کاهنان مصری برای نوشتن مطالب مذهبی به کار می‌رفته‌است" هیز هیز "مخنث بدکار" هیزم هیزم "هیمه چوبی که برای سوختن به کار می‌رود ؛ تر به کسی فروختن کنایه از بدی کردن به کسی و خصومت اورا برانگیختن" هیستری هیستری "نوعی بیماری روحی که اختلال‌های حسی به همراه دارد" هیضه هیضه "اسهال شدید همراه استفراغ بر اثر سوءهاضمه" هیلاج هیلاج "زایچه مولود حسابی که ستاره شناسان توسط آن به احوال فرد و کمیّت عُمر او پی می‌برند" هیلله هیلله "لااله الا الله گفتن" هیمنه هیمنه "آمین گفتن" هیمنه هیمنه "نگهبانی کردن" هیمنه هیمنه "در فارسی وقار شکوه" هیمه هیمه هیزم هین هین "سیل سیلاب" هیناهین هیناهین "شتاب تعجیل" هیهات هیهات "اسم فعل به معنی دور است" هیهات هیهات "در فارسی به معنای حسرت دریغ دریغا" هیولا هیولا "مأخوذ از یونانی" هیولا هیولا "ماده اولی اصل هر چیز" هیولا هیولا "در فارسی به معنای صورت هیکل" هیولا هیولا "غول عظیم الجثه" هیولانی هیولانی مادی هیولی هیولی "منسوب به هیولا" هیون هیون "شتر کلان شتر تندرو" هیپنوتیزم هیپنوتیزم "خواب مصنوعی خواب مغناطیسی که در آن شخص تحت تأثیر القاهای شخص دیگر به خواب می‌رود" هیپوتالاموس هیپوتالاموس "اندامی که در زیر نهنج قرار دارد و کارش تنظیم آب و دمای بدن و خواب و صفات ثانوی جنسی است زیر نهنج" هیپودرم هیپودرم "لایه‌ای در زیر پوست از بافت پیوندی سست که در بردارنده شمار متفاوتی از یاخته‌های چربی است زیرپوست" هیپوفیز هیپوفیز "غده‌ای است فرد به اندازه یک فندق که در خط وسط در داخل زین ترکی استخوان خفاشی کاملاً پنهان است وزن متوسط این غده در مرد / الی / گرم و در زن قدری سنگین تر است یعنی مابین / تا / گرم است این غده با ترشح هورمون‌های گوناگون فعالیت سایر غدد درون ریز را تنظیم می‌کند" هیپی هیپی "هر یک از کسانی که در مخالفت با عادت و رسوم موجود در جامعه خود به بلند کردن مو و پوشیدن لباس‌های غیرعادی مصرف مواد مخدر به همراه دیگر هم فکران خود روی می‌آورند" هیچ هیچ "اصلاً ابداً" هیچ هیچ "نیست نابود" هیچ هیچ "پوچ بی اعتبار" هیچ هیچ "آیا هیچ می‌دانی ¿" "هیچ وجه" هیچ_وجه "هیچ طور هیچ گونه" "هیچ کاره" هیچ_کاره "آن که برای کاری شایسته نیست بی کاره" "هیچ کس" هیچ_کس "کسی شخصی" "هیچ کس" هیچ_کس "ناچیز بی ارزش" "هیچ گاه" هیچ_گاه "هیچ وقت هرگز" هیکل هیکل "بنای مرتفع" هیکل هیکل "انسان یا حیوان تنومند" هیکل هیکل "جایی در کنیسه که مراسم قربانی را در آن به جا می‌آورند" هیکل هیکل "بُت خانه ج هیاکل" هیگر هیگر "اسب سرخ مایل به سیاهی که یال و دم آن سیاه باشد" و و "خاصه مخصوصاً" وا وا "با ابا وا آش" وابسته وابسته "مربوط منسوب" وابسته وابسته خویشاوند وابسته وابسته "مأمور دولتی که سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد اتاشه ؛ بازرگانی مأمور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند" وابستگی وابستگی "علاقه پیوستگی" وابط وابط "ضعیف سُست رأی" وابط وابط "خسیس فرومایه" وابفت وابفت "جامه ستبر" وابل وابل "باران تند و شدید" وابند وابند "محل تقاطع دو دیوار" وابوسیدن وابوسیدن "بازبوسیدن خاتمه دادن به کشتی" وابوسیدن وابوسیدن "روگردان شدن متنفر گشتن" وات وات پوستین واتر واتر "دورتر آن سوتر" واترقیدن واترقیدن "تنزل کردن به عقب برگشتن" واترپروف واترپروف "ضد آب ضد رطوبت" واترپولو واترپولو "نوعی بازی شبیه فوتبال ولی با دست که در استخری به طول تا متر و به عرض تا متر انجام می‌شود در این بازی معمولاً دو دسته نفری شرکت می‌کنند" واتگر واتگر "سخن گو" واتگر واتگر "سخنور قصه خوان" واتگر واتگر شاعر واثق واثق "اطمینان دارنده" واثق واثق "استوار محکم" واج واج "گیج حیران" واجار واجار "واچار؛ بازار" "واجار کردن" واجار_کردن "به آواز بلند به گوش همه رساندن" واجب واجب "لازم ضروری" واجب واجب "فعلی که عمل بدان لازم است و ترکش گناه دارد" واجب واجب "سزاوار شایسته" واجب واجب "مایحتاج ؛ عینی واجبی که هر فرد مسلمان مکلف است به شخصه انجام دهد ؛ کفایی واجبی است که چون بعض افراد آن را انجام دهند تکلیف از گردن دیگران ساقط شود مانند کفن و دفن اموات" واجبات واجبات "جِ واجبه ؛ اموری که به جا آوردن آن‌ها واجب و بایسته‌است" واجبی واجبی "حقوق مستمری" واجبی واجبی "دارویی برای زدودن موهای زاید بدن" واجد واجد "یابنده دارنده" واحد واحد "یک یکی" واحد واحد "یگانه یکتا" واحد واحد "مجموعه افرادی که مأمور انجام عملیات مشترکی هستند" واحد واحد "یک ساعت درس در هفته در یک نیم سال تحصیلی دوره دانشگاهی" واحه واحه "قطعه زمینی سبز و خرم در میان صحرا" واخ واخ "کلمه‌ای است دال به تأسف و حسرت" واخ واخ "کلمه‌ای است دال بر تحسین و خوشایندی" واخواست واخواست "بازخواست اعتراض" واخواست واخواست "برگشت ؛ اعتراض دارنده چک یا برات هنگامی که با عدم وصول روبرو شود" واخوان واخوان "دوباره خواندن" واخوان واخوان "مقابله کتب مطابقه" واخوان واخوان "امتحان درستی و نادرستی دو قپان" واخواهی واخواهی "بازخواست اعتراض" واخوردن واخوردن "یکّه خوردن دچار شوک شدن" واخوردن واخوردن "بی رونق شدن" واخورده واخورده "شکست خورده از رونق افتاده" واخورده واخورده "مأیوس دل سرد" واخوردگی واخوردگی "از رواج و رونق افتادن" واخوردگی واخوردگی "رد شدن" واخوردگی واخوردگی "سرخوردگی یأس" واخچی واخچی "اسب پالانی" واخیدن واخیدن "از هم جدا کردن" واخیده واخیده "از هم جدا کرده" واخیسیدن واخیسیدن "از جوش افتادن در روی بار و در نتیجه قد نکشیدن و پختن نشاسته آن" وادادن وادادن "پس دادن" وادادن وادادن "جدا شدن" وادادن وادادن "سُست شدن شُل شدن" وادار وادار "ناگزیر به انجام کاری یا پذیرش چیزی" "وادار کردن" وادار_کردن "تحریک کردن برانگیختن" "وادار کردن" وادار_کردن "مجبور کردن" وادارنک وادارنک "بادرنگ بالنگ" واداشتن واداشتن "گماشتن وادار کردن" وادانستن وادانستن "بازشناختن تشخیص دادن" وادروا وادروا "بادربا نانخورش جایی که در آن نانخورش فراوان است" وادنگ وادنگ "انکار پس از اقرار دبه" واده واده "اصل بنا شالوده" واده واده "به صورت پسوند آید به معنی فوق خانواده کواده" وادی وادی "رودبار رود" وادی وادی دَرّه وادی وادی "صحرا بیابان" "وادی ایمن" وادی_ایمن "جایی که به حضرت موسی وحی رسید" وادیان وادیان "بادیان رازیانه" وادیج وادیج "چوب بَستی که تاک انگور را روی آن می‌خوابانند" وادید وادید "بازدید سرکشی" وار وار "مهر محبت" وارث وارث "ارث برنده" وارد وارد "در آینده داخل شونده" وارد وارد "ماهر چیره دست" وارد وارد "به جا به مورد" "وارد ساختن" وارد_ساختن "داخل کردن" "وارد ساختن" وارد_ساختن "آگاه ساختن" "وارد شدن" وارد_شدن رسیدن "وارد شدن" وارد_شدن "ماهر شدن اُستاد شدن" واردات واردات "جِ وارده ؛ کالاهایی که از خارج وارد کشور می‌شود" وارسته وارسته "فروتن خاضع" وارسته وارسته "رها شده" وارستگی وارستگی "رهایی آزادگی" وارستگی وارستگی فروتنی وارسی وارسی "بازرسی به دقت رسیدگی کردن" وارسیدن وارسیدن "مجدداً رسیدن" وارسیدن وارسیدن وصول وارسیدن وارسیدن "سرکشی کردن تفتیش کردن" وارسیدن وارسیدن "ادراک دریافتن" وارسیدن وارسیدن "بی فایده شدن بی مصرف نشدن" وارغ وارغ "گلیم پلاس" وارغ وارغ "سد مانندی ساخته شده از چوب و گل" وارف وارف "گسترده وسیع" وارف وارف "بسیار سبز" وارفتن وارفتن "از هم پاشیده شدن" وارفتن وارفتن "یکُه خوردن گیج شدن" وارفته وارفته "از هم پاشیده" وارفته وارفته "تنبل بی حال" وارفته وارفته "متحیر گیج تعجب کرده" وارفتگی وارفتگی "از هم پاشیدگی" وارفتگی وارفتگی "سُستی بی حالی" واقعاً واقعاً "در واقع در حقیقت حقیقتاً" واقعه واقعه "حادثه پیش آمد" واقعه واقعه "قیامت رستاخیز" "واقعه رسیده" واقعه_رسیده "دچار حادثه بَد شده مصیبت دیده" واقعی واقعی "حقیقی راست" واقعیت واقعیت "حقیقت حقیقت داشتن" واقف واقف "باخبر آگاه" واقفی واقفی "وقوف آگاهی" واقلیدن واقلیدن "از کاری که با اشتیاق تمام پیش گرفته‌اند صرفنظر کردن" واقول واقول "انکار دبه نکول" واقی واقی "نگاه دارنده حافظ" واقی واقی حامی وال وال "بال نوعی ماهی بسیار بزرگ" وال وال "نوعی پارچه" والا والا "بلند مرتبه شریف" والا والا "مقبول شایسته" والا والا مشهور والا والا برتر والا والا "قد قامت" والا والا "بیرق درفش" والاتبار والاتبار "دارای اصل و نسب نجیب زاده" والاجاه والاجاه "عالی قدر بلندمرتبه" والاحضرت والاحضرت "آن که آستانش رفیع است عالی مقام" والاحضرت والاحضرت "عنوانی است شاهزادگان و نایب السلطنه را" والاد والاد دیوار والاد والاد سقف والادگر والادگر "بنا معمار" والامنش والامنش بلندطبع والان والان "رازیانه ؛ گیاهی است خوش بو با دانه‌های ریز که برای نفخ مفید است" والد والد "پدر اب" والده والده "مؤنث والد؛ مادر" والدین والدین "تثنیه والد؛ پدر و مادر" والس والس "نوعی رقص آرام دو نفره" والس والس "موسیقی سه ضربی مخصوص این رقص" والسلام والسلام "همین و بس" والله والله "سوگند به خدا" واله واله "مبالغه در کارها اصرار ابرام" والور والور "نام تجای نوعی چراغ خوراک پزی نفت سوز دارای فتیله" والک والک "سیر جنگلی" والگونه والگونه "آلگونه ؛ سُرخاب" والی والی "حاکم فرمانروا ج ولاه" والیبال والیبال "از ورزش‌های دسته جمعی با توپ و دست که میان دو دسته شش نفری در می‌دانی مستطیل شکل که به وسیله تور دو نیم شده برگزار می‌شود" وام وام "قرض دین" "وام خواه" وام_خواه "قرض گیرنده" "وام خواه" وام_خواه "طلب کار" "وام دار" وام_دار بدهکار "وام کردن" وام_کردن "قرض گرفتن" "وام گزاردن" وام_گزاردن "پرداختن وام و بدهی" واماندن واماندن "خسته شدن عقب ماندن" وامانده وامانده "خسته مانده" واماندگی واماندگی "فرسودگی خستگی" واماندگی واماندگی "عقب ماندگی" وامق وامق "نام عاشق عَذرا" وامی وامی "بدهکار عاجز بدبخت" وان وان "ظرف بزرگ فلزی یا چینی که برای شست و شوی بدن در حمام تعبیه کنند" "وان یکاد" وان_یکاد "برای دفع بلا می‌خوانند یا نوشته آن را همراه خود نگاه می‌دارند" وانت وانت "ماشین باری کوچک" وانمود وانمود "ظاهرسازی تظاهر به انجام کاری" وانمودن وانمودن "باز نمودن نشان دادن" وانگاه وانگاه "و آن زمان" وانگاه وانگاه "به علاوه وانگهی" وانگه وانگه "بعلاوه وانگهی" وانیل وانیل "گیاهی است بالا رونده از تیره ثعلب دارای میوه‌ای با جدار ضخیم و گوشت دار با بویی بسیار قوی و مطبوع و معطر با طعمی کمی شیرین که در شیرینی پزی استفاده می‌شود" وانیلین وانیلین "ماده معطری که به شکل بلورهای ریز سوزنی شکل سفید رنگ سطح خارجی وانیل را پوشانده و به علاوه از پوست میوه و سایر انساج گیاه وانیل استخراج می‌شود و پس از تبلور به شکل سوزن‌های ریز سفید کوچک درمی آید بسیار معطر و دارای طعم سوزاننده‌است" واه واه "هنگام تحسین و تعجب گفته می‌شود" واهب واهب "بخشنده عطا کننده" واهمه واهمه "بیم هراس" واهی واهی "سست بی اساس" واو واو "سی امین حرف از حروف الفبای فارسی ؛ یک جا نینداختن چیزی را حذف نکردن" واور واور "وسیله‌ای است برای صید ماهی مرکب از یک حلقه فلزی که در ته آن کیسه‌ای توری قرار داده‌اند و دسته دراز چوبی دارد و توسط یک تن در رودخانه انداخته می‌شود و بعد بالا آورده می‌شود" واویلا واویلا "افسوس دریغ" واپس واپس "عقب دنبال" واپسگرا واپسگرا "مرتجع مخالف پیش رفت و اندیشه‌های نو" واپسین واپسین "آخر آخرین ؛ دم آخرین نفس که محتضر در حال نزع کند ؛روز روز قیامت" واچرتیدن واچرتیدن "از حال چرت بیرون شدن" واچرتیدن واچرتیدن "ناگهان حیرت کردن بسیار متعجب شدن" واچیدن واچیدن "برچیدن دوباره چیدن" واژ واژ "نک باژ؛ باج" واژه واژه "لغت کلمه" "واژه نامه" واژه_نامه "کتابی که معنی واژه‌ها و اصطلاحات و معادل‌های یک یا چند زبان را به دست دهد" "واژه نامه" واژه_نامه "فرهنگ لغت نامه" "واژه نما" واژه_نما "واژه‌ای بر بالای صفحه کتاب مرجع که نشانه نخستین یا آخرین مدخل در آن صفحه‌است مانند واژگان در بالای این صفحه" واژون واژون وارون واژون واژون "آن که رفتارش نادرست و نامعقول باشد" واژون واژون "شوم نحس" واژون واژون "بخت برگشته" واژگان واژگان "فهرستی از مجموعه واژه‌های یک کتاب یک موضوع یا یک زبان" واژگون واژگون "برگشته سرنگون" واژگون واژگون "بخت برگشته" واژگون واژگون "شوم نامبارک" واکس واکس "ماده چربی که رنگ‌های مختلف دارد و رویه کفش را با آن تمیز و براق کنند" واکسن واکسن "ماده‌ای که از میکروب ضعیف شده یک بیماری می‌گیرند و برای پیش گیری از آن بیماری به بدن انسان یا حیوان اهلی تزریق می‌کنند" واکسیل واکسیل "رشته‌ای به رنگ زرد یا سفید که افسران روی دوش و جلوی سینه آویزان می‌کنند" واکسیناسیون واکسیناسیون "محل تلقیح واکسن مایه زنی" واکسینه واکسینه "مایه کوبی شده" واکمن واکمن "نام تجاری دستگاهی کوچک و قابل حمل متشکل از یک پخش صوت و یک دو گوشی سبک پخش همراه" واکنش واکنش "عکس العمل" "واکی تاکی" واکی_تاکی "دستگاه فرستنده و گیرنده ر ادیویی کوچک قابل حمل با برد محدود" واگذاردن واگذاردن "تسلیم کردن چیزی را در اختیار کسی قرار دادن" واگذاردن واگذاردن "ترک کردن" واگذاشتن واگذاشتن "نک واگذاردن" واگرا واگرا "دور شونده مق همگرا" واگردان واگردان "زیر و رو کردن دوباره گرداندن" واگرفتن واگرفتن "پس گرفتن دوباره گرفتن" واگرفتن واگرفتن "منع کردن" واگشت واگشت "بازگشت مراجعت" واگفت واگفت واگفتن واگفت واگفت "دشنام فحش" واگفتن واگفتن "بازگو کردن دوباره گفتن" واگن واگن "هر یک از اطاق‌های قطار" واگوی واگوی "بازگفت سخن نشنیده" واگوی واگوی "بازتاب صوت در داخل گنبد حمام یا در کوه" واگوی واگوی "تکرار بیت یا مصراعی که توسط دسته‌ای خوانده می‌شود توسط دسته دیگر" واگویه واگویه "سخن شنیده را باز گفتن" واگیر واگیر سرایت واگیر واگیر "تکرار جمع مصراع یابیت ترجیع را" واگیر واگیر "ورزشی اس ت پهلوانان را در گود زورخانه که یک به یک دست بر دیوار نهند و به جانب همان دست بر سینه زور کنند تا سینه برآمده پهن شود" واگیر واگیر "ورزشکار پس از آن که از سنگ گرفتن خسته شد و دیگری سنگ گرفت مجدداً چند مرتبه سنگ می‌گیرد آن را واگیر گویند" واگیر واگیر "آغاز کردن کشتی مجدداً" واگیردار واگیردار "مرضی که از بیمار به دیگران سرایت کند ساری" وای وای افسوس وای وای "فریاد ناله" وایا وایا "بایا؛ بایسته ضروری" "وایت برد" وایت_برد "اسبابی به صورت صفحه‌ای سفید که می‌توان روی آن با ماژیک مخصوص آن مطلبی را نوشت که به راحتی قابل پاک کردن می‌باشد" وایست وایست "بایست ؛ ضرورت لزوم" وایه وایه بهره وایه وایه "حاجت مراد" وبا وبا "نوعی بیماری عفونی و همه گیر و مسری" وبال وبال "سختی عذاب" وبال وبال "بَدی سرانجام" وبر وبر "پشم شتر و خرگوش و مانند آن" وبیل وبیل "سخت وخیم کار دشوار" وت وت پوستین وتح وتح "خسیس فرومایه" وتد وتد "میخ چوبی یا فلزی ج اوتاد" وتد وتد "یکی از ارکان سه گانه عروض" وتر وتر "زه کمان ج اوتار" وتر وتر "زه یا سیم ساز" وتر وتر "خطی است که دایره را به دو قسمت نامساوی تقسیم کند" وتر وتر "ضلع روبروی زاویه قائمه مثلث" وتر وتر زردپی وتو وتو "مخالف امتناع ؛حق حقی که به دولتی داده شود مبنی بر رد پیشنهاد دول هم پیمان" وتیره وتیره "طریقه روش" وتیره وتیره دستور وتیره وتیره نهاد وثائق وثائق "ج وثیقه" وثاق وثاق "خانه اطاق" وثاق وثاق "حرم سرا" وثاقت وثاقت "استحکام استواری" وثاقت وثاقت "موثقی معتمدی" وثبه وثبه "جَستن یک بار جَستن" وثقی وثقی "مؤنث اَوْثق ؛ محکم تر" وثن وثن "بُت ج اوثان" وثوب وثوب "جستن جهیدن ب رجستن" وثوب وثوب جست وثوق وثوق "اطمینان داشتن به کسی" وثی وثی "لغزش یافتن و برآمدن استخوان از موضع خود بدون برآمدن تمامی آن" وثی وثی "معیوب شدن دست بی آنکه استخوان بشکند" وثیر وثیر "نرم لین" وثیر وثیر "فراش ؛فراش بستر نرم" وثیر وثیر "جامه‌ای که بر بالای جامه‌ها پوشند" وثیر وثیر "پارچه‌ای که در آن جامه پیچند" وثیر وثیر "باشچه مانندی که پیش زین باشد" وثیر وثیر "پوست جانور درنده" وثیق وثیق "محکم استوار" وثیقه وثیقه "مؤنث وثیق" وثیقه وثیقه "عهدنامه گِرویی ج وثائق" وجا وجا "خوف بیم مق رجا" وجاء وجاء "آن چه که در آن خیر و نفعی نباشد مانند چاه بدون آب" وجازت وجازت "اختصار ایجاز" وجاهت وجاهت "عزّت حرمت" وجاهت وجاهت "خوب رویی زیبایی" وجب وجب "فاصله بین انگشت شَست و انگشت کوچک وقتی انگشت‌ها از هم باز باشد" وجد وجد "ذوق شوق" وجدان وجدان "نیرویی باطنی که خوب را از بد تشخیص می‌دهد" وجع وجع "درد رنج ج اوجاع" وجل وجل "ترس بیم" وجنات وجنات "جِ وجنه" وجنه وجنه "چهره رخسار ج وجنات" وجه وجه "روی چهره" وجه وجه "طریقه جهت" وجه وجه "پول ج وجوه" وجه وجه "ذات شخص" وجه وجه "قصد نیت" وجه وجه "دلیل سبب ؛ ضمان پول که برای ضمانت می‌سپارند ؛ ِ مصالحه آن چه برای برقراری صلح میان دو طرف مورد معامله قرار می‌گیرد" وجهه وجهه "طرف جانب" وجهه وجهه "اعتبار آبرو" وجوب وجوب "لازم بودن ضرورت داشتن" وجود وجود هستی وجود وجود "بدن جسم" "وجود داشتن" وجود_داشتن "بودن هستی داشتن" "وجود داشتن" وجود_داشتن "شهامت داشتن" وجوه وجوه "جِ وجه" وجوه وجوه راه‌ها وجوه وجوه روش‌ها وجوه وجوه انواع وجوه وجوه پول‌ها وجوهات وجوهات "جِ وجوه" وجوهات وجوهات پول‌ها وجوهات وجوهات "آن چه بابت خمس و زکات در اختیار علمای روحانی قرار داده می‌شود" وجگن وجگن "وَشگَن ؛ آلت تناسلی" وجیز وجیز "مختصر کوتاه" وجیزه وجیزه "مؤنث وجیز" وجیزه وجیزه "کلام مختصر و مفید" وجیع وجیع دردناک وجین وجین "کندن علف‌های هرز" وجیه وجیه "نیکورو زیبا ج وجهاء" وجیه وجیه "صاحب قدر و جاه" وجیهه وجیهه "مؤنث وجیه" وحدانی وحدانی "تنها یکتا" وحدانیت وحدانیت "یگانگی یکتایی" وحدت وحدت "یکی بودن یگانه بودن مق کثرت" وحدت وحدت "یگانگی یکی بودن ؛ ملی اشتراک همه افراد یک ملت در آمال و مقاصد چنان که به منزله مجموعه واحدی به شمار آید ؛ وجود عقیده‌ای است مبتنی بر این که جهان وجود از جمادات و نباتات و حیوانات و معادن و مفارقات و فلکیات همه یک وجودند که در مرتبت فوق و اقوی و اشدّ وجود خدا قرار دارد" وحش وحش "جانور بیابانی ج وحوش" وحشت وحشت "ترس هراس" وحشی وحشی غیراهلی وحشی وحشی "آن که از مواهب تمدن دور است" وحل وحل "گل و لای" وحم وحم "ویار و اشتهای شدید زنان باردار به نوعی خوراکی یا مواد دیگر" وحم وحم "خواهان جماع شدن" وحوش وحوش "جِ وحش" وحی وحی "آنچه از طرف خدا بر پیغمبران نازل شود" وحید وحید "منفرد یگانه بی نظیر" وخ وخ "کلمه‌ای که در هنگام لذت بردن از چیزی یا ابراز شگفتی بیان شود" وخامت وخامت "دشواری ناگواری" وخش وخش "نوعی بیماری در دست و پای چهارپایان ورم مفصل" وخشور وخشور "پیغمبر رسول" وخشوربند وخشوربند "مذهب شریعت" وخشی وخشی "وشی پارچه‌ای است خوش قماش و لطیف" وخم وخم سوءهاضمه وخم وخم "تعفن هوا که موجب امراض وبایی گردد" وخیم وخیم "دشوار سنگین ناگوار" ود ود "دوستی محبت" ود ود "دوست داشتن" وداج وداج "رگ گردن" وداد وداد "دوستی محبت" وداع وداع "بدرود خداحافظی" ودایع ودایع "جِ ودیعه ؛ امانت‌ها سپرده‌ها" ودج ودج "نام رگی در گردن که هنگام خشم متورم می‌شود" ودع ودع "نوعی صدف گوش ماهی" ودود ودود "بسیار مهربان" ودویل ودویل "ترانه محلی هجوآمیز و نشاط انگیز که ترجیع بندش اهمیت بسزا دارد" ودویل ودویل "نمایشنامه کمدی خفیف که در آن خدعه‌ای ماهرانه گنجانده باشند" ودکا ودکا "نوعی نوشابه الکلی بی رنگ قوی عرق روسی" ودید ودید "دوست دوست دارنده ج اوداء" ودیعت ودیعت "پولی یا مالی که به امانت سپرده شود" ودیعه ودیعه "نک ودیعت" ودیه ودیه "کنایه از زوجه زن" ور ور "در ایران باستان در محاکمه‌های مبهم و مشکل دو طرف دعویی را مورد آزمایش قرار می‌دادند و آن دو گونه بوده‌است" ور ور "ور گرم ور سرد و آن آب آمیخته با گوگرد بوده‌است که به متهم می‌خورانیدند" "ور آمدن" ور_آمدن "کنده شدن جدا شدن" "ور آمدن" ور_آمدن "آماده شدن خمیر برای پخت نان" "ور آمدن" ور_آمدن "برآمدن مقابله کردن" "ور آمدن" ور_آمدن "چاق شدن" "ور افتادن" ور_افتادن "از مد افتادن منسوخ شدن" "ور رفتن" ور_رفتن "بازی بازی کردن با چیزی خود را مشغول کردن" "ور زدن" ور_زدن "پرحرفی کردن وراجی کردن" وراء وراء "عقب پس پشت" وراث وراث "جِ وارث" وراثت وراثت "ارث بردن" وراج وراج "پُر حرف روده دراز" وراز وراز "گراز خوک نر" وراغ وراغ "شعله آتش" وراغ وراغ "روشن فروغ" وراق وراق کاغذفروش وراق وراق نویسنده ورام ورام "سهل و آسان" ورام ورام "کمی و نقصان در وزن یا اندازه چیزی" ورانبر ورانبر "آن طرف آن سو" ورانداز ورانداز "بازدید تخمین" "ورانداز کردن" ورانداز_کردن "اندازه چیزی را به نظر تعیین کردن" "ورانداز کردن" ورانداز_کردن "چیزی یا کسی رابه دقت نگریستن" ورت ورت "برهنه عریان" ورتاج ورتاج "آفتاب پرست" ورتاج ورتاج نیلوفر ورتیج ورتیج بلدرچین ورثه ورثه "جِ وارث" ورج ورج "ارزش ارج" ورجاوند ورجاوند "ارجمند گران قدر" ورجلا ورجلا "دست به ورجلا گذاشتن داد و فریاد راه انداختن جار و جنجال ایجاد کردن" ورجمند ورجمند ارجمند ورجمند ورجمند "دارنده فره ایزدی" "ورجه ورجه کردن" ورجه_ورجه_کردن "جست و خیز کردن جُنب و جوش کردن" ورخج ورخج "وَرَخچ ؛" ورخج ورخج "چرکین پلید" ورخج ورخج زبون ورد ورد "ذکر دعا" ورد ورد "جزیی از قرآن که انسان هر روز و هر شب بخواند ج اوراد" وردار وردار "و ورمال وردارنده و ورمالنده کسی که پول یا مال اشخاص را بالا می‌کشد مال مردم خور" ورداشتن ورداشتن برداشتن ورداشتن ورداشتن "تحمل کردن" ورداشتن ورداشتن "فرو بردن چیزی در مقعد یا فرج" وردان وردان زگیل وردست وردست "کمک دستیار" وردنه وردنه "نورد؛ چوب استوانه شکلی که خمیر را با آن پهن می‌کنند" وردوک وردوک "نک وردک" وردک وردک "جهاز عروس آنچه عروس با خود به خانه داماد می‌برد" ورز ورز "پیشه شغل" ورز ورز "کِشت و زرع" ورزا ورزا "گاو نر" ورزش ورزش "تمرین کار پیاپی و مرتب" ورزش ورزش "انجام حرکات بدنی خاص برای تقویت عضلات" ورزم ورزم "آتش نار" ورزنده ورزنده کارکننده ورزنده ورزنده "مهارت کننده" ورزنده ورزنده "حاصل کننده" ورزنده ورزنده کوشنده ورزنده ورزنده "زراعت کننده" ورزه ورزه "کار کردن" ورزه ورزه مهارت ورزه ورزه حصول ورزه ورزه کوشش ورزه ورزه زراعت ورزه ورزه "صنعت حرفه" ورزکار ورزکار "برزگر کشاورز" ورزگر ورزگر برزگر ورزی ورزی "برزگر کشاورز" ورزی ورزی "کارگر مزدور" ورزیدن ورزیدن "ورزش کردن تمرین کردن" ورزیدن ورزیدن "به کار بردن" ورزیدن ورزیدن "به دست آوردن" ورزیده ورزیده "کارآزموده با تجربه" ورزیده ورزیده نیرومند ورزیدگی ورزیدگی "تجربه داشتن" ورس ورس "طنابی که از خوشه‌های خشکیده برنج باشد" ورس ورس "ریسمانی که از موی گاو بافته می‌شود و شاخه‌های برسم را با آن به هم می‌پیوندند" ورساخیدن ورساخیدن لیسیدن ورساد ورساد "ابزاری برای حروف چینی دستی که عرض آن بر حسب طول سطر کم و زیاد می‌شد" ورساز ورساز "جوان زیبا و آراسته" ورساز ورساز "زیرک هوشیار" ورستاد ورستاد "مستمری جیره" ورسنگ ورسنگ "پاسنگ ترازو" "ورسو زدن" ورسو_زدن "پرسه زدن" ورسی ورسی "نوعی از کبوتر که رنگش مایل به سرخی و زردی است" ورسی ورسی "کاسه زرین نیکو" ورسیج ورسیج "آسمانه سقف خانه" ورش ورش "طعامی که از شیر سازند" ورشان ورشان "نوعی کبوتر صحرایی تیره رنگ که بالای دمش سفید است ج وراشین" ورشو ورشو "فلزی است محکم ترکیب شده از مس و روی و نیکل" ورشو ورشو "پایتخت لهستان" ورشک ورشک "کیسه کوچکی که در آن دارو می‌ریختند" ورشکسته ورشکسته "ورشکست ورشکستن کسی که سرمایه و مال خود را از دست داده" ورطه ورطه "جای خطرناک" ورطه ورطه "منجلاب گرداب" ورع ورع "پرهیزگاری پارسایی" ورغ ورغ "فروغ روشنی" ورغست ورغست "برغست ؛ گیاهی است شبیه به اسفناج که پخته آن در بعضی خوراکی‌ها به کار می‌رود" ورغلانیدگی ورغلانیدگی "تحریک تحریض" ورغلمبیدن ورغلمبیدن "ورقلمبیدن ورغلنبیدن ؛ ورم کردن دچار برآمدگی و قوز شدن" ورفان ورفان "شفیع شفاعت کننده" ورق ورق "برگ درخت" ورق ورق "برگ کاغذ ج اوراق" ورق ورق "دسته‌ای کارت که با آن بازی کنند" "ورق برگشتن" ورق_برگشتن "دگرگون شدن اوضاع و احوال" "ورق پاره" ورق_پاره "ورق کوچک" "ورق پاره" ورق_پاره "کنایه از کاغذ بی ارزش" ورقاء ورقاء "کبوتر ماده" ورقاء ورقاء فاخته ورم ورم "باد برآمدگی در بدن بر اثر ضربه یا بیماری" ورمال ورمال "نک وردار و ورمال ؛ آقا را دمش دادن چیزی را برداشتن و بردن و خوردن چپو کردن سر خوراکی ریختن و یکباره آن را تمام کردن" ورمالیدن ورمالیدن "دامن به کمر زدن آستین بالا زدن" ورمالیدن ورمالیدن "کنایه از گریختن و فرار کردن" ورماندگی ورماندگی "درد شکم و روده و احشاء" ورموت ورموت "شراب سفید که در آن مواد عطرآگین می‌آمی‌زند" ورمیشل ورمیشل "نوعی ماکارونی خیلی نازک که در سوپ می‌ریزند" ورنا ورنا "برنا جوان" ورنامه ورنامه "سرنامه و عنوان نامه" ورنج ورنج "خداوند حرص و شره را گویند" ورنجن ورنجن "برنجن ؛ حلقه‌ای از زر و سیم و یا فلزات دیگر که زنان در دست و پا کنند" ورنداز ورنداز اندازه ورنداز ورنداز "نقشه مسوده" ورنه ورنه واگرنه ورنی ورنی لعاب ورنی ورنی "چرم شفاف و براق متضاد شور و یا مات" ورواره ورواره "فرواره ؛ بالاخانه خانه تابستانی" وروت وروت "خشم غضب" وروجک وروجک "صفتی است برای کودکان ؛ بازی گوش شیطان" ورود ورود "درآمدن داخل شدن" ورودی ورودی "منسوب به ورود آن چه مخصوص و مربوط به ورود و دخول کسان در جایی باشد در ورودی امتحانات ورودی" ورودیه ورودیه "حق وجهی که بابت داخل شدن در جایی پرداخت می‌شود حق الورود" ورور ورور "تندتند حرف زدن وراجی کردن" وروغ وروغ "تیرگی کدورت ؛ مق فروغ" وروور وروور "تلقین تکرار پرحرفی ضرب المثلی در مقام استهزا کردن تحصیل علم گویند" ورپریدن ورپریدن "دچار مرگ ناگهانی شدن" ورپریده ورپریده "دچار مرگ ناگهانی شده" ورپریده ورپریده "نوعی نفرین که مادرها به هنگام خشم به فرزندان خود می‌گویند" ورپلغیدن ورپلغیدن "بیرون زدن از جای خود بیرون آمدن" ورپوشه ورپوشه "روسری زنان مقنعه" ورچسوندن ورچسوندن "به جای فعل معین کردن در مقام توهین و تحقیر به کار می‌رود و فقط با قهر به کار رود گویند قهر_ورچسونده" وعاء وعاء "آوند ظرف ج اوعیه" وعاظ وعاظ "جِ واعظ" وعثاء وعثاء "زحمت سفر مشقت مسافرت" وعد وعد "نوید مژده" وعد وعد "نوید دهی" وعده وعده نوید وعده وعده "قول قرار پیمان در فارسی به معنای دفعه مرتبه" "وعده گاه" وعده_گاه "محل ملاقات میعاد" "وعده گرفتن" وعده_گرفتن "دعوت کردن" وعر وعر "زمین سخت و ناهموار" وعظ وعظ "پند دادن نصیحت کردن" وعظ وعظ "سخنرانی درباره امور شرعی" وعظ وعظ "پند اندرز" وعل وعل "بز کوهی ؛ ج اوعال" وعواع وعواع "آواز سگ و گرگ و شغال ماده" وعید وعید "وعده بد دادن بیم دادن" وعید وعید "وعده بد تهدید" "وغ زده" وغ_زده "وق زده ؛" "وغ زده" وغ_زده "چشم بی حالت و بیرون پریده" "وغ زده" وغ_زده "جای ساکت و خاموش" "وغ زده" وغ_زده "سرد بدون گرما" "وغ وغ ساحاب" وغ_وغ_ساحاب "وغ وغ صاهاب نوعی اسباب بازی ساخته شده از یک استوانه کاغذی که دو قاعده آن را با مقوایی گِرد می‌بستند و درون آن مهره‌هایی قرار می‌دادند سپس با نزدیک کردن دو قاعده به هم و دور کردنشان صدایی از آن برمی خاست" وغا وغا "کارزار جنگ" وغادت وغادت "کم عقل بودن" وغب وغب "احمق گول" وغب وغب "ناکس فرومایه" وغب وغب "دارای بدن ضعیف" وغد وغد "گول احمق" وغد وغد "بنده خدمتکار" وغد وغد بادنجان وغست وغست "ظاهر آشکارا" وغی وغی "شور و غوغا" وغیش وغیش "انبوه فراوان بسیار" وفا وفا "به جا آوردن عهد و پیمان و پایداری در دوستی" وفات وفات "مرگ ج وفیات" وفاخواه وفاخواه "طالب وفا" وفاخواه وفاخواه "خیرخواه خوش نفس" وفادار وفادار "کسی که در دوستی زناشویی یا خدمت به مردم صادق باشد" وفادت وفادت "به رسولی آمدن نزد کسی" وفادت وفادت "رسالت پیام آوری" وفاسگال وفاسگال "خیرخواه خیراندیش" وفاق وفاق "سازگاری کردن همکاری کردن" وفد وفد "ج وافد کسی یا گروهی که برای رسانیدن پیام نزد شاه بروند" وفد وفد "پیام آوری رسالت" وفرت وفرت "فراوانی بسیاری" وفق وفق "سازگاری مناسبت" "وفق دادن" وفق_دادن "مطابق کردن سازگار کردن" "وفق دادن" وفق_دادن "مطابق شدن سازگار بودن" وفود وفود "رسالت پیام آوری ج وافد" وفور وفور "بسیاری فراوانی" وفی وفی "به سر برنده عهد و پیمان" وفیات وفیات "جِ وفات" وقاحت وقاحت "بی شرمی بی حیایی" وقاد وقاد "روشن خاطر تیزهوش" وقار وقار "آهستگی سنگینی بزرگواری" وقاع وقاع "مجامعت آمیزش" وقایت وقایت "محافظت نگهبانی" وقایت وقایت "هر چه بدان چیزی را نگاه دارند و پناه دهند" وقایع وقایع "جِ وقیعه ؛ حوادث سرگذشت‌ها" وقایه وقایه "نگاهداری کردن حفظ کسی از بدی و آفت" وقایه وقایه "روسری سربند زنان" وقبه وقبه "مغاکی در کوه به اندازه یک قامت که آب در آن گرد آید" وقبه وقبه "روزنی بزرگ که پرتو آفتاب از آن آید" وقبه وقبه "یکی از اجزای دوات قلمدان" وقت وقت "مقداری از زمان که برای امری فرض شده هنگام زمان ج اوقات" وقت وقت "دوره عصر" وقت وقت فرصت وقت وقت نوبت وقت وقت "فصل ؛ گل نی کنایه از وقتی که هرگز نخواهد آمد هیچ وقت" "وقت بی وقت" وقت_بی_وقت "پیوسته همیشه" "وقت بی وقت" وقت_بی_وقت "گاه و بی گاه" "وقت شناس" وقت_شناس "موقع شناس مق وقت ناشناس" "وقت شناس" وقت_شناس "عالم به علم ساعات و فصول و ازمنه منجم ستاره شناس" "وقت شناس" وقت_شناس "کسی که دم را غنیمت داند ابن وقت" "وقت گذرانی" وقت_گذرانی "سپری کردن زمان به هر نحو که پیش آید" وقتی وقتی "هنگامی زمانی" وقح وقح "بی شرم بی حیا" وقده وقده "گرمای سخت حرارت سوزان" وقده وقده "یک باره شعله ور شدن" وقر وقر "سنگینی گرانی" وقر وقر وقار وقص وقص "عیب نقص" وقع وقع "قدر منزلت" وقع وقع "فرود آمدن" وقع وقع "فرود نزول" "وقع نهادن" وقع_نهادن "توجه کردن ارزش قائل شدن" وقعات وقعات "جِ وقعه" وقعت وقعت "آسیب کارزار جنگ ج وقعات" وقف وقف "ایستادن درنگ کردن" وقف وقف "تخصیص دادن ملک یا مالی برای مصرف کردن در اموری که وقف کننده تعیین کرده‌است" وقف وقف "درنگ کردن در بین کلام و دوباره شروع کردن آن" وقفه وقفه "توقف ایست" وقفه وقفه "توقف در حرفی از کلمه" وقفه وقفه "فراغت فرصت" وقود وقود "آن چه بدان آتش افروزند از هیزم باریک و گیاه خشک فروزینه آتشگیر گیرانه" وقور وقور "آهسته و بردبار" وقوع وقوع "فرود آمدن قرار گرفتن" وقوع وقوع "بروز ظهور" وقوف وقوف "ایستادگی ایست" وقوف وقوف "آگاهی بصیرت" "وقوف داشتن" وقوف_داشتن "اطلاع داشتن" وقیح وقیح "بی شرم و حیا" وقیعت وقیعت "آسیب جنگ کارزار ج وقایع" وقیعت وقیعت "غیبت بدگویی" ول ول "بی بند و بار بی کار" "ول خرج" ول_خرج "آن که پول خود را بیهوده خرج کند مسرف" "ول دادن" ول_دادن "رها کردن آزاد کردن" "ول دادن" ول_دادن "آزاد کردن کسی از زندان" "ول شدن" ول_شدن "رها شدن" "ول شدن" ول_شدن "افتادن چیزی از دست" "ول شدن" ول_شدن "سقوط کس یا چیزی" "ول چر" ول_چر "ول چرنده شخص بی باعث و بانی و افسار سرخود" ولا ولا "هول و ولا هول دلهره اضطراب" ولاء ولاء "پی در پی" ولاء ولاء "ترتیب منوال" ولات ولات "جِ والی" ولاد ولاد "زاییدن ولادت" ولادت ولادت "زایش زاییدگی" ولادت ولادت "زمان به دنیا آمدن" ولاده ولاده "قطعه‌ای از چرم یا چوب مدور که در گلوی دوک نصب کنند تا ریسمان رشته شده از دوک بیرون نرود فلکه" ولانه ولانه "والانه ؛ ریش جراحت" ولایات ولایات "جِ ولایت" ولایت ولایت "بخش‌هایی از یک کشور که یک نفر والی بر آن‌ها فرمانروایی کند" ولایت ولایت "شهرستان ج ولایات" ولت ولت "واحد نیروی محرکه برقی و اختلاف پتانسیل" ولتاژ ولتاژ "اختلاف انرژی پتانسیل مربوط به واحد بار الکتریکی در فاصله بین دو نقطه از مدار جریان یا دو سر باطری اختلاف پناسیل" ولد ولد "فرزند پسر ج اولاد" ولدالزنا ولدالزنا "حرامزاده زنازاده" ولرم ولرم "آب نیمه گرم" ولع ولع "حرص و علاقه شدید به چیزی" ولع ولع "حرص آزمندی" ولغونه ولغونه سُرخاب "ولنگ و واز" ولنگ_و_واز "گَل و گُشاد" "ولنگ و واز" ولنگ_و_واز "بی حساب و کتاب بی بند و بار" ولنگار ولنگار "بی بند و بار بی قید" وله وله غمگینی وله وله "حیرانی سرگشتگی" "وله زده" وله_زده "عاشق شیدا" "وله زده" وله_زده "دیوانه سرگشته" ولو ولو "اگر و اگر" "ولو شدن" ولو_شدن "پخش و پلا شدن" "ولو شدن" ولو_شدن "نقش بر زمین شدن" ولوج ولوج "درآمدن داخل شدن" ولوج ولوج دخول ولود ولود "بسیار زاینده" ولوع ولوع "آزمند حریص" ولوله ولوله "جوش و خروش شور و غوغا" ولوله ولوله "بانگ و فریاد کردن" "ولوله انداختن" ولوله_انداختن "ایجاد شور و غوغا و سر و صدا و جار و جنجال" "ولوله انداختن" ولوله_انداختن "آشوب به پا کردن" ولوم ولوم "اندازه صدای هر سیستم صوتی" ولگرد ولگرد "بی کاره هرزه گرد" ولی ولی "دوست یار" ولی ولی نگهبان ولی ولی "کسی که عهده دار انجام کارهای کس دیگر باشد" "ولی نعمت" ولی_نعمت "آن که بر کسی حق نعمت دارد" "ولی کردن (((. کَ دَ)" ولی_کردن_(((._کَ_دَ) "ولی قرار دادن" "ولی کردن (((. کَ دَ)" ولی_کردن_(((._کَ_دَ) "جانشین کردن" "ولی کردن (((. کَ دَ)" ولی_کردن_(((._کَ_دَ) "کسی را به میزبانی و پرداخت مخارج عیش و عشرت راضی کردن" ولید ولید "زاده مولود" ولید ولید کودک ولید ولید بنده ولیعهد ولیعهد "کسی که پادشاه او را به جانشینی خود معین کرده" ولیعهد ولیعهد "پسر ارشد شخص" ولیمه ولیمه "مهمانی غذایی که در جشن و مهمانی می‌دهند" ولیک ولیک "حر رب) ولی اما" ولیکن ولیکن "استثناء را رساند ولی اما" ولیکن ولیکن "از این جهت" ون ون "درخت زبان گنجشک" ونج ونج گنجشک وند وند "لفظی است که خود معنی مستقل ندارد بلکه همیشه با کلمه‌ای دیگر ترکیب می‌شود تا معنی تازه بسازد هرگاه پیش از کلمه واقع شود پیشوند و هرگاه در آخر کلمه بیآید پسوند نامیده می‌شود" وندیداد وندیداد "قانون ضد دیو؛ نامِ نوزدهمین نسک از اوستای قدیم که شامل بیست دو بخش یا فرگرد است" وننگ وننگ "ریسمانی که دو سر آن را بر دیوار و جز آن بندند و خوشه انگور را از آن بیاویزند" ونوس ونوس "زهره ناهید" ونوس ونوس "رب النوع عشق در نزد یونانی‌ها" ونکول ونکول "کار لازم امر ضروری" ونگ ونگ "تهی خالی" ونگ ونگ "تهی دست درویش" "ونگ زدن" ونگ_زدن "بانگ زدن آواز دادن" "ونگ زدن" ونگ_زدن "داد و فریاد کردن" "ونگ زدن" ونگ_زدن "گریستن توأم با داد و فریاد" "ونگ ونگ کردن" ونگ_ونگ_کردن "آهسته و جویده جویده با صدایی پست شبیه به گریه و ناله حرف زدن" وه وه "کلمه‌ای است دال بر الف تعجب شگفتی ب تحسین آفرین" وهاب وهاب بخشنده وهاب وهاب "یکی از نام‌های خدای تعالی" وهابی وهابی "پیروان شیخ عبدالوهّاب فرقه‌ای مذهبی که احکام قرآن را بنابر استنباط خود اجرا می‌کنند بسیاری از شعائر مسلمانان را بدعت و ضلالت می‌دانند و نیز ساختن بُعقه‌های مجلل بر قبور ائمه و طواف و بوسیدن ضریح را روا نمی‌دانند" وهاج وهاج "فروزان درخشان" وهب وهب "دادن بدون عوض بخشیدن" وهب وهب بخشش وهدات وهدات "جِ وَهَدَه" وهده وهده "زمین پست و هموار ج وهاد" وهله وهله "نوبت دفعه" وهله وهله "اوُل هر چیز" وهم وهم "پندار گمان" وهم وهم "تصوّر چیزی را کردن بدون قصد و اراده به دل گذشتن" وهمناک وهمناک بدگمان وهمناک وهمناک ترسان وهمناک وهمناک "هولناک مخوف" وهن وهن "ضعف سستی" "وهن افکندن" وهن_افکندن "تولید ضعف و سستی و ناهمواری کردن" وهنگ وهنگ "یک جرعه آب یک دم آب" وهوهه وهوهه "فریاد برآوردن از روی حُزن گفتن وه وه" وهی وهی "سُست شدن" وهی وهی "شکاف برداشتن" ووشو ووشو "نوعی ورزش رزمی چینی شبیه کاراته" وول وول "تکان جُنبش" "وول وول کردن" وول_وول_کردن "جنبیدن تکان خوردن" وچر وچر فتوا وچرگر وچرگر "مفتی حاکم شرع" وژن وژن "کثافت نجاست" وژن وژن "جسم بودن" وژول وژول "بجول ؛ استخوان پاشنه پا" وژول وژول "شور و غوغا" وژولیدن وژولیدن "تحریک کردن" وژولیدن وژولیدن "گزاردن کارها" وک وک قورباغه وکاء وکاء "بار را با دو دست برداشتن و بلند کردن" وکالت وکالت "وکیلی وکیل کردن" وکر وکر "آشیانه پرنده ج اَوْکار" وکلا وکلا "جِ وکیل" وکن وکن "آشیانه مرغ ج اوکُن وُکْن" وکیل وکیل "مباشر کارگزار" وکیل وکیل "کسی که شخص انجام کارهای خود را به او واگذار می‌کند" وکیل وکیل "نماینده مجلس که از طرف مردم انتخاب شود ج وکلاء" "وکیل در" وکیل_در "کسی که واسطه میان امرا و سلاطین بوده و تقاضای مردم را به آنان می‌رسانیده" وکیوم وکیوم "بی هوا خلاء" وی وی "ضمیر منفصل سوم شخص مفرد اوی او" "وی ستود" وی_ستود "وی ستو بی ستود بی ستو منکر کافر" "وی. اچ. اف" وی._اچ._اف "V H F فرکانس‌های رادیویی بین و مگاهرتز" "وی. سی. دی" وی._سی._دی "V C D" "وی. سی. دی" وی._سی._دی "نوعی دیسک فشرده که تصویر و صدا بر روی آن قابل ضبط و پخش است ویدیو سی دی" ویار ویار "میل شدید زنان حامله به بعضی از خوردنی‌ها" ویارانه ویارانه "خوراکی که برای رفع ویار زن آبستن تهیه کنند" ویبراتور ویبراتور "دستگاهی برای خارج کردن حباب‌های هوا از داخل بتون تازه" ویبراتور ویبراتور "سیستمی که قبل از زنگ خوردن موبایل باعث لرزش آن می‌شود لرزانه" ویتامین ویتامین "مواد مخصوصی که در اغذیه مختلف وجود دارند و وجود آن‌ها در جیره غذایی کاملاً ضروری است و کمبود آن‌ها منجر به امراض مختلفی می‌شود ویتامین‌ها انواع بسیار دارند آ ای ب ب ب ب ب کمپلکس ث د کا و غیره" ویترای ویترای "شیشه‌ای که بر روی آن با رنگ روغن یا رنگ خمیری شکل نقاشی کرده باشند" ویترای ویترای "نوعی نقاشی بر روی شیشه" ویترین ویترین "قفسه شیشه‌ای" ویحک ویحک "افسوس بر تو خوشا بر تو کلمه‌ای است که در مقام ترحم گفته می‌شود" وید وید "چاره علاج" ویدا ویدا "کم اندک" ویدا ویدا "گم ناپیدا" ویدیو ویدیو "دستگاه ضبط مغناطیسی تصویر و صدا و پخش و نمایش آن از طریق تلویزیون" "ویدیو کلوپ" ویدیو_کلوپ "محلی برای کرایه دادن فیلم‌های ویدیویی" ویر ویر "میل و هوس شدید به چیزی" "ویر گرفتن" ویر_گرفتن "هوس شدید به چیزی کردن" ویرا ویرا "یادگیرنده آموزنده کسی که حافظه خوب دارد" ویراستار ویراستار "آن که دست نوشته نویسنده یا مترجم را تصحیح پیراسته تنظیم و برای چاپ و نشر آماده می‌سازد" ویراستن ویراستن "پیراستن آراستن" ویران ویران خراب ویرانه ویرانه خرابه ویراژ ویراژ "حرکت وسیله نقلیه‌ای که مرتب به چپ و راست رود" ویرایش ویرایش "زیاد یا کم کردن مطلب تصحیح و تنقیح متن‌هایی که جهت چاپ و نشر آماده می‌کنند" ویروس ویروس "موجود بسیار ریزی که باعث بروز بیماری می‌شود" ویرگول ویرگول "علامت فاصله به این شکل _ که بین کلمات گذاشته می‌شود کاما" ویزا ویزا "مجوز ورود اتباع یک کشور به کشور دیگر" ویزیت ویزیت "دیدار بازدید" ویزیت ویزیت "ملاقات بیمار از طرف پزشک" ویزیتور ویزیتور "ملاقات کننده" ویزیتور ویزیتور "نماینده فروش شرکت‌ها جهت معرفی کالای تولید شده" ویست ویست "قسمی بازی با ورق" ویسکی ویسکی "نوعی مشروب الکلی" ویغ ویغ "تابع جیغ جیغ و ویغ سر و صدا داد و فریاد" ویفر ویفر "نوعی بیسکویت سبک و ترد" ویل ویل "نک ویک" ویلا ویلا "خانه ییلاقی خانه‌ای که معمولاً دارای باغ و باغچه باشد" ویلان ویلان "سرگردان آشفته" ویلانج ویلانج "حلوا شیرینی" ویله ویله "صدا آواز" ویله ویله "بانگ بزرگ" ویله ویله ناله "ویله کردن" ویله_کردن "ناله کردن" ویلچر ویلچر "صندلی چرخ داری که از آن برای کمک به حرکت و جابه جایی بیماران و معلولان استفاده می‌شود چرخک" ویلی ویلی "قیلی ویلی رفتن غنج زدن هوس بسیار داشتن مشتاق و آرزومند چیزی یا کسی بودن" ویم ویم کاهگل وین وین "انگور سیاه" وین وین عیب وین وین "در فارسی به معنای رنگ لون" ویه ویه "پسوند دال بر معانی ذیل" ویه ویه "تصغیر و استعطاف بالویه" ویه ویه "شباهت و مانندگی سیبویه" ویه ویه "دارندگی صاحبی برزویه" ویولا ویولا "یکی از سازهای زهی که به ویولون شباهت کامل دارد اما اندکی از آن بزرگ تر است صدای ویولا نیز از صدای ویولون بم تر می‌باشد" ویولون ویولون "از سازهای زهی که چهار سیم دارد و با آرشه نواخته می‌شود" "ویولون سل" ویولون_سل "از سازهای آرشه‌ای که به شکل ویولون ولی از آن بزرگتر است و به هنگام نواختن ته آن را روی زمین قرار دهند و آن را مانند کمانچه می‌نوازند" ویوگ ویوگ "بیو بیوگ ویو عروس" ویژه ویژه خاص ویژه ویژه "خالص برگزیده" ویژه ویژه "مخصوصاً خصوصاً" "ویژه نامه" ویژه_نامه "شماره‌ای از یک نشریه اد واری که به موضوع خاصی اختصاص دارد" ویژگان ویژگان "دوستان خاص نزدیکان" ویک ویک "وای بر تو کلمه‌ای است که در هنگام ندبه و زاری گفته می‌شود" پ پ "سوّمین حرف از الفبای فارسی و از حروف صامت است" پا پا "حریف در قمار و کارهای دیگر" پا پا "عهده ذمه" "پا انداختن" پا_انداختن "جاکِشی کردن واسطه عمل منافی عفت شدن" "پا به ماه" پا_به_ماه "پا به زا زنی که در ماه آخر آبستنی باشد و زادن او نزدیک است" "پا به پا کردن" پا_به_پا_کردن "مردد بودن" "پا به پا کردن" پا_به_پا_کردن "درنگ کردن" "پا دادن" پا_دادن "فرصت مناسب پیش آمدن" "پا در رکاب" پا_در_رکاب سوار "پا در رکاب" پا_در_رکاب "مهیا برای سفر" "پا در رکاب" پا_در_رکاب محتضر "پا در هوا" پا_در_هوا "بی اصل بی اساس" "پا در هوا" پا_در_هوا "معلق بلاتکلیف" "پا در گل" پا_در_گل "آن که پایش در میان گل و خاک است" "پا در گل" پا_در_گل گرفتار "پا در گل" پا_در_گل "خجل شرمسار" "پا درمیانی" پا_درمیانی "مجازاً میانجیگری و واسطه شدن جهت آشتی و یا از میان بردن اختلاف طرف‌های دعوا وساطت" "پا زدن" پا_زدن "زیان رسانیدن خیانت کردن" "پا کوتاه" پا_کوتاه "حیواناتی که پای کوتاه دارند" "پا کوتاه" پا_کوتاه "ویژگی بعضی از گیاهان که کوتاه بودن بوته‌های آن را در مقایسه با بوته‌های دیگر نشان می‌دهد" پازهر پازهر "نک پادزهر" پازهری پازهری "رنگ زردی که به سرخی زند" پاس پاس "عمل فرستادن یا روانه کردن چیزی به ویژه توپ به سوی بازیکن دیگر" پاس پاس "حرکات دست مانیه تیزور برای خواب کردن کسی" "پاس بخش" پاس_بخش "افسری که مأمور تعویض پُست نگهبانان می‌باشد" "پاس داشتن" پاس_داشتن "پاسبانی کردن نگهبانی" "پاس داشتن" پاس_داشتن "رعایت کردن احترام گذاشتن" "پاس داشتن" پاس_داشتن "جستجو کردن تفتیش کردن" پاسار پاسار "لگد تیپا" پاسار پاسار "کلاف افقی چارچوب در و پنجره" "پاسار کردن" پاسار_کردن "لگدکوب کردن پایمال کردن" پاساژ پاساژ "معبر گذرگاه" پاساژ پاساژ "بازار سرپوشیده که دو طرف آن مغازه وجود دارد" پاسبان پاسبان "نگاهبان محافظ" پاسبان پاسبان "کسی که از طرف شهربانی مأمور حفظ نظم و آسایش شهر است" پاسبان پاسبان "شب زنده دار" پاسبز پاسبز واسطه پاسبز پاسبز دلال پاسبز پاسبز بدقدم پاسبک پاسبک "خوش قدم" پاسبک پاسبک "جلف بی وقار" "پاسبک کردن" پاسبک_کردن "زایمان کردن زا ی یدن" پاستل پاستل "گچ رنگی ویژه طراحی" پاستل پاستل "نوعی شیرینی شبیه راحت الحلقوم که سفت تر از آن و دارای طعم و اسانس میوه‌است" پاستوریزه پاستوریزه "ویژگی ماده‌ای غذایی که همه میکروارگانیسم‌های بیماری زا و بخش بزرگی از میکروارگانیسم ‌های غیربیماری زای آن از بین برده شود" پاستوریزه پاستوریزه "ماده خوردنی که طبق اصول علمی پاستور میکروب‌ها و موجودات تخمیری آن را از بین برده باشند" پاسخ پاسخ "جواب مق سؤال" پاسخ پاسخ اطاعت پاسخ پاسخ پذیرفتگی پاسخ پاسخ "کیفر مکافات" پاسخ پاسخ "عوض پاداش" پاسخ پاسخ "تعبیر خواب گزارش رویا" پاسخنامه پاسخنامه "برگه یا دفترچه‌ای که برای نوشتن پاسخ پرسش‌های خاص آماده شده‌است و معمولاً در آزمون ورودی دانشگاه و مانند آن به کار می‌رود مق پرسشنامه" پاسدار پاسدار "نگهبان مراقب نگه داری کننده" پاچنگ پاچنگ "پای افزار کفش" پاچه پاچه "ساق پا" پاچه پاچه "از زانو تا سر سم پای گوسفند و گاو" پاچه پاچه "خوراکی که از دست و پای گوسفند درست کنند" پاچه پاچه "یکی از دو لنگه شلوار" پاچه پاچه "لبه پایینی شلوار ؛ کسی را گرفتن بی جهت کسی را آزار دادن" "پاچه خیزک" پاچه_خیزک "نوعی بازی با آتش" "پاچه خیزک" پاچه_خیزک "نوعی فشفه که به دور خود می‌چرخد پاچه گزک پاچه خزک" "پاچه ورمالیده" پاچه_ورمالیده "حقه باز" "پاچه ورمالیده" پاچه_ورمالیده "بی شرم" "پاچه گیر" پاچه_گیر "کنایه از آدم مردم آزار و مزاحم" پشتیبان پشتیبان "پشت و پناه" پشتیبانی پشتیبانی "یاری حمایت" پشل پشل "دو چیز که بر یکدیگر زنند تا صدا کند دو چیز است که با یکدیگر بگیرند و بکوبند" پشلنک پشلنک "قلعه‌ای که بالای کوه سازند کلات" پشلنک پشلنک "ابزاری که بنایان به وسیله آن دیوار را سوراخ می‌کنند" پشلنگ پشلنگ "هرزه بیهوده ناقص معیوب" پشم پشم "موهای بدن گوسفند و شتر" پشم پشم "پرز بعضی میوه‌ها" پشم پشم "هیچ و پوچ ؛ در کلاه نداشتن کنایه از اعتبار نداشتن بی اعتباری ؛ و پیلی پشم و مانند آن" "پشم ریختن" پشم_ریختن "بی اعتبار شدن" "پشم علی شاه" پشم_علی_شاه "به درویشان و درویش نماهای بی اطلاع و بی قدر اطلاق می‌شود" "پشم کشیدن" پشم_کشیدن "دور کردن" "پشم کشیدن" پشم_کشیدن "تفرقه انداختن" پشماق پشماق "کفش بشماق باشماق" پشمالو پشمالو "دارای موهای زیاد در صورت و بدن" پشماگند پشماگند "پشماکند آگنده از پشم روکشی برای پشت چهارپایان که آن را از پشم پر می‌کنند پالان چهارپایان" پشمک پشمک "نوعی شیرینی از شکر و روغن بو داده که به شکل تارهای سفید و دراز شبیه پشم درست کنند" پشمین پشمین "نک پشمینه" پشمینه پشمینه "جامه ساخته شده از پشم" "پشمینه پوش" پشمینه_پوش "کسی که جامه پشمینه پوشد" "پشمینه پوش" پشمینه_پوش "صوفی زاهد" پشنجه پشنجه "جاروب مانندی از موی یا گیاه و مانند آن که بدان آهار بر جامه و تانه افشانند" پشنجیدن پشنجیدن "بشنجیدن آب و امثال آن پاشیدن گل نم زدن پشنگ زدن" پشنگ پشنگ "زنبه تخته‌ای با چهار دسته که با آن خشت و گل و امثال آن را جا به جا می‌کنند" پشنگ پشنگ اهرم پشنگ پشنگ تیشه "پشنگ زدن" پشنگ_زدن "ترشح با دست آب پاشیدن" پشنگه پشنگه "قطره چکه" پشنگک پشنگک شبنم پشنگک پشنگک تگرگ پشه پشه "حشره‌ای از راسته دو بالان جزو رده بندپاییان که دارای اقسام و گونه‌های متعدد است آنوفل مالاریا خاکی و مانند آن" "پشه بند" پشه_بند "وسیله‌ای از پارچه توری که برای جلوگیری از آزار پشه آن را با بندها یا میله‌هایی بر روی بستر نصب کنند" "پشه غال" پشه_غال "جایی که پشه زیاد دارد" "پشه غال" پشه_غال "درختی از نوع نارون که پشه بسیار به خود جذب می‌کند" "پشه نامه" پشه_نامه "صورت و سیاهه جهیز و اسباب زن که به خانه شوهر برند و به امضای داماد رسانند" پشودن پشودن "بانگ زدن و طرد کردن" پشور پشور "نفرین دعای بد" پشوریدن پشوریدن "نفرین کردن" پشولیدن پشولیدن "بر هم زدن پاشیدن" پشک پشک "شبنم ژاله" "پشک انداختن" پشک_انداختن "قرعه کشیدن قرعه کشی" پشکل پشکل "نک پشک" پشکلیدن پشکلیدن "خراشیدن رخنه کردن با ناخن یا چیز تیزی چیزی را خراشیدن" پشکم پشکم "ایوان و بارگاه" پشیز پشیز "پول فلزی کم بها" پشیز پشیز "خردترین سکه عهد ساسانیان بشیز" پشیز پشیز "سکه قلب" پشیز پشیز "فلس ماهی پولک" پشیزه پشیزه پشیز پشیزه پشیزه "پولک فلزی ریز که بر جامه یا هر چیز دیگر بدوزند" پشیزه پشیزه "چیزی است از برنج و امثال آن که مابین دسته و تیغه کارد وصل کنند برای استواری" پشیزه پشیزه "چرمی که در دامن خیمه دوزند و پایزه بدان استوار کنند" پشیزه پشیزه "آن چه از آهن که برای زینت بر در و تخته کوبند" پشیزه پشیزه "فلس ماهی پولک ماهی" پشیزه پشیزه "فلس سیمین یا آهنین بر عنان اسب زر یا سیم چون فلس ماهی که کمربند را سراسر بدان پوشند و از آن چون فلس جدا جدا کنند تا کمربند را توان تافت و نوردید" پشیم پشیم پشیمان پشیم پشیم "پراکندگی جدایی دوری از هم تفرقه" پشیمان پشیمان "نادم شرمگین" پشیمانی پشیمانی "تأسف حسرت" پشیک پشیک "پشک پوشک گربه سنور" پغار پغار "تکبر خودستایی" پغاز پغاز "بغاز چوبکی باشد که درودگران در شکاف چوب نهند تا زود شکافد چوبکی که کفشدوزان در فاصله کفش و کالبد فرو برند تا کفش گشاده شود؛ پهانه پانه فانه گاوه گوه" پغنه پغنه "پله و پایه زینه نردبان" پف پف "بادی که در اثر جمع کردن هوا از دهان به در آید" پف پف "آماس ورم" "پف آلود" پف_آلود "پف آلود پف آلود" "پف آلود" پف_آلود "بادکرده ورم کرده" "پف آلود" پف_آلود "آماسیده روی" "پف تلنگر" پف_تلنگر "نان از شب مانده که بار دیگر بر سر آتش نهاده و نرم کنند" "پف نم" پف_نم "آب دهان" پفتال پفتال "پیر سالخورده" پفتال پفتال "خوردنی و مشروبات گوناگون" پفج پفج "بفج کف دهان خیو خدو" پفک پفک "پف کرده ورم کوچک" پفک پفک "نوعی تنقلات که با تخم مرغ و مواد دیگر سازند" پفک پفک "نی ای است که مهرهای گلی خشک شده را با دمیدن از آن پرتاب کنند" پخ پخ "چیز پهن و صاف که لبه آن گرد باشد و تیزی نداشته باشد" "پخ پخ" پخ_پخ "آفرین مرحبا" پخت پخت "نک پخ" "پخت و پز" پخت_و_پز آشپزی "پخت کردن" پخت_کردن پختن پختن پختن "کنایه از آماده کردن مهیا ساختن" پختن پختن "با تجربه و کارآزموده گشتن" پخته پخته پنبه "پخته جوش" پخته_جوش "شرابی که با مقداری گوشت بره بجوشانند" "پخته خواری" پخته_خواری "مفت خوری راحت طلبی" پرار پرار "نک پیرار" پرازده پرازده فرزدق پرازده پرازده "گلوله‌ای از خمیر که به جهت پختن نان آماده کرده باشند چانه چونه" پرازده پرازده "تکه اضافی که از گلوله خمیر می‌گیرند هنگامی که گلوله از اندازه بزرگتر باشد" پرازده پرازده "آرد خشکی که زیر گلوله خمیر پاشند" پرازده پرازده "نان کوله رفته در تنور" پراشیدن پراشیدن پریشیدن پراشیده پراشیده "پریشان پراکنده" پراشیده پراشیده "برباد داده" پراشیده پراشیده "بی خود گردیده" پرافشاندن پرافشاندن "ترک کردن کاری به سبب ناتوانی از انجام آن" پرافکندن پرافکندن "کنایه از اظهار ناتوانی کردن" پرافکنده پرافکنده "کنایه از عاجز ناتوان" پرالک پرالک "فولاد جوهردار" پرالک پرالک "تیغ و شمشیر جوهردار" پرانتز پرانتز "نشانه‌ای است قوسی شکل که برای نوشتن جمله معترضه و مانند آن به کار رود هلال قوس کمان" پرانداختن پرانداختن "کنایه از نشاط کردن" پراندن پراندن "پرواز دادن" پراندن پراندن "پرتاب کردن افکندن" "پراندیشه شدن" پراندیشه_شدن "اندیشناک شدن" پراکوه پراکوه "براکوه آن جای از کوه که عمیق است و آب به سوی آن سرازیر شود" پراگماتیسم پراگماتیسم "فلسفه عملی اصالت عمل عمل گرایی" پراگندن پراگندن "پاشیدن پریشان کردن" پراگندن پراگندن "پخش کردن" پراگندن پراگندن "مشهور کردن" پراگندن پراگندن "به هر سوی فرستادن" پراگنده پراگنده "غمگین پریشان" پراگنده پراگنده "تلف شده" پراگنده پراگنده "گوناگون متفرق" پراگنده پراگنده "شیفته شوریده" پراگنده پراگنده "مشهور معروف" "پراگنده دل" پراگنده_دل "آن که دلی پراکنده دارد پریشان خاطر بی آرام" "پراگنده شدن" پراگنده_شدن "پخش شدن پاشیده شدن" "پراگنده شدن" پراگنده_شدن "متلاشی شدن" "پراگنده شدن" پراگنده_شدن "آواره شدن" "پراگنده شدن" پراگنده_شدن "نامنظم شدن" پراگندگی پراگندگی "پریشانی تفرقه" پراگنیدن پراگنیدن "گستردن پخش شدن" پراگنیدن پراگنیدن "سرپیچی کردن" پراگنیده پراگنیده پراگنده پرباد پرباد "ورم کرده" پرباد پرباد "کنایه از مغرور متکبر" "پرباد شدن" پرباد_شدن "ورم کردن" "پرباد شدن" پرباد_شدن "م غرور گشتن" پربار پربار "خانه تابستانی" پربار پربار بالاخانه پرت پرت "بی معنی مزخرف" پرت پرت منحرف "پرت و پلا" پرت_و_پلا "پراکنده پخش و پلا" "پرت و پلا" پرت_و_پلا "بیهوده چرند و پرند" "پرت و پلا شدن" پرت_و_پلا_شدن "پراکنده شدن متفرق شدن" "پرت و پلا گفتن" پرت_و_پلا_گفتن "سخن بیهوده گفتن" "پرت کردن" پرت_کردن "دور انداختن" "پرت کردن" پرت_کردن "فکر کسی را منحرف کردن" پرتاب پرتاب "انداختن پرت کردن" پرتاب پرتاب پرش پرتاب پرتاب پرتو "پرتاب و توان" پرتاب_و_توان "نیرومند پرطاقت" پرتابل پرتابل "ویژگی دستگاه یا وسیله‌ای که بتوان آن را با دست حمل کرد دستی" پرتابی پرتابی "پرتاب شده" پرتابی پرتابی "تیری که آن را نتوان بسیار دور انداخت" پرتابی پرتابی "کماندار تیرانداز" پرتره پرتره "طرح صورت نقاشی چهره" پرتست پرتست "نک واخواست" پرتقال پرتقال "درختی است از تیره مرکبات ویژه مناطق مرطوب میوه آن کروی آبدار شیرین و سرشار از ویتامین ث می‌باشد و دارای پوست نارنجی است" پرتو پرتو "فروغ و روشنایی" پرتو پرتو "بازتاب نور" پرتو پرتو "اثر تأثر" پرتوشناسی پرتوشناسی "به کار بردن اشعه ایکس برای تشخیص و معالجه امراض ؛ رادیولوژیوی" پرتونگاری پرتونگاری "رادیو گرافی عکس برداری به وسیله اشعه ایکس" پرتوه پرتوه "خطوط باریکی که از تابیدن نور پیدا می‌شود" پرتگاه پرتگاه "جای بلندی که احتمال پرت شدن از آن وجود دارد" پرخاش پرخاش "ستیزه پیکار" پرخاش پرخاش "با سخنان درشت با هم ستیزه کردن" "پرخاش کردن" پرخاش_کردن "بحث کردن منازعه کردن" "پرخاش کردن" پرخاش_کردن "عتاب کردن درشتی کردن" پرخاشخر پرخاشخر "جنگجو ستیزه جو" پرخش پرخش "سرین اسب و استر" پرخش پرخش "شمشیر تیغ" پرخو پرخو "فرخو پیراستن درختان بریدن شاخه‌های زیادی اشجار" پرخوارگی پرخوارگی پرخوری پرخواسته پرخواسته "بسیار مال ثروتمند" پرخور پرخور "آن که بسیار می‌خورد" پرخچ پرخچ "کفل و سُرین اسب و استر و مانند آن" پرخیدن پرخیدن "تفتیش کردن" پرد پرد "لای و ته جامه و کاغذ چنان که گویند یک پرد و دو پرد یعنی یک لای و دو لای یا یک ته و دو ته" پرد پرد "خواب مخمل و جامه و مانند آن" پرداخت پرداخت آرایش پرداخت پرداخت "جلا صیقل" "پرداخت کردن" پرداخت_کردن "جلا دادن برق انداختن" پرداختن پرداختن "ادا کردن کارسازی کردن" پرداختن پرداختن "جلا دادن" پرداختن پرداختن "به انتها رسانیدن شرح دادن" پرداختن پرداختن "خالی کردن خلوت کردن" پرداختن پرداختن "دور کردن جدا کردن" پرداختن پرداختن "آهنگ کار کردن به کاری دست زدن" پرداختن پرداختن "از کاری فارغ شدن" پرداختن پرداختن "آماده کردن ترتیب دادن ترک کردن رها کردن توجه کردن اعتنا کردن رفع کردن رای زدن مشورت کردن گرفتن ربودن جدا کردن مقید شدن" پرداخته پرداخته "ادا شده" پرداخته پرداخته "مهیا آماده" پرداخته پرداخته "به انجام رسیده" پرداخته پرداخته "تهی خالی" پرداخته پرداخته "زدوده پاک" پرداز پرداز "در ترکیب با واژه‌های دیگر معانی تازه پدید می‌آورد مانند" پرداز پرداز "گوینده پردازنده سخن پرداز" پرداز پرداز "سازنده تمام کننده دروغ پرداز" پرداز پرداز "تهی کننده کیسه پرداز" پردازش پردازش "به کاری دست زدن آهنگ کاری کردن" پردازش پردازش "انجام دادن مجموعه‌ای از عملیات مختلف روی اطلاعات و داده‌ها در کامپیوتر" پردازنده پردازنده "ادا کننده" پردازنده پردازنده "صیقل دهنده" پردازنده پردازنده "سازنده مرتب کننده" پردازنده پردازنده "نوازنده ساز خواننده نغمه" پردال پردال پرگار "پردة ایزد" پردة_ایزد "کنایه از دوشیزگی" "پردة باده" پردة_باده "از نواهای موسیقی قدیم" "پردة بکارت" پردة_بکارت "پرده‌ای که علامت دوشیزگی است" "پردة دیرسال" پردة_دیرسال "نام یکی از نواهای موسیقی قدیم" "پردة دیرسال" پردة_دیرسال "کنایه از آسمان" "پردة راست" پردة_راست "از نواهای موسیقی" "پردة سرکش" پردة_سرکش "از نواهای موسیقی قدیم" "پردة صفاهان" پردة_صفاهان "آهنگی است از موسیقی قدیم" "پردة طنبور" پردة_طنبور "زه‌هایی بر دسته طنبور که با نهادن انگشت بر جای هر پرده تغییراتی در آهنگ می‌دهند" "پردة عشاق" پردة_عشاق "آهنگی است از موسیقی قدیم" "پردة لیلی" پردة_لیلی "از نواهای موسیقی قدیم" "پردة ماده" پردة_ماده "از نواهای موسیقی قدیم" پردختگی پردختگی فراغت پردل پردل "دلیر شجاع" پردل پردل "جوانمرد بخشنده" پرده پرده "پوشش حجاب" پرده پرده "پارچه‌ای که بر پنجره بیاویزند" پرده پرده "نوا گاه" پرده پرده "هر یک از بخش‌های نمایش که با افتادن پرده صحنه عوض می‌شود" پرده پرده "مجازاً آن چه که مانع خوب دیدن یا شنیدن می‌شود" پرده پرده "لایه نازکی از بافت‌ها که سطح اندام را می‌پوشاند" پرده پرده حجله پرده پرده حرمسرا "پرده انداختن" پرده_انداختن "آشکار کردن برملا کردن" "پرده باز" پرده_باز "نوازنده مطرب" "پرده باز" پرده_باز "کسی که خیمه شب بازی می‌کند" "پرده باز" پرده_باز "کنایه از حیله گر مکار" "پرده بازی" پرده_بازی "مکر فریب" "پرده برداری" پرده_برداری "برداشتن پرده از روی چیزی و به تماشا گذاشتن آن به نشانه آغاز بهره برداری یا نمایش" "پرده برداری" پرده_برداری "آشکار ساختن یک راز" "پرده خوان" پرده_خوان "آن که با استفاده از تصاویر و شمایل و با اشاره به آن‌ها به نقل داستان‌های حماسی یا دینی می‌پردازد" "پرده دار" پرده_دار "دربان حاجب کسی که در قدیم در دربار پادشاهان مسئول بار دادن بود" "پرده شناس" پرده_شناس "نوازنده موسیقی دان" "پرده شناس" پرده_شناس عارف "پرده کرکره" پرده_کرکره "وسیله‌ای از تیغه‌های نازک خم پذیر که به وسیله ریسمان‌هایی به هم متصل شده و به پنجره آویخته می‌شود و با کشیدن ریسمان‌ها می‌توان آن را باز و بسته کرد" پردوش پردوش پرشیب پردک پردک "لغز چیستان" پردگی پردگی "راز هر چیز پوشیده" پردگی پردگی "مستور زن و دختر باحجاب" پردگی پردگی حاجب "پردگی گشتن" پردگی_گشتن "در حجاب شدن پنهان شدن" پردیس پردیس "فردوس بستان" پررو پررو "دریده بی شرم بی حیا" پرز پرز پرزه پرز پرز "خواب مخمل فرش" پرز پرز "چیزی شبیه کرک که روی میوه‌هایی مانند به و هلو وجود دارد" پرز پرز "پرهای ریز کوتاه که بر بعضی مرغان روید" پرزیدنت پرزیدنت "رییس جمهور" پرس پرس "سهم غذا مخصوص یک نفر" پرسا پرسا "جویا پرسنده" پرسان پرسان "نک پرسا" پرستار پرستار "خدمتکار خادم" پرستار پرستار "غلام کنیز" پرستار پرستار "کسی که خدمت بیماران می‌کند" پرستارزاده پرستارزاده "غلام زاده کسی که پدر و مادرش غلام و کنیز بوده باشند" پرستش پرستش "ستایش نیایش" پرستش پرستش "پرستاری خدمت" پرستش پرستش بیمارداری پرستش پرستش "عمل یا رفتاری که نشانه بندگی سرسپردگی یا ایمان است ؛ عبادت" پرستشگاه پرستشگاه "معبد جای عبادت" پرستشگر پرستشگر عابد پرستشگر پرستشگر "چاکر خادم" پرستنده پرستنده "نوکر خدمتکار" پرستنده پرستنده "زن خدمتکار" پرستنده پرستنده "عبادت کننده" پرستنده پرستنده ستاینده پرستندگی پرستندگی "پرستش عبودیت" پرستندگی پرستندگی "خدمت خدمتکاری" پرسته پرسته "پرستیده کسی که او را پرستش کنند" پرسته پرسته "پرستش عبادت" پرسته پرسته "کنیز خدمتکار" پرستو پرستو "چلچله پرنده‌ای با بال‌های دراز و نوک تیز و دم دو شاخه که در فصل سرما به مناطق گرمسیر مهاجرت می‌کند" پرستیدن پرستیدن "بندگی کردن ستایش نمودن" پرستیدن پرستیدن "بسیار دوست داشتن" پرستیدن پرستیدن "دوست داشتن دوست گرفتن" پرستیده پرستیده "پرستش شده" پرستیژ پرستیژ "وجهه آبرو و اعتبار" پرسش پرسش پرسیدن پرسش پرسش "پژوهش تحقیق" پرسش پرسش "احوال پرسی" پرسش پرسش "بازخواست مؤاخذه" پرسشنامه پرسشنامه "یک یا چند برگه شامل سوالاتی راجع به هویت و افراد خانواده و همانند آن که معمولاً در ادارات و مؤسسات به اشخاص می‌دهند تا پر کنند" پرسنده پرسنده "پرسش کننده گدا" پرسنل پرسنل "مجموع افراد یک مؤسسه یا کارکنان بخش خاصی از آن کارکنان" پرسنگ پرسنگ "نک فرسنگ" پرسه پرسه "راه رفتن بسیار و بی نتیجه" پرسه پرسه "رفتن گدایان به گدایی" "پرسه زدن" پرسه_زدن "گردش بیهوده اشخاص بی کار" "پرسه زدن" پرسه_زدن "رفتن مریدی به دستور پیر در بازارها و کوی‌ها به گدایی" پرسوناژ پرسوناژ "شخص مشهور شخص مهم" پرسوناژ پرسوناژ "شخص بازی کسی که در حوادث و موضوع نمایشنامه یا داستان باشد" پرسپکتیو پرسپکتیو "منظره دورنما" پرسپکتیو پرسپکتیو "رسم تصاویر سه بُعدی اشیا و مناظر بر روی صفحه" پرسیاوشان پرسیاوشان "گیاهی است پایا از رده سرخس‌ها با ساقه‌های باریک و برگ‌های ریز که در جاهای گرم و مرطوب می‌روید" پرسیدن پرسیدن "خبر گرفتن پ رسش کردن" پرسیدن پرسیدن احوالپرسی پرسیدن پرسیدن عیادت پرسیدن پرسیدن بازخواست پرسیده پرسیده "سؤال شده مسئول" پرش پرش "پرواز پریدن" پرش پرش "جهش پریدن و خیزش برداشتن از روی زمین با وسیله یا بدون وسیله که در ورزش انواع مختلف دارد سه گام خرک با اسب با چتر و همانند آن ؛ ارتفاع نوعی پرش است که ورزشکار باید از روی طناب یا مانعی بپرد ؛ با نیزه پریدن از ارتفاع به وسیله نیزه‌ای دراز ؛ طول پریدن و جهش به جلو بدون وجود مانع" پرشور پرشور پرحرارت پرشیان پرشیان پرسیان پرشیان پرشیان "گیاهی پیچک مانند که بر درختان پیچد" پرشیان پرشیان پرسیاوشان پرغازه پرغازه "پرغزه بیخ و بن و پر پرندگان که به گوشت بدن آن‌ها چسبیده‌است" پرغونه پرغونه نازیبا پرفسور پرفسور "استاد دانشگاه استاد مجازاً شخص بسیار دانشمند" پرماز پرماز "پرچین پرشکن ترنجیده" پرماس پرماس برماس پرماس پرماس "لمس لامسه" پرماس پرماس "یازیدن دراز کردن" پرماسنده پرماسنده "بساونده لمس کننده" پرماسیدن پرماسیدن "دست مالیدن به چیزی" پرماسیدن پرماسیدن "یازیدن دراز کردن" پرماسیده پرماسیده "بسوده لمس شده" پرمان پرمان "فرمان امر" پرماه پرماه "افزاری باشد که حکاکان و درودگران با آن مروارید و چوب و تخته را سوراخ کنند مته و مثقب و پرمه و برمه و برماه و برماهه نیز گویند" پرمایه پرمایه پُربها پرمایه پرمایه "خردمند دانشمند" پرمایه پرمایه "نجیب اصیل" پرمایه پرمایه "مال دار ثروتمند" پرمایه پرمایه "خطیر جلیل" پرمایه پرمایه "قلم مویی که نوک آن پرپشت باشد" پرمخیدن پرمخیدن "برمخیدن عاق شدن" پرمخیده پرمخیده "خودسر و نافرمان" پرمخیده پرمخیده "فرزند عاق شده" پرمر پرمر "انتظار امید پرمور و برمر نیز گویند" پرمنش پرمنش خردمند پرمنش پرمنش "ارجمند پُرمایه" پرمنش پرمنش "مغرور متکبر" پرمنگنات پرمنگنات "ماده‌ای شیمیایی ا ست با نام پرمنگنات پتاسیم بنفش تیره و حلال در آب در پزشکی برای شست و شو و ضدعفونی زخم‌ها و در منزل برای گندزدایی سبزی‌ها و میوه‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد" پرمه پرمه "پرمهه کاهلی در کارها" پرمودن پرمودن فرمودن پرن پرن "نک پروین" پرنا پرنا "لباس لطیف و منقش" پرند پرند "حریر ساده ابریشم بی نقش" پرند پرند "شمشیر شمشیر جوهردار" پرندآور پرندآور "شمشیر جوهردار تیغ آب داده" پرنداخ پرنداخ "تیماج سختیان تسمه یا کمربند که از تیماج درست کنند" پرنده پرنده "هر جانوری که می‌پرد مرغ طیر ج پرندگان" پرندوش پرندوش "شب گذشته پریشب" پرندک پرندک "پشته تل" پرندگان پرندگان "جِ پرنده ؛ رده بزرگی از شاخه ذی فقاران که خون گرمند و بدنشان دارای حرارت ثابتی است و اندام‌های جلو آن‌ها به علت پرواز در هوا به صورت بال درآمده و بدنشان نیز پوشیده از پر می‌باشد طیور" پرندین پرندین "آن چه از پرند درست کنند هر چه از حریر سازند پرندینه" "پرندین بر" پرندین_بر "نازک اندام لطیف بدن" پرنس پرنس شاهزاده پرنسس پرنسس شاهدخت پرنسیب پرنسیب "اصل اساس" پرنسیب پرنسیب "اصول اخلاق" پرنسیب پرنسیب "اصول آداب و معاشرت" پرنهادن پرنهادن "ناتوان شدن پرافکندن" پرنهادن پرنهادن "کسی را از جایی بیرون راندن آواره کردن" پرنهادن پرنهادن "از سر خود دور کردن" پرنون پرنون "دیبای منقش" پرنگ پرنگ "برق شمشیر" پرنگ پرنگ "شمشیر جوهردار" پرنیان پرنیان "حریر منقش دیبای چینی" پرنیان پرنیان "پارچه ابریشمی گل دار" پرنیان پرنیان "پرده نقاشی" پرنیانی پرنیانی "مانند پرنیان دارای پرنیان" پرنیانی پرنیانی "به رنگ پرنیان" پرنیانی پرنیانی "کنایه از شمشیر" پرنیخ پرنیخ "تخته سنگ صخره" پره پره "حلقه و دایره لشکر از سوار و پیاده" پره پره "کناره چیزی پهلو" پره پره "دندانه چرخ و دولاب" پره پره "جزوی از قفل که قفل با آن محکم می‌شود" "پره زدن" پره_زدن "حلقه زدن لشکر از سوار و پیاده گرد شکار" "پره کشیدن" پره_کشیدن "صف کشیدن ایستادن گروه سوار و پیاده در یک امتداد" پرهازه پرهازه "رکوی سوخته و چوب پوسیده که بر زیر سنگ چخماق نهند و چخماق زنند تا آتش در آن گیرد" پرهنر پرهنر پرفضیلت پرهنر پرهنر "پرفن پرحیله" پرهودن پرهودن "نک برهودن" پرهون پرهون "هر چیز دایره مانند میان تهی طوق گردنبند" پرهون پرهون "هاله خرمن ماه" پرهیب پرهیب "شبح سایه" پرهیختن پرهیختن "پرهختن فرهیختن فرهنجیدن" پرهیختن پرهیختن "تربیت کردن" پرهیختن پرهیختن "پرهیز کردن" پرهیختن پرهیختن "رها کردن" پرهیختن پرهیختن "برآوردن برکشیدن" پرهیخته پرهیخته "تربیت شده پرورش یافته" پرهیز پرهیز "خویشتن داری" پرهیز پرهیز "نخوردن بعضی از غذاها" پرهیز پرهیز "خودداری از حرام" "پرهیز کردن" پرهیز_کردن "دوری کردن" "پرهیز کردن" پرهیز_کردن "پارسایی کردن" پرهیزانه پرهیزانه "غذایی که پزشک برای بیمار روا می‌دارد" پرهیزکار پرهیزکار "پارسا خویشتن دار" پرهیزکار پرهیزکار قانع پرهیزکاری پرهیزکاری "پارسایی خویشتن داری" پرهیزیدن پرهیزیدن "دوری جُستن" پرهیزیدن پرهیزیدن "حفظ کردن" پرهیزیدن پرهیزیدن "پارسایی کردن" پرهیزیدن پرهیزیدن "ترسیدن بیم داشتن" پرو پرو "آزمایش لباس از طرف خیاط بر تن مشتری" پرو پرو "مدرک مسند" پروا پروا "بیم هراس" پروا پروا "تاب توان" پروا پروا "آهنگ عزم" پروا پروا "میل رغبت" پروا پروا "توجه التفات" "پروا داشتن" پروا_داشتن "باک داشتن" "پروا داشتن" پروا_داشتن "اعتناء توجه" پروار پروار "خانه تابستانی خانه بادگیر" پروار پروار بالاخانه پروار پروار "آتشدان عودسوز" پروار پروار "رف طاقچه" پروار پروار "تخته‌هایی که سقف خانه را بدان پوشند" پروار پروار "قلعه حومه ؛ پربار و پرباره و پربال و پرباله و فربال و فرباله و برواره و فرواره نیز گویند" پرواری پرواری "گوسفند یا گاو گوشتی و فربه" پرواز پرواز "پرش پریدن" پرواز پرواز "تخته‌های باریکی که روی سقف کنار هم می‌چینند و حصیر یا پوشال را روی آن می‌اندازند" پروازه پروازه "توشه و طعامی که در سفر یا شکار همراه خود برند" پروازه پروازه "آتشی که ایرانیان در شب عروسی پیش پای عروس و داماد بیفروزند" پروازه پروازه "ریزه‌های زرورق یا هر چیز زر مانندی که در عروسی روی سر عروس و داماد می‌ریزند" پروازه پروازه "عیش و خرمی" پرواس پرواس "ترس بیم" پرواسیدن پرواسیدن "پرواز کردن" پرواسیدن پرواسیدن "ساختن و پرداختن فراغ یافتن" پرواسیدن پرواسیدن "لمس کردن دست مالیدن" پرواسیده پرواسیده "دستمالی شده لمس شده" پروان پروان "چرخ ابریشم ریسی" پروانه پروانه "اسبابی به صورت چرخ پره دار چرخان یا پنکه مثل پروانه کشتی" پروانچه پروانچه "پروانه اجازه نامه" پروانچه پروانچه "فرمان پادشاهان" پروانچه پروانچه "برات حواله" پروانک پروانک "نک پروانه" پروانگان پروانگان "جِ پروانه ؛ راسته‌ای از تیره حشرات که دارای چهاربال نازک پوشیده از پولک‌های لطیف کوچکی است که غالباً رنگینند پروانگان اقسام مختلف دارند که بعضی از آن‌ها دارای رنگ آمیزی بسیار زیبا و جالب می‌باشند" پروتئین پروتئین "نوعی ترکیب آلی پیچیده موجود در بافت‌های گیاهی و جانوری که برای رشد و ترمیم بافت‌ها لازم است" پروتز پروتز "هر نوع وسیله مصنوعی جانشین برای جبران نقص عضو حفظ زیبایی یا هر دو مانند دندان چشم یا پای مصنوعی" پروتستان پروتستان "یکی از شعب سه گانه دین مسیح که پیروان آن به پاپ عقیده ندارند" پروتوپلاست پروتوپلاست "یاخته بدون دیواره پیش یاخته" پروتوپلاسم پروتوپلاسم "ماده سیال و بی رنگ زنده سلول‌های گیاهی و جانوری که از دو جزو سیتوپلاسم و هسته تشکیل شده و سطح آن دارای نیروی کششی خاصی است که آن را از جاری شدن محفوظ می‌دارد و ضمناً موجب حفظ آن در برابر مایعات دیگر است درون یاخته" پروتکل پروتکل "صورت جلسه مذاکرات سیاسی برای عقد قراردادهای رسمی مقاوله نامه" پروراندن پروراندن "پرورش دادن" پروراندن پروراندن "غذا دادن" پروراندن پروراندن "کلام را آراستن" پروراننده پروراننده مربی پروراننده پروراننده "غذا دهنده" پروراننده پروراننده "به وجود آورنده" پرورانیدن پرورانیدن "نک پروراندن" پرورانیده پرورانیده "پرورده پرورش یافته" پروردن پروردن پروراندن پروردن پروردن "در عسل یا شکر و مانند آن پختن" پروردن پروردن "آموختن تعلیم دادن" پرورده پرورده "پرورش یافته" پرورده پرورده "چیزی را در عسل یا شکر یا مانند آن پختن" پروردگار پروردگار "پرورش دهنده" پروردگار پروردگار "پ ادشاه" پروردگار پروردگار "یکی از نام‌های خداوند" پرورش پرورش "آموزش تعلیم" پرورش پرورش "غذا خورش" "پرورش کردن" پرورش_کردن "رشد کردن پرورش یافتن" پرورشگاه پرورشگاه "محل نگه داری و پرورش کودکان بی سرپرست" پرورشی پرورشی "مربوط یا منسوب به پرورش" پرورشی پرورشی "پرورش یافته و پرورده شده در خارج از محیط طبیعی خود" پروره پروره "جانوری که در پروار بسته فربه کرده باشند" پروریدن پروریدن پروردن پروریدن پروریدن تغذیه پروریدن پروریدن "حمایت کردن" پروریده پروریده "نک پرورده" پروز پروز "فریز فرزد فروزد نوعی از سبزه در غایت سبزی و طراوت مرغ" پروزن پروزن "پرویزن هر چیز پر سوراخ و شبکه دار آردبیز غربال" پروستات پروستات "یک زوج غده که تقریباً هر یک به اندازه بادام کوچکی هستند و به طور قرینه در ابتدای پیشاب راه در بالای میان دو راه قرار گرفته‌اند" پروسه پروسه فرایند پروش پروش "آبله ریز یا جوشی که روی پوست بوجود می‌آید" پروفرم پروفرم "برگ پیش فروشی که در آن قیمت کالا و هزینه حمل قید شود و مدت اعتبار معینی داشته باشد پیش برگ" پروفیل پروفیل "نقشه و تصویری که مقطع طولی ساختمان یا سازه را نشان دهد" پروفیل پروفیل "میله استاندارد فلزی با مقطع ثابت و طول زیاد که در ساختمان سازی و ماشین سازی به کار می‌رود" پرولاپس پرولاپس "افتادگی عضو یا بخشی از بدن از محل طبیعی خود بر اثر ضعف بافت‌های نگه دارنده فروافتادگی" پرولتاریا پرولتاریا "طبقه کارگر طبقه‌ای که تنها با فروش نیروی کارش امور معاش خود را می‌گذراند" پرومتازین پرومتازین "داروی قوی ضد حساسیت که برای درمان حساسیت و بی خوابی تجویز می‌شود و در ساخت شربت سینه هم به عنوان داروی ضد سرفه به کار می‌رود" پرونده پرونده "بسته قماش" پرونده پرونده "پارچه‌ای که قماش را بدان پیچند" پرونده پرونده "اسناد و نوشته‌های مربوط به یک موضوع" پروه پروه "غنیمت هر چیزی که از جنگ و تاراج بدست آید" پروه پروه "ستاره پروین" پروه پروه چادرشب پروپاگاند پروپاگاند "تبلیغ برای فروش جنس" پروپاگاند پروپاگاند "هر نوع کوشش برای انتشار و ترویج مرام و مسلکی" پروژسترون پروژسترون "هورمونی که در تخمدان غده فوق کلیوی و جفت ساخته می‌شود و رحم را برای پذیرش تخم آماده می‌کند" پروژه پروژه "طرح نقشه" پروژه پروژه "طرح و نقشه کارهایی که باید انجام شود" پروژکتور پروژکتور "دستگاهی که برای ایجاد روشنایی زیاد به کار می‌رود نورافکن" پروژکتور پروژکتور "دستگاهی که به کمک آن تصویر را روی پرده نشان می‌دهند فراتاب" پرویز پرویز "پیروز فاتح" پرویزن پرویزن پروزن پرویزن پرویزن غربال پرویزن پرویزن الک پرویزن پرویزن "هر آلت مشبک و سوراخ سوراخ" پرویش پرویش "تقصیر درنگ تنبلی" پروین پروین پرون پروین پروین "ثریا صورتی فلکی که بالای شاخ صورت فلکی گاو قرار دارد" پروین پروین "نام منزلی از منازل قمر" پرپایه پرپایه هزارپا پرپر پرپر "صدا یا حالت پر زدن پرنده" پرپر پرپر "کنایه از جان دادن و مردن" پرپره پرپره "سکه کوچک تنگ را گویند؛ پشیز فلوس پولک دینار" پرپری پرپری "هر چیز نازک و پوسته مانند" پرپری پرپری "کبوتر ماده‌ای که پر و دمش را قیچی بزنند و با آن کبوتران نر را به بام خانه خوانند" پرپشت پرپشت "انبوه فراوان متراکم" پرپهن پرپهن "خرفه فرفخ" "پرچ کردن" پرچ_کردن "فرو کردن میخ در چیزی و پهن کردن سر یا ته آن بوسیله ضربات چکش به منظور محکم کردن آن" پرچانه پرچانه "بسیارگوی روده دراز پرنفس" "پرچانگی کردن" پرچانگی_کردن "پر حرفی کردن وراجی کردن" پرچم پرچم "طره کاکل منگوله ای از مو که بر سر نیزه علم و گردن اسب می‌آویختند" پرچم پرچم "زبانه آتش" پرچم پرچم "علم درفش رایت" پرچم پرچم "بخش‌های میله مانند گل که تخم‌ها در آن قرار دارند" پرچین پرچین "دیواری که از آمیختن گِل و شاخه‌های درخت و بوته گرداگرد باغ یا کشتزار درست کنند" پرژک پرژک "گریستن گریه کردن" پرک پرک "ستاره سهیل" پرکار پرکار "فعال پرتلاش" پرکاس پرکاس "تلاش کردن و درهم آویختن" پرکاس پرکاس "طلوع آفتاب" پرکاش پرکاش "خاک اره بُراده" پرکاوش پرکاوش "پیرایش درخت بریدن شاخه‌های زیادی درخت" پرکر پرکر "منتظر بودن چشم به راه داشتن" پرکم پرکم "بی کار و ناچیز و از کار افتاده" پرکنده پرکنده "درمانده و عاجز" پرکنده پرکنده "متفرق پراکنده" پرگار پرگار "ابزاری برای کشیدن اشکال هندسی" پرگار پرگار فلک پرگار پرگار "بخت و اقبال" پرگاله پرگاله "وصله پینه" پرگاله پرگاله "پاره‌ای از هر چیز" پرگر پرگر "طوق طوقی زرین که پادشاهان بر گردن می‌کرده‌اند و گاه بر گردن اسب می‌انداختند" پرگرام پرگرام برنامه "پرگران کردن" پرگران_کردن "کنایه از فرود آمدن" پرگست پرگست "پرگس هرگز مبادا دور باد" پرگستردن پرگستردن "بال گشودن پرگشادن" پرگستردن پرگستردن "فروتنی کردن" پرگنه پرگنه "زمینی را گویند که از آن مال و خراج بستانند" پرگوک پرگوک "عمارت عالی" پری پری "مؤنث جن که به صورت زنی زیبا تصور می‌شود" پری پری "نوعی پارچه بسیار لطیف" "پری افسا" پری_افسا "مانند پری افسونگر جن گیر پری سای پری بند پری خوان" "پری بند" پری_بند "نک پری افسا" "پری خوان" پری_خوان "نک پری افسا" "پری دار" پری_دار "جن زده" "پری دار" پری_دار "دختری که واسطه بین پری افسا و جن قرار می‌گیرید" "پری دیدن" پری_دیدن "کنایه از دیوانه شدن" "پری زاده" پری_زاده "فرزند پری" "پری زاده" پری_زاده "بچه بسیار زیبا" "پری نژاد" پری_نژاد "پری زاده" "پری نژاد" پری_نژاد معشوق "پری نژاد" پری_نژاد زیباروی "پری چهر" پری_چهر "پری چهره آن که چهره اش به زیبایی چهره پریان است زیبا خوب روی خوش صورت" پریاخته پریاخته "یک فرد از موجودات گیاهی یا جانوری که بدنش بیش از یک یاخته داشته باشد جانور و گیاه پرسلولی" پریدن پریدن "پرواز کردن" پریدن پریدن "برجستن و سوار شدن" پریدن پریدن جهیدن پریدن پریدن "تبخیر شدن" پریده پریده "پرواز کرده" پریده پریده "بخار شده" پریده پریده "نابود شده" پریدوش پریدوش "پرندوش پریشب" پریر پریر پریروز پریروز پریروز "یک روز پیش از دیروز روز قبل از دی پریر" پریز پریز "فریاد نعره" پریزن پریزن "نک پرویزن" پریسای پریسای "به سان پری نک پری بند" پریش پریش پریشان پریش پریش "به باد داده" پریش پریش "در ترکیب با واژه‌های دیگر معنی دهد خاطرپریش" پریش پریش "به صورت اضافه معنای پریشان می‌دهد زلف پریش" پریشان پریشان "ژولیده آشفته" پریشان پریشان پراکنده پریشان پریشان "سرگردان سرگشته" پریشانی پریشانی پراکندگی پریشانی پریشانی "تشویش اضطراب" پریشانی پریشانی "شوریدگی آشفتگی" پریشانی پریشانی بینوایی پریشب پریشب "شب قبل از دیشب د و شب پیش" پریشن پریشن "نک پریشان" پریشندگی پریشندگی "عمل پریشان کردن" پریشیدن پریشیدن "بدحال شدن تهیدست شدن" پریشیدن پریشیدن "آشفته گشتن" پریشیده پریشیده "پریشان شده" پریشیده پریشیده "برباد داده" پریشیدگی پریشیدگی "پریشان شدگی" پریم پریم "علامتی به این شکل َ در ریاضیات که بر بالای سمت راست یک حرف قرار می‌گیرد به معنی الف نخستین مشتق یک تابع ب نخستین نقطه یا مقداری که از جهت‌هایی مشابه نقطه یا مقدار مورد نظر است" پریموس پریموس "نوعی چراغ نفتی که با تلمبه هوا را در مخزن نفت آن وارد می‌کنند" پرینت پرینت "نمونه چاپی به دست آمده از کامپیوتر" پرینتر پرینتر "دستگاه خروجی رایانه که اطلاعات نوشتاری یا نگاره‌ای را بر سطح کاغذ یا مواد دیگر چاپ کند چاپگر" پریود پریود قاعدگی پریود پریود "مدت زمان یک نوسان یا چرخه کامل دوره دوره تناوب" پریوش پریوش "پری وار پری فش" پریون پریون "گر جرب" پز پز "پشته بلند عقبه کتل پژ" پزاندن پزاندن "نک پزانیدن پختن" پزاوه پزاوه "کوره که در آن ظروف سفالین و آجر و آهک را حرارت دهند" پزد پزد "خون جان" پزداغ پزداغ "بزداغ ابزاری برای زدودن زنگ تیغ یا شمشیر" پزشک پزشک "کسی که حرفه اش معالجه امراض است طبیب" پزشکی پزشکی "طبابت معالجه بیماران" پزشکی پزشکی "منسوب به پزشک طبی ؛ قانونی شاخه‌ای از فن پزشکی که از شناسایی آسیب‌های ناشی از جنایات بحث می‌کند" پزشکیار پزشکیار "کسی که در بیمارستان‌ها و یا مطب دستورهای پزشک را برای معالجه و بهبود مریض اجرا می‌کند" پزغند پزغند "دانه‌ای پسته مانند که مغز ندارد و به وسیله آن پوست حیوانات را دباغی کنند" پزنده پزنده "آشپز خوالگیر" پزوایی پزوایی "سست و ضعیف به تن و به عقل و به فکر بی حرکت و بی عمل سخت ضعیف" پزوایی پزوایی "بی حمیت" پزیدن پزیدن "پخته شدن" پزیدن پزیدن رسیدن پس پس "پشت عقب آن سوی" پس پس "پشت سر دنبال" پس پس "پس از همه آخر کار" پس پس "آن گاه آن وقت" پس پس "از این رو بنابراین" پس پس "قسمت عقب مؤخر" پس پس "دبر کون ؛ و پیش جابه جا به صورتی غیر از صورت اصلی ؛ پسکی عقب عقب در حال عقب رفتن" "پس آب" پس_آب "آب پس مانده آبی که از تبخیر یا تقطیر چیزی می‌گیرند" "پس آب" پس_آب "چایی که چند بار آب جوش را در آن ببندند و چای کم رنگ و بی مزه‌ای به دست آورند" "پس آهنگ" پس_آهنگ "آهنی باشد که کفشگران در پس کفش نهند تا به آن کفش را فراخ کنند آنگاه که قالب را در کفش کنند" "پس آوردن" پس_آوردن "مراجعت دادن برگرداندن چیزی" "پس افت" پس_افت "بدهی عقب افتاده" "پس افت" پس_افت "اندوخته ذخیره" "پس افتادن" پس_افتادن "عقب افتادن عقب ماندن" "پس افتادن" پس_افتادن "افتادن به پشت و مردن" "پس افکندن" پس_افکندن "پس انداز کردن ذخیره کردن" "پس انداختن" پس_انداختن "تأخیر کردن" "پس انداختن" پس_انداختن "پس انداز کردن" "پس انداختن" پس_انداختن "کنایه از بچه به دنیا آوردن" "پس انداز" پس_انداز "ذخیره اندوخته" "پس انداز کردن" پس_انداز_کردن "ذخیره کردن صرفه جویی کردن" "پس خور" پس_خور "کسی که بازمانده غذای دیگران را می‌خورد" "پس خور" پس_خور "بازمانده غذا" "پس دوزی" پس_دوزی "دوختن لبه لباس با دست" "پس ران" پس_ران "پس راننده راننده شتر حاد" "پس سر نمودن" پس_سر_نمودن "کنایه از روی برگردانیدن از شرم و خجالت" "پس سر نمودن" پس_سر_نمودن "مزاحمی را از سر خود واکردن" "پس شاشیدن" پس_شاشیدن "بد شدن حال پیش از بهبودی" "پس شاشیدن" پس_شاشیدن "عقب رفتن تنزل کردن" "پس شام" پس_شام "سحری غذای سحر" "پس فردا" پس_فردا "یک روز بعد از فردا" "پس لرزه" پس_لرزه "لرزه‌های بعدی و معمولاً خفیف تری که پس از یک زمین لرزه روی می‌دهد" "پس مانده" پس_مانده "عقب مانده به دنبال مانده" "پس مانده" پس_مانده "باقی مانده از خوراک و نوشیدنی کسی ته مانده" "پس مانده" پس_مانده "بقیه هر چیزی" "پس نشینی کردن" پس_نشینی_کردن "عقب نشینی کردن" "پس نماز" پس_نماز "آن که پشت امام نمازگزارد مأموم مق پیش نماز" "پس وازنک" پس_وازنک "بازگشت مرض رجعت بیماری پس افتادگی عود نکس" "پس کوهه" پس_کوهه "قسمت عقب زین مؤخر" "پس کوهه" پس_کوهه "قیقب ؛ مق پیشکوهه قربوس" "پس کوچه" پس_کوچه "کوچه فرعی" "پس گردنی" پس_گردنی "زدن با کف دست به پشت گردن کسی" "پس گرفتن" پس_گرفتن "چیز داده را گرفتن بازگرفتن واستدن متاع فروخته شده را از مشتری بازگرفتن و رد بهای آن" "پس گوش افکندن" پس_گوش_افکندن "فراموش کردن" پسا پسا "وقت نوبت" پسادست پسادست "پستادست نسیه" پسانیدن پسانیدن "آب دادن آبیاری مزارع و باغ‌ها" پساوند پساوند "قافیه شعر" پساوند پساوند "جزوی که به آخرکلمه اضافه شود و تغییری در معنی آن دهد" پساویدن پساویدن "دست مالیدن لمس کردن" پساک پساک "بساک تاجی که از انواع گل‌ها درست می‌کردند و پادشاهان و بزرگان در جشن‌ها و مراسم دیگر بر سر می‌گذاشتند" پست پست "کار رساندن نامه‌ها و بسته‌ها از جایی به جای دیگر" پست پست "سازمانی که عهده دار این کار است" پست پست "محل خدمت" پست پست "شغل و مقام اداری" پست پست "وظیفه معین هر بازیکن در بازی‌های گروهی نقش ؛ الکترونیک ایمیل ؛ اکسپرس نوعی خدمات پستی سریع السیر ؛ پیشتاز نوعی پست سریع تر از پست اکسپرس ؛ سفارشی نوعی پست که اداره پست در قبال دریافت محموله قبض صادر می‌کند ؛ رستانت نوعی خدمات پستی به صورت نگه داری نامه‌ها و بسته‌ها که آدرس مشخصی ندارند" "پست خانه" پست_خانه "اداره‌ای که به دریافت و ارسال نامه‌ها و بسته‌ها و امانات پستی مردم اشتغال دارد" "پست دادن" پست_دادن "کشیک دادن به نوبت" "پست فطرت" پست_فطرت "ناکس دون فرومایه سفله" "پست مدرن" پست_مدرن "پسامدرن مربوط یا متعلق به پست مدرنیست" "پست مدرنیسم" پست_مدرنیسم "پسامدرنیسم گرایشی در ادبیات و هنر و معماری و تفکر اواخر سده بیستم در مخالفت با مدرنیسم" "پست کردن" پست_کردن "کشتن نابود کردن" "پست کردن" پست_کردن "شکستن ویران کردن" "پست کردن" پست_کردن "دور کردن تهی کردن" "پست گردیدن" پست_گردیدن "پایین آمدن" "پست گردیدن" پست_گردیدن "فرومایه شدن" پستا پستا "اندوخته ذخیره" پستا پستا "نوبت دفعه" پستان پستان "اندامی در پستانداران که در جنس ماده دارای غده‌های تراوش شیر است و معمولاً رشد بیشتری دارد ؛ مادر را گاز گرفتن کنایه از ناسپاسی و حق نشناسی کردن" پفکی پفکی "بسیار سست و ضعیف سخت بی دوام" پفیوز پفیوز "بی غیرت بی صفت" پل پل "کرت مرزی که فاصله شود میان قطعه‌های کشت" پل پل "پا پاشنه پا" پل پل "هر چیز را که ریسمان بر کمرش بندند و در کشاکش آرند تا بانگ کند" "پل شکستن" پل_شکستن "کنایه از بی بهره گردانیدن" پلاتین پلاتین "طلای سفید" پلاروید پلاروید "نوعی فیلم و دوربین عکاسی که عکس را فوری ظاهر می‌کند" پلارک پلارک "نک بلارک" پلاس پلاس سرگردان "پلاس آخور" پلاس_آخور توبره "پلاس آخور" پلاس_آخور "مجازاً شرم زن آلت زن" "پلاس انداختن" پلاس_انداختن "گستردن پلاس" "پلاس انداختن" پلاس_انداختن "پریشان ساختن" "پلاس باف" پلاس_باف "سازنده و کننده پلاس" پلاساندن پلاساندن "پژمرده ساختن برگ و مانند آن" پلاستیک پلاستیک "نام عمومی اقسام فرآورده‌های پلیمری دارای منشأ آلی که در دمای معمولی پایدارند ولی به وسیله حرارت یا فشار می‌توان آن‌ها را شکل داد و به صورت ورقه میله یا رشته درآورد" پلاسما پلاسما "بخش مایع خون یا لنف متشکل از آب پروتئین‌ها و مواد معدنی" پلاسک پلاسک "فلاکت نکبت بدبختی تنگی" پلاسیدن پلاسیدن پژمردن پلاسیدن پلاسیدن "فاسد شدن میوه" پلاسیده پلاسیده پژمرده پلان پلان "خوی گیر زین عرق گیر" پلاو پلاو پلا پلاو پلاو پلو پلاو پلاو نعمت پلاژ پلاژ "ساحل کم شیب دریا" پلاژ پلاژ "مجموعه تأسیسات رفاهی یا تفریحی یا اقامتی کنار ساحل ساحل سرا" پلاک پلاک "ورقه یا صفحه معمولاً فلزی که اطلاعاتی روی آن حک شود" پلاک پلاک "نوار پلاستیکی همراه مشخصات نوزاد که در بخش نوزادان که جهت شناسایی وی به مچ او می‌بندند" پلاک پلاک "قطعه فلزی گرانبها که به صورت گردنبند یا دستبند به کار می‌رود" پلاک پلاک "قطعه زمینی با مساحت و مرزهای معین و ثبت شده با شماره مشخص" پلاکارد پلاکارد "آگهی بزرگی به اندازه حدوداً * یا * متر که بر سر در سینمانصب و تصویر بازیگران اصلی و نام فیلم و نام دست اندرکاران و بازیگران مهم فیلم بر آن درج شود نقش آگهی" پلاکارد پلاکارد "تخته صفحه یا پارچه‌ای شامل نوشته‌ها و تصاویر تبلیغاتی یا اطلاعاتی که بر جایی نصب می‌شود یا در راهپیمایی‌ها آن را حمل می‌کنند" پلاکت پلاکت "سلول خونی بدون هسته گرده خون" پلت پلت "درختی از تیره افراها که جزو تیره‌های نزدیک به گل سرخیان است و در سراسر جنگل‌های خزر وجود دارد برگ‌هایش پنجه‌ای است ؛ گندلاش پلاس ستام بلس" پلت پلت سفیدار پلت پلت شیردار پلتیک پلتیک سیاست پلتیک پلتیک "نیرنگ حقه بازی" پلخ پلخ "حلق گلو" پلخم پلخم "نک فلاخن" پلستک پلستک "نک پرستو" پلشت پلشت پلید پلشت پلشت "آلوده چرکین" پلغده پلغده "گندیده تخم مرغ یا میوه گندیده" پلغیدن پلغیدن "بیرون زدن چیزی از حد طبیعی مانند برآمدگی چشم" پلغیدن پلغیدن "صدای جوشیدن آب" پلفته پلفته "پارچه‌ها و گلوله‌های علف سوخته که چون آتش در خانه علفی افتد زود آتش آن‌ها را بر هوا برد" پلم پلم "خاک گرد" پلماس پلماس کورمال "پلماس کردن" پلماس_کردن "کورمال کورمال حرکت کردن" پلمب پلمب "قطعه سرب یا موم آب شده‌ای که برای جلوگیری از دستکاری و سوءاستفاده به سر پاکت یا در مغازه یا خانه یا مکان دیگری مهر شود مهرو موم" پلمب پلمب "مجازاً به معنی تعطیل کردن و بستن جایی" پلمس پلمس "مضطرب شدن و دست و پا گم کردن اضطراب" پلمس پلمس "متهم ساختن" پلمس پلمس "دروغ گفتن" پلمه پلمه "لوحی که ابجد و غیر آن بر آن می‌نوشتند تا اطفال بخوانند" پلمه پلمه "نوعی از گل سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا شود و می‌توان برای نوشتن به کار برد سنگ لوح" پلنوم پلنوم "مجمعی با شرکت کلیه اعضای رهبری یا هیئت مدیره یک حزب یا سازمان سیاسی" پلنگ پلنگ "جانوری از تیره گربه سانان و گوشت خوار که روی پوست بدنش خال‌های سیاه بسیار وجود دارد و آن گونه‌های متعدد دارد" پلنگینه پلنگینه "جامه‌ای که از پوست پلنگ سازند" پلنگینه پلنگینه "نوعی جامه که در قدیم از پوست پلنگ می‌ساختند" پله پله "مایه کم سرمایه اندک" پله پله "موی اطراف سر" پله پله "کفه ترازو" پله پله "درختی است" پلو پلو "خوراک ایرانی که از برنج پخته با کره یا روغن فراهم می‌شود و معمولاً با نوعی خورشت همراه است" پلواس پلواس "فریب دادن به چاپلوسی" پلوان پلوان پلون پلوان پلوان "بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد؛ بلندی گرداگرد زمین کاشته پلون مرز" پلوان پلوان "پشتواره کامل" پلوتن پلوتن "نهمین سیاره از منظومه شمسی خدای عالم مردگان و دوزخ در اساطیر یونان" پلوخوری پلوخوری "مهمانی ضیافت" پلورالیسم پلورالیسم "کثرت باوری نظریه‌ای که به لزوم کثرت عناصر و عوامل در جامعه و مشروعیت منافع آن‌ها باور دارد" پلوس پلوس "پلواس فریب دادن چرب زبانی" پلوک پلوک "تکیه گاه چوبین کنار بام محجر" پلوک پلوک "پتک و چکش آهنگران مطراق" پلچی پلچی "پلژی خرمهره خرز" پلک پلک "پوست گرداگرد چشم که چشم را می‌پوشاند" پلکان پلکان "جِ پله ؛ ساختاری به شکل ردیف یا مجموعه‌ای از پله‌های پشت سر هم میان دو یا چند سطح برای امکان رفت و آمد از یکی به دیگری" پلکن پلکن "پلکه طعنه سرزنش" پلکیدن پلکیدن "به آهستگی راه رفتن" پلکیدن پلکیدن "رفت و آمد کردن" پلکیدن پلکیدن "ول گشتن" "پلی استر" پلی_استر "پلیستر پولیستر نوعی پلیمر که در ساختن بطری‌های پلاستیکی الیاف مصنوعی بدنه عایق‌ها و نوار مغناطیسی ضبط صوت به کار می‌رود" "پلی تکنیک" پلی_تکنیک "مؤسسه آموزش عالی معمولاً شامل چند دانشکده فنی و صنعتی" "پلی کلینیک" پلی_کلینیک "مطبی که دارای درمانگاه‌های مختلف است و در صورت ل زوم امراض مختلف را در آن جا مورد مداوا قرار می‌دهند" "پیل اوژن" پیل_اوژن "پیل افکن پیل کش" "پیچ گوشتی" پیچ_گوشتی "ابزاری است که به وسیله آن پیچ‌ها را باز می‌کنند" پیچازی پیچازی "پارچه شطرنجی پارچه‌ای که طرح آن مانند صفحه شطرنج باشد" پیچان پیچان "مشوش مضطرب" پیچان پیچان "در حال پیچیدن" "پیچان شدن" پیچان_شدن "خم شدن" "پیچان شدن" پیچان_شدن "پریشان و مضطرب گشتن" پیچاندن پیچاندن "خم کردن تاب دادن" پیچاندن پیچاندن "رنج دادن فشار آوردن" پیچانیدن پیچانیدن "نک پیچاندن" پیچاپیچ پیچاپیچ "سخت پیچیده با پیچ و خم‌های بسیار پرپیچ و خم" پیچاک پیچاک "پیچیدگی پیچ و خم بسیار" پیچش پیچش "پیچیدگی کجی" پیچش پیچش "گره خوردن" پیچش پیچش "از درد به خود پیچیدن" پیچه پیچه "نوعی روبند بافته شده از موی یال و دم اسب به رنگ سیاه که زنان بر چهره می‌زنند نقاب حجاب" پیچه پیچه "گیس عاریه" پیچه پیچه "سایبان بالای در" پیچک پیچک "گیاهی است رونده با برگ‌های ریز دندانه دار و گل‌هایی به رنگ سفید آبی و بنفش که دور درختان یا گیاهان دیگر می‌پیچند و بالا می‌روند" پیچک پیچک "هر چیز پیچیده شده و گلوله شده مانند گلوله نخ و ابریشم و" "پیچی ئیل" پیچی_ئیل "سال میمون به حساب منجمان ترکستان نهمین سال از دوره اثناعشری" پیچیدن پیچیدن "حلقه زدن" پیچیدن پیچیدن درنوردیدن پیچیدن پیچیدن "در هم کردن" پیچیده پیچیده تابیده پیچیده پیچیده درنوشته پیچیده پیچیده "نامفهوم دیریاب" پیچیده پیچیده "دشوار بغرنج" پیژاما پیژاما "نک پی جامه" پیک پیک "قاصد نامه بر" "پیک نیک" پیک_نیک "گردش و تفریح دسته جمعی در بیرون شهر" پیکادور پیکادور "سوارکاری که در تاخت حیوانی مهاجم مانند گاو و جز آن را به نیزه زند" پیکار پیکار "جنگ نبرد" پیکار پیکار "ستیزه بدخویی" پیکارگاه پیکارگاه "میدان جنگ رزمگاه" پیکارگر پیکارگر "مبارز جنگی" پیکان پیکان "آهن نوک تیز سر تیر و نیزه" پیکانی پیکانی "نوعی از لعل به شکل پیکان" پیکر پیکر "کالبد جسم" پیکر پیکر "صورت تصویر" پیکر پیکر "شکل ریخت" پیکر پیکر رقم پیکر پیکر "نقش و نگاری که برای آرایش و زینت باشد" پیکرتراش پیکرتراش "مجسمه ساز" پیکرنگار پیکرنگار "نقاش صورت ساز" پیکره پیکره "تصویر نقش" پیکره پیکره "مجسمه تندیس" چ چ "هفتمین حرف از الفبای فارسی که در حساب ابجد برابر عددِ می‌باشد و در زبان عرب وجود ندارد" چابک چابک "چست و چالاک زرنگ" چابک چابک "ماهر زبردست" "چابک دست" چابک_دست "ماهر زبردست" "چابک سوار" چابک_سوار "سوارکار ماهر" چابکی چابکی "چالاکی چستی" چابکی چابکی "اسب راهوار که اگر تازیانه بر او زنند راه را غلط نکند" چاتمه چاتمه "وضع استوار چند تفنگ بر روی زمین بدین نحو که ته آن‌ها را با فاصله کمی از هم روی زمین قرار و سر آن‌ها را به هم تکیه دهند تا به صورت مخروطی درآید" "چاتمه زدن" چاتمه_زدن "قرار دادن تفنگ‌ها به شکل چاتمه" "چاتمه زدن" چاتمه_زدن "توقف عده‌ای از قراولان در محلی" "چاتمه فنگ" چاتمه_فنگ "چاتمه تفنگ فرمانی است که فرمانده به سربازان دهد و آنان تفنگ‌های خود را به شکل چاتمه بر روی زمین قرار دهند" چاخان چاخان "دروغگو حقه باز" چاخچور چاخچور "نک چاقچور" چادر چادر "پوششی برای خانم‌ها" چادر چادر "خیمه پرده بزرگ" چادر چادر سایبان چادرشب چادرشب "پارچه‌ای که رختخواب را در آن می‌پیچند" چادرنشین چادرنشین "صحرانشین طوایفی که در یک جا ساکن نبوده ییلاق و قشلاق می‌کنند" چادرنماز چادرنماز "چادری از جنس پارچه‌های نازک که زنان در خانه یا به هنگام نماز بر سر می‌کنند" چادرچاقچوری چادرچاقچوری "دارای هر دو پوشش چادر و چاقچور" چادرچاقچوری چادرچاقچوری "پی گیر در پوشاندن سر و روی" چار چار چهار چارت چارت "نمودار یا طرحی که مجموعه‌ای از اطلاعات را به صورت فشرده نشان می‌دهد" چارق چارق "کفشی چرمی با بندهای بلند که به دور پا پیچیده می‌شود" چارقب چارقب "نوعی از لباس پادشاهان و امراء ضح برخی چارقد را محرف همین کلمه دانند" چارقد چارقد "روسری ؛ پارچه‌ای نازک و چهارگوش که خانم‌ها دو تا کرده و با آن موهای سر را می‌پوشانند" چاره چاره "گریز درمان" چاره چاره تدبیر چاره چاره "مکر حیله" "چاره ساز" چاره_ساز "چاره کننده" "چاره ساز" چاره_ساز "علاج کننده" "چاره ساز" چاره_ساز "خدای تعالی" چاروا چاروا "چارپا اسب خر استر" چاروادار چاروادار "کسی که حیوانات بارکش را می‌راند یا با آن‌ها باربری کند" چارپار چارپار چهارپا "چارپهلو شدن" چارپهلو_شدن "سیر شدن غذای بسیار خوردن" "چارپهلو شدن" چارپهلو_شدن "به پشت خوابیدن" چارچار چارچار "چهار چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک در زمستان که سردترین روزهای سال است" چارچنگولی چارچنگولی چهارچنگالی چارچنگولی چارچنگولی "انگشتان دست و پای جمع و خمیده شده" چارچنگولی چارچنگولی "ب ا تمام نیرو و اشتیاق و جدیت" چارچنگولی چارچنگولی "با دو دست و دو پا" چارک چارک "چاووش نقیب قافله" چاشت چاشت "اول صبح بخش نخستِ روز" چاشت چاشت "غذایی که به هنگام چاشت خورند" پلیته پلیته فتیله پلید پلید "ناپاک نجس" پلید پلید بدکار پلیدازار پلیدازار "زناکار زانیه" پلیدن پلیدن "جستجو کردن" پلیدن پلیدن "آهسته به جایی در شدن" پلیدی پلیدی ناپاکی پلیدی پلیدی نجاست پلیس پلیس ناهمواری پلیسه پلیسه "چین دار بانورد" پلیمر پلیمر "مولکول عظیم الجثه‌ای که از مولکول‌های ساده با جرم مولکولی کم ساخته شود بسپار" پماد پماد "ماده دارویی نرم که جهت استعمال خارجی مورد استفاده قرار می‌گیرد" پمپ پمپ "دستگاهی برای جابه جا کردن مایعات تلمبه" پمپاژ پمپاژ "بیرون کشیدن سیالات از جایی و داخل کردن آن به جای دیگر به کمک تلمبه یا پمپ تلمبه زنی پمپ زنی" پناباد پناباد "سکه نقره به وزن نیم مثقال رایج در زمان قاجاریه" پناغ پناغ "تار ابریشم" پناغ پناغ "ریسمانی که دور دوک پیچیده باشند" پنالتی پنالتی "جریمه‌ای که بر اثر خطای بازیکن به نفع حریف به او تعلق می‌گیرد و نوع آن در بازی‌های مختلف فرق دارد" پنام پنام "پارچه‌ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود پدام هم گویند" پناه پناه "حفظ حمایت امان" پناه پناه "پناهگاه جای استوار" پناه پناه "حامی نگاهدار" "پناه جو" پناه_جو "آن که خواستار پناهندگی به یک کشور بیگانه‌است" "پناه گاه" پناه_گاه "جایی که برای حفظ جان و سلامتی به آن پناه برند جای استوار پناه جای" پناهنده پناهنده "آن که به کسی یا چیزی پناه برد زینهاری ملتجی ؛ اجتماعی کسی که به خاطر رواج تعصب دینی یا اجتماعی یا ناامنی و جنگ در میهنش به کشور دیگری پناه می‌برد ؛ سیاسی کسی که به خاطر مبارزه سیاسی و مخالفت با حکومت کشورش به کشور دیگری پناه می‌برد" پنبه پنبه "گیاهی علفی و یک ساله که از غوزه آن ریسمان و پارچه درست کنند ؛با سر کسی را بریدن آهسته و نرم نرم کسی را بی آن که متوجه باشد به نابودی کشاندن" "پنبه درگوش" پنبه_درگوش "غافل پند نشنو" "پنبه زدن" پنبه_زدن "بیرون کردن پنبه از تخم" "پنبه زدن" پنبه_زدن "پر کردن پنبه در چیزی" "پنبه زن" پنبه_زن "کسی که پنبه را با کمان می‌زند تا از هم باز شوند" "پنبه شدن" پنبه_شدن "نرم و سفید شدن" "پنبه شدن" پنبه_شدن "نرم و هموار شدن" "پنبه شدن" پنبه_شدن گریختن "پنبه شدن" پنبه_شدن "متفرق و پریشان گردیدن" "پنبه شدن" پنبه_شدن "از کسی بی موجب بریدن به هرزه بریدن" "پنبه شدن" پنبه_شدن "بیهوده شدن باطل و بی سود ماندن کار و سخن‌های پیشین" "پنبه غاز کردن" پنبه_غاز_کردن "حلاجی کردن پنبه زدن" یخه یخه "گریبان یقه" یخه یخه "قسمتی از لباس که در دور گردن قرار می‌گیرد" یخچال یخچال "محل نگاهداری یخ" یخچال یخچال "وسیله‌ای که با نیروی برق کار می‌کند و هرچه را در آن بگذارند سرد نگاه می‌دارد" یخچه یخچه تگرگ ید ید "دست ج ایدی ایادی" "ید طولی" ید_طولی "مهارت زبردستی توانایی" یده یده "ایجاد برف و باران با سحر و جادو" "یده چی" یده_چی "جادوگری که ایجاد برف و باران با سحر و جادو را می‌داند" یدک یدک "اسب زین کرده بدون سوار که پیشاپیش موکب پادشاهان و امرا حرکت می‌دادند" یدک یدک "ابزار یا اسباب که ذخیره نگه دارند تا آن را به جای تباه شده آن نهند" "یدک کش" یدک_کش "آن که افسار یدک را در دست دارد و همراه برد" "یدک کش" یدک_کش "کسی که علاوه بر وظیفه خود مسئولیت وظیفه دیگری را نیز به عهده دارد" یدکی یدکی "قطعات اضافی که برای جایگزین کردن قطعات خراب شده یک دستگاه نگه داری می‌شود" "یر به یر شدن" یر_به_یر_شدن "بی حساب شدن نه بدهکار بودن و نه طلبکار بودن" یرا یرا "چین و شکن" یراعه یراعه "گول و بد دل" یراعه یراعه "شترمرغ ماده" یراعه یراعه "بیشه نشیب نیستان ناک" یراعه یراعه "کرم شب تاب" یراق یراق "ساز و برگ اسب" یراق یراق سلاح "یراق کوبی" یراق_کوبی "کوبیدن و نصب کردن یراق در و پنجره از قبیل قفل و لولا و دستگیره و مانند آن" یرغو یرغو "عوارضی که برای رسیدگی به جرایم گرفته می‌شد" یرغو یرغو سیاست یرغو یرغو "بازرسی مجلس محاکمه" یرقان یرقان "بیماری زردی نوعی بیماری که در اثر اختلالات کبد به وجود می‌آید" یرلیغ یرلیغ "حکم و فرمان پادشاه ؛ خانی فرمان پادشاه" یرمغان یرمغان "ارمغان تحفه" یرنداق یرنداق روده یرنداق یرنداق "تسمه و دوال نرم و سفید" یزدادی یزدادی "قلیه و قیمه را گویند که بعد از پخته شدن تخم مرغ بر بالای آن ریزند" یزدادی یزدادی "کوفته که در آن تخم مرغ پخته باشد" یزدان یزدان "خدا خداوند" یزنه یزنه "آیزنه ؛ شوهر خواهر" یزک یزک "پیش قراول جلودار" یسار یسار "طرف چپ" یسار یسار "چهره‌ای که د یدن آن نحوست و شومی می‌آورد" یساق یساق سیاست یساق یساق فسق یساق یساق "ترتیب و ساختگی" یساول یساول "جلودار پیش قراول" یسر یسر "درخت محلب را گویند که از چوب آن سابقاً جهت ساختن مسواک برای شست و شوی دندان‌ها استفاده می‌کردند" یسر یسر "چوب درخت بان را گویند که چون محکم و تیره رنگ و معطر است از آن جهت ساختن تسبیح و در منبت کاری استفاده می‌کنند" یسنا یسنا "پرستش ستایش" یسنا یسنا "یکی از بخش‌های اوستا که در هنگام مراسم مذهبی خوانده می‌شود" یسیر یسیر "کم اندک" یسیر یسیر "سهل آسان" یسیر یسیر قمارباز یشت یشت "پرستش ستایش" یشت یشت "بخشی از اوستا در ستایش آفریدگار و امشاسپندان" یشتن یشتن "ستایش کردن نیایش کردن" یشتن یشتن "دعا خواندن هنگام غذا خوردن" "یشته کردن" یشته_کردن "دعا خواندن نماز کردن" یشم یشم "یشپ ؛ از سنگ‌های معدنی گران بها به رنگ‌های سبز تیره و کبود" یشمی یشمی "رنگ سبز تند به رنگ یشم" یشپ یشپ "نک یشم" یشک یشک "دندان دندان پیشین" یطاق یطاق خوابگاه یعسوب یعسوب "پادشاه زنبوران عسل" یعسوب یعسوب "رییس بزرگ" یعقوب یعقوب "کبک نر ج یعاقیب" یعقوب یعقوب "پسر اسحق و پدر حضرت یوسف" یعنی یعنی "قصد می‌کند او" یعنی یعنی "در فارسی بدین معنی چنین معنی می‌دهد ؛ کشک کنایه از دانستن جواب سر بالای طرف یا فهمیدن مقصود باطنی اوست که مخالف میل درک کننده‌است" یغام یغام "غول بیابانی" یغلاوی یغلاوی "تابه کوچک دسته دار" یغلاوی یغلاوی "کاسه کوچک دسته دار مخصوص غذا گرفتن سربازان" یغلغ یغلغ "تیر پیکان دار" یغما یغما "تاراج غارت چپاول" یغما یغما "نام شهری در ترکستان که زیبارویان آن معروف بودند" یغماگر یغماگر "غارتگر تاراج گر" یغمایی یغمایی "منسوب به یغما" یغمایی یغمایی "خوبرو زیبا" یغور یغور "بزرگ درشت بدشکل" یفاع یفاع "زمین بلند پشته" یقطین یقطین "هر بوته که بر زمین پهن شود چون خربزه کدو خیار و جز آن" یقظان یقظان "بیدار هوشیار" یقظه یقظه "بیداری هوشیاری" "یقنعلی بقال" یقنعلی_بقال "کنایه از آدم فقیر و بی اهمیت و کسی است که سرش به کلاهش نیرزد و ارزش اجتماعی نداشته باشد" یقه یقه "نک یخه" "یقه سفید" یقه_سفید "کارمند دفتری یا دارای شغلی که مستلزم آلودگی دست و لباس نیست" "یقه سفید" یقه_سفید "کسی که دستش به دهانش می‌رسد" "یقه چرکین" یقه_چرکین "تنگدست بیچاره" یقین یقین "بدون شک بی گمان" "یقین کردن" یقین_کردن "باور کردن" یقیناً یقیناً "قطعاً مسلماً مطمئناً از روی یقین" یل یل "پهلوان دلاور ج یلان" یلامق یلامق "جِ یلمق" یلب یلب "جوشن چرمین" یلدا یلدا "این واژه سُریانی و به معنای تولد و زایش است یعنی تولد مهر در شب اول زمستان که بلندترین شب سال است و ایرانیان به یُمن تولد مهر در این شب جشنی برپا می‌کنند" یللی یللی "وقت تلف کردن عمر را به بطالت گذراندن" یللی یللی "بیکارگی و تنبلی و تن آسانی کردن" "یللی تللی کردن" یللی_تللی_کردن "ولگردی و هرزه گردی کردن عمر را به بطالت گذرانیدن" یلمان یلمان "لبه تیغ" یلمان یلمان "ضرب شمشیر" "پنبه کردن" پنبه_کردن گریختن "پنبه کردن" پنبه_کردن "پراکنده ساختن" "پنبه کردن" پنبه_کردن "خاموش کردن" "پنبه کردن" پنبه_کردن "منکر شدن" "پنبه کردن" پنبه_کردن "عاجز گردانیدن" پنتی پنتی "آن که از شوخی و پلیدی احتراز نکند کسی که نظافت نداند" پنتی پنتی "بیکار لش بی غیرت لاابالی" پنج پنج "عدد پس از چهار و پیش از شش" پنج پنج "حواس خمسه" پنج پنج پنجه "پنج تن" پنج_تن "پنج تن آل عبا خمسه آل عبا خمسه طیبه مراد محمد رسول الله علی فاطمه حسن حسین است" "پنج سیری" پنج_سیری "وزنه‌ای معادل گرم" "پنج سیری" پنج_سیری "مقدار عرقی که در یک بطری می‌ریختند" "پنج شاخ" پنج_شاخ "پنج انگشت" "پنج نوبت" پنج_نوبت "پنج بار نواختن کوس یا دهل و نقاره در مدت شبانه روز بر در سرای سلاطین" "پنج نوبت" پنج_نوبت "پنج وقت نماز" "پنج نوبت زدن" پنج_نوبت_زدن "اظهار جاه و سلطنت کردن" "پنج نوش" پنج_نوش "معجونی که در قدیم پزشکان از پنج داروی مقوی می‌ساختند" "پنج وشش وهفت وچهار" پنج_وشش_وهفت_وچهار "کنایه از پنج حس و شش جهت و هفت کوکب و چهار طبع" "پنج پا" پنج_پا خرچنگ "پنج پا" پنج_پا "برج چهارم از دوازده برج فلکی برج سرطان" "پنج پوشیده" پنج_پوشیده "خمسه محتجبه‌است و آن پنج علم است اول کیمیا دوم لیمیا سوم سیمیا چهارم ریمیا پنجم هیمیا" پنجاه پنجاه "عددی که بعد از چهل و نه و پیش از پنجاه و یک است" پنجاهه پنجاهه "مدت اعتکاف نصاری و آن پنجاه روز باشد چنان که چله اهل اسلام چهل روز است ؛ خمسین" پنجاهه پنجاهه "یاد کرد کسی در پایان پنجاه سال" پنجره پنجره "ساختاری در دیوار اتاق ساختمان یا وسیله نقلیه برای وارد شدن روشنایی هوا یا هر دو و دیده شدن قضای بیرون یا درون" پنجشنبه پنجشنبه "روز ششم هفته روز قبل از جمعه" پنجم پنجم "دارای رتبه یا شماره پنج" پنجم پنجم "جزء پسین بعضی از کلمه‌های مرکب یک پنجم" پنجه پنجه "مخفف پنجاه" پنجه پنجه "پنج انگشت با کف دست و پا باشد از انسان و حیوانات دیگر پنج انگشت دست از مچ تا سر انگشتان" پنجه پنجه "چنگال جنگ برثن مخلب" پنجه پنجه "پنج انگشت بدون کف دست" پنجه پنجه دست پنجه پنجه "صورت دستی که از طلا و نقره سازند و به مشاهد مقدس برای نیاز فرستند" پنجه پنجه "گلوله‌های سنگ که دیدبانان برای جنگ نگاهدارند" پنجه پنجه "سنگ منجنیق" پنجه پنجه "سنگی که از کشتی به کشتی غنیم اندازند پنجه دزدیده ماهی دام و قلاب و شست ماهی قسمت زبرین دسته تار که گوشی بدان پیوندند واحدی برای شمارش هر مرحله ساز زدن است رقصی که جمعی دست یکدیگر را گیرند و با هم رقصند" "پنجه برتافتن" پنجه_برتافتن "به زور غلبه کردن ستم کردن" "پنجه بوکس" پنجه_بوکس "سلاح سرد به صورت حلقه‌های به هم پیوسته دارای برآمدگی‌های نوک تیز که در پنجه می‌کنند" "پنجه دزدیده" پنجه_دزدیده "نک بهیزک" "پنجه زدن" پنجه_زدن "چنگ زدن کسی را زخمی کردن" "پنجه زدن" پنجه_زدن "کنایه از درافتادن با کسی جنگیدن" "پنجه طلایی" پنجه_طلایی "کنایه از مهارت و تبحر در حرفه‌های نوازندگی نقاشی پزشکی و مانند آن" "پنجه مریم" پنجه_مریم "گیاهی است خوشبو با ساقه کوتاه و گل‌های سرخ رنگ گل نگونسار گل سرنگون" "پنجه کردن" پنجه_کردن "نبرد کردن درافتادن" پنجول پنجول "ناخن دست انسان یا پنجه برخی از حیوانات مانند گربه پلنگ و مانند آن" پنجک پنجک پنجه پنجک پنجک "پنجه دزدیده" پنجک پنجک "نوعی رقص رقص دستبند فنجگان چوپی" پنجگان پنجگان "پنج تا پنج تا" پنجگان پنجگان "نوعی تیر" پنجگانه پنجگانه "پنج تایی مخمس" پنجگانه پنجگانه "نمازهای پنج وقت" پنجگاه پنجگاه "گوشه‌ای از موسیقی ایرانی در دستگاه راست پنجگاه" پند پند "چاره تدبیر بند فند مکر حیله" پند پند "فن کشتی گیری حیله کشتی" "پند گرفتن" پند_گرفتن "عبرت گرفتن" پندآگین پندآگین "مشحون از پند" پندار پندار گمان پندار پندار سوءظن پندار پندار اندیشه پندار پندار خودبینی پنداره پنداره گمان پنداره پنداره خیال پنداره پنداره "فکر اندیشه" پنداری پنداری "خیال باف" پنداری پنداری "خیالی وهمی" پنداری پنداری "کلمه فعل از پنداشتن گویی گویا" پنداریدن پنداریدن "نک پنداشتن" پودمانی پودمانی "واحد یا مؤلفه استانداردی از یک سازواره که برای ترکیب یا استفاده آسان طراحی یا ساخته می‌شود" پودمانی پودمانی "واحدها یا دوره‌های مشخص آموزشی در دانشگاه‌ها و مدارس" پودمانی پودمانی "واحدها و اجزای صنعتی همگون و مشابه" پودمانی پودمانی "واحدهای تکراری و با اندازه مساوی در معماری ساختمان‌ها" پودنه پودنه "نک پونه" پوده پوده "کهنه پوسیده" پودینگ پودینگ "از انواع شیرینی‌های انگلیسی است که از آرد و روغن و تخم مرغ و کشمش تهیه می‌شود" پور پور "پسر فرزند نرینه" پورسانتاژ پورسانتاژ پورسان پورسانتاژ پورسانتاژ درصد پورسانتاژ پورسانتاژ "حق دلالی حق العمل" پورمند پورمند "پسردار صاحب پسر" پورنوگرافی پورنوگرافی "توصیف و نمایش امور جنسی" پوره پوره "پسر پور" پوره پوره "بچه ملخ تخم ملخ" پورپورا پورپورا "عارضه‌ای که در دنبال بعضی از امراض عفونی در مریض موجب خونریزی زیر جلدی شود علامت این خونریزی دانه‌ها و لکه‌های قرمز رنگی است که با فشار انگشت محو نمی‌شود و پس از چند روز محل این لکه‌ها تیره و کبود شده محو می‌گردد؛ خونریزی زیر جلد داءالفرافیر نزف الدم زیر جلدی" پوز پوز "پوزه تنه درخت ساقه درخت" پوزخند پوزخند "لبخند تمسخرآمیز" پوزش پوزش "عذرخواهی معذرت خواهی" پوزش پوزش "عذر معذرت" پوزمالی پوزمالی "کنایه از تنبیه کسی با دشنام کتک یا جریمه" پوزه پوزه "گرداگرد دهن جانوران" پوزه پوزه "چانه ؛ کسی را به خاک مالیدن شخص پرمدعایی را به شدت تحقیر و سرشکسته کردن" پوزیتیو پوزیتیو "مثبت متضاد نگاتیو" پوزیتیویسم پوزیتیویسم "هرگونه مذهب فلسفی که مابعدالطبیعه را رد می‌کند تجربه گرایی" پوزیدن پوزیدن "زدودن راندن برطرف کردن" پوزیدن پوزیدن "معذرت خواستن عذر خواستن" پوسانه پوسانه فروتنی پوسانه پوسانه "چاپلوسی چرب زبانی" پوست پوست "بیرونی ترین بخش بدن جانوران" پوست پوست "پوشش بیرونی ساقه" پوست پوست "پوشش تخم جانور و دانه گیاه ؛ کسی کنده شدن متحمل عذاب شدید شدن" "پوست باز کردن" پوست_باز_کردن "پوست کندن" "پوست باز کردن" پوست_باز_کردن "راز دل را گفتن" "پوست باز کرده" پوست_باز_کرده "بی پرده آشکار" "پوست تخت" پوست_تخت "پوست خشک شده حیوانات به ویژه گوسفند که برای نشستن از آن استفاده می‌کنند" "پوست خر کن" پوست_خر_کن "کنایه از آدم حریص و آزمند" "پوست خر کن" پوست_خر_کن "اندک بین" "پوست و استخوان شدن" پوست_و_استخوان_شدن "لاغر و بسیار نزار شدن" "پوست پیرا" پوست_پیرا "دباغ چرمگر" "پوست پیراستن" پوست_پیراستن "دباغی کردن" "پوست کلفت" پوست_کلفت "کنایه از آدم بی غیرت" "پوست کلفت" پوست_کلفت "کسی که در سختی‌ها تحملش زیاد است" "پوست کلفتی" پوست_کلفتی "بی شرمی بی غیرتی" "پوست کلفتی" پوست_کلفتی "مقاومت در سختی‌ها" "پوست کندن" پوست_کندن "پوست گرفتن" "پوست کندن" پوست_کندن "قشری از مغز جدا کردن" "پوست کندن" پوست_کندن "غیبت کردن" "پوست کندن" پوست_کندن "صریح گفتن" "پوست کنده" پوست_کنده "کنایه از صریح بی پرده" پوستر پوستر "آگهی مکتوب و مصور با ابعاد حدوداً * سانتی متر که قابل چاپ و تکثیر و نصب است ورقه مصور بزرگ اعلان" "چهار مضراب" چهار_مضراب "چارمضراب اصطلاحی است در نواختن آهنگ موسیقی نوعی از آهنگ موسیقی که نوازنده ساز در دستگاه‌های مختلف آواز می‌نوازد تا آوازخوان برای خواندن مهیا شود گونه‌ای از زدن که زننده خواننده را برای خواندن مهیا سازد" چهارآیین چهارآیین "چهار مذهب معروف اهل سنت حنفی شافعی مالکی حنبلی" چهارآیینه چهارآیینه "نوعی جامه جنگ که در قدیم به هنگام جنگ می‌پوشیدند و آن دارای چهار قطعه آهن صیقل داده بود که روی سینه پشت سر و سر زانوها نصب می‌شد" چهاربالش چهاربالش "بالش‌های چهار گانه که هنگام بر تخت نشستن پادشاه پشت سر و زیر پا و دو طرف او می‌گذاشتند" چهاربالش چهاربالش "تخت مسند" چهاربالش چهاربالش "چهار عنصر" چهارتخم چهارتخم "چهارتخمه چارتخم مخلوط دانه‌های قدومه و بارهنگ و بهدانه و سپستان است که جوشانده آن‌ها به دلیل داشتن لعاب فراوان به عنوان ملین و نرم کننده سینه و خلط آور در امراض ریه مصرف می‌شود" چهارتکبیر چهارتکبیر "اشاره‌است به نماز میت که در آن چهار تکبیر باید بگویند" "چهارتکبیر زدن" چهارتکبیر_زدن "ترک دنیا گفتن" چهارجوهر چهارجوهر "چهار ستاره از بنات النعش که آن‌ها را نعش گویند" چهارده چهارده "عدد اصلی بین سیزده و پانزده ده به علاوه چهار" چهاردیواری چهاردیواری "هر جا که از چهارطرف محصور و دیوار باشد محوطه" چهاردیواری چهاردیواری "خانه و کاشانه" چهارزانو چهارزانو "حالتی مؤدبانه از نشستن که ساق پای چپ زیر زانوی راست و ساق پای راست زیر زانوی چپ قرار می‌گیرد" چهارسو چهارسو "چهارجانب شمال جنوب مشرق مغرب" چهارسو چهارسو چهارراه چهارسو چهارسو "چهارراه میان بازار چارسوق چارسوک" چهارسو چهارسو "دنیا جهان" چهارشاخ چهارشاخ "آلتی چوبی چهار شاخه و دسته دار که با آن خرمن کوفته را بر باد می‌دهند تا کاه از دانه جدا شود" چهارشانه چهارشانه "مرد تنومند که دارای شانه‌های پهن باشد" چهارشنبه چهارشنبه "روز پنجم از ایام هفته مسلمانان" "چهارشنبه سوری" چهارشنبه_سوری "غروب آخرین سه شنبه سال که در آن شب معمولاً هفت بوته آتش درست می‌کنند و به ترتیب از روی آن می‌پرند و می‌گویند سرخی تو از من زردی من از تو" چهارضلعی چهارضلعی "صفحه‌ای است محدود به یک خط شکسته چهاربر و انواع آن عبارت است از مربع مربع مستطیل لوزی متوازی الاضلاع ذوزنقه چهارضلعی محاطی چهارضلعی محیط چهاربر" چهارطاق چهارطاق "سقف یا گنبدی که بر روی چهارپایه بنا شده و چهار طرف آن باز باشد" چهارطاق چهارطاق "خمیده چهارگوش" چهارعنصر چهارعنصر "عناصر اربعه آب خاک باد و آتش باشد" چهارقل چهارقل "چهار سوره از قرآن مجید که هر کدام با کلمه قل شروع می‌شود و عبارت است از قل هواللهاحد قل اعوذ برب الفلق قل اعوذ برب الناس قل یا ایهاالکافرون" چهارمیخ چهارمیخ چارمیخ چهارمیخ چهارمیخ "چهار عدد میخ که روی زمین یا دیوار به شکل مربع یا مستطیل بکوبند" چهارمیخ چهارمیخ "نوعی شکنجه که چهاردست و پای کسی را به چهار میخ ببندند و شکنجه اش کنند" چهارپا چهارپا "چهارپای چارپا هر حیوانی که چهار پا دارد و غالباً به اسب و الاغ و قاطر و شتر اطلاق می‌شود" چهارپاره چهارپاره "چاپاره چارپاره" چهارپاره چهارپاره "زنگ‌های کوچکی که رقاصان به هنگام رقص در انگشتان کنند و به تناسب ضرب موسیقی آن را به صدا در آورند" چهارپاره چهارپاره "نوعی رقص که در قدیم معمول بوده" چهارپاره چهارپاره "نوعی از گلوله‌ای است که در شکار با تفنگ به کار می‌رود و معمولاً شکارهای سنگین را با آن می‌زنند" چهارچشمی چهارچشمی "دقت کامل با همه حواس" چهارگامه چهارگامه "اسب تندرو اسب رهوار" چهارگاه چهارگاه "یکی از هفت دستگاه موسیقی ایرانی که جنبه حماسی و پهلوانی دارد" چهر چهر "روی صورت" چهره چهره "روی صورت" "چهره پرداز" چهره_پرداز "صورتگر نقاش" "چهل ستون" چهل_ستون "عمارتی که چهل ستون داشته باشد" "چهل ستون" چهل_ستون "بنایی که دارای ستون‌ها بسیار باشد" چهلم چهلم "عدد ترتیبی چهل" چهلم چهلم "مراسم بزرگداشت چهلمین روز شخص فوت شده" چهچهه چهچهه چهچه چهچهه چهچهه "آواز خواندن بلبل و پرندگان خوش آواز" چهچهه چهچهه "تحریر دادن صدا" چوب چوب "ماده‌ای سخت که ریشه و ساقه و شاخه درخت را تشکیل می‌دهد و آن را برای ساختن اشیاء به کار می‌برند" چوب چوب "تنه بریده شده درخت" چوب چوب "واحد پول در معاملات بازار و بسته به بزرگ بودن و یا کوچک بودن معامله چوب یعنی تومان ؛ لای چرخ کاری گذاشتن کنایه از برای پیشرفت آن کار مانع تراشیدن ؛ در آستین کسی کردن کنایه از او را سخت آزار و آسیب رساندن ؛ کسی یا چیزی را خوردن کنایه از به خاطر آن دچار مجازات یا آسیب یا زحمت شدن" "چوب الف" چوب_الف "کاغذ باریکی که لای کتاب می‌گذارند به نشانه اینکه تا اینجا خوانده شده" "چوب الف" چوب_الف "چوب باریک" "چوب بست" چوب_بست "مجموعه قطعات چوبی یا آهنی که عمودی و افقی به هم متصل سازند و در کنار دیوار نصب کنند و عمله و بنا روی آن کار کنند داربست" "چوب زدن" چوب_زدن "کتک زدن" "چوب زدن" چوب_زدن "قیمت گذاشتن و تقویم اجناس از طریق حراج ؛ حراج چیزی را زدن آن راحراج کردن یا بسیار ارزان فروختن" "چوب لباسی" چوب_لباسی "چوب رختی" "چوب لباسی" چوب_لباسی "وسیله‌ای به شکل میله‌ای منحنی متصل به قلاب برای آویزان کردن لباس" "چوب پا" چوب_پا عصا "چوب پنبه" چوب_پنبه "نوعی چوب سبک که از پوست درختان مخصوص به اندازه‌های مختلف سازند و برای بستن سر بطری و مانند آن به کار برند" چوبدار چوبدار "کسی که کارش خرید و فروش گوسفند است ؛ گله دار" چوبدار چوبدار "اصطلاحاً قپاندار" چوبدست چوبدست عصا چوبدستی چوبدستی چوبدست چوبه چوبه "چوبی که بدان خمیر نان را تنک سازند؛ صوبج" چوبه چوبه خدنگ چوبه چوبه تازیانه چوبه چوبه زخمه چوبه چوبه چوبدستی چوبه چوبه چوبک چوبک چوبک "گیاهی دارای گل‌های مجتمع با برگ‌های خاردار و ریشه ضخیم ریشه این گیاه را پس از خشک کردن می‌کوبند و نرم می‌کنند و در شستن لباس به کار می‌برند" چوبک چوبک "چوب کوتاه و باریکی که بعضی از سازهای کوبه‌ای مانند طبل را با آن می‌نوازند" چوبک چوبک "نام تخته و چوبی که مهتر پاسبانان شب‌ها در دست می‌گرفت و آن چوب را ب ر تخته می‌کوفت تا از صدای آن پاسبانان بیدار شوند" "چوبک زن" چوبک_زن "دُهُل زن طبل زن" "چوبک زن" چوبک_زن "مهتر پاسبانان" "چوبکاری کردن" چوبکاری_کردن "شرمنده ساختن خجالت دادن" چوبکی چوبکی "مهتر پاسبانان چوبک زن" چوبکی چوبکی "نوکر عسس و داروغه" چوبکین چوبکین "افزاری چوبین یا آهنین که بدان پنبه دانه را از پنبه جدا کنند" چوبین چوبین "ساخته شده از چوب" چوخا چوخا "نوعی جامه پشمی خشن که چوپانان و کشاورزان پوشند" چوخیدن چوخیدن "لغزیدن به سر درآمدن و افتادن" چور چور تذرو چوزه چوزه جوجه چوشک چوشک "کوزه لوله دار" چوشیدن چوشیدن مکیدن "چوق الف" چوق_الف "نک چوب الف" چوقی چوقی "مجازاً لاغر و باریک مانند چوق الف" چول چول "چل چر آلت تناسل نر نره" چوله چوله "کج منحنی" چون چون "مانند مثل" چون چون "وقتی هنگامی که" چون چون "زیرا بدین سبب" چونه چونه "واحدی برای خمیر آرد گندم یا جو بدان مقدار که یک قرص نان سازد" چونه چونه "گلوله از هر نوع خمیر" چونی چونی "چگونگی کیفیت" چونین چونین چنین چوپان چوپان "نگهبان گله گوسفند و گاو؛ شبان" کشتار کشتار "ذبح قتل" کشتارگاه کشتارگاه "سلاخ خانه مذبح جای کشتن جانوران گوشتی" کشتبان کشتبان "زارع دهقان" کشتمان کشتمان "زمینی که در آن چیزی کاشته باشند" کشتن کشتن "بی جان کردن" کشتن کشتن "خاموش کردن آتش و چراغ" کشتن کشتن "از بین بردن یا سرکوب کردن" کشته کشته "مقتول هلاک شده" کشته کشته "مهره‌ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده" کشتکار کشتکار "زارع برزگر" کشتی کشتی "ورزش دونفری که هدف از آن به پشت خواباندن یکی به وسیله دیگری است مجازاً تلاش و کوشش جسمی یا ذهنی بسیار سخت" کشتی کشتی "زنار کمربند" "کشتی بان" کشتی_بان "ناخدا ملاح" "کشتی گرفتن" کشتی_گرفتن "گلاویز شدن دو تن با هم تا یکی دیگری را زمین زند" کهوف کهوف "جِ کهف" کهول کهول "مردی که در ریش او موهای سیاه و سفید باشد" کهول کهول عنکبوت کهولت کهولت "پیری سالخوردگی" کهکشان کهکشان "کاهکشان مجموعه‌ای از بیلیون‌ها ستاره‌است که برخی از آن هابه مراتب بزرگتر از خورشید می‌باشند اما به علت فاصله زیاد کوچکتر از خورشید به نظر می‌آیند در بین ستارگان کهکشان‌ها مقادیر زیادی گاز و ابرهایی از گرد و غبار وجود دارند که به گازهای بین ستاره‌ای معروفند این گازها اغلب از هیدروژن تشکیل می‌شوند که ب ه وجود آورنده ستارگان می‌باشند کهکشان ما یا راه شیری یکی از این کهکشان هاست که در شب‌های صاف مانند نواری نورانی و ابر مانند در آسمان دیده می‌شود" کهیر کهیر "نوعی بیماری پوستی که در اثر حساسیت نسبت به بعضی غذاها و داروها به وجود می‌آید و آن برآمدگی‌هایی سرخ رنگ و خارش دار در پوست است" کهین کهین "کوچکترین خردترین" کو کو "زیرک دانشمند" کو کو "پهلوان دلیر" کواده کواده "چوب آستان در خانه" کواده کواده "چوبی که پاشنه در بر آن گردد" کوار کوار "سبزی خوردنی تره" کوارتز کوارتز "ماده‌ای است به فرمول Sio که دارای سختی بالنسبه زیاد است و بر روی شیشه خط می‌اندازد شکل متداول آن منشور شش وجهی است که دو قاعده آن دو هرم مسدس القاعده می‌باشد کوارتز عنصر اصلی سنگ‌های آذرین اسید است بلورهای کوارتز را معمولاً به نام در_کوهی نامند" کوارث کوارث "جِ کارثه آنچه سبب غم و اندوه بسیار شود" کواره کواره "کوار سبد زنبیل" کواش کواش "صفت گونه روش طریق کواشه هم گفته شده" کواعب کواعب "جِ کاعب ؛ پستان برآمدگان" کوالیدن کوالیدن "جمع کردن اندوختن" کوانتوم کوانتوم "کوچک ترین مقدار هر کمیت فیزیکی که می‌تواند به طور مستقل وجود داشته باشد" کواژ کواژ "طعنه سرزنش" کواژه کواژه "طعنه سرزنش" کواژه کواژه "خوش طبعی مزاح" کواکب کواکب "جِ کوکب ؛ ستارگان" کوب کوب "صدمه ضربه" کوب کوب "آلتی که فیلبانان فیل را با آن زنند" کوبن کوبن "چکش آهنگران و مسگران و آن دو قسم باشد یکی مربع ک ه آن را پتک خوانند دیگری دراز و آن را کدینه گویند مطراق" کوبه کوبه "هر چیز که با آن چیز دیگر را کوبند" کوبول کوبول "از زبان‌های برنامه نویسی کامپیوتر" کوبیدن کوبیدن "کوفتن لِه کردن" کوبیسم کوبیسم "سبکی در نقاشی که در آن نقاش اشیا و حتی موجودات را به شکل هندسی نشان می‌دهد" کوت کوت "یکی از پنج سهمی که برحسب سنت مبنای تقسیم محصول به شمار می‌رود" "کوت کردن" کوت_کردن "توده کردن انباشتن روی هم" کوتار کوتار "کوچه و بازاری که روی آن سر پوشیده باشد" کوتال کوتال "اسب سواری" کوتاه کوتاه "قصیر کم طول کوچک" "کوتاه آمدن" کوتاه_آمدن "صرف نظر کردن گذشتن" کوتاهی کوتاهی "کمی طول ارتفاع یا عمق" کوتاهی کوتاهی "قصور تقصیر" "کوتاهی کردن" کوتاهی_کردن "تنبلی کردن سهل انگاری کردن" کوتل کوتل کتل کوتل کوتل "تپه گردنه" کوتل کوتل "علمی که پیشاپیش دسته‌های عزاداری ایام محرم و صفر حرکت دهند و آن مرکب است از چوبی که با پارچه‌های رنگارنگ یا ابریشمی آن را تزیین کنند" کوتوال کوتوال "دژبان نگاهبان" کوتوله کوتوله "کوتاه قد کوتاه" کوتک کوتک کتک کوتک کوتک "چوبدستی عصا" کوتک کوتک "دسته هاون" کوتک کوتک "چوب گازران" کوتک کوتک "ضرب زدن کتک" کوثر کوثر "بسیار از هر چیز" کوثر کوثر "نام جویی در بهشت" کوخ کوخ "خانه‌ای که از علف و نی و چوب ساخته شود" کود کود "هر یک از مواردی که به طور طبیعی مثل پهن چهارپایان یا مصنوعی مثل انواع کود شیمیایی برای تقویت و رشد گیاه به طور مصنوعی به خاک اضافه می‌شود" کودتا کودتا "ساقط کردن حکومتی به طور ناگهانی از طریق نیروهای نظامی" کودره کودره "نوعی از مرغابی" کودن کودن "قاطر فیل" کودک کودک "طفل خردسال" کودکانه کودکانه "مانند کودکان بودن مجازاً غیرمنطقی نامعقول" کودکستان کودکستان "مدرسه‌ای که به تربیت کودکان اختصاص دارد مدرسه قبل از دبستان پیش دبستانی" کودکی کودکی "کودک بودن زمان کودک بودن" کور کور نابینا "کور خواندن" کور_خواندن "اشتباه کردن بد فهمیدن" کوراب کوراب "سراب شوره زار" کوران کوران "جریان بحبوحه" کوران کوران "جریان هوا" گاوزنبور گاوزنبور "زنبور درشت قرمز" گاوسر گاوسر "گاوسار گرزی که به شکل سر گاو ساخته باشند" گاوشنگ گاوشنگ "چوبی که با آن گاو را می‌رانند" گاوصندوق گاوصندوق "صندوق بسیار بزرگ آهنی" گاومیش گاومیش "گاو درشت هیکل با شاخ‌های دراز" گاومیش گاومیش "نفهم و بی شعور" گاومیش گاومیش "درشت و کت و کلفت" گاوچشم گاوچشم "نوعی گل که گلبرگ‌هایش شبیه به چشم است" گاوچشم گاوچشم "فراخ چشم" گاوگون گاوگون "تاریک و روشن سیاه و سفید" گاویار گاویار "گاوبان آن که از گاوان مراقبت می‌کند" گاویال گاویال "خزنده‌ای است از راسته تمساح‌ها که مخصوص هند و مجمع الجزایر سوئد است و طولش گاهی بالغ بر متر می‌شود این خزنده دارای پوزه‌ای دراز و نسبتاً باریک است و به واسطه دندان‌های کوچک و ضعیفی که در حاشیه فکینش قرار دارد به انسان نمی‌تواند آزاری برساند و از تغذیه ماهیان می‌زید" گاویزن گاویزن "زهره گاو" گاژ گاژ "جا مکان مقام" گاگول گاگول "احمق گیج" گایه گایه "جماع مباشرت" گاییدن گاییدن "انجام عمل جماع به وسیله جنس نر" گاییدن گاییدن "کسی را به زحمت انداختن و کلافه کردن" گبت گبت "زنبور عسل نحل" گبر گبر "نوعی سنگ که از آن دیگ و کاس ه و امثال آن درست می‌کنند" گبر گبر "خیمه که به یک ستون برپای باشد" گبرگه گبرگه "گبورگه آلتی است مانند کمان و کشتی گیران با آن در گود زورآزمایی کنند" گبز گبز "هر چیز گنده و قوی" گبست گبست "نک کبست" گبه گبه "شیشه حجام که بدان حجامت کنند شاخ حجامت" گترم گترم "سخنی که از حد و اندازه گوینده متجاوز باشد" "گتره ای" گتره_ای "به قیمت مقطوع بی آن که وزن کنند و یا بشمرند" "گتره ای" گتره_ای "به تخمین بدون حساب دقیق" "گتره ای" گتره_ای بیهوده گته گته "بزرگ عظیم" گته گته "درشت کلان" گجستک گجستک "خبیث ملعون گجسته هم گفته می‌شود" گد گد گدایی گدا گدا "سایل دریوزه گر ؛ ی سامره کنایه از گدای بسیار سمج ؛ گشنه بسیار فقیر" "گدا ارمنی" گدا_ارمنی "ارمنیی ای که گدا باشد" "گدا ارمنی" گدا_ارمنی "مجازاً گدای پست سایل دون طبع" گدابازی گدابازی "کم خرج کردن در خرج کردن امساک نمودن" گداختن گداختن "آب کردن ذوب کردن" گداختن گداختن "آب شدن فلز و روغن و غیره به وسیله حرارت ذوب شدن" گداختن گداختن "لاغر کردن کاستن" گداخته گداخته "ذوب شده مذاب" "گداخته شدن" گداخته_شدن "ذوب شدن آب شدن حل شدن" گدار گدار "معبر و گذرگاه در آب پایاب جای کم عمق رودخانه که می‌توان پهنای آن را بدون شنا کردن پیمود" گداره گداره "بالاخانه تابستانی" گداز گداز "ذوب گدازش" گداز گداز لاغری گدازش گدازش "عمل گداختن ذوب" گدازش گدازش "کاهش تن لاغری" گدازنده گدازنده "ذوب کننده آب کننده" گدازه گدازه "موادی که از دهانه آتشفشان یا شکاف زمین بیرون ریزد" گدایی گدایی "عمل خواستن پول و کمک مالی از دیگران برای گذران زندگی" گدایی گدایی "کار گدا" گدر گدر "سلاح جنگ" گده گده "دندانه کلید زبانه کلید" گدوک گدوک "گردنه کوه جایی در کوه که برف زیادی می‌بارد و رفت و آمد مشکل است" گدیه گدیه "گدایی کردن" گدیور گدیور "گدا گدایی کننده" گذار گذار "عبور گذشتن" گذار گذار "گذرگاه راه عبور" گذارد گذارد "نهادن گذاشتن" گذاردن گذاردن "گذاشتن نهادن" گذاردن گذاردن "طی کردن سپردن" گذاردن گذاردن "منعقد کردن برقرار کردن" گذارده گذارده "وضع شده قرارداد شده" گذارش گذارش "عبور گذشتن" گذارش گذارش "عبور دادن گذرانیدن" گذاره گذاره "گذر کردن گذر" "گذاره شدن" گذاره_شدن "گذر کردن" گذاشتن گذاشتن "نهادن قرار دادن" گذاشتن گذاشتن "عبور دادن گذرانیدن" گذاشتن گذاشتن "سپری کردن" گذاشتن گذاشتن "عبور کردن" گذاشتن گذاشتن "اجازه دادن مهلت دادن" گذاشتن گذاشتن "واگذاشتن تسلیم کردن" گذاشتن گذاشتن "وضع کردن تأسیس کردن به جا گذاشتن باقی گذاشتن" گذاشتن گذاشتن "ترک کردن رها کردن عفو کردن بخشودن" گذاشته گذاشته "عبور داده گذرانیده" گذاشته گذاشته "عبور کرده گذشته" گذاشته گذاشته "سپری کرده" گذاشته گذاشته "نهاده قرار داده" گذاشته گذاشته "جا داده مقیم کرده" گذاشته گذاشته "رها کرده ترک کرده" گذاشته گذاشته "عفو کرده بخشوده" گذر گذر "راه معبر جاده" "گذر افتادن" گذر_افتادن "اتفاقاً عبور کردن از جایی به طور اتفاقی رد شدن" "گذر کردن" گذر_کردن "گذشتن عبور کردن" گذرا گذرا گذرنده گذرا گذرا "زودگذر موقت" گذراندن گذراندن "عبور دادن رد کردن" گذراندن گذراندن "پشت سر نهادن طی کردن" گذراندن گذراندن "بالاتر بردن از برتر بودن" گذراندن گذراندن "تجاوز دادن" گذربان گذربان "محافظ راهدار" گذربان گذربان "آن که باج و خراج راه نزد وی جمع شود" گذربان گذربان ملاح گذرنامه گذرنامه "ورقه اجازه عبور از مرز پاسپورت" گذرگاه گذرگاه "معبر جای گذر" "گیتی نورد" گیتی_نورد جهانگرد گیج گیج "پریشان آشفته" گیجگاه گیجگاه "مابین چشم و گوش شقیقه" گید گید "مرغ گوشت ربا غلیواج زغن" گیدی گیدی "قرمساق دیوث" گیدی گیدی "بی جرأت" گیر گیر "گرفتگی مانع" گیر گیر "دشواری در کار اشکال" گیر گیر "گرفتار اسیر" "گیر آوردن" گیر_آوردن "به دست آوردن" "گیر آوردن" گیر_آوردن "اسیر کردن مقید ساختن" "گیر دادن" گیر_دادن "بند کردن به کسی یا موضوعی پرداختن و از آن دست نکشیدن" گیرا گیرا "گیرنده جذاب" گیرا گیرا "فریبنده زیبا" گیرا گیرا "اثرگذار مؤثر" گیراگیر گیراگیر "بحبوحه لحظه حساس" گیرایی گیرایی "جذابیت گرفتگی" گیربکس گیربکس "جعبه‌ای است محتوی دنده‌های مختلف در اتومبیل‌ها قدرت تحرک موتور به این جعبه منتقل می‌شود و سپس به وسیله دنده به دنده‌های مختلف منتقل می‌گردد" گیره گیره "وسیله‌ای برای گرفتن و نگه داشتن چیزی" گیرودار گیرودار "بحبوحه هنگامه" گیس گیس "موی بلند گیسو" "گیس سفید" گیس_سفید "زن سالخورده و دارای تجربه و آگاهی" گیسو گیسو "زلف موی بلند سر زنان که از پشت گردن بلندتر باشد ج گیسوان" "گیسو بریدن" گیسو_بریدن "رسمی در سوگواری که زنان به هنگام عزاداری گیسوی خود را می‌بریدند" "گیسو بریده" گیسو_بریده "کنایه از زن بی شرم و حیا" گیشا گیشا "هر یک از دختران ژاپنی که برای تأمین عیش و سرگرمی مردان آموزش دیده‌اند" گیشه گیشه "باجه دریچه" گیلاس گیلاس "درختی است از تیره گل سرخیان که دارای گونه‌های مختلف است میوه اش سفت و خوشمزه و شیرین است" گیلو گیلو "گیلوئی قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن به منزله گلوی طاق و سقف است" گیلک گیلک "منسوب به گیلان" گیلکی گیلکی "منسوب به گیلک زبان مردم گیلان از زبان‌های ایرانی از خانواده هندواروپایی" گیلکی گیلکی "گوشه‌ای در آواز دشتی از ملحقات شور" گیلی گیلی "پشته تل" گیم گیم "دور بازی مثلاً در بازی تنیس یا والیبال" گیوتین گیوتین "آلتی برای قطع کردن سَر مجرمان که در سال م در فرانسه به کار افتاد" گیومه گیومه "علامتی که به این شکل در دو طرف کلمه می‌گذارند" گیوه گیوه "نوعی کفش که رویه آن از نخ یا ابریشم بافته می‌شود ؛ ها را ورکشیدن کنایه از تصمیم به رفتن گرفتن و آماده حرکت شدن" گیپور گیپور "نوعی پارچه توری زبر و پر از نقش‌های گل و بوته برجسته" ی ی "سی و دومین حرف از الفبای فارسی برابر با در حساب ابجد" یأجوج یأجوج "نام یکی از دو قبیله وحشی ساکن در پشت کوه‌های قفقاز" یأجوج یأجوج "کنایه از انسان‌های وحشی" یأس یأس "ناامیدی ناامید شدن" یا یا "به معنای ذیل آید الف ح رف ربط و عطف که معنای تردید یا اختیار را می‌رساند ب حرف شرط با فعل منفی آید و برای مفهوم مثبت آن فعل معنی ادات شرط دهد" "یا کریم" یا_کریم "نوعی کبوتر که آوازش مانند تلفظ یا_کریم است" یائسه یائسه یائس یائسه یائسه "زنی که دیگر عادت ماهانه نشود" یائسگی یائسگی "پایان دوران تولیدمثل و قطع عادت ماهانه در زنان" یاالله یاالله "لفظی است که مردان هنگام ورود به خانه گویند تا اگر زن نامحرم در خانه هست روی خود را بپوشاند" یاالله یاالله "لفظی است که هنگام ورود شخص محترمی به مجلسی گویند و آن علامت بزرگداشت و احترام اوست" یاالله یاالله "کلمه ختم مجلس سوگواری" یاب یاب "در ترکیب به صورت مزید مؤخر به معنی یابنده آید دیریاب فلزیاب" یابر یابر "زمین یا دهی که پادشاه برای امرار معاش به کسی می‌داد" یابس یابس "خشک سخت ؛رطب و به هم بافتن کنایه از سخنان در هم و برهم و بی معنی گفتن" یابنده یابنده "دریابنده درک کننده" یابنده یابنده "پیدا کننده" یابو یابو "اسب باری اسب بارکش" یابو یابو "نادان نفهم ؛ برداشتن کسی کنایه از مالی یا امتیازی به دست آوردن و خود را بزرگ پنداشتن" یابیدن یابیدن "یافتن پیدا کردن" یاتاغان یاتاغان "یاتاقان یاطاقان وسیله‌ای فلزی یا لاستیکی یا چرمی که از ساییده شدن بازوی چرخ خودرو جلوگیری می‌کند" یاختن یاختن "آختن بیرون کشیدن" یاختن یاختن "قصد کردن" یاختن یاختن "گراییدن متمایل شدن" یاخته یاخته "آخته بیرون کشیده" یاخته یاخته "سلول سلول بدن موجودات زنده که دارای دو قسمت مهم سیتوپلاسم و هسته می‌باشد یاخته‌ها در حقیقت کوچکترین قسمت ساختمانی موجود زنده هستند که دارای تمام خواص و تظاهرات حیاتی می‌باشند" یاد یاد "حافظه ذهن" یاد یاد "آموزش تعلیم" یاد یاد بیداری یاد یاد "اندیشه فکر" یاد یاد "خاطر ؛ کسی دادن کسی را آموزس دادن" "یاد آمدن" یاد_آمدن "به خاطر آمدن" "یاد آوردن" یاد_آوردن "به خاطر آوردن متذکر کردن" "یاد دادن" یاد_دادن "آموختن آموزاندن" "یاد کردن" یاد_کردن "یادآوری کردن به خاطر آوردن" "یاد کردن" یاد_کردن "به دیدار کسی رفتن" "یاد گرفتن" یاد_گرفتن آموختن "یاد گرفتن" یاد_گرفتن "حفظ کردن از بر کردن" یادآور یادآور "آن که به یاد آورد آن چه به یاد آورد" "یادآور شدن" یادآور_شدن "به خاطر آوردن" "یادآور شدن" یادآور_شدن "به خاطر آوردن چیزی یا شخصی" یادآوری یادآوری تذکر یادباد یادباد "یادکرد یاد ذکر" یادبود یادبود "یادگار یادگاری" یادبود یادبود "مراسمی که به یاد کسی برگزار شود ؛ مجلس مجلسی که از برای یادبود و تذکر مرده برپا دارند" یادداشت یادداشت "آن چه در یاد می‌ماند" یادداشت یادداشت "هر علامت و نشانی که برای یادآوری قرار می‌دهند" یادداشت یادداشت "دفترچه یا کاغذی که مطلبی را در آن می‌نویسند تا فراموش نشود" یادداشت یادداشت "نامه کوتاه" یادمان یادمان "آن چه برای یادبود کسی یا روی دادی ساخته می‌شود" یادمان یادمان "مراسمی که برای یادبود کسی یا چیزی برپا می‌شود" یادنامه یادنامه "کتابی حاوی مقاله‌های متعدد که به یاد سال ولادت کسی در زندگانی وی یا پس از مرگ او نویسند" پوسته پوسته "بیرونی ترین بخش پوست" پوسته پوسته "پوشش اندام‌های درونی بدن" پوسته پوسته "بخش کوچکی از پوست که یاخته‌های آن مرده‌است و از بقیه پوست جدا می‌شود" پوسته پوسته "پوشش بیرونی دانه" پوستگال پوستگال "پوستگاله پوست بی موی که زیر دنبه گوسفند باشد" پوستگر پوستگر "دباغ پوست پیرا" پوستی پوستی "منسوب به پوست ؛ جلدی قشری" پوستی پوستی "تنبل کاهل" پوستین پوستین "ساخته شده از پوست" پوستین پوستین "نوعی لباس زمستانی که از پوست حیوانات پشم دار درست می‌کنند ؛در کسی افتادن کنایه از عیبجویی کردن بدگویی کردن ؛ دریدن کنایه از الف افشا کردن راز ب عیب جویی کردن" پوسه پوسه پوسته پوسه پوسه "پوستکی بسیار نازک جدا شده از چیزی ورقه صحیفه پشیزه" پوسه پوسه "قطعات سفید و نازکی که هنگام شانه کردن موی سر زمانی که چرک باشد فرو ریزد شوره" پوسه پوسه "تو تا لا" پوسیدن پوسیدن "فرسوده شدن فاسد شدن کهنه شدن" پوسیدن پوسیدن "عفونت یافتن" پوسیدن پوسیدن "پژمرده شدن" پوش پوش "جامه پوشش" پوش پوش "خیمه چادر" پوش پوش "زره جوشن" پوش پوش "در ترکیب با بعضی واژه‌ها معنای فاعلی می‌دهد مانند زره پوش" پوش پوش "در ترکیب با بعضی واژه‌ها معنای مفعولی می‌دهد مانند گالی پوش" پوشال پوشال "تراشه چوب" پوشال پوشال "ساقه نازک بعضی گیاهان مانند برنج نی" پوشالی پوشالی "ساخته از پوشال" پوشالی پوشالی "سست ناتوان بی دوام" پوشانیدن پوشانیدن "جامه به تن کسی کردن" پوشانیدن پوشانیدن "نهان کردن پنهان ساختن" پوشاک پوشاک "پوشیدنی جامه" پوشت پوشت "دستمال ظریفی که بعضی در جیب کوچک سمت چپ بالای کت قرار دهند جیب کوچک" پوشش پوشش پوشیدن پوشش پوشش "جامه لباس" پوشش پوشش "پرده حجاب" پوشش پوشش "سقف خانه" پوشنه پوشنه "سرپوش هر چیزی که با آن روی چیزی را بپوشند" پوشنه پوشنه "هر چیز پوشیدنی" پوشه پوشه "پرده هر چیزی که چیزی را بپوشاند" پوشه پوشه "ورق نسبتاً بزرگ و تا شده‌ای از جنس مقوا یا پلاستیک که نوشته‌ها و اسناد مربوط به یک موضوع را در آن نگه داری می‌کنند" پوشک پوشک "فرآورده‌ای از الیاف نرم و جذب کننده رطوبت با یک روکش نگه دارنده برای جذب ادرار و مدفوع کودک شیرخوار و پیشگیری از آلوده شده زیرجامه" پوشیدن پوشیدن "لباس پوشیدن" پوشیدن پوشیدن "جامه بر تن کسی کردن" پوشیدن پوشیدن "نهفتن پنهان کردن" پوشیده پوشیده "جامه به بر کرده" پوشیده پوشیده "مستور محجوب" پوشیده پوشیده "پنهان نهفته" پوشیدگی پوشیدگی "حالت هر چیز پوشیده" پوشیدگی پوشیدگی ابهام پوشینه پوشینه "سرپوش هر چیزی" پوشینه پوشینه "کپسول غلاف کیسه" پول پول "آن چه که معیار ارزش مادی است و به عنوان وسیله مبادله مورد استفاده قرار می‌گیرد ؛ چایی پولی که به عنوان انعام داده می‌شود ؛ کسی از پارو بالا رفتن ثروت بی حساب داشتن" "پول دار" پول_دار "ثروتمند غنی توانگر" "پول درشت" پول_درشت "اسکناس‌های باارزش" "پول سفید" پول_سفید "پول نقره سکه نقره" "پول سیاه" پول_سیاه "پول خرد پشیز سکه مسی" "پول و پله" پول_و_پله "پول زیادی" پولاد پولاد "فولاد آلیاژ سخت چکش خوارِ آهن با مقدار کم کربن" پولاد پولاد گرز پولادخای پولادخای "مرد قوی" پولادخای پولادخای "اسب دونده و نیرومند" پولادسنج پولادسنج "دلاور جنگاور" پولادپوش پولادپوش "مرد جنگی آن که زره بر تن کند" پولادین پولادین "ساخته شده از پولاد" پولادین پولادین "بسیار محکم نیرومند" پولک پولک "پول خرد" پولک پولک "دایره‌های کوچک فلزی به رنگ‌های مختلف که زنان به جامه‌های خود بدوزند" پولک پولک "فلس ماهی" پولکی پولکی "نوعی آب نبات شبیه پولک" پولیش پولیش "گرد مایع که برای پرداخت کردن یا حفاظت سطح روی آن می‌مالند" پولیش پولیش "ماده‌ای حاوی عوامل شیمیایی یا ساینده جهت برق انداختن سطوح مختلف پرداخت" پولیپ پولیپ "پلیپ تومور پایه داری از بافت‌های تازه نمو کرده‌است که خصوصاً در غشاهای مخاطی مانند بینی مثانه معده روده بزرگ یا رحم پدید می‌آید اغلب خوش خیم است اما ممکن است بدخیم شود" پوند پوند "پول رایج انگلستان" پوند پوند "واحد وزن در انگلستان برابر با گرم" پونز پونز "میخ کوچک با سر مسطح و گرد" پونه پونه "پودنه گیاهی است خوشبو با ساقه بسیار کوتاه دارای برگ‌هایی مانند برگ نعناع در کنار نهرها می‌روید و خوردنی است" پونگ پونگ "کَپک گرد سبز رنگی که بر روی نان و چیزهای دیگر بر اثر فاسد شدن پیدا شود" پوپ پوپ "تاج و کاکل پرندگان" پوپش پوپش "پوپه پوپک پوپو بوبو هدهد شانه به سر" پوپو پوپو "هدهد شانه سر" پوپک پوپک "هدهد شانه سر" پوپک پوپک دوشیزه پوچ پوچ "بیهوده بی فایده" پوچ پوچ "فاقد معنی و ارزش" پوچ پوچ پوک "پوچ شدن" پوچ_شدن "فاسد شدن چیزی" پوچال پوچال "تراشه چوب پوشال" پوک پوک "هر چیز تو خالی میان تهی" پوکر پوکر "نوعی قمار با ورق" پوکه پوکه "غلاف فشنگ بی سرب و باروت فشنگ که ماده سوزنده ندارد" پوکه پوکه پوک پوکه پوکه "زغال پوک" پوی پوی "رفتن به شتاب" پوی پوی "در ترکیب با بعضی واژه‌ها معنای پوینده می‌دهد راه پوی" پویا پویا "نک پویان" پویان پویان روان پویان پویان دوان پویش پویش "حرکت و فعالیت پی گیر در جستجوی چیزی" پوینده پوینده رونده پوینده پوینده دونده پوینده پوینده "جست وجو کننده" پوینده پوینده "چارپا ستور" پویه پویه "نک پوییدن" پوییدن پوییدن "دویدن به شتاب رفتن" پُشک پُشک "خم خمچه" پپلس پپلس "تریدی که از نان خشک و روغن و دوشاب سازند" پپلس پپلس "اشکنه‌ای که از روغن و پیاز با روغن بریان کرده و آب و نان خشک سازند" پپه پپه "ساده لوح گول" "پچ پچ کردن" پچ_پچ_کردن "نجوی ' کردن درگوشی صحبت کردن" پچشک پچشک "پشکل گوسفند و بز و مانند آن" پچل پچل شلخته پچل پچل "کثیف پلید بچل چپل و پچول نیز گویند" پچپچه پچپچه "سخنی که بر سر زبان‌ها بیفتد و مردم آن را به طور درگوشی به یکدیگر بگویند" پچکم پچکم "خانه‌ای که از همه سوی در و پنجره دارد" پچکم پچکم "گرگ ذئب" پژ پژ کتل پژ پژ "زمین پست و بلند" پژاوند پژاوند "پژوان پژوند" پژاوند پژاوند "چوبی که برای محکمی در پشت آن افکنند تا کسی نتواند باز کند" پژاوند پژاوند "چوبی که جامه را به وقت شستن بر او زنند؛ چوب گازران کدین" پژاگن پژاگن چرکین پژاگن پژاگن "زشت نازیبا" پژردن پژردن "پرستاری کردن از کودک پیر یا بیمار" پژم پژم "نک پژ" پژمان پژمان "افسرده اندوهگین" پژمان پژمان پشیمان پژمان پژمان ناامید پژمردن پژمردن "افسردن غمناک شدن" پژمردن پژمردن "پلاسیده شدن" پژمردن پژمردن "بی رونق" پژمرده پژمرده "اندوهگین افسرده" پژمرده پژمرده "بی طراوت بی رونق" پژمرده پژمرده "پلاسیده خشک شده" پژمردگی پژمردگی "افسردگی پلاسیدگی" پژمردگی پژمردگی غمناکی پژمریدن پژمریدن "نک پژمردن" پژند پژند "گیاهی است خودرو و خوشبو مانند اسفناج که خام و پخته آن را می‌خورند" پژهان پژهان "بژهان آرزو غبطه خواهش دل" پژواک پژواک "بازتاب صدا در کوه طنین" پژول پژول "استخوان بین دو قوزک پا" پژول پژول "پستان زنان" پژولانیدن پژولانیدن پژولاندن پژولانیدن پژولانیدن "پژمرده کردن" پژولانیدن پژولانیدن "رنجه کردن" پژولانیدن پژولانیدن "نرم گردیدن" پژولش پژولش پریشانی پژولش پژولش پژمردگی پژولیدن پژولیدن "نک پژولانیدن" پژولیده پژولیده "پژمرده شدن" پژولیده پژولیده افسرده پژوم پژوم "درویش گدا" پژوم پژوم "خوار ذلیل" پژوه پژوه "بازجُستن جست و جو کردن" پژوه پژوه "مؤاخذه بازخواست" پژوه پژوه "در ترکیب با واژه‌های دیگر معنای پژوهنده می‌دهد مانند دانش پژوه" پژوهش پژوهش "جست و جو تحقیق" پژوهش پژوهش "تحقیقات علمی و بازخواست" پژوهش پژوهش مؤاخذه پژوهش پژوهش "خبر خبر داشتن" پژوهنده پژوهنده "جست و جو کننده" پژوهنده پژوهنده "کارآگاه خبرچین" پژوهنده پژوهنده "خردمند دانا" پژوهیدن پژوهیدن "جست و جو کردن" پژوهیدن پژوهیدن بازپرسیدن پژوهیدن پژوهیدن "خواستن طلب کردن" پژوژ پژوژ "اصرار الحاح" پژوین پژوین "چرکین پلید" پک پک "گنده و درشت" پک پک "جامه سخت و درشت" "پک و پوز" پک_و_پوز "ریخت شکل هیأت ظاهری وجنات بد پک وپوز" "پک و پوز" پک_و_پوز "دهان و اطراف آن" "پک وپهلو" پک_وپهلو "سینه و قسمت راست و چپ آن" پکر پکر "افسرده نومید" پکمز پکمز "دوشاب شیره دبس" پکمز پکمز شراب پکن پکن "نک ارزن" پکند پکند "نان خبز" پکنه پکنه "مردم فربه کوتاه بالا خپله" پکول پکول "تالاری باشد که بر بالا خانه سازند" پکوک پکوک "پتک آهنگران" پکوک پکوک "نرده جلو ایوان" پکیج پکیج "دستگاهی برای تولید آب گرم" پکیج پکیج "بسته نرم افزاری کامپیوتر" پکیدن پکیدن "پاره شدن" پکیدن پکیدن "ترکیدن مردن" پگ پگ "زن نار پستان زن و دختر لیمو پستان کاعب" پگاه پگاه "صبح زود" پگاه پگاه زود پگمال پگمال "افزار کفشگران که بدان خط کشند خط کش کفاشان" پی پی "سیزدهمین حرف الفبای یونانی و آن نماینده ستاره‌های قدر شانزدهم است" پی پی "نشانه رابطه ثابت میان محیط دایره با قطر آن و آن تقریباً مساوی با / است" "پی آمد" پی_آمد عارضه "پی آمد" پی_آمد حادثه "پی آوردن" پی_آوردن "تاب آوردن طاقت داشتن" "پی افکندن" پی_افکندن "بنیاد نهادن" "پی برداشتن" پی_برداشتن "تعقیب کردن" "پی بردن" پی_بردن "آگاه گشتن اطلاع یافتن" "پی جامه" پی_جامه "زیر جامه شلوار پارچه‌ای راحتی که در خانه پوشند؛ پیژاما" "پی جر" پی_جر "دستگاهی که به وسیله آن شخص برای تماس گرفتن از طریق تلفن با شخص مورد نظر فراخوانده شود پی جو فراخوان" "پی جوی" پی_جوی "جوینده ردّ پا یا اثر چیزی" "پی جوی" پی_جوی "جست و جو کننده" "پی جویی" پی_جویی "جست و جو کاوش" "پی درپی" پی_درپی "پیاپی متوالی یکی پس از دیگری" "پی ریزی" پی_ریزی "بنیان گذاری" "پی سپار" پی_سپار "رونده راهرو" "پی سپار کردن" پی_سپار_کردن گذشتن "پی سپار کردن" پی_سپار_کردن "لگدمال کردن" "پی سپاردن" پی_سپاردن "پی سپردن راه رفتن" "پی سپر" پی_سپر "رونده سالک" "پی سپر" پی_سپر "پایمال شده لگدکوب شده" "پی سپردن" پی_سپردن "پایمال کردن" "پی سپردن" پی_سپردن "عبور کردن" "پی سپید" پی_سپید "پی سفید شوم قدم نامبارک" "پی فراخ" پی_فراخ "تندرو افراطی" "پی فشردن" پی_فشردن "پافشاری اصرار" "پی کردن" پی_کردن "رگ و پی پا را قطع کردن عاجز کردن" "پی کور کردن" پی_کور_کردن "از بین بردن اثر چیزی پی گم کردن" "پی گرد" پی_گرد "گشتن در پی چیزی" "پی گرد" پی_گرد "کسی که در پی چیزی می‌گردد" "پی گم" پی_گم "گم و ناپیدا ناپدید مفقودالاثر" "پی گیر" پی_گیر "دنبال کننده" "پی گیری" پی_گیری "تعقیب دنبال" "پی گیری" پی_گیری "ادامه دادن" "پی. اچ. دی" پی._اچ._دی "Ph D دکترای تخصصی در رشته‌های دانشگاهی" پیا پیا "مرد کامل" پیا پیا "باارج ارزنده" پیا پیا "متمول صاحب اعتبار" پیاب پیاب "نک پایاب" پیاده پیاده "کسی که با پای راه می‌رود و سواره نیست" پیاده پیاده "بخشی از ارتش که سواره نیستند" پیاده پیاده "ضعیف مسکین" پیاده پیاده "یکی از مهره‌های شطرنج" پیاده پیاده "عامی بی سواد" "پیاده رو" پیاده_رو "قسمی از دو جانب خیابان که محل رفت و آمد عابران پیاده‌است" "پیاده شدن" پیاده_شدن "عزل کردن" "پیاده شدن" پیاده_شدن "هزینه سنگین را متحمل شدن پیشامد هزینه بَر" "پیاده نظام" پیاده_نظام "بخشی از لشکر که افراد آن پیاده‌اند" "پیاده کردن" پیاده_کردن "تعمیر کردن موتور ماشین" "پیاده کردن" پیاده_کردن "ضرر رساندن" پیاز پیاز "گیاه علفی از تیره سوسنی‌ها با برگ‌های نوک تیز گل‌های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه‌های نازک تو در توست ؛ کسی کونه کردن پیشرفت کردن موفق شدن ثابت و مستقر شدن" پیازداغ پیازداغ "پیاز خلال شده که در روغن سرخ می‌کنند و در غذا می‌ریزند ؛ داغ چیزی زیاد شدن کیفیت ظاهری چیزی دو چندان شدن" پیازچه پیازچه "پیاز خرد پیاز کوچک" پیازچه پیازچه "گونه‌ای از پیاز و کوچک تر از پیاز که جزو سبزی‌های خوردنی استفاده می‌شود" پیازی پیازی "نوعی لعل گرانبها" پیازی پیازی "گرزی با چند گوی فولادی و دسته چوبی" پیاله پیاله "ظرفی که با آن شراب یا هر نوشیدنی دیگری را می‌نوشند" پیاله پیاله "یکی از لوازم آتشگاه که در تشریفات دینی زرتشتیان به کار رود" "پیاله دار" پیاله_دار ساقی "پیاله دار" پیاله_دار "شراب خوار باده نوش" "پیاله زدن" پیاله_زدن "باده نوشیدن می‌خوردن" "پیاله کش" پیاله_کش "شراب خوار باده نوش" پیام پیام "خبر یا سخنی را به دیگری رساندن" پیام پیام "سلام درود" پیام پیام "وحی الهام" "پیام دادن" پیام_دادن "پیغام فرستادن" "پیام دادن" پیام_دادن "تبلیغ رسالت کردن" پیامبر پیامبر "پیک کسی که پیغام را می‌برد" پیامبر پیامبر "نبی فرستاده خدا" پیامبری پیامبری "پیام آوری" پیامبری پیامبری قاصدی پیامبری پیامبری "نبوت رسالت" پیامگیر پیامگیر "اسبابی الکترونیکی برای دریافت و ضبط پیام کسانی که به شماره معینی تلفن می‌کنند منشی تلفنی" پیان پیان "مست مست مستی که سر از پای نشناسد" پیانو پیانو "یکی از ابزارهای موسیقی که دارای شاسی است و با فشار سر انگشتان دست بر روی شاسی‌ها نواخته می‌شود" پیانیست پیانیست "نوازنده پیانو" پیاپی پیاپی "پشت سر هم" پیاپی پیاپی "هم قدم هم عنان" پیت پیت "بید پت نک پید" پیتزا پیتزا "نوعی غذای ایتالیایی که برای تهیه آن از خمیر و پنیر مخصوص به همراه انواع فرآورده‌های گیاهی و گوشتی استفاده می‌کنند و آن را در فر می‌پزند پیزا نیز گفته می‌شود" پیج پیج "عمل فراخواندن کسی معمولاً به طور مکرر برای مراجعه فوری پی جویی" پیخ پیخ "چرک شوخ مدفوع" پیخ پیخ "قِی چشم" پیخال پیخال "فضله سرگین" پیخال پیخال "چرک شوخ" پیختن پیختن پیچیدن پیختن پیختن "پخش کردن افشاندن" پیخته پیخته پیچیده پیختگی پیختگی "پیخته بودن" پیخست پیخست "پی خوست پی خسته پایمال شده لگدمال شده لگد مال" پیخستن پیخستن "خستن با پای" پیخستن پیخستن "درمانده کردن" پیخسته پیخسته "لگدمال شده" پیخسته پیخسته "درمانده شده" پید پید "بی فایده بی ارزش" پید پید "تار و مار" پیدا پیدا "روشن آشکار" پیدا پیدا "ظاهر ضد باطن" پیدا پیدا "مشخص متمایز" "پیدا آمدن" پیدا_آمدن "ظاهر شدن" "پیدا آمدن" پیدا_آمدن "حاصل شدن" "پیدا شدن" پیدا_شدن "ظاهر شدن" "پیدا شدن" پیدا_شدن "معلوم گشتن" "پیدا شدن" پیدا_شدن "یافته شدن" "پیدا شدن" پیدا_شدن "به وجود آمدن" "پیدا کردن" پیدا_کردن "آشکار کردن" "پیدا کردن" پیدا_کردن "یافتن جستن" پیدازا پیدازا "هر گیاه که دارای ریشه و ساقه و برگ و گل باشد" پیداوسی پیداوسی "نک پنداوسی" پیدایش پیدایش "ظهور پدیدار گشتن" پیدایش پیدایش "خلقت آفرینش" پیدایی پیدایی "آشکار بودن" پیدایی پیدایی "دانش معرفت" پیر پیر سالخورده پیر پیر "مراد مرشد" پیر پیر "دانا خردمند ؛ ِ کسی در آمدن متحمل رنج فراوان شدن ؛ ِ کسی را در آوردن کسی را به سختی اذیت کردن" پیرار پیرار "سال پیش از پارسال" پیراستن پیراستن "کم کردن و کاستن برای زیبا ساختن" پیراستن پیراستن "آرایش کردن" پیراستن پیراستن "صیقل دادن" پیراسته پیراسته "زیبا شده خوش نما شده" پیراشکی پیراشکی "نوعی خوراک به صورت خمیر نان که در آن گوشت مربا یا سبزی گذارند" پیراشکی پیراشکی "نوعی نان روغنی" پیرامن پیرامن "نک پیرامون" پیرامون پیرامون "گرداگرد حوالی" پیرامون پیرامون محیط پیرانه پیرانه "مانند پیر" "پیرانه سر" پیرانه_سر "هنگام پیری در عهد پیری" پیراهن پیراهن "تن پوش لباس ؛ عثمان کردن بهانه کردن دستاویز قرار دادن ؛ بیشتر پاره کردن کنایه از سن و تجربه بیشتر داشتن" "پیراهن خواب" پیراهن_خواب "پیراهن گشاد و راحت برای هنگام خواب" پیراپزشکی پیراپزشکی "هر یک از فنون و حرفه‌های مربوط به حفظ یا بازگرداندن سلامتی که معمولاً باید زیر نظر یا مشورت پزشک انجام گیرد مانند فیزیوتراپی گفتاردرمانی کاردرمانی پرتونگاری" پیرایش پیرایش "با کم کردن و کوتاه نمودن چیزی را زیبا ساختن" پیرایش پیرایش "زینت کردن" پیرایشگر پیرایشگر سلمانی پیرایشگر پیرایشگر دباغ پیراینده پیراینده "پیرایش دهنده" پیراینده پیراینده "زینت دهنده" پیرایه پیرایه "زیور زینت" پیرزا پیرزا "آن که از پدر و مادری سالخورده زاده و بدین سبب ضعیف می‌باشد" پیرزا پیرزا "کسی که با موی سفید و به هیئت پیران ترنجیده پوست و زشت به دنیا آید" پیرند پیرند "ضعیف ناتوان" "پیرهن چاک" پیرهن_چاک "کنایه از عاشق بی پروا" پیرو پیرو "کیسه کیسه پول" پیروز پیروز "مظفر چیره" پیروز پیروز "مبارک خجسته" پیروزه پیروزه فیروزه پیروزه پیروزه "به رنگ فیروزه" "پیروزه فام" پیروزه_فام "به رنگ فیروزه" پیروزی پیروزی "ظفر فتح" پیروزی پیروزی "کامیابی چیره گی" پیروی پیروی "پس روی متابعت" "پیروی کردن" پیروی_کردن "اقتدا کردن متابعت کردن" پیرپاتال پیرپاتال "پیر فرتوت" پیرچشمی پیرچشمی "عارضه‌ای که در نتیجه کار زیاد یا پیری در چشم ظاهر می‌گردد" پیرکس پیرکس "نام تجارتی برخی ظرف‌های شیشه‌ای پایدار در برابر گرما و مواد شیمیایی شیشه نسوز" پیری پیری "سالخوردگی کهنسالی" پیزر پیزر "گیاه باتلاقی" پیزر پیزر "پوشال یا هر چیزی که با آن لای پالان را پر می‌کنند ؛ لای پالان گذاشتن با تعریف و تمجید کسی را فریب دادن" پیشاب پیشاب "شاش بول" پیشادست پیشادست "دستمزد پیش از انجام کار" پیشادست پیشادست "معامله نقد" پیشان پیشان "پیشِپیش را گویند که از آن پیشتر چیزی نباشد ازل" پیشان پیشان "لیاقت و شایستگی" پیشانی پیشانی "جبین جلوی سر بین ابرو و موی سر" پیشانی پیشانی "بخت اقبال" "پیشانی بلند" پیشانی_بلند "خوش اقبال نیک اختر" "پیشانی سودن" پیشانی_سودن "کرنش کردن" "پیشانی نهادن" پیشانی_نهادن "تواضع کردن سر فرود آوردن" پیشاهنگ پیشاهنگ "پیشرو طلایه دار" پیشاوند پیشاوند "کلمه‌ای که در اول کلمات دیگر درآید معنی آن را تغییر دهد مانند بر بی فرا" پیشاپیش پیشاپیش "پیشتر از همه جلوتر از همه" پیشباز پیشباز "استقبال پیشواز" پیشداد پیشداد "هر یک از پادشاهان سلسله پیشدادی" پیشدست پیشدست "معاون پیشکار" پیشدستی پیشدستی "ظرفی کوچک تر از بشقاب غذاخوری که هنگام غذا یا خوردن میوه کنار دست مهمان می‌گذارند" پیشرفت پیشرفت "پیش رفتن جلوتر رفتن" پیشرفت پیشرفت "ترقی رشد" پیشرفته پیشرفته "پیشین مقدم" پیشرفته پیشرفته "عالی رشد کرده" پیشروی پیشروی پیشرفت پیشروی پیشروی رشد پیشروی پیشروی پیشوایی پیشن پیشن "پیشند لیف خرما که از آن رسن تابند" پیشه پیشه "کار حرفه" پیشه پیشه "عادت خوی" "پیشه ور" پیشه_ور "دارای پیشه کسی که دارای کار و هنری است" "پیشه گانی" پیشه_گانی "پیشه وری پیشه گری" "پیشه گرفتن" پیشه_گرفتن "کاری را به عنوان پیشه قرار دادن" پیشوا پیشوا "رهبر سردار" پیشواز پیشواز "پیشباز استقبال" "پیشواز آمدن" پیشواز_آمدن "استقبال کردن" پیشوند پیشوند "نک پیشاوند" پیشکار پیشکار "نوکر پیشخدمت" پیشکار پیشکار "کارپرداز و مباشر افراد بزرگ و محتشم" پیشکار پیشکار "شاگرد نانوا" پیشکاری پیشکاری "خدمتکاری چاکری" پیشکاری پیشکاری "معاونت مباشرت" "پیشکش کردن" پیشکش_کردن "تقدیم کردن هدیه‌ای به کسی" پیشکوهه پیشکوهه "برآمدگی جلو زین اسب" پیشکی پیشکی "کاری که پیش از وقت انجام شود" پیشکی پیشکی "پولی که پیش از وقت پرداخت شود" پیشگاه پیشگاه "نزدیک تخت پادشاه بالای مجلس" پیشگاه پیشگاه "پادشاه افراد محتشم" پیشگاه پیشگاه "تخت مسند" پیشگاه پیشگاه "جلو ایوان" پیشگاه پیشگاه "فرشی که پیش در بگسترانند" پیشگو پیشگو "کسی که رویدادی را پیش از روی دادن می‌گوید" پیشگو پیشگو "کسی که حرف مردم را به عرض شاهان و بزرگان می‌رساند" "پیشی گرفتن" پیشی_گرفتن "سبقت گرفتن جلو زدن" "پیشی گرفتن" پیشی_گرفتن "برتری پیدا کردن" پیشیار پیشیار "شاش ادرار" پیشیار پیشیار "شیشه‌ای که ادرار بیمار در آن کنند و پیش طبیب برند؛ قاروره" پیشین پیشین "گذشته قبلی" پیشین پیشین "کسی که در سال‌های گذشته می‌زیسته ج پیشینیان" پیشین پیشین "پیشتر جلوتر" پیشین پیشین "اول نخست" پیشین پیشین "نیمروز ظهر" "پیشین گاه" پیشین_گاه "وقت نماز ظهر" پیشینه پیشینه "قدیم دیرینه" پیشینه پیشینه "نخستین اولین" پیشینه پیشینه سابقه پیشینیان پیشینیان "جِ پیشین ؛ گذشتگان سابقان مق پسینیان" پیغاره پیغاره "سرزنش ملامت" پیغال پیغال "نیزه کوتاه پیکان" پیغاله پیغاله "قدح شراب ساغر پیاله" پیغام پیغام "خبر پیام مژده" پیغامبر پیغامبر "نک پیامبر" پیغان پیغان "پیمان عهد" پیغمبر پیغمبر "نک پیامبر" پیغوله پیغوله "کنج و گوشه دور از مردم گوشه خانه بیغوله پیغله و بیغله نیز گویند" پیفه پیفه "چوب پوسیده که به جای آتشگیره به کار ببرند؛ پد پود" پیل پیل فیل پیل پیل "یکی از مهره‌های شطرنج به شکل فیل" "پیل افکن" پیل_افکن "کنایه از مرد نیرومند و شجاع" "پیل افکندن" پیل_افکندن "کنایه از عاجز کردن" "پیل افکندن" پیل_افکندن "ترک غرور کردن" چاشتگاه چاشتگاه "ظُهر نزدیک ظهر" چاشنی چاشنی "مقداری از غذا که برای مزه کردن بچشند" چاشنی چاشنی "مقدار ترشی که به غذا می‌زنند" چاشنی چاشنی "ماده قابل اشتعالی که به فشنگ یا هر مواد منفجره‌ای وصل کنند" "چاشنی گرفتن" چاشنی_گرفتن "مزه کردن چشیدن" "چاشنی گرفتن" چاشنی_گرفتن "مزه کردن غذا توسط کسی که مأمور این کار بود پیش از غذا خوردن پادشاه" "چاشنی گیر" چاشنی_گیر "مزه چِش کسی که اندکی از غذا را برای معلوم کردن طعم و مزه آن می‌چشد" "چاشنی گیر" چاشنی_گیر "مدیر مطبخ حاکم آشپزخانه توشمال" "چاشنی گیر" چاشنی_گیر "قسمت کننده طعام" چاق چاق فربه چاق چاق تنومند چاق چاق "تندرست سالم" چاق چاق "صحت سلامت ؛دماغش است الف سالم و تندرست است ب کار و بارش خوب است ؛ ُ چله چاق و فربه" "چاق کردن" چاق_کردن "سرِ حال آوردن" "چاق کردن" چاق_کردن "آماده کردن قلیان چپق یا وافور برای استعمال" چاقو چاقو "آلتی مرکب از تیغه فولادین که به دسته‌ای وصل است و آن برای بریدن و تراشیدن به کار رود ؛ ی بی دسته ساختن کنایه از کار ناتمام و بی ارزش کردن" چاقوکش چاقوکش "کسی که دیگران را با چاقو تهدید می‌کند" چاقوکش چاقوکش "کسی که خرج خود را از راه زد و خورد و تهدید دیگران به وسیله چاقو تأمین می‌کند" چاقچور چاقچور "شلوار گشاد و بلند زنانه که از کف پا تا کمر را می‌پوشاند" چال چال "اسب اسبی که موهای سرخ و سفید داشته باشد" "چال کردن" چال_کردن "گودال درست کردن" "چال کردن" چال_کردن "زیر خاک کردن دفن کردن" چالانچی چالانچی "سازنده نوازنده ساززن" چالاک چالاک "چست جلد زرنگ" چالش چالش "زد و خورد جنگ و جدال" چالشگر چالشگر "کسی که از روی کبر و غرور می‌خرامد" چالشگر چالشگر جنگجو چالشگری چالشگری "جنگجویی مبارزه" ژن ژن "عامل انتقال دهنده صفات ارثی" "ژن درمانی" ژن_درمانی "درمان اختلال‌های وراثتی با استفاده از روش‌های مهندسی ژنتیک" ژنتیک ژنتیک "ارثی موروثی علم وراثت" ژند ژند "آتش زنه" کابنه کابنه "چشم دیده کاینه و کایینه هم گفته‌اند" کابوس کابوس "بختک حالت سنگینی و اختناقی که در خواب به انسان دست می‌دهد" کابوسک کابوسک "کابوشک خرمایی که هسته اش سخت نشود و آن از جنس خرمای پست است ؛ شیص" کابوک کابوک "لانه مرغ زنبیلی که در میان خانه بیآویزند تا کبوتر در آن آشیانه کند کابک و کاوک و کاواک و کاووک هم گفته شده‌است" کابوی کابوی "گاوچران امریکایی" کابیدن کابیدن "نک کاویدن" کابیدن کابیدن خراشیدن کابیدن کابیدن شکافتن کابیله کابیله "هاون هاون چوبین" کابین کابین "مهر صداق مهریه عروس" "کابین بستن" کابین_بستن "ازدواج کردن" "کابین کردن" کابین_کردن "عقد کردن به نکاح درآوردن" کابینت کابینت "قفسه دردار گنجه‌ای که دارای طبقه و در است به ویژه قفسه آشپز خانه" کابینه کابینه "دفتر اتاق کار" کابینه کابینه "مجموع وزیران یک دولت" کات کات "زاج زاگ ؛ کبود زاج کبود رنگ مس" کاتابولیسم کاتابولیسم "فرایندهای شیمیایی تخریبی در موجودات زنده فروگشت" کاتالوگ کاتالوگ "دفترچه‌ای که طرز کار دستگاهی را نشان دهد کارنما" کاتالوگ کاتالوگ "فهرست فهرست راهنمای اشیاء بروشور کالانما" کاتالپسی کاتالپسی "فقدان ناگهانی حرکات ارادی بدون وجود یک ضایعه عضلانی در این حالت اندام‌ها و تنه وضع خود را به یک حالت حفظ می‌کنند و حواس و اعضای حس نیز وظایف خود را انجام می‌دهند ولی پاسخ به تحریکات حرکات ارادی سلب می‌شود" کاتالیزور کاتالیزور "ماده‌ای که باعث تغییر سرعت یک فعل و انفعال شیمیایی می‌شود بدون آن که مستقیماً در آن فعل و انفعال وارد شود کاتالیزگر آسان گر" کاتب کاتب نویسنده کاتد کاتد "قطب منفی لامپ الکترونی که بر اثر گرما الکترون گسیل می‌کند" کاتد کاتد "پایانه یا الکترود منفی" کاتر کاتر "تیغ دسته دار بسیار تیز" کاتم کاتم "پنهان کننده پوشنده" کاتم کاتم "سرپوش رازدار" کاتم کاتم "نهفته مستور" کاتوره کاتوره "سرگشته سرگردان شیفته سار" کاتوزی کاتوزی "زاهد عابد ج کاتوزیان" کاتولیک کاتولیک "دارای مذهب کاتولیک کسانی از پیروان مسیح که به پاپ عقیده دارند و از او اطاعت می‌کنند" کاتیوشا کاتیوشا "نوعی موشک زمین به هوا" کاتیون کاتیون "یونی که بار مثبت دارد مق آنیون" کاثر کاثر "بسیار کثیر" کاج کاج "درختی است با برگ‌های سوزنی که چون یک دفعه نمی‌ریزند همیشه سبز به نظر می‌آیند از ساقه آن شیرابه‌ای تراوش می‌کند که در مجاورت هوا سخت می‌شود کاژ ناژ نوژ ناج هم گفته شده" کاجی کاجی "کاش کاشکی" کاجیره کاجیره "کاژیره کاچیره کاچره کاچوره گیاهی است یک ساله یا دو ساله از تیره مرکبات برگ‌های این گیاه نرم و دندانه دار و پوشیده از تیغ‌های ظریف و نازک است گل‌هایش منفرد میوه اش فندقه و دارای دسته‌ای تار نازک در قسمت انتهایی است از گلبرگ‌های این گیاه ماده‌ای به رنگ زرد زیبا و محلول در آب و ماده دیگری به رنگ قرمز به نام کارتامین که آن نیز در آب محلول است به دست آورده‌اند" کاخ کاخ "قصر عمارت بلند" "کاخ نشین" کاخ_نشین "ساکن کاخ" "کاخ نشین" کاخ_نشین "ثروتمند مرفه" چاکسو چاکسو "دانه‌ای ریز و سیاه به اندازه دانه بِه که در طبِ قدیم برای مداوای چشم به کار می‌رفته‌است" چاکوچ چاکوچ چکوچ چاکوچ چاکوچ "پتک آهنگران و مسگران مطراق" چاکوچ چاکوچ چکش چای چای "مأخوذ از چینی درختی است کوچک دارای برگ‌های سبز و دندانه دار گل‌هایش سفید و معطر در جاهای معتدل و مرطوب می‌روید برگ‌هایش را هر سال می‌چینند و در ماشین‌های مخصوص تخمیر و خشک می‌کنند و سپس آن را دم کرده و مصرف می‌کنند ؛ قندپهلو چایی که آن را شیرین نکرده‌اند و با حبه قند نوشیده می‌شود ؛ فوری پودری که با حل کردن در آب جوش به صورت چای آماده درآید ؛ کیسه‌ای خرده چای خشک که درون کیسه نازک کوچکی جای دارد و برای استفاده آن را در آب جوش اندازند" چایخانه چایخانه "محلی برای عرضه چای و نوشیدنی‌های معمولی دیگر و غالباً به همراه قلیان و غذا به مشتریان در مکان‌های عمومی" چرخه چرخه "زنجیره ؛ مجموع فرایندهای مرتبط با هم" چرخه چرخه "فاصله زمانی ای که در طی آن یک حادثه یا پدیده منظم رخ می‌دهد سیکل" چرخی چرخی "جامه نازک ابریشمی" چرخیدن چرخیدن "دور خود یا چیزی گردیدن" چرد چرد "جایی که چارچوب در خانه را بر آن کار گذارند؛ آستانه" چرده چرده رنگ چرده چرده "رنگ پوست" چرز چرز "چکاوک قبره" چرس چرس چرخشت چرسدان چرسدان "رومال و روپاکی باشد که قلندران چهار گوشه آن را به هم بندند و بر دوش یا ساق اندازند و آن چه از گدایی به هم رسد در آن نهند" چرسی چرسی "آدم معتاد به چَرس" چرغ چرغ "پرنده‌ای است شکاری از نوع باز و به اندازه کلاغ با رنگ خاکستری و لکه‌های سیاه و سفید" چرغول چرغول "نک بارهنگ" چرم چرم "پوست گاو یا شتر دباغی شده" چرمه چرمه اسب چرمه چرمه "اسب سفید" چرمین چرمین "هر چیز که از چرم ساخته شده باشد" چرمینه چرمینه "نک چرمین" چرند چرند "بیهوده یاوه" چرنده چرنده "حیوان علفخوار که چرا کند ج چرندگان" چرندو چرندو غضروف چره چره "چراخور مرتع" چروک چروک "چین و شکن روی پارچه یا پوست بدن" چروکیدن چروکیدن "چروک شدن" چرچری چرچری "کردن عیش کردن خوش گذرانی کردن" چرک چرک "چروک چورک نان" چرکتاب چرکتاب "پارچه یا جامه‌ای تیره رنگ که چرک و کثیفی را دیر نشان می‌دهد" چرکین چرکین "آنچه که چرک آلود و ناپاک باشد" چریدن چریدن "چرا کردن علف خوردن در چراگاه" چریک چریک "سپاهی غیرنظامی پارتیزان" چزاندن چزاندن "آزردن رنجیده خاطر کردن" چزد چزد "حشره‌ای کوچکتر از ملخ که در گندم زارها به هنگام گرما صدای تیز و کشیده‌ای دارد" چزک چزک خارپشت چس چس "بادی که از مقعد خارج می‌شود" "چس خور" چس_خور "بخیل خسیس" "چس فیل" چس_فیل "دانه ذرت بو داده شده" "چس نفس" چس_نفس "بی حال بی نیرو" "چس و فیس" چس_و_فیس "لاف و گزاف بیهوده" چسان چسان "از ادات استفهام به معنای چگونه چه جور" چسب چسب "ماده‌ای چسبنده که با آن دو قطعه از هر چیزی را به هم بچسبانند به ویژه انواع صنعتی آن که ترکیب‌های گوناگون دارد چسب چوب چسب آهن چسب صحافی و غیره ؛ زخم نوار چسب دار و استرلیزه شده برای زخم بندی ؛ قطره‌ای هر نوع چسب مایع فوری ؛ دوقلو نوعی چسب خمیری که از مخلوط کردن دو ماده چسباننده و سخت کننده درست می‌شود و قدرت چسبندگی زیادی دارد" چسبان چسبان "بسیار تنگ کیپ" چسبانیدن چسبانیدن "چسباند متصل کردن دو چیز به هم پیوستن دو چیز به یکدیگر" چسبناک چسبناک "آغشته به ماده چسبنده نووچ" چسبندگی چسبندگی "چسبنده بودن چسبناک بودن" چسبیدن چسبیدن "متصل شدن چیزی به چیز دیگر چنان که جدا کردن آن‌ها دشوار باشد" چسبیدن چسبیدن "چیزی را محکم به دست گرفتن" چسبیدن چسبیدن "محکم پیوستن به کسی یا چیزی" چسبیدن چسبیدن "میل کردن متمایل شدن" چسبیده چسبیده "متصل شده" چسبیده چسبیده "میل کرده منحرف شده" چست چست "چالاک چابک" چست چست "تند سریع" چستی چستی "چابکی چالاکی" چسنگ چسنگ "کل کچل" چسنگ چسنگ "داغ پیشانی که بر اثر کثرت سجده یا به علتی دیگر حاصل گردد" چسک چسک "کفش چرمی سبک با کف یک لا" چسکی چسکی "بسیار کوچک و حقیر و ناقابل" چسی چسی "لاف و گزاف بیهوده" "چسی آمدن" چسی_آمدن "به طور احمقانه‌ای به خود بالیدن" چشاننده چشاننده "کسی که مزه چیزی را به دیگری بچشاند" چشانیدن چشانیدن "کمی از خوردنی در دهان دیگری گذاشتن تا طعم و مزه آن را دریابد" چشایی چشایی "یکی از حواس پنجگانه که با آن مزه چیزها را دریابند و آلت آن زبان است" چشته چشته چاشت چشته چشته طعمه "چشته خور" چشته_خور "کسی که مزه چیزی را چشیده باشد و همیشه آرزومند آن باشد" "چشته خور" چشته_خور "رشوه خوار" چشم چشم "عضو بینایی در انسان و حیوان دیده" چشم چشم "نگاه نظر" چشم چشم "معمولاً هنگام قبول کاری یا خواهش شخصی بر زبان می‌آورند" "چشم آغیل" چشم_آغیل "نگاه غضب آلود از گوشه چشم" "چشم آلوس" چشم_آلوس "نک چشم آغیل" "چشم آویز" چشم_آویز "تعویذی که برای دفع چشم زخم درست کنند" "چشم انداز" چشم_انداز "دورنما منظره" "چشم بلبلی" چشم_بلبلی "قسمی لوبیا که در خورش ریزند" "چشم بند" چشم_بند "آن چه که روی چشم بندند تا جایی را نبیند" "چشم بندک" چشم_بندک "بازی ای است کودکان را که در آن چشم یکی را بندند و دیگران پنهان شوند سپس چشم او را گشایند تا دیگران را پیدا کند هر کدام را که پیدا کند بر او سوار شود تا محل معین و بعد از آن چشم کودک پیدا شده را بندند" "چشم بندی" چشم_بندی "افسونگری ساحری" "چشم به راه" چشم_به_راه منتظر "چشم تنگ" چشم_تنگ بخیل "چشم تنگ" چشم_تنگ حسود "چشم خواباندن" چشم_خواباندن "نک چشم پوشی" "چشم خوردن" چشم_خوردن "چشم زخم خوردن هدف چشم بد شدن" "چشم داشتن" چشم_داشتن "توقع و امید داشتن" "چشم دریده" چشم_دریده "بی شرم بی حیا" "چشم رسیدن" چشم_رسیدن "نظر خوردن چشم زخم خوردن" "چشم رسیده" چشم_رسیده "کسی که چشم زخم به او رسیده" "چشم روشنی" چشم_روشنی "پیشکشی که برای عروس وداماد یا تازه رسیده از سفر ببرند" "چشم زاغ" چشم_زاغ "کبود چشم" "چشم زاغ" چشم_زاغ "کنایه از بی شرم و حیا" "چشم زخم" چشم_زخم "آسیبی که از چشم بد به کسی رسد" "چشم زد" چشم_زد "مهره سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن کودک آویزند" "چشم زد" چشم_زد "کنایه از زمان بسیار کم" "چشم زدن" چشم_زدن "چشم زخم خوردن" "چشم زدن" چشم_زدن "کنایه از بیدار بودن" "چشم زده" چشم_زده "کسی که آسیبی از چشم بد به او رسیده باشد" "چشم زهره گرفتن" چشم_زهره_گرفتن "نگاه خیره و غضب آلود کردن به کسی" "چشم سپید" چشم_سپید "چشم سفید بی شرم گستاخ" "چشم شور" چشم_شور "چشمی که از آن چشم زخم به کسی یا چیزی برسد" "چشم غره" چشم_غره "نگاه خشم آلود تهدید تخویف" "چشم فسا" چشم_فسا "چشم فساینده کسی که افسون چشم زخم کند" "چشم نشین" چشم_نشین "کنایه از محبوب معشوق" "چشم نهادن" چشم_نهادن "مواظب بودن مراقب بودن" "چشم و چراغ" چشم_و_چراغ "کنایه از محبوب عزیز" "چشم وهمچشمی" چشم_وهمچشمی "رقابت حسادت" "چشم پنام" چشم_پنام "تعویذی که جهت دفع چشم زخم نویسند" "چشم پوشی" چشم_پوشی "نادیده گرفتن بخشیدن" "چشم پیش" چشم_پیش "شرمنده خجل" "چشم چران" چشم_چران "کسی که از روی هوس به زنان نگاه کند" "چشم چرانی" چشم_چرانی نظربازی "چشم گرم کردن" چشم_گرم_کردن "کنایه از چُرت زدن کمی آرمیدن" "چشم گشته" چشم_گشته "احول کج نظر" چشمارو چشمارو "نک چشم آویز" "چشمة آفتاب" چشمة_آفتاب "کنایه از خورشید" "چشمة خضر" چشمة_خضر "آب حیات آب زندگانی" چشمخانه چشمخانه "خانه چشم حفره‌ای که چشم در آن جا دارد کاسه چشم" چشمداشت چشمداشت امید چشمداشت چشمداشت طمع چشملان چشملان "مردمک چشم حدقه" چشمه چشمه "جایی از زمین یا کوه که به طور طبیعی آب از آن بیرون آید" چشمه چشمه "سوراخ ریز" چشمه چشمه "منبع اصل" چشمه چشمه "آب اندک" چشمه چشمه "چیز اندک" چشمه چشمه "قسم نوع" چشمه چشمه "ممر معاش" "چشمه سار" چشمه_سار "زمینی که در آن چشمه بسیار باشد" "چشمه سار" چشمه_سار سرچشمه "چشمه چشمه" چشمه_چشمه "سوراخ سوراخ خانه خانه مشبک" چشمک چشمک "چشم کوچک" چشمک چشمک "اشاره با گوشه چشم" چشمک چشمک عینک چشمیزک چشمیزک "چشمیزج تشمیزج دانه‌ای است سیاه به اندازه بهدانه و آن را از گیاهی که در حجاز و سودان روید بدست آرند و در طب قدیم مستعمل بود؛ چشمک چشام چشوم چشم" چشک چشک "افزون بیش" چشک چشک "افزونی غلبه" چشیدن چشیدن "مزه کردن" چشیدن چشیدن "احساس کردن" چشیدنی چشیدنی "لایق چشیدن طعام یا شرابی که برای مزه کردن و آزمودن بر زبان زنند" چشیده چشیده "مزه کرده چاشنی شده" چشیده چشیده "تجربه شده آزموده" چغ چغ چق چغ چغ "چوبی که بدان ماست راهم زنند تا مسکه و کره از آن جدا گردد" چغ چغ "چرخی که زنان رشته بدان ریسند" چغاز چغاز "زنِ بی حیا و دشنام ده" چغاله چغاله "میوه نارس مانند بادام زردآلو و امثال آن‌ها" چغامه چغامه "نک چکامه" چغانه چغانه "از سازهای ضربی و آن کدوی خشکی بود که درون آن را سنگریزه می‌ریختند و هنگام رقص و پایکوبی متناسب با وزن رقص آن را تکان می‌دادند" چغبلغ چغبلغ "نعره و فریادی که از روی اضطراب و بی آرامی کشند" چغبوت چغبوت "پنبه یا پشم و مانند آن که داخلِ تشک لحاف بالش کنند" چغبوت چغبوت "بالش تشک یا هر چیز آکنده از پشم و پنبه" چغته چغته "آلتی است که بعضی مردم گیلان و طالش هنگامی که برف زیاد بر زمین نشسته به پای خود بندند تا در برف فرو نروند قسمی راکت برف" چغر چغر "پینه‌ای که در کف دست و پا در اثر کار و راه رفتن زیاد پدید آید" چغر چغر "هر چیز سخت و محکم" چغر چغر "گیاهی است بوته‌ای و سفیدرنگ" چغز چغز "زخم سربسته و چرکین جراحت سرباز نکرده" چغزواره چغزواره "جُلبک خزه" چغل چغل "هر چیز سخت و سفت چیزی که زیر دندان جویده نگردد" چغلی چغلی "سخن چینی کردن" چغلی چغلی غیبت چغندر چغندر "چگندر چندر گیاهی است از تیره اسفنجیان دارای برگ‌های درشت و پهن که مواد غذایی آن در ریشه ستبرش اندوخته‌است و بر سه قسم است چغندر رسمی چغندر فرنگی و چغندر قند" چغک چغک "چغوک چغو گنجشک" چغیدن چغیدن "نک چخیدن" چفت چفت "زنجیر در اتاق قلاب پشت در" "چفت کردن" چفت_کردن "بستن در" "چفت کردن" چفت_کردن "محکم کردن سفت کردن" چفتن چفتن "خمیدن خم شدن" چفته چفته "دروغ بهتان" چفده چفده "نک چفته" چق چق "چوبی که بر گردن گاو گردونه کش نهند چقو چغ جوغ و یوغ نیز گویند" چقر چقر "شرابخانه میخانه میکده" چقرمه چقرمه "غذایی از گوشت و تخم مرغ و پیاز" چقرمه چقرمه "هر چیز سخت چون چرم و مانند آن" چل چل "سدی از چوب و علف و گل و خاک و سنگ که در پیش رودخانه بندند" "چل بند" چل_بند "چهل بند جامه مخصوص رقاصان که از پارچه‌های مختلف به الوان گوناگون می‌ساختند" "چل تاج" چل_تاج "مرغ یا خروسی که تاج بزرگ زیبا و شعبه شعبه دارد" "چل تکه" چل_تکه "پارچه‌ای که از کناره‌های ماهوت بریده دوزند" "چل مرد" چل_مرد "چوب گنده‌ای که پس در بسته گذارند" "چل و چو" چل_و_چو "خبر دروغ شایعه بی اساس" "چل کلید" چل_کلید "چهل کلید؛ صفت جامی که درویشان با خود دارند" چلا چلا "چهله نک چله" چلاق چلاق "علیل معلول" چلاندن چلاندن "نک چلانیدن" چلانیدن چلانیدن "فشار دادن عصاره گرفتن" چلب چلب سِنج چلب چلب "شور و غوغا" چلبله چلبله "شتاب اضطراب" چلبله چلبله "باشتاب مضطرب" چلبله چلبله "انعام شاعر" چلبی چلبی "خواجه آقا سرور" چلتوک چلتوک "نک شلتوک" چلزه چلزه "سوخته شده گوشت و نظایر آن" چلسه چلسه "خرد کوچک ؛ مق بزرگ" چلغوز چلغوز چلقوز چلغوز چلغوز "فضله مرغ خانگی کبوتر و مانند آن‌ها" چلغوز چلغوز "برای توهین و تحقیر به افراد گفته می‌شود" چلغوزه چلغوزه "بار درخت صنوبر" چلفتی چلفتی "دست و پا چلفتی بی عرضه نالایق بی دست و پا" چلم چلم چلیم چلم چلم "سر قلیان گلی که تنباکو در آن گذاشته آتش بر آن نهند؛ حقه قلیان" چلم چلم قلیان چلم چلم "نوعی از مخدرات از قبیل بنگ و چرس" چلمله چلمله "مفت رایگان" چلمن چلمن "گول پخمه بی دست و پا" چلنچو چلنچو "کسی که لباس‌های خود را چرکین و ملوث سازد" چلنچو چلنچو "کسی که عقلش ناقص باشد" چلنچو چلنچو "بی نزاکت" چلنگر چلنگر "قفل ساز" چله چله "چهل روز بعد از زایمان" چله چله "چهل روزی که درویشان در گوشه‌ای نشینند و به عبادت و ریاضت پردازند" چله چله "چهلمین روز درگذشت کسی" چله چله اربعین چله چله "مدتی معین از فصل زمستان و فصل تابستان ؛ بزرگ الف چهل روز از زمستان که آغاز آن مطابق هفتم دی ماه جلالی و پایانش شانزدهم بهمن ماه جلالی است ب چهل روز از تابستان که اول آن مطابق است با پنجم تیرماه جلالی و آخر آن یازدهم مرداد ماه جلالی می‌باشد ؛ کوچک الف بیست روز از فصل زمستان که آغاز آن از هفدهم بهمن ماه جلالی شروع می‌شود و در پنجم اسفند ماه پایان می‌یابد ب بیست روز تابستان که آغاز آن دوازدهم مردادماه و آخر آن روز اول شهریور ماه می‌باشد" "چله نشستن" چله_نشستن "مدت چهل روز به عبادت و ریاضت پرداختن" چلو چلو "برنج پخته و آبکش شده که با خورش خورند" چلوار چلوار "پارچه پنبه‌ای سفید آهاردار که از آن برای پیراهن و زیرجامه و ملافه استفاده می‌شود" چلوخورش چلوخورش "غذایی مرکب از هر نوع خورش همراه با برنج" چلوزیده چلوزیده "یخ زده خشکیده" چلوک چلوک "ریسمانی است که بر گردن اسبان بندند؛ عنان افسار" چلوکباب چلوکباب "غذای معروف ایرانی مرکب از برنج ساده و کباب" "چلپ چلپ" چلپ_چلپ "آواز از راه رفتن در آب" "چلپ چلپ" چلپ_چلپ "صدایی که از شلوار و جامه خیس هنگام راه رفتن برخیزد" چلپاسه چلپاسه "مارمولک ؛ کرپاس کرپاشه کرپاسو و کرباسک نیز گویند" چلپک چلپک "نک چَربَک" چلچراغ چلچراغ "نوعی قندیل بزرگ که شمع‌ها یا چراغ‌های بسیار در آن جا شود" چلچله چلچله پرستو چلچلی چلچلی "بی عاری عیاشی خوشگذرانی" چنگک چنگک قلاب چنگک چنگک "میله کوتاه فلزی سرکج که چیزی به آن اضافه کنند" چنگک چنگک "آلتی که بر سر نخ یا ریسمان بندند و بدان ماهی گیرند" چنگک چنگک "قلابی که فیل را بدان رانند کجک" چنگی چنگی "چنگ زدن مطرب خنیاگر" چنیدن چنیدن "نک چیدن" چنین چنین "چون این مانند این مثل این این گونه این طور" چه چه "پسوندی است دال بر تصغیر باغچه کوچه آلوچه کتابچه" چهار چهار "عدد اصلی میان سه و پنج دوبرابر دو" "چهار ارکان" چهار_ارکان "چهار حد جهان مشرق مغرب شمال و جنوب" "چهار ارکان" چهار_ارکان "نوعی خیمه چهارگانه" چوچوله چوچوله "زایده‌ای که در مهبل پستانداران ماده وجوددارد و ازنظر تحریک پذیری و چگونگی جریان خون درآن مشابه آلت تناسلی نر است" چوچونچه چوچونچه "نوعی پارچه لطیف سفید رنگ که از آن نوعی لباس تابستان ی می‌دوزند" چوک چوک "آلت تناسل مرد نره" چوگان چوگان "چوبی که دسته آن راست و باریک و سرش اندکی پهن و خمیده‌است و ب ا آن در بازی چوگان گوی را زنند" "چوگان بازی" چوگان_بازی "نوعی ورزش و بازی که وسیله آن چوگان و گوی است و آن را سواره یا پیاده بازی کنند" چوگانی چوگانی "اسبی ورزیده که مناسب چوگان بازی باشد" چپ چپ "کج ناراست" چپ چپ واژگون چپ چپ "لوچ دو بین" چپ چپ "کسی که با دست چپ کار می‌کند" چپ چپ "طرف چپ" چپ چپ "اصطلاحی سیاسی و آن عنوانی است برای تمام کسانی که در مرام‌های سیاسی خود خواستار دگرگونی‌ها و تحولات انقلابی و تند می‌باشند این اصطلاح از انقلاب فرانسه گرفته شده‌است چون در مجمع ملی آن نمایندگان انقلابی تندرو در طرف چپ و محافظه کارها در طرف راست می‌نشستند ؛ افتادن با کسی کنایه از با کسی بد شدن" "چپ اندر قیچی" چپ_اندر_قیچی "کج و معوج" "چپ دادن" چپ_دادن فریفتن "چپ دادن" چپ_دادن واگذاشتن "چپ زدن" چپ_زدن "از راه دیگر رفتن راه را کج کردن" "چپ زدن" چپ_زدن "تندروی در عقاید سیاسی" "چپ شدن" چپ_شدن "منحرف شدن واژگون گردیدن" "چپ شدن" چپ_شدن "طرف دار سیاست دست چپی شدن" چپان چپان "لباس کهنه" چپاندن چپاندن چپانیدن چپانی چپانی "کهنه پوش ژنده پوش" چپانی چپانی "رند بی سر و پا" چپانیدن چپانیدن "چیزی را با زور و فشار میان چیز دیگر جا دادن" چپاول چپاول "غارت تاراج" چپر چپر "دیواری ساخته شده از چوب و علف و شاخه‌های درخت پرچین" چپر چپر "گروهی از مردم یا جانوران که دایره وار گرد هم آمده و حلقه زده باشند" چپری چپری "زود بی درنگ" چپش چپش "بزغاله یکساله" چپق چپق "نوعی آلت تدخین دارای دسته‌ای چوبی و سری سفالی که توتون را در سر آن ریخته و دود کنند ؛ کسی را کشیدن نهایت خشونت را نسبت به کسی اعمال کردن" چپل چپل "کسی که همیشه لباسش کثیف باشد" چپه چپه "چپ دست کسی که با دست چپ کار می‌کند" چپه چپه واژگون "چپه شدن" چپه_شدن "واژگون شدن اتومبیل یا هر چیز دیگر" چپو چپو "یغما تاراج" چپوچی چپوچی "تاراج کننده غارتگر یغماگر" چپچاپ چپچاپ "چپچپ صدای بوسه آواز بوسیدن" چپیدن چپیدن "جا شدن چیزی در چیز دیگر با زور و فشار" چپیره چپیره "آمادگی و گرد آمدن مردم برای انجام کاری" چپین چپین "با چبین طبقی که از چوب بید بافته باشند طبق چوبین سله" چپیه چپیه "دستار بزرگی که عربان بر سر گذارند و بر روی آن عگال بندند" چچ چچ "چنگگِ چوبی که با آن غله کوفته باد دهند تا دانه از کاه جدا شود" چچ چچ "غربالی که با آن غله پاک کنند" چچو چچو پستان چچول چچول "قطعه کوچک گوشت میان فرج زن چچوله خروسه" چچول چچول "آلت تناسلی پسر خردسال" چک چک "چکاچاک چکاچک چقاچاق آواز ضربت تیغ صدایی که از چیزی برآید مانند شکستن چوب و نی و خوردن چیزی بر چیزی" "چک زدن" چک_زدن "سیلی زدن" "چک و چانه" چک_و_چانه "فک پایین" "چک و چانه" چک_و_چانه "ریخت شکل سر و وضع" "چک و چانه زدن" چک_و_چانه_زدن "پرحرفی کردن" "چک و چانه زدن" چک_و_چانه_زدن "گفت و گوی زیاد برای پایین آوردن نرخ چیزی یا جوش دادن معامله‌ای" "چک کشیدن" چک_کشیدن "صادر کردن چک توسط صاحب چک" چکاد چکاد "تارک سر" چکاد چکاد "بالای پیشانی" چکاد چکاد "سر کوه قله" چکامه چکامه قصیده چکامه چکامه شعر "چکامه سرا" چکامه_سرا "قصیده سرا" "چکامه سرا" چکامه_سرا شاعر چکاندن چکاندن "قطره قطره ریختن مایعی" چکاندن چکاندن "کشیدن ماشه تفنگ و تیر انداختن" چکاننده چکاننده "کسی که مایعی را قطره قطره فرو چکاند" چکاننده چکاننده "آلتی که آب یا مایع دیگر را چکه چکه بچکاند" چکاو چکاو "نک چکاوک" چکاوک چکاوک "پرنده‌ای است خوش آواز کمی بزرگتر از گنجشک که بالای سرش تاج کوچکی از پر دارد" چکاچک چکاچک "صدای به هم خوردن گرز و سپر و شمشیر" چکرنه چکرنه "چگرنه جگرنه جکرنه کاروانک جفتک" چکره چکره چکله چکره چکره "قطره آب رشحه" چکره چکره "حباب کف آب" چکری چکری ریواس چکسه چکسه "پارچه کاغذی که در آن دوا و چیزهای دیگر پیچند" چکش چکش "وسیله‌ای آهنین با دسته‌ای چوبی که با آن آهن یا میخ و امثال آن را می‌کوبند" چکمه چکمه "کفش ساق بلند که تا زیر زانو می‌رسد" چکمیزک چکمیزک "چک چکره چکه مرضی که انسان نتواند ادرار خود را نگاه دارد و ادرار چکه چکه خارج می‌شود سلس البول تقطیر البول" چکن چکن "نوعی زرکش دوزی و بخیه دوزی" چکنامه چکنامه "قباله اراضی و املاک" چکنامه چکنامه "فهرستی که حدود اراضی و املاک در آن ثبت شده" چکنامه چکنامه "فرمان ملکیت املاک خالصه دیوان که به کسی داده شود" چکنویس چکنویس "برات نویس" چکنویس چکنویس "قباله نویس" چکنویس چکنویس مستوفی چکه چکه "کوچک حقیر" چکه چکه "شوخ مسخره" چکوک چکوک "چعک جغوک گنجشک" چکچک چکچک "سخن و خبری که در افواه افتد" چکک چکک "نک گنجشک" چکی چکی "دادوستد اجناس و اشیاء وزن ناکرده و ناپیموده یک جا و یکباره و به صورت کلی" چکیدن چکیدن "چکه چکه آمدن آب از جایی یا چیزی" چکیدن چکیدن چکاندن چکیدن چکیدن "پاره شدن ترکیدن" چکیده چکیده "افشره عصاره" چگال چگال "سختی و به هم پیوستگی جسمی" چگال چگال "هر جسمی که ذرات آن در هم فشرده باشد" چگر چگر "نک چگور" چگل چگل "گل و لای لجن" چگلی چگلی "زیباروی منسوب به شهر چگل که زیبارویانش معروف بودند" چگور چگور "نوعی ساز سیمی ساده که بین روستاییان و ترکان و ترکمانان رواج دارد و نوازنده آن را عاشق می‌نامند" چگونه چگونه "چه گونه" چگونه چگونه "از چه نوع در چه وضع" چگونه چگونه "چه جور چه طور¿" چگونگی چگونگی کیفیت چگونگی چگونگی "وضع و حالت" چی چی "پسوندی است دال بر ورزنده کاری و شغلی و آن به کلمات ترکی باشماق چی یالان چی و غیرترکی ارابه چی تماشاچی درشکه چی پیوندد" چیالک چیالک "چیلک گیاهی است از تیره گل سرخیان که جزو گیاهان پایا است و دارای ساقه خزنده‌ای می‌باشد که جابجا از آن ریشه بیرون می‌زند و ضمناً از همان نقطه ساقه هوایی نیز خارج می‌گردد؛ توت فرنگی چلم" چیت چیت "پارچه نخی نازک و گلدار دارای رنگ‌های گوناگون" چیدن چیدن "کندن میوه و گل" چیدن چیدن برگزیدن چیدن چیدن "دانه برداشتن مرغ از زمین" چیدن چیدن "بر نظم و ترتیب قرار دادن اشیاء" چیده چیده "گل یا میوه از درخت کنده شده" چیده چیده "برگزیده منتخب" چیده چیده "گسترده و پهن شده به نظم" چیر چیر چیره چیر چیر پیروز چیر چیر "مسلط غالب" چیره چیره "نک چیر" "چیره دست" چیره_دست "ماهر زبر دست" "چیره دستی" چیره_دستی "مهارت زبردستی" چیرگی چیرگی پیروزی چیرگی چیرگی تسلط چیز چیز "شی ء" چیز چیز "خواسته دارایی ؛ خور کردن کسی مخفیانه دارو یا خوارکی راکه خاصیت جادویی داشته باشد به کسی خوراندن" "چیز فهم" چیز_فهم "دارای فهم و شعور باسواد و تحصیل کرده صاحب اطلاع" چیستان چیستان "لغز معما" چیلان چیلان "نک ناب" چیلر چیلر "بخشی از دستگاه تهویه مطبوع که کار آن سرد کردن آب در حال گردش در دستگاه است سردکن" چین چین "شکن شکنج" چین چین "روی در هم کشیدن در غضب شدن" چین چین "پیر شدن" چینه چینه "دانه‌ای که مرغ از زمین برچیند و بخورد" چینه چینه "دیوار گلی هر طبقه از دیوار گلی" "چینه دان" چینه_دان "کیسه مانندی که در امتداد مری اکثر پرندگان قرار دارد و چینه وارد آن می‌شود" چینی چینی "نوعی از گل نسرین" چیپس چیپس "ورقه نازک سیب زمینی سرخ شده" ژ ژ "چهاردهمین حرف از حروف فارسی" ژئو ژئو "از عناصر زبان علمی به معنی زمین است ژئوپلیتیک ژئولوژی" ژئوفیزیک ژئوفیزیک "دانشی که به مطالعه نیروهای فیزیکی و جریانات داخلی زمین می‌پردازد" ژئولوژی ژئولوژی "زمین شناسی علمی که درباره زمین و چگونگی مواد و ترکیبات و تغییرات آن بحث می‌کند" ژئوپولیتیک ژئوپولیتیک "جغرافیای سیاسی" ژاغر ژاغر "چینه دان مرغان" ژالاپ ژالاپ "گیاهی است پایا از تیره پیچکیان که به کمک پیچک‌های خود به دور درختان و تکیه گاه‌های اطراف می‌پیچد ریشه آن به دو صورت است نازک و استوانه‌ای شکل و متورم و غده‌ای شکل ساقه اش به ارتفاع متر می‌رسد و برگ‌هایش کامل و به صورت قلب و شفاف و نوک تیز و پایه گلش منتهی به یک و گا ه ب ه دو گل همراه با دو گوشوارک متقابل و فلس مانند است ریشه متورم آن به صورت پودر به عنوان ملین و مسهل قوی استعمال می‌شود" ژاله ژاله "چند قطعه چوب و تخته که به خیک‌های باد کرده بندند و در آب اندازند و روی آن نشینند و از آب گذر کنند؛ جاله" ژامبون ژامبون "گوشت دود داده یا نمک سود خوک" ژاندارم ژاندارم "سربازی که مأمور حفظ نظم و راه‌ها و جاده‌های خارج از شهر می‌باشد امنیه ضبطیه" ژاندارمری ژاندارمری "اداره‌ای که مأمور حفظ و تأمین راه‌ها و امنیت خارج از شهرها است" ژانر ژانر "مقوله تألیف ادبی و هنری که دارای ویژگی در سبک شکل یا محتوا است" ژانویه ژانویه "اولین ماه از سال میلادی برابر با اواخر دی و اوایل بهمن" ژانگوله ژانگوله "نوعی عملیات تردستی مانند انداختن گوی‌های متعدد به هوا و گرفتن آن‌ها که معمولاً در عملیات تردستی انجام می‌شود" ژاژ ژاژ "گیاهی است بی مزه خاردار و خودرو که در صحراها می‌روید شتر آن را می‌جود ولی نمی‌تواند فرو ببرد" ژاژ ژاژ "کنایه از سخن بیهوده" ژاژخا ژاژخا "بیهوده گوی" ژاژخایی ژاژخایی "بیهوده گویی" ژاژه ژاژه "نک ژاژ" ژاژک ژاژک لوبیا ژاکت ژاکت "جامه بافته شده نسبتاً ضخیم" ژاکوبنیسم ژاکوبنیسم "برگرفته از نام جنبشی افراطی در دوران انقلاب فرانسه به رهبری روپسپیر و اعضای کلوپ_ژاکوبن که هدف‌های انقلابی را به هر قیمتی و به دور از هر گونه سازش گری دنبال می‌کردند بعدها رفته رفته این کلمه اصطلاحی شد برای جنبش‌های انقلابی و سازش ناپذیر" ژتون ژتون "مهره فلزی یا پلاستیکی و غیره که در بعضی از مؤسسات به جای پول به کار می‌رود" کاخر کاخر "پژمرده و پریشان" کاخر کاخر "ناخوشی یرقان" کاخه کاخه باران کاخه کاخه "زردی یرقان" کادر کادر "شکلی هندسی یا زینتی که نوشته یا تصویری را برای مشخص یا متمایز شدن در داخل آن قرار می‌دهند" کادر کادر "اشخاص آموزش دیده یا دارای تخصص لازم برای کار در یک سازمان معین پایوران" کادر کادر "چهارچوب قالب محدوده" کادو کادو "پیشکش هدیه" کاذب کاذب "دروغگو ناراست ج کذبه" کار کار "آن چه از شخصی یا شیئی صادر شود آن چه که کرده شود فعل عمل" کار کار "پیشه شغل" کار کار "سعی و جهد" کار کار "رزم جنگ" کار کار "کشت زراعت" کار کار "مسئولیت وظیفه" کار کار "گرفتاری دشواری" کار کار "وضعیت حال" کار کار "حادثه پیشامد صنعت هنر ممارست اشتغال تمرین بنا ساختمان مرگ موت وسیله معیشت معاش الف چون به آخر اسم معنی پیوندد صیغه مبالغه سازد ستمکار گناهکار ب چون به اسم ذات و معنی پیوندد صیغه شغل سازد خدمتکار آتشکار ؛ بیخ پیدا کردن کنایه از بدتر یا وخیم تر شدن ؛ به جای باریک کشیدن کنایه از سخت یا خطرناک شدن اوضاع ؛ تراشیدن کنایه از تولید زحمت کردن ؛ حضرت فیل کنایه از بسیار دشوار" "کار بستن" کار_بستن "استعمال کردن" "کار بستن" کار_بستن "عمل کردن به جا آوردن اجرا کردن" "کار در سر پیچیدن" کار_در_سر_پیچیدن "سرگردانی آشفته شدن کار کسی" "کار راه انداختن" کار_راه_انداختن "انجام دادن کار" "کار زدن" کار_زدن "استعمال کردن به کار بردن استفاده کردن" "کار ساختن" کار_ساختن "چاره نمودن تهیه دیدن" "کار و کیا" کار_و_کیا "کار عمل" "کار و کیا" کار_و_کیا "امیری پادشاهی تسلط" "کار و کیا" کار_و_کیا "جاه و جلال شأن و مقام" "کار چاق کنی" کار_چاق_کنی دلالی "کار کردن" کار_کردن "عمل کردن به جا آوردن" "کار کردن" کار_کردن "به کاری پرداختن" "کار کردن" کار_کردن "تأثیر کردن کارگر شدن" کارآزمایی کارآزمایی "تجربه آزمایش" کارآزموده کارآزموده "باتجربه کاردیده" کارآمد کارآمد "شایسته کاردان" کارآمدن کارآمدن "شایسته بودن سر و کار داشتن" کارآموز کارآموز کارآموزنده کارآموز کارآموز "کسی که مشغول آموختن کاری است" کارآموز کارآموز "دانشمند مطلع" کارآموز کارآموز "حاذق مجرب" کارآموزی کارآموزی "عمل کارآموز" کارآموزی کارآموزی "دوره‌ای که اشخاص وارد خدمت می‌شوند و بدون گرفتن حقوق برای آشنا شدن به کار خدمت می‌کنند" کارآگاه کارآگاه "مخبر جاسوس" کارآگاه کارآگاه "پلیسی که لباس شخصی به تن می‌کند" "کارا بودن" کارا_بودن "آماده انجام کار بودن" کاراته کاراته "فن ضربه زدن ؛ نوعی از ورزش‌های رزمی دفاعی" کاراسته کاراسته "چوب تخته و دیگر مصالح بنایی" کارافتادن کارافتادن "با کسی سر و کار پیدا کردن" کارافتادن کارافتادن "حادثه پیش آمدن" کارافتاده کارافتاده "با تجربه آزموده" کارافتاده کارافتاده "در مشکل افتاده گرفتار" کارامل کارامل "قند سوخته ؛ ماده‌ای که از حرارت دادن زیاد به قند معمولی به دست آید" کارانه کارانه "پولی که در برابر انجام کاری معین یا ساعت کار پرداخت می‌شود کارمزد" کاراکتر کاراکتر "شخصیت منش" کاراکتر کاراکتر "هریک از اشخاص معرفی شده در یک داستان نمایشنامه یا فیلم نامه" کارایی کارایی "سودمندی اثربخش" کاربان کاربان "نک کاروان" کاربرد کاربرد "به کار بردن بهره گرفتن" کاربشول کاربشول "کاربشولنده آن که کاری را انجام دهد گزارنده کارها کار ساز" کاربن کاربن "کربن کاغذ کاغذی است که یک طرف آن رنگی است و آن را برای کپی برداشتن در هنگام نوشتن مورد استفاده قرار می‌دهند" کاربند کاربند کاربندنده کاربند کاربند "به کار گیرنده استعمال کننده" کاربند کاربند "عمل کننده اجرا کننده" کاربند کاربند "عامل کارگزار مأمور" کاربند کاربند "فرمانبردار مطیع ؛ شدن اطاعت کردن فرمانبرداری کردن" کاربوراتور کاربوراتور "دستگاهی است که هوا و بنزین را به نسبت معینی مخلوط و برای انفجار در محفظه سیلندرها آماده می‌سازد" کاربیت کاربیت کاربید کاربیت کاربیت "ترکیب دوتایی کربن و یک فلز کربوز" کاربیت کاربیت "جسم جامدی به رنگ سیاه مایل به خاکستری که برای تولید گاز استیلن در جوشکاری به کار می‌رود" کاربین کاربین "کاردان کارشناس" کارت کارت "مقوای نازک که روی آن مشخصات چیزی یاکسی نوشته می‌شود ؛ ِ ویزیت کارتی که روی آن نام نام خانوادگی شغل آدرس و تلفن شخص نوشته شده باشد ؛ شناسایی مدرک رسمی برای اثبات هویت شخص ؛ ملی ورقه‌ای دارای شماره مشخص که حاوی مشخصات فرد بوده و هر شهروند با آن شناخته می‌شود ؛ اعتباری کارتی که در معاملات با آن می‌توان به جای پول استفاده کرد ؛ تلفن کارتی که به جای سکه در تلفن‌های عمومی از آن استفاده می‌شود ؛ دعوت کارتی که برای دعوت اشخاص به مهمانی گردهمایی سخنرانی و مانند آن فرستاده می‌شود ؛ زرد کارتی که در مسابقات ورزشی مانند فوتبال و غیره جهت اخطار به بازیکن خاطی نشان می‌دهند ؛ قرمز کارتی که در مسابقات ورزشی مانند فوتبال و غیره برای اخراج بازیکن خاطی از زمین مسابقه به او نشان می‌دهند" کارت کارت "ورقِ بازی" "کارت پستال" کارت_پستال "کارتی که روی آن تصویری چاپ شده و در پشت آن نامه نگاری کوتاه می‌کنند و تمبر می‌چسبانند و به مقصدی می‌فرستند" کارتابل کارتابل "پوشه مخصوصی که نامه‌ها و پرونده‌های جاری را برای صدور دستور در آن قرار می‌دهند کارپوشه" کارتریچ کارتریچ "ظرف یا محفظه‌ای حاوی ماده وسیله یا جسمی که جا به جا کردن و استفاده از آن با دست دشوار و پردردسر یا ناراحت کننده‌است" کارتل کارتل "اتحادیه‌ای مرکب از چند شرکت یا مؤسسه اقتصادی برای در دست گرفتن بازار و نرخ‌ها" کارتن کارتن عنکبوت کارتن کارتن "جولاهه نساج" کارتنک کارتنک عنکبوت کارتنک کارتنک "تار عنکبوت کارتند و کارتن و کارتینه نیز گویند" کارتون کارتون "نقاشی متحرک" کارتکس کارتکس "قفسه کشوداری که در کشوهای آن کارت‌های مربوط به مشخصات کتاب‌ها مجلات و مانند آن‌ها نگه داری می‌شود" کارتکس کارتکس "کارتی که روی آن زمان ورود یا خروج کالای موجود نوشته می‌شود" کارتکس کارتکس "کارت زن" کارتکس کارتکس "کارد پهن و دسته داری که نقاشان در و پنجره و ساختمان و اتومبیل را با آن بتونه می‌کنند" کارخانه کارخانه "جایی که عده بسیاری کارگر به صنعت یا پیشه‌ای مشغول هستند" "کارخانه دار" کارخانه_دار "کارخانه دارنده رییس کارخانه صاحب کارخانه کارخانه چی" کارد کارد "ابزاری مرکب از یک لبه تیز و یک دسته که برای بریدن به کار رود چاقو ؛ به استخوان کسی رسیدن کنایه از وضع بسیار سختی داشتن ؛ مثل ُ پنیر بودن کنایه از سخت مخالف و دشمن یکدیگر بودن" کاردار کاردار "وزیر حاکم" کاردار کاردار "مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می‌پردازد" کاردان کاردان "خردمند کارآزموده" کاردانی کاردانی "دانندگی کار شناسندگی کار" کاردانی کاردانی "اطلاع بصیرت" کاردانی کاردانی وزارت کاردانی کاردانی "دوره تحصیلات دانشگاهی دو ساله یا اندکی بیش تر فوق دیپلم" کاردرمانی کاردرمانی "روشی که بیمار را با کار کردن معالجه می‌کنند" کاردستی کاردستی "کالایی که با دست یا ابزارهای ساده دستی ساخته شده‌است" کاردو کاردو "مقراض بزرگی که پشم را بدان می‌برند" کاردو کاردو "برش پشم گوسفند" کاردو کاردو "یک قطعه ابریشم" کاردو کاردو "آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده ؛ شکوفه نخستین خرما طلع" کاردک کاردک "ابزاری با تیغه فلزی دارای لبه پهن برای گستردن رنگ یا بتونه ساخته شده‌است" کاردکس کاردکس "کارتی که در آن تعداد و تاریخ ورود و خروج کالای معینی به انبار ثبت شود" کاردیده کاردیده "کارآزموده باتجربه" کردر کردر دره کردر کردر "بیابان زمین سخت و هموار" کردن کردن "انجام دادن به جا آوردن" کردن کردن "ساختن بنا کردن" کردن کردن "آماده کردن" کردنگ کردنگ "ابله احمق" کردنگ کردنگ "بد هیکل بداندام" کرده کرده "انجام داده پرداخته" کرده کرده "ساخته شده" "کرده کار" کرده_کار "کارآزموده و باتجربه" کردو کردو "شاخه‌ای که از درخت بریده باشند" کردو کردو "بخشی از مزرعه که کنارهای آن را بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبزی کارند یا زراعت کنند" کردوس کردوس "گله بزرگ اسبان" کردگار کردگار "بسیار کننده فعال" کردگار کردگار "دانسته و عمداً" کردگار کردگار "یکی از نام‌های خداوند متعال" کردگر کردگر "کننده فاعل" کردیت کردیت "اعتماد اعتبار" کرز کرز آلبالو کرزه کرزه "نک کرته" کرس کرس "موی پیچیده و پُرشکن کُرسه و گروس هم گفته شده" کرسان کرسان "ظرفی مدور و صندوق مانند که از گل یا چوب سازند و نان و حلوا و میوه و مانند آن در آن نهند" کرسب کرسب کرفس کرست کرست "سینه بند شکم بند تن پوشی طبی برای جلوگیری از افتادگی یا جا به جایی اندام‌ها" کرستوان کرستوان "قپان ترازوی بزرگ" کرستون کرستون "نک کرستوان" کرسف کرسف کرفس کرسی کرسی "چهار پایه‌ای پهن کوتاه و چهارگوش که در زمستان در زیر آن منقل می‌گذارند و بر رویش لحاف اندازند و در زیر آن خود را گرم کنند" کرسیدن کرسیدن "فریب دادن" کرسیدن کرسیدن "فروتنی کردن" کرش کرش "فریب خدعه" کرش کرش "تملق چاپلوسی" کرشته کرشته "خس و خاشاک" کرشمه کرشمه "کرشم گرشم گرشمه غمزه ناز اشاره با چشم و ابرو" کرشه کرشه "فریب خدعه" کرشه کرشه "چاپلوسی فروتنی افتادگی" کرشیدن کرشیدن "فروتنی کردن" کرشیدن کرشیدن فریفتن کرشیدن کرشیدن "چاپلوسی کردن" کرف کرف "قیر نقره و مِس سوخته که با آن ظروف نقره را نقش و نگار می‌زنند" کرفت کرفت "پلیدی نجاست چرک" کرفس کرفس "معرب کرسب ؛ گیاه علفی دو ساله از تیره چتریان معطر نرم و خوراکی ریشه و برگ این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیره آن به عنوان مقوی و ضد تب به کار می‌رود" کرفه کرفه "کار نیک ثواب" کرم کرم "جوانمردی سخاوت" "کرم خوردگی" کرم_خوردگی "نوعی پوسیدگی و فساد دندان که با تغییر رنگ ظاهری آن همراه است" کرمایر کرمایر "ریل که در روی آن چرخ دندانه دار لوکوموتیو حرکت می‌کند این نوع ریل در راه‌های بسیار سراشیب به کار می‌رود" کرمند کرمند "شتابکار تند تیز" کرمو کرمو "کرم دار کرم خورده" کرمک کرمک "نوعی سوپاپ لاستیک دوچرخه که در موقع باد زدن به طور خودکار باز و بسته می‌شود و از خروج باد لاستیک جلوگیری می‌کند" کرمک کرمک "نوعی کرم کوچک سفید رنگ که در چین‌های مخرج تخم ریزی می‌کند" کرمکی کرمکی "مردم آزار موذی" کرن کرن "رنگ میان زرد و بور رنگ بین سرخ و زرد" کرنا کرنا "کرنای شیپور بزرگ نای جنگی" کرنب کرنب چغندر کرنج کرنج "سیاه دانه شونیز" کرنجو کرنجو "کابوس بختک" کرند کرند "دیگی که رنگرزان رنگ‌ها را در آن می‌جوشانند کرنگ نیز گویند" کرنر کرنر "گوشه کنار" کرنر کرنر "حالتی در بازی فوتبال که بر اثر پرتاب توپ به وسیله تیم مدافع به پشت خط دروازه خودشان به وجود می‌آید و منجر به ضربه کرنر از سوی تیم حریف از گوشه‌های زمین رقیب می‌شود" کرنش کرنش "تعظیم کردن سر فرود آوردن در برابر بزرگان" کرنگ کرنگ "نک کرند" کره کره "خانه عنکبوت" "کره کردن" کره_کردن "کنایه از زیاد شدن چیزی" کرو کرو "کره کری پرده سفیدی که عنکبوت سازد و در آن تخم کند و بچه برآرد" کروب کروب "جِ کرب" کروبی کروبی "فرشته مقرب درگاه ج کروبیون" کروبیان کروبیان "کروبی فرشتگان مقرب درگاه" کروبیون کروبیون "جِ کروبی فرشتگان مقرب درگاه" کروت کروت "فربه چاق" کرور کرور "عدد بسیار زیاد پانصد هزار" کروز کروز "شادی نشاط" کروشه کروشه "نوعی پرانتز به شکل ] [ قلاب" کروفر کروفر "شوکت حشمت جلال" کرومانیون کرومانیون "یکی از نژادهای باستانی انسان که افراد آن تا عصر حجر زندگی می‌کردند آثار این نژاد در حوزه کرومانیون فرانسه به دست آمده" کروموزم کروموزم "هر یک از جسم‌های رشته مانند موجود در هسته بیشتر یاخته‌ها که حامل ویژگی‌های ارثی اند و تعدادشان در هر جانداری ثابت است" کرونومتر کرونومتر "وسیله‌ای برای اندازه گیری فاصله‌های زمانی بسیار کوتاه زمان سنج" کروه کروه "یک سوم فرسخ" کروه کروه "آشیانه و لانه مرغان" کروه کروه "دندان فرسوده و کرم خورده" کروک کروک "سقف درشکه و اتومبیل" کروکر کروکر "نک گروگر" کروکودیل کروکودیل تمساح کروکی کروکی "نقشه‌ای که موقعیت محلی را نشان دهد" کروی کروی "منسوب به کره هر چیز گرد و کره مانند" کرپ کرپ "اطلس نوعی پارچه لطیف" کرپا کرپا "گرپا کرپه شبدر" کرپان کرپان "در اصطلاح زرتشتیان کسی که گوش دارد ولی کلام حق را نمی‌شنود" کرپان کرپان "کسانی که پیام زردشت را نمی‌شنیدند و نمی‌پذیرفتند" کرچ کرچ "قاچ یک قاچ از خربزه یا هندوانه" کرچه کرچه "کومه کلبه" کرچک کرچک "گیاهی است از تیره فرفیون‌ها که یک ساله‌است و دارای برخی گونه‌های پایا می‌باشد برگ‌های این گیاه دارای پهنک بزرگ و منفرد و پنجه‌ای شکل و گل‌هایش خوشه‌ای و به طور متقابل با برگ‌های انتهایی ساقه قرار دارد میوه اش کپسول دار و پوشیده از خار و شامل سه دانه روغن دار است از دانه‌های کرچک روغنی به دست می‌آید که مصارف صنعتی و دارویی دارد" کرک کرک خرچنگ کرکر کرکر "دادگر از نام‌های خداوند" کرکر کرکر کامکار کرکر کرکر "پادشاه صاحب اقبال" کرکرانک کرکرانک "استخوان نرم غضروف کرکری هم گویند" کرکره کرکره "نوعی پرده که از تخته یا کائوچو باریک و بلند درست می‌کنند و پشت در و پنجره برای جریان هوا و جلوگیری از آفتاب گذارند" کرکری کرکری "نک کرکرانک" "کرکری خواندن" کرکری_خواندن "رجز خواندن" کرکس کرکس "از مرغان شکاری با جثه بزرگ و منقار و چنگال قوی که لاشه جانوران را می‌خورد مردارخوار هم می‌گویند" "کرکس فلک" کرکس_فلک "نک کرکسان فلک" "کرکسان فلک" کرکسان_فلک "دو ستاره نسر واقع در صورت فلکی شلیاق یا چنگ رومی و نسر طایر در صورت فلکی عقاب" "کرکسان گردون" کرکسان_گردون "نک کرکسان فلک" کرکم کرکم "رنگین کمان" کرکما کرکما "دم جنبانک" کرکن کرکن "غله‌ای مانند گندم و نخود و باقلا که آن را نیم رس بریان کنند و بخورند" کرکند کرکند "سنگی است سرخ رنگ شبیه یاقوت" کرکی کرکی "کلنگ درنا" کرگ کرگ کرگدن کرگدن کرگدن "حیوانی بزرگ و نیرومند که شاخی بالای بینی اش دارد پوستش ضخیم و پُر چین و چروک است در هندوستان و افریقا زندگی می‌کند" کری کری "کر بودن ناشنوایی" کریاس کریاس "آستان آستانه" کریاس کریاس "بخش زیرین در" کریاس کریاس "خلوت خانه شاه یا امیر" کریج کریج "کومه خانه‌ای که از نی و علف درست کنند کُریز و کریجه نیز گویند" کریدور کریدور دالان کریدور کریدور "سرسرا غلام گردشی" "کریز خوردن" کریز_خوردن "آماده شدن باز برای شکار" کریزی کریزی "پیر فرتوت خمیده قامت" کریستال کریستال "عنصر یا ترکیب شیمیایی جامد همگن با آرایش اتمی منظم که ممکن است شکل آن نیز از سطوح هندسی منظم تشکیل شده باشد بلور" کریسمس کریسمس "جشنی که در شب بیست و پنجم دسامبر به یُمن میلاد مسیح برپا می‌کنند نوئل" کریشک کریشک "جوجه مرغ" کریغ کریغ "کریز کریژ کریزه کریج کریچ کریچه پر ریختن پرندگان ؛ تولک" کریم کریم "جوانمرد بخشنده جِ کرام" کریمه کریمه "مؤنث کریم" کریمه کریمه "زن صاحب کرم" کریمه کریمه "زن نیک خوی" کریمه کریمه "خوب پسندیده" کریه کریه "ناپسند زشت" کریون کریون "قنطوریون دارویی است تلخ مفید برای زهر گزندگان" کریوه کریوه "زمین بلند تپه" کریچ کریچ "کریج کریچه کرچه کریز گریزه کریغ پر ریختن پرندگان خصوصاً چرغ و باز و شاهین و مانند آن ها؛ تولک" کز کز "تنگی چیزی" کز کز "انسان یا جانوری که به کنجی خزیده و در خود فرو رفته باشد" "کز دادن" کز_دادن "سوزاندن موهای ریز کله و پاچه و گوشت طیور است در روی آتش پس از پاک کردن آنها و کشیدن پرهای طیور" "کز دادن" کز_دادن "سوزاندن مو" کزاز کزاز "عفونی شدن شدید در اثر ورود میکربی مخصوص از راه زخم" کزبود کزبود "کدخدا رییس قوم" کزف کزف "کُرف قیر شبه" کزم کزم "هرگیاهی که در کناره‌های جوی و رودخانه سبز شود" کزوغ کزوغ "مهره مهره‌های گردن و پشت" کس کس "شخص مردم ذات" کس کس "شخص مبهم" کس کس "فردی احدی" کس کس "یار رفیق همدم" کس کس "خویش خویشاوند" کس کس "مرد جوانمرد" کافته کافته "دریده شکافته" کافته کافته "تفحص شده" کافر کافر "بی دین ملحد ج کفره کفار" کافرمژه کافرمژه "مجازاً سیاه چشم" کافل کافل ضامن کافنده کافنده شکافنده کافه کافه "جایی که در آن قهوه چای شیرینی و امثال آن صرف کنند" "کافه تریا" کافه_تریا "مکانی عمومی که معمولاً در آن جا چای قهوه شیرینی و مانند آن‌ها می‌خورند چایخانه" "کافه رستوران" کافه_رستوران "محلی که در آن غذا مشروب چای و قهوه صرف کنند" "کافه گلاسه" کافه_گلاسه "شیرقهوه‌ای که در آن بستنی ریخته و معمولاً هنگام خوردن آن را مخلوط می‌کنند" کافور کافور "ماده‌ای است خوشبو و سفیدرنگ" "کافور خوردن" کافور_خوردن "کنایه از زایل شدن نیروی جنسی" کافورپوش کافورپوش سفیدپوش کافی کافی "بس کننده بی نیازکننده" کافی کافی "دارای کمیت کیفیت یا دامنه‌ای مناسب برای تأمین نیاز یا تقاضا" "کافی شاپ" کافی_شاپ "کافه تریا مکانی عمومی که در آن جا قهوه چای و شیرینی و مشروبات غیرالکلی صرف می‌کنند قهوه سرا" "کافی نت" کافی_نت "مکانی عمومی برای استفاده از خدمات اینترنت ایمیل و مکالمه تلفنی با راه دور همراه با پذیرایی مختصر نت سرا" کال کال "میوه نارسیده خام" کال کال "گودال بزرگ زمین شکافته" کال کال "کج خمیده" کال کال "جا مقام جایگاه" کال کال "ژولیده درهم" کالا کالا "اسباب متاع" کالابرگ کالابرگ کوپن کالار کالار "آبکند عمیق که اسب و سوار از آن گذر نتواند کرد" کالار کالار "تخته سنگ پهن و نازک" کالب کالب قالب کالباس کالباس "مخلوطی از گوشت و چربی و حبوبات چرخ کرده و پخته شده که بیشتر به صورت سرد مصرف می‌شود" کالبد کالبد "قالب هر چیز" کالبد کالبد "تن و بدن آدمی" کالبد کالبد "نمونه سرمشق" کالبدشناسی کالبدشناسی "علم مطالعه ساختمان اندام‌های جانوران و گیاهان آناتومی" کالبدشکافی کالبدشکافی "باز کردن و شکافتن کالبد مرده در آزمایشگاه تشریح علمی" کالبو کالبو "سرگشته حیران نادان" کالج کالج "آموزشگاه مدرسه عالی مدرسه شبانه روزی" کالجار کالجار "کارزار حرب" کالجار کالجار "مزرعه برنج برنجزار" کالجوش کالجوش "کله جوش اشکنه نوعی غذای حاضری" کالری کالری "واحد اندازه گیری حرارت" کالسکه کالسکه "اتاقکی که دارای چهار چرخ می‌باشد و به وسیله یک اسب یا بیشتر حرکت می‌کند" کالسکه کالسکه "چهارچرخه‌ای که برای حمل و نقل کودک شیرخواره به کار می‌رود" کالفته کالفته "آشفته پریشان حال" کالم کالم "بیوه زن بیوه" کالنجه کالنجه فاخته کالنده کالنده "به شتاب رونده جیم شونده" کالنگ کالنگ "نوعی کارد نعلبندان و بیطاران اسب" کاله کاله "متاع و اسباب خانه" کاله کاله "کدوی شراب" کاله کاله "زمینی که برای کشت آماده شده باشد" کالو کالو "تنه بدن" کالو کالو "صورت شکل" کالوج کالوج "کالوچ کبوتر" کالوخ کالوخ "نوعی گیاه بدبو گندنا" کالوس کالوس "نادان ابله" کالوشه کالوشه "دیگ دیگ غذا" کالوشه کالوشه "نوعی آش" کالک کالک "نوعی خربزه کوچک" کالی کالی "محافظت کننده نگاهبان" کالی کالی متأخر کالی کالی بیعانه کالی کالی "وامی که به تأخیر افتد و در پرداخت آن درنگ شود" کالیبر کالیبر "قطر دهانه لوله توپ یا تفنگ" کالیدن کالیدن "آشفته شدن ژولیده شدن" کالیدن کالیدن گریختن کالیده کالیده "درهم شده آشفته" کالیو کالیو کالیوه کالیو کالیو "سرگشته حیران" کالیو کالیو "ابله احمق" کالیکول کالیکول "کاسه گل اضافی بر کاسه اصلی گل برخی گیاهان مانند پنیرک میخک توت فرنگی" کام کام کامه کام کام "مراد و مقصود" کام کام "قصد نیت" کام کام "شهوت ؛ ِ کسی را خاریدن باعث شادکامی آن کس شدن" "کام بخش" کام_بخش "دهنده آرزو" "کام وریژ" کام_وریژ "ریژوکام ریژکام" "کام وریژ" کام_وریژ "مراد و مقصود" "کام وریژ" کام_وریژ "هوی و هوس" "کام وریژ" کام_وریژ کام "کام گرفتن" کام_گرفتن "کامیاب شدن" کامبرین کامبرین "اولین دوره از ادوار پنجگانه دوران اول زمین شناسی" کامجو کامجو "خوش گذران" کامخ کامخ "آبکامه که از آن نانخورش سازند؛ کامه" کامخ کامخ "کنایه از پلیدی مردم ج کوامخ" کامران کامران "خوشگذران عیاش" کامروا کامروا "برخوردار متمتع" کامستن کامستن "بر هم زدن معامله دبه درآوردن" کامل کامل "درست بی نقص" کامل کامل "فاضل دانا" کاملاً کاملاً "به طور کامل تماماً" کاملیا کاملیا "درختچه‌ای است زینتی از خانواده چای که جزو تیره پنیرک می‌باشد برگ‌هایش بیضی و شبیه برگ چای است و گل‌هایش خوش رنگ و زیبا است در حدود گونه از این گیاه شناخته شده که در جنوب و مشرق آسیا به فراوانی کشت می‌شوند این گیاه همیشه سبز است و گل‌هایش درشت و زیبا و به رنگ‌های سفید یا صورتی و یا قرمز است" کامن کامن "پنهان شونده پوشیده شونده" کامنولث کامنولث "مشترک المنافع ؛ مجموعه کشورهای مرکب از بریتانیا و مستملکات سابق و کنونی آن که تشکیل یک واحد داده‌اند" کامه کامه "مراد آرزو" کامه کامه مرجان کاموا کاموا "کانوا نوعی نخ که از کرک یا ابریشم می‌ریسند و با آن لباس زمستانی می‌بافند کاموا" کامپیوتر کامپیوتر "دستگاه الکترونیکی که دارای حافظه‌ای با ظرفیت زیاد و امکانات پردازش بسیار سریع اطلاعات است رایانه" کاچار کاچار "آلات و ادوات اسباب خانه" کاچال کاچال "ضروریات وسایل خانه از هر چیز" کاچه کاچه "چانه و زنخ" کاچه کاچه "خوشی طرب کچول هم گفته شده" کاچول کاچول "حرکت و جنبش سرین هنگام رقص" کاچی کاچی "غذایی شبیه حلوا که از شکر و آرد و روغن درست کنند" کاچیک کاچیک "شیره انگور شیره مویز" کاژ کاژ "لوچ و احول" کاک کاک "سر زبان نوک زبان" کاکا کاکا "برادر بزرگتر" کاکا کاکا غلام کاکائو کاکائو "درخت کوچک از تیره پنیرکیان دارای برگ‌های بزرگ و منفرد با دمبرگ کوتاه و بی کرک و شفاف گل‌هایش کوچک و قرمز رنگ است میوه اش بسته و زرد رنگ است که پس از چیدن انبار می‌کنند تا بپوسد و پس از آن دانه‌ها را جمع می‌کنند و به مصرف می‌رسانند کاکائو علاوه بر مصارف معمولی به مصرف تهیه شراب‌های طبی می‌رسد و به علاوه منشأ تهیه کره کاکائو است که به عنوان ماده حل کننده به مصرف تهیه شیاف و پماد و غیره می‌رسد" کاکاسیاه کاکاسیاه "غلام سیاه" کاکایی کاکایی "تیره‌ای از پرندگان دریایی راسته آبچلیکان با بال‌های بلند مرغ نوروزی" کاکتوس کاکتوس "گیاهی بومی آمریکا دارای ساقه‌های کلفت پرآب و برگ‌های به خار تبدیل شده دارای گل‌های درشت و زیبا و میوه‌های رنگین شبیه انجیر" کاکل کاکل "موی سر موی پیشانی" "کاکل زری" کاکل_زری "پسربچه یا پسر جوان خوش قیافه و مو طلایی" کاکلی کاکلی "پرنده‌ای است از گونه‌های جل که در روی سر دارای چند پر به شکل کاکل است و در صحاری و مزارع خشک آسیا و اروپا و آفریقا زندگی می‌کند یکی از اقسام آن به نام کاکلی کوهی مشهور است" کاکو کاکو "برادر مادر دایی" کاکوتی کاکوتی "گیاهی است از تیره نعناعیان که برخی گونه‌هایش به صورت درختچه می‌باشند و برخی هم علفی است چون بوی بسیار مطبوعی دارد از آن برای خوشبو کردن ماست و دوغ استفاده می‌کنند کاکوتی مقوی معده‌است" کاکویه کاکویه "برادر مادر دایی" کاکویی کاکویی "نوعی پارچه نفیس" کاکی کاکی "گرده نان قرص نان" کاگل کاگل "کلک قلم" کاگل کاگل "نوعی نی که میان آب می‌روید" کایت کایت "وسیله‌ای برای پرواز انفرادی به وسیله بادبان یا بال‌هایی بسیار بزرگ" کاید کاید "مکار حیله گر" کاین کاین "موجود موجود شونده" کاینات کاینات "جِ کاینه و کاین ؛ کُل هستی" کب کب "دهان درون دهان" کباب کباب "پاره گوشتی که به سیخ بکشند و روی آتش بریان کنند و گونه‌های مختلف دارد برگ کوبیده و غیره" کبابی کبابی "کسی که کارش پختن کباب است" کبابی کبابی "جایی که در آن کباب می‌فروشند" کبابی کبابی "گوشتی که مناسب کباب است" کباده کباده "یکی از وسایل ورزش باستانی شبیه کمان ساخته شده از آهن که آن را با دو دست بالای سر گرفته به چپ و راست تکان می‌دهند" "کباده کش" کباده_کش "آن که با کباده ورزش کند" "کباده کشیدن" کباده_کشیدن "کشیدن کمان" "کباده کشیدن" کباده_کشیدن "ورزشکار تنه کباده را به دست چپ و زنجیر آن را به دست راست گرفته بالای سر خود می‌برد و طوری حرکت می‌دهد که دست‌ها از آرنج تا مچ به طور افقی روی سر قرار گیرد" کبار کبار "کباره کواره سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند" کباره کباره "نک کواره" کبال کبال "ریسمانی که از لیف خرما تابیده شده باشد" کبالت کبالت "فلزی سفید و مایل به قرمز سخت و شکننده" کبایر کبایر "جِ کبیره ؛ گناهان بزرگ" کبت کبت "زنبور عسل" کبتر کبتر "کبوتر کفتر" کبد کبد "کبید ماده‌ای که با آن لحیم کنند لحام" کبر کبر "گیاهی است از رده دو لپه‌ای‌های جدا گلبرگ که سردسته تیره‌ای به نام کبرها می‌باشد بوته‌های گیاه مزبور اکثر به شکل درختچه می‌باشد و گاهی هم به صورت درخت درمی آید" کبرا کبرا "نوعی مار سمّی از تیره کفچه ماران بومی افریقا و آسیا مار عینکی" کبراء کبراء "جِ کبیر بزرگان" کبره کبره "سفت شدن پوستِ بعضی از قسمت‌های بدن" کبری کبری بزرگتر کبری کبری "در اصطلاح منطق مقدمه دوم در یک قضیه منطقی" کبریاء کبریاء "بزرگ منشی عظمت" کبریت کبریت "قطعه کوتاه و باریکی از چوب که انتهای آن به مواد آتش زا مثل گوگرد آغشته شده و بر اثر مالش یا اصطکاک با سطح زبر آتش می‌گیرد" کبس کبس "چاه را انباشتن و پر کردن" کبس کبس "پر کردن شکم از غذا" کبست کبست "گیاهی است تلخ حنظل هندوانه ابوجهل" کبش کبش "قوچ گوسفند شاخ دار" کبش کبش "مهتر و بزرگ قوم ج اکباش کبوش" کبل کبل "کول پوستینی که از پوست گوسفند درست کنند" کبلا کبلا کربلایی کبه کبه کُپّه کبه کبه "برآمدگی قبه" کبه کبه "شاخ حجامت" کبوتر کبوتر "پرنده‌ای است حلال گوشت که دارای قدرت پرواز زیاد است و انواع گوناگون دارد کفتر ؛ با باز با باز دستور مجالست با هم خوی و هم زبان" کبوترباز کبوترباز "کسی که به نگاه داری و پرورش کبوتران می‌پردازد" کبوترباز کبوترباز "کنایه از حیله گر مکار" کبوترخانه کبوترخانه "کبوترخان اتاقک یا برجی که کبوتر در آن آشیانه سازد" کبود کبود "نیلی لاجوردی" کبودان کبودان "سیاه دانه" کبوده کبوده "درخت بیدمشک" کبودی کبودی "کبود بودن" کبودی کبودی "خال سیاه" کبور کبور "روز دهم از ماه تشری و آن را عاشور نیز خوانند در این روز روزه داشتن بر یهودیان فریضه‌است" کبوس کبوس "ناراست کج" کبوک کبوک چکاوک کبچه کبچه "نک کفچه" کبک کبک "پرنده‌ای است وحشی با دم کوتاه و پرهایی به رنگ خاکی که زیبایی راه رفتنش مَثَل است ؛ کسی خروس خواندن کنایه از شاد و شنگول بودن آن کس" کبکاب کبکاب "نوعی خرمای درشت و سیاه و پرشهد" کبکبه کبکبه "جماعت مردم گروه سواران و شتران" کبکبه کبکبه "عظمت و شوکت و جلال" کبکنجیر کبکنجیر درُاج کبکنجیر کبکنجیر چکاوک کبی کبی "میمون بوزینه کپی هم گفته شده" کبیتک کبیتک "آلتی که آسیا را بدان تیز کنند؛ آسیازنه" کبیده کبیده "آردی که گندم برنج نخود یا جو آن را بریان کرده باشند" کبیر کبیر "بزرگ ج کبراء" کبیره کبیره "گناه بزرگ" کبیسه کبیسه "سالی که به جای روز روز باشد این اتفاق هر چهار سال یک بار می‌افتد" کبین کبین "مهر صداق کابین" کت کت "تخت پادشاهی" کت کت "شانه و کتف ؛ توی کسی نرفتن مورد قبول کسی قرار نگرفتن" "کت و کلفت" کت_و_کلفت "درشت و محکم" "کت و کول" کت_و_کول "بازوها و شانه‌ها ؛ از افتادن احساس خستگی شدید و طاقت فرسا کردن" "کت کن" کت_کن "کاریزکن مقنی" کتاب کتاب "جِ کاتب ؛ نویسندگان" "کتاب فروشی" کتاب_فروشی "شغل و عمل فروش کتاب" "کتاب فروشی" کتاب_فروشی "دکان و مغازه فروش کتاب" "کتاب نامه" کتاب_نامه "فهرستی از کتاب‌های متعلق به یک نویسنده یا کتابخانه یا مربوط به یک موضوع همراه با اطلاعاتی درباره تاریخ تألیف و چاپ کتاب و ناشر کتاب شناسی" کتابت کتابت "نوشتن نویسندگی" کتابخانه کتابخانه "محل نگهداری کتاب" کتابدار کتابدار "کسی که کارش طبقه بندی نگه داری و فهرست کردن کتاب ‌های کتابخانه‌است متصدی کتابخانه" کتابداری کتابداری "مأموریت حفظ و نظم و ترتیب کتاب‌های کتابخانه" کتابداری کتابداری "تصدی کتابخانه" کتابچه کتابچه دفترچه کتابچه کتابچه جزوه کتابچه کتابچه "کتاب کوچک" کتابی کتابی "منسوب به کتاب کافر کتابی" کتابی کتابی "نوعی شیشه مخصوص مشروب ؛ بغلی" کتاره کتاره "کتاله غداره سلاح سردی مانند شمشیر با تیغه راست و پهن" کتام کتام "خانه‌ای ساخته شده از چوب و تخته تالار" کتان کتان "گیاهیست با ساقه‌های باریک و بلند و برگ‌های باریک و نوک تیز و گل‌هایی به رنگ آبی یا سفید از دانه‌های این گیاه روغن گرفته می‌شود و از الیاف آن برای بافت پارچه استفاده می‌شود" کتانژانت کتانژانت "نسبت ضلع مجاور زاویه حاده در مثلث قایم الزاویه به ضلع روبروی آن" کتب کتب "جِ کتاب" کتبی کتبی "نوشتاری نوشته شده ؛ مقابل شفاهی" کتخ کتخ "کشک قرقروت" کتر کتر "افزاری است که برای توده کردن خاک و تقسیم آن به تپه‌های کوچک یا پشته‌ها به کار رود بدین ترتیب که دو مرد روبروی هم می‌ایستند و کتر را به پس و پیش می‌کشند" کتران کتران "قطران روغنی است سیاه که از درخت عرعر یا درخت صنوبر می‌گیرند" کتره کتره "بی معنی بی تربیت" "کتره ای" کتره_ای "بی خودی الکی بی اساس" کتروم کتروم "ناخوش بستری" کتف کتف "شانه دوش استخوان شانه ج اکتاف" کتل کتل کوتل کتل کتل "اسب یدک اسب جنیبت" کتل کتل "تل و پشته بلند خاک" کتلت کتلت "خوراکی که با گوشت چرخ کرده و سیب زمینی و تخم مرغ درست می‌کنند" کتم کتم "پنهان کردن پوشاندن" کتم کتم "پوشیدگی اختفا" کتم کتم وسمه کتم کتم شمشاد کتمان کتمان "پنهان داشتن پنهان کردن" کتنبر کتنبر "پرخور تنبل" کتنبل کتنبل "نک کتنبر" کته کته "دمپخت برنج دمی" کته کته "صندوقخانه پستو" کتو کتو "مرغ سنگ خواره" کتک کتک "عصا و چوبدستی" کتک کتک "زدن ضربه زدن ؛ خور سفتی بودن از کتک خوردن پروا نداشتن" "کتک زدن" کتک_زدن "تنبیه بدنی کردن" کتکار کتکار "کسی که کت سازد" کتکار کتکار "درودگر نجار" کتیبه کتیبه "دسته‌ای از لشگر" کتیبه کتیبه "سنگ نبشته ج کتایب" کتیر کتیر "شوره زار" کتیرا کتیرا "صمغی است در مغز ساقه گون که چون در آخر بهار آن را ببرند با فشار از ساقه بیرون می‌آید این ماده بیشتر در نساجی و پارچه بافی و کاغذسازی و ساختن چسب به کار می‌رود" کتیم کتیم "مشک یا خیکی که آب از آن تراوش کند" کثافت کثافت "پلیدی آلودگی" کثرت کثرت "بسیاری فراوانی" کثیر کثیر "فراوان بسیار" کثیرالانتشار کثیرالانتشار "دارای انتشار زیاد از لحاظ وسعت دامنه یا تعداد" کثیف کثیف "ناپاک آلوده" کج کج "نوعی از ابریشم خام" "کج افتادن" کج_افتادن "کج کردن دشمن شدن" "کج بیل" کج_بیل "بیل سر کج که با آن چیزی را از گودالی که حفر شود برآورند و نیز مواد سوخت را در تنور و کوره ریزند" "کج بین" کج_بین "آن که خطا بیند" "کج بین" کج_بین "احول لوچ دوبین" "کج تابی" کج_تابی "بدرفتاری کردن" "کج خرام" کج_خرام "آن که بد خرامد" "کج خرام" کج_خرام بدمعامله "کج خلق" کج_خلق "بدخوی بداخلاق" "کج دار مریز" کج_دار_مریز "رفتار همراه با احتیاط و مدارا" "کج رفتار" کج_رفتار بدرفتار "کج نهاد" کج_نهاد "بدذات بداصل" "کج و کوله" کج_و_کوله "دارای شکل یا امتداد نادرست و نازیبا کج و معوج" "کج پلاس" کج_پلاس "بدمعامله مفسد" "کج کلاه" کج_کلاه "کنایه از مغرور خودپسند" کجا کجا "کلمه‌ای است دال بر استفهام ؛ چه جا کدام جا" کجاوه کجاوه "نشیمنی روپوش دار که از چوب سازند و یک جفت آن را به یکدیگر بسته بر شتر و یا استر بار کنند و در هر یک از آن دو کسی نشیند" کجواج کجواج "کج و معوج ناراست" کجک کجک "میله آهنی است سرکج و دسته دار که فیلبانان با آن فیل را به هر طرف که خواهند برند" کجک کجک "هر آلت فلزی یا چوبی سرکج" کجیم کجیم "کجین جامه جنگی که در آن کج یا ابریشم به کار رفته باشد" کحال کحال "سرمه کننده" کحال کحال "چشم پزشک" کحل کحل "سنگ سرمه" کحل کحل "سرمه چشم" کحل کحل "هرچه در چشم کشند برای شفای چشم" "کحل الجواهر" کحل_الجواهر "سرمه آمیخته با مروارید ساییده شده" "کحل دان" کحل_دان "سرمه دان" کخ کخ "لولو بچه ترسان" کد کد "کوشش کردن رنج بردن در کار" کدئین کدئین "یکی از آلکائیدهایی است که از تریاک به دست آورند و دارای خواصی شبیه مرفین است" کدام کدام "از ادات پرسش" کدامین کدامین "از صفت‌های پرسشی به معنای کدام کدامیک" کدبانو کدبانو "بانوی منزل زن خانه دار" کدخدا کدخدا "بزرگ ده رییس" کدخدا کدخدا "مرد زن گرفته و عروسی کرده" کدخدامنشی کدخدامنشی "حل اختلاف و درگیری با حکمیت بزرگترها" کدر کدر "تیره تیرگی" کدرة کدرة "تیرگی رنگ تیرگی" کدری کدری "نوعی پارچه نخی" کدنگ کدنگ "نک کدین" کده کده "پسوندی است که در آخر بعضی واژه‌ها معنای جا و مکان می‌دهد" کدو کدو "گیاهی است یکساله با ساقه‌های بلند خزنده و برگ‌های پهن و گل ‌های زرد پخته آن خورده می‌شود" کدو کدو "کوزه شراب و پیاله" کدواده کدواده "دیوار پی دیوار و عمارت" کدوخ کدوخ "حمام گرمابه" کدوخ کدوخ "جام و پیاله" کدورت کدورت "تیرگی سیاهی" کدورت کدورت دلتنگی کدونیمه کدونیمه "کوزه کدویِ میان تهی خشک کرده که در آن شراب ریزند" کدیر کدیر "هر چیزی که تیرگی داشته باشد" کدیمین کدیمین "دسترنج زور بازو" کدین کدین "چوبی که رخت شویان با آن جامه را هنگام شستن می‌کوبیدند کدنگ و کدینه نیز گفته می‌شود" کدیه کدیه "سختی روزگار" کدیه کدیه گدایی کدیور کدیور "کدخدای خانه" کدیور کدیور "کشاورز بزرگر" کدیور کدیور "ریش سفید قوم" کذا کذا "این چنین چنین" کذاب کذاب "دروغگو مکار حیله گر" کذب کذب "دروغ دروغ گفتن" کذر کذر "احمق ابله نادان" کذلک کذلک "همچنین چنین هم" کذوب کذوب دروغگو کر کر "زور توان قوت" "کر زمان" کر_زمان "آسمان عرش سپهر" کرا کرا "مزد کرایه" "کرا کردن" کرا_کردن "کرایه کردن" "کرا کردن" کرا_کردن "ارزیدن اهمیت داشتن" کراب کراب "بار بستن بر ستور" کرات کرات "جِ کرت" کرات کرات حمله‌ها کرات کرات دفعات کراخ کراخ "بانگ و فریاد ماکیان به هنگام تخم نهادن" کراد کراد "جامه کهنه و پاره کُراده و کُراره نیز گویند" کرار کرار "بسیار حمله کننده" کراراً کراراً "مکرراً به تکرار به کرامت" کراز کراز "تنگ کوزه آب" کراسه کراسه "کتاب دفتر ج کراریس کراس" کراسی کراسی "جِ کرسی" کراش کراش "پریشانی آشفتگی گراش و خراش و غراش نیز گویند" کراشیدن کراشیدن "تباه شدن کار پریشان شدن" کراشیده کراشیده "آشفته و پریشان گردیده" کرال کرال "نوعی شنا که به پشت یا سینه روی آب می‌خوابند و دست‌ها را از بالای سر در آب فرو می‌برند" کرام کرام "جِ کریم ؛ بزرگوار بلند همتان" "کرام الکاتبین" کرام_الکاتبین "فرشتگانی که کارهای خوب و بد انسان را ثبت کنند" کرامات کرامات "جِ کرامه کارهای عجیب و خارق العاده که از بعضی اولیاء و صالحان دیده می‌شود" کرامت کرامت "سخاوت جوانمردی بخشندگی" "کرامت فرمودن" کرامت_فرمودن "بخشیدن عفو کردن" کرامند کرامند "باقدر و قیمت" کرامند کرامند "بااهمیت مهم" کران کران "طرف کنار حاشیه" کرانجی کرانجی "کناره گیر نقیض میانجی" کرانه کرانه "کنار لب ساحل" کرانه کرانه پایان "کرانه گرفتن" کرانه_گرفتن "کناره گیری کردن" کراه کراه "نهایت کرانه" کراهت کراهت "بی میلی نفرت" "کراهت داشتن" کراهت_داشتن "نفرت داشتن ناپسند بودن" کراهیت کراهیت "نفرت بی میلی" کراوات کراوات "پارچه‌ای باریک و بلند که مردان به یقه پیراهن گره زنند و از جلو سینه آویزان کنند فکل" کراویا کراویا "گونه‌ای زیره که به نام زیره سیاه یا زیره سیاه کرمانی موسوم و دارای ریشه‌های متورم است از دانه‌هایش به منظور معطر کردن اغذیه استفاده می‌کنند و به علاوه دارای خاصیت بادشکن و از بین بردن نفخ‌های روده و مقوی و قاعده آور و مدر است" کراک کراک "دُم جنبانک بلدرچین" کراکر کراکر "زاغ کلاغ" کرایم کرایم "جِ کریمه" کرایم کرایم "زنان با مروت" کرایم کرایم "بزرگ قدر ارجمند" کرایه کرایه "گرفته شده از کراء عربی مزد اجرت" "کرایه نشین" کرایه_نشین مستأجر کرب کرب "اضطراب وحشت اندوه ج کروب" کرباس کرباس "پارچه پنبه‌ای سفید ج کرابیس" کرباسه کرباسه "چلپاسه سوسمار کوچک کرپاسو کرپاسه کرپاشه کربس و کربش هم گویند" کربت کربت "اندوه ج کرب" کربق کربق کلبه کربق کربق "حجره دکان" کربلایی کربلایی "منسوب به کربلا" کربلایی کربلایی "کسی که به زیارت کربلا رفته باشد" کربلایی کربلایی "عنوانی که روستاییان و عامه را دهند" کربن کربن "عنصری است با علامت شیمیایی C جامد و سیاه رنگ و متبلور و بی شکل که به صورت الماس و گرافیت و زغال در طبیعت یافت می‌شود الماس خالص ترین انواع کربن است" کربنات کربنات "املاح اسیدکربنیک که به آسانی به وسیله اسیدها تجزیه می‌شود مانند کربنات سدیم کربنات سرب و غیره" کربونیفر کربونیفر "دوره چهارم از دوران اوّل زمین شناسی" کرت کرت "دفعه مرتبه بار ج کرات" "کرت بندی" کرت_بندی "تقسیم مزارع و باغچه‌ها به قسمت‌های تقریباً مساوی" کرتاسه کرتاسه "دوره سوّم از دوران دوّم زمین شناسی" کرته کرته "قطعه زمینی که در آن چیزی کاشته باشند" کرج کرج "گودی گریبان چاک پیراهن" کرجی کرجی "زورق قایق کوچک" کرخ کرخ "کِرِخت بی حس سُست" کرد کرد کردو کرد کرد "شاخه‌ای که در وقت پیراستن از درخت بریده می‌شود" کرد کرد "قطعه زمینی که کناره‌های آن را بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبزی کارند یا زراعت کنند" "کرد و مرد" کرد_و_مرد "پست و فرومایه خرد و ناچیز" کردار کردار "کار عمل" کسان کسان دیگران کسب کسب "تحصیل به دست آوردن" کسب کسب "حرفه شغل" کسبه کسبه "جِ کاسب" کستج کستج "گشتگ یکی از خطوط عهد ساسانی دارای بیست و هشت حرف" کستل کستل "جعل حشره‌ای سیاه و پردار" کسته کسته "کوفته کوفته شده" کسته کسته "غله کوفته که هنوزش پاک نکرده باشند یعنی از کاه جدا نشده باشند" کسته کسته "گیاه سرخ مرد عصی الراعی هفت بند" کستی کستی کُشتی کستی کستی "زنار و ریسمانی که ترسایان و هندوان و زرتشتیان بر کمر بندند" کستیمه کستیمه "خار شتر" کسر کسر "شکستن شکستگی رخنه شکاف" کسر کسر "حرکت زیر و کسره" کسر کسر "عددی که کمتر از واحد صحیح باشد" "کسر گرفتن" کسر_گرفتن "شکست خوردن" کسره کسره "حرکت زیر حرف" کسروی کسروی "منسوب به کسری انوشیروان" کسروی کسروی "خسروی شاهی سلطنتی" کسری کسری "خسرو و پادشاه" کسری کسری "نام انوشیروان ج اکاسره" کسف کسف "بریدن پاره کردن" کسف کسف "افکندن حرف متحرکی راکه در آخر جزو باشد یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن" کسل کسل "سست تنبل و کاهل" کسلان کسلان "سست کاهل" کسمه کسمه "زلف زلف پرپیچ و خم بالای پیشانی" کسندر کسندر "نااهل فرومایه ناکس" کسوب کسوب "بسیار کسب کننده" کسوب کسوب "بسیار فراگیرنده" کسوب کسوب "بسیار ورزنده" کسوت کسوت "رخت لباس جامه پوشیدنی ج کسا" کسور کسور "جِ کسر" کسوف کسوف "خورشید گرفتگی هنگامی که کره ماه بین زمین و خورشید طوری قرار بگیرد که مانع از تابش نور خورشید به قسمتی از سطح زمین شود" کسپرج کسپرج "کسبرج مروارید" کسک کسک "پرنده‌ای است سیاه و سفید که آن را به عربی عقعق گویند" کسکانت کسکانت "عکس مقدار سینوس یک زاویه" کسکسه کسکسه "سخت کوفتن" کسکسه کسکسه "الحاق کاف تأنیث به سین به هنگام وقف مانند بکس و اکرمتکس بجای بک و اکرمتک" کسکسه کسکسه "آوازی که از تلفظ حرف س شنیده شود" کسکن کسکن "گرزی که سرش را با زنجیر یا تسمه به دسته نصب کنند؛ پیازک پیازی" کسینوس کسینوس "نسبت ضلع مجاور زاویه حاده در مثلث قایم الزاویه به وتر" کش کش "دفعه مرتبه بار" "کش آمدن" کش_آمدن "از حد معمولی خود درازتر شدن چیزی" "کش آمدن" کش_آمدن "طولانی شدن" "کش بافی" کش_بافی "کارگاه بافندگی پارچه کشباف" "کش بافی" کش_بافی "عمل بافتن پارچه‌های کشباف" "کش دادن" کش_دادن "طول دادن طولانی کردن" "کش رفتن" کش_رفتن "دزدیدن ربودن" "کش مکش" کش_مکش "کشیدن و رها کردن" "کش مکش" کش_مکش "از هر سو کشیدن" "کش مکش" کش_مکش "جدال ستیزه" "کش و فش" کش_و_فش "شان و شوکت کروفر" "کش و قوس" کش_و_قوس "پیچ و تاب" کشاجم کشاجم "کسی که هم کاتب و هم شاعر و هم منجم باشد" کشاف کشاف "بسیار کشف کننده بسیار پیدا کننده" کشاله کشاله "امتداد و دنباله هر چیزی" "کشاله کردن" کشاله_کردن "خود را به سویی کشیدن به طرفی خزیدن" کشامن کشامن "جنس کشیدنی وزن کردنی" کشان کشان کشنده کشان کشان "خیمه‌ای که به یک ستون برپا کنند" "کشان کشان" کشان_کشان "در حال کشیدن" کشانیدن کشانیدن کشیدن کشاورز کشاورز "دهقان برزگر" کشاورزی کشاورزی "زراعت زراعت کردن" کشاکش کشاکش "به هر طرف کشیده شدن" کشاکش کشاکش "کنایه از گرفتاری و حوادث" کشت کشت "درخت گز" "کشت زار" کشت_زار "زمین زراعت شده مزرعه" کورتاژ کورتاژ "عمل خارج کردن جنین از رحم سقط جنین" کورتون کورتون "نام تجاری دارویی که در پزشکی عمدتاً برای درمان بیماری‌های التهابی به کار می‌رود" کوردین کوردین "جامه پشمین گلیم پلاس" کورس کورس مسابقه کورس کورس "هر بار سوار و پیاده شدن از اتوبوس" کورسو کورسو "نور اندک" کورمال کورمال "حرکت با احتیاط و دست مالیدن به اطراف در تاریکی" کوره کوره "آتشدان تنور اجاق سرپوشیده ؛از دررفتن کنایه از سخت خشمگین شدن" "کوره سواد" کوره_سواد "سواد اندک" "کوره پزخانه" کوره_پزخانه "جایی که در آن کوره‌هایی برای پختن فرآورده‌هایی مانند آجر گچ کاشی و غیره ساخته‌اند" کورک کورک "تورم و التهاب و قرمزی و جمع شدن چرک در زیر پوست" کورکه کورکه "کورکا کهورکای طبل بزرگ" کوری کوری نابینایی کوریدور کوریدور "دهلیز سرسرا راهرو" کوز کوز "پشت دوتا خمیده" کوزر کوزر "خوشه گندم و جو" کوزر کوزر "غربیل الک" کوزه کوزه "ظرف دسته دار یا بی دسته سفالین ؛در گذاشتن و آبش را خوردن بیهودگی چیزی را آشکارا دیدن" کوس کوس "دُهل طبل بزرگ" کوسان کوسان "گوسان موسیقی دان خنیاگر" کوست کوست "نقاره طبل بزرگ" کوست کوست "صدمه آسیب" کوستن کوستن کوفتن کوسن کوسن "بالش بالشتک" کوسه کوسه "مردی که ریش نداشته باشد" کوسه کوسه "شکل پنجم از اشکال رمل فرح" "کوسه بر نشین" کوسه_بر_نشین "جشنی بود که ایرانیان در اول ماه آذر برپا می‌کردند بدین وجه که مردی کوسه و یک چشم و بدقیافه و مضحک را بر خری سوار می‌کردند و دارویی گرم بر بدن او طلا می‌نمودند و آن مرد مضحک بادزنی در دست داشت و پیوسته خود را باد می‌زد و از گرما شکایت می‌کرد و مردم برف و یخ به او می‌زدند چند تن از غلامان شاه نیز همراه او بودند و از هر دکانی یک درهم سیم می‌گرفتند و اگر کسی از دادن وجه اهمال و تعلل می‌کرد کوسه از گل سیاه و مرکب که همراه داشت بر جامه آن کس می‌پاشید و از هنگام صباح تا هنگام نماز ظهر هرچه جمع می‌شد تعلق به پادشاه داشت و از آن پس تا هنگام نماز عصر هر چه گرد می‌آمد به کوسه و گروهی که با او همراه بودند اگر کوسه بعد از هنگام نماز عصر به نظر بازاریان درمی آمد او را آن قدر که می‌توانستند می‌زدند این روز را به عربی رکوب_کوسج می‌خواندند" "کوسه ماهی" کوسه_ماهی "نوعی ماهی عظیم الجثه که مهاجم خطرناک و گوشتخوار است رنگش قهوه‌ای و درازی بدنش به شش متر می‌رسد" کوسک کوسک باقلا کوشا کوشا "جد و جهد کننده ساعی" کوشش کوشش "کوشیدن سعی" "کوشش کردن" کوشش_کردن "جد و جهد کردن" کوشه کوشه "کوشک قصر" کوشک کوشک "خانه بزرگی در میان یک باغ کاخ تابستانی" کوشیدن کوشیدن "سعی کردن جد و جهد کردن" کوف کوف "بوم جغد" کوفت کوفت "صدمه‌ای که از سنگ و مشت و لگد برسد" کوفت کوفت "آسیب صدمه" کوفت کوفت اندوه کوفت کوفت "بیماری سفلیس" کوفت کوفت "نوعی ناسزا" کوفتن کوفتن "کوبیدن صدمه زدن" کوفته کوفته "کوبیده ساییده خسته و فرسوده" کوفته کوفته "یک قسم طعام که با برنج و لپه و گوشت کوبیده درست می‌کنند" کوفتگی کوفتگی "آسیب دیدگی خستگی شدید" کوفجان کوفجان "قفس مرغان" کوفشان کوفشان "بافنده جولاهه" کوفیه کوفیه "دستار چهار گوشه‌ای که مردان عرب روی سر خود می‌ اندازند و رشته‌ای مخصوص هم روی آن بر سر می‌گذارند که عقال نامیده می‌شود" کول کول "پشت به ویژه بخش بالای پشت انسان یا حیوان گُرده" "کول کردن" کول_کردن "حمل کردن بار یا شخصی را بر روی شانه یا پشت" کولا کولا "شولا جامه‌ای پشمین که شبانان پوشند" کولاب کولاب "آبگیر استخر" کولاک کولاک "طوفان دریا موج شدید و بزرگ" "کولاک کردن" کولاک_کردن "متلاطم شدن امواج دریا" "کولاک کردن" کولاک_کردن "هنگامه به پا کردن" کولخ کولخ "آتشدان منقل" کولر کولر "دستگاهی معمولاً برقی برای خنک کردن هوای داخل یک فضا" کولنج کولنج "قولنج درد کمر" کولنگ کولنگ "هیز مخنث" کوله کوله "احمق نادان" "کوله پشتی" کوله_پشتی "کیف یا کیسه‌ای که برای حمل بار بر پشت بندند" کولی کولی "سواری روی کول و پشت" کولیت کولیت "ورم مخاط روده فراخ که معمولاً با عوارض دفع بلغم و خون و چرک همراه است ورم قولون" کولیدن کولیدن "کندن کاویدن زمین" کوم کوم گریبان کومش کومش "چاه کن مقنی" کومه کومه "آلونک کلبه" کومولوس کومولوس "ابرهای جدا از هم و معمولاً چگال با خطوط مرزی واضح که نمای آن‌ها به شکل خاکریز یا گنبد یا برج‌های در حال افزایش و گسترش است و برآمدگی بخش فوقانی آن‌ها اغلب به گل کلم شباهت دارد؛ بخش‌های رو به آفتاب این ابرها غالباً سفید درخشان و پایه آن‌ها به نسبت تیره و افقی است ؛ ابر کومه‌ای گاهی پاره پاره‌است کومه‌ای" کومک کومک "نک کمک" کون کون "هستی وجود" "کون ده" کون_ده "مفعول امرد" "کون و مکان" کون_و_مکان "گیتی و آنچه در آن است" کونده کونده جوال کونه کونه "ته چیزی" "کونگ فو" کونگ_فو "یکی از ورزش‌های رزمی و دفاع شخصی چینی که شباهت زیادی به کاراته دارد" کونین کونین "تثنیه کون ؛ دو عالم این جهان و آن جهان" کوه کوه "توده بزرگ و برآمده‌ای از زمین که دارای بلندی چشمگیر نسبت به زمین‌های پیرامون خود دارد و از تپه بلندتر است" "کوه نورد" کوه_نورد "کسی که قسمت ‌های سخت کوه را می‌پیماید تا به قله برسد" کوهان کوهان "برآمدگی پشت شتر" کوهج کوهج "زالزالک آلوی کوهی" کوهسار کوهسار کوهپایه کوهستان کوهستان "زمینی که در آن کوه بسیار باشد" کوهه کوهه "کوهان شتر" کوهه کوهه "ارتفاع و بلندی هر چیز" کوهه کوهه "موج آب" کوهه کوهه "نهیب و حمله" کوهپایه کوهپایه "کوهستان دامنه کوه" کوپار کوپار "گله گاو و گوسفند کوپاره هم گفته شده" کوپال کوپال "عمود گرز آهنین" کوپله کوپله "موی فرق سر کاکل" کوپن کوپن "برگ جیره بندی کالا برگ" کوپنی کوپنی "منسوب به کوپن قابل عرضه یا دریافت به وسیله کوپن" کوپه کوپه "هر یک از اتاق‌های مخصوص نشستن مسافر در قطار که دارای در و پنجره و صندلی و تخت باشد" کوچ کوچ "جغد بوم" "کوچ نشین" کوچ_نشین مهاجر "کوچ نشین" کوچ_نشین "محل کوچ مرکز مهاجرت" کوچه کوچه "کوی محل عبور و مرور ؛ خود رابه ی علی چپ زدن کنایه از خود را به نادانی و نشنیدن و بیراهه زدن" "کوچه باغ" کوچه_باغ "کوچه‌ای که راهی به باغ داشته باشد یا از کنار باغ بگذرد" کوچولو کوچولو "دارای حجم یا ابعاد کوچک" کوچولو کوچولو "دارای مقدار کم" کوچولو کوچولو "خرد سال" کوچک کوچک خرد "کوچک شدن" کوچک_شدن "کوتاه و تنگ شدن" "کوچک شدن" کوچک_شدن "حقیر شدن" کوچکی کوچکی "صغر خردی" کوچیدن کوچیدن "کوچ کردن" کوژ کوژ "پشت دوتا خمیده" کوژه کوژه "خر سفید رنگ" کوژپشت کوژپشت گوژپشت کوژپشت کوژپشت "کسی که پشتش خمیده شده باشد" کوژپشت کوژپشت "بدشکل بدترکیب" کوک کوک "بخیه درشتی که بر جامه بزنند" "کوک زدن" کوک_زدن "دوختن پارگی بخیه زدن" "کوک شدن" کوک_شدن "هماهنگ شدن ساز و آواز" "کوک شدن" کوک_شدن "کنایه از شاد و خوشحال شدن" "کوک کردن" کوک_کردن "هماهنگ کردن سازها و آوازها" "کوک کردن" کوک_کردن "تحریک کردن برانگیختن" کوکا کوکا "درختچه‌ای از تیره کتانیان که از برگ‌های آن در امور پزشکی استفاده می‌شود و کوکایین هم از آن گرفته می‌شود برگ‌های خشک شده آن مانند چای است و هنگام جویدن اثری مانند توتون دارد" کوکایین کوکایین "ماده‌ای است بی بو و تلخ که از برگ درخت کوکا استخراج می‌شود خاصیت بیهوش کنندگی دارد مصرف زیاد آن اعتیادآور است" کوکب کوکب "ستاره ج کواکب" کوکبه کوکبه "جلال جلوه شکوه" کوکتل کوکتل "مخلوطی از مشروبات مختلف" "کوکتل مولوتف" کوکتل_مولوتف "بطری پر شده از ترکیبات قابل اشتعال و منفجره دارای فتیله‌ای که کمی پیش از پرتاب کردن آتش می‌زنند" "کوکتل پارتی" کوکتل_پارتی "مهمانی عصرانه همراه با پذیرایی به وسیله مشروبات ا لکلی" کوکله کوکله "شانه به سر هدهد" کوکنار کوکنار "غوزه خشخاش که از آن تریاک گیرند" کوکو کوکو "غذایی که از سرخ کردن سبزی‌ها سیب زمینی با تخم مرغ تهیه می‌شود" کوکوز کوکوز "نوعی از پارچه ابریشمین زر دوزی" کوکی کوکی "دارای کوک به عنوان وسیله تنظیم مثل ماشین ساعت عروسک و" کوی کوی "محله برزن" کوی کوی "مجموعه‌ای از ساختمان‌های مسکونی واقع در یک نقطه معین کوی دانشگاه" کوی کوی "راه فراخ و گشاد گذر" کویر کویر "زمین وسیع و شوره زار" کویر کویر "شیر ژیان" کویز کویز "کنج و گوشه خانه" کویز کویز پیمانه کویستن کویستن "کوفتن کوفتن غله یا چیز دیگر" کویسته کویسته "غله کوفته شده" کویش کویش "کویشه گویس گویش گویشه ظرف دوغ و ماست" کویله کویله "موی میان سر کاکل" کپ کپ "بیرون و اندرون دهان" "کلاه شکستن" کلاه_شکستن "تفاخر کردن" "کلاه فرنگی" کلاه_فرنگی "اتاقی معمولاً گرد که گرداگرد آن دارای درها یا پنجره‌هایی به سوی فضای آزاد و سقف آن از هر سو دارای سایبانی پیش آمده‌است" "کلاه و کمر" کلاه_و_کمر "کنایه از جاه و مقام" "کلاه کج نهادن" کلاه_کج_نهادن "تفاخر کردن به خود بالیدن" "کلاه گوشه" کلاه_گوشه "حشمت جاه و جلال" "کلاه گیس" کلاه_گیس "گیسوی مصنوعی که زنان بی موی یا کم موی آن را بر سر گذارند" کلاهبردار کلاهبردار "حقه باز شارلاتان" کلاهخود کلاهخود "کلاه آهنی کلاه فلزی" کلاهدار کلاهدار "پادشاه سلطان" کلاهداری کلاهداری "پادشاهی سلطنت" کلاهک کلاهک "کلاه کوچک" کلاهک کلاهک "قسمت مخروطی شکل انتهای ریشه گیاه" کلاوه کلاوه "کلایه کلافه ریسمان خام که بر چرخه پیچیده باشند" کلاوو کلاوو "کلاهو گونه‌ای موش که اندام‌های خلفیش نسبت به اندام‌های قدامی دارای رشد جالب توجهی هستند و از این جهت آن را موش دو پا نیز گویند و در صحاری و مزارع فراوان است" کلاویه کلاویه "شستی ارگ و پیانو" کلاً کلاً "تماماً همه" کلاپشت کلاپشت "جامه‌ای سیاه و سبز که آن را از پشم گوسفند بافند و تا زیر کمر را بگیرد و آن جامه مازندرانیان و گیلانیان بود" کلاپیسه کلاپیسه "تغییر حالت چشم در اثر خشم یا لذت بسیار و یا به جهت ضعف و سستی" کلاچ کلاچ "دستگاهی در اتومبیل برای قطع یا وصل کردن نیرو از موتور به جعبه دنده که توسط پدالی در زیر پای راننده صورت می‌گیرد" کلاژ کلاژ "فن چسبانیدن قطعه‌های کاغذ رنگی پارچه چرم چوب و مانند آن برای ساختن یک تصویر" کلاژه کلاژه "احول لوچ" کلاژه کلاژه "عکه کلاغ پیسه پرنده‌ای سیاه و سفید از جنس کلاغ" کلاک کلاک کولاک کلاک کلاک "موج بزرگ دریا" کلاک کلاک طوفان کلاکموش کلاکموش "موش صحرایی موش دشتی کلاوو" کلب کلب "منقار مرغان" "کلب اصغر" کلب_اصغر "سگ کوچک یکی از صورت‌های فلکی جنوبی است که به شکل سگ کوچکی فرض شده‌است و ستاره معروف آن شعرای شامی یا غمیصاء می‌باشد" "کلب اعظم" کلب_اعظم "سگ بزرگ یکی از صورت‌های فلکی جنوبی که به شکل سگ بزرگی فرض شده‌است و ستاره پُر نور و معروف آن شعرای یمانی یا تیشتر است" "کلب اکبر" کلب_اکبر "نک کلب اعظم" کلبتین کلبتین "ابزاری انبرک مانند که با آن در سابق دندان می‌کشیدند" کلبتین کلبتین "انبر آهنگران" کلبه کلبه "خانه کوچک کومه" کلتبان کلتبان "نک قلتبان" کلته کلته "حیوان پیر و از کار افتاده" کلته کلته "کسی که زبانش می‌گیرد و قادر به ادای کامل کلمات نیست" کلته کلته "بریده دم" کلثوم کلثوم "رخسار بی ترش رویی" کلثوم کلثوم "نامی است از نام‌های زنان ؛ ننه کنایه از زن سالمند با اعتقادات کهنه و قدیمی شده یا خرافی" کلج کلج "سبد گرمابه و کناس که بدان سرگین و پلیدی‌ها را کشند" کلجان کلجان "مزبله جای ریختن خاکروبه و زباله" کلخچ کلخچ "چرک چرک بدن" کلده کلده "زمین سخت زمین بی حاصل" کلر کلر "گازی است سمّی به رنگ زرد مایل به سبز با بوی تند و خفه کننده که در آب قابل حل است علامت شیمیایی آن CL است" کلرات کلرات "نام عمومی کلیه املاح منسوب به اسید کلریک H Clo یکی از مشهورترین آنها کلرات پتاسیم است" کلروفرم کلروفرم "مایعی است بی رنگ و بیهوش کننده به فرمول CHCl که از اثر استخلاف سه اتم ئیدروژن متان به وسیله سه اتم کلر بدست می‌آید این ماده در پزشکی به عنوان داروی بیهوشی مصرف می‌شود" کلروفیل کلروفیل "ماده سبز رنگی در گیاهان که کار فتوسنتز را در یاخته انجام دهد سبزینه" کلروپلاست کلروپلاست "دانه‌های ریز دارای سبزینه که در یاخته‌های گیاهی یافت می‌شود سبزدیسه" کلس کلس "آهک زنده را گویند که عبارت از اکسید کلسیم به فرمول Cao در کوره بدست می‌آید)" کلسیم کلسیم "عنصری است با علامت شیمیایی CU نرم و محلول در آب در طبیعت به صورت سنگ‌های آهکی و مرمر وجود دارد این عنصر ماده اصلی سازنده استخوان دندان برگ درختان و صدف است" کلف کلف "کلب کلپ منقار مرغ" کلفت کلفت "مشقت رنج زحمت سختی" کلفت کلفت "خدمتکار زن کنیز" کلفهشنگ کلفهشنگ "استالاکتیت قندیل یخی که در ایام زمستان در زیر ناودان‌ها بسته می‌شود گلفهشنگ و کلفخشنگ و کلفهسنگ هم گویند" کلل کلل "پری که پادشاهان و دلیران در رزم و جوانان زیبا در بزم بر سر دستار و کلاه می‌زدند جیغه جغه" کلم کلم "یکی از سبزی‌ها که به مصرف غذایی می‌رسد و بر چند نوع است کلم برگ کلم سنگ یا قمری کلم پیچ که حاوی مقدار زیادی ویتامین ث می‌باشد" کلمات کلمات "جِ کلمه" "کلمات قصار" کلمات_قصار "جمله‌ها و عبارت‌های کوتاه و پندآموز" کلماسنگ کلماسنگ فلاخن "کلمة الله" کلمة_الله "کلمه خدا" "کلمة الله" کلمة_الله عیسی کلمن کلمن "صورت چهارم از صور هشتگانه ابجدی" کلمه کلمه "سخن گفتار" کلمه کلمه "یک جزو از کلام لفظ معنی دار" کلمه کلمه "مجموعه حروفی که یک واحد را تشکیل دهند در دستور زبان فارسی معمولاً کلمه را به نه بخش تقسیم کنند اسم صفت عدد کنایه فعل قید حرف اضافه حرف ربط صوت" کلمه کلمه "جمله عبارت" کلن کلن "پنبه زده شده که آن را برای ریسیدن گلوله کرده باشند" کلنبه کلنبه "کلیچه‌ای که آن را از حلوا و مغز بادام پر ساخته باشند" کلنبه کلنبه گلوله کلنجار کلنجار "برخورد همراه با تلاش مبارزه و کشمکش با کسی یا چیزی" "کلنجار رفتن" کلنجار_رفتن "ور رفتن سر و کله زدن" کلند کلند "آلتی که بدان زمین را کَنَند کلنگ" کلند کلند "هر چیز ناتراشیده" کلند کلند "چوبی که بر قلاده سگ بندند" کلندر کلندر "مرد درشت اندام و قلندر" کلندر کلندر "چوب ناتراشیده که در پشت در اندازند تا در گشوده نشود" کلنده کلنده "چوبکی باشد که یک سر آن را به دول آسیا به طوری نصب کنند که از گردش سنگ آسیا آن چوبک حرکت کند و از دول کم کم دانه در آسیا رود؛ لکلکه" کلندی کلندی "منسوب به کلند" کلندی کلندی کلندگر کلندی کلندی "زمین سخت و درشت" کلندیدن کلندیدن "کندن شکافتن زمین" کلنل کلنل سرهنگ کلنگ کلنگ "آلت آهنی نوک تیز که از آن برای کندن جاهای سفت زمین استفاده می‌کنند" کلنگ کلنگ دُرنا کلنگی کلنگی "هر آن چه که به درد خراب کردن بخورد قدیمی" کلنی کلنی "سرزمینی که گروهی از جای دیگر بدان جا کوچ کنند مهاجرنشین مستعمره" کله کله "رخساره روی چهره" کله کله "گوی که در وقت خندیدن بر دو طرف روی پیدا شود" "کله بستن" کله_بستن "خیمه زدن" "کله خر" کله_خر "احمق ابله" "کله خشک" کله_خشک "دیوانه مزاج" "کله خشک" کله_خشک "کله شق یک دنده" "کله دار" کله_دار خدمتکار "کله زدن" کله_زدن "خیمه زدن" "کله شق" کله_شق "یک دنده لجوج" "کله معلق" کله_معلق "سرنگون واژگون" "کله پا شدن" کله_پا_شدن "سقوط کردن در اثر سستی با سر افتادن" "کله پاچه" کله_پاچه "نوعی غذا که از کله و پاچه چهارپایان حلال گوشت به ویژه گوسفند تهیه می‌شود" "کله پز" کله_پز "کسی که کله و پاچه و شکنبه گوسفند را می‌پزد و می‌فروشد" "کله پوک" کله_پوک "تهی مغز بی عقل" "کله گنده" کله_گنده "آن که سرش بزرگ و گنده باشد" "کله گنده" کله_گنده "صاحب نفوذ" کلو کلو "رییس محله کلانتر" کلو کلو "رییس هر صنف از کسبه" کلوا کلوا "رخنه گرفتن و وصل کردن چیزی به چیزی دیگر" کلوب کلوب "باشگاه انجمن کانون" کلوبنده کلوبنده "کلونده بزرگ بندگان مهتر غلامان" کلوته کلوته گلوته کلوته کلوته "کلاهی گوشه دار که لای بین آستر و رویه آن را بر پنبه کنند و آن را کودکان و نیز صوفیان پوشند و گوش‌های آن را در زیر چانه بندند" کلوته کلوته "روپاکی مانند دام که دخترگان بر سر گذارند؛ شبکه" کلوتک کلوتک "چوبی باشد که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند؛ کدنگ" کلوج کلوج "قرص نان روغنی بزرگ" کلوج کلوج "نان ریزه شده" کلوخ کلوخ "گل خشک شده و به هم چسبیده" "کلوخ انداز" کلوخ_انداز "کسی که به سوی کسی کلوخ می‌اندازد سوراخ‌هایی در زی ر کنگره‌های دیوار قلعه که از آنجا سنگ و کلوخ به طرف دشمن می‌انداختند" "کلوخ انداز" کلوخ_انداز "عیش و عشرت و شرابخوری در اواخر ماه شعبان" کلوخه کلوخه "هرچیز که به شکل و هیئت کلوخ باشد" کلوز کلوز "کلوزه غوزه پنبه که شکفته شده و پنبه‌ها از آن برآمده باشد؛ جوزغه" کلوس کلوس "اسبی که چشم و روی و پوزش سفید باشد و آن را شوم می‌دانستند" کلون کلون "قفل چوبی که سابقاً پشت در حیاط کار می‌گذاشتند" کلوند کلوند "دستبند و مرسله از گردو و انجیر و غیره" کلوند کلوند "خیار و بادرنگ و انجیر گردو و خرمای خشک به رشته کشیده" کلونده کلونده "کلوند خیار بزرگ و باریک و دراز شنگ" کلوچه کلوچه "نوعی نان شیرینی که با آرد گندم و روغن و شکر می‌سازند کلیچه هم گفته می‌شود" کلوک کلوک "بی حیا گستاخ" کلپتره کلپتره "سخنان بی معنی یاوه و بیهوده" کلچ کلچ "کلیچ عجب خودستایی تکبر" کلک کلک "چیزی شبیه قایق ساخته شده با چوب و تخته و چند خیک باد کرده" کلکسیون کلکسیون مجموعه کلکل کلکل "سینه یا اندرون میانه سینه" کلکم کلکم منجنیق کلکم کلکم "قوس قزح" کلکینه کلکینه "مخمل دوخوابه را گویند و آن جنسی بود مشهور از قماش ابریشمی" کلی کلی روستایی کلی کلی "جذام خوره" کلیات کلیات "جِ کلیه" کلیاس کلیاس "جلو خانه درگاه کریاس" کلیاس کلیاس "مستراحی که بر بام خانه سازند و کاریز آن بر زمین باشد" کلیاوه کلیاوه کالیوه کلیاوه کلیاوه "نادان احمق" کلیاوه کلیاوه "سرگشته گیج" کلیاوه کلیاوه "کسی که گوشش نشنود کر" کلیت کلیت "کل بودن تمامیت مق جزئیت" کلیج کلیج "کلیچ کلج کلچ" کلیج کلیج "صاحب عجب متکبر خودستا" کلیج کلیج "چرک ریم" کلید کلید "ابزاری که با آن قفل را باز و بسته کنند" کلید کلید "وسیله‌ای برای قطع و وصل جریان الکتریسیته وسایل برقی" کلید کلید "علامتی که در سمت چپ خط‌های حاصل می‌گذارند تا نام نت‌ها از روی آن خوانده شود" "کلید شدن" کلید_شدن "بسته شدن قفل شدن" "کلید کردن" کلید_کردن "بند کردن به کسی پیله کردن به کسی" کلیددار کلیددار "کسی که کلید ساختمانی و مؤسسه‌ای در دست اوست دربان" کلیددار کلیددار "آن چه که دارای کلید باشد" کلیز کلیز "زنبور خانه زنبور" کلیزه کلیزه "سبوی آب" کلیسا کلیسا "عبادتگاه مسیحیان" کلیشه کلیشه "نوشته یا تصویری حک شده روی فلز که در چاپ از آن استفاده کنند" کلیشه کلیشه "قالب باسمه" "کلیشه ای" کلیشه_ای "منسوب به کلیشه" "کلیشه ای" کلیشه_ای "قالبی باسمه‌ای" کلیل کلیل "کند سست" کلیل کلیل "مانده شده" کلیم کلیم "هم سخن هم صحبت" "کلیم دست" کلیم_دست "مبارک دست کامیاب" کلیمی کلیمی "موسوی پیرو حضرت موسی یهودی" کلینکس کلینکس "دستمال کاغذی مأخوذ از نام تجاری دستمال کاغذی" کلینیک کلینیک "ساختمان یا بخشی در بیمارستان یا مراکز بهداشتی درمانی که به درمان بیماران یا مراقبت پزشکی از بیماران سرپایی اختصاص داشته باشد درمانگاه" کلینیک کلینیک بالینی کلیه کلیه کلیت کلیه کلیه "همه جمعاً" کلیواج کلیواج "غلیواج زغن" کلیون کلیون "گلیون جامه هفت رنگ" کلیوی کلیوی "مربوط یا منسوب به کلیه" کلیپس کلیپس "وسیله‌ای به شکل میله خمیده فلزی یا پلاستیکی برای نگه داشتن ورقه‌های کاغذ مقوا و مانند آن گیره" کلیچه کلیچه "کلید کلید چوبین که بدان کلیدان را بگشایند" کلیک کلیک "انگشت کوچک دست یا پا" کم کم "اندک قلیل" کم کم "کمتر اقل" کم کم "الا منهای" کم کم "کمیاب نادر" "کم اصل" کم_اصل "پست نژاد" "کم بضاعت" کم_بضاعت "فقیر ندار" "کم دل" کم_دل "بی جرأت ترسو" "کم دلی" کم_دلی "جبن ترس" "کم رو" کم_رو "خجالتی خجول" "کم زدن" کم_زدن "حقیر شمردن" "کم زدن" کم_زدن "اظهار عجز کردن" "کم زده" کم_زده "بی دولت بی اقبال" "کم زن" کم_زن "کسی که در قمار همیشه می‌بازد بی دولت بی اقبال سهل انگار" "کم زن" کم_زن "پست کننده" "کم ظرفی" کم_ظرفی "بی طاقتی بی گنجایشی" "کم فروش" کم_فروش "فروشنده‌ای که جنس را کمتر از وزنی که باید داشته باشد می‌فروشد" "کم فروشی" کم_فروشی "تقلب در وزن جنس هنگام فروختن" "کم محل" کم_محل "بی اعتبار" "کم محل" کم_محل "کم توجه کم لطف" "کم نظیر" کم_نظیر "بی مانند بی مثل" "کم و کاست" کم_و_کاست "نقصان زیان عیب" "کم کار" کم_کار تنبل "کم کار" کم_کار "بی تجربه" "کم کم" کم_کم "ریگ روان" "کم گرفتن" کم_گرفتن "ناچیز شمردن حقیر پنداشتن" کما کما "همچنان مانند اینکه" کمابیش کمابیش "کم و بیش اندک و بسیاری" کماج کماج "یک نوع نان شیرینی" کماد کماد "درد شکم" کماد کماد "پارچه‌ای که گرم کنند و بر عضو دردناک نهند" کماس کماس "کوزه سفالی دهان گشاد کشکول" کمال کمال "کامل شدن تمام شدن" کمالات کمالات "جِ کمال ؛ فضایل" کماله کماله "کج کژ ابریشم کم بهاء" کماله کماله "کج مقابل راست" کمان کمان "وسیله‌ای برای تیراندازی در قدیم ؛ به زه بودن کنایه از آماده نبرد بودن" "کمان گروهه" کمان_گروهه "کمانی که با آن مهره و گلوله گِلی یا سنگی می‌انداخته‌اند" کماندار کماندار تیرانداز کمانداری کمانداری تیراندازی کماندو کماندو "دسته‌ای از نظامیان که آموزش‌های ویژه دیده‌اند برای شبیخون زدن و حملات غافلگیرانه تکاور" کمانه کمانه "هر چیز کمان مانند قوس" کمانه کمانه "آرشه وسیله‌ای که با آن کمانچه و مانند آن را می‌نوازند مضراب زخمه" کمانه کمانه مقنی کمانچه کمانچه "از سازهای زهی ایرانی" "کمانچه زدن" کمانچه_زدن "نواختن کمانچه" "کمانچه زدن" کمانچه_زدن "فتنه برانگیختن آشوب کردن" "کمانچه کش" کمانچه_کش "نوازنده کمانچه" کمانچوله کمانچوله "جایی که در آن کمان می‌گذارند" کمانکش کمانکش "تیرانداز کماندار" کمانگیر کمانگیر "کسی که در فن تیر اندازی با کمان ماهر باشد" کمانگیر کمانگیر "لقب پهلوانی آرش" کمانی کمانی "کاریزکن مقنی" کمبزه کمبزه "خیار زرد و درشت" کمبزه کمبزه "خربزه نارس" کمبود کمبود "کمی کاستی" کمبود کمبود "چیزی که در هنگام تراز کردن حساب کم آید" کمد کمد "گنجه کوتاه مخصوص لباس و غیره" کمدی کمدی "اثر ادبی یا نمایشی که خنده و تفریح هدف آن باشد یا مسائل تلخ و جدی را در لفاف خنده و شوخی ارائه دهد" کمدی کمدی "نمایش خنده دار نوشته خنده دار" کمدین کمدین "هنرپیشه‌ای که بیشتر نقش‌های کمدی بازی می‌کند" کمر کمر "میان پشت" کمر کمر "آنچه بر میان بندند" کمر کمر "میانه و وسط کوه ؛ کاری را شکستن کنایه از بخش مهمی از آن کار را انجام دادن ؛ راست کردن تجدید قوا کردن دوباره نیرو گرفتن" "کمر بر میان بستن" کمر_بر_میان_بستن "نک کمر بستن" "کمر بستن" کمر_بستن "آماده شدن مهیا شدن" "کمر بسته" کمر_بسته "مهیا آماده" "کمر کشیدن" کمر_کشیدن "نک کمر بستن" "کمر گشودن" کمر_گشودن "کمر گشادن" "کمر گشودن" کمر_گشودن "گشودن کمربند از کمر" "کمر گشودن" کمر_گشودن "صرف نظر کردن" کمرا کمرا "چهار دیواری که خوابگاه چهار پایان باشد" کمرا کمرا "طاق بلند دیوار بلند" کمربند کمربند "تسمه‌ای از چرم و پارچه و هر آن چه بر کمر بندند" کمربند کمربند منطقه کمربند کمربند "نوکر ملازم" کمربند کمربند "محبوب معشوق" کمربندی کمربندی "منسوب به کمربند" کمربندی کمربندی "دارای حالتی چون کمربند" کمربندی کمربندی "جاده‌ای که دور شهر کشیده می‌شود تا خودروها مجبور به گذشتن از داخل شهر نباشند" کمردار کمردار "خادم ملازم" کمرساز کمرساز "تنگ اسب" کمرساز کمرساز "سازنده کمربند" کمرشکن کمرشکن "کار سخت و گران امر دشوار" کمرشکن کمرشکن "پهلوان دلیر شجاع" کمرشکن کمرشکن "بالای کوه کمر کوه" کمره کمره "کمر کوه میانه کوه" کمرکش کمرکش "دامنه کوه و تپه" کمرکش کمرکش "شجاع دلیر دلاور" کمست کمست "نوعی جواهر ارزان و کم قیمت" کمند کمند "ریسمان و طنابی که برای اسیر کردن انسان یا حیوان به کار برند" کمه کمه "کور شدن نابینا شدن" کمون کمون زیره کمونیسم کمونیسم "مکتبی است که از نظر فلسفی و اقتصادی بر مالکیت عمومی وسایل تولید تکیه می‌کند و معتقد به حذف فعالیت بخش خصوصی است مکتب اشتراکی" کمپ کمپ "اقامتگاهی ارزان قیمت که با استفاده از چادر یا کاروانک در آن اقامت می‌کنند اردوگاه اردو" کمپانی کمپانی "شرکتی که برای تجارت یا صن عت تشکیل شود" کمپانی کمپانی "اشخاصی که با وجود شراکت در سرمایه نام آنان در عنوان بنگاه درج نمی‌شود" کمپرس کمپرس "تکه پارچه خیسی که روی قسمت زخم شده یا ملتهب بیمار می‌گذارند" کمپرسور کمپرسور "دستگاهی است در موتور اتومبیل که گاز بنزین را پس از فشردن برای احتراق آماده می‌کند" کمپرسور کمپرسور "دستگاهی که گازها یا بخارها از جمله هوا را متراکم سازد" کمپرسی کمپرسی "نوعی اتومبیل بارکش که قسمت حمل بار آن به وسیله نوعی پیستون بلند می‌شود و بار را تخلیه می‌کند" کمپلت کمپلت "کامل کاملاً" کمپوت کمپوت "میوه‌ای که در شربت قند یا شکر پخته باشند" کمپوزیسیون کمپوزیسیون "ترکیب ترکیب بندی" کمپیر کمپیر "پیر سالخورده" کمک کمک "مدد یاری کومک نیز به همین معنی است" کمک کمک "آن که همکاری می‌کند" کمک کمک "دستیار همراه" کمی کمی "مرد با سلاح دلاور مسلح ؛ ج کماه" کمیاب کمیاب "نادر ناپیدا" کمیت کمیت "اندازه مقدار" کمیته کمیته "انجمن حزب" کمیته کمیته "هیئتی از افراد که برای رسیدگی پژوهش اقدام یا تهیه گزارش در مورد کاری تعیین می‌شود کارگروه" کمیز کمیز "ادرار شاش گمیز هم گفته می‌شود" کمیساریا کمیساریا کلانتری کمیسر کمیسر کلانتر کمیسیون کمیسیون "گروهی افراد که برای انجام دادن وظیفه خاصی تعیین شده‌اند گروه هیئت" کمیسیون کمیسیون "حق العمل کاری دلالی" کمیسیونر کمیسیونر "دلال حق العمل کار" کمین کمین "شخص یا اشخاصی که برای حمله ناگهانی به دشمن در جایی پنهان شوند و منتظر فرصت مناسب باشند" "کمین گشادن" کمین_گشادن "حمله کردن یورش بردن" کمینترن کمینترن "سازمان کمونیسم بین الملل و واسطه ارتباط احزاب کمونیستی در جهان که بعد از جنگ اوُل جهانی در مسکو تأسیس و پس از شروع جنگ دوم جهانی منحل گردید" کمینفرم کمینفرم "سازمان کمونیسم بین الملل واسطه ارتباط احزاب کمونیستی جهان که پس از جنگ دوّم جهانی به جای کمینترن تأسیس شد" کمینه کمینه کمترین کمینه کمینه "فرومایه حقیر" کمینگاه کمینگاه "جایی که در آن کمین کنند" کمیچه کمیچه "کمانچه کوچک" کمیچه کمیچه "کرم شب تاب" کمیک کمیک "مضحک خنده آور" کن کن "بخیه بخیه‌ای که به لباس یا چیز دیگر زنند" "کن فیکون کردن" کن_فیکون_کردن "زیر و رو کردن ویران کردن" کنا کنا "زمین زمینی که کنارهای آن را جهت کشت مرز بسته باشند" کنار کنار "میوه درخت سدر" "کنار آمدن" کنار_آمدن "سازش کردن به تفاهم رسیدن" "کنار کشیدن" کنار_کشیدن "دست از کاری کشیدن" "کنار گرفتن" کنار_گرفتن "در آغوش کشیدن" کنارنگ کنارنگ مرزبان کناره کناره "نک قناره" "کناره جویی" کناره_جویی "گوشه نشینی از کار دست کشیدن" "کناره گرفتن" کناره_گرفتن "عزلت گزیدن" "کناره گیر" کناره_گیر "عزلت گزیده" کناز کناز "بن و بیخ خوشه خرما کاناز هم گویند" کناس کناس "رفتگر زباله کش" کناس کناس "کسی که چاه مستراح را پاک می‌کند" کناغ کناغ "کرم ابریشم" کناغ کناغ "تار عنکبوت" کناغ کناغ "کنار پهلو" کنام کنام "جایگاه و آشیانه حیوانات" کنام کنام چراگاه کنانه کنانه "کهنه فرسوده" کناک کناک "درد شکم" کنایس کنایس "جِ کنیسه" کنایه کنایه "گفتن سخنی که بر غیر موضوع اصلی خود دلالت کند مانند ناخن خشک به معنی خسیس و ممسک ج کنایات" "کنایه زدن" کنایه_زدن "منظور خود را غیرصریح بیان کردن" کنب کنب "کنف گیاهی که از آن ریسمان بافند" کنبوره کنبوره "مکر دستان فریب" کنبیزه کنبیزه "نک کُمبزه" کنت کنت "لقبی اشرافی در اروپا" کنتاکت کنتاکت "تماس برخورد" کنترات کنترات "قرارداد قرارداد برای کارهای ساختمانی و غیره پیمان" کنتراتچی کنتراتچی "آن که فروش جنس یا اجناسی را به ادارات دولتی و شرکت‌ها مقاطعه کند مقاطعه کار پیمانکار" کنتراست کنتراست "تضاد احساسات و افکار و رنگ‌ها" کنتراست کنتراست "میزان اختلاف میان روشن ترین و تیره ترین بخش یک تصویر" کنترباس کنترباس "بزرگترین و بم ترین آلات موسیقی و آن از سازهای اصلی و شبیه ویولن و ویولن سل است ولی انتهایش به زمین متکی است و ایستاده نواخته می‌شود" کنترل کنترل "جستجو تفتیش" کنتس کنتس "لقب همسر یا دختر کنت" کنتور کنتور "کنتر دستگاهی برای تعیین کردن مصرف برق و آب و امثال آن‌ها" کنج کنج "گوشه زاویه" کنج کنج "چین و شکن و چروک" کنجاره کنجاره "نخاله و ثفل تخم کنجد و هر تخمی که روغن آن را گرفته باشند کنجار و کنجال و کنجاله نیز گویند" کنجد کنجد "از گیاهان دو لپه‌ای روغنی است که از دانه آن روغن گرفته می‌شود و در صنایع مختلف از جمله صابون سازی مصرف می‌شود" کنجل کنجل "هر چیز پیچیده و درهم کشیده" کنجل کنجل "دست و پایی که انگشتان آن درهم کشیده شده و کج و کوله باشد" کنجه کنجه کنج کنجه کنجه "خری که زیر دهانش ورم کرده باشد" کنجه کنجه "خر دم بریده" کنجک کنجک "هر چیز غریب و تازه و نو" کنجکاو کنجکاو "کاوش کننده جستجوکننده" کنخت کنخت "جوهر جوهر شمشیر" کند کند "کنده و چوب ستبری که بر پای اسیران و مجرمان می‌بستند" کندآور کندآور "حکیم دانا" کندآور کندآور پهلوان کندا کندا "دانا حکیم فیلسوف" کندامویه کندامویه "مویی که چون کودک زاده شود در بدن او باشد موی مادرزاد" کنداگر کنداگر "کنده گر حکاک" کندذهن کندذهن "کم هوش کودن" کندر کندر شهر کندز کندز "قلعه کهن دژ کهن" کندش کندش "پنبه زده شده که آن را برای ریسیدن گلوله کرده باشند" کندله کندله "گره شده و جمع شده در یک جا" کندمند کندمند "ویران بنای خراب شده" کندن کندن "حفر کردن" کندن کندن "جدا کردن" کندن کندن "کشیدن و از بیخ برآوردن" کندن کندن "جدا کردن چیزی که متصل به چیز دیگر است" کنده کنده "حفر شده" کنده کنده "بیرون کشیده شده" کنده کنده "خندق گودال حفره چاه" کنده کنده "امرد مفعول" "کنده کاری" کنده_کاری "حکاکی روی چوب فلز و غیره حکاکی" کندو کندو "خانه زنبور عسل" کندو کندو "ظرف بزرگِ گلی که در آن غله ریزند" کندواله کندواله "تنومند درشت هیکل" کندوره کندوره "سفره سفره چرمین" کندوره کندوره "پیش بند" کندوری کندوری "نک کندوره" کندوله کندوله "نک کندو" کندوکاو کندوکاو "تفحص تجسس" کندوکاو کندوکاو "سعی کوشش" کندک کندک "نان ریزریز شده نان پاره پاره" کندی کندی "حماقت سستی" کندی کندی "تنگدستی فقر" کنز کنز "گنج اندوخته ج کنوز" کنس کنس "روفتن خانه" کنسانتره کنسانتره "شکل غلیظ شده بعضی از مواد" کنسانتره کنسانتره "ماده‌ای که آب آن تحت فشار گرفته شود افشرده" کنسرت کنسرت "برنامه موسیقی که با ارکستر در حضور جمعی نواخته شود" کنسرسیوم کنسرسیوم "شرکتی که از چند شرکت برای منحصر کردن کالا یا بهره برداری خاصی تشکیل شود" کنسرو کنسرو "غذای آماده که در قوطی سربسته و فاقد هوا نگه داری می‌شود" کنسرواتوآر کنسرواتوآر "مدرسه‌ای که در آن جا موسیقی تأتر و هنرهای نمایشی را تدریس می‌کنند" کنسرواتوار کنسرواتوار "کسی که به سنن و آداب گذشته پابند است و از بدعت‌ها احتراز دارد؛ محافظه کار" کنسل کنسل "لغو فسخ" کنسول کنسول "نماینده سیاسی یک دولت در کشوری بیگانه" "کنسول گری" کنسول_گری "اداره یا محل کار کنسول" کنسولتاسیون کنسولتاسیون "مشاوره شور" کنسک کنسک "نک کِنِس" کنش کنش "عمل کردار" کنشت کنشت "معبد یهودیان" کنشت کنشت "عبادتگاه کافران" کنغاله کنغاله "فاحشه روسپی" کنغاله کنغاله "بخیل ممسک" کنف کنف "جانب کرانه طرف" کنف کنف "نگاه داری حمایت" کنف کنف "سایه ظل" کنفت کنفت "شرمسار خجل" کنفدراسیون کنفدراسیون "اتحادیه چند ناحیه یا کشور که جمعاً دولتی واحد تشکیل دهند اما هریک استقلال داخلی و خود مختاری دارند" کنفرانس کنفرانس "انجمن سیاسی که از سران دول یا نمایندگان سیاسی آنان تشکیل شود" کنفرانس کنفرانس "مجازاً به سخنرانی و جای سخنرانی گفته می‌شود" کنفرانس کنفرانس "جلسه‌ای رسمی با تعداد شرکت کنندگان معدود که در آن یک یا چند نفر سخنرانی می‌کنند و پس از بحث و مذاکره تصمیماتی اتخاذ و گاه قطعنامه‌ای صادر می‌شود اجلاس فراهمایی" کنند کنند "افزاری که چاه کنان و گل کاران با آن زمین را می‌کنند" کنه کنه "فتیله چراغ پلیته" کنو کنو کنف کنوانسیون کنوانسیون "موافقت نامه یا عهدنامه میان چند کشور" کنود کنود "ناسپاس حق ناشناس" کنود کنود بخیل کنور کنور "مکر فریب" کنوره کنوره "فریبنده فریب دهنده" کنوز کنوز "جِ کنز" کنوزه کنوزه "پنبه بر زده و حلاجی کرده پنبه نرم" کنون کنون "اکنون اینک" کنونی کنونی "فعلی مربوط به زمان حال" کنک کنک "گردویی که مغز آن به سختی برآید" کنکاش کنکاش "مشورت شور کنکاج هم گفته می‌شود" کنکور کنکور "مسابقه امتحان ورودی" کنگ کنگ "سرانگشت تا دوش" کنگ کنگ "بال پرنده جناح" کنگ کنگ "شاخه درخت" کنگر کنگر "گیاهی است خاردار با برگ‌های بریده و ساقه سفید کوتاه و ستبر که پخته آن را می‌خورند" کنگره کنگره "شرفه دندانه دندانه‌های بالای دیوارها و بلندی‌های هرچیزی" "کنگره دار" کنگره_دار "دندانه دار" کنیاک کنیاک "نوعی مشروب الکلی گران قیمت" کنیت کنیت "نک کنیه لقب" کنیتکس کنیتکس "نام تجاری ماده‌ای مرکب از پودر خاک سنگ سیمان سفید و مواد ضد رطوبت و چند ماده دیگر در رنگ‌های مختلف که برای زیباسازی نما با پمپ روی آن پاشید می‌شود" کنیز کنیز "برده زن خدمتکار زن" کنیزک کنیزک دخترک کنیزک کنیزک "پرستار زن خرد" کنیزک کنیزک "دخترک یا زنکی که بَرده باشد" کنیس کنیس "معبد یهود" کنیسه کنیسه "پرستشگاه یهودان" کنیف کنیف "پوشش پرده" کنیف کنیف سپر کنیف کنیف مستراح کنیه کنیه "لقب بَرنام" که که "کلمه‌ای که دو قسمت جمله را به یکدیگر پیوند می‌دهد" که که "چه کسی ¿ کی ¿" کها کها "خجل شرمنده" کهانت کهانت "فالگویی ستاره شناسی" کهبد کهبد "خزانه دار صراف" کهبل کهبل "نادان احمق" کهتاب کهتاب "کاه تاب" کهتاب کهتاب "کاه دود" کهتاب کهتاب "ادویه جوشانیده که گرماگرم به جهت تخفیف درد بر عضو ورم کرده و از جای برآمده بندند" کهتر کهتر "خردتر خردسال تر" کهر کهر "اسبی که رنگش سرخ مایل به سیاهی باشد" کهربا کهربا "یک نوع صمغ درختی به رنگ‌های زرد سرخ و سفید که مانند سنگ سفت می‌شود در اثر مالش خاصیّت الکتریسته پیدا می‌کند" کهربارنگ کهربارنگ "هر چیز زردرنگ مانند کهربا" کهره کهره "بزغاله شیر مست" کهسار کهسار "مخفف کوهسار" کهسله کهسله "نادان احمق" کهشته کهشته "کهسته کوزه پر آب" کهف کهف "غار ج کهوف" کهف کهف "پناه ملجا" کهف کهف "مهتر قوم" کهل کهل "مسن سالخورده" کهن کهن "کهنه قدیمی" "کهن سال" کهن_سال سالخورده کهنبار کهنبار "منزل خانه بارگاه" کهنه کهنه "ج کاهن" "کهنه رباط" کهنه_رباط "کنایه از جهان" "کهنه کار" کهنه_کار "آزموده هشیار" کهنوت کهنوت "کاهنی کهانت" کهور کهور "درختچه‌ای است از تیره پروانه واران که دارای برخی گونه‌های درختی نیز می‌باشد گل آذینش سنبله‌ای است و ساقه‌هایش خار دارند در جنوب ایران و هندوستان می‌روید؛ غاف" کپان کپان "نک قپان" کپر کپر "آلونگ خانه‌ای که از نی و حصیر ساخته باشند" کپره کپره "کبره چرکی که روی اشیاء بندد" کپسول کپسول "غشا یا پوشش یا ساختار دیگری که بافت یا اندامی را دربر می‌گیرد" کپسول کپسول "پوشش لعاب مانندی معمولاً از جنس پلی ساکارید که لایه‌ای محافظ به دور برخی باکتری‌ها می‌سازد پوشینه" کپسول کپسول "دارویی که دارای پوشش ژلاتینی شبیه به کپسول است" کپسول کپسول "مخزنی برای نگه داری انواع گاز استوانک" کپل کپل "کفل سرین" کپنک کپنک "جامه پشمینه‌ای که درویشان در زمستان پوشند" کپه کپه خواب کپور کپور "نوعی ماهی بزرگ" کپوک کپوک چکاوک کپچه کپچه "کفچه چمچه" کپک کپک "نک کفک" کپکی کپکی "نوعی دینار و تومان که در عهد مغول تیموریان و صفویان متداول بود" کپی کپی "تصویری که از روی مدرک یا سند اصلی بگیرند فتوکپی روگرفت رونوشت" "کپی رایت" کپی_رایت "حق انحصاری پدیدآورنده اثر برای بهره برداری مادی و معنوی از اثر ادبی هنری یا صنعتی خود حق نشر" کپیدن کپیدن "خفتن خوابیدن" کپیدن کپیدن "ربودن دزدیدن" کپیه کپیه رونوشت کچ کچ "فلس ماهی" کچل کچل "بی مو طاس" کچل کچل "کسی که سرش زخم‌های چرکی دارد" "کچلک بازی درآوردن" کچلک_بازی_درآوردن "داد و فریاد راه انداختن الم شنگه راه انداختن بهانه جویی کردن" کچلی کچلی "مرضی است که بر اثر آن زخم‌هایی در سر پیدا شود و موی بریزد کلی" کچه کچه "انگشتر بی نگین" کچه کچه "چانه زنخ" کچول کچول "کاچول جنبانیدن سرین وقت رقص و مسخرگی کون جنبانی" کچیر کچیر "پیشوا سرکرده کچیرده هم گفته شده" کژ کژ "نادرست کج" کژ کژ "ابریشم کم قیمت" "کژ باختن" کژ_باختن "بد معامله کردن فساد کردن" "کژ باختن" کژ_باختن "عمل کسانی که بازی نرد یا امثال آن را با داشتن مهارت و استادی کافی بد بازی می‌کنند" کژار کژار "چینه دان مرغ" کژاغند کژاغند "کژآگند کج آکند جامه‌ای باشد که درون آن را به جای پنبه از ابریشم پر کرده و روزهای جنگ به تن می‌کردند" کژباز کژباز "بد معامله متقلب" کژبین کژبین "لوچ احول" کژبین کژبین "بدخواه نابکار" کژدم کژدم عقرب کژدمه کژدمه "زخم و ورمی که در بیخ ناخن بوجود می‌آید" کژرف کژرف "گیاهی است بسیار بدبو" کژمژ کژمژ "کج ناراست پیچیده" کژه کژه "کژک کجک" کژه کژه "قلاب عموماً" کژه کژه "گوشت پاره‌ای که در ابتدای حلق محاذی بیخ زبان آویخته ؛ لهاه" کژور کژور "ریشه گیاه زرنباد که بسیار تلخ است" کژوژ کژوژ "بادی که کج وزد باد مخالف" کژک کژک "نک کجک" کژین کژین "جامه‌ای که درون آن را با ابریشم می‌انباشتند و روز جنگ می‌پوشیدند" کک کک "کرک ماکیانی که از تخم کردن باز مانده و مست شده باشد" "کک مک" کک_مک "لکه‌های ریز قهوه‌ای یا سیاه که روی صورت یا قسمت‌های دیگر بدن انسان بوجود می‌آید" ککه ککه "فضله سرگین" کی کی "چه وقت ¿ چه زمان ¿ کی آمد کی رفت" کی کی "چگونه چطور" "کی (کَ یّ)" کی_(کَ_یّ) "داغ کردن" "کی (کَ یّ)" کی_(کَ_یّ) "نشان سوختگی در پوست داغ" "کی برد" کی_برد "مجموعه‌ای از کلیدهای نمایشگر حروف الفبا و نشانه‌های دیگر که بر روی یک صفحه قرار گرفته‌اند و به رایانه متصل می‌شوند؛ از این وسیله برای ورود اطلاعات به رایانه استفاده می‌شود صفحه کلید" کیا کیا "بزرگ سرور" کیا کیا "پادشاه حاکم" کیا کیا "مرزبان پهلوان" کیابیا کیابیا "شکوه و جلال" کیاخن کیاخن "نرمی ملایمت" کیاده کیاده "رسوا بدنام" کیار کیار "کاهلی تنبلی" کیارا کیارا "اندوه ملالت" کیارا کیارا "خفه کردن خفگی" کیارنگ کیارنگ "پاک پاکیزه لطیف" کیازند کیازند "پادشاه بزرگ و عظیم الشأن" کیاست کیاست "زیرکی تیزهوشی" کیاست کیاست "دانایی فراست" کیاغ کیاغ "گیاه علف" کیال کیال "پیمانه کننده کیلی پیماینده" کیان کیان "جِ کی ؛ پادشاهان" کیانا کیانا "طبیعت اصل هر چیز" کیانا کیانا "هر یک از طبایع چهارگانه" کیانی کیانی "منسوب به کیان سلطنتی شاهی" کیاگن کیاگن "بی معنی نامناسب" کیاگن کیاگن "درشت ناهموار" کیایی کیایی پادشاهی کیایی کیایی "بزرگی سروری" کیایی کیایی ولایت کیبیدن کیبیدن "از راه برگشتن منحرف شدن از جایی به جایی کشیدن" کیبیده کیبیده "به یکسو رفته کناره گرفته" کیبیده کیبیده "از جایی به جایی شده" کیبیده کیبیده "تحاشی کرده" کیبیده کیبیده "انحراف یافته منحرف" کیبیده کیبیده فریفته کیخ کیخ "چرکی که در گوشه‌های چشم پیدا شود" کیخسروی کیخسروی "نام لحنی از لحن ‌های باربد" کید کید "مکر فریب" "کید آور" کید_آور "مکار حیله گر" کیر کیر "اندام تناسلی نر به ویژه انسان که ادرار و منی از طریق سوراخی در سر آن دفع می‌شود نره ذکَر قضیب ؛به گاو زدن در پخش مالی یا چیزی اسراف کردن" کیز کیز نمد کیس کیس "چین خوردگی لباس یا پارچه" "کیس خوردن" کیس_خوردن "چین خوردن" کیست کیست "کیسه‌ای با جدار غشایی در بافت‌ها دارای ماده مایع یا نیمه جامد که ممکن است طبیعی یا مرضی باشد" کیسه کیسه "پارچه‌ای که اطراف آن را دوخته باشند تا بتوان چیزی در آن ریخت" کیسه کیسه "جیب ؛ دوختن برای چیزی طمع کردن در آن چیز ؛ از ی خلیفه بخشیدن کنایه از از جیب دیگری یا به حساب دیگری بخشیدن ؛سر را شل کردن کنایه از پول خرج کردن" "کیسه بر" کیسه_بر "دزد جیب بُر" "کیسه کش" کیسه_کش "کارگری که در حمام‌های همگانی تن مشتریان را شستشو می‌دهند" کیش کیش "جعبه تیردان" کیغ کیغ "چرک‌های گوشه چشم" کیف کیف "شادی مسرت" کیف کیف "خوشی لذت عمیق" کیف کیف "خوش گذرانی عیش ؛ کسی کوک بودن احساس نشاط و خوشی کردن" "کیف کردن" کیف_کردن "لذُت بردن" کیفر کیفر "جزا پاداش مکافات نیکی و بدی" کیفرخواست کیفرخواست "ادعانامه دادستان" کیفری کیفری جزایی کیفور کیفور "شاد مسرور" کیفی کیفی "دارای شکل کیف" کیفی کیفی "قابل گذاشتن در کیف" کیفیت کیفیت "صفت چگونگی" کیل کیل نمد کیل کیل "پوست بز" کیله کیله پیمانه کیله کیله "در فارسی پیمانه‌ای باشد که با آن غله و آرد و چیزهای دیگر را وزن کنند" کیلو کیلو "به معنی هزار است و برای تعیین واحدهای دستگاه متری به کار می‌رود کیلوگرم کیلومتر" کیلوس کیلوس "مواد غذایی داخل معده که با شیره معده و دیاستازهای معده آمیخته و مخلوط شده و به صورت مایعی کمابیش غلیظ در آمده قیلوس" کیلومتر کیلومتر "واحد مسافت معادل متر ؛ مربع واحد سطح معادل یک میلیون مترمربع" کیلوگرم کیلوگرم "واحدی عمده برای وزن و آن معادل هزارگرم است" کیلکا کیلکا "ماهی کوچک خوراکی از تیره شُک ماهیان" کیمال کیمال "جانوری که از پوستش پوستین سازند" کیماک کیماک "تنگ نوار پهنی که بر بالای بار اسب و خر می‌بندند" کیمخت کیمخت "پوست کفل اسب و خر که آن را به نحوی خاص دباغت کنند ساغری" کیموس کیموس "مواد غذایی موجود در معده که با ترشحات و عصیر معدی آغشته شده کیموس کم و بیش حالت مایعی غلیظ را دارد؛ ج کیموسات" کیموس کیموس "استحاله طعام است در معده بعد از هضم به جوهری دیگر که ماده‌ای غلیظ مایل به رنگ زرد باشد" کیمونو کیمونو "لباس بلند سنتی ژاپنی با آستین‌های گشاد و کمربند پارچه‌ای که به عنوان لباس رو می‌پوشند" کیمیا کیمیا "ماده‌ای که به عقیده قدما می‌توانست مس را تبدیل به طلا کند" کیمیا کیمیا "مکر و حیله" کیمیا کیمیا "عشق عاشقی" کیمیا کیمیا "هر چیز نادر و نایاب دست نیافتنی" کیمیا کیمیا "در تصوف نظر پیرو مرشد کامل" کیمیاگر کیمیاگر "کسی که به علم کیمیا اشتغال داشته باشد" کین کین "عداوت دشمنی" "کین ایرج" کین_ایرج "کینه ایرج نام لحن نوزدهم از سی لحن باربد" "کین توزی" کین_توزی "دشمنی انتقام جویی" "کین خواستن" کین_خواستن "انتقام جُستن" "کین خواهی" کین_خواهی "انتقام جویی" "کین سیاوش" کین_سیاوش "کینه سیاوش نام لحن بیستم از سی لحن باربد" کینه کینه "دشمنی عداوت" "کینه توز" کینه_توز "انتقام جو" کیهان کیهان "جهان روزگار دنیا" کیوان کیوان "سیاره زحل" کیوسک کیوسک "اتاقکی که هر سوی آن باز است دکه دکان کوچک" کیوی کیوی "درختچه‌ای بالارونده از تیره‌ای نزدیک به تیره گل سرخیان با گل‌هایی نرم و شش گلبرگ و میوه‌ای تخم مرغی شکل که پوست آن نازک کرکدار و قهوه‌ای رنگ است میوه آن سرشار از ویتامین C می‌باشد" کیپ کیپ "پر انباشته به هم پیوسته" کیپ کیپ بسته کیپ کیپ گرفته کیپا کیپا "گیپا شکنبه گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده پزند و خورند" کیچ کیچ "پراکنده پریشان" کیچ کیچ "کم اندک" "کیچ کیچ" کیچ_کیچ "پراکنده پریشان" کیک کیک "مردمک چشم مردم چشم" کیی کیی "پادشاهی شاهی" گ گ "بیست و ششمین حرف از الفبای فارسی برابر با عدد در حساب ابجد" گاباره گاباره "گله گاو" گاباره گاباره "غار شکاف گاپاره نیز به این معنی است" گات گات "گاته گات‌ها سروده‌های زردشت قدیمی ترین بخش اوستا" گاجمه گاجمه "قسمی گاوآهن که در برنجکاری به کار برند" گار گار "ایستگاه قطار راه آهن" گارانتی گارانتی "تعهد سازنده یا فروشنده کالا درقبال خریدار برای ارائه خدمات پس از فروش در طی مدت مشخص ضمانت تضمین" گاراژ گاراژ "جای اتومبیل محلی که اتومبیل‌ها را در آن جا می‌گذارند" گارد گارد "گروه مسلحی که پاسداری از مکان یا مقامی را بر عهده داشته باشد یا در اجرای مراسم تشریفاتی شرکت کند پاسگان محافظ نگهبان" "گاردن پارتی" گاردن_پارتی "مجلس جشن و مهمانی که در فضای آزاد برپا می‌شود" گارسه گارسه "جعبه‌ای خانه خانه که حروف چاپ دستی را برای حروف چینی در آن قرار می‌دهند" گارسون گارسون "گارسن پیشخدمت در رستوران‌ها" گارسک گارسک "دانه‌های ریز و سفت که در برنج و گندم می‌روید" گارمون گارمون "گارمن گارمان قارمون قارمان آلت موسیقی پرده دار شبیه جعبه که به هنگام نواختن آن را در دست گیرند و پرده‌های آن را با انگشت فشار دهند" گاری گاری "بی ثبات ناپایدار" گاز گاز "علف علف چاروا" "گاز گرفتن" گاز_گرفتن "به دندان گرفتن دندان گرفتن" گازانبر گازانبر "قیچی مقراض یک نوع ابزاری است که در کارهای آهنگری و زرگری و غیره به کار می‌رود" گازر گازر "رخت شوی" گازرشست گازرشست "سخت پاک و تمیز" گازرشست گازرشست "آهار کرده" گازرگاه گازرگاه "رخت شوی خانه" گازوئیل گازوئیل "روغن قابل احتراق برای موتورهای دیزل که از نفت استخراج می‌شود" گازولین گازولین "اتر نفت" گاس گاس "تخت سریر" گاس گاس "گاه وقت" گاسترولا گاسترولا "مرحله‌ای از نمو جنین که در دنباله مرحله بلاستولا قرار دارد در این مرحله دو طبقه سلول مشخص می‌شود یکی طبقه خارجی به نام اکتودرم و دیگر طبقه داخلی به نام آندودرم" گاشتن گاشتن "گرداندن برگردانیدن" گاف گاف "بیست و ششمین حرف از حروف الفبای فارسی" "گاف زدن" گاف_زدن "خراب کردن خیط کاشتن گند زدن" گال گال "آواز بلند فریاد" گالاکتوز گالاکتوز "قندی است سفید از اجزای سازنده قند شیر و بعضی قندهای گیاهی که در آب به خوبی حل می‌شوند" گالری گالری "سرسرا دالان" گالری گالری "جای نگه داری و نمایش آثار هنری" گالش گالش "چوپان گاو گاودار" گالن گالن "مقیاس وزن برای مایعات برابر با لیتر" گاله گاله غایط گالوانومتر گالوانومتر "اسبابی برای آشکارسازی یا اندازه گیری جریان‌های الکتریکی ضعیف" گالوانیزه گالوانیزه "دارای روکشی از فلزِ روی" گالیدن گالیدن "گریختن دور شدن کناره گرفتن" گالینگور گالینگور "نوعی کاغذ ضخیم به رنگ‌های گوناگون که بیشتر در ساختن جلد کتاب به کار می‌رود" گام گام "توالی طبیعی هشت نُت موسیقی که به طور طبیعی پشت سر هم قرار بگیرند" "گام بیرون نهادن" گام_بیرون_نهادن "از حد خویش تجاوز کردن" "گام زدن" گام_زدن "رفتن راه پیمودن" "گام سپردن" گام_سپردن "طی کردن طی کردن راه" "گام گام" گام_گام "آهسته آهسته آرام آرام" گاما گاما "حرف سوم از الفبای یونانی که بدین صورت نویسند" گاما گاما "یک میلیونم گرم" گاما گاما "واحد شدت مغناطیسی" گامبو گامبو "دارای اندام درشت و چاق و بدقواره" گامت گامت "هر یک از سلول‌های جنسی گیاهان یا جانوران" گامزن گامزن تندرو گان گان "لباس ویژه اطاق عمل" گانه گانه "به آخر عدد ملحق شود و افاده نسبت و تکرار کند دوگانه سه گانه" گانگاه گانگاه "جایی که در آن جماع به عمل آید؛ محل آرامش زفافگاه" گانگستر گانگستر "هریک از اعضای یک دسته بزه کار به ویژه دزد مسلحی که دارای همدستانی است" گاه گاه "تخت شاهی سریر" گاه گاه مسند گاه گاه "جا مکان" گاه گاه "بوته زرگران" "گاه به گاه" گاه_به_گاه "وقت به وقت بعضی اوقات" "گاه شمار" گاه_شمار "کسی که درباره تقویم و اوقات کار می‌کند" "گاه شماری" گاه_شماری "روش اندازه گیری و تقسیم بندی زمان به بخش‌های مساوی تقویم" "گاه نامه" گاه_نامه تقویم "گاه گاه" گاه_گاه "به ندرت کم و بیش" "گاه گدار" گاه_گدار "بندرت بعضی اوقات" "گاه گیر" گاه_گیر "اسبی که گاه گاه رم می‌کند" "گاه گیر" گاه_گیر "غافل گیر" گاهبد گاهبد "صراف خزانه دار" گاهنبار گاهنبار "نام شش جشن که ایرانیان به مناسبت آفریده شدن عالم در شش روز برپا می‌کردند" گاهواره گاهواره "گهواره وسیله‌ای که کودک را در آن می‌خواباندند" گاهی گاهی "زمانی هنگامی" گاهی گاهی "باری نوبتی دفعه‌ای" گاو گاو "از حیوانات اهلی علفخوار" گاو گاو "نام دومین برج از برج‌های منطقه البروج که خورشید در اردیبهشت ماه در این برج دیده می‌شود ثور ؛ ِ پیشانی سفید کنایه از آدم خیلی معروف ؛ بی شاخ و دم کنایه از آدم درشت هیکل و بی فرهنگ شخص ابله ؛ کسی زاییدن کنایه از اتفاق نامساعدی برای کسی افتادن" "گاو زمین" گاو_زمین "گاوی که طبق افسانه‌ها در زیر زمین است و زمین روی شاخ این گاو قراردارد و خود گاو بر پشت ماهی ایستاده‌است" "گاو سامری" گاو_سامری "گاو زرینی که سامری نامی از بنی اسرائیل آن را ساخته بود و مردم را به پرستیدن آن دعوت می‌کرد" "گاو فریدون" گاو_فریدون "نام گاوی که فریدون به هنگام کودکی در مازندران از شیر آن تغذیه می‌کرد نام این گاو برمایه و برمایون بود" "گاو فلک" گاو_فلک "برج ثور دومین برج از برج‌های منطقه البروج که در اردیبهشت خورشید در این برج قرار دارد" "گاو ماهی" گاو_ماهی "نک گاوزمین" "گاو موسی" گاو_موسی "گاوی که طبق روایت قرآن می‌بایست قوم بنی اسرائیل به امر حضرت موسی قربانی کنند" "گاو کون کردن" گاو_کون_کردن "قضای حاجت کردن ریدن" "گاو گردون" گاو_گردون "نک گاو فلک" گاوآب گاوآب جُلبک گاوآهن گاوآهن "ابزاری برای کندن و شخم زدن زمین دارای تیغه یا تیغه‌های فولادی سنگین که به وسیله چهارپا به ویژه گاو بر روی زمین کشیده می‌شود" گاوبازی گاوبازی "جنگ با گاو نر که در برخی از کشورها از ورزش‌های رایج است" گاوبازی گاوبازی "نوعی مسابقه در برخی از روستاهای ایران به صورت جنگ میان گاوهای نر" گاوبند گاوبند "صاحبِ گاوی که می‌تواند با پرداخت سهمی در قسمتی از ملک دیگری زراعت کند" "گاوبندی کردن" گاوبندی_کردن "بند و بست کردن موافقت میان دو یا چند نفر برای انجام عملی زد و بند" گاوتکیه گاوتکیه "تکیه و متکای بزرگ طولانی که بزرگان چون بر مسند نشینند آن را بر پشت گذارند" گاودانی گاودانی "آغل گاو زاغه" گاودل گاودل "نادان احمق" گاودل گاودل "ترسنده جبان" گاودم گاودم "نفیر بوق" گاودوش گاودوش "ظرفی سرگشاده که شیر گاومیش و گاو را در آن دوشند" گاورس گاورس "دانه تلخ مزه گیاهی از نوع ارزن که در کشتزار گندم روید" گاورسه گاورسه "هرچیز خرد و ریز مانند گاورس" گاورسه گاورسه "ریزه کاری در زرگری به ویژه در انگشتر" گاورنگ گاورنگ "آنچه به هیئت گاو است گرز گاورنگ گرز فریدون که سر آن به شکل سر گاو بود" گاوزبان گاوزبان "گیاهی است علفی و یکساله با برگ‌های منفرد و پوشیده از تارهای خشن گل‌های آن ابتدا قرمز مایل به بنفش ولی به تدریج به رنگ آبی زیبا درمی آیند قسمت مورد استفاده این گیاه غالباً گل و گاهی هم سرشاخه‌های گل دار آن است گل گاوزبان دارای اثر معرق و مدر و نرم کنند است و جهت رفع سرفه نیز مصرف می‌شود" گذشت گذشت "بخشش چشم پوشی" "گذشت داشتن" گذشت_داشتن "بخشش داشتن" "گذشت کردن" گذشت_کردن "عفو کردن بخشیدن" گذشتن گذشتن "گذر کردن عبور کردن" گذشتن گذشتن "سپری شدن" گذشته گذشته "رفته سرآمده" گذشتگان گذشتگان "جِ گذشته پیشینیان" گر گر کوه "گر گرفتن" گر_گرفتن "مشتعل شدن" "گر گرفتن" گر_گرفتن "مجازاً بسیار خشمگین و تحریک شدن" گرا گرا "حجام سرتراش دلاک" گرا گرا "بنده غلام" گراته گراته "مانع پیشرفت کار عایق مشکل" گراد گراد "قوسی است معادل پیرامون دایره" گراز گراز "رفتاری با ناز و تکبر" گراز گراز "کوزه سرتنگ" گراز گراز "بیل پهن و بزرگ که با آن زمین شیار کرده را هموار می‌کنند" گرازان گرازان "خرامان در حال خرامیدن" گرازیدن گرازیدن "خرامیدن به ناز راه رفتن" گراس گراس "تکه نواله لقمه" گراش گراش خراش گراش گراش "پریشان پراکنده" گرافیت گرافیت "نوعی زغال که از آن در ساختن مداد استفاده می‌کنند" گرافیست گرافیست "کسی که با کمک خط‌ها و نوشته‌ها نقش‌هایی زینتی پدید می‌آورد" گرافیک گرافیک "هنر ترسیم خط و نوشته و پدید آوردن نقش‌های تصویری بر یک سطح برای القای پیامی معین هنر ترسیمی ارتباط تصویری" گرافیک گرافیک نمودار گرامافون گرامافون "دستگاه مخصوصی که صدا را روی صفحه ضبط و پخش می‌کند" گرامر گرامر "دستور زبان" گرامی گرامی "عزیز محبوب مکرم بزرگ" "گرامی داشتن" گرامی_داشتن "عزیز داشتن م حترم داشتن" گران گران "سنگین ثقیل" گران گران پربها گران گران "بسیار بی شمار" گران گران "سنگینی سنگینی غم" گران گران "ناگوار ناپسند" گران گران "طاقت فرسا مشکل" گران گران "عظیم بزرگ" گران گران "مؤثر کاری" "گران آمدن" گران_آمدن "ناگوار افتادن ناگوار آمدن" "گران جان" گران_جان "سخت جان" "گران جان" گران_جان "پست دون" "گران روح" گران_روح "بدخوی بدمعاشرت مق سبک روح" "گران رکاب" گران_رکاب "آن که در روز جنگ به حمله دشمن از جای نرود و ثابت قدم باشد" "گران رکاب" گران_رکاب "آرمیده باوقار" "گران سایه" گران_سایه "کنایه از شخص عالی مق ام" "گران سر" گران_سر "متکبر خو د خواه" "گران سرشت" گران_سرشت متکبر "گران سرشت" گران_سرشت باوقار "گران سنگ" گران_سنگ "وزین سنگین" "گران قدر" گران_قدر "گران پایه ارجمند" "گران قیمت" گران_قیمت "گران بها پرارزش مق ارزان قیمت" "گران مغز" گران_مغز "نک گران سر" "گران پایه" گران_پایه "گران قدر بلند مرتبه" گرانبار گرانبار "کسی که بار سنگینی بر دوش دارد" گرانبار گرانبار "درخت پُر میوه" گرانبها گرانبها "نفیس باارزش قیمتی" گراندهتل گراندهتل "مهمانخانه بزرگ و عالی شهر" گرانمایه گرانمایه "نفیس باارزش" گرانی گرانی "بالا بودن نرخ و بها" گرانی گرانی "دیدار شخصی که ناگوار و ناپسند باشد" "گرانی کردن" گرانی_کردن "سبب ملال بودن" گرانیت گرانیت "سنگ خارا" گرانیگاه گرانیگاه "مرکز ثقل" گراه گراه "میل رغبت قصد" گراور گراور "قطعه فلزی که برای چاپ تصویر یا دستخط در چاپ مسطح به کار می‌رود و نخست نوشته یا تصویر را به طریقه‌ای شبیه چاپ عکس بر روی این قطعه فلز ثبت می‌کنند" گراور گراور "عکس چاپ شده در یک متن" گراورساز گراورساز "کنده کار حکاک نقار" گرایستن گرایستن "متمایل شدن گراییدن" گرایش گرایش "میل و رغبت" گرایش گرایش "قصد اراده آهنگ" گرایش گرایش "سرپیچی نافرمانی" گرایش گرایش "سنجش توزین" گراینده گراینده "مایل متمایل" گراییدن گراییدن "روی آوردن میل کردن" گراییدن گراییدن "قصد کردن آهنگ کردن" گراییدن گراییدن "سنجیدن آزمودن" گرباس گرباس "بیل گونه‌ای که زمین را با آن زیر و رو کنند" گربال گربال غربال گرباک گرباک "طبق پهن" گربز گربز "زیرک حیله گر" گربه گربه "حیوانی است پستان دار و گوشت خوار از تیره گربه سانان دارای جثه‌ای نسبتاً کوچک سرِ گرد سبیل‌های حساس گوش‌های راست و متحرک و پنجه‌ها و دندان‌هایی تیز این حیوان به بی صفتی و نمک نشناسی معروف است ؛ را دم حجله کشتن کنایه از ترساندن زهرچشم گرفتن" "گربه بید" گربه_بید بیدمشک "گربه رقصاندن" گربه_رقصاندن "در انجام کار خلل وارد کردن و آن را به تأخیر انداختن" "گربه شانه کردن" گربه_شانه_کردن "حیله گری کردن" "گربه شور کردن" گربه_شور_کردن "بدون دقت و با سهل انگاری شُستن چیزی" "گربه چشم" گربه_چشم "کبود چشم ازرق" "گربه کوره" گربه_کوره "حیله گر مکار" "گربه کوره" گربه_کوره "نمک نشناس" "گربه گون" گربه_گون "فریبنده ذغاباز محیل" "گربگی و راسویی" گربگی_و_راسویی "رفتاری از روی شوخی وشنگی" "گربگی و راسویی" گربگی_و_راسویی "تهدیدی که شوخی باشد نه جدی" "گرته برداری" گرته_برداری "طراحی چیزی به کمک گرده زغال و غیره" "گرته برداری" گرته_برداری "یکی از شیوه‌های ترجمه" "گرته برداری" گرته_برداری "عمل تقلید یا نسخه برداری از یک تصویر یا طرح" گرختن گرختن "مخفف گریختن" گرد گرد خاک گرد گرد "چیزی که به صورت آرد یا پودر درآمده باشد" گرد گرد "از اشکال دارویی که در آن دارو به شکل پودر عرضه می‌شود" گرد گرد "مواد مخدر هرویین" گرد گرد "گور قبر" گرد گرد "بهره نصیب" گرد گرد "اثر نشانه" "گرد آمدن" گرد_آمدن "جمع شدن فراهم آمدن" "گرد آوردن" گرد_آوردن "جمع کردن فراهم آوردن" "گرد آورنده" گرد_آورنده "فراهم کننده" "گرد برآوردن" گرد_برآوردن "نیست و نابود کردن" "گرد برانگیختن" گرد_برانگیختن "نک گرد برآوردن" "گرد برخاستن" گرد_برخاستن "گرد بلند شدن غبار برآمدن" "گرد برخاستن" گرد_برخاستن "به نهایت ویران شدن" "گرد سر کسی گردیدن" گرد_سر_کسی_گردیدن "قربان و صدقه آن شدن" "گرد و خاک کردن" گرد_و_خاک_کردن "جار و جنجال به راه انداختن قشقرق راه انداختن" "گرد و قلنبه" گرد_و_قلنبه "کوتاه و چاق" "گرد پیری" گرد_پیری "کنایه از سفید شدن مو" "گرد چیزی برآمدن" گرد_چیزی_برآمدن "از عهده آن چیز برآمدن" "گرد کار برآمدن" گرد_کار_برآمدن "مقدمات انجام کاری را فراهم کردن" "گرد کردن" گرد_کردن "جمع کردن فراهم آوردن" "گرد کردن" گرد_کردن "سر راست کردن روُند کردن" "گرد گرفتن" گرد_گرفتن "خاکروبی کردن" "گرد گرفتن" گرد_گرفتن "خاک آلود شدن" گردآوری گردآوری "جمع آوری گرد آوردن" گرداب گرداب "جایی عمیق در رودخانه یا دریا که آب در آن می‌چرخد و به قعر فرو می‌رود" گرداس گرداس "ستمگر ظالم" گردافشانی گردافشانی "غبار افشاندن" گردافشانی گردافشانی "در گیاه شناسی عبارت از دوره‌ای است که دانه گرده از بساک خارج شده و برای رشد و نمو خود روی کلاله مناسبی قرار گیرد گردافشانی به دو طریق مستقیم و غیرمستقیم صورت می‌گیرد" گرداله گرداله "خاکه ذغال که آن را به صورت گلوله درمی آورند و به عنوان سوخت استفاده می‌کردند" گرداله گرداله "قطعه سنگ تقریباً صاف و معمولاً بزرگتر از قلوه سنگ" گردالی گردالی "گرد مدور" گردان گردان "چرخنده دوار متحرک" گردان گردان "متغیر متحول" گرداندن گرداندن "تغییر دادن دگرگون کردن چرخاندن" گرداندن گرداندن "به گردش درآوردن و تعارف کردن" گرداندن گرداندن "تغییر جهت دادن برگرداندن" گرداندن گرداندن "اداره کردن" گرداننده گرداننده "کسی که اداره کارها را به عهده دارد" گرداگرد گرداگرد "همیشه گردنده" گردباد گردباد "بادی باحرکت چرخشی توأم رو به جلو و رو به بالا" گردبان گردبان "کوهان شتر" گردبر گردبر گردبرنده گردبر گردبر "افزار نجاران که بدان چوب‌ها را سوراخ کنند" گردبر گردبر "مثقب بیرم برماه" گردبر گردبر "دست افزاری که چرم دوزان خیمه را بدان سوراخ کنند تا طناب از آن بگذرد" گردسوز گردسوز "نوعی چراغ نفتی" گردش گردش "گردیدن دور زدن" گردش گردش حرکت گردش گردش تحول گردش گردش "پیچ و خم چین و شکن" گردش گردش "جابه جایی" گردش گردش "رفتن به جایی برای هواخوری و تفریح یا تماشا" گردشگاه گردشگاه "جای تفریح و گردش" گردشگر گردشگر "کسی که برای گردش و تماشای دیدنی‌ها به جایی سفر کند سیاح توریست" گردشگری گردشگری "سفر کردن به کشورها و جاهای مختلف برای دیدن و تماشا کردن و تفریح و توریسم" گردل گردل خرد گردل گردل "آهسته ؛ راه رفتن خرامان و خوش طبع و مطبوع راه رفتن" گردماه گردماه "قمر در شب‌های سیزدهم و چهاردهم و پانزدهم که مدور باشد" گردماه گردماه "ماه شب چهاردهم بدر" گردمشت گردمشت "مُشت پنجه جمع شده" گردمشت گردمشت "قبضه قبضه کمان" گردن گردن "بخشی از بدن جانداران که سر را به تنه وصل می‌کند" گردن گردن "بخش باریکی که بدنه ظرفی را به دهانه آن متصل می‌کند ؛ از مو نازک تر کنایه از اظهار عجز و غالباً در قبولِ حقیقت و حرف حق ؛ کسی را تبر نزدن کنایه از گردن کلفتی در بی عاری و زورمندی آن کس" "گردن افراز" گردن_افراز "متکبر خودپسند" "گردن افراز" گردن_افراز "گردنکش عاصی" "گردن افراز" گردن_افراز "نیرومند قوی" "گردن افراشتن" گردن_افراشتن "طغیان کردن سرکشی" "گردن برده" گردن_برده "عاصی غیرمنقاد؛ مق گردن داده" "گردن بند" گردن_بند "پیرایه‌ای معمولاً از سنگ‌ها یا فلزهای قیمتی که آن را خانم‌ها به گردن می‌آویزند گلوبند" "گردن تافتن" گردن_تافتن "سرباز زدن اعراض سرپیچی" "گردن خاریدن" گردن_خاریدن "عذر آوردن بهانه آوردن" "گردن دادن" گردن_دادن "اطاعت کردن تسلیم شدن" "گردن زدن" گردن_زدن "کشتن سر بریدن" "گردن شق" گردن_شق "گردن شخ کنایه از مغرور سرکش" "گردن فراز" گردن_فراز "کنایه از متکبر و سرکش" "گردن نهادن" گردن_نهادن "اطاعت کردن" "گردن پیچیدن" گردن_پیچیدن "سر باز زدن نا فرمانی کردن" "گردن کلفت" گردن_کلفت نیرومند "گردن کلفت" گردن_کلفت "دارای قدرت اجتماعی یا اقتصادی مجازاً زورگو" "گردن گرفتن" گردن_گرفتن "اقرار کردن" "گردن گرفتن" گردن_گرفتن "پذیرفتن به عهده گرفتن" گردنا گردنا "سیخ کباب" گردنا گردنا "گوشه عود و رباب و مانند آن که سیم‌ها را بر آن بندند و بگردانند تا ساز گوک شود" گردنا گردنا "چوب چرخ چاه که گرد و طناب دلو را به آن پیچند و از آن گشایند ؛ ی چرخ آسمان" گردناج گردناج "گردناگ گردنای کبابی که گوشت آن را در آب جوشانیده باشند و سپس به سیخ کشند و کباب کنند؛ گردانیده" گردنامه گردنامه "طلسم دعایی است که درباره کسی که دوستش دارند می‌نویسند تا از آن‌ها دور نشود" گردنه گردنه "نک وردنه" گردنکش گردنکش "نافرمان سرکش باقدرت" گردنگ گردنگ "دیوث ابله احمق" گردنگ گردنگ "بی اندام" گردنی گردنی "شجاعت دلاوری" گردنی گردنی ریاست "گردنی کردن" گردنی_کردن "سرکشی کردن" گرده گرده "طرح یا تصویری که از طرح یا تصویر دیگری کپیه کنند" گرده گرده "پودر گردی که زنان برای بزک مورد استفاده قرار می‌دادند" "گرده بان" گرده_بان "نگاهبان نگهبان حارس" "گردهم آیی" گردهم_آیی "کمیسیون جلسه همایش" گردو گردو "تیره‌ای از گیاهان دولپه‌ای بی گلبرگ با میوه کوچک و کروی دارای پوسته‌ای سخت و ضخیم که مغز آن خوراکی و پُر روغن است" گردوغند گردوغند "کسی که فربه و کوتاه باشد گرد اندام" گردون گردون "هرچه دور خود بگردد" گردون گردون ارابه گردون گردون "آسمان گنبد لاجوردی" گردونه گردونه "ارابه گاری چرخ" گردپا گردپا "گردپای پیرامون تخت جای نشستن ؛ نشستن مربع نشستن چهار زانو نشستن" گردک گردک "مصغر گرد به معنی خیمه کوچک" گردک گردک "حجله عروس" گردکان گردکان "گردو جوز" گردگاه گردگاه گردگه گردگاه گردگاه "کمر میان" گردگاه گردگاه "لگن خاصره" گردگیری گردگیری خاکروبی گردگیری گردگیری "نزاع زد و خورد" گردیدن گردیدن "گشتن شدن چرخیدن" گردیدن گردیدن "تغییر یافتن تحول یافتن" گردیدن گردیدن "حرکت کردن راه پیمودن" گردیدن گردیدن "متوجه بودن روی آوردن" گردیدن گردیدن "مقابله کردن نبرد کردن" گرز گرز "عمود آهنین کوپال" "گرز گران" گرز_گران "کوپال سنگین" گرزمان گرزمان "عرش اعظم فلک" گرزن گرزن "تاج تاج مرصع گرزین هم گفته شده" گرزه گرزه "مار بزرگ نوعی مار بد زهر و کشنده" گرزین گرزین "تیر پیکان دار" گرس گرس "موی پیچیده" گرس گرس "موی باف زنان موی پیچه" گرست گرست "سیاه مست" گرستن گرستن "مخفف گریستن" گرسنه گرسنه "مقابل سیر مجازاً بسیار نیازمند" "گرسنه چشم" گرسنه_چشم "کنایه از بخیل و ممسک" گرسنگی گرسنگی "حالت یا وضعیت گرسنه بودن" گرشال گرشال "گرگ + شغال جانوری است که از پیوند گرگ و شغل حاصل شود" گرفت گرفت "مؤاخذه ایراد" گرفت گرفت "گرفتن اخذ" گرفت گرفت "غرامت تاوان" گرفت گرفت "خسوف کسوف" گرفت گرفت گرفتاری گرفت گرفت "جرم جنایت" گرفتار گرفتار "اسیر مبتلا" گرفتار گرفتار "عاشق دلباخته" "گرفتار آمدن" گرفتار_آمدن "اسیر شدن" "گرفتار آمدن" گرفتار_آمدن "عاشق شدن" گرفتاری گرفتاری "بیچارگی درماندگی" گرفتن گرفتن "دریافت کردن به دست آوردن" گرفتن گرفتن "شروع کردن" گرفتن گرفتن "اثر کردن" گرفتن گرفتن "مؤاخذه کردن مورد عتاب قرار دادن" گرفتن گرفتن "انتخاب کردن" گرفتن گرفتن "فرض کردن" گرفتن گرفتن پوشانیدن گرفتن گرفتن "به تصرف درآوردن تسخیر کردن" گرفتن گرفتن "پر کردن فراگرفتن کرایه کردن اجاره کردن سلب کردن پنداشتن تلقی کردن" گرفته گرفته "به دست آمده" گرفته گرفته "اندوهگین دلتنگ" گرفتگی گرفتگی "سد شدن بسته شدن" گرفتگی گرفتگی "اندوهگینی ملال خاطر" "گرل فرند" گرل_فرند "دوست دختر" گرم گرم "میان دو دوش گوشت پس گردن نزدیک به مازه" "گرم خو" گرم_خو تندخو "گرم راندن" گرم_راندن "تاختن چهارنعل رفتن" "گرم سخن" گرم_سخن "خوش صحبت خوش گفتار" "گرم شدن" گرم_شدن "حرارت پذیرفتن" "گرم شدن" گرم_شدن "سرحال شدن به شوق آمدن" "گرم شکمی" گرم_شکمی "پُرخوری شکم بارگی" "گرم عنان" گرم_عنان "تند سریع" "گرم عنان" گرم_عنان "پرشور پرشوق" "گرم کن" گرم_کن "وسیله‌ای که برای گرم کردن به کار می‌رود" "گرم کن" گرم_کن "لباس کشباف نرم و ضخیم به صورت بلوز یا بلوز و شلوار" "گرم گاه" گرم_گاه "میان روز که هوا بسیار گرم است" "گرم گرفتن" گرم_گرفتن "کسی را مورد تفقد قرار دادن" "گرم گشتن" گرم_گشتن "بی قرار شدن خشمگین شدن" گرما گرما "حرارت سختی گرما" گرمابه گرمابه "حمام به ویژه حمام عمومی" گرمازده گرمازده "دستخوش گرمازدگی" گرماسنج گرماسنج "وسیله اندازه گیری مقدار گرمایی که دفع جذب یا از جسمی به جسمی دیگر منتقل می‌شود کالری متر" گرماگرم گرماگرم بحبوحه گرماگرم گرماگرم "در حال گرمی" گرمایش گرمایش "عمل یا فرآیند پدید آوردن گرما" گرمایی گرمایی "مربوط به گرما" گرمایی گرمایی "کسی که تحت تأثیر گرما قرار گرفته" گرمب گرمب "صدای سقوط چیزی سنگین از جایی بلند ؛ گرمب صدای پی در پی افتادن یا کوفتن و زدن چیزی" گرمخانه گرمخانه "محوطه‌ای برای پرورش گل و گیاه که بخشی از سقف و دیوارهایش شیشه‌ای است و دما و رطوبت آن نسبتاً ثابت نگه داشته می‌شود" گرمسیر گرمسیر "جایی که آب و هوای آن گرم است" گرمک گرمک "نوعی خربزه که پیش رس است و دارای پوست زرد و سفید مایل به زرد می‌باشد شکلش شلغمی و یا متمایل به کروی است معمولاً نرم تر از خربزه ولی بی مزه تر از آن است" گرمک گرمک "باقلای در آب جوشانیده" "گرمی نمودن" گرمی_نمودن "مهربانی کردن" گرنج گرنج "چین شکن" گرنج گرنج "کنج گوشه بیغوله" گرنجار گرنجار "برنجزار شالیزار" گرنگ گرنگ کرنگ گرنگ گرنگ لشکرگاه گرنگ گرنگ "میدان جنگ" گره گره "ظرف آب سبو" "گره خوردن" گره_خوردن "گره به وجود آمدن" "گره خوردن" گره_خوردن "کنایه از بروز مشکل و مانع در کار" "گره گشا" گره_گشا "دارای توانایی یا امکان حل مشکل" "گره گیر" گره_گیر "مجعد پُرپیچ و تاب" گرو گرو "رهن شرط" "گرو بردن" گرو_بردن "پیروز شدن در شرط بندی" "گرو بستن" گرو_بستن "شرط بستن" گروس گروس "چرک جامه و بدن ریم" گروش گروش "ایمان آوردن" گرونده گرونده "مؤمن متدین معتقد" گروه گروه "دسته جمعیت" گروه گروه "امت فرقه" گروه گروه "واحدی از سربازان شامل نفر" گروه گروه "امتیاز کارمند از جهت مدرک تحصیلی و سابقه کار که خود به چند پایه تقسیم می‌شود" گروه گروه "اصطلاحی است که در دانشگاه‌ها به جای کلمه انگلیسی دپارتمان یعنی جزوی از دانشگاه که در آن دروس مشابه و مربوط به یکدیگر تدریس می‌شود اطلاق می‌کنند مثلاً گروه آموزش ادبیات فارسی و مانند آن" گروهان گروهان "جِ گروه ؛ گروه‌ها دسته‌ها" گروهان گروهان "در اصطلاح ارتش یک دسته سرباز از تا نفر" گروهبان گروهبان "مسئول تعلیم سرباز و این درجه‌ای است بالاتر از سرجوخه شامل سه رتبه گروهبان سوم گروهبان دوم و گروهبان یکم" گروهه گروهه "گلوله گلوله‌ای که از پنبه خمیر یا هر چیز دیگر باشد" گروهک گروهک "گروه کوچک" گروهک گروهک "حزب یا جمعیت سیاسی کوچک یا بی اهمیت" گروگان گروگان "آلت تناسل شرم مرد نره قضیب" گروگر گروگر "قابل پرستش معبود" گروگر گروگر "خدای تعالی" گرویدن گرویدن "ایمان آوردن پذیرفتن قبول کردن" گرویده گرویده "مؤمن معتقد" گرگ گرگ "جانوریست پستان دار و گوشت خوار شبیه سگ اما بسیار خطرناک و وحشی با رنگ سفید خاکستری خرمایی و صدایی زوزه مانند ؛ باران دیده کنایه از آدم باتجربه و کهنه کار" "گرگ آشتی" گرگ_آشتی "آشتی ظاهری که در باطن دل‌های طرفین بر دشمنی باقی باشد؛ صلح به نفاق و مکر و فریب" "گرگ بند" گرگ_بند "کنایه از گرفتار و اسیر زبون خفیف" "گرگ بند" گرگ_بند "بسیار ترسان" "گرگ میش" گرگ_میش "منافق دورو" "گرگ و میش" گرگ_و_میش "هوای تاریک و روشن" گرگر گرگر "دادگر یکی از نام‌های خداوند" گرگر گرگر "تخت پادشاهان" "گرگم به هوا" گرگم_به_هوا "نوعی از بازی‌های کودکان" گرگن گرگن "غله‌ای که هنوز خوب نرسیده باشد و آن را گاه در آتش بریان کنند و خورند" گرگین گرگین "کسی که بیماری گَر دارد" گرگینه گرگینه پوستین گری گری "پیمانه کیل" گری گری جریب گریان گریان "در حال گریستن کسی که گریه می‌کند" گریاندن گریاندن "وادار به گریه کردن به گریه انداختن" گریبان گریبان "بخشی از جامه که گردن را در برمی گیرد یقه" گریبانگیر گریبانگیر "مبتلا سازنده دامن گیر" "گریبانگیر شدن" گریبانگیر_شدن "دچار شدن دامن گیر شدن" گریبانی گریبانی "جامه‌ای که دامن و آستین ندارد و بر روی قبا پوشند" گریج گریج "بیغوله و زندان" گریج گریج "خانه کوچک" گریختن گریختن "در رفتن به هزیمت شدن" گریز گریز "گریختن فرار کردن رهایی" "گریز زدن" گریز_زدن "هنگام نوشتن یا سخن گفتن از مطلبی به مطلب دیگر پرداختن" "گریز زدن" گریز_زدن "فرار کردن" گریزان گریزان "گریزنده در حال فرار" گریزه گریزه قاچاق گریزپا گریزپا فراری گریزپا گریزپا "بی دوام" گریس گریس "روغن چربی" گریستن گریستن "گریه کردن" گریسه گریسه "مکر فریب" گریسه گریسه چاپلوسی گریغ گریغ "گریز فرار" گریم گریم "تغییر قیافه چهره هنرپیشه با آرایش و ابزاری خاص" گریمور گریمور "گریم کننده صورت هنرپیشه" گریه گریه "اشک ریختن سرشک" "گریه انداختن" گریه_انداختن "گریاندن گریانیدن" گریوه گریوه "گردن پشت گردن" گریوه گریوه "کوه پست پشته تپه" گریپ گریپ "زکام آنفلونزا" گز گز "نوعی تیر بی پر" گزار گزار "نیشتر حجام" گزاردن گزاردن "ادا کردن انجام دادن" گزاردن گزاردن "بیان کردن" گزارش گزارش "تعبیر خواب" گزارش گزارش "شرح و تفسیر" گزارش گزارش "بیان اظهار" "گزارش دادن" گزارش_دادن "خبر رساندن" "گزارش کردن" گزارش_کردن "شرح و تفسیر کردن" گزارشگر گزارشگر "شرح دهنده مخبر خبرنگار" گزاره گزاره "مسند عبارتی که آگاهی نسبت به مسندالیه می‌دهد" "گزاره کردن" گزاره_کردن "گذشتن عبور کردن" گزاف گزاف "بیهوده عبث" گزاف گزاف "بسیار بی اندازه" "گزاف گویی" گزاف_گویی "اغراق گویی مبالغه کردن" گزافه گزافه "بیهوده عبث" "گزافه گو" گزافه_گو "عبث گو بیهوده گو پرحرف" گزافکاری گزافکاری "افراط مبالغه" گزان گزان "گزنده در حال گزیدن" گزانگبین گزانگبین "شکرک مترشح از بوته‌های گز را گزانگبین گویند این شکرک سفت و شکننده و دارای قند و الکل‌های مختلف است و خواص دارویی دارد از جمله به عنوان مسهل جهت اطفال و ضد راشیتیسم استعمال می‌شود به علاوه ازآن نوعی شیرینی به نام گز درست می‌کنند" گزاونگان گزاونگان "شتابان به تعجیل" گزاییدن گزاییدن گزیدن گزر گزر "زردک هویج" گزردن گزردن "علاج کردن چاره نمودن" گزریدن گزریدن "علاج کردن چاره کردن" گزش گزش گزیدن گزلک گزلک "نک گزلیک" گزلیک گزلیک "چاقوی کوچک دسته دار" گزمر گزمر "حساب مساحت ساختمان‌ها و عمارات" گزمه گزمه "شبگرد پاسبان" گزند گزند "آسیب آفت" گزند گزند "چشم زخم" "گزند رسانیدن" گزند_رسانیدن "صدمه زدن گزند رساندن" گزنه گزنه "گیاهی است یک ساله یا پایا با برگ‌های متقابل گونه‌های مختلف گزنه پوشیده از خارهای گزنده‌است که پس از لمس محتویات سوزآور غده زیر آن در پوست بدن وارد می‌شود و ایجاد سوزش می‌کند" گزک گزک تشنج "گزگز کردن" گزگز_کردن "سوزش داشتن" گزیت گزیت "باج و خراج" گزیدن گزیدن "پسند کردن انتخاب کردن" گزیدن گزیدن "جدا کردن" گزیده گزیده "نیش خورده" "گزیده کردن" گزیده_کردن "دست چین کردن انتخاب کردن" گزیر گزیر "پاکار پیشکار" گزیر گزیر "داروغه عسس" گزیرش گزیرش "چاره گری علاج" گزیره گزیره "چاره علاج" گزین گزین "انتخاب شده" گزین گزین "انتخاب کننده" "گزین کردن" گزین_کردن "انتخاب کردن برگزیدن" گزینش گزینش "برگزیدن انتخاب کردن" گزینه گزینه "مجموعه‌ای از نوشته‌های انتخاب شده" گزینه گزینه "هر یک از پاسخ‌های یک آزمون" گزینه گزینه "هر یک از دو یا چند شیئی پیشنهاد یا راه حلی که بتوان انتخاب کرد" گس گس "مزه‌ای که دهان را می‌بندد" گسار گسار "پسوندی است که در ترکیب با بعضی واژه‌ها معنای خورنده می‌دهد مانند غم گسار می‌گسار" گساردن گساردن "نهادن گذاشتن" گساردن گساردن "خوردن خوردن شراب و غم" گسارنده گسارنده ساقی گساریدن گساریدن "نک گساردن" گست گست "زشت قبیح نازیبا" گستاخ گستاخ "جسور بی ادب" "گستاخ شدن" گستاخ_شدن "بی باک شدن دلیر شدن" گستاخی گستاخی "دلیری بی پروایی" "گستاخی کردن" گستاخی_کردن "جسارت کردن" گستراندن گستراندن "پهن کردن" گستراندن گستراندن "فرش کردن" گستراندن گستراندن "منتشر کردن" گستراندن گستراندن "پخش کردن" گسترانیدن گسترانیدن "نک گستراندن" گستردن گستردن "پهن کردن باز کردن" گستردن گستردن "پخش کردن انتشار دادن" گستردن گستردن "رواج دادن متداول کردن" گستردنی گستردنی "هرآنچه که بگسترانند" گسترده گسترده "پهن کرده پهن شده" "گسترده شدن" گسترده_شدن "منتشر شدن" گسترش گسترش "گستردگی پهن شدگی" گسترش گسترش "فرش هر چیز گستردنی" گسترش گسترش "رواج توسعه بسط" گستریدن گستریدن "پراکنده کردن گستردن" گستن گستن کوفتن گسته گسته "هرچیز زشت و پلید" گسته گسته "فضله چارپایان" گستی گستی "زشتی نازیبایی پلیدی" گسستن گسستن "بریدن جدا کردن" گسسته گسسته "جدا کرده از هم جدا شده باز شده" گسستگی گسستگی "بریدگی انقطاع" گسستگی گسستگی پراکندگی گسل گسل "با بعضی واژه‌ها معنای گسلنده می‌دهد مانند پیمان گسل" "گسل کردن" گسل_کردن "فرستادن روانه کردن" گسلاندن گسلاندن "گسیختن پاره کردن" گسلانیدن گسلانیدن "نک گسلاندن" گسلیدن گسلیدن "گسیلیدن گسیختن گسستن" "گسی بنده" گسی_بنده "پیک قاصد چاپار؛ ج گسی بندگان" "گسی داشتن" گسی_داشتن "فرستادن روانه شدن" گسیختن گسیختن "گسیلیدن پاره شدن جدا کردن" گسیخته گسیخته "بریده از هم جدا شده" گسیختگی گسیختگی "جداشدگی پاره شدگی" گسیل گسیل "روانه ساختن" "گسیل کردن" گسیل_کردن "فرستادن روانه کردن" گش گش "کش خوش خوب با ناز و تکبر نازنین" گشاد گشاد "پهن فراخ مق تنگ" گشاد گشاد "دارای پهنا قطر گنجایش ظرفیت یا وسعت بیش از حد معمول" گشاد گشاد "رها کردن تیر از شست" گشاد گشاد "فتح تسخیر" گشاد گشاد گشایش گشاد گشاد حمله گشاد گشاد "با فاصله از یکدیگر" گشاد گشاد "آن که تن به کار نمی‌دهد تنبل" گشادبازی گشادبازی "وضع یا عمل نسنجیده و همراه با بی احتیاطی به ویژه بی حساب و کتاب خرج کردن و حساب دخل و خرج و سود و زیان خود را نداشتن" گشادن گشادن "آزاد کردن باز کردن" گشادن گشادن "فتح کردن" گشادن گشادن "جدا کردن" گشادن گشادن "چاره کردن حل کردن" گشادن گشادن "روان کردن جاری ساختن" گشادن گشادن "گشودن یا گشوده شدن" گشادن گشادن "خلاص کردن رها کردن" گشادن گشادن "شاد کردن" گشادن گشادن "روان کردن راست شدن درست شدن جدا شدن منفصل شدن قطع رابطه کردن گسستن" گشادنامه گشادنامه "فرمان پادشاهان" گشادنامه گشادنامه "دیباچه کتاب" "گل چهره" گل_چهره "آن که چهره اش در لطافت و طراوت به گل ماند" "گل چین کردن" گل_چین_کردن "انتخاب کردن بهترین‌ها را برگزیدن" "گل کاری" گل_کاری "عمل یا فرایند کاشتن و پرورش گل" "گل کاری" گل_کاری "جایی که در آن گل کاشته‌اند" "گل کردن" گل_کردن "بسیار نیکو از انجام کاری برآمدن خوب جلوه کردن" "گل کوبی" گل_کوبی "سیر و گشت در اول بهار در گلزار" "گل گفتن" گل_گفتن "حرف نیکو و به جا گفتن" "گل گیر" گل_گیر "آلتی شبیه قیچی که با آن زبانه شمع را می‌گیرند" گلاب گلاب "عرقی که از یک قسم گل مشهور به گل محمدی یا گل سرخ گرفته می‌شود و معطر است" "گلاب پاش" گلاب_پاش "آن که گلاب پاشد" "گلاب پاش" گلاب_پاش "ظرفی بلورین و غیره دارای لوله که در آن گلاب ریزند و از لوله آن گلاب پاشند" گلابتون گلابتون "گل‌های برجسته که با رشته‌های طلا یا نقره روی پارچه می‌دوزند" گلابدان گلابدان "ظرفی مانند تُنگ کوچک دسته دار باگردن باریک و بلند و معمولاً دارای لوله که در آن گلاب می‌ریزند گلاب پاش" گلابه گلابه "گل و لای" گلابی گلابی "از جمله میوه‌هایی که دانه‌های آن لعاب بسیار دارد و تقریباً به شکل بیضی است" گلابی گلابی "وسیله‌ای بیضی شکل که مانند توپ از باد پُر می‌شود و از آن در ورزش مشت زنی استفاده می‌کنند" گلاج گلاج "گولاج گولانج نانی است تنک چون کاغذ که از نشاسته و سفیده تخم مرغ پزند و در شربت قند و نبات ریزه کنند و خورند؛ لابرلا" گلادیاتور گلادیاتور "در روم قدیم به بردگان و غلامانی می‌گفتند که می‌بایست در میدان‌های عمومی با یکدیگر یا با حیوانات درنده تا دم مرگ بجنگند" گلاله گلاله "بالشچه‌ای که زنان بر سرین بندند تا کلان نماید" گلاله گلاله "شاماکچه که زیر جامه و زره پوشند" گلاله گلاله "پیراهن قمیص" گلانی گلانی گلفروشی گلانی گلانی باغبانی گلاویز گلاویز "دست به گریبان دست به یقه" "گلاویز شدن" گلاویز_شدن "دست به گریبان شدن" گلاگل گلاگل "شکم سخت پیش آمده" گلایدر گلایدر "هواگردی با بال ثابت که برای پرواز بدون استفاده از نیروی موتور طراحی شده باشد و اغلب برای اهداف آموزشی و تفریحی استفاده شود بادپَر" گلایول گلایول "گلی است با ساقه‌های بلند برگ‌های دراز و باریک و گل‌هایی به رنگ‌های سفید سرخ پیاز این گل سفت و پوشیده از الیاف می‌باشد" گلبام گلبام "آواز بلندی باشد که نقاره چیان و شاطران و قلندران و معرکه گیران در وقت نقاره نواختن و معرکه بستن یکباره کشند" گلبام گلبام "لحنی است از موسیقی قدیم" گلبانگ گلبانگ "آواز بلند" گلبانگ گلبانگ "نام لحنی از لحن‌های موسیقی" گلبرگ گلبرگ "برگ گل" گلبن گلبن "درخت و بوته گل" گلبن گلبن "بیخ بوته گل" گلبول گلبول "یاخته‌های بسیار کوچک و کروی شکل که در خون پیدا می‌شود و بر دو قسم است گلبول سفید و گلبول قرمز" گلخانه گلخانه "جایی برای پرورش گل به ویژه جای سرپوشیده‌ای با گرما و روشنایی مناسب و کمابیش ثابت" گلخن گلخن "تون حمام" گلخن گلخن "جای انداختن زباله" "گلخن تاب" گلخن_تاب "تون تاب کسی که آتش خانه حمام را روشن می‌کند" گلدان گلدان "ظرفی دهان گشاد برای کاشتن و عمل آوردن گل" گلدان گلدان "چنین ظرفی با گل‌های داخل آن" گلدان گلدان "ظرفی برای گذاشتن شاخه‌های گل در آن" گلدسته گلدسته "دسته‌ای گل" گلدسته گلدسته "مناره مناره مساجد و معابد" گلدوزی گلدوزی "دوختن گل روی پارچه‌های رنگین" گلر گلر "دروازه بان در بازی‌هایی ک ه دارای دروازه‌است" گلرنگ گلرنگ "به رنگ گل سرخ رنگ" گلریز گلریز "گل افشان" گلریز گلریز "پارچه‌ای که در آن گل‌های سرخ بافته باشند" گلریز گلریز "نام آهنگی است در دستگاه شور در موسیقی" گلزار گلزار "نام لحنی در موسیقی" گلزار گلزار "جای گل بسیار" گلسازی گلسازی "هنر یا فن ساختن گل از پارچه پلاستیک کاغذ یا مواد دیگر" گلست گلست "سیاه مست" گلستان گلستان "باغ گل باغی که در آن گل ‌های گوناگون پرورش می‌دهند گلشن" گلسنگ گلسنگ "گیاهی است که از اجتماع قارچ و جلبک بر روی سنگ‌ها بوجود می‌آید" گلشن گلشن "گلزار گلستان" گلشکر گلشکر "معجونی از برگ گل سرخ و شکر یا قند که برای تقویت معده به کار می‌بردند" گلعذار گلعذار "زیباروی خوش سیما" گلغر گلغر "کُرک پشم نرم" گلغنده گلغنده "پنبه زده شده و گلوله کرده" گلف گلف "نوعی بازی شبیه به چوگان که در آن با چوبی سرکج به توپ ضربه می‌زنند تا وارد چاله‌ای بشود که در زمین تعبیه شده‌است" گلفام گلفام "گلگون گلرنگ" گلنار گلنار "گل انار" گلنار گلنار "هر گل سرخ صد برگ" گلناری گلناری "هرآنچه به رنگ گلنار بود" گلناری گلناری "نوعی یاقوت ک ه رنگش مانند گل انار می‌باشد" گلنگدن گلنگدن "شیئی فلزی در تفنگ و تیربارها که متصل به محفظه فشنگ است و با حرکت دادن و پیچانیدن آن فشنگ به محفظه وارد و یا پوکه فشنگ از محفظه انتهای آن خارج شود" گله گله گوشه "گله به گله" گله_به_گله "جابه جا همه جا" "گله دار" گله_دار "دارنده گله آن که گله را نگهبانی کند و پرورش دهد" "گله مند" گله_مند "دارای گله و شکایت دارای آمادگی برای گله کردن" "گله گزاری" گله_گزاری "شکایت کردن شکوه کردن" گلو گلو "قسمت جلوی گردن مجرای غذا و هوا در درون گردن حلق" گلو گلو "لوله یا مجرای باریکی که یک مخزن را به دهانه پیوند می‌دهد ؛ پیش چیزی گیر کردن سخت خواهان آن کس بودن" "گلو تر کردن" گلو_تر_کردن نوشیدن "گلو پاره کردن" گلو_پاره_کردن "فریاد زدن" گلوبند گلوبند "گردن بند سینه ریز" گلوبند گلوبند "دستمال گردن" گلوله گلوله "هرچیز گرد و گلوله مانند" گلوله گلوله "فشنگ جسمی ساخته شده از سرب که برای تیراندازی در سلاح‌های گرم به کار می‌رود" گلوند گلوند گلوبند گلوند گلوند "هر چیز که به طریق تحفه و هدیه به کسی فرستند مرسله" گلوند گلوند "گلوبند مانندی از گردو و انجیر که آن را به هدیه فرستند" گلوه گلوه "سوراخ تنور نان پزی" گلوکز گلوکز "قندی که در تمام سلول‌های گیاهان خصوصاً میوه‌ها یافت می‌شود" گلوگاه گلوگاه حنجره گلوگاه گلوگاه "گذرگاهی که بتوان از آن وارد جایی شد" گلوگیر گلوگیر "خفه کننده" گلپر گلپر "گیاهی دو ساله از تیره چتریان این گیاه ساقه‌های ضخیم و برگ‌های بزرگ دارد و از برگ‌ها و جوانه‌ها و دانه‌های آن جهت ادویه استفاده می‌شود" گلچین گلچین "کسی که گل می‌چیند" گلچین گلچین "آن چه از میان یک مجموعه انتخاب شده‌است" گلکار گلکار "آن که گل در باغ‌ها و باغچه‌ها می‌کارد" گلگشت گلگشت "گردش در گلزار" گلگشت گلگشت "جای تفریح و گردش در گلزار" گلگون گلگون "سرخ رنگ به رنگ گل سرخ" گلگونه گلگونه گلگون گلگونه گلگونه "سرخابی که زنان به گونه‌های خود مالند" گلگونه گلگونه "شراب قرمز" گلگچه گلگچه "کلگجه رسوم و آدابی باشد که از اول تولد اطفال تا اوان عقیقه و گاهواره به طریق سنت رعایت کنند" گلی گلی "دارای رنگ قرمز روشن" گلیز گلیز "آب دهان آب لزجی که از دهان انسان یا حیوان بیرون می‌ریزد" گلیسیرین گلیسیرین "گلیسرل مایعی است بی رنگ روغنی بی بو کمی شیرین و محلول در آب" گلیم گلیم "نوعی فرش که از پشم می‌بافند ؛ خود را از آب درآوردن کنایه از عهده کار خود برآمدن" "گلیم گوش" گلیم_گوش "موجودی متوهم به شکل آدمی با گوش‌های بزرگ به حدی که یک گوش را بستر و دیگری را لحاف می‌کرده اند؛ گوش بستر" گلین گلین عروس گلیون گلیون "بوقلمون نوعی پارچه هفت رنگ" گلیکوژن گلیکوژن "هیدرات کربنی که در سلول‌های جانوری ذخیره می‌شود نشاسته حیوانی" گم گم "ناپدید سرگشته آواره" "گم شده" گم_شده "واقع در جایی نامعلوم یا فراموش شده" "گم و گور" گم_و_گور "نیست و نابود ناپدید" "گم گشتن" گم_گشتن "گم شدن گم گردیدن" "گم گشتگی" گم_گشتگی "گمراهی ضلالت" گمار گمار "چمچه کفگیر بزرگ" گماردن گماردن "نک گماشتن" گماشتن گماشتن "منصوب کردن بر سر کاری گذاشتن" گماشتن گماشتن فرستادن گماشته گماشته "منصوب شده مأمور شده" گماشته گماشته "مأمور عامل" گماشته گماشته "نوکر خادم" گمان گمان "ظن وهم" گمان گمان "رأی اندیشه" "گمان بردن" گمان_بردن پنداشتن "گمان کردن" گمان_کردن "پنداشتن تصور کردن" گمانه گمانه "گمان حدس" گمانه گمانه "چاه با نقبی که مقنی پیش از کندن قنات در محلی که گمان آب می‌رود حفر می‌کند" گمانیدن گمانیدن "اندیشیدن خیال کردن" گمج گمج "دیگ سفالین که در آن خوراک پزند" گمراه گمراه "سرگشته آواره کسی که راه درست زندگی را انتخاب نکرده" گمراهی گمراهی "ضلالت گم کردگی راه" گمرک گمرک "اداره‌ای که مأمور مراقبت از ورود و خروج کالاها و دریافت حقوق گمرکی از دارندگان آن هاست" گمرک گمرک "هزینه‌ها و حقوق گمرکی" گمست گمست "نوعی جواهر ارزان به رنگ کبود" گمنام گمنام "بی نام و نشان خامل" گمولوژی گمولوژی "علم مطالعه گوهرسنگ‌ها که به بررسی منبع و منشأ و توصیف و درجه بندی و شناسایی و ارزیابی آن‌ها می‌پردازد گوهرشناسی" گمیختن گمیختن آمیختن گمیختن گمیختن "ادرار کردن" گمیز گمیز "ادرار شاش" گمی‌زیدن گمی‌زیدن "شاش کردن" گناه گناه "بزه کار بد" "گناه شستن" گناه_شستن "پاک کردن گناه" "گناه شستن" گناه_شستن "کنایه از بدگویی و غیبت از کسی" گناهکار گناهکار "خطاکار مجرم" گنبد گنبد "قُبِّه و برآمدگی که بر بالای معابد و مساجد می‌سازند" گنبدی گنبدی "به شکل گنبد" گنبدی گنبدی "خیمه کوچک" گنبدی گنبدی "جست و خیز کردن" گنج گنج "خر دم بریده" "گنج افراسیاب" گنج_افراسیاب "نام گنج چهارم از گنج‌های خسرو پرویز که آن را از افراسیاب به دست آورد" "گنج باد آورد" گنج_باد_آورد "نامِ لحنی از سی لحن باربد" "گنج باد آورد" گنج_باد_آورد "نام یکی از گنج‌های خسرو پرویز" "گنج خسروی" گنج_خسروی "نام گنج سوم از هفت گنج خسرو پرویز" "گنج خضرا" گنج_خضرا "نام گنج ششم از گنج‌های خسرو پرویز" "گنج دیبة خسروی" گنج_دیبة_خسروی "نک گنج خسروی" "گنج دیواربست" گنج_دیواربست "گنجی که در زیر دیواری در حال فرو ریختن قرار داشت خضر می‌دانست و آن دیوار را درست کرد" "گنج روان" گنج_روان "نام گنج قارون است و گویند پیوسته در زیر زمین حرکت می‌کند" "گنج سوخته" گنج_سوخته "نام گنج پنجم از گنج‌های خسرو پرویز" "گنج سوخته" گنج_سوخته "نام لحنی از سی لحن باربد" "گنج شادآور" گنج_شادآور "نک گنج شادآورد" "گنج شادآورد" گنج_شادآورد "نام گنج هفتم از گنج‌های خسروپرویز گنج شادآور گنج شادورد گنج شارورد بزرگ هم گویند" "گنج شادورد" گنج_شادورد "نک گنج شادآورد" "گنج شایگان" گنج_شایگان "گنج بادآورد" "گنج شایگان" گنج_شایگان "گنج بسیار" "گنج عروس" گنج_عروس "نام گنج اول از گنج‌های خسرو پرویز" "گنج فریدون" گنج_فریدون "نام گنجی است منسوب به فریدون" "گنج فریدون" گنج_فریدون "نام نوایی در موسیقی" "گنج قارون" گنج_قارون "نام گنجی بزرگ منسوب به قارون معاصر حضرت موسی" "گنج نامه" گنج_نامه "ورقه‌ای که در آن نشانی گنج پنهان شده نوشته شده باشد" "گنج کاووس" گنج_کاووس "نام لحن هفدهم از سی لحن باربد" "گنج گاو" گنج_گاو "نام گنجی است از گنج‌های جمشید که گنج گاوان و گنج گاومیش هم گفته شده" گنجا گنجا "نک گنج" گنجار گنجار سرخاب گنجاندن گنجاندن "چیزی را در جایی جای دادن" گنجانیدن گنجانیدن "جای دادن گنجاندن" گنجایش گنجایش ظرفیت گنجشک گنجشک "پرنده‌ای است کوچک از راسته سبک بالان که خانواده خاصی را به نام خانواده گنجشکان به وجود می‌آورد عصفور" "گنجشک دل" گنجشک_دل "ترسو بزدل" "گنجشک روزی" گنجشک_روزی "کنایه از شخص بینوا کم درآمد یا بی نصیب از نعمت‌های مادی" گنجفه گنجفه "گنجفیه نوعی بازی ایرانی که اکنون از رواج افتاده‌است در این بازی هشت دسته دوازده برگی که نود و شش ورق دارد به کار می‌رود هر یک از این دسته‌های هشتگانه سابقاً نامی به ترتیب زیر داشت غلام تاج شمشیر اشرفی چنگ برات سکه قماش هر دسته برگ داشت دو تا به نام شاه و وزیر و بقیه به شماره یک تا ده شناخته می‌گردید برای این بازی دستگاهی مخصوص می‌ساختند و آن را گنجفه می‌نامیدند" گنجه گنجه "اشکاف قفسه کمد کوچک" گنجور گنجور "خزانه دار" گنجیدن گنجیدن "جا شدن جا گرفتن" گنجینه گنجینه "خزانه جای نگه داری زر و سیم" گند گند "کله گره" گندآور گندآور "پهلوان شجاع" گندا گندا "هر چیزی که از آن بوی ناخوش آید" گنداب گنداب "آب گندیده و بدبوی" گندانه گندانه "جای سکونت و آسایش جانوران" گندله گندله "گِرد مانند گلوله" گندله گندله "ریسمان گلوله شده" گندم گندم "گیاهی است یک ساله علفی با ریشه افشان و ساقه میان تهی که از آرد آن برای پختن نان استفاده می‌شود" "گندم زار" گندم_زار "زمینی که در آن گندم کاشته باشند" "گندم نما" گندم_نما "کنایه از ریاکار دورو" "گندم گون" گندم_گون "سبزه کسی که رنگ پوستش سبزه باشد" گندمه گندمه زگیل گندنا گندنا "تره از سبزی‌های خوردنی" گنده گنده "گندیده عفن" "گنده بک" گنده_بک "دارای هیکل درشت گردن کلفت" "گنده پران" گنده_پران "کسی که سخنانی بیشتر از فهم خود می‌زند" "گنده پیر" گنده_پیر "پیر سالخورده و فرتوت" "گنده گوزی" گنده_گوزی "گزافه گویی لاف و گزاف" گندیدن گندیدن "خراب شدن غذایی بر اثر فعالیت باکتری‌ها به صورت پیدا شدن بوی بد و تغییر طعم و رنگ در آن‌ها" گندیده گندیده "دارای بود یا مزه بد دارای گندیدگی" گندیدگی گندیدگی "تعفن عفونت" گنه گنه "مخفف گناه" "گنه گنه" گنه_گنه "درختی است با برگ‌های درشت و گل‌های ریز سفید یا سرخ رنگ از پوست آن دارویی برای معالجه مالاریا درست می‌کنند" گنوستیک گنوستیک "گنوسی پیرو فرقه گنوسی" گنوسی گنوسی "فلسفه و آیینی که پیروان آن مدعی بودند که معرفت عالی به طبیعت و صفات الهی دارند این طریقه شامل فلسفه نوافلاطونی و معتقدات شرقی از جمله آیین یهود است حکمت مذکور پیش از میلاد و بعد از آن رواج داشته و پس از ظهور مسیحیت بدان دین مربوط شد ولی هم آباء کنیسه و هم روحانیون یهود آن را ارتداد شمردند حکمت گنوسی بعد از قرن تا قرن م بار دیگر متداول و فلسفه فرقه‌های اشتراکی شد در بحث از طریقه گنوسی ما با طرحی معین از افکار سر و کار نداریم بلکه با نهضتی چند جانبه که مرتباً در تغییر است مواجه هستیم" گنگ گنگ "کنگ امرد قوی جثه" "گنگ شدن" گنگ_شدن "لال شدن" گنگار گنگار "ماری که تازه پوست افکنده باشد" گنگل گنگل "شوخی مزاح مسخرگی" گنگلاج گنگلاج "کسی که زبانش هنگام حرف زدن می‌گیرد" گنگی گنگی "لکنت و گرفتگی زبان" گه گه "وقت زمان هنگام" گه گه "بوته زرگران" گهبد گهبد "خزانه دار" گهبد گهبد "نقاد صراف صیرفی" گهبد گهبد "مأمور خراج جهبذ" گهبد گهبد "دانشمند بزرگ" گهر گهر "نک گوهر" گهری گهری "ذاتی سرشتی" گهنبار گهنبار گاهنبار گهواره گهواره "نک گاهواره" گو گو "دلیر پهلوان" گوا گوا "مخفف گواه" "گوا کردن" گوا_کردن "شاهد گرفتن به شهادت خواستن" گواب گواب گوآب گواب گواب "جای پست مغاک" گواب گواب "آب گیر" گواب گواب "حدقه چشم چشم خانه" گواتر گواتر "بزرگ شدن غده تیروئید در قسمت جلوی گردن غمباد" گوارا گوارا "لذیذ خوش مزه مناسب برای گوارش" گوارد گوارد هضم گواردن گواردن "هضم شدن" گوارش گوارش "هضم غذا ؛دستگاه یا جهاز هاضمه دستگاهی است که شامل اعضای مربوط به تغذیه موجود زنده می‌باشد" گوارشت گوارشت گوارش گوارشت گوارشت هضم گوارشت گوارشت "میل به خوردن" گوارشت گوارشت "معجون هضم غذا" گواره گواره "مخفف گهواره‌است" گواره گواره "گله گاو" گواره گواره "خانه زنبور" گواریدن گواریدن "خوب تحلیل رفتن نیک هضم شدن" گواریدن گواریدن "خوشگوار بودن" گواز گواز "چوبدستی که با آن گاو و خر را رانند" گواز گواز "هاون چوبین" گوازه گوازه "تخم مرغ نیم پخته" گواس گواس "طرز روش گواش و گواسه و گواشه و کواس نیز گویند" گواش گواش "ماده رنگی قابل شستشو در نقاشی که خاصیت پوشانندگی دارد" گواشمه گواشمه "آسانی سهولت" گواشمه گواشمه "آسان سهل" گوال گوال "اندوختن جمع کردن" گوالش گوالش "نمو نشو و نما" گوالش گوالش فزونی گوالش گوالش برکت گوالیدن گوالیدن "رشد کردن بالیدن" گوانجی گوانجی "دلیر پهلوان" گوانگله گوانگله تُکمه گواه گواه "شاهد دلیل برهان" گواهی گواهی "شهادت تأیید و تصدیق درستی یا نادرستی امری" "گواهی خواستن" گواهی_خواستن "شاهد خواستن" "گواهی دادن" گواهی_دادن "شهادت دادن" "گواهی نامه" گواهی_نامه "پایان نامه تحصیلی" "گواهی نامه" گواهی_نامه "جواز رانندگی ماشین" گواچو گواچو "ریسمانی است که از درختی آویزند و بر آن نشینند و در هوا تاب خورند؛ گواچه تاب گازره بادپیچ" گواژ گواژ "مسخرگی مزاح" گواژه گواژه "طعنه سرزنش" گواژه گواژه "شوخی مزاح" گوایی گوایی "گواهی دادن شهادت" گوبروت گوبروت "احمق گاوریش" گوبلن گوبلن "نوعی گلدوزی با نخ ضخیم رنگی روی طرح‌های آماده" گوت گوت "کفل سرین" گوترو گوترو "به قیمت مقطوع و بی آنکه وزن کرده یا شمرده شود" گوتیگ گوتیگ "شیوه معماری اروپای باختری از قرن تا م که از ویژگی‌های آن تکرار عناصر بلندی ساختمان و به کارگیری تاق‌های نوک تیز و شیشه‌های پر نقش و نگار بود" گوج گوج "صمغ درخت" گوجه گوجه "درختی است از تیره گل سرخیان که میوه آن کوچک و آبدار دارای پوست نازک به رنگ سبز یا سرخ و یک هسته سخت است" "گوجه فرنگی" گوجه_فرنگی "گیاه علفی از تیره بادنجانیان میوه آن کروی سرخ و گوشت دار و خوراکی است" گود گود "عمیق ژرف" گود گود "جایی در زورخانه که به شکل‌های چهارگوش و شش گوش ساخته می‌شود برای انجام حرکات ورزشی یا کشتی" گوداب گوداب گوذاب گوداب گوداب "دوشاب آشی است که از گوشت و برنج و نخود و مغز گردکان پزند و قاتق آن را سرکه و دوشاب کنند؛ آشی حبشی" گوداب گوداب "لکه زردی که به هنگام خشک کردن لباس بر اثر عدم مواظبت بر آن افتد؛ اشگو" گوداب گوداب "لکه زردی که در گچ دیوار افتد" گودال گودال "چاله جای گود" "گودبای پارتی" گودبای_پارتی "جشنی که به مناسبت مسافرت کسی و برای خداحافظی کردن با او برپا می‌شود" گودر گودر "بچه گاو گوساله" گودر گودر "بچه گاو کوهی بچه گوزن" گودر گودر "پوست گوساله" گودر گودر "نوعی غله خودرو که در میان زراعت گندم و جو روید و آن راجدور یا جودره خوانند" گودر گودر "نام مرغی است کوچک از نوع مرغابی که گوشت آن به غایب بدبو می‌باشد" گودنشین گودنشین "دارای محل سکونت در یک گود کنایه از آدم‌های مفلس و بی خانه" گودی گودی "وضع یا کیفیت گود بودن" گودی گودی "داشتن کف یا بستری در پایین تر از سطح محیط" گور گور "قبر جای دفن مرده ؛ خود را کندن کنایه از اسباب نابود خود را فراهم کردن ؛ خود را گم کردن کنایه از رفتن و ناپدید شدن شخص بد یا دشمن" "گور به گور" گور_به_گور "نفرین و آرزوی جزای شخصی است برای مرده" گوراب گوراب "گورابه گنبدی که بر سر قبر سازند" گوراسب گوراسب "گونه وحشی اسب که مخصوص آفریقاست نام علمی این حیوان هیپوتیگریس است که ترجمه آن به فارسی اسب ببری می‌باشد وجه تسمیه بدان جهت است که سطح بدن حیوان دارای خطوط تیره و روشنی است که از دور شباهت به پوست ببر پیدا می‌کند این حیوان به صورت دسته‌های بزرگ زندگی می‌کند و می‌توان آن را اهلی و تربیت کرد و مانند اسب معمولی استفاده نمود گورخر آفریقایی" گوراندن گوراندن "درهم و برهم کردن" گوراندن گوراندن آشفتن گوراگور گوراگور "با شعله سوزان" گورخانه گورخانه "محل قبر محل دفن مقبره" گورخر گورخر "حیوانی است شبیه خر که بدنش خط‌های سیاه دارد" گورخوان گورخوان گورخواننده گورخوان گورخوان "آن که بر سر قبر قرآن خواند؛ قاری قرآن بر گور مرده" گورخوان گورخوان "آن که بر سر قبر تلقین میت کند؛ ملقن" گوردین گوردین کوردین گوردین گوردین "گلیم و پلاس" گوردین گوردین "جامه‌ای پشمین مانند کپنک که فقیران و درویشان پوشند" گورزا گورزا گورزاده گورزا گورزا "در گذشته چون زن آبستنی که زادنش نزدیک بود می‌مرد او را در گور می‌نهادند و شخصی را روی گور می‌گماشتند و نی یا لوله‌ای از درون گور به بیرون می‌گذاشتند تا چون کودک زاده شود صدایش از آن لوله شنیده شود و گور را بشکافند و بیرون آورند عامه این کودکان را گورزا می‌گفتند و معتقد بودند که چنین کودکی کوتاه قد خواهد شد" گورزا گورزا "کوتاه قد کوتوله" گورستان گورستان قبرستان گورماست گورماست "گوره ماست" گورماست گورماست "ماستی که از شیر گورخر باشد" گورماست گورماست "ماست چکیده‌ای است که شیر خام در آن داخل کنند و بر هم زنند و خورند و گاه آب غوره یا سماق در آن زنند" گورن گورن "حلقه‌ای که لشکری در گرد چیزی تشکیل دهد" گورن گورن "نوعی اردوگاه که به وسیله گردونه‌هایی که به شکل دایره تنظیم کنند سنگربندی شود" گورک گورک "غوره حصرم" گورکن گورکن "پستاندار شبگرد نقب زن از تیره راسوسانان" گورگا گورگا "گورگه طبل کوس" گوری گوری "عشرت نشاط" گوریده گوریده "آشفته درهم و برهم" گوریش گوریش "گاوریش احمق ابله" گوریل گوریل "نوعی از میمون شبیه به انسان که بلندی اش تا دو متر هم می‌رسد دُم ندارد و بدنش از موهای بلند و زیادی پوشیده شده‌است" گوز گوز "باد صداداری که از مخرج انسان خارج می‌شود تیز ضرطه ؛ چه ربطی به شقیقه دارد کنایه از دو چیز نامتجانس و نامربوط جواب حرف نامربوط ؛گنده ی کردن ادعا کردن تفاخر بی اصل و اساس کردن" "گوز معلق" گوز_معلق "با سر به زمین خوردن شدیداً به زمین خوردن" گوزن گوزن "هر یک از جانوران متعلق به گونه‌های مختلف تیره گوزن‌ها در اندازه و رنگ‌های گوناگون ؛ گاو کوهی" گوزو گوزو "آن که زیاد می‌گوزد کنایه از آدم بی اهمیت" گوزگند گوزگند "ضرطه بد بو" گوزگند گوزگند "کنایه از سخنان لاف و گزاف و هرزه" گوساله گوساله "بچه گاو گاوی که هنوز بالغ نشده‌است" گوسفند گوسفند "از جانوران اهلی و علف خوار که گوشت و پوست و شیرش مورد استفاده انسان است" گوسپند گوسپند "نک گوسفند" گوش گوش "عضو شنوایی" گوش گوش "گوشه زاویه ؛ از چیزی گرفتن آن چیز را ترک کردن به آن چیز بی توجهی کردن ؛ کسی بدهکار نبودن کنایه از به حرف دیگران توجهی نکردن" "گوش بدر" گوش_بدر "منتظر انتظارکش" "گوش بریدن" گوش_بریدن "با حیله و نیرنگ از کسی پول گرفتن" "گوش به زنگ" گوش_به_زنگ "منتظر مترصد آماده عمل" "گوش خراش" گوش_خراش "صدای آزاردهنده" "گوش داشتن" گوش_داشتن "متوجه بودن مراقب بودن" "گوش ماهی" گوش_ماهی "صدف غلاف صدف" "گوش نهادن" گوش_نهادن "سخن شنیدن متوجه شدن" "گوش پاک کن" گوش_پاک_کن "میله‌ای کوچک و باریک که بر سر آن پنبه پیچیده‌اند و برای پاک کردن گوش به کار می‌رود" "گوش پیچ دادن" گوش_پیچ_دادن "تنبیه کردن" "گوش کردن" گوش_کردن شنیدن "گوش کردن" گوش_کردن "توجه کردن پذیرفتن" "گوش کشیدن" گوش_کشیدن "کنایه از توجه نکردن اهمیت ندادن" "گوش گرفتن" گوش_گرفتن "گوش دادن توجه کردن" "گوش گرفتن" گوش_گرفتن "پند کسی را پذیرفتن" گوشاسب گوشاسب "رؤیا خواب" گوشان گوشان "افشره انگور شیره انگور" گوشانه گوشانه "گوشه کمینگاه" گوشت گوشت "بخش‌های نرم بدن جانوران به ویژه مهره داران که معمولاً زیر پوست قرا ر دارد این بخش از بدن جانوران حلال گوشت کاربُرد غذایی دارد" "گوشت تلخ" گوشت_تلخ "بداخلاق بدمعاشرت" "گوشت کوب" گوشت_کوب "ابزاری که به وسیله آن گوشت پخته ر ا در ظرفی می‌کوبند" گوشتالو گوشتالو "چاق فربه" گوشتخوار گوشتخوار "دارای عادت یا گرایش به خوردن مواد گوشتی دارای ویژگی تغذیه از جانوران" گوشتخواران گوشتخواران "گروهی از پستانداران که فقط از گوشت تغذیه می‌کنند و اغلب دارای دندان‌ها و چنگال‌های قوی می‌باشند" گوشخار گوشخار گوشواره گوشدار گوشدار "گوش دارنده" گوشدار گوشدار "دارای گوش دارنده گوش دارای آلت شنوایی" گوشدار گوشدار "شنونده سامع" گوشدار گوشدار "آن که استراق سمع کند" گوشدار گوشدار "متوجه مراقب" گوشدار گوشدار "محافظت کننده نگهبان حامی حمایت کننده" گوشزد گوشزد "یادآوری تذکر دادن خاطرنشان ساختن" گوشمالی گوشمالی تنبیه گوشه گوشه "کنج زاویه" گوشه گوشه "هر یک از تقسیمات دستگاه موسیقی ایرانی" گوشه گوشه "کنایه حرف کنایه آمیز" گوشه گوشه "کناره لبه" گوشه گوشه "جای خلوت جای دور از مردم" "گوشه دار" گوشه_دار "سخن همراه با طعنه و کنایه" "گوشه دار" گوشه_دار "زاویه دار" "گوشه زدن" گوشه_زدن "طعنه و کنایه زدن" "گوشه پسله" گوشه_پسله "جای دور افتاده" "گوشه چشم" گوشه_چشم "کنایه از توجه و التفات مختصر و کوتاه" "گوشه گرفتن" گوشه_گرفتن "گوشه نشینی کردن" "گوشه گیر" گوشه_گیر "خلوت نشین زاهد" گوشواره گوشواره گوشوار گوشواره گوشواره "زینتی که زنان در گوش آویزند" گوشواره گوشواره "آن است که بر دو جانب در ورودی‌های ساختمان دو ستون بنا کرده و نیم آجر عقب تر سازند" گوشوان گوشوان "گوش بان محافظ مراقب راعی" گوشور گوشور "فرمانبر مطیع" گوشی گوشی "گیرنده تلفن که به وسیله آن صدای طرف مکالمه شنیده می‌شود" گوشی گوشی "وسیله‌ای برای پوشاندن گوش برای سرما و گرما" گوشی گوشی "اسبابی برای گوش دادن به صداهای درون بدن جاندار مثل قلب و ریه" گوشی گوشی سمعک گوشی گوشی "نوعی بیماری در سرانگشتان که باعث عفونت آن می‌شود" گول گول "حوض استخر تالاب" گول گول دریاچه گون گون "نوعی گیاه خاردار که دارای ساقه‌های ستبر و شاخه‌های بلند می‌باشد بیشتر در نقاط کوهستانی می‌روید و گل‌های آن سفید یا زرد رنگ می‌باشد" گوناب گوناب "سرخی ای که زنان برای زیبایی به چهره خود مالند گلگونه سرخاب غازه" گوناگون گوناگون "رنگارنگ مختلف" گونه گونه "رنگ نوع" گونه گونه "رخ سیما" گونه گونه "قسمت گوشتی زیر چشم‌ها و ک نار بینی و دهان لُپ" گونه گونه "همانند چیزی مانند پیامبر گونه" گونی گونی "پارچه خشنی که ریسمانش ا ز لیف کنف و غیره تابیده شود و از آن کیسه بافند" گونی گونی "کیسه‌ای از پارچه خشن که برای حمل بار سازند" گونیا گونیا "ابزاری است به شکل مثلث از جنس فلز پلاستیک یا چوب برای رسم زاویه قائمه یا آزمودن آن" گوه گوه "تکه چوبی که هنگام شکافتن کُنده آن را در شکاف ایجاد شده می‌گذارند که دو نیم کردن آن آسان تر شود" گوهر گوهر "از سنگ‌های قیمتی" گوهر گوهر "اصل نژاد" گوهر گوهر "ذات سرشت" گوهربار گوهربار "نثار کننده گوهر گوهرافشان" گوهربار گوهربار جوانمرد گوهربار گوهربار "ریزنده قطرات" گوهردار گوهردار "شمشیر آب داده و جوهردار" گوهری گوهری "گوهرفروش زرگر" گوهری گوهری "ذاتی سرشتی" گوهری گوهری "اصیل پاک نژاد" گوهرین گوهرین "منسوب به گوهر" گوهرین گوهرین "دارای گوهر" گوهرین گوهرین "مزین به جواهر" گوچاه گوچاه "گودالی که چندان عمیق نباشد و ته آن را بتوان دید حفره" گوژ گوژ "خمیده منحنی" گوژپشت گوژپشت "کسی که پشتش قوز و برآمدگی دارد" گوگ گوگ "تکمه گریبان گوی گریبان گوگه و گوک و گوکه و قوقه نیز گویند" گوگار گوگار "جعل سرگین غلطان" گوگال گوگال "جعل سرگین غلطان" گوگرد گوگرد "عنصری با علامت شیمیایی S جامد و زردرنگ و قابل اشتعال معادن آن بیشتر نزدیک کوه‌های آتشفشان است در صنعت کبریت سازی مصرف زیاد دارد" گوی گوی "جسمی که فاصله همه نقطه‌های سطح آن تا مرکزش برابر است کره" گوی گوی "توپی که از یک ماده سخت و تو پر است و در برخی از بازی‌ها به کار می‌رود" "گوی بردن" گوی_بردن "پیش افتادن" "گوی در افکندن" گوی_در_افکندن "به مبارزه طلبیدن" گویا گویا "گوینده سخن گو" گویر گویر "پاکار پیشکار" گویس گویس "ظروف شیر و ماست و دوغ" گویس گویس "چوبی که بدان دوغ را جهت برآوردن مسکه زنند شیرزنه" گویش گویش "گفتن گفتار" گوینده گوینده سخنگو گوینده گوینده "آن که شغلش در رادیو و تلویزیون گویندگی است" گویندگی گویندگی "سخن گویی نطق" گویندگی گویندگی "خوانندگی قوالی" گویی گویی "قید شک و تردید به معنی گویا پنداری" گپ گپ "گنده و ستبر کلان" "گپ زدن" گپ_زدن "سخن گفتن حرف زدن" گپر گپر خفتان گپی گپی "بوزینه میمون" گچ گچ "نوعی از خاک که پس از استخراج از معدن به کوره می‌برند و حرارت می‌دهند تا تبدیل به گچ شود" گچ گچ "کندذهن ناتوان از فهم و شعور" "گچ بری" گچ_بری "نقش و نگار درست کردن با گچ در روی دیوار و سقف ساختمان" گچه گچه "کسی که نتواند روان و فصیح سخن بگوید" گچک گچک "نام سازی است شبیه کمانچه که با آرشه نواخته می‌شود" گژ گژ "کج منحنی" گژار گژار "چینه دان مرغ" گژار گژار حوصله گژدم گژدم عقرب گی گی "مرد ولگرد یارو در جمع به معنای همجنس بازان مذکر" گیا گیا "مخفف گیاه" گیاغ گیاغ "گیاه نبات" گیاه گیاه "هر رستنی که از زمین بروید" "گیاه شناسی" گیاه_شناسی "علمی که موضوع آن تحقیق درباره گیاهان و رستنی هاست" گیاهک گیاهک "بخشی از رویان دانه که پس از رویش دانه و رشد به گیاه جدید تبدیل می‌شود" گیتار گیتار "از سازهای زهی که دارای شش سیم می‌باشد و با انگشتان دست نواخته می‌شود" گیتاشناسی گیتاشناسی "شناسایی نقشه زمین" گیتی گیتی "دنیا جهان" گیتی گیتی کاینات یاده یاده "قوه حافظه" یاده یاده رشوه یادواره یادواره "مراسمی که به یاد شخصی یا روی دادی برگزار می‌شود" یادگار یادگار "یادبود آنچه که از کسی به جا ماند و خاطره او را زنده نگه دارد" یادگار یادگار "آنچه که به دوستی دهند تا در یاد دوست بمانند یادگاری" یادگاری یادگاری "آن چه به عنوان یادگار و یادبود باشد" یادگاری یادگاری "هر چیز که به عنوان یادبود و هدیه به کسی دهند" یادگاری یادگاری "آن چه بر در و دیوارها نویسند یا بر تنه درختان کنده کاری کنند ؛ نوشتن نوشتن خط وجمله یا شعری بر در و دیوار بناها یا در دفتر کسی" یار یار "دوست همدم معشوق" یار یار "مجازاً رفیق یک رنگ و موافق" یار یار "ناصر معین" یار یار "همراه ؛ گرفتن در بازی یک یا چند تن از بازیکنان را برای کمک به خود برگزیدن" "یار غار" یار_غار "لقب ابوبکر که هنگام هجرت پیامبر از مکه به مدینه همراه آن حضرت در غار رفت" "یار غار" یار_غار "مجازاً دوستی که انسان را در سختی تنها نمی‌گذارد" "یار کردن" یار_کردن "همراه نمودن" یارا یارا "توانایی نیرو" یارانه یارانه "از روی یاری سوبسید" یارایی یارایی "توانایی طاقت" یارایی یارایی "جرأت دلیری" یارایی یارایی "مجال فرصت" یارب یارب "پروردگارا ای خدا" یارج یارج "معرب یاره ؛ دستبند" یارد یارد "واحد طول در انگلستان تقریباً سانتی متر" یاردانقلی یاردانقلی "آدم ناشناس کسی که هویت او مجهول باشد" یارستن یارستن "توانستن توانایی داشتن از عهده برآمدن" یارغو یارغو "دعوا منازعه" یارمند یارمند "یاری دهنده یار دوست" یاره یاره دستبند یاره یاره طوق یاره یاره "توان نیرو جرأت" "یاره گیر" یاره_گیر "باج و خراج گیر" "یاره گیر" یاره_گیر "جمع کننده محصول" یارو یارو "فلان شخصی که نزد گوینده و شنونده هر دو شناخته‌است و به جهتی خواه اختصار کلام و خواه تمایل به آن که دیگران شخص مورد نظر را نشناسند گفته می‌شود" یارو یارو "تعبیر استخفاف آمیز از کسی" یارک یارک "یار کوچک" یارک یارک "بچه دان رحم" یارگی یارگی "یارایی توانایی" یارگی یارگی "مجال فرصت" یاری یاری "کمک مدد" "یاری خواستن" یاری_خواستن "کمک طلبیدن استعانت" "یاری خواستن" یاری_خواستن "توانایی خواستن" "یاری دادن" یاری_دادن "کمک کردن" "یاری دادن" یاری_دادن "توانایی دادن" "یاری کردن" یاری_کردن "کمک کردن" "یاری کردن" یاری_کردن "نیرو بخشیدن" "یاری گر" یاری_گر "کمک کار" "یاری گر" یاری_گر "نیرو دهنده" یاریدن یاریدن "یاری کردن حمایت نمودن" یاز یاز "ارش ؛ واحدی در طول و آن از نوک انگشت میانی تا آرنج می‌باشد" یاز یاز "گام قدم" یازان یازان قصدکنان یازان یازان "در حال اندازه گیری" یازدن یازدن "نک یازیدن" یازده یازده "عدد اصلی بین ده و دوازده" یازش یازش "قصد آهنگ" یازش یازش "نمو بالیدگی" یازنده یازنده "قصدکننده آهنگ کننده" یازه یازه خمیازه یازه یازه "کشش لرزه" یازیدن یازیدن "قصد کردن دست انداختن به چیزی" یازیدن یازیدن "بالیدن نمو کردن" یازیدن یازیدن "خمیازه کشیدن" یاس یاس "درختچه‌ای زینتی از تیره زیتونیان با گل‌های معطر و سفید" یاسا یاسا "فرمان و حکم پادشاهی" یاسا یاسا "قانون و مجازات مغولی" یاسامه یاسامه "مالیاتی غیر از مالیات معروف به قلان و قبچور که از عشایر و کشاورزان وصول می‌شد" یاسج یاسج "یاسچ یاسیج تیر پیکان دار" یاسر یاسر "طرف چپ" یاسر یاسر قمارباز یاسم یاسم "نک یاسمین" یاسمین یاسمین "یاسمن گلی است خوشبو به رنگ زرد سفید یا کبود" یاسه یاسه "نک یاسا" یاسین یاسین "یس ؛ نام یکی از سوره‌های قرآن" یاعلی یاعلی "این ترکیب در عرف فارسی زبانان در موارد مختلف به کار رود" یاعلی یاعلی "هنگامی که دو آشنا به یکدیگر رسند و از دیدار هم خوش حال شوند ؛ گفتن باب دوستی با کسی گشودن" یاعلی یاعلی "هنگامی که دسته جمعی بخواهند چیز سنگینی را از جا حرکت دهند ؛ کردن نام علی را گفتن و از او مدد خواستن" یاغی یاغی "سرکش نافرمان" "یاغی گری" یاغی_گری "دشمنی عداوت" "یاغی گری" یاغی_گری سرکشی یافتن یافتن "پیدا کردن حاصل کردن" یافتن یافتن "به دست آوردن" یافتن یافتن شناختن یافتن یافتن "دیدن حس کردن" یافته یافته "پیدا کرده" یافته یافته شناخته یافته یافته "به دست آورده" یافه یافه "یاوه بی معنی بیهوده" "یافه درای" یافه_درای "بیهوده گو ژاژخای" یافوخ یافوخ "محل التقای استخوان مقدم سر به استخوان مؤخر سر جان دانه" یاقوت یاقوت "از سنگ‌های معدنی گران بها به رنگ‌های سرخ زرد کبود" یاقوتی یاقوتی "نوعی از انگور که دانه‌های آن ریز و سرخ رنگ است" یاقوتی یاقوتی "به رنگ یاقوت" یال یال گردن یال یال "بن گردن" یال یال "موی گردن اسب" یال یال "زور قدرت" "یال برآوردن" یال_برآوردن "گردن کشیدن سرافرازی نمودن" "یال و کوپال" یال_و_کوپال "توش و توان نیرو زورمندی" یالانچی یالانچی "بی بند و بار" یالانچی یالانچی "ریسمان باز" یالقوز یالقوز یالغوز یالقوز یالقوز "شخص مجرد بی زن و فرزند" یالقوز یالقوز "بی قید و بند کسی که مشکل و دردسر ندارد" یاللعجب یاللعجب "شگفتا عجبا" یالمند یالمند "مخفّفِ عیالمند شخصی که زن و فرزند دارد" یالیت یالیت "ای کاش" یام یام "اسب قاصد پیک" یام یام "جایی که اسب پیک را با اسب تازه نفس عوض می‌کردند" یورت یورت "چراگاه ایلات و عشایر" یورت یورت "محل خیمه و خرگاه" یورت یورت "مسکن منزل" یورت یورت یورد یورتمه یورتمه "چهار نعل رفتن اسب" یورش یورش "تاخت و تاز هجوم" یورغه یورغه "اسب راه رو" یورو یورو "واحد پول مشترک کشورهای عضو اتحادیه اروپا" یوز یوز "حیوانی است درنده شبیه پلنگ اما کوچکتر از آن که در قدیم آن را برای شکار تربیت می‌کردند" یوزباشی یوزباشی "فراشباشی فراشی که سر دسته صد نفر بود" یوزنده یوزنده "جستجو کننده" یوزه یوزه "سگ شکاری" یوزپلنگ یوزپلنگ "پستانداری از راسته گوشتخواران و از تیره گربه‌ها که دارای اندامی کشیده و بلند است و به همین جهت می‌تواند به سرعت بدود جثه این حیوان کمی از پلنگ کوچکتر است ولی ارتفاع آن به مناسبت درازی دست و پاهایش از پلنگ بیشتر است" یوزک یوزک "توله سگ شکاری" یوزیدن یوزیدن "جُستن جستجو کردن" "یوسف آرا" یوسف_آرا "بسیار زیباتر از یوسف که در زیبایی آرایش دهنده یوسف باشد" یوغ یوغ "چوبی که هنگام شخم زدن زمین بر گردن گاو می‌گذارند" یوم یوم "روز ج ایام" "یوم البعث" یوم_البعث "روز رستخیز روز قیامت" "یوم الحساب" یوم_الحساب "روز قیامت روز شمار" "یوم الدین" یوم_الدین "روز قیامت روزشمار" "یوم القرار" یوم_القرار "روز قیامت روز رستخیز" "یوم الله" یوم_الله "روز مقدس روز گرامی" "یوم الموعود" یوم_الموعود "روز قیامت روز رستخیز" یومیه یومیه "روزانه مخارج روزانه" یون یون "نمد زین روپوش زین" "یونت ئیل" یونت_ئیل "هفتمین سال از دوره ساله ترکی" یونجه یونجه "گیاهی است از نوع اسپرس که خوراک چهارپایان است" یونسکو یونسکو "Unesco سازمان علمی فرهنگی و تربیتی" یونولیت یونولیت "نام تجاری ماده‌ای سبک و متخلخل و معمولاً سفید که در بسته بندی و عایق کاری کاربرد دارد فیبر سفید" یونیسف یونیسف "Unicef سازمانی وابسته به سازمان ملل متحد که هدفش کمک به بهداشت کودکان و مادران است" یوگا یوگا "مجموعه‌ای از تمرین‌های بدنی برای تأمین تن درستی و به دست آوردن قدرت روحی" یویو یویو "نوعی اسباب بازی کودکان" یک یک "تنها و بی همتا" یک یک "نخست اول" یک یک "درجه بالا بسیار خوب" "یک اسبه" یک_اسبه "دارای یک اسب" "یک اسبه" یک_اسبه "یک تنه به تنهایی" "یک اسبه" یک_اسبه آفتاب "یک انداز" یک_انداز برابر "یک انداز" یک_انداز "تیر کاری که با یک بار انداختن شکار یا دشمن را از پا درمی آورد" "یک بخته" یک_بخته "زنی که در زندگی بیش از یک شوهر نکرده باشد" "یک بند" یک_بند "پیوسته پشت سر هم" "یک تنه" یک_تنه "تنها به تنهایی" "یک تیغ" یک_تیغ "متحد در جنگ" "یک تیغ" یک_تیغ "یک دست یکسره" "یک جا" یک_جا "با هم با یکدیگر" "یک جا" یک_جا "همگی به کلی" "یک دل" یک_دل "متحدالقول یک زبان" "یک دل" یک_دل "صمیمی مخلص" "یک دنده" یک_دنده "لجوج خود رأی" "یک رو" یک_رو "صمیمی خالص" "یک رو" یک_رو "یک دست یک نواخت" "یک رو" یک_رو "آن که پشت و روی وی یکی باشد" "یک روند" یک_روند "پیاپی پشت سر هم" "یک زبان" یک_زبان "متفق القول یک دل" "یک زخم" یک_زخم "لقب سام نریمان که اژدهایی را با یک ضربه کشت" "یک سان" یک_سان همانند "یک سان" یک_سان برابر "یک سان" یک_سان مساوی "یک سان" یک_سان "یک نواخت" "یک سر" یک_سر "تمام همگی" "یک سر" یک_سر سراسر "یک سر" یک_سر فوری "یک سر" یک_سر مستقیم "یک سره" یک_سره "سراسر از ابتدا تا انتها" "یک سره" یک_سره "به کلی تماماً" "یک طرفه" یک_طرفه "از یک جهت که فقط رعایت یک طرف شده باشد بدون رعایت طرف دیگر" "یک طرفه" یک_طرفه "خیابانی که فقط از یک سوی آن می‌توان رفت" "یک لاقبا" یک_لاقبا "بی چیز تهی دست" "یک لخت" یک_لخت "یکپارچه یکدست" "یک لخت" یک_لخت "آن که همیشه بر یک وضع و حالت باشد و تغییر نکند" "یک نواخت" یک_نواخت "یک سان" "یک نواخت" یک_نواخت "یک آوا" "یک نورد" یک_نورد "به یک طریق بر یک منوال" "یک هزارم" یک_هزارم "یک قسمت از هزار قسمت هزار یک" "یک هشتم" یک_هشتم "یک جزء از هشت هشت یکم" "یک هفتادم" یک_هفتادم "یک جز از هفتاد جز هفتاد یک" "یک هوا" یک_هوا "جایی که هوای آن تغییر نکند" "یک هوا" یک_هوا "مقدار اندک اندازه کوچک تر فلانی یک هوا از شما بلندتر است" "یک وجبی" یک_وجبی "به قدر یک وجب" "یک وجبی" یک_وجبی "بسیار کوتاه قد" "یک ور" یک_ور "یک سو یک طرف" "یک ور" یک_ور "کج متمایل" "یک وری" یک_وری "یک طرفی متمایل به یک جهت" "یک پهلو" یک_پهلو "لجوج یک دنده" "یک پهلو" یک_پهلو "به یک طرف دراز کشیدن" "یک چند" یک_چند "مدتی روزگاری" "یک کاره" یک_کاره "بی جهت بیهوده کار بی معنی" "یک کاسه" یک_کاسه "یک جا کلی" "یک کلمه" یک_کلمه "متحد یک سخن یک زبان متحدالقول" "یک گره" یک_گره "هم پیمان متحد" یکان یکان "یک یک" یکان یکان "یگانه تک منفرد" یکایک یکایک "یک یک یکی پس از دیگری" یکبار یکبار "یک دفعه مقابل دو بار" یکبار یکبار "بی خبر غفلتاً" "یکبار مصرف" یکبار_مصرف "ویژه مصرف کردن برای یک نوبت" یکباره یکباره "یک دفعه یکبار" یکباره یکباره ناگهان یکباره یکباره "به کلی تمامی همه" یکبارگی یکبارگی ناگهانی یکبارگی یکبارگی "همگی همه" یکتا یکتا تنها یکتا یکتا "بی نظیر بی مانند" یکتاپرست یکتاپرست "موحد آن که جز خدای یگانه نپرستد" یکتایی یکتایی "جامه یک لا و بی آستر" یکجانبه یکجانبه "یک طرفه از یک سو" یکدانه یکدانه "بی نظیر فرد" یکدست یکدست "کسی که یک دست داشته باشد" یکدست یکدست "یک شکل یک جور یک نواخت" یکدستی یکدستی "اتحاد یگانگی" یکدستی یکدستی "هماهنگی یک شکلی" "یکدستی زدن" یکدستی_زدن "غافلگیر کردن گول زدن" یکدش یکدش "دورگه انسان یا حیوانی که از دو نژاد باشد" یکدش یکدش حرامزاده یکدله یکدله "موافق بی ریا" یکدک یکدک "آب یا هر مایع نیم گرم" یکراست یکراست "بی درنگ بدون مقدمه" یکراست یکراست مستقیم یکران یکران "اسب اصیل و خوب" یکرنگ یکرنگ "صادق بی ریا" یکره یکره "یک بار یک دفعه" یکره یکره "بی ریا صادق" یکریز یکریز "پشت سر هم پی درپی" "یکسو شدن" یکسو_شدن "کنار رفتن برکنار شدن" "یکسو کردن" یکسو_کردن "جدا کردن" یکسوار یکسوار "یکه سوار؛ تک سوار یکه تاز" یکسون یکسون "برابر مساوی" یکشنبه یکشنبه "روز دوم از ایام هفته" یکه یکه "تنها یگانه بی مانند" "یکه بزن" یکه_بزن "کسی که در دعوا کردن و زد و خورد نظیر ندارد" "یکه تاز" یکه_تاز "بی نظیر بی مانند سوارِ بی همتا" "یکه خوردن" یکه_خوردن "جا خوردن متحیر و متعجب شدن" "یکه سوار" یکه_سوار "سوار یگانه بی همتا در دلیری" "یکه شناس" یکه_شناس "آدم وفادار کسی که وقتی چشمش تو روی کسی باز شد دیگر دست از او بر نمی‌دارد" یکهو یکهو "ناگهان غیر منتظره"